فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1335 در يكي از روستاهاي رزن به نام قاليش همدان چشم به جهان گشود. در دامن پاك خانواده اي كشاورز و محروم پرورش يافت و در سن هفت سالگي وارد دبستان شد . تا كلاس ششم ابتدايي تحصيل كرد ولي از آنجايي كه خانواده سخت به نيروي بازوان پر توان وي محتاج بود ترك تحصيل كرد و در كنار پدر و همدوش او به كار كشاورزي پرداخت . در سن 16 سالگي براي كار راهي تهران شد و به كارگري مشغول شد تا بتواند کمک بيشتري به خانواده نمايد.
سال 1355 به خدمت سربازي رفت و در پايگاه نوژه (شاهرخي سابق) همدان در كنار خدمت سربازي توانست مدرك تحصيلي سوم راهنمايي را اخذ نمايد . بر اين باور بود كه انسان براي رسيدن به كمال مطلوب و شكوفا ساختن و به فعاليت در آوردن استعدادهاي بالقوه خويش علاوه بر كار بدني به پرورش روح و عقل هم نيازمند است .
پس از اتمام دوره سربازي در سال 1357 ازدواج نمود .اين دوران همزمان شده بود با اوج گيري مبارزات مردم بر عليه حکومت شاه خائن.
او نيز با اين سيل خروشان همراه شد تا همدوش مردم ايران به پيروي از امام بزرگوار نداي رهايي مستضعفين از زير ظلم وستم مستكبرين را سر دهد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در كميته انقلاب اسلامي(سابق) رزن به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت.
روزي که امام (ره) دستور تشكيل سپاه پاسداران را صادر كرد او بي درنگ به سپاه پيوست و از طرف سپاه ماموريت يافت تا در دادگاه انقلاب اسلامي همدان مشغول خدمت شود .در روزهاي اول انقلاب كه گروهكها مانند قارچ در گوشه و كنار ايران ميروييدند و مخالفت با احکام الهي را زمزمه مي کردند ,او با كمال قدرت در برابر توطئه هاي شوم شيطاني آنان ايستادگي مي كرد . در سال 60 13وقتي يكي از منافقين را دستگير و به دادگاه منتقل مي كردند براثر انفجار نارنجك همراه منافق, شديدا مجروح و يكي از همرزمانش بنام احمد مسگريان به شهادت رسيد .
مدتي در بيمارستان اكباتان همدان بستري بودو پس از بهبودي دوباره به محل ماموريتش بر گشت .
با آغاز تجاوز حاکمان بعثي عراق به ميهن اسلامي ايران ,اوخواستار حضور در جبهه براي دفاع ازکشور بودوپس از پيگيري هاي زياد توانست در سال 1360 عازم مناطق جنگي سر پل ذهاب شود . در اين منطقه از ناحيه دست مجروح .
بعد از آن در اكثر عملياتي که ايران براي مقابله با تجاوز ارتش عراق که به نمايندگي از دنياي ظلم وستم بود, شجاعانه شركت داشت .عمليات 11 شهريور - ثارالله - فتح المبين - بيت المقدس - و الفجرمقدماتي - رمضان - والفجر 2 - و الفجر5 – ميمك- خيبر - و الفجر 8 - كربلاي 4 و كربلاي 5 را مي توان نام برد .او در اين مدت 6 بار مجروح شد و 3 بار در محاصره سخت مزدوران بعثي افتاد كه با تدبير وشجاعت بي نظير موفق به شكستن حلقه محاصره شد . ازسال1361 به صورت كادر ثابت لشکرانصارالحسين(ع) در آمد و در واحدهاي مختلف خدمات شاياني را از خود به يادگار گذاشت.
پس از مدتي به فرماندهي گردان 155 لشگر انصار الحسين انتخاب شد كه گردان تحت فرماندهي اش در اكثر عمليات ها شركت جست و برگه هاي زريني از فتوحات سپاه اسلام را به خود اختصاص داد. در عمليات كربلاي 4 وقتي يكي از برادرانش به نام صمد ابراهيمي به شهادت مي رسد با وجود اينكه توان انتقال جنازه برادرش را به پشت خط داشت ,اما اين كار را انجام نمي دهد و در جواب برادراني كه علت را از ايشان جويا مي شوند ,پاسخ مي دهد كه چگونه مي توانستم دست به چنين كاري بزنم در صورتي كه مي ديدم جنازه همرزمان شهيدم در زير آفتاب سوزان جنوب مانده اند .برايم فرق نمي كند كه برادرم باشد يا نباشد .همه رزمندگان براي من برادرند.
در عمليات كربلاي 4 مجروح مي شودو مدت 72 ساعت بدون آب و غذا در آن طرف اروند رود در داخل قايقي در منطقه دشمن به محاصره مي افتد .وقتي شب هنگام يكي از مزدوران بعثي قصد نزديك شدن به قايق را داشت وي با كلت كمري او را از پاي در مي آورد و موفق به فرار ميگردد .با وجود زخمهائي كه در تن رنجور خويش داشت حاضر به انتقال به پشت جبهه نمي گردد . در عمليات کربلاي 5 گردان 155 به فرماندهي او پنج مرحله در عمليات شركت مي كند وبالاخره لحظه موعود و ديدار يار فرا مي رسد.
لحظه وصال فرا مي رسد ودر تاريخ 12/2/ 65 13بر اثر تركش گلوله توپ به آرزوي ديرينه اش كه سالها به دنبال او بود نائل مي گردد و برجام سرخ شهادت عاشقانه بوسه مي زند.
او رفت و در فناي خويش بقا يافت و باقي گشت و با شهادت خويش بار ديگر حقانيت و مظلوميت پيروان صالح سالار شهيدان ، معلم بزرگ شهادت را به اثبات رساند تا خداي شهيدان به ما نيز توفيق ادامه راه سرخ شهيدان را عطا فرمايد.
از ستار ابراهيمي5 فرزند به يادگار مانده است.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد







وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايها الذين آمنوا ذكروا نعمة الله عليكم
اى اهل ايمان به ياد آوريد نعمتى را كه خداوند نصيب شما ساخت .
قرآن کريم
در اين زمان كه ما زندگى مى كنيم كه بعد از 1400 سال دوباره نسيم اسلام وزيدن گرفته و دارد از خفقان بيرون مى آيد و اسلام زمان پيامبر (ص) و على (ع) تكرار مى شود و جهان را متوجه خود كرده است و تمام مسلمين و مستضعفين را زير پرچم خود آورده است .مستكبرين و دشمنان كه در رأ س همه آنها آمريكا و شوروى و اسرائيل جنايت كار است به اين آسانى نخواهند گذاشت كه حكومت اسلامى جهان شمول شود و اسلام براى محكم شدن ريشه هايش نياز به فداكارى و جانبازى و از خود گذشتگى روحانيون و جوانان و تمام اقشار مسلمين را دارد .
به خاطر اسلام است که مطهرى ها و بهشتى ها و رجائى ها و باهنرها و ... هزاران شهيد والامقام ديگر را از دست مى دهيم تا اسلام پا برجا باشد با اين اوصاف ديگر چه چيز باعث درنگ ما شده است و نمى گذارد خود را به قافله آنها برسانيم .
خداوندا ما را جزء سربازان خودت قرار ده كه سربازان تو هميشه پيروز هستند . خداوندا ما را جزء حزب خودت قرار ده كه حزب تو هميشه پيروز است .خداوندا ما را قدرتى عنايت كن تا تمام دشمنانت را از روى زمين نيست و نابود كنيم .خداوندا به ما صبر و استقامت عنايت كن تا آخرين قطره خونمان پرچم الله اكبر تو را بر دوش حمل كنيم و در جهان برافشانيم . خداوندا به ما توفيق ده تا تمام دشمنانت از سازمان منافقين وحزب امت گرفته تا چريكهاى فدايى خلق و پيكار و ديگر سازمانهاى كفر و الحاد را از صحنه گيتى برداريم و جهان را براى ظهور امام زمان (عج) مهيا كنيم . آمين.
اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد ارسول الله اشهد ان امير المومنين و عليا ولى الله .
من حاج ستار ابراهيمى فرزند مراد على در كمال صحت و سلامت وصيت خود را اين چنين بازگو مى كنم :
همسرم در اين زمانى كه قرار گرفته ايم تمام نيروهاى جهان به جز تعداد اندكى از آنها همه با هم هم پيمان شده اند كه اين صداى الله اكبرى كه از ايران اسلامى به رهبرى نايب امام زمان, امام خمينى بلند شده در گلو ها خفه كنند. به شما سفارش مى كنم كه هيچگاه امام را تنها نگذاريد و سخنان امام را مو به مو اجرا كنيد و سعى بر اين داشته باش زينب وار زندگى كن و به بچه ها تربيت ياد بده و محبت امام عزيزرا در دل مهدى و دخترانم زياد كن , چراغ راهمان اينها هستند .
اى همسر عزيز اگر جنازه بنده به دستتان نرسيد به پدر و مادرم دل دارى بده خودت ميدانى و من اسير نخواهم شد چونكه از دشمن خدا نفرت دارم . بعد از من بزرگ خانه و مرد خانه مهدى مى باشد به شرط اينكه شما زينب وار زندگى كنيد و تمام زندگى ما ل شماها است و اين هم مشخص شود اگر بچه را خواستى بزرگ كنى نصف زندگى مال شما مى باشد و غير اينصورت اموال مال بچه هاى پدر از دست داده در راه خدا ست.
همسرم به بچه ها واقعيت را بگو و دروغ نگوييد پدر رفته به دزفول برمى گردد و بگو پدرتان عاشقانه در راه خدا و براى رضاى خدا جنگيده و شهيد شده است و اگر جنازه ام به دستتان رسيد حتما در همدان دفن نمائيد چونكه من نمى خواهم بچه هايم در روستا زندگى نمايند و از تمام آشناها برايم حلاليت بخواهيد.
خدمت پدر پير عزيزم و مادرم و پدر بزرگم كربلاى ابراهيم و حاجى عمو و شيرين جان و برادرانم و خواهرانم و دايى ها و عموها و عمه ها و خاله ها و قوم و خويش سلام مى رسانم و مشهدى وجه الله و غيره را سلام مى رسانم و از اينها حلاليت مى طلبم و از اينها مى خواهم امام عزيزمان را تنها نگذارند .
در مرگ من گريه و زارى ننمائيد كه دشمنان شاد خواهند شد .ديدار در قيامت و خرج دفن و مراسم از اموال خودم باشد . والسلام عليكم - به اميد پيروزى اسلام
ستار ابراهيمى هژير






خاطرات
مهدي نوروزي:
شهيد ابراهيمي مي فرمود: عمليات فتح المبين را مقايسه مي کرد با اوائل جنگ و اواخر جنگ مي فرمود که ما از کجا به کجا رسيديم. مي گفت: بعضي موقع ها بچه ها مي آمدند و مي گفتند سلاح نيست, کمبود لباس است ,غذا نيست .آنها را توجيح مي کردم و مي گفتم : اوائل جنگ ما چيزي نداشتيم ,نيرو هم نداشتيم ,نيرويي که بتواند در برابر ارتش عراق بايستد و عراقي ها به طور پياده روي آمده بودند ,مناطق فتح المبين و ديگر را گرفته بودند . در عمليات فتح المبين ما سوار موتور سيکلت ها مي شديم و توي دشت دنبال عراقي ها مي کرديم و چون عراقي ها پياده آمده بودند با دويدن عقب نشيني مي کردند. اين نشان مي دهد که نيرويي نبوده اگر نيرو بوده يک آرايشي مي گرفت و خط را تثبيت مي کرد. مي گفت : ما شب مي رفتيم آن منطقه را مي گرفتيم نيرو نبود بچينيم آنجا . صبح مي آمديم و مي ديديم عراقي ها آمدند جلو .
آنها پياده مي آمدند و ما هم به طور پياده آنها را وادار به عقب نشيني مي کرديم .

مصطفي روحي :
آخرين ديداري که با شهيد حاج ستار ابراهيمي فرمانده گردان 155 داشتيم در آبادان کنار بهمن شير داخل يک ساختماني که بچه هاي گردان در داخل آن مستقر بودند. قبل از کربلاي 5 يعني قبل از شهادتش 1365/12/12 که ايشان کادرگردان را جمع کردند و يک جلسه اي گذاشتند . آخرين صحبت هايش که بود حلاليت خواستند و بچه ها را در خصوص نحوه عمليات توجيه کردند و بعد از توجيهات يک دعاي توسلي داشتند که آماده بشوند براي عمليات و براي ما تا حالا اين جور دعا نخوانده بود.
کتاب را گرفته بود دستش و زار زار گريه مي کرد و مي خواند. قبلاً که مي خواست دعا بخواند چنين حالتي نداشت . دعا مي خواند و گريه مي کرد . بحث عمليات شد و رفتيم منطقه و ايشان که در شب 65/12/12 به شهادت رسيدند پدرشان هم در منطقه حضور داشتند .وقتي که حاجي شهيد شد ما از خط برگشتيم عقب ديديدم .پدرش توي خيابان هاي آبادان در جلوي مقر ايستاده است و گويي که از نگاهش خبر دارد که حاجي شهيد شده . ايشان گفتند : حاجي کجاست؟ بچه ها گفتند :ما آمديم و حاجي براي فرماندهي محور ماند تو خط ! ايشان گفتند : نه خير و شروع کردند به اشک ريختن و گفتند : دلم گواهي مي دهد حاجي شهيد شده است .


مصاحبه با همسر شهيد ستار ابراهيمي هژير
بسم الله الرحمن الرحيم
قدم محمدي ، همسر شهيد حاج ستار ابراهيمي هستم .
موقعي که خواستگاري آمد، سرباز بود. عمويم چند بار آمده بود و پدرم خدا بيامرز ، (چون فاميل بوديم) راضي نمي شد. مدام مي رفت و مي آمد و ديگر پدرم راضي شد. عمويم مي گفت: اگر آن پسرم زنده بود ، شما نه نمي گفتيد و براي همين پدرم راضي شد. آن موقع در پادگان نوژه در کبودرآهنگ ، سرباز بود . در هفته 5شنبه و جمعه مي آمد خانه و سر مي زد. چند ماه که نامزد بوديم، سرباز بوند و ازدواج هم که کرديم ، باز هنوز سرباز بود . تازه سربازي اش را تمام کرده بود، که انقلاب شد . تازه انقلاب شروع شده بود که رفت تهران ، که آنجا اسمش را در کميته بنويسد که نشد و از آنجا پشيمان شد و آمد همدان و اسمش را در سپاه نوشت . ما که روستا بوديم ، آمديم همدان و يک چند وقتي مستاجر بوديم . خودش در دادگاه بود و درگيرکارمنافقها و مقابله با آنهابود.
روز عيد قربان بود و چند نفر منافق را  گرفته بودند. يکي از آنها گفته بود، که چند نفر فردا بايد در جايي قرار داشته باشند . حاج ستار و شهيد مسگريان رفته بودند و آن دختر منافق فرار کرده بود و در  خانه اي پناه گرفته بود . حاج ستار رفته بود و او را گرفته بود. شهيد مسگريان هم،  پسر را گرفته بود و آورده بودند. حاج ستار که اجازه نداشته زنها را بازرسي کند ، مي گفت: چون جان ما در خطر بود،  گشتم  و چيزي در بدنش نبود. آورده بودند او را در ماشين مسگريان ، ايشان (خدا بيامرز) هول شده بود و زياد دقت نکرده بود. آن پسر يک نارنجک  به کمرش بسته بود و در فلکه سنگ شير، نارنجک را کشيده بود. مسگريان خدا بيامرز ، شهيد شده بود و حاج ستار زخمي . اينها را برداشته بودند و برده بودند بيمارستان. برادر کوچک شوهر خانه ما بود و رفته بود هم کتاب برايش بگيرد و هم نان بگيرد . خانه آمد و گفت: آنجا نبود و رفته بود ماموريت. شب بود و ما خانه نشسته بوديم، ميني بوسي آمد و جلو خانه ما نگه داشت. ديديم آمدند و گفتند: حاجي کجاست؟ گفتم : دادگاه. گفتند : نه ، مي گويند زخمي شده است. بالاخره رفتيم ،ديديم بيمارستان اکباتان خوابيده بود. من او را اصلا نشناختم، از بس که از او خون رفته بود و کليه هايش اذيت شده بود و حالش خيلي خراب بود. اصلا لباسهايش همه سوخته بود و چند روز آنجا خوابيد و از آنجا مرخص شد. گفتند که يک ماه بايد آنجا استراحت کني. يکي دو روز ماند و چند روز هم رفتيم دهات. گفت: حالا زحمت نکشند ، از آنجا بلند شوند به خاطر ما و از کار و زندگيشان بمانند . يک چند روز ماند و باز رفت دادگاه. آن موقع تيپ نبود و در سپاه ، تيپ تشکيل دادند و رفت در تيپ. ديگر کارش همه در منطقه بود. يک روز هم خانه پيدايش نمي شد و يک روز هم که مي آمد مرخصي، خانه نمي ايستاد و مي رفت به خانواده شهدا سر مي زد. مدام  در جبهه بود ، به خانه کم مي آمد. عيد که مي شد، بيشتر توي منطقه بود و چه جور مي شد  که سالي عيد ، خانه باشند. آن هم دست بچه ها را نمي گرفت با خودش بيرون ببرد و مي گفت: اگر من دست بچه ها را بگيرم  و ببرم بيرون، يک خانواده شهيد ببيند و فرزند شهيد ببيند و يک آه بکشد، واي بر حال ما ! اين بود که بچه ها را با خودش بيرون نمي برد.

تاريخ ازدواجمان 13/2/1357 و در روستاي غايش بود . روز اول به او گفته بودند، دختر عمويت را برو ببين. چون بيشتر خانه نبود ، و ما همه يک روز خانه اقوام ،يعني خانه پدر بزرگش بوديم، من از پله ها پايين مي آمدم  و حاج ستار بالا مي آمد. ما را آنجا ديد و به خاطر اين هم آمده بود، که مرا ببيند. من هم خوب آن موقع عقلم نمي رسيد و نمي دانستم .چون آن موقع ، دخترها را در سن و سال کم ، شوهر مي دادند. آن موقع از من پرسيد، که عمو خانه است ؟ من گفتم:  بله.  گفت: مي خواستيم بياييم خانه تان. آمدند خانه ما ، ولي من نمي دانستم براي چه چيزي آمده اند خانه ما . اين خاطره براي خودش خيلي مهم بود ، که آن روز در آنجا حرف زد و من از حرف زدنش خوشم آمد .

مختصري از رفتاراخلاقي و روحي شهيد در منزل:
بيشتر وقتها که جبهه بودند و مرخصي مي آمد ، مي رفت به خانواده شهدا سر مي زد. (ديگر الان اصلا احوال خانواده شهيد را نمي پرسند). آن موقع که خانه بود، اخلاقش خيلي خوب بود. حتي يک روز هم که خانه بود، با وجود اينکه خيلي خسته بود، اصلا نمي گذاشت، مثلا من بروم نان بگيرم ، مي گفت: اگر من بنشينم خانه  و شما بروي نان بگيري، اصلا درست نيست. آن وقت که من خانه نيستم ، وظيفه شما است که نان بگيري، و گرنه وقتي خانه بود ، هر چيزي را  خودش مي گرفت و حتي جاي خودش را هم خودش مي انداخت و اصلا ابا نداشت که در خانه کمک کند .

برخورد شهيد با افراد خانواده :
اخلاق و برخوردش، هم با خانواده خودشان خوب بود و هم با خانواده ما خوب بود و با من هم خوب بود  و خوشا به سعادتش که زود رفت! زياد به بچه ها محبت نمي کرد  و چون مي گفت: عادت مي کنند و ديگر نمي گذارند من منطقه بروم و دلتنگي مرا مي کنند. برادرش سرباز بود و سربازي نمي رفت. البته ايشان الان شهيد شده است.(صمدابراهيمي).
 رفته بوديم روستا ، يک دفعه به پدرش گفت: تو خيانت مي کني؟ گفت: چرا؟ گفت: اين سرباز را چرا نگه داشتيد خانه، او بايد برود جبهه. چند کلمه با پدرشان حرف رد و بدل کردند و حرفشان شد. بعدا باز خودش از دل پدرش درآورد و گفت: به خاطر اينکه الان موقع جنگ است، اينها نروند، بالاخره اين يکي نرود و آن يکي قايم نشود که نمي شود. برادر شوهرم همان موقع  رفت سربازي و خودش پشيمان شد و اسمش را نوشت.مي گفت: من نمي دانستم حاجي اينقدر اخلاق و رفتارش خوب است . به من مي گفت: برو سربازي ، مي گفتم: بروم آنجا، اذيتم مي کنند. ولي رفتم، آنجا ديدم ، برادر من است و براي آن يکي رزمنده ها ، بيشتر مهرباني مي کند و چقدر با سربازان و بسيجي ها و .. رفتار خوبي داشت.
 از منطقه که مي آمد خانه ، يک شب مي ماند و بقيه را مي رفتيم خانه پدر و مادرش و احوال آنها را مي پرسيد. مي نشستيم و به من مي گفت: بلند شويد برويم خانه پدرت. مادر شوهرم مي گفت: شما تازه آمديد ، حالا باشيد. مي گفت: نه شما را ديديم ، حالا نوبت آن هاست و چشم انتظارند و مادر يا پدر زن با پدر و مادرم ، هيچ فرقي براي من نمي کنند و احترام آنها واجب تر است. مي رفت و من مي ماندم ، چون خانه مادر شوهرم ، من رويم نمي شد با حاجي بلند شوم و بروم. حاجي مي رفت و شام هم آنجا مي ماند ومي آمد. مادر شوهرم مي گفت: پس کجا بودي؟ او مي گفت: شما جمع نشستيد، آنها تنها بودند و رفتم شام را با آنها خوردم و آمدم  و خيلي هم مزه داد. آنها هم تنها مانده بودند .

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف در خانه و بين خانواده:
دعا خواندن جاي خودش ، نماز خواندن جاي خودش ، و همه اين گونه مسائل را رعايت مي کرد . يک خاطره اش اين است که ، يک روز اعزام بود و امام در تلويزيون سخنراني مي کردند و مي گفت: وقتي موقع اعزام است و بسيجيان مي روند، من ناراحت مي شوم و خجالت مي کشم و شروع به گريه کردن کرد و گفتند که امام اين طور که حرف زد، ناراحت شدم.
در خانه هم ، شب جمعه که تلويزيون دعاي کميل پخش مي کرد ، چراغ را خاموش مي کرد. خودش ، کتاب دعا بر مي داشت و دعا مي کرد و گريه مي کرد. موقعي که با خدا راز و نياز مي کرد و نماز مي خواند، هر قدر هم که بچه ها شلوغ مي کردند ، او در خودش بود. بچه ها کوچک بودند و يک سال، فاصله داشتند. خودش که خانه بود، بچه ها را مي برد نماز جماعت. در نماز جمعه آن موقع  بچه ها را (معصومه و خديجه، اول ابتدايي بودند) ، با خودش مي برد و مي گفت: بگذار ياد بگيرند . مي گفت: محبت امام را در دل بچه ها زياد کن و هميشه ياد امام باشيد و به سخنهايي که امام فرموده ، گوش دهيد .

حالات و برخورد شهيد در هنگام باز گشت از جبهه:
مي گفتند: جبهه واجب تر است. من نمي گفتم ، نرو. فقط بعد از شهادت برادر شوهرم بود ، که گفتم: حاجي ديگر بس است و ما هم خسته شديم و بچه ها کوچک بودند و ديگر برادر شوهرم رفته . او هم دو تا بچه داشت و ما 5 تا . گفت: اين حرفها را نزن ، شما بايد روز به روز ايمانتان قوي تر شود. خداي ناکرده با اين حرف ها ، ايمان شما ضعيف مي شود. گفتم: به خاطر اينکه بچه ها کوچک هستند و ما هم اذيت مي شويم . گفت: نه اگر من نروم ، بايد شما بگوييد برو . يک مثلي مي گفت برايمان ، که الان يادم نيست  و من هم نمي گفتم که جبهه نرود و فقط يک بار گفتم ، آن هم بعد از شهادت برادرشوهرم .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
يک روز مهدي کوچک بود،  با اتفاق چهار تا دختر و مهدي بيرون رفتيم. حاجي کنسروي را گذاشته بود که توي راه بخورند. از منطقه مي آمدند و نخورده بودند، مانده بود. مهدي را با خودش برده بود سپاه. مهدي رفته بود و کنسرو را باز کرده بود.  حاجي از دستش گرفته بود ، گذاشته بود سر جايش. (سهميه خودش بود) . مي خواستيم برويم بيرون، باز مهدي رفت آنجا و در کنسرو را  دوباره برداشت. حاجي کنسرو را برداشت و از دستش گرفت و سر جايش گذاشت. گفتم: تو را به خدا بده بهش . گفت:  نه ، مال بيت المال است. گفتم: سهميه خودت بوده و خودت گذاشتي بين راه بخوري و نخوردي و مانده. گفت: نه ، باز هر چي باشد، مال بيت المال است.
 
بينش شهيد نسبت به نوع زندگي و اداره زندگي و نوع تربيت فرزندان:
دوست داشت بچه هايش چادري باشند، بچه ها کوچک بوند و کلاس اول هم نمي رفتند. يک روز آمد خانه و گفت: به معصومه و خديجه بگو روسري ببندند، عادت کنند. گفتم: توي خانه ! آنها کوچک هستند و کسي نيست که روسري بپوشند.
يک روز هم خودم بدون روسري رفته بودم حياط. گفت : روسريت پس کو؟ گفتم : توي حياط کسي هست؟ گفت: خدا که مي بيند. گفتم: خدا که نامحرم نيست. گفت: بچه ها نگاه مي کنند ، ياد مي گيرند و يک وقت بي روسري نروند بيرون ؟!
مي گفت : بالاخره يک وقت همسايه ها پشت بام باشند و ببينند ، بچه ها بايد روسري سر کنند و چادر بپوشند . ايشان هر چيزي ساده اي را دوست داشت .
 
بيان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها:
به خاطر اينکه موقع جنگ بود، تنهايي را تحمل مي کرديم. به خاطر اسلام ، به خاطر دين، به خطر امام (ره) ، هر چيزي بود  را تحمل مي کرديم و الان هم تحمل مي کنيم به خاطر خدا . چرا که در راه خدا رفتند و از يک لحاظ افتخار مي کردم که شوهرم نترس است. مي رفتند پيش ايشان و مي آمدند  و از ايشان تعريف مي کردند. بسيجي ها، هم از اخلاقش و هم از رفتارش و هم از  شجاعتش تعريف مي کردند ،مي گفتند، که نترس بود و من افتخار مي کردم. الان هم افتخار مي کنم که اين چنين شوهري داشتم و اين راه را رفته است و الان هم ، هر جا که اسمش را مي آورند، افتخار مي کنم. و به همه شهدا و به همه اينهايي که رفتند، افتخا مي کنيم.

مشکلات و نحوه برخورد با آن، هنگام حضور همسر در جبهه ها و بعد از شهادت:
 
تنها بوديم، برادرش هم که شهيد شده بود. دو روز ماند و روز سوم رفت آنجا. فرمانده لشکر ، آقاي کياني گفته بود، که بايد بروي 10 روز بماني . خودش هم زخمي بود .
 دو روز ماند و روز سوم رفت و ديگر نماند. يک مدت بعد آمد و من گفتم، که از بمباران مي ترسم. يک سنگر توي حياط درست کرد و مي خواست که برود ، من گفتم: حاجي ما مي ترسيم و بچه ها هم کوچک هستند.( آن موقع اينجا هيچ کس نبود و غريب بوديم)، گفتم: من مي خواهم بروم رزن. گفت: اين کار را نکنيد ، چون بقيه که شما را  مي بينند ، فکر مي کنند که لابد يک چيزي هست که اينها رفته اند و اينها را برده اند و گذاشته اند رزن و اصلا اين کارها را نکنيد و يک ذره اي عصباني شد و گفت: بمانيد همدان ،هر چه شد ، آن است که خدا مي خواهد. خودش در تابستان بود و ماه رمضان، روزه نمي توانستند بگيرند. بالاخره امام خودش فرموده بودند: درست نيست در اين گرما و تشنگي روز بگيرند . مي آمد خانه ، چند روز مي ماند و روزه مي گرفت.( دخترم سميه را خدا تازه داده بود به ما ) . من خوابيده بودم ، خودش افطار و سحري حاضر مي کرد و روزه مي گرفت و مي رفت خانه يکي از دوستانش. مثلا مي ديد خودمان مشکلي نداريم ، به بقيه افراد کمک مي کرد.
خانم همسايه تعريف مي کرد: رفته بود خانه آنها ، ديده بود حال خانه آنها  خالي است. گفته بود، من بودجه ام نمي رسد فرش برايتان بخرم  و موکتي خريده بود  و برده بود برايشان. خانمش بعد از شهادت حاجي ، پيش من هم نگفته بود. گفته بود: حاج ستار خدا بيامرز، اين موکت را خريد و آورد برايمان. گفت: خانه تان خالي است.
دلسوز بود، مي دانست کسي يک چيزي ندارد، تا آنجا که مي توانست ، کمک مي کرد. تنهايي را ،خوب چون براي خداست، بايد تحمل کرد. (زهرا دختر کوچکم ، آخرين بچه مان بود).
 عمليات فاو بود ، که آن موقع حاجي منطقه بود و ديگر ما مانديم تنها و زهرا را هم که خدا مي خواست، به ما داد. مي گفتم : خدايا چه بکنيم ؟ بالاخره همسايه مان آمد و رفتيم دکتر. حاجي از منطقه آمد و من يک ذره قهر کردم و گفتم : بالاخره يکي که زنش مريض مي شود، مي رود به او سر ميزند. هيچ کس هم نبود  و تنها بوديم اينجا. گفت: مي دانم حق داري، ولي اسلام واجب تراست. مي گفت : ما چند نفر آنجا مسئوليم و بايد برويم و چند روز آن موقع ماند .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسر زمان حضور در جبهه:
من که نامه نمي نوشتم ، چون سواد نداشتم ، ولي خودش زنگ مي زد. خانه همسايه مان مي ر فتيم  وآنجا حرف مي زديم . عمليات فاو بود ، 6 روز بود که دختر کوچکم زهرا را خدا داده بود . آن وقت هم تلويزيون پشت سر هم اعلام مي کرد عمليات شده،  ما مي گفتيم که،  خدا کند صحيح و سالم برگردند. همسايه مان آمد  و گفت : حاج ستار زنگ زده خانه. من خودم مريض بودم، اين را که گفت، من نمي دانم چطور چادرم را پوشيدم و رفتم خانه ايشان. همسايه ما ، شوهرش سپاهي بود ، خانم او آمد و خانم شهيد دارابي آمد ومي خواستند احوال شوهرشان را بپرسند. من گوشي را برداشتم و احوالپرسي کردم . حاجي بنده خدا رويش نمي شد، که سوال کند خدا بچه را داده يا نه. مي گفت: چه خبر؟ من هم رويم نمي شد بگويم. مي گفت : چه خبر، وضع و اوضاع چطور است و من اصلا رويم نمي شد يک چيزي بگويم. گفتم: خوبيم. فقط بگو ببينم تو خوبي زخمي نشدي؟ گفت: نه حال من خوب است و چند روز ديگر مي آيم. همسايه ها يکي يکي گوشي  را گرفتند و احوالپرسي کردند و گفتند: آقاي دارابي چطور است؟ گفت: او هم خوب است  و صحيح و سالم نشسته اينجا ،(در حاليکه او زخمي شده بود و فرستاده بودند او را قم ) .
در کوچه ما، آقاي هادي پور بود و همه دوستان بودند و برايمان خيلي مهم بود ، بدانيم چه خبر است؟ و خانه همسايه مان ،شده بود مخابرات. او مي گفت: احوال شوهر مرا بپرسيد، ببينيد خوب است يا نه.

ديدگاه شهيد نسبت به امام خميني (ره) و ولايت فقيه:
هميشه مي گفت: محبت امام را در دل بچه هايم زياد کنيد و امام را تنها نگذاريد. حرفي را که امام مي گويد، گوش کنيد . امام که تازه آمده بودند ايران ، ايشان رفته بودند تهران. خودش مي گفت، با موتور رفته بودم. گفتند : امام آمده. من موتورم را گذاشتم کنار و رفتم پيش امام. امام دستانش را روي سر ما کشيد ، خيلي خوشحال شدم. دستشان را بوسيدم و بيرون آمدم ، ديدم موتور را مي خواهند ببرند.

ديدگاه شهيد در خصوص تحصيلات و کسب مسائل علمي:
مي گفت: بچه ها درسشان را خوب بخوانند تا به جايي برسند. به ما هم مي گفت، ولي به خاطر بچه ها نمي توانستم بروم. آن موقع هم روستا نمي گذاشتند، چون پسر و دختر مخلوط بود و معلم ها هم مرد بودند و پدرم بدش مي آمد. چرا حاجي به من مي گفت، من هم نمي دانستم و نمي توانستم . خودش هم مي ديد مشکل است و خانه نبود و بچه ها کوچک بودند.
خودش هم علاقه داشت  و خوشش مي آمد بچه ها درس بخوانند و مي آمد درس بچه ها را مي پرسيد. يکي کلاس اول مي ر فت و آن يکي به او کمک مي کرد .ايشان مي گفت: ببينم دخترم چه طور ياد گرفته و چطور مي خواند؟!

 نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادتش:
بعد از شهادت برادرشوهرم بود که شوهرم آمد خانه. مي خواست برود که پدر شوهرم را هم آورد . بعداز نهار بلند شدند بروند  و رفتند و دوباره برگشتند. گفت: شام درست کن  و بعد از شام مي رويم. پرده ها را من باز کرده بودم و شسته بودم، گفت: چهار پايه را بياور، پرده ها را بزنم. پرده ها را هميشه خودش مي زد و نمي گذاشت من بالاي چهار پايه بروم . پرده ها را زد  و شام خوردند. پدرشوهرم گفت: من هم با شمامي آيم . گفت: جا نمي شويد و ميني بوس رفته و من با تويوتا مي خواهم بروم. من گفتم: حاجي دلش تنگ است و به خاطر اينکه برادر شوهرم شهيد شده بود، برويد منطقه را ببيند. گفت: جايمان تنگ است و نمي شود. گفتم : خوب بالاخره يک طوري هماهنگ کنيد و او را هم ببريد، چرا که دلش تنگ است. پدرشوهرش هم بود و حاجي و راننده شان، شام خوردند و خداحافظي و رفتند. آن وقت که مي خواست برود، چهره اش خيلي عوض شده بود و نوراني بود و نوراني تر شده بود. اصلا انگار آگاه شده بود، که شهيد خواهد شد. من به خدا گفتم : خدا کند اين دفعه ، صحيح و سالم برگردد. اصلا چهره اش خيلي عوض شده بود. اول برج بود که شهيد شده بود و پدرشوهرم اينجا بود. از منطقه يکي از بچه ها آمد و گفت:آدرس خانه برادرشوهرت را مي خواهيم. من رفتم خانه برادرشوهرم و گفتم: از حاجي خبر داريد؟ گفت: حاجي تازه رفته است، چه خبر؟ گفتم: 10 روز است که رفته  و الان عمليات شده و اصلا نه خبري، نه تلفني، هيچي نگفته. گفت: من مي روم و مي پرسم. ديگر من آمدم خانه ، فردايش برادرم آمده بود، رفتيم بازار ، از ماشين پياده شديم. پاهاي من اصلا جان نداشت و نمي توانستم راه بروم. بالاخره رفتيم و يک چيزي مي خواست براي ما بگيرد. من يک دامن مشکي برداشتم و برگشتم خانه. بچه ها گفتند : مادر، عمو آمد اينجا، کمد را باز کرد  و آلبوم بابا را برداشت. من ناراحت شدم و گفتم: براي چه ،من خانه نبودم و کمد را باز کرده و آلبوم را برداشته است؟ برادرشوهرم مي دانست، آمده و عکس را برده که اعلاميه چاپ کنند.
شب نشسته بوديم ، مي خواستيم شام بخوريم، ديدم يک نفر در اتاق را باز کرد و آمد داخل . ديدم پدر شوهرم و دايي شوهرم ، که او هم بسيجي بود آمدند. گفتم: در بسته بود، شما چطور باز کرديد؟ گفت: در باز بود. من با خودم گفتم : من که در را باز نمي گذاشتم، بگو که حاجي کتش را درآورده و رفته عمليات  و کليد در داخل جيبش بوده و پدرشوهرم برداشته  و گذاشته  داخل جيبش و اين طوري در را باز کرده.
 گفتم: حاجي پس کجا است؟ گفت: آنها ماندند. گفتم: پس شما آمديد، آنها چرا نيامدند؟ گفت: بالاخره او فرق مي کند ، او فرمانده است و مانده اسلحه تحويل بگيردوساکها را تحويل بگيرد و بعد بيايد. خيلي قسم دادم به پدرشوهرم شام بماند ، گفت : نه ما شام خورده بوديم، خواستم تخم مرغ درست کنم برايشان ، بخورند. گفت: نه، هر چي هست توي سفره ، همان را مي خوريم. ديدم که خيلي ناراحت است. دستش را روي شکمش گذاشته و اصلا حوصله ندارد. به دايي شوهرم گفتم: پس حاجي کجا مانده ؟ گفت: آنها فردا پس فردا مي آيند . سفره را جمع کردم و پدرشوهرم گفت: جاي مرا بينداز، مي خواهم بخوابم . من رفتم جا بيندازم و به دايي شوهرم قسم دادم و گفتم: راستش را بگو ببينم حاجي کجا مانده و شما آمديد؟ قرار بود با هم بياييد و چيزي نگفت. رفتم جاي پدرشوهرم را بيندازم، گفتم: شما را به خدا بگو ببينم پس حاجي کجا مانده؟ اين را که گفتم، گفت: نترس چيزي نشده و حاجي پايش زخمي شده، تا اين را گفت، ديگر براي من آگاه شد ، که چيزي شده. چون به خاطر زخمي شدن ، حاجي نمي ماند. از آن بيشتر زخمي شده بود و باز خانه آمده بود . من شب رفتم خانه همسايه مان ، به سپاه زنگ بزنم و همسايه ها دو روز بود ، مي دانستند من خبر نداشتم. زنگ زد و گفت: نمي گيرد.  نگو اين شماره را اشتباهي مي گيرد، تا مرا از سر باز کند. ديگر ماند و صبح شد. ديگر صبح رفتند سپاه ، منتظر بودند که جنازه برسد و بعد به من بگويند. دوستانش از سپاه مي آمدند خانه ما ، که چه شده ؟  بالاخره برايمان آگاه شد، ولي خوب قبول نمي کردم. مي گفتم: شايد دروغ باشد و بيايد، شايد هم زخمي شده است . پدرشوهرم آمد خانه و نشست. يک دفعه گفتم ، که هر چه شده بگو! حاجي گفت گفتند: ميني بوس مي خواهند بياورند، برويم تهران ملاقتش. من گفتم: نمي خواهد، از سپاه ماشين بياورند، خودتان نمي توانيد از بيرون ماشين بگيريد، خودمان که خانه پول داريم، ماشين بگيريد و برويم ببينيم کجاست؟
حال بگو حتما بايد از سپاه ماشين مي آوردند ، چون اينها منتظرند جنازه بيايد. مي گويند، از سپاه مي خواهد ماشين بيايد. اين دفعه پدر شوهرم گفت: مي داني چيست ؟ حاجي گفته است ، زينب گونه گريه کن، بچه هايم را بزرگ کن . اين را گفت، فهميدم حاجي شهيد شده. آمدند و گفتند: اگر مي خواهيد جنازه را ببينيد، برويد سپاه . رفتيم آنجا ، بچه ها را برديم و جنازه را همه ديدند . بالاخره هر کس باشد، ناراحت مي شود. 5 تا بچه ماندند ، ولي خوب به خاطر خدا بود و به خاطر اسلام بود و تحمل کرديم .


نکات و حالات خاصي که از همسر شهيدتان ديده ايد:
در قضيه مکه رفتنشان خودش، مي گفت: تو را هم با خودم مي برم ، ولي مي گفت : چون از طرف سپاه اسم  من درآمده، نمي توانم شما را ببرم، ولي حتما تابستان يا سال ديگر  شما را مي برم مکه . ما مشهد بوديم ، از طرف سپاه زنگ زدند. مسئول ما آمد و گفت: آقاي ابراهيم زنگ زده، گفته بچه ها رابفرستيد بيايند . گفتند: شناسنامه ها. شناسنامه نبرده بوديم و کارت دعوتنامه که براي سپاه داده بودند، آن هم نبود. ديگر رفتند از سپاه مشهد نامه گرفتند و رفتند بليط گرفتند.
ساعت 12 سوار هواپيما شديم  و ساعت 1 رسيديم تهران. از سپاه تهران يک ماشين آمده، که ما بياييم . ما را آورد ند . آمديم ، ديديم حاجي (خدا بيامرز) ، سماور روشن کرده و شام آماده کرده و جلو در حياط آب ريخته. ما آمديم ، مادرشوهرم هم پيش ما بود و مهدي بغل من بود. ديدم از پشت سر ما ، ميوه خريده مي آيد و يواش يواش صدا مي کرد. ما نگاه کرديم ، ديديم مي آيد. رفتيم خانه، مهمان دعوت کرد و چند تا از همسايه ها  آمدند . فاميل خودش ، رفت عروسي دوستش. او هم رفت  ک آنها را برساند. مهمان ها گفتند: خدايا ، حاجي کجا مانده؟ يک موقع آمد، گفتم: کجا بودي، مهمانها آمدند  . منتظر شدند، نيامدي؟ گفت: بردم آنها را رساندم و آمدم و دير شد. فردا شب از سپاه آمدند و بالاخره رفتند مکه. دختر خواهرم عروسيش بود، گفتم: تا حاجي بيايد ، من بروم و برگردم تا خواهرم ناراحت نشود. صبح که آماده شدم بروم، ديدم در زدند. خودش مي گفت: هميشه  از بالاي پنجره نگاه کنيد .( آن موقع منافق زياد بود) . مي گفت :  اول نگاه کنيد ، ببينيد کيست و بعد در را باز کنيد. رفتم در را باز کردم ، ديدم يک آقايي گفت: حاجي زنگ زده  و گفته فردا مي آيد. من از پله ها آمدم پايين  و افتادم پايم زخمي شد. يک گوسفند هم پدر شوهرم آورده بود.گفت : حاجي آمد، قرباني کنيم. گوسفند را برديم پشت بام و حياط را تميز کرديم. فردا منتظر نشستيم ، که حاجي بيايد. سوار ماشين شديم و رفتيم، نيا مدند. گفتم : پس کجا مانده اند؟ گفتند: ساکشان را ندادند، آمديم خانه.
 با مادر شوهرم نشسته بوديم و تعريف مي کرديم، يک دفعه زهرا ،خواهر شوهر م آمد و گفت : حاجي آمد .آمديم ، ديديم حاجي آمده بالاي پله ها و ايستاده. آمدم و ديدم سرش را هم تراشيده بود ، گفتم: کجا بودي، ما آمديم استقبالت ، نبودي؟ گفت: مي خواهيد برگردم! باشد من مي روم آنجا، شما بياييد استقبالم. گفتم: نه ، آخر ما آمديم شما نبوديد و برگشتيم. گفت: مساله اي نيست. رفت داخل کوچه ، پدرشوهرم قرباني را کشتند و براي مهماني آماده کردند. يک روز بچه هاي سپاه را دعوت کرد، آنها گفته بودند: براي ما آبگوشت درست کن ، چلو کباب نمي خواهيم. يک روز هم بچه هاي گردان خودش را دعوت کرد . آن موقع منافق زياد بود و آنهايي که ريش داشتند را ترور مي کردند. آن موقع ها خدا بيامرز ، حاجي ، اسلحه گذاشته بود خانه و يادم داده بود ، که بالاخره يک وقت در زدند و آمدند ، مواظب باشيد. يک شب همسايه ما ، شوهرش آمده بود، در ما را زده بود و فکر کرده بود خانمش، خانه ماست. آن موقع شوهر او هم، جبهه بود . چون بعضي موقع ها که تنها بوديم ، يک جا جمع مي شديم. تنها بودم ، بچه ها هم کوچک بودند، کرسي هم گذاشته بوديم. در زدند و رفتم . گفتم: کيست؟ جواب نداد. از ترس نمي دانستم چکار کنم. بخودم مي لرزيدم. خدايا حتما منافق آمده سراغ ما . مي ر فتم ، مي خوابيدم ، باز مي ديدم در مي زنند. باز مي رفتم، مي ديدم هيچکس نيست. گفتم: حاجي خودش گفته، اگر يک وقت ديديد اين طور است، اسلحه را برداريد. خوب است بروم اسلحه را بردارم، اين دفعه ببينم کيست؟ رفتم با حرص گفتم: کيست؟ ديدم بنده خدا ، آقاي عسگري است . گفت: فتانه اينجاست؟ گفتم: اينجا نيستند. گفتم : آنها رفته اند خانه خواهر شوهرشان. فردا آقاي عسگري به خانمش  گفته بود : به خانه ما بيايد و از قدم خانم معذرت خواهي کن . گفتم: به خدا اصلا طوري ترسيده بودم ، که مي خواستم اسلحه را بردارم  و از بالاي پنجره بروم سراغش. گفته بود: به قدم خانم بگو، در جبهه هيچ اتفاقي برايم نيفتاده ، حالا آمدم اينجا ، مي خواهد مرا بکشند! يک روز حاج طيب ، (همسايه مان ، الان هم توي سپاه است)، چشمش يک کمي عيب داشت ، يکي از همسايه ها رفته بود، از همسايه اش ماشين بگيرد و خانمش مرض بود، ببرد دکتر.
حاج طيب فکر کرده بود منافق آمده، آمد در ما را زد و به حاجي گفت: يک نفر ايستاده بود اينجا، من در را باز کردم  و فرار کرد. حاجي( خدا بيامرز) کلت داشت ، آمد برداشت و از اينجا دور زدند و رفتند که منافق را بگيرند. ديده بودند ، نه بابا ، بنده خدا مي خواهد ماشين بگيرد و زنش حالش خوب نيست و حالش خراب است تا ببرد دکتر. خيلي معذرت خواهي کردند .
 نمي دانم کدام عمليات بود، سرپل ذهاب را بمباران کردند.ايشان  پادگان ابوذر بودند و آن وقت نمي گذاشتند مرخصي بيايند. البته دست خودشان بود، ولي به خاطر اينکه عمليات نزديک بود، نمي شد بيايند . گفته بودند ، آنهايي که اينجا مسووليت دارند، مي توانند خانواده هايشان را هم بياورند. يک روز آمد و گفت: آمدم شما را ببرم جبهه، سرپل ذهاب . سميه هم بغل من بود و يک ماهه بود. دوستش هم مي خواست، خانواده اش را بياورد، ولي مادر زنش اجازه نمي داد ، که خانمش را ببرد جبهه. گفت: اگر تو بيايي ، آنها هم مي آيند.  اول شما بياييد ، برويم . زهرا بود ، سميه هم بغلم بود، رفتيم پادگان و چند نفر از جمله ، آقاي همداني ، آقاي بشيري هم آمدند و خانواده هايشان را هم آوردند. هر کسي مي آمد، اول مي آمدند خانه ما و بعد مي رفتند اتاقشان را درست مي کردند و مي رفتند اتاق خودشان. سيد اصغر (خدا بيامرز) هم بود و مي آمدند و مي رفتند. مکان را سپاه داده بود . يک شب هواپيما آمده بود تا بمباران کند ، من ترسيدم و گفتم: حاجي هواپيما آمده تا بمباران کند. گفت: نه، هيچي نيست ، آنها آمده اند فيلمبرداري کنند و عکس بگيرند. اول به من گفت: بنشين، من درسم را تمام کنم، بعد بخواب. من گفتم: نه ، من مي خوابم  و خوابم مي آيد. هواپيما که آمد ، ضد هوايي ها کار کردند. من زود بلند شدم ، شيشه ها داشتند تکان مي خوردند. گفتم: چيست ؟ گفت: هيچي ، رفتند باختران  و اينجا چيزي نيست. باز هواپيماها برگشتند و ضد هوايي ها کار کردند. اين دفعه خيلي ترسيدم. چند روز مانديم. يک روز حاجي گفت، که آماده شويد برويم منطقه را ببينيم . ساعت 4 صبح بود ، بچه ها را آماده کرديم و گفت: بريم قصر شيرين. آن موقع آنجا هم شلوغ بود و زن نمي گذاشتند برود آنجا. حاجي اورکت خودش را درآورد و من از روي چادر پوشيدم ، که از پشت مثل مرد شوم. مثل اينکه يک مرد نشسته داخل ماشين. بچه ها را هم خوابانديم کف ماشين و رفتيم. چند ساعت داخل قصرشيرين گشتيم و مي خواستيم برويم که  نگذاشتند و رفتيم سرپل ذهاب و تپه ها و همه جا را نشام داد. با دوربين، عراقيها و تانک عراقيها را هم نشان داد. چند عکس هم آنجا انداختيم . يک جا مي خواستيم پياده شويم ، ديدم حاجي خودش پياده شد و زود رفت. گفتم: به ايست بچه ها را يکي شان را بگير بغلت، تا من هم يکي شان را همين طوري مي روي ، بگيرم گفت: بنده خدا، مي خواهم بروم ببينم آنجا کسي نباشد، اگر بود اول خودم را بزنند و بچه ها را نزنند  و بروم نگاه کنم و بعد بيايم شما را ببرم .
خودش رفت و نگاه کرد و آمد و کمک کرد بچه ها را برديم و گشتيم و آمديم. يعني تا ظهر ما راه رفتيم و نهار، کنسرو ماهي برداشته بود يم .من گفتم: غذاي سرد خوشم نمي آيد ، رفت از سنگر چيزهايي جمع کرد و آورد و آتش روشن کرد و کنسروها را داغ کرد. برادرشوهرم پيش ما بود ، گفت: حاجي تو که سرد مي خوري. گفت: قدم ، در خانه غذاي گرم خورده و عادت کرده و غذاي سرد نمي خورد، به خاطر او گرم مي کنم و خورديم . ديديم تانکهاي عراقي هم توپ هايشان شليک مي کند. من گفتم : به حاجي بگويم برويم ، مسخره مي کند و مي گويد: از جانت ترسيدي ؟ حاجي که رفت آن طرف، من به برادرشوهرم گفتم: اينجا را عراقيها مي توانند بزنند؟ آخه يک تپه بود ، آنجا را خيلي مي زدندو  ميني بوس برده بودند و آنجا نيرو خالي کرده بود و آنها را ديده بودند  و درست آنجا را مي زدند. او گفت: بله، دوربين را اگر بچرخاند، اين طرف، (جيپ را هم حاجي گذاشته بود و يک درختي بود و پشت درخت اگر جيپ را ببينند) ، چند تا خمپاره مي توانند بزنند اينجا. من با اين حرف ، بيشتر ترسيدم.
 نهار خورديم و آمديم. حاجي گفت: مي دانم تو الان دلت مي خواد بروي همدان . پدرم را خيلي دوست داشتم و مي خواستم که او را ببينم . گفت: مي دانم اين ها را مي خواهي براي حاج عمو تعريف کني و بگويي کجا بوديم، حالا اگر يک خمپاره بيايد بالاي ماشين بخورد همين جا ، همه مان را از بين مي برد، آن وقت مي خواهي چکار کني؟ گفتم: نه، مي خواهم بروم ، همه را براي حاج آقا تعريف کنم، که کجا رفتيم و چه کرديم. شب شد، چون پادگان ارتش بود ، نمي شد روزها بياييم. آمديم پادگان، چند روز گذشت و مانديم پادگان. حاجي آمد  و گفت: مرخصي مي خواهي؟ گفتم: چطور؟ گفت: مي خواهي بروي همدان؟ گفتم: بله ، چون مادرم را هم که مريض ، مي خواهم ببينم. گفت:شما را مي برم، ولي قول بده که نروي بگويي، ترسيدم و نمي خواهم بيايم . گفتم: باشد.
  ساعت 4 بود، از آنجا بيرون آمديم و ساعت 1 به رزن رسيديم . از آنجا رفت و چند تا در را زد و با تلفن نمي شد تماس برقرار کرد . باز براي ساعت 1 ما را گذاشت رزن و خودش برگشت جبهه. گفت: يک هفته بمانيد، من مي آيم و شما را مي برم. بعد از يک هفته اي ، من ديدم نيامد. خودم آمدم همدان و بعد گفتند: سرپل ذهاب را بمباران کرده اند. حاجي خودش در خط بوده و آمده اند . آنجا پادگان را بمباران کرده اند و بچه ها شهيد شده بودند. حاجي آمد و گفت: اوضاع از اين قرار است و همه ، خانواده هايشان را  آوردند.
 يک روز با يکي از نيروهايش رفته بود و مادر شهيد ناراحتي کرده بود و (بنده خدا خوب پسرش بود ) به حاجي چند حرف گفته بود، حاجي سرش را پايين انداخته بود و چيزي نگفته بود ، مي گفت: عيب ندارد ، بالاخره پسرش است و ناراحت شده. با وجود اين ، باز مي رفت  و به خانواده شهدا سر مي زد.
 با فاميلها ، با همه شان خوب بود. اصلا قهر نمي کرد و مي گفت: هر کس بدي کرد، بايد در عوضش خوبي کني. تعريف مي کرد: يک روز در منطقه عملياتي ،( بعد از ساعت 2 نصف شب و بعد از عمليات بود ) ، مي گفت: خسته شده بودم و عمليات تمام شده بود و مسئوليت ما تمام شده بود. گفتم: 5 دقيقه استراحت کنم. آنجا جنازه زياد بود و نشستم روي جنازه اي و  چند دقيقه اي به اين منوال بودم که ، ديدم يک چيزي تکان مي خورد و بلند شدم. عراقي که من 5 يا 10 دقيقه رويش نشسته بودم، تکان نخورده بود، که نفهمم زنده است. ديده بود، که گردنش خيلي درد گرفته، تکان خورده بود و شب هم که اسير نمي آوردند و بايد همان جا اسير را مي کشتند. بلند شده بود و با زبان ترکي گفته بود( با زبان خود حاجي) ،  که من زنده ام و مرا نزنيد و من نامزد دارم. حاجي او را آورده بود. از او خيلي اطلاعات کشيده بودند، که کجا مهمات زياد هست، کجا نيرو زياد هست؟ با زبان خودمان مي گفت، خيلي برايمان کار کرد و خيلي به دردمان خورد.
مي آمد مرخصي مي ر فت دهات و همه اش مي ر فت مسجد . عاشورا بچه ها را جمع مي کرد . يک روز پول جمع کرد و از خودش هم گذاشت که شد 15 هزار تومان . چند وقت پيش يک کتابخانه توي دهات درست کرد، آنجا بسيج تشکيل داد. از اينجا هم خودش کتاب مي خريد و مي برد. بالاخره يک کتابخانه درست کرد. الان هم آن کتابخانه هست .
طبقه بالا مسجد زنانه بود و پايين مردانه. بالا که بودند ، زنها يک وقت پرده را بالا مي زدند و نگاه مي کردند ، حاجي خيلي ناراحت مي شد . يک روز آمده بود همدان ، پارچه از آن ضخيم هايش از همدان  گرفته بود و آورد ، دو تا هم چرخ کرد، يکي مال مادرشوهرم و يکي مال يکي از فاميلها . آورد و گذاشت آنجا و گفت: يک بلايي بياورم سر زنها ، که ديگر نتوانند پايين را نگاه گنند. از صبح نشستيم ، پرده دوختيم براي مسجد تا شب . نزديک عاشورا بود آهن هم جوش داد و درست کرد و شب رفتند مسجد. نمي دانم زنها چطوري گوشه پرده را با سنجاق بالا زده بودند که  آمد و گفت: سر اين زنها را زير سنگ هم بگذاري ، باز هم بيرون مي آيند. (نميدانم چطور پرده را بالا زده بودند و پايين را نگاه مي کردند) . يک وقتي حمام وسايلش خرا ب مي شد( خب روستا بود ، خودش مي خريد و مي برد) ، درست مي کرد. آنچه از دستش برمي آمد ، کمک  مي کرد ، ولي نمي گفت. بعدا خودشان تعريف مي کردند، هر وقت مي رفتيم دهات و هر کس هر کاري داشت، مي آمد پيش حاجي . هر بار مي رفتيم و هر کس که با هم دعوا کرده بودند ، مي آمدند پيش حاجي و حاجي آنها را آشتي مي داد. سنش پايين بود و ريش  او سفيد نبود، ولي هر کسي ، هر کاري که داشت ، مي آمد پيش حاجي و حاجي مشکلش را حل مي کرد .

فرزندشهيد: 
خديجه ابراهيمي هستم. پدرم در مورد حجاب بيشتر سفارش مي کرد. با اينگه کلاس اول بودم ولي باز مي گفتند: چادر بپوشيد. مادرم برايم چادر دوخته بود و من هم مي پو شيدم . در وصيت نامه پدرم هم نوشته: حجاب خودتان را رعايت کنيد و زينب گونه باشيد . راه امام را ادامه دهيد .
يک بار يادم هست که موقع عيد بود مادرم گفت ، که ما را هم  با خودشان بيرون ببرند. گفتند:  نه . اگر ما را با خودشان بيرون ببرند، بچه هاي شاهد مي بينند و ناراحت مي شوند.  هر چيزي را هم خودشان با مادر مي رفتند  و مي گرفتند. مي گفتند: به بچه هايم دروغ نگو، هيچ وقت نگو پدرتان رفته دزفول و برمي گردد. راستش را بگو. بگو شهيد شده  است . هرگز مرا اسير نمي کنند ، چون از دشمن نفرت دارم.  مي گفت: چندان که نفسمان مي آيد ، بايد برويم و جبهه را خالي  نگذاريم وبايد که دشمن از بين برود .                                     

برگرفته از خاطرات همرزرمان ,خانواده وشهيد:
کشتي تا گلو در ميان گل نشسته بود اما با همه ي سنگيني اش مثل پر کاهي روي دستهاي اروند بود ، سينه مي کشيدند و کوهه کوهه خودشان را مي کوبيدند روي بدنه ي زنگ زده و پوسيده اش .
کم کم آب از ديواره کشتي بالا مي کشيد به جان سوراخ ها مي افتاد سر ريز مي شد و زانوهاي زخمي ستار را در خود فرو مي بلعيد .
بايد بيرون مي زد به هر طريق ممکن . ماندن در کشتي ، بيخ گوش عراقي ها ، مرگ تدريجي بود . گل هاي خشک شده اي دور پلک ها و مژه هايش را با پشت دست ريخت ، با زحمت تن زخم دارش را تا سک سکوي آهني بالا کشيد و از دهليزي که موشک آرپي جي ميان سينه ي کشتي انداخته بود ، سر به بيرون برد و يک آن ، چشم توي چشم خورشيد که از آسمان خليج اروند مي خزيد ، انداخت . برق چشمانش را ربود و پلکها ، پرده اي از سياهي روي حلقه ي سرخ چشمانش کشيدند . سرش رات به داخل کشتي دزديد و. به آب زنگ زده ي کف کشتي خيره ماند ، تا چشمانش آرام شود . سکوتي تلخ و گزنده فضا را بلعيد . به فکر افتاد . انبوه انديشه هاي توي در توي بر ذهنش پنجه انداخت . ذهنش را به سمت هر راه کار که مي برد ، قفل مي شد . خروش امواج وحشي اروند و نگاه صدها چشم که مثل گرگ بوي خون را در فاصله ي بيست متري خود حس مي کردند ، قدرت تصميم گيري را از او گرفت . زير لب ذکري گفت و صلواتي فرستاد تا بر غوغاي انديشه اش مسلط شود . اما همچنان ذهن او بين دو مسير مقابل هم در تردد بود . چاره اي نداشت ، يا بايد دست تسليم با لا مي برد و طعم تلخ اسارت را مي چشيد و يا به آب مي زد ، يا دست هاي خسته و زخم دارش پنجه در پنجه ي امواج مي کشيد تا به ساحل خرمشهر برسد .
بايد بزنيم به آب ... اما چطور ؟ با چي ؟
دوباره ذهنش چرخي زد و مسير آب را از لب جزيره ي عراقي ام الرصاص تا ساحل خرمشهر مرور کرد ، تلاطم تامواج ، انديشه اش ، انديشه اش را با لا و پايين مي برد اما به دنبال سکون بود و آرامش . آرامشي که قفل ذهن او را باز کند .
توي جزر يا مد که نمي شه برگردم ... بايد وقتي که آّب را کد شد ... آره ... اما ... اما اگر آب هم را کد باشه . لباس غواصي ندارم ... لباس غواصي ... يا حد اقل يک جفت فين .
جنبشي گرفت ، بايد خودش را از عرشه ي کشتي بالا مي کشيد . دستانش را اهرم کرد که بر خيزد ، رمق نداشت تا ته کشتي سريد و تا سينه ميان آب نشست . آب را از منفذ پاييني قل قل مي کرد ، مي جوشيد و با لا مي آمد نفس زنان . به زحمت به محل اول برگشت و از سرما مچاله شد . و در خودش گره خورد . کم کم احساس تلخي زير رگ و پوستش دويد ، دندانهايش به هم گره مي خورد و تق تق آن موسيقي گزنده اي بود که عذابش مي داد . حتي صداي ضد هوايي دو لول عراقي را که از بيست متري او به سينه امواج و شايد مجروح هاي نيم جان روي آب مي زند ؛ نمي شنيد .
با ترس بيگانه بود . و نمي خواست براي خودش تصويزي از قيافه ي لرزان يک فرمانده را تداعي کند پشت راست کرد و تکيه به آهن سرد و زنگ زده ي کشتي داد . دستانش را با لا آورد و گونه هاي باروت زده اش را با کف دست ماليد ، چشمانش سو گرفت و صورتش گل انداخت . دهانش از لرزش ايستاد و سرما از تنش گريخت . خم شد و باز از دهليز موشک خورده به بيرون چشم گرداند . لايه اي از دود سياه باروت روي سينه ي آب خوابيده بود و لا به لاتي آن لاشه قايق هايي که هيچ نشاني از قايق نداشتند و پيکر غواص هايي که دمر صورت به صورت آب داده بودند و تسليم اروند تندي بودند که با سرعت به دام خليج فارس مي ريخت . نتوانست بيشتر نظاره کند ، آهي از ته دل کشيد به دل کشتي بر گشت و ميان دايره اي که از سقف سوراخ عرشه کشتي تا کف آن استوانه اي ازذرات معلق ساخته بود ، نشست . گرمتر شد .
خورشيد وسط آسمان ايستاده بود و از سقف گرد عرشه روي او نور مي پاشيد . تمام بدنش تشنه ي گرما بود . بجز زخم تناسور کتف و شانه اش که از شدت عفونت مثل نبض مي تپيد . احساس کرد که فضاي بسته ي زير کشتي از بوي حرکت چرک و خون انباشته شده است . عفونت آزارش مي داد . داشت بوي زخم و چرک بازو و شانه اش مي پيچيد توي دماغش . عق زد و بالا آورد .
سرش را از مرکز زخم کنار کشيد و رو به دايره سوراخ سقف گرفت . قرص خورشيد پوست صورتش را گرم مي کرد و بعد از دو روز بي خوابي لذت يک خواب به جانش ريخت . همين که پلک هايش پايين آمد کسي از دورنش نهيب زد : بخوابي ... مگه به نيروهايت نمي گفتي که خواب برادر مرگه !؟
سنگيني نگاه صمد هنوز ميان چشمانش بود :
شيشه درگاهي از بخار خيس شده بود ستار با انگشت چند خط روي شيشه انداخت و از بالا به لاي خطوط چشمانش تا ته کوچه هاي باريک روستا رفت و بر گشت ،همه جا از برف به سفيدي مي زد ، به جز زير سقف حياط خانه ي دو اشکويي .
پدر زير لمه هاي چوبي و خوش تراش آن ايستاده بود . جيب بغل عباي پشمي اش را مي کاويد تا قاب فلزي توتون را پيدا کند . چيق چوب گردويي همچنان گوشه ي لبش کج مانده بود که ستار وشال و کلاه کرد و پارو را بر روي دوش انداخت صداي قرچ قرچ پله هاي چوبي طبقه ي بالا ، نگاه پدر را به سمت ستار برد . ستار تر و فرز برف هايي را که تا زانو بالا آمده بود به چپ و راست ريخت و راه را تا دم در باز کرد .
پدر گفت : اغر بخير .
ستار همان طور که با پشت پارو به لمه هاي چوبي مي زد گفت : برف و کولاک راه اصلي رو بسته ، خبري از آقا معلم نيست حتما گير کرده تو برفها .
پدر عبا را تا بن موهاي گردنش بالا آورد و با شست کلفت پينه بسته اش توتونها را داخل چيق جا کرد . روي توتون ها فندک کشيد و صداي دور رگه اش را با دود بيرون فرستاد .
تنهايي مي خواهي دو کيلو متر راه رو باز کني ؟!
ستار شانه هايش را با لا انداخت ، تاي چکمه هايش را تا لب زانو باز کرد و ب بخار دهان چند نفس گرم به انگشتانش داد : همين اندازه مي دونم که توي اين سوز و سرما آقا معلم يخ مي زنه .
صمد پشت درب چوبي گوش خوابانده بود ؛ همين که اسم آقا معلم آمد خونش جوشيد . روي انگشتان پا قد کشيد انگشتانش را روي در انداخت و. در را باز کرد .
نگاه پدر و ستار ، با هم روي در متوقف شد . ستار طاق ابروانش را با لا انداخت و با ترشرويي گفت : برو داخل اتاق .
صمد کلاه پشمي اش را تا لب گوش ها پايين کشيد . چکمه هاي قرمزش را پوشيد ، جلو و سريع از پله ها پايين آمد و دست ستار را ميان دست حلقه کرد . ستار خواست که جدي تر نشان دهد . به رو.ي خودش نياورد . صمد نگاه معصومانه اي به او کرد و با شيرين زباني گفت : روزي که درس دهقان فداکار رو مي خونديم ، آقا معلم از من پرسيد که اگر يه روز برف و سرما راه رو ببنده ، حاضري مثل اون دهقان فداکار لباستو بسوزوني يا نه ؟
ستار دستش را از ميان دست هاي گوشت آلود و سفيد اون بيرون کشيد ، و شال گردني را دور گردن او سفت کرد و پر شال را داخل آن فرو کرد و همچنان ساکت ماند ، پدر پکي عميق به چيق زد و بخار نفسش را با دود توتون بيرون داد ، چند سرفه از ته گلو زد و در حاليکه نگاه نافذش را تا عمق چشمهاي صمد روانه کرده بود ، پرسيد : تو چي جواب دادي ؟
خب معلومه باباجون به آقا معلم گفتم لباس که سهله ، اگه داداشم ستار باهام باشه ... مي تونم ...
ستار حرفش را بريد . اخم همچنان روي صورتش جا خشک کرده بود .
بچه ، تو اندازه اين حرفا نيستي ، چکمه هايت را بکن و برو زير کرسي .
صمد حرفي نزد اما به جاي اينکه مسير پله هاي چوبي را طي کند ؛ پشت بابا ايستاد . يک آن پاشنه بلند کرذد و روي انگشتان پاهايش قر کشيد و عباي پشمي را که سريده بود ، راست کرد و دم گوش بابا – جوري که ستار نشنود – آهسته و ملتمسانه گفت : برم ... بابا .
پدر از زير پلک هاي باد کرده و سرخش نگاهي ساده به او انداخت . ستار به آن دو خيره شده بود . پدر به زحمت قد راست کرد و چيق را لاي شکاف لمه چوبي گذاشت و با اشاره اي سر به ستار گفت بيا .
ستار مردد و نگران جلو آمد ؛ پارو مياد دستانش بلاتکليف مانده بود . پدر دسته ي پارو را روي شانه ي خود جا داد و دست هاي ستار و صمد را به سمت خود کشيد ، هر دو مات و مبهوت به دستان لرزان بابا خيره شده بود ؛ پدر دست هاي کوچولوي صمد را گذاشت ميان دشت هاي درشت و استواني ستار و با صدايي که بوي عاطفه و مهر پدري ميداد ، به ستار گفت : صمد ، يوسف منه ... مواظبش باش .
صمد معصومانه پرسيد : يوسف کيه بابا ؟!
لبخندي محو بي رنگ گوشه ي لب هاي پدر نشست .
با زبان صمد پاسخ داد :
مگه نمي خواستي که واسه ي آقا معلمت دهقان فداکار بشي ؟
صمد شادمانه کف دست هايش را به هم ماليد و گفت : جانمي جان !!!
.... صداي شليک هم زمان آرپي جي فضاي کشتي را پر کرد ستار تکاني خورد و چشم دراند .
نگاهش به ديوارهاي سوراخ و سياه کشتي افتاد نمي خاست لذت ديداذر صمد و بابا از چشمش خارج شود ، غلتي زد ، پلکهايش را آرام روي هم گذاشت ، باز هم چشمانش گرم شد و خودش را ميان کوره راه برفي روستا ديد :
.... کولاک تنوره مي کشيد و دانه هابي درشت و پنبه اي برق را روي سر و صورت ستار و صمد مي نشاند ، همه جا مثل همه مي نمود . جاده اصلي و مسير رودخانه زير انبوهي از برف پنهان شده بود .
ستار دست هاي سرد و خيس صمد را ميان حلقه اي از دو دستش نشاند و چند بار از ته گلو ها کرد "
سوز و سرما آب از چشم صمد گرفته بود و چشمان آهويي اش در پشت لايه اي شفاف ا اشک مي چرخيد ، پلک مي زد ، دانه ي اشک از گوشه چشمش مي سريد و سرما بي امان لايه هاي ديگر از اشک به جاي آن ني نشاند .
ستار پرسسيد : سردته ؟
صمد بي صدا خنديد و گونه هاي سفيد و گوشتالودش مثل سيب سرخ گرد شد .
ستار سري به چهار سو چرخاند . از سرازيري مشرف به ده بسيار دور شده بود ،
به نظرش آمد که مسير جاده ي اصلي را هم رد کرده ، ولي از معلم روستا خبري نبود .
دوباره کنار صمد زانو و به دلداري گفت : آره سردته ، مي دونم عينهو دهقان فداکار . صمد را در آغوش کشيد و عقب برد و پرسيد : حالا بگو ببينم کبريت آوردي تا لباست رو براي نجات آقا معلم بسوزوني ؟
صمد ايستاده بود و ستار نشسته ، با اين حال صمد سرش را تا بالا امتداد داد . تا جايي که دانه هاي نرم برف ، پشت مژده هاي بلند و مشکي اش مي نشست و با صدايي از قلب کوچک ولي گرم و قوي بيرون مي جهيد ، گفت اون آقا دهقانه که مثل من داداش نداشت ، داشت ؟!
ستار سرش را پايين انداخت ، مکثي کرد و بلا نرمي دست ، برف را از روي کلاه صمد گرفت ، کلاه را تا زير لاله هاي گوش صمد پايين آورد .
نگاه پرسان صمد همچنان منتظر پاسخ بود .
البته که نداشت . داداش ستار در بست در خدمت تونه . حالا راه بيفت .
صمد يک گام که برداشت باز سر حرف را باز کرد صدايش ميان تنوره کولاک به سختي به گوش ستار مي رسيد ستار سرش را کجکي به دهان او نزديک کرد تا صدا را بشنود : داداش ... چرا آقا معلم داد و هوار نمي کنه تا ببينمش ؟
ستار بي حوصلگي را در ميان کلمات صمد فهميد دستش را بالاي ابرو سايه بان کرد تا بهتر ببيند و سرش را به دور و بر چرخاند و دم گوش صمد با صداي بلند گفت : يه اين دور و براس ، اصلا شايد داد و هوار مي کنه ... گوش تيز کن شايد بشوي .
صمد دستهاي سردش را به زحمت از دست ستار بيرون کشيد و لب کلاه را از سوراخ گوشش بالا برد تا صدا را بشنود . ستار خوشش آمد .
خودش هم گوش تيز کرد . صدايي مي آمد . دلش هري ريخت . زوزه اي گرگها بريي وحشي در هوا رها مي کرد . ستار اين بو را مي شنيدئ صمد در غفلت کودکانه خود از ميان برف ها گام مي زد و در شوق ديدار آقا معلم بود . ستار يک آن ايستاد . مسير ده را گم کرده بود ، از آقا معلم هم خبري نبود . فقط ، اين را مي دانست که بايد خيلي زود به ده بر گردد . همين که چرخيد دسته اي گرگ خاکستري مقابل چشمانش قد کشيدند . گرگ ها پوزه هاي سياه و کشيده شاه را با هم رو به بالا گرفته بودند و عو مي کشيدند .
صمد چشمانش گرد شد : چقدر سگ ؟!
ستار آرام آرام عقب رفت ، دستهاي کوچولوي صمد همچنان ميان دست او بود . گرگ ها هماهنگ خيز گرفتند و در چند قدمي آن دو ايستادند و پوز کشيدند .
صمپد خودش را چسباند به پاي ستار . ستار بلافاصله دست به کمر او برد و مثل يک پر او را از زمين کند و در حلقه دست خود جاي داد . چکمه هاي قرمز صمد که تا گلو توي برف جا خشک کر ده بود ، بيرون زد . گرگ ها جلو تر آمدند .
ستار تمام توانش را در پاهايش ريخت و به سمت مخالف گرگ ها دويد ، يا ضرب آهنگ گا م او صمد هن و هن مي کرد و ميان حلقه دستن او بالا و پايين مي شد .
از رو به رو هم باد و بوران در هنم مي تنيدند و ديد او را مي گرفتند و کم کم احساس کرختي و خستگي بر دستش پنجه کشيد و صمد آرام ميان برف هاي نرم و انبوه افتاد .
ستاره نگاهش را دزديده ، به سمت گرگها رفته . زوزه ممتدشان آزارش مي داد . هر چند هيچکدام در منظر چشمان او پيدا نبودند . نفسي چاق کرد و برف را با پشت آستين اورکت از صورت صمد گرفت .
ستار خواست به دلداري او پاسخي بدهد که گرگ هاي خاکستري از پشت توده اي برف بيرون جهيدند و نرم و نرمک سم روي برف ها گذاشتند و. به دور ستار حلقه زدند . ستار پس و پيش را بسته ديد . دستش به دور دسته ي چوبي پارو محکم تر شد و با همان قدرت ، مچ نرم و سرما زده ي صمد را با دست ديگرش گرفت . حالا صمد هم بوي گرگ را حس مي کرد . ساکت و خاموش بود . نگاهي سرد به ستار انداخت . معصوميت اودل ستار را سوزاند . ناخود آگاه به ياد سفارش بابا افتاد و يک لحظه ، صداي بابا در مدار مغزش چرخيد : صمد يوسف منه .
و تکرار شد : صمد ... يوسف ....
صداي بابا که افتاد خشم مثل خون ميسان رگ هاي ستار دويد و يک شاخه رگ ضخيم از گردنش بيرون زد . چشمانش روي گرگ ها دريد ، پارو را ميان هوا چرخاند و به سمت گرگ ها خيز گرفت .. گرگ ها جا عوض کردند . پارو همچنان ميان هوا مي چرخيد ، تمام وجود ستار فرياد شده بود و از گلويش بيرون مي ريخت "برين گم شين . حيوناي لعنتي .
يکه اي خورد و سيخ شد . هنوز گلويش پر از فرياد بود و سايه گرگ ها در چشمش سنگيني مي کرد . به خودش آمد نگاه خسته اش را تا انتهاي کشتي برد و برگرداند . چشمانش از سياهي آهن هاي زنگ زده ي محيط پر شد . دلش مي خواست باز هم ياد گذشته کندذ و دوباره با صمد باشد .و نفسش را فرو برد که به هيکل کشتي زلزله افتاد به آني زوزه ي تند موشک آرپي جي ميان پرده ي گوشش نشست و پشت بندش ، سينه ي کشتي تن به گلوله هاي ضد هوايي داد .
چي فکر مي کردند اين عراقي ها هالو ! ! خيال کردند يه لشگر توي اين دخمه قايم شده .
طنين خشکي فضا را پر کرد ، تير مستقيم تانک که به جداره ي جلويي کشتي خورد ، ميان لايه اي داخل نشست و ورقه ي فولادي کشتي از داخل شکم داد و لبخند تلخي روي لبهاي خشکيده ي او نشست .
فکر نمي کردم اينقدر قيمتي باشم که واسم اين همه مهمات خرج کنند !
کم کم خورشيد ميان سياهي رنگ باخت عراقي ها هم از گلوله باران کشتي خسته شدند .
آخرين شليک ضد هوايي خوابيد و سر وصداي قورباغه هاي لب نيزار ها بلند شد و چشمان ستار را به خواب خواند . خواب مثل بختک به جانش افتاده بود اما نمي دانست که نبايد بخوابد . مرور گذشته ها ، تمناي خواب را از چشمانش مي گرفت به ياد هياهوي شب گذشته قبل از عمليات افتاد و خودش را در نقطه رهايي ديد .
.... سکاندار دستش را از روي گاز موتور شل کرد و با صدايي لرزان گفت : به پير و پيغمبر نمي شه از اين جهنم آتش رد شد ! !
ستار با عصبانيت دست گذاشت روي کتف سکاندار و او را به کنج قايق پس زد .
دستش خيس شد زير نور کمرنگ مهتاب ، سرخي خون را ديد نگاهي به پس و پيش کشيد ، پشت سرش ستوني طولاني از قايق ها ، پهلو به پهلوي کارون داده بودند . اگر او حرکت مي کرد ، زنجيره ي قايق ها نيز به جنبش مي افتاد .
لب دماغه ي قايق ايستاد و کوشيد تا نگاهش را تا انتهاي اروند و ساحل عراقي ها عمق دهد . اروند مثل اژدها باز کرده بود و داشت غواص ها را مي بلعيد .
به فکر افتاد : اگر فرمان حرکت بدم ...
و دوباره به خودش هي زد : اگر غواص ها خط رو شکسته باشند ، کمک بخوان ، او نوقت ...
غوغاي انديشه هاي توي در توي بر ذهنش چنبره زد ، که صداي دور گه اي ا و را به خود آورد : معطل چي هستي حاجي ؟
ستار نگاهش را به سمت صدا چرخاند . ، قايقي بل چند سر نشين شانه به شانه ي قايق او شده بود . نگاه تيز کرد . قيافه ي فرمانده اطلاعات ، عمليات لشکر – چيت ساز – را ميان تاريکي شناخت . چيت ساز تر و فرز پريد داخل قايق ستار . هن و هن مي کرد . لب به کلام نگشوده بود که صداي شيرجه هواپيما – نا خود آگاه – نگاه ها را به سمت آسمان کشيد . پرده ي گوش عها را لرزاند و برق انفجار – يک آن - چشم ها را زد . بمب ها نشستند روي سينه ي کارون و چيني عميق به صورت امواج انداختند . بوي تند باروت و ماهي مرده ، دماغ ها را پر کرد . نگاه پرسان چرخيد به سمت چيت ساز : عمليات لو رفته ؟!
چيت ساز مي خواست حرفي بزند که آسمان گله به گله روشن شد . منورهاي خوشه اي آسمان را انگار چراغاني کرده باشند . چشمان ستار دوباره روي زنجيره قايق هاي پشت سرش گرد شد . چيت شاز چنگي به ريش هاي خرمايي و بلندش انداخت در حالي که نين نگاهي به منورهاي سوزان داشت نگاهي به دور دستن – به جزيره الم الرصاص – کشيد ؛ نور بي رمق چراغ قوه اي خودش را به چشم هاي اتو رساند . چراغ قوه خاموش و روشن که شد ، نور اميدي به دل چيت ساز افتاد .
با صدايي که بوي اميد مي داد ، گفت : اونا غواص هاي ما هستند ، اون چراغ قوه ، يعني اينکه خط رو شکستند .
ستاره هم به نقطه اي که چيت ساز با انگشت نشانه رفته بود ، نگاه تيز کرد . از چپ و راست آن نقطه ، تيرهاي سرخ دوشکا و گرينوف روي آب را مي زد .
ستار دوباره به سکاندار براق شد : حرکت کن .
سکتاندار دست روي زخم کتفش گذاشت و از لب قايق پريد ميان نيزارها و در ميان سياهي شب گم شد . انگار کسي گوش خوابانده بود و مجادله ي ستار و سکاندار را مي شنيد ، از قايق شتي بود ، بلافاصله پريد توي قايق و چسبيد به موتور و گفت ، دربست در خدمتيم .
صدا آشنا بود اما ستار نخواست حتي به اندازه ي چند ثانيه درنگ کند بي هيچ نگاهي با جديت گفت : راه بيفت .
سکاندار پرسيد :شاخصي ؟ نشانه اي ؟
چيت ساز هم صداي سکاندار را شناخت . همانطور که پياده مي شد گفت : اون کشتي سياه گنده رو که نزديک ساحل عراقي هاست مي بيني ؟
آره . آره .
اخوي رو مي زاري دم ساحل اونجا . سمت راست کشتي .
فرمانده اطلاعت که پريد روي قايق خودش ، تکاني به قايق ستار افتاد . سکاندار گاز قايق را گرفت نگاه ستار به سمت سکاندار چرخيد . باد موهاي صمد را با لا برده بود و پيشاني اش زير نور کم سوي مهتاب مي درخشيد . ستار همچنان به صمد چشم دوخته بود و صمد بي توجه به نگاه پرسان او را زيگزاگ مي برد . قايق که از کارون بيرون زد . کپ کپ انفجار روي آب بيشترشد . امواج کوهه مي کشيدند و قايق سينه مي کوبيد و ستارذ که لبه جلويي قايق نيم خيز بود . بيشتر ارز بقيه بالا و پايين مي شد . در امتداد نگاهش که همچنان روي صمد بود ، قايق ها بهتر در قاب نگاهش مي نشستند . بيشترشان ميان تلاقي کارون با اروند مي چرخيدند . حجم آتش ، شکل در همي به آنان مي داد . هر کس به سمتي مي رفت ف تعدادي هکم مي سوختند و انعکاس شعله ها ف دل ستار را مي سوزاند از بغل کشتي و به گل نشسته که رد شدند ، همه بجز او و صمد کف قايق چسبيدند و چشمشان رو به آسمان سياهي بود که با رد سرخ فشنگ ها خط کشي مي شد همه يک آن از کف قايق به جلو پرتاب شدند . کف قايق به سينه ي ساحل خورد و پوتين ستار زود تر از بقيه با تلاق هاي ساحل عراق آشنا شد . دس و پاهايش با هم به کار افتاد . از باتلاق رد شد و پا روي سيم خاردار گذاشت و پريد لب کانال موازي آب .
صمد زود تر از بقيه چابکي ه شانه ي ستار شد . کف دست هايش را به هم ماليد و گفت : غواص ها کولاک کردند ؛ ناز شستشون . حالا ...
صدابي کبکي منور حرف صمد را بريد و بالاي سر ستار و صمد و بقيه روشن شد . همه بدون اينکه از کسي دستوري شنيده باشند پريدند داخل کانال .
يکي بلند و از سر درد گفت : آخ .
ستار بي توجه به صدا ، نگاهي به چپ و راست کانال کشيد . پر بود از جنازه ها چشم بدوزد ؛ همه مثل ، همه مثل هم بودند ؛ صورت هاي سوخته و سيه چرده با شکم هاي ور قلمبيده .
نور افشان منور داشت ميان سياهي رنگ مي باخت که ستار نيم نگاهي به پشت سر انداخت ، لب ساحل و داخل نيزارها ، غواص هاي شهيد صورت به صورت آب داده بودند و با امواج بالا و پايين مي شدند .
تعدادي هم داخل موانع خورشيدي آرام گرفته بودند . بخار دهان ستار که با سوز بالا آمد ، منور ه تمام شد . همه جا تاريکم شد و باز همان صدا آمد در فاصله اي نه چندان دو.ر « آخ ... آخ .»
ستار به سمت صدا چرخيد ، نزديک تر شد . لباس سياه و چسبنده ي يک غواص که قاطي جنازه ها ي عراقي شده بود ، چشمانش را ربود غواص خيلي زود ستار را شناخت . دل گرفته گفت : کجايي حاجي ؟ مرديم از سرما .
ستار نفس به نفس او داد : تير خوردي ؟
نه .
پس چرا چپيدي زير اين نعشا؟
چکار کنيم ، سرد بود . زير انداز و لحاف هم نبود ، خودمونا جا کرديم وسط اين گوشت ها .
غواص به خنده افتاد و ستار هم خنديد و دست برد به سمت او . غواص به سختي خودش را از ميان جنازه بيرون آورد . دستان سردش به دستان ستار که رسيد ، گرم شد . احساس کرختي از جانش رفت و تا کمر تا شد اما هنوز نمي توانست بيرون کانال را ببيند ، با دل 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : ابراهيمي هژير , ستار ,
بازدید : 388
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,069 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,761 نفر
بازدید این ماه : 5,404 نفر
بازدید ماه قبل : 7,944 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک