خاطرات
خورشيد وند:
گردان ويژه شهدا حزب الله كه از زبدهترين افراد و نيروهاي فرهنگي تشكيل شده بود، با تقديم شهدايي گرانقدر از جمله فرماندة آن شهيد بزرگوار سيد مصطفي ميرشاكي در عمليات حاج عمران توانست از پيشروي دشمن و تسخير قلههاي حاج عمران جلوگيري به عمل آورد و باعث شگفتي فرماندهان نظامي رده بالاي سپاه و ساير نيروها شود. تا جايي كه افراد اين گردان اين همه توفيق را تا حد زيادي مرهون فرماندهي سيد مصطفي ميدانستند.
شهيد سيد جواد ميرشاكي،برادر شهيد:
يكي از برادران توسط بيسيم از من پرسيدند كه سيد مصطفي پيش شما آمد؟ من هم با بيسيم در جواب گفتم نه، قسمت سمت چپ جناح گردان بوده است. ايشان گفتند: قرار بوده بيايند بروند جلوتر، من هم حركت كردم و رفتم جلوتر و هر چه گشتم سيد مصطفي را پيدا نكردم، در حين برگشتن به سمت راست داخل گردان داخل مناطق دشمن مشاهده كردم كه برادرم زير آتش شديد دشمن به حالت سجده و با زبان روزه سر بر زمين نهاده و دعوت حق را لبيك گفته. اين گونه بود كه ايشان به شهادت رسيدند، سريعاً برادرم را به دوش گرفته و به عقب بردم و او را به ديگر برادران سپرده و خودم مجداً به منطقة عملياتي برگشتم.
در اين عمليات ما در منطقه حاج عمران شركت داشتيم، دشمن بر بلندترين قلههايي كه صعب العبور بود، استقرار يافته بود، يعني آنكه در خاك خود دشمن. بعد در آن مناطق كه راه عبوري وجود نداشت، دشمن توسط هليبرد با هليكوپترهاي غولپيكر و توپدار نيروهايش را تجهيز و آنها را پشتيباني و تدارك ميكرد، راهي وجود نداشت كه يك انسان، يك رزمنده بتواند به آنها صعود كند و بتواند آنها را فتح كند و اين هم كه برادران در اين عمليات با قدرت و رشادت تمام بر دشمن زبون يورش بردند، از الطاف خفية الهي بود كه با وجود مهتاب در شب سيزدهم ماه مبارك رمضان بر دشمن زبون تاختند و بلندترين ارتفاعات و حساسترين مناطق استراتژيك و قلههاي صعبالعبور از دشمن زبون ميگرفتند و بر آنها استقرار يافته و پرچم پرافتخار لا اله الا الله را بر بلندترين قلههاي حاج عمران به اهتزاز در آوردند . در اين عمليات بايد عرض كنم كه رشادت و شجاعت بينظير رزمندگان عزيزمان در تاريخ جنگ اسلام و كفر در زمان حاضر به ثبت رساندند كه در هيچ كدام از عمليات كوهستاني كه نيروهاي مخصوص در آنها عمل ميكنند، به وجود نيامده و تاريخ به ياد نداشته و نخواهد داشت.
سيد مصطفي ميرشاكي، در عمليات حاج عمران و فتح بزرگترين ارتفاعات استراتژيك منطقه به شهادت رسيدند. زماني كه برادرمان (سيد مصطفي) به شهادت رسيدند، اينجانب معاونت ايشان را به عهده داشتم و همراه با برادر ديگرم سيد يحيي در خط مقدم منطقة عملياتي حضور داشتيم و همان گونه كه برادران رزمنده حاضرند و مستحضر ميباشند، با شجاعت و رشادت كامل بر دشمن تاخته و مناطق ديگر را از دشمن به دست آورده و گرفتيم.
آنجا بود كه دوباره بعد از شهادت برادرم چند نقطه و چند منطقه از دشمن را به تصرف در آورديم و توانستيم منطقه را تثبيت كنيم. البته برادرم سيد مصطفي از اوايل جنگ كردستان تا به حال كه بالاخره شهادت نصيبش شد حضور داشت.تقديرش اين بود كه اينجا شهيد شود. او نيرويي بود كه در آينده به درد اسلام ميخورد، همه ميدانند مسئولين جنگ، علي الخصوص لشكر57 ابوالفضل (ع) (اين يگان در زمان دفاع مقدس لشگر بود). برادران مسئول سپاه در استان چهرة ايشان را به خوبي ميشناختند. شخصي بود كه درعمليات متفاوت گردانهاي مختلف را رهبري ميكرد. در عمليات خيبر در تنگة مهم چزابه بر دشمن زبون تاخت و در آنجا فتح بزرگي را براي ايران بزرگ به ارمغان آوردند.
آثار منتشر شده درباره ي شهيد
پشت خط
آفتاب پايين رفته بود و تاريكي داشت پهن ميشود روي دشت. سيد جواد از پشت آمبولانس رفت پايين و گفت: «مجتبي!چشمت به داداشم باشه». رو كرد به راننده و گفت: «دست علي به همراهتون، مواظب بچهها باش». خون روي ران پايم را پوشانده بود. نشستم كنار پاي سيد مصطفي كه دراز كشيده بود كف آمبولانس. پهلويش بد جوري زخم برداشته و خون پايين لباسش را پوشانده بود. گاهي درد به او فشار ميآورد و عضلات صورتش منقبض ميشد. تمام حواسم به او بود و زخم پايم را فراموش كرده بودم.
آمبولانس دستاندازهاي جاده خاكي را پشت سر ميگذاشت و خود را جلو ميكشيد. سر گذاشتم به شيشه. تاريكي همه جا را پوشانده بود و چيزي به چشم نميآمد. گاهي زوزه خمپاره به گوش مي رسيد و پشت سرش صداي خمپاره ميپيچيد توي دشت. هر چه جلوتر ميرفتيم، صداي انفجار بيشتر به گوش ميرسيد. رانندة آمبولانس تخته گاز را گرفته بود و توجهي به اطرافش نداشت. دوباره نگام خزيد روي زخم مصطفي. خون پهلويش بند آمده بود و دقيق شده بود به صورتم. كمي جابهجا شدم و دستي كشيدم روي موهاي پرپشتش و گفتم: «حالت چطوره سيد؟ درد كه نداري؟»
- يه كمي پهلوم ميسوزه.
لحظهاي ساكت ماند و گفت: «مجتبي پس چرا نميرسيم؟»
- نميدونم سيد. توي اين تاريكي و گرد و خاك، چشم چشم و نميبينه. راننده هم كه همين جوري داره . . .
حرفم تمام نشده بود كه انفجار خمپارهاي در كنار جاده، تن ماشين را لرزاند. تكان شديد ماشين باعث شد بيفتم روي پاي مصطفي. صورتش را بوسيدم و گفتم: «سيد ببخش». خون پايم بند آمده بود، دوباره زد. چفيه آم را بستم روي آن و رو به مصطفي گفتم: «از راننده بپرسم كه چرا اين قدر طول كشيد؟». زدم به شيشه و فرياد زدم «نگهدار! نگه دار!» راننده زد روي ترمز و آمد پشت آمبولانس، در را باز كرد و گفت: «چه خبره؟ چي شده؟»
- چرا وضعيت اين طوريه؟ توي اين تاريكي داريم كجا ميريم؟
- خوب معلومه داريم ميريم پشت خط.
- پس چرا خمپاره ميخوره اطراف، الان يك ساعته كه از خط فاصله گرفتيم.
اين را كه گفتم صداي صوت خمپاره بلند شد،راننده پريد عقب ماشين و در را بست. خمپاره در جلوي ماشين با سر خورد زمين. رو به او گفتم: «ميخواي چه كار كني؟»
نميدونم برم جلو يا نه؟
حس كردم صداي ماشين ميآيد. صدا هر لحظه نزديكتر ميشد. رو به راننده گفتم: «انگار صداي ماشين ميياد.» راننده گوشهايش را تيز كرد و گفت: «آره صداي ماشين ميياد» و چشم دوخت به جاده. چيزي نگذشت كه ماشين از حركت ايستاد و سيد جواد از پشت فرمان آمد پايين. رو كرد به راننده و گفت: «داري اينا رو كجا ميبري؟ اين جا خط عراقيهاس». رانند زير بار نرفت و گفت: «خط عراقيها كدومه؟» سيد جواد دستش را كشيد و گفت: «اگر باور نميكني يه كم برو جلوتر، عراقيها پشت اين تپه خاكي هستن». برگشت طرف من و گفت: «خدا به هر سه نفرتو رحم كرده كه جلوتر نرفتيد». از آمبولانس آمد بالا، نگاهي انداخت به سي مصطفي و گفت: «حال داداشم چطوره؟»
- خوبم داداش، طوري نيست.
و خم شد و پيشاني سيد مصطفي را بوسيد. دست به شانهاش گذاشتم، خون از آن جوشيده بود بيرون. هول گفتم: «سيد زخمي شدهاي؟»
- آره، از خمپارههايي كه ميخورد اطراف تركش خورد به كتفم. دو سه دقيقهاي هم بين راه ترمز كردم. از آمبولانس پايين رفت و گفت: «بهتره معطل نكنيم و زدوتر برگرديم تا عراقيها نفهميدن». چشم انداختم بيرون و گفتم: «پس راننده كو؟» سيد جواد دور و بر ماشين را كاويد و گفت: «نيستش، نكنه كاري دست خودش بده؟»
كمي كه گذشت، راننده برگشت و گفت: «آره سيد، راست ميگي اينجا خط عراقيهاس». از تپه رفتم بالا، سر و صداشون را شنيدم. يه كم ديگه رفتم جلو،كار تموم بود. خدا رحم كرد و بچهها گفتن ماشين رو نگه دار. قدمي بداشت و دوباره گفت: چطور فهميدي ما اومديم طرف عراقيها؟»
- شما كه حركت كردين، كار داشتم، پنج شش ديقه بعد من هم راه افتادم. از دور ديديم كه دو راهي را اشتباهي رفتين، اومدم دنبالتون.
- برو بشين پشت فرمان كه زودتر برگرديم.
سيد جواد اين را گفت و خزيد پشت فرمان تويوتا. رانندة آمبولانس چند بار استارت زد. ماشين روشن نشد. آمد پايين و كاپوت را زد بالا و گفت: «خمپارهاي كه خورد جلومون، تركشش خورده به موتور و ماشين رو از كار انداخته».
آمد طرف سيد جواد و گفت: «حالا چي كار كنيم». سيد جواد از عقب تويوتا طنابي را كشيد پايين و آمبولانس را بكسل كرد. راننده پشت فرمان جا گرفت. در آمبولانس را بستم و دوباره نشستم كنار پاي سيد مصطفي.
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان لرستان ,
برچسب ها :
ميرشاكي ,
سيد مصطفي ,
بازدید : 114