فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
بار الها سوي تو با چشم گريان آمدم
با دلي افسرده و حالي پريشان آمدم
گر بخواني يا براني کي روم از درگهت
بنده ام من با اميدي نزد سلطان آمد
نااميد از هر اميد جز عفو تو
با صد اميد، اي اميد نااميدان آمدم
...بارالها، خدايا تو خودت شاهد هستي که من خيلي مشتاق ديدار مولايم حسين (ع) هستم و در اين راه با دشمنان او مي جنگم و تن به ذلت نخواهم داد و يقين دارم که به شهادت خواهم رسيد.
...رسول الله مي فرمايد: درهاي بهشت زير سايه شمشيرهاست، و به فرموده حضرت علي (ع): جهاد، در رحمت الهي است که تنها به روي بندگان ويژه خداوند باز مي شود و ثمره اين راه «جهاد» بهشت است.»
يکي درد و يکي درمان پسندد

يکي وصل و يکي هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
امام نعمتي است که خداوند به ملت ايران عطا کرده، قدر اين نعمت را بدانيد. اسدمراد بالنگ




آثار منتشر شده درباره شهيد
عشق دست يافته
دفتر و کتابهايش را گذاشت توي طاقچه و نشست کنار سفره. مادر بشقاب برنج را گذاشت جلوي دستش و گفت: «اسدجان! چرا لباست رو عوض نمي کني؟»
- کار دارم مامان، مي خوام برم بيرون.
- کجا به سلامتي؟
- مي خوام برم بسيج.
- بسيج براي چي؟
- مي خوام ثبت نام کنم.
- بذار بابات بياد، بهش بگو، بعد برو.
- باب حرفي نداره، ديروز باهاش حرف زدم.
مادر نگاه مهرباني انداخت به صورت اسد و گفت: «مادرجون، مگه دنبالت کردن، يه خرده اروم تر بخور.» اسد لقمه اش را فرو داد و گفت: «بايد برم دنبال باقر. دوست ندارم معطلش کنم» ليوان را پر آب کرد و آن را سر کشيد. از جايش بلند شد و گفت: «چيزي از بيرون نمي خواي برات بخرم؟»
- نه پسرم. مواظب خودت باش. کارت که تموم شد، زود برگرد خونه.
در را که پشت سرش بست، چشمش افتاد به پدر که وارد کوچه شد. نزديک رفت و سلام کرد. پدر گفت: «سرظهر کجا با اين عجله؟»
- مي رم بسيج. خودت ديروز بهم رضايت نامه دادي يادت رفته؟
پدر ياد قولش که افتاد، ديگر حرفي نزد. خداحافظي کرد و به دو از کوچه رفت بيرون. پدر دست برد طرف زنگ و کليد را انداخت به در. مادر از جا بلند. چادرش را انداخت روي سرش و دويد طرف در. پدر را که ديد گفت: «جاوه! کليد داري ديگر چرا زنگ مي زني و من را با اين زانوهاي پر درد از پله ها مي کشي پائين».
- چي کار کنم خانم، عادت کردم. دست خودم نيست.
- اسد پيش پاي شما اومد بيرون. ديديش؟
- آره ديدمش. داشت مي رفت بسيج.
- آخه مرد، اسد شانزده هفده سالش بيشتر نيست، چرا قبول کردي؟
- خانم! مگه مي خواد چه کار کنه؟ يه عضو ساده بسيج مي شه.
- يعني چي کار مي کنه؟
- خيلي همت کنه، بعضي شب ها نگهباني مي ده.
- مرد! چطور قبول کردي شب بيرون از خونه باشه؟
- اي خانوم، شما هم گير دادي ها! گفتم که کارش نگهبانيه، نمي خواد که کوه بکنه. حالا مي ذاري بيام تو خونه يا نه؟
پدر اين را گفت و خم شد کنار حوض فيروزه اي و آبي زد به دست و صورتش. مادر حوله را داد دستش و رفت طرف قابلمه. غذاي جاوه را کشيد توي بشقاب و گذاشت جلوي دستش. لبخندي نشست روي لب هاي جاوه و گفت: «نگران نباش. اسد پسر زرنگيه. نگاه به سن و سالش نکن، هرجا باشه گليم خودش رو از آب مي کشه بيرون.» مادر چشم دوخت به صورت جاوه و گفت: «نگران نيستم. اسد پسر عاقليه. مي دونم که پاش رو کج نمي ذاره. مي گمبچه اس، يه وقت با اسلحه سر و کار داره، کار دست خودش نده.»
- مريم جان! خيالت راحت. اسد همچين بچه هم نيست. ماشاءاله هفده سالشه. در ضمن خودم حواسم بهش هست.
- لقمه آخر را که فرو داد، دستش را برد بالا و گفت: «الهي شکر.» مادر سفره را جمع کرد و استکاني چاي گذاشت جلوي دست جاوه. از جا بلند شد و گفت: «اگر خواستي چرت بزني، يه چيزي بکش روت سرما نخوري.»
- کجا ميخواي بري؟
- ميخوام يه اسپند واسه بچه ام دود کنم.
و رفت داخل آشپزخانه. ساعت از سه گذشته بود که اسد انگشت گذاشت روي زنگ. مادر آرام آرام از پله هاي ايوان آمد پايين. نگاهش که افتاد به اسد گفت: «چرا اينقدر دير کردي؟»
کارم طول کشيد، کلي دردسر کشيدم تا ثبت نام کردم.
رفت توي اتاق و کتاب رياضي را گذاشت جلوي دستش. مادر استکاني چاي ريخت و گفت: «بگير پسرم خسته اي، چايي رو بخور. اسد استکان را از دست مادر گرفت و گفت: «سه، چهار روز ديگر امتحان رياضي دارم. بايد يه کمي ديگه تمرين کنم.» چايي را سرکشيد و چشم دوخت به تمرين هاي کتاب. مادر سر گذاشت روي متکا و کم کم چشم هايش را خواب گرفت. اسد نگاهي انداخت به ساعت روي تاقچه و از جا بلند شد. رفت طرف کمد و لباس هاي داخلش را زير و رو کرد. مادر پلک گشود و گفت: «پسرم دنبال چي مي گردي؟»
- پيرهن مشکي ام کجاس؟
- توي کمده. باز مي خواي کجا بري؟ تازه يه ساعته برگشتي.
- مامان اين يکي دو روزه تاسوعا و عاشورا کسي خونه نمي مونه. باقر اينا نذري دارن. بايد برم کمک. بهش قول دادم. شايد تا آخر شب نيام خونه. تو مسجد هم مراسم عزاداريه.
- عيب نداره مادرجون، برو. من و بابات هم شب مي يايم مسجد.
شب چادر سياهش را کشيده بود روي شهر. ساعت 12 بود که صداي زنگ در بلند شد. مادر شانه جاوه تکان داد و گفت: «مرد! پاشو برو در رو باز کن. در ميزنن». جاوهبا چشم هاي خواب آلود از پله ها آمد پايين. در را که باز کرد چشمش افتاد به اسد و باقر. باقر سلام کرد و گفت: «ببخشيد آقاي بالنگ، اين وقت شب مزاحمتون شدم. اسدجان خيلي زحمت کشيدن. حلال کنيد.» جاوه خميازه اي کشيد و گفت: «کاري نکرده پسرم. دوستي واسه همين روزا خوبه. حالا بفرماييد تو.»
- خيلي ممنون بايد برم دير وقته.
اسد قابلمه برنج را داد دست جاوه و پارچ شربت را از دست باقر گرفت. تشکر کرد و گفت: «فرداهم مي يام کمک.» دست باقر را فشرد و وارد حياط شد.
؟؟
جاوه آستين هايش را کشيد بالا و رفت طرف حوض. وضو گرفت و گفت: مريم! تنگ غروب اسد کجاس؟
- ظهر که از مدرسه اومد خونه، ناهارش رو خورد و رفت بسيج.
جاوه دست برد طرف راديو، آنرا روشن کرد و گفت: «ساعت چند اذانه؟» مادر گفت: «يه ده دقيقه اي مونده به مغرب.» جاوه جا نماز را پهن کرد و قرآن را بوسيد. لاي آن را باز و شروع به خواندن کرد. صداي اذان از راديو بلند شد. دوباره قرآن را بوسيد و گذاشت به پيشاني و قامت نماز را بست. مادر داشت سفره شام را آماده مي کرد که زنگ در به صدا در آمد. چادر گلدارش را انداخت روي سرش و رفت طرف در. لنگه آنرا تا آخر باز کرد، اسد را که روبروش ديد، بروبر نگاهش کرد.
اسد گفت: «چيه مادر؟ چرا زل زدي به من؟»
- اين اسلحه چيه که دستته؟
- اشکالي داره؟
- مادرجون هنوز برات زوده.
پدر که تازه سلام نماز را داده بود، لبخندي پهن شد توي صورتشو گفت: «اسدجان! تو قد اسلحه نيستي، اون وقت مي خواي باهاش کار کني؟» اسد دستي کشيد روي اسلحه و گفت: «شايد قد اسلحه نباشم ولي از پسش برميام. خدا خودش کمکم مي کنه.» مادر رو کرد به جاوه و گفت: «اگر نمازت تموم شده، بيا شام بخوريم.» مادر توي هر بشقاب چند کتلت گذاشتو گفت: «اسد! شب خونه مي موني؟»
- نه مادر، بايد برم بسيج. امشب نگهبانم.
- مي خواي تو اين تاريکي با اسلحه بري بيرون؟ يه وقت خداي نکرده کسي بلايي سرت مي اره و اسلحه رو ازت مي گيره.
- مامان اين قدرها هم که فکر مي کني بي دست و پا نيستم.
رو کرد به جاوه و گفت: «راستي بابا، از فردا قراره يه دوره کلاس امدادگري ببينم. خيلي واجبه. حتما به دردم مي خوره. قراره از طرف بسيج باشه.» پدر تکه اي کتلت گذاشت توي نان و گفت: «خيلي خوبه ان شاءاله که موفق باشي.»
- بابا، برام دعا کن که بتونم به تعهدي که دادم به خوبي عمل کنم.
- چشم بابا جون، سر نماز دعات مي کنم.
اسد اسلحه را برداشت و گفت: «من ديگه بايد برم.» جاوه بلند شد و گفت: «پسرم اگه دلگير نمي شي تا پايگاه باهات بيام.» اسد نگاهي انداخت به مادر و دوباره رو کرد به پدر و گفت: «نمي خواد بابا من ...» مادر پريد توي حرفش و گفت: «خودت چطوري مي ري تو اين ظلمات بذار بابات باهات بياد.» جاوه کتش را از روي چوب رختي برداشت. شالش را داد دست اسد و گفت: «بابا جون شب هوا سرده. اين رو بپيچ دور گردنت.» اسد شال را گرفت و گفت: «پشت لبم سبز شده، خداي ناکرده مرد شدم. مامان هنوز دست بردار نيست و به چشم يه بچه کوچولو نگام مي کنه.»
مادر پيشاني اسد را بوسيد و گفت: «الهي قربونت برم. صد سالت هم که بشه، بازم براي من بچه اي.» جاوه گفت: «به دلت بد نياز خانم. سفرشش رو به بچه هاي بسيج مي کنم که هواش رو داشته باشن.» و همراه اسد از در حياط بيرون رفت.
؟؟؟
اسد جعبه شيريني را توي دستش جابجا کرد و انگشت گذاشت روي زنگ. مادر در را باز کرد و گفت: «چي شده گل از گلت شکفته. با جعبه شيريني اومدي خونه.»
- مامان اگه گفتي چي شده؟
- من از کجا بدونم. علم غيب که ندارم. اين جوري که تو توي پوست خودت نمي گنجي، لابد اتفاق خوبي برات افتاده.
مادر دست گرفت به زانويش و از پله ها بالا رفت. پشت سر اسد وارد اتاق شد و گفت: «حالا مي گي چي شده يا نه؟» جاوه که گوشه اتاق خوابيده بود، چشم باز کرد و گفت: «ايشالا خير باشه، طوري شده؟» اسد سلام کرد و گفت: «اگه بشنوي حتما خوشحال مي شي.» پلاستيک دستش را زمين گذاشت. در جعبه شيريني را باز کرد و گفت: «با تقاضام موافت کردن. از امروز عضو رسمي سپاه شدم.» مادر نشست کنارش و گفت: «پس درس و مدرسه ات چي مي شه؟»
- حالا درس روي مي شه بعدا خوند.
- يعني مي خواي ولش کني؟
- فعلا آره. شايد بعداً متفرقه خوندم.
گره پلاستيک را باز کرد و گفت: «اين هم لباس هام» آرم روي سينه اش را بوسيد و گفت: «حالا ديگه وظيفه ام سنگين تر شده.» مادر مات شد به صورتش و گفت: «منظورت چيه؟»
- منظورم اينه که بايد با تمام وجودم در خدمت انقلاب باشم و در هيچ موردي کوتاهي نکنم.
جاوه لبخندي زد و گفت: «خيلي خوشحالم که تو را شاد و خندان مي بينم.»
اسد جعبه شيريني را گرفت طرف جاوه و گفت: «اگر خدا بخواد، همين روزا به جبهه اعزام مي شم.» دل مادر هري ريخت پايين و رنگ صورتش برگشت. جاوه که متوجه نگراني او شد، گفت:«حالا کو تا اعزام. فعلا که حرفش رو مي زنه.» اسد گفت: «مامان حالا دهنت رو شيرين کن و جوش آينده رو نزن.» مادر گفت: «يعني راست مي خواي بري جبهه؟»
- آره مامان. اگر خدا بخواد تا چند وقت ديگه اعزام مي شيم. البته هنوز روزش معلوم نيست. وقتي ديد مادر پکر است، گفت: «مگر دوست نداري پسرت سرباز امام زمان باشه؟»
- چرا دوست دارم، ولي نمي دونم چرا يه دفعه ته دلم آشوب شد و ترس افتاد توي جونم.
- مامان تا خدا نخواد برگي از درخت نمي افته. اگر قسمت باشه که از اين دنيا برم، کنار شما هم که باشم، رفتني ام او و هيچ کسي نمي تونه جلوي مرگ رو بگيره. اگر خدا نخواد، تو آتيش هم برم چيزيم نمي شه. حالا يه لبخند بزن که امروز خيلي خوشحالم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : مراد بالنگ , اسدالله ,
بازدید : 167
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,148 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,249 نفر
بازدید این ماه : 3,892 نفر
بازدید ماه قبل : 6,432 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک