فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1341 در تهران به دنيا آمد. دوران تحصيلات ابتدايي وراهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشت. او که از دوران راهنمايي وارد مبارزه با حکومت طاغوت شده بود ,در دوره ي متوسطه با جديت وشدت بيشتري به مبارزه با فرعون ايران پرداخت.
از هر فرصتي براي رفتن به ملاير و حضور در کنار مبارزان اين شهر استفاده مي کرد.
درملاير بيشتر با حاج آقا رضا فاضليان ارتباط داشت وهماهنگي هاي لازم را با او براي ضربه زدن به حکومت طاغوت انجام مي داد.در راه دشوار مبارزه شهيدان بزرگي چون ميرزايي و كيانيان را همراه خود داشت.
حکومت پهلوي بالاخره نابود شد و مردم ايران پس از سالها مبارزه و تلاش به آرزوي ديرينه خود که استقلال آزادي و جمهوري اسلامي بود,رسيدند ,حسين اما آسوده خاطر نشد و لباس مبارزه را از تن در نياورد.
ابتدا به مطالعه پرداخت تا قوي‌تر و مقاوم‌تر درمقابل انديشه‌هاي التقاطي منافقان، چپ‌ها , عناصر ليبرال ,ملي گراهاي بي هويت و دهها گروه فاسد وغير مردمي که با سوء استفاده از آزادي به وجود آمده ,سعي در تاراج دين وشخصيت جوانان را داشتند,بايستد و با منطق ايمان همان سربازي باشد كه امام به او دل بسته بود.
در سال 1360 درسش را ادامه داد واز دبيرستان ابن سينا ي همدان مدرک پايان تحصيلات دبيرستان را گرفت. بعد از آن با عضويت در سپاه پاسداران اسلامي فصل نويني در راه پر مخاطره و سخت مبارزه را آغاز کرد,راهي که اورا تا خدا رساند.
بعد از ورود به سپاه, مسئول پذيرش شد، اما عشق به حضور درميدان جهاد ، او را از شهر به جبهه كشاند.ا و رفت تا مردانگي را در عمل نشان دهد.
با وجود مخالفت فرماندهان ، در عمليات فتح المبين شركت كرد , تنها طعم شيرين جهاد مي‌توانست روح بي قرار حسين را آرامش دهد و جز اين به چيزي تن نمي‌داد. به‌دليل لياقت و كارايي، در عمليات مسلم بن عقيل فرماندهي گردان كميل را به او واگذار شد .اودر اين عمليات مجروح شد اما پس از بهبودي نسبي دوباره به جبهه برگشت. در عمليات والفجر مقدماتي و والفجر1 با سمت قائم مقام فرمانده محورعملياتي حضور داشت.او در عمليات والفجر مقدماتي پس از سه روز مقاومت بر اثر تركش خمپاره از ناحيه كتف و فك آسيب ديد. در عمليات والفجر 2نيز با همين سمت حضور داشت.
در عمليات والفجر 4فرماندهي تيپ عمار را بر عهده داشت، در عمليات والفجر 5 در جبهه چنگوله فرمانده محور بود و سرانجام آخرين حضور او در محفل عشق بازي,در عمليات والفجر 8 بود كه در اين عمليات مسئوليت فرماندهي طرح و عمليات لشکر انصارالحسين (ع) را بر عهده گرفت و با پرواز عاشقانه‌اش سندي شد بر حقانيت راه سرخ علوي.
در وصيت نامه اش مي نويسد:
برادران و خواهران توصيه شديد مي‌كنم به شما در تربيت نسل خردسال و نوجوان زيرا كه تضمين آينده اسلام است. اين غنچه‌هاي نشكفته را دريابيد و شما هستيد كه از اين افراد مي‌توانيد بزرگان فردا را بسازيد. از اين زمينه‌هاي مناسب براي رشدي كه شكل نگرفته استفاده كنيم و طبق احكام خدا شكل دهيم، پدران و مادران در آشنايي فرزندانشان با قرآن و جلسات و برنامه هاي مذهبي بكوشند و تشويقشان كنند و اما پدر و مادر گراميم اميدوارم كه دراين مدتي كه در خدمت شما بوده‌ام از من راضي باشيد هرچند در لحظات آخر فرصت خدا حافظي نبود ولي وعده ملاقات انشاء‌الله با روي گشاده و خندان نزد زهرا(س) و پيامبر خدا(ص) در كنار حوض كوثر.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





خاطرات

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:
ظهر تابستان بود. گرما بيداد مي کرد. آقا جان خسته و کوفته به خانه آمد. ناهارش را خورد و رفت کمي استراحت کند. مادر من را پيش خودش خواباند. تو هم توي حال دراز کشيدي. چند دقيقه اي که گذشت صداي خر و پفشان بلند شد. داخل چار چوب در ايستادي و به من اشاره کردي که دنبالت بروم. پاورچين پاورچين و آهسته بلند شدم و توي حياط آمدم. زير پنجره همان اتاقي که آقا جان در آن خوابيده بود، نشستيم. تو تعريف مي کردي و من مي خنديدم.
مي داني پير مرد ها چطور مي خندند؟
دست گذاشتي روي پيشاني ات و اداي خنديدن پيرمردها را در آوردي! از خنده ريسه افتادم. آقا جان با يک دستش گوش مرا گرفته بود و با آن يکي دستش تو را دنبال خود مي کشاند.
حالا به جاي خنده داشتم گريه مي کردم.

بايد حتما سري به تو بزنم. گفته بودي براي انجام هر کاري اول هدفت را مشخص کن. خودت اين کار را انجام دادي. نشستي و فکر کردي و گفتي: من يک عيب اساسي دارم و آن اين که هدفم هميشه مقطعي است.
اين طور نمي شود! بايد جدي فکر کنم. هدفم را بايد تعريف کنم. حداقل براي خودم!
نشستي ساعت ها فکر کردي و عاقبت گفتي: هدفم را انتخاب کردم. شهادت بزرگترين آرزو و مهم ترين هدف من است.
تصميم را مي گيرم. از تو مي نويسم و هدفم مشخص است. خدايا کمکم کن.
مي پرسم: مسئول طرح و عمليات يعني چه؟
مي گويد: يعني کسي که عمليات را براي اجرا طراحي مي کند.
سکوت مي کنم و مي روم توي فکر.
مي پرسد: حالا چرا پرسيدي؟ مي گويم: بستگي دارد. اگر باهوش باشد؛ بهره هوشي اش بالا باشد؛ تيز باشد، چرا که نشود؟
نمي دانم چطور مي شود که ياد آن دفترچه يادداشت کوچک مي افتم که هميشه همراهت بود. چيزهاي مهم را داخل آن نوشتي.
مي گويد: نگفتي، بالاخره چرا پرسيدي؟
مي گويم: برايت مفصل تعريف مي کنم.
هميشه يک دفترچه داخل جيبت بود. هر چيزي که به نظرت مهم مي آمد را توي آن مي نوشتي. نقشه هاي عملياتي را داخل همين دفترچه طراحي مي کردي؛ جملات زيبا، احاديث، واگويه ها، مناجات ها و حرف هاي نهاني با خدا و همه تو را با آن دفترچه مي شناسند.

چقدر دلم مي خواهد سري به تو بزنم. مثل اينکه اين را يک بار ديگر هم گفته ام. خوب واقعا دوست دارم سراغت بيايم. خودت اسبابش را محيا کن.
در راه پله مي بينمش. خودش را کاملا پوشانده است. سلام داده نداده مي گويم:
سحر خيز شدي؟
امتحان دارم. تو اين سرما بايد به ملاير بروم. خيلي سرده! کاش همين همدان قبول مي شدم.
از پله ها با هم پايين مي آييم. داخل محوطه که مي رسيم، خانم اميني سرش را از پنجره بيرون مي آورد. نفيسه جان! بدو آژانس سر کوچه منتظره! مي دود و بر مي گردد و برايم دست تکان مي دهد: برايم دعا کنيد.
برايش دست تکان مي دهم.

هر وقت فرصت پيدا مي کردي ملاير مي رفتي. خيلي به حاج آقا رضا فاضليان علاقمند بودي. از نوجواني شاگردش بودي؛ مي رفتي چهار زانو مي نشستي رو به رويش. سوالاتت را مي پرسيدي و پاسخ را داخل همان دفتر چه يادداشت کوچک مي نوشتي.
حاج آقا رضا هم به تو علاقمند بود. يک سال روز عيد غدير به ملاقاتشان رفتيد. تو و يکي از دوستانت، سعيد بيات. او از اينکه دوستان ديگرتان براي عرض تبريک همراهتان نبودند، عذر خواهي کرد.

حاج آقا اشاره کرد به تو و گفت: آقا حسن ترک به تنهايي يک امت هستند!
مراقبه را از نوجواني آموختي و تمرين کردي. در پايان هر روز مي نشستي و اعمالت را بررسي مي کردي. روي يک کاغذ مي نوشتي تا يادت نرود.
امروز دروغ نگفتم، غيبت نکردم، اما عصباني شدم. مخصوصا در انجمن موقع در آوردن کتم عصبانيتم را نشان دادم. چقدر بد شد! بايد از بچه ها حلاليت بطلبم.
من هم امروز تمرين کردم. البته مثل تو شاگرد زرنگي نبودم. نمره منفي هم گرفتم. اما تجربه خوبي بود. از اينکه باعث شدي تلاش کنم و مواظب رفتارم باشم. از تو متشکرم.
آرامش تو زبانزد بود. خيلي بر اعمالت مسلط بودي. کم حرف بودي. به جا حرف مي زدي و اغلب مشغول ذکر گفتن بودي. سوال که مي پرسيدند، جواب مي دادي و دوباره ذکر هايت را از سر مي گرفتي. مي گفتي از فرصت ها خوب استفاده کنيد. يک بار گروهي داشتيم به جبهه مي رفتيم، گفتي بياييد با هم سوره صف را حفظ کنيم. به مقصد که رسيديم همه آن سوره را حفظ کرده بوديم.

بالاخره ديروز آمدم. همين طوري بي برنامه, باران مي باريد. از آن باران هاي لطيف و دل انگيز که آدم دلش مي خواهد ساعتها تنهايي زير نم نمش راه برود، زمزمه کند و يک دنيا فکرهاي ريز و درشت و جور واجور بريزد تو سرش.
نزديک ظهر بود و باغ بهشت خلوت بود؛ ساکت مانده بودم چطور تو را پيدا کنم. گفتم مي روم قطعه شهدا، از آن جا شروع مي کنم. بالاخره پيدايش مي کنم...
کار خود بود. تا رسيدم به قطعه شهدا، خودت را نشانم دادي. از تعجب حيران مانده بودم. باورم نمي شد. به همين سادگي رو به رويت ايستاده بودم. لبخند نمکين ميخکوبم کرد. روي سنگ سياهي که از تميزي برق مي زد، ايستاده بودي. چفيه اي دور گردنت بود. نشستم رو به رويت و چشم دوختم به سنگ مزارت.
دست گذاشتم روي سنگ سياه که فاصله من و تو بود. فکر کردم اصلا چرا بايد زير اين سنگ دنبالت بگردم. اگر همين حوالي هستي، حتما بالاتر از اين زميني، بالاتر از اين خاک، بالاي سر من، رسيده به خدا.
سر گرفتم سوي آسمان. قرار است من از شما بنويسم. آمده ام از تو قول بگيرم، کمکم کن داداش حسن، ياري ام کن که آن طور که بايد از تو بنويسم، نه چيزي کم نه چيزي زياد! آن طور که بودي. اين مطلب برايم خيلي مهم است نه چيزي کم نه چيزي زياد.
باران که بند آمد، خورشيد از پس ابرها بيرون آمد و آفتاب کم رنگ ام دلچسبي تابيد روي زمين؛ روي سنگ سياه مزارت. سنگ برق مي زد. خواستم بلند شوم اما نتوانستم. مثل مادري که مي خواهد به مسافرت برود و نگران بچه هايش است و پشت سر هم سفارش مي کند. دوباره دست روي سنگ مزارت گذاشتم و گفتم: کمکم کن داداش حسن! آن طور که قشنگ تر است از تو بنويسم. مثل زندگي ات که قشنگ بود؛ با تمام کوتاه بودنش! عاقبت بلند شدم. راه افتادم تو باغ بهشت.

زمين شسته شده پس از باران؛ سکوت؛ آفتاب کمرنگ که خوابيده بود. نسيم ملايم و فکر هاي جور واجور مرا تا دور دست ها برد.
خواسته بودم تا شرايطي فراهم کني تا سراغت بيايم. آمدم. در يک روز قشنگ زمستاني که هوا بوي بهار مي داد. خودت ايستاده بودي جلوي در؛ صدايم زدي!
راستي ما آدم ها چقدر کوچکيم وقتي به اين اتفاق هاي بزرگ خوب فکر نمي کنيم تا راز و رمزهاي هستي را دريابيم.

از باغ بهشت که بر مي گردم، يک راست مي روم سراغ دست نوشته هايت. اولين مطلبي که از تو مي خوانم اين است:
خورشيد در حال غروب است. گورستان در سکوتي عميق فرو رفته است. اينجا در شهر آدم ها زير خروار ها خاک خوابيده اند. آدم هايي که روزي همه چيز داشته اند. مال، ثروت، زن و بچه و آرزوهاي پايان نيافتني!

مادر هاي دل شکسته کنار قبر فرزندانشان نشسته اند. اشک مي ريزند و در سکوتي عميق با بچه هايشان درد دل مي کنند. شيشه هاي گلاب روي سنگ قبر ها خالي مي شود و بوي عطر دل انگيز ي همه جا را پر مي کند. اين ندا در من قوت مي گيرد که هر گاه اولين خون شهيد بر زمين بريزد، گناهان او آمرزيده مي شود.
به تو مي انديشم و اين جمله مدام در ذهنم تکرار مي شود.
ما همه خواهيم رفت. فرزندان شما امانت هايي هستند که عاقبت به سوي صاحب امانت باز خواهند گشت. خدايا ما را کمک کن تا از اين دنياي فريبکار دور شويم و ياري مان کن تا در جهت رضاي تو و آخرت خويش از آن بهره گيريم.
يک بنده خدا خيلي وقت پيش تعريف مي کرد و مي گفت: ترک همسايه ما بود. وقتي شهيد شد، پدرم اسم من را به ياد او حسن گذاشت!
چند بار از او پرسيدم: حالا مي داني حسن ترک کي بوده؟
او با اين جمله جوابم را مي داد: شهيد!
حال که دست بر قضا است من درباره زندگي حسن ترک بنويسم، مي بينم او آدم عجيبي بوده است. از همان کودکي بزرگ بوده، خيلي بيشتر از سنش مي فهميده، کم حرف بوده و اهل تفکر و برنامه ريزي. آراسته بوده و منظم، باسواد و اهل مطالعه، فرمانده طرح و عمليات!

زير زمين خانه جاي عبادت هاي او بود. نصف شب بلند مي شدم و مي ديدم حسن توي رختخوابش نيست. سراغش مي رفتم. مي ديدم داخل زير زمين ايستاده و نماز مي خواند و گوشه اي مي ايستادم و نگاهش مي کردم.
آن وقت ها نوجوان بود اما آن قدر با دقت و با تواضع نماز مي خواند که من از نماز خواندن خودم شرمم مي آمد!

وقتي دور هم مي نشستيم و صحبت ها گل مي کرد، گاهي گفتگو ها جاهاي مي رسيد که بوي غيبت از آن مي آمد. حسن تذکر مي داد. بلند مي شد و مي رفت. مي گفت کار دارم. ما هم حساب کار دستمان مي آمد.
دوستان صميمي اش بچه هاي جلسه اي بودند. از همه بيشتر با سيد جعفر حجازي دوست بود. دوران انقلاب با هم به تظاهرات مي رفتند و اعلاميه پخش مي کردند. در مدرسه انجمن اسلامي راه مي انداختند. بعد ها به سپاه رفتند و به جبهه ها پيوستند.
به دنيا دل نمي بست. پدرش هميشه به او اصرار مي کرد: حسن جان بيا برويم خياطي يک دست کت و شلوار سفارش بدهيم! مي خنديد و مي گفت: پدر جان من يک دست لباس قشنگ پاسداري دارم. اگر بهم نمي آيد, بگوييد! و خدا مي داند که غير از همان يک دست لباس چيز ديگري نداشت. لباسش هنوز هم داخل کمد است. هر وقت دلم برايش تنگ مي شود، کمدش را باز مي کنم و مي بينمش! قامت بلند بالايش در اين لباس خيلي ديدني و قشنگ است.
دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه بود و به همه سفارش مي کرد که از اين نعمت غافل نشوند.
خيلي دوستش داشتم. همه اهل خانه دوستش داشتند. همه از قول من به او مي گفتند داداش حسن!

هر وقت که جبهه مي رفت از زير قرآن ردش مي کردم و مي نشستم برايش دعا مي خواندم. از خدا مي خواستم بچه ام را سالم نگه دارد. يک بار که به مرخصي آمد، گفتم: حسن جان! شب و روزم شده دعا کردن براي سلامتي ات.
لبخند زد، مثل هميشه مليح و نمکين. سرش را پايين انداخت و گفت: پس مامان جان همه اش زير سر شماست. چند بار مي خواستم شهيد شوم، اما نشدم. خيلي عجيب بود. سرش را که بالا گرفت، چشمهايش نمناک بود.
صدايش مي لرزيد. گفت: مامان جان از اين پسرت بگذر! دعا کن که شهيد شوم و تو راضي شوي برگه عبورم را بدهند و به آرزويم برسم!
داشت به من التماس مي کرد. بغض کردم! فهميد ناراحت شدم. خواست از دلم در بياورد. نگاه کرد توي چشم هايم و با خنده گفت: اگر زحمتي نيست دعا کن اسير نشوم!
ديگر براي سلامتي اش دعا نکردم. انگار از ته دل راضي شده بودم. راضي به رضاي خدا! پسرم بود؛ جگر گوشه ام؛ اما هر وقت مي خواستم دعايش کنم ياد لحن صدايش مي افتادم و تصوير چشم هاي نمناکش مي نشست توي خانه چشم هايم. آن وقت زير لب مي گفتم: خدايا! بچه ام به اسارت عراقي ها نيافتد!
با همان سن و سال، با سيد جعفر حجازي و دوستان ديگر دست به کارهاي بزرگي مي زدند و با هم حقوق شان را روي هم مي گذاشتند و چند خانواده بي بضاعت را سر پرستي مي کردند و اين ها را بعدها فهميديم وقتي آن خانواده ها سر مزار حسن مي آمدند و برايش فاتحه مي خواندند!
اين ها را براي پسرم تعريف مي کنم. پسرم مي گويد: مامان! حسن ترک چقدر آدم بزرگ و خوبي بوده!
زير لب مي گويم طفلکي!
از جوابش تکاتم مي خورم و مي لرزم.
او بايد به ما بگويد طفلکي.
گوشه اتاق غوغايي بود. بچه ها بد جوري توي هم گره خورده بودند. يک لحظه موهاي بلند خواهر در دستان برادر بود و خواهر جيغ و داد مي کرد. لحظه بعد دندان هاي کوچک تيز خواهر در بدن برادر فرو رفت و ناله برادر به هوا بلند مي شد. مادر با عصبانيت وارد اتاق شد، خواهر و برادر به گوشه اي خزيدند و دعوا ناتمام ماند.
اين روز ها حسن به شدت درون گرا شده بود. خيلي مواظب رفتار و کردارش است. سعي مي کند کسي را از خود نرنجاند. با دقت و وسواس زيادي روي اخلاقياتش کار مي کند. شيطنت بچگي رهايم نمي کند.
حسن! يادته وقتي که بچه بوديم چقدر من را اذيت مي کردي؛ کتک هايي که از دست تو خوردم هنوز يادمه. اخم هايش در هم مي رود.
تو هم بي تقصير نبودي؛ تازه از سهم خودت بيشتر مرا مي زدي.
اما تو بزرگتر بودي؛ بايد مراعات حال مرا مي کردي.
مي رود تو فکر. گره ابروهايش باز نمي شود.
يعني حلالم نمي کني؟
مي خندم: شرط دارد!
هر شرطي باشد قبول، فقط حلالم کن!
آن دنيا شفاعتم را مي کني؟
گفتم مي خواهم بيايم جبهه!
پرسيد پس جلسه قرآن چي؟
گفتم تعطيلش مي کنم!
خيلي عصباني شد. تا آن روز عصبانيتش را نديده بودم. محکم جوابم را داد. تو همين جا مي ماني؛ جلسه را هم تعطيل نمي کني. کاري که شما در جلسه قرآن انجام مي دهيد؛ کمتر از به جبهه آمدن نيست.
جرات حرف زدن نداشتم. دستش را گذاشت روي شانه ام. لحن صدايش مهربان تر شد. گفت: باور کن بچه هاي جلسه اي که به جبهه مي آيند خيلي خود ساخته و کم زحمت اند، ما را کمک کن. اين جلسه هاي قرآن کوثرند. اگر اين ها باشند، هميشه نيروي مخلص براي جنگ و کار سياسي داريم. اما اگر جلسه ها را تعطيل کنيم، هيچ چيز نداريم.
از دستش ناراحت بودم. گفت: برادر جان به کسي از اين قول ها نمي دهم اما به تو قول مي دهم که اگر خدا قبولم کند، هميشه دعايت مي کنم.
ديگر چيزي نگفتم.
حالا هر وقت که جلسه را شروع مي کنيم و بچه ها قرآن مي خوانند، مي بينمش که از داخل قاب عکس مي خندد. انگار زير لب چيزي زمزمه مي کند.
نشسته است کنار چادر انفرادي. قرآن کوچکي دستش گرفته است و با صداي آرامي قرآن مي خواند. معلوم است صوت زيبايي دارد. لباس فرم پاسداتري اش به کهنگي مي زند. يک نفر اذان مي گويد. قرآن را مي بندد. آن را مي بوسد و داخل جيبش مي گذارد.
نيم ساعتي مي شود که اينجا نشسته ام و زل زده ام به او. بلند مي شود آستين هايش را بالا مي زند. متوجه من مي شود. چشم هايمان در هم گره مي خورد. لبخند مي زند:
عجلو بالصلواه.
نمي دانم چرا هنوز نشسته ام و به رفتنش نگاه مي کنم. با اشتياق به طرف تانکر آب مي رود تا وضو بگيرد.
همه جا اين همهمه پيچيده است که همت، فرمانده لشکر حضرت رسول الله (ص) و چند نفر ديگر در چادر فرماندهي جلسه دارند.
مي گويند قرار است فرمانده يکي از گردانهاي عملياتي را منصوب کنند.
همت را همه مي شناسند. آدم وارسته اي است اما بسيار جدي و سخت گير است؛ به همين سادگي کسي را انتخاب نمي کنند، آن هم براي چنين کار مهمي، فرماندهي!
من و چند نفر ديگر آن نزديکي ها مشغول کار هستيم. همت که بيرون مي آيد، دست از کار مي کشيم و مي رويم تا اداي احترام به جا بياوريم. چند نفر ديگر هم همراهشان هستند. يک نفرشان خيلي به نظرنم آشنا مي آيد. از يکي از بچه ها مي پرسم: اون که پشت سر همت است رو مي شناسي؟
با تعجب نگاهم مي کند:
چطور نمي شناسيش؟ حسن ترک است. فرمانده طرح و عمليات! بعد آرام تر در گوشم مي گويد: فکر مي کنم در اين جلسه ايشان به عنوان فرمانده معرفي شدند.
يک دفعه ياد ديروز مي افتم. کنار چادر نشسته بود و قرآن مي خواند، خودش بود.
آفتاب دارد غروب مي کند. آسمان قرمز شده است. دلم دارد، مي ترکد. غروب جبهه هميشه همين طور است. دلگير و غم انگيز! صداي اذان که بلند مي شود، دوباره مي بينمش. آستين ها را بالا زده و کنار تانکر آب مشغول وضو گرفتن است. ذکر مي گويد و صوت صلوات هايش را در فضا مي پراکند.
پرچم هاي سياه بالاي سردر ادارات، مغازه ها، مساجد، حسينيه ها و حتي خانه ها نصب شده است. غم از در و ديوار شهر پايين مي ريزد. امسال محرم با شور و حال ديگري به شهرمان آمده است. روي شيشه عقب ماشين ها رسم الخط عشق غوغايي به پا کرده است. يا امام شهيد، سقاي تشنه لب، امان از دل زينب، عشق است ابوالفضل، با اين غم چه کنم يا حسين!


در خيابان که راه مي روي و اين نوشته ها را روي شيشه ماشين ها مي بيني، حسي دلگير قلبت را آشوب مي کند و با خود زمزمه مي کني: الاسلام عليک يا امام حسين (ع) و مي بيني اشک هايت بي اختيار روي گونه هايت را گرفته است.
پسرم پيراهن مشکي اش را پوشيده و چفيه دور گردنش انداخته است. سر از پا نمي شناسد. قرار است نقش يکي از دو طفلان مسلم را در تعذيه مسجد اجرا کند. وسط چهار چوب در ايستاده و به من نگاه مي کند. حسابي مشغولم.
مي گويد: بروم مسجد؟ مي خواهم براي تعذيه روز عاشورا تمرين کنم. دعا کن. خوب نقشم را اجرا کنم و گر نه اين نقش را به يک نفر ديگر مي دهند.
نگاهي به قد وبالايش مي کنم. اشک در چشم هام جمع مي شود. مي پرسد: باز هم حسن ترک مي خواني؟
با سر جوابش را مي دهم.
بلند مي خواني من هم بشنوم؟
بوي خوبي به مشامم خورد. گفتم: کي عطر زده؟
کسي جواب نداد.
دوباره پرسيدم. اين بوي عطر حسن است.
گفتم عطر چي مي زني؟
گفت من عطر نمي زنم
وسط مرداد ماه بود و هلهله گرما. چند نفري توي آب پريديم.
از آب که بيرون آمديم، باز همان بوي عطر توي دماغم پيچيد.
گفتم کي عطر زده؟
هيچ کس جواب نداد. حسن داشت زير لب صلوات مي فرستاد.
به زيادت امام زاده ها خيلي علاقه داشتي. وقتي وارد حرم امامان مي شدي، حالت دگرگون مي شد. به همدان که مي آمدي حتما سري به امام زاده عبدالله مي زدي. ساعت ها هم مي نشستي و دعا مي خواندي. تمام آداب حرم را به جا مي آوردي.
امروز پنج شنبه است و پنج شنبه ها حال و هواي ديگري داشتي. مي گفتي امروز نامه اعمالمان را امام زمان مي خواند.
نمي دانم بايد به حال خود بگريم و يا... عجيب اين فکر آزارم مي دهد.
امروز صبح که از امام زاده عبدالله به طرف اداره مي روم، چشمم به عکس بزرگت مي افتد که رو به روي امام زاده عبدالله روي ديدار بزرگي کشيده شده است. بي اختيار ياد علاقه ات به امام زاده عبدالله مي افتم. حالا روز و شب رو به رويش نشسته اي. براي ما هم دعا کن!
راستي! اين عکس خيلي شبيه به خودت نيست؟
يادت مي آيد در عمليات مسلم بن عقيل در منطقه سومار در نيمه هاي شب مجروح شدي. ترکش به پشت گردنت خورده بود. لب و صورت مجروح شده بود. خون زيادي ازت مي رفت. خيلي طول کشيد تا آمبولانس آمد. نفس کشيدن برايت هر لحظه سخت و سخت تر مي شد.
وقتي که تو را روي برانکارد گذاشتند، صبح شده بود. با ايما و اشاره به آنهايي که سر برانکارد را گرفته بودند، فهماندي که بايستند. خون مي جوشيد و از گلويت بيرون مي زد وهمه نگرانت بودند. چون ممکن بود هر لحظه از شدت خونريزي و مشکلات تنفسي بلايي سرت بيايد.
نشستي تيمّم کردي و با همان حال نمازت را خواندي. اين موضوع تا مدتها دهان به دهان مي چرخيد و سينه به سينه نقل مي شد.
مي گفتند حسن شهيد شده. چيت ساز خيلي ناراحت بود. تازه آن وقت براي اولين بار اسمت را شنيدم. سيد جعفر حجازي که از دوستان صميمي ات بود، دنبالت آمد تا بالاخره در شيراز پيدايت کرد. خبر داد شهيد نشده اي. زخمي هستي اما حالت بسيار وخيم است. اين خبر خيلي زود همه جا پيچيد.
چيت ساز را ديدم. خيلي خوشحال بود. مي گفت: حيف است حسن برود. خيلي دست تنها مي مانيم.
دهانت را دوخته بودند. تا مدتها نمي توانستي حرف بزني. از گوشه لبانت شلنگي وصل کرده بودند که از طريق آن فقط مي توانستي غذهاي آبکي و نوشيدني بخوري. خيلي سختي کشيدي، ولي آخ نگفتي. وقتي بخيه ها را باز کردند ديگر نمي توانستي مثل سابق حرف بزني. کلمات را خوب ادا نمي کردي. قسمتي از لبت آسيب ديده بود. در اثر ترکش روي گلو، صورت و لبت مانده بود. مثل بچه هايي که تازه زبان باز مي کنند. شيرين زبان شده بودي. اوايل تو مي گفتي ما مي خنديديم. خجالت مي کشيدي. سرت را پايين مي انداختي و مي گفتي ببين پسل خوب! دالم با تو حرلف مي زنم! آرام آرام همه به حرف زدنت عادت کرديم.
يک بار هم در عمليات مسلم بن عقيل در منطقه سومار از ناحيه پاي راست مجروح شدي. در راه باز گشت بچه ها نوبت به نوبت کولت مي گرفتند. در نيمه هاي راه چيت ساز با چند اسير به شما رسيد. اسير ها هيکل هاي درشتي داشتند. شهيد به يکي از اسير ها اشاره کرد. که تو را کول کند. اسير هم تو را کول کرد. تو از اين بابت ناراحت بودي. با ايما و اشاره به اسير فهماندي که تو را روي زمين بگذاردي، بقيه راه را خودت لنگان لنگان آمدي.
مادرت آرزو داشت، داماديت را ببيند. پدر تا همين اواخر قبل از فوتش با افسوس مي گفت: اي کاش حسن يادگاري داشت. اين پسر حيف بود. بدون ثمره برود.
يک بار با هم از جبهه برمي گشتيم؛ گفتم: چرا ازدواج نمي کني؟ گفتي:
مي دانم تکليف است، اما من ماندني نيستم. چرا با اين کار ديگران را به زحمت بيندازم. بعد از رفتن ما خيلي مشکلات براي زن و بچه هايمان پيش مي آيد.
ديگر چيزي نگفتم.
جبهه را دوست دارم، چون من را به تو نزديک مي کند. خدايا! مهربانا! دلم نمي خواهد از جبهه دل بکنم. برادر همداني تکليف کرده است بروم دنبال ادامه تحصيل و درمانم را هم تکميل کنم. به تو متوسل مي شوم و از حاج آقا رضا فاضليان مي خواهم برايم استخاره کند. هر چه بگويي همان را انجام مي دهم.
جواب را مي دهي. آيه 76 سوره مريم:
و خداوند به راه يافتگان هدايتي افزون مي دهد و نيکي هاي ماندگار شايسته، در نزد پروردگارت نيک پاداش تر و خوش سرانجام تر است.
مي مانم در کنارت. به اميد پاداش نيستم فقط قرب و نزديکي به تو را مي خواهم. خداوندا، کاري کن که در لحظه جان دادن سر به دامان مولاي خود امام زمان بگذارم. ايشان از من راضي باشد و من آرام گيرم.
گفتم: حسن! تو که خيلي باهوشي برو درس ات را بخوان؛ حتما دانشگ
اه قبول مي شوي گفتي: تا زماني که جنگ هست، هيچ چيز ديگري را به جنگ ترجيح نمي دهم.
گفتم: با استعدادي که تو داري، اگر درس ات را ادامه دهي؛ حتما کاره اي مي شوي. برو موقع عمليات خبرت مي کنيم.
محکم جوابم را دادي: تا وقتي که جنگ هست، من هم در جبهه هستم.
ديروز عصر حال عجيبي داشتم، تمام چيزهايي که درباره ات خوانده ام، جلوي چشمانم نمايان شد. انگار تمام آن اتفاقات را ديده بودم. شب که شد دلم خيلي شکست. همه اش فکر مي کردم چقدر ما غرق اين گرفتاري هاي دنيا شده ايم. حتي از خودمان هم غافليم. اگر به اخلاقياتمان بيشتر از ظواهرمان توجه مي کرديم، حال و روزمان اين نبود. در ماه چند ساعت را در خيابان ها دنبال کفش و پيراهن و مانتو و شلوار پرسه مي زنيم. يک ساعت مي نشينيم به خودمان فکر کنيم که مثلا چه اخلاق بدي داريم؟ و اگر اصلاحش کنيم چقدر خودمان و اطرافيانمان آسوده مي شويم!
خلاصه خيلي فکر کردم و آخر به اين نتيجه رسيدم که تو مرد خدا بودي. هر چي که خدا گفته بنده ام انجام بده، تو گفته بودي چشم! تازه چيزي هم از خدا نمي خواستي.
حالا ما از شب تا شب مي گوييم: خدايا اين را به ما بده؛ دستورات خدا را هم انجام نمي دهيم!
بلند شدم به نيابت تو زيارت عاشورا خواندم. البته نه به آن زيبايي که تو مي خواندي. نيت کردم شايد خوابت را ببينم.
به بچه ها مي گفت: مرد خدا!
تکيه کلامش بود. اما اين اسم بيشتر از هر کس زيبنده خودش بود. حسن واقعا مرد خدا بود.
پسرم مي گويد: عارف يعني چه؟
مي گويم: يعني کسي که دنبال معرفت است. دنبال شناخت، شناخت خدا. و براي اين کار خيلي تلاش مي کند. وقت مي گذارد و هميشه مواظب رفتار و اخلاق و کردارش است.
مي پرسد: پس به همين خاطر به حسن ترک مي گفتند عارف لشکر انصار.
تعجب مي کنم: تو از کجا مي داني؟
سرش را پايين مي اندازد: کار بدي کردم؟ چند صفحه از آن پرونده سبز خواندم.
مي خندم: کار بدي نکردي، اما اجازه مي گرفتي بهتر بود.
دو، سه نفر بيشتر نبوديم، گورستان خلوت بود. تا به حال تشييع جنازه اي به اين خلوتي نديده بودم.

مشهدي ابوالحسن پيرمرد دوره گرد و فقيري بود. در يک خانه 50 متري در حاشيه شهر زندگي مي کرد، با فرج الله پسر فلج اش.
مي رفتيد سراغش. حقوقتان را که مي گرفتيد اول مايحتاج آنها را تهيه مي کرديد؛ تو و سيد جعفر. آن سالها همدان زير آتش بمباران عراقي ها بود.
فرج الله خيلي مي ترسيد. با کمک بچه هاي جهاد توي باغچه حياتشان پناهگاه ساختيد. مشهدي ابوالحسن روستازاده بود. سواد خواندن و نوشتن نداشت. با چه حوصله اي قرآن خواندن يادش دادي. وقتي به مرخصي مي آمدي، سراغش مي رفتي؛ با چند ساک پر از خوراکي و مواد مصرفي.
مشهدي ابوالحسن با سوز دعاي ندبه و کميل مي خواند و گريه مي کرد.
عاشق خدا و پيغمبر بود. يک بار با خودتان برديدش مشهد. آب لوله کشي نداشت؛ پول هايتان را هم گذاشتيد و برايش موتور آب خريديد.
خاک ها را که روي مشهدي ابوالحسن ريختند، نگاهم لغزيد توي چشم هاي فرج الله که غمگينانه به خاک ها نگاه مي کرد.
وقتي تنهايي گوشه اي مي نشست و داخل دفترچه اش چيزي مي نوشت.
بعد ها فهميدم دست به قلم خوبي داشته و مناجات هاي زيبايي از او باقي مانده.
حسن فرمانده طرح و عمليات بود، اما بعد از شهادتش کمتر از توانمندي هايش در فرماندهي اش گفتند. او ساکت به جمع ما آمد و ساکت هم رفت.
... فکر مي کنم هر چند اين حرف ها درست است، اما آنچه در تو مهم تر بود، اخلاقياتت بود. به نظرم اين که تو عارف لشکر انصار بودي، به مراتب مهم تر از اين است که فرمانده محور طرح و عمليات بودي.
به چله نشيني معتقد بودي. خيلي وقت ها روزه بودي اما سعي مي کردي کسي کتوجه نشود. ديگران را هم به چله نشيني سفارش مي کردي ودر وصيت نامه ات خواندم: مگر نه اين است که اگر چهل روز کاري را از روي اخلاص انجام دهيم، چشمه هاي حکمت بر دل ما جاري مي شود. پس چرا چنين نکنيم؟
خواهرات مي گويد: داداش! تمام چيزهايي را که مي گويي قبول دارم، اما نمي دانم چرا هر کار مي کنم اراده ام قوي نمي شود تا در برابر گناه مقاومت کنم!
مي گويي: کاري ندارد. پنج تومان بده سوار تاکسي شو، برو از داروخانه امام چند تا قرص اراده بخر و روزي يک دانه بخور.
عصباني مي شود: داداش شوخي نکن!
جدي تر مي شوي. نگاهش مي کني و محکم جوابش را مي دهي: براي اينکه اراده ات قوي شود، روزه بگير. رو. ..زه. ..ب.. بگير!
مهم تر از همه چيز پرداختن به خويشتن است. همگام با فعاليت هاي ديگر به خود توجه کنيم. خود را در يايبم. دورنمان را کاوش کنيم.
عيب ها و مرض ها را مرتفع سازيم وموقعيت، جز با تزکيه حاصل نمي گردد.
بايد در درک حقيقي زندگي کوشا باشيم. مبادا بازيچه هاي دنيا با رنگ و لعاب هايشان ما را به خود مشغول کنند. زندگي واقعي، زندگي است که جاودانگي دارد. اين زندگي مقدمه اي است براي آن جاودانگي. انتخاب با ماست. دلمان مي خواهد در عذاب خداوند جاودانه شويم يا در رحمت او! ؟اگر کارهايمان را از روي اخلاص و فقط براي رضاي او انجام دهيم، رستگار خواهيم شد. در دادگاه الهي، فقط اعمالي پذيرفته مي شود که از روي اخلاص انجام شده باشد.
امروز دنبال مطلب خاصي مي گشتم. پرونده ات را زير و رو کردم اما آن را پيدا نکردم. خيلي خسته بودم. يادم افتاد که مي توانم از خودت کمک بگيرم. با هم قرار گذاشته بوديم. يادت هست؟ فاتحه اي خواندم و صلواتي فرستادم. پرونده را باز کردم. هر چه دنبال مطلب گشتم آن را پيدا نکردم. دوباره چند بار اين کار را تکرار کردم. جالب بود، همان صفحه باز مي شد؛ يا يک صفحه قبل و يا يک صفحه بعد. سخنان علي بادامي راجع به تو بود. پرونده را بستم. نه که دلگير شده باشم؛ حس غريبي داشتم. شک کردم. نکند کارم مورد قبولت واقع نشده باشد. شايد هم آن طور که لازم است به تو نزديک نشده ام.
بعد از چند ساعت دوباره سراغ پرونده ات آمدم. آن را ورق زدم. مي دانستم کجا بايد دنبال آن مطلب بگردم. حوالي صفحات پاياني پرونده بود. آن حول و هوش را دوباره مرور کردم، تا رسيدم به آن صفحه... مطلب همان جا بود. همان صفحه اي که با کمک تو بازش مي کردم. چطور آن را نديده بودم. پرونده را روي سينه ام گذاشتم و زار زدم. تو را حس مي کردم که در حوالي من هستي و باورم شد که شهدا ستارگان آسمان هدايت هستند و راه را بايد با آن جست.
دارم پرونده ات را مي خوانم. احساس خستگي مي کنم. خيلي خسته ام. چشم هايم را روي هم مي گذارم. خيلي زود خوابم برد چند دقيقه اي بيشتر طول نکشيد که از خواب مي پرم. داشتم خوابت را مي ديدم. پسرم مي گويد: مامان! اي کاش من هم يک برادر داشتم.
مي گويم: برادر هم داشتي، آن قدر به سر و کول هم مي زديد که آن وقت آرزو مي کردي کاش اصلا برادر نداشتي!
مي گويد: نه! اگر برادر داشتم خيلي مواظبش بودم. با هم دوست مي شديم.
مي گويم: اگر واقعا اين طور است، با هر کدام از دوستانت که هم عقيده هستي عهد اخوت ببند.
مي گويد: چطور؟
برايش از تو مثال مي زنم.

با سيد جعفر حجازي از دبيرستان دوست بودي. با هم جلسه قرآن نونهالان را راه انداختيد. انجمن اسلامي دبيرستان ابن سينا هم به همت شما شکل گرفت.
همه جا با هم بوديد. با هم به استخدام سپاه در آمديد و پا به جبهه ها گذاشتيد.
ديگران عادت کرده بودند شما دو تا را با هم ببنند. اگر تو را مي ديدند، احوال سيد جعفر را از تو مي پرسيدند و بر عکس.
دوستي و رابطه معنوي و برادرانه تو و سيد جعفر زبانزد بود. با هم پيمان برادري بسته بوديد. صيغه اين عهد و پيمان را حاج آقا رضا فاضليان جاري کرده بود. هر دوي شما به آن عهد و پيمان باقي مانديد. قرار گذاشته بوديد که اگر کسي زودتر شهيد شد، واسطه شود و شفاعت کند تا آن يکي هم به شهادت برسد. اسفند ماه که از راه مي رسد، بوي عيد مي آمد بوي بهار و حسي زيبا که آدم را به نشاط بر مي انگيزاند؛ به تحول، به دگرگوني. شايد به خاطر همين است که نزديک عيد همه چيز نو مي شود. تميز مي شود و آدم ها سعي مي کنند همه چيز را عوض کنند و کهنه ها را به نو تبديل کنند.
دوم اسفند ماه بود. در جاده ام القصر بوديم، چه شب پر آتشي بود. حسن سه شبانه روز نخوابيده بود. از اين طرف به آن طرف مي دويد و بچه ها را سازماندهي مي کرد. انفجارهاي مهيب، زمين زير پايمان را مي لرزاند. بالاي سرمان پر از دود بود و دور و برمان گرد و خاک و آتش.
کنار حسن بودم که ترکش به چشمم مي خورد. گفتم: سوختم! حسن مرا بغل کرد. صورتم از گرمي خون داغ شده بود. سرم روي سينه حسن بود که يکدفعه همه جا برايم تيره و تار شد با التماس دست هايم را گرفت، شانه هايم را تکان داد و گفت: شفاعتم را بکن، شفاعتم را بکن.
صدايش در گوشم پيچيد که بيهوش شدم.
چند ماه است که به خانه ما آمده اي. مهرباني؛ ساده، صميمي و کم حرف. از وقتي پيش ما آمده اي؛ خانه ما بوي خوبي گرفته است. همه تو را مي شناسند؛ از بزرگ تا کوچک. دو قلو ها با آن صداي نازک و معصومشان تو را صدا مي زنند. خودت که مي بيني. ديروز که به مزارت آمديم بچه ها بعد از اينکه گل روي مزارت گذاشتند، عکس ات را بوسيدند؛ با آن دست هاي کوچکشان سنگ قبرت را شستند؛ دور قبرت دويدند و خنديدند.
من مات مانده بودم. صداي خنده بچه ها آدم هاي مغمومي را که از آن حوالي مي گذشتند، به نشاط آورد.
به بچه ها مي گويم: چند روز ديگر پرونده را مي برم و تحويل مي دهم.
علي رضا بغض مي کند: يعني تمام شد؟
نه مادر جان... خيلي چيز ها هنوز ناگفته مانده است.
خوب باز هم بنويس.
اگر بخواهم بنويسم خيلي طول مي کشد. خيلي از دوستان شهيد در شهر هاي ديگر هستند. اگر بخواهم دنبال آنها بروم و خاطرات آنها را هم جمع آوري کنم، شايد چندين ماه طول بکشد.
پس لااقل يک جوري بنويس همه بفهمند حسن آقا چه مرد بزرگي بوده؛ آن طور که براي ما تعريف کردي بنويس.
چشم هايش خيس مي شود. دوقلوها هم مي آيند و به عکس روي پرونده که از پشت طلق سبز رنگ به ما مي خندد نگاه مي کنند.
يکي از دختر ها مي گويد: اين حسن ترک است، همان که آن روز بوسش کردم.
کنار هم مي نشينيم و همه به عکس تو خيره مي شويم.
مي نشينم کنار مزارت، فاتحه اي مي خوانم و با تو نجوا مي کنم.
بلند مي شوم و راه مي روم داخل قطعه شهدا. کاج هاي سبز بغل هم کپ کرده اند و بالا رفته اند. تصويري از بهشت رو به روي چشم هايم مجسم مي شود.
عصر است و باغ بهشت خلوت است. حس زيبايي در من باليدن مي گيرد. سبزي کاج ها مرا تا آسمان ها مي برد. هر کاج يک شهيد است و من در کنار هر شهيد با ذکر يک صلوات عبور مي کنم... تا به آرامگاه شهيد چيت ساز مي رسم، مي نشينم. رو به رويم آسماني صاف است با لکه هاي پراکنده و پنبه اي ابرها که در دور دست آسمان به سرخي مي زند. باز هم جمله تو را در ذهنم تکرار مي شود:
هنگامي که آسمان در طلوع و غروب خونين مي شود، به ياد شهدا باشيم!
براي شناساي منطقه حرکت کرديم. شب بود و آسمان کاملا مهتابي بود. و قرص ماه کاملا همه جا را روشن کرده بود. کار ما غافلگير کردن دشمن بود، اما با شرايط اگر حرکت مي کرديم، عمليات لو مي رفت. مانده بوديم چه کار کنيم.
يک تکه ابر بالاي سرمان ظاهر شد. حرکت کرديم. ابر روي سرمان سايه انداخت و باعث شد از ديد دشمن در امان باشيم. وقتي ايستاديم، ابر هم بالاي سرمان آرام گرفت. حرکت که کرديم ابر هم با هم جلو آمد. ما مي ريختيم و ابر دنبالمام مي آمد. تا جايي که به نيروهاي عراقي مسلط شديم. ايستاديم و منتظر تا فرمان حمله صادر شود.

تازه به سپاه آمده بودي. سابقه حضور در جبهه را نداشتي. بهار سال 61 بود. شهبازي داشت بچه ها را يکي يکي براي عمليات فتح المبين گزينش مي کرد. آمدند و گفتند: شهبازي از بين صد و پنجاه نفر، ده نفر را جهت مسئوليت هاي مهم انتخاب کرده است.
شنيدم در آن عمليات بزرگ، شده اي فرمانده گروهان. تعجب کردم اما تو رفته بودي و من جا مانده بودم...
آنچه که در مدت کوتاه عمر خويش دريافته ام اين است که دنيا گذر است و به سرعت مي گذرد؛ زودتر از آنچه که ما فکرش را مي کرديم. جريان ها زود گذرند؛ حوادث زندگي زود گذر است. آنچه باقي است روح است که فردا بايد در عرصه محشر پاسخگو باشد.
اين سخنان توست که در ذهن من تکرار مي شود. انگار سالهاست تو را مي شناسم و حالا صدايت، زمزمه هايت و واگويه هايت را به وضوح مي شناسم. راست مي گويي، چقدر زود گذشت. چند ماه است که دارم پرونده ات را مرور مي کنم. از تو مي نويسم، اما بالاخره اين نيز تمام شد.
خيلي زودتر از آنچه که فکرش را مي کردم. خدا کند در برابر تو و خدايت رو سفيد شوم.
داخل سنگر بوديم. سپيده صبح مي زد. سرش را بالا آورد. کلاه خودش از سنگر بيرون زد، شروع کرد به تيراندازي. حدود سي متر با عراقي ها فاصله داشتيم. نگاهم کرد و گفت: خوب تيراندازي مي کنم؟
گفتم: مواظب باش! جايت را عوض کن. عراقيها مي توانند پاتک بزنند.
صداي تقه اي داخل سنگر پيچيد. مثل صداي برخورد يک تکه سنگ با کلاه خود. سرش خم شد روي سينه اش. نيم خيز شدم طرفش. سرش را بالا گرفتم. صورتش سرخ شده بود. گلوله تک تيرانداز دشمن به سجدگاهش خورده بود. وسط پيشاني اش مثل خورشيد مي درخشيد.

باز هواي ديدن حسن ترک به سرم افتاده بود. انگار به من مي گفت که ديگر نمي بينيدش. خيلي دلم مي خواست يک بار هم که شده بروم خط و او را ببينيم.
تخليه مجروحان ادامه داشت. يکي از روزهاي اسفند ماه بود که راننده آمبولانس به من گفت: هشت تا مجروح آوردم؛ اتفاقا يک شهيد هم اشتباهي با آنهاست.
مجروحان کنار هم روي زمين بودند. روي صورت شهيد هم پتويي کشيده شده بود و يک دوربين ديده باني از برانکاردي آويزان بود. از روي دوربين خون به زمين مي چکيد. نا خودآگاه گفتم: حسن!
پتو را کنار زدم و ديدم خودش است. آرزويم برآورده شد. حسن را ديدم. تير وسط پيشاني اش خورده بود. تمام صورتش را خون پوشانده بود.
اثر ترکشي که در عمليات مسلم بن عقيل خورده بود. روي گلويش نمايان بود.
کوله پشتي اش را به من دادند. يک قرآن، يک مفاتيح، دفتر چه کوچکي که پر از دست نوشته هايش بود و کارت شناسايي اش.
زير لب زمزمه کردم، تمام دارايي فرمانده ام همين ها بود!
آن روز سه شنبه بود. آمدند و گفتند: چهار شنبه مراسم شهيد بزرگوار مي شود، برويد فرزند شهيدتان را ببينيد. مني که براي حسن مي مردم، خدايي بود که سکته نکردم. ما را بردند. بالاي سر حسن. با همان لباس پاسداري اش خوابيده بود. صورتش سرخ و سفيد بود. نمي دانم چطور شد تا ديدمش گفتم: حسن جان! خوش به حالت مادر جان! به آرزويت رسييدي!؟ مبارکت باشد!
منبع:"آن روز سه شنبه بود"نوشته ي بهناز ضرابي زاده،نشر صرير،تهران-1385



مصاحبه با مادر شهيد حسين ترک
بسم الله الرحمن الرحيم
من اقدس صفرپور، مادر شهيد حسن ترک هستم. ما ابتدا در تهران بوديم و از کودکي ايشان، به همدان آمديم. ايشان از همان اوان کودکي اخلاق خاصي داشتند. از سن 6 سالگي به جلسه قرآن مي ر فتند و بچه هاي کوچک و دوستانشان را به جلسه دعوت مي کردند. بعد کم کم که بزرگ شدند، خودشان مسئول جلسه قرآن شدند و بچه ها را دعوت به جلسه و تقوي و نماز مي کردند و آنها را به اردو مي بردند و به اينطور مسائل علاقه زيادي داشتند . من هميشه سعي مي کردم با وضو شيرش دهم و بدون وضو اصلا شير نمي دادم . چون از اسم امام حسن (ع) خوشم مي آمد، اسمشان را هم حسن گذاشتم.

از دوران کودکي بگوئيد؟
مدرسه که مي رفتند, خيلي به درس علاقه داشتند. در مدرسه به بچه ها کمک مي کردند، همچنين به خواهرانشان در درس و انشاء و به کسانيکه در مدرسه ندار و يک خورده ، دست تنگ بودند خيلي کمک مي کرد. يک دفعه پدرش برايشان ساندويچ خريد ، تا به مدرسه ببرد، (چون صبحانه نخورده بود) . به پدرشان گفتند: پدر يک وقت اين کار را نکنيد ، کساني هستند که وقتي اينها را ببينند ناراحت مي شوند و مستضعف هستند.
درسي را که در کلاس مي دادند، همانجا متوجه مي شد. وقتي منزل مي آمد زياد در بند درس نمي شد. ما مي گفتيم: چرا درس نمي خواند؟ پدرش به مدرسه ايشان رفته بود ، مدير و معلمهاش مي گفتند، که شما بايد واقعا افتخار کنيد که يک همچين بچه اي داريد . پدرش مي گفت: اين دانش آموز نمونه است توي مدرسه و مدير و معلمش همه تعريفش را مي کنند. فاميل همسايه و ... همه از دستش راضي بودند . باور کنيد اگر الان که 13 سال از شهادتش گذشته، شما برويد و بپرسيد، نمي دانيد چه تعريفي از او مي کنند. اول مدرسه استقلاي مي رفتند ، که پيشاهنگي بود و بعد هم ابن سينا ، که در آنجا هم خيلي فعاليت داشتند .

از دوران جواني ايشان بگوئيد ؟
ايشان از زمانيکه خودشان را شناختند ، با دوستانشان که شهيد شده اند، از جمله: آقا حجازي ، بودند و خيلي فعاليت سياسي و عقيدتي و... داشتند. البته نمي گذاشتند ما بفهميم، يعني با وجود انقلاب، ما فهميديم که اينها چه کارهايي انجام مي دادند ، والا نمي گذاشتند ما بفهميم. ولي تا آنجا که مي دانيم، روي همين اعلاميه ها که در منزل جعفر آقا حجازي بود يا منزل ما کار مي کردند. ايشان اکثرا در منزل جعفر آقا بودند، ولي به هر حال ، فعاليتشان خيلي زياد بود .

نوع برخورد شهيد با افراد خانواده :
با همه با احترام رفتارمي کردند و تا موقعي که زنده بودند، کوچکترين بي احترامي به پدرش نکرده بود. به تمام افراد خانواده کمک مي کرد و مخصوصا به خواهرش. بطوريکه از در که مي آمد ،اول مي پرسيد خوارم آمده، چه کار مي کنه ؟ هميشه مي گفتند: صله رحم را بجا بياوريد، ثواب دارد آدم عمرش زياد مي شود. الان از فاميلهاي ما يک نفر نيست ، که از جهت ايشان نارضايتي داشته باشد يا از ايشان چيزي شنيده باشد. اصلا از هر لحاظي نمونه بود.

احيانا اگر فاميلي کسي افکارش به افکار ايشان نمي خورد ايشان چطور برخورد مي کرد؟
ما همدان بوديم ، فاميل هايمان همه ترخان بودند و زياد با آن صورت ، در ارتباط نبوديم. اما به همان اندازه اي که ارتباط داشتيم ، رفت و آمد مي کرديم. مي گفت: مادر، همه جا رعايت کنيد و جاهائيکه يک وقت مي رويد و مي دانيد، لقمه هايشان اشکال دارد، نخوريد و سعي کنيد غيبت نکنيد. اما چون با آنها زياد در ارتباط نبوديم ، مسئله اي پيش نمي آمد .

چگونگي رفتار اخلاقي و روحي شهيد در منزل :
در خانه که بودند مدام دنبال کتاب خواندن و نماز و قرآن و اينطور چيزها بودند. تا آنجائي که وقت گير مي آورد، سرش در کتاب و قرآن بود. يک وقت که براي صحبت مي نشستند، اهل غيبت و اينطور مسائل نبود. فقط تا آن حدي که لازم بود صحبت مي کرد. وقتي سر صحبتها به جائي مي رسيد که احساس مي کردند، غيبت است فورا بلند مي شدند. اصلا نمي نشست که حرف بزند. مي گفت: من کار دارم مي خواهم بروم. اصلا اتفاق نيفتاد که من ازدستش ناراحت شوم. دلش نمي خواست يک وقت در جمع خودش را از ديگران بالاتر ببيند. خيلي اخلاقش خوب بود. يک اخلاقي داشت که هيچ کس در خانواده ما اين جور نبود . و همه اين را مي گفتند و اعتراف به اين مسئله داشتند. پدرم و مادرم ، همين الان هم که هست ، صحبت ايشان در خانه ما هست و از همه جهت نمونه بودند .

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف بين خانه و خانواده:
هميشه دنبال تقوي بودند. بارها شده بود که من نصف شب بلند مي شدم، مي ديدم در رختخواب خود نيستند. با خود مي گفتم: نصفه شبي کجا رفته؟ مي رفتم، مي ديدم توي زير زمين نشسته و مشغول نماز خواندن است و يا دستانش به سوي آسمان دراز است و دعا مي کند و يا در سجده است. من هم مي دانستم که اخلاقش چگونه است. اگر مي فهميدند من آنجا ايستاده ام و مشغول تماشا هستم، ناراحت مي شدند. زود مي آمدم بالا . اکثرا مشغول دعا بودند و آن دعاهايي که دوست داشتند را مي خواندند . موقع خواندن نماز گردنش را کج مي کرد و دستانش را به آسمان بلند مي کرد و دعا مي کرد. من مي آمدم آهسته نگاهش مي کردم و سريع به بالا مي رفتم . نمازش را با يک حالت خشوعي مي خواند، که انسان اصلا از حالت خودش بيرون مي آمد و اين زماني بود که ايشان در دوران نوجواني به سر مي بردند و وقت جبهه رفتنش نبود . وقتي من آن نماز را آن هم با آن شور و حال مي ديدم ، با خود مي گفتم: خدايا اين بچه با اين سن وسال اينگونه نماز مي خواند، ما بايد چگونه بخوانيم ؟ هميشه توي دسته هاي عزاداري و مراسم سينه زني شرکت مي کردند. خودشان بچه هاي جلسه را جمع مي کردند و دسته هاي سينه زني راه مي انداختند. در مسجد فعال بودند ولي در ايام عاشورا و ماه محرم به قول معروف ديگه کارش در آمده بود .

چه سفارشهايي در رابطه با نمازو مسائل عبادي مي کردند؟
مي گفتند: هميشه سعي کنيد نمازتان را اول وقت بخوانيد و سعي کنيد دورغ نگوئيد و غيبت نکنيد و ....
به زيارت علاقه زيادي داشت. يادم مي آيد يک باري که ايشان به مرخصي آمده بودند، ما قصد داشتيم به مشهد برويم و من دلم مي خواست که ايشان هم يک دفعه با من بيايند و ايشان هم به خاطر کار زيادشان قبول نکردند و گفتند: من کارم زياد است، شما برويد من بعدا مي آيم. ما با بچه ها رفتيم. اما انگار همان روزي که ما در مشهد بوديم و قصد حرکت به همدان را داشتيم، خودشان را به مشهد رسانده بودند و دنبال ما هم در حسينيه همدانيها رفته بودند. فردايش ديديم حسن آمد و گفت: به من هم بگوئيد زيارتت قبول. گفتم: چرا توکه با ما نيامدي؟ گفت : آمدم ، ولي گفتند: همين يک ساعت پيش حرکت کرده اند .

نوع برخورد شهيد در محله و با دوستانش:
بچه هاي محل ، از بچه هاي جلسه خودشان بودند و اکثرا هم به شهادت رسيدند. مثل سعيد تابلوئي و علي آقا بادامي و جعفر آقا حجازي و ...
با دوستان و بچه هاي جلسه و همسايه و .. خيلي خوب بود . مخصوصا با جعفر آقا حجازي که با هم خيلي خوب بودند . وقتي جبهه بود ، حدود يک ماه نيامده بود ، بعد با نارحتي مي آمد . مي دانستم که از دوستانش شهيد شده اند و مي آمدند که به اصطلاح اطلاع بدهند و روز دوم مي ماند و بعد مي رفت. هر وقت هم از جبهه مي آمدند، حتما سري به خانواده شهدا مي زدند . با بچه هاي محل ، بچه کوچکها خيلي خوب برخورد مي کرد . با عزت فتار مي کرد و راهنمائيشان مي کرد و خيلي به آنها محبت مي کرد. مي گفت: بچه ها ، بچه هستند بايد با اخلاق بچه گانه و خوب با آنها رفتار کرد .مي گفتند: اگر اخلاقمان خوب باشد، اينها به حرفهاي ما گوش مي دهند .

حالات و برخورد شهيد قبل از اعزام به جبهه و هنگام بازگشت از جبهه:
جبهه که مي خواست برود ، من به عنوان يک مادر دلم مي سوخت و دلم تنگ مي شد، چون به شهيد حسن علاقه و وابستگي زيادي داشتم. ما از تهران که آمديم اينجا هيچ کس را نداشتيم و غريب بوديم. شهيد حسن ترک براي من هم برادر بود و هم پسر. دلم تنگ مي شد ، مي نشستم برايش گريه مي کردم تا حدي که رفتم امامزاده عبدا... 900 تا 1000 صلوات نذر کردم ،که سالم بماند و فقط اسير دشمن نشود. راستش چون شنيده بودم که اسرا را اذيت مي کنند. لذا مي گفتم: خدا کند که اسير نشود . يک روز، رو به من کرد و گفت: مادر تو را به خدا کم برو امامزاده دعا کن! تو با نذرو دعاهاي خود نمي گذاري شهيد شوم، چرا که من تا حالا 3 بار مجروح شدم؟

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانوده و مسائل زندگي:
شهيد آمدنش به منزل خودش براي ما يک هديه بزرگي بود. 2 ماه بود که حسن نيامده بود منزل. هر وقت هم که دير مي آمد، همين حاج آقا مختاران (پدر شهيد) يک نامه خيلي کوچک مي آورد، که ما نگرا ن نباشيم. يعني نامه اي در سه چهار خط که مي آوردند دم در مي دادند و مي رفتند. ما ديديم که بعد از دو ماه حسن آمد و ديگر هر وقت هم که مي آمد، قرباني مي کشتيم. حسن آقا برادري داشت که سوم راهنمايي بود و به رفتن به جبهه خيلي علاقه داشت. يک روز پيش من آمد، گفت: مادر جان من خودم که مي روم، کم است ، مي خوام غلامرضا را هم ببرم. گفتم: باشد، مادرجان ببر. مي سپارمتان به خدا. شما مال آقا امام زمان هستيد، مال من که نيستيد. خدا پشت و پناهتان. رفتم و از زير قرآن ردشان کردم. حالا ديگر يادم نيست چه مدت جبهه بودند.
بعدا شهيد مصباحي که مي خواست به همدان بيايد ، حسن آقا ، غلامرضا را فرستاده بود و آمده بود . بعد آمد و در گفت: مادر ، اين غلامرضا ، حسن آقا را به من سپرد که من او را بياورم. حالا باز من مي خواهم بروم ، اگر کاري و چيزي هست، به حسن آقا بگوئيد . مادر گفت : خدا پشت و پناهتان باشد، فقط سلام مرا به حسن آقا برسانيد. ديگر بعد از آن بود که پاي غلامرضا به جبهه باز شد و شهيد حسن، هر وقت مي آمد، مي گفت: مادرجان سلاح مرا بعد از من ، اينها بردارند و مي گفتم: مادر جان ،خدا نکند مي گفت : مادر خدا نکند، ندارد. بالاخره اين مشکلات هست. يعني واقعا مرا آماده و آگاه کرده بود. من خيلي به حسن وابسته بودم . اصلا او براي من ، چيز ديگر بود و علاقه زيادي به حسن داشتم . بعدا که حسن شهيد شد ، و چهلمش شد، همين برادرش غلامرضا ، لباسهاي شهيد را پوشيد و عازم جبهه شد. سوم راهنمايي بود که ديگه درس را رها کرد و رفت. نزديک دوسال جبهه بود . من هم خيلي خوشحال بودم. مي گفتم: الهي شکر. اقلا برادرش راهش را ادامه مي دهد. در ضمن با وجودي که ايشان فرمانده بودند ، ولي چيزي در اين رابطه نمي گفتند. هر چند اطرافيان مي گفتند ولي وقتي از خودش مي پرسيدم، مي گفت: نه من فقط يک بسيجي ساده ام، بعداز شهادتش فهميدم که فرمانده بوده است. يعني مي خواستند که در ربطه با کارهايي که مي کنند، کسي متوجه نشود ، تا اجرشان پيش خدا محفوظ بماند.
از جبهه که منزل مي آمد ، ما خيلي خوشحال مي شديم . يک هفته به ايشان مرخصي مي دادند ، روز دوم مي رفت و مي گفتم: کجا؟ مي گفت: مي خواهم بروم جبهه و بچه ها آنجا تنها هستند. اصلا خودم احساس مي کردم که وقتي او مي آيد ، ديگر جبهه نيست و از رفتنش ناراحت بودم. ولي از جهت اينکه مي گفتم، اينها سرباز آقا امام زمان هستند و اگر اينها نروند ، چه کسي مي خواهد برود ، اين بود که تحمل مي کردم .
پدرش مي گفت: تو تازه آمده اي ،حالا کجا مي خواهي بروي؟ من گفتم: نه ، اينها سرباز آقا امام زمان هستند، اينها نروند کي مي خواهد برود ؟ و وقتي مي آمد ، وقتي يک محبت زيادي به ايشان مي کردم ، مي گفت: مادرجان نمي خواد براي من محبت زيادي بکني ، اينجور کارها اسراف است و من راضي نيستم براي من اين همه محبت کني .

بينش شهيد نسبت به نوع زندگي , زيستي ، معنويت و ....
از سادگيش هر چه بگويم کم گفته ام . بارها شده بود ، پدرش مي گفت: شما بيا فقط اندازه ات را بگير، بده برايت يک دست کت و شلوار بدوزند، بعد شما برو. مي گفت: کت و شلوار براي چيه؟ به غير از لباسهاي پاسداري که الان توي کمدش آويزان است، لباس ديگري نداشت . اصلا نمي پوشيد، نه اينکه خداي نکرده نبود بلکه دلش نمي خواست به دنيا دل ببندد و يا به خودش برسد . هميشه هم که مي آمد مي گفت: مادر يک وقت وابسته به دنيا نباشي، اين دنيا فقط يک مسافرخانه است، يک موقعي خودت را وابسته نکني. اصلا علاقه به اين جور چيزها نداشته باش . نسبت به تربيت فرزند خيلي سفارش مي کرد، طوري که خواهرش هم آنزمان ( زمان طاغوت) واقعا حزب الهي و مومن و با خدا بود و در انجمن خيلي فعال بودند و بچه ها را به حجاب دعوت مي کردند .

بيان احساساست و حالات خودتان نهگام عزيمت فرزندان به جبهه:
هنگام عزيمت ، خب مادر ناراحت مي شود و دلش تنگ و از طرفي ، چون من به شهيد خيلي وابسته بودم، از آن جهت که وقتي از تهران آمديم به همدان هيچ کس را نمي شناختم و غريب بودم ، و آنزمان تنها مونس من، حسن بود و در نتيجه ، وابستگي زيادي به ايشان داشتم. يعني شهيد حسن ، هم جاي برادرم بود و هم جاي پسرم .

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور فرزندتامن در جبهه:
بيشترين چيزي که من از آن مي ترسيدم و مدام براي آن دعا و نذر مي کردم ، مسئله اسير شدن بود . چون خيلي چيزهاي زجرآور شنيده بودم. هميشه دعا مي کردم خدايا هر اتفاقي مي افتد ، بيافتد، فقط اسير نشود و دلتنگي که بواسطه نبود ايشان در خود احساس مي کردم . البته هر وقت خيلي دلم براي ايشان تنگ مي شد، يا نامه هايش مي رسيد يا خودش مي آمد .

نحوه ارتباط و نامه نگاري فرزندتان با خاواده و دوستان:
زياد ارتباط با ايشان نداشتيم و تا مدتي نمي دانستيم، اصلا کجاست؟ يعني خودش نمي گفت. يک مرتبه پدرش رفت دنبالش، که ايشان را در در هنگام شستن لباسهايشان در انديمشک مي بيند. که بعد خبر سلامتي ايشان را براي من آوردند و همانطور که گفتم ، وقتي دلم برايش تنگ مي شد، يا خودش مي آمد يا نامه اش .

چگونگي اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شنيدن خبر شهادت فرزندتان:
دفعه آخر که مي خواست برود، من خيلي آرزو داشتم که ايشان خانواده دار شود. گفتم: حسن جان بيا و يک فکري کن؟ گفت: اگر اين دفعه سالم برگشتم، باشد يک فکري مي کنم. يک روز که در خانه داشتم کار مي کردم، دامادمان که پاسدار در سپاه است، از طريق ايشان خبردار شديم . يک روز خواهرش آمد و گفت: مادر چه کار داري مي کني؟ گفتم: کار. بعد گفت: زود باش جمع کن . گفتم : نه ديگه چيزي نمانده الان تمام مي شود. گويا اينها از دوشنبه با خبر بودند و خودشان گريه هاشان و ناراحتي هاشان را کرده بودند. اما من نمي دانستم که شهيد شده است . بعد ديدم رفت و آمد و مانتو مشکي پوشيد گفتم: چيه دم عيدي چرا مانتو مشکي پوشيدي، خوب نيست و برو عوضش کن. گفت: مادر حوصله داري؟ بعد گفتم: بگو ببينم مگر چيزي شده ؟ گفت: مامان جان اينها را جمع کن، داداش باز مجروح شده. گفتم: تو رو خدا نگو. گفت: مادر مجروح شده دوباره رفت و آمد و گفت: مادرجان اين همه شهيد ، اين همه جوانها شهيد مي شوند و گفت :اصلا داداش شهيد شده! گفتم: اکرم تو را به خدا نگو، گفت: مادر ، الان شهيد در همدان است و ديگر آنجا بود ، که گفتم: امانتي بود که به خدا داديمش و حسن هم به آرزويي که به آن علاقه داشت، رسيد و شهيد شد و پدرش هم آماه شد .( حالا يادم نيست که چه کسي به پدرش گفته بود).
فردايش هم از بنياد شهيد ، دو تا خانم آمدند و نحوه شهادتش را به ما گفتند و من هم چون قبلا آماده شده بودم ، چرا که خودش سفارش کرد بود ، که من شهيد شدم، گريه نکن. البته آن وقتها ( قبل از شهادتش ) در رابطه با شهيدان ديگر و خانوادهاشان ، چيزهايي مي گفت، تا من براي شنيدن خبر شهادتش آماده شوم. وقتي آن دو تا خانم مسئله شهادت را به من گفتند، گفتم : خدا را شکر مي کنم ، که در اين راه رفت.( راه اسلام ، راه خدا ، راه حمايت از رهبرمان ).
روز سه شنبه آمدند و گفتند: چهارشنبه مراسم است، برويد شهيد را ببينيد. شهيد را نشانم دادند. بعد مرا بردند ، که ديدم با همان لباس پاسداريش ، انگار خوابيده است. چرا که ، ميت رنگش مي پرد، ولي ايشان رنگ صورتشان، سرخ و سر زنده بود ، گويا خوابيده است. به ايشان تبريک گفتم و گفتم: حسن جان خوشا بحالت ، خوشا به سعادتت که به آرزوي ديرينه خود رسيدي.

احساسات و علاقه شهيد نسبت به ولايت فقيه ،مخصوصا حضرت امام(ره):
نسبت به امام علاقه خيلي داشتند و آن زمان که آقا مي خواستند تشريف بياورند، فعاليت زيادي کردند. يک شب زود به منزل آمد و گفت: من مي خوابم مرا حتما ساعت 10 بيدار کنيد و همان گوشه گرفت خوابيد. اصلا اين خانه، جاي جايش ،جايگاه خاطره شهيد است. ساعت 10 که رفتم بيدارش کنم ، در خواب تمام شعارهايي که مي خواهست روي ديوار بنويسد، توي خواب بلند بلند مي گفت. بيدارش کردم و گفتم: چه مي گويي؟ گفت: تو شنيدي من چه گفتم؟ گفتم: نه ولي تو خواب خيلي حرف مي زدي. مي خواست مطمئن شود من چيزي نفهميدم. خيلي علاقه به رهبرداشت. علاقه به آقا امام زمان وکمک به سربازان امام زمان (عج) باعث شد به جبهه برود و آن وقت که رهبر را به پاريس تبعيد کردند، حسن تازه به دنيا آمده بود، به گفته خود آقا ، سربازان من توي گهواره هستند .

اگر موارد ديگري هست بفرماييد:
ايشان يک وقتي که کوچک بودند، پول تو جيبي هايي که پدرشان مي دادند را در قلکي جمع مي کردند. بنده خدايي بود که خيلي وضعش خراب بود و ندار بود. مريض هم بودند. من ديدم عصر بود آمد و قلکش را شکست و حالا پولش را نمي دانم چقدر بود جمع کرد و به آن بنده خدا داد .گفتم: چرا دادي؟ گفت: مادر حالش خراب بود، خودم هم به اين کارها خيلي علاقه داشتم . گفتم: کار خوبي کردي . البته اين را هم بگويم ، ما بعداز شهادتشان متوجه شديم. (شهيد حسن و جعفر آقا حجازي ، با هم دست به اين کار مي زدند).
يک خانواده مستضعف بود . اين دو شهيد با هم کار مي کردند و درآمدشان را به آن خانواده مي دادند و بعد از شهادت ، شهيد حسن ترک، يک مدتي ما مي ديديم که چند نفر مي آيند و سر قبش و فاتحه مي خوانند. اول از ايشان نپرسيدم ، دو تا خانم و يک بچه بودند، که خيلي هم گريه مي کردند. بعدا فهميديم که به اينها از نظر مادي، کمک کرده اند و حالا نمي دانم چه چيزي براي آنها تهيه کرده بودند .

ديدگاه شهيد نسبت به شهادت و شهيد:
هميشه از شهادت تعريف مي کرد. مي گفت: آنها که شهيد مي شوند، واقعا خوشا به سعادتشان، جاي خوبي دارند. بعد من مي گفتم: پسرم شما بايد سالم بمانيد و به اسلام خدمت کنيد . مي گفت: مادر اگر بدانيد ، شهادت چقدر ارزش دارد و شهيد نزد خدا چه مقامي دارد، هيچوقت اين حرف را به من نمي زديد. تا اينکه در سن 23 سالگي در عمليات فاو در تاريخ دوم اسفند سال 1364 به آرزوي ديرينه خود رسيد .

خاطرت پس از شهادت:
2 ماه بود که شهيد شده بود و من به عنوان مادر آن هم مادري که واقعا به پسرش وابسته بود، خيلي ناراحت بودم و در فراقش اشک مي ريختم و با خود مي گفتم: چرا حداقل به خوابم نمي آيد. تا اينکه يک شب خواب ديدم، که با همان لباس پاسداري آمد، من بلند شدم و گفتم :حسن جان الهي قربانت شوم خودتي ؟ گفت: بله . مادر من هستم. من بغلش کردم، خيلي سبک شده بود بطوريکه نمي دانم چگونه بيان کنم. بعد يک کمي صحبت کرد و بعد رفت. يکبار هم خدا مي خواست به خواهرش فرزندي بدهد،گفت: مادر دلم مي خواهد اسمش را هم اسم داداش بگذارم. تا اينکه يک شب جمعه اي بود که به خوابش آمده بود،گفته بود که اسمش را محمد مجتبي بگذار ،دو بار هم تکرار کرده بود . يکبار هم که خواهرش دو دل بود که آيا در بنياد شهيد کارکند يا نه، بخوابش آمد بود و گفته بود: اگر مي خواهي راه شهدا را ادامه دهي ، برو؟
اول ها ، سالگردهاي شهادتش، خيلي به ياد ايشان بودم و با ايشان صحبت مي کردم و خيلي هم خوابش را مي ديدم. يک دفعه بوي عطر مي آمد، (آخر صبح که از خواب بيدار مي شوم و وضو مي گيرم و از دقايق اوليه ، ياد شهيد هستم و با ايشان صحبت مي کنم) ، همچنين به ياد دوستش ، جعفرآقا حجازي هستم.
باور کنيد ، سه بار ، بوي عطر در اين اتاق مي آمد . گفتم: آخر من که عطر نزده ام. اول متوجه نشدم چيست و رفتم پايين و بعد آمدم بالا . بعد به خوارهش گفتم، گفت: مادرجان! اينها شهدا هستند، که مي آيند پيش تو و مي روند و تو آنها را نمي بيني. بارها شده که اين اتفاق افتاده و من فقط صلوات مي فرستم . يک دوست داشت که در آبادان بود ، رفتيم مناطق جنگي و آنجا بود که با ايشان آشنا شديم. ايشان جاي جاي قسمتهايي که حسن در آنجا بود و خاطرهايي که از آنجا داشت را براي ما تعريف کرد. گفتم: اي کاش ضبط مي کرديد . دوستانش تعريف مي کردند، که در عمليات فاو، ايشان سه روز و سه شب بدون اينکه چيزي بخورند ، همه اش فعاليت داشته و بعد با همان وضع ، بعد از نماز صبح، به شهادت مي رسند . شهيد شکري پور به پدرش مي گفت: تنها خدمتي که من به شما کردم، اين بود که شهيد را از خط اول به عقب کشيدم، والا جنازه اش همانجا مي ماند .
و خاطره اي که خودش تعريف کرده بود ، اين بود که مي گفت: مادر، خدا خيلي به شما رحم کرد، کم مانده بود اسير شوم. گفتم : چطور؟ گفت: ما سه روز و سه شب بود که با دوستانمان راه را گم کرده بوديم و کم مانده بود که اسير شويم ، که متوسل به آقا امام زمان شديم و توسط امدادهاي غيبي راه را پيدا کرديم . شهيد به همه خواهران و برادران ، سفارش مي کرد ، که به گفته امام عزيزمان گوش بدهند و دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه بگيرند.
 
 
 

 

آثارباقي مانده از شهيد
مدتي از ماندن ما در اينجا مي‌گذرد. ياد خدا تسلي درون آشفته و طوفان خيزمان است ,تا اكنون فرصت نوشتن وصيت‌نامه نبوده است. من را در گردان مالك اشتر گفته‌اند كه باشم يكروز شناسائي رفتيم سنگر، هوائي ديگر دارد انسان گمشده‌اش را اينجا مي‌يابد.
خدايا يك عمر خطاي تو كرده‌ام اكنون بسوي تو روي آورده‌ام و در راه تو هجرت كرده‌ام تا از شَرِ شيطان و شياطين در امان باشم .اينجا جاي دنيا طلبان وابسته نيست .پروردگارا كمك كن از همة وابستگي‌ها بريده و وارسته براي تو شوم. اله ي من، خداي مهربان از تو مي‌خواهم كه در بهترين حالت مورد رضاي تو بسوي تو بيايم ,اين را مي‌دانم كه تو توشه‌اي را پذيرائي كه مزين به اخلاص باشد ,در درگاه تو غير از مخلصين ديگران راهي ندارند .من اين بندة ضعيف تو كاري با خلوص براي تو كرده‌ام ,پس خدايا رحم كن بر من ,رحم بر اين بندة ضعيف تا براي تو باشد, براي تو بميرد, براي تو زندگي كند.
پس هنگامي كه مي‌خواهم مخلص درگاه تو از شر شيطان محفوظم بدار. الهي من تنها سرمايه‌ام را به تو مي‌دهم حال تو خودداني كه با من چگونه عمل كني ,به دوزخم بري يا به بهشت و از اين وسوسه‌ها به تو پناه مي‌برم.
اميد آن دارم كه به وظيفه‌ام عمل كرده باشم وبراي تو كار كرده باشم و تو ارحم الراحميني با من ؛هر چه خواهي بنما.
هر چه فكر مي‌كنم معامله‌اي بهتر از اين نمي‌يابم و مي‌دانم تو خلف در وعده نداري پس مرا نيز در پيمانه و عهدم ثابت قدم گردان.
خدايا عالم‌هاي ديگر و مراحل بالاتر را نيز بنمايان تا طالب تو گردم خدايا تو خودت را به من بشناسان ,مرا طالب خود مكن در اين انقطاع الي الله ياريم كن ,مرا عاشق خود ساز, مرا طالب خود كن و شهيدم گردان كه اين را بالاترين نور ميدانم.
آفريدگارا و اي خداي غفار گذشته‌هايم بسيار تباه است به تو پناه مي‌آورم از آينده‌ام, اگر تو گذشته‌هايم را نبخشي من چه كنم ,به چي كسي رو آورم, خدائي كه رحمت را از صفات خود خوانده‌اي به اين بندة حقير رحم كن كه اگر تو رحم نكني به كجا روم.
هر چند از زندگي خود ياد دارم لطف تو بوده, من خطا كرده‌ام چه در خفا و چه در عيان و تو پوشانده‌اي، از بلا بدورم داشته‌اي در سختي‌ها ياريم كرده‌اي .بارها عهد و توبه‌ام را شكسته‌ام و تو ناديده انگاشته‌اي.
نزد مردم سربلند داشتي و من در نهايت غفلت بجاي محبت‌هاي تو بدي كرده‌ام .پس خدايا تو با من چگونه رفتار خواهي كرد اما من به رحمت تو اميدوارم. انتظار دارم كه سختي عقوبتت را در آخرت به من نچشاني، پرده از اعمالي كه جز تو كسي آگاه نيست برنداري و مرا با صالحان و شهداء محشورسازي ,نزد علي (ع) و امامان و ائمه اطهار.
به نظرم اين است كه فرد روي زمين نخوابد و اشكال من اينكه زياد به ياد خدا و توكل بر او نبوده‌ام و ابداً از روي غرض نبوده و از جهت شرع مقدس خيالم راحت است ولي دلم مي‌خواهد كه نقص عهد نيابد كه در اين صورت بايد دين خود را ادا نمايم و سخت ناراحتم از اينكه او در فشار درد و ناراحتي است باشد كه خدا عفو كند و او را سريعتر شفا دهد.

غرور بيجا پشيماني مي‌آورد.
قرض خورشيد برنگ سرخ و درانتهاي خط افق مماس بر زمين در حال غروب است, نسيم آرام و خنكي مي‌وزد, اشعة طلائي خورشيد درحالي كه آخرين تشعشع خود را داده بر تپه ماهورها و علف‌هاي سبز و لرزاني كه بر اثر نسيم در حركتند ,مي‌تابد .رنگي شبيه خون به اطراف افق پاشيده شده و ابرها را رنگين ساخته, نصف قرص خورشيد غروب كرده و رفته رفته و آرام آرام زيادتر مي‌شود. پرندگاني از اين سو به آن سوي با صداي خود غروب را همراهي مي کنند.
در آشيانه‌اند وديگري چيزي از خورشيد باقي نمانده حتي يك ذره, همه‌اش غروب كرد ولي اثر آن معلوم است صداي توپ و خمپاره ها و انفجار گلوله زينت بخش چنين منظره‌اي است.
پرنده‌اي روبه‌روي من كنار تپه است, گويا او هم مانند من شاهد غروب خورشيد بوده . نسيم سردتر مي‌شود ,رنگ خون در افق يكسان و جالب سايه‌كاري شده است ولي آيا ديگر خورشيد طلوع نمي‌كند.
دو پرنده با هم دعوا كرده و يكديگر را دنبال مي‌كنند آن‌ها بر سر چه دعوا دارند آيا مانند انسان‌هاي طغيانگر براي ارضاي هواهاي خود همنوعان را به كشتن مي‌دهند .
رنگ سرخ از ابرها گرفته شده و فقط در افق پخش است ولي آيا ديگر خورشيد طلوع نمي كند. چرا همه چيز حكايت از طلوع خورشيد در صبحي ديگر را دارد, همه فريادها شاهد بر كوتاهي ظلمت است . سرخي افق صداي ناله و نواي پرندگان نسيم سحرگاهي، علف‌هاي لرزان و ... همه و همه فرياد مي‌زنند كه طلوعي ديگر در بر خواهد بود, اگر بتوانند ظلمت كوتاه شب را تحمل كنند اگر بتوانند رنج تيره‌گي‌ها را با استقامت سپري كنند تا هنگامه‌اي ديگر باز دوباره همان سرخي و همان ابرهاي برنگ خون بار ديگر نويد آمدن خورشيد و صبح را مي‌دهند كه (اليس بصبح قريب) آري اگر اين همه خورشيدهاي فروزان بر خاك مي‌غلطند و از خود سرخي خون و كفن آغشته به خون جاي مي‌گذارند اين دليل بر پيروزي ظلمت نيست بلكه همان خون‌هاي سرخ و همه چيز ديگر گواه بر طلوعي ديگر است, ممكن است كه در اينجا بعد هر طلوع غروبي هم باشد اما زماني خواهد آمد كه ديگر غروبي در كار نخواهد بود و ديگر ظلمتي بر جاي نخواهد ماند, آن هنگام همه‌اش طلوع است, نوراست و فرياد پيروزي و آن‌ هنگام است كه سرخي خون‌مان بر تيزي شمشير ظلمت پيروز خواهد شد و طلوعمان ديگر غروبي نخواهد داشت. وقتي كه خورشيد تمام عالم و حجت خدا بيايد ديگر اثري از ظلمت نخواهد بود اما همواره افق را و خاك را با خون‌تان سرخ نگه داريد تا ياد او نميرد . هر بار با سرخي خونتان ياد او را گرامي داريد به پرنده‌ها بگوئيد نغمه سر دهند و به نسيم بگوئيد بوزد تا ياد او نميرد, او خواهد آمد ولي ياد او را زنده نگه داريد. ابرهاي تيره هيچگاه بر آسمان نخواهند ماند. آن‌ها رفتني هستند اين را همه گواهي مي‌دهند و خدا نيز شهادت مي‌دهد.
خورشيد به خون نشست آسمان در افق سرخ و در بالاي آن رنگ زرد دارد .يك ستاره در آسمان ديده مي‌شود, ستاره‌ها نور دهيد تا در ظلمت ياد او نميرد هر چند نور شما كم فروغ است ولي در ظلمت شب هنوز خود را اعلام كنيد تا در طلوعي ديگر خورشيد بيايد و ديگر زحمت از بين بردن ظلمت بر دوش شما نخواهد بود. تكه‌ها و لكه‌هاي ابر سياه در درياي سرخ رنگ غروب حكايتي ديگر دارد. ولي آيا خورشيد را كشته‌اند نه هرگز آن‌ها هم رفتني هستند ولي او طلوع خواهد كرد, در صبحي ديگر سرخي برنگ خون افق با سياهي شب در هم آميخته و رنگ و جلائي ديگر يافت ولي پيروزي عقبت با خواست و باطل رفتني است. حق طلوع خواهد كرد و باطل غروب با طلوع و غروبي كه هميشگي است.‍               والسلام


23/12/60
خدايا قلوب ما را نوراني و اخلاق ما را زينت ده و و ديون ما را ادا ساز.
فاذا قرات القران فاستغذ بالله من الشيطان الرجيم
چون خواهي قرآن را قرائت كني از شر شيطان رانده شده به خدا پناه بر.
انه ليس له سلطان علي الذين آمنو و علي ربهم يتوكلون
البته شيطان را بر كسي كه بخدا ايمان آورده و بر او توكل و اعتماد كرده تسلط نخواهد بود.
انها سلطانه علي الذين يتولونه و الذين هم به مشركون
تنها تسلط شيطان بر نفوسي كه او را دوست گرفته‌اند و با نواي او بخدا شرك آورد‌ه‌اند.
خداوند مي گويد در سروه نمل كه شيطان،با مومن و متوكل به خدا كاري ندارد, با كساني كار دارد كه شيطان را به دوستي گرفته‌اند پس لحظه‌اي انديشه كنيم كه شيطان را با ما كاري نيست و نظري كنيم و مومن واقعي بخدا گرديم و در هر كاري از شر شيطان به اون پناه بريم.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : ترک , حسين ,
بازدید : 180
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,496 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,188 نفر
بازدید این ماه : 5,831 نفر
بازدید ماه قبل : 8,371 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک