فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهيدکسائيان از نگاه همسر ش:
من و سيد ابراهيم نسبت فاميلي با هم داشتيم .او پسر عموي مادرم بود .عموي مادرم حاج سيد علي اکبر بزرگ و ريش سفيد فاميلهايمان بود .مردي با ايمان و متدين که نفوذ معنوي زيادي در بين افراد فاميل داشت .کم و بيش با کتب هاي مذهبي آشنايي داشت و روح خود را به مطالعه در کتابهاي ديني و اسلامي صيقل مي داد و نشست و برخاست بيشتري با علما و روحانيون داشت .او مردي کاردان و علاقه مند به فرهگ اصيل اسلامي بود .خيلي از فاميلهاي ما وقتي به مشکلي برخورد مي کردند يا مسئله اي برايشان پيش مي آمد که در حل آن عاجز مي ماندند آن مشکل خود را با عمو علي اکبر در ميان مي گذاشتند و او با صبر و حوصله و تدبير به حل آن اقدام مي کرد .او مرد صادق و پاکدلي بود که عشق به خدا و ائمه اطهار (ع) در وجودش موج مي زد .در بين فاميل حرفش حجت بود و مورد قبول همه .کسي روي حرفش حرف نمي زد و در کارهاي خير پيش قدم بود صاحب دلي که دل همه را به دست مي آورد و در همه حال رضايت خويش را رضايت خالقش مي دانست .او عموي مادرم بود و به همين خاطر مادرم را بيشتر از همه تحت تاثير اخلاق و رفتار خود قرار داده بود و مادرم وابستگي شديدي از لحاظ روحي به عمويش نشان مي داد .
ارتباط و رفت و آمد خانوادگي ما با خانواده ي عمو از فاميلهاي ديگر بيشتر بود . آن وقت ها خانواده ما در شهر گرگان ساکن بود .زندگي مان هم خوب مي چرخيد من سن و سالم کم بود و شناخت آنچناني از مسائل روز نداشتم ؛ همة افراد خانواده عمو به خانة ما رفت و آمد داشتند ولي ابراهيم را در جمع فاميل کمتر مي ديدم .او سه سال از من بزرگتر بود .از هفده هجده سالگي مدرسه را ترک کرده و به نداي مراد خويش عارف فرزانه امام خميني (ره) لبيک گفته بود .براي پاسداري و حراست از مرزهاي ايران عزيز به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافته بود .او در آنجا ،در دشتها و کوهها هم صدا با ديگر جوانان و نوجوانان پاک سيرت و غيرتمند وطن سرود حماسه سر داده بود .گويا به زندگي در سنگر ها که از تلهاي خاک و گوني ساخته شده بود ،بيشتر انسو الفت گرفته بود و دل به اتاق هاي سفيد و مزين و منور به روشناييهاي چشم نواز خانه هاي شهري نمي داد .سرگرم جنگ و مبارزه با دشمن بود .
در مراسم مختلف و جشنهاي عروسي جاي او بيشتر خالي بودو کمتر به چشم مي خورد .هر چه دربارة او مي دانستم از اين و آن شنيده بودم و کمتر با خود او برخورد داشتم .آن وقتها من درس مي خواندم و زياد سرم به اين کارها نبود .در لاک خودم بودم و حواسم به درس و مشق بود .
ايشان را براي اولين باري که به سن جواني پا گذاشته بود و تازه از جبهه برگشته بود در جشن عروسي يکي از بستگانمان ديدم ؛ جواني متين و با وقار بود .نگاه معصومانه اش نشان از دروني پاک و بي آلايش مي داد .ظاهري آراسته و خوشايند داشت .بعد از اينکه مرا در آن جشن ديده بود در خانواده اش پيشنهاد ازدواج با من را داده بود .حقيقتش من به ازدواج فاميلي اعتقادي نداشتم .مادرم يک شب در خواب ديده بود که عمويش يک دسته گل خيلي قشنگي را به او هديه مي کند وبعدها وقتي که عمو تصميم مي گيرد از من براي ابراهيم خواستگاري کند يک روز تلفني با مادرم صحبت مي کبد و اين تصميم خود را با مادرم در ميان مي گذارد .مادرم نيز خوابش را براي عمو تعريف مي کند و عمو در جواب به مادرم مي گويد «آري ،من در نظر دارم که اين روزها يک دسته گل زيبايي را به شما هديه کنم .» چند روز بعد از آن خانوادة عمو به خواستگاري من آمدند .ساده و بي تجمل بود طبق رسوم بايد با آقا ابراهيم صحبت مي کردم، برخلاف تمايلي که به ازدواج فاميلي داشتم با ابراهيم صحبت کردم ؛ اين نکته را هم بگويم که وقتي ابراهيم در جبهه بود از طريق اقوام که در اهواز بود پيغامي به من فرستاده بود و التماس دعا کرده بود .راجع به اين مسئله خيلي فکر کرده بودم و راضي نمي شدم اما وقتي در روز خواستگاري ابراهيم با من صحبت کرد حرفهايش به قدري شيرين و دلنشين بود که در دلم جا باز کرد .با هم عهد بستيم که سرود و نغمة زندگي را براي همديگر بخوانيم و يکدلي ويکرنگي را براي هم زمزمه کنيم .
قرار شد مراسم عقد ازدواجمان پيش بزرگ رهبر انقلاب حضرت امام خميني (ره) برگزار شود .اما پدر شوهرم گفت «امام اين روزها سرش شلوغ است و خيلي مشغله کاري دارند و خوب نيست شما وقت آن بزرگوار را بگيريد .» آن وقت ها آقاي خامنه اي رئيس جمهور کشورمان بودند .آقاي احمد هاشمي يکي بچه هاي لشکر که با ابراهيم آشنايي داشت با آقاي خامنه اي صحبت کرد بود . ايشان وقت گرفته بود که ما را به حضور پذيرد و افتخار خواندن عقد را به ما بدهد .چند روز بعد آيت اللّه خامنه اي ما را به حضور پذيرفتند .بعد از نماز مغرب و عشا به محضر ايشان در دفتر رياست جمهوري رسيديم .ايشان در يک اتاق اختصاصي عقد ما را خواندند و لبخند و تبريک خودشان جلوه اي معنوي به مراسم عقد ازدواج بخشيدند .البته اين خواست خود ابراهيم که عقد ازدواجمان در محضر آقاي خامنه اي باشد و من هم بدم نمي آمد که اين مراسم در پيش صاحب مقامي مانند آقاي خامنه اي باشد .شايد اين يکي از بهترين و بزرگترين افتخارات ما باشد که در خدمت ايشان بوديم . بعد از آن مراسم جشن ساده اي را در شمال گرفتيم و قدم به خانه بخت گذاشتيم و به زندگي مشترک سلام گفتيم .ابراهيم خانه اي را در تهران اجاره کرد و اسباب کشي کرديم و به تهران آمديم و گل واژه اميد و محبت را در سر لوحة دفتر زندگي مان ثبت کرديم ؛ به قول معروف آشيانه اي ساختيم که سنگ بنايش از عشق بود .
بعد از مدت اندکي دوباره ابراهيم به جبهه برگشت و من ماندم و دنيايي از خاطرة شيرين زندگي تازه مان .تنها همدم و مونس من در اين خانه جديد مادر بزرگم بود که در روزهاي سخت و تنهايي ام يار غمخوار من بود .پير زني سرشار از تجربه زندگي که هر وقت دلم مي گرفت با محبتهايش دلداريم مي داد و آرامم مي کرد و غصه هايم را به جان مي خريد .دوري از خانواده و ابراهيم در اين شهر غريب خيلي سخت و طاقت فرسا بود و تحمل آن کمر آدم را خم مي کرد .روزها پشت سر هم سپري مي شدند .گاهي وقت ها راه خانه خاله را که در نزديکي منزلمان بود در پيش مي گرفتم و به سراغ آن ها مي رفتم تا ازتنهايي در امان باشم .ابراهيم هر چند گاهي ؛ با کوله باري از صفا و محبت و شيطنتهاي مخصوص خودش به مرخصي مي آمد .وقتي قدم در خانه مي گذاشت زندگي بي روحم دوباره جان تازه اي مي گرفت .رونق حياتم دو چندان مي شد .از خوشحالي پر مي زدم و مي خواستم به آسمان ها پرواز کنم .وقتي او مي آمد خانه نه نتها ما بلکه همسايه ها هم راحت و خوشحال بودند ؛چون ابراهيم يک پارچه هنر بود و جواهر ؛ همه جور کار بلد بود .آنچه از دستش بر مي آمد براي کسي دريغ نمي کرد .هر کدام از همسايه ها وقتي مشکل برايشان پيش مي آمد با استقبال تمام به حل و انجام آن مي شتافت .او به قدري با آشنايان و در و همسايه ها مهربان بود که وقتي مي رفت جبهه ،همه از کوچک و بزرگ در محل سراغش را مي گرفتند و با احترام از او ياد مي کردند .او به زندگي در جبهه ها ،به خاکريزها و کانال ها دل بسته بود ؛ به آغوش گرم و سنگرها انس گرفته بود .آسمان پرستارة جبهه ها برايش خاطره آفرين بود .وقتي به مرخصي مي آمد در خانه بند نمي شد و اينجا نيز در حال و هواي جبهه به سر مي برد .



يک بار وقتي به مرخصي آمد وقتي که نويد مسافر کوچکي را که در راه بود ،به ايشان دادم از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد .ذکر و دعا مي خواند و نماز شکر به جا مي آورد .قبل از به دنيا آمدن بچه وقتي همرزمهايش در جبهه قسم مي خورده اند مي گفته اند «به جان پسر آقاي کسائيان» چشم به راه بوديم و منتظر ؛ روزها گذشت و ماه ها به سر آمد تا اينکه اين مسافري که نه ماه انتظارش را کشيده بودم و از شيرة جان برايش مايه گذاشته بودم از راه رسيد و قدم در کلبه ما گذاشت ؛ و به يمن قدمش جلوه اي ديگر به زندگي ما بخشيد .مسافري که با آمدنش گرما و حرارت ويژهاي به زندگي ام که در نبود و هجران ابراهيم سرد و بي روح شده بود داد .آري ؛اين مسافر تازه از راه رسيده دختري بسيار دوست داشتني و جذاب بود .
با خودم مي گفتم «اگر ابراهيم اين خبر را بشنود چه واکنشي خواهد داشت ؟آيا خوشحال خواهد بود يا مثل بعضي از مردها که دوست دارند فرزندشان پسر باشد ناراحت و دلگير خواهد شد ؟!» اما وقتي او دختر بودن نوزادمان را مي شنود بر خلاف آنچه که من فکر مي کردم بسيار خوشحال و مسرور مي شود و نماز شکر به جاي مي آورد .
روزي به من گفت: «وقتي به من خبر دادند که فرزندت دختر است به اندازه اي خوشحال شدم که نمي دانستم از فرط شادي بخندم يا اشک شوق از چشمان جاري کنم .» گفتم :«چرا ؟ معمولاً بيشتر مردها دوست دارند اولين بچه آن ها پسر باشد .» گفت: «مي دوني ،تربيت کردن پسر بسيار سخت است و دشوار آن هم بدون حضور پدر ! ! » گفتم :«ابراهيم اين حرفها چيه که مي زني ؟ چه دختر چه پسر تو خودت به عنوان پدر سايه ات بالا سرشان خواهد بود .» ديگر چيزي نگفت .ولي او شهادت را باور کرده بود و اين بار تا عمق جانش ريشه کرده بود . بله گويا آينده و سرنوشت خود و ما را بهتر از همه مي ديده است ؛ او به خوبي مي دانست اگر فرزندش پسر بود تربيتش سخت و مشل خواهد بود .و مي دانست که فرزند پسر وقتي به سن نوجواني مي رسد ديگر سر و کارش با هم سن و سالهايش است و بيشتر در کنار همبازيهايش است و معمولاًپسرها وقت کمي را با مادرشان در خانه هستند .چون از سن نوجواني راهي به مجلس خانمها ندارند و در کنار مادرشان نيستند .احتمال سر خوردگي شان هست و عواقب بدي هم براي آنها متصور است .بخصوص اگر سايه پدر بالاي سرشان نباشد .گويا ابراهيم اين لحظات را به خوبي درک مي کرده که نگران مي شده است ؛ ولي دخترها بيشتر در کنار مادرشان هستند و ابراهيم مي دانست که مسافر ابديت است و زمان سفرش نزديک ؛ و به اين دليل دلش به دختر بودن فرزندش رلضي بوده است .مي گفت «بچه ها در جبهه به من مي گفتند ؛ کسائيان تا تو ازدواج نکني شهيد نمي شوي» بعد به شوخي مي گفت «حالا ديگر ازدواج هم کرده ام شايد که شهد شهادت به کامم نشيند .»
هر وقت خانه بود بچه را بيشتر بغل مي کرد و بازي مي کرد؛ موقع ناهار و شام و غذا در دهان بچه مي گذاشت به طوري که بچه کاملاً به او عادت کرده بود و به جز آغوش پدر جايي نمي رفت و بيشتر با او راحت بود .برخلاف آداب و رسوم قديم که به فرزند پسر بيشتر از دختر بها مي دادند ابراهيم به شيوة پيامبر بزرگوار اسلام عمل مي کرد .او بيش از حد به دخترش مي رسيد گويا ستارة عمرش تازه براي او جلوه کرده بود .او را نوازش مي کرد ؛ رسيدگي اين چنين به بچه خيلي قابل توجه بود .وقتي بچه را نگاه مي کرد آرام به من مي گفت «در تربيت و پرورش او راحت خواهي بود .» هر وقت اين حرفها از زبانش جاري مي شد، مي دانستم به خاطر چه اين حرفها را مي زند و من بيشتر و بيشتر ناراحت مي شدم آن موقع خودم را خيلي تنها حس مي کردم .گاهي از جبهه و جهاد صحبت مي کرد.خاطره اي از آنچه در ميدانهاي نبرد از درگيريهايش با دشمن ، از شهدا و از ياران و دوستانش که يا اسير شده بودند و يا جانباز بودند و يا اينکه در باتلاقها و غيره گرفتار شده بودند ،تعريف مي کرد ؛ در اين وقت ها نگراني و غصه اي سرکش به من هجوم مي آورد .وحشت و ترس سراپاي وجودم را فرا مي گرفت ؛ غمگين و پريشان مانع مي شدم تا آن حرفها را ادامه دهد .طوري حرف مي زد که زمينه را آماده کند تا راحت تر از ما جدا شد .من هرگز نمي خواستم او را از دست بدهم .وقتي اين فکر ها به ذهنم خطور مي کرد روح و روانم را آزار مي داد .در موقع مرخصي به همه سر مي زد ؛ اگر مشکلي برايشان پيش مي آمد تا آنجا که مي توانست و از دستش بر مي آمد به حل و رفع آن مشکل مي پرداخت .به سراغ دوستان و آشنايان مي رفت و از حال آنها جويا مي شد .او دلي داشت به وسعت درياها ،هرگز نمي خواست کسي را ناراحت و اندوهگين ببيند ومي گفت «کاش همه درد هاي عالم مال من باشد تا کسي دردمند و رنجور نباشد.» وقتي قدم در خانه مي گذاشت شور حيات و زندگي در رگهايم جاري مي شد ؛ در جنب و جوش بود ؛ تا بود جوشش زندگي با او بود .شوخي هايي که با کوچک و بزرگ مي کرد همه را طرف خودش مي کشاند رفتار و کردارش همه را جذب خودش کرده بود .
يک بار دريکي از محلات اطراف با يک سري از جوانها واليبال بازي مي کرده که يکي از اين جوانها تحت تأثير و اخلاق او قرار مي گيرد .بعده ها آن جوان به کشور آلمان مي رود .بعد از اين که ابراهيم شهيد شد آن جوان ابراهيم را در خواب مي بيند و بعد خوابش را به مادرش تعريف مي کند و مي گويد «مادر ،من به ياد سيد ابراهيم روزه مي گيرم ؛ شما نمي شناسيدش و نمي دانيد او که بود؟ فقط من مي دانم . . . . » بچه اي که شايد در ماه رمضان هم روزه نمي گرفت برخلاف تصور همگان به ياد ابراهيم روزه گرفته بود .
يکي از بستگان ما به مکه مکرمه مشرف شده بود و براي ما هديه اي آورده بود ؛ يکي از اين هديه ها لباس دخترانه کوچکي بود براي مهديه دخترمان ؛ وقتي ابراهيم نگاهش کرد گفت «خيلي قشنگه اما . . . .گفتم «اما چي ؟» گفت «اما آن موقع من نيستم .زماني که شما اين پطراهن را تنش مي کني .» به شوخي گفتم «مگه مي خواهي کجا بري ؟» گفت «خوب . . . » اشک در چشمانش حلقه زد و گونه هايش به نم اشک خيس شد .گفت «وقتي بزرگ شد ،بهش بگو خيلط دوستش داشتم .خيلي بيشتر از همه پدر ها ،خيلي بطشتر از معني دوست داشتن ها و خيلي بيشتر از . . . . »
با يقيني که براي او حاصل شده بود قرص و محکم به طرف شهادت گام بر مي داشت .بدون هيچ سستي و کندي مسير شهادت را مي پيمود .راهي که ديگر مرخصي در پي نداشت .راهي که به سکون و آرامش ابدي منتهي مي شد .آري ؛ او رهروي بود که عاشقانه و عارفانه به معبود خود مي انديشيد .به وصال و ديدار به نظاره و تماشاي دوست فکر مي کرد .براي رسيدن به معشوق ازلي لحظه شماري مي کرد و مي دانست که به محبوب خود خواهد رسيد .
يک روز مادر بزرگم به سيد ابراهيم گفت «وقتي شما به جبهه مي روي ،خامنت انگار با همه چيز و همه کس قهره ؛ هميشه اخم هايش توي هم است با هيچ کس حرفي نمي زنه ؛ آخه مادر جون يک کمي هم به فکر اون باش .شما اين همه جبهه رفتي کافيه .يک مقداري به زندگي و زن و بچه ات فکر کن .»
ابراهيم در جواب گفت «مادر به خدا اگر به خاطر اسلام نبود ،حتي يک لحظه هم زن و بچه ام را رها نمي کردم .من دلم براي خونه و زندگي ام تنگ مي شه .همان کس که مرا به او حلال کرد ،الان هم به من تکليف کرده به جبهه بروم .هر انساني دوست دارد که کنار خانواده اش باشد .» تعهد و دلبستگي اش به دين و هذهب باعث شده بود از همه چيز و همه کس ،حتي عزيز ترين کس زندگي اش دل بکند و به خاطر حفظ آبروي دين و مکتب قدم در آوردگاهي بگذارد که ثمره اش جز ويراني و خونريزي و کشتار نبود .او به حکم مرجع عالي قدرش اين سرنوشت را قبول کرده بود .شرف و آبروي خاک پاک ميهنش را ناموس خود مي دانست که حفظ و صيانت از آن واجب تر از همه چيز بود .بله ؛ او پاسبان و پاسدار حريم دين و ولايت بود که در اين راه حتي مرگ نيز نتوانست مانع کارش بشود .او جان دادن در اين راه را نه مرگ و فنا که آن را پلي براي رسيدن به يار و معبود ازلي و ابدي مي دانست .او در اين راه به هيچ وجه واهمه اي به خود راه نمي داد .خواسته ها و لذايذ دنيا در مقابل هيبت و عظمت ايمانش کاهي بيش نبود .شهادت را بالاتر از همه لذتها مي دانست .
او چند بار مجروح شده بود وتا مرز شهادت پيش رفته بود .نسيم شهادت جانش را نوازش داده بود .اين بار هم مثل هميشه راهي جبهه شد ؛ من هم مانند دفعات قبل ناراحت و نگران بودم ،تحمل و توانم به سر مي رسيد و هزار بار مي مردم و زنده مي شدم ؛ در برزخ وحشتناکي به سر مي بردم .باز زندگي برايم بي روح و ملال آور مي شد .زندگي ام رنگ عوض مي کرد.دوري از ايشان خيلي سخت و عذاب آور بود مدت دو سال و نيم بود که با هم ازدواج کرده بوديم ؛ دو سالي را که بيشترين قسمت آن را ابراهيم در جبهه بود .زندگي در يک شهر غريب ، آن هم در خانه اي اجاره اي با يک بچه و يک پيرزن ،تاب و توان را از من مي ربود ؛ سختي و رنجهاي زيادي پيش رو داشتم .در زير بار سنگين مشقات داشتم آب مي شدم .استرس و دلهرة جنون آميزي به دلم رخنه کرده بود .انگار مشکل روحي پيدا کرده بودم .گرفته و غمگين در ميان چهار ديواري خانه زير سقف دلگير آن به عکس هايش زل مي زدم .با دعايي که بر زبان جاري مي کردم خويشتن را آرام مي کردم ؛ او گفته بود هر وقت دلت گرفت قرآن بخوان .مي آمدم با خواندن آيه اي چند از کلام روح بخش قرآن مرواريد صبر و آرامش را از درياي بيکران آن صيد مي کردم . قبل از آخرين مرخصي که آمده بود اصرار مي کردم هر طوري که شده مرا هم با خودش به شهر اهواز يا دزفول ،که معولاً خانواده هاي رزمندگان آنجا در خانه هاي سازماني زندگي مي کرند ببر تا دست کم از هراس در امان باشم .ابراهيم قبول کرد برود و آنجا براي ما جا تهيه کند .مهلتي که براي اسباب کشي به جنوب گذاشته بودم ده پانزده روز بود حداکثر در اين مدت بايد آنجا خانه تهيه مي کرد و مي آمد و ما را هم با خودش مي برد .ابراهيم به جنوب رفت .من منتظر ماندم . از اين مدتي که به من قول داده بود يک ماه گذشته بود .به اين خاطر خيلي نگران شده بودم .نه نامه اي از او داشتم و نه تلفني که بتوانم با او تماس برقرار کنم و من پناهي نداشتم جز صبر و اميد .
يکي از روزها که خيلي چشم انتظار بودم و منتظر برگشتن ابراهيم ،دلشورة عجيبي داشتم .رفتم تلويزيون را روشن کردم ،آقاي ناطق نوري راجع به مقام شهيد صحبت مي کرد.سخت تحت تاثير سخنان آقاي ناطق نوري قرار گرفته بودم و دلم براي ابراهيم خيلي تنگ شده بود .نگرانش شده بودم با خودم گفتم «خدا يا چه مي شود من يک بار ديگر هم ابراهيم را ببينم » ديگر به سلامت و زنده بودنش شک مي کردم .خانه خاله ام چند کوچه بالاتر از خانه ما بود بيشتر وقت ها دلم که مي گرفت به آنها سر مي زدم تا به نحوي خودم را از چنگ غم راه سازم .
يک روز که توي خانه نشسته بودم و داشتم با افکار پريشانم کلنجار مي رفتم ،زنگ در خانه مان به صدا در آمد ،خانه ما راه پله اي داشت که در انتهاي آن به طرف بيرون دري شيشه اي بود .از بالاي شيشه که نگاه مي کردي بيرون ساختمان و فضاي کوچه را راحت مي شد ديد .از بالاي شيشه نگاه کردم ديدم پسر خاله ام دو در ايستاده است .پسر خاله ام هم مي دانست من چقدر دلواپس و نگران ابراهيم بودم ؛ بس که ناراحت و گرفته حوصله نداشتم بروم پايين و در را باز کنم .دوباره در را زد ؛ سرانجام با بي حوصلگي رفتم و در را باز کردم. پسر خاله ام گفت: «يک دقيقه سرت را بياور بيرون و ته کوچه را نگاه کن ؛ ببين کي مي آد» گفتم :شوخي ات گرفته ؟ ! گفت: «تو را به خدا يک دقيقه بيا بيرون و آن پايين را نگاه کن .» در حالي که نيمه تنم داخل بود و نيمه ديگر بيرون سرم را برگرداندم و انتهاي کوچه را نگاه کردم ،ديدم ابراهيم دارد مي آيد .او قبل از اينکه به خانه خودمان برسد ،در سر راه خود به خانه خاله سر زده بود و آنها که از نگراني من خبر داشتند پسر خاله را به دنبال من فرستاده بودند تا اينکه خبر آمدن ابراهيم را به من مژده دهد .هر قدم که به خانه برمي داشت ،چه قدر سنگين به نظر مي رسيد .از خوشحالي داشتم پر در مي آوردم .آمد و دوباره ما را ميهمان خنده ها و شوخيهايش کرد .رنگ شادي بر سر و صورتم نشست و غنچه هاي خنده و سرور بر لبانم شکوفا شد .وجود پر مهرش دوباره آفتاب اميد و گرمي را در فضاي دل سرد و پر غصه ام به درخشش در آورد .احساس کردم تولدي تازه يافته است .مي خواستم به برکت اين ديدار دوباره جشن و سرور بر پب کنم . شروع کرد به صحبت کردن ؛ از هر دري سخن مي راند .از اوضاع و احوال دوستان و آشنايان و فاميلها جويا شد ،به تمام گوشه ها و اسباب منزل خيره مي شد به بچه ،به همه چيز ،نگاه او نگاه ديگر بود ،نگاهي وداع آميز .او از همه کس و همه چيز سخن مي گفت الا اسباب کشي به جنوب .من با اين خيال و تصور که ايشان آمده که ما را هم با خودش ببرد داشتم آماده مي شدم، اسباب و اثاثيه را جمع کنم ؛ به قول معروف بار سفر بربندم ولي حرفهايش رنگ و بوي ديگري داشت .او داشت زمينه را آماده مي کرد تا بگويد اين دفعه هم بي خيال شويد .به من گفت: «من اصلاً نفهميدم چه طوري به تهران رسيدم .من قصد آمدن به تهران را نداشتم ؛ همين که چشمهايم را باز کردم ديدم تو تهران هستم .» نزديکهاي عمليات کربلاي 5 بود که گويا نيروهايشان را براي يک استراحت کوتاه شهري به اهواز مي آورند تا حال و هواي تازه اي پيدا کنند .او در آنجا يک مرتبه حالش دگرگون مي شود و هواي خانه به سرش مي زند و بي اختيار راه خانه را در پيش مي گيرد و سر از تهران در مي آورد .
دخترمان مهديه را بغل کرده بود و بچه در آغوش پدرش چه قدر آرام و راحت بود .دست نوازش بر سر جگر گوشه اش مي کشيد و با او بازي کودکانه مي کرد و اداي بچه کوچولوها را در مي آورد .بچه را سرگرم کرده بود .گفت «مي دوني ،من به بچه ها نگفتم دارم مي آيم تهران ،بي خبر از آن ها آمدم و مي دونم که فکرشان هزار جا مي ره نگران مي شوند ؛ من بايد هر چه زودتر برگردم .»تا شروع عمليات کربلاي پنج چند روزي بيشتر نمانده بود .او تمام زندگي ام بود، نمي خواستم از دستش بدهم .گفت «شما برويد گرگان پيش پدر و مادرتان .»
براي اينکه مانع رفتن دوباره او به جبهه بشوم به هر بهانه اي که شده بود دست مي زدم تا به يک نحوي منصرفش کنم .مي گفتم «ابراهيم ،بچه مريض است و من اينجا کس و کاري ندارم ؛ بايد با هم بچه را به دکتر ببريم » بچه را اين قدر به خودش عادت داده بود که به غير از خودش کس ديگري را قبول نمي کرد .
گفتم «بچه بهانه تو را مي گيرد و خيلي اذيتم مي کند و شبها بي خواب مي ماند .»
خلاصه ،بهانه تراشي هاي بي مورد از من بود و نشنيده گرفتن از او آن موقع «ايمان» برادرم نيز در جبهه بود .او هم با آن سن و سال کمي که داشت براي اداي دين به جمع سربازان امام زمان (عج) پيوسته بود .ابراهيم گفت: «به برادرت ايمان گفتم بيايد و تو را به گرگان ببرد .» گفتم :«نه ،بايد خودت مرا به گرگان ببري .» مي خواستم به اين بهانه هم که شده او را به گرگان ببرم و شايد آنجا بتوانم از تصميمي که گرفته بود منصرفش کنم ؛ بهتر بگويم من از آن زنهايي نبودم که به راحتي مي توانستند شوهرشان را راهي جبهه ها کنند .شايد آن ها ايمان قوي تري نسبت به من داشتند و دوري از همسرشان را بهتر مي توانستند تحمل کنند .ولي اين کار براي من در آن سن جواني خيلي مشکل بود .راستش اوايل ازدواجمان که ابراهيم به جبهه مي رفت صبور و بردبار بودم .اما اين اواخر ديگر مشکلات و رنجهاي زندگي ،آن هم در شهر غريب ،مرا از پاي در آورده بود و تحمل و طاقت از من برده بود .با هر خواهش و تمنايي که کردم ،او از تصميمش برنگشت و کوله بارش را بست و آهنگ سفر کرد .



بغض سنگيني گلويم را مي فشرد .صداي هق هق گريه ام در فضاي اطراف پيچيد گفت «صدا تو بيار پايين ؛ همسايه ها دارن مي شنوند .» گفتم «بذار بشنون و بدونن که داري اذيتم مي کني .» مي خواست به نوعي با حرفهاي قشنگش بذر آرامش در کشتزار وجودم بپاشد .گفت «به خدا ديگه آخرين بارمه که به جبهه مي روم .» سرانجام قدم در راهي گذاشت که بي بازگشت بود .زير لب دعايي مي خواند ؛ قرص و محکم به راه افتاد .کوچه مان خلوت بود .او آرام قدم بر مي داشت .در بين راه سرش را برگرداند و نيم نگاهي کرد و آخرين خداحافظي را گفت. در اين آخرين مرخصي که آمده بود کمتر حرف مي زد و بيشتر ياد دوستانش بود ؛ دوستاني شهيد يا مجروح .دلش براي آنها تنگ مي شد .گويا نمي خواست از اين قافله عقب بماند و براي پيوستن به آن ها چه شتابي داشت .او ، روحش را صيقل داده بود .او براي پرواز و اوج گرفتن به بارگاه معبودش سبک شده بود.او به شهادت مي انديشيد .او صاف و ساده و بي آلايش بود .او سکوت معنا داري داشت .از آن شوخي ها و جنب و جوش هايش و از شيطنتهايش ديگر خبري نبود .خسته به نظر مي رسيد .او کسي نبود که در گوشه اي آرام بگيرد و ساکت و بي حرف باشد .همين که گفت: «اين آخرين باري است که به جبهه مي روم .» برايم يقين حاصل شده بود که اين دفعه ديگر سالم بر نمي گردد . دل کندن و دور شدن از زندگي و محفل گرم خانواده معمولاً براي هر کسي سخت است اما ايمان محکم و خلل ناپذيرش باعث شده بود که شوکت و عظمت دينش را بر آنها ترجيح دهد .بعد از آن روزها چقدر کند و سخت مي گذشت .هميشه به فکر او بودم و شب که مي شد هيولاي غم با چهري زشت و کريهش خواب و آسايش را از من مي ربود .آرام و قرار از کفم رفته بود ؛ بي خوابي بر چشمانم سايه افکنده بود .پريشاني و بختک بر خوابم خيمه زده بود .
دم دماي شروع عمليات کربلاي 5 بود، ايمان برادرم هم از جبهه برگشته بود .مرا نيز به خانه پدرم در گرگان برد .چند روز مانده به شروع عمليات کربلاي پنج ابراهيم زنگ زد و تلفني سالگرد ازدواجمان را تبريک گفت .از جبهه و جنگ و رزمنده ها و دلاوران بي نام و نشان دشتهاي جنوب صحبت کرد ؛ از همه چيز و از يادگارش مهديه پرسيد .سه روز پشت سر هم به من زنگ زد و دربارة همه چيز صحبت کرد .تا اينکه عمليات شروع شد .دلهره ي نفس گيري تمام وجودم را پر کرده بود . هيچ جا آرام و قرار نداشتم .آن روز از بس که نگران و دلواپس بودم نتوانستم در خانه بمانم .به سراغ يکي دوستان که منزلش نزديک خانه پدرم بودرفتم تا از غصه در امان باشم .مادر دوستم گفت: «دخترم ،مشکلي پيش آمده ؟خيلي نگران به نظر مي رسي .» گفتم :«نمي دانم .اما حساس مي کنم براي ابراهيم اتفاقي افتاده است .» مادر دوستم دلداري ام داد و گفت: «به خدا توکل کن ،انشاللّه که چيزي نمي شه .»
گفتم: دلم شور مي زنه .قيافه ابراهيم جلو چشمانم جولان مي داد .خيلي کلافه و سرگردان بودم ديدم آنجا هم نمي توانم راحت باشم ،دوباره برگشتم به خانه پدرم تا به خانه رسيدم ديدم همهمه اي عجيب خانه را فرا گرفته است .مادرم براي فرستادن کمک هاي مردمي و انسان دوستانه به جبهه به مسجد محلمان رفته بود . خواهرم رنگ پريده و مضطرب مرا نگاه مي کرد .گفتم «چي شده چرا نگراني ؟» گفت عمو آمد و بابا را صدا کرد و با هم رفتند .» ناراحتي ام بيشتر شد .بعد از چند ساعتي بابا به همراه عمو به خانه برگشتند .بابا خيلي در هم و گرفته بود ؛ گويي کوهي از غم بر شانه هايش سنگيني مي کرد .آرام و کم صدا حرف مي زد . حرفهايش بريده بريده ادا مي شد .رنگ رخسارش از اندوهي جان کاه خبر مي داد عمو از من پرسيد «دخترم ،آقا ابراهيم وصيت داشت ؟» گفتم چه طور ؟مشکلي براي ابراهيم پيش آمده ؟ گفت «نه همين طوري پرسيدم .» گفتم دروغ نگوييد حتماً ابراهيم شهيد شده است .بعد از اين که کلي اصرار کردم، گفتند مجروح شده است و در تبريز در بيمارستان بستري است .» آن ها آماده شدند تا راه بيفتند و بروند تبريز » گفتم «من هم با شما مي آيم .» گفتند نه دخترم هوا سرد است و راههاي آذربايجان يخبندان و شما هم بچه داريد و ممکن است مريض شويد .خيلي پا فشاري کردم که با آنها بروم ولي نگذاشتند .نتوانستم آرام بگيرم .براي اينکه اطمينان پيدا کنم ابراهيم مجروح شده يا نه ،زنگ زدم به اطلاعات تبريز ؛کليه شماره بيمارستان هاي تبريز را گرفتم .با تک تک بيمارستان هاي آنجا ارتباط برقرار کردم .مي گفتم «مجروح جنگي با اين مشخصات داريد يا نه ؟» اما خبري نبود .آنجا هم گفتند با شيراز تماس بگيريد .دوباره با سماجت تمام همه بيمارستان هاي شيراز را زنگ زدم .هيچ فايده اي نداشت .سوال و پرسشگري از من بود و جواب منفي از آنها .بعد از اينکه کلي با تلفن ور رفتم ديگه خسته شده بودم .دلم گرفته بود .اندوهبار ،با التماس از مادرم پرسيدم :«مادر راستش را بگوييد چي شده است ؟» اما مادر ساکت بود و چيزي نمي گفت .اشک در چشمانش موج مي زد و آرام آرام بر گونه هايش مي ريخت .مات و مبهوت بودم دست و پايم را گم کرده بودم و متوجه نمي شدم .حس غريبي داشتم .بغضم را شکستم و هم نواي مادر به گريه پناه بردم .آن وقت تا حدودي خود را سبک کردم .خستگي به سراغم آمد و به خواب رفتم .

در خواب ديدم که در سپاه شهر گرگان هستيم .انبوه جمعيت را مي ديدم که در حرکت و جنب وجوش بودند .من بچه در بغل يک دفعه ابراهيم را ديدم که حرکت مي کرد .صدايش کردم ،اما جواب نداد هر چه به او نزديکتر مي شدم او از من دورترمي شد .«با صداي بلند داد زدم ابراهيم ،ابراهيم . . . » به صداي خود از خواب پريدم .ديگر حدسهايم به يقين تبديل شده بود .دوباره از يکايک افراد خانواده جويا شدم که «از واقعيت امر خبر داريد و به من هم بگوييد » باز هيچ کس چيزي نمي گفت .
ابراهيم در آخرين مرخصي اش شماره تلفني به من داده بود و گفته بود «هر وقت خواستي از من سراغ بگيري به اين شماره زنگ بزن .» آن روز صبح با آن شماره تماس گرفتم .آنجا لشکر بود .از آقايي که گوشي را برداشته بود، پرسيدم «از سيد ابراهيم کسائيان چه خبر ؟»آيا درست است که ايشان شهيد شده ؟ گفت «نه ،يک کم گوشي را نگه دار تا ما تماس بگيريم ببينيم چي شده است ؟» در جواب من گفتند «نه خانم ،کي همچين حرفي را زده ؟هر کي گفته دروغ گفته است .خواسته شما را اذيت کند.» باز دلگرم شدم ،اميدوار شدم .با خودم گفتم حتماً من اشتباه مي کنم .اما خوابي که در مورد ابراهيم ديدم مرا راحت نمي گذاشت .پريشان و درمانده شده بودم ،آرزو مي کردم يک بار ديگر ابراهيم را ببينم .در عالم خيال بودم که تلفن به صدا در آمد ،به سرعت به سراغ گوشي تلفن رفتم .بابا پشت خط بود گفتم «بابا ابراهيم وضعش خوبه ؟ زخمش زياده ؟»پدرم در جواب با صدايي گرفته و حزن آلود گفت: «متأسفم دخترم ابراهيم شهيد شده است .» گريه کنان گفتم نه ،نه ،باورم نمي شه ؛ آخه اونا گفتن دروغ است .من بايد اونو ببينم .فرداي آن روز به معراج شهدا در تهران رفتم .
معراج شهدا که ابهتي پيدا کرده بود .مغرور بود ؛ مغرور از اينکه شهدا را در آغوش خود جاي داده بود .شهدا آن پرندگان سبکبال که قفس تن را درهم شکسته و به اوج آسمان ابديت پر کشيده بودند .کالبد خاکي آن ها به رنگ سرخ شهادت مزين شده بود .شهدا مسرور و مدهوش بودند که بادة شهادت را با اشتياق سر کشيدند .
آنان در محضر حق حاضر جمال حق را به نظاره نشسته بودند .بوي گلاب و عطر شهادت در فضاي معراج پيچيده بود و مشام دل خستگان را نوازش مي داد .در آن گوشه سرد و بي روح معراج ابراهيم چه آرام گرفته بود و در خواب سنگيني فرو رفته بود .فارق از همه رنجها و آلام دنياآسوده خوابيده بود .خوابي که بيداري اين دنيايي نداشت .



خاطرات

برادر شهيد:
در زمان تحصيل و زندگي در قائم شهر با دوستان خوب و متدين زيادي آشنا شديم که سينه هايشان لبريز از عشق و ارادت به ائمه اطهار (ع) بود .جواناني که آشنايي با آن ها مايه روشني و بيداري بيشتر ما دو برادر شد .آگاهي از ظلم و جور و بي عدالتي رژيم ستم شاهي و جنايات مزدوران کاخ سلطنت موسوم به ساواک ماحصل اين دوستي و آشنايي بود .جوانان پاکدل و پاک سرشت که زندگي و بودن را طور ديگري براي خود معنا مي کردند . واقعيتهاي تلخ آن روز که همان فساد و فحشا و بي بند و باري لجام گسيخته بود که دل هر انسان پاک تينت و غيرتمند را به درد مي آورد .جواناني که هنوز غبار چرکين گناه و لذايذ پست دنيوي در دلهايشان لانه نکرده بود ؛ همان غيرت و وجدان بيدار در وجود آنها بود که آنان را براي در هم کوبيدن ناهنجاري هاي روزگار پهلوي به پا کرده بود .البته نبايد از ياد برد نقش و آموزش معلمان دلسوز وطن را که وجودشان شمع گونه چراغ راه زندگي بود و انوار درخشان و پر تلألو انفاسشان مهتاب وار آسمان زندگي را روشن کرده بود .معلماني که هاديان راه آزادي بودند و با اخلاص و تواضع تمام گنجهاي گران قيمت را به سلاح علم و معرفت مجهز مي ساختند تا در ميدان و جبهه مبارزه با طاغوتيان زمان سر بلند و سر افراز باشند .
هر وقت که فراغتي دست مي داد اوقات خود را با شرکت در جلسات مذهبي سپري مي کرديم .سخنراناني که از جاهاي مختلف مي آمدند ،بخصوص بعضي از روحانيون که با بيانات شيرين و دل نشين آن ها دل هاي جوانان را مي ربود و آنان را در پاي منبرهايشان ميخکوب مي کرد .نوارهاي سخنراني مرحوم فلسفي و مرحوم کافي که در قالب موضوعات مذهبي ايراد شده بود به دست مي آورديم و درمواقع بيکاري به آن ها گوش مي کرديم .مجلات و ماهنامه هايي مانند مکتب اسلام و نور دانش که با حسن نيت و صداقت تمام دريايي از معارف اسلامي را نشر مي کردند در کنار کتابهاي درسي اوقات و فراغت ما را پر مي کرد . اينها نشرياتي بودند که با پدرم به طور مشترک استفاده مي کرديم .
در جلسات حفظ و قرائت قرآن شرکت مي کرديم و گوش جان مي سپرديم به نواي الهي قرآن که توسط دوستان و رفقا با آهنگي دلنشين تلاوت مي شد و بعد از آن سوره هايي از قرآن را حفظ مي کرديم .شب هاي دوشنبه از آن شبهاي به ياد ماندني بود که با دوستان و آشنايان دور هم جمع مي شديم و جلسة معروف دوشنبه را با شور و حال خاصي اجرا مي کرديم .برنامه هايي با موضوعات متنوع داشتيم .هر کدام از دوستان بنابر ذوق و سليقه خود مطالبي را که از مطالعات خود يادداشت کرده بودند براي بقيه مي خواندند .
بيشترين سهم برنامه ها را تعليم و يادگيري مفاهيم عالي قرآن و نهج البلاغه تشکيل مي داد .دوستان جمع مي شدند در جمعي که عشق آنها را دور هم جمع آورده بود .آنان گرفتار عشق بودند .عشق به حق ،کلام الهي ورد زبانشان بود و صفاي ما همدلي و همنوايي ياران عاشق بود که دل در گرو محبت به شهداي کربلا گذاشته بودند .حسينياني که در مکتب عاشورا درس گذشت و ايثا مي خواندند .دوستاني که زنگار گناه و خودپرستي نتوانسته بود بر آيينة دلهايشان بوسه زند .
اخبار روز را براي همديگر تعريف مي کرديم و مسائل روز را تحليل خودماني مي کرديم ؛ بچه ها از فعاليتهاي ساوک مي گفتند .فلاني تحت تعقيب است .بچه ها مواظب باشيد جلوي چشم مأموران ساواک سبز نشويد .
آن موقع اوايل سال پنجاه بود .بانگ رستاخيز انقلاب کم کم از دور ها گوشهاي بيدار دلان را مي نواخت .چند تن از روحانيون که از حوزة علميه قم آمده بودند صداي بيدارگري ايرانيان را به گوش همه مي رساندند .آنان پيام آوراني بودند که روزهاي خوش زندگي را نويد مي دادند .اخبار خيزش مردم شهرهاي مختلف ايران عليه نظام استبدادي فرعون زمان را به همه مي رساندند و جوانه هاي اميد را در دلهاي پاک و بي آلايش زنده نگه مي داشتند .آنان همه ملت را به اميد روزهاي قشنگ زندگي به قيام و شورش همگاني وا مي داشتند . اوج گيري انقلاب و مبارزات مردمي در جاي جاي ميهن مان عليه رژيم منحوس پهلوي ،ابراهيم نيز مشتاقانه به خيل عظيم سربازان امام زمان (عج) پيوست و به مبارزه عليه طاغوتيان پرداخت .آشنايي با روحاني عالي قدر شهيد سيد اسماعيل طباطبايي باعث شده بود که ابراهيم بيشتر از هر روز به دنبال افکار انقلابي باشد. شميم انقلاب به مشامش چه خوش رسيده بود که او با تمام وجودش در پي به بار نشستن نهال آرزويش بود .
سيد اسماعيل طباطبايي روحاني خوش برخوردي که با کلام جادويي اش دل از همه مي ربود و همه جوانان در محضرش زانوي ادب مي زدند و درس فداکاري و گذشت و ايثار ياد مي گرفتند .ابراهيم بيشتر از همه جذب او شده بود .راهنماييها و راهگشايي هاي آن روحاني والا مقام ابراهيم را در رديف جوانان پر نشاط انقلابي قرار داده بود .
کتابخانه اي را که شهيد طباطبايي در قائم شهر ايجاد کرده بود هنوز به ياد دارم کتابهايي را که از حوزه علميه قم آورده بود ،در موضوعات مختلف مذهبي و سياسي زينت بخش قفسه هاي کتابخانه اش بود .عضو ويژه مي پذيرفت .ابراهيم جزء اولين کساني بود که در آن کتابخانه عضو شده بود .کتابهايي که از شخصيتهاي مختلف مذهبي و سياسي چاپ شده بود مملو از روشن گريهاي انقلابي بود .
در کنار شهيد طباطبايي، ابراهيم با مطالعه در کتابها و منابع ديني روشن تر و تيز بين تر مي شد .آتش انقلاب هر روز شعله ورتر مي شد .
شهيد طباطبايي پي در پي نوارها و اعلاميه هاي انقلابي را که از قم مي آورد به دست بچه ها مي رساند .با پخش اين نوارها و اعلاميه ها در بين جوانان ،پيام هاي انقلابي امام و ساير بزرگاني را که در اين مسير قدم برداشته بودند به اطلاع همه مي رساندند .
در آن سال ،يعني سال اوج انقلاب ،ابراهيم در کلاس سوم دبيرستان مشغول به تحصيل بود .ديگر همه چيزش شده بود انقلاب ،درس و مشق را کنار گذاشته بود . بيشتر وقتش را در آن کتابخانه سپري مي کرد .کتابهاي شهيد مطهري در موضوعات مختلف اقتصادي ،اجتماعي وسياسي و ديني بهترين و کامل ترين منابعي بودند که ابراهيم به خواندن آنها مشغول بود .وجود منافقين و گروهکهاي ديگري مثل کمونيست ها که در قائم شهر فتنه به پا کرده بودند باعث شده بود ابراهيم بيشتر احساس نياز کند تا ديدگاههاي اسلام را در موادر مختلف بداند .او به نهج البلاغه و کتابهاي اسلامي ديگري که در آن کتابخانه بود پناه مي برد و مي خواست خود را بيشتر به سلاح معارف اسلامي مجهز کند ؛او همه وقت خود را به اين شکل مي گذراند .گويا زندگي شهري و زرق و برق آن برايش جلوه اي نداشت .تا زماني که انقلاب پيروز نشده بود ما به سينما نمي رفتيم .دليل آن هم شايد آلوده بودن فضاي فرهنگي جامعه بود که فيلمهاي آنچناني در سينما و تلويزيون پخش مي شد .بله ،تا زمان طلوع خورشيد انقلاب بر افقهاي ايران زمين ما حتي در منزلمان تلويزيون هم نداشتيم .هيچ وقت به ساحل دريا که تفريحگاه ايرانيان در شمال است قدم نگذاشتيم .زندگي در محيط خانوادگي و آموزشي ما از اين منجلابهاي اجتماع که در آن زمان وجود داشت پاک و پاک تر نگه مي داشت .
در آن سال ،يعني سال پنجاه و هفت ،من در حال گرفتن ديپلم متوسطه بودم و به خاطر آن بيشتر سعي مي کردم تا هر طور که شده مدرکم را بگيرم ؛براي همين بود که معمولاً دنبال درس و تحصيل بودم ،اما ابراهيم از همه چيز دل بريده بود و به پخش نوارها و اعلاميه هاي انقلابي مي پرداخت .روزها فرصت خوبي بود ؛جمع مي شديم و دربارة اين کارها با هم ديگر تبادل نظر مي کرديم .در ايام تعطيل به پل سفيد برمي گشتيم و در کنار خانواده شانه به شانه آن ها به کار مي پرداختيم. ابراهيم در بين اعضاي خانواده داراي اخلاق خاصي بود ؛ او بيشتر از همه نسبت به پدر و مادرمان مهربان و رئوف بود ،تا جايي که روي حرف آن ها حرف نمي زد .وقتي به شهر برمي گشتيم ،ابراهيم هميشه در کيفش اسپرهاي رنگي داشت و هر وقت که فرصتي دست مي داد ديوار هاي شهر را به شعارهاي انقلابي زينت مي داد .کافي بود موقع عبور از خيابان ها چشم مأموران رژيم را دور مي ديديم ،فوراً اقدام به نوشتن شعار مي کرديم .ابراهيم در اين کارها بيشتر از همه فعاليت مي کرد .شعاري که بيشتر از همه وحشت در اندام رژيم انداخته بود اين بود که « شاه بايد برود » ؛ چون شهر ما شهر کوچکي بود وقتي با آن چند روحاني در شهر ارتباط داشتيم ،بيشتر جلب توجه مي کرد.مأموران شاه به چند خانواده مشکوک شده بودند که يکي از آنها خانواده ما بود .چون پدر ما هم رابطه بيشتري با روحانيت داشت به همين سبب خانواده ما بيشتر به چشم مي آمد گاهي هم پدرمان روحانيون را به خانه ييلاقيمان دعوت مي کردو به اين طريق خانواده ما در منطقه بيشتر شناخته شده بود .ابراهيم گاهي وقت ها بعد از نماز مغرب و عشاء وقتي از مسجد برمي گشت در تاريکي شبها به چند قدمي پاسبانها مي رفت و جاهاي حساس شهر را شعار نويسي مي کرد .صبحها هم همين طور ؛وقتي سپيده سر مي زد و تاريکيها رخت بر مي بست ابراهيم شعار تازه اي بر ديوارها مي نوشت و اين کار او تعجب همگان را برمي انگيخت و باعث خشم مأموران پست فطرت نظام سلطنتي مي شد . در بين کتابهايي که ابراهيم مطالعه مي کرد نهج البلاغه جاي ويژه اي داشت ؛ کتابي که در آن امام وانديشمند بزرگ عالم بشريت مولا علي (ع) تمام زواياي زندگي را شکافته است و براي زاويه و بعد زندگي انسانها راه و روش مخصوصي را گشوده است .عدل و عدالت مرواريدهاي گرانبهايي بود که ابراهيم با غوص در درياي بي کران نهج البلاغه صيد کرده بود .تاريخ حکومت پنج سالة امام علي (ع) کتاب ديگري بود که ابراهيم را بيشتر از ساير کتابها به خودش جذب کرده بود .او با درک مفاهيم و معاني عالي حيات از زندگي پر رمز و راز مقتداي شيعيان بخوبي دريافته بود که راه رستگاري بشر بر پا داشتن حکومت عدل علي (ع) است .و در گروه همين برداشت و انديشه ها بود که او در آرزوي تشکيل حکومت ديني به سر مي برد و با زباني ساده و بياني معجز مي گفت :«آن روز کي فرا مي رسد که يک حکومت مقتدر اسلامي تشکيل شود تا تشنگان راه حقيقت را به آب حيات سيراب گرداند.» او ،پيرو و مريد بت شکن زمان حضرت امام خميني (ره) بود .رهبري فرزانه و عالي قدر که به پشتوانه قدرت و نيروي ايمان همين جوانان پاک باختة ايران زمين کاخ موهوم و شکستگي نمروديان زمان را که از درون پوسيده بود به لرزه در آورد و تخت نشينان آن را در کمال خفت و خواري و زبوني تمام به گورستان تاريخ سپرد .
سيد ابراهيم بيشتر شباهنگام و سپيده دمان در پي شعار نويسي بود .يک شب در حال نوشتن شعار در چنگ مأموران ژاندارمري پل سفيد گرفتار مي شود .گويا اول شب بوده که دستگير شده بود .آن روز من در خانه بودم و مي دانستم که ابراهيم بيرون است .ساعت تقريباً دوازده شب بود که به پدرم اطلاع دادند که ابراهيم دستگير شده است .پدرم خيلي نگرتان شده بود .به اتفاق پدر به طرف ژاندارمري به راه افتاديم .به محوطه ژاندارمري که رسيديم ما را به داخل راه ندادند .مجبور شديم صبح فردايش دوباره به آنجا سر بزنيم .از يکي دو نفر از سربازان سراغ ابراهيم را گرفتيم تا از احوال ايشان آگاه شويم .يکي از گروهبانهاي ژاندارمري براي ما تعريف کرد شب گذشته ابراهيم را خيلي کتک زدند .لباسهاي ابراهيم را در آورده بودند و در سرماي شديد زمستان ،در فضاي باز ايشان را تنبيه کرده بودند .ابراهيم در بيرون از اتاق فرمانده ژاندارمري مقابل پنجره ايستاده بود و از پشت نردهاي پنجره در حياط داخل اتاق فرمانده را نيز مي ديده است .وقتي رئيس ژاندارمري با مرکزشان تماس مي گيرد و به آنها گزارش مي کند و مي گويد «يک نفر شعار نويس خرابکار را دستگير کرده ايم چه دستوري مي دهيد ؟» در اين حال که فرمانده ژاندارمري پشت بي سيم صحبت مي کرده ابراهيم نيز صحبت هاي ايشان را مي شنيده است .يکي از تکيه کلام هاي رئيس ژاندارمري اين بوده که مي گفته :« بگو بگو » ابراهيم وقتي اين حرف ها را مي شنود با صداي بلند داد مي زند « بگو مرگ بر شاه » .رئيس ژاندارمري با شنيدن حرف هاي ابراهيم دوباره آتش خشمش شعله ورتر مي شود .از اتاق بيرون مي آيد و با باتوم ابراهيم را زير کتک شديد مي گيرد .هر چه او مي زد ابراهيم مي گفته «مرگ بر شاه» تا اينکه رئيس ژاندارمري خطاب به يکي از سرباز ها مي گويد که «اينو ببر در پشت ساختمان و لباسهايش را در بياور ،تا صبح بايد لخت و عريان در زير هواي سرد بماند تا بفهمد با چه کسي طرف است ؟» بعد از اينکه رئيس به استراحت مي رود و مي خوابد يکي از سربازاني که داشته نگهباني مي داده ،پالتوي خود را به ابراهيم مي دهد تا او خودش را گرم نگه دارد .هر وقت هم کسي مي خواسته به طرف ابراهيم بيايد آن سرباز سوت و اشاره به ابراهيم مي فهمانده است تا پالتو را به کنار زند و به اين صورت ابراهيم تا صبح اين کار را مي کرده تا توانسته بود شب را به صبح برساند .صبح آن روزکه ما به ژاندارمري رفتيم به واسطه يکي از آشنايان پدرم با دادن تعهد ايشان را آزاد کردند .
اواخر سال پنجاه و هفت بود و مي رفت که درخت انقلاب به بار بنشيند .ابراهيم سال سوم هنرستان و من سال آخر دبيرستان بودم .يک روز مثل هميشه مي خواستم نوارها و اعلاميه هايي را که از قبل آماده کرده بوديم بين دوستان خود در هنرستان و دبطرستان پخش کنيم .روحيات بچه هاي دانش آموز را خوب مي شناختيم .آن روز قرار بود که بچه ها را جهت شورش به ميدان هاي شهر بکشانم و مي خواستيم در هياهوي تظاهرات مردم ،يکي از سينماهاي شهر را نيز به آتش بکشيم .ابراهيم رفت و با چند نفر از دوستانش آمدند و من هم همين طور . قرارمان يکي از نقاط مهم شهر بود .وقتي به هم رسيديم ،ابراهيم گفت : «محمد ،چه کار کردي ؟» در جواب گفتم : «تمام مهره هاي اصلي دبيرستان آمدند » يادش به خير شهيد جعفر رضايي هم در بين ما بود .با همديگر همدل و همنوا شديم که برنامه هايمان را بخوبي اجرا کنيم .در اين ميان به همديگر سفارش مي کرديم که کاملاً هواي يکديگر را داشته باشيم تا در صورت دستگير شدنمان به خانواده هايمان خبر دهيم .روز عجيبي بود .من با چند نفر از بچه ها آرام به طرف سينما رفتيم و ابراهيم نيز با تعدادي ديگر از طرف ديگر خيابان مي رفتند که تظاهرات و برنامه هايشان را اجرا کنند .در حالي که به سينما نزديک مي شديم يکي از افسران شهرباني به ما مشکوک شده بود و سريع خودش را به ما رسانده بود تا برگشتم عقبم را نگاه کنم خود را نيز باتوم مأمور شهرباني ديدم ضربات باتوم آن مأمور رعد آسا بر سر و صورتم مي نشست .دستهايم را بالاي سرم سپر کرده بودم. دراين حال ،ابراهيم و شهيد جعفر رضايي از آن سوي خيابان ما را ديده بودند که با مأمور شهرباني درگير شده ايم .آنها خودشان را به ما رساندند در آن حيني که مأمور شهرباني به کتک کاري من مشغول بود ،ابراهيم از پشت پريد و کلت افسر را از کمرش کشيد و پا به فرار گذاشت .افسر ژاندارمري برگشت و به دنبال ابراهيم و جعفر دويد ،او در حالي که مي دويد فرياد مي زد «کلتم ـ کلتم ـ نزاريد فرار کنن ـ کلتمو بردن» در اين کشاکش ،من خودم را از پشت به افسر رساندم و باتوم را محکم از دستش کشيدم و فرار کردم .مأمورها به دنبال ما بودند .انبوه جمعيتي که براي تظاهرات به خيابانها آمده بودند .براي اينکه مانع رسيدن دست مأموران به ما شوند ،ما را در ميان خودشان گرفتند و در لابه لاي جمعيت پنهان شديم .در حالي که سخت نگران ابراهيم شده بودم ،داد مي زدم «ابراهيم ،مواظب خودت باش» سه ،چهار نفر از مأموران که ما را دنبال مي کنند وقتي به انبوهي و ازدحام جمعيت مي رسند مردم راه را بر آنها مي بندند و مانع آنها مي شوند وبين مردم و آنها درگيري شديد صورت مي گيرد .
به هر زحمتي که شده بود خودم را به ايستگاه ماشينهاي سوادکوه رساندم ؛ آنجا که رسيدم ديدم که ابراهيم و جعفر نيز خودشان را از معرکه نجات داده اند .در حالي که نفس نفس مي زدم ،گفتم «ابراهيم کلتت را چيکار کردي ؟» گفت :«نگران نباش ،کلت اينجاست زير کاپشن من » «چرا نينداختي ؟» گفت «براي چي بايد مي انداختم ؟» گفتم اگه مأمورا بگيرن ؟ او همچنان با خونسردي مي گفت «چيزي نميشه» خيلي ترسيده بودم و باتوم را هم کنار انداخته بودم .گفتم : ابراهيم ،اينطرفا يه جايي اسلحه رو بنداز ـ تو ماشين بگير نمون مشکل درست مي شه » گفت : به خدا توکل کن و آرام باش .منتظر ماشين پل سفيد بوديم تا اينکه ميني بوس از راه رسيد .سوار شديم خيلي نگران و مضطرب بودم .ابراهيم طرف پنجره نشست و اسلحه را زير صندلي پنهان کرد از پنجره بيرون را مي پاييد .در بين راه يک ايست و بازرسي مستقر بود تا به آنجا نزديک مي شديم دلهره بر تمام وجودم خيمه زد .نوعي ترس ،به دلم رخنه کرده بود سرانجام به ايستگاه بازرسي رسيديم دو تا از مأمورين بالا آمدند و همه را بازرسي کردند .ابراهيم خيلي ارام و خونسرد بود .من هو آنجا به زور اضطراب و ترس خود را سرپوش گذاشتم .از دور ما را نگاه کردند و چيزي دستگيرشان نشد و شکي به ما نکردند .وقتي اطست بازرسي را در کرديم هنوز ناخودآگاه دستهايم مي لرزد .نفس راحتي کشيدم و خدا را شکر کردم که بدون اينکه اتفاقي بيفتد آن مرحله را نيز پشت سر گذاشتيم و به سلامت به آغوش گرم خانواده برگشتيم .ابراهيم اسلحه را با خودش تا زمان تشکيل سپاه نگه داشته بود و بعد از عضو شدن در سپاه آن را تحويل داده بود .
ابراهيم با باورهاي قوي ديني که داشت تحمل نمي کرد کسي به اعتقادات اسلامي بدبين باشد .بعد از پيروزي انقلاب و تشکيل نهادهاي انقلابي ،گروهکهاي وابسته مثل کمونيست ها ،منافقين و غيره سعي مي کردند جوانان را منحرف کنند و عليه انقلاب فعاليت مي کردند .ابراهيم نمي توانست در مقابل کارهاي آنها بي تفاوت بماند .در بسياري از جاها با آنها بحث و گفت وگو مي کرد و در بعضي موارد هم کنار دکة روزنامه فروشي کارشان به زد و خورد و درگيري منجر مي شد . ابراهيم با تعدادي از دوستان خود به ميتينگ هاي آنها حمله مي بردند و بساط شان را به هم مي زدند .آن گروهکها به قول خودشان کوچه ها و خيابانها را فتح کرده بودند و مساجد را با بي حرمتي زياد محل تبليغ خود قرار داده بودند ؛ خيلي جاها پسران و دختران با هم ادغام مي شدند و نماز مي خواندند .
ابراهيم و دوستان او با اين کارهاي آنها برخورد مي کردند و گاهي اوقات در اين برخوردها بشدت مجروح و زخمي مي شدند .وقتي به خانه برمي گشت با سر و صورتي خونين و بدني مجروح وارد مي شد .بيشتر وقتها مادرم و خواهرم تا نيمي از شب گذشته زخمهايش را مداوا مي کردند .
آن روزها که کمونيستها شهر گنبدکاووس را به محاصره در آرده بودند ،آنها در خريد و فروش اسلحه نيز دست داشتند .ابراهيم با جرئت و جسارت باور نکردني به شهر آق قلا رفته بود و از گروه آن ها به بهانه اينکه به تشکيلات مکونيستي در قائم شهر اسلحه بخرد تعدادي سلاح کلت کمري خريده بود و به برادران سپاهي در قائم شهر تحويل داده بود .ابراهيم اولين کسي بود که اقدام به جمع آوري و پاره کردن پوستر ها و پلاکاردهاي تبليغاتي کمونيست ها در سطح شهر گنبد کاووس کرد ،او با سر دادن شعار «مرگ بر ضد خدا ـ مرگ بر کمونيست» هاي بي دين مردم را به بر هم چيدن بساط آنها تشويق مي کرد و دوستان زيادي هم در اين کار ها فعاليت داشتند .
بعد از طي همه اين مراحل و پشت سرگذاشتن ناملايمات بسيار براي رفتن به جبهه و روبرو شدن با دشمن ملک و دين آماده شد .دشمنان قسم خورده اي که با آمدن امام به ايرن و پيروزي انقلاب ،گويا روياهايشان بر باد رفته بود و خواب راحت از چشمهايشان رخت بر بسته بود .
پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي و همرزمان با تهران و شهرهاي بزرگ ايران که سنگرهاي رزيم پهلوي يکي پس از ديگري به دست جوانان غيور و شجاع ايران زمين فتح مي شد ،در قائم شهر نيز ابراهيم با دوستان خود در سقوط پاسگاهها و پايگاههاي رژيم شرکت فعالانه داشت .به طوري که او کاملاً درس و مدرسه را راه کرده بود .در نگهباني و تأمين امنيت شهرها با چوبدستي و گاهي هم با اسلحه که از ژاندارمري و شهرباني غنيمت گرفته بود نقش مهمي داشتند .اين جوانان با تشکيل کميته انقلاب اسلامي آموزشهاي مخصوصي ديده بودند تا بتوانند با پاسباني از شهر و حريم آن در مقابل فتنه انگيزان داخلي و خارجي ،دين خود را نسبت به انقلاب و امام ادا کنند .
با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در قائم شهر ،ابراهيم نيز همراه با جوانان پر شورو انقلابي شهر ،به عضويت سپاه در آمد و به صورت نيمه وقت در سپاه قائم شهر مشغول به کار شد .تا اينکه در اواخر سلا پنجاه و هشت با تعدادي از رفقا مأموريت يافتند تا سپاه سوادکوه را تشکيل دهند .سپاه سوادکوه را به همراه دوستان صادق و صميمي تشکيل داديم .پس از آن جوانان مخلص منطقه را به آن تشکيلات جذب کرديم .ياران بزرگواري مانند قاسم طاهري ـ عباس رحمان پور ـ خدايي ـ يوسفي و سيد اسماعيل طباطبايي را داشتيم .
با اعزام نيروهاي مردمي به گنبدکاووس ،ماجراي آن شهر ،با کشتن سران اشراف بخوبي و خوشي به پايان رسيد .سر و صداي غايله گنبدکاووس تازه داشت مي خوابيد که جريان کردستان پيش آمد .در آن روزها يکي از دوستان که تهران آمده بود از ماجراي کردستان تعريف مي کرد .او مي گفت «اوضاع کردستان متشنج و وخيم است .دولت دارد براي آنجا نيرو مي فرستد .اگر تمايل داريد برويد ،آماده شويد .و اوضاع کردستان به قدري وحشتناک است که دل هر انساني را به درد مي آورد .زن و بچه هاي مردم را با قساوت تمام مي کشتند .»رفتم و يک حکم مأموريت براي کردستان گرفتم تا به کرمانشاه رفته و از آن جا به کردستان برسم .مدتي نگذشته بود که ابراهيم پشت سر من به کردستان آمد .در درگيريهاي پاوه با هم بوديم .او مسئول قلّة شمش بود .ابراهيم در آن سنين جواني توانسته بود لياقت و شجاعت و مديريت خود را به نمايش بگذارد و هر روز بيشتر مورد توجه قرار بگيرد .او در اندک مدتي ،مسئوليتش را بخوبي به انجام رساند .
در کردستان در عمليات محمد رسول اللّه (ص) شرکت داشت و از آن جا بود که با شهيدان پاک باخته اي چون کاظمي ،همت ،متوسليان آشنا شد و دوش به دوش آن دلاور مردان در کوهستان هاي کردستان جنگيد .پس از اتمام ماجراي کردستان و تشکيل گردانهاي زرهي و تيپ حضرت محمد رسول اللّه (ص) در جنوب کشور، شهيد همت (ره) او را با خودش به جنوب برد .ايشان در آنجا در سمت فرماندهي گردان مشغول خدمت شد .پس از عمليات در کردستان من از ابراهيم جدا شدم و در همانجا بود که من برگشتم و در لشکر بيست و پنج کربلا مشغول شدم .ديگر زندگي من با ابراهيم از قضيه پاوه به بعد جدا شد .
عمليات والفجر چهار بود .کوهستانهاي سرد و خشن مريوان شاهد جانفشاني هاي دلاور مردان راه حقيقت بود .راههاي کوهستان بسيار سخت و صعب العبور بود ، و سوز سرماي کردستان تا مغز استخوانها فرو مي رفت .بلنديهاي کاني مانگا در مريوان صحنه ي رويارويي دو گروه از فرزندان ايران زمين بود .در يک طرف ، سربازان خميني کبير که عشق به اسلام و اعتلاي وطن در صحنه ي پاک دلشان نقش بسته بود و ،در طرف مقابل ،قابيلاني که به برادر کشي روي آورده بودند .ما در قسمت جلو عمليات مي کرديم و زودتر به اهداف تعيين شده رسيده بوديم و کار و وظطفه ما تا حدودي تمام شده بود به قرارگاه مراجعه کردم ،شهيد بزرگوار حاج محمد ابراهيم همت با تعدادي از دوستان در محل حاضر بودند .حاج همت مثل هميشه با همان صورت خندانش احوال ما را جويا شد .بعد از کمي احوالپرسي گفتم «حاجي ،از ابراهيم چه خبر ؟» گفت «ابراهيم بالاي کاني مانگا عمل مي کند .» گفنم «من ميرم طرف کاني مانگا ،مي خواهم ابراهيم را ببينم » چند نفر از بچه ها با من همراه شدند که با هم برويم .صداي شليک گلوله از دورها به گوش مي رسيد .به هر سختي که بود خودمان را به بالاي کوه رسانديم ،نفرات گردان تحت فرماندهي ابراهيم هر کدام پشت تخته سنگي براي خود سنگر گرفته بودند تا از ديد دشمن در امان بوده و بتوانند به راحتي به سوي آنها شليک کنند . بوي باروت فشنگها در فضاي کوهستان پيچيده بود و مشامها را آزار مي داد .صداي انفجار گلوله ها پژواک گوش خراشي در کوهها ايجاد مي کرد .ابراهيم کلاش در دست داشت و در نوک حمله بود .وقتي به او نزديک شديم ،قيافه اش به کلي عوض شده بود سر و صورتش به دود باروت و گرد خاک آغشته شده بور .ترکش هاي ريزي که به بدنش اصابت کرده بود جراحتي در دست و پايش به وجود آورده بود .لکه هاي خون در چهره اش نمايان بود و تعدادي از همرزمانش در آن بلندي پرواز کرده بودند ،اما او همچنان مصمم و خستگي ناپذير سرگرم نبردي جانانه بود .در فکر چيزي نبود جز گرفتن انتقام خون شهدا .صدايش کردم با نگاه معصومش برگشت و نگاهم کرد .گفتم: «خسته نباشي دلاور» گفت: «ممنون داداش ،اينجا چه کار مي کني ؟» گفتم: «ابراهيم خيلي خسته به نظر مي رسي ، برو کمي استراحت کن ظاهراًگردان شما اينجا تلفات زيادي داده است» گفت «نميشه داداش .»ابراهيم در منطقه اي بود که حفظ و نگه داشتن آنجا خيلي سخت بود .ولي او همچنان مقاومت استواري مي کرد و نمي خواست آنجا را ترک کند . گفتم: «با حاج همت تماس بگير و بکو تا گردان ديگري جايگزين شما کند .» گفت«:باشه ؛يک تماسي با حاجي مي گيرم ببينم چي ميگه ؟» با حاج همت تماس گرفت و بعد از احوالپرسي گفت: «حاجي يکي ديگه نمي اري بالا ؟» حاجي پشت بي سيم گفت :«ابراهيم . . . . . . » و بعد ادامه داد: «شنيدي سيد ابراهيم ؟!» ابراهيم جواب داد :«بله بله شنيدم حاجي ،تمام .» و ديگر چيزي نگفت .گوشي را گذاشت .با حالتي سرشار از ادب و متانت گفت: «حاجي مصلحت نمي داند .» زير لب آيه اي را زمزمه کرد که لرزه به جان آدم مي انداخت .روي زمين ميخکوب شده بودم .درگيريها همچنان شديد بود ولي در آن حال و هوا زمزمه هاي عارفه ابراهيم انسان را به اوج مي برد و خستگي از تن آدم بيرون مي کرد .تواضع و فروتني ابراهيم در برابر فرمانده اش برايم جالب و مثال زدني بود .نفوذ معنوي و روحي شهيد همت بر همة رزمندگان اسلام جلوه اي خاص داشت .
مرحوم پدرم قبل از انقلاب به مکه مکرمه مشرف شده بود .از حال و هواي آنجا خاطرات شيرين و زيادي داشت .با خداي خود راز و نياز کرده بود .از مدينه منوره تعريف مي کرد و اينکه آنجا از خداي خود خواسته فرزندانش از سربازان امام زمان (عج) قرار گيرند و در کنار حضرتش باشند . حال آرزويش چه زيبا به گل نشسته بود .هشت سال دفاع مقدس موهبتي بود که از ثمرة دعاي خير پدر نصيب ما شد .ما فسه برادر ،در اين سالهاي ايثار و جانفشاني در آغوش جبهه بوديم .پدرم شش ماه قبل از شهادت ابراهيم به سراي ابدي کوچ کرده بود .وقتي زنده بود ،گاه يکي از ما سه برادر که در جبهه بوديم مجروح مي شديم .يا بعضي وقتها هر سه زخمي مي شديم .يک بار هر سه تايمان زخمي شده بوديم .يکي مان در بيمارستان شيراز ،يکي مان در بيمارستان نجميه و آن ديگري هم در بيمارستان امير المؤمنين (ع) بستري شده بود .باباي بيچاره هم کارش شده بود از اين بيمارستان به آن بيمارستان رفتن .بابا هر وقت در بيمارستان به سراغ ما مي آمد علاوه بر ما به زخميهاي ديگر نيز رسيدگي مي کرد .همة مجروحان هم تخت ما را در بيمارستان مي گفتند وقتي حاجي اينجاست ما از رو ترش کردن پرستارها راحت هستيم .يک بار گفتم «بابا ،به خاطر ما آمدي يا ديگران ؟» گفت «بابا جان ،آنها هم مثل شما فرزندان من هستند .من از اينکه به آنها هم برسم خيلي لذت مي برم .» دم در اتاق مي ايستاد تا هر کدام از مجروحان کاري داشت به سراغ آنها برود .يکي از بچه ها برگشت به من گفت «وقتي حاجي اينجاست ،پرستار ها راحترند » گويا او نيز عهد کرده بود که به اين شکل دين خود را به انقلاب و ايران ادا کند .در اين کارها با عشق و علاقه زايدالوصفي فعال بود .خيلي صبور و محکم بود .
عمليات کربلاي پنج شروع شد .در قرارگاه فرماندهي لشکر بيست و پنج کربلا هدايت بي سيمي و هماهنگي را به عهده داشتم .قبل از شهادت ابراهيم ،در خواب ديدم که وسايل زندگي خودم را دارم با او قسمت مي کنم .صبح آن روز ،نگران و مضطرب پيش يکي از روحانيون لشکر رفتم و خواب خود را به او تعريف کردم . آن روحاني در تعبير خواب من گفت: شما به زودي از هم جدا مي شويد ؛ شايد ديگر نتواني ايشان را ببيني .و پس از آن افزود «هر چه سريعتر به دنبال برادرت برو تا به او برسي .شايد او شهيد شده باشد .»
از ناحيه پا مجروح شده بودم و پايم در گچ بود ؛ مشکل مي توانستم راه بروم . ولي با آن حال کشان کشان رفتم به مقر لشکر 10 سيد الشهدا (ع) که ابراهيم در اين اواخر به آن لشکر پيوسته بود؛ رسيدم .هر کسي را که مي ديدم سراغ او را مي گرفتم . اما چيزي نمي دانست .دو روز آنجا به دنبالش گشتم اما نتوانستم خبري از او بگيرم .سرگشته و پريشان به محل خدمت خود برگشتم .او چند روز قبل از آن به لشکر 25 آمده و آنجا دنبال من بوده تا با من صحبت کند ولي مرا پيدا نکرده بود .با برادر کوچکمان سيد جليل ديدار کرده بود و با هم درد دلي کرده بودند .به سيد جليل گفته بود: «ممکن است در اين عمليات سالم برنگردم» طلب حلاليت کرده بود .جليل با اخلاق هميشگي اش صبورانه گفته بود: «ول کن بابا ،خودتو شيرين نکن .اين عمليات هم مثل هر عمليات ديگر ،انشاءاللّه سربلند و پيروز بر مي گردي .»تازه به لشکر 25 رسيده بودم که خبر دادند «برادرت شهيد شده است .هر چه زودتر خود را به تهران برسانيد .جنازه ايشان گويا چند روزي در خاک عراق افتاده بوده که بعداً با پيشروي نيروهاي ايراني ،به عقب انتقال و از آنجا نيز به معراج شهدا در تهران فرستاده شده بود .خودم را به تهران رساندم . بعد از تشيع جنازه که در تهران صورت گرفت .جنازه را به مازندران انتقال داديم .ايام فاطميه بود ؛ ايام شهادت سرور زنان عالم ،دختر رسول اکرم (ص) حضرت زهرا (س) چه روز باشکوهي بود .وقتي جنازه را غسل مي دادند ،زخمهاي او را با گلاب شست و شو داديم .صورتش کاملاً کبود شده بود .يک تير به سينه اش خورده بود .زخم ترکش در پهلوها و بازوها و زانوهايش جا باز کرده بود .انگار چند ساعت پيش به شهادت رسيده باشد .در آن عمليات دو نفر از شهرستان شهيد شده بودند .يکي سيد ابراهيم و ديگري يار ديرينه اش سيد اسماعيل طباطبايي که سرش در بدنش نبود .چه سعادتمند بودند اين دو يار باوفا که در سالروز شهادت ام السادات شربت شهادت را سرکشيده بودند .سيد ابراهيم مانند مادرش حضرت زهرا (س) زخم در پهلو داشت و سيد اسماعيل چون آقايش حسين (ع) سر در بدن نداشت .آنها طريقي را در پيش گرفته بودند که راه حسين (ع) نام داشت .رهروان طريقت عشق ،چراغ پر فروغ عمرشان در چه روز مقدس و با شکوهي خاموش شده بود .آري ،روز شهادتشان با روز شهادت بزرگ بانوي عالم امکان گره خورد.گويا که به زيارتش لحظه شماري کرده بودند .
در عصر عاشوراي سال هزار و سيصد وشصت پنج پدرمان دار فاني را وداع گفت و به سراي ابدي شتافت .بعد از وقات پدر ،ابراهيم خيلي ناراحت و متأثر شده بود .گويا نمي دانست دوري او را تحمل کند .مي گفت «بعد از پدر نوبت من است که بايد رخت بربندم و به سراي باقي سفر کنم .» که به آرزويش نيز رسيد . ابراهيم هر وقت مجروح مي شد در بيمارستان چندان دوام نمي آورد و لذا سعي مي کرد هر طور شده آن جا را ترک کند .تمام پرونده هاي مجروحيتش را به مسئوليت خودش امضاء مي کرد و با اصرار و پا فشاري زياد بيرون مي رفت . دکترها وقتي مانع خروج او مي شدند با به گردن گرفتن مسئوليت و دادن امضاء خود را رها مي کرد .يک بار ،مدتي بود که گم شده بود .هيچ خبري از او نبود . از شدت نگراني گيج . مبهوت شده بوديم براي يافتن او به سراغ همه دوستان و همکارانش رفتم .بعد از تلاش بسيار يکي از دوستانش گفت که «او زخمي شده است ولي نمي دانم در کدام بيمارستان است » به همه جا سر زدم ولي پيدايش نکردم .او در يکي از بيمارستان هاي شيراز بستري بوده است .گويا در اثر فشار شديد صوت انفجار حافظه ي خود را از دست داده بود .مدت زيادي در بطمارستان مي ماند تا اينکه يکي از مجروحين که از همرزانش بوده او را مي شناسد و با او صحبت مي کند .با يادآوري و تعريف خاطراتشان براي ابراهيم کمک مي کند تا دوباره حافظة خود را به دست آورد .پس از بهبودي ما از زخمي شدن او اطلاع پيدا کرديم . او وقتي مجروح مي شد خانواده را در جريان احوالش نمي گذاشت وبعد از مدتي که بهتر مي شد عصا در دست يا با سر و صورت باند پيچي شده به خانه برمي گشت .وقتي که من و جليل زخمي مي شديم ابراهيم تا بهبود کامل بالاي سر ما مي ماند .ولي ما هيچ وقت سعادت آن را نداشتيم که در هنگام طي مراحل التيام جراحتش در کنار او باشيم .
در مريوان در بلنديهاي کاني مانگا عمليات مي کرديم .شرايط سخت و دشوار منطقه و مسائل تاکتيکي ايجاب کرده بود که گردان ما شبها وارد عمل شود و تا وقتي که سپيده سر مي زد در بالاي کوهستان ها در جنگ و ستيز باشيم .وقتي صبح مي شد براي اينکه تلفات کمتري داشته باشيم نيروها را به پايين کوه هدايت مي کرديم .چند روزي بود که پشت سر هم بالاي قله مي رفتيم ،يک شب که درگيري شديدي با دشمن داشتيم حجم آتش دو طرف بر روي همديگر مانند رگبار و تگرگ بود .لحظات سختي بود .آن شب مهمات ما تمام شده بود .کسي هم نمي توانست به ما مهمات و ملزومات برساند .ناچار به بچه ها گفتم که به دامنه بيايند .از قله کاني مانگا به طرف سراشيبي يک تپه اي بود که حالت کله قندي را داشت ،وقتي به دويال رسيدم نيروها را جمع کردم و آماري از آنها گرفتم ؛ متوجه شدم طلبه اي که در گردان داشتيم نيامده است .او روحاني خوش اخلاقي بود ؛ خيلي به او علاقه و دلبستگي پيدا کرده بودم .از همه بچه ها پرس و جو کردم .اما کسي از او خبري نداشت .همه را سر زدم .پشت سنگرها و تپه ها را ؛ هر جايي را که به نظر مي رسيد جستجو کردم اما فايده اي نداشت .تا ظهر آن روز با دوربين تمام اطراف و اکناف را زير نظر گرفتم .به خودم مي گفتم اگر مجروح شده باشد و يا از فرط خستگي جايي افتاده باشد شايد بتوانم او را پيدا کنم .از اينکه نتوانسته بودم او را پيدا کنم خيلي مکدر و غمگين شده بودم .بعد ظهر بود که يک بار ديگر با دوربين منطقه را تحت نظر گرفتم .يک دفعه چشمم به کسي خورد که از دور از بالا ي کوه خودش را به طرف سرازيري مي کشاند .او در حالي که به طرف پايين مي آمد .با چند تن از بچه ها به سراغش رفتيم .وقتي به او نزديک شديم ديدم همان روحاني است ؛پاهايش شکسته بود .او پاهايش را به پشتش گذاشته و با چفيه بسته بود .روي دستها تن خسته و زخمي اش را به پايين مي کشاند ؛با صداي بلند صدايش کردم و گفتم «حاج آقا ،چي شده ؟» سرش را بالا گرفت و لبخندي زد و گفت: «کربلا رفتن بس ماجرا دارد .» خواستيم او را بلندش کنيم و روي کولمان به پايين بياوريم .قبول نکرد و گفت: «شما برويد و من پشت سر شما مي آيم .» گفتم :«حاج آقا شما زخمهايتان عميق است و خون زيادي از شما رفته . برايتان سخت مي شود .» گفت: «نه ،من اين جوري راحت ترم و عهد بسته ام که تا آخرش ادامه دهم .» روحيه بالاي حاج آقا در آن وضعيت تحسين برانگيز بود .به او غبطه مي خوردم .با سماجت و التماس او را برداشتم و با خودمان آورديم.

در زمان جنگ خانواده من در اهواز زندگي مي کردند .سيد ابراهيم گاه گداري به ما سر مي زد .يک بار که در مرخصي بودم او هم آمده بود تا با ما ديداري تازه کند .با هم قر ار گذاشتيم تا جهت پا بوس و عرض ادب و ارادت به آستان حضرت معصومه (س) رهسپار شهر عالم پرور قم شويم .راه افتاديم .راه دور و دراز اهواز تا قم را با صحبتهاي شيرين خود پل زديم .حرف و حديث ما رنگ و بوي جبهه داشت .صحبت از مراد سالکان سبک پرواز ،پير خمين ،روح خدا بود .به شيريني و شکر باري کلام ابراهيم خستگي راه در چشم نمي آمد و اين گونه راه کوتاه شد .به شهر عالمان و راهيان راه حقيقت و روايان روايت عشق ،قم رسيديم. به بارگاه حضرت معصومه (س) دخت موسي بن جعفر (ع) رفتيم و سر در آستانش نهاديم و عرض ادب کرديم و به زيارتش صفاي باطني يافتيم .شب آنجا بوديم و صبح که از ديدار و زيارت آن امام زاده مسرور شده بوديم به طرف شهر خرم آباد راه افتاديم .دم دماي ظهر بود که به آن شهر رسيديم .براي صرف ناهار ابراهيم هتل شقايق را پيشنهاد کرد .به آن هتل رفتيم .ناهار را در کنار هم صرف کرديم .در هواي دلچسب و مطبوع خرم آباد استراحت کوتاهي کرديم .شوخيهاي ابراهيم در آن هتل شادي را ميهمان دلهايمان کرد .لحظات خوش آن هتل در کنار ابراهيم در صفحات ياد و خاطراتم نقش بسته بود .راهي اهواز شديم .او در سه راه دو کوهه پياده شد .عمليات کربلاي 5 در پيش بود .ابراهيم نيز مي رفت که خودش را براي آن آماده کند .او رفت و در کربلاي 5 به کربلاييان پيوست .
بعد از شهادتش براي تشيع جنازه اش به شهرمان برگشتم .چند روز پس از مراسم تدفين به جنوب برگشتم .با ماشين تويوتا مي رفتم .در بين راه ،پشت فرمان تنهايي دلم را مي فشرد .داغ هجران ابراهيم بردل و جانم سوزي گداز انداخته بود .هوجوم غم و اندوه دنيا را برايم تيره و تار کرده بود .ياد روزي که در هتل شقايق بوديم افتادم .تصميم گرفتم براي تجديد خاطره آن روزمان خود را به خرم آباد برسانم .تازه به ورودي شهر رسيده بودم که صداي ناهنجار غرش هواپيماهاي عراقي را شنيدم .صداي گوش خراش آنها لرزه به اندام ها مي انداخت .باران بمب هاي زهر آگين و ويرانگر آنها بر روي شهر باريدن گرفت .انفجار هولناک و وحشت انگيز بمب ها آسايش و آرامش مردم بي گناه را به تاراج برده بود .شهر در دود انفجار چهره گم کرده بود .صداي ناله و ضجه زنان و کودکان دل هر انساني را به درد مي آورد .ماشين را به کناري زدم .در گودالي که براي لوله کشي آب ژا کابل مخابراتي کنده شده بود خزيدم .هواپيماها همچنان در آسمان غرولند مي کردند ؛ امواج صوتي که شکسته شد .وحشت همه جا را فرا گرفته بود .هر کسي ديودانه وار به جايي مي دويد .هواپيماها چونان ماري خشمگين زهرهاي آتشين خود را خالي کردند و آسمان شهر را ترک کردند . سريع داخل ماشين پريدم و به طرف هتل شقايق راه افتادم .وقتي به هتل رسيدم ديدم در آتش قهر دشمن مي سوزد .زبانه اهي آتش به آسمان سر مي کشيد .عده اي در آنجا زندگي را وداع گفته بودند ؛ ميني بوس در مقابل هتل شعله هاي سرخ آتش مي سوخت .تانکر حامل مواد سوختني در اثر اثابت ترکش منفجر شده بود و دود سياهش فضا را پر کرده بود .شيون و ناله مادران و پدران داغ ديده همه را منقلب مي کرد .همه جا رنگ خون بخ خود گرفته بود ؛ خاطراتم در ميان شعلع هاي آتش ،لايه هاي دود و بوي خون گم شده بود .نتوانستم آن جا دوام بياورم و به طرف جبهه روانه شدم .

محمد کشفي:
اوائل تشکيل سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي ،همه نيروها و مسئولين آن سازمان به طور برابر کارهايي مانند نظافت و نگهباني را با هم انجام مي دادند .روحيه انقلابي باعث شده بود همه بچه هاي سپاه با اخلاص و تواضع بيشتر در کنار همديگر انجام وظيفه کنند .آنجا همه ساده و بي ريا بودند ،هيچ کس حب مقام و موقعيت را نداشت واگر کسي فرمانده يا مسئول بود فرقي نمي کرد ،او نيز به نوبه خودش نگهباني مي داد .ابراهيم نيز در زمرة همين فرماندهان بود که با عشق و علاقه زياد بدون هيچ ادعايي خدمت مي کرد . يک شب که نوبت او بوده است ،از شدت خستگي به خواب سنگين رفته بود ،نيمه هاي شب که همه در خواب و استراحت بودنده اند .نگهبان مي آيد تا او را بيدار کند که سرپستش برود .ابراهيم هم خواب آلود بوده است که نگهبان به شوخي اسلحه را به طرفش نشانه مي گيرد و بدون توجه به اينکه اسلحه پر بوده باشد دستش روي ماشه مي رود و شليک مي کند آنجا گلوله از بيخ گوش ابراهيم رد مي شود و به او اصابت نمي کند .همه بچه ها به صداي شليک گلوله از خواب بيدار مي شوند .نگهبان که خيلي ترسيده بود ،دست و پاي خود را گم مي کند و از شدت ترس و وحشت سر جاي خود خشک مي شود .ابراهيم از او دلجويي مي کند و تذکر مي دهد .

سيد علي لقماني :
بعد از عمليات والفجر چهار من مسئول اطلاعات لشکر بودم .هميشه دوست داشتم در هر عملياتي شرکت کنم .شهيد سيد ابراهيم کسائيان فرمانده ردان ميثم بود .گردان تحت فرمان او يکي از گردانهاي پيشرو و خط شکن بود که هميشه در صف اول جبهه سختي با دشمن داشتيم .اگر چه دشمن استقامت بيشري از خود نشان مي داد اما ما مصمم تر و قدرتمند تر عمل مي کرديم .ابراهيم از ناحيه دستش مجروح شده بود من هم از ناحيه سر جراحت داشتم که به بيمارستان اعزام شده بودم و آن جا بود که ابراهيم به عيادتم آمده بود .با شوخيهايش خيلي خوشحالم کرده بود ما با ابراهيم بيشتر وقتها در کنار هم بوديم .
براي عمايات خيبر که رفتيم . در جناح سمت راست ما آب وسمت چپمان سيل بندي بود و زمين بود که مستقيم در تيرس تانک و توپ دشمن بود .منطقه صعب العبور بود ؛ راهکار هم اين بود که بايد انفرادي عمل مي کرديم .نفرات ما در جاهاي مورد نظر قرار مي گرفتند تا عمليات را پيش ببرند .ابراهيم نيز مثل هميشه جلوتر از همه بود .وقت صبح بود که با يک سنگر کمين برخورد کرديم و بايستي آن سنگر کمين را پشت سر مي گذاشتيم .درگير شديم و تير اندازي صورت گرفت و يک تير به انگشت دست ابراهيم خورد .سر پايي انکشتش را پانسمان کردند و عمليات را ادامه داديم و باز به لطف خدا اهداف مورد نظر را به تصرف در آورديم.

در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه فکه بوديم .پشت تپه دو قلو عمليات مي کرديم ؛ جاده رملي بود و تردد خيلي مشکل و نبرد سختي در گرفت .بچه ها اللّه اکبر گويان با هجومي گسترده به سينة دشمن مي زدند .ايثارگري ها و رشادتهاي هاي جوانان ايران در راه اعتلاي وطن ،کروبيان عرش را به رشک در آورده بود .چند تن از فرماندهان نيروهايشان نبودند ؛ گردان ما که نزديک به آنها بود ابراهيم با معاونان آن گردانها ارتباط برقرار مي کرد و ضمن فرماندهي نيروهاي خودش آنها را نيز هدايت مي کرد .عمليات به جايي رسيد که درگيري تن به تن با عراقي ها پةش آمد .ابراهيم با کلاشي در دست با ستون و مقدم تر از همه با نفرات دشمن درگير بود و جانانه مي جنگيد .ابراهيم معمولاً لباس خاکي سربازس تنش مي کرد و به همين خاطر زياد شناخته نمي شد که فرمانده ايشان است يا نه .او هميشه در نبرد ها در نوک حمله بود و چون شيري درنده سينه دشمن را مي دريد .هميشه اولين نفري بود که جلوتر از همه به دشمن مي تافت و آخر از همه بر مي گشت .آنچه که در توانش بود بي هيچ تمنايي در طبق اخلاص مي گذاشت .

شهيد کسائيان بيشتر در لشکر بيست و هفت محمد رسول اللّه (ص) خدمت مي کرد ؛ و آنجا در کنار فرمانده بزرگ اسلام حاج محمد ابراهيم همت بود .بعد ها به لشکر 10 سيد الشهدا (ع) که آن وقتها به صورت تيپ عمل مي کرد ،انتقالي گرفته بود .تيپ سيد الشهدا (ع) هم مي خواست اولين عمليات را به اجرا گذارد . عملياتي که اين تيپ به دنبال اجراي آن بود عاشوراي سه بود .ابراهيم وقتي به اين تيپ آمد مسئول طرح عمليات بود .سردار فضلي فرمانده محترم تيپ سيد الشهدا (ع) جهت هماهمنگ کردن ارتباط گردانها به شهيد کسائيان و بنده مأموريت داده بود به همه گردانها بايد سرکشي مي کرديم .اوضاع و احوال آنها را به فرمانده محترم گزارش مي داديم .با يک ماشين جيپ به جايگاه گردانها سر مي زديم .آن روز ،بيست دقيقه به وقت شروع عمليات مانده بود .در بين راه به من گفت «لقماني ،ماشين را بزن بغل» وقتي ماشين را در کناري نگه داشتم ،سريع از ماشين پياده شد و تيمم کرد .گفتم «سيد ،تو که نماز خوانده بودي !» گفت «آره ،ولي اين نماز را براي طلب از خدا مي خوانم .»براي من غير منتظره بود که در آن لحظات که وقت هم خيلي تنگ بود ،او چنين کاري را کرد .بله ؛ دو رکعت نماز به جاي آورد . دوباره راهمان را در پيش گرفتيم .

سيد محمد شفي :
زمستان سال هزار و سيصد و شصت بود .عمليات فجر مقدماتي آغاز شد .آن روز من در تيپ سيد الشهدا (ع) خدمت مي کردم .فرمانده تيپ مان شهيد بزرگوار علي موحد دانش بود .به خاطر کسالت و ناراحتيهاي جسمي که شهيد موحد دانش داشت ،شهيد حاج کاظم رستگار به جاي ايشان فرماندهي مي کرد .قرار بود تيپ سيد الشهدا (ع) در مرحله دوم عمليات وارد عمل شود .شهيد ابراهيم کسائيان فرمانده يکي از گردانهاي لشکر بيست و هفت بود ؛ يکي از تيپ هاي لشکر بيست و هفت بايد در محور عمومي فکه وارد مي شد که گردان تحت فرماندهي ابراهيم نيز مال آن تيپ بود .من مسئول آموزش نظامي بودم .آنها عمليات را شروع کردند وما به اتفاق اين برادران به طرف خط حد حرکت کرديم و از نقطة رهايي که تک درختي بود به منطقه فکه رفته و به خط مقدم رسيديم .زمين منطقه رملي بود ،با شنهاي روان که عبور از آن در تاريکي شب بسيار سخت و خسته کننده بود چيزي در حدود ده دوازده کيلومتر از نقطه رهايي تا لبه ابتدايي يا خط مقدم دشمن فاصله بود .دشمن تمام زمين را با سلاحهاي منفجره مسلح کرده بود .از طبيعت و شرايط جغرافيايي منطقه کاملاً به نفع خود بهره مند شده بود .تا جايي که موقعيت زمين به آنها اجازه داده بود مين گذاري کرده بودند .بعضي جاها را کانال زده و در برخي از آنها آب انداخته بودند .آنها براي اينکه مانع پيشروي رزمندگان اسلام شوند و به طريق در همان مرحله اول تلفات و خساراتي را به ما وارد کنند ، دست به چنين اقداماتي زده بودند .آن شب ،جنگ سختي بين دو طرف در گرفت .رزمندگان اسلام در تلاش بودند تا با قدرت و قوت بيشتر پيشروي کرده و به اهداف مورد نظر دست پيدا کنند و دشن همچنان مقاومت مي کرد .دلاور مردان کشورمان ،جنگيده و کوبنده به جلو مي رفتند و خستگي و بي خوابي شبهاي ظلماتي را به جان خريده بودند .استوار و محکو با اراده آهنين به خط دشمن مي زدند ،سرانجام به خط دشمن رسيديم و خط شکسته شد .تهاجم نيروهاي خودي ادامه داشت .به انتهاي شب رسيده بوديم .نماز صبح را در کنار تپه اي که به تپة دوقلو معروف بود به جاي آورديم .حدود يک ساعتي استراحت کرديم . ديگر صبح شده بود و آفتاب داشت از پشت کوهها سربلند مي کرد تا دوباره با گرمي و حرارتش ،رونق و صفا را به خلايق هديه کند .تک و توک صداي شليک گلوله به گوش مي رسيد .تا اينکه دوباره حجم سنگيني از ارتش دشمن روي خطوط عملياتي ما باريدن آغاز کرد .نيروهاي حمله کننده ما متقابلاً پاسخ آتش بازي هاي آنها را مي دادند .جدال سختي با دشمن داشتيم .عراقي ها کانال هايي را تعبيه کرده بودند که نيروهايشان از داخل آنها عبور و مرور مي کردند تا در ديد و تير ايراني ها قرار نگيرد و يا اگر آتش روي سرشان ريخته مي شد کمتر آسيب ببينند .سيد ابراهيم از شب قبل ،با يک گردان آنجا عمليات مي کرد و خط و حدي که براي آنها در نظر گرفته شده بود مشغول نبرد بودند .صبح آن روز ،ايشان را ديدم که همچون روزهاي قبل شاداب و با نشاط بود .او هيچ وقت از شوخيهايش دست بر نمي داشت .در ميان آتش و خون و خمپاره گل خنده از لبانش چيده نمي شد .وقتي مرا ديد مثل هميشه شروع کرد به شوخي کردن .بعد از احوالپرسي و خوش و بش که با هم کرديم ،سيد دوباره به سراغ نيروهايش رفت .آنها پشت تپه دوقلو با دشمن متجاوز در جنگ و ستيز بودند .و آنجا صداي شليک گلوله چون تيري دل سکوت و آرامش را مي شکافت و ما از بالاي تپه دوقلو منطقه را نگاه مي کرديم .نيروهاي سيد در سمت چپ اين تپه به طرف دشمن حمله مي بردند .پهلوي آنها يک کانالي بود که امتداد يا ادامه آن به عمق منطقه عراقي ها مي رسيد .در اين هنگام ،چند نفر از عراقي ها از کانالي بيرون آمدند .آنها داشتند به طرف نيروهاي سيد حرکت مي کردند ،آنان داراي هيکلي درشت و قد و قامتي بلند و رنگ سياهي بودند و به نظر نمي رسيد عراقي باشند .چون در طول جنگ خيلي از کشورهاي عربي مثل مصر ،اردن و سودان و غيره از نظر مالي و افراد نظامي عراق را ياري مي دادند .اين چند نفر مي خواستد نيروهاي ايراني را دور بزنند و به اصطلاح قيچي کنند و در محاصره و تنگنا قرار داده و به آنها خسارتي وارد کنند .چون حجم آتش زياد بود و سر و صدا بيشتر ،با آنکه ما با سيد فاصله کمي داشتيم ولي صدا به صدا نمي رسيد .چند بار سيد را صدا زدم تا او را متوجه افراد عراقي کنم ولي فايده نداشت .به چند نفر از بچه هايي که کنارم بودند گفتم به طرف نيروهاي عراقي شليک کنند تا مانع رسيدن آن ها به سيد و نيروهايش شويم. بچه ها به طرف آن ها تيراندازي مي کردند ،ولي آنها همچنان با دوندگي به طرف سيد هجوم مي آوردند .چند نفر ديگر از کانال بيرون آمدند تا به آنها ملحق شوند ؛ وقتي آنها با آتش سنگين ما رو به رو شدند در داخل کانال زير زمين گير شدند اما آن چند نفر که جلوتر حرکت مي کردند با جسارت بيشتر به راه خود ادامه دادند .من در يک لحظه شيرجه زدم و خودم را به پشت خاکريز انداختم و به طرف سيد غلت زدم .فاصله من با نفرات عراقي چيزي در حدود پنجاه شصت متر سيد که سرگرم مبازا نيروهاي مقابلش بود وقتي صداي شليک را اين ها را شنيد برگشت و به دو نفر از آنها که نزديک تر بودند تيراندازي کرد ،آنها به قدري درشت هيکل و قوي بنيه بودند که با يکي دو تا تير به زمين نمي افتادند .يکي را من با تير زدم ؛ آن يکي هم چند گام به طرف سيد برداشت سيد با تيري که به پايش زد تازه آن مرد به زانو نشست .ديگر کاملاً به سيد نزديک شده بودم .سيد به سرعت خودش را به آن مرد رساند و با ته قنداق ضربه اي به او زد و آن شخص کاملاً بر زمين افتاد .ولي زنده بود و من تعجب کردم که چرا سيد او را با تير نزد وقتي به او رسيدم داشت آن را نگاه مي کرد .من در آن لحظه خيلي چيز ها در صورت سيد ديدم .نميدانم توي نگاهش چه بود ؟ترحم يا نفرت .شايد هم ترحم .وقتي به ابراهيم گفتم «سيد جان ،چرا نکشتي اش ؟» گفت «برو مشدي ،ما ضعيف کش نيستيم .آخه اول اسلحه اي در دست نداشت ،کشتنش کار درستي نبود .» و اين درس بزرگي بود که آنجا من از سيد ياد گرفتم .البته اين روحيه جوانمردي را همه رزمندگان که با تأسي از ائمه اطهار (ع) در ميدان نبرد هم مردانگي را به نمايش بگذارند .آنها مي دانستند براي چه و کدام هدفي مي جنگيدند .
بعد ازخيبر بود .يک روز بعد از ظهر ،سيد ابراهيم را در پادگان وليعصر (ع) ديدم . سر صحبتمان باز شد .صحبت از جبهه و جهاد بود ؛ از ايثار و فداکاريهاي رزمندگان .از شجاعت و بي باکيهاي جوانان غيور که دليرانه و عاشقانه سفر کردند .صحبت از شهدا ،از پرواز پرندگان عاشق .از آناني که مست مي شهادت بودند .آنجا سيد آشفته شد .هاله اي از غم و اندوه بر گستره ي صورتش خيمه زد گويا يادآوري سر گذشت شهيدان خونين بال آزارش مي داد ؛ چشمانش در سيلاب اشک غوته ور شد .گفتم «سيد ،تو چرا ؟» گفت «نيروهايم خيلي تلفات داده است .» او تا آخرين لحظه در کنار نيروهايش بوده است .سيد هميشه پيشاپيش نيروهايش با دشمن مي جنگيد .محور عملياتي آنها پل طلائيه بوده است .در آن عمليات در آخرين زماني که برمي گشه ،به دستش تير خورده بود .گفت «فرماندهان گروهانهايم ـ فرماندهان دسته ها ،همه شهيد شدند که در آخر ما ده پانزده نفر زنده برگشتيم .در حالي که گريه مي کرد، گفت: «من خجالت مي کشم از اينکه نيروهايم مي روند و من آنها را از دست مي دهم و خودم همچنان مانده ام . بارها و بارها از خدا خواستم که خودم جزء اولين نفراتي باشم که در نبردها شهيد مي شوند .من که فرمانده گردان هستم جلوتر از نيروها به خط مي زنم و به دشمن حمله ور مي شوم ولي شهادت نصيبم نمي شود .» گفتم «انشاءاللّه وقتش که برسد ما هم به فيض شهادت نايل مي شويم .» ولي اين حرفي نبود که روح پر تلاطم و پر آشوب اين سيد بزرگوار را آرام کند.





آثار باقي مانده از شهيد
‏بعداظهر‏‏ ‎‎روز 14/5‏‏/ ‎‎ساعت 5/4‏‏
15/11/64 ‎‎به‏‏ ‎‎هفت‏‏ ‎‎تپه‏‏ ‎‎رسيدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎بسيج‏‏ ‎‎معرفي‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مشغول‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎شدم‏‏ .‎‎تا تاريخ 25 /11/64 پنچ‏‏ ‎‎شنبه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎لشگر‏‏ ‎‎ماندم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎جنگل‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎تقريبا‏‏ ‎‎تمام‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎روزهاي‏‏ ‎‎متمادي‏‏ ‎‎اصرار‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎ببرند‏‏ ‎‎تا‏‏ ‎‎روز‏‏ ‎‎چهارشنبه‏‏ ‎‎موافقت‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎جا‏‏ ‎‎گذاشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎روز‏‏ ‎‎پنچ‏‏ ‎‎شنبه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎جديد‏‏ ‎‎بروم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎طول‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎مدت‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لحاظ‏‏ ‎‎اينكه‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎اجازه‏‏ ‎‎شركت‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎عمليات‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎دادند‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎نارحت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اقرار‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎سخت‏‏ ‎‎تر‏‏ ‎‎ين‏‏ ‎‎زندگي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎طول‏‏ ‎‎بودنم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎سپاه‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎گذراندم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎ضمن‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎آقاي‏‏ ‎‎صمد‏‏ ‎‎پور‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آزاديان‏‏ ‎‎تماس‏‏ ‎‎گرفتند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خبر‏‏ ‎‎سلامتي‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎دادم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎ضمن‏‏ ‎‎نامه‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎نامه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎روز‏‏ 22 ‎‎بهمن‏‏ ‎‎نوشته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پست‏‏ ‎‎كردم‏‏ . ‎‎
در‏‏ ‎‎ابتدا‏‏ ‎‎منظقه‏‏ ‎‎عملياتي‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎توپ‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لطف‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎هيچ‏‏ ‎‎اتفاقي‏‏ ‎‎نيفتاد‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شوم‏‏ ‎‎احساس‏‏ ‎‎راحتي‏‏ ‎‎بيشتري‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎سرخ‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آسمان‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎بيرون‏‏ ‎‎آمده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مكان‏‏ ‎‎امني‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎انتخاب‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تماشا‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و آن‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ترس‏‏ ‎‎هجوم‏‏ ‎‎رزمندگان‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎سنگيني‏‏ ‎‎داشتند‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎گهگاه‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎توپ‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديكي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎افتد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تركش‏‏ ‎‎ها‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هوا‏‏ ‎‎نغمه‏‏ ‎‎كثيف‏‏ ‎‎استعمار‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎گوش‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎رساند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گفت‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎دشمنان‏‏ ‎‎استكبار‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎حاميان‏‏ ‎‎اسلام‏‏ ‎‎بايد‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎رسيدن‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎هدف‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎ميان‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بگذريد‏‏
‎‎امشب‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎خوب‏‏ ‎‎بودو‏‏ ‎‎مقداري‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎فكر‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شهدا‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎برادراني‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎درست‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎انديشيدند‏‏ .‎‎
و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎ياد‏‏ ‎‎مجروحين‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎همچنين‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎ياد‏‏ ‎‎خانواده‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎آنها‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎چشم‏‏ ‎‎براه‏‏ ‎‎آنان‏‏ ‎‎هستند‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خودرا‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎ميان‏‏ ‎‎فراموش‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎بعد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎سال‏‏ ‎‎دوباره‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎فضاي‏‏ ‎‎جبهه‏‏ ‎‎قرار‏‏ ‎‎گرفتم‏‏ ‎‎خوشحال‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎علت‏‏ ‎‎بيرون‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎نظر‏‏ ‎‎جسمي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎روحي‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عكس‏‏ ‎‎العمل ها‏‏ ‎‎آماده‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خودم‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎فضاي‏‏ ‎‎جبهه‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎واقع‏‏ ‎‎فضايي‏‏ ‎‎عاشقانه‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عارفانه‏‏ ‎‎است‏‏ ‎‎خلوت‏‏ ‎‎كنم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎راستي‏‏ ‎‎بسيار‏‏ ‎‎برايم‏‏ ‎‎منفعت‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شوق‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎رفتم‏‏ ‎‎هنوز‏‏ ‎‎نخوابيده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎يكي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اتاق‏‏ ‎‎آمد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سروصدا‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎دو برادر‏‏ ‎‎كسايان‏‏ ‎‎مسئول‏‏ ‎‎محور‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎ملاقات‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ايشان‏‏ ‎‎گفت‏‏ ‎‎بيا‏‏ ‎‎برويم‏‏ ‎‎و من‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎خوشحالي‏‏ ‎‎وسايل‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎جمع‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎راه‏‏ ‎‎افتادم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شبانه‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎گردان‏‏ ‎‎نيرو‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كمك‏‏ ‎‎هم‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎رودخانه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎قايق‏‏ ‎‎هدايت‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎ساعت‏‏ ‎‎سه‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برادر‏‏ ‎‎كسايان‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎گم‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎عصابانيت‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎اينكه‏‏ ‎‎نتوانستم‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎شب‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎اول‏‏ ‎‎روم‏‏ ‎‎رفتم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خوابيدم‏‏ ‎‎صبح‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎شهر‏‏ ‎‎فاو‏‏ ‎‎رفتم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎همراه‏‏ ‎‎كسايان‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎رفتيم‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جايي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎ديد‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎پنچر‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎فوري‏‏ ‎‎پايين‏‏ ‎‎آمده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎مخفي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎حركت‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ماشين‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎شروع‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎زدن‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎وما‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎خاكريزي‏‏ ‎‎دويديم
با‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎صورت‏‏ ‎‎رعد‏‏ ‎‎اسا‏‏ ‎‎زمينگير‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎كوله‏‏ ‎‎پشتي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دوش‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎نفس‏‏ ‎‎نفس‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎زدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎فاصله‏‏ ‎‎هزار‏‏ ‎‎پانصد‏‏ ‎‎متري‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همين‏‏ ‎‎بالا‏‏ ‎‎رفتيم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بارها‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خورديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خنديدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كسايان‏‏ ‎‎شوخي‏‏ ‎‎ميكردم‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎شنيدن‏‏ ‎‎صوت‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎زمنيگير‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شدم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎هيچ‏‏ ‎‎اتفاقي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎رسيد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎انفرادي‏‏ ‎‎شدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎گهگاه‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎تانك‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گذشت‏‏ ‎‎آرام‏‏ ‎‎خوابيده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎بيسكوت‏‏ ‎‎و دو‏‏ ‎‎سيب‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎كوله‏‏ ‎‎پشتي‏‏ ‎‎داشتم‏‏ ‎‎خوردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سپس‏‏ ‎‎مقداري‏‏ ‎‎دور‏‏ ‎‎زدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎رزمنده‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎گفتند‏‏ ‎‎برو به‏‏ ‎‎سنگرت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎اهميت‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎دادم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گفتم‏‏ ‎‎مواظبم‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎هواپيما‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎خوابيدم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تماشا‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كردم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ديدم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎يكي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎آنها‏‏ ‎‎چهار‏‏ ‎‎بمب‏‏ ‎‎جدا‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎سرازير‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گويا‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎زمان‏‏ ‎‎هواپيما‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎بمب‏‏ ‎‎شيميايي‏‏ ‎‎زده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎فرماندهان‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎لشكر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مسئولين‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎وقتي‏‏ ‎‎فرمانده‏‏ ‎‎لشكر‏‏ ‎‎كربلا‏‏ ‎‎بيسيم‏‏ ‎‎تماس‏‏ ‎‎گرفته‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎
دشمن‏‏ ‎‎بوسيله‏‏ ‎‎دستگاه‏‏ ‎‎آن‏‏ ‎‎مكان‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اختيار‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎شروع‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎زدن‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كاتيوشان‏‏ ‎‎و خمپاره‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تانك‏‏ ‎‎كرد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎شما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎اما‏‏ ‎‎كرنش‏‏ ‎‎آنقدر‏‏ ‎‎سنگين‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎خوب‏‏ ‎‎احوال‏‏ ‎‎پرسي‏‏ ‎‎كنيم‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎دانم‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎عرض‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎ساعت‏‏ ‎‎چند‏‏ ‎‎هزار‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎آن‏‏}‎‎ا‏‏ ‎‎انداخته‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎پارها‏‏ ‎‎خمپاره‏‏ ‎‎هر‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خاك‏‏ ‎‎ريز‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎ريخت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گاهي‏‏ ‎‎تركهاي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎خيلي‏‏ ‎‎آشنا‏‏ ‎‎اما‏‏ ‎‎قيافه‏‏ ‎‎كريمي‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سرمان‏‏ ‎‎آواز‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎خواند‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎فرمانده‏‏ ‎‎هان‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎ناراحت‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎سرم‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎داخل‏‏ ‎‎سنگر‏‏ ‎‎برده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مواظب‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎افراد‏‏ ‎‎ديگر‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بعضي‏‏ ‎‎مواقع‏‏ ‎‎تركش‏‏ ‎‎معدودي‏‏ ‎‎سبكي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎برادرمان‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎بازي‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎چون‏‏ ‎‎سنگرها‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خيلي‏‏ ‎‎نزديك‏‏ ‎‎هم‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و در‏‏ ‎‎همين‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎ناگهان‏‏ ‎‎آتش‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎شديد‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎عجيبي‏‏ ‎‎سنگ‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎لرزاند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مقدار‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎ريخت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎حاصل‏‏ ‎‎گلوله‏‏ ‎‎تانك‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎خاكريز‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎خاك‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎گل‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎همديگر‏‏ ‎‎پاك‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎
صدايي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎شنيده‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎فوري‏‏ ‎‎سرم‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎پايين‏‏ ‎‎آورده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يك‏‏ ‎‎گلوله 20درست‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎نيم‏‏ ‎‎متري‏‏ ‎‎بالاي‏‏ ‎‎سر‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎خورد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎گيج‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بوديم‏‏ ‎‎موج‏‏ ‎‎انفجار‏‏ ‎‎گوش‏‏ ‎‎مرا‏‏ ‎‎بستو‏‏ ‎‎چون‏‏ ‎‎پشت‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎خاكريز‏‏ ‎‎چسبيده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كمرم‏‏ ‎‎درد‏‏ ‎‎شديدي‏‏ ‎‎گرفت‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎وضع‏‏ ‎‎ادامه‏‏ ‎‎داشت‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎پاتك‏‏ ‎‎سنگيني‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎جاي‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎عوش‏‏ ‎‎كرديم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎بدها‏‏ ‎‎سنگرهاي‏‏ ‎‎محكمتري‏‏ ‎‎رسيده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎استراحت‏‏ ‎‎كرديم
‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎حالي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎صداي‏‏ ‎‎انفجار‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎تير‏‏ ‎‎اندازي‏‏ ‎‎دو‏‏ ‎‎طرف‏‏ ‎‎لحظه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎قطع‏‏ ‎‎نمي‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎نهار‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎برنج‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ماست‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و داخل‏‏ ‎‎شيميايي‏‏ ‎‎پيچيده‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎نيز‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎فكر‏‏ ‎‎كار‏‏ ‎‎خودم‏‏ ‎‎بودم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مطالب‏‏ ‎‎مورد‏‏ ‎‎نياز‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎گيرم‏‏ ‎‎آمد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎هوا‏‏ ‎‎كم‏‏ ‎‎كم‏‏ ‎‎خيلي‏‏ ‎‎سرد‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎چيزي‏‏ ‎‎نداشتم‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎شهر‏‏ ‎‎فاو‏‏ ‎‎برگشتم‏‏ ‎‎و در‏‏ ‎‎مسيرم‏‏ ‎‎مقدار‏‏ ‎‎زيادي‏‏ ‎‎پياده‏‏ ‎‎رفته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎موانع‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎سنگرهاي‏‏ ‎‎دشمن‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎نيروهاي‏‏ ‎‎دلير‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎آنجا‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎فتح‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پدافند‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بودند‏‏ ‎‎نگاه‏‏ ‎‎كردم‏‏


بسم‏‏ ‎‎الله‏‏ ‎‎ا‏‏ ‎‎رحمن‏‏ ‎‎الر‏‏ ‎‎حيم‏‏
(‎‎يا‏‏ ‎‎ايها‏‏ ‎‎الا‏‏ ‎‎نسان‏‏ ‎‎انك‏‏ ‎‎كادح‏‏ ‎‎الي‏‏ ‎‎ربك‏‏ ‎‎كد‏‏ ‎‎حا‏‏ ‎‎فعلا‏‏ ‎‎قيه‏‏)
‎‎اي‏‏ ‎‎انسان‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎درستي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎تو‏‏ ‎‎سخت‏‏ ‎‎كو‏‏ ‎‎شنده‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎سوي‏‏ ‎‎پر‏‏ ‎‎ورد‏‏ ‎‎گارت‏‏ ‎‎پس‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎ملاقات‏‏ ‎‎خواهي‏‏ ‎‎كرد‏‏
‎‎عزيزان‏‏ :‎‎متني‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎پيش‏‏ ‎‎روي‏‏ ‎‎داريد‏‏ ‎‎اخرين‏‏ ‎‎وصايايي‏‏ ‎‎است‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎خون‏‏ ‎‎مطهرش‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎نگاشته‏‏ ‎‎است‏‏
‎‎او‏‏ ‎‎عارفي‏‏ ‎‎وارسته‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عاشقي‏‏ ‎‎دلسوخته‏‏ ‎‎وشاگردي‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎مكتب‏‏ ‎‎پر‏‏ ‎‎فروغ‏‏ ‎‎حسين‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎پا‏‏ ‎‎سداري‏‏ ‎‎از‏‏
‎‎سپاهيان‏‏ ‎‎روح‏‏ ‎‎ا‏‏...‎‎و‏‏ ‎‎سرداري‏‏ ‎‎رشيد‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎جبهه‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎حق‏‏ ‎‎عليه‏‏ ‎‎باطل‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎چريكي‏‏ ‎‎پاكباخته‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎مصاف‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎كفر‏‏ ‎‎پيشگان‏‏ ‎‎جنگلي‏ ...
‎‎برادران‏‏ ‎‎وخواهران‏‏ :
‎‎اين‏‏ ‎‎اسطوره‏‏ ‎‎جوشيده‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎جان‏‏ ‎‎اوست‏‏ .‎‎اميد‏‏ ‎‎انكه‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎مطالعه‏‏ ‎‎پي‏‏ ‎‎درپي‏‏ ‎‎انرا‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎صفحه‏‏ ‎‎دل‏‏ ‎‎منقوش‏‏ ‎‎كنيم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎وند‏‏ ‎‎تبارك‏‏ ‎‎وتعالي‏‏ ‎‎طالب‏‏ ‎‎باشيم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎همچون‏‏ ‎‎شهيد‏‏ ‎‎خيريان‏‏ ‎‎همه‏‏ ‎‎زندگي‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎طبق‏‏ ‎‎خلا‏‏ ‎‎ص‏‏ ‎‎نثار‏‏ ‎‎اسلام‏‏ ‎‎عزيز‏‏ ‎‎نمائيم
( انشاء ا‏...‎‎ تعالي )



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : کسائيان , سيد ابراهيم ,
بازدید : 252
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
شجيعي,سيد ابراهيم

 

دوم آبان ماه سال 1335 ه ش در روستاي رئئين از توابع شهرستان اسفراين به دنيا آمد. او ششمين و آخرين فرزند خانواده بود. تا کلاس پنجم در زادگاهش به تحصيل پرداخت.
به پدر در کار کشاوزي کمک مي کرد، با او به مسجد مي رفت و نماز مي خواند. کودک پر جنب و جوش و فعال و کنجکاوي بود. صميمي و دوست داشتني بود و اوقاتش را به درس خواندن، کمک به خانواده و مطالعه مي گذاشت. نيکوکار، پاک و امين بود و او را سيد ابراهيم امين مي گفتند و درستکار و شجاع مي شناختند. بعد از اتمام کلاس پنجم به مدرسه اي در گنبد رفت و تا کلاس سوم راهنمايي در آنجا به تحصيل پرداخت و به علت بازگشت خانواده به روستا ترک تحصيل کرد. بعد از آن براي کار به اصفهان رفت و در آنجا به کار پارچه بافي مشغول شد و سپس به کار در ذوب آهن پرداخت. قرآن، مفاتيح و رساله را مطالعه مي کرد. پدر و مادرش را خيلي دوست داشت.
در سال 1354 به خدمت سربازي رفت و آموزش هوايي و چتربازي ديد. به علت شکستن پايش در پرش از هواپيما بقيه سربازي را در تدارکات پايگاه مربوطه گذراند.
از ابتدا دوست داشت خدمتگذار مردم باشد و براي مردم کار کند. دوست داشت قدرتي داشته باشد تا تمام قاچاق‌چيان خلافکار را توبيخ کند. جوانها را به خواندن قرآن و نماز دعوت مي کرد و خانواده را به صبر و بردباري و صرفه جويي و کمک به محرومان توصيه مي کرد.

بعد از پايان خدمت با خانم فاطمه نيازي پيمان ازدواج بست که مدت زندگي مشترکشان ده سال طول کشيد و ثمره اين اين ازدواج چهار فرزند به نام هاي مهدي، زينب، سميه، و زهرا مي باشند. در دوران انقلاب در مبارزات بر عليه حکومت شاه شرکت مي کرد. راهپيمايي‌ها را سر و سامان مي داد و ديگران را به شرکت در آن دعوت مي کرد.

بعد از انقلاب عضو کميته انقلاب اسلامي اسفراين شد و در سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سبزوار شد.
يک سال پس از ازدواج، خداوند پسري به او داد. بچه ها را دوست داشت و به آنها احترام مي گذاشت و مي گفت: بايد به بچه ها محبت کنيم. با خوش رفتاري و حوصله با آنها بازي و آنها را سرگرم مي کرد.
بعد از تولد فرزندش با سمت فرمانده گردان به کردستان و جبهه سر پل ذهاب رفت و مدت سه ماه در آنجا ماند. به کوچک و بزرگ احترام مي گذاشت.
در عمليات مسلم بن عقيل در جبهه سومار چهار دندان خود را از دست داد. در عمليات طريق القدس و بيت المقدس شرکت کرد که در عمليات طريق القدس در جبهه بستان از ناحيه دست مجروح شد. در 22 بهمن ماه سال 1362 بعد از به پايان بردن يک ماه آموزش فرماندهي، بار ديگر به جبهه رفت و در اسفند ماه همان سال در عمليات خيبر شرکت کرد. در آبان ماه سال 1363 با فرمانده گردان جبار در عمليات ميمک شرکت کرد که از ناحيه سر و در اسفند ماه همان سال در عمليات بدر از ناحيه سينه و شش ها مجروح شد. دکتر معالج يک سال استراحت براي او تجويز کرد، ولي سيد ابراهيم بعد از يک ماه بار ديگر به جبهه رفت.
به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد و در مراسم مذهبي و عزاداري شرکت مي کرد. موضع سياسي او تنها دفاع از ولايت و خط رهبري بود و بر فرامين امام تکيه داشت و بي چون و چرا مجري دستورات رهبري و فرماندهان رده بالاي خود بود.داراي اخلاق حسنه بود. به طوري که در لشگر 5 نصر همه فرماندهان از فرمانده لشگر گرفته تا فرماندهان گردانها به شخصيت ايشان اهميت مي دادند و حرفهايش را تاييد مي کردند و با يک برخورد طرف مقابل را عاشق خود مي کرد. در نماز شب ناله مي کرد و از حضرت فاطمه الزهرا در خواست پيروزي داشت و همچنين شهادتش را طلب مي کرد.
سيد ابراهيم شجيعي در تاريخ 23/11/1364 در منطقه عملياتي والفجر 8 بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسيد.
پيکر پاک اين سردار شهيد در بهشت شهداي سبزوار به خاک سپرده شد.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386


وصيتنامه
...چه تاسفي را اندوهناک تر از اين مي دانيد که از اين لحظات مکرر و پر برکت انقلاب اسلامي که شب و روز ما را فرا گرفته است، کم توجه عبور کنيم. اين انقلاب دارد با تمام ظالمان مي چنگد، اما تو به انتظار نشسته اي که امام زمان بيايد و همه ظالمان را از بين ببرد. بدان و آگاه باش که منتظران آقا امروزه با ما لبهايشان و جانهايشان در جبهه و پشت جبهه فرياد سر مي دهند: يا مهدي ادرکني. سيد ابراهيم شجيعي


خاطرات
پدرشهيد:
او هميشه همدم ما بود و هر جا که بود به ياد ما بود و مرتب نامه مي نوشت و تلفن مي کرد و به ما سر مي زد. هنگامي که روستا مي آمد، قاچاق فروشها از او مي ترسيدند و تا وقتي در روستا بود بود کسي از قاچاق فروش ها جرات نمايان شدن را نداشت. در دوران انقلاب جور ديگري بود و کمتر او را مي ديديم. بارها ساواک، او را دستگير مي کرد.

همسرشهيد:
به مطالعه و عبادت مي پرداخت و به طور شبانه روزي در سپاه فعاليت مي کرد و کار براي خدا را به استراحت و خواب ترجيح مي داد. در جذب نيرو فعال بود و سخنراني‌هاي متعددي در سطح شهر و روستا و مدارس داشت و جنگ را جنگ حق عليه باطل مي دانست و مي گفت: بايد به جبهه بروم. سفارش مي کرد که دست از انقلاب و اسلام برنداريد. در خط ولايت باشيد و حجاب خود را رعايت کنيد و فرزندان را به بهترين نحو تربيت کنيد تا آنها هم در آينده حافظ انقلاب و اسلام باشند. از جمله آرزوهايش رسيدن به کمال انساني و سلامتي رهبر و بزرگترين آرزويش رسيدن به درجه رفيع شهادت بود. هر بار که از جبهه باز مي گشت، مي گفت: خداوند اين دفعه توفيق برگشت را به من داد، اما شايد ديگر برگشتي نباشد و حلاليت مي طلبيد و از همه خداحافظي مي کرد و مي گفت: از شهادت من هراسي نداشته باشيد.

مادر شهيد:
وقتي از جبهه مي آمد، به او مي گفتم: ديگر بدن تو سوراخ سوراخ است، لازم نيست به جبهه بروي. بيا و دست زن و بچه ات را بگير و مدتي به روستا پيش ما بيا تا ما هم از دلتنگي بيرون بياييم. او در جواب مي گفت: مادرم. اگر من نروم يا ديگران نروند، مي داني چه خواهد شد؟ ديگر از اسلام خبري نخواهد بود و هر يک از ما دست يک کافر خونخواه خواهيم افتاد که ايمان و انسانيت ندارند. پس بايد به اين انقلاب و جنگ تا جايي که توان داريم کمک کنيم.

به او خبر داده بودند که بيا مبلغي واريز کن که بروي مکه و ايشان گفته بود. مکه من همين جا است و به زودي به مکه اي خواهم رفت که خشنودي خدا در آن است و آن شرکت در عمليات بود. در تابستان 1360 فرماندهي عملياتي سپاه اسفراين را بر عهده گرفت و مدت يک سال و نيم در اين پست انجام وظيفه کرد. دوباره او به همراه خانواده مورد تهاجم قرار گرفت ولي جان سالم به در برد.

علي اصغر مهري:
سيد ابراهيم هميشه مي گفت: يک مومن براي خدا کار مي کند تا اجرش را خدا بدهد. با بوق و کرنا نمي توان کار کرد. کار براي ريا بهتر است انجام نشود. چون روسياهي دارد، هم خود را گول زديم و هم خدا را و خدا ما را نخواهد بخشيد. او همه را به کسب تقوا، پرهيز از گناه و پرهيز از خودخواهي و رياست طلبي و مقام خواهي توصيه مي‌کرد و مي گفت: دنيا براي من هيچ ارزش ندارد و فرماندهي برايم يک پشيزي نمي ارزد. شهيد شجيعي مرد عمل بود و عمل و کارش بيشتر از حرفش بود و هميشه مي گفت: مرد در ميدان عمل شناخته مي شود.
او آن قدر محبوب بچه هاي رزمنده بود که همه دوست داشتند در کنار او و در واحد و گردان او فعاليت کنند.
در کارهاي دسته جمعي هيچ کس احساس نمي کرد او فرمانده است. خاضع و خاشع بود و در تمام کارها از جمله: در تميز کردن، توزيع غذا، جارو کردن و کندن سنگر پيشقدم بود. هيچ فرقي بين خود و ديگران قائل نبود. هميشه خود را مديون مي دانست و بيشتر از ديگران کار مي کرد.
او هميشه مي گفت: براي خدا کار کنيد، از کسي توقع پاداش و تشويق نداشته باشيد. استقامت کنيد و ديگران را به امر خير و نيکي دعوت کنيد. از گلوله و خمپاره نترسيد و بدانيد که اگر ترکشي از طرف خداوند مامور نباشد، به شما اصابت نخواهد کرد. در مقابل دشمن مثل کوه محکم و استوار باشيد.
آن قدر اعتماد به نفس داشت که هر جا مشکل ترين عمليات بود، نيروهايش را آماده مي کرد و خود پيشقدم بود و تا آن منطقه را فتح نمي کرد، عقب نمي آمد. آخرين حضور او در عمليات والفجر 8 بود.

محمد ابراهيم موهبتي:
قيافه مصمم و مردانه او مرا ياد مالک اشتر مي انداخت. يکي از شبها در منطقه عملياتي والفجر 8 در حال سخنراني بود که جذب سخنان او شدم. او مي گفت برادران رزمنده، ما شما را به زور نياورديم. اينجا صحنه نبرد و شهادت است و اگر کسي مي ترسد يا اينکه در هنگام پيشروي پا عقب مي گذارد، بهتر است همين حالا ما را تنها بگذارد. مي گفتند: اگر من شهيد شدم از روي جنازه من رد شويد و به جلو برويد و مبادا روحيه شما تغيير کند. شما نبايد به شخصي متکي باشيد. بعد از سخنراني او را براي صرف غذا دعوت کردم. بعد از غذا با حالت خاصي چشمهايش را به آسمان دوخت و گفت: خدايا، ماهم آماده شهادت هستيم. خدايا، ديگر خجالت مي کشم به سبزوار برگردم و به چهره پدران و مادران شهدا نگاه کنم.
من به ايشان گفتم: شما هنوز حيف هستيد و ما به وجود شما نياز داريم و از شما روحيه مي گيريم، اما ايشان گفت: برادر موهبتي، اين غذا و اين عمليات آخرين غذا و عمليات من است. اين گردان عبدالله تا حالا چندين فرمانده را که هيچ کدام بيشتر از يک سال دوام نياورده شهيد کرده و اين بار هم نوبت من است.

علي اکبر بابايي:
بعد از رسيدن به اهداف از پيش تعيين شده در عمليات والفجر 8، ايشان به همراه مسئول تدارکات گردان براي بررسي کمبود ها با موتور در خط مقدم بودند و مانند پدري مهربان به سنگرها سر مي زدند و جواب بچه ها را با لبخند مي دادند که چهره ايشان چهره ديگري بود و از آرامش خاصي برخوردار بود. در همين زمان در ميان نخلستان بر اثر اصابت ترکش توپ دشمن به شهادت رسيد.

اصغرفکور:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
آخرين لقمه را به دهان گذاشت و از جا بلند شد .مادرش آمد و تو چهار چوب در ايستاد .
يک لقمه ديگر بخور .راه دور است ،بخور مادر .
ابراهيم به چشمان خيس مادر نگاه کرد .سعي کرد لبخند بزند اما بغض گلويش را چسبيد .پدرش بقچه گره زده را زير بغل گرفته بود و نگاه مي کرد .
بجنب پسر الان آفتاب مي زند .
ابراهيم نگاهش را از چشمان خيس مادر بر داشت و به طرف کفش هاي لاستيکي اش رفت .مادر آه کشيد و صدايش به گوش رسيد .
در پناه خدا باشي ،ابراهيم .
ابراهيم از ايوان گلي به حياط پريد .مرغ و خروس ها پر سر و صدا ه اطراف فرار کردند .مادر لبخند زد ابراهيم بر گشت و نگاهش کرد .
زود بر مي گرديم .
مادرش سر جنباند .چارقدش را به صورت کشيد .هواي صبحگاهي خنک بود .ابراهيم براي آخرين بار به درخت هاي کوتاه و بلند نگاه کرد .دلش از غصه اي مي سوخت .دوست داشت همه رنگ و بو روستا را با خودش ببرد .هميشه وقتي تابستان مي رسيد ،همين حال را داشت .
تند تر بيا بچه جان ،دير برويم ميني بوس مي رود .
ابراهيم پا تند کرد و به کنار پدرش رفت .مي توانست صداي نفس هاي ا.و را بشنود .به ياد دوسه شب گذشته افتاد .پدرش از شنيدن خبر کربلايي کاظم حسابي ذوق کرده بود .وقتي به خانه رفته بودند ،اولين کسي که خبر رفتن شان به کرج شنيد ،مادرش بود .پدرش گفته بود اگر اوضاع کار رو به راه باشد ،تا آخر سال خيالش راحت است .
حواست کجاست آقا جان ،تند تر بيا .
ابراهيم به خودش آمد .فاصله اش با پدرش زياد شده بود .دوباره پا تند کرد .خوشحال بود که مي تواند کمک حال پدرش باشد .
از دور صداي خرناس اگزوز ميني بوسي به گوش مي رسيد .
جلوي قهوه خانه شلوغ بود .کارگر ها بقچه به دست ،منتظر بودند تا راننده از قهوه خانه بيرون بيايد .
حواست باشد شاقول را گم نکني .
ابراهيم دستمال يزدي را که شاقول و ترازو در آن بود ،رو به پدرش گرفت .
حواسم جمع است ،ببين چه گره ي محکمي زدم .
پدر روي سکو نشست و مثل همه منتظر شد کربلاي کاظم هم لنگان لنگان رسييد .ابراهيم شنيده بود که او از روي داربست افتاده .است .
گرسنه که نيستي ؟
ابراهيم به چشم هاي منتظر پدرش نگاه کرد و گف :نان و پنير داريم ،مي خواهي بدهم ؟
پدر حواسش جاي ديگر بود .کربلايي کاظم رسيد و چاق سلامتي کرد .
سر خيز باش تا کامروا شوي .
ابراهيم خنده اش گرفت .پدرش از جا بلند شد و با کربلايي دست داد .ابراهيم ناخوداگاه نگاهش به دست هاي آن دو افتاد به نظرش رسيد دست ها مثل چوب خشکي است که بد جوري رنده خورده باشد .
بلند شو ،بچه جان .
ابراهيم با صداي بلند از جا بلند شد .جمعيت جلوي قهوه خانه براي راننده صلوات فرستادند .جوان تر ها به کربلايي کاظم راه دادند تا زود تر سوار شود .ابراهيم براي لحظه اي به آسمان چشم دوخت .چند کبوتر صحرايي به سرعت در حال دور شدن بودند .
برو با لا ،معطل نکن .
ابراهين با فشار دست پدر از رکاب ميني بوس با لا رفت .وقتي روي صندلي نشست ،اشک در چشمش حلقه بست .حالا ديگر مطمئن بود که رفتني است .قرآن کوچکي را که همراهش آورده بود ،باز کرد .به ياد مکتب ملا اسماعيل افتاد .بغض گلويش را فشار داد .نتوانست جلوي اشکش را بگيرد .صورتش را روي بقچه گذاشتو شانه هاي کوچکش از گريه بي صدا لرزيد .
هيچي نشده ،دلت تنگ شد ؟
ابراهيم حوصله جواب دادن نداشت اما نمي خواست غصه هاي پدرش را بيشتر کند .صورتش را از روي بقچه بر داشت و لبخند زد .

دلم براي مرغ و خروس هايم تنگ شده .
کربلايي کاظم يکهو زد زير خنده و دندان هاي سياه و کج و ماوجش معلوم شد .شانه ابراهيم را دست پدر فشار داد .ابراهيم نگاهش را رو به او گرفت .چشم هاي پدر از تب غصه مي سوخت .
مجبوريم آقا جان .مجبوريم برويم .مگر نان خوردن دروغ مي شود .
ابراهيم سرش را پايين انداخت .پدرش سر او را به سينه گذاشت .لباس پدر بوي خاک مي داد .
ابراهيم چشمان خسته اش را بست و به ناله ي موتور ميني بوس گوش سپرد .نور نارنجي خورشيد روي شيشه هاي غبار گرفته ي ماشين بازي مي کرد .

کرج شهر کار بود .کربلايي کاظم ،ساختمان هاي يک طبقه نيمه کاره را نشان داد و دست به کمرش گذاشت .
اين خانه ها سازماني است .فکر کنم اگر بخواهي کار کني ،تا آخر پاييز هم کار داشته باشي .
ابراهيم که کارگر ها و بنا ها نگاه کرد .همه مشغول کار بودند .پدرش بسم الله گفت و لباس کار .پوشيد اولين روز کار سخت بود .ابراهيم احساس مي کرد غروب هيچ وقت نمي خواهد از راه برسد .
امروزحسابي خسته شدي .عيب ندارد .از فردا عادت مي کني .ابراهيم رد پاي خوشحالي را در صورت او ديد .ماه از پنجره بي قاب به اتاق مي تابيد .کربلايي کاظم بعد از نماز خوابيده بود و خرناس مي کشيد .ابراهيم قرآن کوچک را باز کرد .نور فانوس پت پت مي کرد .
قرآنت را بخوان و زود بخواب .فردا بايد زود تر بلند شويم .ابراهيم پتو را چهار تا کرد و به زيرش انداخت .دوباره آرزويي بزرگ در دلش جوانه زد :کاش مي شد به مدرسه بروم .
صبح زود تر از آن چه ابراهيم فکر مي کرد ارز راه رسيد .هنوز خستگي روز گذشته در بدنش بود .خميازه کشيد و به سختي از جا بلند شد پدر نکاهش کرد .
بدنت خام است ،مثل خشت خام .
صبح و کار دوباره از راه رسيده بود .روز هشتم کار بود که مباشر دستور داد همه در محوطه جمع شوند .
از امروز به دستور سر پرست پروژه ؛يايد يکسره تا ساعت چهار بعد از ظهر کار کنيد .کار از برنامه زمان بندي عقب است . بعد از ظهر هم يک ساعت زودتر تعطيل مي شويد .
همه به هم نگاه کردند .آثار نارضايتي در صورت شان موج مي زد . کربلايي کاظم لپ هايش را پر از باد کرد و زير لب گفت :اي بي انصاف ها ،مگر ما از آهن هستيم .
مباشر گره ي شل شده کرواتش را محکم کرد و از روي سکو پايين آمد .
من مامورم و معذور .هر کس نمي خواهد کار کند ،بيايد دفتر حسابش را تسويه کنيم .
چند نفري به دنبال مباشر رفتند .کربلايي کاظم به پدر ابراهيم نگاه کرد .
چاره اي نداريم .
ابراهيم دلش سوخت .پدر از پلکان با لا رفت و روي داربست ايستاد .روز ديگري آغاز شده بود .ابراهيم با خودش فکر کرد :حتما ناهار را بايد سر پايي بخوريم ،اما نماز چي ؟
بگو سيمان آب بگيرند ،بگو شل باشد تا درز آجر ها را خوب بپوشاند .
از صداي پدر ، تارضايتي به گوش مي رسيد .ابراهيم به طرف کارگر ها رفت .آن ها هم حوصله کار نداشتند .ابراهيم به طرف پدر بر گشت و گفت :فکر کنم نمي خواهند کار کنند خيلي بي حوصله اند .
پدر از دار بست چوبي پايين آمد .
حق دارند .ولي با لا خره اگر نمي خواهند کار کنند ،بايد تکليف شان را معلوم کنند .يا آره يا نه .
بعد خودش رفت و مشغول درست کردن سيمان آبکي شد .خورشيد به وسط آسمان رسيده بود .ظهر بود .ابراهيم لقمه اي نان به دهان گذاشت .مباشر با کلاه حصيري اش در محوطه قدم مي زد .عده اي که مانده بودند ،همچنان مشغول کار بودند .صداي اذذان از جاي دور به گوش مي رسيد .ابراهيم پدرش را ديد که به آرامي از داربست پايين مي آيد .
نمي خواهي نمازت را بخواني ؟
ابراهيم به مباشر نگاه کرد .مباشر دور تر ايستاده بود و آن ها را زير نظر داشت .پدر آستين هايسش را با لا زد و به طرف شير آب رفت .مباشر با قدم هاي کونتاه به طرف آن ها مي آمد .ابراهيم بقچه را باز کرد و جانماز پدر را بيرون آورد .براهيم نمي توانست چشمان مباشررا که پشت شيشه ي عينک ته استکاني اش بود ،ببيند .اما مطمئن بود دارد بد جوري نگاهشان مي کند .پدر قامت بست .
الله اکبر
مباشر نزديک شد و لبه ي کلاه حصيري اش را با لا برد .
نمازت را قطع کن !مگر قرار نبود يکسره تا ساعت چهار کار کنيد ؟
ابراهيم به پدرش نگاه کرد .از اين که هيچ اهميتي به حرف هاي مباشر نمي داد خوشحال بود .
من يکي به تو حقوق بده نيستم !
چهره ي پدر آرام بود .ابراهيم اين آرامش را فقط موقع نماز در پدرش مي ديد .
يا کار يا نماز .يکي را بايد انتخاب کني !
مباشر همچنان حرف مي زد .پدر سلام آخر نمازش را داد و صلوات فرستاد .به مباشر نگاه کرد .ابراهيم منتظر بود تا او حرفي بزند .پدر آرام از جا بلند شد اين بار نگاهش رو به ابراهيم بود .
بقچه را جمع کن برويم جايي که خدا نيست ،جاي ما نيست .آن روز ،غروب براي ابراهيم شکل ديگري بود .پدر سر او را نوازش کرد و لبخند زد .
رزق و روزي را خدا مي رساند .بد به دلت راه نده بچه جان .
کربلايي کاظم هم بقچه به دست از راه رسيد .پدر جلوي پايش بلند شد .هر دو به هم خيره شدند و يکهو زدند زير خنده .ابراهيم دستش را گذاشت تو دست پدر .دست پدر مثل سيمان سخت بود .

تو اين جا چکاره اي ؟
مشهدي حسين به ديوار تکيه داد و کلاه نمدي اش را از سر بر داشت .مردي که کروات ،با چهار خانه هاي درشت به گردنش بسته بود ،اخم آلود نگاهش کرد .
مثل اين که نمي خواهي جواب بدهي ؟
مشهدي حسين وسط سر طاسش را خاراند و گردنش را با لا گرفت .
مگر بايد چکاره باشم ؟نوکر دولت که نيستم ،آسيابانم .
مرد لاغر اندامي که کنار مرد کرواتي ايستاده بود ،چنگ انداخت و يقه مشهدي حسين را گرفت .
ليچار بار من مي کني ؟مي خواهي بدهم پوست از سرت بکند ؟
استوار قليچ ،تکيه اش را از ماشين بر داشت .هيکل چاق و گنده اش را به زور جا به جا کرد و جلو آمد .
مشهدي حسين ،به چشم هاي قي کرده و لبهاي سياه مرد لاغر چشم دوخت .مرد کرواتي جلو آمد و بي خودي لبخند زد .
استوار درست مي گويد به ما گفته اند اخرين بار ابراهيم شجيعي را تو همين خانه ديدند .به ما بگو چرا آمده و کجا رفت ،همين !
مشهدي حسين دستش را به کمرش زد .مرد کرواتي ،يک قدم جلو آمده را به عقب بر گشت و دست روي اسلحه ي کمري اش گذاشت .استوار لپ هايش را پر از باد کرد و ابرو با لا انداخت .
از من گفتن بود .فردا زن و يبچه ات نيايند پاسگاه و داد و فرياد راه بيندازند که چرا مشهدي را کردي تو زندان .
مشهدي حسين نخ دور کيسه توتون را باز کرد .خيال حرف زدن نداشت .براي لحظه اي نگاهش را تا دور دست به پرواز در آورد .خوشه هاي رسيده ي گندم زير نور آفتاب پاييزي به سرخي مي زدند .
پس نمي خواهي حرف بزني ؟
مشهدي حسين چپقش را داخل کيسه توتون کرد و گفت :اولش گفتم که .اين جا آسياب است .همه ي اهالي ده به اين جا مي آيند .سيد ابراهيم هم چند بار اين جا آمده .چهر تا جوال گندم داشت که مي خواست آرد کند .اين قضيه مال به گمانم شانرده هفده روز پيش باشد .منم آسيابانم نه فضول .کي گفته که من بايد بدانم مردم کجا مي روند و چکار مي کنند ؟
استوار هيکل خپله اش را تکان داد و رو به روي دو مامور ايستاد .
قربان ،اين ها آدم بشو نيستند .
مشهدي حسين سرفه کرد و نگاه پر از خشمش را به استوار دوخت .
خجالت بکش نايب .نان و اب و گوشت و مرغت مال همين آدم هاست .حا لا ديگر ما آدم نيستيم ؟اگر آدم بفروشيم آدم هستيم ؟
استوار گردن کوتاهش را رو به سرباز چرخاند .
دستبند بزن ،ببرش پاسگاه .
سر باز کلاه گشادش را روي سر جا به جا کرد و به طرف مشهدي حسين رفت .
مرد لاغر اندام خيز برداشت و دستش را روي سينه سرباز گذاشت .
برو عقب ببينم .مشهدي حسين مي خواهد با خودم حرف بزند .
سرباز پا به هم چسباند و مثل چوب خشک ايستاد .مرد لاغر اندام دست مشهدي حسين را گرفت و سعي کرد صورتش مهربان باشد .
نگران نباش .هر چه بگويي ،هيچ جا درز نمي کند .پرونده اين پسر را به من سپرده اند .من هم نمي خواهم دست خالي از اين جا بروم .فقط بگو کي او را ديديب و خودت را خلاص کن .
مشهدي حسين چپقش را به زانو کوبيد و خاکسترش را خالي کرد .بعد ناگهان مچ مرد لاغر اندام را چسبيد و چند قدم او را با خودبرد .
همه مي دانند دوران ترس و لرز دارد تمام مي شود .مردم بيدار شده اند انقلاب شده .فکر مي کني چون ما دهاتي هستيم ؛نمي دانيم در شهر چه خبر است .خيال خام مي کني عمو !
مرد لاغر اندام مچش را از ميان دست پينه بسته ي مشهدي حسين بيرون آورد و خيره نگاهش کرد .
اين حرف ها به تو نيامده ،پيرمرد .فکر کردي اگر چهار تا آدم بيکار بريزند توي خيابان و شعار هاي ضد سلطنت بدهند ،شاهنشاه تخت و تاجش را ول مي کند ؟پس فکر کردي ما چه کاره ايم ؟خيال کردي فقط آمديم تا ريشه امثال اين شجيعي را خشک کنيم .ما خوب مي دانيم که اعلاميه هايي که توي اين جا و دهات اطراف پخش مي شود ،کار همين آدمي است که الان معلوم نيست کجا قايم شده .بنابر اين ،با زبان خوش مي گويم ،حساب دستت باشد ،اگر اين جا اعلاميه اي پيدا کنيم ،اول يقه تو را مي چسبم .به آن پسر هم پيغام بده ،ساواک هر جا بروي مثل سايه دنبالت مي آيد .
مرد لاغر اندام با اين حرف آخر ،دماغش را با لا کشيد ،به طرف استوار رفت .
از امروز هر کس خواست تو اين ده گنده تر از دهانش حرف بزند ،حق داري که يک گلوله حرامش کني .
استوار سر تکان داد و به طرف جيپ رفت .مشهدي حسين دوباره پوز خند زد و دوباره نخ کيسه ي توتو نش را شل کرد .بعد نگاهش به ساقه هاي بلند گندم افتاد .جيپ در ميان گرد و خاک پشت سرش گم شده بود .
مشهدي حسين يک قدم به جلو بر داشت .خوب نگاه کرد .کسي ساقه هاي گندم را کنار زد و جلو آمد .نور آفتاب نمي گذاشت درست ببيند .دستش را سايبان چشمش کرد و لبخند زد .زير لب گفت :ابراهيم !
و با قدم هاي بلند به طرف او رفت .
ها ،عمو لابد ديدي حکومتي ها چه خط و نشاني برايت مي کشيدند .
ابراهيم لبهاي خشکش را به هم نزديک کرد لبخند زد .
سلام مش حسين .بدجوري گرفتار شده بودي .
مشهدي حسين دستش را به شانه ابراهيم گذاشت و با ذوق و شوق نگاهش کرد .
حالا شيري يا روباه ؟
ابراهيم به گرد و خاکي که هنوز در آسمان موج مي زد ،چشم دوخت و گفت :اين انقلاب به شير ها احتياج دارد ،مثل خودت مش حسين .
بعد کوله پشتي اش را زمين گذاشت و دست هايش را به هم ماليد .
پر از اعلاميه است .اگر بداني امام خميني چه حرف هايي زده کيف مي کني .چند تا نوار سخنراني هم آوردم .فقط لراي پخش اعلاميه ها حتما امشب بايد حاج آقا را ببينم .ارتباط او با بچه هاي مسجد خوب است .
مشهدي ابراهيم دست ابراهيم را گرفت و به طرف آسياب برد .
لب هاي خشکت نشان مي دهد که خيلي تشنه اي .
ابراهيم چنگ به موهاي خاک آلودش انداخت و گفت :از قم تا اينجا چند تا ماشين عوض کرده ام بعضي جا ها را هم مجبور شدم پياده از کوه و دشت بزنم .صبح وقتي به ده رسيدم ،داشتم از نفس مي افتادم .
مشهدي حسين کاسه را پر از آب کرد و به دست ابراهيم داد .
حکومتي ها بد جوري به تو پيله کرده اند .خيلي بايد مواظب خودت باشي .عمو . مخصوصا اين استوار به خونت تشنه است .
ابراهيم کاسه خالي را زمين گذاشت و گفت :زور بي خودي مي زنند خوب مي دانند که دارند نفس هاي آخر را مي زنند .
صداي مرگ بر شاه تو تمام شهر ها پيچيده .الان همه دست در دست هم گذاسشته اند تا طالم را نابود کنند ،مثل خودت که آسيابت را کردي نخفيگاه اعلاميه هاي نقلاب .مطمئن باش مشهدي ،ما پيروزيم .مشهدي حسين با کف دست اشک هايش را پاک کرد و ه طرف سفره نان رفت .
دو روز پيش اعلاميه ها را به حاج آقا رساندم .همين جوري که خواسته بودي ،گذاشتمش تو دل کيسه آرد .
ابراهيم سفره را باز کرد و لقمه به دهان گذاشت .از کريم چه خبر ؟تو اين چند روز ،از همه جا بي خبر بودم .
مشهدي حسين از پنجره کوچک به بيرون نگاه کرد و گفت :نگران نباش مثل خودت کارش را بلد است اعلاميه هايت را که دادي ،همه را به اسفراين برد . ميگفت هيچ کس باورش نمي شود اعلاميه از روستا به شهر مي رود .
ابراهيم از حا بلند شد .صورتش پر از خستگي بود .
بايد چرتي بزنم خيلي خسته ام .
مشهدي حسين نگاهش را به پستو دوخت و گفت :برو جاي هميشگي .
ابراهيم به طرف پستو رفت .شب ها و روزهاي زيادي را در آن گذرانده بود . آسياب تنها جايي بود که به آن جا شک نمي کرد خوابيد و وقتي بيدار شد که خورشيد کم کم به پشت کوه مي رفت .
خوب خوابيدي عمو .چند شبانه روز بي خوابي داشتي ؟
ابراهيم به بدنش کش و قوس داد و چهار انگشتش را نشان داد .مشهدي حسين سر تکان داد و زير لب گفت :عجب !
ساعتي بعد ،تاريکي روي دهکده رويين خيمه زد .ابراهيم از آسياب بيرون آمد .خنکاي هواي پاييزي صورتش را نوازش کرد .بايد به سراغ روحاني روستا مي رفت .مشهدي حسين هم آماده بود .ابراهيم زود تر راه افتاد .
نبايد با هم ديده شويم .مي ترسم براي خود شيريني هم که شده استوار ساواکي ها را آوار کند سرمان .
مشهدي حسين تا وقتي که ابراهيم در گندمزار از نظر ناپديد شود ،رفتن او رانگاه کرد .ماه کامل بود و نور نقره اي رنگش همه جا را رزوشن کرده بود .ابراهيم تا به ميدانچه ي روستا برسد ،به تصميمي کخه گرفته بود ،فکر کرد .
مشهدي حسين در پناه درختي منتظر ماند .
امشب براي ديدن حاج آقا خيلي عجله داري !
ابراهيم در قسمت تاريک ،تکيه به ديوار داد و گفت حتما امشب با خبر مي شوي .
مشهدي حسين به طرف خانه روحاني روستا راه افتاد .
ابراهيمي سعي کرد از او فاصله داشته باشد .مشهدي حسين چند ضربه به در حياط کوبيد .ابراهيم به اطرافش سرک کشيد .در باز شد .ابراهيم از دور نگاه کرد و کريم را شناخت .مشهدي حسين وارد حياط شد و در را نيمه باز گذاشت .ابراهيم يک بار ديگر به اطافش چشم دوخت و به سرعت وارد خانه شد .حاج آقا با ديدن آنها از جا بلند شد .بعد به طرف ابراهيم آمد و پيشاني او را بوسيد .
خوش آمدي .کم کم داشتم نگران مي شدم .اين سفرت طولاني تر بود .
مشهدي حسين نشست و چپقش را روشن کرد . کريم چاي آورد و ابراهيم شرح حال سفر چند روزه اش را گفت .
به اين نتيجه رسيدم که بايد کاري کنيم تا مردم روستا به انقلاب و آينده آن اميد وار باشند .
حاج آقا لبخند زد و گفت :چه چيزي بهتر از اعلاميه هايي که شما مي آوريد ؟
ابراهيم لحظه اي سکوت کرد .مشهدي حسين ابرو با لا انداخت و دستش را روي شانه او گذاشت .
بگو چي تو سرت مي گذرد ؟بگو ،شايد عملي باشد .
ابراهيم نگاهش ر با لا انداخت و به روحاني روستا چشم دوخت .
ب نظر من الان انقلاب در شرايطي است که ما مي توانيم کرهاي مهمي انجام بدهيم .جاي دور هم نمي رويم ،از همين روستاي خودمان شروع مي کنيم .
همه منتظر بودند تا ابراهيم حرف آخرش را بزند .ابراهيم زياد آن ها را منتظر نگذاشت .
بايد به پاسگاه حمله کنيم .اين کار ما باعث مي شود تا جواتن ها دل و جرات پيدا کنند و همين کار ر در روستاهاي ديگر انجام بدهند .
مشهدي نا خود آگاه از جا نيم خيز شد و با حيرت به ابراهيم نگاه کرد .حاج آقا سر تکان داد و به فکر فرو رفت .
اگر بترسيم ،هيچ وقت نمي توانيم در گام هاي بعدي انقلاب موفق بشويم .ما با ده نفر مي توانيم پاسگاه را خلع سلاح کنيم و از آن جا مثل يک سنگر استفاده مي کنيم .مطمئن باشيد نيروهاي انقلابي نمي گذارند دست تنها بمانيم .
حاج آقا لبخنذد زد و گفت :حرف مهم اين است که گفتي ،ما نبايد بترسيم !من موافقم و حاضرم در اين راه جان بدهم .

کريم چاي را هورت کشيد و به ابراهيم نگاه کرد .
نقشه اش به عهده خودت !من هم بچه ها را آماده مي کنم .
آن شب ابراهيم خوشحال بود .مي دانست راه پر خطري را مي رود اما امي وار بود .براي حمله به پاسگا ه ،يک هفته فرصت داشت .براي همين ،هر شب به اطراف پاسگاه مي رفت تا بهترين راه حمله را انتخاب کند .
يک هفته بعد ،در تا ريکي شب ،ده مرد به طرف پاسگاه مي رفتند .در دست هر کدام چوبي بود .
شما چهار نفر بعد از اين که ما نگهبان ها را خلع سلاح کرديم ،با يک اسلحه وارد پاسگاه شويد .سعي کنيد به هشچ سربازي آسيب نرسد .استوار را هم بسپاريد به من و بقيه .
ابراهيم به همراه کريم و دو نفر ديگر وارد محوطه پاسگاه شدند .سرباز نگهبان با ديدن آن ها زبانش به لکنت افتاد و اسلحه اش را زمين گذاشت .ابراهيم اسلحه را بر داشت .کريم به نشان علامت ،چراغ قوه اش را دو بار روشن و خاموش کرد .
چهار نفر بعدي ،در حالي که مشهدي حسين هم همراه آن ها بود فبه سرعت وارد محوطه پاسگاه شدند .ابراهيم به داخل راهروي کوچک سرک کشيد .صداي استوار را که در حال حرف زدن بود ،شنيد .به کريم نگاه کرد و آهسته گفت :استوار مسلح است ،هواي من را داشته باش .
هنوز به قدم به راهروي کوچک نگذاشته بود که دو سرباز مسلح از اتاق استوار بيرون آمدند .کريم فرياد کشيد :بخوابيد زمين .
دو سرباز بدون مقاومت دراز کشيدند .ابراهيم اسلحه را مسلح کرد و پاور چين به طرف اتاق استوار رفت .هنوز دستش را به سينه در نگذاشته بود که صداي شليک گلوله شنيده شد .به سرعت بيرون دويد .ابراهيم گلوله اي از در نيمه باز داخل اتاق شليک کرد .اين بار صداي شکستن شيشه آمد .مشهدي حسين و سه نفر ديگري وارد راهروي کوچک شدند .سرباز ها هنوز روي زمين دارز کشيده بودند .
از بيرون چه خبر ،مشهدي ؟
مشهدي حسين چوب را به دور سرش چرخاند و گفت : امن و امان !
در اتاق استوار با صدايي خشک روي پاشنه چرخيد .ابراهيم لوله اسلحه را رو به در گرفت .استوار در حالي که دو دستش را پشت سرش گذاشته بود .آرام بيرون آمد .
تو را به خدا ،من را نکشيد .
کريم از پشت استوار سرک کشيد و خنديد .
شيشه را شکستم و از پنجره رفتم تو .بدبخت مي ترسيد شليک گند .
ابراهيم جلو رفت و چشم در چشم استوار دوخت .
انقلاب ما بچه هاي نامرد ندارد .تو هربدي که به من کدي ،مي بخشمت .اما بايد به ديگران حساب پس بدهي .
استوار سرش را پايين انداخت .ابراهيم رو به کريم کرد و گفت :يکي از بچه ها را به شهر افرست و در خواست نيروي کمکي کن .امشب از آن شب هاست .
سرباز ها بيدارند .
نه ،صبر کن .اين خانه بايد يک خروجي داشته باشد .
غلامرضا دوباره نگاه کرد .
چرا اينجوري فکر مي کني ؟
ابراهيم مردي را که به سرعت در تاريکي ناپديد مي شد ،نشان داد وگفت :از کفش هاي او فهميدم .دم غروب از دري که ما زير نظر داريم ،وارد خانه شد .اما حالا از خانه سوم بيرون آمد .
به بچه ها بيسيم مي زنم تا تعقيبش کنند .
ابراهيم با تاييد سر تکان داد و دوباره به خانه چشم دوخت .غلامرضا مشغول حرف زدن با بيسيم شد .
يک نفر ديگر ار خانه بيرون آمد .
غلامرضا خم شد و سرک کشيد .
به نظرت دارند چکار مي کنند ؟
ابراهيم به عقب بر گشت و گفت :فکر مي کني چکار مي کنند ،توطئه .
از بالاي کوچه صداي پا مي آمد .
زودتر از اين جا برويم ،بهتر است .نبايد شک کنند .
هر دو آرام و سلانه سلانه به طرف خيابان مي رفتند .ابراهيم نگاهي به اطرهف انداخت و گفت :موقعيت خوبي را انتخاب کرده اند .جمعيت اين محله آن قدر زياد است که آمد و زرفت چند نفر ،آن هم با قيافه هاي ساختگي ،شک بر انگيز نيست .
وقتي به پايگاه بر گشتند ،حبيب منتظر بود .
هم حکم را گرفتم ،هم اطلاعات مهم .
ابراهيم پاکت را گرفت و باز کرد .
تاييد کردند که خانه مورد نظر يک خانه تيمي ضد انقلاب ها است .اجازه دادند که با هماهنگي اقدام کنيم .
حبيب پاکت دوم را هم به دست ابراهيم داد و گفت ::اين هم اطلاعات مهم !تمام افرادي که به خانه رفت و آمد مي کنند .شناسايي شدند ؛مسئول تيمي اين ها فردا به محل قرار مي آيد .
يعني همان جايي که ما مورد نظر داشتيم .
حبيب روي صندلي نشست و در جواب ابراهيم گفت :هيچي تو آن خانه نيست ،به جز يک ميز پينگ پنگ و چند تا آکواريوم خالي ،اما به هر صورت خانه تيمي است و اطلاعات هم تاييد کرده .محل قرار و جاي اصلي ،چند کوچه آن طرف تر است .يعني بغل گوش خودمان !
ابراهيم با تعجب به حبيب نگاه کرد و به طرف پنجره رفت .
خوشحالم که سربازان گمنام تا اين حد هوشيارند .فکر نمي کردم بغل گوش ما اين همه خبر باشد و ما بي خبر !
باشنيدن صداي بيسيم ،ابراهيم به طرف آن رفت .
به گوشم .
چهل و چهار تاييد مي شود .تماس ،شانزده است .
ابراهيم به غلامرضا نگاه کرد و گفت :بايد به اداره عمليات برويم .کار فوري و مهمي دارند .
ابراهيم خبري را که در اداره عمليات به او دادند ،به سختي مي توانست باور کند .
يک کاميون گوسفند تو خانه و مخل قرار اصلي خالي کردند . ابراهيم به فکر فرو رفت .مي دانست پشت اين کار ،قرار است نقشه بزرگي عملي شود .
فردا با تعداد نفرات کم به اين خانه حمله مي کنيم .دليلش را بعدا گزارش مي کنم .
ساعت ده صبح بود .دوچرخه سوار جوان به اطرافش نگاه کرد و دوچرخه را کنار ديوار گذاشت .ابراهيم چرخ دستي را جلو برد و از صاحب دکه آب خواست .
خير اموات ،يک ليوان آب به من بده که از تشنگي مردم .
در حالي که ليوان را سر مي کشيد ،به پشت بام خانه تيمي نگاه کرد .ليوان را پس داد و وارد کوچه شد . بيسيمش را روشن کرد .
موقعيت ؟
مستقر !
ابراهيم به انتهاي کوچه نگاه کرد .حبيب از خانه اي بيرون آمد و سطل زباله جلوي در گذاشت .ابراهيم به عقب سرش نگاه کرد . کوچه خلوت بود .به سرعت به طرف خانه دويد .
مشکلي نداشتي ؟
حبيب به پيرزني که روي پله نشسته بود ،نگاه کرد و گفت :نه .بنده خدا وقتي فهميد پاسداريم ،خيلي هم خوشحال شد .
ابراهيم به ارتفاع ديوار چشم دوخت .حبيب گفت :ديوار خيلي بلند است .
ابراهيم به طرف نردبان رفت .
با لا خره بايد يک کاري بکنيم .حتي اگر شده ،بپريم .
رسول سنگريزه اي به حياط پرت کرد .حبيب سرش را با لا گرفت و با اشاره حرف زد .ابراهيم در حالي که مواظب اطرافش بود ،از نردبان با لا رفت .حالا مي توانست گوسفند ها را که چهارگوشه حياط را پر کرده بودند ،ببيند .غلامرضا خميده به طرفش آمد .
چکار کنيم ؟جنب بخوريم ،گوسفند ها سر و صدا مي کنند .ابراهيم گفت :مغز کل اين ها فکر همه جا را کرده .اما بايد سريع تر از اينها عمل کنيم .در واقع بايد از گوسفند ها زرنگ تر باشيم .
حبيب بي صدا خنديد .ابراهيم دوباره سرک کشيد .
قدم به حياط بگذاريم ،متوجه مي شوند .گوسفند ها از سگ ها با هوش ترند .
حبيب ديوار مشترک بين دو خانه را نشان داد و گفت :اگر سريع عمل کنيم شايد اتفاقي نيفتد .
ابراهيم به ديوار خيره شد .ناگهان تمام قد بلند شد و مسلسل يوزي را به گردنش انداخت .
هواي من را داشته باشيد .بيسيم بزن بچه ها آماده باشند .
در ميان بهت و حيرت حبيب ،ابراهيم به روي يال ديوار پريد . رسول به حالت دراز کش ورودي اتاق ها را نشانه رفت .حبيب بيسيم را روشن کرد .ابراهيم بسم الله گفت و از يال ديوار به حياط پريد .
درد از مچ تا مغزش را آزار داد .گوسفند ها نگاه کردند .
ابراهيم بي معطلي به طرف اتاق دويد .گوسفند ها شروع به بع بع کردند .ابراهيم با کف پا محکم به در چوبي ضربه زد .در از جا کنده شد . دست ها به طرف اسلحه رفت اما هيچ کدام فرصت استفاده از آن را نداشتند .ابراهيم با سر به هشت نفري که آماده حمله بودند اشاره کرد .
فقط دراز بکشيد رو زمين .
حبيب هم لنگان لنگان خودش را رساند .گوسفند ها به هر طرفي مي دويدند و بع بع مي کردند .
حبيب به اتاق نقشه روي ميز نگاه کرد و لبخند زد .
چه جشني گرفتند .با اين نقشه چه آرزوهايي داشتند !ابراهيم به رسول که از ميان گوسفند ها راه باز مي کرد ،نگاه کرد و گفت :نقشه شان نقش بر آب شد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : شجيعي , سيد ابراهيم ,
بازدید : 316
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,388 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,489 نفر
بازدید این ماه : 3,132 نفر
بازدید ماه قبل : 5,672 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک