فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يزداني ,سيد نورالله

 


هوای گرمی داشت تابستان 1337ه ش  خیلی گرم. روزی که «ماور» و «سیدمیرزا» بعد از یک روز تلاش و کار خستگی، از گندم زارهای طلایی بر می گشتند.
ماور، چند قدم بر می داشت، خسته می شد و می ایستاد. انگار کسی پاهایش را نگه می داشت؛ انگار جاذبه زمین بیشتر شده بود و مانع رسیدن ماور به خانه می شد. سید میرزا در کوچه باغ های روستا، به رهگذران سلام می داد اما نگران حال ماور بود. هیچ وقت او را به این حال ندیده بود. شاید آن قدر جوان و بی تجربه بود که نمی دانست تا چند ساعت دیگر برگ دیگری از تقدیرش ورق می خورد و پدر می شود. پدر پسر کوچکی که سالهای بعد، برگ زرین تقدیر سرزمینش را ورق می زند و مهر بزرگی به نام خودش ثبت می کند: سید نور الله یزدانی؛ فرزند سید میرزا....
سید نور الله در تابستان 1337 در روستای ناظر آباد (کشک آباد) شهرستان بجنورد استان خراسان شمالی به دنیا آمد. پدرش سید میرزا؛ نام پدرش را بر او نهاد، نور الله، پدر را به یاد پدرش که از مردان خوب روزگار بود، می انداخت و دوران کودکی او را در کنار پدر و مادرش، مثل تمام بچه های روستا گذشت و فقط تصویری از یک کودک چند ساله ساکت و مظلوم در ذهن اهالی روستا باقی ماند. کودکی در دو در سالگی دست در دست پدر، در صف اول نماز مسجد روستا می ایستاد و بعد از نماز، با شیرین زبانی، با همه دست می داد و می گفت:
قبول باشد!
نور الله دوران ابتدایی را در روستا درس خواند. پدرش کشاورزی می کرد و مادر با خیاطی و خشت مالی و گاه کمک به مرد در کشاورزی، روزگار می گذراند. نور الله بزرگ و بزرگ تر می شد. اهل دعوا و جار و جنجال و سر و صدا نبود که برای خانواده اش مشکل ساز شود. از 6-7 سالگی روزه گرفتن را تمرین می کرد و به مسائل و احکام دین علاقه فراوان داشت.
روزها می گذشت. حالا خانه ی شخصی آن ها در روستا، میزبان چند کودک قد و نیم قد بود. پنجم ابتدایی که تمام شد، به علت این که روستا مدرسه راهنمایی نداشت، و مجبور بود برای ادامه تحصیل به شهر برود، ترک تحصیل کرد.
فاصله این دوره تا رفتن به خدمت زیر پرچم را کشاورزی می کرد. گاه دامداری، حتی مدتی تعمیرکار دوچرخه بود. نور الله قبل از جنگ به خدمت سربازی رفت و در تهران خدمت کرد. بعد از پایان دوران خدمت، به خواست پدر و مادر با «بیگل رحمتی» نامزد شد.
مدتی زیادی از نامزدی اش نگذشته بود که ناغافل بیماری به سراغش آمد و هر دو پایش فلج شد. به علت این که در روستا و حتی در شهرستان بیرجند، امکانات پزشکی وجود نداشت، در بیمارستان امام رضا (ع) مشهد بستری شد.
مدتها بستری شد و آزمایشات مختلف نتیجه نداد، نور الله، خسته و مستاصل به خانه منتقل شد و پدر و مادر وظیفه نگهداری از او را به عهده گرفتند. نور الله از این که روی دوش پدر و مادر به هر طرف می رفت و نمی توانست کارهای شخصی اش را انجام دهد، غمگین و ناراحت بود. چند سال به این منوال گذشت تا این که در اوایل جنگ تحمیلی، صدای مارش عملیات را از رادیو شنید. دلش می گیرد و به علت این که در تمام عمر نوجوانی و جوانی اش مرتب قرآن تلاوت می کرد، متوسل به خدا، کلام خدا و پیامبران و امامان می شود و خوب می شود.
در سال 1360 بعد از بهبودی، برای ادای دین و ادای نذر به جبهه می رود. عضو تیپ ویژه شهدا می شود و بعد از دیدن دوره های طاقت فرسای آموزش در پادگان امام حسین (ع) تهران به جبهه کردستان اعزام می شود.
سید نور الله یزدانی، با وجود سواد پایین، از مدیریت بالای اجرایی و فرماندهی برخوردار بود و در بسیاری از عملیات با تدبیر خاصی به موفقیت رسید.
او در 15 دی 1361 به عنوان فرمانده گردان از تیپ ویژه شهدا، در عملیات سختی در روستای سرو به دست نیروهای ضدانقلاب دمکرات می افتد. در مدت زمان کوتاهی که اسیر می شود، او را به سخت ترین شکل شکنجه می کنند و بعد به شهادت می رسانند.
منبع:پرواز از سخره های کردستان،نوشته ی علی الله سلیمی،نشر ستاره ها،مشهد-1386



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
علی الله سلیمی:
نامه ای از یک دوست
هادی پاچه های شلوارش را تا زد و روی زانوهایش محکم کرد. پاهای پر مو و درشتش بیرون بود. دستی به کمربندش زد. قرص و محکم بود، سرش را بلند کرد و به جمعت نگاه کرد. دور تا دور میدان، صد ها چشم به وسط میدان خیره شده بود. داور سوت به دست، وارد میدان شد. اول دستی به چوخه هادی کشید. مرتب بود و زبر. آستین ها را بالا زد و دامن های چوخه را زیر کمر بند بسته بود. هادی زیر چشمی به حریف نگاه کرد.
آن طرف میدان، احمد خودش را گرم می کرد. گاهی به هادی نگاه می کرد و لبخند می زد. انگار با لبخندش، می خواست بگوید که هنوز حریفی ندارد.
با صدای دهل، هادی روی پا ایستاد. پاهایش را روی زمین فشرد و به وسط میدان آمد. از آن طرف میدان، احمد سلانه سلانه می آمد و به مردم دست تکان می داد.
از وسط جمعیت یکی بلند گفت:
بر جمال محمد صلوات....
صدای صلوات بلند شد و بلافاصله صدای کف زدن و سوت و فریاد و تشویق شنیده شد. گروهی از گوشه میدان، بلند می خواندند:
ما شا الله به هادی.... ما شا الله....
هادی به آن ها لبخند زد.
با سوت داور، دو حریف خم شدند و گردن یکدیگر را گرفتند.
چند بار یکدیگر را هل دادند. انگار می خواستند میزان قدرت هم را تخمین بزنند.
جثه هادی کوچکتر از احمد بود و قدش کوتاه تر. خم شد و سعی کرد پای احمد را بگیرد. صدایی از وسط جمعیت صدا زد:
بگیر هادی. ها، ما شا الله.
اما، احمد قوی تر بود و با یک تکان سریع؛ خود را نجات داد. دو ورزشکار با هم گلاویز شدند و در چشم هم خیره ماندند.
صدای صلوات از هر گوشه میدان به گوش می رسید. احمد با یک حرکت تند توانست خود را به پشت هادی برساند. هادی غافلگیر شده بود. هر چه تلاش می کرد، نمی توانست از بند احمد رها شود. یک حرکت دیگر کافی بود که احمد روی هادی هوار شود. صدای سوت و صلوات به هم پیچید.
هادی مقاومت می کرد ولی انگار احمد دستش را خوانده بود. با یک چرخش، توانست هادی را خاک کند. حالا فقط کمی مقاومت کافی بود که پشت هادی به زمین برسد.
هادی دستش را به زمین قفل کرده بود و مقاومت می کرد. نعره احمد در میدان پیچید:
یا علی.
پشت هادی بود که زمین را می بوسید.
سوت خبر داد که برنده میدان احمد است؛ احمد شفیعی. دست های احمد در هوا به راست و چپ می چرخید و صدای ساز و دهل قطع نمی شد.
گروه دوم کشتی با چوخه، آماده شدند. چشم های نگران حسن به هر طرف می چرخید:
تا الان باید می رسید. یعنی اتفاقی افتاده؟
داور در سوت دمید.
اکبر قیاسی از اسفراین و توحید ملایی از نظر آباد.
با هم گلاویز شدند. صدای ساز و دهل و کف و سوت مردم در هم پیچید. حسن از جایش بلند شد. دنبال نور الله می گشت. همه جا سراغش را گرفت. نبود که نبود.
داور سوت زد. برنده مسابقه دوم توحید بود. صدای سوت داور در کوبه دهل گم شد.
سومین روز عید سال 1356 بود و دومین روز برگزاری ورزش سنتی خراسان شمالی ، کشتی با چوخه. دور تا دور میدان تماشاچیان علاقمندان کشتی نشسته بودند. مسافران نوروزی هم که دوست داشتند از نزدیک این کشتی را ببینند، به جمعیت اضافه شده بودند.
داوران در گوشه سمت راست میدان نشسته بودند و بزرگان و ریش سفیدان روی صندلی کنار داوران بودند. قرار بود برندگان مسابقه دیروز با هم کشتی بگیرند و در نهایت باید برنده این مسابقه با قهرمان سال قبل، مسابقه می داد. توحید در مصافی سخت قرار داشتند.
تمام چشم ها به وسط میدان دوخته و صدای سوت و ساز و دهل در هم شده بود. هر دو ردیف قوی و نیرومند بودند.
حسن دستانش را به صورت سایبان روی ابروهایش گرفت و گفت:
آمدند. و به طرف نور الله دوید.
مسابقه شروع شده؟ چوخه ام کجاست؟
نور الله پارچه ابریشمی خشن را تن کرد. آستین ها را بالا زد و روی سکویی نشست. شلوار گشادش را لوله کرد و تا بالای زانو، به دقت تا کرد. بعد دو سه بار دور زانو ها چرخاند. حسن کمک کرد تا کمر بند پارچه ای را محکم به کمر نور الله ببندد. دامن چوخه را زیر شال گذاشت تا می توانست، شال را محکم بست.
تا حریفش آماده شود و داور ها سوت شروع بازی را بزنند، گوشه ای نشست و قرآن را باز کرد. شروع کرد به تلاوت قرآن. صدای خوش نور الله را که آیات خداوند را زمزمه می کرد، فقط چند نفری که دور او بودند، می شنیدند. حسن، دستان برادر را گرفت و شروع کرد به مالیدن بازوهای او. صدای ساز و دهل قطع نمی شد.
با صدای سوت، صدها جفت چشم به نور اله خیره ماند. نور الله قهرمان دوره قبل، به میدان آمد. خستگی احمد هم در آمده بود. سر حال و خندان، وارد میدان شد و به سراپای حریف نگاه کرد. در نگاهش اطمینان موج می زد. می دانست که پشت اورا هم به زمین می مالد. صدای مردمی را که تشویق می کردند، یک لحظه قطع نمی شد. نور الله ، اما در گوشه ای ایستاده و نگاه می کرد.
با صدای سوت داور، آخرین مرحله مسابقات کشتی با چوخه شروع شد. احمد با خودش فکر کرد تا چند دقیقه دیگر قهرمان می شود. با این نیت، دست در گردن نور الله انداخت.
نور الله، به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: یا الله....
سکوت تمام فضا را پر کرد. احمد کمر نور الله را به راحتی گرفت و به طرف خود کشید. نفس حسن بند آمد. احمد قوی و سر حال بود. بازوانش پر و عضلانی و پاهایش محکم به زمین قفل شده بود. وقتی رو به روی نور الله می ایستاد، دل حسن به شور می افتاد. نگران می شد. احمد یک سرو گردن از نور الله بلند تر بود و البته قوی تر.
دست احمد دور کمر نور الله قفل شد. حسن ناخودآگاه فریاد زد:
یا علی داداش، یا علی.
نور الله با یک حرکت خود را از دست احمد نجات داد و سریع پای چپ او را گرفت. حسن فریاد کشید:
ما شا الله.
صدای صلوات میدان را پر کرد. احمد می غرید و نمی دانست چگونه خودش را از جنگال پر قدرت حریف در آورد. یک نعره بلند یا علی و رسیدن پشت احمد به زمین همه را متعجب کرد. داور سو ت را به معنای پایان کشتی به صدا در آورد. صدای سوت و صلوات به آسمان روستا رسید.
داوران در گوشه ای از میدان ایستاده بودند. سه قالیچه روی میز کنار دست شان تا شده بود. نور الله در میان صلوات مردم، به طرف جایگاه رفت. داوران او را در آغوش کشیدند و قهرمانی او را تبریک گفتند. مش رحیم، ریش سفید روستا، قالیچه هارا به پدر نور الله تقدیم کرد. سید میرضا، پسر را بوسید و قالیچه ها را به ا و داد. نور الله قالیچه ها را بالا گرفت و لبخند زد.
چند ماه بعد، مادر در بازار اصلی بجنورد، در راسته فرش فروش ها، قالیچه ها را دید شاید اشتباه می کند. با تردید به مغازه رفت و از صاحب مغازه جریان را پرسید. او در کمال آرامش گفت:
چند ماه پیش، پسر بچه ای هفده ، هجده ساله، این قالیچه ها را آورد تا من بفروشم. هفته قبل برای گرفتن پول آمد پول قابل توجه ای بود. پول را گرفت، در پاکت گذاشت و پشت آدرس را یاد داشت کرد. وقتی تعجب مرا دید گفت خانواده ای را می شناسم که برای تهیه جهیزیه دخترشان مشکل دارند. این پاکت نامه ای است از طرف یک دوست، برای آن خانواده.
در چشمان مادر، قطره اشکی را گم کرده بود. به نور الله می اندیشید و دلش نورانی می شد.
دعایی که مستجاب شد.
حسن کلید را زد. همه جا تاریک شد. بچه ها خستگی چند روزه شان را به رختخواب سپردند. بعد از چند روز عملیات سخت و طاقت فرسا، یک دل سیر خوابیدن، می چسبید.
بیدارید؟
محسن بود که می پرسید. چند نفر با گفتن هوم جوابش را دادند... می گویند شب هم می خواهد خشم شب بزند.
وای، نه... خدایا.
نه، بابا. فرمانده سخت گیر است ولی فکر نکنم امشب خشم شب بدهد. می دان بچه ها خسته هستند.
علی اکبر از آخر آسایشگاه روی تختش نیم خیز شد.
بچه ها می دانید چرا پای سید....
محسن نگذاشت حرفش تمام شود.
بخواب بابا ، به ما چه. شاید مجروح شده، شاید هم...
هاشم با لهجه اصفهانی گفت:
من چند بار خواستم از سید بپرسم. ترسیدم ناراحت شود.
علی اکبر گفت:
چرا ناراحت بشود. می گوییم آقا، دوست داریم بدونیم چه اتفاقی برای پای شما افتاده. او هم یا می گوید، یا مثل همیشه سکوت می کند.
رضا، پاس بخش آسایشگاه گفت:
بخوابید، برای نماز خواب می مانید ها....
بچه ها سرشان را روی بالش گذاشتند و به سقف آسایشگاه چشم دوختند. بعضی در خواب حرف می زدند. بعضی خرّو پف می کردند.... آسایشگاه ساکت و تاریک بود.
صدای پایی روی کف آسایشگاه کشیده شد. فرمانده آرام راه می رفت به هر تختی که می رسید، لحظه ای می ایستاد و پتو را روی بچه ها می کشید. ساعت را نگاه کرد. ساعت سه نیمه شب بود. روی لبه ی تختی نشست.
کت و شلوار ش را در آور. پاچه شلوارش را با لا کشید و آرام از مچ تا زانویش را مالید. علی اکبر بیدار بود. آرام پرسید:
آقا، چی شده؟ پای تان درد می کند؟
به طرف صدا بر گشت.
آره کمی. این پا هم با من سر ناسازگاری دارد گاهی آن قدر درد می گیرد که دلم می خواهد ببرم بیندازمش دور. امشب هم از آن شب هاست. تو چرا نخوابیدی؟
خواب مان نمی آید آقا نگرانم.
بگو ببینم؛ چه اتفاقی افتاده؟
علی اکبر سکوت کرد سید دوباره پرسید.
آقا، چند روز پیش زنگ زدم به خانه. گفتند پدرم حالش خوب نیست.
چرا زود تر نگفتی؟
خب، فکر کردم عملیات مهمتر است.
علی اکبر راننده تیپ بود سید از بین داوطلبات، او را انتخاب کرده بود دست فرمانش عالی بود و همیشه در دسترس....
این چند روزه، از خالش خبر گرفتی؟
نه؛ آقا.
فردا صبح تماس بگیر. به من هم خبر بده. ان شا الله که خیره.
می توانم یک چیزی بپرسم؟
سید پایش را محکم تر مالید. علی اکبر ساکت شد به پای لاغر سید خیره ماند. انگار خجالت می کشید. یا می ترسید سید ناراحت شود.
دلت می خواهد بدانی چرا این پای من لاغر تر است؟
می خواهی بپرسی چرا با عصا راه می روم. شاید هم می خواهی بدانی با این پای ضعیف، چطور از ارتفاعات بالا می روم؟
علی اکبر هیچ نگفت. سید، دستی به موهای کوتاه او کشید و گفت:
مهم نیست. بگیر بخواب....
مراسم صبحگاهی که تمام شد، بچه ها به آسایشگاه بر گشتند. تا حاضر شدن صبحگاه، نبم ساعتی مانده بود. سید دست در گردن محسن انداخنت:
با کشتی موافقی؟
بچه ها کنار کشیدند وسط اتاق را برای آن ها باز کردند. دست به شانه های هم زدند و کشتی شروع شد.دستان سید، قوی و بزرگ بودند، اما محسن جوانتر و پر انرژی بود سید دستانش را به کمر محسن قفل کرد. محسن با یک حرکت، خودش را عقب کشید.
بچه ها با دقت به حرکات دست و پای آن ها نگاه می کردند. سید با دستان قوی خود، سر شانه های محسن را فشار می داد. محسن مقاومت می کرد. یک لحظه دستان محسن زیر پای سید قفل شد. دلش ریخت. پا ضعیف و لاغر بود....
خواست پای لاغر سید را بکشد و او را به زمین بزند. نتوانست. چشمانش خیس شد. آرام پای ضعیف را رها کرد. سید متوجه شد. خود را روی زمین انداخت و به پشت روی زمین خوابید.
آقا، قبول، من باختم. برنده کشتی محسن است.
همه ساکت بودند. از هیچ کس صدایی در نمی آمد. همه به محسن که در حالت خمیده مانده بود نگاه می کردند. انگار جرات نمی کردند به پای ضعیف و لاغر سید نگاه کنند. سید دست محسن را گرفت و کنار خود نشاند.
یکی فریاد زد:
علی اکبر خوشدل.....
علی خود را با عجله به اتاق رساند.
بله آقا.
بیا ببینم، پسر. هنوز هم می خواهی قصه این پای لاغر من را بدانی؟
علی اکبر سرش را پایین انداخت.
سرت را با لا بگیر. بیا بشین تا من قصه ی این پای ناقص را بگویم.
همه، ردیفی روی زمین نشستند و چشم دوختند به دهان سید.
درست یادم نیست. انگار بیست ساله بودم که خدمت سربازی ام تمام شد. بر گشتم بیرجند. هنوز جنگ شروع نشده بود. گاهی دوچرخه تعمیر می کردم. گاه به پدر کمک می کردم و... یک روز مادرم گفت:
نور الله، می خواهیم برایت زن بگیریم، چه می گویی؟ سکوت من کافی بود که پدر و مادرم دختر رحمتی را خواستگاری کنند. دو سه ماهی از نامزدی مان می گذشت که مریض شدم. بد جوری هم مریض شدم. کم کم پاهایم بی حس شد و افتادم گوشه ی بیمارستان.
برادر ها ناشتایی حاضره.
رحیم بود که با صدای بلند می گفت. همه به رحیم نگاه کردند. از هیچ کس صدا نمی آمد. رحیم شوکه شده بود و مثل برق گرفته ها، به بچه ها نگاه می کرد. سید رو به بچه ها گفت:
به ندای برادر رحیم لبیک می گویید یا قصه را ادامه دهم؟
علی اکبر بریده بریده گفت:
آقا سید، بقیه شو بگو.
هر روز یک دکتر می آمد بالای سرم. عکس پشت عکس. آزمایش پشت آزمایش. چشمانم به دهان دکتر دوخته بود و آن ها هم حرف نمی زدند هر روز بی حسی پاهایم بیشتر می شد تا این که دیگر نتوانستم حتی یک سانت پاهایم را تکان بدهم. نگاه نگران اطرافیان، مخصوصا مادرم را می دیدم. کاری هم نمی توانستم بکنم.
بالاخره دکتر ها آخرین حرف را زدند. به من نگفتند ولی انگار جوابم کرده بودند.
ماه ها گذشت. یک روز پیچ رادیو را چرخاندم. صدایی از پشت جعبه کوچک رادیو گفت:
شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، بر اساس گزارشات رسیده، رزمندگان پر توان اسلام، شب گذشته عملیاتی را در منطقه ی جنوب آغاز کردند... بغض گلویم را گرفت. جوان ها در مرزهای غرب و جنوب می جنگیدند و من مستاصل و ناراحت، ماه ها در رختخوت اب افتاده بودم دستی به پاهایم کشیدم. حس نداشت. تار دیدن چشمانم هم دردی بود که به درد های اضافه شده بود. احساس کردم چیزی به پایان عمرم نمانده. دلم گرفت. حس کردم موجودی سربارم. ازروی پدر و مادرم خجالت می کشیدم. آن ها با آن سن و سال، مجبور بودند که مرا روی کول بگیرند و به این طرف و آن طرف ببرند.
لحظه ای که مادرم مرا کول می گرفت و به دستشویی می برد، از سخت ترین لحظات عمرم بود. دلم می خواست زمین دهان باز کند مرا ببلعد احساس بد بختی می کردم و هر لحظه از خدا می خواستم راحتم کند....
احساس دلتنگی می کردم دلم تنگ شده بود. برای کی و برای چی؟
نمی دانم. سرم را زیر لحاف می کردم و آرام آرام گریه می کردم. و با خدای خودم حرف می زدم و ناله می کردم و از وضعیت خودم می گفتم. از ناتوانی پاهایم، از حسرت روزهای گذشته، از غصه های دلم، از شرمندگی موقعی که روی دوش خسته و ناتوان پدر و مادرم بودم....
به هق هق افتادم. نفسم یاری نمی کرد در اوج استیصال و در ماندگی، دست به دامان خدا شدم و امام رضا (ع) ولی نعمت سرزمینم را واسطه قرار دادم و به او متوسل شدم. نمی دانم چقدر گریه کردم. چقدر ضجه زدم کی خوابم برد. در عالم خواب سیدی را دیدم که صورتش مثل ماه می درخشید. کنارم نشست و گفت:
سید، چرا خوابیدی؟ بلند شد، وقت نماز است.
گفتم: من که نمی توانم راه بروم. باید پدر و یا مادرم بیایند مرا برای وضو گرفتن ببرند. دستم را گرفت. هنوز دستانش را حس می کنم. کمکم کرد تا رو پا بایستم. هر چه می گفتم نمی توانم، مرا به سکوت دعوت می کرد.
با کمک او ایستادم. به حیاط رفتم و وضو گرفتم و ایستاده نمازم را اقامه کردم. وقتی اﷲ اکبر را گفتم؛ از خواب بیدارشدم.
تمام بدنم عرق کرده بود. احساس سبکی می کردم. پاهایم را تکان دادم. حرکت کرد. چند بار محکم به پایم کوبیدم. دردم گرفت. حس داشت پاهایم را بلند کردم. انگشتانم را تکان دادم. دستم را به چشمانم کشیدم. دیگر تار نمی دید. خدایا یعنی من شفا پیدا کرده بودم؟ نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود. اشک هایم بدون اراده سرازیر می شد. هر چه می کردم، نمی توانستم خودم را آرام کنم. ساعت چهار بار نواخت. نفس بلندی کشیدم و سرم را زیر لحاف کردم. به خودم فکر می کردم. به پیمان و عهد نامه ای نانوشته ای که بین خدا و من نوشته شده بود. به امام رضا (ع)، صاحب اختیار و ولی نعمت ما، به نذری که کرده بودم و... به همه گفته بودم اگر خدا مرا شفا دهد، قول می دهم به جبهه بروم و تا آخرین لحظه عمرم در خدمت اسلام باشم. حال عجیبی داشتم...
صدای ضعیف پدر در اتاق پیچید.
وقت نماز. خواب نمانی پاشو.
می دیدم شان، شفاف و روشن. مادرم بیدار شد. سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم. مادرم خواب آلود نشست. چادر قد سفیدش را مرتب کرد چادر رنگ و رو رفته اش را از بالای سرش برداشت دور کمرش محکم بست. دستش را زمین گرفت و گفت:
خدایا به امید تو.
آرام به طرف رختخواب من آمد.
نور الله بیدار شو. پسرم , وقت نماز صبخ.... پاشو مادر.
بیدار بودم. بلند شدم و نشستم. مادر متوجه نشد. هنوز خواب آلود بود. شاید هم تاریکی اتاق مانع می شد دستم را به دیوار گرفتم و ایستادم. انگار هنوز به پاهایم اعتماد نداشتم. مادرم چشماتنش را مالید.
نور الله تو....
زبانش بند آمده بود. او را در آغوش گرفتم.
یعنی درست می بینم، تو شفا گرفتی؟
در حالی که اشک می ریختم، تکرار کردم:
مادر، نگاه کن شفا پیدا کردم نمازم را هم خوانده ام. چشمان فرمانده، خیس و بارانی بود. بچه ها در سکوت به او نگاه می کردند.
رحیم، جلوی در اتاق خشکش زده بود ؛ مثل برق گرفته ها. علی اکبر آرام گریه می کرد. سید با حرکت تند، از جا پرید:
برادرها ناشتایی آماده است. حمله به طرف صبحانه...


زیارت خورشید
عباس با صدای بلند خواند:
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
سید دستان بزرگ و قوی اش را سه بار به پاهایش زد و سرش را به راست و چپ چرخاند. بچه های گردان دوبه دو با هم دست می دادند.
قبول باشد!
قبول حق باشد! !
عباس دستهایش را بالا گرفت و مثل همیشه با سوز خواند م
اللهم کن لولیک الحجه....
همه با هم دعای فرج را زمزمه کردند. سید آرام بلند شد و آرام پیش بچه ها رفت. قرآن کوچکش را از جیب در آورد و شروع کرد به خواندن.
بچه ها با هم حرف می زدند بعضی نماز قضا می خواندند، بعضی دعا و قرآن. محمود کاوه ( فرمانده تیپ )رو به روی بچه ها ایستاد و با صدای بلند گفت:
برادر ها توجه کنید. لطفا چند لحظه توجه کنید.
سکوت تمام سالن را پر کرد.
برادرها، برایتان مژده دارم.
همهمه ای بین بچه ها افتاد. سرش را بلند کرد و به دهان کاوه چشم دوخت. کاوه چشم هایش را بین نیروها چرخاند. سید دستی به موهایش کشید. از دلش چند تا آرزو مثل برق و باد گذشت.
یعنی چی شده؟
قرآن را بست. کناره اش را بوسید و روی چشمانش گذاشت، بعد با دقت در کاور مخصوص گذاشت. کاوه با صدایی مهربان گفت:
اصلاً خودتان حدس بزنید.
همهمه ای آرام در فضا پیچید.
سید، اول تو بگو! ؟
چه عرض کنم، آقا؟
به چشمان کاوه زل زد. رد یک آرزوی قشنگ را در چشمانش می شد، حسین از وسط سالن بلند گفت:
آقا، بیست سوالیه؟!
کاوه خندید, احمد گفت:
حتماً مرخصی داریم!
سعید گفت:
مناطق جنگی آزاد شده؟
مجید گفت:
حتماً عملیات داریم.
گردان آقا سید، به علت پایداری و رشادت....
فقط سکوت بود که پاورچین پاورچین بین سجده ها قدم می زد.
گردان آماده شوند، فردا به زیارت امام می رویم....
سید مثل اسپند از جا پرید:
یا حسین.... یا حسین.
بچه ها صلوات فرستادند. سید مثل ابر بهاری گریه می کرد.
سید روی صندلی جا به جا شد. آفتاب مستقیم می تابید روی سقف اتوبوس. بچه ها طاقت شان را از دست داده بودند. مجید سقا شده بود. تشنگان را سیراب می کرد. سید قرآن می خواند. پدر یکی از نیروها آمده بود سری به پسرش بزند که قسمتش شد و همراه کاروان بود. روی صندلی جلو نشسته بود و هر از گاهی، دستی به محاسن سفید بلندش می کشید و می گفت:
برای سلامتی امام صلوات.
همه بلند صلوات فرستادند.
برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات....
اللهم صل....
هر چه به تهران نزدیک می شدند، انگار هوا گرم تر می شد. از میدان آزادی که گذشتند، اشتیاق بچه ها بیشتر شد. سید قلبش تند تر می زد. مدتها بود آرزوی زیارت امام را داشت. اتوبوس از خیابان های شلوغ می گذشت.
مغازه های شیک، با چراغ های رنگارنگ، آدم هایی که از کنار هم بی تفاوت می گذشتند و به هم لبخند نمی زدند. ماشین هایی که در هم می لولیدند. سید از وسط اتوبوس بلند شد. به طرف کاوه رفت و چیزی در گوش او گفت. کاوه بلند شد و رو به بچه ها گفت:
برادرها، به جماران نزدیک می شویم. می دانید که به علت پیروزی و افتخارات پی در پی تیپ ویژه شهدا، از طرف دفتر امام تماس گرفتند و ما امروز دیدار داریم. برادرها توجه کنید، چون حضرت امام به نظافت و پاکیزگی اهمیت زیادی می دهند، قبل از دیدار حمام کنیم. لباس هایمان را بشوییم و مرتب به دیدن امام می رویم. کسی سوالی ندارد؟
سید با صدایی بلند گفت:
صلوات....
نزدیک بیت امام، خانه ای قدیمی بود همه ی نیروها به آنجا رفتند و مشغول نظافت شدند. یکی لباس می شست؛ یکی در آفتاب خشک می کرد، یکی حمام می گرفت، بعضی ها نامه می نوشتند، بعضی به خانواده هایشان زنگ می زدند و با خوشحالی از موقعیتی که قرار گرفته اند، می گفتند.
یک ربع به پنج، جلوی بیت امام در خیابان جماران بودند. هیاهو، فشار جمعیت و هجوم گرما بیداد می کرد. یکی از مسئولین بیرون آمد و با کاوه صحبت کرد:
امام ملاقات عمومی هم دارند. کمی معطل می شوید.
درها باز شد. مردها سراسیمه یا فشار جمعیت داخل می شدند، زنان از طرفی دیگر. سید رو به کاوه گفت:
با مردم برویم یا ملاقات خصوصی است.
کاوه گفت:
نمی دانم.
سید با التماس گفت:
بیایید برویم تو، من دیگر طاقت ندارم.
سیل جمعیت، آن ها را به داخل خانه کشاند. سید انگار که روی موج شوار شده باشد، خود را کنار نرده های بالک دید. دستش را به ستون نرده قفل کرد و محکم ایستاد. قلبش تند می زد. نفسش بند آمده بود. و دستانش آشکارا می لرزید.
امام آرام به بالکن آمد. سید تا صورتش را دید، بلند بلند کرد. صدای هق هقش در میان شعار مردم گم شد.
ما همه سرباز توییم خمینی, گو به فرمان توییم خمینی.
مشت های گره شده ی مردم بالا می رفت. سید خواست دستش را بالا بگیرد اما احساس کرد اگر دستش را از ستون بالکن رها کند؛ معلوم نیست هجوم جمعیت او را به کجا خواهد برد.
امام دستانش را با لا برده و به سمت راست و چپ می چرخاند.
دل سید بی قراری می کرد. دیگر هیچ کس را نمی دید. هیچ کدام از نیروها، حتی کاوه را هم نمی دید.
لحظه ای نگاهش به نگاه امام گره خورد. صدای قلبش را شنید. امام رو به سید لبخند زد. احساس کرد دیگر هیچ آرزویی ندارد.
کاوه دنبال سید می گشت. ملاقات عمومی به پایان رسید. مردم دل شان نمی خواست خارج شوند ولی مسئولین آن ها را بیرون راهنمایی کردند.
خیلی ها هنوز گریه می کردند. لبخند و رضایت روی صورت مردم، به یادگار نقش بسته بود. مردی از پشت میکروفن اعلام کرد:
برادرهایی که از کردستان آمده اند بمانند.
سید دستانش را محکم تر به نرده ها گرفت.
محوطه خلوت شد. بچه ها به ردیف روی زمین نشستند. سید همچنان به میله های ستون چسبیده بود. امام روی صندلی نشستند، مردی میکروفن را نزدیک دهان امام تنظیم کرد. سید مبهوت چهره نورانی امام بود.
مرد کاغذی به امام داد. امام لحظه ای به کاغذ نگاه کرد صورتش باز شد. خنده ای شیرین روی لبهایش نشست. امام در مورد رزمندگان حرف زد و از فرماندهان آن ها تشکر کرد.
بچه ها برای ابراز ارادت دست امام را بوسیدند. سید آخرین کسی بود که به حضور امام رسید. محو صورت زیبایش شده بود. دستانش می لرزید. قلبش تند تر از همیشه می زد انگار می خواست از سینه اش بیرون بیاید. دست امام را در دستانش گرفت و لبانش را به آن نزدیک کرد. دیگر چیزی نفهمید.
سید همان جا از خوشحالی از حال رفته بود.

گلدانی برای گلهای خندان
بالاخره مستقر شدند. بعد از یک عملیات سخت و طاقت فرسا در یکی از روستاهای دیوان دره مستقر شدند. این روستا نسبت به روستاهای اطراف، بزرگتر بود و امکانات بیشتری داشت. سرما، نفس هایشان را بریده بود و پاهایشان را کرخ کرده بود. جلال با خودش فکر کرد:
بعضی از آرزو ها کوچکند و زود گذر. بعضی بزرگند و گاه دست نیافتنی.
آرزوی بچه ها پیروزی در جنگ نابرابر بود و آرزوهای کوچک شان در سایه آن ها شکل می گرفت. آرزوی آن لحظه تیروها داشتن مکانی بود که گرمایش در جانشان بنشیند و یخ بدن شان بازشود.
صدای حسین از فاصله دور در فضا پیچید:
فرمانده، فرمانده.
همه به طرف صدا بر گشتند.
فرمانده، مقرشان را پیدا کردم این جاست بیایید پایین.
حسین، پایین تر از نیروها دستانش را به صورت ضرب در در هوا تکان می داد. سید، اولین کسی بود که به حسین رسید. چند دقیه ی بعد؛ هرم گرمای بخاری بزرگی، صورت یخ بسته شان را نوازش داد.
سرما در کوهستان بیداد می کرد. گاه صدای باد در کوه می پیچید و زوزه کشان پیش می آمد و خود را به در می کوبید. در چنین سرمایی، استراحت در کنار بخاری نعمتی بود. بچه ها کنار بخاری دراز کشیدند. آن قدر خسته بودند که تا پلک هایشان روی می افتاد، خواب شیرینی آن ها را ربود جلال؛ اولین کسی بود که بیدار شد. به دور و برش نگاه کرد. سید نبود. چشمانش را مالید، سید را ندید. در را که باز کرد، هجوم سرما به صورت بچه ها خورد و بیدارشان کرد. سید در محوطه یخ ها را می شکست و در ظرف می ریخت.
در روز های سرد کردستان که آب ها یخ می زد، یکی از راه های تهیه آب، گرم کردن یخ و به دست آوردن یخ بود. برای تهیه آب وضوی بچه ها، یخ ها را می شکست، در قابلمه می ریخت و گرم می کرد.
پرچم نیمه بر افراشته ای نه چندان دور، توجه جلال را جلب کرد. شال و کلاه کرد و آهسته وارد حیاط مدرسه شد.
صحنه ای که رو به رویش رنگ می بخت، روحش را می خراشید. دیوارهای گلوله خورده، شیشه های شکسته و پرچم نیمه بر افراشته سوراخ، در باد بازی می کرد.
پاهایش سست شد. قدرت راه رفتن نداشت به زحمت از حیاط مدرسه وارد ساختمان شد. درهای ورودی راهرو شکسته بود. رد چند قطره خون روی زمین، دلش را لرزاند. از کلاس هایی که به خط ایستاده بودند، صدایی نمی آمد فقط باد بود که در تخته سیاه با خط کتابی نوشته شده بود:
دوبا ر از روی میهن خویش را کنیم آباد، با کلمه و ترکیب و ریاضی، از هزار تا دوهزار نوشته شود.
دور نوشته را با گچ صورتی کادر کشیده و بالای کادر نوشته بودند:
مشق شب.
پاهایش لرزید و آرام روی نیمکتی نشست. کاغذی روی زمین افتاده بود. خم شد. آن را برداشت. ورق پاره ای از کتاب فارسی بود. چند قطره خون خشکیده، مانع می شد شعر ما گل های خندانیم، خوانده شود. بغض کرده بود. روی دیوار، جای پوتین سربازی نقش بسته بود.
اسلحه را به سینه اش فشرد. دلش می خواست یک دل سیر گریه کند. رو به روی تخته سیاه، ایستاد و چند بار با مشت محکم به آن کوبید. زیر لب زمزمه کرد:
بچه ها، مشق فردا دوبار از روی میهن خویش را کنیم آباد، با کلمه و ترکیب.
بلند بلند گریه کرد.
دستی به شا نه اش خورد. فرمانده بود خود را در آغوش او انداخت، سید چند با با مشت به پشت جلال زد و سعی کرد او را آرا م کند.
جلال رد سه قطره خون را روی صفحه کتاب را به سید نشان داد.
بغض سید ترکید. روی نیمکتی نشست و مثل بچه ها، های های گریه کرد:
حسین ، می دانی چقدر دلم می گیرد. وقتی بر می گردم و چند سال قبل را مرور می کنم؟ می دانی تا حالا چقدر حسرت روزهای رفته را می خورم؟ حسرت این که چرا نتوانستم درسم را ادامه دهم؟
می دانی آرزوی من چیه؟ دلم می خواهد این مدرسه هایی را که به دست دشمن خراب شده، دوباره باز سازی کنیم. بچه ها دوباره درس بخوانند....
اشک امانش نداد.
در قرار گاه چو افتاده بود برنامه صبحگاه فردا در مدرسه اجرا می شود. سید، اصلا حال و روز خوبی نداشت؛ با این که عملیات با موفقیت انجام شده و کلی از مناطق پاکسازی شده بود. فردا صبح، پرچم رنگ و رو رفته ای را که با گلوله سوراخ شده بود، عوض کرد. با صدای سرود، نیروها، پرچم تازه را آرام آرام بالا کشیدند. بعد روی سکوی بلند ایستاد و گفت:
صبحگاه امروز با همیشه فرق می کند. این جا مکان مقدسی است. جایی که ایستاده اید، چند ماه پیش، بچه ها فارغ و آزاد در آن درس می خواندند و صدها آرزوی قشنگ در دل شان موج می زد. حال آنها زیر خروارها خاک خوابیده اند. نیروها، به احترام بچه ها که این جا و سراسر ایران درس می خواندند و به شهادت رسیدند؛ خبردار...
نیرو ها سلام نظامی دادند و پاهایشان را محکم به زمین کوبیدند. سید ادامه داد:
ما این مدرسه را دوباره خواهیم ساخت. بچه هایی که در این جا درس می خوانند،حتما فردا افراد موفق، کار آمد و مسلح به علم و دانش و عقل خواهند بود.
اتومبیل کنار مدرسه ایستاد. پیرمرد به سختی پیاده شد. عصای چوبی اش را محکم تر گرفت و به طرف مدرسه به راه افتاد. دیوارهای تمیز و نقاشی شده، از جلوی چشمانش رژه رفتند. بچه ها در صف های منظم ایستاده بودند و سرود می خواندند.
پسر بچه ای هشت نه ساله، پشت تریبون رفت و بلند خواند:
ما گل های خندانیم
فرزندان ایرانیم
ما سرزمین خود را
مانند جان می دانیم...
بچه ها تکرار کردند:
ما باید دانا باشیم
هوشیار و دانا باشیم
در راه حفظ ایران
باید توانا باشیم
جلال عینکش را برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
آباد باش ای ایران
آزاد باش ای ایران
از ما فرزندان خود
دلشاد باش ای ایران
دست هایش می لرزید. دستمال سفید کوچکی از جیبش در آورد و شیشه ضخیم عینکش راپاک کرد. عینک را روی چشمانش گذاشت. باز تار می دید. از پشت پرده اشک، حیاط مدرسه و بچه ها تار دیده می شدند.
چشمانش را خشک کرد و با دقت به تابلوی مدرسه خیره شد و شمرده شمرده نام مدرسه را خواند:
مدرسه شهید یزدانی

کابوس خواب بی وقت
خیلی خسته بودم. خیلی بیشتر از آن که بشود فکرش را کرد. خواب مثل دشمنی سمج، به چشمانم حمله می کرد و پلک هایم را مثل کرکره مغازه های قدیمی، پایین می کشید و قفل محکم و بزرگی به آن می زد.
سعی کردم نخوابم. نوبت پاس من بود. از صبح تا حالا سنگر می ساختیم. نمی دانم چند تا گونی را پر از شن کردم و روی هم چیدم ولی سنگرهای خوب و محکمی شده. هر چه کردم، نمی توانستم جلوی شبیخون این دشمن جانم را بگیرم. قرآن را با صدای بلند خواندم. ستاره ها را شمردم. راه رفتم. چند بار بشین پا شو کردم، گونی های پر از شن را شمردم. نشد که نشد. دیگر توان مقاومت نداشتم. به قول مادرم، خواب نامردتر از این حرف هاست.
آهای، با شما هستم.... ایست. ایست....
سرباز قد بلندی با لهجه عربی فریاد می زد. تما قدرت بدنم را ریختم توی پاهایم و دویدم. صدای سرباز نزدیک تر می شد و من می دویدم. چند بار به زمین خوردم ولی به سرعت بلند شدم. با تمام توان دویدم ولی نفسم برید. کنار یک سنگر محکم به زمین افتادم. چند لحظه بعد، لوله تفنگ سرباز را روی شقیقه ام حس کردم.
آرام دستم را دراز کردم تا تفنگم را بردارم. تفنگم نبود. زیر چشمی به اطرافم نگاه کردم. انگار سنگر سنگر خودم بود. انگار بعد از آن همه دویدن به سنگر خودم رسیده بودم. سرباز فریاد می زد و لوله تفنگ را محکم تر به شقیقه ام فشار می داد.
نفسم در سینه حبس شد. چشمانم را بستم. قلبم تند تر می زد. دستانم می لرزید. سرباز عراقی زیر لب حرف هایی می زد که نمی فهمیدم. دستش را روی شانه گذاشت. هر چه کردم نتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. زبانم بزرگ و سنگین شده بود و در دهان جا نمی گرفت. در ذهنم، با همه ی اعضای خانواده ام خداحافظی کردم. مادر را در آغوش گرفتم. گریه می کرد. از تمام کسانی که دوست شان داشتم حلالیت گرفتم.
سرباز ماشه را کشید و من در سنگرم به خاک افتادم.
از صدای وحشتناک گلوله، از خواب پریدم. بیدار شدم و فریاد زدم
خدا یا شکر! خدا یا صد هزار مرتبه شکرت، همه چیز خواب بود.
یاد حرف مادرم افتادم که می گفت:
خواب خیلی نامرده!
هنوز قلبم تند می زد. عرق کرده بودم و نفسم به شماره افتاده بود. آن چه را می دیدم، باور نمی کردم. دستی بر سر و صورتم کشیدم. سالم بود. دستم را دراز کردم تا اسلحه ام را بردارم، پیدایش نکردم.... خدایا، یعنی خوابم تعبیر می شد؟
تنم به رعشه افتاد. از ترس زبانم به بند آمد. و د ندان هایم به هم خورد. انگار هر لحظه چیزی از درونم کم می شد. انگار تحلیل می رفتم و....
چند بار محکم به صورتم سیلی زدم خواب نبودم. دوباره و سه باره و صد باره سنگر را گشتم. اسلحه ام نبود. خدا خدا کردم و اشک ریختم. ضجه زدم. خم شدم و در حال سجده، خداوند را قسم دادم.
ناگهان دستی به شانه ام خورد. مطمئن شدم خوابم تعبیر شد. با خودم گفتم:
این دست همان سرباز است.
چشمانم را بستم و اشهدم را گفتم و آماده مرگ شدم.
چشم هایت را باز کن!
می ترسیدم... سه بار بلند گفتم یا حسین و آرام چشمانم را باز کردم. صورت سید رو به رویم بود که با لبخند همیشگی، نگاهم می کرد.
این قدر وقت خدا را نگیر! بلند شو کارت دارم. خوابت برده بود؟
سرم را پایین انداختم. خجالت می کشیدم. تا گوش هایم سرخ شد.
اسلحه ات کو؟
زبانم بند آمد. نمی توانستم حرف بزنم. مستاصل و درماده، کنار سنگر ایستادم و به زمین زل زدم.
آقا... آخه...
سید فریاد زد:
عذر بد تر از گناه. آقا، آخه چی؟ چی می خواهی بگویی؟ در سنگر، زمان پست دادن، خوابیدی. اگر دشمن می آمد و غافلگیرمان می کرد چه می کردی؟ بد تر از آن، اسلحه ات را گم کردی. می دانی اسلحه حکم چه چیزی را برای رزمنده دارد، باید یادت باشد.
سید فریاد می زد. و من هر لحظه هزار بار می مردم و زنده می شدم.
حالا خودت بگو. من با تو چه کنم؟ با رزمنده سربه هوایی که اسلحه اش را می برند و متوجه نمی شود؛ چه کنم....
صدای سید در فضای سنگر می پیچید. سید می دانست که از صبح تا شب به ساختن سنگر مشغول بودم ولی....
با اشاره دست گفت:
بیا بنشین پیش من!
در دلم گفتم:
الان دیگر خوابم تعبیر می شود.
از دلم گذشت نکند باز خواب می بینم. اگر الان اسلحه را روی شقیقه ام بگذارند و بمب! پاهایم می لرزید. به لکنت گفتم:
آقا.... خسته بودم. مرا ببخشید.
سید دستم را گرفت دستم داغ شد. دستی به سرم کشید و گفت:
برو از گوشه ی سنگر، اسلحه ات را بردار. زمانی که خوابیده بودی، آرام آمدم اسلحه ات را برداشتم. این تنبیه برای این بود که ارزش نگهداری اسلحه ات را بدانی. دوم این که سر پست خوابت نبرد.
خواب از سرم پرید به خاک افتادم و سجده کردم. سید دستی به پشتم کشید و گفت:
برو بخواب، بقیه شب را من پست می دهم
اسلحه را به سینه فشردم و روی تخت افتادم. پاهایم از خستگی، زق زق می کرد. خواب از سرم پریده بود. به سنگر فکر می کردم. به اسلحه ام به سرباز عراقی که ماشه را چکاند، به سید، به مهربانی سید، به گذشت او.
چشمانم سنگین شد. انگارکسی آمد و پلک هایم را مثل کرکره مغازه های قدیمی پایین کشید. به یاد حرف مادرم افتادم:
خواب خیلی نامرده...

پلنگ سخره های سخت
هوا تاریک بود و آسمان صاف صاف. ستاره ها در آسمان سورمه ای رنگ کردستان چشمک می زدند. مجید کلاه کاموای را روی سرش محکم تر کرد. سرما مغز استخوان را می سوزاند. به ساعتش نگاه کرد. هنوز یک ساعتی از نگهبانی نگذشته بود. سعی کرد طول چادر فرماندهی را با قدم های کوتاه تند تر برود. فکر می کرد این طور سرما کمتر اذیتش کند. از چادر صدای سید و کاوه و منفردی به صورت نامفهوم به گوش می رسید. صداهایشان گاهی در گفتگوی در هم و برهم بیسیم گم می شد. انگار می خواستند برای گردان سید، بیسیم چی انتخاب کنند. مجید نزدیک تر شد. احساس می کرد گرمای چادر شاید درد پاهای کرخت شده اش را کم کند.
محمد جان، خودت خوب می دانی بیسیم چی نقش مهمی در عملیات دارد. حتی مهمتر از من و تو.... باید کسی را انتخاب کنیم که، هم قوی باشد و هم در کارش مسلط و وارد.
پیچ تنظیم دستگاه را چرخاند. صداهایی نامفهوم و بریده بریده ای شنیده می شد.
محسن محسن، قاسم.... پرستوها..... لانه.... قاسم.... قاسم جان. سید رضا چطوره؟
رضا خوبه، خیلی خوب، ولی بیسیم چی من باید مثل عقاب تیز بین باشد و مثل...
کاوه حرفش را قطع کرد:
لابد مثل آهو تیز پا.... سید خیلی داری سخت می گیری.
مجید اسلحه را در روی دوشش جا به جا کرد. با این که دستکش داشت، دستانش ا ز سرما کرخت شده بود و سنگینی می کرد. دستانش را جلوی دهانش گرفت و چند بار نفسش را بیرون داد. بخار سفید از دهانش خارج شد. فایده نداشت. زوزه سگ ها بیشتر به صدای گرگ شبیه بود. گاهی او را می ترساندند. با خودش حرف زد. فکر کرد فقط نیم ساعت مانده، شاید هم کمتر. بعد به خودش نهیب زد:
تحمل کن مرد، طاقت بیاور.... یک هفته دیگر، مرخصی می گیرم. چهار ماه است که این جا هستم. این بار که بروم، دیگر نمی توانم روی حرف مادرم حرف بزنم. حتما تا حال سور و سات عروسی را بر پا کرده!
خنده کمرنگی صورتش را پوشاند. صورت محجوب فریبا، جلوی چشمانش جام گرفت. یادش آمد وقتی که برای بدرقه اش آمده بودند، آرام طوری که کسی نشنود گفت:
منتظرت می مانم پسر دایی. مواظب خودت باش....
دلش تنگ شد. چقدر دلش می خواست الان کنار بخاری پیش مادرش بود و او تند تند چای می ریخت. هوس چای کرد. سرما، امانش را بریده بود. چند بار بالا و پایین پرید.
سید راست می گوید، محمود جان. این جا جنگ نامنظم است، یادمان باشد این جا کردستان است و عملیات، همه پارتیزانی. اگر بیسیم چی مسلط نباشد، اطلاع رسانی با مشکل مواجه می شود. حتما باید نیرویی را انتخاب کنیم که با امواج فرکانس ها آشنا باشد.
منفردی تند تند حرف می زد. کاوه و سید با دقت گوش می کردند.
حالا چکار کنیم؟ از بین بچه ها انتخاب می کنی یا نامه بنویسم از مرکز بفرستند؟
سید به معاونش منفردی نگاه کرد. آنها می دانستند که نیروهای شان کار کشته و مخلص اند ولی هیچ کدام آشنایی برابی کارهای مخابراتی نداشتند. آن ها گفتند رضا خوب است، قدرت خوبی هم دارد ولی مشکل سرعت عمل است. گفتند ما نیروی جنگنده نمی خواهیم، نیروی مطلع و وارد مخابراتی می خواهیم....
کاوه نفس عمیقی کشید و گفت:
باشد. همین فردا با مرکز تماس می گیرم و تقاضای نیرو می کنم.
از دستگاه صداهای مهیبی به گوش می رسید:
رضا، رضا، جواد. رضا جان جواب بده.
سید پیچ را چرخاند:
جواد جان، به گوشم.
رضا جان، چرا صدایت عوض شده؟ آسمان سر دست ابری است، چتر ها را آماده کنید. جواد؛ جواد، منم سید. رضا نیست.
شنیدم جواد جان.
سید رو به کاوه کرد:
باید بجنبیم. دشمن دوباره بازی اش گرفته.
منفردی ایستاد:
ما هم بازی می کنیم!
کاوه، در حالی که بند پوتین هایش را می بست، گفت:
ماهم دل مان برای یک بازی درست و حسابی تنگ شده.
از چادر بیرون آمدند. کاوه به مجید نگاه کرد:
خسته نباشی جوان.
مجید لبخند زد. سید دستانش را در جیب اورکت پنهان کرد و زیر لب گفت:
چه سرمای بی پیری!
منفردی آخرین کسی بود که از چادر بیرون آمد. دستانش را روی شانه مجید گذاشت. مجید برگشت:
آقا مجید، کی شیرینی می خوریم؟!
مجید سرخ شد و سرش را پایین انداخت منفردی در حالی که می دوید، بلند بلند آهنگ مبارک باد را می خواند. در دل مجید انگار قند آب کردند چند بار تکرار کرد:
دوشیزه محترمه فریبا بهرامی، به بنده اجازه می دهید شما را به عقد دائم آقای مجید....
انگار زنی از وسط جمعیت کل کشید و همه دست زدند:
مبارکه آقا داماد. مبارکه....
دست راستش را از جیب در آورد و فشرد:
یک، دو، سه. آقا مجید، هشت روز دیگر مادرت عروس دار می شود!
و خندید.
ساک سبز رنگ بزرگی دستش بود. بیست و چهار، پنج ساله به نظر می رسید. قدش متوسط و هیکل تو پری داشت. آرام نزدیک شد. به بچه ها که رسید، ساک را زمین گذاشت و سلام کرد.
اسم من امیره. امیر حسین بصیری. ممکن است با آقای کاوه ملاقات کنیم؟
همه به یکدیگر نگاه کردند. بعضی ها یواشکی خندیدند. هاشم دستش را گرفت و با خود به طرف ساختمان پادگان برد.
منم هاشم هستم، از گرگان آمدم، از کردکوی. تو بچه کجایی؟
بچه تهران.
بازوهای قوی داری ورزشکاری؟
مربی کاراته ام.
پشت اتاق کاوه ایستادند. هاشم در زد. کسی جواب نداد. دوباره زد. صدایی نیامد. آرام دستگیره را فشار داد. لای در باز شد. فرمانده در حال سجده بود. گوش کرد چیزی نشنید.
کاوه سرش را بلند کرد صورتش خیس بود و چشمانش سرخ.
خبری شده؟
نیروی جدید از تهران آمده.
بیاید تو.
کاوه سجاده را جمع کرد و در قفسه گذاشت و به طرف نیروی جدید آمد. دستش را دراز کرد.
من محمود کاوه، فرمانده تیپ شهدا هستم.
من امیر حسین هستم. برای شما نامه دارم.
خم شد زیپ سمت راست ساک را باز کرد و نامه ای را بیرون آورد. کاوه روی صندلی نشست و نامه را آرام باز کرد:
بنشینید لطفاً .
امید و هاشم رو صندلی رو به روی کاوه نشستند. چشم های فرمانده روی خطوط نامه به راست و چپ می رفت.
خوش آمدند شما کارشناس مخابرات هستید؟
بله، قربان.
هاشم، حالا که نقش بادی گارد بیسیم چی جدید را بازی می کنی، راهنمایی شان کن تا با فرمانده گردان آشنا شوند.
هر سه خندیدند. کاوه دستان امیر را به گرمی فشرد.
سید کجاست؟
هاشم پرسید.
بچه ها در محوطه فوتبال بازی می کنند. هوا آفتابی بود و سوز سرما کمتر بود. با انگشت پشت محوطه را نشان داد.
ساکت سنگینه، می خواهی کمکت کنم؟
نه، متشکرم.
بده به من.
ساک را از دست امیر گرفت.
اوه، چقدر سنگینه! با خودت مهمات آوردی؟
کتابه، یک کمی هم خرت و پرت...
صدای پای سید که به زمین کشیده می شد، از دور آمد.
هاشم، چی شده؟ نیروی جدید که از مرکز خواستید آمده. پسر خوبیه اسمش امیره!
در دلش گفت:
خدا به دادش برسد، بیچاره شد!
سید نزدیک شد. سلام داد. دستی به بازوی امیر کشید و گفت:
به به! کشتی هم می گیری؟
امیر خندید.
نه آقا. رزمی کاره مربی کاراته است.
به به! کمر بند هم گرفتی.
امیر سرش را پایین انداخت.
کمر بند مشکی دارم.
سید به علامت تایید تکان داد و با هم به آسایشگاه رفتند. از جلوی بچه ها گذشتند، یکی گفت:
خدا به فریادت برسد امیر خان!
سید شمرده شمرده گفت:
لباس هایت را عوض کن. امشب را استراحت کن. از فردا صبح آموزش شروع می شود. خودت را برای یک آموزش سخت و فشرده آماده کن.
از دلش گذشت:
آموزش برای چی؟ من که کار با بیسیم را بلدم دوره اش را دیده ام.
حرف های بچه ها در گوشش پیچید.
خدا به فریادت برسد. بیچاره شدی امیر خان!
یک لحظه ترسید. ساکش را باز کرد. سجاده اش را بیرون آورد و برای گرفتن وضو بیرون رفت.
جایش غریب بود. اولین باری بود که جبهه آمده و در جایی غیر از خانه می خوابید. تا صبح خوابش نبرد بچه های دیگر راحت و آرام در کنارش خوابیده بودند.
سید به در اتاق ها می کوبید و بلند می گفت:
برادرها، وقت نماز است. ما شا الله، بیدار شوید نمازتان قضا شد.
بچه ها یکی یکی بیدار شدند و چند لحظه بعد، همه پشت سر سید به نماز ایستادند. بعد از صبحگاه و ورزش و بیست دورتا دور حیاط پادگان دویدن و خوردن صبحانه.
امیر خانی حاضری؟
بله فرمانده، حاضرم.
بگو ببین چقدر به سیستم مخابراتی و دستگاه بیسیم آشنایی داری؟
فکر کنم کاملا.
می دانی این جا کجاست؟ ما یک گروه ویژه ایم. اسم مان هم مشخص است. تیپ ویژه شهدا. این تیپ، همه کارهاش ویژه است. این جا جنوب نیست که با دشمن مستقیم رو به رو باشی.
می زنند، می زنی. اما این جا کردستان است. پشت هر بوته ی گرگی خوابیده. یک گرگ که آمده یک فرصت کوچک؛ خیلی کوچک، پیدا کند. و بپرد توی میدان وهمه را تار و مار کند. این جا ثانیه ها حکم طلا را دارند. یک لحظه، فقط یک لحظه پلک بزنی، فاجعه است. موقعیت حساس. روشن شد؟ تو، این دستگاه و لوازم جانبی را باید بتوانی حمل کنی. این دستگاه منهای و سایل شخصی و تجهیزات جنگی توست. می تونی؟ یعنی باید بتونی.
امیر به چشمان سید نگاه کرد. با وجود رفتار خشن و امر و نهی و سخت گیری هایش، یک مهربانی عمیق در چشمانش موج می زد.
باید مراقب باشی. صدا و پیامهای ما را دشمن نتواند دریافت کند بر عکس، ما باید کوچکترین صدای آن ها را بشنویم. گاهی صدا ها و پیام ها در هم نامفهوم است، باید مراقب باشیم.
خیالت راحت باشد، فرمانده. در پادگان آموزشی، یک گروه هم آموزش داده ام.
سید دستگاه را روشن کرد.
ببین مشکلی ندارد. کم و کسری، چیزی، احتیاج به سرویس و تعمیر دارد یا نه؟
امیر به سرعت دکمه ها و موج ها را امتحان کرد. سرعت دستان قوی امیر، دل سید را قرص کرد.
دو روز دیگر عملیات داریم. باید روستایی به نام تر را پاکسازی کنیم. عملیات سختی در پیش داریم. تا حالا آمار سی چهل ضد انقلاب در یک روستا را اطلاع داشتیم. این دفعه با همیشه فرق می کند این بار سیصد چهار صد نفر تا نیروی قوی و زبده در روستا خوابیده اند و منتظرند. ولی ما چیزی داریم که آنها ندارند. ما توکل مان به خداست و دست خدا را لحظه لحظه روی سرمان حس می کنیم ولی آن ها....
قبل از حرکت، کاوه توضیحاتی داد گفت:
روستای چتر جایی است که آبشاری پر آب، روستا را به دو قسمت تقسیم می کند. اطلاع دادند که تمام روستا در دست دشمن است. کار شما این بار سخت تر شده است. ممکن است مجبور شویم خانه به خانه و تن به تن بجنگیم. پس خودتان را برای یک عملیات سخت آماده کنید.
بعد سید قرآن را بالای سر نیروها گرفت و همه از زیر آن رد شدند. کاوه به شانه نیروها زد و آنان را بوسید و فریاد زد:
با توکل بر خدا و راهنمایی و فرماندهی سید نور الله یزدانی، ان شا الله با پیروزی صد در صد بر می گردیم.
نیروها با ماشین تا اول منطقه مورد نظر رفتند. مثل همیشه، سید اول ستون حرکت می کرد. پشت سرش منفردی، بعد امیر و نیروها ی دیگر به رود خانه رسیدند. بزرگ بود و پر آب. سید بلند گفت:
برای دور زدن دشمن، باید از شیاری که کنار روستاست، عبور کنیم.
چند کیلو متری که در شدند، دوباره به رود خانه رسیدند. آب رود خانه ا ز طرف عراق و پیرانشهر می آمد بسیار تند و موج دار پیش می رفت. به دستور منفردی، نیروها به آب زدند تا عرض رود خانه را طی کنند. آب قوی بود. اسلحه چند تا را آب برد تا با تلاش سید و منفردی، از آب گرفته شد. حتی بعضی از بچه ها را تا چند متر آب برد که با تلاش دیگر نیروها، نجات پیدا کردند.
نیروها، پشت روستا، در جایی پر از سپیدار های بلند، مستقر شدند . سید جلوی دسته می رفت. گاه جز صدای پای سید، هیچ صدایی نمی آمد. بچه ها درست از نقطه ای که دشمن حتی فکرش را نمی کرد، نفوذ کردند ضد انقلاب ها هنوز خواب بودند که اولین قله ساعت پنج صبح به دست گردان ویژه فتح شد.
امیر نشست به سخره ای تکیه داد. پیچ دوم دستگاه را چرخاند. صدای ضعیفی به زحمت شنیده می شد:
بهروز، بهروز، مهمان... مهمان.
سید در کنار امیر نشست. پایش را دراز کرد و آرام ناله کرد:
چه خبر؟
سید گوش کن.
سید گوشش را تیز کرد.
بهروز؛ بهروز... کرکس ... خطر، خطر.
مثل برق از جا پرید:
بچه ها هوشیار شدند. مراقب باشید.
بارش بی امان گلوله روی سر نیروها بارید. دل امیر می لرزید و تند تند فرکانس ها را تنظیم می کرد.
امیر، امیر.... رضا.
رضا جان، به گوشم همه چیز مرتبه؟
ضد انقلاب محاصره شده بود ولی امکانات آنها بیشتر بود. آشنایی به وجب وجب منطقه باعث شده بود که قوی تر جلوه کنند. سید روی سخره بلندی ایستاد و با دست به نیروهای سمت چپ روستا فرمان داد حمله کنند. صدایش در کوه ها پیچید:
به نام الله.... یا حسین، یا حسین، یا حسین.
نیروها به روستا حمله کردند و جنگ تن به تن شروع شد. سید به جناح دیگر اشاره کرد و فریاد زد:
یا حسین؛ یا حسین...
امیر ناباورانه به جنگ نابرابر و تن به تن نیروها نگاه می کرد. دل و دستش دیگر نمی لرزید. باید با دقت به پیام ها گوش می داد. یک ساعت بعد، روستا به محاصره در آمد. تلفات دشمن زیاد بود. دوازده نفر از نیروهای گردان ویژه هم به شهادت رسیده بودند.
آمبولانس از دور پیدا شد. به محوطه که رسید، گرد خاک مختصری بلند شد. نیروها ساکت ایستاده بودند و به جعبه هایی که روکش پرچم ایران داشتند، نگاه می کردند. هیچ کس حرف نمی زد. منفردی جلو آمد و گفت:
چرا ایستادید؟ کمک کنید.
رضا در عقب آمبولانس را باز کرد. چند نفر گوشه جعبه های مستطیل شکل را گرفتند و در آمبولانس گذاشتند:
مصطفی شیرازی، احمد آله طه، مجید پارسا و....
منفردی، شاخه گلی روی تابوت مجید گذاشت و های های گریست. سید گوشه ای ایستاده بود و نگاه می گرد. آمبولانس روشن شد. منفردی در عقب آمبولانس را بست و بلند گفت:
جشن عروس تان مبارک.
مینی بوس تهران الف
پشت در ایستاد و این پا و آن پا کرد. به ساعتش نگاه کرد و به علی اصغر که به دیوار تکیه داده بود. صدایی از پشت در شنید.
سید.
بله اقا.
بیا تو ببینم چی شده.
عصایش را برداشت و به طرف اتاق رفت. آرام در را بازکرد.
سلام
سلام سید، چه خبر؟ بنشین.
اجازه می خواهم دو روز تا سقز بروم و بیایم.
خبری شده؟
نه. فعلاً که عملیات نداریم. می خواهم بروم یکی از بستگان را ببینم و اطلاعاتی در مورد شهر بگیرم.
برو. فقط خیلی مراقب باش.
دستان محمود در دستان قوی و بزرگ سید گم شد. بیرون در، علی در راهروی آسایشگاه نشسسته بود. تا سید را دید، بلند شد و هم از در آسایشگاه خارج شدند. علی گفت:
پس سریع برویم. تا قبل از ساعت چهار باید در سقز باشیم.
سید به ساعتش نگاه کرد چند دقیقه به دو مانده بود. می دانست از ساعت چهار بعد از ظهر تا هشت صبح فردا، جاده دست ضد انقلاب است. تصویر تا مینی بوس از دور پیدا شد.
سید، کاغذها را ته ساک گذاشت. روی کاغذها علامت های بود که جز خودش، کسی از آن سر در نمی آورد. علی لباسهای کردی و شال را دور کمرش محکم کرد و چشمش روی ساعت دیواری بزرگ اتاق خیره ماند.
سید، ساعت از چهار و نیم گذشته. یعنی می توانیم برویم؟
سید لبخند زد. عقربه ساعت روی پنج که ایستاد، مینی بوس سبز رنگی از د ور پیدا شد و سید و علی سوار شدند و روی صندلی پشت راننده نشستند.
مینی بوس پر بود از جوانهایی که مثل آن ها لباس کردی پوشیده بودند و یک زن و مرد پیر که در صندلی چهارم مینی بوس فرو رفته بودند.
مینی بوس با سر و صدا در جاده حرکت کرد. و کردها با لحجه غلیظ با هم حرف می زدند. راننده آینه را مرتب کرد و به صندلی اش تکیه داد حالا، فقط تصویر شد و علی اصغر در قاب آینه جلوی مینی بوس تکان تکان می خورد. گاه گاهی، راننده به سمت عقب بر می گشت و گوش هایش را تیز می کرد، اما سید زرنگ تر از او بود. تا آن لحظه، حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. و تمام حرکات راننده را زیر نظر داشت.
مینی بوس با تکانی شدید ایستاد چند متر آن طرف تر، چهار مرد قد بلند با چند ردیف فشنگ که دور کمر و سینه شان بسته شده بود، ایستاده بودند. تابلوی سمت راست جاده، نشان می داد که سی و پنج کیلو متر از سقز گذشته اند. راننده پیاده شد و در گوش مردان قد بلند حرف هایی زد و با حرکات چشم ابرو بچه ها را نشان داد. علی به چشمان سید خیره شد. دل تو دلش نبود. دستش را به سمت راست کمرش برد. کلت کمری اش را لمس کرد و آرام گفت: مشکوک شدند.
سید با نگاه او را به آرامش دعوت کرد علی با خودش گفت:
سهل انگاری کردیم.
سید آرام در گوشش زمزمه کرد.
هول نشو. باید نقش بازی کنیم. فقط تو حرف می زنی من لالم!
مرد قد بلند در مینی بوس را باز کرد و با لهجه غلیظ کردی فریاد زد:
پیاده شوید.
سید دست علی را فشرد و با هم پیاده شدند.
شما ها کی هستید از کجا می آیید.
صدای علی می لرزید. دست گرم و بزرگ سید روی شانه هایش خورد.
از تهران می آییم.
کجا می روید؟
به جنگل های الواتان. برای کمک به رسول.
علی سریع کارت شناسایی را که آرم سپاه داشت، از جیبش در آورد.
ببینید، این کارتهای سپاه را هم برایمان درست کرده اند که راحت پیش رسول برویم.
یکی از مردان قد بلند، کارت سید و علی را با دقت نگاه کرد.
قلب علی تند تر می زد. سید فقط نگاه می کرد. مرد قد بلند، دستی به صورتش کشید و آغوشش را باز کرد و علی را محکم در آغوش گرفت. مرد دیگر صورت سید را بوسید. پرسید:
تو چرا حرف نمی زنی؟
سید لبخند زد. علی دستپاچه جواب داد:
این دایی نوری ما، یک چریک واقعی است. فقط زبان ندارد حرف بزند.
همه خندیدند.
روی صندلی پشت راننده جا به جا شدند، علی نفس عمیقی کشید و به جاده خیره شد. زن و دختری، با دامن های پر چین رنگارنگ کنار جاده ایستاده بودند. باد، شال هایشان را می لرزاند. اما سید مثل عقاب همه جا را زیر نظر داشت. تند تند پلک می زد در آینه، به چهره مسافران نگاه می کرد. پیرزن، سر روی شانه های استخوانی همسرش گذاشته بود و خر و پف می کرد.
مینی بوس پنج کیلو متر بیشتر نرفته بود که دوباره ایست بازرسی دادند. حالا دیگر راننده اطمینان پیدا کرده بود که این دو خودی هستند. حتی لازم نبود پیاده شود. به این ترتیب، چند بازرسی دیگر را پشت سر گذاشتند.
راننده، پک عمیقی به سیگارش زد در آینه به سید خیره ماند. علی هنوز به تصویر تار کنار جاده چشم دوخته بود. درختان، گلها، علف های هرز، انگار مسابقه می دادند. با سرعت می گذشتند. به یاد مادرش افتاد که در قاب در کوچک خانه ایستاده بود در یک دستش کاسه سفالی آبی رنگ پر از آب بود. و با دست دیگرش، قرآن را بالای سر علی گرفته بود. دستش را تا جایی که امکان داشت، بالا گرفت ولی علی قد بلند تر بود. خم شد و از زیر قرآن گذشت. مادر، بوسه ای بر پیشانی علی زد. چشمان علی خیس شد. سعی کرد با لا را نگاه کند. آسمان ابری را بهانه کرد. صدای پای علی در کوچه پیچید و تصویر مادر در قاب در، کوچک و کوچکتر می شد.
سید با آرنج به پهلوی علی زد. علی بر گشت. سید با چشم جاده به جاده اشاره کرد. راننده به سمت راست پیچید و مینی بوس در جاده خاکی با سر و صدا پیش رفت. علی در آینه به راننده گفت:
چرا بیراه می روی؟ جاده مشکلی دارد؟
راننده به تصویر علی که بالا پایین می پرسد، خیره شد و با صدای بلند گفت:
شما این جاده را نمی شناسید. آن جا پادگان جلدیان است.
با انگشت به نقطه ای اشاره کرد.
اگر بدانید آن جا کجاست.... پر از گرگ و پلنگ است.
سید آه بلندی کشید:
همه شان نامرد هستند. اگر ما را ببینند سوراخ سوراخ می کنند.
علی، دستانش را در هم قفل کرد و گفت:
اگر از جاده خاکی برویم که بیشتر به ما مشکوک کی شوند. بهتر نیست از توی جاده اصلی برویم؟
راننده آرام به طرف جاده پیچید گرد وخاک زیادی جاده را پوشاند.
نزدیک دژبانی پادگان، مینی بوس ایستاد. مسافران در جای هود محکم تر نشستند. راننده از آینه به آنها نگاه کرد و گفت:
فقط امیدوارم این جا جان سالم به در ببریم.
به دراصلی پادگان خیره شد. علی گفت:
شما پیاده نشوید. شاید من بتوانم راضی شان کنم.
دست سید را گرفت و با هم پیاده شدند. سید پایش را روی زمین می کشید. به سرعت می رفت. صدای عصای سید در فضای ورودی پاده گان جلدیه پیچید. علی جلو تر می رفت و آرام به سرباز دژبانی حرف هایی زد. سرباز وانمود کرد که سید و علی را نمی شناسد.
سید با قدم های فشرده داخل رفت و با فرمانده ( کاوه ) تماس گرفت. از پشت بیسیم، صدای خشمگین کاوه می آمد که بلندبلند می گفت:
مگر نگفتم مراقب باشید. اگر شناسایی شده باشید؟ چرا این وقت روز آمدید؟
سید سعی می کرد او را آرام کند. گفت:
فرمانده، شما بیایید. برایتان سقز سوغاتی آوردیم. بیایید سوغاتی تان را بگیرید!
چند دقیقه بعد، کاوه رو به روی مینی بوس سبز رنگ ایستاده بود. فریاد زد:
راننده را پیاده کن.
سید طرف راننده رفت و راننده را پیدا کرد.
کاوه عصبانی فریاد زد:
سید می دانی این کیه؟ مسعود قادری، جاسوس ضد انقلاب. راننده مات و مبهوت به صحنه نگاه می کرد. سید لوله کلت کمری را روی شقیقه او گذاشت.
تو نامردی یا ما، جاسوس.
راننده به علی نگاه کرد:
پس این زبان داشته، لال نبوده!
به دستور محمود کاوه، پیر زن و پیرمرد آزاد شدند و هفده مسافر مینی بوس، جلوی در پادگان صف کشیدند. با اولین تشر، راننده اعتراف کرد که مامور اطلاعاتی ضد انقلاب است و این نیروها را از سقز برای کمک به رسول می برده.
سرهنگ هنوز هم وقتی مینی بوس سبز رنگ تهران الف را که در گوشه پادگان پارک شده می بیند، دلش هوایی می شود. یاد سال 1361 می افتد، به یاد رزمندگان تیپ ویژه شهدامی افتد.

پدر، دلم گرفته است.
امروز از صبح دلم گرفته. از دست خودم، از دست همه مردم دنیا. اصلا خسته شدم. از دست دخترهایی که مدام از باباهایشان حرف می زنند. از مهربانی و محبت شان. از لوس شدن شان. از خرید شب عید و....
دیگر طاقت ندارم. چند روز دیگر عید می شود و این بیست و چهارمین سالی است که عید در کنار ما نیستی و من هر چه می گردم، تو را پیدا نمی کنم. تو کجایی که هر چه در ذهنم در کوچه پس کوچه های ذهنم پرسه می زنم، رد پایی از تو پیدا نمی کنم.
بی فایده است. بیهوده تلاش می کنم. تمام تصویری که من از تو دارم عکسی است که گوشه تاقچه خانه نشسته است و آلبومی که مادر بیشتر اوقات پنهان می کند. حالا بیست سال گذشته و من 21 ساله ام. زهرا و زینب هم از من بزرگترند و و خاطره روشنی از تو ندارند. آن ها هم گاه بهانه می گیرند. اما من حق دارم لب تو حرف بزنم و حق دارم تو را دوست داشته باشم.
یعنی من دختر ته تغاری تو، حق دارم دلتنگی هایم را با تو بگویم؟ مادرم می گوید پدرت برای ادای دین خود به اسلام به جبهه رفت و برای احقاق حقوق مردم. پدر، من در دانشگاه حقوق می خوانم. می دانم حقوق چیست ولی نمی دانم چرا باید با آن همه سختی، از حقوق مردم دفاع می کردی؟ بسیار خوانده ام که جنگ درقسمت های جنوبی کشور هم جریان داشت. بسیار شنیده ام که هیچ کجای این مرز و جبهه ها، به سختی کردستان و ارتفاعات آن نبود. بعد می نشینم یک گوشه و به خودم دلداری می دهم جنگ جنگ است. غرب و جنوب و شما ل می شناسد. شاید حتی اگر در جنوب هم بودی، به شهادت می رسیدی و به نتیجه می رسم، جواب معادله ام روشن می شود. در هر دو صورت، قرا ر است من تنها بمانم ومهر پدر را نداشته باشم.
امروز سری به بازار مشهد زدم. می دانم بزرگ شده ام و از سن و سالم بعید است که این طور حرف بزنم. ولی پدر، باور کن، هر وقت دختری را می بینم که دست پدرش را گرفته و خرید می کنند؛ دلم می گیرد. من حسود نیستم ولی دلم می گیرد. کاش پسر بودم. شاید اگر پسر بودم، این قدر احساسی دلتنگی نمی کردم. (مگرنمی گویند دختر ها بابایی هستند! ) ولی من که....
امروز دلم گرفته. به اندازه تمام آسمان ها ی ابری دلتنگم. اصلاً حوصله درس و دانشگاه را ندارم. در خیابان های شلوغ شهرم، مشهد، مدت هاست که راه می روم. به تو می اندیشم؛ به تو و بزرگی ات. از وقتی که خودم را شناختم دیدم نیستی، از تو شنیده ام؛ از مهربانی ات. ا ز ایمان قوی و استوارت. از عشق به خواندن دعای کمیل و تلاوت قرآن. می گویند تمام اوقات فراغتت به تلاوت قرآنی که در جیب داشتی، می گذشت.
می گویند وقتی بیماری مچاله ات کرد، تنها توکل به خدا و توسل به ائمه اطهار (ع) مخصوصا امام رضا (ع) نجاتت داد. می گویند وقتی شفا گرفتی، بلافاصله آمادگی خود را بری حضور در جبهه های جنگ اعلام کردی.
این سالها، بعضی از همرزمانت را دیده ام. همه از خوبی و مهربانی ات حرف نمی زنند. از مدیریت قوی تو می گوید. همه می گویند با این که از نظر علمی سواد بالایی نداشتی ولی قدرت مدیریت و برنامه ریزی ات بیشتر و بهتر از همه استادان دانشگاه بود. پدر، این همه خوبی در وجودت موج می زند و من که دختر توأم، بی نصیب بودم.
امروز دلم هوایت را کرده. نمی دانم کی به گل فروشی رفتم و برایت یک دسته گل خریدم. حالا کنار توأم. در معصوم زاده بجنورد، کنار سنگ قبر سرد تو نسشسته ام. پدر، گاهی که از مادر در مورد تو می پرسم، سعی می کند خودش را به آن راه بزند. کمی که از تو برایم حرف می زند، غذا را بهانه می کند به آشپزخانه می رود. وقتی یواشکی او را نگاه می کنم چشمانش خیس خیس است.
امروز اما آمده ام با تو حرف بزنم. یک عالمه سوال دارم. آمده ام از تو بپرسم. اگر نمی توانی جواب دهی،لااقل گوش کن. امروز آمده ام از تو بپرسم سهم من از تو چقدر است؟ سهم من آیا این است که در شناسنامه ام در ردیف اول ستون زیری، نام تورا نوشته باشم؟
زیر نامم نوشته اند، پدر: نور الله یزدانی. مادر بیگل رحمتی. به من بگو، سهم من فقط همین است که اسم تورا بدانم و هیچ رد و سایه و تصویری از تو نداشته باشم؟
پدر، من حق دارم با تو حرف بزنم. من وقتی روی فرم دانشجویی ام نام فرزند شهید می بینم، افتخار می کنم. این برای من افتخاری است. بزرگ. ولی به من بگو وقتی در کوچه پس کوچه های مشهد، دلم هوایی می شود و وجودم را خلاء بی پدری پر می کند، چه کنم؟
بگو بی تو چه کنم. ما فرزندان شهدا، با داشتن پد ری بزرگ و قهرمان، گردن افتخارمان را با لا می گیریم ولی حق بدهید گاهی - حتی بیشترازگاهی- دل مان بگیرد و برای شان دلتنگ شویم حق بدهید.

چون رود در یاها جاری
سرهنگ دلش هوای امام رضا را کرده بود. مدتها بود وقتی صدای گرم موذن، تمام فضای اتاقش را پر می کرد، رو به روی صحنه تلویزیون می نشست و به گنبد طلایی امام رضا (ع) چشم می دوخت.
سر سجاده که می نشست، بغض گره خورده اش می ترکید و مثل بچه ها، های های گریه می کرد. این روزه، بیشتر بچه ها به هر بهانه ای به اتاقش می آمدند و حالش رامی پرسیدند و سرهنگ با لبخند جواب می داد:
خوبم، خوب خوب.
ولی نگاهش نشان می داد که دلش خیلی گرفته.
روی تخت دراز کشید و به سقف چشم دوخت. بیش از هزار بار، گوشه ی سقف را که یک تکه از گچ آن ریخته، دیده بود. درزهنش می دانست کاغذ دیواری اتاقش چند گل دارد و گل هایش چند گلبرگ دارند و می دانست راهرویی که به اتاق او حتم می شود، چند کاشی دارد. بارها و بارها آن ها را شمرده بود, 264 کاشی دارد. بارها آنها را شمرده بود.!
سرهنگ، بیداری؟
به طرف صدا بر گشت. میلاد بود که با ظرف غذا رو به رویش ایستاده بود.
پاشو، غذا آوردم.
سرهنگ با بی میلی از جایش بلند شد.دستهایش را ستون کرد و پاهای بی حسش را با لا تر کشید. میلاد، کنار تختش نشست و ظرف غذا را روی پاهای سرهن گ گذاشت.
اصلا میل ندارم.
چی شده؟ برای سرهنگ خوش اخلاق ما چه اتفاقی افتاده؟ کاری از دست ما بر می آید؟
لبخند تلخی صورت سرهنگ را پوشاند.
چیزی نیست. نمی دانم چرا بدجوری دلم گرفته. اصلا نمی دانم چی شده. نمی دانم چه می خواهم؟
آه کشداری کشید و بازدمش را با شدت بیشتری بیرون داد. میلاد، به دست های کشیده سرهنگ نگاه کرد. تسبیح فیروزه ای زنگی به دور انگشتانش پیچیده بود.
روز ملاقات بود. بچه هایی که کس و کاری داشتند، هر از گاهی به ملاقات می آمدند. ولی سرهنگ کسی را نداشت روی ویلچرش نشست و زل زد به ساعت دیواری توی راهرو. کسی از پشت صدایش کرد. احمد بود. با یک دست، ویلچر سرهنگ را هل داد. ویلچر به سمت راست منحرف شد. به سمت راست رفت و دوباره هل داد. چرخ به سمت مخالف رفت سرهنگ میله های پایین ویلچر را گرفت.
چکار می کنی؟
موافقی به محوطه برویم و قدم بزنیم؟
سرهنگ لحظه ای ساکت شد. بعد چند بار تکرار کرد:
قدم بزنیم، قدم بزنیم، قدم بزنیم....
سرش را به طرف عقب برد و گفت:
آره، برویم قدم بزنیم.
صدای اذان که در محوطه آسایشگاه پیچید،راننده ویلچر را به طرف اتاق شماره شانزده هدایت کرد.
امروز ملاقاتی داری؟
نه. مادر برادرانم رفتند به زیارت.
دل سرهنگ دوباره پرکشید و کنار کبوتران حرم نشست. این حس قشنگ را مثل گنجی گرانبها در دلش نگه داشت. در سکوت تا مدتها با آن حرف زد، درد دل کرد، بازی کرد و...
سلام نماز را داد خود را روی تخت کشید دلش را گره زد به بالهای کبوتران حرم آرام آرام به خوابی شیرین فرو رفت.
سنگینی نگاه چند نفر را روی صورتش احساس کرد. چشمانش را باز کرد سه مرد با کت و شلواری تمیز کنار تخت ایستاده بودند. یکی از آن ها گفت:
سرهنگ عباسی؟
سرهنگ آن ها را نمی شناخت.
از بنیاد جانبازان آمده ایم. شما و تعدادی از جانبازان عزیز مهمان ما هستید یک هفته اقامت درمشهد.
سرهنگ شوکه شد. مات و مبهوت به چهره آن ها نگاه کرد. بغض کرده بود. نمی توانست حتی یک کلمه حرف بزند.
اتوبوس با صلوا ت به راه افتاد. دل تو دل سرهنگ نبود. از شیشه نیمه باز پنجره به بیرون نگاه کرد. مردان و زنان خسته ای که با سرعت دور می شدند و درختانی که با اتوبوس مسابقه گذاشته بودند و در جهت عکس حرکت می کردند. هر از گاهی، فضای اتوبوس معطر می شد به ذکر صلوات. هرکس در حال و هوای خودش بود و سرهنگ به آرزویی که بر آورده شده بود، فکر می کرد. مردی از صندلی کنار راننده بلند شد. دستمال یزدی کهنه ای دور گردنش بود. با گوشه ی دستمال، عرق پیشانی اش را پاک کرد و بلند گفت:
آقایان، نیم ساعت برای صرف عذا اقامه نماز توقف می کنیم.
به سرعت پایین رفت و ویلچر هایی را که در صندوق جاسازی کرده بود، بیرون آورد فاضل پای مصنوعی اش را جا کرد و بلند شد. بچه ها به یکدیگر کمک می کردند احمد با یک دست سرهنگ را بلند کرد و به طرف در اتوبوس برد. راننده و شاگرد کمک کرد ند تا روی ویلچر نشست.
همه به طرف سالن غذا خوری حرکت کردند. بعد از نماز، احمد صندلی را کشید. ویلچر سرهنگ پشت میز قرار گرفت. سالن بزرگ و شلوغ بود. کارگری به سرعت غذاها را روی میز می گذاشت. پسر جوانی نوشابه و ماست می آورد. پشت پیشخوان سالن، مردی با هیکل درشت نشسته بود و با سرعت دکمه های صندوق کرم رنگی را فشار می داد و ژتون ها را به مشتریان می داد. بالای سر او دو قاب بزرگ عکس دیده می شد. سرهنگ به عکس ها خیره شد. در قاب سمت را ست، پیرمردی بار ریش سفید و چشمانی زیر نشسته بود و قاب سمت چپی چقدر آشنا بود. سرهنگ شیشه عینکش را پاک کرد و با دقت به عکس نگاه کرد دستش را به دسته ویلچر گرفت و به سمت چپ چرخاند و از میز فاصله گرفت. احمد بلند گفت:
کجا، سرهنگ؟!
سرهنگ به طرف پیشخوان رفت. مرد درشت اندام با تعجب به سرهنگ و چهره متعجی او نگاه کرد.
اتفاقی افتاده؟
این عکس کیه؟
این عکس مرحوم پدرم و آن یکی....
مکث کرد.
خواهش می کنم آقا این عکس سید نور الله...
مرد درشت اندام حرفش را قطع کرد.
شما او را می شناسید؟ عکس شهید سید نور الله یزدانی است.
. مردی که پشت پیشخوان نشسته بود، آه بلندی کشید گفت:
من به صاحب این عکس مدیون هستم. درست زمانی که در روستایی در بجنورد زندگی می کردم و وضع زندگی من تعریفی نداشت، او کمکی بزرگی به من کرد.
سرهنگ با تعجب به مرد نگاه کرد. مرد روی صندلی جا به جا شد. و گفت:
یک روز عباس پسرم دستم را کشید و با خود به تنها مغازه دوچرخه سازی برد. در مغازه، چند دوچرخه کوچک و بزرگ و دو موتورگازی خراب وجود داشت. عباس یکی از دوچرخه ها نشان داد و با اصرار می کرد، گریه می کرد پاهایش را به زمین می کوبید. اول شرمنده شدم و غمگین ولی وقتی گریه عباس قطع نشد، عصبانی شدم سرش داد زدم. دوچرخه ای که عباس می خواست، صاحب داشت و برای تعمیر به مغازه سپرده بودند. مغازه ای که نور الله در آن کار می کرد.
دو شب بعد از آن روز. در حیاط خانه نشسته بودم که کلون در به صدا درآمد. سید نور الله رو به روی در، به دیوتر گاه گلی تکیه داده بود و دسته یک دوچرخه کوچک را در دست داشت.
دیروز رفتم شهر، برای عباس خریدمش. ببخشید دست دوم است ولی خودم تعمیرش کردم. الان سالمه.
مات و مبهوت نگاه کردم. دستش را آرام طرف جیب من برد و بسته ای در آن گذاشت و گفت:
این امانتی بود که باید به ما می رساندم این ماه بگذرتان تا ماه بعد؛ خدا بزرگ است.
از حسن نیت و روح بلند پسری شانزده ساله که از بچگی او را می شناختم و می دانستم که دست و بال شان هم تنگ است، متحیر و متعجی مانده بودم.
این کار، دو بار دیگر تکرار شد و بعد ها فهمیدم که نور الله تمام دستمزدی که از صاحب دوچرخ سازی گرفته؛ به من داده. من تا عمر دارم به او مدیونم و مخصوصاً که به خاطر من و امثال من؛ به جبهه رفت و جان خود را داد.
احمد از آخر سالن فریاد زد:
کجایی سرهنگ؟ غذا از دهن افتاد. اتوبوس دارد حرکت می کند.
سرهنگ یکی از نیروهای گردان ویژه شهدا بود و سید فرمانده گردان. حالا بعد از سالها، عکس روی دیوار او را به سالهای آتش و دود و خون پرتاب کرده بود.
تمام مسیر به تیپ ویژه شهدا فکر می کرد. به مهاباد، به سر دشت، به روستای سرو، به سید، به شهید منفردی، به مجید پارسا که یک هفته مانده بود به عروسی اش، شهید شد، ، به خودش که روی تخت اتاق شماره شانزده آسایشگاه جانبازان خوابیده. به مادرش خاتون مه هر هفته به ملاقتش می آمد و بعد از مرگ او بی کس و تنها شده بود، به برادران عزیزش حمید و مجید که حالی از او نمی پرسند و...
صحن و حرم امام رضا (ع) مثل همیشه شلوغ بود. سرهنگ و دوستانش در گوشه ای زیارت نامه می خواندند. سرهنگ دلش می خواست دستش به ضریح آقا برسد اما.... یکی گفت همین که از دور به آقا سلام کنی و دست ارادت به سینه بگذاری، قبول است؛ حتما که نباید به ضریح بچسبی. دلی سرهنگ دلش می خواست دستانش را به ضریح قفل کند و سرش را به آن تکیه بدهد و درد دل کند. خیلی حرف داشت. آمده بود تا تماتم حرف هایش را به آقا بگوید.
از مسئول کلروان اجازه گرفت تا به بجنورد برود. قول داد تا عصر نشده بر گردد. احمد گفت:
من هم کمکش می کنم.
اتومبیلی در اختیار سرهنگ و احمد گذاشتند اوچند ساعتی را در بجنورد بگذرانند. هر چه اتومبیل به شهر نزدیک تر می شد، سرهنگ بیشتر دلش می گرفت. در خیابان اصلی اش، از راننده خواست که نگه دارد. احمد کمکش کرد تا پیاده شود.
سرهنگ به در و دیوار شهر نگاه کرد. دلش می خواست دیوار های شهر پر از عکس شهدا باشد چند جوان کنار مغازه ای ایستاده بودند و به لباس های رنگارنگ ویترین نگاه می کردند.
آقا، شما شهید یزدانی را می شناسید؟
شهید یزدانی؟ نه، باید بشناسم؟
سرهنگ آه کشید. زنی با زنبیل از عرض خیابان گذشت و به سمت آن ها آمد.
خواهر. یک لحظه... ببخشید.
زن چادرش را مرتب کرد. فقط چشم هایش بیرون بود.
شما سید نور الله یزدانی را می شناسید؟
زن مکث کرد:
راستش اسمش آشناست. اما نمی دانم کجا دیدمش!
سرهنگ آرام گفت:
شهید شده.
زن با عجله گفت: آها یادم آمد. تو قبرستان معصوم زاده اسمش را دیدم. خدا رحمتش کنه.
احمد ویلچر سرهنگ را با یک دست هل داد. خیلی از عابران با تعجب به آن ها نگاه می کردند. بعضی ها متاسف می شدند. سه ت دختر جوان از رو به رو می آمدند. سرهنگ به احمد گفت:
نگه دار.
چرخ های ویلچر از حرکت ایستاد.
ببخشید، شما شهید یزدانی را می شناسید؟
دختر ها مقنعه های شان را جلو کشیدند و به همدیگر نگاه کردند. یکی از آنها گفت:
فرمودید، یزدانی؟ نه.... متاسفم.
دختر دومی کلاسورش را جا به جا کرد و گفت:
تو دانشگاه ما یک دانشجو به نام یزدانی داریم. می گویند فرزند شهید است. شاید دختر شهید مورد نظر شما باشد.
احمد ویلچر سرهنگ را هل داد. جلوی در قبرستان«معصوم زاده » پیرمردی نشسته و به عصایش تکیه کرده بود.
سلام، پدر جان.
پیرمرد عینکش را مرتب کرد:
سلام بابا.... خوبی؟
پدر جان، شما شهید یزدانی را می شناسید؟
پیرمرد دستش را پشت گوشش برد وبلند پرسید:
کی؟
شهید سید نور الله یزدانی.
آره بابا، خدا بیامرزدش. مرد خوبی بود. مرد بزرگی بود. بعد از این که شهید شد، فهمیدم چقدر برای جنگ مهم بوده. می گویند سردار بوده. خدا بیامرز، اصلا خودش را نمی گرفت. آدم سردار جنگ باشد و کسی نداند....
ویلچر سرهنگ کنار مزار شهید ایستاد. روی تخته سنگ نوشته شده بود:
سردار شهید سید نور الله یزدانی
فرزند: سید میرزا
تاریخ تولد: 1337
محل شهادت: روستای سرو
تاریخ شهادت: 15/ 10/ 1361

علي جلالي راد :
در اواخر آذرماه با وجود اينكه باران مي آمد . گردان ما براي پاكسازي يكي از روستاهاي پيرانشهر حركت كرد . شهيد يزداني و منفردي در موقع پيشروي به سوي روستا در جلو حركت مي كردند . حدود ساعت 12 شب روستا را پاكسازي كرديم . در موقع برگشت از روستا مشاهده كرديم 4 ماشين آيفا و يك تويوتا از نيروهاي مخصوص ارتش كه به كمك نيروهاي درگير در روستا شتافته بود ،‌ در نزديكي روستا به كمين دشمن خورده اند و همگي شهيد شده اند كاسة سر يكي از فرمانده هاي آنها برداشته شده بود و نيز قنّاسه به پيشاني يكي از نيروها خورده بود كه مغزش بيرون زده بود . عدّه اي از ماشين پرتاب شده بودند و دود و خون از داخل آيفاها جاري بود .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : يزداني , سيد نورالله ,
بازدید : 284
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,629 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,730 نفر
بازدید این ماه : 3,373 نفر
بازدید ماه قبل : 5,913 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک