فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

18 فروردين ماه سال 1344 در يکي از محله هاي شهرستان خمين، فرزندي چشم به جهان گشود که براي خجستگي زندگي اش نام «حميدرضا» برايش انتخاب کردند.
در کودکي از تربيت شايسته پدر و مادر برخوردار بود و جنب و جوش و تحرک در خميرمايه و سرشت او موج مي زد.
از وقتي که پا به مدرسه گذاشت، تا تحصيلات دوم دبيرستان را با موفقيت طي کرد. او در دوران راهنمايي و دبيرستان در رشته هاي ورزشي فوتبال وبسکتبال فعاليت مي کرد. اين دوران همزمان بود با اوج گيري نهضت اسلامي مردم ايران بر عليه حکومت ستمگر شاه،او تحصيل را رها کرد و دل و جان به دستورات حضرت امام سپرد و به رود پرشتاب انقلاب پيوست.
تعبد , دينداري و تعهد نسبت به انجام فرائض ديني و همچنين فروتني و روحيات پاک، از خصايص روشن حميدرضا بود.
پس از پيروزي انقلاب، به فعاليت در واحد بسيج مشغول شد. سپس با پوشيدن لباس مقدس پاسداري، خود را وقف دفاع از انقلاب نمود، آغاز اين حرکت جديد، از فعاليت در واحد اطلاعات و عمليات لشکر 17 علي بن ابيطالب (ع) شروع شد و پس از چندين عمليات، قائم مقام فرمانده اطلاعات و عمليات لشکر 17 شد.
اودر اين سمت رشادت هاي چشم گيري از خود نشان داد , لحظه هاي سرشار از ايثار و خطرکه ستودني است.
مدتي بعد به گردان امام رضا(ع) رفت ودر اين گردان به سمت قائم مقام فرمانده آن منصوب شد.
عمليات والفجر 8 يکي از موفق ترين و عجيب ترين عمليات رزمندگان اسلام در طول 8 سال دفاع مقدس است.
حميد رضا در اين عمليات شرکت کرد وبا اينکه معاون فرمانده گردان بود ,پيشا پيش نيروهاي تحت امر خود حرکت مي کرد.
او با قلبي سرشار از ايمان و روحيه اي شهادت طلب، در آزاد سازي شبه جزيره فاواز وجود دشمنان رشادتهاي بي شماري انجام داد تا ديگر دشمن نتواند از اين شبه جزيره شهرهاي استان خوزستان ومردم بي پناه آن را با موشک هدف قرار دهد.
حميد رضا در اين عمليات به شهادت رسيد در حالي که فقط 19 ساله بود, اما او يک دنيا خلوص و کمال از خود به يادگار گذارد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد








وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و ثناي، پروردگار جهان آفرين را که توفيق زندگي کردن در عصري را داد که در راستاي آن بتوانيم پرچم خونين «لا اله الا الله و محمد رسول الله» را در سايه امامت حضرت بقيه الله (ع) و نائب بر حقش؛ امام خميني پاسدار باشيم.
اي ملت مهربان! اين را فراموش نکنيد که: اين انقلاب، مال ما پابرهنه هاست و خودمان هم بايد آن را نگهداري کنيم تا به سر منزل مقصد برسد...
پدرها و مادرها! ما همه مسافريم و امانتيم دست شما. پس وقتي خواستند امانت را از شما بگيرند، نبايد ناراحت شويد، چرا که پس دادن امانت ناراحتي ندارد.
بله، شماها رنج زيادي براي ما کشيده ايد. اجر و پاداش شما پيش خداست. شما کوشش کرديد که امانت را سالم تحويل دهيد. بايد بسي شاد باشيد.
پس، اي پدر و مادرها!
جلو فرزندانتان سد نشويد. بگذاريد آنها به اين دانشگاه به وسعت تمامي غرب و جنوب پاي گذارند و درس بياموزند.
برادران عزيز ياران همه صف خونين بسته وشهادت را ادامه زندگي قرار داده اند حزب ا... را ياري کرده ودر صف جنودامت قرار گيريد .همه خود را آماده جنگهاي آينده کنيد زيرا که اسلام هميشه با کفر در جنگ است واسلام در آينده احتياج به نيرو دارد. اگر جنازه ام به دست شما نرسيد هيچ ناراحت نباشيد زيرا فقط در راه خدا،هدف مطرح است وهدف من که شهادت در راه او ورسيدن به لقاء وي بود نصبم شد واين آرزوي هميشگي من بر آورده شد.







خاطرات
محمد عبدي:
باحميدرضا به همراه دو نفر ديگر از نيروهاي اطلاعات به آن طرف از خاک دشمن رفته بوديم سه روزي در آنجا و اطلاعات لازم را جمع آوري و شروع به برگشت کرده بوديم. در رفتن به ماموريت از رودخانه اي گذشتيم که آب بسيار پايين بود اما در برگشت سطح آب بسيار بالا آمده بود و هيچ امکاناتي نداشتيم و در فکر که حميد رضا گفت: هر کدام يکي از دوستان مرا بگيرد. هر کدام يک دست او را گرفتيم و با بسم الله الرحمن الرحيم که حميد رضا گفت ,به آب زديم. بدون هيچ مشکلي از اين آب طغيان گر گذشتيم و حتي عراقي ها که در اطراف ما بودند ما را نديدند و به مقر اوليه برگشتيم.

در درجه اول علاقه و اعتقاد وافر شهيد زين الدين فرمانده دلير لشکر 17 علي بن ابيطالب (ع) به اطلاعات و عمليات بود و در اين راستا اعتماد ويژه اي که ايشان به حميد و گزارشات ايشان داشت , هميشه به چشم يک مسئول اطلاعات کارآمد به ايشان مي نگريست. به طوري که زماني که ما در يک منطقه به مسئوليت من مشغول شناسنايي بودم وقتي برگشتم بچه ها گفتند آقا مهدي زين الدين آمد و سلطان محمدي را با خودش برد و گفت يک شناسايي بسيار حساس در منطقه اي ديگر بايد برايشان انجام بدهد. البته باعث اعتراض من هم شد چون وجود ايشان براي ما هم حياتي بود. ماجرايي از شناسايي را بعداً فرماندهي لشکر دادند. از شناسايي حميد که حاکي از شجاعت ايشان در برخورد با دشمن و تدبير در جمع آوري اطلاعات و انجام ماموريت که فوق العاده بود.







آثار باقي مانده از شهيد
قسمتي از مناجاتنامه شهيد:
خدايا ،خجلم که اينکه هنوز نتوانسته ام تورا آنطورکه شايسته اي عبادت کنم.
خدايا ضعيف وفقيرم به تو پناه مي برم از عقاب آخرت امانم بده.
خدايا ،کريمي،بخشنده ومهرباني،شهادت را روزيم کن.

خاطرات شب عمليات از زبان شهيد:
شب حمله فرا رسيده است. لحظات نابودي دشمن, هنگام غروب خورشيد در روز پنج شنبه 9/12/61,همه برادران آماده اند تا ساعاتي ديگر برخصم بتازندو بعد از گرفتن پل اول ،جاده اهواز –خرمشهر را از وجود پليد مزدوران پاک نمايند.
ما نيز چون وظيفه تخريب بر عهده مان است جلوي نيروها و گردانها حرکت کرده ومعبرها را براي شروع عمليات به اميد خدا باز مي کنيم. انشاءا...در ساعات آينده دشمن نابود خواهد شد.

بسم ا...الرحمن الرحيم
اي نفس قدسي مطمئن ودل آرام ،امروز به حضور پروردگارت بازآي توخشنود به نعمتهاي او،واوراضي ازتوست. قرآن کريم
بازآي درصف بندگان خاص من وبه بهشت من داخل شو.
رزم آغاز شده است،چه نشسته ايد ،حسين وارد کربلا شده, يزيد اذن جنگ داده است .ياران همه آماده جانبازي ،زمان ،زمان پيکار خونيني است ,رزمي حماسه ساز :حر از حسين اذن جهاد خواسته وآماده پيکار است،لحظه حمله فرا رسيده است،يورش بر قلب دشمن مزدور, در قلب سياه وغمناک شب حماسه اي در پي حماسه ي ديگر،پيکاري سخت است .
حق وباطل در ميدان مبارزه ،زمين خونرنگ است از دلاوري ياوران امام ،همه جا فرياد ا...اکبر و,دشمن در حال شکست است،خون،دود، بوي باروت ،همراه با غرش توپهاي خصم همه جا را فرا گرفته ،هر بار صفيرگلوله اي ودر پي آن در خون غلطيدن برادري ،فريادش دشمن را به زانو درآورده :
لااله الا الله
پرچم خونين وي بر دوش ديگري وحماسه اي ديگر ونشانه بر قلب مزدوران کافر .زمزمه مجروح وراز ونياز با خداي خود ،انگار آخرين لحظه زندگي را سپري ميکند.امام زمان فرمانده لشکر در پيشاپيش جنودالله ,ياران همه در پي اوبه پيش،همه خوشحال وهيجان زده،انگار عروسيشان است وعاشق شهادت،ومنتظر صفير گلوله اي که خطبه اين عقد رابخواند ,شوروشوق ديگري درسردارند.
همه صف خونين بسته منتظرلقاءالله ،چه لحظه ي پرمخاطره اي،فقط خدا در ياد است و شيطان نالان گوشه اي حسرت مي خورد. همه از بند وقيد وزنجيرهاي اسارت شيطان گذشته اند همه پيروزند،همه پيروز.
برادران وخواهران ،اي رزم آوران حزب الله اينک وصيتم را بانام الله،يگانه پاسدار ايثار وحرمت خون شهيدان ,قادر ومتعال ،بخشنده ومهربان وبانام آنکه لقاء وي هدفم بوده است ورضاي او مراراضي بوده وبادرود بريگانه پرچمدارعالم تشيع،ونائب برحق امام عصر(عج)ياري دهنده مستضعفين جهان در ستيز باکفرجهاني وبايادو سلام برشهداي اسلام ازصدراسلام تاکربلاي فعلي آغاز ميکنيم.
اکنون که رژيم مزدوربعث عراق ,کشور اسلامي مارابه دستور آمريکاي جنايتکار مورد تاخت وتاز قرار داده است وايران رابه جنگً تحميلي وادار کرده است وهرروزعده اي از بهترين جوانان اين مرزوبوم رابه دليل دفاع ازآرمانشان به درجه رفيع شهادت مي رسانند برماست صبر واستقامت ومبارزه کردن وپايداري تا آخرين قطره خون.
اکنون که بار هجرت ازدنياي هيچ وپوچ بسته ام تاباحسينيان بيعت کرده وبه نداي: هل من ناصرينصرني حسين(ع)،خونين جواب گويم.
اکنون که رفته ام وسر نوشتم را ازتاريکي وتلخ روزي به سعادت وخوشبختي تغيير داده ام, اکنون که شهادت سرخ رابرادامه زندگي واهي وبرمرگ سياه ترجيح داده ام وبه لقاءالله پيوسته ام.
واکنون که پرواز به سوي الله کرده ام وزنجيرهاي اسارت وبندگي را ازقيد وشرط اميال نفساني گسسته ام وصيتم را برتووصي خودآغاز ميکنم.
اکنون انديشه ها همه دروجود رهبرمان متجلي شده است واوست که باکلامش همه دنيا رامهيج ساخته واوست که آمريکا وديگرابرقدرتها رابه لرزه درآورده است.
خدايا:قلب پردرد وي رابانابودي منافقين وديگرتوطئه گران تسکين وآرامش ده. خدايا:عمرش را طولاني تروبا عزت ترگردان .وبروصيت شهيدان وشعار هميشه گيشان:
خدايا ،خدايا،تاانقلاب مهدي خميني را نگهدار.
اورابراي رهبري جامعه اسلامي وپيروزي برجوامع کفر حفظ بفرما.

پدرو مادرم:
رسالتتان سنگين ترشد،زيرا که بايد پيام شهيدي را به گوش جهانيان برسانيد.
که فرزندتان بوده وهفده سال بررشدقامتش نظاره گر بوديدواوراباتلاش همگانيتان بزرگ کرديد وخود براين آگاهيد که امانتي بيش نبودم در نزد شما که مي بايست به خداي بزرگ تحويل دهيد.وچه سعادتي بالاتر از اينکه امانتتان راباروي سفيدبه پيشگاه خدا تقديم کنيد. پس درفقدانم گريه نکنيد وبا ياد شهداي اسلام ازصدرتا اين زمان دل خود راتسکين دهيدو با زنده نگه داشتن ياد شهيدان اسلام (بهشتي :رجائي:باهنر ) وديگر معلمان اخلاق و مدرسان تقوي و ايثار امکان هر گونه فعاليت را از منافقان کور دل سلب نمائيد.

برادران عزيز:
ياران،همه صف خونين بسته وشهادت را ادامه زندگي قرار داده اند ،حزب الله را ياري کرده ودرصف جنودالله قرار گيريد.همه خود را آماده جنگهاي آينده کنيد زيراکه اسلام هميشه باکفردرجنگ است واسلام در آينده احتياج به نيرودارد.

خواهر گرامي:
رسالت زينب گونه اتان رابارسانيدن پيام شهيدان به انجام رسانيد وباحفظ حجاب اسلامي ونفي حجاب وفرهنگ دطاغوت از پايمال شدن خون شهيدان جلوگيري کنيد.

پدر ومادرم:
اگر جنازه ام به دست شما نرسيد هيچ ناراحت نباشيد زيرا فقط درراه خداهدف مطرح است وهدف من هم که شهادت در راه اوورسيدن به لقاءوي بود نصيبم شدواين آرزوي هميشگي من برآورده شد.
درپايان از خداوند متعال خواهانم که اين بنده حقيروکوچکش راموردمغفرت
خويش قرار دهدونيزازملت مستضعف وغيور ايران ميخواهم که تاظهور حضرت مهدي (عج)امام امت خميني کبير را ياري نمائيد. والسلام علي مناتبع المهدي
حميد رضا سلطان محمدي-23/1/1361

مناجاتنامه
خدايا:خجلم از اينکه هنوز نتوانسته ام توراآنطورکه شايسته اي عبادت کنم.
خدايا:هنگامي که ياد گذشته مي افتم اشک درچشمانم حلقه ميزند وخودم راسرزنش ميکنم امارجاءتو مرا اميدوار به عفووبخشش مي کند.
خدايا،هرشب که به حساب روزم ميرسم اعمالم راخالي از خلوص نيت مي بينم.
خدايا،گاه غرور به شکلي دروجودم نعوذ مي کرد گاه به جاي توخودرا مي ديدم
,گاه غافل بودم ازيادتووگاه ازاطاعت توورسول تووائمهً تو واولي الامرتوسرپيچي کردم.
خدايا،ضعيف وفقيرم به توپناه مي برم ازعقاب آخرت, امانم بده.
خدايا،عاجزانه ازتوتقاضامي کنم نيتم راوعملم راخالص کن ومراتوفيقي عنايت کن که هميشه تو رادرياد داشته باشم که يک لحظه غفلت ازياد توشايد سرنوشتي ديگر برايم به ارمغان آورد.
خدايا، هرگاه به فکر عقاب الهي ميافتم بدنم ميلرزد.
خدايا، چه حالات وپيش آمد هائي راجهت آزمايش برايم قراردادي ومن درآن موفق نبودم.
خدايا،درمانده ام مسکين ومستکينم, فقير درگاه توام, به توپناه آوردم ازتو کمک مي خواهم .توبه ميکنم بخششت را مي خواهم, خدايا نااميدم نکن.
گاه به فکر دوزخ وغذاب قيامت مي افتم وخود رامنتظراجراي حکم عقاب الهي مي بينم امااميدوارم به رحمت الهي وگاه به فکر بخشش وعفو مي افتم واميدبه خدا
مي بندم ,توبه مي کنم وبازمي گردم اماچه توبه اي که بازپشت آن معصيت وگناه است.
وهرگاه مي نشينم درخودتفکرمي کنم واندکي اعمالم رامحاسبه مي کنم ،مي بينم که اندوخته اي براي آخرت ندارم ,گاه در معصيت وگناه غوطه وربودم وگاه در..
پروردگارا،چه زماني که قلبم درحجاب کامل وعقلم هواي نفسم بود،واي ازچه بنويسم اگربخواهم بنويسم بايدزندگيم رابرروي کاغذ بياورم وبه حال خودم پشيمان باشم وخدايا توبه مي کنم ,مغفرت مي جويم وبه توپناه مي آورم؛ مراببخش.
خدايا،چه دوراني که باشهدا داشتم وازاخلاق آنهاپند نگرفتم وازافعال آنهاعبرت نگرفتم تا عاقبت به ديدار تو آمدندومن هنوز دردنياي ماديات زنده ام.
پروردگارا،مي خواهم خودرادرراهت فاني کنم به سوزم تابه لقاءتوبرسم وتو را ببينم. مي خواهم تکه تکه شوم تاشايد لياقت ديدار تو راوهمنشيني با شهداراپيدا کنم ،مي خواهم بااخلاص درنيت وعملم شهيد شوم, مي خواهم بافرق شکافته وبدن غرقه به خون به ديدارت بيايم ,مي خواهم سرم را درراهت بدهم اما به تو برسم.
واي برمن، خدايا اگربه تونرسم چه کنم, اگرتکه تکه شوم فرقم وبدنم خونين شود وسرم از تن جداشود امانيتم خالص نباشد يعني شهيدنباشم, چه کنم.
خدايا، مي خواهم سر به سجده ي حق گزارده وآنقدر درفراق ديدارتو گريه کنم تا چشمانم ازحدقه در آيد .مي خواهم جهاد کنم تا لايق شهادت بشوم.
خدايا، مي خواهم شهيد باشم :مي خواهم نيتم خالص شود وبه تو بپيوندم تا تومرا
ازشهدا قراردهي.خدايا ،کريمي، بخشنده، ومهرباني ،شهادت راروزيم کن. والسلام حميدرضا سلطان محمدي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : سلطان محمدي , حميدرضا ,
بازدید : 184
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1344 در روستاي گنجينه ضروني از توابع شهرستان كوهدشت در دامان مادري با تقوي متولد شد و به سرپرستي پدر بزرگواري تربيت و پرورش يافت.
در دوران كودكي تحصيلات ابتدايي خود را در روستا سپري كرد و در اين ايام به كمك خانواده اش در امر كشاورزي همت مي گماشت. ايشان براي ادامه تحصيل راهي شهر كوهدشت شد و بعد از طي دوران راهنمائي به محض اينكه در خود توان گرفتن سلاح را دد سنگر تحصيل را رها كرد و به سوي جبه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و به عضويت رسمي سپاه در آمد و خود را ملبس به لباس آقا اباعبدالله الحسين(ع) نمود. شهيد حميدرضا بيش از 6 سال مخلصانه جنگيد و به قالب دشمن يورش مي برد و سرانجام سرافرازانه مانند ديگر شهداي صدراسلام در تاريخ 3/5/1367 در عمليات مرصاد توسط منافقين كور دل از عالم خاكي به سوي عالم علوي هجرت نمود و به فيض والاي شهادت نائل آمد.
شهيد ابراهيمي فردي شجاع و دلير به علت رشادتهايي كه از خود نشان داد در سمتهاي فرمانده گردان علي اين ابيطالب بوكان- فرمانده محور عملياتي سردشت- فرمانده گردان جندالله مهاباد- معاونت عمليات مهاباد- معاونت گردان خط شكن محبين – فرمانده گردان عاشورا و فرمانده محور عملياتي لشكر 57 ابوالفضل (ع) مشغول فعاليت شد و به هدايت نيروهاي بسيجي در امر عملياتهاي آفندي و پدافندي پرداخت.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
نوبت عاشقي
حميدرضا شناسنامه را به دست مرد داد و گفت: «بفرمائيد آقا!» مرد سراپاي حميدرضا را برانداز كرد و گفت:«شناسنامة خودته».
- آره مال خودمه.
مرد روي شناسنامه دقيق شد و گفت: «ببخشيد، نمي تونم ثبت نامت كنم. سنت كمه.»
حميدرضا شناسنامه را برداشت و رفت گوشه ديوار ايساد. دقيق شد توي شناسنامه و گفت:«بخشكي شانس. چي مي شد مادر!سه چهار سال من رو زودتر به دنيا مي آوردي؟» نگاه دواند توي صف. پنج، شش نفر بيشتر نمانده بودند. لا به لاي آن ها پسر قد كوتاهي ايستاده بود. صورتش به سبزه تند مي زد. حميدرضا جلو رفت و منتظر ماند تا نوبت او شود. پسرك شناسنامه را گذاشت جلوي دست مرد. مرد نگاهي انداخت به پسر و گفت: ط چند سالته؟»
- 16 سالمه.
- چرا اين قدر قدت كوتاه آس؟
- چي مي دونم آقا؟.لابد به ننم رفتم.
مرد همان طور كه چشم دوخته بود به كاغذ، لبخندي نشست روي لب هايش و گفت:«سه شنبه، اول صبح همين اينجا باش تا تكليف روشن بشه.» پسرك ذوق زده شناسنامه را گرفت و خداحافظي كرد. حميدرضا دويد دنبالش و گفت:«ببخشيد يه سوال داشتم.» پسرك برگشت طرفش و گفت:«خواهش مي كنم، بفرمائيد.»
- قول مي دم كه به كسي نگم. خدا وكيلي چند سالته؟
پسرك مكثي كرد و گفت: «واسه چي؟»
- همين طور كي خوام بدونم. آخه سنت به 16 سال نمي خوره.
پسرك قدمي به جلو برداشت و گفت:«پيرم در اومد تا تونستم شناسنامه رو دستكاري بكنم. سن اصلي ام سيزده ساله »
حميدرضا كه انگار دراميدي به رويش باز شده باشد، گفت:«يه خواهشي ازت بكنم، قبول مي كني؟»
- ي مي خواي؟
- مي خوام شناسنامه من رو هم دستكاري كني. هرچي بخواي بهت مي دم. به جون مادرم راست مي گم.
- آخه فقط شناسنامه بزرگ كردن نيست. بايد هم سر زبون داشته باشي، هم بتوني كار انجام بدي.
- خيالت راحت باشه. مي تونم گليمم رو از آب بكشم بيرون. فقط شما كمك كن كه شناسنامه رو درست كنم.
پسرك لحظه اي به فكر فرو رفت و گفت:«باشه فقط بايد يه قولي بدي.»
- چه قولي؟
- قول بدي كه به كسي نگي من برات درست كردم. اگه اينها بفهمن، هر دومون رو بيرون مي كنن. اون وقت خر بيار و باقالي باز كن.
- به خدا قول مي دم اگر كسي فهميد نگم كه شما اين كار رو كردي.
لبخند روي لب هاي پسر جا گرفتو گفت:«راستي تگفتي كه اسمت چيه»
- حميدرضا ابراهيمي
- اسم منم قاسم محمدزاده اس
- وقت ثبت نام بايد جوري رفتار كني كه انگار نه انگار شناسنامه ات دستكاري شده، وگرنه دستت رو مي شه. اونا خيلي زرنگ تر از اين حرفا هستن كه كلاه سرشون بره.
- گفتم كه خيالت راحت باشه. جوري رفتار مي كنم كه به عقل جن هم نرسه.
- حالا بيا بريم خونة ما، تاراه و چاه كار رو نشونت بدم. فقط يادت باشه خونوادم خبر ندارن. اگر بو ببرن، كاسه كوزه ان مي ريزه به هم و نميذارن برم جبهه. پيش مادرم حرفي نزني.
- قول مي دم حرفي نزنم. اصلاً لال مي شم، خوبه.
- بارك الله، حالا شدي پسر خوبي.
قاسم كليد انداخت به درو گفت:«بفرمائيد.» حميدرضا دست زد به پشتش و گفت:«اول شما بفرمائيد.» قاسم منتظر نماند و از لاي در خود را كشيد داخل. مادر داشت آجر فرش حياط را جارو مي كرد. روي زمين پر بود از برگ هاي زرد درخت توت. مريم لبة حوض نشسته بود. نگاهش كه افتاد به قاسم از جل بلند شد و دويد طرفش. عروسكش را نشان داد و گفت:«نگاه من مامان چه عروسك قشنگي برام خريده.» قاسم خم شد. صورت مريم را بوسيد و گفت:« خيلي قشنگه، درست مثل خودت.» رو به مادر گفت:«مادر! مهمون دارم. حميدرضا دوستمه.»حميدرضا سلام كرد و چشم دوخت به آجرفرش حياط. مادرجواب سلامش را داد وگفت:« خوش آمدي پسرم. بفرمائيد توي اتاق.»
دور تا دور اتاق پتو پهن شده بود. حميدرضا نشست روي پتو و تكيه داد به پشتي. صداي تيك تيك ساعت ديواري مي خورد زير گوشش. مريم نشست رو به روي حميدرضا و خيره شد به صورتش. قاسم استكان چاي را گذاشت جلوي دست حميدرضا و گفت:«بفرمائيد سرد مي شه.» قاسم نگاهش راداد به مريم و گفت:«خواهرجون! برو تو حياط بازي كن.»
- نمي خوام برم.
وقتي سماجت مريم را ديد، گفتن:«اون جوجه زرده مال تو دوستش داري؟»
- آره دارم
- خوب پاشو برو پيشش. دلش برات تنگ مي شه.
مريم از جا بلند شد. عروسك را انداخت روي فرش و گفت:«الان بر مي گردم.» از اتاق كه بيرون رفت، قاسم زير لب غريد:«عجب مزاحم سمجيه.» حميدرضا استكان چاي را برداشت و گفت:«حالا چه كار كنم؟»
- دررو از داخل قفل مي كنم كه ديگه نيادتو
- اون وقت مادرت مي فهمه كه كاسه اي زير نيم كاسه اس.
صداي زنگ، قاسم را كشاند سمت پنجره. مريم دويد طرف در ولنگه آن را تا آخر باز كرد. چشم قاسم كه افتاد به اكرم خانم و دختر كوچكش زري، گل از گلش شكفت و گفت:«انگار خدا جورش كرد. دوست مريم اومد پيشش. فكر نكنم ديگه مزاحم ما بشه. نگاهي انداخت به عروسك و گفت:« اينم براش بندازم بيرون كه ديگه نياد تو اتاق.»
موتور قراضة پدر گوشه حياط بود. مادر قاسم را صدا زد و گفت:« بيا اين قارقارك رو جابجا كن. ميخوام زيرش رو جارو كنم.» قاسم عروسك رو داد دست مريم. موتور را كمي جا به جا كرد و رفت طرف اتاق. مادر گفت:«خير ببيني مادر جون كمرم داره از درد مي تركه. بس كه صبح تا شب آت آشغال جا به جا مي كنم، بند بند استخون هام مي خواد از هم جدا بشه.» اكرم خاتم نشست لبه پله. نخ كاموا را پيچيد دور انگشتش و گفت: «خيلي خودت رو عذاب مي دي . فايده نداره يه ساعت ديگه دوباره پر زمين مي شه برگ.» مادر نفس عميقي كشيد و گفت:« اگر جمع بشه رو هم، نفسم مي بره. مجبورم تندتند تميز كنم.»
حميدرضا چشم دوخته بود به قاب عكس پدر قاسم كه چسبيده بود سينه ديوار. نگاهش را از قاب گرفت وگفت:«قاسم بهتره كرا رو شروع كنيم. قاسم جوهر سياه رنگش را از توي تاقچه آورد و گفت:«اول بايد شناسنامه رو عكس دار بكنيم.»
- چطوري مي خواي اين كار رو بكني؟
- چطوري نداره. عكس رو با منگنه مي چسبونيم. ته استكان رو كمي جوهري مي كنيم و يه مهر دايره اي مي اندازيم روي عكس. حالا با خودت عكس داري يا نه؟
- آره دارم ديروز كه رفتم ثبت نام مدرسه يكي دو تا اضافي اومد.
و دست كرد توي جيبش وعكس را داد به قاسم. قاسم با ظرافت آن را چسباند روي شناسنامه و با ته استكان مهر روي آن را درست كرد. دوباره رفت طرف تاقچه و گفت:«حالا يه خودنويس سياه رنگ مي خوايم.» خودنويس را از لاي دفتر چه اش كشيد بيرون و با دقت تمام تاريخ تولدش را تغيير داد. نگاهش را داد به حميدرضا و گفت:«بهت قول مي دم كه اصلاٌ نفهمن كه متولد 1344 هستي. جوري درستش كردم كه فكر مي كنن متولد 1340 هستي.» يكي دو جاي شناسنامه را دستكاري كرد و گفت:«خوب ديگه، تموم شد.» حميدرضا نگاهي انداخت به ساعت ديواري و گفت:« دستت درد نكنه، ايشاالله كه بتونم جبران كنم. حالا ديگه برم كه اگه ديركنم، ممكنه كه ماردم اينا بو ببرن.»
از پله ها كه آمدند پايين تر مادر قاسم رويش را تنگ تر گرفت و گفت:«حالا ناهار پيش قاسم مي موندي.»
- دست شما درد نكنه. مادرم نگران مي شه
- سلام برسون.
- بزرگي تون رو مي رسونم.
در حياط را كه پشت سرش بست، نفس عميقي كشيد و گفت:«خدا رو شكر، همين فردا مي رم ثبت نام.»
ساعت نزديك نه بود كه حميدرضا خود را رساند به محل ثبت نام. كمي جلو رفت و نگاهي انداخت به داخل. نگاهش سر خورد روي صورت مرد ميانسالي و با خود گفت:« خدا رو شكر اون آقاي ديروزي نيستش.» ايستاد توي صف و چشم دوخت به دريچه. ثانيه ها به كندي مي گذشتند. نوبتش كه رسيد بدون معطلي شناسنامه را گذاشت جلوي دست مرد. و منتظر عكس العمل او ماند. مرد توي صورت گندمگون حميدرضا خيره شد و گفت:«بهت نمي ياد 16 سالت باشه.»
- لابد به خاطر قدم مي گي؟
- هم قدت هم اينكه ريزه ميزه هستي.
- خدا خيرت بده برادر اين قدر بهونه نتراش و كارم رو راه بنداز. اين قد كوتاه هميشه برام درد سر درست مي كنه.
- رو چشمشم يه ديقه صبر كن تا مشخصاتت رو بنويسم.
- عينك قاب طلايي را زد روي چشمش و سرش را برد توي دفتر اسامي. مشخصات رو كه يادداشت كرد، گفت:«رضايت نامه آوردي؟»
- آره آوردم.
قبل از آن كه رضايت نامه را بدهد دست مرد، صداي آشنايي او را به خود آورد. سر كه بالا كرد، نگاهش افتاد به مردي كه ديروز ثبت نام مي كرد. چشم دوخت به زمين تا او را نشاند.
رضايت نامه را داد دست مردي كه پشت دريچه نشسته بود. مرد گفت:«چرا سرت رو گرفتي پايين مرد خدا. هميشه سر بلند باش.» اين را كه گفت مرد خيره شد به سمت حميدرضا و گفت:«چقدر اين پسر برام آشناست.» كمي فكر كرد و گفت:«آره خودشه. ديروز اومده بود ثبت نام.» شناسنامه را از دست مرد ديگر گرفت و گفت:« تو كه ديروز 12 سالت بود چطور امروز شده 16 سالت.» حميدرضا من و من كرد و گفت:« م..ن من نبودم لابد كسي ديگه بود.»
- چرا خودت بودي نمي خواد بزني زيرش. دستت رو شد.
- آقا شايد داداشم بوده اومده ثبت نام.
- نه خير خودت بودي، يعني مي گي چشمام دروغ مي گه؟
و رو كرد به مرد ثبت نام كننده و گفت:« اسمش رو ننويس گمونم شناسنامه اش رو دستكاري كرده.» حميدرضا كه حسابي حرصش در اومد بود، گفت:«آقا چرا از خودت حرف درمياري.»
- برو پي كارت بچه. وقت ما رو نگير.
بغض چنگ انداخت توي گلوي حميدرضا شناسنامه رو كه دادند دستش، بغضش دوام نياورد وزد زير گريه. هاي هايش اطراف را پر كرده بود و گفت:« حلالت نمي كنم، چرا اين قدر مي پيچي به پرو پاي من. خدا ازت نگگذره. مردم آزار.» خود را كشيد كنار ديوار و صورتش را ميان قاب دستهايش جا داد. مر كه از آنجا دور شد، مرد ثبت نام كننده سرش را از دريچه بيرون آورد و از حميد خواست كه نزديكتر برود. حميدرضا خود را رساند به دريچه. صورتش هنوز باراني بود. هق هق اش را فرو داد و گفت:«با من بودي؟»
- آره پسر جان، شناسنامه ات رو بده تا ثبت نامت كنم.
اين را كه شنيد، مي خواست بال در بياورد. شناسنامه را داد دست مرد و گفت:«الهي هر چي از خدا مي خواي بهت بده.»
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : ابراهيمي , حميدرضا ,
بازدید : 277
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

شهيد «حميد رضا کاوه »در سال 1343 در شهرستان «قروه »به دنيا آمد .تا پايان مقطع اول راهنمايي درس خواند .پس از آن به خاطر علاقه اي که به دفاع از کيان اسلامي داشت درس را رها کرد و در بهمن ماه 1359 مرحله اول آموزش عمو مي را در بسيج شهرستان قروه گذراند و راهي جبهه هاي نبرد نور عليه ظلمت شد . در ارديبهشت ماه سال 1361 به عضويت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان قروه در آمد . مدتي فرماند ه پايگاه گويزه درمريوان بود .بعد از آن در فروردين ماه سال 1363 به سمت فرمانده گردان عملياتي پايگاه مريوان منصوب شد . در تاريخ 15/7/64 در روستاي گويزه ي مريوان در کمين گرو هکهاي ضد انقلاب افتاد و پس از در گيري و مبارزه شجاعانه با آنها به شهادت رسيد . خدمات شايسته و سر شار از ايثار شهيد کاوه در خطه خونرنگ کردستان براي بسيجيان و همرزمان شهيد فراموش نشدني است .
شهيد حميد رضا کاوه بسيار متين و با وقار بود .غيرت و تعصب عجيبي داشت .براي همه مردم شخصيت قايل مي شد و هيچ گاه خود را بالاتر از ديگران نمي دانست .زير بار ظلم نمي رفت و باظالم مبارزه مي کرد .قلب مهرباني داشت .دلسوزي در وجود او موج مي زد. اوبا کساني که مورد ظلم وستم قرارمي گرفتند ، بسيار مهربان و دلسو زانه رفتار مي کرد.يکي از همسايگان شهيد که به خاطر مشگل رواني مورد بي توجهي وتمسخر ديگران بوده خاطرات شيريني از توجه ورفتار پسنديده ي شهيد به ياددارد.شهيد کاوه حتي غذاي خود را به او مي داده است .دوست داشت در بيرون از منزل غذا بخورد تا ديگران هم از غذاي او تناول نمايند .در منطقه قروه رسم است وقتي که عروس را به خانه داماد مي آورند گوسفندي را زير پاي عروس سر مي برند و فرداي آن شب گوشت گوسفند ذبح شده را پخته و به خانواده عروس مي دهند .به گفته مادر شهيد ؛حميد رضا گوسفندي را که در شب عروسي برادرش سر بريده بو دند مخفيانه در ميانه خانواده هاي فقير و مستحق شهر تقسيم مي کند و فردا که از خواب بيدار مي شوند مي بينند که از آن گوسفند چيزي باقي نمانده است . در مقابل آن همه ايثار و از خود گذشتگي هيچ گونه ادعايي نداشت .در فراغتي که حاصل مي شد قر آن مي خواند وبه مطالعه کتابهاي شهيد مطهري و ساير کتابهي عقيدتي مي پرداخت . هميشه آرزو مي کرد که در زمره
سر بازان واقعي حضرت مهدي (عج)قرارگيرد و در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل به شهادت نايل شود .به دنيا دلبستگي نداشت.وقتي که جنگ تحميلي آغاز شد تحول عجيبي در او به وجود آمد ,آرام و قرار نداشت ؛بيشتر اوقات در جبهه ها بود ؛از حضور در جبه ها احساس خستگي نمي کرد برخورد خوبي با مردم داشت به طوري که با هر کس يک بار برخورد مي کرد او را شيفته رفتار مطلوب و انساني خود مي ساخت .
منبع:"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران

 


 

وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر انبيا، سلام بر ائمه‌ي اطهار (ع) سلام بر مهدي (عج) منجي انسان‌ها، سلام بر نايبش امام خميني، ابراهيم زمان، و سلام بر پدر و مادر عزيزم. من از ملت ايران مي‌خواهم كه پيرو انقلاب و امام خميني باشند و تا نابودي تمام ابرقدرت‌ها دست از مبارزه و جهاد بر ندارند و اين گروه‌هاي مزدور وابسته به شرق و غرب را نابود كنند كه خطر منافق برتر از كافر است. و خون اين شهيدان را نگذاريد از بين برود. من از خانواده‌ام مي‌خواهم كه وقتي خبر شهادت مرا شنيدند، گريه و زاري نكنند، مبادا كه دشمن خوشحال شود. چون كه شهادت مرگ نيست، زندگي جاودان است. تو اي پدر عزيز تو همچو كوهي استوار رسالت مرا به دنيا برسان و تو اي مادر عزيز همچون زينب پيام مرا با صبر واستقامت به ملت شهيد پرور برسان.از برادران وخواهران خودم مي خواهم ،با تقواباشندودر راه خدا حرکت کنند.مبادا عملي انجام دهند که موجب خشم خدا شود.
زبان مرا باز بگذاريد تا ببينند كه تا آخرين لحظه كلمه‌ي لا اله الا الله بر زبانم جاري بوده و چشم‌هايم را باز بگذاريد تا ببينند كه چشم بسته اين راه را نرفته‌ام. دست‌هايم را از قبر بيرون بگذاريد تا ببينند كه با خود چيزي نبردم، تفنگم را همچنان بدون فشنگ بر روي قبرم بگذاريد تا ببيند كه تا آخرين گلوله در مقابل دشمن جنگيده‌ام. مشت‌هايم را گره كرده بگذاريد تا ببينند كه تا آخرين نفس و آخرين قطره‌ي خونم تسليم دشمن نشده ام.
چند كلامي نيز با تو اي مادر عزيزم، نگران نباش كه فرزندت در راه خدا خون داده است و از قول من به پدر و برادرانم بگوييد كه مبادا سنگر خونين مرا خالي بگذارند. دوست دارم كه اسلحه‌ي رزم مرا دست گرفته و تا آخرين قطره‌ بجنگيد .
كلامي چند با شما خواهران عزيزم، مبادا در سوگ من گريه و زاري كنيد، بلكه خوشحال باشيد كه توانسته‌ايد برادري را در راه خدا تقديم کنيد و باز اي مادرم اگر دلتنگ شدي با دوستان عزيزم كه هميشه با من بودند بر سر قبرم بياييد تا هم باعث شادي من و هم باعث تسلي خود باشي .
اي دوست عزيز علي اكبر و علي اصغر مبادا مادرم در سوگ من گريه كند، چون كه دشمنانم خوشحال خواهند شد و هميشه دوستانم را در شب جمعه بر سر قبرم جمع كنيد.
حميد رضا کاوه




آثار باقي مانده از شهيد
اي شمع بسوز كه شب دراز است هنوز
اي صبح مدم كه وقت نماز است هنوز
پروانه برو تو در كناري بنشين
كه اين صحبت عاشقي دراز است هنوز

زمان من بود جنگ و جهاد
با ابر شيطان و ام الفساد
فتح گردد عاقبت قدس عزيز
با شهادت با شجاعت با ستيز

خوش آمدي بر سر مزارم كرده‌اي يادم
سوره‌ي حمد بخوان تا كني شادم
ولي مادر مكن زاري كه من اكنون بسي شادم
نمردم زنده مي‌باشم رنج تو در يادم
مانا شير پاك تو مرا جانباز پرورده
كه جان خويش را در راه قرآن ز دست دادم
هم باباي خوب من مكن شيون مزن بر سر
كه با شرافتي ز تو اگر بر خاك افتادم
شهيد راه اسلامم فداي دين و قرآنم
نامم حميد است و بانگ آزادي است فريادم

وصيت به مادرم
بردر منشين چشم به راه امشب
بر خانه‌ي پرمهر تو امشب نيايم
آسوده بيارم و مكن فكر مرا هيچ
بر حلقه‌ي اين در د گر پنجه نسايم
خواهر من نيز نگو او به كجا رفت
چون تازه جوان است و تحمل نتواند
پيراهن من را به در خانه بياويز
تا مردم اين شهر بدانند پسرت نيست



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : کاوه , حميدرضا ,
بازدید : 274
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 565 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,257 نفر
بازدید این ماه : 4,900 نفر
بازدید ماه قبل : 7,440 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک