فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

پارسا,بهمن

 


در خانواده اي زحمتکش و متدين پارسا ، در هفتمين روز بهار سال 1337ه ش  آواي نوزادي طنين افکند که نام بهمن را برايش انتخاب کردند . وي تحصيلات ابتدايي را در روستاي هم جوار به نام جودر به پايان رسانيد .
در سال 1354 براي ادامه ي تحصيل به شيروان رفت و با دوستان خود اتاقي را اجاره کرد . در کنار مبارزات سياسي ، در سال 1356 با نمرات متوسطي مدرک ديپلم را در رشته ي طبيعت اخذ نمود .
بهمن در سال 1352 با امام خميني آشنا شد . يک سال بعد توسط يک سرباز پاسگاه روستايش به رساله ي امام خميني دست پيدا کرد و براي اين که کسي متوجه آن نشود جلدش را کند و به مطالعه ي دقيق آن پرداخت .
چند بار به بيت آيت الله شيرازي در مشهد مراجعه کرد و بعد از آشنايي با شخصيت والاي حضرت امام مبارزات انقلابي خويش را آغاز کرد .
وي با توجه به داشتن زمينه هاي ديني وارد جريانات سياسي شد . و مبارزات انقلابي را با پخش اعلاميه هاي امام و شرکت در جلسات مخفي شرکت کرد .
چند بار از سوي ساوا ک مورد تعقيب قرار گرفت . ولي هيچ وقت موفق به دستگيري وي نشدند . با پيروزي انقلاب مدتي در کميته ي انقلاب اسلامي فعاليت کرد و سپس براي گذ راندن آموزش ويژه ي نظامي در 27 مهر 1358 روانه ي مشهد گرديد . بعد از آموزش نظامي ، مبارزات سختي را با بازماندگان حکومت پهلوي و منافقين آغاز کرد و نقش بر جسته اي در کشف و تسخير خانه هاي تيمي در سطح شهر داشت .
بعد از شروع جنگ تحميلي ، وارد تشکيلات بسيج شد . علاقه ي وافر بهمن به لباس مقدس پاسداري وي را به سپاه کشاند ، از اين رو در سال 1361 وارد سپاه شد . گر چه در سپاه شيروان مسئوليت هاي مختلفي را تجربه کرد ولي روح نا آرام وي با اين پست ها و مقام ها تسکين نمي يافت . او مي خواست انسانيت و شجلاعت خود را در ميدان دفاع به تماشا بگذارد .
در سال 1362 با دختري متين و متدين به نام زهره نوروزي ازدواج نمود که ثمره ي آن تولد پسري به نام احسان مي باشد .
پارسا بعد از ازدواج از هر فرصتي براي رسيدن به فيوضات جبهه و جنگ استفاده مي کرد.او با حضور پي در پي در غرب و جنوب در عمليات هاي مخاتلفي مانند : کربلاي 2- 4- 5 ، والفجر 8 و خيبر افتخار حضور پيدا کرد .
زمان و مکان عمليات و ماموريت ها برايش مهم نبود ، از اين رو در جبهه ي جنگ به عنوان چشم اميد بسيجيان شناخته شده بود . وي معتقد بود: وابستگي به اهل خانواده و دوستان و خويشان ، خوب و پسنديده است ولي اين دلبستگي نبايد به حدي باشد که ما را از رسيدن به فيوضات جبهه و جنگ باز دارد .
پارسا وقتي سي و يکمين ماه حضورش در جبهه را سپري مي کرد در يک تک دشمن در جزيره ي مجنون در تاريخ 4/ 4/ 1367 در حالي که جانشين گردان قدرت الله بود به درجه ي رفيع شهادت رسيد و روحش در بهشت حمزه ي رضا (ع) روستاي زيارت آرام گرفت .
انساني متواضع ، صبور و منطقي بود . و جنب و جوش زيادي داشت و يک جا بند نمي شد . از کمک به همنوعان دريغ نداشت و در کارهاي جمعي شاخص بود .
شاخص بودن وي در امور جمعي ، از دو جهت بود : يکي از بعد جسمي و فيزيکي که قوي جثه و فعال بود . دوم به لحاظ داشتن چهره اي جذاب و دوست داشتني که موجب جذب بقيه مي شد .
بهمن علي رقم با وقار و متين بودنش در مقابل بي عدالتي ها به هيچ وجه سکوت نمي کرد . از نظر وي انسان هاي خوب انسان هايي هستند که به عهد و پيمان خود وفادار باشند .
او از غيبت کردن و اسراف به شدت پرهيز مي کرد و مي گفت : استفاده از نعمت هاي الهي حق همه است ولي اسراف حق هيچکس نيست .
اوقلات فراغتش را بيشتر با ورزش هاي فوتبال و شنا و مطالعه ي کتب مذهبي و نظامي سپري مي کرد . وي به بسيجيان مي گفت : سطح مطالعات ما بسيار پايين و ناچيز است از اين رو بايد تلاش کنيم آن را با لا ببريم .
به مسائل اعتقادي و ديني بسيار پايبند بود و هميشه سعي مي کرد در چهار چوب عقايدش حرکت کند و از آن دوري ننمايد ولايت پذيري او در حد کمال و آگاهانه بود . نسبت به امام عشق مي ورزيد . از اين رو تلاش زيادي نمود تا به واسطه ي برادر شهيدش پرويز که در بيت رهبري خدمت مي کرد چندين مرتبه به ديدار يار بشتابد .
دوره هاي قرآن و زيارت عاشورا را مداوم بين بچه هاي سپاه برگزار مي کرد . او مي گفت در سختي ها مشکلات با تلاوت قرآن خودتان را تسکين دهيد .
حضورش در مساجد و تکايا و هيئت ها چشمگير بود . تکيه کلام وي در مراسم عزاداري و سينه زني يا قمر بني هاشم بود او با خضوع سر نماز حاضر مي شد . به رعايت حلال و حرام زياد سفارش مي کرد و مي گفت : سقوط و عروج انسان بستگي به رعايت اين اصل مهم دارد .
جواني پر شور و درا نديشه ي خدمت به مردم بويژه قشر جوان بود . از اين رو به عنوان يک مدير شايسته ، با درايت و شجاعت خاصي در مسئوليت هاي مختلفي آزمايش شد .
خلق و خوي پارسا طوري بود که ميل و رغبتي به پست و مقام دنيوي نداشت و اگر مسئوليتي را مي پذيرفت فقط براي اداي تکليف بود .
از بدو انقلاب تا شهادت ، در مسئوليت هاي مختلفي قرار مي گرفت که مهترين آن ها عبارت اند از :
1- خدمت افتخاري در کميته ي انقلاب اسلامي شيروان
2- عضو هيئت هفت نفره واگذاري زمين شهرستان شيروان
3- مسئوول پايگاه بسيج روستاي دوين شيروان
4- مسئول اطلاعات مرزي سپاه شيروان
5- مسئول پادگان آموزشي سپاه شيروان
6- مربي تاکتيک و آموزش نيروي انساني سپاه شيروان
7- مسئوول ستاد گردان لشکر ويژه شهدا
8- جانشين گردان قدرت الله لشکر 5 نصر
پارسا در طرح و برنامه ريزي و سازماندهي نيروها سر آمد ديگران بود . در سال 1362 به عنوان يک مربي آموزش نظامي ، نقش بر جسته اي در آموزش ، سازرماندهي و اعزام نيروها به جبهه داشت . در سال 1367 به عنوان جانشين گردان قدرت اله در هدايت . و کنترل نيروها نقش چشمگيري داشت .
وي با جديت و تواضع زياد بر کار زير دستان نظارت مي کرد و از مافوق نيز تبعبيت محض داشت . در بحث مديريتي پارسا به عنوان يک مدير خوش فکر ، سه نکته وجود داشت :
1- در انجام وظايف شجاعت داشت .
2 زمان و مکان ماموريت برايش مهم نبود .
3 از دستورات مافوق اطاعت پذيري داشت .
بسياري از دوستان و هم رزمان سردار پارسا از وي به عنوان عابد ياد کرده اند . راز و نياز هاي شبانه وي زبانزد همگان بود . تنها آرزرويش زيارت بارگاه آقا ابا عبد الله الحسين (ع) بود . يکي از دعاهايي که هميشه ورد زبانش بود ، اين جمله بود : خدايا ما را با عزت از دنيا ببر .
به قدري به شهادت فکر مي کرد که در آخرين تک دشمن بعد از اسارت بسياري از نيروهايش ، وي شجاعانه تا آخرين فشنگ مبارزه مي کرد و به شهادت رسيد .او دو دعا را هميشه تکرار مي کرد :
1 – خدايا امام عزيز را براي ما نگه دار .2
2- خدايا مرگ ما را شهادت در راهت قرار بده .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
بسم اله الرحمن الرحيم
مادرم ! اي لطف خدادادي ، اي هم شأن پاکي ها ، مکش آه ؛ مزن بر سر ، ز سر بردار آن تور سياه داغداري را . به تن کن جامه ي اطلس . اطاقم را با مشک و عنبر مزين کن .غم هاي دلت را زير خاک گور من بگذار . من آنجا راحتم . هر چند مي دانم همدمم سنگ است و ليک خوب مي دانم هميشه سنگ يک رنگ است.
اي خاطرات از من بگو به مادر من ، شد چون گل لاله پيکر من ، پدرم ! محبت شما را احساس مي کنم اما چه کنم که اسلام در خطر است . اگر شهيد گشتم به آرزويم رسيده ام و اگر لياقت شهادت را پيدا نکردم دوباره بر مي گردم و به زندگي دنيوي ادامه خواهم داد .
اميدوارم بتوانم مسئوليت سنگين و بار امانت را به سر منزل تقرب برسانم .
اي پاسداران و اي ياوران ! خوب بجنگيد . بدانيد چقدر جان دادن در راه خدا آسان است . اي عزيزان ! بگذاريد در تشييع جنازه ام مرثيه بخوانند تا روحم شاد گردد . چرا که ما هميشه همراه اين مرثيه ها اشک ريخته ايم .
مهدي جان ! عمري در پي تو دويدم . اکنون وقتش است که به داد من برسي . در مراسم عزاداري ام غمخوار پدر و مادرم باش که اينان در دنيا کسي را ندارند .
اي ياوران ! مرا شهيد نه ناميد تا مردم فکر نکنند همه ي شهيدان چون بنده ي گناهکار ، قلبي سياه داشته اند . بدانيد شهيدان خوش قلب بودند و اين من بودم که بد بودم .
روي سنگ قبرم پاسدار ننويسيد چون بنده لياقت پاسداري را پيدا نکردم . از همه طلب عفو و بخشش دارم و از دوستان مي خواهم که اسلحه ام را زمين نگذارند . پدر و مادر عزيزم ! گريه مرهمي بر دلهاي زخمي است ولي جلوي چشم منافقان اين کار را نکنيد ، چرا که همه ي ما بايد به حال منفقان و گناه کاران گريه کنيم .
والسلام عليکم و رحمت اله و برکاته بهمن پارسا



خاطرات
نور محمد پارسا ، پدر شهيد:
در آخرين اعزام به جبهه ، بعد از خداحافظي با اعضاي خانواده و دوستانش گفت : پدرجان : من ديگر بر نمي گردم مرا حلال کنيد .

اوکودکي شجاع و نترس بود . يک بار با بهمن و عمويش براي جمع آوري علوفه به نزديک مرز ترکمنستان رفتيم . وقتي به محدوده ي علف ها رسيديم چند نفر از نيروهاي نظامي شوروي را ديديم که براي جمع آوري علوفه به داخل خاک ما آمده بودند . وقتي ما را ديدند به طرف ما تير اندازي کردند .
بهمن گفت : با با ! اين ها کي هستند ؟ چرا وارد خاک ما شده اند و به طرف ما تير اندازي مي کنند ؟ گفتم آنها خارجي هستند و از ترکمنستان آمده اند .
گفت : مگر ما مرده ايم که بيگانگان وارد خاک ما بشوند و علوفه هاي ما را براي دام هايشان ببرند . صحبت او مرا به خود آورد . از اين رو اسب هايمان را حرکت داديم و به طرف آن ها پيش رفتيم . آن ها در حال تير اندازي عقب نشيني کردند . ما هم علوفه ها را بار زديم و بر گشتيم .

مادر شهيد :
بهمن براي درس خواندن ، پياده به روستاي همجوار مي رفت . چون مسير راه طولاني بود و مشقت و سختي زيادي داشت ، با رفتن به دبيرستان مخالفت کردم . بهمن با التماس زياد گفت : مادر جان ! مگر تو نمي خواهي من درس بخوانم و با سواد شوم . من حاضرم سختي بکشم و نان خشک بخورم ولي از تحصيلات و درس عقب نمانم .
اين جمله را که شنيدم ، سکوت کردم و رضايت دادم . از آن روز مجبور بود با وجود سن کمش ، اين مسافت را هر روز ، پياده رفت و آمد کند .

يعقوب پير زاده:
سال 1355 سخنراني مهمي با حضور حاج آقاي مهدوي در مسجد صاحب الزمان بر گزار شد . با بهمن براي استماع سخنراني به مسجد رفتيم . وقتي به مسجد رسيديم ، رئيس شهرباني با کمک مامور وارد مسجد شدند . او گفت : بلاني و ميئوول اين جلسه کيست ؟ گفتند آقاي توفيقي به محض اين که آقاي توفيقي آمد ، سيلي محکمي به زير گوشش زد و گفت چرا صداي بلند گوي مسجد را بلند کرده ايد ؟ مگر نمي داني مردم مريض دارند .
وقتي بهمن چنين صحنه اي را ديد ، ناراحت شد و به من گفت : به نظر تو چکار کنيم ؟ من چيزي نگفتم او گفت : آن ها را ميب زنيم و فرار مي کنيم . در ميان شلوغي جمعيت به آنها حمله کرديم و به هر کدام يک لگد محکم زديم و فرار کرديم . هر چه ايست دادند توجه نکرديم . با سرعت زيادي از پشت ژاندارمري و گورستان قديمي شهر خود را به منزل بهمن رسانديم و تا مدتي در آنجا مخفي مانديم .

پدر شهيد :
در جريان مبارزات انقلاب به من گفت : ما بايد با استقامت و از خود گذشتگي به مبارزه ادامه دهيم و چشم به راه باشيم تا امام به ايران باز گردد و با خنده به او گفتم : شما چکونه مي توانيد چنين حاکم با عظمت و قدرتمندي را از ايران بيرون کنيد و يک پيرمرد 80 ساله را به جاي او به ايرات بياوريد ؟ گفت ان شا اله با تلاش و جانفشاني مردم اين کار را مي کنيم . بايد به خدا توکل کنيم و در انتظار بايستيم تا خودش امام را به ايران باز گرداند .

يعقوب پير زاده:
معلمي داشتيم که درباره نظريه تکامل داروين و اصول مارکسيستي صحبت مي کرد و از آن دفاع مي نمود .
يک بار وقتي درباره ي اين مسئله صحبت کرد . در جمع پانزده نفري کلاس ، دو نفر با نظريان ايشان مخالفت و به وي اعتراض کرديم . يکي از آنان بهمن پارسا بود و ديگري من بودم . همين هم فکر بودن ما باعث گرديد ، دوستي بين من و بهمن عميق تر شود .

پدر شهيد :
چند ماه به انقلاب مانده بود . عکسي از امام خميني رو به روي اتاق بهمن به ديوار نصب شده بود . در روستايمان پيرمردي ميانه اي با انقلاب و امام نداشت و بهمن چند مرتبه درباره ي جنايات شاه و خاندانش براي ا و صحبت کرد .
يک بار پير مرد وقتي به منزل ما آمد تا چشمش به عکس امام افتاد گفت : السلام عليک يا امام ! با تعجب به او گفتم : حاجي ! شما که از شاه طرفداري مي کردي ولي چرا الان دست به سينه جلوي عکس امام ايستاده اي ؟ و به او احترام مي کني . گفت : نمي دانم چرا وقتي چشمم به عکس امام مي افتد شاه را فراموش مي کنم .
متوجه شدم اين تغييرات نتيجه و اثر صحبت هاي بهمن بوده است .

يعقوب پير زاده :
مدت زمان زيادي به انقلاب نمانده بود . در اين مدت از هر فرصتي براي خود سازي و تزکيه نفس استفاده مي کرد : از شرکت در مراسم مذهبي دعاي کميل و توسل و تلاوت قرآن گرفته تا حضور فعال در سخنراني هاي مهم و خادمي مسجد . يک بار وي را در مسجد آذر بايجاني ها ديدم که کفش هاي مردم را از آنان مي گرفت و مرتب و منظم در جا کفشي قرار مي داد .

پدر شهيد:
با دوستانش چند عکس امام را در داخل مسجد نصب کرده بودند و خبر به پاسگاه روستا رسيد . مامورين پاسگاه سريع خود را به مسجد رساندند و مرا احضار کردند . وقتي به مسجد رفتم رئيس پاسگاه به من گفت : پسر شما با کمک چند نفر ،عکس امام را آورده ايد و به ديوار مسجد زده ايد . او مي خواهد در اين منطقه بي نظمي و اغتشاش ايجاد کند . به شمات گوشزد مي کنم که هر چه زود تر جلويش را بگيريد .
وي را به گوشه اي کشاندم و گفتم : سر کار ! خودتان را به درد سر نيندازيد . اين اغتشاشات به همه جا کشيده شده است . از دست من و شما هم کاري بر نمي آيد . شما هم بهتر است اين جريان را ناديده بگيريد .

جمشيد مومني نسب:
سال 1359 در شير کوه برنامه رزم شبانه داشتيم . در اين مانور ، پارسا ، اکبر زاده و اسکندري نقس اصلي را داشتند و در اين ميان اکبر زاده نقش دشمن فرضي را ايفا نمود.
با شليک اولين گلوله گازي ، اکبر زاده که پشت قطعه سنگي کمين کرده بود از ناحيه ي سر و صورت مجروح شد . پارسا دستور داد تا عمليات رزم شبانه را قطع کنند ولي با اصرار اکبر زاده عمليات رزم ادامه پيدا کرد .

سلطان محمد خيوه:
در 27 مهر سال 1359 تصميم گرفتيم با پارسا ، براي گذراندن آموزش نظامي به مشهد برويم . در روز حرکت ، پدر بهمن از روستا براي ديدن فرزندش به شيروان آمد . وقتي ديد ساک هايمان را بسته ايم و آماده ي رفتن هستيم . گفت : ان شا اله کجا مي خواهيد برويد ؟
پارسا به من اشاره کرد چيزي نگويم . من که نمي توانستم به دروغ متوسل شوم مجبور شدم واقعيت را بگويم . وي گفت : ما فعلا در روستا کلي کار داريم . بهمن بايد به روستا بيايد . بعد از آن جريان براي ديدن آموزش خود را به ما رساند .

مادر شهيد :
يکبار، رو کرد به من و گفت : مادر جان ! خودتان را آماده کنيد تا برايم به خواستگاري برويد . گفتم : خواستگاري چه کسي ؟ چرا زود تر ما را در جريان نگذاشتي ؟ گفت : مدتي است که دنبال اين مساله هستم و بالاخره همسر ايده آلم را انتخاب کردم .
گفتم : براي اين کار مهم آيا با کس ديگري هم مشورت کرده اي ؟ گفت بله . اول به قرآن رجوع کر ده ام و حالا آمده ام خدمت شما تا با مشورت هم اين کار خير را به انجام رسانيم .

زهره نوروزي ،همسر شهيد:
پارسا در مراسم خواستگاري دو شرط مهم برايم گذاشته بود : يکي اين که آيا حاضرمن با حقوق کمش ، قناعت و زندگي کنم . دوم اينکه آيا با حضور مداومش در جبهه که امکان اسارت و شهادت وجود دارد موافق هستم .
با توجه به اخلاص و صداقت در گفتار و رفتارش پاسخ مثبت دادم و در سال 1362 با حد اقل و سايل و امکانات ، زندگي مشترکمان را آغاز کرديم .

رجب علي خبيري:
بهمن فردي شوخ طبع بود . يک بار با عده اي از بچه هاي سپاه به شنا رفتيم . پارسا با چند نفر از بچه ها مشغول شنا کردن بودند و من آقاي محمد زاده مشغول تماشاي آنان شديم .
غرق در تماشا بوديم که ناگهان کسي ما را با لباس هايمان به داخل آب انداخت . وقتي به خودمان آمديم ، ديديم کار خودش است . پارسا در کنار استخر ايستاده بود و به ما مي خنديد .

رجب علي خبيري :
يک بار براي کمک به پدر پارسا به روستايشان رفتيم . د ر گندم زار هاي بين راه به يکي از اقوامش بر خورديم که مشغول درو گندم بود . بعد از احوالپرسي مشغول کمک به ايشان شديم .
بعد از مدتي به او گفتم : بهمن ! ما آمده ايم تا به پدرت کمک کنيم نه اين که وقت مان را بي جهت تلف کنيم . گفت : آقاي خبيري ! اين هم پسر عموي باباي من است چه فرقي مي کند ؟

جمشيد مومني نسب :
در سال 1360 جمعي از بسيجيان را در يک پياده روي 13 روزه به ايوب پيغمبر برديم . وقتي به مزار شهدا رسيديم ، پارسا شروع به مداحي و نوحه خواني کرد . در پايان من از او تشکر کردم .
وي گفت : آقا جمشيد ! ان شا اله روزي برسد تا مرا همين جا دفن کنند و ديگران روي مزارم نوحه خواني و مداحي کنند . هفت سال بعد روح پاکش توسط مردم تشييع و در همان جا دفن گرديد .

محمد حاجي پور :
هوا بسيار سرد بود و برف زمين را پوشانده بود . پارسا به سراغم آمد و گفت : موتوررا بردار تا به مراسم مهمي به روستا برويم . موتور را برداشته و به طرف روستا حرکت کرديم .
در بين راه موتور خراب شد . خرابي موتور و سرماي سوزناک مرا کلافه کرده بود . وي اورکتش را بيرون آورد و روي من انداخت و گفت : شما جلو تر حرکت کن من هم موتور را مي آورم . با خستگي زياد به روستا رسيديم . ولي او خوشحال بود که توانسته بود در مراسم دوستش شرکت کند .

مسعود شريفي:
شش نفري حرف هايمان را يکي کرديم و تصميم گرفتيم سر به سرش بگذاريم . سوالات عجيب و قريب خود را شروع کرديم . بهمن که از نقشه ي ما بي خبر بود ، با دلي صاف و با خوشرويي به سوالات بي ربط ما جواب مي داد ولي جواب وي ما را قانع نمي کرد .
در نهايت پارسا به ما گفت : راستش را بگوييد منظورتان از اين کارها چيست ؟ از جان من چه مي خواهيد ؟ گفتيم اگر مي خواهي از دست ما خلاص شوي بايد به جمع ما سور بدهي . گفت : چشم ! با شرمندگي تمام باز هم در مقابل متانت و خوشرويي وي شکست را پذيرا شديم .

رجب علي خبيري :
در سال 1361 تصميم گرفتم از سپاه استعفا بدهم و به کشاورزي بپردازم.پارسا با ناراحتي زيادي گفت : آقاي خبيري ! آنهايي که يکي پس از ديگري در کنارت شهيد شدند خجالت نمي کشي ؟ شما حق نداري استعفا بدهي ! شما و من مديون اين شهدا هستيم . آن روز به قدري تند و جدي با من صحبت کرد که نتوانستم جواب قانع کننده اي برايش پيدا کنم . بعد از آن جريان ، وقتي با خودم خلوت کردم به نتيجه اي رسيدم که او مي گفت .

يکي از نيروهاي کادر گردان را به عللي اخراج نموده و ايشان را براي تعيين تکليف به پرسنلي لشکر معرفي کردم . وقتي اين خبر را به پارسا دادند پا در مياني کرد تا مرا متقاعد کند ، وي را باز گردانم .
با اين که پارسا شناخت دقيقي از وضعيت آن شخص داشت ولي بيش از ده بار به پرسنلي لشکر مراجعه کرد تا مشکل وي را حل نمايد . از آن جريان به بعد به دلسوزي و مهرباني آن انسان وارسته پي بردم که چقدر سر نوشت ديگران براي او مهم است .

محمد جانعلي زاده:
روزي تعدادي از خانواده هاي معظم شهدا براي باز ديد منطقه جنگي به سايت جنگي وارد سايت چهار شدند . ناگهان حمله ي هوايي ذدشمن شروع شد . در آن شرايط هر يک به سنگري پناه برديم .
فقط يک نفر با شجاعت به اين طرف و آن طرف مي دويد . بهمن خيلي سريع بچه هاي پدافند را پشت پدافنتد ها نشاند و هواپيماهاي دشمن را فراري داد .

رجب علي خبيري :
سنگر کوچکي در کنار سنگر فرماندهي براي استراحت درست کرده بوديم . نيمه هاي شب بر اثر گريه و ناله ي سوزناکي بيدار شدم . دور و برم را نگاه کردم ، بهمن را نديدم به سنگر استراحت مراجعه کردم پارسا چنان راز و نياز و گريه و زاري مي نمود که يک لحظه به حال خودم افسوس خوردم و به حال آنعابد شبانه غبطه خوردم .

امان اله امان زاده :
هر مسئوليتي که مي پذيرفت در مقابل آن احساس مسئوليت مي نمود و ديگران را نيز به رعايت اين امر سفارش مي کرد .
به ما مي گفت : به عنوان يک مسئول که در خدمت بسيجيان هستيم بايد امکانات رفاهي را فراهم کنيم . خوراک و پوشاک بچه ها بايد به موقع به آنان داده شود . اگر در اين مسئوليت ها کوتاهي کنيم بايد روز قيامت جوابگوي تک تک بسيجيان باشيم .

خليل چاره ساز:
پايبندي عجيبي به عهد و پيمان داشت . از ماموريت سه ماهه ي گردان قدرت اله 45 روز نگذشته بود که نيروهايش به مرخصي آمدند . در هنگام بازگشت نيروها من نيز قصد کردم باآنان به جبهه بروم ، ولي خانواده ام به خاطر ازدواجم مانع شدند . هر چه اصرار کردم فايده اي نداشت تا اين که بهمن از راه رسيد .
وقتي اعضاي خانواده موضوع را به پارسا گفتند ، .وي گفت : اگر اجازه بدهيد خليل با من بيايد ، قول مي دهم او را يک لحظه از خودم جدا نکنم و مواظبش باشم . وقتي اعزام شديم ، در تمام ماموريت هاي کمين و شناسايي و بسياري از امور ديگر هميشه کنارم بود و از من جدا نمي شد .
وقتي به او اعتراض کردم ، گفت : من به خانواده ات قول داده ام . و اجازه نمي دهم يک لحظه از من جدا شوي و مدتي نگذشت که در آخرين تک دشمن او به شهادت رسيد و متاسفانه من بر گشتم ..

محمد بهروزه:
بچه هاي گردان را براي آمادگي آنان به پياده روي برديم . در برگشتن ابر سياه غليظي آسمان را فرا گرفت و باران شد يدي شروع به باريدن کرد . تمام لباس هايمان پر از گل و لاي شده بود . وقتي به محل گردان رسيد يم لباس هايمان را عوض کرديم و براي نماز مغرب و عشا آماده شديم .
بعد از نماز ، نه پارسا را ديديم و نه لباس ها را . سراغش را گرفتيم وي را نزديک تانکر آب پيدا کرديم که مشغول شستن لباس بسيجيان بود . وقتي به او اعتراض کرديم ، گفت : شايد ديگر فرصتي پيش نيايد تا به بسبجيان و رزمنده ها خدمت کنم .

محمد جانعلي زاده:
در سايت چهار ، زميني را براي فوتبال آماده کرده بوديم و گاهي اوقات با بچه ها بازي مي کرديم . يک بار که گرم بازي بوديم صداي اذان بلند شد . آقا بهمن اعلام کرد : بچه ها وقت نماز است بازي را تعطيل کنيد . يکي از بچه ها گفت : فعلا بازي مي کنيم بعد براي نماز مي رويم . بعد ازپايان بازي پارسا دست او را گرفت و به گوشه اي برد و چند دقيقه اي صحبت کرد . از آن به بعد اولين کسي که براي نماز جماعت آماده مي شد همان فرد بود .

خليل چاره ساز :
گاهي از کم لطفي و عملکرد برخي مسئولان گله داشتيم . يک روز وقتي اين اعتراضات را از ما شنيد گفت : از آنها الگو نگيريد . به امام نگاه کنيد و از او الگو بگيريد . آينه ي تمام نماي شما بايد امام باشد و سعي کنيد به راه و کلام امام توجه کنيد . بگذاريد مسئوليت من لطف و دنيا طلب پوشالي خود مشغول باشيم .

محسن رهي :
فرمانده گردان ما به شدت مجروح شده بود . بهمن جانشين اول و من جانشين دوم گردان بوديم . در مدتي که با هم بوديم مرتب به من مي گفت : محسن ! سعي کن از من فاصله بگيري و همراه من نيايي . گفتم : چرا ؟ گفت : چون وقتي من شهيد و يا مجروح شدم شما سالم بماني و بچه ها را هدايت کني .
لحظاتي بعد گزارش داده شد تعداد زيادي از بچه هاي گردان به شهادت رسيده اند . با عجله با آنجا رفتم . وقتي شهدا و مجروحان را با قايق منتقل مي کرديم لحظه اي چشمش به من افتاد و گفت محسن ! مگر قرار نبود هر جا مي روم کنارم نباشي ؟ حالا اگر اتفاقي برايمان بيفتد ، چه کسي بايد نيروها را سالم به عقب بر گرداند ؟

محمد جانعلي زاده :
من در تعمير گاه سايت چهار خدمت مي کردم . يک روز وقتي پارسا به نزدم آمد ، در حال تعويض قطعاتي بودم . او گفت : محمد ! قطعاتي را که تعويض مي کنيد قابل استفاده نيستند ؟ گفتم خير . گفت کاش مي شد شما اين قطعات را تعمير مي کرديد نه تعويض !آنجا متوجه شدم که وي نسبت به حفظ بيت المال بسيار دقيق است .

رجب علي خبيري:
آماده مي شدم تا براي شناسايي نيروهاي دشمن جلو بروم . همراه پيک گردان سوار قايق شديم تا حرکت کنين . در همين حين پارسا از راه رسيد و گفت : شما فرمانده هستي و وجودت در اينجا ضرورت بيشتري دارد .
اجازه بدهيد يکي از ماها اين کار را انجام دهيم . هر چه اصرار کردم که اين ماموريت را بايد خودم انجام دهم قبول نکرد . فورا سوار قايق شد و همراه پيک گردان به طرف دشمن حرکت کرد .

همسر شهيد :
نزد من از مسئوليت خود در جبهه صحبت نمي کرد . هنگام آخرين اعزامش به جبهه ، حال پسرم احسان خيلي وخيم شد . پزشک معالج گفت : بايد فرزندتان را به مشهد اعزام کنيم .چند بار با بهمن تماس گرفتم ولي هر بار گفتند : با بچه هاي گردان به خط رفته است .
وقتي جريان را جويا شدم متوجه شدم چون او جانشين گردان بود ، در آن لحظه ي بحراني نمي توانست نيروهايش را تنها بگذارد .

خليل چاره ساز :
براي ديدار با امام خميني لحظه شماري مي کرد . زمينه ي اين ديدار ها برادر شهيدش پرويز آماده کرده بود . وي که مدتي در بيت حضرت امام خدمت مي نمود . موفق شد . بهمن را چند بار به ديدار حضرت امام ببرد . هر وقت از ملاقات امام بر مي گشت مي گفت : بچه ها ! فعلا تا مدتي شارژ هستم وغم و غصه اي ندارم .

محمد جانعلي زاده :
چندين بار بود که دشمن بعثي سايت چهار را مورد حمله ي هوايي قرار مي داد . در برخي از قسمت ها چند راکت عمل نکرده وجود داشت که دور آن ها را سيم خاردار کشيده بودند ، تا کسي وارد آن منطقه نشود .
يک بار پارسا وارد قسمت راکد هاي عمل نکرده شد و به او گفتم : آقاي پارسا ! شما در اينجا را گرفته ايد تا کسي وارد آن نشود ، پس چرا خودتان وارد آن شده ايد ؟ گفت : ما از اين شانس ها نداريم که راکت ها منفجر شوند . در همان حالت عکس يادگاري از او گرفتم . هنوز آن عکس را در آلبوم خاطراتم دارم .

محمد بهروزه:
جلسه ي مهمي با حضور فرمانده قرار گاه و فرمانده گردان تشکيل شد .فرمانده قرار گاه صحبت مي کرد که به وقت اذان نزديک شديم . پارسا جلسه را ترک کرد تا براي نماز آماده شود .
گفتم : آقا بهمن ! بنشين تا جلسه تمام شود بعد با هم به نماز مي رويم گفت : نه همه ي جلسات و برنامه ها و تلاش هاي ما براي اقامه ي نماز اول وقت است .

خليل چاره ساز:
به قدري دردل مردم جا داشت و محبوب بود که به هر کس که مي رسيدم سوال مي کرد : از بهمن چه خبر ؟ حتي هنگامي که مسئله شهادت و اسارتش مشخص نبود ، اين سوال را مکرر مي شنيدم .
روزي به ديدن مادرم رفتم . وي داخل باغ مشغول کار کردن بود.وقتي نزديک رفتم ، اولين سوالي که از من پرسيد اين بود : از بهمن چه خبر داري ؟

همسر شهيد :
آخرين باري که مي خواست به جبهه برود ، نحوه ي برخورد و خداحافظي اش به گونه اي ديگر بود . يقين کردم اين آخرين ديدار ما خواهد بود . در آن لحظه سايه ي غم دلم را گرفته بود و غرق در فکر بودم .
بهمن با پسرمان احسان بازي مي کرد . يک دفعه چشمش به من افتاد و گفت : چرا ناراحتي ؟ به چه فکر مي کني ؟ گفتم : کمي دلم گرفته است . گفت نترس ما اين کاره نيستيم . شهادت لياقت مي خواهد . من هنوز به آن درجه نرسيده ام .

رجب علي خبيري:
در غروب روز سوم تير ماه 1367 دشمن در جزيره ي مجنون دست به جابجايي نيروها و قايق ها و ... مي زد. اين حرکا ت مشکوک حکايت از يک حمله ي قريب الوقوع مي نمود . امکانات جنگي ما مانند : قايق و بم بسيار محدود و دشمن از موقعيت استراتژيکي بهتري بر خوردار بود .
پارسا و تعدادي بسيجي به خط مقدم نزديک تر بودند و او با آگاهي با اين که امکانات دفاعي گردان کم و پشتيباني يگان دريايي نيز ضعيف است با 50 نفر در برابر دشمن مقاومت جانانه اي را نمايش گذاشت .
به عنوان فرمانده گردان هر چه تماس گرفتم و دستور دادم که با نيروهايش عقب نشيني کند ، او همان جا ماند و مردانه جنگيد در اين نبرد نابرابر تعدادي بسيجي گردان قدرت اله اسير شدند و وي نيز به درجه ي رفيع شهادت نايل گشت .

خليل چاره ساز :
يک مرخصي 48 ساعته گرفتم جهت شرکت در آزمون کنکور به اهواز بروم . نيمه هاي شب بر اثر انفجار گلوله از خواب بيدار شدم و تا صبح نتوانستم بخوابم . اطلاع داشتم که دشمن در جزيره ي مجنون دست به تک سنگين و خطر ناکي خواهد زد . صبح روز بعد وقتي جريان را جويا شدم فهميدم حدسم درست بود .

يکي از برادران بسيجي برايم تعريف کرد : در عمليات شب گذشته بسياري از نيروهاي گردان قدت اله به اسارت دشمن در آمده اند . فردا خودم را به پادگان 92 زرهي رساندم . از هر کس سراغ پارسا را گرفتم چيزي نمي گفت . چشمم به آقاي خبيري فرمانده گردان قدرت اله افتاد که مجروح شده بود . پرسيدم : آيا از بهمن خبر داري ؟ ديدم سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت . از سکوت وي فهميدم که بهمن به شهادت رسيده است .


سلطان محمد خيوه :
هر چه اسرا آمدند خبري از پارسا نشد . گمان مسئولان بنياد شهيد بر اين بود که وي به شهادت رسيده است . يک شب در عالم خواب ديدم بهمن با موتور سيکلت هميشگي اش در مسير جاده ي ايوب پيغمبر حرکت مي کرد .
جلويش را گرفتم و سوال کردم : کجايي ! ديده نمي شوي ؟ عده اي مي گويند اسير و عده اي مي گويند شهيد شده اي ؟ با چهره اي خندان و بشاش گفت : ان شا اله بزودي خواهم آمد . بعد از مدتي روح پاکش در ميان اندوه مردم غيور شيروان تشييع شد .

خليل چاره ساز :
آخرين باري بود که همراه بهمن به جبهه مي رفتيم . من و بهمن در يک صندلي و برادر ايزدي و نور محمدي در صندلي ديگر نشسته بودند . با اين که آشنايي قبلي با آنان نداشتم ولي خيلي زود سر صحبت را باز کردم. و شروع به شوخي و خنده نموديم .
بعد از اتمام ماموريت با يک دنيا غم و غصه سوار اتوبوس شدم تا به شيروان بر گردم .و به محض و رود به داخل اتوبوس چشمم به برادر نور محمدي افتاد . بدون کلمه اي صحبت به چهره ي هم نگاه کرديم و گريه کرديم . چون از آن مسافران چهار نفره جاي دو نفر خالي بود ؛ شهيد پارسا و شهيد ايزدي .

همسر شهيد :
از مفقود الاثر بودم پارسا شش سال گذشت تا اين که از طرف تعاون سپاه و بنياد شهيد اعلام گرديد جنازه ي پارسا بايد دوباره تشييع شود . من و خانواده همسرم راضي به اين کار نبوديم ، ولي علل و عوامل متعددي دست به دست هم داد تا بعد از شش سال صبر و برد باري ، راضي به اين کار شديم .
شب بعد از تشييع جنازه يکي از دوستان بهمن با نام اصغري خوابش را اين گونه تعريف کرد : در عالم خواب بهمن را ديدم که خيلي شاد و خوشحال بود . گفتم : آقا بهمن ! چقدر سر حال و خوشحال هستي چه خبر شده است ؟
گفت : چون جايم عوض شده خيلي خوشحال هستم .

مسعود شريفي :
مشغول ساختمان سازي بودم . نيارز مبرمي به وسايل اوليه ي بنايي داشتم . چون شهيد پرويز پارسا برادر بهمن مدتي قبل از من ، ساختمان سازي داشت ، تصميم گرفتم که از وي وسايل بنايي مورد نيازم را امانت بگيرم . طولي نکشيد که از اين تصميم منصرف شدم .
همان شب بهمن را در خواب ديدم که به من گفت :» چرا نرفتي وسايل را بگيري ؟
گفتم : فعلا نيازي به آن وسائل نيست . تا اين جمله را گفتم ، گوشم را گرفت و گفت : صبح مي روي و وسائل را برمي داري و بنايي را شروع مي کني . من هم فردا به کمکت مي آيم .



آثارمنتشرشده درباره ي شهيد
با رنج و سختي از کودکي آشنا شده بود،‌ در مقابل بي عدالتي هيچ وقت کوتاه نمي آمد،‌ هم کار مي کرد و هم تحصيل،‌ هم مبارزه. کمک به همنوعان را بزرگترين هدف خود مي دانست. خيلي سعي کردند او را از راهي که رفت،‌ برگردانن و عقيده اش را تغيير بدهند،‌ ولي خودشان تحت تاثير او قرار مي گرفتند و راه او را ادامه مي دادند. هر وقت احساس مي کرد حضورش در مزرعه لازم است کنار پدرش بود و هر وقت احساس مي کرد در جبهه مفيدتر است هر کاري داشت رها مي کرد و به سوي جبهه مي شتافت. و بالاخره فقط روحش به زادگاهش برگشت و جسمش مهمان هميشگي جزيزه مجنون شد.
شهيد بهمن پارسا نوجواني بيش نبود که با هم براي جمع آوري علوفه به نزديکي مرز شوروي سابق رفتيم،‌ چند نفر از ماموران روسي هم در داخل خاک ما علوفه جمع مي کردند. خواستيم که برگرديم و روز ديگري بياييم،‌ کمي ترسيده بودم مخصوصا که آنها به طرفمان تيراندازي هم مي کردند، اما بهمن رو به من کرد و گفت: اينجا خاک ماست، پدر و اين علوفه ها حق ماست.
از حرف هايش به جوش آمدم، هر دو با اسب به طرف آنها تاختيم و هي کشيديم. چند لحظه بعد روس ها در خاک خودشان بودند!!
گفتم: درس خواندن خيلي هم واجب نيست،‌ نمي خواهد هر روز اين همه راه را بروي و برگردي. با التماس گفت: مادر جان يعني تو دلت نمي خواهد پسرت با سواد باشد. به خدا قسم! گرسنگي و تشنگي و دوري راه همه چيز را تحمل مي کنم ولي حاضر نيستم بي سواد بمانم.
تازه به مسجد رفته بودم که دو مامور شهرباني وارد مسجد شدند و پرسيدند: باني اين جلسه کيست؟!
آقاي توفيقي جلو آمد و گفت: مشکلي پيش آمده،‌ مجلس مال ماست. ناگهان يکي از آن دو مامور سيلي محکمي به آقاي توفيقي زد و با فرياد گفت: با اجازه کي صداي بلندگوي مسجد را اين قدر بلند کرده ايد؟!
هنوز حرفش تمام نشده بود که ديدم بهمن به سمت مامور شهرباني حمله کرد و لگد محکمي به او زد،‌ من هم تحت تاثير قرار گرفتم و لگدي به مامور ديگر زدم،‌ در يک لحظه وضع مسجد به هم ريخت،‌ ما هم از شلوغي استفاده کرديم و با سرعت از مسجد بيرون آمديم،‌ در حالي که کفشهايمان در مسجد جا مانده بود.
در روستايمان پيرمردي داشتيم که خيلي موافق انقلاب نبود و مدام مي گفت:
شما جوان ها نمي فهميد مگر مي شود شاه يک مملکت را از کار بر کنار کرد و يک ملا را رئيس مملکت کرد.
و هميشه بهمن در حال بحث و صحبت با او بود،‌ بعد از پيروزي انقلاب يک روز با بهمن براي نماز به مسجد رفتيم. پير مرد را ديديم رو به روي عکس امام ايستاده و آهسته چيزهايي مي گويد: با آرنجم به پهلوي بهمن زدم و گفتم مثل اينکه حرف هايت اثر کرده،‌ ولي او گفت: اشتباه نکن اين قدرت خدا است.
از فرصت هايي که به دست مي آورد براي شرکت در جلسات دعا و قرآن استفاده مي کرد،‌ گاهي مي ديدمش با سوز دعا مي خواند و گاهي مي ديدمش دم در مسجد در حال مرتب کردن کفش هاي مردم است!!
اعتراض مي کرديم و مي گفتيم چرا تو!! بهتر است يکي از بچه هاي کوچکتر را صدا بزني.
با آرامش نگاهمان مي کرد و مي گفت: عبادت فقط دعا کردن نيست.
خدمت به خلق هم عبادت است!!
يک روز با خوشحالي آمد و گفت: ديگر وقتش شده برايم برويد خواستگاري. با تعجب گفتم! مبارک است مادر جان‌ اما اين کارها رسم و رسومي دارد و ساده نيست بايد دختري را در نظر بگيريم و درباره اش با بقيه هم مشورت کنيم...
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: من با قرآن مشورت کرده ام خير است انشاالله، بقيه اش هم با خود شما. هر چه گفتيم و هر شرطي گذاشتيم با رضايت قبول کرد در حالي که خودش دو شرط بيشتر نداشت. گفت: آيا حاضري با حقوق سپاه زندگي کني‌ و تحمل کني، من بيشتر وقتم را در جبهه بگذرانم در حالي که ممکن است يا شهيد بشوم يا زخمي و يا اسير!!
هر چه قدر در کار جدي بود و سختگير به هنگام تفريح شوخ و سر زنده بود. يک روز براي شنا به کنار آب رفتيم،‌ همه بچه ها زدند به آب ولي من و محمد زاده لب آب ايستاديم و بقيه را تماشا کرديم.
ناگهان از پشت سر به درون آب هولمان دادند،‌ ما سر تا پايمان خيس شده بود و بهمن کنار آب به ما مي خنديد.
هر کاري از دستش بر مي آمد و هر کاري که صلاح مي دانست براي پيروزي انقلاب مي کرد،‌ از هيچ چيز هم واهمه نداشت. به همراه دوستانش عکس امام را به ديوار زده بودند،‌ به همين دليل مرا به پاسگاه بردند و گفتند جلوي کارهاي پسرت را بگير و گرنه به جرم اغتشاش او را دستگير مي کنيم ولي بهمن بيدي نبود که با اين بادها بلرزد!
موقع برداشت محصول بود، با عجله کارهايمان را در سپاه انجام داديم تا براي کمک به پدرش به روستايشان برويم. وسط راه کنار يک مزرعه ماشين را نگه داشت،‌
پيرمردي تنها مشغول درو بود،‌ گفت: بچه ها بسم الله، شروع کنيد. بعد از سلام و احوالپرسي مشغول به کار شديم،‌ نيم ساعتي گذشته بود متوجه شديم اينجا مزرعه خودشان نيست،‌ اعتراض کرديم. ما که مي خواستيم به پدر تو کمک کنيم! با آرامش هميشگي اش نگاهمان کرد و گفت: فرقي نمي کند مهم نيت آدم است!
يک روز تصميم گرفتيم کمي سر به سرش بگذاريم و ببينيم صبر و تحملش چقدر است. پنج شش نفري دوره اش کرديم و بي ربط ازش سوال پرسيديم،‌ او هم با حوصله جواب مي داد ولي وقتي ديد دست بردار نيستيم و سوالاتمان تمامي ندارد، گفت: راستش را بگوييد منظورتان از اين همه سوال چيست؟ يکي از بچه ها از فرصت استفاده کرد و گفت: هيچي يا بايد به همه ما سور بدهي يا اينکه تا صبح جواب سوال هايمان را بدهي!
آن شب همه ميهمان بهمن بوديم.
خودم هم نمي دانم چه شد که تصميم گرفتم از سپاه استعفا بدهم و فقط کشاورزي کنم،‌ وقتي جريان را برايش گفتم،‌ ابتدا کمي سکوت کرد بعد با دست به روي زانويم زد وگفت: کمي بيشتر فکر کن، به خود و زندگي ات نه! به بچه هايي که فرمانده شان بودي و يکي يکي در کنارت شهيد شده اند به آنها فکر کن!
بعد هم هر تصميمي خواستي بگير.
نسبت به همه چيز و همه کس احساس مسئوليت مي کرد،‌ تعدادي از خانواده هاي شهدا را براي باز ديد به جبهه آورده بودند که ناگهان هواپيماهاي دشمن حمله هوايي کردند.‌
بدون اين که دستپاچه شود همه را در سنگر ها پناه داد و خودش به کمک بچه هاي پدافند رفت.
نسبت به بسيجي ها هم احساس مسئوليت داشت،‌ مي گفت: ما مسئول اين بچه ها هستيم و بايد مواظب خوراک و پوشاکشان باشيم،‌ واي به حال ما اگر خودمان سير باشيم و آنها گرسنه،‌ خودمان در امان باشيم و آنها در خطر!
مدام مي گفت: يادمان باشد روز قيامت بايد جوبگوي تک تک اين بچه ها باشيم!
از بيکاري بدش مي‌آمد،‌ حتي بعضي وقتها مي ديديمش لباس بچه هاي بسيجي را مي شورد،‌ در حالي که ما هيچ وقت نتوانستيم يکي از کارهاي شخصي او را انجام دهيم،‌ چون منظم و مرتب بود.
بازي به جاهاي حساس رسيده بود،‌ 2 به 3 جلو بوديم که صداي اذان بلند شد،‌ بلافاصله توپ را در دست گرفت و گفت: بازي بسه،‌ دقت نماز است.
با اين حرف او صداي اعتراض بچه ها بلند شد. آن روز اول بازي کرديم بعد نماز خوانديم.
بعد از نماز نوبت نگهباني من بود و بايد مي رفتم سر پست،‌ بهمن بچه ها را دور خودش جمع کرده بود و برايشان صحبت مي کرد.
نمي دانم به بچه ها چه گفت ولي هر چه بود بعد از آن هيچ کدام نماز اول وقت را از دست نمي دادند.
با بچه ها نشسته بوديم حرف مي زديم در واقع يک جور درد دل مي کرديم تا اين که حرف رسيد به رفتار و عملکرد بعضي مسئولين‌ که با اهداف انقلاب مغايرت داشت.
يکي از بچه ها گفت:
آدم اينها را که مي بيند از همه چيز دلسرد مي شود،‌ دلش مي خواهد جبهه و همه چيز را ول کند برگردد سر خانه و زندگي خودش!
پارسا رو کرد به او و گفت: اولا يادمان باشد هدف ما و آرمان ما،‌ افراد نيستند و ما به خاطر مسئولين نمي جنگيم،‌ ما به خاطر دينمان و کشورمان مي جنگيم،‌ دوم،‌ اگر خواستيد زماني کسي را به عنوان الگوي خود انتخاب کنيد به امام (ره) نگاه کنيد و از او الگو بگيريد.
بگذاريد دنيا طلبان پي دنياي پوشالي بروند. در ماموريتهايي که مي رفتيم مدام به من مي گفت: محسن از من فاصله بگير و سعي کن جايي که من هستم تو نباشي.
مي گفت: اين جوري اگر راکتي،‌ گلوله اي يا موشکي از راه برسد يکي از ما شهيد شويم و آن يکي مي تواند بچه ها را به سمت هدف هدايت کند. هدف گروه از خود گروه برايش مهم تر بود.
يک روز سر زده وارد تعميرگاه شد،‌ ما در حال تعويض بعضي از قطعات بوديم،‌ پرسيد مگر اين قطعات قابل تعمير نيست،‌ گفتم: نه!
تا همه را يک به يک امتحان نکرد راضي نشد نهايتا هم گفت: کاش بلد بوديد اين ها را تعمير مي کرديد،‌ تا اموال بيت المال حيف و ميل نشود! ماموريت شناسايي داشتيم با دو تا از بچه ها سوار قايق شديم که بهمن از راه رسيد و مانع از رفتنمان شد.
مي گفت: شما فرمانده هستيد و وجودتان بين بچه ها باعث دلگرمي است درست نيست در اين شرايط اتفاقي براي شما بيفتد! هرکار کردم نگذاشت من بروم،‌ مرا از قايق پياده کرد و خودش براي انجام ماموريت راهي شد.
مثل هميشه روزهاي مرخصي اش مثل برق گذشت،‌ آن روز آخرين روز مرخصي اش بود و ظاهرا تصميم گرفته بود لااقل چند ساعت آخر را در خانه بماند.
داشت با احمد بازي مي کرد من هم آن دو را تماشا مي کردم،‌ ناگهان غم سنگيني روي دلم نشست،‌ چشمش که به من افتاد،‌ گويي از نگاهم چيزي فهميده بود،‌ گفت: چيه خانم چرا ناراحتي؟! من از جواب طفره رفتم اما خودش گفت: نترس ما اين کاره نيستيم،‌ شهادت لياقت مي خواهد. اين آخرين مرخصي اش بود.
به خاطر ازدواج،‌ پدر و مادرم اجازه نمي دادند به جبهه بروم،‌ مي گفتند مي روي و به موقع بر نمي گردي ما در مقابل خانواده عروسمان شرمنده مي شويم.
به ناچار دست به دامان بهمن شدم او اجازه ام را گرفت ولي قول داد خودش مواظب من باشد، بالاخره اعزام شديم ولي در منطقه هر جا مي رفتيم همراهم بود و هر جا مي خواست خودش برود مرا هم مي برد،‌ وقتي ديد از اين وضع ناراحتم گفت: يادت رفته به خانواده ات چه قولي داده ام.
اما بر خلاف قولش در آخرين ماموريتش مرا با خود نبرد. من سالم به شهرمان برگشتم ولي بهمن پارسا ديگر کنار ما نبود!
بهمن و پنجاه نفر ديگر از بچه ها نزديک خط بودند و در مقابل تک دشمن مقاومت مي کردند،‌ چند بار دستور صادر شد که به عقب بازگردند.
اما آنها دست از مقاومت بر نداشتند،‌ عده زيادي از آنها هم شهيد شدند،‌ متاسفانه ما نمي توانستيم بفهميم چه کساني اسير شده اند و چه کساني شهيد،‌ و پارسا جزو کدام دسته است؟
وقتي با حمله دشمن رو به رو شديم سردار پارسا گفت: بچه ها ما وظيفه داريم در مقابل دشمن بايستيم و تا زماني که نيروي کمکي برسد مقاومت مي کنيم.
اما نيروهاي عراقي تجهيزات زيادي داشتند و بعد از چند ساعت مقاومت مهمات ما تمام شد.
من جزو اسرا بودم وقتي با دستان بسته ما را به قسمتي ديگر انتقال مي دادند از کنار جنازه ي سردار پارسا رد شديم،‌ او هم مانند خيلي هاي ديگر شهيد شده بود.
تک دشمن تمام شده بود،‌ نيروها عقب نشيني کرده بودند و مجروحين را به پشت جبهه انتقال مي دادند.
به هر کسي مي رسيدم سراغ بهمن را مي گرفتم ولي کسي از سر نوشت او خبري نداشت،‌ ناگهان چشمم افتاد فرمانده گردانشان که به شدت زخمي شده بود، پرسيدم آقا رجب از بهمن چه خبر؟
و از سکوتش فهميدم بهترين دوست خود را از دست داده ام!
روز اعزام چقدر سر به سر هم گذاشتيم،‌ تعداد دفعاتي را که به جبهه رفته بوديم مي شمرديم و تعداد عملياتهايي را که شرکت کرده بوديم.
در بيشتر عمليات ها هر چهار نفرمان بوديم اما موقع برگشت وقتي سوار اتوبوس شدم جاي خالي پارسا را با تمام وجود احساس مي کردم. نور محمدي قبل از من سوار اتوبوس شده بود.
کنار هم نشستيم و در سکوت اشک ريختيم،‌ يک دنيا تفاوت بين روز آمدن و روز برگشتنمان بود.
روزي که روحش را تشييع مي کرديم و کنار مزار شهدا برايش مزاري در نظر گرفتم،‌ يادم آمد هفت سال پيش،‌ روزي که بعد از يک پياده روي سيزده روزه با بچه هاي بسيجي،‌ اينجا دور هم جمع شديم سر مزار همين شهدا،‌ و بهمن برايمان نوحه خواند،‌ موقع برگشتن گفتم: خدا عوضت بدهد،‌ حسابي حال کرديم،‌ همين جور که نگاهش روي زمين بود گفت: دلم مي خواهد منم يک روز کنار اين شهدا بخوابم و سر مزارم مداحي و نوحه خواني کنند.
سارا عرفاني



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : پارسا , بهمن ,
بازدید : 351
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,482 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,583 نفر
بازدید این ماه : 3,226 نفر
بازدید ماه قبل : 5,766 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک