فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

وحيدي,مهدي

 

هفتم خرداد 1338 به دنيا آمد . در آشخانه . آشخانه ،يکي از شهرستان هاي استان خراسان شمالي است .يادم مي آيد روز نيمه شعبان بود .براي همين اسمش را مهدي گذاشتيم .
لبخندي مي زند و کف دستش را روي پيشاني چروکيده اش مي کشد .شايد لحظه اي را به ياد مي آورد که آمدند و به او خبر دادند که صاحب پسر شده است .
نگاه منتظر مرا مي بيند ،ادامه مي دهد ،از همان بچگي عادت داشت توي هيئت هاي مذهبي شرکت کند .در فاصله ي مداحي ،مدام مي گفت صلوات .براي همين هم اهل هيئت اسمش را گذاشته بودند مهدي صلواتي .
مي خندد من همراهي اش مي کنم .چند گنجشک دور تر از ما روي زمين مي نشينند .
بزرگ تر که شد ،خودش براي اهل بيت مداحي مي کرد . مداحي را خيلي دوست داشت .بچه ي درس خواني بود .اهل محل همه دوستش داشتند.
مثل بچه هاي ديگرتان بود يا فرق مي کرد ؟
سرش را پايين مي اندازد و مي گويد :مهدي از همان اول پر جنب و جوش تر از بقيه بچه هايم بود .اين را همه مي گويند .
گنجشک ها نزديک تر مي آيند و زمين تازه شخم زده را مي کاوند .
در باره ي تحصيلاتش بگوييد .
چشم هايش را ريز مي کند و به نقطه اي خيره مي شود .
درسش را در بجنود تمام کرد .بله آنجا ديپلم گرفت .ديپلم فني گرفت . فکر مي کنم سال 58 بود .برايش رفتيم خواستگاري .خواستگاري همين زهره .عروسم را مي گويم .آن موقع شانزده ساله بود ..يک مراسم ساده و قشنگ برايشان گرفتيم .آن موقع مثل حالا نبود .حالا تجملات زياد شده .
وقتي با زهره خانم ازدواج کردند ،کجا زندگي کردند ؟

همين آشخانه ،،پيش خودمان .توي يک خانه زندگي مي کرديم ؛با محبت و صميميت .خيلي خوب بود .
شما آن موقع هم کشاورز بوديد ؟من از اول کشاورز بوده ام .مادر مهدي ،صديقه خانم هم از همان اول خانه دار بوده .وضع مالي مان بد نبود .خانه و زمين داشتيم .
از شغل مهدي بگوييد ؛از مسئوليت هايش .
بعد از انقلاب ،مسئوليت کميته آشخانه را به عهده گرفت .با شروع جنگ ،ديگر نمي شد او را ديد .اکثرا توي جبهه بود ؛مثل برادرهايش .من و مادرشام کاري به کارشان نداشتيم .بعد ها صاحب يک دختر و يک پسر شد .با زن و بچه هايش رفتند مشهد .بي آن که من بپرسم ،ادامه داد :مهدي دو بار مجروح شد .
نفس عميق مي کشد و جلوي بغضش را مي گيرد .
يک بار از ناحيه بازو و يک بار از ناحيه پيشاني ...اصلا علاقه خاصي به جبهه داشت .مطالعه را هم خيلي دوست داشت .
همه اش قرآن و نهج البلاغه مي خواند .بارها به او گفتم مهدي جان ،بيا به فکر يک تکه زمين برايت باشم ولي قبول نمي کرد .مهدي اهل زمين و زمين خريدن و اين جور کارها نبود .آرزويش فقط شهادت بود و همين طور هم شد .
انگار بار سنگيني از اندوه روي دوش پيرمرد مي گذارند .
آرزويش را مي شد توي حالت هايش ،سخنراني ها و نوشته هايش ديد .دوازدهم اسفند ماه 1363 توي جزيره مجنون شهيد شد .مي دانيد که همان طور که خودش دوست داشت ،جنازه اش توي جبهه ماند .ما روحش را تشييع کرديم .بهار دنيا آمد و زمستان شهيد شد.
منبع:"مجروح جنگي"نوشته ي سارا صائب،نشر ستاره ها-1385

 



خاطرات

سارا صائب:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
هوا ابري بود و باد ملايمي مي وزيد .ساعت 7 صبح بود .سرايدار مدرسه تازه در را باز کرده بود .قدم که به کوچه گذاشت ،متوجه شد باز هم يک نفر روي ديوار چيزي نوشته است .چند لحظه ميخکوب شد .چشم هايش را ريز کرد و زل زد به ديوار .سواد درست و حسابي نداشت ونمي توانست کلمات را خوب بخواند اما مي دانست که دوباره شعار نوشته اند .کار هر روزشان بود .نمي دانست چه کساني اين کار را مي کنند .چند قدم بر داشت و نگاهي به دور و بر انداخت .هيچ کس نبود .آرام ريش زبرش را خاراند و زير لب گفت لا اله الا لا .
مدير مدرسه گفته بود بايد بيشتر مراقب باشد تا شعار نويس ها را پيدا کنند .يک سطل رنگ و قلم مو داده بودند که هر روز صبح روي شعار ها را رنگ کند .او هم توي سکوت خود و با بي ميلي ،آرام آرام اين کا را انجام مي داد .و شعارها حرف به حرف و کلمه به کلمه زير رنگ ناپديد مي شدند .
هيچ کس نمي دانست چه کسي و يا چه کساني ،چه وقت و چطور مي آيند اين شعارها را مي نويسند و فرار مي کنند .هر چند برخي از بچه ها که دقيق تر بودند و روحيات معلم ها و هم کلاسي هاي خود را بهتر مي شناختند ،به بعضي ها شک مي کردند و حدس هايي مي زدند و گاهي توي گوش هم پچ پچ مي کردند اما به طور واضح چيزي نمي گفتند .
چند نفر از مسئولين مدرسه و بعضي از دانش آموزان ،اسم شعار نويس ها را گذاشته بودند .خرابکار . و تهديد مي کردند که اگر بفهميم چه کساني هستند و دستمان به شان برسد ،معرفي شان مي کنيم .
بعضي ديگر هم قند توي دلشان آب مي شد و با خودشان مي گفتند :اين شعار نويس ها هر که باشند ،خيلي پر دل و جرات اند و آن قدر زرنگ که تا به حا ل گير نيفتاده اند .
بچه ها يکي يکي بمدرسه مي آمدند و وارد حياط مي شدند .
کلاس ها تشکيل شد .سرايدار پير ،قلم مو را برداشت و مشغول کار شد .معلم ها و بچه ها موقع آمدن به مدرسه ،شعار جديد را خوانده بودند و عقيده و عکس العمل هر کس توي چهره اش ديده مي شد .
بعد از ظهر ،وقتي زنگ تعطيلي به صدا در آمد ،بچه ها به طذرف در هجوم بردند .مهدي وحيدي تنها و آرام از مدرسه بيرون آمد .زير چشمي نگاهي به ديوار انداخت و لبخندي زود گذر روي لبش نقش بست .هنوز بوي رنگ مي آمد .به طرف خانه راه افتاد .
وقتي رسيد ،خانه گرم بود و بوي غذا توي فضا پيچيده بود .مادر برايش غذا کنار گذاشته بود .کو کو و نان توي سيني گذاشت و آورد .
ناهارت را بخور .بعد برو سر وقت درسهايت .
مهدي غذايش را خورد و کتاب و دفترش را پيش کشيد .چشمش روي خطوط کتاب بود و حواسش جاي ديگر ولي سعي کرد حواسش را جمع کند و درسهايش را بخواند .

هوا کم کم داشت تاريک مي شد .از غروب به بعد ،همه جا ساکت و سوت و کور بود .تکاليف مدرسه را انجام داد .کتش را پوشيد و از خانه بيرون رفت .توي کوچه هاي خلوت ،از کنار ديوار ها حرکت کرد .انگار سرما را حس نمي کرد .به مدرسه که رسيد ،کنار ديوار ايستاد .نفس عميقي کشيد و شروع کرد به نوشتن شعار تازه روي ديوار .اين شعار را تازه ياد گرفته بود .؛از علي که اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني را بين او و ديگران پخش مي کرد .
در همان حالي که شعار را مي نوشت ،احساس کرد اين کار هم اندازه درس خواندن مهم است .درس خواندن و هدف مند بودن را دوست داشت .بچه هاي محله و دوستانش هميشه مي گفتند :خوش به حالت .تو خوب مي فهمي .پر دل و جرات هم هستي .شايد توي زندگي به جايي برسي .
و مي خنديدند .
نوشتن شعار را تمام کرد .نفس عميقي کشيد .و عرق پيشاني اش را پاک کرد .نگاهي به اطراف انداخت .تمام در و پنجره خانه ها بسته بود .راه افتاد طرف خانه .ت.ي راه با خودش مي گفت :اگر کسي مرا ببيند و به ساواک معرفي کند چه ؟اگر به زندان بيفتم و از من بازجويي کنند و بپرسند براي چه شعار مي نوشتي و از چه کسي نوارها و اعلاميه ها را مي گيرم ،چه کار بايد بکنم .
به خانه رسيد سوال ها توي ذهنش رژه مي رفتند و راحتش نمي گذاشتند .
راستي ،امکان دارد ساواک مرا به جرم نوشتن شعار و نگهداري و پخش اعلاميه و نوار بگيرد
رفت توي اتاق و سلام کرد .پدر از بيرون آمده بود و نشسته بود .جواب سلامش را داد .مادر براي پدر چاي آورد .بخار سفيد رنگي از روي استکان بلند مي شد و مي پيچيد و کم رنگ مي شد و محو مي شد .
مهدي جان ،تو هم چاي مي خوري؟
نه ،مادر .
کنار بخاري نشست و به صورت آفتاب خورده پدر نگاه کرد و به دست ترک ترک و پينه بسته ي او .پيش خودش فکر کرد مي تواند مثل پدرش کشاورز باشد ولي باز بايد راه و هدف زندگي اش را مشخص مي کرد .چه يک کشاورز ساده مي شد و چه يک پزشک يا مهندس يا معلم .
به شعله آتش بخاري چشم دوخت .سر انگشتش را به بدنه بخاري چسباند و زير لب زمزمه کرد .
تو را با آتش مي سوزانند .
انگشتش را پس کشيد و يادش آمده که شنيده ساواکي ها سعي مي کنند بعضي از زنداني ها را با سوزاندن قسمتي از بدنشان به حرف بياورند .سر چهار انگشت يک دستش را از بخاري جدا نکرد .
ببينم چقدر مي توانم تحمل کنم .شايد مرا هم بگيرند و شکنجه کنند .بايد آمادگي همه چيز را داشته باشم .نکند که نتوانم جلوي زبانم را بگيرم و بچه ها را لو دهم .
دستش مي سوخت .تمام کف دستش را به بخاري چسباند .
بايد تمرين کنم .بايد آن قدر قوي باشم که اگر زماني دستگير شدم و شکنجه ام کردند ،بتوانم مقاومت کنم ولا م تا کام حرف نزنم .اگر دستگير شدم .نبايد باعث دستگيري ديگران شوم .
دستش مي سوخت .تحملش تمام شد .دستش را جدا کرد .کف دستش سرخ شده بود .پدرش را نگاه کرد .پدر چشم به گوشه اي دوخته بود و چاي مي خورد .
بايد محتاط تر از اين ها باشم .اگر خودم دستگير و شکنجه شوم ،طوري نيست اما اين مهم است که بتوانم سختي زندان را تاب بياورم تا علي و دوستان ديگرم در امام باشند .
از پنجره نگاهي به آسمان انداخت .ابرهاي شناور کنار مي رفتند و ستاره هاي درخشان و قرص ماه آهسته آهسته بيرون مي آمدند .به اين فکر افتاد که فردا شب روي ديوار مدرسه چه شعاري بنويسد .

اتاق شلوغ بود .همه جمع شده بودند توي کميته آشخانه .بچه ها دوست داشتند هميشه دور و بر مهدي باشند .او را مثل نگين انگشتر دوره کرده بودند .مهدي ساکت بود .سه چهار نفر بيشتر نبودند .کمي فکر کرد و آهسته گفت :پاسدار کم داريم .بايد فکري بکنيم .
انگار با خودش حرف مي زد .همه ساکت شدند تا ببينند ادامه حرفش چيست .همه ي آن ها دوست داشتند زير نظر مهدي کار کنند .بعضي که دنبال موقعيتي مي گشتند ،گوش هايشان را تيز کردند .آن ها گاهي مي آمدند و توي کارها کمک مي کردند .مي شد همان ها را عضو کرد .بستگي به نظر مهدي داشت .
مهدي گفت :مي خواهم بروم مشهد .
مرتضي پرسيد چرا ؟
بايد بروم و مسئله را مطرح کنم و جواب بگيرم .کارهاي ديگري هم دارم .
کي مي روي ؟
احتمالا همين فردا پس فردا .
روز بعد ،مهدي رفت مشهد .جواد که رفته بود در خانه شان .
مادر مهدي گفت :يک ساعت مي شود که حرکت کرده و رفته
مهدي درباره هر چيز کلي فکر مي کرد .موقعيت را مي سنجيد ،حساب و کتاب مي کرد و وقتي به نتيجه مي رسيد ،وارد عمل مي شد و دقيق و منظم کار را پيش مي برد .
بچه ها آمدند و توي اتاق نشستند ولي کلافه بودند .انگار چيزي گم کرده بودند .
خودمانيم ،دلمان برايش حسابي تنگ شده ها .
کار مي کردند و با هم حرف مي زدند و ساعت ها و دقيقه ها را مي شمردند تا بر گردد .جواد گفت :آقا مهدي براي من مثل برادر مي ماند .هر کاري بخواهم بکنم ،اول با او مشورت مي کنم .تا به حال هم ضرر نکرده ام .هميشه کمک حالم بودم .
علي گفت :براي من هم همين طور .من برادر ندارم ولي با وجود مهدي ،اين کمبود را هيچ وقت حس نکرده ام .
انگار وقت نمي گذاشت .جواد تازه از جايش بلند شده بود تا چاي براي خودش و علي بريزد و بياورد که آقا مهدي وارد شد .
سلام .
سلام آقا مهدي .
جواد و علي از جا بلند شدند .با مهدي روبوسي کردند و نشستند .
چه خبر ؟
گفتند مي توانيم پاسدار عضو کنيم .
بچه ها نتوانستند خوشحالي خود را پنهان کنند .اگر مهدي آن ها را هم مي ديد .خيلي خوب مي شد .هم به آرزويشان مي رسيدند و هم کنار مهدي مي ماندند .
مهدي کاغذ و خود کار بر داشت .
کساني که مايلند عضو شوند و شروع به کار کنند ؛آمادگي خودشان را اعلام کنند .
دست همه رفت با لا ،مهدي لبخند زد .
اسم هايتان را بگوييد تا ببينيم چند نفريد و به چند نفر نياز داريم .
همه اسم هايشان را گفتند .جواد کاغذ و خود کار را از مهدي گرفت و اسم ها را نوشت و داد دست مهدي .
بفرما .
مهدي نگاهي به اسم ها انداخت و گفت :نتيجه کار را فردا مي گويم .
شب مهدي به فکر بچه ها و شروع به کار آنها بود .وقت کم بود و کلي کار روي زمين مانده بود .پدر پرسيد هنوز نخوابيده اي ؟
لبخند زد .
شما برويد بخوابيد .من مي خوابم .
به چي فکر مي کني ؟
راستش ،به اين که تازه انقلاب شده و اوضاع جامعه هنوز سر و سامان نگرفته و اين که کلي کار و مسئوليت روي دوشمان است .
پدر سري تکان داد و گفت :خدا خودش کمک مي کند .
و آرام گرفت .مهدي خوابش نمي برد .رفت وضو گرفت و به نماز ايستاد .دو رکعت نماز خواند و دلش کمي سبک شد .کاغذي بر داشت و فهرست نيروها و عنوان و وظايفشان را نوشت .به ترتيب اهميت ،کارها را رديف و منظم کرد و رفت توي رختخواب دراز کشيد و توي ذهنش کارهاي فردا را مرور کرد .
صبح روز بعد ،اسامي پاسداران جديد را اعلام کرد و بچه هاي تازه عضو شده ،رفتند دنبال کارشان .
يک ماه خيلي زود گذشت .کارها نظم بيشتري گرفته بود .حسن نفس زنان از راه رسيد .
بچه ها آقا مهدي مي گويد جمع شويد براي گرفتند حقوق .
مگر بايد حقوق هم بگيريم ؟!
مردد رفتند .حقوق ها را که گرفتند ،هر کس چيزي مي گفت .علي گفت :چه مرتب و منظم .
جواد گفت :با آن که مقدارش کم است ولي باز دستشان درد نکند .
مرتضي گفت :ما که اصلا براي حقوق عضو سپاه نشديم .اصلا فکرش را هم نمي کرديم که حقوق هم مي دهند .اگر هم لازم دارند حاضريم همه اش را پس بدهيم .
حميد ادا در آورد و گفت :توي مشهد چقدر به فکر بچه هاي آشخانه هستند .
مهدي فقط سر تکان داد و لبخند زد .نظري نداد .فقط گفت :شما زحمت مي کشيد .از کارتان هم راضي هستم .حقتان است که حقوقتان را به موقع بگيريد .البته ان شا الله در آينده مقدارش را بيشتر مي کنند .
بچه ها خنديدند .اولين حقوقشان بود .علي به شوخي گفت :خدا کند هميشه همين طور به موقع حقوقمان را بدهند .
سه ماه گذشت .حقوق پاسداران تازه استخدام شده ،به موقع پرداخت مي شد .آن ها تازه حقوق گرفته بودند که علي از راه رسيد .رفته بود مشهد و تازه بر گشته بود .سلام و عليک کرد و نشست .مرتضي گفت :تازه حقوق داده اند .ما گرفته ايم ،تو مانده اي .برو بگير .
علي عرق پيشاني اش را پاک کرد و چيزي نگفت .حرکت هم نکرد .
چرا نمي روي ؟
هيچ مي دانيد که ...
حرفش را نا تمام گذاشت .
چي شده ؟
بچه ها دور او جمع شدند .جواد گفت :تو که با اين ريخت و قيافه و کارهايت ،ما را جان به سر کردي .بگو چي شده ؟
مشهد که بوديم ،حرف از پاسدارهاي آشخانه زدم .گفتم امور اداري شان انجام شده و حقوقشان هم به موقع پرداخت مي شود .مي دانيد چه گفتند .
؟
همه شانه با لا انداختند و لب ورچيدند .علي گفت :چند ماه است که حقوقمان را مي گيريم و به اين وضعيت عادت کرديم .ولي غافل از اين که ...
حميد پريد توي حرفش .
که خيلي کم است .
علي گفت :بگذار حرفم را بزنم .من که تعجب کردم وقتي فهميدم قضيه از چه قرار است .
همه يک صدا پرسيدند :از چه قرار است ؟
علي جا به جا شد و آهسته طوري که صدايش از اتاق بيرون نرود ،گفت :شايد آدم بعضي از کارها را مثلا از يک پيرمرد شصت هفتاد سا له ي دنيا ديده و مومن و با گذشت انتظار داشته باشد ولي اگر همين کار از طرف يک جوان بيست و يک ساله انجام شود ،باور کردنش مشکل است .
مرتضي که بي قرار شده بود ،پرسيد :چه کاري ،با با کمي واضح تر بگو ببينيم چه انتفاقي افتاده .
وقتي توي مشهد بودم ،خبر دار شدم که براي پاسداران تازه استخدام شده ي آشخانه ،هيچ حقوقي فرستاده نشده .
يعني چه ؟
پس اين حقوقي که ما مي گيريم از کجاست ؟
به هم ديگر نگاه کردند .قيافه ها حيرت زده بود و چشم ها از تعجب گشاد شده بود .چند نفر زود تر از بقيه چيزهايي دستگيرشان شد .
پس يعني ...
ولي آقا مهدي مي گفت از مشهد مي فرستند .
شايد ...
شايد حقوق خودشان را ..
بله .من هم توي راه بر گشت از مشهد به اين جا ،به همين نتيجه رسيدم که آقا مهدي حقوق خودش را بين ما چند نفر تقسيم مي کند .
جواد با صدايي آهسته گفت :راست مي گوييد .حا لا يادم آمد .يک بار آقا مهدي رفت و حقوق گرفت و آمد .ديدم که توي اتاق نشسته و دارد پول ها را مي شمرد و قسمت قسمت مي کند .بعد پول ها را گذاشت توي کشوي ميز .احتمالا بعدا همان ها را به ما داده .
مرتضي با دست موهايش را از روي پيشاني کنار زد و دستش را روي پيشاني اش گذاشت و گفت :من مي دانم که حقوق آقا مهدي هزار و پانصد تومان بيشتر نيست .آن وقت آن را هم بين ما تقسيم مي کند .پس براي خودش چيزي نمي ماند ...دير يا زود حقوق ما را مي فرستادند .کاش اين کار را نمي کرد حا لا فهميديم ،ديگر نبايد بگذاريم .
علي گفت :بايد جبران کنيم که بداند قدر خوبي هايش را مي دانيم .
حميد پرسيد چطوري جبران کنيم ؟
مرتضي گفت :واقعا چند تا آدم پيدا مي شود که براي اينکه کار کنانش دست خالي به خانه نروند ،حقوق خودشان را بين آنها تقسيم کند ؟
علي آه کشيد و به پشتي صندلي تکيه داد .ابرو با لا انداخت و زمزمه کرد .البته وقتي اين مسئله را شنيدم دو دل بودم که به شما هم بگويم يا نه ولي تصميم گرفتم تا شما هم در جريان باشيد .
جواد گفت :من مي خواهم به آقا مهدي بگويم از اين به بعد .وقتي حقوقم را از مشهد فرستادند ،آن وقت مي گيرم .
کسي به در زد .حسن وارد شد و گفت :آقا مرتضي ،آقا مهدي با شما کار دارد ؛ماموريت .
الان کجاست ؟
توي خيابان .گفت يک نفر ديگر را هم با خودت ببر .
مرتضي از جايش بلند شد و رو به جواد گفت :تو هم با من بيا .
مرتضي و جواد که رفتند ،علي پوشه اي را از توي کشو در آورد و روي ميز گذاشت .
به کارهايم برسم که دير شده
حميد تو فکر بود .گفت :بايد ازش تشکر کنيم .بنده خدا حتما خيلي سختي کشيده ؛وقتي اين سه ماه حقوق خودش را بين ما تقسيم کرده و چيزي براي خودش نمانده و دست خالي به خانه رفته .
علي نفس بلندي کشيد و گفت :نمي دانم اين را ديگر بايد از خودش بپرسيم .
و به خطوط کاغذ هاي توي دستش زل زد.

نه فقط من ،بلکه همه ي بچه هاي محله به او احترام مي گذاشتيم .توي چهره اش يک جور مهرباني و سادگي بود که باعث مي شد اعتماد کني و بتواني حرف دلت را صاف و پوست کنده به او بزني ،درد دل کني ،مشورت کني و نظرت را بخواهي .ظرفيت بالايي داشت و رازدار بود .وقتي توي خانه بودم ،دلم برايش تنگ مي شد .بلند مي شدم و مي رفتم کميته .انگار که برادرم را ببينم ،احساس آرامش مي کردم و دلتنگي ام بر طرف مي شد .
بلند شدم .دست و رويم را شستم و لباس پوشيدم .مادر گفت :صبحانه .
يک لقمه نان و پنير بر داشتم و راه افتادم .
خدا حافظ .
رفتيم کميته .وارد اتاق که شديم .ديدم آقا مهدي و حسن ايستاده اند و دارند حرف مي زنند .حسن هجده نوزده سال بيشترنداشت و به قول معروف تازه پشت لبش سبز شده بود .سرش پايين بود .و روي پيشاني اش عرق نشسته بود .آقا مهدي از او پرسيد :چرا زود تر اقدام نکردي ؟
حسن گفت :اگر وضع مالي ام خوب بود که دست دست نمي کردم .همين امشب با پدر و مادرم مي رفتم خواستگاري اش اما حالا بروم بگويم چه ؟پول ندارم که حتي برايش يک انگشتر بخرم .با کدام پول مي خواهم براي خودم و دختر مردم زندگي درست کنم ؟از درد بي پولي جرات نمي کنم قدم جلو بگذارم .
آقا مهدي فکر کرد و بعد از چند لحظه گفت :اگر بتوانم برايت يک وام جور مي کنم .شايد مبلغ زيادي نباشد ولي براي شروع زندگي کافي است .
حسن گفت :اگر اين کار را بکنيد که خيلي خوب مي شود .دستم خالي است .پدر و ماتدرم خيلي خوشحال مي شوند اگر بفهمند که مي خواهم ازدواج کنم و سر و سامان بگيرم .
ورفت .آن قدر خوشحال بود که سر از پا نمي شناخت .حتي مرا هم که کناري ايستاده بودم ،نديد و گذشت .پيش خود گفتم :شايد قسمت بود که من درست همين لحظه برسم اين جا و حرف هاي آقا مهدي و حسن را بشنوم تا من هم بتوانم با آقا مهدي حرف بزنم .
توي فکر بودم که با سلام آقا مهدي به خود آمدم .گفتم سلام آقاي وحيدي ،خسته نباشي .
چه خبر ؟
هيچ
توي دلم انگار کسي گفت :بي عرضه ،تو هم حرف دلت را بزن ؛همان حرفي که مدتهاست مي خواهي بزني .حد اقلش اين است که دلت سبک مي شود .يعني تو از حسن کمتري ؟صد رحمت به دل و جرات حسن .
انگار يک نفر ديگر – که از من عاقلتر و شجاع تر بود – از زبان من گفت :آقاي وحيدي !
بله !وقت داريد چند دقيقه به حرف هايم گوش دهيد ؟يک حرف خصوصي داشتم .
مساله اي نيست بگذاريم براي دو سه ساعت ديگر ؟
اصلا شما فقط ساعتش را بگوييد .
بعد از نماز ،وقت ناهار مي توتنيم با هم حرف بزنيم .خوب است ممنون
عقربه ساعت انگار حرکت نمي کرد .لحظه ها را مي شمردم تا ظهر از راه برسد .صداي اذان ظهر که به گوشم رسيد ،نفس راحتي کشيدم .از پشت ميز بلند شدم .وضو گرفتم و گوشه اي ايستادم و نماز خواندم - .بعد از نماز ،رويم را کردم طرف آسمان و زير لب گفتم :خدايا ،از خودت کمک مي خواهم .مرا هم به آرزويم برسان .
ياد روزي افتادم که آقا مهدي از من پرسيد :پس کي مي خواهي ازدواج کني ؟هنوز وقتش نرسيده ؟کي مي رسه ؟
اين سوالي بود که او از خيلي از جوان ها مي پرسيد و من اصلا رويم نشد که تصميم به ازدواج دارم ولي ...
يادم افتاد که بايد هر چه زود تر بروم .حتما نمازش را خوانده بود و منتظر بود .رفتم داشت کتابي از استاد مطهري مي خواند .يرش را بلند کرد .کتاب را بست و از انجا بلند شد .
سلام ،منتظرت بودم .
سلام از ماست آقاي وحيدي .اجازه هست ؟
بفرما .
رفتم و کنارش نشستم .کتاب را روي قفسه کتاب ها گذاشت .
خب اول حرف بزنيم بعد ناهار بخوريم يا اول ناهار ،بعد حرف ؟
اگر اجازه بدهيد اول حرف .
پس شروع کن .
سرم را پايين انداختم و آب دهانم را قورت دادم .کلماتي توي ذهنم مي آمدند و مي رفتند اما به زبانم نمي رسيدند که بگويم .سر خورده و نااميد شدم .خيلي سخت بود .کمک خواستن از آقاي مهدي سخت بود .موضوعي که مي خواستم در باره آن حرف بزنم ،زبانم را بند آورده بود .آن هم حالا توي اين موقعيت که تازه انقلاب شده بود .مردم در چه وضعي بودند و من به چه فکر مي کردم ؟جنگ شروع شده بود شهدا را مي آوردند و تشييع مي کردند و خانواده ها مراسم مي گرفتند و در خانه ها پارچه سياه مي زدند و حجله مي گذاشتند و آن وقت من فقط به فکر خودم بودم .ولي مطرح کرنش که خلاف نبود .من بايد مي گفتم و از آقا مهدي راهنمايي مي خواستم و مشورت مي کردم که من نمي خواستم قدمي خلاف شرع و اخلاق بر دارم .او هم حتما مثل يک برادر بزرگتر کمکم کمي کرد .مي شناختمش .تا جايي که مي توانست ،کسي را نا اميد بر نمي گردند .
صدايش مرا به خود آورد .تازه فهميدم که توي اتاقش نشسته ام و براي حرف زدن آمده ام .گفت پس چرا چيزي نمي گي ؟
جويده جويده گفتم :آقاي وحيدي !ياتدتان هست که يک بار از من پرسيديد که چرا ازدواج نمي کنم ؟
فکري کرد و گفت :من از خيلي ها اين را پرسيده ام .حا لا راستي راستي چرا ازدواج نمي کني ؟افرادي کوچکتر از تو دست به کار شده اند .نکند امروز آمده اي که جواب سوال آن روز را بدهي ؟
خنديد .گفتم :بله تقريبا .ببينيد ،توي فاميل ما دختري هست که من او را براي ازدواج در نظر گرفته ام اما مي ترسم .
چرا ؟مگر نمي داني در مسلخ عشق ،جز نکو را نکشند !
مي ترسم پدر و مادرش راضي نشوند و او را به من ندهند .
از کجا مي داني ؟خودم هم نمي دانم .احساسم اين را مي گويد .فکر مي کنم همين که قدم جلو بگذارم ،زمين و زمان دست به دست هم خواهند داد تا من و او به هم نرسيم .
آقا مهدي خنديد .وقتي مي خنديد و وقتي که توي فکر مي رفت ،جذابيت خاصي توي چهره اش موج مي زد .انگار يک پير مرد دنيا ديده بود که داشت حرف هايم را مو به مو گوش مي داد و هر جا لازم مي شد ونکته اي برايش جا نمي افتاد ،سوال مي کرد .دستهايم مي لرزيد و عرق سردي روي پيشاني ام مي نشست
تازه فهميدم که حسن حق داشت که با آشفتگي ،با آقا مهدي حرف مي زد .حرف زدن در باره ي اين طور مسائل ،خيلي سخت بود اما گريزي نبود .
پدرم که فوت کرده .مادرم هم بيمار اسست .راستش تا به حال حتي رويم نشده قضيه را با او مطرح کنم .
تصميمت جدي است ؟فکرهايت را کرده اي ؟همه چيز را سبک سنگين کرده اي ؟
بله .
فکر مي کني با آن دختر و خانواده اش سنخيت داري ؟
بله .اگر آن ها هم مرا قبول کنند و نظرشان مثبت باشد ،قضيه از نظر من تمام شده است .
پس يل علي ...
منظورتان چيست ؟يعني بايد چکار کنم ؟چطور به آنها بگويم ؟
آقا مهدي با دست زد روي شانه ام .
حا لا بلند شو ناهار بخوريم ،بعدا فکري در باره اين قضيه مي کنيم .
چه فکري ؟
چه خبر است ؟هيچ وقت همه ي در ها به روي آدم بسته نمي شود .با لاخره راهي پيدا مي کنيم .
بعد از ناهار ،چشم به دهانش دوختم .گفت :به نظر من ،اول اين قضيه را با مادرت در ميان بگذار .اگر موافق بود ،اقدام بعدي با من .
چه اقدامي ؟
اين که برويم پيش خانواده آن دختر و صحبت کنيم .
راستي ؟يعني شما اين کار را مي کنيد ؟واقعا برايم به خواستگاري مي رويد ؟
امتحان مي کنيم ببينيم چه مي شود .
مي دانم که اگر شما واسطه شويد و قدم پيش بگذاريد ،خانواده اش نه نمي آورند .
ان شا الله که همين طور است .
دوست دارم يک شريک خوب براي زندگي ام داشته باشم .
يک زن خوب که مرا از تنهايي در آورد و گکنار او احساس آرامش کنم .مادرم چند بار گفته که آرزو دارد مرا توي لباس دامادي ببيند .
مهدي خنديد و تازه فهميدم چه سخنراني آتشيني را شروع کرده ام .از خجالت سرم را انداختم پايين و سرخ شدم .

سر از پا نمي شناختم .آقا مهدي رفته بود با خانواده مرضيه صحبت کرده بود و آن ها اجازه داده بودند که من و مادرم برويم خواستگاري دخترشان .آقا مهدي گفت :مختصري که صحبت کردم ،ديدم نظرشان راجع به شما مثبت است .
پا قدم شما بوده ،آقاي وحيدي .
کمک خدا بوده که مهرت را توي دل آن خانواده انداخته .از شما تعريف کردند و گفتند يکي از جوان هاي خوب و با غيرت فاميل هستي .
خدا خيرتان بدهد ،آقاي وحيدي .اگر شما نبوديد و برايم بزرگي نمي کرديد ،نمي دانستم چکار کنم .باور کنيد بار ها مي خواستم اين موضوع را با شما مطرح کنم ولي رويم نشد .تا اين که آن روز ديدم داريد با حسن در باره ي همين مسائل صحبت مي کنيد .انگار عزمم جزم شد که من هم با شما صحبت کنم و راهنمايي بخواهم .
آقاي مهدي لبخند زد و گفت :ان شا الله شيريني عروسي ات !
خنديدم و گفتم :ان شا الله !
حالا ديگر فهميدم که چرا هميشه بچه ها مي گفتند :آقاي وحيدي ،هم در امور مربوط به کارش از دل و جان خدمت مي کند و هم در امور عادي زندگي .هر کاري از دستش بر آيد ،انجام مي دهد .خوش حالي مردم را دوست دارد .
اين را به وضوح مي شد از حالاتش مي فهميد .با يک جا نشستن مخالف بود . دوست داست آدم فعاليت کند و با اعتماد به نفس پيش برود و مشکلات را حل کند .دل همه را به دست آورده بود تا جايي که خيلي ها شوخي و جدي مي گفتند :آن قدر دوستش داريم و اعتماد به او داريم که اگر بگويد خودتان را توي آتش بيندازيد ،مي اندازيم ولي آقا مهدي آدمي نيست که اين را از کسي بخواهد .

صبح زود بود .مهدي نماز صبحش را روي پشت بام خواند .خنکاي صبح ،تنش را مور مور کرد .اهميتي نداد .هوا کم کم داشت رو به سردي مي رفت .
از بام آمد پاييبن و رفت توي اتاق .قرآن روي طاقچه بود . آن را برداشت و نشست .آن را بوسيد و پيشاني رذا به آن چسباند و پلک هايش را روي هم گذاشت .زمزمه وار با خدا حرف زد .بعد قرآن را باز کرد و مشغول خواندن شد .
لحظه اي به يک نقطه خيره شد و بر نامه هاي روزش را در ذهن مرور کرد .بايد به کارهاي ديگر رسيدگي مي کرد .قرآن را دوباره بوسيد و سر جايش گذاشت .
بلند شد .لباسهايش را پوشيد و راه افتاد .در حياط را باز کرد ،زير لب بسم الله گفت و پا را از چهار چوب در بيرون گذاشت .
نسيم صبحگاهي همراهي اش کرد .
خدا يا ،به اميد تو .
رفت طرف کميته آشخانه .وقتي رسيد ،جز جواد که نگهبان بود ،همه خواب بودند .چشم هاي جواد از بي خوابي سرخ شده بود و قيافه اش خسته .آنهايي که براي نگهباني تعيين مي شدند ،مي دانستند که اگر براي لحظه اي سر پست چرت بزنند يا خوابشان ببرد ،بايد جوابگوي مهدي باشند .مي دانستند که درمورد انجام وظيفه ،اشنا و غريبه هم سرش نمي شود .از همه هم ،نسبت به خودش سخت گير تر است .حميد هميشه مي گفت :نسبت به خودش که از سختگيري هم مي گذرد .بي رحم مي شود .
و بچه ها مي خنديدند .
هيچ کس نمي خواست او را ناراحت کند يا ناراحت ببيند .
بچه ها سعي مي کردند حرف هايش را گوش کنند و نافرماني نکنند و گرنه ،هم دچار عذاب وجدان مي شوند و هم اين که حساب شان با کرام الکاتبين بود و بايد خودشان را براي باز خواست هاي مهدي آماده مي کردند .وقتي فرمان مي داد ،نبايد خلافش انجام مي شد .مگر اينکه توجيه منطقي پشت سر آن بود .سکوت بر قرار بود و فقط صداي نفس نفس بچه هايي که توي اتاق خوابيده بودند ،مي آمد .يکي دو نفر هم خرو پف مي کردند و انگار به خواب عميقي فرو رفته بودند .مهدي آرام آرام روي پنجه پا حرکت کرد .تا قدم هايش طنين نداشته باشد .و بچه ها را بيدار نکند .هنوز زود بود .نمي خواست سحر خيزي او باعث مزاحمت ديگران شود .
او به سحر خيزي عادت داشت .هر نيمه شب ،قبل از اذان صبح ،نماز شب مي خواند و قرائت چند صفحه از قرآن .اکثرا ديگر نمي خوابيد تا آفتاب طلوع مي کرد و او بلند مي شد تا سر کار برود .
بچه ها به شوخي مي گفتند :آقا مهدي از ساعت هم دقيق تر است اصلا انگار اين مرد خواب ندارد .
رفت طرف دستشويي ها .نگاهي به دور و بر انداخت .باز هم دستشويي ها بايد نظافت مي شدند .بر سر شستن دستشويي ها چند بار بين بچه ها بگو مگو پيش آمده بود .يکي مي گفت :که من همين چند روز پيش شستم .
آن يکي مي گفت :دو ماه پيش را مي گويي ؟
ديگري مي گفت :قرعه کشي مي کنيم .
يکي ديگر مي گفت :نخير قبول نيست .من هر دفعه سر نوبتم دستشويي ها را نظافت مي کنم .به من چه که بقيه بي انضباط هستند .
سخت ترين کار در نظرشان همين کار بود .
از اين فکر ها مهدي خنده اش گرفت .
از دست اين بچه ها !
مهدي آرام آستين هاي پيراهنش را با لا زد .پاچه هاي شلوارش را با لا کشيد .اول همه جا را آب گرفت و بعد شروع کرد به شستن .
وقتي کارش تمام شد ،دوباره لباسش را مرتب کرد .آب سرد دست وپاهايش را سرخ کرده بود .رفت توي اتاق .بچه ها کم کم داشتند بيدار مي شدند .خميازه مي کشيدند و لباسهايشان را مي پوشيدند .مهدي وارد شد .
سلام .
مرتضي قبراق و سر حال بلند شد .
سلام آقا مهدي .
سلام .
حميد هم تند بلند شد .
سلام آقاي وحيدي .
سلام .
بچه ها کم کم از جايشان بلند مي شدند .مهدي گفت زود تر بلند شويد که کلي کار داريم .يا الله ديگر .
و رفت توي اتاق ديگر .
سپيده زد و صبح شروع شده بود .هواي خنک توي صورت هر کس که مي خورد ،خواب را از سرش مي پراند .مرتضي و حميد رفتند طرف دستشويي .همه دستشويي ها خيس و تميز بود .مرتضي و حميد نگاه معني داري به هم ديگر انداختند .
حميد گفت :به به چقدر تميز !انگار باز هم ...
مرتضي آهسته و کلمه به کلمه گفت :باز هم يک آدم خوب آمده و قبل از اين که ما بيدار شويم ،دستشويي ها را تميز کرده .
حميد گفت نکند جواد وقتي ما خواب هستيم ،مي آيد اين جا را تميز مي کند ؟
قبلا گفته ام ،باز هم مي گويم .من حدس مي زنم اين آدم همين آقا مهدي خودمان باشد .جواد هيچ وقت پستش را ول نمي کند بيايد اين جا را تميز کند .
حميد گفت :چرا بايد اين کار را بکند ؟نا سلامتي رئيس اينجاست .براي خودش کسي است .
مرتضي گيجگاهش را با انگشت خاراند و گفت :از آقا مهدي اين کارها بر مي آيد يک ذره تکبر توي ذات اين مرد نيست .
بعضي کارها را مي کند و اصلا به روي خودش نمي آورد .
حخميد گفت :از کثيفي و مگس خبري نيست .
به صورتش آب زد .مرتضي رفت توي فکر .
خودش است .آقا مهدي است که صبح هاي زود مي آيد و دستشويي ها را مي شويد .سن و سالش از خيلي از ماها کمتر است ولي ايمانش ...
حميد گفت :اگر اوست پس خيلي از بچه ها هنوز خبر ندارند .و گرنه نمي گذاشتند .
مرتضي موهايش را جلوي آينه با دست مرتب کرد .
شايد بعضي ها مثل ما مي دانند ،،بعضي ها هم نمي دانند .اين مهم نيست .مهم آقا مهدي است که اين کار را مي کند .
خيلي دوست دارم مثل او باشم .ساده ،بدون تکببر،آدم احساس مي کند هر کاري که اين مرد مي کند ،براي خداست .
بچه هاي ديگر هم به طرف دستشويي ها مي آمدند .بعضي ها متوجه تميزي دستشويي ها شدند و بعضي آن قدر خواب آلود بودند که متوجه نشدند ولي اين مهم نبود .مهم آقا مهدي و کارش بود .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : وحيدي , مهدي ,
بازدید : 304
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 968 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,660 نفر
بازدید این ماه : 5,303 نفر
بازدید ماه قبل : 7,843 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک