فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خاطرات
مصاحبه با مادر شهيد:
بسم الله الرحمن الرحيم
- روال گذشته زندگي شهيد را تعريف کنيد؟
در خانواده اي متوسط و مذهبي متولد شد. از همان اوايل کودکي با کارهاي کشاورزي و زحمات طاقت فرساي اين کار آشنا گرديد. در سن شش سالي به مدرسه رفت و با استعداد و ذوق خاصي به تحصيل پرداخت و دوشادوش پدر براي تامين مخارج خانواده تلاش مي کرد.
- از روحيات اخلاقي و عاطفي ايشان چه چيزهايي به خاطر داريد؟
هميشه و در همه حال متواضع بود وبا همه مهرباني مي نمود .در اين مدت که روح او در زندان جسم زنداني بود ,حتي کسي را آزرده ننمود و براي ديدار از اقوام و آشنايان اهميت خاصي قائل بود . در سلام دادن پيش قدم بود و کمتر حرف مي زد و بيشتر فکر مي کرد. هميشه لبخند بر لب داشت چنانکه بعد از شهادت نيز هنوز لبخند به لب داشت.
- شهيد چه نوع کتابهايي را مطالعه مي کرد؟
کتابهاي تحصيلي خود را مطالعه مي کرد و در ساير اوقات که وقت داشت از کتابهاي مذهبي و به خصوص قرآن را مطالعه مي کرد. به خواندن دعاهاي مفاتيح الجنان علاقه ي خاصي داشت.
- خاطراتي که از او داريد بنويسيد؟
در خانه بسيار علاقه داشت که کارهاي خوب را به بچه هاي ديگر بياموزد. با برادران و خوهرانش مهربان بود . در مرخصي هايي که از جبهه مي آمد هميشه از آنجا خاطرات خوبي برايمان داشت .هميشه از جمهوري اسلامي حمايت مي کرد و با ضدانقلاب مخالفت مي کرد.
-طرز برخورد با خانواده و نزديکانش چگونه بود ؟
با خانواده به بهترين شيوه اسلامي و مهربان برخورد مي نمود . هيچکس را آزرده نمي کرد ,يادم نمي آيد کسي از او رنجيده باشد. به تمام اقوام احترام مي گذاشت.
- فعاليت هاي اجتماعي - سياسي و مذهبي شهيد از چه زماني شروع شد؟ و مبارزات شهيد قبل از انقلاب و بعد از انقلاب را بنويسيد؟
در به جا آوردن مراسم مذهبي از همان زماني که خود را شناخت و از 10 سالگي کوشا بود . نمازش را مرتب مي خواند ودر سال 1356 يعني از زمانيکه براي فرزند امام( آيت الله سيد مصطفي خميني) چهلم برگزار شد و اعلاميه از طرف مراجع عظام داده شد و انقلاب وارد مرحله تعيين کننده شد ,اوبه فعاليت بر عليه رژيم شدت بخشيد.
اعلاميه هاي امام را در روستا پخش مي کرد. زمانيکه انقلاب پيروز شد اول در کميته انقلاب اسلامي اراک مشغول به فعاليت شد .سه ماه قبل از شهادت در يکي از نقاط حساس ماموريت انجام مي داد تا به جبهه اعزام شد.
- نگرش شهيد نسبت به امام و روحانين چه بود؟
شهيد امام را به عنوان رهبر و مرجع خويش انتخاب نموده بود و گوش به فرمان امام بود ودستورات امام را اجرا مي کرد. امام اين قلب تپنده مستضعفين را به عنوان رهبر جهان اسلامي مي شناخت و هميشه در تمام زمانهايي که حتي مهره هاي آمريکا نظير بني صدرخائن روحانيت را مورد حمله قرار مي دادند نظر وي اين بود که روحانيت اصيل ترين افرادي هستند که اسلام را پياده مي کنند و بايد از روحانيت پيروي نمود نه از مهره هاي آمريکا.
- چرا خدمت درپايگاههاي شهري سپاه را انتخاب نکرد و به جبهه رفت؟
عضو سپاه بود , سپاهي از تبار حسينيان که با عشق به الله و پيروزي حزب الله به جبهه ها شتافت . مي گفت اگر ما به جبهه ها نرويم پس که برود. امروز دفاع از اسلام بر دوش ما جوانهاي ايراني است و بايد براي نابودي دشمنان اسلام و جمهوري اسلامي از خون خود دريغ نکنيم.
- از مسائل و چيزهايي که او را رنج مي داد و تاکيد بسيار زيادي در باره آن داشت بگوييد؟
شهيد درباره انحرافاتي که گروهکهاي مزدور آمريکا در اذهان بعضي جوانان و افرد گول خورده ايجاد نموده بودند ,بسيار رنجور و ناراحت بود.
هميشه از خدا مي خواست که آنها را هدايت نمايد و به دامان اسلام بازگرداند و تاکيد داشت که هيچگونه سازشي با آنها نشود . همينطور در مورد اجراي قوانيني که درباره مبارزه با خانهاي ظالم بود.او تاکيد داشت که اين قانون از تصويب مجلس شوراي اسلامي بگذرد ونگذارند اين همه خوانين در جمهوري اسلامي به مردم ظلم نمايند.
- شهادت ايشان چه اثري در خانواده و بستگان شما ايجاد نمود؟
شهيد مسئوليت ما را در قبال انقلاب و اسلام بيشتر نمود . همان اثري را که تمام شهدا در ما ايجاد نمودند, چرا که همه شهدا فرزندان ما هستند و هرکسي که در جبهه اسلام مي جنگد فرزند ماست . اسلام عزيز را بايد حفظ نمود و هيچ عاملي نمي تواند انقلاب و ما را از هدف اصليمان که همانا برقراري حکومت اسلامي بر منطقه است بازدارد . همه ما مسئوليم تا اين انقلاب رابه ثمر برسانيم و خون شهدا را هدر ندهيم.
- خلاصه اي از شرح مبارزات شهيد رابنويسيد؟
او از بدوانقلاب در تمامي راهپيمايي ها شرکت مي کرد در مجالس دعا و نمازجماعت شرکت با شروع جنگ تحميلي به عضويت سپاه درآمد که در عمليات رمضان به شدت مجروح شد . مي گفت: من لياقت پاسدار بودن را ندارم و از سپاه درآمد و به شرکت واگن پارس رفت ولي باز هم طاقت نياورد که در کارخانه بماند از آنجا به جبهه رفت و تا روز شهادت هميشه درحال ماموريت به جبهه بود.
در تاريخ 1367/3/23 در عمليات بيت المقدس 7 بود که از لشکر 42 قدر مامور مي شود که به منطقه عملياتي برود .يکي از دوستانش مي گويد: آن شب پيش من آمد و گفت: من آمده ام که در عمليات شرکت کنم .من به عمليات رفتم و اسدالله چغاء در مقر ماند.
نزديکي صبح بعد از اينکه آن شهيد نماز را خوانده بود, توپ فرانسوي در جلوي پاي اومي خورد و او با چند نفر از دوستانش مثل شهيد سيد محمد سليماني به فيض شهادت نائل مي آيند.

مصاحبه بابرادر شهيد
- مختصري از کودکي ، نوجواني و جواني شهيد را بيان فرماييد؟
در سن يک سالگي بود که مادر خواب ديد سيد ي چهار حبه قند به اوداد و گفت: بين بچه ها تقسيم کن.مادر مي گويد: وقتي که آن مرد از خانه بيرون رفت به دنبال آن رفتم. ديدم در حياط دستش را گذاشته روي زبان اسدالله!! گفتم :چرا اين کا ر را مي کني؟! آن سيد گفت: من اين بچه را نشان کردم و مال ما است.
اسدالله نوجواني مهربان وبا ايمان بود. او از سن 9 سالگي نمازش را مي خواند و از نوجواني به دنبال کار رفت .شاگردي در مغازه هاي جلوبندي سازي.
بعد از چند سال شاگردي استاد کار شد و خود مغازه زد تااينکه اوايل انقلاب دست از کار کشيد و به مبارزه با حکومت شاه پرداخت. از اول انقلاب تا موقع شهيد شدن اين جوان در جبهه بود.
-از خصوصيات اخلاقي و رفتاري بارز شهيد آنچه ميدانيد خلاصه بنويسيد؟
آن شهيد بزرگوار خيلي به پدر ومادرش محبت مي کرد. در کار کشاورزي هم به آنها کمک مي کرد. او مبارز خستگي ناپذير جبهه بود. با اينکه در شرکت واگن پارس پست مکانيکي و کار مهمي داشت ,دست از جبهه برنداشت تا به فيض شهادت نائل آمد.
- چند خاطره ازشهيد را به طور خلاصه بيان کنيد؟
در اوايل سال 1367 بود از ماموريت جبهه آمده بود .يک روز پيش من آمد و گفت که همسرم از اينکه دوباره مي خواهم به جبهه بروم ناراحت است. بيا با هم به طريقي آن را راضي کنيم که با خوشحالي را به جبهه بروم.
به او گفتم که باشد براي شام مي آيم خانه شما . شب شد به خانه آنها که در خيابان ادبجو بود, رفتيم . بعد از شام گفتم بيا با هم يک مراسم دعاي توسل برگزار کنيم .
حتماً اعظم خانم راضي مي شود. اتفاقاً شب چهارشنيه بود من به کمک اسدالله دعاي توسل را خوانديم که زنهايمان از اطاق بغل مي گفتند که ما ديگر راضي هستيم به جبهه برويد. اسدالله خيلي خوشحال شد ودر تاريخ 67/2/12 به جبهه رفتيم که در آن عمليات به لقاء الله پيوست.
- از آخرين صحبتهاي شهيد آنچه را به ياد داريد بگوييد؟
من و اسدالله تقريباً 7 سال با هم بوديم اوايل در لشکر 17 علي بن ابيطالب هر دو ما در واحد مهندسي بوديم ,هميشه در کنار هم بوديم . او نسبت به امام خيلي علاقه داشت هميشه سر نماز در بين نصيحت هايي که مي کرد, مي گفت: خدا اين امام را به ما هديه کرده است . يک شب عمليات والفجر 4 بود من رابه قيد قرعه کشي انتخاب کرده بودند و بايد در سنگر مي ماندم که اگر راننده کم آوردند از ما استفاده کنند. آن شب رفتم پيش اسدالله .بعد از پيش او رفتم براي شرکت در عمليات. آن شب من مجروح شدم .اسدالله هم بعد از من در عمليات شرکت مي کند ودر همان عمليات به شهادت مي ر سد.






آثار باقي مانده از شهيد
نامه از شهيد به خانواده اش
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خدا
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و با سلام و درود به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران .سلام ،پس از عرض سلام سلامتي شما را از درگاه خداوند متعال خواستارم . باري اگر از احوال اين جانب فرزندان خود اسد ا.. و غلامعلي خواسته باشيد, خوب و سلامت هستم و به دعا گويي شما مشغول هستيم .پدروماد رهر دوي ما حالمان خوب است و هيچ گونه ناراحتي در پيش نيست . ما هر دو جايمان خوب هست برادرهامان وخواهان را هردو سلام مخصوصي مي رسانيم .
همسايگان و آشنايان و زن برادران و برادران و دوستان را سلام مي رسانيم .
مادر جان اميدوارم که اميد آقا وزهرا را در پيش خود نگهداري کنيد .موقعي که اعظم کاردارد .خداحافظ از طرف اسدالله و غلامعلي چقاء



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : چقاء , اسدالله ,
بازدید : 255
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

لطف اللّه مددي :
درود به ارواح طيبه شهدا به خصوص امام راحل ، قبل از اينکه بنده هم در منطقه به ايشان ملحق شوم در عمليات کربلاي يک بعد از پيروزي اين عمليات به جمع آوري کليه نيروها توسط فرمانده لشکر به قسمت عقبه ،غروب دومين روز بعد از عمليات کربلاي يک باربا آقاي لطفي در منطقه دهلران برخورد داشتيم که بسيار روحيه عالي داشتند و کليه فرماندهان را توسط فرماندهي لشکر جهت تقدير و تشکر به آنجا احضار کرده بودند . ما اولين بار آنجا به خدمتشان رسيديم .
روحيه بسيجي بسيار بالايي داشتند ايشان خصوصيتهاي بسيار والايي داشتند مثلاً هيچ وقت خودشان را (از نظر پست) بروز بدهند که ما از اين امر غافل بوديم و هيچ کس نمي دانست که داراي چه موقعيت اجتماعي است .
از نظر اعتقادات واقعاً سبقت کامل داشتند و در همان دوران تحصيل براي همسن و سالان و حتي بزرگتر از خودشان زبانزد خاص و عام بودند .
خضوع و فروتني بيش از حد ـ جلوگيري از تضعيف حقوق مردم در همه جهات ـ جسارت در دفاع از حقوق حق مردم که در يک موضوع که مربوط به عمران روستا در رابطه با اداره راه و ترابري بود با تلاش و پيگيري شبانه روزي موفق شده است که موضوع را به نفع مردم روستا خاتمه دهد . از آنجا متوجه شديم که آيشان در مسائل اجتماعي ازخود گذشتگي والايي داشتند .
آنطور که متوجه شديم و دير متوجه شديم و از اين بابت خودمان را سرزنش مي کنيم .بنده يک بار در منطقه کنجان چم بخش کردستان توسط آن بلند پرواز اعزام شدم و بعد از آن به منطقه جنوب آمديم ،در يک عمليات البته ايشان ، زماني متوجه شديم که کار از کار گذشته بود. بنده در بخش قلاويزان خدمت آقاي اسماعيلي رسيديم و سوال کرديم که آقاي لطفي کجا شريف دارند ؟ ايشان فرمودند که لطفي خط يک هستند .غروب آقاي لطفي سراغ ما را گرفتند و دوستان به ايشان اطلاع دادند مددي باز اعزام به جبهه شد و از شط علي به اينجا آمدند. ايشان در جستجوي ما بودند که ما را ببينند و راهنمائي هاي لازم را بکنند. ابتدا به ساکن وقتي ايشان تشريف آوردند هم زمان با يک نگاه ويژه به آقاي لطفي توجه مي کردند و سوال کردند شما که با آقاي لطفي از نزديک آشنايي داريد يک تصميمي براي خودتان بگيريد من گفتم چه تصميمي ؟ گفتند خط يک مثل قتلگاهِ و اينجا بايد کار حسيني شود به همين خاطر مي توانيد با کمک آقاي لطفي جاي مناسب تري را براي خودتان اتخاذ کنيد بعداً آقاي لطفي آقاي مقيمي را احضار کردند و از او درخواست کردندن که هواي بنده را داشته باشند و به من توجه ويژه داشته باشند. بعداً از آقاي مقيمي سوال کردم که آقاي لطفي کدام قسمت مسئوليت دارند ؟ايشان در جواب من گفتند که آقاي لطفي چه مسئوليتي دارند که ايشان گفتند که آقاي لطفي سفارش شما را به من کردند . من در جواب ايشان گفتم که آقاي لطفي در مورد موقعيت نظامي خود هيچ وقت در محل به کسي چيزي نمي گويند ،آقاي مقيمي گفتند : اينجا هر چه از نظر ادوات(ضد زره) مشاهده مي کنيد تا قائم مقامي لشکر زير نظر آقاي لطفي است .
سلسله مراتب پستهاي آقاي لطفي شرح زير بوده است .
در دسته ادوات مسئول دسته پياده نظام ادوات و مسئول گردانندگي بي سيم گردان ادوات. فرماندهي گروهان ،فرمانده دسته اودات ، فرمانده گردان ادوات. بعد از اين آقاي مقيمي اظهار داشتندکه آقاي لطفي در حال حاضر يکي از مهره هايي هستند که در موقعي ک عمليات بشود در طرح عمليات صاحب نظر هستند و بايد از چگونگي انجام عمليات در منطقه اظهار نظر بفرمايند .سپس از آقاي مقيمي تشکر کردم و گفتم آقاي لطفي هيچ وقت از موقعيت ها نظامي خودش چه در مسجد و چه در ستاد خاتم الانبياء صحبت نمي کردند که ما اطلاع داشته باشيم .
زماني که ما از جزيره مينو بعد از عمليات فاوبه شلمچه آمديم مرحله بعد که مجدداً بار سوم در فاصله متناوب اعزام شدم مجدداً آقاي لطفي در منطقه نعل اسبي زيارت کردم و آقاي لطفي مجدداً ما را مورد لطف قرار دادند و گفتند که عمو باز شما ما را شرمنده کرديد و به جبهه آمدي. همان جا که زندگي مي کني و خانه شما هست، خودش جبهه است. باز شما آن خانه را تنها گذاشتي و به جبهه آمدي .پس از اين به مدت يک ساعت با همديگر بوديم که ايشان تشريف بردند و فردا ساعت شش آقاي لطفي پيش ما آمدند و يک سري مواد و لوازم غذايي آورده بودند . ما يک سري وسائل و غنائم تهيه ديده بوديم براي خودمان به عنوان ياد بود داشتيم .
در کنارش وسايلي آنجا انباشته بود وقتي آقاي لطفي مواد غذائي آورده بود دوستان از او گرفتند .سپس آقاي لطفي گفتند :که اين وسايل فرماندهي عراق است چه کسي اين غنيمتها را گرفت .من هم گفتم : که آقاي لطفي اينها را من گرفتم و پس با حالت ذوق و شوق اينها را (غنائم) يکي يکي به آنها نشان مي داد که ايشان با مشاهده غنائم در مقام نصيحت بنده بر آمدند و گفتند :اگر بخواهي در خط به فکر جمع غنائم باشي آن هدف هايي که داري باطل مي شود و بنده در همان لحظه منقلب شدم و قدري نارحت نيز شدم (از کار خودم) و اشکم سرازير شد و ايشان گفتند اگر هجرت ،هجرت الي اللّه است چشم داشت براي مسائل و غنائم جنگي باشد آن هجرت هجرت سودمندي نيست و من اين سفارش را به مانند يک گوشواره به گوشم آويزان کردم و فهميدم که آقاي لطفي به حدي رسيده اند که واقعاً نمونه يک انسان کامل و وارسته بودند .
عمليات کربلاي 4 بوده که ايشان در آن شرکت داشت. آن عمليات به علت گستردگي نظامي ايده و نظرها در باره ايشان متفاوت است ولي آنچه مسلم است و بنده حتي با حاج آقا بربماني سوال کردم ايشان گفتند :که در کربلاي4 به علت تک سنگين دشمن افراد زيادي به شهادت رسيدند و ما در پشت جبهه بوديم که من خبر به شهادت رسيدن آقاي لطفي راشنيدم وجهت اطلاع از چگونگي شهادت ايشان از طريق ستاد خاتم مجدداً به جبهه اعزام شدم و به منطقه شلمچه اعزام شدم و در کنارماموريتم در جستجو موقعيت و چگونه به شهادت رسيدن آقاي لطفي بودم که در اين زمان از حاج آقاي اسماعيل فکوري، از نيروهاي بسيار خوب که بچه جويبار بود و نيز حاج آقاي (کَتاب) از بچه هاي قائم شهر بودند اظهار داشتند که حاج آقاي لطفي در منطقه عملياتي کربلاي 4 که دشمن تک سنگيني انجام داده بود از آن موقع ايشان وضعيت نا مشخصي دارند .تا اينکه ابوي آقاي لطفي (حاج قهرمان لطفي) بعد از چند مدتي از عمليات کربلاي 4 به منطقه آمدند و نيز به طريقي مطلع شدم که ايشان به منطقه آمدند که در آن زمان من در شلمچه بودم و متوجه شدم که ايشان در هفت تپه هستند. با کمک يکي از دوستان که از بچه هاي قائمشهر بودندبه نام برادر نعمت نيکزاد و با اتفاق ابوي آقاي لطفي به منطقه عملياتي نعل اسبي در کنار شط رسيديم و از آنجا بازديد نموديم که اجساد نيروها عراقي آنجا روي آب افتاده بودند که با هم شاهد و ناظر آن صحنه در آن نقطه بوديم .سپس خدمت حاج آقا صافي (معاون فرمانده لشکر )رسيديم و از وي در مودر وضعيت آقاي لطفي سوال کرديم که ايشان در جواب به ما گفتند طبق دستور فرمان حضرت امام خميني :کسي که در به شهادت رسيدن شخصي به مرحله يقين کامل نرسيده باشد و اينکه دو نفر رزمنده با چشم خودشان به شهادت رسيدن شخصي را نديده باشند نمي توان به شهادت رسيدن آن شخص را گواهي نمود و يا تأئيد کرد که وي شهيد شده . من خودم نديدم که لطفي شهيد شده باشد .
اين مطالب را نيز به ما يادآوري کردند که اولين مرحله عمليات « بسم اللّه الرحمن الرحيم » يک نفر که نامشان را قيد نکردند به عنوان فرمانده گردان علي بن ابي طالب به همراه آقاي لطفي به عنوان مسئول بي سيم مخابرات لشکر و جانشين قائم مقام لشکر بعد از حاج آقاي صافي بودند که در آن مقام و موقعيت سرنوشت و وضعيت ايشان نامشخص گرديد و تا به امروز هم نا مشخص است .

مادر شهيد :
آن زمان ماشين رفت و آمد نمي کرد صبح او را به دوش مي بستم و به دکتر مي بردم آن زمان جاده نبود از کنار رودخانه مي رفتيم تا امام زاده و از آنجا سنگتراشان مي رفتيم و از سنگتراشان سوار ماشين مي شديم و به شهر مي رفتيم .او را به ساري نزد دکتر بردم و غروب برگشتم اما حال او خوب نشدتا 10 روز همه روزه او را به شهر مي بردم براي درمان .بعد از 10 روز گفتند دکتر زماني دکتر خوبي است من و پدرش او را به مطب دکتر برديم ،دکتر نبود او را برديم منزل دکتر .پس از معاينه دکتر برايش دارو نوشت آن زمان يک شيشه شربت را 100 تومان خريديم .دکتر گفت اين شربت را بايد تا يک سال بخورد او خورد و بهتر شد ولي باز مريض بود اهالي روستا گفتند او را در ذوالجناح بکشيد و ما اين کار را کرديم .ملاي محل گفت نام او را علي اصغر بگذاريد .

حميد رضا رستميان:
در يکي از روزهاي پس از عمليات قدس 4 در منطقه عملياتي هور الهويزه با تعدادي از دوستان در عقبه ادوات و ضدزره لشکر (پشت دژ هور) در حال استراحت بوديم .دوستاني همچون شهيد افشاريان ،شهيد سالخورده ،شهيد ناصحي و ديگر دوستان در داخل چادر مشغول استراحت بوديم. تازه زمزمه مأموريتي جديد به گوش ما رسيد. شهيد لطفي را در اطراف چادر ديدم که در تلاش و پيگير امورات بود به او گفتم که بيا کنار ما بشين و کم استراحت کن ،ايشان به داخل چادر ما آمدند و از او درباره مأموريت جديد سوال کرديم. او گفت که قرار است بنده به اتفاق تعدادي از نيروهاب مجرب ادواتي(ضدزره) به منطقه جديد اعزام شوم. البته کسي از منطقه جديد خبري نداشت و نام منطقه را نمي دانست. فقط خبر مأموريت جديد پخش شده بود. شهيد لطفي رو به بنده و شهيد سالخورده کرد و گفت :که شما هم بياييد با هم به آن منطقه برويم و مقدمات عمليات را انجام دهيم. البته شرايط جسمي بنده نا مساعد و نا مناسب بود و در زمان مجروحيت به سر مي بردم لذا ،با درخواست شهيد لطفي موافقت نکردم ايشان از ما خداحافظي کرد و رفت ما اصلاً نه از او خبر داشتيم و نه مي دانستيم در کدام منطقه است. حدود دو ماه از آن زمان گذشته بودو او همچنان در آن منطقه تلاش مي کرد و مشغول آماده سازي منطقه عملياتي بود. نه مرخصي مي رفت و نه ما او را در منطقه مي ديديم خلاصه تلاش ايشان و ساير رزمندگان اسلام که مأموريت لشکر ويژه 25 کربلا را پيگيري مي کرند پس از مدتها که با رعايت کامل اصول امنيتي و حفاظتي همراه بود به عمليات سرنوشت ساز والفجر هشت و فتح شهر استراتژيک فاو عراق منتهي شد . تلاش همه رزمندگان اسلام در آماده سازي منطقه عملياتي والفجر هشت و خط کشي و ادامه عمليات فوق باعث شد که دنياي استکباري در مقابل قدرت الهي رزمندگان اسلام زانو بزند و اين چيزي جز جهاد في سبيل اللّه و خالصانه شهداي گرانقدر جنگ تحميلي نبود که با دفاعي عاشورائي و نبردي علوي با دشمنان جنگيدند و با نثار خون خود درخت نظام مقدس جمهوري اسلامي را آبياري کردند .
شهيد اسداللّه لطفي از نيروهايي بود که از توپخانه لشکر به ادوات لشکر انتقال يافت و با توجه به جديت ،تلاش ،توانمندي ،علاقه در مسئوليت پذيري ،اهتمام فردي در حلّ مشکلات و بحرانهاي موجود ،از خودشان چهره اي فعال ساخته بودند. او فردي باوقار خوش مشرب و شاد بود که همه اين اوصاف باعث شناخت او توسط فرماندهان رده هاي مختلف لشکر شده بود. مسئوليتهاي شهيد لطفي در ادوات لشکر ،ابتدا مسئول مخابرات ،سپس مسئول بعضي از محور هاي عملياتي ادوات در جبهه هاي مختلف و سپس معاون ادوات و ضد زره لشکر شدند .
خلاقيت و ابتکار عمل ,روابط صميمي و همه جانبه ايشان با فرماندهان و مسئولين به موفقيتهاي او افزوده بود .
ايشان روابط بسيار خوب و نزديک با سردار مرتضي قرباني ،سردار کميل کهنسال و شهيد طوسي داشتند .
شهيد لطفي ،قبل از عمليات کربلاي چهار وارد اين منطقه شده کليه امورات استقرار و آماده سازي ادواتي را بر اجراي کوشش در زمان عمليات پيگيري مي کردند حدود يک ماه قبل از شروع عمليات کربلاي چهار در جبهه خرمشهر حضور فعال داشتند. اين حقير روز قبل از شروع عمليات وارد اين منطقه شدم از شهيد اسماعيل سالخورده جوياي حال شهيد لطفي شدم .ايشان گفتند که او به يگان دريايي لشکر انتقال يافته و در آن يگان مشغول به خدمت مي باشد .
عمليات شروع شد ما همچنان توفيق ديدار او را نداشتيم. شهيد لطفي داوطلبانه به همراه گردان علي ابن ابي طالب (ع) که فرماندهي اين گردان را شهيد صلبي به عهده داشت وارد جزاير عراق شدند و مشغول نبرد سخت و عاشورايي با دژخيمان زمان شدند .
به دليل فشار بيش ار حدّ دشمن در اين منطقه نيروهاي گردانهاي عمل کننده محاصره شدند ولي همچنان نيروهاي بسيجي و سپاهي رزم با ارتشيان بعثي به جاي تسليم شدن برگزيدند و جانانه تا آخرين قطرة خونشان جنگيدند و عده اي به درجه رفيع شهادت نائل آمدند .
صبح روز دوم عمليات مجدداً بنده جوياي حال شهيد لطفي شدم ،آنها گفتند که در درگيري شديد ديروز نيرو هاي پياده با دشمنان بعثي در لحظات آخر ايشان از پشت بي سيم با فرماندهي تماس گرفتند ضمن درخواست حلاليت و دعاي خير از فرماندهان لشکر و زير مجموعه ،آخرين وضعيت خود را که نزديک به شهادت آنها بود اعلام نموده و خداحافظي کردند .
بعداً دوستان اطلاعات به دست مي آورندکه تصاوير شهيد لطفي در کنار شهيد صلبي فرمانده گردان علي ابن ابيطالب (ع) لشکر که به شهادت رسيده بودند ديده شده بود .
خداوند انشااللّه به اين شهيد درجه متعالي و به خانواده شان صبر عنايت و به ما توفيق ادامه دادن راه همه شهيدان را در زير پرچم ولايت فقيه عنايت بفرمايد .
رضارنجبر:
براي کساني که همراه يا دوست شهيد با شند بيان خاطره بسيار مشکل مي باشد آنهم شهيد وارسته اي چون لطفي . از خصوصيات شهيد عرض کنم شهيد لطفي جواني روستايي خوش زبن ،تقريباً تُپل و سبتاً چاق ،شوخ طبع و مسلط به مقررات و روابط عمومي و با اين تفاسير در جمع بسيجيان شخص وارسته اي بود .تمام ما بسيجيان در پايگاه بسيج منتظران شهادت واقع در ابتدا بلوار کشاورز جنب بازار روز مشغول نگهباني و حراست بوديم چون در آن زمان فقط در پايگاه و در سطح شهرستان ساري فعال بود و عمليات ايست بازرسي انجام مي دادند . شهيد از روستاي که در 22 کيلومتري ساري بوده تا محل بسيج که در مسجدي بوديم مي آمد و شبها در آنجا مي ماند، چون اکثراً همة بسيجي ها همسن بوديم و بيشتر با هم دورمي زديم در نتيجه خاطرات هم زياد است من نمي دانم از کدام خاطرات بگويم چون همه شب و روز آن دوران خاطره است .
شهيد لطفي دوران آموزش تکميلي اعزام به جبهه را نگذرانده بود و فقط آموزش عمومي هفت روز گروه مقاومت بسيج در يکي از پادگان ها را طي نمود و با اين آموزش اصلاً نيرو به جبهه اعزام نمي کردند مگر اينکه کسي بگويد آموزش ديده ام و کسي از نيروهاي پرسنلي آن وقت اعتراضي نکرده باشند .در آن زمان پايگاه بسيج منتظران شهادت يکي از پايگاه هاي فعال بود و به طبع کارهاي خارق العاده اي نيز انجام مي دادند . در آن زمان ما در غروب بعد از نماز مغرب و عشاء کلاس احکام و قرائت قرآن داشتيم و مدرس آن کسي نبود جز حاج آقا مهدوي پدر خانم آقاي بريماني (فرمانده سابق پايگاه) وقتي جناب آقاي بريماني متوجه شد که شهيد لطفي قرار است با آموزش هفت روزه به جبهه اعزام شود دريک صحبت خودماني اعلام کرد که من نمي گذارم به جبهه اعزام شويد و خطرناک است .ناگهان بغض شهيد ترکيد و شروع به گريه نمود. يادم نمي رود هنوز اشکهاي قشنگ چشمانش را به ياد دارم که چگونه براي اعزام به جبهه سرازير شده بود .خلاصه آن شب وقتي متوجه شد که آقاي بريماني نسبت به عدم اعزام ايشان به جبهه مُصرّ است ديگر مستاصل شد و دست به دامان حاج آقا مهدوي و آقاي زارعي برد خلاصه به هر صورتي بود با گريه زاري و . . . جواز اعزام به جبهه را گرفت که تا پايان مأموريت (شهادت) به طور مستقيم در جبهه ها حضور داشت .

جواد پرکاني:
شهيد لطفي از عزيزان بسيجي بود که فعاليت خود را از پايگاه منتظران شهادت شروع نمود از عزيزان بسيجي بود که عاشق رهبري بود. من يادم است براي رفتن به جبهه لحظه شماري مي کرند .يک شب استادداشتيم که درس قرآن و احکام را براي بچه ها تدريس مي کرد و ايشان را گرفتند تا موافقت کنند به جبهه رخت بندد وقتي بنده مخالفت نمودم ديدم اشک از چشمان ايشان جاري شده است و مثل بچه ها گريه مي کند اين صحنه براي همگان تکان دهنده بود و در جمع عزيزان از بنده قول گرفتند که با اعزامشان موافقت کنم و بعد اعزام جبهه ها شد .شهيد عزيز در برپايي نماز جماعت و جمعه بسيار فعال بود هر وقت از جبهه باز مي گشت اول حضوري در پايگاه داشت و بعد به منزل مي رفت و در مدت مرخصي در پايگاه بود و شب تا صبح در پايگاه حضور داشت .شهيد عزيز چهره اش بسيار شوخ طبع و خندان بود و هميشه از شهيد و شهادت صحبت مي نمود در ديدار با خانواده خود بسيار علاقه نشان مي داد و هميشه دوستان را وادار مي کرد به انجام اين امور .در عمليات کربلاي 4 که بنده توفيق داشتم در جمع دوستان باشم ، ايشان که فرد بانفوذ و نترس و معروف در ادوات حضور داشت جز ارکان اصلي اداوت بود ،قبل از عمليات يادم مي آيد يک شب خدمت ايشان رسيدم بسيار گريان بود ، نگران از ايشان سوال کردم: اسد عزيز چرا نگراني ؟ فرمود: نمي دانم چرا خداوندمرا مورد عفو قرار نمي دهد و شهادت را نصيبم نمي کند. اين بار از خداوند خواستم شهادت را نصيب من بکند .به ايشان گفتم آقاي لطفي شما حيف هستيد بايدباشيدو خدمت کنيد. ايشان با ناراحتي فراوان به من گفت : تو با من بد هستي ،علاقمند نيستي که اين حرف را مي زني ،من از خدا چنين خواستم يقيناً همين طور خواهد شد .از دوستان شهيدش صحبت مي کرد ،شهيد عزيز نسبت به شهيد طوسي ،کميل و مرتضي قرباني علاقه ي خاصي داشت .

محمد ساعي :
تابستان سال 1364 بود از آنجائيکه پايگاه منتظران شهادت از پايگاههاي فعال شهر بود و به صورت شبانه روزي برادران بسيجي در آن حضور داشتند و مأموريت هاي مختلف بسيج از قبيل ايست بازرسي ،گشت و شناسايي و پشتيباني و جمع آوري کمکهاي مردمي به جبهه و جنگ را انجام مي دادند. شبها نيز در پايگاه و مسجد محل مي خوابيدند ،يکي از شبهاي تابستان به خاطر گرمي هوا برادران روي پشت بام مسجد خوابيده بودند که موقع نماز صبح شهيد لطفي براي گرفتن وضو و اقامه نماز از خواب بيدار شد. به خاطر خستگي مفرط که تا نيمه هاي شب برنامه ايست بازرسي و گشت بود از يادش رفته بود که روي پشت بام است و همين طور به خيال اينکه در حياط مسجد مي باشد از روي پشت بام عبور کرده و از ارتفاع 7 ـ 8 متري به زمين سقوط و پاي ايشان شکست .البته از آن ارتفاع که ايشان پرت شد خواست خداوند بود که صدمه بيشتري به ايشان وارد نشد تا بتواند در ميادين نبرد خدمت رساني بيشتري نموده و در جبهه شربت شهادت را بنوشد .

سيد مرتضي موسوي تاکامي:
در تاريخ 23/11/64 در منطقه عملياتي فاو ساختماني مقر فرماندهي عراق بود که نيروهاي داخل ساختمان 24 ساعت استقامت نمودند. حتي اين موضوع را در اخبار هم داشتيم برادر اصغر لطفي به اتفاق برادر پاسدار ابراهيم خليلي ساکن ساري با توپ 106 به منطقه مورد نظر آمد و با شليک چند گلوله بخشي از ساختمان را تخريب نمود. يادم مي آيد که آن روز با پاي برهنه بودند و با کمک نيروهاي ويژه ساختمان فرماندهي عراق تحت محاصره و تصرف قرار گرفت و تعداد زيادي از نيروهاي عراقي داخل آن مجموعه به اسارت در آمدند .
در تاريخ 28/11/64 نيروهاي عراقي تک محکم که واقعاً بسيار شديد بود، زدند. يادم مي آيد اين عزيز با توپ 106 در تمام نقاط خاکريز که احتمال شکسته شدن آن را مي داد حاضر مي شد و با شليک چند گلوله توپ 106 منطقه را اشغال دشمن نجات مي داد که پا تک روز 28 بهمن 64 مشهور است .حتي بعد ها مورد تحليل فرماندهان قرار گرفت در پايان ياد اين شهيد عزيزوشهيدان سيد علي موسوي تاکامي و امر اللّه آري تاکامي در عمليات فاو به خير .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : لطفي , اسدالله ,
بازدید : 250
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
بار الها سوي تو با چشم گريان آمدم
با دلي افسرده و حالي پريشان آمدم
گر بخواني يا براني کي روم از درگهت
بنده ام من با اميدي نزد سلطان آمد
نااميد از هر اميد جز عفو تو
با صد اميد، اي اميد نااميدان آمدم
...بارالها، خدايا تو خودت شاهد هستي که من خيلي مشتاق ديدار مولايم حسين (ع) هستم و در اين راه با دشمنان او مي جنگم و تن به ذلت نخواهم داد و يقين دارم که به شهادت خواهم رسيد.
...رسول الله مي فرمايد: درهاي بهشت زير سايه شمشيرهاست، و به فرموده حضرت علي (ع): جهاد، در رحمت الهي است که تنها به روي بندگان ويژه خداوند باز مي شود و ثمره اين راه «جهاد» بهشت است.»
يکي درد و يکي درمان پسندد

يکي وصل و يکي هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
امام نعمتي است که خداوند به ملت ايران عطا کرده، قدر اين نعمت را بدانيد. اسدمراد بالنگ




آثار منتشر شده درباره شهيد
عشق دست يافته
دفتر و کتابهايش را گذاشت توي طاقچه و نشست کنار سفره. مادر بشقاب برنج را گذاشت جلوي دستش و گفت: «اسدجان! چرا لباست رو عوض نمي کني؟»
- کار دارم مامان، مي خوام برم بيرون.
- کجا به سلامتي؟
- مي خوام برم بسيج.
- بسيج براي چي؟
- مي خوام ثبت نام کنم.
- بذار بابات بياد، بهش بگو، بعد برو.
- باب حرفي نداره، ديروز باهاش حرف زدم.
مادر نگاه مهرباني انداخت به صورت اسد و گفت: «مادرجون، مگه دنبالت کردن، يه خرده اروم تر بخور.» اسد لقمه اش را فرو داد و گفت: «بايد برم دنبال باقر. دوست ندارم معطلش کنم» ليوان را پر آب کرد و آن را سر کشيد. از جايش بلند شد و گفت: «چيزي از بيرون نمي خواي برات بخرم؟»
- نه پسرم. مواظب خودت باش. کارت که تموم شد، زود برگرد خونه.
در را که پشت سرش بست، چشمش افتاد به پدر که وارد کوچه شد. نزديک رفت و سلام کرد. پدر گفت: «سرظهر کجا با اين عجله؟»
- مي رم بسيج. خودت ديروز بهم رضايت نامه دادي يادت رفته؟
پدر ياد قولش که افتاد، ديگر حرفي نزد. خداحافظي کرد و به دو از کوچه رفت بيرون. پدر دست برد طرف زنگ و کليد را انداخت به در. مادر از جا بلند. چادرش را انداخت روي سرش و دويد طرف در. پدر را که ديد گفت: «جاوه! کليد داري ديگر چرا زنگ مي زني و من را با اين زانوهاي پر درد از پله ها مي کشي پائين».
- چي کار کنم خانم، عادت کردم. دست خودم نيست.
- اسد پيش پاي شما اومد بيرون. ديديش؟
- آره ديدمش. داشت مي رفت بسيج.
- آخه مرد، اسد شانزده هفده سالش بيشتر نيست، چرا قبول کردي؟
- خانم! مگه مي خواد چه کار کنه؟ يه عضو ساده بسيج مي شه.
- يعني چي کار مي کنه؟
- خيلي همت کنه، بعضي شب ها نگهباني مي ده.
- مرد! چطور قبول کردي شب بيرون از خونه باشه؟
- اي خانوم، شما هم گير دادي ها! گفتم که کارش نگهبانيه، نمي خواد که کوه بکنه. حالا مي ذاري بيام تو خونه يا نه؟
پدر اين را گفت و خم شد کنار حوض فيروزه اي و آبي زد به دست و صورتش. مادر حوله را داد دستش و رفت طرف قابلمه. غذاي جاوه را کشيد توي بشقاب و گذاشت جلوي دستش. لبخندي نشست روي لب هاي جاوه و گفت: «نگران نباش. اسد پسر زرنگيه. نگاه به سن و سالش نکن، هرجا باشه گليم خودش رو از آب مي کشه بيرون.» مادر چشم دوخت به صورت جاوه و گفت: «نگران نيستم. اسد پسر عاقليه. مي دونم که پاش رو کج نمي ذاره. مي گمبچه اس، يه وقت با اسلحه سر و کار داره، کار دست خودش نده.»
- مريم جان! خيالت راحت. اسد همچين بچه هم نيست. ماشاءاله هفده سالشه. در ضمن خودم حواسم بهش هست.
- لقمه آخر را که فرو داد، دستش را برد بالا و گفت: «الهي شکر.» مادر سفره را جمع کرد و استکاني چاي گذاشت جلوي دست جاوه. از جا بلند شد و گفت: «اگر خواستي چرت بزني، يه چيزي بکش روت سرما نخوري.»
- کجا ميخواي بري؟
- ميخوام يه اسپند واسه بچه ام دود کنم.
و رفت داخل آشپزخانه. ساعت از سه گذشته بود که اسد انگشت گذاشت روي زنگ. مادر آرام آرام از پله هاي ايوان آمد پايين. نگاهش که افتاد به اسد گفت: «چرا اينقدر دير کردي؟»
کارم طول کشيد، کلي دردسر کشيدم تا ثبت نام کردم.
رفت توي اتاق و کتاب رياضي را گذاشت جلوي دستش. مادر استکاني چاي ريخت و گفت: «بگير پسرم خسته اي، چايي رو بخور. اسد استکان را از دست مادر گرفت و گفت: «سه، چهار روز ديگر امتحان رياضي دارم. بايد يه کمي ديگه تمرين کنم.» چايي را سرکشيد و چشم دوخت به تمرين هاي کتاب. مادر سر گذاشت روي متکا و کم کم چشم هايش را خواب گرفت. اسد نگاهي انداخت به ساعت روي تاقچه و از جا بلند شد. رفت طرف کمد و لباس هاي داخلش را زير و رو کرد. مادر پلک گشود و گفت: «پسرم دنبال چي مي گردي؟»
- پيرهن مشکي ام کجاس؟
- توي کمده. باز مي خواي کجا بري؟ تازه يه ساعته برگشتي.
- مامان اين يکي دو روزه تاسوعا و عاشورا کسي خونه نمي مونه. باقر اينا نذري دارن. بايد برم کمک. بهش قول دادم. شايد تا آخر شب نيام خونه. تو مسجد هم مراسم عزاداريه.
- عيب نداره مادرجون، برو. من و بابات هم شب مي يايم مسجد.
شب چادر سياهش را کشيده بود روي شهر. ساعت 12 بود که صداي زنگ در بلند شد. مادر شانه جاوه تکان داد و گفت: «مرد! پاشو برو در رو باز کن. در ميزنن». جاوهبا چشم هاي خواب آلود از پله ها آمد پايين. در را که باز کرد چشمش افتاد به اسد و باقر. باقر سلام کرد و گفت: «ببخشيد آقاي بالنگ، اين وقت شب مزاحمتون شدم. اسدجان خيلي زحمت کشيدن. حلال کنيد.» جاوه خميازه اي کشيد و گفت: «کاري نکرده پسرم. دوستي واسه همين روزا خوبه. حالا بفرماييد تو.»
- خيلي ممنون بايد برم دير وقته.
اسد قابلمه برنج را داد دست جاوه و پارچ شربت را از دست باقر گرفت. تشکر کرد و گفت: «فرداهم مي يام کمک.» دست باقر را فشرد و وارد حياط شد.
؟؟
جاوه آستين هايش را کشيد بالا و رفت طرف حوض. وضو گرفت و گفت: مريم! تنگ غروب اسد کجاس؟
- ظهر که از مدرسه اومد خونه، ناهارش رو خورد و رفت بسيج.
جاوه دست برد طرف راديو، آنرا روشن کرد و گفت: «ساعت چند اذانه؟» مادر گفت: «يه ده دقيقه اي مونده به مغرب.» جاوه جا نماز را پهن کرد و قرآن را بوسيد. لاي آن را باز و شروع به خواندن کرد. صداي اذان از راديو بلند شد. دوباره قرآن را بوسيد و گذاشت به پيشاني و قامت نماز را بست. مادر داشت سفره شام را آماده مي کرد که زنگ در به صدا در آمد. چادر گلدارش را انداخت روي سرش و رفت طرف در. لنگه آنرا تا آخر باز کرد، اسد را که روبروش ديد، بروبر نگاهش کرد.
اسد گفت: «چيه مادر؟ چرا زل زدي به من؟»
- اين اسلحه چيه که دستته؟
- اشکالي داره؟
- مادرجون هنوز برات زوده.
پدر که تازه سلام نماز را داده بود، لبخندي پهن شد توي صورتشو گفت: «اسدجان! تو قد اسلحه نيستي، اون وقت مي خواي باهاش کار کني؟» اسد دستي کشيد روي اسلحه و گفت: «شايد قد اسلحه نباشم ولي از پسش برميام. خدا خودش کمکم مي کنه.» مادر رو کرد به جاوه و گفت: «اگر نمازت تموم شده، بيا شام بخوريم.» مادر توي هر بشقاب چند کتلت گذاشتو گفت: «اسد! شب خونه مي موني؟»
- نه مادر، بايد برم بسيج. امشب نگهبانم.
- مي خواي تو اين تاريکي با اسلحه بري بيرون؟ يه وقت خداي نکرده کسي بلايي سرت مي اره و اسلحه رو ازت مي گيره.
- مامان اين قدرها هم که فکر مي کني بي دست و پا نيستم.
رو کرد به جاوه و گفت: «راستي بابا، از فردا قراره يه دوره کلاس امدادگري ببينم. خيلي واجبه. حتما به دردم مي خوره. قراره از طرف بسيج باشه.» پدر تکه اي کتلت گذاشت توي نان و گفت: «خيلي خوبه ان شاءاله که موفق باشي.»
- بابا، برام دعا کن که بتونم به تعهدي که دادم به خوبي عمل کنم.
- چشم بابا جون، سر نماز دعات مي کنم.
اسد اسلحه را برداشت و گفت: «من ديگه بايد برم.» جاوه بلند شد و گفت: «پسرم اگه دلگير نمي شي تا پايگاه باهات بيام.» اسد نگاهي انداخت به مادر و دوباره رو کرد به پدر و گفت: «نمي خواد بابا من ...» مادر پريد توي حرفش و گفت: «خودت چطوري مي ري تو اين ظلمات بذار بابات باهات بياد.» جاوه کتش را از روي چوب رختي برداشت. شالش را داد دست اسد و گفت: «بابا جون شب هوا سرده. اين رو بپيچ دور گردنت.» اسد شال را گرفت و گفت: «پشت لبم سبز شده، خداي ناکرده مرد شدم. مامان هنوز دست بردار نيست و به چشم يه بچه کوچولو نگام مي کنه.»
مادر پيشاني اسد را بوسيد و گفت: «الهي قربونت برم. صد سالت هم که بشه، بازم براي من بچه اي.» جاوه گفت: «به دلت بد نياز خانم. سفرشش رو به بچه هاي بسيج مي کنم که هواش رو داشته باشن.» و همراه اسد از در حياط بيرون رفت.
؟؟؟
اسد جعبه شيريني را توي دستش جابجا کرد و انگشت گذاشت روي زنگ. مادر در را باز کرد و گفت: «چي شده گل از گلت شکفته. با جعبه شيريني اومدي خونه.»
- مامان اگه گفتي چي شده؟
- من از کجا بدونم. علم غيب که ندارم. اين جوري که تو توي پوست خودت نمي گنجي، لابد اتفاق خوبي برات افتاده.
مادر دست گرفت به زانويش و از پله ها بالا رفت. پشت سر اسد وارد اتاق شد و گفت: «حالا مي گي چي شده يا نه؟» جاوه که گوشه اتاق خوابيده بود، چشم باز کرد و گفت: «ايشالا خير باشه، طوري شده؟» اسد سلام کرد و گفت: «اگه بشنوي حتما خوشحال مي شي.» پلاستيک دستش را زمين گذاشت. در جعبه شيريني را باز کرد و گفت: «با تقاضام موافت کردن. از امروز عضو رسمي سپاه شدم.» مادر نشست کنارش و گفت: «پس درس و مدرسه ات چي مي شه؟»
- حالا درس روي مي شه بعدا خوند.
- يعني مي خواي ولش کني؟
- فعلا آره. شايد بعداً متفرقه خوندم.
گره پلاستيک را باز کرد و گفت: «اين هم لباس هام» آرم روي سينه اش را بوسيد و گفت: «حالا ديگه وظيفه ام سنگين تر شده.» مادر مات شد به صورتش و گفت: «منظورت چيه؟»
- منظورم اينه که بايد با تمام وجودم در خدمت انقلاب باشم و در هيچ موردي کوتاهي نکنم.
جاوه لبخندي زد و گفت: «خيلي خوشحالم که تو را شاد و خندان مي بينم.»
اسد جعبه شيريني را گرفت طرف جاوه و گفت: «اگر خدا بخواد، همين روزا به جبهه اعزام مي شم.» دل مادر هري ريخت پايين و رنگ صورتش برگشت. جاوه که متوجه نگراني او شد، گفت:«حالا کو تا اعزام. فعلا که حرفش رو مي زنه.» اسد گفت: «مامان حالا دهنت رو شيرين کن و جوش آينده رو نزن.» مادر گفت: «يعني راست مي خواي بري جبهه؟»
- آره مامان. اگر خدا بخواد تا چند وقت ديگه اعزام مي شيم. البته هنوز روزش معلوم نيست. وقتي ديد مادر پکر است، گفت: «مگر دوست نداري پسرت سرباز امام زمان باشه؟»
- چرا دوست دارم، ولي نمي دونم چرا يه دفعه ته دلم آشوب شد و ترس افتاد توي جونم.
- مامان تا خدا نخواد برگي از درخت نمي افته. اگر قسمت باشه که از اين دنيا برم، کنار شما هم که باشم، رفتني ام او و هيچ کسي نمي تونه جلوي مرگ رو بگيره. اگر خدا نخواد، تو آتيش هم برم چيزيم نمي شه. حالا يه لبخند بزن که امروز خيلي خوشحالم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : مراد بالنگ , اسدالله ,
بازدید : 167
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,210 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,902 نفر
بازدید این ماه : 5,545 نفر
بازدید ماه قبل : 8,085 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک