فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شجيعي,سيد ابراهيم

 

دوم آبان ماه سال 1335 ه ش در روستاي رئئين از توابع شهرستان اسفراين به دنيا آمد. او ششمين و آخرين فرزند خانواده بود. تا کلاس پنجم در زادگاهش به تحصيل پرداخت.
به پدر در کار کشاوزي کمک مي کرد، با او به مسجد مي رفت و نماز مي خواند. کودک پر جنب و جوش و فعال و کنجکاوي بود. صميمي و دوست داشتني بود و اوقاتش را به درس خواندن، کمک به خانواده و مطالعه مي گذاشت. نيکوکار، پاک و امين بود و او را سيد ابراهيم امين مي گفتند و درستکار و شجاع مي شناختند. بعد از اتمام کلاس پنجم به مدرسه اي در گنبد رفت و تا کلاس سوم راهنمايي در آنجا به تحصيل پرداخت و به علت بازگشت خانواده به روستا ترک تحصيل کرد. بعد از آن براي کار به اصفهان رفت و در آنجا به کار پارچه بافي مشغول شد و سپس به کار در ذوب آهن پرداخت. قرآن، مفاتيح و رساله را مطالعه مي کرد. پدر و مادرش را خيلي دوست داشت.
در سال 1354 به خدمت سربازي رفت و آموزش هوايي و چتربازي ديد. به علت شکستن پايش در پرش از هواپيما بقيه سربازي را در تدارکات پايگاه مربوطه گذراند.
از ابتدا دوست داشت خدمتگذار مردم باشد و براي مردم کار کند. دوست داشت قدرتي داشته باشد تا تمام قاچاق‌چيان خلافکار را توبيخ کند. جوانها را به خواندن قرآن و نماز دعوت مي کرد و خانواده را به صبر و بردباري و صرفه جويي و کمک به محرومان توصيه مي کرد.

بعد از پايان خدمت با خانم فاطمه نيازي پيمان ازدواج بست که مدت زندگي مشترکشان ده سال طول کشيد و ثمره اين اين ازدواج چهار فرزند به نام هاي مهدي، زينب، سميه، و زهرا مي باشند. در دوران انقلاب در مبارزات بر عليه حکومت شاه شرکت مي کرد. راهپيمايي‌ها را سر و سامان مي داد و ديگران را به شرکت در آن دعوت مي کرد.

بعد از انقلاب عضو کميته انقلاب اسلامي اسفراين شد و در سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سبزوار شد.
يک سال پس از ازدواج، خداوند پسري به او داد. بچه ها را دوست داشت و به آنها احترام مي گذاشت و مي گفت: بايد به بچه ها محبت کنيم. با خوش رفتاري و حوصله با آنها بازي و آنها را سرگرم مي کرد.
بعد از تولد فرزندش با سمت فرمانده گردان به کردستان و جبهه سر پل ذهاب رفت و مدت سه ماه در آنجا ماند. به کوچک و بزرگ احترام مي گذاشت.
در عمليات مسلم بن عقيل در جبهه سومار چهار دندان خود را از دست داد. در عمليات طريق القدس و بيت المقدس شرکت کرد که در عمليات طريق القدس در جبهه بستان از ناحيه دست مجروح شد. در 22 بهمن ماه سال 1362 بعد از به پايان بردن يک ماه آموزش فرماندهي، بار ديگر به جبهه رفت و در اسفند ماه همان سال در عمليات خيبر شرکت کرد. در آبان ماه سال 1363 با فرمانده گردان جبار در عمليات ميمک شرکت کرد که از ناحيه سر و در اسفند ماه همان سال در عمليات بدر از ناحيه سينه و شش ها مجروح شد. دکتر معالج يک سال استراحت براي او تجويز کرد، ولي سيد ابراهيم بعد از يک ماه بار ديگر به جبهه رفت.
به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد و در مراسم مذهبي و عزاداري شرکت مي کرد. موضع سياسي او تنها دفاع از ولايت و خط رهبري بود و بر فرامين امام تکيه داشت و بي چون و چرا مجري دستورات رهبري و فرماندهان رده بالاي خود بود.داراي اخلاق حسنه بود. به طوري که در لشگر 5 نصر همه فرماندهان از فرمانده لشگر گرفته تا فرماندهان گردانها به شخصيت ايشان اهميت مي دادند و حرفهايش را تاييد مي کردند و با يک برخورد طرف مقابل را عاشق خود مي کرد. در نماز شب ناله مي کرد و از حضرت فاطمه الزهرا در خواست پيروزي داشت و همچنين شهادتش را طلب مي کرد.
سيد ابراهيم شجيعي در تاريخ 23/11/1364 در منطقه عملياتي والفجر 8 بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسيد.
پيکر پاک اين سردار شهيد در بهشت شهداي سبزوار به خاک سپرده شد.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386


وصيتنامه
...چه تاسفي را اندوهناک تر از اين مي دانيد که از اين لحظات مکرر و پر برکت انقلاب اسلامي که شب و روز ما را فرا گرفته است، کم توجه عبور کنيم. اين انقلاب دارد با تمام ظالمان مي چنگد، اما تو به انتظار نشسته اي که امام زمان بيايد و همه ظالمان را از بين ببرد. بدان و آگاه باش که منتظران آقا امروزه با ما لبهايشان و جانهايشان در جبهه و پشت جبهه فرياد سر مي دهند: يا مهدي ادرکني. سيد ابراهيم شجيعي


خاطرات
پدرشهيد:
او هميشه همدم ما بود و هر جا که بود به ياد ما بود و مرتب نامه مي نوشت و تلفن مي کرد و به ما سر مي زد. هنگامي که روستا مي آمد، قاچاق فروشها از او مي ترسيدند و تا وقتي در روستا بود بود کسي از قاچاق فروش ها جرات نمايان شدن را نداشت. در دوران انقلاب جور ديگري بود و کمتر او را مي ديديم. بارها ساواک، او را دستگير مي کرد.

همسرشهيد:
به مطالعه و عبادت مي پرداخت و به طور شبانه روزي در سپاه فعاليت مي کرد و کار براي خدا را به استراحت و خواب ترجيح مي داد. در جذب نيرو فعال بود و سخنراني‌هاي متعددي در سطح شهر و روستا و مدارس داشت و جنگ را جنگ حق عليه باطل مي دانست و مي گفت: بايد به جبهه بروم. سفارش مي کرد که دست از انقلاب و اسلام برنداريد. در خط ولايت باشيد و حجاب خود را رعايت کنيد و فرزندان را به بهترين نحو تربيت کنيد تا آنها هم در آينده حافظ انقلاب و اسلام باشند. از جمله آرزوهايش رسيدن به کمال انساني و سلامتي رهبر و بزرگترين آرزويش رسيدن به درجه رفيع شهادت بود. هر بار که از جبهه باز مي گشت، مي گفت: خداوند اين دفعه توفيق برگشت را به من داد، اما شايد ديگر برگشتي نباشد و حلاليت مي طلبيد و از همه خداحافظي مي کرد و مي گفت: از شهادت من هراسي نداشته باشيد.

مادر شهيد:
وقتي از جبهه مي آمد، به او مي گفتم: ديگر بدن تو سوراخ سوراخ است، لازم نيست به جبهه بروي. بيا و دست زن و بچه ات را بگير و مدتي به روستا پيش ما بيا تا ما هم از دلتنگي بيرون بياييم. او در جواب مي گفت: مادرم. اگر من نروم يا ديگران نروند، مي داني چه خواهد شد؟ ديگر از اسلام خبري نخواهد بود و هر يک از ما دست يک کافر خونخواه خواهيم افتاد که ايمان و انسانيت ندارند. پس بايد به اين انقلاب و جنگ تا جايي که توان داريم کمک کنيم.

به او خبر داده بودند که بيا مبلغي واريز کن که بروي مکه و ايشان گفته بود. مکه من همين جا است و به زودي به مکه اي خواهم رفت که خشنودي خدا در آن است و آن شرکت در عمليات بود. در تابستان 1360 فرماندهي عملياتي سپاه اسفراين را بر عهده گرفت و مدت يک سال و نيم در اين پست انجام وظيفه کرد. دوباره او به همراه خانواده مورد تهاجم قرار گرفت ولي جان سالم به در برد.

علي اصغر مهري:
سيد ابراهيم هميشه مي گفت: يک مومن براي خدا کار مي کند تا اجرش را خدا بدهد. با بوق و کرنا نمي توان کار کرد. کار براي ريا بهتر است انجام نشود. چون روسياهي دارد، هم خود را گول زديم و هم خدا را و خدا ما را نخواهد بخشيد. او همه را به کسب تقوا، پرهيز از گناه و پرهيز از خودخواهي و رياست طلبي و مقام خواهي توصيه مي‌کرد و مي گفت: دنيا براي من هيچ ارزش ندارد و فرماندهي برايم يک پشيزي نمي ارزد. شهيد شجيعي مرد عمل بود و عمل و کارش بيشتر از حرفش بود و هميشه مي گفت: مرد در ميدان عمل شناخته مي شود.
او آن قدر محبوب بچه هاي رزمنده بود که همه دوست داشتند در کنار او و در واحد و گردان او فعاليت کنند.
در کارهاي دسته جمعي هيچ کس احساس نمي کرد او فرمانده است. خاضع و خاشع بود و در تمام کارها از جمله: در تميز کردن، توزيع غذا، جارو کردن و کندن سنگر پيشقدم بود. هيچ فرقي بين خود و ديگران قائل نبود. هميشه خود را مديون مي دانست و بيشتر از ديگران کار مي کرد.
او هميشه مي گفت: براي خدا کار کنيد، از کسي توقع پاداش و تشويق نداشته باشيد. استقامت کنيد و ديگران را به امر خير و نيکي دعوت کنيد. از گلوله و خمپاره نترسيد و بدانيد که اگر ترکشي از طرف خداوند مامور نباشد، به شما اصابت نخواهد کرد. در مقابل دشمن مثل کوه محکم و استوار باشيد.
آن قدر اعتماد به نفس داشت که هر جا مشکل ترين عمليات بود، نيروهايش را آماده مي کرد و خود پيشقدم بود و تا آن منطقه را فتح نمي کرد، عقب نمي آمد. آخرين حضور او در عمليات والفجر 8 بود.

محمد ابراهيم موهبتي:
قيافه مصمم و مردانه او مرا ياد مالک اشتر مي انداخت. يکي از شبها در منطقه عملياتي والفجر 8 در حال سخنراني بود که جذب سخنان او شدم. او مي گفت برادران رزمنده، ما شما را به زور نياورديم. اينجا صحنه نبرد و شهادت است و اگر کسي مي ترسد يا اينکه در هنگام پيشروي پا عقب مي گذارد، بهتر است همين حالا ما را تنها بگذارد. مي گفتند: اگر من شهيد شدم از روي جنازه من رد شويد و به جلو برويد و مبادا روحيه شما تغيير کند. شما نبايد به شخصي متکي باشيد. بعد از سخنراني او را براي صرف غذا دعوت کردم. بعد از غذا با حالت خاصي چشمهايش را به آسمان دوخت و گفت: خدايا، ماهم آماده شهادت هستيم. خدايا، ديگر خجالت مي کشم به سبزوار برگردم و به چهره پدران و مادران شهدا نگاه کنم.
من به ايشان گفتم: شما هنوز حيف هستيد و ما به وجود شما نياز داريم و از شما روحيه مي گيريم، اما ايشان گفت: برادر موهبتي، اين غذا و اين عمليات آخرين غذا و عمليات من است. اين گردان عبدالله تا حالا چندين فرمانده را که هيچ کدام بيشتر از يک سال دوام نياورده شهيد کرده و اين بار هم نوبت من است.

علي اکبر بابايي:
بعد از رسيدن به اهداف از پيش تعيين شده در عمليات والفجر 8، ايشان به همراه مسئول تدارکات گردان براي بررسي کمبود ها با موتور در خط مقدم بودند و مانند پدري مهربان به سنگرها سر مي زدند و جواب بچه ها را با لبخند مي دادند که چهره ايشان چهره ديگري بود و از آرامش خاصي برخوردار بود. در همين زمان در ميان نخلستان بر اثر اصابت ترکش توپ دشمن به شهادت رسيد.

اصغرفکور:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
آخرين لقمه را به دهان گذاشت و از جا بلند شد .مادرش آمد و تو چهار چوب در ايستاد .
يک لقمه ديگر بخور .راه دور است ،بخور مادر .
ابراهيم به چشمان خيس مادر نگاه کرد .سعي کرد لبخند بزند اما بغض گلويش را چسبيد .پدرش بقچه گره زده را زير بغل گرفته بود و نگاه مي کرد .
بجنب پسر الان آفتاب مي زند .
ابراهيم نگاهش را از چشمان خيس مادر بر داشت و به طرف کفش هاي لاستيکي اش رفت .مادر آه کشيد و صدايش به گوش رسيد .
در پناه خدا باشي ،ابراهيم .
ابراهيم از ايوان گلي به حياط پريد .مرغ و خروس ها پر سر و صدا ه اطراف فرار کردند .مادر لبخند زد ابراهيم بر گشت و نگاهش کرد .
زود بر مي گرديم .
مادرش سر جنباند .چارقدش را به صورت کشيد .هواي صبحگاهي خنک بود .ابراهيم براي آخرين بار به درخت هاي کوتاه و بلند نگاه کرد .دلش از غصه اي مي سوخت .دوست داشت همه رنگ و بو روستا را با خودش ببرد .هميشه وقتي تابستان مي رسيد ،همين حال را داشت .
تند تر بيا بچه جان ،دير برويم ميني بوس مي رود .
ابراهيم پا تند کرد و به کنار پدرش رفت .مي توانست صداي نفس هاي ا.و را بشنود .به ياد دوسه شب گذشته افتاد .پدرش از شنيدن خبر کربلايي کاظم حسابي ذوق کرده بود .وقتي به خانه رفته بودند ،اولين کسي که خبر رفتن شان به کرج شنيد ،مادرش بود .پدرش گفته بود اگر اوضاع کار رو به راه باشد ،تا آخر سال خيالش راحت است .
حواست کجاست آقا جان ،تند تر بيا .
ابراهيم به خودش آمد .فاصله اش با پدرش زياد شده بود .دوباره پا تند کرد .خوشحال بود که مي تواند کمک حال پدرش باشد .
از دور صداي خرناس اگزوز ميني بوسي به گوش مي رسيد .
جلوي قهوه خانه شلوغ بود .کارگر ها بقچه به دست ،منتظر بودند تا راننده از قهوه خانه بيرون بيايد .
حواست باشد شاقول را گم نکني .
ابراهيم دستمال يزدي را که شاقول و ترازو در آن بود ،رو به پدرش گرفت .
حواسم جمع است ،ببين چه گره ي محکمي زدم .
پدر روي سکو نشست و مثل همه منتظر شد کربلاي کاظم هم لنگان لنگان رسييد .ابراهيم شنيده بود که او از روي داربست افتاده .است .
گرسنه که نيستي ؟
ابراهيم به چشم هاي منتظر پدرش نگاه کرد و گف :نان و پنير داريم ،مي خواهي بدهم ؟
پدر حواسش جاي ديگر بود .کربلايي کاظم رسيد و چاق سلامتي کرد .
سر خيز باش تا کامروا شوي .
ابراهيم خنده اش گرفت .پدرش از جا بلند شد و با کربلايي دست داد .ابراهيم ناخوداگاه نگاهش به دست هاي آن دو افتاد به نظرش رسيد دست ها مثل چوب خشکي است که بد جوري رنده خورده باشد .
بلند شو ،بچه جان .
ابراهيم با صداي بلند از جا بلند شد .جمعيت جلوي قهوه خانه براي راننده صلوات فرستادند .جوان تر ها به کربلايي کاظم راه دادند تا زود تر سوار شود .ابراهيم براي لحظه اي به آسمان چشم دوخت .چند کبوتر صحرايي به سرعت در حال دور شدن بودند .
برو با لا ،معطل نکن .
ابراهين با فشار دست پدر از رکاب ميني بوس با لا رفت .وقتي روي صندلي نشست ،اشک در چشمش حلقه بست .حالا ديگر مطمئن بود که رفتني است .قرآن کوچکي را که همراهش آورده بود ،باز کرد .به ياد مکتب ملا اسماعيل افتاد .بغض گلويش را فشار داد .نتوانست جلوي اشکش را بگيرد .صورتش را روي بقچه گذاشتو شانه هاي کوچکش از گريه بي صدا لرزيد .
هيچي نشده ،دلت تنگ شد ؟
ابراهيم حوصله جواب دادن نداشت اما نمي خواست غصه هاي پدرش را بيشتر کند .صورتش را از روي بقچه بر داشت و لبخند زد .

دلم براي مرغ و خروس هايم تنگ شده .
کربلايي کاظم يکهو زد زير خنده و دندان هاي سياه و کج و ماوجش معلوم شد .شانه ابراهيم را دست پدر فشار داد .ابراهيم نگاهش را رو به او گرفت .چشم هاي پدر از تب غصه مي سوخت .
مجبوريم آقا جان .مجبوريم برويم .مگر نان خوردن دروغ مي شود .
ابراهيم سرش را پايين انداخت .پدرش سر او را به سينه گذاشت .لباس پدر بوي خاک مي داد .
ابراهيم چشمان خسته اش را بست و به ناله ي موتور ميني بوس گوش سپرد .نور نارنجي خورشيد روي شيشه هاي غبار گرفته ي ماشين بازي مي کرد .

کرج شهر کار بود .کربلايي کاظم ،ساختمان هاي يک طبقه نيمه کاره را نشان داد و دست به کمرش گذاشت .
اين خانه ها سازماني است .فکر کنم اگر بخواهي کار کني ،تا آخر پاييز هم کار داشته باشي .
ابراهيم که کارگر ها و بنا ها نگاه کرد .همه مشغول کار بودند .پدرش بسم الله گفت و لباس کار .پوشيد اولين روز کار سخت بود .ابراهيم احساس مي کرد غروب هيچ وقت نمي خواهد از راه برسد .
امروزحسابي خسته شدي .عيب ندارد .از فردا عادت مي کني .ابراهيم رد پاي خوشحالي را در صورت او ديد .ماه از پنجره بي قاب به اتاق مي تابيد .کربلايي کاظم بعد از نماز خوابيده بود و خرناس مي کشيد .ابراهيم قرآن کوچک را باز کرد .نور فانوس پت پت مي کرد .
قرآنت را بخوان و زود بخواب .فردا بايد زود تر بلند شويم .ابراهيم پتو را چهار تا کرد و به زيرش انداخت .دوباره آرزويي بزرگ در دلش جوانه زد :کاش مي شد به مدرسه بروم .
صبح زود تر از آن چه ابراهيم فکر مي کرد ارز راه رسيد .هنوز خستگي روز گذشته در بدنش بود .خميازه کشيد و به سختي از جا بلند شد پدر نکاهش کرد .
بدنت خام است ،مثل خشت خام .
صبح و کار دوباره از راه رسيده بود .روز هشتم کار بود که مباشر دستور داد همه در محوطه جمع شوند .
از امروز به دستور سر پرست پروژه ؛يايد يکسره تا ساعت چهار بعد از ظهر کار کنيد .کار از برنامه زمان بندي عقب است . بعد از ظهر هم يک ساعت زودتر تعطيل مي شويد .
همه به هم نگاه کردند .آثار نارضايتي در صورت شان موج مي زد . کربلايي کاظم لپ هايش را پر از باد کرد و زير لب گفت :اي بي انصاف ها ،مگر ما از آهن هستيم .
مباشر گره ي شل شده کرواتش را محکم کرد و از روي سکو پايين آمد .
من مامورم و معذور .هر کس نمي خواهد کار کند ،بيايد دفتر حسابش را تسويه کنيم .
چند نفري به دنبال مباشر رفتند .کربلايي کاظم به پدر ابراهيم نگاه کرد .
چاره اي نداريم .
ابراهيم دلش سوخت .پدر از پلکان با لا رفت و روي داربست ايستاد .روز ديگري آغاز شده بود .ابراهيم با خودش فکر کرد :حتما ناهار را بايد سر پايي بخوريم ،اما نماز چي ؟
بگو سيمان آب بگيرند ،بگو شل باشد تا درز آجر ها را خوب بپوشاند .
از صداي پدر ، تارضايتي به گوش مي رسيد .ابراهيم به طرف کارگر ها رفت .آن ها هم حوصله کار نداشتند .ابراهيم به طرف پدر بر گشت و گفت :فکر کنم نمي خواهند کار کنند خيلي بي حوصله اند .
پدر از دار بست چوبي پايين آمد .
حق دارند .ولي با لا خره اگر نمي خواهند کار کنند ،بايد تکليف شان را معلوم کنند .يا آره يا نه .
بعد خودش رفت و مشغول درست کردن سيمان آبکي شد .خورشيد به وسط آسمان رسيده بود .ظهر بود .ابراهيم لقمه اي نان به دهان گذاشت .مباشر با کلاه حصيري اش در محوطه قدم مي زد .عده اي که مانده بودند ،همچنان مشغول کار بودند .صداي اذذان از جاي دور به گوش مي رسيد .ابراهيم پدرش را ديد که به آرامي از داربست پايين مي آيد .
نمي خواهي نمازت را بخواني ؟
ابراهيم به مباشر نگاه کرد .مباشر دور تر ايستاده بود و آن ها را زير نظر داشت .پدر آستين هايسش را با لا زد و به طرف شير آب رفت .مباشر با قدم هاي کونتاه به طرف آن ها مي آمد .ابراهيم بقچه را باز کرد و جانماز پدر را بيرون آورد .براهيم نمي توانست چشمان مباشررا که پشت شيشه ي عينک ته استکاني اش بود ،ببيند .اما مطمئن بود دارد بد جوري نگاهشان مي کند .پدر قامت بست .
الله اکبر
مباشر نزديک شد و لبه ي کلاه حصيري اش را با لا برد .
نمازت را قطع کن !مگر قرار نبود يکسره تا ساعت چهار کار کنيد ؟
ابراهيم به پدرش نگاه کرد .از اين که هيچ اهميتي به حرف هاي مباشر نمي داد خوشحال بود .
من يکي به تو حقوق بده نيستم !
چهره ي پدر آرام بود .ابراهيم اين آرامش را فقط موقع نماز در پدرش مي ديد .
يا کار يا نماز .يکي را بايد انتخاب کني !
مباشر همچنان حرف مي زد .پدر سلام آخر نمازش را داد و صلوات فرستاد .به مباشر نگاه کرد .ابراهيم منتظر بود تا او حرفي بزند .پدر آرام از جا بلند شد اين بار نگاهش رو به ابراهيم بود .
بقچه را جمع کن برويم جايي که خدا نيست ،جاي ما نيست .آن روز ،غروب براي ابراهيم شکل ديگري بود .پدر سر او را نوازش کرد و لبخند زد .
رزق و روزي را خدا مي رساند .بد به دلت راه نده بچه جان .
کربلايي کاظم هم بقچه به دست از راه رسيد .پدر جلوي پايش بلند شد .هر دو به هم خيره شدند و يکهو زدند زير خنده .ابراهيم دستش را گذاشت تو دست پدر .دست پدر مثل سيمان سخت بود .

تو اين جا چکاره اي ؟
مشهدي حسين به ديوار تکيه داد و کلاه نمدي اش را از سر بر داشت .مردي که کروات ،با چهار خانه هاي درشت به گردنش بسته بود ،اخم آلود نگاهش کرد .
مثل اين که نمي خواهي جواب بدهي ؟
مشهدي حسين وسط سر طاسش را خاراند و گردنش را با لا گرفت .
مگر بايد چکاره باشم ؟نوکر دولت که نيستم ،آسيابانم .
مرد لاغر اندامي که کنار مرد کرواتي ايستاده بود ،چنگ انداخت و يقه مشهدي حسين را گرفت .
ليچار بار من مي کني ؟مي خواهي بدهم پوست از سرت بکند ؟
استوار قليچ ،تکيه اش را از ماشين بر داشت .هيکل چاق و گنده اش را به زور جا به جا کرد و جلو آمد .
مشهدي حسين ،به چشم هاي قي کرده و لبهاي سياه مرد لاغر چشم دوخت .مرد کرواتي جلو آمد و بي خودي لبخند زد .
استوار درست مي گويد به ما گفته اند اخرين بار ابراهيم شجيعي را تو همين خانه ديدند .به ما بگو چرا آمده و کجا رفت ،همين !
مشهدي حسين دستش را به کمرش زد .مرد کرواتي ،يک قدم جلو آمده را به عقب بر گشت و دست روي اسلحه ي کمري اش گذاشت .استوار لپ هايش را پر از باد کرد و ابرو با لا انداخت .
از من گفتن بود .فردا زن و يبچه ات نيايند پاسگاه و داد و فرياد راه بيندازند که چرا مشهدي را کردي تو زندان .
مشهدي حسين نخ دور کيسه توتون را باز کرد .خيال حرف زدن نداشت .براي لحظه اي نگاهش را تا دور دست به پرواز در آورد .خوشه هاي رسيده ي گندم زير نور آفتاب پاييزي به سرخي مي زدند .
پس نمي خواهي حرف بزني ؟
مشهدي حسين چپقش را داخل کيسه توتون کرد و گفت :اولش گفتم که .اين جا آسياب است .همه ي اهالي ده به اين جا مي آيند .سيد ابراهيم هم چند بار اين جا آمده .چهر تا جوال گندم داشت که مي خواست آرد کند .اين قضيه مال به گمانم شانرده هفده روز پيش باشد .منم آسيابانم نه فضول .کي گفته که من بايد بدانم مردم کجا مي روند و چکار مي کنند ؟
استوار هيکل خپله اش را تکان داد و رو به روي دو مامور ايستاد .
قربان ،اين ها آدم بشو نيستند .
مشهدي حسين سرفه کرد و نگاه پر از خشمش را به استوار دوخت .
خجالت بکش نايب .نان و اب و گوشت و مرغت مال همين آدم هاست .حا لا ديگر ما آدم نيستيم ؟اگر آدم بفروشيم آدم هستيم ؟
استوار گردن کوتاهش را رو به سرباز چرخاند .
دستبند بزن ،ببرش پاسگاه .
سر باز کلاه گشادش را روي سر جا به جا کرد و به طرف مشهدي حسين رفت .
مرد لاغر اندام خيز برداشت و دستش را روي سينه سرباز گذاشت .
برو عقب ببينم .مشهدي حسين مي خواهد با خودم حرف بزند .
سرباز پا به هم چسباند و مثل چوب خشک ايستاد .مرد لاغر اندام دست مشهدي حسين را گرفت و سعي کرد صورتش مهربان باشد .
نگران نباش .هر چه بگويي ،هيچ جا درز نمي کند .پرونده اين پسر را به من سپرده اند .من هم نمي خواهم دست خالي از اين جا بروم .فقط بگو کي او را ديديب و خودت را خلاص کن .
مشهدي حسين چپقش را به زانو کوبيد و خاکسترش را خالي کرد .بعد ناگهان مچ مرد لاغر اندام را چسبيد و چند قدم او را با خودبرد .
همه مي دانند دوران ترس و لرز دارد تمام مي شود .مردم بيدار شده اند انقلاب شده .فکر مي کني چون ما دهاتي هستيم ؛نمي دانيم در شهر چه خبر است .خيال خام مي کني عمو !
مرد لاغر اندام مچش را از ميان دست پينه بسته ي مشهدي حسين بيرون آورد و خيره نگاهش کرد .
اين حرف ها به تو نيامده ،پيرمرد .فکر کردي اگر چهار تا آدم بيکار بريزند توي خيابان و شعار هاي ضد سلطنت بدهند ،شاهنشاه تخت و تاجش را ول مي کند ؟پس فکر کردي ما چه کاره ايم ؟خيال کردي فقط آمديم تا ريشه امثال اين شجيعي را خشک کنيم .ما خوب مي دانيم که اعلاميه هايي که توي اين جا و دهات اطراف پخش مي شود ،کار همين آدمي است که الان معلوم نيست کجا قايم شده .بنابر اين ،با زبان خوش مي گويم ،حساب دستت باشد ،اگر اين جا اعلاميه اي پيدا کنيم ،اول يقه تو را مي چسبم .به آن پسر هم پيغام بده ،ساواک هر جا بروي مثل سايه دنبالت مي آيد .
مرد لاغر اندام با اين حرف آخر ،دماغش را با لا کشيد ،به طرف استوار رفت .
از امروز هر کس خواست تو اين ده گنده تر از دهانش حرف بزند ،حق داري که يک گلوله حرامش کني .
استوار سر تکان داد و به طرف جيپ رفت .مشهدي حسين دوباره پوز خند زد و دوباره نخ کيسه ي توتو نش را شل کرد .بعد نگاهش به ساقه هاي بلند گندم افتاد .جيپ در ميان گرد و خاک پشت سرش گم شده بود .
مشهدي حسين يک قدم به جلو بر داشت .خوب نگاه کرد .کسي ساقه هاي گندم را کنار زد و جلو آمد .نور آفتاب نمي گذاشت درست ببيند .دستش را سايبان چشمش کرد و لبخند زد .زير لب گفت :ابراهيم !
و با قدم هاي بلند به طرف او رفت .
ها ،عمو لابد ديدي حکومتي ها چه خط و نشاني برايت مي کشيدند .
ابراهيم لبهاي خشکش را به هم نزديک کرد لبخند زد .
سلام مش حسين .بدجوري گرفتار شده بودي .
مشهدي حسين دستش را به شانه ابراهيم گذاشت و با ذوق و شوق نگاهش کرد .
حالا شيري يا روباه ؟
ابراهيم به گرد و خاکي که هنوز در آسمان موج مي زد ،چشم دوخت و گفت :اين انقلاب به شير ها احتياج دارد ،مثل خودت مش حسين .
بعد کوله پشتي اش را زمين گذاشت و دست هايش را به هم ماليد .
پر از اعلاميه است .اگر بداني امام خميني چه حرف هايي زده کيف مي کني .چند تا نوار سخنراني هم آوردم .فقط لراي پخش اعلاميه ها حتما امشب بايد حاج آقا را ببينم .ارتباط او با بچه هاي مسجد خوب است .
مشهدي ابراهيم دست ابراهيم را گرفت و به طرف آسياب برد .
لب هاي خشکت نشان مي دهد که خيلي تشنه اي .
ابراهيم چنگ به موهاي خاک آلودش انداخت و گفت :از قم تا اينجا چند تا ماشين عوض کرده ام بعضي جا ها را هم مجبور شدم پياده از کوه و دشت بزنم .صبح وقتي به ده رسيدم ،داشتم از نفس مي افتادم .
مشهدي حسين کاسه را پر از آب کرد و به دست ابراهيم داد .
حکومتي ها بد جوري به تو پيله کرده اند .خيلي بايد مواظب خودت باشي .عمو . مخصوصا اين استوار به خونت تشنه است .
ابراهيم کاسه خالي را زمين گذاشت و گفت :زور بي خودي مي زنند خوب مي دانند که دارند نفس هاي آخر را مي زنند .
صداي مرگ بر شاه تو تمام شهر ها پيچيده .الان همه دست در دست هم گذاسشته اند تا طالم را نابود کنند ،مثل خودت که آسيابت را کردي نخفيگاه اعلاميه هاي نقلاب .مطمئن باش مشهدي ،ما پيروزيم .مشهدي حسين با کف دست اشک هايش را پاک کرد و ه طرف سفره نان رفت .
دو روز پيش اعلاميه ها را به حاج آقا رساندم .همين جوري که خواسته بودي ،گذاشتمش تو دل کيسه آرد .
ابراهيم سفره را باز کرد و لقمه به دهان گذاشت .از کريم چه خبر ؟تو اين چند روز ،از همه جا بي خبر بودم .
مشهدي حسين از پنجره کوچک به بيرون نگاه کرد و گفت :نگران نباش مثل خودت کارش را بلد است اعلاميه هايت را که دادي ،همه را به اسفراين برد . ميگفت هيچ کس باورش نمي شود اعلاميه از روستا به شهر مي رود .
ابراهيم از حا بلند شد .صورتش پر از خستگي بود .
بايد چرتي بزنم خيلي خسته ام .
مشهدي حسين نگاهش را به پستو دوخت و گفت :برو جاي هميشگي .
ابراهيم به طرف پستو رفت .شب ها و روزهاي زيادي را در آن گذرانده بود . آسياب تنها جايي بود که به آن جا شک نمي کرد خوابيد و وقتي بيدار شد که خورشيد کم کم به پشت کوه مي رفت .
خوب خوابيدي عمو .چند شبانه روز بي خوابي داشتي ؟
ابراهيم به بدنش کش و قوس داد و چهار انگشتش را نشان داد .مشهدي حسين سر تکان داد و زير لب گفت :عجب !
ساعتي بعد ،تاريکي روي دهکده رويين خيمه زد .ابراهيم از آسياب بيرون آمد .خنکاي هواي پاييزي صورتش را نوازش کرد .بايد به سراغ روحاني روستا مي رفت .مشهدي حسين هم آماده بود .ابراهيم زود تر راه افتاد .
نبايد با هم ديده شويم .مي ترسم براي خود شيريني هم که شده استوار ساواکي ها را آوار کند سرمان .
مشهدي حسين تا وقتي که ابراهيم در گندمزار از نظر ناپديد شود ،رفتن او رانگاه کرد .ماه کامل بود و نور نقره اي رنگش همه جا را رزوشن کرده بود .ابراهيم تا به ميدانچه ي روستا برسد ،به تصميمي کخه گرفته بود ،فکر کرد .
مشهدي حسين در پناه درختي منتظر ماند .
امشب براي ديدن حاج آقا خيلي عجله داري !
ابراهيم در قسمت تاريک ،تکيه به ديوار داد و گفت حتما امشب با خبر مي شوي .
مشهدي حسين به طرف خانه روحاني روستا راه افتاد .
ابراهيمي سعي کرد از او فاصله داشته باشد .مشهدي حسين چند ضربه به در حياط کوبيد .ابراهيم به اطرافش سرک کشيد .در باز شد .ابراهيم از دور نگاه کرد و کريم را شناخت .مشهدي حسين وارد حياط شد و در را نيمه باز گذاشت .ابراهيم يک بار ديگر به اطافش چشم دوخت و به سرعت وارد خانه شد .حاج آقا با ديدن آنها از جا بلند شد .بعد به طرف ابراهيم آمد و پيشاني او را بوسيد .
خوش آمدي .کم کم داشتم نگران مي شدم .اين سفرت طولاني تر بود .
مشهدي حسين نشست و چپقش را روشن کرد . کريم چاي آورد و ابراهيم شرح حال سفر چند روزه اش را گفت .
به اين نتيجه رسيدم که بايد کاري کنيم تا مردم روستا به انقلاب و آينده آن اميد وار باشند .
حاج آقا لبخند زد و گفت :چه چيزي بهتر از اعلاميه هايي که شما مي آوريد ؟
ابراهيم لحظه اي سکوت کرد .مشهدي حسين ابرو با لا انداخت و دستش را روي شانه او گذاشت .
بگو چي تو سرت مي گذرد ؟بگو ،شايد عملي باشد .
ابراهيم نگاهش ر با لا انداخت و به روحاني روستا چشم دوخت .
ب نظر من الان انقلاب در شرايطي است که ما مي توانيم کرهاي مهمي انجام بدهيم .جاي دور هم نمي رويم ،از همين روستاي خودمان شروع مي کنيم .
همه منتظر بودند تا ابراهيم حرف آخرش را بزند .ابراهيم زياد آن ها را منتظر نگذاشت .
بايد به پاسگاه حمله کنيم .اين کار ما باعث مي شود تا جواتن ها دل و جرات پيدا کنند و همين کار ر در روستاهاي ديگر انجام بدهند .
مشهدي نا خود آگاه از جا نيم خيز شد و با حيرت به ابراهيم نگاه کرد .حاج آقا سر تکان داد و به فکر فرو رفت .
اگر بترسيم ،هيچ وقت نمي توانيم در گام هاي بعدي انقلاب موفق بشويم .ما با ده نفر مي توانيم پاسگاه را خلع سلاح کنيم و از آن جا مثل يک سنگر استفاده مي کنيم .مطمئن باشيد نيروهاي انقلابي نمي گذارند دست تنها بمانيم .
حاج آقا لبخنذد زد و گفت :حرف مهم اين است که گفتي ،ما نبايد بترسيم !من موافقم و حاضرم در اين راه جان بدهم .

کريم چاي را هورت کشيد و به ابراهيم نگاه کرد .
نقشه اش به عهده خودت !من هم بچه ها را آماده مي کنم .
آن شب ابراهيم خوشحال بود .مي دانست راه پر خطري را مي رود اما امي وار بود .براي حمله به پاسگا ه ،يک هفته فرصت داشت .براي همين ،هر شب به اطراف پاسگاه مي رفت تا بهترين راه حمله را انتخاب کند .
يک هفته بعد ،در تا ريکي شب ،ده مرد به طرف پاسگاه مي رفتند .در دست هر کدام چوبي بود .
شما چهار نفر بعد از اين که ما نگهبان ها را خلع سلاح کرديم ،با يک اسلحه وارد پاسگاه شويد .سعي کنيد به هشچ سربازي آسيب نرسد .استوار را هم بسپاريد به من و بقيه .
ابراهيم به همراه کريم و دو نفر ديگر وارد محوطه پاسگاه شدند .سرباز نگهبان با ديدن آن ها زبانش به لکنت افتاد و اسلحه اش را زمين گذاشت .ابراهيم اسلحه را بر داشت .کريم به نشان علامت ،چراغ قوه اش را دو بار روشن و خاموش کرد .
چهار نفر بعدي ،در حالي که مشهدي حسين هم همراه آن ها بود فبه سرعت وارد محوطه پاسگاه شدند .ابراهيم به داخل راهروي کوچک سرک کشيد .صداي استوار را که در حال حرف زدن بود ،شنيد .به کريم نگاه کرد و آهسته گفت :استوار مسلح است ،هواي من را داشته باش .
هنوز به قدم به راهروي کوچک نگذاشته بود که دو سرباز مسلح از اتاق استوار بيرون آمدند .کريم فرياد کشيد :بخوابيد زمين .
دو سرباز بدون مقاومت دراز کشيدند .ابراهيم اسلحه را مسلح کرد و پاور چين به طرف اتاق استوار رفت .هنوز دستش را به سينه در نگذاشته بود که صداي شليک گلوله شنيده شد .به سرعت بيرون دويد .ابراهيم گلوله اي از در نيمه باز داخل اتاق شليک کرد .اين بار صداي شکستن شيشه آمد .مشهدي حسين و سه نفر ديگري وارد راهروي کوچک شدند .سرباز ها هنوز روي زمين دارز کشيده بودند .
از بيرون چه خبر ،مشهدي ؟
مشهدي حسين چوب را به دور سرش چرخاند و گفت : امن و امان !
در اتاق استوار با صدايي خشک روي پاشنه چرخيد .ابراهيم لوله اسلحه را رو به در گرفت .استوار در حالي که دو دستش را پشت سرش گذاشته بود .آرام بيرون آمد .
تو را به خدا ،من را نکشيد .
کريم از پشت استوار سرک کشيد و خنديد .
شيشه را شکستم و از پنجره رفتم تو .بدبخت مي ترسيد شليک گند .
ابراهيم جلو رفت و چشم در چشم استوار دوخت .
انقلاب ما بچه هاي نامرد ندارد .تو هربدي که به من کدي ،مي بخشمت .اما بايد به ديگران حساب پس بدهي .
استوار سرش را پايين انداخت .ابراهيم رو به کريم کرد و گفت :يکي از بچه ها را به شهر افرست و در خواست نيروي کمکي کن .امشب از آن شب هاست .
سرباز ها بيدارند .
نه ،صبر کن .اين خانه بايد يک خروجي داشته باشد .
غلامرضا دوباره نگاه کرد .
چرا اينجوري فکر مي کني ؟
ابراهيم مردي را که به سرعت در تاريکي ناپديد مي شد ،نشان داد وگفت :از کفش هاي او فهميدم .دم غروب از دري که ما زير نظر داريم ،وارد خانه شد .اما حالا از خانه سوم بيرون آمد .
به بچه ها بيسيم مي زنم تا تعقيبش کنند .
ابراهيم با تاييد سر تکان داد و دوباره به خانه چشم دوخت .غلامرضا مشغول حرف زدن با بيسيم شد .
يک نفر ديگر ار خانه بيرون آمد .
غلامرضا خم شد و سرک کشيد .
به نظرت دارند چکار مي کنند ؟
ابراهيم به عقب بر گشت و گفت :فکر مي کني چکار مي کنند ،توطئه .
از بالاي کوچه صداي پا مي آمد .
زودتر از اين جا برويم ،بهتر است .نبايد شک کنند .
هر دو آرام و سلانه سلانه به طرف خيابان مي رفتند .ابراهيم نگاهي به اطرهف انداخت و گفت :موقعيت خوبي را انتخاب کرده اند .جمعيت اين محله آن قدر زياد است که آمد و زرفت چند نفر ،آن هم با قيافه هاي ساختگي ،شک بر انگيز نيست .
وقتي به پايگاه بر گشتند ،حبيب منتظر بود .
هم حکم را گرفتم ،هم اطلاعات مهم .
ابراهيم پاکت را گرفت و باز کرد .
تاييد کردند که خانه مورد نظر يک خانه تيمي ضد انقلاب ها است .اجازه دادند که با هماهنگي اقدام کنيم .
حبيب پاکت دوم را هم به دست ابراهيم داد و گفت ::اين هم اطلاعات مهم !تمام افرادي که به خانه رفت و آمد مي کنند .شناسايي شدند ؛مسئول تيمي اين ها فردا به محل قرار مي آيد .
يعني همان جايي که ما مورد نظر داشتيم .
حبيب روي صندلي نشست و در جواب ابراهيم گفت :هيچي تو آن خانه نيست ،به جز يک ميز پينگ پنگ و چند تا آکواريوم خالي ،اما به هر صورت خانه تيمي است و اطلاعات هم تاييد کرده .محل قرار و جاي اصلي ،چند کوچه آن طرف تر است .يعني بغل گوش خودمان !
ابراهيم با تعجب به حبيب نگاه کرد و به طرف پنجره رفت .
خوشحالم که سربازان گمنام تا اين حد هوشيارند .فکر نمي کردم بغل گوش ما اين همه خبر باشد و ما بي خبر !
باشنيدن صداي بيسيم ،ابراهيم به طرف آن رفت .
به گوشم .
چهل و چهار تاييد مي شود .تماس ،شانزده است .
ابراهيم به غلامرضا نگاه کرد و گفت :بايد به اداره عمليات برويم .کار فوري و مهمي دارند .
ابراهيم خبري را که در اداره عمليات به او دادند ،به سختي مي توانست باور کند .
يک کاميون گوسفند تو خانه و مخل قرار اصلي خالي کردند . ابراهيم به فکر فرو رفت .مي دانست پشت اين کار ،قرار است نقشه بزرگي عملي شود .
فردا با تعداد نفرات کم به اين خانه حمله مي کنيم .دليلش را بعدا گزارش مي کنم .
ساعت ده صبح بود .دوچرخه سوار جوان به اطرافش نگاه کرد و دوچرخه را کنار ديوار گذاشت .ابراهيم چرخ دستي را جلو برد و از صاحب دکه آب خواست .
خير اموات ،يک ليوان آب به من بده که از تشنگي مردم .
در حالي که ليوان را سر مي کشيد ،به پشت بام خانه تيمي نگاه کرد .ليوان را پس داد و وارد کوچه شد . بيسيمش را روشن کرد .
موقعيت ؟
مستقر !
ابراهيم به انتهاي کوچه نگاه کرد .حبيب از خانه اي بيرون آمد و سطل زباله جلوي در گذاشت .ابراهيم به عقب سرش نگاه کرد . کوچه خلوت بود .به سرعت به طرف خانه دويد .
مشکلي نداشتي ؟
حبيب به پيرزني که روي پله نشسته بود ،نگاه کرد و گفت :نه .بنده خدا وقتي فهميد پاسداريم ،خيلي هم خوشحال شد .
ابراهيم به ارتفاع ديوار چشم دوخت .حبيب گفت :ديوار خيلي بلند است .
ابراهيم به طرف نردبان رفت .
با لا خره بايد يک کاري بکنيم .حتي اگر شده ،بپريم .
رسول سنگريزه اي به حياط پرت کرد .حبيب سرش را با لا گرفت و با اشاره حرف زد .ابراهيم در حالي که مواظب اطرافش بود ،از نردبان با لا رفت .حالا مي توانست گوسفند ها را که چهارگوشه حياط را پر کرده بودند ،ببيند .غلامرضا خميده به طرفش آمد .
چکار کنيم ؟جنب بخوريم ،گوسفند ها سر و صدا مي کنند .ابراهيم گفت :مغز کل اين ها فکر همه جا را کرده .اما بايد سريع تر از اينها عمل کنيم .در واقع بايد از گوسفند ها زرنگ تر باشيم .
حبيب بي صدا خنديد .ابراهيم دوباره سرک کشيد .
قدم به حياط بگذاريم ،متوجه مي شوند .گوسفند ها از سگ ها با هوش ترند .
حبيب ديوار مشترک بين دو خانه را نشان داد و گفت :اگر سريع عمل کنيم شايد اتفاقي نيفتد .
ابراهيم به ديوار خيره شد .ناگهان تمام قد بلند شد و مسلسل يوزي را به گردنش انداخت .
هواي من را داشته باشيد .بيسيم بزن بچه ها آماده باشند .
در ميان بهت و حيرت حبيب ،ابراهيم به روي يال ديوار پريد . رسول به حالت دراز کش ورودي اتاق ها را نشانه رفت .حبيب بيسيم را روشن کرد .ابراهيم بسم الله گفت و از يال ديوار به حياط پريد .
درد از مچ تا مغزش را آزار داد .گوسفند ها نگاه کردند .
ابراهيم بي معطلي به طرف اتاق دويد .گوسفند ها شروع به بع بع کردند .ابراهيم با کف پا محکم به در چوبي ضربه زد .در از جا کنده شد . دست ها به طرف اسلحه رفت اما هيچ کدام فرصت استفاده از آن را نداشتند .ابراهيم با سر به هشت نفري که آماده حمله بودند اشاره کرد .
فقط دراز بکشيد رو زمين .
حبيب هم لنگان لنگان خودش را رساند .گوسفند ها به هر طرفي مي دويدند و بع بع مي کردند .
حبيب به اتاق نقشه روي ميز نگاه کرد و لبخند زد .
چه جشني گرفتند .با اين نقشه چه آرزوهايي داشتند !ابراهيم به رسول که از ميان گوسفند ها راه باز مي کرد ،نگاه کرد و گفت :نقشه شان نقش بر آب شد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : شجيعي , سيد ابراهيم ,
بازدید : 316
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,526 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,218 نفر
بازدید این ماه : 5,861 نفر
بازدید ماه قبل : 8,401 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک