فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1344 در روستاي گنجينه ضروني از توابع شهرستان كوهدشت در دامان مادري با تقوي متولد شد و به سرپرستي پدر بزرگواري تربيت و پرورش يافت.
در دوران كودكي تحصيلات ابتدايي خود را در روستا سپري كرد و در اين ايام به كمك خانواده اش در امر كشاورزي همت مي گماشت. ايشان براي ادامه تحصيل راهي شهر كوهدشت شد و بعد از طي دوران راهنمائي به محض اينكه در خود توان گرفتن سلاح را دد سنگر تحصيل را رها كرد و به سوي جبه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و به عضويت رسمي سپاه در آمد و خود را ملبس به لباس آقا اباعبدالله الحسين(ع) نمود. شهيد حميدرضا بيش از 6 سال مخلصانه جنگيد و به قالب دشمن يورش مي برد و سرانجام سرافرازانه مانند ديگر شهداي صدراسلام در تاريخ 3/5/1367 در عمليات مرصاد توسط منافقين كور دل از عالم خاكي به سوي عالم علوي هجرت نمود و به فيض والاي شهادت نائل آمد.
شهيد ابراهيمي فردي شجاع و دلير به علت رشادتهايي كه از خود نشان داد در سمتهاي فرمانده گردان علي اين ابيطالب بوكان- فرمانده محور عملياتي سردشت- فرمانده گردان جندالله مهاباد- معاونت عمليات مهاباد- معاونت گردان خط شكن محبين – فرمانده گردان عاشورا و فرمانده محور عملياتي لشكر 57 ابوالفضل (ع) مشغول فعاليت شد و به هدايت نيروهاي بسيجي در امر عملياتهاي آفندي و پدافندي پرداخت.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
نوبت عاشقي
حميدرضا شناسنامه را به دست مرد داد و گفت: «بفرمائيد آقا!» مرد سراپاي حميدرضا را برانداز كرد و گفت:«شناسنامة خودته».
- آره مال خودمه.
مرد روي شناسنامه دقيق شد و گفت: «ببخشيد، نمي تونم ثبت نامت كنم. سنت كمه.»
حميدرضا شناسنامه را برداشت و رفت گوشه ديوار ايساد. دقيق شد توي شناسنامه و گفت:«بخشكي شانس. چي مي شد مادر!سه چهار سال من رو زودتر به دنيا مي آوردي؟» نگاه دواند توي صف. پنج، شش نفر بيشتر نمانده بودند. لا به لاي آن ها پسر قد كوتاهي ايستاده بود. صورتش به سبزه تند مي زد. حميدرضا جلو رفت و منتظر ماند تا نوبت او شود. پسرك شناسنامه را گذاشت جلوي دست مرد. مرد نگاهي انداخت به پسر و گفت: ط چند سالته؟»
- 16 سالمه.
- چرا اين قدر قدت كوتاه آس؟
- چي مي دونم آقا؟.لابد به ننم رفتم.
مرد همان طور كه چشم دوخته بود به كاغذ، لبخندي نشست روي لب هايش و گفت:«سه شنبه، اول صبح همين اينجا باش تا تكليف روشن بشه.» پسرك ذوق زده شناسنامه را گرفت و خداحافظي كرد. حميدرضا دويد دنبالش و گفت:«ببخشيد يه سوال داشتم.» پسرك برگشت طرفش و گفت:«خواهش مي كنم، بفرمائيد.»
- قول مي دم كه به كسي نگم. خدا وكيلي چند سالته؟
پسرك مكثي كرد و گفت: «واسه چي؟»
- همين طور كي خوام بدونم. آخه سنت به 16 سال نمي خوره.
پسرك قدمي به جلو برداشت و گفت:«پيرم در اومد تا تونستم شناسنامه رو دستكاري بكنم. سن اصلي ام سيزده ساله »
حميدرضا كه انگار دراميدي به رويش باز شده باشد، گفت:«يه خواهشي ازت بكنم، قبول مي كني؟»
- ي مي خواي؟
- مي خوام شناسنامه من رو هم دستكاري كني. هرچي بخواي بهت مي دم. به جون مادرم راست مي گم.
- آخه فقط شناسنامه بزرگ كردن نيست. بايد هم سر زبون داشته باشي، هم بتوني كار انجام بدي.
- خيالت راحت باشه. مي تونم گليمم رو از آب بكشم بيرون. فقط شما كمك كن كه شناسنامه رو درست كنم.
پسرك لحظه اي به فكر فرو رفت و گفت:«باشه فقط بايد يه قولي بدي.»
- چه قولي؟
- قول بدي كه به كسي نگي من برات درست كردم. اگه اينها بفهمن، هر دومون رو بيرون مي كنن. اون وقت خر بيار و باقالي باز كن.
- به خدا قول مي دم اگر كسي فهميد نگم كه شما اين كار رو كردي.
لبخند روي لب هاي پسر جا گرفتو گفت:«راستي تگفتي كه اسمت چيه»
- حميدرضا ابراهيمي
- اسم منم قاسم محمدزاده اس
- وقت ثبت نام بايد جوري رفتار كني كه انگار نه انگار شناسنامه ات دستكاري شده، وگرنه دستت رو مي شه. اونا خيلي زرنگ تر از اين حرفا هستن كه كلاه سرشون بره.
- گفتم كه خيالت راحت باشه. جوري رفتار مي كنم كه به عقل جن هم نرسه.
- حالا بيا بريم خونة ما، تاراه و چاه كار رو نشونت بدم. فقط يادت باشه خونوادم خبر ندارن. اگر بو ببرن، كاسه كوزه ان مي ريزه به هم و نميذارن برم جبهه. پيش مادرم حرفي نزني.
- قول مي دم حرفي نزنم. اصلاً لال مي شم، خوبه.
- بارك الله، حالا شدي پسر خوبي.
قاسم كليد انداخت به درو گفت:«بفرمائيد.» حميدرضا دست زد به پشتش و گفت:«اول شما بفرمائيد.» قاسم منتظر نماند و از لاي در خود را كشيد داخل. مادر داشت آجر فرش حياط را جارو مي كرد. روي زمين پر بود از برگ هاي زرد درخت توت. مريم لبة حوض نشسته بود. نگاهش كه افتاد به قاسم از جل بلند شد و دويد طرفش. عروسكش را نشان داد و گفت:«نگاه من مامان چه عروسك قشنگي برام خريده.» قاسم خم شد. صورت مريم را بوسيد و گفت:« خيلي قشنگه، درست مثل خودت.» رو به مادر گفت:«مادر! مهمون دارم. حميدرضا دوستمه.»حميدرضا سلام كرد و چشم دوخت به آجرفرش حياط. مادرجواب سلامش را داد وگفت:« خوش آمدي پسرم. بفرمائيد توي اتاق.»
دور تا دور اتاق پتو پهن شده بود. حميدرضا نشست روي پتو و تكيه داد به پشتي. صداي تيك تيك ساعت ديواري مي خورد زير گوشش. مريم نشست رو به روي حميدرضا و خيره شد به صورتش. قاسم استكان چاي را گذاشت جلوي دست حميدرضا و گفت:«بفرمائيد سرد مي شه.» قاسم نگاهش راداد به مريم و گفت:«خواهرجون! برو تو حياط بازي كن.»
- نمي خوام برم.
وقتي سماجت مريم را ديد، گفتن:«اون جوجه زرده مال تو دوستش داري؟»
- آره دارم
- خوب پاشو برو پيشش. دلش برات تنگ مي شه.
مريم از جا بلند شد. عروسك را انداخت روي فرش و گفت:«الان بر مي گردم.» از اتاق كه بيرون رفت، قاسم زير لب غريد:«عجب مزاحم سمجيه.» حميدرضا استكان چاي را برداشت و گفت:«حالا چه كار كنم؟»
- دررو از داخل قفل مي كنم كه ديگه نيادتو
- اون وقت مادرت مي فهمه كه كاسه اي زير نيم كاسه اس.
صداي زنگ، قاسم را كشاند سمت پنجره. مريم دويد طرف در ولنگه آن را تا آخر باز كرد. چشم قاسم كه افتاد به اكرم خانم و دختر كوچكش زري، گل از گلش شكفت و گفت:«انگار خدا جورش كرد. دوست مريم اومد پيشش. فكر نكنم ديگه مزاحم ما بشه. نگاهي انداخت به عروسك و گفت:« اينم براش بندازم بيرون كه ديگه نياد تو اتاق.»
موتور قراضة پدر گوشه حياط بود. مادر قاسم را صدا زد و گفت:« بيا اين قارقارك رو جابجا كن. ميخوام زيرش رو جارو كنم.» قاسم عروسك رو داد دست مريم. موتور را كمي جا به جا كرد و رفت طرف اتاق. مادر گفت:«خير ببيني مادر جون كمرم داره از درد مي تركه. بس كه صبح تا شب آت آشغال جا به جا مي كنم، بند بند استخون هام مي خواد از هم جدا بشه.» اكرم خاتم نشست لبه پله. نخ كاموا را پيچيد دور انگشتش و گفت: «خيلي خودت رو عذاب مي دي . فايده نداره يه ساعت ديگه دوباره پر زمين مي شه برگ.» مادر نفس عميقي كشيد و گفت:« اگر جمع بشه رو هم، نفسم مي بره. مجبورم تندتند تميز كنم.»
حميدرضا چشم دوخته بود به قاب عكس پدر قاسم كه چسبيده بود سينه ديوار. نگاهش را از قاب گرفت وگفت:«قاسم بهتره كرا رو شروع كنيم. قاسم جوهر سياه رنگش را از توي تاقچه آورد و گفت:«اول بايد شناسنامه رو عكس دار بكنيم.»
- چطوري مي خواي اين كار رو بكني؟
- چطوري نداره. عكس رو با منگنه مي چسبونيم. ته استكان رو كمي جوهري مي كنيم و يه مهر دايره اي مي اندازيم روي عكس. حالا با خودت عكس داري يا نه؟
- آره دارم ديروز كه رفتم ثبت نام مدرسه يكي دو تا اضافي اومد.
و دست كرد توي جيبش وعكس را داد به قاسم. قاسم با ظرافت آن را چسباند روي شناسنامه و با ته استكان مهر روي آن را درست كرد. دوباره رفت طرف تاقچه و گفت:«حالا يه خودنويس سياه رنگ مي خوايم.» خودنويس را از لاي دفتر چه اش كشيد بيرون و با دقت تمام تاريخ تولدش را تغيير داد. نگاهش را داد به حميدرضا و گفت:«بهت قول مي دم كه اصلاٌ نفهمن كه متولد 1344 هستي. جوري درستش كردم كه فكر مي كنن متولد 1340 هستي.» يكي دو جاي شناسنامه را دستكاري كرد و گفت:«خوب ديگه، تموم شد.» حميدرضا نگاهي انداخت به ساعت ديواري و گفت:« دستت درد نكنه، ايشاالله كه بتونم جبران كنم. حالا ديگه برم كه اگه ديركنم، ممكنه كه ماردم اينا بو ببرن.»
از پله ها كه آمدند پايين تر مادر قاسم رويش را تنگ تر گرفت و گفت:«حالا ناهار پيش قاسم مي موندي.»
- دست شما درد نكنه. مادرم نگران مي شه
- سلام برسون.
- بزرگي تون رو مي رسونم.
در حياط را كه پشت سرش بست، نفس عميقي كشيد و گفت:«خدا رو شكر، همين فردا مي رم ثبت نام.»
ساعت نزديك نه بود كه حميدرضا خود را رساند به محل ثبت نام. كمي جلو رفت و نگاهي انداخت به داخل. نگاهش سر خورد روي صورت مرد ميانسالي و با خود گفت:« خدا رو شكر اون آقاي ديروزي نيستش.» ايستاد توي صف و چشم دوخت به دريچه. ثانيه ها به كندي مي گذشتند. نوبتش كه رسيد بدون معطلي شناسنامه را گذاشت جلوي دست مرد. و منتظر عكس العمل او ماند. مرد توي صورت گندمگون حميدرضا خيره شد و گفت:«بهت نمي ياد 16 سالت باشه.»
- لابد به خاطر قدم مي گي؟
- هم قدت هم اينكه ريزه ميزه هستي.
- خدا خيرت بده برادر اين قدر بهونه نتراش و كارم رو راه بنداز. اين قد كوتاه هميشه برام درد سر درست مي كنه.
- رو چشمشم يه ديقه صبر كن تا مشخصاتت رو بنويسم.
- عينك قاب طلايي را زد روي چشمش و سرش را برد توي دفتر اسامي. مشخصات رو كه يادداشت كرد، گفت:«رضايت نامه آوردي؟»
- آره آوردم.
قبل از آن كه رضايت نامه را بدهد دست مرد، صداي آشنايي او را به خود آورد. سر كه بالا كرد، نگاهش افتاد به مردي كه ديروز ثبت نام مي كرد. چشم دوخت به زمين تا او را نشاند.
رضايت نامه را داد دست مردي كه پشت دريچه نشسته بود. مرد گفت:«چرا سرت رو گرفتي پايين مرد خدا. هميشه سر بلند باش.» اين را كه گفت مرد خيره شد به سمت حميدرضا و گفت:«چقدر اين پسر برام آشناست.» كمي فكر كرد و گفت:«آره خودشه. ديروز اومده بود ثبت نام.» شناسنامه را از دست مرد ديگر گرفت و گفت:« تو كه ديروز 12 سالت بود چطور امروز شده 16 سالت.» حميدرضا من و من كرد و گفت:« م..ن من نبودم لابد كسي ديگه بود.»
- چرا خودت بودي نمي خواد بزني زيرش. دستت رو شد.
- آقا شايد داداشم بوده اومده ثبت نام.
- نه خير خودت بودي، يعني مي گي چشمام دروغ مي گه؟
و رو كرد به مرد ثبت نام كننده و گفت:« اسمش رو ننويس گمونم شناسنامه اش رو دستكاري كرده.» حميدرضا كه حسابي حرصش در اومد بود، گفت:«آقا چرا از خودت حرف درمياري.»
- برو پي كارت بچه. وقت ما رو نگير.
بغض چنگ انداخت توي گلوي حميدرضا شناسنامه رو كه دادند دستش، بغضش دوام نياورد وزد زير گريه. هاي هايش اطراف را پر كرده بود و گفت:« حلالت نمي كنم، چرا اين قدر مي پيچي به پرو پاي من. خدا ازت نگگذره. مردم آزار.» خود را كشيد كنار ديوار و صورتش را ميان قاب دستهايش جا داد. مر كه از آنجا دور شد، مرد ثبت نام كننده سرش را از دريچه بيرون آورد و از حميد خواست كه نزديكتر برود. حميدرضا خود را رساند به دريچه. صورتش هنوز باراني بود. هق هق اش را فرو داد و گفت:«با من بودي؟»
- آره پسر جان، شناسنامه ات رو بده تا ثبت نامت كنم.
اين را كه شنيد، مي خواست بال در بياورد. شناسنامه را داد دست مرد و گفت:«الهي هر چي از خدا مي خواي بهت بده.»
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : ابراهيمي , حميدرضا ,
بازدید : 276
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 456 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,148 نفر
بازدید این ماه : 4,791 نفر
بازدید ماه قبل : 7,331 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک