فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

محجوب,سيدمحمدحسين

 

کودکي در پنجم فروردين ماه 1340 ه ش صداي گريه اش در خانواده ي محجوب در روستاي گليان شيروان پيچيد ، که سيد محمد حسين نام گرفت . با تولد سومين فرزند پسر خانواده ي محجوب ، شادي و سرور همه ي اعضاي خانواده را فرا گرفت . پدرومادرش مي گويند : نذر کرديم خداوند متعال هر فرزند پسري که به ما عطا فرمايد نامش را با پيشوند سيد محمد شروع کنيم . از اين رو نام هر چهار پسرشان رابا سيد محمد ؛ سيد محمد علي ، سيد محمد حسين و سيد محمد حسن گذاشتيم .
او توانست در سه ماه ، خواندن قرآن را در مکتب خانه ي روستا بياموزد . سيد محمد حسين دوران تحصيلات ابتدايي را در هواي آزاد و پاک روستا به پايان برساند وي از دانش آموزان خوش اخلاق و مودب دبستان به شمار مي رفت و الگوي دانش آموزان بود . در سن نوجواني به کمک پدرش مي شتافت و در باغداري و درو گندم و جو به خانواده کمک مي کرد .
تحصيلات راهنمايي را در مدرسه ي امير کبير و متوسطه را در دبيرستان شريعتي شيروان به اتمام رساند .
تحولات سال 1357 سيد محمد حسين را به سوي انقلاب کشاند .
انقلاب تحول شگرفي در روحياتش ايجاد نمود . او فعاليت هاي گسترده اي را عليه رژيم ستم شاهي شروع کرد . شرکت در راهپيمايي ها و تظاهرات شيروان و مشهد ، پخش اعلاميه هاي امام خميني و شعار نويسي از عمده فعاليت هاي سياسي وي به شمار مي رفت .
با پيروزي انقلاب اسلامي به بسيج پيوست و همواره سعي مي نمود ، ارتباط خود را با ساير ارگان هاي انقلابي نيز حفظ نمايد . در سال 1362 موفق به اخذ مدرک فوق ديپلم از تربيت معلم شهيد خورشيدي گرديد . مدت سه سال در نقش مربي قرآن ، مربي پرورشي ، مديريت مدارس و مسئول امور تربيتي خدمت کرد .
از وقتي که زمزمه هاي تجاوز نظامي عراق به ايران اسلامي را شنيد ، نتوانست در مقابل اين گستاخي دشمن سکوت کند . از اين رو براي اولين بار در سال 1361 بدون اطلاع خانواده اش عازم جبهه گرديد . سيد محمد حسين سه باربه جبهه عزيمت کرد و در عمليات خيبر و مهران شرکت نمود . در سال 1362 از ناحيه ي پشت و پا مجروح گرديد .
او مي گفت : ايران سرزمين نعمت هاست . قدرش را بدانيد . انقلاب ، نيازمند رنج و غم و مصيبت است و ما بايد در مقابل آن ها صبر و تحمل داشته باشيم . روح آزاد انديش سيد محمد حسين وي را به سوي مرزها کشاند . وي از جمله کساني بود که به درد و رنج مردم مظلوم و مسلمان فلسطين فکر مي کرد .
و سر انجام ... سيد محمد حسين در منطقه عملياتي قلاويزان (مهران) در حالي که معاونت گردان قدرت الله لشکر 5 نصر را به عهده داشتد در اثر اصابت ترکش در تاريخ 29/ 2/ 1365 در کنار مولايش ، حسين بن علي (ع) آرام گرفت . پيکر پاک آن سردار اسلام بعد از تشييع به روستاي گليان منتقل و به خاک سپرده شد .
بر اساس تصديق بسياري از همکاران و همرزمانش ، وي چهره اي شاد ، ظاهري آراسته و لباني متبسم داشت . به غير از يک گروه ، با ديگر افراد جامعه صميمي و مهربان بود و آن گروه ، افراد شرور و ظالمي بودند که قصد اجحاف حقوق ضعيفان را داشتند . سيد محمد حسين به تمام معنا فردي محجوب بود . و فردي مردم دار و با خلوص نيت به کمک آنان مي شتافت . با اينکه جثه اي ضعيف داشت ولي نُُه بار به افراد نيازمند جامعه خون اهدا کرد و چند بار براي افراد محروم و بي سر پرست روستايش برق کشي کرد . او بسيار صريح و رک صحبت مي کرد و اهل محافظه کاري نبود . رفتاري صادقانه داشت و همين ويژه گي وي را از ديگران متمايز مي ساخت . اهل مطالعه بود و قسمتي از حقوق و در آمدش را صرف خريد کتب ارزشمندي مانند : نهج البلاغه ، صحيفه سجاديه و آثار شهيد بهشتي نمود . سيد محمد حسين براي نماز جماعت و تلاوت صحيح قرآن اهميت زيادي زيادي قائل بود . بنا بر فرموده ي امام خميني (ره) روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مي گرفت . از غيبت ودروغگويي بدش مي آمد و هيچ وقت به کسي اجازه نمي داد در نزد او از کسي غيبت کند .
در فعاليت هاي ديني ، پر تلاش بود . وي با کمک بزرگان و اهالي روستا ي خود مساجد بزرگ امام حسين (ع) و شهداي گليان را احداث نمود .
در روستاهايي که معلم بود کلاس قرآن نماز جماعت و دعاي کميل بر گزار مي کرد . از کودکي علاقه ي زيادي به امام حسين (ع) داشت . ماه ها انتظار مي کشيد تا محرم فرا رسد . در آن ده روز روز او را کمتر در منزل مي ديديم . با دوستانش ، مراسم عزاداري را گرم مي کرد .
در مورد حلال و حرام دقت زيادي مي کرد ، مخصوصا خيلي سفارش مي کرد . دنباله رو روحانيت اصيل بود . امر به معروف و نهي از منکر را فراموش نمي کرد . اگر نفس گرم او در دل سنگ کسي اثر نمي گذاشت از او کناره گيري مي کرد و به سراغ فرد ديگري مي رفت .
شيوه هاي مديريتي و عملکرد هاي برجسته مسئوليت ها و شيوه هاي مديريتي محجوب را مي توان در اين قسمت بحث و بررسي کرد :
در عرصه تعليم و تربيت
در زمينه ي تعليم و تربيت ، وي گام هاي موثري براي تحول فرهنگي در افکار قشر جوان بر داشت . سيد محمد حسين تلاش هاي صادقانه اي را در مديريت مدارس شهر و روستا ، مسئول امور تربيتي و عضويت در ستاد نماز جمعه از خود به يادگار گذاشت . مديريتش در امور تربيتي به گونه اي بود که کسي تشخيص نمي داد رئيس و مرئوس کيست . او دانش آموزان محروم شهر و روستا را شناسايي و براي آنان کفش ، لباس و ساير ملزومات تهيه مي کرد و مخفيانه در اختيار آنان قرار مي داد .

عرصه ي دفاع مقدس:
سيد محمد حسين در عرصه ي جنگ و دفاع مقدس در مسئوليت هاي مختلفي همچون معاونت فرمانده گردان ، مسئول مخابرات ، بي سيم چي گردان و پيک گردان خدمت کرد .
او ميانه اي با تک روي نداشت و تصميماتش را بر اساس اصل مشورت اتخاذ مي کرد . سيد محمد حسين ضمن نظارت دقيق بر زير دستان از مافوق خود نيز اطاعت پذيري محض داشت . وي مي گفت : فرمان هايي که به ما داده مي شود از طرف ولي فقيه است ، پس وظيفه ي ماست که از آن دستورات اطاعت داشته باشيم .
سيد محمد حسين به شناخت عميق شهادت نايل گشته بود . از آرزو هاي بزرگ آن عارف وارسته در خواست شهادت از خدا بود . با توکل به خدا و توسل به ائمه (ع) و شهدا مي خواست ، مرگش به شهادت ختم شود . او معتقد بود : شهادت آمادگي و لياقت مي خواهد . مي گفت : اين دنيا و زيبايي هاي کاذب همچون عنکبوتي تارهايش را دور تنم تنيده است و اجازه نمي دهد از معنويات جبهه و جنگ بهرمند گردم .
دوستان و همرزمانش سيد محمد حسين مي گفتند : او گام به گام به شهادت نزديک تر مي شد . آخرين باري که قصد اعزام به جبهه داشت هنگام خداحافظي ، گفت : اين آخرين خداحافظي است . همسرش مي گويد : همان شب کسي در خواب گفت : سيد حسين ما منتظر تو هستيم خودت را به ما برسان .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386


وصيت نامه
اشهدو ان لا اله الا الله و اشهد و ان محمد ا رسول الله و اشهد و ان عليا ولي الله .
الله اکبر الله اکبر الله اکبر. الحمد الله الحمد الله الحمد الله . سبحان الله سبحان الله سبحان الله.
خدا را سپاس مي گويم که مرا در زماني آفريد تا بتوانم شهادت و جهاد را درک کنم . سپاس مي گويم خدايي را که توفيق داد تا جزو ياري دهندگان دينش قرار بگيرم .
خدايا ! تو را شکر مي گويم که چنين رهبري به ما دادي تا درس هاي حضرت امام حسين را دوباره به ما بياموزد . خدايا ! تو را شکر مي گويم که پدر و مادرم را مومن و مسلم قرار داد ي که من را با تربيت اسلامي پرورش دادند .
خدايا ! من از کرده ي خود آگاهم . از درگاه با عظمتت مي خواهم که با من با عدل خودت رفتار نکني بلکه با عفو خودت رفتار کني .
پدر و مادرم و خواهرم و برادرانم ! هر چه از خوبي هاي شما بنويسم کم است و فقط اين را بگويم که من نتوانستم حق شما را به جا بياورم .
متواضعانه و غريبانه از شما مي خواهم که مرا حلال کنيد و از دوستان و آشنلايان مي خواهم برايم طلب مغفرت کنيد . همسرم ! اميدوارم مرا ببخشيد و از خدا براي من طلب مغفرت نماييد .
وصيت من به مسئولين نظام اين است که سهل انگلاريهاي خود را به پاي جنگ نگذارند در غير اين صورت پس از پايان جنگ رسوا خواهند شد .
برادرن همکارم ، معلمين و مربيان عزيز ! استقلال و آگاهي جامعه مديون زحمت هاي شما است . کاري کنيد که قبل از تعليم تربيت شان کنيد چرا که قرآن ، پرورش را بر آموزش مقدم شمرده است .
وصيت ديگرم به دانش آموزان عزيز که اميد هاي کشورمان هستند .
برادران عزيز ! درس تقوا الهي را در سر لوحه کارتان قرار دهيد و به وسيله درس خواندن از معلمان تشکر و قدر داني بکنيد ، چرا که علي (ع) در اين مورد مي فرمايند : من علمني حرفا فقد صيرني عبدا . يعني : هر کس به من يک کلمه بياموزد ، مرا بنده ي خودش ساخته است .
وصيت ديگرم به خواهران حزب الله آن است که : حجاب اسلامي را رعايت کنيد . الگويتان حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها باشد .
خانواده هاي عزيز شهدا و مفقودين و اسرا ! مطمئن باشيد مورد توجه خداوند هستيد . بر اين شهادتها و اسارتها صبر کنيد که خداوند با صبر کنند گان است .
خدايا ! زرمنده گان عزيز را هر چه زود تر به پيروزي نهايي برسان .
خدايا ! جوانان عزيز را با قرآن و نهج البلاغه و مفاهيم آن آشنا بگردان . خدايا ! امت اسلامي ما را از روحانيت اصيل جدا مگردان .
خدايا !در آخرين لحظه هاي جان کندن هايمان ما را حفظ کن . مکا را باشهدا وصالحين در جهان آخرت محشور بفرما .
خدايا چنان کن سر انجام کار که تو خشنود باشي و ما رستگار .
خدايا ، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
وصيت نامه شهيد محمد حسين محجوب در تاريخ 28/ 2/ 1365 در تاريکي ميان سنگر با آتش شديد دشمن ساعت 35/ 7 دقيقه شب .
الهي رضا به رضائک خدايا رضايم به رضاي تو .


خاطرات
سيد رضا محجوب، پدر شهيد:
سيد محمد حسين علاقه و انس زيادي به قرآن و تلاوت آن داشت . در کلاس دوم ابتدايي به يک قاري روستا به نام حاج رجب علي سفارش کرده بود . تا برايش يک جلد قرآن با خط زيبا از مشهد بياورد .
حاج رجبعلي قرآن سفارشي را برايش آورد . وقتي قرآن را به خانه آورد . من متعجب شدم که حسين چگونه توانسته است با سن کم اين قدر در نزد قاريان محبوبيت داشته باشد .

صفيه خادم،مادر شهيد:
هفته اي ده تومان پول تو جيبي به او مي داديم . همين مبلغ يک هفته را سپري مي کرد . اگر گاهي به پول بيشتري نياز داشت ، شرم داشت پولي طلب کند . وقتي براي برادان و خواهرانش لباس و کفش و ... مي خريديم ، به رفع اين نيازها علاقه نشان نمي داد .
تلاش مي کرد کفش و لباس هايش را تميز نگه دارد تا بيشتر استفاده کند .

پدر شهيد:
يک سال از چند درس تجديد شد . به زيارتگاه روستا به نام بابا توکل گلياني رفت و نذر کرد که اگر در امتحانات قبول شود يک بسته شمع ، به زيارتگاه هديه نمايد . آن سال با تلاش زياد و با نذري که کرده بود قبول شد .

علي اکبر قربان زاده :
سيد محمد حسين حسابگر و کم خرج بود . يک سال در شهر در اتاق اجاره اي درس مي خوانديم . گاهي اوقات براي تهيه ي خوراک و غذا پولي در بساط نداشتيم . در اين گونه مواقع او مي گفت : علي اکبر بيا با هم روزه بگيريم . او بارها به تنهايي اقدام به روزه گرفتن مي کرد.

علي اکبر پور :
در دوره ي دبيرستان ، در کتاب هايش ، اثري از نام و نام خانواده گي و ساير مشخصات وي ديده نمي شد . بر روي جلد تمام کتاب ها فقط جمله ي توکلت علي الله به چشم مي خورد .
وقتي وارد اتاقش مي شديم ، در رو به روي در اتاقش ، همين جمله ي زيبا به چشم مي خورد .

علي اکبر قربان زاده:
روزي با سيد محمد حسين در باغ هاي روستاي چلو درس مي خوانديم . مدتي بعد به نزديک پل روستا رسيديم . در اين هنگام يک موتور ايژ به سرعت زيادي از روي پل منحرف شد و از با لا به داخل آب افتاد .
سيد محمد حسين سريع خود را به پايين رساند و موتور سوار مصدوم را از داخل آب بيرون کشيد . با کمک هم ، وي را به بيمارستان برديم . وقتي از بيمارستان بيرون مي آمديم به چهره ي سيد حسين نگاه کردم ، کاملا راضي و خوشحال بود .

جمشيد مومني نسب:
با محجوب ، مومني ، آزاد و جعفري براي امتحانات خرداد ماه ، در باغ هاي روستاي چلو درس مي خوانديم . کنار جوي آب نشستيم تا کمي استراحت کنيم . سيد حسين مقداري آب روي مومني ريخت و او را خيس کرد .
مومني گفت : سيد حسين ! حالا که شروع کردي خودت را محکم نگه دار که آمديم . با کمک آزاد او را گرفتند و با لباس داخل آب انداختند . چند دقيقه وي را در آب نگه داشتند . وقتي سر و صداي سيد حسين بلند شد ، آنها مجبور شدند وي را رها و فرار را بر قرار ترجيح دهند .

علي اکبر پور:
معلم خوشنويسي گفت : هر جمله يا کلمه اي را که دوست داريد ، تمرين کنيد .
سيد محمد حسين با نام خدا و پيامبر (ص) شروع کرد و همان کلمات را تکرار مي کرد . وقتي معلم چشمش به دفتر وي افتاد ناراحت شد و او را تنبيه کرد و گفت : هيچ کلمه ي ديگري پيدا نکردي ، فقط همين دو کلمه را بلد هستي ؟
رفتار َآن روز معلم تاثير نامطلوبي بر روحيه ي سيد محمد حسين گذاشت . از اين حادثه سال ها گذشت تا اين که وارد دبيرستان و حوادث انقلاب شديم . يک روز انقلابيون ، تصميم گرفتند دانش آموزان را به خيابان ها بريزند . موجي از دانش آموزان دبيرستان به سوي مدرسه ي راهنمايي داريوش سابق حرکت کرديم .
وقتي وارد مدرسه شديم ، چشم محمد حسين به معلم خوشنويسي افتاد . قصد کرد ، حرکت زشت آن روز معلمش را تلافي کند ، ولي روح بلندش اجازه ي چنين کاري را به وي نداد . چند روز بعد شاهد جشن پيروزي انقلاب بوديم .

فاطمه محجوب ، خواهر شهيد:
به عنوان يک معلم قرآن جهت تعليم قرآن به نو نهالان و نوجوانان ؛ تلاش زيادي مي کرد . در روستا علي رقم نبود امکلانات گرمازا ، در زمستان هاي سرد در داخل مسجد کلاس آموزش قرآن مي گذاشت .
او با يک چراغ والور کوچک بچه ها را دور خودش جمع مي کرد و به تدريس قرآن مي پرداخت .

شير محمد قربان زاده ، پدر خانم شهيد :
برادرش سيد محمد علي تعريف مي کرد : براي آبياري باغ منتظر بوديم تا سر ساعت آب را به طرف باغ مان ببنديم . هنوز چند دقيقه به وقت مانده بود که به سيد حسين گفتم : حسين ! چند دقيقه بيشتر نمانده است . بيا آب را ببنديم .
به ساعتش نگاه کرد و با ناراحتي گفت : نوبت آب باغ ما ساعت 12 است و هنوز 12 نشده است . چرا مي خواهي خودت را به گناه آلوده کني ؟

پدر شهيد :
يک سال با سيد محمد حسين و برادر انش مغازه اي را اداره مي کرديم . او در خريد وسايل مغازه نقش فعالي داشت . با اينکه سعي زيادي مي کرديم مسائل شرعي را در معامله رعايت کنيم ، ولي او از انجام اين کار منصرف شد و آن را به ما واگذار کرد .
يک روز به من گفت : من ديگر در مغازه کار نمي کنم . اين کار مسئوليت شرعي زيادي دارد . از اين رو مغازه را به يکي از برادرانش واگذار کرد و خود را از دغدغه ي بزرگي نجات داد .

بي بي مهر نساء محجوب ، خواهر شهيد:
يک روز با هم آشپزي مي کرديم آن روز آبگوشت بود . او گفت : خواهر ! سر فلان ساعت آتش زيرآبگوشت را خاموش کن . وقتي حسين رفت من نيز با خيال راحت به تماشاي تلويزيون نشستم . ناگاه بوي سوخته ي آبگوشت فضاي اتاق را فرا گرفت . نتها يک راه داشتم و آن گريه کردن بود .
وقتي سيد محمد حسين آمد ، گفت : اين که گريه ندارد . با عوض کردن ظرف چنان آبگوشتي درست کرد که هرگز لذت و طعم آن غذا را فراموش نخواهم کرد .

علي اکبر پور ، دوست شهيد :
با همديگر در يک ساختمان زندگي مي کرديم و در يک مدرسه هم درس مي خوانديم . کم کم متوجه شدم ، اخلاق و رفتار وي خيلي فرق کرده است . معمولا شب ها دير به منزل مي آمد و آرام و قرار نداشت . بارها برادرش سيد محمد علي مي پرسيد : علي اکبر ! حسين کجا رفته است ؟ چرا دير به خانه مي آيد ؟ گفتم : به من هم چيزي نمي گويد . ولي قول مي دهم علتش را پيدا کنم .
يک بار وقتي وي را تعقيب کردم ، وارد ساختماني شد . در آنجا در جلسات مخفي و فعاليت هاي مبارزاتي شرکت مي کرد ، ولي تا آن موقع چيزي از خود بروز نداده بود .

علي اکبر قربان زاده ، دوست شهيد :
با هم قرار گذاشتيم مبلغي پول فراهم کنيم تا براي تظاهرات به مشهد مقدس برويم . مردم در چهار راه شهدا تجمع کرده بودند تا راهپيمايي را آغاز کنند . ما هم به آنها پيوستيم . تظاهرات با حضور جمعيت زيادي شروع شد .
مدتي بعد دستور تير اندازي داده شد . عده ي زيادي شهيد و مجروح شدند . من و سيد حسين نيز خود را به کوچه اي رسانديم و وارد حياطي شديم تا اين که در
گيري به اتمام رسيد و تا شب بيست و يکم بهمن در مشهد مانديم و روز بعد به شيروان برگشتيم

سيد محمد حسن محجوب ، برادر شهيد:
علاقه ي فوق العاده اي به شهيد بهشتي داشت . وقتي حادثه ي هفت تير و انفجار بمب دفتر حزب جمهوري اسلامي پيش آمد ، من اولين نفري بودم که خبر شهادت دکتر بهشتي را به او گفتم . هوا بسيار گرم بود و سيد حسين مشغول درو گندم بود . وقتي اين خبر را شنيد شروع به گريه کرد ، به حدي که بر اثر گرما و ناراحتي زياد ، خون دماغ شد . او آن قدر گريست و خون دماغ کرد تا از حال رفت .

محمد علي محجوب:
به رعايت حلال و حرام و بيت المال خيلي مقيد بود . يک بار سيد حسين گوشي تلفن را برداشت و به حاج آقاي حسيني امام جمعه ي شهر زنگ زد و سوال کرد : بعضي اوقات که با تلفن دولتي کارهاي شخصي را انجام مي دهم . مبلغ مکالمه ي تلفن را بايد چگونه و به چه طريقي و به کجا واريز کنم ؟ وقتي امام جمعه وي را راهنمايي کرد کاملا راضي و خوشحال بود .

جمشيد مومني نسب :
با سيد محمد حسين در منزل شهيد مومني نسب نشسته بوديم و موقع نماز شد . بعد از نماز سجده ي شکر به جا آوردم . در پايان نماز به من گفت : : در هنگام سجده ي شکر چه مي گويي ؟ گفتم چيزي نمي گويم . فقط نيت شکر را به زبان مي آورم .
گفت : نه بهتر است در هنگام سجده ي شکر سه بار کلمات شکرا لله و حمدا لله را تکرار کني . از آن به بعد ، هر وقت سجده ي شکر به جا مي آورم ، چهره ي شهيد محجوب و سفارشات وي در نظرم مجسم مي شود .

پدر و مادر شهيد :
در حد توان به همنوعان خود کمک مي کرد . با اين که جثه اي ضعيف داشت به نيازمندان نه بار نه اهدا کرد . يک بار بعد از اهدا خون به روستا آمد و به حمام رفت .
بعد از مدتي به ما خبر داده شد که سيد محمد حسين داخل حمام از حال رفته است . وقتي به حال آمد ، موضوع را سوال کرديم . تازه متوجه شديم که ، وي چند بار اين عمل انسان دوستانه را انجام داده است .

علي اکبر پور :
شش ماه اول استخدام ، حقوقي به ما پرداخت نشد ، بعد از شش ماه ، نزديک عيد نوروز مبلغ 15800 تومان به حساب ما واريز گرديد . در آن موقعيت دوستان و همکاران با آن مبلغ يا يک قطعه زمين و وسيله ي نقليه خريدند و يا به فکر ازدواج افتادند .
بعد از تعطيلات نوروزي از محجوب سوال کردم : با پول هايت چکار کردي ؟ گفت : پدر و مادرم براي من خيلي زحمت کشيده اند ، روزشماري مي کردم تا به محض دريافت اولين حقوقم ، آن را به پدر و مادرم تقديم کنم .

زينب محجوب، خواهر شهيد :
در جلسه اي با حضور حجت الاسلام حسيني امام جمعه وقت شهرستان شرکت داشتيم . در مراسم از از آقاي حسيني خواسته شد تا سخنراني کند .
او گفت : وقتي آقاي محجوب حضور دارند نيازي به سخنراني من نيست زيرا او هم قاري قرآن است و هم سخنران توانا .

عباس اکبر زاده :
در کلاس سوم ابتدايي در روستاي باغان افتخار شاگردي ايشان را داشتم با اين که از نظر درسي شاگرد خوبي نبودم ولي دلسوزي و گذشت او مرا شرمنده کرده بود . آن روز براي چندمين بار از من درس مي پرسيد ولي باز هم نتوانستم به سوالاتش پاسخ دهم . از اين رو مرا به بيرون از کلاس برد و گفت : اکبر زاده ! نخواستم جلوي دانش آموزان تنبيه ات کنم . به جاي تنبيه من ، با چوب به در و ديوار مي کوبيد . وقتي وارد کلاس شدم با خوش رويي مرا نصيحت کرد که درسهايم را بيشتر بخوانم .

پدر شهيد :
يک بار صحبت از ازدواج سيد محمد حسين به ميان آمد . تازه سر صحبت را باز کرده بوديم که گفت : پدر جان ! اول خمس و زکات مال تان را جدا کنيد ، اگر اضافه آمد ، آن وقت درباره ي ازدواج من صحبت کنيد .

علي منصوريان :
اهل مشورت و نظر خواهي بود . و سعي مي کرد ديگران را نيز به اين مهم سفارش کند . يکي از عاداتي که در من وجود داشت ، خصيصه ي تک روي بود . روزي گفت : علي آقا ! به نظر من پنج نفر افکار و نظرات خود را روي هم بگذارند ، بهتر از يک فکر مي توانند به نتيجه ي مطلوب برسند .
اين بيان سيد حسين خيلي روي من تاثير گذاشت . از آن پس سعي کردم خوي تک روي را از خود دور کنم .

علي اکبر پور :
شوق و ذوق جبهه باعث شده بود تا وي و دانشجويان در تربيت معلم دست به يک حرکت سازمان يافته بزنند . . آن ها به صورت دسته جمعي نزد رئيس مرکز تربيت معلم آقاي رسايي رفتند و از او تقاضا کردند ، براي رفتن دانشجويان به جبهه به آنان مرخصي داده مي شود .
وي نيز دانشجويان را جمع کرد و گفت : شرکت در جنگ امري لازم است . ولي در حال حاضر درس خواندن شما ضروري تر است . هر کس امام را دوست دارد . بايد فعلا بماند و درس بخواند . وقتي سيد محمد حسين را ديدم ، به او گفتم : سيد چه شد ؟ آيا اجازه ي رفتن به جبهه صادر شد ؟ گفت : با اين که دلم براي جبهه يک ذره شده است ، ولي وقتي آقاي رسايي آن جمله را بيان کرد ، همه سکوت کرديم .

پدر و مادر شهيد :
سيد محمد حسين گفت : در يک عمليات عده اي رزمنده به شهادت رسيدند . در آن لحظات خطر ناک خودم را براي شهادت آماده کردم . زير نور منورها شروع به تلاوت قرآن نمودم . در آن لحظه به فکر ازدواج افتادم . دست به دعا بر داشتم و گفتم : خدايا ! من دوست دارم اول ازدواج کنم و بعد شهيد شوم . در اين هنگام عبور گلوله اي از کنارم احساس کردم . خنده ام گرفت . زيرا فهميدم خداوند عهد مرا پذيرفته است .

مادر شهيد :
در تاريخ 25/ 12/ 1364 مراسم ازدواج سيد حسين را بر گزار کرديم . در آن روز خواستيم کوچه ها را آب پاشي و چراغاني کنيم . وقتي حسين متوجه شد ناراحت شد و با اين کار مخالفت کرد .
او گفت : ما در برابر خون شهيدان مسئول هستيم . آن عزيزان ناظر بر اعمال ما هستند . اين کار دل پدر و مادر شهداي روستا را به درد مي آورد . از اين رو اجازه نداد حتي يک لامپ در کوچه روشن شود .

همسر شهيد :
در قنوتش اين دعا را هميشه تکرار مي کرد : خدايا ! شهادت را نصيبم کن . يک بار ناراحت شدم و به سيد محمد حسين گفتم : شما که براي شهادت اين قدر عجله داري چرا ازدواج کردي ؟
گفت : ناراحت نشو خانم ! من نمي گويم که خدا همين الان مرا شهيد کند . من مي گويم : خدايا ! مرگ مرا شهادت قرار بده .

پدرم تعريف کرد : روزي در خيابان با هم پياده مي رفتيم . من عمدا سرعت گام هايم را کم کردم ، متوجه شدم سيد حسين نيز سرعتش را کم کرد تا از من جلو تر حرکت نکند . يعني در قدم زدن با بزرگتر ها نيز احترام را رعايت مي کرد .

بيست هزار تومان وام ازدواج گرفته بود . وقتي به منزل آمد گفت : دوست داري با اين مبلغ چه بخريم ؟ من فکر کردم که او قصد دارد با اين پول براي خانه وسايل بخرد . از اين رو گفتم : هر چه شما دوست داريد همان را مي خريم .
گفت : به نظر من ، با اين پول به بازديد مناطق جنگي برويم . گفتم اشکالي ندارد . بالاخره با آن مبلغ ، شهرهاي جنوب کشور مانند ؛ دزفول ، سوسنگرد ، حميديه و ... را از نزديک باز ديد کرديم و اين مسافرت اثر معنوي زيادي بر روي من گذاشت . چهل روز بعد به شهادت رسيد .

مادر شهيد:
يک بار بدون اطلاع از تربيت معلم به جبهه رفت . وقتي نامه اش رسيد ، متوجه اين موضوع شديم . در نامه اش عذر خواهي کرده بود که بدون اطلاع و اجازه ، دست به اين کار زده است .
نوشته بود که : حضور علي اکبر (ع) در جنگ واجب بود . وظيفه ي پدران و مادران در اين موقع اين است که بردباري پيشه کنند .

سخنراني موثر در جذب کمک هاي مردمي برگزار کرده بود . يک بار به عنوان مدير و مربي پرورشي دبيرستان شبانه فاطميه ، درباره ي نقش و اثر کمک هاي مردمي در جبهه ، سخنراني موثري کرد .اثر صحبت هايش به حدي بود که در پايان سخنراني عده اي از خواهران دانش آموز ، النگو ها ، انگشتر ها و گوشواره هاي خود را به جبهه هديه کردند و عده اي نيز کمک هاي نقدي خود را تقديم نمودند .

پدر شهيد :
يک بار قصد اعزام به جبهه را داشت که برادرش سيد محمد رضا مانع اين کار شد و به او گفت : اين بار نوبت من است که به جبهه برون .
سيد محمد حسين جلو آمد و گفت : به محمد رضا بگوييد ايشان زن و بچه دارد . اجازه بدهد من به جبهه بروم . با برادرش صحبت کرديم ، ولي او کوتاه نيامد .
سر انجام سيد حسين تصميم گرفت قرعه کشي کند . وقتي قرعه به نام سيد حسين افتاد ، از خوشحالي بلند شد و کف زد و گفت : خدايا شکرت که باز هم من پيروز شدم !

برادر و خواهر شهيد :
ماه رمضان 1365 از راه رسيد. سيد حسين آماده ي آخرين اعزام بود . مادر به او گفت : پسرم ! ماه مبارک رمضان است ، به جبهه نرو ، بعد از آن که روزه تمام شد آن وقت اگر دوست داشتي برو .
او با لبخند به مادر گفت : اگر مي خواهي به جبهه بروم ، يک نامه به صدام بنويس تا در اين ماه جنگ را تعطيل کند .

پدر و مادر شهيد :
سيد محمد حسين تعريف مي کرد : با همرزمانم داخل سنگر استراحت مي کرديم که ماري ظاهر شد . بچه ها خواستند مار را بکشند ولي من مانع شدم ناچار شديم ، سنگر مان را عوض کنيم . پنج دقيقه طول نکشيد که خمپاره اي به آن سنگر اصابت کرد و آن را منحدم نمود .

همسر شهيد :
روزي با يکي از کارمندان اداره آموزش و پروش بحث شان شد . وقتي به منزل آمد ، متوجه ناراحتي سيد حسين شدم . وقتي علت را جويا شدم ، موضوع را برايم توضيح داد . بعداز ظهر آن روز با يکديگر به بازار رفتيم و بطور اتفاقي ، با همان کارمند بر خورد کرديم . سيد به طرف او رفت و با خوشحالي با وي احوالپرسي کرد . او با يک عذر خواهي کار را تمام کرد .

علي اکبر پور :
چند روز قبل از اعزام در خيابان ديدمش که با دوچرخه به طرف منزل مي رفت . صدايش کردم . ايستاد . بعد از احوالپرسي ؛ به او گفتم : مگر قرار نگذاشته بوديم اين بار با هم به جبهه برويم ، شنيده ام مي خواهي تنها بروي .
گفت : بله ! ان شا الله چند روز ديگر مي روم . اگر آماده اي بسم الله . به او گفتم : سيد حسين ! اگر هدف ، دفاع از مملکت و دين است شما سهم خود را رفته اي . حالا بگذار من و ديگران اين کار را انجام دهيم . گفت : دفاع از دين نوبتي نيست . اين امر واجب و همگاني است .

محمد علي مجرب :
در عمليات خيبر به نيروهاي گردان اطلاع داده شد که همگي موي سرشان را بتراشند . وقتي علت را جويا شدم ، گفتند : به خاطر آلودگي شيميايي منطقه دستور صادر گرديده است ودر اين هنگام سيد حسين با خنده به من گفت : آقاي مجرب ! من مي توانم سر
بچه ها را با ماشين اصلاح کنم . لذا با يک ماشين اصلاح که از گردان ديگر امانت گرفته بود ، سر همه را اصلاح کرد و قبل از همه سر مرا اصلاح کرد .

پدر شهيد :
هر وقت فرصتي گير مي آورد ، به ديدار خانواده هاي شهدا مي پرداخت .
در قسمتي از نامه اش آمده است : پدر و مادر عزيزم ! تا جايي که مي توانيد به ديدار خانواده هاي شهدا برويد . و از آنها دلجويي کنيد . خانواده هاي شهدا اسوه هاي صبر هستند . با آنان رفت و آمد کنيد تا درس صبر و استقامت ياد بگيريد .

يک بار مراسمي براي يک شهيددرروستا برگزار شد . نتوانستيم در مراسم آن شهيد شرکت کنيم . وقتي سيد محمد محمد حسين متوجه گرديد ، با ناراحتي گفت : چرا در مراسم شهيد شرکت نکرديد . گفتيم : چون ما را دعوت نکرده بودند . گفت : اين کار شما کوتاهي بزرگي است . مگر رفتن به مراسم شهدا نياز به کارت دعوت دارد ؟

خواهر شهيد :
يک شب قبل از اعزام به جبهه ، براي خداحافظي به روستا آمد . پدرم خيلي جدي به سيد حسين گفت : خودت را براي دامادي آماده کن . مي خواهيم برايت زن بگيريم .
به خنده گفت : پدر جان ! من آمده ام از شما خداحافظي کنم . اين موقع شب مي خواهي در خانه ي چه کسي را بزني و خواستگاري کني ؟

محمد علي مجرب :
در جبهه به علت تشابه فاميلي محجوب و مجرب ، گاهي اشتباه صورت مي گرفت و فاميل هاي ما را جا بجا مي خواندند .
يک روز سيد حسين گفت : آقاي مجرب ! مي ترسم وقتي شهيد شدم ، جنازه ام را براي دفن ، اشتباهي به روستاي شما ببرند . بعد خنده کنان بلند داد زد : آقا جان ! من محجوبم چرا فاميل مرا اشتباه تکرار مي کني ؟

خواهر شهيد :
به ما خبر دادند ، سيد حسين از جبهه برگشته است . گوسفندي را آماده کرديم تا جلويش قرباني و بعد او را عقيقه کنيم .
وقتي متوجه شد ممانعت کرد و گفت : اول اينکه به خاطر من يک جان دار را بي جان نکنيد . دوم اينکه با اين کار تان خانواده هاي شهدا را از ما ناراحت نکنيد . سوم اينکه با عقيقه کردن من شهادتم را به تاخير نيندازيد .

جمشيد مومني نسب :
در تاريخ 27 / 3/ 1363 در نامه اي به يکي از همرزمانش به نام محمد جعفر جعفري چنين آورده است : مي خواهم به سوي خدايم و به سوي سرزمين خوبي ها بيايم ولي اين بنده هاي دنيوي همچون تار عنکبوت پاهايم را گرفته اند . حال که مشغول سپري کردن امتحانات عقب افتاده هستم از شما تقاضا دارم : فراموشم نکنيد . دعايم کنيد تا هر چه زود تر گام در سرزميني بگذارم که قدم به قدم آن مقدس و آغشته به خون پاک شهيدان است .

پدر و مادر شهيد:
در تشييع جنازه ي دوستش به نام کريم مومني نسب شرکت کرده بود در کنار تابوت شهيد با گريه و زاري مي گفت : کريم آقا ! براي من هم جايي نگه دار . مدت زيادي نگذشت که به آرزويش رسيد و در محلي که خودش خواسته بود به خاک سپرده شد .

محمد علي مجرب :
در عمليات خيبر پس از ، مسافت طولاني پياده روي سوار ماشين شديم . بعد از اذان کساني که وضو داشتند داخل ماشين نمازشان را خواند ند .
سيد محمد حسين نگران و ناراحت بود . علت را سوال کردم گفت : وضو ندارم قضا مي شود . بعد از چند دقيقه راننده را راضي کرد تا ماشين را نگه دارد . سريع پايين پريد ، تيمم کرد و فورا سوار شد و نمازش را خواند خيلي آرام و خوشحال بود .

مادر شهيد :
با سيد محمد حسين در بهشت رضا مشهد بوديم . چند نفر را براي تدفين آوردند . بدون سر و صدا آنها را دفن کردند و رفتند . حسين رو به من گفت : مادر جان ديدي مرده ها را چه بي سر و صدا دفن کردند و رفتند . آيا مراسم دفن شهدا را به همين سادگي بر گزار مي کنند ؟
گفتم : نه پسرم ! شهدا قرب و عزت دارند . آن ها بايد با احترام و عظمت خاصي تشييع شوند . گفت : پس چرا اجازه نمي دهي که من هم مثل يکي از آنها باشم ؟

همسر شهيد:
سيد محمد حسين تعريف کرد : در عالم خواب ديدم داخل يک باغ سر سبز و زيبا وضو مي گيرم سوال کردم : اين باغ کيست ؟ گفتند : باغ شماست .
وقتي از خواب بيدار شدم ، آن خواب را براي همرزمانم تعريف کردم .
يکي از آنها گفت : سيد ! خودت را براي شهادت آماده کن . در عمليات آن خواب به واقعيت نپيوست . متو.جه شدم هنوز لياقت رسيدن به آن باغ سر سبز و زيبا را ندارم .
محمد جعفر جعفري همرزم شهيد
شب عمليات نزديک بود . به نيروها اعلام گرديد تا وصيت نامه بنويسند . سيد محمد حسين تنها به طرف يکي از تپه ها ي سايت چهار رفت .
بعد از چند لحظه نزد او رفتم . متوجه شدم به قدري گريه کرده است که چشمانش ورم کرده و قرمز شده است . گفتم : چيه سيد ؟ مي ترسي شهيد شوي ؟ گفت نه . مي ترسم شهيد نشوم .

محمد جعفر جعفري :
قبل از عمليات خيبر ، نماز هايش ، مخصوصا نماز شبش را طوري مي خواند که بعضي دوستان با شوخي به او مي گفتند : سيد با اين طرز نماز خواندن آخر کار دست خودت مي دهي . اين علائم و آثار نشان مي داد که سيد حسين گام به گام به شهادت نزديک تر مي شد .

خواهر شهيد :
در آخرين شبي که مي خواست به منطقه برود . مهمان برادرم بودم . آشپزي آن شب به عهده من بود . وقتي شام آماده شد ، از برادر و زن برادرم خواستم به سر سفره بيايند .
وقتي آمدند با شوخي به آنها گفتم : من مهمان شما هستم ولي غذاي شما را من آماده کردم . سيد حسين گفت : خواهر اشکال ندارد ، من هم مهمان شما هستم .

خواهر شهيد:
دو تن از همکارانش در دبيرستان شبانه فاطميه با يکديگر صحبت مي کردند . يکي گفت : من مطمئنم اين بار محجوب بر نمي گردد . با گريه و ناراحتي به او اعتراض کردم که چرا چنين حرف هايي مي زند ؟ گفت : خانم محجوب ! ما تاکنون سيد حسين را خوب شناخته بوديم . تازه متوجه شده ايم او چگونه انساني است . او لياقت و استحقاق شهادت را دارد .

علي منصوريان :
آخرين لحظه اي که براي اعزام به جبهه ، سوار اتوبوس شد تسبيحش را به من داد و گفت : من بر نمي گردم . اين تسبيح را يادگاري نزد خودت نگه دار ! گفتم : سيد حسين ! اين حرف ها را نزن . ان شا الله ! به سلامتي مي روي و بر مي گردي . مدت کوتاهي نگذشت که خبر شهادتش را شنيدم .

فاطمه محجوب ،خواهرشهيد:
در هنگام آخرين اعزام به همسرش گفت : هنگامي که شهيد شدم از دو خال پشت گردنم مي توانيد مرا شناسايي کنيد . وقتي سيد حسين به شهادت رسيد از طريق آن خا لها نتوانستيم او را شناسايي کنيم ، چون ترکش خمپاره به همان محل اصابت کرده بود و اثري از خال ها ديده نمي شد .

مادر شهيد :
خيلي دوست داشت که اگر خداوند پسري به وي عطا فرمايد ، نامش را مصطفي بگذارد . هشت ماه بعد از شهادتش ، وقتي فرزندش به دنيا آمد نام خودش را بر روي او گذاشتند يعني سيد حسين .

زينب محجوب، خواهر شهيد :
در هنگام آخرين اعزام سيد حسين ، بيماري سختي داشتم . همه از او خداحافظي کردند . خواستم بلند شوم و او را همراهي کنم ولي حسين جلو آمد و نگذاشت از جايم بلند شوم . براي آخرين بار را در آغوش گرفتم و غرق در بوسه کردم .
به من گفت : زينب خانم ! تمام شد حالا اجازه مي دهي بروم ؟ گفتم : نه زير گلويت مانده جلو تر آمد زير گلويش را بوسيدم . از آخرين خداحافظي مدت زيادي نگذشت که ترکش داغ خمپاره گلويش را شکافت .

عباس اکبر زاده :
خبر شهادت محجوب در کوچه ها ي روستاي مان پيچيد با عده اي از دانش آموزان سابق شهيد محجوب تصميم گرفتيم در تشيع جنازه ي وي شرکت کنيم . براي رفتن به شهر پولي در بساط نداشتيم . مجبور شد يم فاصله ي راه خاکي بين روستاي باغان و شيروان را پياده برويم . به قدري در هم ريخته و ناراحت بودم که متوجه نشدم اين مسير را با دمپايي آمده ام . با سختي و مشقت زيادي با دمپاي پاره شده ، خود را به شهر رسانديم . کاروان تشييع جنازه به سوي روستاي شهيد محجوب حرکت کرده بود و ما مجبور شديم همان مسير را مجددا به روستايمان بر گرديم .

علي اکبر قربان زاده :
شيرين ترين خاطره ام از سيد محمد حسين همان دوران تحصيل است که همچون دو برادر با هم زندگي مي کرديم و در عين تنگدستي درس مي خوانديم و خوش بوديم .
تلخ ترين خاطره ام نيز موقعي است که در مهران و معراج شهدا با جنازه ي آن سردار بزرگ رو به رو شدم . در آنجابود که تمام مشخصات عزيز ترين دوستم را با خط خودم نوشتم و جنازه ي مطهرش را داخل جعبه (تابوت) گذاشتم .


آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
سردار شهيد حسين محجوب سومين فرزند پسر خانواده بود و نور چشم همه؛ خوش اخلاق بود و مودب، هم در خانه هم در مدرسه؛ يا مشغول درس خواندن بود و يا مشغول کار در مزرعه.
سالهاي آخر دبيرستان بود که به مبارزان انقلابي ملحق شده بعد از پيروزي انقلاب از تربيت معلم فارغ التحصيل شد.
مربي قرآن بود و مربي پرورشي، با شروع جنگ به جبهه رفت تا اداي دين کند و بالاخره در 29 ارديبهشت سال 1365 آرام گرفت.

بسمه تعالي
يک روز با خوشحالي به خانه آمد، يک کتاب در دستش بود، مستقيم به اتاق رفت، کتاب را بوسيد و آن را در طاقچه گذاشت، وقتي دقت کردم ديدم کتاب قرآن است، گفتم حسين جان اين کتاب قرآن را از کجا خريدي؟
گفت: پيش حاج رجب علي چند سوره اي را که بلد بودم خواندم، مي خواست به من جايزه بدهد، گفتم برايم از مشهد يک کتاب قرآن بياوريد.
حاج رجب علي از قاريان روستايمان بود و حسين يک کودک هشت ساله!
چند روز بود احساس مي کردم مي خواهد چيزي بگويد، اما رويش نمي شود. به مادرش گفتم: ببينيد چه مشکلي برايش پيش آمده؟
فهميدم به خاطر خريد وسايل مدرسه، پول توجيبي اش تمام شده و حالا رويش نمي شود دوباره پول بگيرد در حالي که من فقط هفته اي ده تومان به او پول توجيبي مي دادم.
با هم اتاقي در شهر اجاره کرده بوديم و درس مي خوانديم، تا آخر هفته هم نمي توانستيم به روستا برويم، بعضي روزها پيش مي آمد که به دليل خريد وسايل مربوطه براي مدرسه پولمان تمام مي شد و نمي توانستيم غذايي براي خودمتان تهيه کنيم. براي من خيلي سخت بود و مدام اظهار ناراحتي مي کردم و تصميم گرفتم درس و مدرسه را رها کرده و به روستا برگردم، اما او خيلي راحت با شرايط کنار مي آمد و براي صرفه جويي در پولهايمان اکثر روزها روزه مي گرفت.
امتحانات آخر سال بود و ما چند نفري قرار گذاشته بوديم براي درس خواندن به صحرا رفته و در هواي آزاد مطالعه کنيم. چند ساعتي کنار يک جوي آب نشستيم و مشغول درس خواندن شديم، ناگهان حسين از آب جوي بر روي مومني ريخت و با خنده گفت: بسه ديگه اين قدر خواندي کله ات داغ شده، بگذار خنکت کنم!
و در چند لحظه روي همه ي ما آب پاشيد، مومني نگاهي به همه کرد و رو به حسين گفت: خودت خواستي!
و همه با هم حسين را درون آب انداختيم، مي دانستيم که حريف همه ماست به همين دليل تا مي خواست از آب بيرون بيايد همه فرار مي کرديم، روز بعد فکر مي کردم حتما خيلي از دستمان عصباني است ولي وقتي او را ديدم با روي باز به طرفم آمد و گفت: لااقل مي گذاشتيد لباس هايم را در بياورم تا مادر ديگر به زحمت نيفتد.
و هميشه از آن روز به عنوان يکي از بهترين خاطراتش ياد مي کرد، البته از بچه هاي آن روز فقط من و جعفري مانده ايم، آزاد و مرتضي هم مانند محجوب در مزار شهدا آرام گرفته اند.
يک روز بعد از تظاهرات به طرف مدرسه راهنمايي که قبلا خودمان آن جا درس مي خوانديم رفتيم، مي خواستيم هر چه عکس شاه است از توي کلاس ها و دفتر مدرسه جمع کنيم.
وارد دفتر که شديم ناگهان حسين لحظه اي ايستاد، نگاهش کردم صورتش از شدت عصبانيت برافروخته شده بود. ولي چند لحظه بعد به خودش مسلط شد، عکس شاه را که بقيه از روي ديوار برداشته بودند گرفت و با غيظ تمام ريز ريز کرد و ريخت جلوي پاي يکي از معلم ها، و به او گفت: هنوز هم شاگردانت را به خاطر نوشتن نام خدا و پيامبر تنبيه مي کني؟!
يادم آمد اين همان آقا معلم خط خودمان است که چند سال پيش حسين را به خاطر خوش نويسي نام خدا و پيامبر تنبيه کرد و بعد هم از کلاس اخراجش کرد.
او آن روز به راحتي توانست تلافي تنبيه معلمش را بکند ولي به پاره کردن عکس شاه بسنده نکرد و از مدرسه بيرون آمد!
به علت کمبود نفت و نبودن وسايل گرما زا، خيلي از روزها کلاس هاي درس مدرسه تعطيل مي شد ولي حسين از فرصت استفاده مي کرد، يک چراغ والور کوچک را به مسجد مي برد بچه ها را دور خودش جمع مي کرد و به آنها درس قرآن مي داد.
نوبت آبياري داشتيم با هم سر زمين رفتيم تا آب را به طرف باغ خودمان ببريم، وقتي به باغ رسيديم نگاه به ساعت کردم چند دقيقه اي به دوازده باقي مانده بود شروع به کار کردم تا مسير آب را به طرف باغ تغيير دهم، حسين بيل را از من گرفت و گفت: داري چکار مي کني برادر؟
گفتم اگر زودتر کار را شروع کنيم، زودتر هم تمام مي کنيم و به خانه بر مي گرديم ولي حسين ساعت را نشانم داد و گفت: نوبت آب ما ساعت دوازده است و هنوز ساعت دوازده نشده تو که نمي خواهي به خاطر چند دقيقه خودت را مديون کني!
يک روز حسين برايمان آب گوشت گذاشت و براي انجام کاري از خانه بيرون رفت به من هم سفارش کرد مواظب غذا باشم، تا وقتي اهل خانه بر مي گردند غذا آماده باشد، اتفاقا من مشغول تماشاي تلويزيون شدم و غذا سوخت. از شدت ناراحتي شروع کردم به گريه کردن، مي ترسيدم حسين از دستم عصباني شود ولي سيد حسين نه تنها دعوايم نکرد بلکه دست به کار شد و دوباره خودش برايمان شام تهيه کرد.
مدتي بود اخلاقش عوض شده بود. در عين حالي که با محبت و احترام زياد با همه رفتار مي کرد ولي مي شد احساس کرد که چيزي را از بقيه پنهان مي کند به همين دليل يک شب که بدون اطلاع ديگران از خانه خارج شد تعقيبش کردم تا اين که وارد خانه اي شد، مدتها نمي دانستم در آن خانه چه خبر است و سيد حسين چرا به آن خانه رفت و آمد مي کرد، تا اين که بالاخره فهميدم بچه هاي انقلابي در آن خانه جلسات مخفيانه دارند و سيد حسين هم وارد تشکيلات آنها شده است.
يک روز آمد و گفت: مي خواهم به مشهد بروم، تو هم مي آيي؟ گفتم: اولا پولش را ندارم، دومش براي چه کاري به مشهد برويم؟
گفت: من پولش را تهيه کرده ام، کار هم؛ چه کاري مهم تر از مبارزه و تظاهرات. بالاخره راضي ام کرد و با هم راهي شديم، روزهاي شلوغي بود، گاهي اوقات مجبور مي شديم ساعتها در خانه هايي که درشان را به روي مردم باز مي گذاشتند پنهان شويم، اما حسين خسته نمي شد و تا روز 21 بهمن ماه در مشهد ماند.
روزي که از راديو خبر شهادت شهيد بهشتي پخش شد، قصد کردم بروم پيش سيد حسين، خيلي ناراحت بودم و مي خواستم با کسي حرف بزنم تا بلکه کمي آرام شوم، ولي او در خانه نبود و براي درو گندم به صحرا رفته بود. به ناچار به مزرعه ايشان رفتم، وقتي قيافه ي گرفته ام را ديد فهميد اتفاقي افتاده و من مي خواستم از تسلاي خاطرام باشد. خبر شهادت شهيد بهشتي را با گريه برايش تعريف کردم، ولي سيد حسين از شنيدن اين خبر به شدت آشفته شد و آن قدر گريه کرد که خون به دماغ شد و از حال رفت.
معمولا از تلفن مدرسه همه استفاده مي کرديم، هم براي کارهاي اداري و هم براي کارهاي شخصي خودمان، يک روز ديدم سيد حسين با تلفن با امام جمعه ي شهر صحبت مي کند، او از امام جمعه مي پرسيد: چون بعضي وقت ها از تلفن مدرسه براي انجام کارهاي شخصي ام استفاده مي کنم، براي آنکه حقي بر گردنم نماند وجه تلفن را به کجا و چگونه بايد پرداخت کنم!
بالاخره بعد از شش ماه اولين حقوق خود را دريافت کرديم، پول خوبي به دستمان آمده بود، حقوق شش ماه را يک جا داده بودند، هر کس نقشه اي براي پولش مي کشيد يکي مي خواست ازدواج کند، يکي مي خواست اتومبيل بخرد، بعد از مدتي پرسيدم راستي تو پولهايت را چه کردي؟
گفت: به پدر و مادرم دادم، هيچ زمين و ماشين و خانه ايي به اندازه زحمتي که آنها برايم کشيده اند ارزش نداشت که برايش پول بدهم!
معلم روستايمان بود، روستاي باغان. من شاگرد کلاس سوم بودم و البته يک شاگرد تنبل. آقاي محجوب خيلي سعي مي کرد مرا راه بيندازد تا عقب ماندگي درس هايم جبران شود و بتوانم پا به پاي بچه ها پيش بروم، ولي من همچنان بازيگوشي مي کردم و نسبت به درس و مدرسه بي توجه بودم، يک روز طبق معمول درس را بلد نبودم آقاي محجوب مرا از کلاس بيرون برد و گفت: چرا کاري مي کني که مجبور شوم جلوي بچه ها سر زنشت کنم و حرفي بزنم که جلوي بقيه خجالت بکشي، آن روز آقاي محجوب به جاي تنبيه من، چوبش را به ديوار مي زد تا بچه ها فکر نکنند من تنبيه نمي شوم و با سايرين فرقي دارم و من، هم به خودم و هم به او قول دادم دست از بازيگوشي بردارم و به طور جدي درس بخوانم.
خودم خيلي متوجه نبودم. ولي ظاهرا خيلي تک روي مي کردم و اکثرا عقيده و نظر خودم را به ديگران تحميل مي کردم و يا اصلا همان را اجرا مي کردم بدون اين که به نظر ديگران توجهي داشته باشم. يک روز سيد حسين ازم پرسيد: به نظر تو براي حل يک مشکل با انجام يک کار يک نفر بهتر مي تواند عمل کند يا اين که چند نفر با هم مشورت کنند و همکاري داشته باشند؟ من هم گفتم خوب مسلم است که وقتي چند نفر با هم تبادل نظر کنند به نتيجه ي بهتري مي رسند.
سيد حسين هم گفت: پس انشاالله از اين به بعد با هم کارها را انجام خواهيم داد و از نظر و عقيده همه استفاده خواهيم کرد، بدون اين که اشاره اي به رفتار من داشته باشد.
بعد از ازدواج تعريف مي کرد، يکبار در يکي از عملياتها بد جوري آتش دشمن بر روي ما مي باريد، احساس مي کردم هر لحظه ممکن است شهيد شوم، شروع کردم به خواندن آياتي از قرآن تا آمادگي شهادت را داشته باشم ولي در يک لحظه به ياد ازدواج افتادم و در دل دعا کردم کاش هنوز زنده بمانم تا بتوانم ازدواج کنم، ناگهان گلوله ايي از کنار گوشم رد شد به طوري که حرارتش را به روي لاله ي گوشم احساس کردم، همان شب فهيدم که قسمتم است که ازدواج کنم!
مراسم جشن عروسي اش بود، تصميم گرفته بوديم کوچه را چراغاني کنيم، شور عجيبي در همه افتاده بود و هر کسي مشغول کاري بود. من هم در خانه مشغول کاري بود، وقتي کمي سرم خلوت شد به کوچه رفتم ببينم چه کار کرده اند، ديگر چيزي به آمدن ميهمان ها نمانده بود، ولي ديدم رشته سيم و چراغ ها هنوز هم گوشه ي حياط است، پس کي مي خواهيد اين چراغ ها را وصل کنيد، سيد حسين به طرفم آمد و گفت:
مادر جان، مادرهاي زيادي آرزو داشتند پسرهايشان را داماد کنند ولي برايشان حجله شهادت بستند، چه طور حاضر مي شوي در مقابل چشم آن ها براي عروسي پسرت خانه و کوچه را چراغاني کني؟
هميشه در دعاي قنوت نمازش مي خواند: الهم الرزقنا شهادت في سبيل اله.
يک روز ناراحت شدم و گفتم: شما که آرزو داشتي آن قدر زود بميري پس چرا زن گرفتي؟ مقابلم نشست و گفت: من که آرزوي مرگ نمي کنم، آرزوي شهادت مي کنم. بين مرگ معملي و شهادت زمين تا آسمان تفاوت است.
يک روز خوشحال و خندان به خانه آمد و 20 هزار تومان پول مقابلم گذاشت و گفت: اين هم وام ازدواج، حالا دوست داري با اين پول چکار کنيم؟ کمي فکر کردم و گفتم: خوب اين پول زيادي است. وسايلي را که کم داريم مي توانيم بخريم و يا هر چيزي را که شما بگوييد آن را مي خريم.
گفت: دوست داري با اين پول به سفر برويم؟
و با هم به جنوب رفتيم به دزفول، سوسنگر، حميديه و ...
مدام با هم سر رفتن به جبهه بگو مگو مي کردند، محمد علي مي گفت: بايد يکي از ما به جبهه برويم و بهتر است تو پيش پدر و مادر بماني و سيد حسين مي گفت:
چون تو ازدواج کرده اي و زن و بچه داري بهتر است تو بماني و من بروم و هيچ کدام کوتاه نمي آمدند.
بالاخره قرار شد قرعه کشي کنيم و قرعه به نام حسين افتاد؛ هنوز صداي کف زدنهايش در گوشم است. از خوشحالي فرياد مي زد خدايا شکر.
ماه مبارک رمضان بود، حسين براي رفتن به جبهه آماده مي شد، اصرار کردم چند روزي رفتنش را عقب بيندازد ولي فايده اي نداشت.
گفتم: ماه رمضان است و مجبور مي شوي روزه هايت را بخوري. گفت: در جبهه مي توانم روزه بگيرم ولي نمي توانم اين جا بجنگم.
ساکش را روي دوشش انداخت و رفت، اين آخرين اعزام او بود!
ديدمش با دوچرخه دارد مي رود، صدايش کردم و گفتم: پس چه شد سيد حسين قرار بود اين بار با هم برويم؟ گفت: چند روز ديگر اعزام است، آماده باش گفتم: تو که هميشه جبهه اي، سهمت را رفته اي و دينت را ادا کرده ايي. اين دفعه را بگذار به عهده ما و آن هاي که تا حالا نرفته اند! گفت: دفاع از دين و کشور وظيفه ي همه ي ماست؛ من و شما هم ندارد.
گوسفندي را آماده کرده بوديم تا هر وقت از جبهه برگشت برايش عقيقه کنيم ولي حسين گوسفند را به طويله برگرداند و گفت: من راضي نيستم به خاطر من جانداري را بي جان کنيد.
شب عمليات بود، بچه ها گوشه و کنار نشسته بودند و حرف ها و سفارش هاي آخر را مي گفتند، بعضي ها هم وصيت نامه مي نوشتند، حسين در تپه هاي سايت چهار نشسته بود. نزديکش که شدم ديدم از شدت گريه چشمانش قرمز شده، به شوخي گفتم:
چيه سيد؟ براي خانه و اهل و عيال دلت تنگ شده يا از شهيد شدن مي ترسي. نگاهي به من کرد و گفت: نه، مي ترسم عمليات تمام بشود و من باز هم شهيد نشده باشم !
براي خداحافظي به خانه آمده بود، يکي يکي با همه خداحافظي کرد، تا نوبت به من رسيد، به دليل بيماري در رختخواب بستري بودم، کنارم نشست، بغلش کردم و حسابي بوسيدمش، حس عجيبي داشتم، او هم راحت بود و مانع من نمي شد وقتي زير گلويش را هم بوسيدم، گفت: خوب راحت شدي ديگه اجازه مي دي برم؟ و رفت. ..
خبر رسيد آقا معلم سابق ده شهيد شده و امروز در شيروان تشييع مي شود با بچه هايي که قبلا شاگردش بوديم راه افتاديم به طرف شيروان، از باغان تا شيروان راه کمي نيست ولي ما پول نداشتيم سوار ماشين شويم، بنابراين پياده راه افتاديم وقتي به شيروان رسيديم، ديديم شهيد را براي دفن به روستاي گليان برده اند و ما دوباره پياده به طرف روستا راه افتاديم، هيچ کس نه اعتراضي مي کرد و نه حرفي مي زد؛ همه مي دانستيم شهيد سيد حسين بيشتر از اين به گردن ما حق دارد!
مدتي براي انجام وظيفه به سمت معراج شهدا مهران منتقل شدم، کار آساني نبود، شهدايي را که مي آوردند بايد شناسايي مي کرديم و آن ها را به شهر محل زندگيشان انتقال مي داديم، يک روز در ميان شهدا دوست ديرين خودم را ديدم، دوست و هم اتاقي که زماني به خاطر تنگدستي روزه مي گرفتيم ولي خوش بوديم! و حالا مجبور بودم اسم و مشخصاتش را روي جنازه اش بگذارم.
سيد حسين به آرامشي که دنبالش بود رسيده بود و من هنوز اندر خم يک کوچه بودم !
فاطمه فروغي


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : محجوب , سيدمحمدحسين ,
بازدید : 377
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,240 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,932 نفر
بازدید این ماه : 6,575 نفر
بازدید ماه قبل : 9,115 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک