در سال 1342 در خطة شهيدپرور اليگودرز، يكي از ياران صديق خدا، فرزند پيامبر ديده به جهان گشود. وي كه در خانوادهاي متدين، مذهبي و كشاورز پاي به عرصة وجود نهاده بودند، از همان بدو كودكي با قرآن مانوس شد و عطر قرآن مجيد او را سرمست از جام معرفت الهي ساخت.
ايام نوجواني شهيد مصادف با انقلاب اسلامي بود. ايشان نيز مانند ديگر ايرانيان مسلم عليه رژيم طاغوتي در كنار برادر بزرگش، شهيد سيد مصطفي، انزجار و نفرت خود را اعلام مينمود. وي در به آتش كشيدن ساواك دوشادوش برادرش نقش مهمي را ايفا نمود. سيد جواد تحصيلات خود را توانست تا ديپلم در رشتة اقتصاد ادامه دهد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و با شروع جنگ تحميلي در چندين مرحله به جبههها اعزام شد و در هر مرحله حماسهها آفريد كه هنوز ياد و خاطرة دلاوريهايش زبانزد خاص و عام، به خصوص همسنگرانش ميباشد.
سيد جواد علاقة وافري به ورزش از جمله كشتي و باستاني داشت و در اين دو زمينه پيشكسوت بود. سيد جواد و سيد مصطفي يار و همرزم هم در جبهههاي جنگ بودند و در وحدتي ناب و سرشار از عشق با برادر خويش نسيم خوش عطر برادري را در منطقة بستان، عين خوش، كرخه نور، زبيدات، چزابه، حاج عمران، فاو، شاخ شميران و شلمچه تقديم به همسنگرانش خويش نمود. با اين كه رشادتهاي سيد جواد را همه ميدانند، اما جاي اين گونه افراد اكنون در دوران سازندگي خالي است. آري، سيد جواد در عمليات والفجر 9 در سليمانية عراق براي تثبيت ارتفاعات مشرف بر شهر چزابة عراق جلودار بود و در نوك پيكان گردان شهدا حركت ميكرد و ماية دلگرمي همرزمانش به شمار ميآمد.
چند روزي به عمليات كربلاي 5 مانده بود. وي براي ديدار و وداع به ديدار خانوادهاش رفت و پس از بازگشت در شب عمليات شال سبزي به كمر بست و رهسپار خط مقدم شد و تا پايان عمليات مردانه جنگيد. بعد از عمليات وي دور از چشم ديگران عرج خونين خود را آغاز نمود و اين سان سيد جواد در فتح شلمچه در شرق بصره به شهادت رسيد.
يكي از همرزمانش درباره او چنين مي گويد:
در عمليات حاج عمران ما با گردان ويژه شهدا بوديم. ايشان هم معاونت گردان را داشتند. شب عمليات ايشان يكي از گروهانها را خودش رهبري ميكرد. سيد جواد خط عراقيها را دور زد، ساعت 12 بود ك رفتند و 5/2 نيمهشب بود كه با بيسيم گفت: ما تپه را محاصره كرده و 1200 عراقي را نيز گرفتهايم.
در رقابيه والفجر مقدماتي سه نفر بوديم. هر سه نفر مجروح شديم. سيد جواد ما را به آمبولانس منتقل كرد و حركت كرديم، هوا تقريباً داشت تاريك ميشود. سيد جواد پس از انتقال ما به بيمارستان، خودش نيز مجروح شده بود و با لندكروز به پشت خط ميآمد. در بين راه ميبيند كه ما عوضي به سمت مواضع دشمن ميرويم و با همان مجروحيت خود را به ما رساند و ماشينش را جلوي آمبولانس ما پيچيد و گفت شما داريد به طرف عراقيها ميرويد، برگرديد و به اين ترتيب ما را از دست عراقيها نجات داد.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
از فرزندان پدر، قابيل براي حكومت و بيشتر انباشتن و برتر بودن كينة هابيل را در دل پروراند و سرانجام اولين كشتار تاريخ به وقوع پيوست.
قابيل برادرش را كشت. او كشتن برادر به زندگي دنيا و حكومت خويش نيز ترجيح داد و به تقليد كلاغان او را در خاك تيره پنهان نمود و به همين منوال خونريزي، قتل و غارت همچنان ادامه يافت. قابيليان با تكيه بر سرير ظلم و جور هابيليان را يكي پس از ديگري به جرم حق جويي و حق پرستي به دار آويختند و سند رسوايي خويش را امضا و تاريخ جنايت خود را قطور و پرحجم و به گمان باطل خود را جاودان ميپنداشتند.
هابيليان اين چراغ كه در برابر فرعون، موسايي كه با عصايش در برابر نمرود ابراهيمي با تبرش و براي دوران جاهليت كودكي كه يتيم به دنيا آمد يكه و تنها در شهري مخاف و پرمخاطره و مردمي خونريز سفاك و ماجراجو و بتپرست (محمد با قرآن) در برابر يزيد و اعمال پليد و زشت خود و اطرافيان شكمبارهاش كه به لقمهاي تن به ذلت و پستي داده بودند و دنيا و آخرت خويش به پشيزي از دست دادند و كوركورانه دنبالهروي ظالم گشتند. حسين با خونش و خانواده و فرزندانش شهادت را در آغوش گرفتند و اهل بيتش به اسارت رفتند و سرانجام خون بر شمشير پيروز شد و اما امروز امامي را كه پيغمبر خاتم و ائمه قيامش را پيشبيني كرده بودند در مقابل حكام ظلم و جور قد علم كرد و ملتي را حسيني بر عليه نظمهاي كفر و شرك و نفاق شوراند. خميني با حزب الله وارثان دين محمد كه در پي باز نمودن و انفجار معبري كه ساليان دراز در سلطة جباران و ستمگران بود، مگر آنان را تدارك ميبيند. از فراز و نشيبها و امواج پر تلاطم و خروش سهمگين نيلها همچنان ميرود تا فرعونيان را در نيل غرق نمايد، چرا كه فرزند حسين است و از سلالة پاك محمد است و مظهر تقوي و شجاعت و فضيلت: جاء من اقصا المدينه رجل سعي قال يا قوم اتبعو المرسلين اتبعو من لا يسئلكم اجراو هم مهتدون.
و او فرياد ميزند كه اي فرزندان آدم، اي كساني كه ايمان آورديد، امروز روز شهادت است و قيام روز خوبتر مردن است.
ان كان دين محمد لم يستقم الا بقتلي فياسيوف خذيني
خرم آن روز كزين منزل ويران بروم
راحت جان بطلبم وز پي جانان بروم
و اما بندة حقير و گنهكار قطرهاي ناچيز از اقيانوس بيكران رهروان پير خمين سيد مصطفي ميرشاكي كه با خود انديشيدم كه چه ذليلاند اين مردمان نا آگاه تحت ستم كه به لقمة ناني زندهاند و آن را به آبرو و حيثيت و شرف و معنويت ترجيح داده و عصاي دست جباران و ستمگرانند و تنها فجر صادقي ميبايد تا الف باي آزادي و معنويت را در مغز آنان فرو كنند و آنان را متغير سازد و از منجلاب فساد و تباهي و لجنزار بيبند و باري و . . . بيرون آورد كه آن خميني است با ياورانش و امروز كه اين رهبر آگاه، امام عزيز با نفسي مطمئن و قدسي، امتي را حسيني نمود و بر عليه چپاولگران به حركت درآورده و من هم سعي نمودم كه خودم را به كاروان برسانم تا شايد بتوانم خدمتي ناچيز بنمايم و عملاً جواب مثبتي به نداي امام عزيزم داده باشم. هرچند تا به حال نتوانستهام فرزند خلفي براي جدم باشم و اظهار عجز و ناتواني و حقارت در برابر رزمندگان اسلام مينمايد، چرا كه گناهكارم و شرمنده و شرمسار با خود گفتم كه به كوره نرفته اي تا پخته شوي. كارزار است و بايد در ميان آتش و خون، سرما و گرما پخته شود. گفتم فرمانبر و تسليم ولايت باشم كه در غير اين صورت بزرگترين گناه همين است، عقب ماند و جلوتر از امام .سيدجواد مير شاکي
خاطرات
مادر شهيد:
وقتي جواد به دنيا آمد، پدرش گفت چون ما سيد هستيم، بايد نامي زيبا برايش انتخاب كنيم. در كودكي با قرآن آشنا گشت و چون قرين با قرآن بود، اخلاق نيكو و مهرباني داشت. همه كس را دوست ميداشت. پسرم اهل ورزش بود و با سيد مصطفي به باشگاه ورزشي ميرفت. تابستان كه ميشد، در كارهاي كشاورزي و گلهداري به پدرش كمك ميكرد و يار و ياور او بود. سيد جواد هيچ وقت عصباني نميشد. بسيار شيرين زبان و خوشرو بود. تنها آرزويش رفتن به كربلا بود. هميشه به خوهرانش تاكيد ميكرد حجابشان را راعايت نمياند. او الگوي من و خواهرانش بود.
آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
آنچنان سيلي به صدام و حزب بعث بزنيم كه ديگر از جايش بلند نشود. امام خميني
پس از عرض سلام، سلامتي شما را از درگاه خداوند قهار خواهانم و اميد است كه در بين شما ناراحتي از طرف ما در بين نباشد و سلامتي كامل برقرار است. به حمد الله و با خواست خدا و با فرماندهي امام زمان (ع) اگر خدا قسمت كند، به سوي كربلا به پيش خواهيم رفت. باشد تا از بزرگ مرد تاريخ انسانيت و اسوة شجاعت و شهامت درس صبر و مقاومت پيش گيرد تا با خواست خدا دژهاي مستحكم دشمن را يكي پس از ديگري با اتكال به خداي قهار منهدم كرده و به سوي كعبة آمال مسلمين كه حال در دست صهيونيزم بين الملل و غرب جنايتكار و شرق متجاوز است، پيش رويم. اگر از احوال اينجانبان، سيد مصطفي و سيد يحيي و سيد جواد خواسته باشيد، ملالي در پيش نيست و شايعههايي كه در شهر رايج است، دروغ محض ميباشد و به حمدالله و به خواست خدا ما را چيزي نيست، جز اين كه به اندازة نخودي تركش به پايمان اصابت كرده كه الان من در منطقه صحيح و سالم به خدمت حق مشغولم و مصطفي در مشهد مقدس به سر ميبرد و چريك حزب الله سيد يحيي در تهران ميباشد كه جراحت هر دو نيز سطحي ميباشد وبه خواست خدا اين كسالت رفع و دوباره به جبهه حق بازگشته و سلاح را بر زمين نمي گذاريم تا دشمن زبون را از پاي در آوريم. در ضمن از طرف ما خدمت دكتر و خواهر و خانواده و كليةاقوام و آشنايان ، مخصوصاً مهدي را سلام برسانيد و خدمت داش محمد حسين نيز از طرف ما سلام و احوالپرسي كنيد.
«ان الله مع الصابرين اجر كم عند الله«
هيچ احتياجي هم نيست كه بخواهيد به آنها سر بزنيد، چون من خودم يك روز در پيش آنها بودهام و آنها را به زور به مشهد و تهران فرستادهاند. والسلام علي من اتبع الهدي و رحمه الله و بركاته
و من الله توفيق و هو المستعان
جمعه شب 22/ بهمن/ 61
مصادف با 27 ربيع الثاني 1403 هجري قمري
منطقة عملياتي والفجر خاك عراق
فرزند كوچك شما سيد جواد ميرشاكي
به اميد پيروزي لشكر اسلام بر جنود كفر
فرزند کوجک شما سيد جواد
آثار منتشر شده درباره ي شهيد
جهاد جواد
سيد جواد پس از انقلاب با شروع درگيري عوامل مزدور كفر جهاني در كردستان به همراه سيد مصطفي عازم غرب مقاوم شد و جهاد خويش را با اشرار مسلح و گروهكهاي آمريكايي اين گونه آغاز كرد.
سيد جواد در سال 64 به طور متفرقه موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنار رزم و جهاد از ورزش نيز غافل نبود، چنان كه در كشتي پهلواني و ورزش باستاني در زمرة ورزشكاران نمونه بود و اين جوان 22 ساله، پيش كسوت ورزش باستاني در شهرستان اليگودرز و بلكه استان لرستان شناخته ميشود.
با شروع جنگ تحميلي در سال 59، در لبيك به صداي هل من ناصر امام، باز هم همراه برادر بزرگوارش سيد مصطفي عازم ميادين نبرد شد و تا زمان شهادت برادر، همواره همرزم و همسنگر وي بود. آنچنان كه هماره از فيض رحمت زلال اخلاق برادر سود برده و در وحدتي ناب و سرشار با برادر خويش، نسيم خوش عطر برادري ايماني را در بستان و عين خوش و كرخه نور و زبيدات و چزابه و حاج عمران و فاو و شاخ شميران و شلمچه و . . . نصيب دل و ديدة آشنايان ايماني و همسنگران جهاد خويش مينمود.
جواد به خاطر احترام بيش از حدي كه براي سيد مصطفي قايل بود، حاضر به كسب مقامهاي بالاتر از وي تا زمان شهادتش نشد و بعد از شهادت برادر نيز تنها به خاطر حفظ انسجام حزب الله جبهه و شهر و هدايت آنها به طرف فتح لانههاي شرارت و فساد مخالفين انقلاب و اسلام نيز به جهت اين كه پرچم و سلاح برادر بر زمين نماند و عظمت پيام شهادت وي را به جهانيان برساند، فرماندهي گردان ويژة حزب الله را تقبل نمود تا به جان و جهان بفهماند كه راه سرخ شهيد نبايد بي رهرو بماند.
سيد جواد پس از شهادت برادرش سيد مصطفي هرگز اشكي نريخت تا نباشد نقطة ضعفي از خود به دشمنان داخلي و خارجي بروز داده و تنها شكايت و دردهاي پنهانش را در دفتر خاطراتي كه از سيد مصطفي به وي رسيده بود، مينوشت كه متاسفانه بعد از شهادتش نه تنها اين دفتر، بلكه خاطرات، نكات ادبي، اشعار و . . . و حتي وصيتنامة اين شهيد به خانواده نرسيد و خوارج زمانه از ترس شناخته شدن صورت كريهشان آنها را از بين بردند تا مگر عمر و دوام بيشتري داشته باشند.
ستاد بزرگداشت مقام شهيد
پشت خط
آفتاب پايين رفته بود و تاريكي داشت پهن ميشود روي دشت. سيد جواد از پشت آمبولانس رفت پايين و گفت: «مجتبي!چشمت به داداشم باشه». رو كرد به راننده و گفت: «دست علي به همراهتون، مواظب بچهها باش». خون روي ران پايم را پوشانده بود. نشستم كنار پاي سيد مصطفي كه دراز كشيده بود كف آمبولانس. پهلويش بد جوري زخم برداشته و خون پايين لباسش را پوشانده بود. گاهي درد به او فشار ميآورد و عضلات صورتش منقبض ميشد. تمام حواسم به او بود و زخم پايم را فراموش كرده بودم.
آمبولانس دستاندازهاي جاده خاكي را پشت سر ميگذاشت و خود را جلو ميكشيد. سر گذاشتم به شيشه. تاريكي همه جا را پوشانده بود و چيزي به چشم نميآمد. گاهي زوزه خمپاره به گوش مي رسيد و پشت سرش صداي خمپاره ميپيچيد توي دشت. هر چه جلوتر ميرفتيم، صداي انفجار بيشتر به گوش ميرسيد. رانندة آمبولانس تخته گاز را گرفته بود و توجهي به اطرافش نداشت. دوباره نگام خزيد روي زخم مصطفي. خون پهلويش بند آمده بود و دقيق شده بود به صورتم. كمي جابهجا شدم و دستي كشيدم روي موهاي پرپشتش و گفتم: «حالت چطوره سيد؟ درد كه نداري؟»
- يه كمي پهلوم ميسوزه.
لحظهاي ساكت ماند و گفت: «مجتبي پس چرا نميرسيم؟»
- نميدونم سيد. توي اين تاريكي و گرد و خاك، چشم چشم و نميبينه. راننده هم كه همين جوري داره . . .
حرفم تمام نشده بود كه انفجار خمپارهاي در كنار جاده، تن ماشين را لرزاند. تكان شديد ماشين باعث شد بيفتم روي پاي مصطفي. صورتش را بوسيدم و گفتم: «سيد ببخش». خون پايم بند آمده بود، دوباره زد. چفيه آم را بستم روي آن و رو به مصطفي گفتم: «از راننده بپرسم كه چرا اين قدر طول كشيد؟». زدم به شيشه و فرياد زدم «نگهدار! نگه دار!» راننده زد روي ترمز و آمد پشت آمبولانس، در را باز كرد و گفت: «چه خبره؟ چي شده؟»
- چرا وضعيت اين طوريه؟ توي اين تاريكي داريم كجا ميريم؟
- خوب معلومه داريم ميريم پشت خط.
- پس چرا خمپاره ميخوره اطراف، الان يك ساعته كه از خط فاصله گرفتيم.
اين را كه گفتم صداي صوت خمپاره بلند شد،راننده پريد عقب ماشين و در را بست. خمپاره در جلوي ماشين با سر خورد زمين. رو به او گفتم: «ميخواي چه كار كني؟»
نميدونم برم جلو يا نه؟
حس كردم صداي ماشين ميآيد. صدا هر لحظه نزديكتر ميشد. رو به راننده گفتم: «انگار صداي ماشين ميياد.» راننده گوشهايش را تيز كرد و گفت: «آره صداي ماشين ميياد» و چشم دوخت به جاده. چيزي نگذشت كه ماشين از حركت ايستاد و سيد جواد از پشت فرمان آمد پايين. رو كرد به راننده و گفت: «داري اينا رو كجا ميبري؟ اين جا خط عراقيهاس». رانند زير بار نرفت و گفت: «خط عراقيها كدومه؟» سيد جواد دستش را كشيد و گفت: «اگر باور نميكني يه كم برو جلوتر، عراقيها پشت اين تپه خاكي هستن». برگشت طرف من و گفت: «خدا به هر سه نفرتو رحم كرده كه جلوتر نرفتيد». از آمبولانس آمد بالا، نگاهي انداخت به سي مصطفي و گفت: «حال داداشم چطوره؟»
- خوبم داداش، طوري نيست.
و خم شد و پيشاني سيد مصطفي را بوسيد. دست به شانهاش گذاشتم، خون از آن جوشيده بود بيرون. هول گفتم: «سيد زخمي شدهاي؟»
- آره، از خمپارههايي كه ميخورد اطراف تركش خورد به كتفم. دو سه دقيقهاي هم بين راه ترمز كردم. از آمبولانس پايين رفت و گفت: «بهتره معطل نكنيم و زدوتر برگرديم تا عراقيها نفهميدن». چشم انداختم بيرون و گفتم: «پس راننده كو؟» سيد جواد دور و بر ماشين را كاويد و گفت: «نيستش، نكنه كاري دست خودش بده؟»
كمي كه گذشت، راننده برگشت و گفت: «آره سيد، راست ميگي اينجا خط عراقيهاس». از تپه رفتم بالا، سر و صداشون را شنيدم. يه كم ديگه رفتم جلو،كار تموم بود. خدا رحم كرد و بچهها گفتن ماشين رو نگه دار. قدمي بداشت و دوباره گفت: چطور فهميدي ما اومديم طرف عراقيها؟»
- شما كه حركت كردين، كار داشتم، پنج شش ديقه بعد من هم راه افتادم. از دور ديديم كه دو راهي را اشتباهي رفتين، اومدم دنبالتون.
- برو بشين پشت فرمان كه زودتر برگرديم.
سيد جواد اين را گفت و خزيد پشت فرمان تويوتا. رانندة آمبولانس چند بار استارت زد. ماشين روشن نشد. آمد پايين و كاپوت را زد بالا و گفت: «خمپارهاي كه خورد جلومون، تركشش خورده به موتور و ماشين رو از كار انداخته».
آمد طرف سيد جواد و گفت: «حالا چي كار كنيم». سيد جواد از عقب تويوتا طنابي را كشيد پايين و آمبولانس را بكسل كرد. راننده پشت فرمان جا گرفت. در آمبولانس را بستم و دوباره نشستم كنار پاي سيد مصطفي.
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان لرستان ,
برچسب ها :
ميرشاكي ,
سيد جواد ,
بازدید : 170