فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دیشب از چشمم بسیجی می‌چكید

 مثنوی بلند «دیشب از چشمم بسیجی می ‌چكید» عمری به بلندای تمام سال های پس از جنگ دارد. بازخوانی این سروده ارزشمند و تاریخی ، آن هم در این روز ها بسیار تكان دهنده و تاثیر گذار است. بی شک این مثنوی ، اولین «شعر حسرت» در میان شاعران «دفاع مقدس سرا» نیست اما نقطه عطفی در این قالب به شمار می رود.  برای سلامتی شاعر بسیجی «محمد حسین جعفریان» دعا كنید .

دیشب از چشمم بسیجی می‌چكید

دیشب از چشمم بسیجی می‌چكید

از تمام شب «دوعیجی» می‌چكید

باز باران شهیدان بود و من

باز شب ‌های «مریوان» بود و من

دست ‌هایم باز تا آهنج رفت

تا غروب «كربلای پنج» رفت

یادهای رفته دیشب هست شد

شعرم از جامی اثیری مست شد

تا به اقیانوس ‌های دور دست

هم‌ چنان رودی كه می ‌پیوست شد

مثنوی در شیشه مجنون نشست

آن ‌قدر نوشید تا بدمست شد

اولین مصرع چو بر كاغذ دوید

آسمان در پیش رویم دست شد...

یک ‌نفر از ژرفنای آب ‌ها

آمد و با ساقی‌ام هم‌ دست شد

باز دیشب سینه‌ام بی ‌تاب بود

چشم‌ هاتان را نگاهم قاب بود

باز دیشب دیده، جیحون را گریست

راز سبز عشق مجنون را گریست

باز دیشب بركه‌ها دریا شدند

عقده‌ های ناگشوده وا شدند

خواب دیدم كربلا باریده بود

بر تمام شب خدا باریده بود

خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود

آسمان در چشم‌ها تركیده بود

مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف!

چون عروسانِ فریبا بود، حیف!

این چنین مطرود و بی‌حاصل نبود

مرگ آنجا آخرین منزل نبود

ای غریو توپ‌ها در بهت دشت

آه ای اروند! ای «والفجر هشت!»

دیشب از چشمم بسیجی می‌چكید

در هوا این عطر باروت است باز

روی دوش شهر، تابوت است باز

باز فرهادم، بگو تدبیر چیست؟

پای این البرز هم ‌زنجیر كیست؟

پشت این لبخندها اندوه ماند

بارش باران ما انبوه ماند

همچنان پروانه ‌ها رفتید، آه!

بر دل ما داغ‌ تان چون كوه ماند!

یادها تا صبح زاری می‌كنند

واژه‌ هایم بی ‌قراری می‌كنند

خواب دیدم سایه‌ای جان می‌گرفت

یک نفر در خویش پایان می‌گرفت

ای سواران بلندای سهیل!

شوكران نوشان «گردان كمیل!»

ای سپاه رفته تا «بدر» و «حنین!»

خیل مختاران! لثارات الحسین!

ای نگاه آسمان همراه‌ تان

ای امام عصر خاطرخواه ‌تان

ای در آتش سوخته! پرهای من!

ای بسیجی‌ ها! برادرهای من!

ای بسیجی‌ ها، چه تنها مانده‌اید!

از گروه عاشقان جا مانده‌اید

ای بسیجی‌ ها! زمان را باد برد

آرزوهای نهان را باد برد

شور حال و جان سپردن هم نماند

بخت حتّی خوب مردن هم نماند

غرق در مانداب لنگرها شدیم

غافل از جادوی سنگرها شدیم

از غریو موج ‌ها غافل شدیم

غرق در آرامش ساحل شدیم

فصل سرخ بی ‌قراری‌ها گذشت

فرصت چابک ‌سواری‌ها گذشت

فرصت از اشک و از خون تر شدن

از زمستان نیز عریان ‌تر شدن

فرصت در خُم نشستن، م‍ُل شدن

در دهان داغ آتش، گل شدن

سینمای دفاع مقدس

یاد باد آن آرزوهای نجیب

یاد باد آن فصل، آن فصل عجیب

اینک اما فصل تنها ماندن است

فصل تصنیف دریغا خواندن است

اینک اما غربتم عریان شده است

حاصل آغازها پایان شده است

اینک این ماییم، عریان و علیل

دستمان كوتاه و خرما بر نخیل

روی لبخندم صدایی گم شده است

پشت رؤیایم هوایی گم شده است

چشم‌هایم محو در بال كسی ‌ست

در خیابان‌ ها به دنبال كسی ‌ست

نخل ‌های سر جدا، یادش به‌ خیر!

ای بسیجی‌ها! خدا، یادش به ‌خیر!

فصل سرخ بی‌قراری‌ ها گذشت

فرصت شب‌ زنده ‌داری ‌ها گذشت

این قلم امشب كفن پوشیده است

آرزوها را به تن پوشیده است

واژه‌هایم را هدایت می‌كند

از جدایی ‌ها شكایت می‌كند

«مقتل» آن شب غرق نور ماه بود

غرق در باران «روح الله» بود

جام را با او زدید و گم شدید

پای شب هوهو زدید و گم شدید

بازگردید ای كفن‌ پوشان پاک!

غرق شد این نسل در امواج خاک

باز باران خزان ‌پوشان زرد

باز توفان كفن ‌پوشان درد

باز در من بادها آشفته‌اند

لحظه ‌هایم را به شب آغشته‌اند

آمدیم و قاف ‌ها در قید ماند

قلب ما در «پاسگاه زید» ماند

طالب فرهادها جز كوه نیست

مرهم این زخم جز اندوه نیست

عقده‌ها رفتند و علت مانده است

در گلویم «حاج همت» مانده است

زخمی‌ام اما نمک حق من است

به یاد شهید حاج همت

درد دارم نی ‌لبک حق من است

پیش از این ‌ها آسمان گل‌ پوش بود

پیش از این‌ ها یار در آغوش بود

اینک اما عده‌ای آتش شدند

بعد كوچ كوه‌ها آرش شدند

بعضی از آن ‌ها كه خون نوشیده‌اند

ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

عده‌ای «ح‍ُسن القضا» را دیده‌اند

عده‌ای را بنزها بلعیده‌اند

بزدلانی كز یم خون تر شدند

از بسیجی‌ها بسیجی‌تر شدند

آی، بی‌جان ‌ها! دلم را بشنوید

اندكی از حاصلم را بشنوید

تو چه می‌دانی تگرگ و برگ را

غرق خون خویش، رقص مرگ را

تو چه می‌دانی كه رمل و ماسه چیست

بین ابروها رد قناصه چیست

تو چه می‌دانی سقوط «‌پاوه» را

«باكری» را «باقری» را «كاوه» را

هیچ می‌دانی «مریوان» چیست؟ هان!

هیچ می‌دانی كه «چمران» كیست؟ هان!

هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست؟

هیچ می‌دانی «دوعیجی» در كجاست؟

این صدای بوستانی پرپر است

این زبان سرخ نسلی بی‌سر است

تو چه می‌دانی كه جای ما كجاست

تو چه می‌دانی خدای ما كجاست

با همان‌هایم كه در دین غش زدند

ریشه اسلام را آتش زدند

با همان‌ ها كز هوس آویختند

زهر در جام خمینی ریختند

پای خندق‌ ها اُحد را ساختند

خون‌ فروشی كرده خود را ساختند

باش تا یادی از آن دیرین كنیم

تلخِ آن ابریق را شیرین كنیم

با خمینی جلوه ما دیگر است

او هزاران روح در یک پیكر است

ما ز شور عاشقی آكنده‌ایم

ما به گرمای خمینی زنده‌ایم

پلاک

گر چه در رنجیم، در بندیم ما

زیر پای او دماوندیم ما

سینه پر آهیم، اما آهنیم

نسل یوسف‌های بی‌ پیراهنیم

ما از این بحریم، پاروها كجاست؟

این نشان! پس نوش ‌داروها كجاست؟

ای بسیجی‌ها زمان را باد برد!

تیشه‌ ها را آخرین فرهاد برد

من غرور آخرین پروانه‌ام

با تمام دردها هم‌خانه‌ام

ای عبور لحظه‌ها دیگر شوید!

ای تمام نخل‌ها بی‌سر شوید!

ای غروب خاک را آموخته!

چفیه‌ها! ای چفیه‌های سوخته!

ای زمین، ای رمل‌ها، ای ماسه‌ها

ای تگرگِ تق‌تقِ قناصه‌ها

جمعی از ما بارها سر داده‌ایم

عده‌ای از ما برادر داده‌ایم

ما از آتش‌ پاره‌ها پر ساختیم

در دهان مرگ سنگر ساختیم

زنده‌های كمتر از مردار‌ها!

با شما هستم، غنیمت ‌خوارها!

بذر هفتاد و دو آفت در شما

بردگان سكه! لعنت بر شما

باز دنیا كاسه خمر شماست

باز هم شیطان اولی‌الامر شماست

با همان ‌هایم كه بعد از آن ولی

شوكران كردند در كام علی

باز آیا استخوانی در گلوست؟

باز آیا خار در چشمان اوست؟

ای شكوه رفته امشب بازگرد!

این سكوت مرده را در هم نورد

از نسیم شادی یاران بگو!

از «شكست حصر آبادان» بگو!

از شكستن از گسستن از یقین

از شكوه فتح در «فتح المبین»

از «شلمچه»، «فاو» از «بستان» بگو

شلمچه

ای شكوه رفته! از «مهران» بگو!

از همان‌هایی كه سر بر در زدند

روی فرش خون خود پرپر زدند

شب‌ شكاران سحراندوخته

از پرستوهای در خود سوخته

زان همه گل‌ ها كه می‌بردی بگو!

از «بقایی» از «بروجردی» بگو!

پهلوانانی كه سهرابی شدند

از پلنگانی كه مهتابی شدند

ای جماعت! جنگ یک آیینه است

هفته تاریخ را آدینه است

لحظه‌ای از این همیشه بگذرید

اندر این آیینه خود را بنگرید

ابتدا احساس‌هامان تُرد بود

ابتدا اندوه‌هامان خرد بود

رفته‌رفته خنده‌ها زاری شدند

زخم‌هامان كم‌كمک كاری شدند

ای شهیدان! دردها برگشته‌اند

روزهامان را به شب آغشته‌اند

فصل‌هامان گونه‌ای دیگر شدند

چشم‌هامان مست و جادوگر شدند

روح‌هامان سخت و تن‌آلوده‌اند

آسمان‌هامان لجن‌آلوده‌اند

هفته‌ها در هفته‌ها گم می‌شوند

وهم‌ ها فردای مردم می‌شوند...

فانیان وادی بی ‌سنگری!

تیغ ‌های مانده در آهنگری

حاصل آن ماجراها حیرت است؟

میوه فرهنگ جبهه عشرت است؟

حاصل آغازها پایان شده است؟

میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟

زخمی‌ام، اما نمک... بی‌فایده است

درد دارم، نی‌لبک... بی‌فایده است

عاقبت آب از سر نوحم گذشت

لشكر چنگیز از روحم گذشت

جان من پوسید در شب‌غاره‌ها

 

آه ای خمپاره‌ها، خمپاره‌ها! 



درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 211
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

یاد آن سنگری كه تركش خورد

شعری زیبا از شاعر جوان و خوش آینده بنام "محسن فلاح" که به شهادت شعرش ارزش ایثار و شهادت را هم درک کرده و دلسروده ای لطیف را تقدیم به شهدا و ایثارگران کرده است. او خود توضیح داده است :

تقدیم به تمامی شهدای جانباز،علی الخصوص شهیدان جانباز شهر رامسر،داود قدیری،داود حسنی و شهید حکمت پناه.

پرنده

 

 

پدرم بوی سیب را می داد
پدرم با نفس كشیدن خود
عطر ( امن یجیب ) را می داد
با نگاهی كه آسمانی بود
زیر ماسک،او، همیشه می خندید
آن زمانی كه بغض هم می كرد
مادرم را،كنار خود می دید
پدرم بی صدا،تكلم كرد
با نگاهی كه غرق پاكی بود
یاد جبهه،شروع اشک پدر
یاد آن چفیه ای كه خاكی بود
یاد چشمان منتظر به در و
یاد آن لاله ای كه پرپر شد
یاد آن سنگری كه تركش خورد
یاد همسنگری،كه بی سر شد
قصه ی كودكی من این بود
پدرم،عاشقانه می جنگید
در شلمچه،میان آن همه تیر
كربلا را به چشم خود می دید
با همان چكمه های خاكی خود

 

 

پدرم روی مین قدم می زد
با دلی خسته از غم دوری
او ز عشق ائمه دم می زد
هر كسی تشنه ی شهادت بود
او دلش را به قلب دریا زد
این اتاق پدر كه شاهد هست
پدرم،پشت پا به دنیا زد
یاد بابا كه رفت و من ماندم
در دل خسته ام تلاطم كرد
حرفهای نگفته ای دارم
بغض من،راه خانه را گم كرد
شب جمعه،پدر،دعای كمیل
سوز آهش پل عبادت بود
سحر روز بعد فهمیدم
كه دعای پدر شهادت بود
مادرم،خواب دیده بود انگار
توی دست پدر،پلاكی بود

پدرم چفیه ای به مادر داد

چفیه ای كه هنوز خاكی بود
سحر آمد،اتاق خلوت و سرد

 

دفاع مقدس

 

من و مادر و كاسه ای از آب
پدرم كوله بار خود را بست
ای پدر،مادر مرا دریاب
غربت این اتاق زیبا بود
پدرم بغض مادرم را دید
اشک های پدر كه جاری شد
او به چشمان خیس خود خندید
هرگز از یاد من نخواهد رفت
مادر من به چهره اش زل زد
كاسه از دست مادرم،افتاد
پدرم رو به آسمان پل زد
ای پدر،مادرم غمی دارد
از شب سرد او خبر داری؟!!
همسرت را ببین،شكسته شده
تو كه از درد او خبر داری
گوشه ی سینه، قلب حس می كرد
مادرم مثل ابر ها شده است
مژه هایی كه خیس بارانند
بغض او بعد تو، رها شده است
زندگی خرده خرده می میرد

 

 

 

ای پدر رد پای تو اینجاست
به خداوندی خدا سوگند
كه هنوزم خدای تو،اینجاست
پدرم بود و هست و خواهد بود
او دلیر حماسه ی جنگ است
و شهیدان همیشه جاویدند
این حماسه همیشه خون رنگ است
پدرم بود و هست و خواهد بود
چون دلش ترس و لرز را نشناخت
و دلیل عروج او این بود

وسعتش حد و مرز را نشناخت



درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 289
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

هیچ كس نیست در این سنگر باقیمانده

سنگر

 

 

جاده مانده است و من و این سر باقیمانده
رمقی نیست در این پیكر باقیمانده
نخل ‌ها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ كس نیست در این سنگر باقیمانده
تویی آن آتش سوزنده‌ی خاموش‌شده
منم این سردی خاكستر باقیمانده
گرچه دست و دل و چشمم همه آواره شده،
باز شرمنده‌ام از این سر باقیمانده
روز و شب گرم عزاداری شب‌ بوهاییم،
من و این باغچه‌ی پرپر باقیمانده
پیشكش باد به یكرنگی‌ات ای مردترین!
آخرین بیت در این دفتر باقیمانده:
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان!
با توام ای یل نام‌آور باقیمانده 


درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 230
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

سخنی با تو ، ای خرمشهر!

خرمشهر

 

بر آی از دل ، ای بانگ خشم و خروش
مگر بردری پرده گوش هوش
چه می گویم ،ای سینه ، توفنده شو
تو ای دل، شرار فروزنده شو
برون ریز ، ای تفته اندرون
روان کن یکی آتشین جوی خون
تن غم به خونابه کین بشوی
به جز کین ، دل از هر چه آیین بشوی
زمان را بگو ، تا فرو ایستد
دگر با ستم روبرو ایستد
خزان خیزد و در بهار اوفتد
درخت و گل ، از رنگ و بار اوفتد
و گر گل گشاید زبان در قفا
زبان در قفایش کن از وی جدا
فرو جوش ای چشمه ماهتاب
فرو پاش بر چهره قیر مذاب
فرو میر ای شتابنده مهر
چه تابی چنین ، ای تنور سپهر
لب از خنده ، ای گر مرو باز بند
چنین خیره بر چهر دنیا مخند

 

خرمشهر

 

تو نیز ای سخنگوی درد آشنا
بر آور به شور و شهامت صلا
بزن زخمه بر تار جان سخن
سرپنجه در خون دشمن بزن
به سوگ چمن ، مویه آغاز کن
سر گیسوی بید را باز کن
یکی جمله با شهر خونین بگو
به اشک از رخش خون و ماتم بشو
بگو ای سرافراز گلگونه تن
بهین پاره پیکر این وطن
بلند آستان ، شهر خونین ما
ز تو خرم ، آیین ما دین ما

نگر تا بر آریمت از زیر یوغ

ز چنگال کفر و فریب و دروغ

اگر پیکرت دشمنان خسته اند

پر و بال و پای تو بشکسته اند

وگر مانده ای دیر ، سخت و دژم

بدینسان نماند بسی بیش هم

خروشنده رزمندگان در رهند

همه کفر سوز و خدای آگهند

 

 

اگر دشمن از مور بربگذرد
که در قلب زیبای تو ره برد

پراکنده سازیمش از خوابگه

به آب درخشنده تیغ سپه

شود گلشن از خون ما ، گر تنت

سگان را برانیم از گلشنت

یکی زشت کفتار پیر پلید

همی خواست تا نو غزالی درید

نشانیمش اینک مر او را به جای

به تیپای خشم و به دست خدای

کنون پنجه شیرمردان شیر

گلویش بخواهد فشردن دلیر

دلیران رزمنده جانشکار

ستیهندگان در تک و کارزار

نهنگان دریای اسلام و نور

عقابان اوج بلند غرور

همه شیرچنگال در جنگ خصم

نمانی دژم بیش در چنگ خصم

دگرباره برخیز در خاک عشق

برافراطز پرچم به افلاک عشق

 

 

 

سروده : استاد علی موسوی گرمارودی 



درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 185
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

دیروز درد حقیقی،‌ امروز درد زمینی

آن چه خواهید خواند شعری است از شاعر بسیجی ، علیرضا قزوه. از فحوای شعر چنین برمی آید كه در رثای شهید «بهروز مرادی» سروده شده است و با الهام از شعر «ممد نبودی ببینی / شهر آزاد گشته»  است:

خرمشهر

 

 

 

بهروزهم رفت ممد! با آخرین لاله چینی
آزادی شهر ما را، ممد! نبودی ببینی
ممد نبودی و بودند آنان كه هرگز نبودند

عاشق تر از تو كسی نیست، ممد! تو عاشق‌ترینی

محو كدام آستانی، غیر هوالهو هوالهو

مانند تو عارفی كو، با روح قرآن قرینی؟

آتش شدی، می‌شدی، می، خالی شدی،‌ نی شدی، ‌نی

بیرون شدی – دف شدی، دف ـ بی‌پوست، بی‌پوستینی

گفتی بمیریم در عشق، در عشق باید بمیریم

مردید، مردید، مردید،‌ با مرگ زیباترینی

در من رسوب درختان، در من غروب زمستان

ممد !كجایی كه امروز، پایان من را ببینی

دیروز، شب‌های سنگر،‌ امروز، ‌شب‌های دربند

دیروز،‌ درد حقیقی،‌ امروز،‌ درد زمینی

از قله پایین بیایید! ای عارفان دروغین

دیدم كه صبحی ندارد، پایان این شب‌نشینی 



درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 271
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

که می داند بر سرخ بوته ها، چه رفت

لاله و پلاک
در آفتابِ لخته ی خونین شهر
گویاترین قصیده ی باران سرخ
بر سنگفرش کوچه و برزن،
پیام داد، تا مردِ استوار
خود را در آستانه ی خون و شرف
چون بیتِ تازه ای بِسُراید
به متن خاک
به رنجبارتر موسمی که
خون تذروِ عاشق، اندیشه هات را
در چله ی شبانه شکوفنده می کند.
گویاترین قصیده، بارانِ آفتاب،
در بستر رگان زمین،
خون نامه ی خروش شمایان است،
ای مرد سرخ جامه ی خونین شهر!
در سُرب ریز فصل،
بر سرخ بوته ها، چه رفت،
که اینک،
گویاترین قصیده ی بارانِ خون،
بر بامِ مسجدِ خرمشهر،
تعریف آن حکایت نا گفته را،
می کند.
سوگند!
خونین شهر!
و چگونه قسم نخورم،
با اینکه،
لخت، کرامتِ تنِ این شهر است،
که در آیینِ عشق
گویاترین قصیده ی بارانِ سرخ را،
در ما،
قیامت نفس صبح رحمت است.
ای قبله ی نماز شرف!
جانباز!
حاجت به چلچراغ شقایق نیست،
دریادلانِ حادثه بسیارند،
تا گویاترین قصیده ی باران نور را،
فانوس،
از استخوانِ نهنگان کنند،
روشن به بام مسجد خرمشهر.
وقتی خونابه ات
تصویری از پرنده ی آزادی است،
گویاترین قصیده ی باران سرخ را،
یک شب پرنده ای کُن و...

 

در شهرِ خون بخوان!


درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 219
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

كدام شعر؟ كدام تعهد؟

تأملی در واژه‌ی تركیبی «شعرِ دفاع‌مقدس»

شعر

پاره‌ی اول: شناخت ـ کلمه

پنجره‌ای به جز شهود و کشف برای ورود به حقیقت اشیا و یا تماشای حقایق وجود، وجود دارد که آن را «شناخت» نامیده‌اند. هرچند که شناخت، خود محیط بر شهود است، یعنی کشف و شهود هم در نهایت منجر به نوعی شناخت خواهد شد؛ اما در این مقال به آن مقوله‌ی تقربی نداریم و این قلم را در آن وادی ورودی نیست. معنایی که ما از استخدام این کلمه (شناخت) مراد می‌کنیم، هم‌آنا توصیف شیء یا مفهوم برای ذهن و تعریف آن، هم به عنوان کل و هم به عنوان جزیی از یک کل است. به بیانی دیگر شناخت یعنی تاباندن نور درک به زوایای قابل مشاهده‌ی شیء و نمایاندن تصویر واضح آن در مقابل دیده‌گان فکر. با این تعریف می‌توان گفت تنها شناخت است كه می‌تواند صراط تقرب به حقیقت وجود یا وجود حقیقت شود و اولین قدم در این صراط، تعریف كلمه خواهد بود، زیرا تنها ابزار شناخت در عالم ماده، کلمه است. برای تعریف مفهومی مانند کلمه هیچ راهی نیست مگر رجوع به متن مقدس که در غیراین‌صورت حاصلی جز سرگشته‌گی در توهمات خیال نصیب فکر نخواهد شد.

در قرآن مجید آیات متعددی هست که به کلمه به‌ماهو کلمه اشاره دارد، که از آن جمله یکی هم سوگند خداوند است به نون و قلم و آن‌چه می‌نویسد: نون و القلم و ما یسطرون (آن‌چه از قلم می‌تراود به‌جز کلمه نیست.) و تورات در شرح ابتدای عالم و پیدایی هستی می‌گوید: در ابتدا کلمه بود! با این گزاره‌ها به نظر می‌رسد که باید به سوی ابتدا نظر کرده و به مرز وجود و عدم سفر کنیم.

ملا‌صدرا می‌گوید که صادر اول، وجود ممبسط (یا به قول عرفا حقیقت محمدیه) بوده است؛ اما در خصوص کیفیت این وجود ممبسط و چیستی آن سخنی نمی‌گوید. بنابراین با زاویه‌ی تماشایی که از این گزاره گرفته‌ایم به قرآن باز می‌گردیم و سفر می‌کنیم به صحرای توبه‌ی آدم ابوالبشر، آن‌جا که لحظه‌ی «شهادت عفو»1 فرارسیده است و قرآن کریم آن را با این کلمات روایت می‌کند: «فتلقی آدم من ربه بکلمات». این کلمات‌اند که کلید قفل آن پنجره‌اند و معنی حقیقت شهادت در ایشان مستور است. اما این کلمات چه یا که هستند و ارتباط ایشان با آن صادر اول چیست؟

مفسران قرآن کریم، ذیل این کریمه گفته‌اند: مقصود از این «کلمات» هم‌آن خمسه‌ی طیبه است و خمسه‌ی طیبه نیز همه از هم‌آن صادر اول که حقیقت محمدیه است ساطع شده‌اند.حال عیان می‌شود که آن وجود ممبسط یا حقیقت محمدیه، هم‌آن کلمه است؛ کلمه‌ای در قاب قوسین او ادنی مرتبه قربت به حی مطلق.

شعر

از این مجمل به گزاره‌ای می‌رسم که شاید سرّ «نون و القلم و ما یسطرون» باشد:

می‌انگارد که «کلمه» سرالاسرار وجود است و فصل وجود و عدم. به‌هرحال سفرهایی باید و مقایسه و تجهیز به آلت قانونی منطق2 و فلسفه تا شاید كلامی تام از این گزاره‌های مختلف كشف شود، كه ظرفیت قلم و مقال نیست، تاكنون...

بنابراین وضع كلمات برای نشان‌دادن اشیا بوده است و تعریف كلمات برای شناخت میسوری از حقیقت وجودی اشیا.

 

پاره‌ی دوم: تعریف شعر

در تعریف شعر بسیار گفته و كوشیده‌اند. چه، این كلام سحرانگیز، نه كه خود هم‌آنند كلمات دیگر در عین یگانه‌گی، جهانی از كثرت‌ها است، در هم‌آن حال روی در وحدتی رازآلود و نامكشوف دارد، بل بیش‌تر از كلمات دیگر. یا این‌كه حقیقت او را از زمره‌ی «من استرق السمع» بدانیم كه از پس ملهم‌کردن شاعر به كنجی می‌گریزد و آن جان نحیف را آماج شهاب مبین می‌نماید.

هم از این روست كه معدودند رهاشده‌گان از مستی عمیق این شراب مردافكن و اوحدی از این عدد، پس از به هوش آمدن و نگریستن در اندام لرزان این شراب سرخ و قبل از مستی دیگر سروده‌اند كه:

حرف‌های ما هنوز ناتمام

تا نگاه می‌كنی وقت رفتن است ...

آه ای دریغ و حسرت همیشه‌گی

ناگهان چه‌قدر زود دیر می‌شود3

و یا:

همه‌ی حرف‌ها بر سر آن

حرفی‌ست

كه هنوز نتوانسته‌ایم بگوییم4

و یا:

من گنگ خواب‌دیده و عالم تمام كر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنید‌ش

و یا بیانی كه از قلندر ستیزه‌جوی این حوالی شنیده‌ام با این مضمون که: «شاعری تشبه به نبوت است و نویسنده‌گی تشبه به الوهیت و هم از این روست كه نویسش و آفرینش نویسنده او را وزن و سكون می‌افزاید و در صراط هوالمتین سالك می‌كند. اما انتقال تماشای شاعر او را آشفته‌گی و بی‌قراری می‌افزاید و سالك سبیل جنون می‌كند»6.

با تكیه بر هم‌این تخته‌پاره‌ی مجمل از غرق به سطح می‌آییم و به جست‌وجوی ساحلی می‌شویم كه تماشای به‌تری از این دریای مواج را نثارمان كند. از میان همه‌ی آن‌چه كه تماشا كرده‌اند و گزاره‌های حاصل از آن، به ساحل تعریف شاعری نزدیك می‌شویم كه تماشایی غریب دارد و از این منظر به عریانی عشق و خطبه‌های امواج‌ش نگاه می‌كنیم. هرچند كه شاید او هم لحظه‌ای در زمان یا زمانی در لحظه، توقفی بر این ساحل داشته و تماشایی كرده و رفته و یا حتا بی‌چشم دیده باشد... از این منظر وقتی به او می‌گویند كه شعر را تعریف كنید؛ می‌گوید: «شعر، تعریف است!»7 این‌که چنین تعریفی از جهان‌بینی انسان مدرن، آن‌هم در نهایت پوچ‌گرایی و برای گریز از عالم وحدت و خاطره‌ ذهن انسان از نظم ازلی عالم به دامن تکثر مبتنی بر وهم تمدن جدید برمی‌آید، را هم می‌پذیرم و هم به آن معتقدم8.

اما بر این رأی‌م که بهره‌مندی از تکنیک‌های مختلف و متفاوت تماشا برای یافتن و شناخت ابعاد گوناگون یک موضوع و یا حتا اطلاع از پنجره‌هایی که سویی به مفهوم موردنظر ما ندارند عین صواب است و محروم‌کردن تفکر از آن لابد که خشک‌سری خواهد بود.

 

حال بیا

بر زمختای این صخره‌ی سنگی

و تماشا كن

 

شعر، سفرنامه‌ی شاعر است به سرزمین اسرار؛ نگاه شاعر است به حقیقت اشیا و سمع شاعر است و لمس شاعر است و شامه‌ی شاعر است از این سفر غریب و پس از آن است كه باید چشم و گوش و درك و سواد او را معاینه كرد، تا به قوت و ضعف سفرنامه‌اش آگاهی حاصل آید. (علم این معاینه را نقد می‌گویند.)

شعر

با این تعریف عمده‌ای حجیم و یا حجمی عمده از متون قدیم و جدید، كلاسیك و مدرن و پسامدرن و لابد پسای پسامدرن از شعر به متن تبعید خواهند شد و این تبعید ارتباطی به موزون و مقفا‌بودن یا نبودن كلام ندارد. پس شاید بتوان گفت که شعر، تعریف شاعر است از شهادت خیال او، و نشان‌دهنده‌ی شناخت او و سکوی تماشای او به هستی و ماورای آن.

یعنی این‌که شعر، حاصل تماشای شاعر و نحوه‌ی نزدیكی او با حقیقت وجود و سفر او به دنیای كلمات است؛ چنین مخلوقی كه از جان خالق زاده شده مشحون از دغدغه‌ها و تأثیر و تأثر او از پدیده‌ها و رخ‌دادهای گوناگون است و بنابراین شعر به‌معنای تعهد است، چه شاعر بپذیرد و چه نپذیرد.

با این نگاه تعهد در ذات شعر مستور است، چه این‌که هر شاعری زبان و بیان خاصی را برای نوع خاص نگاه‌ش انتخاب می‌کند تا به تعریف خاص خودش بپردازد. بنابراین شعر آن شاعر تعهد اوست به آن‌چه که می‌اندیشد و محدوده‌ی پرواز خیال اوست.

 

پاره‌ی سوم: عهد شاعر ـ خاتمه

از پس هم‌این كوتاه مجمل به اشاره‌ای می‌رسم كه نسیم محرك این قلم برای این ارایه شد؛ (چه این‌كه امروز برای ما روز اندوختن است و نه ارایه، که سرنوشت این باغ بزرگ مویزهای قبل از غوره‌گی در نسل اهل فکر و قلم پس از انقلاب عبرتی دارد بزرگ!) و آن اشاره این‌كه: وقتی اضافه‌ی معنایی كه در ذات یك حقیقت مستور است به خود آن حقیقت بی‌معنا باشد، چه‌گونه می‌توان واقعیتی را از تاریخ و اجتماع گرفت و بر سر شعر آوار كرد و آن‌گاه از این جعل، منتظر معنی بود!

از این منظر می‌توان پیش‌نهاد کرد به‌جای اضافه‌کردن چنین واژه‌هایی بر سر شعر («شعرِ اجتماعی»، «شعرِ دفاع‌مقدس» و...) به قصد نمایش تعهد او به ایشان، آن‌ها را به عنوان تعهد شاعر شناخت که در این صورت دایره‌ی بسته نگاه‌های تنگ و جشن‌واره‌ای به شعر هم شکسته خواهد شد.

وقتی که شاعری به حقیقت یک موضوع متعهد است، لاجرم هرچه بسراید رنگی از تعهد او در آن خواهد بود. هرچند که به چشم پیروان مذهبِ ظاهر و ظاهرمذهبان نیاید و هم از این راه است که می‌توان به ابزاری جدید برای تمیز شعر از شعار دست یافت.

وقتی از چنین منظری به جشن‌واره‌های رنگارنگی که براساس موضوعی خاص، دایره‌ای تنگ و اغلب اشتباه را تعریف کرده و به دنبال جریان‌سازی و سخنانی از این دست می‌دوند، نگریسته شود، آن‌گاه به ناگاه پرده از حقیقتی تلخ برمی‌افتد و آن جفایی است که به شعر و جریان اصیل آن به عنوان تعهد جاری در زبان، که رنگ فرهنگ یک قوم است، می‌رود.

از میان همه‌ی این جشن‌واره‌ها و کنگره‌های رنگارنگ، بیش از همه منظور این قلم جشن‌واره‌ها و کنگره‌هایی است که در حوزه‌ی ادبیات پای‌داری و به نام دفاع مقدس برگزار می‌شوند. با تعریف این کلمه‌ی مرکب کاری نداریم، ‌که فرصتی و جولانی می‌طلبد بسیار بیش از این آن. صد البته که تماشای کشته‌گان بسیاری که در این کمند پیچا‌پیچ اسیر شب‌گیر، در شب ده‌م مانده‌اند و به ظهر واقعه نرسیده، رو به شام و کوفه و بغداد، مرگ را دویده‌اند؛ ما را زنهاری‌ست که در این معنی نپیچیم. اما وقتی این حقیقت خونین ـ که ریشه‌ای در ظهر واقعه دارد و ریشه‌ای هم در تاریخ حماسی این قوم ـ را بر سر شعر آوار کرده و منتظر تولد معنا نشسته‌اند، باید که باز هم نازل شویم و به معنای این اضافه و نتایج حاصل از برنامه‌ریزی‌هایی که بر این اساس صورت می‌گیرد بپردازیم و این‌که با این کودک ناگزیر چه می‌توان کرد؟ كاش كسی پیدا می‌شد و در این برهوت قحط‌الفكر به اینان می‌فهماند كه همه‌ی آن‌چه با حمایت بی‌هدف شمایان تولید شود، مشتی شعار است و نه شعر! مگر آن‌چه كه از تأثر حقیقی شاعر و پرواز خیال او برآمده باشد كه آن شعر خودش دفاعی مقدس است از همه‌ی همه‌چیز همه‌ی ما!

وقتی قیصر شعر این‌گونه آغاز می‌كند كه:

 

می‌خواستم شعری برای جنگ بگویم

دیدم نمی‌شود ...

و آن‌گاه به پایان می‌برد كه:

باید سلاح تیزتری برداشت...

 

یعنی دفاع، یعنی دفاعی كه مقدس است، یعنی شعر، یعنی شعری كه چون خانه‌های مردم خاكی و خراب است! و این حاصل سفر شعر در جان شاعری‌ست که خود مسافر غریب دردها و رنج‌های مظلوم مردمی بی‌پناه و حماسه‌ی بشکوه سیاوشان آذرشکن شرق‌ستان پاکی‌هاست. اما نسلی كه نه تجربه‌ی عینی دارد و نه آن مایه شناخت از واقعیت موضوع كه به تجربه‌های ذهنی دست یابد و اندیشه‌اش متأثر شود، تنها می‌تواند شعار بدهد، و با ساختار و فرم بازی كودكانه‌ای را هنرمندانه اجرا نماید تا ... . بدیهی است که وقتی با پدیده‌ای جاری در تاریخ اجتماع روبه‌رو هستیم، امکان ایجاد تجربه‌ی عینی برای غایبین از اتفاق موردنظر وجود ندارد. اما شناخت چه؟

آیا نمی‌توان میزانی از شناخت و آگاهی نسبت به حقیقت مفهوم و ابعاد مختلف انسانی، اجتماعی، دینی و حتا عاطفی آن در ذهن مخاطبان آتی پدید آورد؟ چه‌گونه است که دیگران می‌توانند تهمتی به نام هولوکاست را تا حدود یک باور قلبی در اذهان نسلی که نزدیک به یک قرن از اصل ماجرا فاصله دارند تعریف کرده و از این تعریف، عمل درو ‌کنند!

یا اصلاً چرا راه دور برویم؛ چه‌گونه است که حکیمی به نام ابوالقاسم فردوسی با هم‌این کلمه‌ای که امروز تا پایین‌ترین حد تنزل‌ش داده‌ایم، با استفاده از افسانه‌ها و واقعیت‌های کم‌اهمیت اجتماعی (مثل: رستم یلی بود از سیستان) شاه‌کاری خلق می‌کند که ناجی زبان‌، فرهنگ و غرور ملتی رو به زوال می‌شود و امروز کار ناتوانی ما به آن‌جا کشیده که به تولید مشتی شعار سالیانه در وصف حماسه‌ای که حقیقت‌ش را از خون جوانان وطن وام گرفته است راضی شده‌ایم.

بنابراین می‌توان پیش‌نهاد کرد که نهادهای متولی به‌جای خرج‌های میلیونی برای تولید شعار، فکری برای بازنمودن پنجره‌ی شناخت رو به دیده‌گان تماشای شاعران جوان كنند، که این شناخت و تأثیر آن بر اندیشه‌ی شاعر خود به خود به تولد شعر خواهد انجامید؛ با یا بی حمایت!

حال کسی پیدا شود و به مسئولین سرهنگیِ نهادهای فرهنگی بگوید که در حقیقت امر مشغول خیانتی بزرگ به کلمه‌ی دفاع مقدس و کلمه‌ی شعر هستند و خواهند دید که روزی آن‌چه بر سر کلماتی مثل «ایثار» آمد، دامن این اضافه‌ی ترکیبی را هم خواهد گرفت و نقش ایشان در این امر نامقدس که سیدشهیدان اهل قلم آن را «به‌فحشاکشاندن کلمات» نامید بسیار صریح خواهد بود9.

پی‌نوشت‌ها:

1. گشایش پنجره‌ی غیب به سمت عفو الاهی؛ چه این‌که شهادت قهر و شهادت جبر و... هم هست، یعنی همه‌ی صفات و اسماء حضرت حق را مرتبه‌ای است که شهادت نام دارد.

2. در تعریف منطق گفته‌اند: آلة قانونیة تعصم مراعاتها الذهن عن الخطأ فالفكر.

3. قیصر امین‌پور

4. یدالله رویایی

5. مولوی

6. یوسفعلی میرشکاک

7. یدالله رویایی

8. چنین برداشتی از جهان‌بینی و زاویه‌ی نگاه این جریان شعری، با مطالعه‌ی آرا و اقوال گوناگون یدالله رؤیایی و هم‌چنین نقدها و تحلیل‌های مختلف در این خصوص حاصل شده است و نه صرفاً براساس هم‌این بیان کوتاه. 9. دوست شاعری می‌گفت روزی به ملاقات زنده‌یاد قیصر امین‌پور رفته بودیم و ایشان در خلال صحبت‌هاش به هم‌این نکته اشاره کرده بود، با این مضمون که: اگر پای این نهادها و سکه‌بازی‌ها و حمایت‌ها به این حوزه باز نشده بود من هنوز هم، حضور داشتم...

 


 

 

نوشته: كاظم رستمی



درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 139
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

عده ای را بنزها بلعیده اند

بجـای لعن تـاریکی ........ بیا شمعی برافروزیم

 

شعری از محمد حسین جعفریان

 

محمد حسین جعفریان

 نمی دانم قصد شاعر از سرودن این شعر چه بوده ولی می دانم که مفاهیمش به امروز ما بسیار شبیه است.

 به روزگاری که دروغ و ریا با حقیقت آمیخته شده است. بارها دلاورمردی حسین (ع) و یارانش را در عرصه کربلا شنیده ایم. از حسین (ع) پرسیدند برای شهادت می روی یا خلافت؟

فرمود برای هیچ یک برای امر به معروف و نهی از منکر می روم. در آن زمان ظالمی بود و الان نیز هست در آن زمان ظلمی بود و الان نیز هست در آن زمان حسین (ع) و یارانش بودند و امروز هم میلیونها ایرانی هستند که دوست ندارند مظلوم باشند و مورد ظلم قرار بگیرند و می خواهند برای حفظ کشور، شرف و دینشان مبارزه کنند

. وقتی می شنویم کل الیوم عاشورا و کل الارض کربلا یعنی که در هر زمان و هر مکان باید هدف سالار شهیدان را که همانا امر به معروف و نهی از منکر بود را دنبال کرد.

 

فصل های پیش از این هم ابر داشت

بر کویرم بارشی بی صبر داشت

پیش از اینها آسمان گلپوش بود

پیش از اینها یار در آغوش بود

اینک اما عده‌ای آتش شدند

بعد کوچ کوه ها آرش شدند

از بلند از حلق آویزها

قلب‌های مانده در دهلیزها

بذرهایی ناشناس و گول و گند

از میان خاک و خون قد می‌کشند

بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند

ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

عده‌ای حسن القضاء را دیده اند

عده‌ای را بنزها بلعیده اند

بزدلانی کز هراس ابتر شدند

از بسیجی‌ها بسیجی تر شدند

ای بی جان ها! دلم را بشنوید

اندکی از حاصلم را بشنوید

توچه می‌دانی تگرگ و برگ را

غرق خون خویش،‌ رقص مرگ را

تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست

بین ابروها رد قناسه چیست

تو چه می‌دانی سقوط "پاوه" را

"عاصمی" را "باکری" را  "کاوه" ‌را

هیچ می دانی"مریوان" چیست؟‌ هان!

هیچ می‌دانی که "چمران" ‌کیست؟ هان!

هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست؟

هیچ می‌دانی "دو عیجی"‌ در کجاست؟

این صدای بوستانی پرپر است

این زبان سرخ نسلی بی سر است

با همان‌هایم که در دین غش زدند

ریشه اسلام را آتش زدند

پای خندق‌ها احد را ساختند

خون فروشی کرده خود را ساختند

زنده‌های کمتر از مردارها

با شما هستم، غنیمت خوارها

بذر هفتاد و دو آفت در شما

بردگان سکه! لعنت بر شما

باز دنیا کاسه خمر شماست

باز هم شیطان اولی الامر شماست

با همانهایم که بعد از آن ولی

شوکران کردند در کام علی

باز آیا استخوانی در گلوست؟

باز آیا خار در چشمان اوست؟

ای شکوه رفته امشب بازگرد!

این سکوت مرده را درهم نورد

از نسیم شادی یاران بگو

از "شکست حصر آبادان" بگو!

از شکستن از گسستن از یقین

از شکوه فتح در "فتح المبین"

از "شلمچه"، "فاو"‌ از "بستان" بگو!

از شکوه رفته! از  "مهران"‌ بگو!

از همانهایی که سر بر در زدند

روی فرش خون خود پرپر زدند

شب شکاران سحر اندوخته

از پرستوهای در خود سوخته

زان همه گلها که می بردی بگو!

از "بقایی" از "بروجردی" بگو!

پهلوانانی که سهرابی شدند

از پلنگانی که مهتابی شدند

عشق بود و داغ بود و سوز بود

آه! گویی این همه دیروز بود

اینک اما در نگاهی راز نیست

تیردان پرتیر و تیرانداز نیست

نسل های جاودان فانی شدند

شعرها هم آنچه می دانی شدند

روزگاران عجیبی آمدند

نسل های نانجیبی آمدند

ابتدا احساس هامان ترد بود

ابتدا اندوهامان خرد بود

رفته رفته خنده ها زاری شدند

زخم هامان کم کمک کاری شدند

خواب دیدم دیو بیعار کبود

در مسیل آرزوها خفته بود

خواب دیدم برفها باقی شدند

لحظه‌های مرده ام ساقی شدند

ای شهیدان! دردها برگشته اند

روزهامان را به شب آغشته‌اند

فصل هامان گونه‌ای دیگر شدند

چشمهامان مست و جادوگر شدند

روحهامان سخت و تن آلوده‌اند

آسمانهامان لجن آلوده‌اند

هفته ها در هفته ها گم می‌شوند

وهم‌ها فردای مردم می‌شوند

فانیان وادی بی سنگری!

تیغ ها مانده در آهنگری

حاصل آغازها پایان شده است؟

میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟

شعله ها! سردیم ما، سردیم ما

رخصتی، ‌شاید که برگردیم ما

"یسطرون" ‌هم رفت و ما نون مانده‌ایم

بعد لیلا باز مجنون مانده‌ایم

بحر مرداب است بی امواج،‌آی !

عشق یک شوخی است بی حلاج، آی!

یک نفر از خویش دلگیر است باز

یک نفر بغضش گلوگیر است باز

زخمی‌ام، اما نمک... بی فایده است

درد دارم، نی لبک... بی فایده است

عاقبت آب از سر نوحم گذشت

 

لشگر چنگیز از روحم گذشت



درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 304
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

آی خاکی ها...

آی خاکی ها...

 

ندیدم آینه‌ای چون لباس‌خاکی‌ها

همان قبیله که بودند غرقِ ‌پاکی‌ها

به عشق زنده شدن، «عند ربِّهم» بودن

شده ست حاصل آن‌ها ز سینه چاکی‌ها

دلیل غربتشان، اهلِ خاک بودنِ ماست

نه بی ‌مزار‌ شدن‌ها، نه بی پلاکی‌ها

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند:

"زمین چقدر حقیر است، آی خاکی‌ها!"

 

 

سید محمد جواد شرافت



درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 165
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]

شعری برای جنگ

نگاهی به ساز و کار «شعری برای جنگ» زنده‌یاد قیصر امین‌پور

 

اول، یک شعر 10 سطری بود یا همین قدرها؛ کوتاه بود. احتمالاً یکی از پرنسخه‌ترین شعرهای «روزگار نیما به این طرف» است. منظورم البته نسخه‌های چاپی‌ست. «شعری برای جنگ» امین‌پور، رفته رفته رشد کرد و تبدیل شد به بهترین شعرش و بهترین شعر جنگ تا حالا. خودش آنقدرها خوشایندش نبود این حرف‌ها اما مثل تمام مواقعی که جدل نمی‌کرد، قناعت می‌کرد به حیرتی انگار از بدو تولد با او مانده، با این کلام که: «نه بابا!»

قیصر امین پور

این بهترین شعر جنگ البته بهترین نسخه‌اش در دسترس همگان نیست یعنی آن نسخه‌ای که در هفته جنگ سال 63 و در روزنامه کیهان به چاپ رسید. در منتخب‌ها، همانی که در «تنفس صبح» چاپ شد، آمده. موقعی که پرینت آخر گزینه کارش توسط ناشر ارسال شد به سروش نوجوان، آنجا بودم. نگاهی انداختم دیدم که از آن نسخه شهریور 63 خبری نیست. گفتم: «بهترین نسخه همان بود.» گفت: «بود. حالا نیست. بعضی وقت‌ها آدم باید کوتاه بیاید تا نگویند از مواضعش کوتاه آمده!» گفتم: «از آن موقع خیلی گذشته.» خندید. همیشه می‌خندید. ادامه‌اش ندادم. شعر خودش بود.

 

می‌خواستم

شعری برای جنگ بگویم

دیدم نمی‌شود

دیگر قلم زبان دلم نیست

گفتم:

باید زمین گذاشت قلم‌ها را

دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست

باید سلاح تیزتری برداشت

باید برای جنگ

از لوله تفنگ بخوانم

- با واژه فشنگ-

شروع این شعر، با سرگردانی و حیرانی همراه است که بخشی از ذات شعر است. وقتی راوی درباره رویدادهای پس از موشکباران شهرش حرف می‌زند، دلیل این حیرانی را درک می‌کنیم. راوی، منگ است انگار موج انفجار، درکش را نسبت به جهان پیرامونی، دچار «لرزش» کرده بنابراین گاهی که به شعار می‌گراید، بیش از آن که مخاطب دچار شعارگریزی شود، آن را بخشی از عصبیت راوی می‌انگارد و حاصل همان لرزش. از طرف دیگر، این تغییر در چشم‌انداز، برخی از وقوف‌ها راوی را دچار اختلال نکرده مثلاً می‌داند که لفظ «موشک» ناخوشایند است [لااقل تا موقعی که این شعر گفته نشده بود و «موشک» به رویکردی شاعرانه بدل نشده بود، ناخوشایند بود!] و از زیبایی کلام می‌کاهد.

می‌خواستم

شعری برای جنگ بگویم

شعری برای شهر خودم- دزفول-

دیدم که لفظ ناخوش موشک را

باید به کار برد

اما

موشک

زیبایی کلام مرا می‌کاست

گفتم که بیت ناقص شعرم

از خانه‌های شهر که بهتر نیست

بگذار شعر من هم

چون خانه‌های خاکی مردم

خرد و خراب باشد و خون‌آلود

باید که شعر خاکی و خونین گفت

باید که شعر خشم بگویم

شعر فصیح فریاد

- هر چند ناتمام-

این «ورودیه» گرچه خیلی خوب شکل می‌گیرد اما اوج شعر آنجاست که شاهد صحنه‌های پس از موشک‌بارانیم؛ صحنه‌هایی که تأثیرگذارتر و عینی‌تر از صحنه‌های داستانی همان موقع، در ذهن می‌نشینند و ماندگار می‌شوند. راستی یادم رفت بگویم امین‌پور آن اوایل، اوایل دهه 60، قصه هم می‌نوشت. یکی از آنها در جنگ سوره چاپ شد اما ادامه نداد. منظورم این است که از اولش دغدغه روایت داشت و این دغدغه را نه فقط در «شعری برای جنگ» که در رباعیاتش هم شاهدیم.

 

موسیقی شهر بانگ «رودارود» است
خنیاگری آتش و رقص دود است
بر خاک خرابه‌ها بخوان قصه جنگ
از چشم عروسکی که خون‌آلود است

 

در غزل‌هایش هم شاهدیم:

 

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید

مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید

خطوط منحنی خنده را خراب کنید...

 

 

به گمانم راز ماندگاری «شعری برای جنگ» همین روایت شفاف و عینی است. صحنه، خوب توصیف می‌شود و چون روایت به قدر کافی تأثیرگذار هست، همیشه جلوی چشم مخاطب باقی می‌ماند. در واقع، شعر بدل به سند می‌شود. گواهی زمانه می‌شود. می‌شود با آن تاریخ نوشت و مخاطب می‌توان با آن، تاریخ شفاهی خودش را بنویسد انگار که جنگ را دیده باشد، حاضر بوده باشد در صحنه.

اینجا

گاهی سر بریده مردی را

تنها

باید زبام دور بیاریم

تا در میان گور بخوابانیم

یا سنگ و خاک و آهن خونین را

وقتی به چنگ و ناخن خود می‌کنیم

در زیر خاک گل شده می‌بینیم:

زن روی چرخ کوچک خیاطی

خاموش مانده است

اینجا سپور هر صبح

خاکستر عزیز کسی را

همراه می‌برد

اینجا برای ماندن

حتی هوا کم است

امین‌پور در این شعر موزون نیمایی، بیشترین سعی را به خرج می‌دهد که به «عادت کلام» و «شیوه سخن گفتن معمول» نزدیک شود؛ چیزی که کمابیش با رعایت وزن عروضی دشوار می‌نماید و برخی اوقات، به تصنع نیز در برخی آثار- حتی در برخی شعرهای نیمایی خود او- منجر می‌شود اما این شعر دچار این بلیه نیست. به نظر، زادگاه و خاستگاه ذهنی‌اش که با دیده‌ها و تجربه شده‌ها آغشته است، هر نوع تصنع و تکلف را از آن دور کرده. از سویی دیگر، این شعر چندان شگردمند هم نیست یعنی بی آن که درگیر شگردهای شاعرانه باشد، در میانه «واقع‌نما»یی، عین «تخیل» هم هست. این شگرد که با «واقعیت»، «کلام متخیل» شکل گیرد، محتملاً تنها شگرد مشخص این متن است.

 

امین‌پور پس از مرگ نامنتظره‌اش، پاسخ خود را از مخاطبان «شعری برای جنگ»اش گرفت: یک سوگواری عمومی. خب، این طوری هاست که شاعری به حافظه عمومی یک ملت هجرت می‌کند. البته، احتمالاً اگر خودش اینجا بود و این حرف را از من می‌شنید، با همان حیرت که از کودکی با او همراه بوده، می‌گفت: «نه بابا!» 



درباره : فرهنگ جبهه , اشعار ,
بازدید : 267
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,049 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,150 نفر
بازدید این ماه : 2,793 نفر
بازدید ماه قبل : 5,333 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک