فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در بهمن ماه سال 1326 دریکی از روستاهای اطراف شهرستان «تویسرکان» از توابع استان «همدان »چشم به جهان گشود.
وی تحصیلات ابتدایی را در همان بخش به پایان رسانده و تا سال دوم دبیرستان در شهرستان« تویسرکان» ادامه تحصیل داده وپس از ان به جهت علاقه خاص به رشته ریاضی براای ادامه تحصیل به شهرستان« همدان» رفته و موفق به اخذ دیپلم گردید.
با شرکت در ازمون ورودی دانشکده افسری ارتش و پذیرفته شدن در ازآزمون از سال 1349 وارد دانشکده افسری شد.
پس از طی دوران دانشکده در تاریخ 23/2/1352 فارغ التحصیل و بلافاصله جهت طی دوره مقدماتی- تکاوری و رنجر به دانشکده «شیراز »اعزام گردید.
پس از طی موفقیت آمیز دوره رنجر در تاریخ 1/8/1353 به صورت داوطلب از ارتش به ژاندارمری انتقال و در آموزشگاه افسری به عنوان فرمانده دسته مشغول خدمت شد. پس از گذشت یک سال به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای آموزشگاه افسری به ادامه خدمت پرداخت. در سال 1356 ازدواج نموده و در تاریخ 23/5/1357 به هنگ مستقل 28 بوشهر منتقل شد. به مدت دو ماه سرپرستی آموزشگاه درجه داری بوشهر را عهده دار بوده و پس از آن به پیشنهاد فرمانده هنگ به سمت فرمانده گروهان قضایی خورموج منصوب شد. وی تا تاریخ 18/1/1358 فرمانده گروهان خورموج بود و پس از سرپرستی سه ماهه آموزشگاه گروهبانی بوشهر و راه اندازی آن پس از انقلاب اسلامی بنا به پیشنهاد (شورای پرسنلی) به عنوان مرزبان درجه 2 وفرمانده گروهان ژاندارمری کنگان بوشهر مشغول به کار شد. در تاریخ 15/5/1358 با حفظ سمت فرمانده گروهان کنگان به دلیل شهادت فرمانده پاسگاه جم که در مجاورت گروهان کنگان و تحت امر گروهان دیگری بود به فرماندهی آن پاسگاه منصوب و به دلیل دستگیری اشراربه شش ماه ارشدیت مفتخر گردید.
در تاریخ 10/7/1358 به دلیل بروز ناامنی در استان کردستان و آذربایجان غربی داوطلبانه به ناحیه آذربایجان غربی اعزام و در تاریخ 16/9/1358 با اتمام ماموریت به بوشهر بازگشت.
در تاریخ 1/1/1359 به درجه سروانی مفتخر و از تاریخ 1/2/1359 به سمت فرمانده گروهان دلوار منصوب شد.
به محض شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه در راس یک واحد 44 نفره به خرمشهر عزیمت نمود که به دلیل رشادت در جبهه های آبادان و خرمشهر به یک درجه ارشدیت مفتخر و در تاریخ 24/7/1359 به درجه سر گردی نائل شد. در طی مدت حضور در آبادان فرماندهی گردان های 301-302-303 (خسروآباد) را به تناوب عهده دار بود و در تمام عملیات این محور شرکت فعالانه نموده پنج بار مجروح شد. در تاریخ 12/11/1360 و پس از طی یک دوره مجروحیت و جانبازی به ناحیه کرمانشاه منتقل گردید.
پس از طی دوره ی دو ساله فرماندهی مرکز آموزش سراب نیلوفر کرمانشاه ،به عنوان فرمانده هنگ مرزی پاوه و پس از آن هنگ مرزی دهلران منصوب گردید.
در سال 1365 به فرماندهی مرکز آموزش جهرم انتخاب و مشغول به خدمت بود. در اسفند ماه 1366 به ناحیه کردستان منتقل و به عنوان معاون عملیاتی و امور مرزی ناحیه مشغول به خدمت شد. در طی مدت حضور در کردستان که به مدت چهار سال به طول انجامید در اکثر عملیات یگانهای تحت امر شرکت داشت . از شاخص ترین آنها عملیات دره شیلر- سور کوه- مولان آباد و... بوده است.
پس از اغدام نیروی انتظامی به ستاد ناجا منتقل و در دانشکده افسری ناجا با سمت رئیس دانشکده فرماندهی و ستاد پذیرفته شد و در تاریخ 23/2/1374 با موفقیت دوره را به پایان برد.شهید آریافر پس از اتمام دانشکده فرماندهی ستاد به سمت مدیر کل عملیاتی نیروی انتظامی منصوب گردید.
  او در تاریخ 20/4/1374 به همراه سه تن دیگر از کارکنان نیروی انتظامی در راستای انجام یک عملیات در مناطق مرزی به کویر کرمان اعزام و در پی سقوط بالگرد شماره1511 هواناجا پس از تحمل سه روز تشنگی در تاریخ 2/5/1374 به شهادت رسیدند.
منبع:کتاب یک مرد یکصد نبرد نوشته هوشنگ ایرجی نشر اقاقی-1381

 




صداي خسته و تب دار خلبان در گوشش پيچيد:
_ (( تيمسار خيلي متاسفم. شرايط بدي به وجود آمده است.))
دستهاي خلبان در دستهاي تيمسار بود با روحيه لبخند زد:
_ (( كار عملياتي همين است. هر لحظه اش احتمال خطر وجود دارد.))
وضعيت خلبان نگران كننده بود. اين دستهاي داغ و آن درد شديد در ناحيه سر و پهلو امكان هرگونه حركت را از او سلب مي كرد. تيمسار باتجربه
مي دانست خونريزي داخلي شديد است. وسايل ناچيز كمكهاي اوليه در داخل هلي كوپتر هم كارساز نبود. خلبان سعي مي كرد كلامي بگويد:
_ (( سقوط بدي بود.))
_ (( شما تلاشتان را كرده ايد؟ و حداكثر توانتان را براي فرود به كار گرفتيد جناب سرگرد)).
تيمسار باز هم لبخند زد و ادامه داد:
_ (( آخر هر پروازي فرود است و هر تيزپروازي يك روز طعم سقوط را
مي چشد. تلخ يا شيرين. فقط يك پرواز بي فرود داريم و آن هم شهادت است)).
صداي مهربان تيمسار چون نغمه هاي دل انگيز آبشار در گوش سرگرد غفوري مي ريخت. اولين بار بود كه با اين تيمسار از مركز آمده در اين عمليات همسفر شده بودند. گفتار و حركات و كلمات او و حتي دستمال گردنش براي غفوري و رحماني نژاد جالب توجه بود. چشمهايش را بست و از خود پرسيد :
_ (( برخلاف تصور ما چه قدر مهربان و با صداقت است)).
تيمسار حرفش را پي گرفت:
_ (( ما به وظيفه خود عمل مي كنيم. و سرانجام هر چه كه باشد مهم نيست. وظيفه ما خدمتگزاري است.))
كمك خلبان خود را به تيمسار رساند و آهسته طوري كه خلبان نشنود گفت:
_ (( جناب سرهنگ زنده روح حال مساعدي ندارد))
تيمسار كمك خلبان را به جاي خود نشاند و به طرف سرهنگ حركت كرد. خلبان كه دستش از دست تيمسار بيرون آمده بود آهسته چشم باز كرد. كمك خلبان سرپيش بود و آهسته بخشي از پيشاني خلبان را كه آغشته به خون نبود بوسيد. خلبان با صدايي آهسته پرسيد:
_ (( عنايت جان ، شمائي؟))
_ (( آره عمو غفور . حالت چطوره ؟))
_ (( بدنيستم.تيمسار كجاست؟))
عنايت نخواست از مجروح شدن سرهنگ چيزي به خلبان بگويد.
_ (( همين نزديكي است. داره مختصات جغرافيايي اينجا رو بررسي مي كنه)).
خلبان لرزيد.
كمك خلبان با حيرت پرسيد :
_ (( مثل اينكه حالتون خوب نيست جناب سرگرد)).
_ (( سردمه عنايت.خيلي سردمه)).
تيرماه در كوير لوت، درآن گرماي بالاي چهل درجه خلبان از سرما مي لرزيد. و اين زنگ خطري بود. رعشه ديگري در اندام خلبان افتاد. عنايت از جا پريد فرياد زد:
_ (( تيمسار، تيمسار)).
فرمانده ارشد كه مشغول بستن آتل روي پاي شكسته سرهنگ بود از جا پريد..
_ (( چي شده ؟))
_ (( جناب سرگرد حالش بد شده )).
وقتي تيمسار خود را به خلبان رساند روح بلند خلبان شجاع از كالبد تن پرواز كرده بود. آخرين پرواز.
نهايت هر خلباني كه به اوج مي انديشيد.

ايستاده بمير
در بلنداي شب، سه مرد خسته و تشنه در حال عبور از كوير بودند. آريافر نگاهي به ساعت مچي خود انداخت شب از نيمه گذشته بود. مي دانست سكوت توان مردان را مي گيرد صدايشرا بلند كرد:
_((فردا دوشنبه است سي و يكم تير ماه.))
زنده روح گفت:
_((يك روز ديكر هم از عمر ما گذشت.))
_((براي انكه راه را كوتاه تر كنيم از خودمان بگوئيم.))
اول از همه تيمسار شروع به صحبت كرد. بعد زنده روح و پس از او رحماني نژاد هر كدام گوشه اي از زندگي خود را بيان كردند. با نقل اين خاطرات به صبح رسيدند. نماز جماعتي ديگر. آريافر وضع منطقه را سنجيد.
_((بايد در جايي مستقر شويم. كه بر زمين و هوا مشرف باشد .حتما گروههاي زميني و هوايي را براي پيدا كردن ما اعزام مي كنند.))
رحماني نژاد امان نداد.
_((هر كي نياد قهرماني خودشو مي رسونه.))
_((قهرماني كيه؟))
_((دوست عمو غفوره خيلي وقته با هم رفيقند.))
رحماني نژاد درست حدس زده بود روز دوشنبه قهرماني به كرمان آمد. سرهنگ خورشيدي هم ستاد جستجو را با خلبانان نيروي انتظامي تشكيل داد. چند واحد از هوا نيروز هم آمده بود اما از صبح بادهاي تند همراه با شن و غبار امكان پرواز و جستوجو را گرفته بود.ظهر دوشنبه وقتي باد با همان شدت اوليه ادامه يافت آريافر در دل گفت:
_((احتمالا به خاطر شرايط جوي كسي به جستوجوي ما نمي آيد.))
تشنگي از لبهاي خشكيده هر سه مرد پيدا بود.اما هيچ يك كلامي از آب
نمي گفت. لحظه لحظه عطش را مي نوشيدند و هر دم از عطش سيراب تر
مي شدند. هر ساعتي كه مي گذشت تشنگي آنان بيشتر مي شد.
چيزي كه بيش از همه آريافر را نگران مي كرد وضعيت سرهنگ زنده روح بود. او درد مي كشيد و در اثر خونريزي از ناحيه پا به حالت بحراني رسيده بود. هر چند چيزي به زبان نمي آورد اما از رنگ چهره اش همه چيز گويا بود. با خود انديشيد:
_((اگر تا فردا كسي نيايد؟! بار غم همان شهيد اول را نمي توانيم تاب بياوريم چه برسد به ...))
گرد و غبار يك لحظه آسودشان نمي گذاشت. سرهنگ كم كم بي تاب مي شد. آريافر لحظه اي به ياد نبرد سور كوه افتاد و غريد:
_((امروز هم مثل آن روزقصد شب شدن نداره!))
خورشيد در مدار خودش مي چرخيد. بي هيچ عجله اي.))
زبان سرهنگ خشكيده شده بود. سرخي هوا پيش از آنكه بيانگر گرماي هوا باشد بيانگر تب شديد بود. لبهاي ترك خورده ديگر با تري زبان هم التيام
نمي يافت. سرهنگ پيراهنش را از تن در آورده بود. رحماني نژاد، هم تنها زير پوش به تن داشت. آريافر هنوز با لباس كامل بود و حتي دستمال گردنش را باز نكرده بود. تيمسار مي دانست كه احتمال نجات سرهنگ نسبت به صبح خيلي كمتر شده است. با خود انديشيد:
_((احتمال اين كه امشب ما را پيدا كنند كم است و فردا هم خيلي دير است.))
ساعتي از شب نگذشته بود كه رنگ سرهنگ به كبودي گرائيد. براي اولين بار از سقوط بالگرد چيزي خواست.
_((آب))
تيمسار سر بلند كرد. حاضر بود هر مشقتي را به جان بخرد تا جرعه آبي براي سرهنگ مهيا كند. اما كوير بي رحم هيچ راهي را باقي نگذاشته بود. بايد به مجروح اميد مي داد:
_((منصور جان حتما نيروهاي كمكي مارا پيدا مي كنند. آن وقت جاي يك ليوان آب هر چه دلت خواست آب بنوش.))
سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. از لاي پلكها نگاهش را به چهره آريا فر دوخت و آرام گفت:
_(( من از شما ممنونم تيمسار. برادري را در حق من تمام كردي. رحماني نژاد هم همين طور خيلي به شما زحمت دادم حلالم كنيد.))
تيمسار به آرامي دست سرهنگ را دردستهايش گرفت. بغض راه گلويش را بسته بود. قطرات اشك از چشمان رحماني نژاد مي جوشيد.
بايد كاري مي كردند اما چه كاري از آنان ساخته بود. سرهنگ كلامي گفت كه آريافر نشنيد.
سر پيش برد و پرسيد :
_(( چيزي گفتي منصور جان.))
لبهاي سرهنگ باز و بسته شد.
_(( قبله ))
قطره اشكي از گوشه چشم آريا فر به روي گونه هايش لغزيد. جهت قبله را
مي دانست با كمك هم سرهنگ را به طرف قبله چرخاندند .شايد ساعتي گذشت. آريافر آرام آياتي را كه از حفظ داشت زمزمه كرد. كه يك باره صداي سرهنگ را شنيدند.
_(( يا سقاي دشت كربلا.))
سرهنگ سر بلند كرده و كلمات را گفت و دوباره سر بر شن نهاده بود. در پرتو نور مهتاب عروج روح پاك او بسيار روحاني بود. وقتي تيمسار دست روي صورت او گذاشت از داغي ساعت پيش خبري نبود. سرهنگ آرام گرفته بود.
آريافر خم شد و پيشاني سرهنگ را بوسيد. رحماني نژاد هم .
حالا فقط دو نفر بودند. دو مرد و يك كوير بي انتها. به راه افتادند.
امشب مثل شب پيش نبود. مي دانستند كه بايد تا قبل از طلوع آفتاب تا جايي كه مي توانستند پيش بروند. اما عضلات آنان توان شب قبل را نداشت. آتش عطش هر لحظه شعله ور تر مي شد.
تيمسار سكوت را شكست.
_(( در فكر محمدرضا و منصور هستي؟))
_(( بله، خيال آنها لحظه اي راحتم نمي گذارد.))
_(( آنها انتخاب شدند كه رفتند. ما هنوز قابليت پيدا نكرديم.هر وقت كه محبوب ما را قابل ديدار خودش بداند آن وقت ما را هم به مهماني اش دعوت مي كند. بعد از جنگ خيلي وقتها به خودم مي گويم بهرام چرا هميشه در آخرين لحظات از سفر بازماندي.))
_(( وجود شما ارزنده است تيمسار. يقينا مشيت الهي بوده.))
تيمسار دستهايش را بلند كرد.
_(( پروردگارا به مشيتت شكر. راضي به رضاي تو هستيم .))
بيابان تمامي نداشت. مردان با كم رمقي در دل كوير پيش مي رفتند.سپيده زد. نماز خواندند و به راه افتادند تا در جاي مناسب كه در ديد گروههاي تفحص باشد استقرار پيدا كنند. حوالي ظهر بود كه دسته اي از هواپيماي تجسسي در فاصله دور ديده شدند و ساعتي بعد صداي هواپيما دو موتوره اي كه در ارتفاعي بالا تقريبا از بالا سرشان گذشت شنيدند فرياد زدن و دست تكان دادن در هر دو مورد سودي نداشت. گروههاي تجسس رفتند و دو مرد در آفتاب سوزان كوير تنها ماندند. رحماني نژاد متحيرانه گفت:
_(( ما را نديدند؟))
آريا فر لبخند زد :
_(( مثل اينكه داريم قابليت پيدا مي كنيم. دوست ما را طلبيده است. تو هم بيا بنشين پسرم. در اين آفتاب سوزان تحرك زياد زياد مضر است.))
عنايت نشست. عرق پيشاني را با دستهاي آفتاب سوخته پاك كرده و گفت:
_(( اگرشب بشود احتمال اينكه ما را پيدا كنند ضعيف مي شود.))
_(( تا زنده هستيم بايد اميدوار باشيم. نااميدي زود انسان را از پا در
مي آورد. طبق محاسبات من الان در حوالي بهاآباد هستيم اگر فقط آب داشتيم از كوير باكي نبود .))
انتظار آمدن گروههاي تجسسي تا تاريكي هوا طول كشيد. هر دو مرد تحليل رفته بودند. بدون آنكه چيزي بگويند هر يك از حال ديگري آگاه بود. رحماني نژاد تيمسار را به غايت مهربان يافته بود .آرام خونسرد ، با اقتدار و با معنويت زمزمه او را شنيد:
_(( وقت نماز است.شايد فرصتي براي خواندن يك نماز مغرب ديگر به دست نيايد . اين نماز را بايد غنيمت شمرد.))
عنايت از كلام تيمسار آرام شد. تيمم كرده و پشت سر تيمسار كه تكبيره الاحرام را گفته بود به نماز ايستاد . نمازشان طولاني تر از شب پيش شد. بعد از نماز دستهاي هم را فشردند و پس از سجده به راه افتادند. عنايت كم كم از اصرار تيمسار بر پوشيدن لباس كامل متعجب مي شد.
_(( تيمسار اگر اين لباسها را در بياوريد كمتر گرما اذيتتان مي كند.))
_(( مي دونم پسرم. لباس براي سرباز در ميدان جنگ حكم كفن را دارد. بيش از بيست و پنج سال به اين كفن مقدس عشق ورزيدم. خيلي وقتها در مناطق ناامن عملياتي وقتي لباسم را اتو مي كردم و مي پوشيدم دوستان سربه سرم مي گذاشتند تو كه مي خواهي شهيد بشوي چه فرقي دارد لباست اتو داشته باشد يا نداشته باشد. مي دوني چه جوابي مي دادم؟))
مكث كرد . عنايت مشتاقانه پرسيد:
_(( چه جوابي مي داديد؟))
_(( مي گفتم دوست دارم وقتي شهيد شدم و دشمن بالاي سر من آمد از ابهت جنازه من وحشت كند و ترس از سپاه اسلام در دلش بيفتد.))
بعد آرامتر ادامه داد:
_(( از بزرگي شنيده ام كه شهدا در روز محشر با لباس رزمشان محشور
مي شوند. اگر ما سعادت داشته باشيم كه در زمره شهدا قرار بگيريم خوب است.))
عنايت دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد .
_(( خدايا ما را از زمره شهدا و صالحان قرار بده .))
سر قدمها را كوتاه بر مي داشتند. اين را از فرورفتگي هاي شن كه برجاي پاي مردان رهگذر بود مي شد تشخيص داد.از سراب ديدن هم خبري نبود.چون يقين داشتند كه تا به آبادي نرسند از آب خبري نيست.
آريافر براي لحظه اي به رحماني نژاد نگاه كرد. شانه خمانده و پايش روي زمين كشيده مي شد. اما سعي داشت با آخرين توان به پيش برود. تيمسار گفت:
_(( بهتر نيست كه استراحت كنيم. ))
_(( هر چه شما بفرماييد.))
كمي نشستند. نگاه عطش زده خود را به آسمان دوختند. آسمان پر ستاره و شفاف راه شيري درخشان و روشن.
_(( در اينجا انسان خود را به خدا نزديكتر مي بيند.))
_(( خيلي قشنگ است اما حيف....))
عطش آنها را از پا انداخته اما اميد همچنان آنها را به پيش مي برد. بعد از نماز صبح دوم مرداد ماه واقعا زمين گير شدند. رحماني نژاد گفت:
_((چشمانم كم نور شده فاصله دور را نمي بينم.))
تيمسار با تجربه مي دانست كه با اين حالت پيشروي ممكن نيست.
تا قوت قلبي به همراهش بدهد گفت:
_(( هر روز آفتاب ما را مجبور به بيتوته مي كرد امروز خودمان بيتوته
مي كنيم. پيش از گرم شدن هوا.))
و بعد نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
_(( همين جا براي استراحت خوب است.))
نشستند. بهرام كاغذ و خودكارش را بيرون آورد و شروع به نوشتن كرد. رحماني نژاد نپرسيده مي دانست كه اين نوشته ها با يادداشتهاي ديگر تيمسار فرق دارد. قبل از شروع به نوشتن تيمسار به كلماتي كه روي كاغذ كوچكي نوشته بود نگاه كرد و لبخند زد.
عنايت به لبخند تيمسار نگاه كرد .تيمسار توضيح داد:
_(( وقتي به ماموريت مي آمدم به بچه ها قول داده بودم سوغاتي دلخواهشان را برايشان بخرم.))
_(( انشاءا... گروههاي تجسس ما را پيدا مي كنند و بچه ها بي سوغاتي
نمي مانند.))
آريافر گرفته و غمگين جواب داد:
_(( نه پسرم، چطور مي تونم سوغاتي بخرم. چه كسي براي بچه هاي محمد رضا و منصور سوغاتي مي خرد.))
شروع به نوشتن كرد. عنايت مي دانست كه وصيت نامه مي نويسد.
نخواست مزاحمش شود.آريافر نوشت.
چشمانش را ماليد ديدش بهتر شد. در حاشيه تپه شني كه بر يال آن بود قسمتي از تابش آفتاب صبحگاهي درامان مانده بود. سايه كوچكي در حاشيه شيار.
--((تيمسار درآن حاشيه سايه اي است. بهتر نيست به آنجا برويم.))
آريافر چشم گرداند.سايه كوچك بود شايد به اندازه دراز كشيدن يك نفر. درآن برهوت و آن شرايط مشكل اصول شرافت سربازي را فراموش نكرده بود مقدم داشتن زيردستان برخود.
_(( من اينجا راحتم. شما برو پسرم.))
عنايت خودكار تيمسار را به او پس داد. تلاش كرد تا برخيزد. پاها ياري
نمي كردند. خود را به طرف سايه كشانده و در سايه ناپايدار رمل شني دراز كشيد.
طلوع آفتاب هنوز به اوج خود نرسيده بود اما تابش صبحگاهي آن بدنهاي تفتيده مردان را مي سوزاند. عنايت خوابيد. خوابي ناخواسته وقتي شعاع نور آفتاب سايه رمل شني را محو كرد روح بلند كمك خلبان هلي كوپتر 1511 به آسمانها پركشيد اكنون يك مرد و يك كوير باقي مانده بود.
تيمسار احساس كرد كه خواب او را مي ربايد.اكنون اوج عطش بود.
آفتاب هر لحظه داغتر مي شد. آهسته با خود زمزمه كرد:
_(( بهرام تشنگي را تحمل كن. تحمل كن به ياد كربلا .))
چيزي در قلبش شكست . دلش هواي يك مجلس روضه حضرت ابوالفضل (ع) كرد. احساس او ديگر نور زرد رنگ خورشيد را نمي ديد. همه جا سبز بود براي لحظه اي خيال كرد كه به خاطر لباس سبزش همه جا را اين گونه
مي بيند اما اينطور نبود. شعاع سبز رنگ نوري كه محل تابش آن معلوم نبود تمام كوير را فرا گرفته بود. غفوري، زنده روح و رحماني نژاد در همان هاله سبز رنگ بودند. صداي آب مي آمد. زمزمه جويباري كه از بلندي صخره اي به سمت پايين در حركت باشد.
لبخند هميشگي گوشه لبان تيمسار نشست.
_(( آفرين بر تو بهرام مثل اينكه قابليت پيدا كردي.))
صداي زمزمه ها محو و گنگ بود. آريافر به خود نهيب زد:
_(( طوري زندگي كردي كه از مرگ نترسي. تو هميشه به استقبال خطر
مي رفتي اين بار هم چيزي عوض نشده.))
سعي كرد برخيزد نتوانست. غريد:
_(( اين بار هم به استقبال مرگ مي روم. سرباز از مرگ نمي ترسد. اي كفن سبز من گواه باش كه من حتي لحظه اي از مرگ نهراسيدم. شعري در خيالش نقش بست فرصت نداشت به ياد بياورد كه كجا اين شعر را خوانده است. در دل گويه كرد:
گفت بر خيز و ايستاده بمير كه جز اين در خور دليران نيست.
_(( بايد برخيزي بهرام. مثل منصور مثل محمد رضا مثل عنايت كه آن بالا ايستادند. به احترام اين نور سبز.))
دستها را بر زمين ستون كرد:
_(( يا ابا عبدالله الحسين (ع).))
به بركت نام سالار شهيدان برخاست. جهت قبله را پيشاپيش به خاطر سپرده بود. به سوي قبله ايستاد. تمام توانش را به كار گرفت كلاه را به سر گذاشت. دستمال گردنش را مرتب كرد و به خود فرمان داد.
_(( به احترام قرآن و پرچم جمهوري اسلامي ايران، خبردار.))
دست راست به موازات لبه كلاه بالا آمد. اميري در پهن دشت بي كرانه كوير به احترام قرآن و پرچم ايستاده بود. خورشيد لحظه اي مكث كرد. بادهاي سركش و نا آرام كويري از عظمت كار او بر جا ايستادند. تيمسار در هاله نور سبزرنگ پرچم سه رنگي را در اهتراز مي ديد.
كسي افتادن آن امير بزرگ را بر خاك نديد. هفتاد و دو روز بعد جست و جو گران پيكر پاك تيمسار شهيد بهرام آريافر را با لباس كامل نظامي به همراه سه تن ديگر از يارانش يافته و به بخش بها آباد منتقل نمودند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.
به پاس حرمت سرداري تو
رشادتها نشان دارم ابوالفضل (ع)
به ياد علقمه در آن بيابان
لب خشكيده جان دادم ابوالفضل (ع)




پادگان اقدسيه در آخرين روزهاي سال 1349 پرجنب و جوش بود. دانشجويان و كاركنان پادگان همگي در تدارك جشن سردوشي بودند. آنان كه موفق به طي دوره سال تهيه شده بودند پس از مراسم اعطاء سردوشي به دانشكده افسري ارتش كه تقريبا در وسط شهر تهران واقع شده بود مي رفتند تا سه سال دوره دانشكده را در آنجا بگذرانند. روز جشن فرا رسيد. دانشجويان كه تا كنون با علائمي روي آستين لباسهايشان شناخته مي شدند اكنون با نصب سردوشي احساس غرور مي كردند. اينان ديگر دانشجويان سال يك دانشكده افسري بودند.
اتوبوس حامل دانشجويان سال يك از خيابانهاي نه چندان عريض شميران به سمت مركز شهر پايين مي آمد. دانشجو قاسم سياوشي و دانشجو بهرام آريافر روي يك صندلي نشسته بودند. هر دو از استان همدان بوده و در طي دوران سال تهيه علاقه خاصي به هم پيدا كرده بودند. سياوشي نتوانست شادي خود را از پايان رساندن ((سال تهيه)) پنهان كند:
-((به جون بهرام راحت شديم. سال تهيه گي مثل دوران آش خوري سربازاس. پدرمون در اومد)).بهرام لبخند زد:
_(( اينقدرا هم سخت نبود.اگر آموزشي سخت نباشه كه آدم چيزي ياد
نمي گيره )).
سياوشي مستقيم به صورت آريافر نگاه كرد.
_((بزنم به تخته با ابن يال و كوپال تو، بايدم از سال تهيه گي خوشت بياد)).
گفتگوي دانشجويان را صداي قرچ وقرچ ترمز دستي اتوبوس قطع كرد .
_((مثل اينكه رسيديم)).
قاسم اين كلمه را گفت و مثل برق از جا پريد. ساك برزنتي بزرگ را روي شانه گذاشت و به طرف در اتوبوس خيز برداشت. بهرام هم با طمانينه ساك را روي دوش گذاشت و پياده شد. دانشجويي كه سه خط افقي سياه رنگ روي زمينه هاي خاكي و قرمز سردوشي اش نصب شده بود صداييش را كلفت كرده و با خشونت فرياد زد:
_((همه به خط شن)).
دانشجوي سال سوم بود. سال سومي ها حاكمان بی چون و چراي دانشكده در غياب پرسنل كادر بودند. همه به خط شدند. قاسم و بهرام در يك ستون ايستادند تا در هنگام تقسيم در يك گروهان از گروهان هاي چهار گانه بيفتند.
دانشجوي سال سومي يك بار ديگر صدايش را بلند كرد.
_((گردان به راست راست )).
دانشجويان با يك چرخش نيم رخ به سمت راست چرخيدند.
_((گردان خبر دار)).
سرگردي چوبي تعليمي در دست پيش آمد و جواب احترام دانشجويان را داد. سپس گروهان بندي شروع شد. قاسم و بهرام هم گروهاني شده و به گروهان يكم رفتند.
صبح روز بعد درست جلو در سالن غذاخوري سر گروهبان گروهان كه خود يك دانشجوي سال دوم بود فرمان ايست داد.فرمانده گروهان كه افسر جواني با درجه ستوان يكمي بود پيش آمد و دستور داد كه همه يك دور، دور سالن غذا خوري بزنندو بر گردند. دانشجويان با اين قبيل مانورها از پيش آشنايي داشتندو مي دانستند كه موضوع با يك بار مانور خاتمه نمي يابد. همين طور هم شد. پس از شش دور مانور اجازه داد تا به درون سالن غذا خوري بروند. طبق مقررات دانشكده اول دانشجويان سال سوم غذا مي خوردند. سپس دانشجويان سال دوم و آخر از همه دانشجويان سال اول.راه رفتن براي دانشجويان سال اول ممنوع بود و بايد در محوطه مي دويدند آنها موظف بودند به دانشجويان سال دوم – سال سوم و به كاركنان كادر با درجه بالا تر از ستوانياري احترام بگذارند.
وقتي گروهان اول سال يكي وارد سالن غذا خوري شد فرمانده گروهان در سوت خود دميد.
_((از الان تا سه سوت ديگه اجازه داريد غذايتان را بخوريد. وقتي سوت سوم را زدم همه جلوي ميزشان خبردار مي ايستند. اگر دهان كسي بجنبد تا شب كل گروهان را مانور مي كنم. اينجا تشويق انفرادي و تنبيه دسته جمعي است)).
فرمانده گروهان خيلي زود سوت سوم را زد و دانشجويان ناچارا صبحانه را نيمه تمام رها كردند.
سياوشي طبق معمول حرفش را زمزمه كرد:
_ (( صد رحمت به همون سال تهيه گي)).
روزها از پي هم مي گذشتند هر چه كه پيش مي رفتند از مانورها كم و بر حجم درسها افزوده مي شد. از همان روزهاي اول دانشكده افراد هم سليقه يكديگر را پيدا كرده و با هم پيوند دوستي مي بستند. در دانشكده امكان هر گونه تفريحي وجود داشت.اما تعدادي از دانشجويان بيشتر به فكر درس و يا در عالم خاص اعتقادي خود بودند. افسر ضد اطلاعات دانشكده از روند كاري كه در بين بعضي از دانشجويان حاكم بود راضي نبود. بخصوص اينكه چند نفر از دانشجويان سال يك همانند عبدالله نجفي ، جمال قمري، بهرام آريافر، قاسم سياوشي، حسن عزيزي و... در جلوي آسايشگاه محلي را به عنوان مسجد درست كرده بودند و براي نمازهاي صبح،‌ظهر و شب و يا در ايام محرم و ماه رمضان دور هم جمع مي شدند.
افسر ضد اطلاعات سروان بايندر بود. سيگار برگي كه هميشه گوشه لبش يا روي جاسيگاري اتاق جا خوش مي كرد او را از ديگران متمايز مي ساخت. دانشجوياني در همه گروهانها بودند كه اخبار را به او برسانند به خصوص تعدادي از دانشجويان سال سوم كه به عنوان ارشد گردان يا گروهان انتخاب شده بودند. او نيازمند شناخت بيشتري از آن دانشجويان خاص بود.
بايندر پوشه هاي قرمز رنگ روي ميز را از زير نظر گذراند و چند پرونده را كه با خط آبي رنگ روي آن اسامي نجفي-قمري-آريافر-سياوشي نوشته شده بود جدا كرد و دستش را روي زنگ فشار داد. گروهباني وارد اطاق شد،و احترام نظامي گذاشت.
سروان پكي به سيگارش زد و آمرمانه گفت:
_((اين دانشجويان به صورت خاص تحت مراقبت باشند)).
گروهبان پرونده هاي جدا شده را به دست گرفت، عقب گرد كرد و از اطاق بيرون رفت. سروان بايندر دود سيگارش را به هوا فوت كرد و با خود انديشيد:
_(( بايد در گزينش دانشجو دقت بيشتري مي كردند. دانشكده يك دست نيست از همه قشري دانشجو داريم)).
دود سيگار فضاي اطاق را پر كرد. صداي شمارش سرگروهبان يكي از گروهانها و صداي پاي دانشجويان كه ضربه چهارم را مي زدند در گوش سروان بايندر پيچيد.
_ (( يك، دو، سه، چهار)).
دانشجويان سه قدم را در حال دويدن برمي داشتند و قدم چهارم را بر زمين مي كوبيدند. ارشد گروهان آنان را تشويق مي كرد كه ضربه چهارم را محكمتر بكوبند.
_ (( درجا)).
دانشجويان در جا زدند.ارشد زير پاي راست فرمان ايست داد.
دانشجويان پا چسباندند.
ارشد فرياد زد:
_ (( سربالا ، سينه جلو ، شكم تو)).
دانشجويان به حالت خبردار ايستادند.
فرمانده گروهان از روبرو مي آمد. درست در ضلع جنوب شرقي دانشگاه. همان جايي كه آسايشگاه گروهان يكم بود. در پشت سر فرمانده گنبد سبز رنگ بالاي آسايشگاه شماره سه به چشم دانشجويان مي آمد.
_ (( گروهان خبردار)).
فرمانده جواب احترام را داد و شروع به صحبت كرد:
_ (( در گروهان يكم همه چيز بايد يك باشه. يعني نمونه باشه. دانشجو، آسايشگاه، رژه، درس ، انضباط ، ورزش و خلاصه همه چيز. هر كس هم سخت گيري در گروهان يك رو دوست نداره مي تونه بره به گروهان ديگه)).
سينه را صاف كرد و ادامه داد:
_(( در بين سال يكي ها يك دوره مسابقات كشتي برگزار مي شه كه من دوست دارم گروهان يك در تمام رشته ها روي سكوي يك قرار بگيره. حالا هر كس در هر رشته ورزشي كار كرده به ارشد مراجعه كنه)).
نفس بلندي كشيد و گفت:
_((ارشد، ارشد آريافر مسئول تيم كشتي باشه)).
گوش هاي شكسته ، سينه پهن و شانه هاي فراخ ، چالاكي و قدرت بدني بيانگر آن بود كه دانشجو آريافر در وزن هفتاد و دو كيلو حرفهاي زيادي براي گفتن دارد.
از همان روزاول تمرينات سخت تيم كشتي گروهان آغاز شد. گروهان يك ، جز در يك وزن در همه اوزان ديگر نماينده داشت. مسئول تيم خيلي سعي كرد تا آن يك نفر را بيابد و يافت.
_(( ببين عبدالله... كشتي ورزش جوانمردانه اي است. تو هم كه ماشاءا... ورزشكاري. حالا كشتي گير نيستي، قبول، فوتباليست كه هستي.پس بدنت آمادگي لازم را داره فقط مي مونه يادگرفتن چند تا فن. كه اونم بذار به عهده من. خوبيش اينه كه تو هميشه سروزني)).
دانشجو عبدالله نجفي با چهل و نه كيلو وزن مي توانست يار ثابتي براي تيم گروهان باشد. اما علاقه اش به فوتبال مانع از حضور جدي او در تيم مي شد.
مسئول تيم كشتي موضوع را رها نكرد. نجفي اين موضوع را وقتي كه فرمانده گروهان به او دستور داد تا با تيم كشتي تمرين كند فهميد.
نجفي جواب داده بود:
_((ولي جناب سروان من فوتباليستم نه كشتي گير؟))
فرمانده شانه هايش را بالا انداخت:
_((اينوديگه بايد به آريافر بگي. اون اسمتو داده. روي اسمتم هم پافشاري
مي كنه)). تمرينات از آن روز با جديت دنبال شد. دانشجوي خستگي ناپذير بالاخره تيم گروهان يك را به مرحله نهايي برد.افسر ضد اطلاعات كه
جزئي ترين اتفاقات دانشكده را به صورت جدي پيگيري مي كرد وقتي ليست تيم كشتي مرحله پاياني مسابقات دانشكده را مرور مي كرد. روي ليست نفرات گروهان يك مكثي كرد.
_ بهرام آريافر.
_ عبدالله نجفي.
_ قاسم سياوشي.
_ (( يعني چه؟ اينا كه همشون از يك گروه و دسته هستن.)) سپس دستش را روي زنگ فشار داد.
كسي داخل شد. سروان بايندر فندك را زير سيگار برگ نگاه داشت و چند بار پك زد تا آتش توتون گيرا شود. سپس رو به تازه وارد كرد و گفت:
_ (( ببينم سرگروهبان، چرا تيم كشتي گروهان يك همشون از همون دسته خاص هستند؟))
سرگروهبان دستهايش را روي بدنش فشرد و جواب داد:
_ (( خودم هم تعجب كردم قربان. حتي اين عبدالله نجفي كه فوتباليست بوده يا اون سياوشي كه جودوكار بوده اسمشان داخل ليست كشتي است. حسن عزيزي هم با اينهاست.))
_ (( قبلا هم تاكيد كرده بودم كه اين گروهان وضع خوبي ندارد. زنگ بزن فرمانده گروهان فردا ساعت ده به دفتر بيايد. شدند خودمختار. تيم كشتي
مي دهند، نمازخانه مي زنند، كتابخانه مي زنند. هر كاري دلشان خواست
مي كنند. )) سرگروهبان در اجراي دستور عقب گرد كرد.
سروان بايندرپك عميقي بر سيگار زد و در دل گفت:
_ (( اگه من نتونم يه دانشكده رو تو مشتم بگيرم اين آرم ضد اطلاعات را از يقه ام مي كنم)).
ولوله روز فينال تمام دانشكده رو پر كرده بود. آريافر چند تمرين سبك به تيم گروهان يك داد و بعد همه را براي استراحت و آماده شدن براي كشتي فردا فرستاد. وقتي همه سالن را ترك كردند سياوشي خود را به آريافر رساند.
_ (( فردا روز سرنوشته)).
بهرام خونسرد پرسيد:
_ (( براي چي ؟ ))
_ (( اگه فردا از عبادي ببري تمومه ديگه)).
_ هر چي خدا بخواد همون مي شه)).
_‌ (( تموم گروهان چهار دارن عبادي رو ترو خشك مي كنن كه فردا مسابقه را ببره)).
_ (( اون كشتي خودشو مي گيره منم كشتي خودمو. هر كسي تكنيكي تر و قدرتر باشه اون برنده اس.))
سياوشي پرجوش و خروش گفت:
_ (( همين خونسردي تو منو ديوونه مي كنه.آخه مرد حسابي مي دوني عبادي چقدر بيشتر از تو انگيزه داره؟))
بهرام در چهره دوستش دقيق تر شد. قاسم موقعيت را مناسب ديد.
_ ((‌ اون جايزه اول را مي خواهد و به هيچ عنوان به دومي رضايت نمي ده)).
_ (( تا كشتي نگرفتي هر كسي فكر مي كنه خودش بخت اول شدنه)).
سياوشي با شور و هيجان گفت :
_ (( باز كه داري كلي گويي مي كني. اصلا اين حرفها نيست. عبادي مي خواد اول بشه و پول نقد جايزه را براي خودش برداره)).
_ (( تو هم كه انگار قصه حسين كرد تعريف مي كني؟هر كي اول بشه جايزه نقدي رو مي گيره ديگه)).
_ (( ببين چي مي گم بهرام اگه تو اول بشي عصر پنجشنبه تا عصر جمعه كل كوههاي شميران را مي گرديم با پول تو اما حيف كه اين عبادي نمي ذاره)).
بهرام دست روي شانه دوستش گذاشت و:
_ (( ببين رفيق سعي كن پشت سر مردم حرف نزني. اگر چه رقيب باشه)).
سياوشي ناليد:
_ (( اي بابا، من رفيقتم بايد بهت بگم كه تو گروهان چهارچي داره مي گذره، كلي زيرپا كشي كردم تا اين اطلاعاتو بدست آوردم. اولش عبادي هم مثل تو به اين كشتي نگاه مي كرد اما از پريروز كه خواهرش زنگ زده و گفته كه پدرشو تو بيمارستان بستري كردن اون شب وروز داره تلاش مي كنه تا اين جايزه نقدي رو ببره. الان انگيزش خيلي زياد شده بهرام)).
آريافر زيپ پيراهن گرم كن را بالا كشيد. قامت برافراشت و آهسته زمزمه كرد:
_ (( يعني جايزه نقدي اين قدر هست كه بشه خرج بيمارستان يه مريضو تامين كرد)).
سياوشي پرسيد:
_ (( چي گفتي؟))
بهرام گفت:
_ ((‌ هيچي بابا. بريم به استراحتمون برسيم. فكر مي كنم اذان مغرب نزديك باشه. ببين....))
قاسم دستش را تكان داد و اداي بهرام را درآورد...
_ (( پس اول نماز)).
وقتي وارد نمازخانه شدند. عبدالله نجفي مشغول ذكر گفتن بود. سياوشي با خنده گفت:
_ (( عبدالله جون زودتر دعا رو تموم كن وايسا جلو قرض خداي رو به جا بياريم بريم.))
عبدالله با ملاطفت نگاهش كرد. همه سياوشي را به صفا و محبت مي شناختند.
نماز تمام شد. ذكر كوتاهي گفتند وبلند شدند. بهرام همچنان نشسته بود . ذكر مي گفت سياوشي طاقتش به سر رسيد:
_ (( اي بابا، حالا داره نماز جعفر طيار مي خونه)).
بهرام مثل اينكه نشنيد.عكس العملي نشان نداد.حسابي در خودش فرو رفته بود. نجفي متوجه احوال بهرام شد.آهسته گفت:
_ (( حسابي حس و حال گرفته بيا مزاحمش نشيم.))
سياوشي از در بيرون رفت:
_ (( اين بابا بايد حسابي شام بخوره كه فردا سرحال و قبراق باشه)).
نجفي جواب داد:
_ (( قوت و قدرت الهي يه چيز ديگه اس. تازه مگر تو رفيقش نيستي . شام شو بيار تو آسايشگاه)).
قاسم ناليد:
_ (( اگه اين سرگروهبان گروهان بو ببره كه من غذا رو از سالن به آسايشگاه آوردم تو حاضري به جاي من مانور بشي)).
عبدالله خنديد:
_ (( رفاقت اين حرفها رو هم داره .))
بهرام در خود فرو رفته بود. به عبادي فكر مي كرد و كشتي فردا.
بيت شعري كه هميشه اقاي شفيعي مي خواند در گوشش زنگ مي زد:
_ (( گر بر سر نفس خود اميري ، مردي)).
آقاي شفيعي ميان دار زورخانه و مربي كشتي بهرام بود. وقتي كه هنوز به تهران نيامده و در سطح استان كشتي مي گرفت. چند تكيه كلام هميشگي ورد زبانش بود.يكي همين يك مصرع شعر.
آن قدر براي تربيت شاگردانش در كشتي فرياد زده بود كه تارهاي صوتي اش خوب جواب نمي دادند. اما صداي بم و زمختش گيرايي خاصي داشت:
_ (( گوش كن چي مي گم آقا بهرام، اين حرفيه كه من به همه شاگردايي كه جنم كشتي رو دارن مي گم. در وجود تو هم يه كشتي گير آينده دار مي بينم بايد اين حرفا رو بهت بگم. زور بازو،‌سينه ستبر، گوش هاي شكسته، اينا هيچ كدوم نشونه پهلووني نيست. پهلووني به مرام و مردونگيه...))
آقاي شفيعي مكثي كرد و بعد ادامه داد:
_ ((اگه توي تموم تاريخ يه كشتي گير پورياي ولي شد به خاطر مردونگي و گذشتش بود. خيلي سخته آدم از تعريف و تمجيد ديگران از هورا كشيدنشون بگذره و تو اون راهي كه به شرف و مردونگي نزديكتره پا بذاره. نقل پورياي ولي و كشتي گير هندي رو حتما شنيدي. وقتي اون مي بينه كه مادر پهلوون هندي داره به درگاه خدا راز و نياز مي كنه و مي خواد كه پسرش تو كشتي روز بعد برنده بشه فردا به پهلوون مي بازه . بعدش مادر اون پهلوون پورياي ولي رو مي شناسه و بقيه قضايا خلاصه كلام، من از تو توقع دارم مرام پهلووني رو رعايت كني. قهرمان شدن و روي سكوي بالاتر ايستادن فقط تو يه لحظه روح آدم و اقناع مي كنه ولي مردونگي و پهلووني هميشه تو وجود آدم ريشه مي كنه. اگه ...))
اگر سياوشي نمي آمد بهرام تا صبح در نمازخانه مي ماند. سياوشي با لحني آميخته از شوخي و متلك گفت:
_ (( قربان، شامتون حاضره.ميل نمي فرمائيد)).
بهرام به خود آمد و مشغول جمع كردن سجاده شد.
سياوشي ادامه داد:
_ (( اگه بدوني با چه خون دلي اين غذا رو از سلف بيرون آوردم حالا تو قدر ما رو ندون!))
بهرام جواب داد:
_ (( راضي به زحمت نبوديم قاسم آقا)).
آن شب صداي گفتگوي دانشجويان در راهرو گروهان يك خيلي زود فروكش كرد و دانشجويان به خواب رفتند. همه براي ديدن مسابقه فينال لحظه شماري مي كردند. روز بعد جوش و خروش دانشجويان به اوج خود رسيد. هر كس تيم خود و كشتي گير گروهانش را تشويق مي كرد.
گروهان چهارمي ها دم گرفته بودند:
_ (( ماشاءا... ماشاءا...ماشاءا... ماشاءا... عبادي ماشاءا...)).
بچه ها گروهان يك هم كم نمي آوردند به دو دسته شده و كشتي گير خود را تشويق مي كردند. گروه اول فرياد مي زد:ۀ
_ (( بهرام، بهرام ...))
و گروه دوم جواب مي داد:
_ (( شيره)).
بهرام دوبنده را پوشيد. در آينه قدي سالن دوبنده را برانداز كرد تا مطمئن شود كه كاملا آماده است.
خطوط سياهي كه كلمات دو بيت شعر را درست در گوشه راست آينه حك كرده بودند چشمانش را به دنبال خود كشيدند.

پورياي ولي گفت كه صيدم به كمنداست
از همت مولايم علي(ع) بخت بلند است
افتادگي آموز اگر طالب فيضي
هرگز نخورد آب زميني كه بلند است
در نهايت شفافيت آينه چشمهاي درخشان آقاي شفيعي را ديد. درست مثل روزي كه در مسابقات كشتي آزاد ملاير شركت كرده و مقام اول را آورده بود. چشمان مربي اش همين درخشش را داشت.
صداي بلندگو كشتي گيران را به روي تشك فراخواند و بهرام اسم خود را شنيد:
_ (( دانشجوي سال يك ، بهرام آريافر با دوبانده قرمز)).
بچه هاي گروهان يك معطل نكردند و فرياد زدند : شيره.
هر دو كشتي گير به وسط تشك آمدند كشتي شروع شد. آريافر خونسرد و با درايت و عبادي هيجان زده و پرشور كشتي مي گرفت. شگرد آريافر در گرفتن زير يك خم در دانشكده مثال زدني بود. داوران امتياز مي دادند. هر كدام دو امتياز داشتند. سياوشي يك ريز فرياد مي زد:
_ (( بهرام ، برو زير يك خم)).
عبادي با همه هيجاني كه داشت از ابتداي كشتي مراقب بود تا آريافر زير نگيرد اما در يك لحظه كه به جلو يورش آورده بود آريافر جا خالي كرد و گارد عبادي خالي ماند آريافر خيز برداشت و دست را دور پاي عبادي قفل كرد. سياوشي به شانه عزيزي كوبيد:
_ (( كارش تمومه. اگر فيل هم باشه بهرام خاكش مي كنه)).
به راستي هم اينگونه بود وقتي آريافر زير مي گرفت ديگر به حريف امان
نمي داد. يك لحظه همه در انتظار امتيازات ديگر ساكت شدند. اما كاري از پيش نرفت. آريافر لحظاتي پاهاي عبادي را نگه داشت و در يك لحظه فن را عوض كرد.
آه از نهاد سياوشي بلند شد:
_ (( كلكشو مي كندي ديگه)).
آريافر خوب كار نمي كرد. داور اخطار داد واو را در خاك نشاند و همين يك امتياز براي برنده شدن عبادي كافي بود. دست عبادي به عنوان برنده بالا رفت و اريافر دوم شد. سياوشي در رختكن امان نمي داد :
_ (( آخه بهرام جون تو كشتي برده رو باختي)).
آريافر فقط گفته بود :
_ (( از نفس كم آوردم)).
سياوشي دلخورتر از پيش جواب داد:
_ (( اين حرفا كدومه؟‌اون موقع كه زير مي گرفتي چرا نبرديش تو خاك )).
بچه هاي گروهان از اينكه سكوي اول را از دست داده بودند دمق بودند و سروان بايندر لبخند معني داري به لب داشت. داور وسط رو به يكي ديگر از داوران كرد و گفت:
_ (( اين آريافر مثل هميشه كشتي نگرفت؟))
دوستش هم به علامت اين كه چيزي نمي داند دستهايش را از هم باز كرد. تقسيم جوايز انجام شد. همگي سالن را ترك كردند. زندگي دانشجويي از سر گرفته شد. اما وجود يادداشت تا شده روي صندلي سالن غذاخوري براي بهرام عجيب بود.
كاغذي كوچك كه روي آن نوشته شده بود:
_ (( ساعت ده شب كنار زمين چمن دانشكده منتظر شما هستم. ))
اين يادداشت از چه كسي بود؟ خيلي فكر كرد. به جايي نرسيد.
ساعت نه قرق و خاموشي زده مي شد پس چرا ارسال كننده يادداشت ساعت پس از خاموشي را در نظر گرفته بود. بهرام با خود گفت:
_ (( بالاخره همه چيز روشن مي شه)).
ساعت ده شب وقتي به زمين چمن رسيد كسي را ديد كه اصلا انتظارش را نداشت. به روي خودش نياورد.
شخص جلو آمد و درست در چند قدمي سينه آريافر ايستاد . دستش را دراز كرد و با صدايي بغض كرده كه رگه هايي از كينه هم داشت گفت.
_ (( بگير اين مال توئه)).
آريافر سعي كرد خونسرد باشد.
_ (( اولا سلام بعدش اين چيه؟))
عبادي حرفش را پي گرفت:
_ (( خيال مي كني من نفهميدم تو عمدا كشتي رو باختي ؟))
_ (( اين حرفا يعني چه. كشتي يه روز برده يه روز باخت. امروز من باختم.))
_ (( نه فرق مي كنه. خيلي فرق مي كنه تو خودتو بازنده كردي. خيلي دلم
مي خواد بدونم چرا؟ يه حسي به من مي گه تو يه نقشه اي تو سرت داري)).
آريافر همچنان هيجان زده بود اما سعي مي كرد خونسرد باشد ممكن بود با كلامي هر آنچه كه رشته بود پنبه شود.
_ (( من مطمئنم كه تو براي اول شدن شايسته تر از من بودي. اين پولم ناز شست خودته. بعدا آرام دستش را روي شانه عبادي گذاشت و گفت:
_ (( تو چرا اين قدر حساسي؟ اگه خوابت نمي آد يه گشتي دور زمين چمن بزنيم)).
همگام شدند. آريافر صميمانه گفت:
(( روي دوستي من حساب كن. اين پول را هم بزار تو جيبت. راستي حال پدرت چطوره؟))
عبادي محرمي براي درد دل يافته بود بغض هاي دلش سرباز كردند و شروع به گفتن از خود كرد. از اينكه با چه زحمتي درس خوانده بود و با چه زجري به دانشكده راه پيدا كرده است از بيماري ناگهاني پدرش و از خيلي چيزهاي ديگر. حسابي كه دلش خالي شد گفت:
_ (( فكر نمي كردم اين قدر با معرفت باشي از الان روي دوستي من حساب كن)).
آريافر احساس شادماني مي كرد. تمام وجودش مي خنديد. دلي شاد شده بود يقين داشت كه دل آقاي شفيعي را هم شاد كرده است.
عبادي دست راست آريافر را در دستانش فشرد. با نهايت محبت ، هر چند
نمي دانست كلمات مناسبي بر زبان بياورد اما در دل كار بزرگ و مردانه اش را ستايش مي كرد.
فشرده شدن دست كسي در دستهاي او. گرماي دست بيش از حد معمول بود.



وصیت نامه

اناالله و انا اليه راجعون
همه از خدا هستيم و به سوي او مي رويم.
اينك در ساعت 7 مورخه 2/5/74 13سرتيپ دوم بهرام آريافر مدير كل عمليات نظامي نيروي انتظامي چند سطري را وصيت تنظيم مي كند كه اين وظيفه هر فرد مسلمان مي باشد كه در زمان حيات خود تنظيم نمايد.
درود و سلام تمام به تمام فرستادگان خدا از آدم تا خاتم ( انبياء) محمد(ص) و با سلام به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران حضرت امام خميني((قدس سره))‌ و با آرزوي طول عمر براي رهبر انقلاب حضرت آيت الله خامنه اي. از بدو شروع جنگ تحميلي در جبهه هاي مختلف خرمشهر، آبادان، دهلران، موسيان، كرمانشاه، پاوه، نوسود، سسندج ، مريوان، بانه، سقز و ... در مسئوليتهاي مختلف براي پاسداري از انقلاب اسلامي و پايداري دين خدا فعاليت نمودم و اكنون كه در منطقه عملياتي كرمان هلي كوپتر 115 سانحه ديده و در آخرين سنگر مدير كل عمليات نظامي مي باشم از تمام دوستان ، همكاران، هم رزمان، فرزندان و برادرانم انتظار دارم سنگر دفاع از اسلام را خالي نكنند. و اما از نظر مال دنيا....
...از همه فرزندان، همسرم، مادرم، برادرانم، خواهرانم، همكاران، هم رزمان، دوستان و هم محله اي ها و آشنايان طلب آمرزش و حلاليت مي كنم.
اشهد ان لا الله الي الله
اشهد ان محمد (ص) رسول الله
اشهد ان علي ولي الله
سرتيپ دوم ستاد بهرام آريافر
2/5/74




به نام خدا

به خدا قطع کند خصم اگر سر ز تنم

به جهانی ندهم ذره خاک وطنم

مرگ در راه وطن حجله دامادی ماست

ای وطن، حجله به آیین ده و دامادم کن

خدمت همسر عزیزم و فرزند عزیزتر از جانم:
سلام من را از میان بانگ «الله اکبر» سربازان دلیر اسلام، از میان صدای توپها و خمپاره اندازهای حرهای زمان ما، بشنو. همسر عزیزم! امروز میهن عزیز ما، به وجود فرزندان خود نیاز دارد. امروز است که باید عملاً در پیروزی انقلاب، ما جان خود را بی ریا فدا کنیم و پای جیا پای مردان صدر اسلام بگذاریم و بر این صدامیان خائن، پیروز شویم. همسر عزیزم! من این جنگ را با نیروی کمتر از تعداد روزهای یک ماه، شروع کردم، ولی اکنون، بر خود
می بالم که نیرویی عظیم در اختیار دارم و در رهبری آنان موثرم و در آینده نزدیک، با همین نیرو، گور صدام را در این خوزستان به امید خدا، خواهیم کند. همسر عزیزم! شما این را به خوبی می دانی که ما فرزندان اسلام و ایران باید یکدل و یکصدا، گوش به فرمان امامان خمینی کبیر باشیم. ما در این کربلای ایران، برای پیروزی حق بر باطل می جنگیم تا پیروز شویم و به امید خدا، پیروزی از آن ماست، چون همیشه حق بر باطل پیروز است.
همسرم، چند بار در نامه هایت نوشته بودی که من به کارم بیشتر از شما توجه دارم، ولی اینطور نیست و این کار من فقط به خاطر خداست و شکرانه نعمتهای خداست و اوست که ما را از هیچ ساخته، پس در راه خدا، ترک همه چیز را کردن و به خاطر خدا جهاد کردن و در راه خدا، صادقانه جان دادن چه راحت است.
همسرم! همسر خوبم، من با خدای خود عهد کرده ام که تا پیروزی نهایی حق بر باطل، با این کفار بجنگم و از تو می خواهم در تربیت فرزندم کوشا باشی و او را هم بعد از من به لباس افتخار آفرین سربازی ملبس کنی و به او راه زندگی کردن با افتخار را بیاموزی و به او بیاموزی که شجاعانه و مردانه زندگی کند.
همسر عزیزم! شما شاید نمی توانی احساسات من را در این جبهه جنگ احساس کنی، جایی که کاملاً خود را به خدا نزدیک احساس می کنم و روزانه هزاران بار، مرگ را از نزدیک می بینم، روزانه چندین شهید گلگون کفن
می دهیم، روزانه سربازان، درجه داران و افسرانی را از دست می دهم که آنها برایم چون فرزندم(علیرضا) عزیز هستند، ولی تمام این شداید را تحمل می کنم. مگر این سربازان، درجه داران و افسران، پدر و مادر یا فرزند ندارند. که چنین جان خود را در طبق اخلاص گذاشته و در راه خدا، بی ریا هدیه می دهند و حاضر هستند همه چیز خود را فدای یک وجب از خاک وطن عزیزمان ایران کنند؟
همسر عزیزم! آنچه مسلم است ارتش ایران در این جنگ پیروز است و اگر خداوند یاری کرد و من هم در روز پیروزی نهایی زنده بودم، آن وقت است که با سری سرافراز، به پیش شما خواهم آمد و شما و فرزندم را در آغوش خواهم گرفت، و اگر افتخار شهادت نصیب من شد، به فرزندم یاد بده پای جای پای پدر خود بگذارد.
اگر فردا فدای کشورم گشتم.
به دور من بپیچان پرچم رنگین ایران را.
که تا این آسمان برجاست.
بداند هرکسی، من عاشق ایران و زیبا پرچمش هستم.
همسر عزیزم! بیشتر از این وقتت را نمی گیرم. فقط به تو سفارش می کنم اگر روزی افتخار شهادت در راه خدا نصیب من شد، بعد از من نگریید، بلکه با سری سرافراز، به دیدار دوستان و آشنایان بروید و بگویید: این همسر من بود که شجاعانه زیست و شجاعانه شهید شد و از مرگ نترسید و با افتخار شهید شد و با افتخار زندگی می کرد. در خاتمه، فرزند عزیزم علیرضای عزیزتر از جان را به خدای یکتا و بعد به تو می سپارم. ضمناً من در جبهه ماهشهر، آبادان، در امتداد جاده با کفار بعث در حال نبرد هستم.
به امید دیدار، خدا نگهدار شما سرگرد پیاده بهرام آریافر 20/9/1359

 

منبع: یک مرد یکصد نبرد نوشته ی هوشنگ ایرجی ،نشر اقاقی-1381 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : آريافر , بهرام ,
بازدید : 334
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 در آبادان به‌دنيا آمد. هنوز سنين کودکي را سپري مي‌کرد که مادرش درگذشت و او را با کوله باري از سختيها و مشکلات وانهاد. 12 ساله بود که به همدان آمد و تا هنگام اخذ ديپلم در اين شهر سکونت نمود.
بهرام بعد از اتمام تحصيلات دبيرستاني به‌خدمت سربازي رفت و دريکي از مراکز هوانيروز درتهران مشغول به خدمت شد.
در سال 1357 وبا رسيدن مبارزات مردمي برعليه حکومت پهلوي به مرحله ي حساس ,همراه با هزاران نفر از سربازان ,افسران ودرجه داران به‌دستور امام خميني (ره) از پادگان گريخت و به آبادان رفت تا فعاليت هاي سياسي و مبارزاتي اش را عليه رژيم پليد ستمشاهي تشديد نمايد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي بهرام همواره در صحنه‌هاي مختلف خدمت گذاري حضور ي فعال داشت .هرجانياز به فداکاري واز خود گذشتگي بود ,او از اولين افرادي بود که حاضر مي شد.
در 29شهريورسال 59 13با شروع جنگ تحميلي به‌عضويت سپاه پاسدارانانقلاب اسلامي در آمدو به جبهه آبادان رفت تابه مقابله با دشمنان متجاوز پردازد.
مدتب بعد به همراه خانواده اش همدان مهاجرت کرد و به انصارالحسين (ع) پيوست.با
ورود به اين لشکرفصل نويني از جهاد ومجاهدت خود را در راه پيشبرد اهداف اسلام ناب محمدي آغاز نمود. اوبا اثبات توانايي ومديريت خود,وبا شرکت در تمام عمليات و عرصه هاي سخت دوران سرنوشت ساز دفاع مقدس ,مسئوليتهاي زيادي را قبول کرد.
سال‌هاي متمادي جسم مرارت کش خود را آماج بلاياي جبهه‌ها قرارداد , دفاع مقدس مردم ايران در برابر دنياي ظلم وستم روزهاي آخر را طي مي کرد وبهرام دلگير از شهيد نشدنش.وقتي فکر مي کرد بايد فضاي عرفاني جبهه را رها کند وبه شهر برگرد دلش مي گرفت.
دشمنان ايران که در طول 8سال نتوانستند با به کار گيري نيروهاي نظامي تعدادي از کشورهاي عربي در کنار ارتش عراق وابزار جنگي آمريکايي واروپايي, به خواسته ي شيطاني شان در شکست ايران برسند,در روزهاي پاياني جنگ با به کارگيري کثيف ترين موجودات روي زمين يعني منافقين قصد اشغال ايران را نمودند,غافل از اينکه با حضوررزمندگان ايران اسلامي آنها هرگز قادر به حضوري اندک در خاک ايران نخواهند شد.
سرانجام بهرام مبارکي در آخرين روزهاي جنگ تحميلي، مجوز حضور خود در عرش الهي را در حالي دريافت نمود که در عمليات مرصاد با سمت فرماندهي گردان 154به‌همراه ديگر رزمندگان اسلام ,غرب ايران را به جهنمي از آتش و دود براي منافقين ضد مردم ودين خدا مبدل ساخته بود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى حتى كنار مهدى (عج )خمينى را نگهدار.
ما كه پيرو مكتب پيغمبر (ص) و ائمه اطهار (ع) هستيم ,بايد به اندازه توانايى خودمان به اسلام و اهداف آن خدمت كنيم و من بهترين خدمت را جهاد مى دانم . جنگ با كفر مى دانم و اين را انتخاب كرده ام . زندگى را در جنگ با كفر و طاغوت مى دانم . عاشق چنين زندگى هستم و از جنگ با كفار لذت مى برم . زيرا با چنين جنگهايى مى توانيم خودمان را بسازيم با چنين جنگهايى مى توانيم ايران ، عراق ، كربلا ، فلسطين و قدس و تمام مسلمانان و مستضعفين جهان را آزاد كنيم و با جنگ است كه مى توان صلح را برقرار كرد . جنگ با كفر بزرگترين دانشگاه مى باشد و انسان در جنگ آبديده مى شود . امام فرمود جنگ نعمت است و مردان خدا دسته اى بودند كه تمام دارايى و زن و بچه حتى جان خويش را در طبق اخلاص گذاشته و ارزانى راه خدا كرده اند تا خود ظرف نور و حيات شده و جمع و جامعه اى را از ظلمت ، فساد و ستم ها به سمت نور حق راهنما شوند و بدين طريق صداقت خويش را به اثبات رسانده و عهد خويش را وفا كرده اند . عرض ديگر يعنى ياران و همراهان همچون تشنگان در كوير مانده شربت شهادت را مي جويند .
پس خدايا ياريت ميدهم تو هم طبق گفته ات (ان تنصرالله ينصركم و يثبت اقدامكم ) من را يارى ده و ثابت قدم كن تا نلغزم و از راه بدر نشوم و نااميد نشوم .
خدايا ديگران رفتند ، دوستانم رفتند ، چرا مرا گذاشته اى مرا گذشته اى تا امتحانم كنى ، خدايا قبل از اينكه امتحانم كنى صبر و استقامت در گناه و در مقابل دشمنان عطايم كن كه از امتحانت رد نشوم و موفق بيرون بيايم.
خدايا تو گفته اى كه هر كى عاشق من شد عاشق او مى شوم و به او بهترين نعمت كه شهادت است نصيب ميكنم پس خدايا مرا خالص گردان و بهترين نعمت را نصيبم بگردان .
چند تقاضا:
دعا براى امام را هرگز فراموش نكنيد و پيرو امام باشيد .
دعا براى ياران واقعي امام و مردان خدا و رزمندگان اسلام و اسراى اسلام فراموش نشود .
براى شادى روح شهدا فاتحه فراموش نشود.
مقدارى روزه و نماز قضا دارم كه اميدوارم از حقوقم براى روزه و نمازم بدهيد .
اميدوارم هر كه از من ناراحتى ديده مرا به حق على (ع) ببخشد.
در ضمن هر چه دارم برايم همسر , پسرم ودخترم مى گذارم و همسرم وكيل من مى باشد .در ضمن مرا يا در آبادان كربلاى خوزستان آنجايى كه هجده ماه براى خاك اسلامي اش خدمت كردم دفن كنيد يا (هر جايى كه همسرم مايل باشد ) .
و خواهش ديگرى كه دارم اين است كه هنگامى كه مرا دفن كرديد بر مزارم سينه بزنيد كه سينه زنى را دوست مى داشتم, چون به انسان روح خدايى مى دهد و اگر نتوانستيد شب هاى جمعه بر مزارم بياييد و اگر نتوانستيد ,هر جا هستيد برايم فاتحه بخوانيد . والسلام
پيامى براى اقوامم :
بدانيد كه اسلام حق است و اينكه امام خمينى عزيز مى آيند كه پرچمدار اين مكتب است و پيرو او باشيد و چيزى را با زور به فرزندانتان نقبولانيد بلكه سعى كنيد كه با عقل و منطق با آنها رفتار كنيد و بگذاريد بهترين راهى كه انسان را به اسلام واقعى و حقيقى مى رساند و رضاى خدا بيشتر در آن مى باشد انتخاب بكنند .
پيامى براى پدر ، خواهر و همسرم و فرزندانم :
اگر مى خواهيد روح مرا شاد كنيد فقط در خط اسلام باشيد .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج ) خمينى را نگهدار .
خدايا خدايا اسلام و مسلمين را پيروز بگردان . خدا نگهدار شما باشد
بهرام مباركى 28/11/64
در ضمن از مادر بزرگم و دايى كه مرا بزرگ كردند و در راه اسلام به من خدمت كردند سپاسگزارم . على جان پسر خاله عزيزم اگر زحمتى نيست اگر همسرم خواست در همدان بماند اميدوارم كه او را مثل خواهر خودت و براى او برادرى دلسوز باشى و براى فرزندانم دايى مهربان و از آنها نگهدارى و سرپرستى كنى . متشكرم .
اگر چه دنيا دوست داشتنى است اما خانه آخرت خيلى از دنيا زيباتر است ,خيلى از دنيا بالاتر و عالى تر است. اگر مال دنيا را آخر كار بايد گذاشت و رفت پس چرا انسان آنرا در راه خدا انفاق نكند و اگر اين بدنهاى ساخته شده است كه آخر كار بميرد پس چرا در راه خدا با شمشير قطعه قطعه نشود . بهرام مباركى

وصيت نامه شخصي
بسمه تعالى
وصيت نامه اينجانب بهرام مباركى فرزند دادالله شماره شناسنامه 3232 محل تولد آبادان تاريخ تولد 1337
اين وصيت نامه در رابطه با اموال و بدهكاريهايم مى باشد. اولا در رابطه با وكيل ، همسرم ناهيد آگاه فرزند على اكبر به شماره شناسنامه 333 متولد آبادان وتاريخ تولد 1341 را از طرف خودم وكيل مى كنم و كليه اموالم متعلق به او و دو فرزندم على رضا و مرضيه مباركى مى باشد و بايد حتما اموالم در اختيار همسرم و دو فرزندم قرار گيرد. در مورد منزل يك دستگاه منزل در همدان واقع در خيابان شهيد دكتر چمران كوچه سجادى بن بست شهيد رجبى كه زمينش را از طريق تعاون سپاه و زمين شهرى گرفته ام وسندش نيز به اسم خودم مى باشد و در آن دو طبقه و نيم ساختمان ساخته شده است كه در حال حاضر در طبقه اول خانواده خودم زندگى مى كنند و در طبقه دوم خانواده پسر خاله ام على سماواتى و در ضمن نحوه ساختن ساختمان و مخارجى كه در رابطه با ساختمان پرداخت شده بدين طريق مى باشد كه از بانك ملى مهديه مقدارى وام گرفته كه به اسم خودم مى باشد و در ضمن مقدارى پول به عنوان قرض از اقوام و فاميل گرفته ايم كه كل آنها مشخص مى باشد و قرار شده كه پولهاى گرفته شده‌از بانك و فاميل به طور اشتراكى پرداخت شود .
تا به حال مقدارى از قسط بانك داده شده است و كليه مخارجى كه تا به حال پرداخت شده در دو دفتر ثبت شده است. در كل قرار بر اين بوده كه كليه مخارج و خرجهايى كه ساختمان نياز دارد و وسايل مربوط به ساختمان اشتراكى پرداخت شود و قرضها نيز به طور نصف به نصف از طرف هر دو خانواده پرداخت شود مگر بدهكاريهايى كه انفرادى گرفته شده بود . در مورد مالكيت ساختمان و نحوه تقسيم ساختمان . زياد فكر كردم ولى به نتيجه اصلى نرسيده ام فقط مسائلى را توضيح مى دهم كه اميدوارم رسيدگى شود. اولا در ابتدا و قبل از ساختن ساختمان قرار براين بود كه ما يعنى من و پسر خاله ام على سماواتى فرزند ابوالحسن متولد آبادا ن تاريخ تولد1337 اين منزل را به طور اشتراكى بسازيم و استفاده از آن نيز اشتراكى باشد و در ضمن قرار بود كه اگر زمينى به اسم پسر خاله ام على فاميل سماواتى درآيد كليه مسائل آن نيز اشتراكى باشد . حال اگر دو خانواده خواست در آنجا زندگى كنند و نياز به هيچ تغيير و تحولى نبود به همين صورت بماند ولى اگر نياز به تغيير و تحول و يا مشخص شدن تقسيم بندى ساختمان و تفكيك سند مالكيت شد مسائل از طريق حاكم شرع و مراجع قانونى پيگيرى و مشخص شود . فقط اميدوارم كه تصميماتى كه گرفته مى شود به نفع هر دو خانواده بوده و هيچ گونه نگرانى پيش نيايد و هر دو خانواده رضايت داشته باشند . در ضمن حدود چهل و پنج هزار تومان پدرم و پنج هزار تومان پسر عمه ام اسماعيل آگاه از من مى خواهند به عنوان قرض گرفته ام .
در مورد روزه و نماز بايد بگويم كه نماز و روزه خيلى بدهكار مى باشم . گاهى اوقات در منطقه بوده ام كه نمى شد روزه گرفت و يا قبلا روزه اى بدهكار بوده ام و نماز هم كه قبلا سستى پيش آمده و گاهى اوقات نخوانده شده است كه اولا اميدوارم خداوند مرا ببخشد و در ضمن سعى شود از حقوقم كسى را اجير كرده و روزه و نمازم را به جا بياورد . دعا به جان امام فراموش نشود . والسلام خداحافظ . بهرام مباركى 24/7/66 خدايا خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار .





خاطرات
مصاحبه با همسر شهيد بهرام مبارکي
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين .
من به نوبه خودم تشکر مي کنم ، از تشريف فرمايي شما و از اينکه زحمت کشيديد و باعث ميشويد که با اين کارهايتان، واقعا آن راهي که شهداي ما رفتند، زنده نگه داشته شود . اول قسمتي از وصيت نامه شهيد مبارکي را برايتان مي خوانم:" ما که پيرو مکتب پيغمبر (ص) هستيم، بايد به اندازه توانايي ، خودمان به اسلام و اهداف آن خدمت کنيم و من بهترين خدمت را، جهاد مي دانم، جنگ با کفر ميدانم و اين راه را انتخاب کردم راه مبارزه در جنگ با کفر و طاغوت و عاشق چنين زندگي هستم ."
ايشان چون پسر دايي من بودند ، طبيعتا از بچگي با هم بوديم و به صورت يک جمع با هم زندگي مي کرديم و در فاميل يک رابطه صميمي ، برقرار بود و ايشان بعد از اينکه ديپلم گرفتند ، يک سال بعد از جنگ ، ايشان ( اولش که به صورت نيروهاي مردمي بودند) ، در آبادان و خرمشهر و کلا جبهه هاي خوزستان خدمت مي کردند. بعد از يکسال که براي مرخصي آمده بودند شيراز  ، من سال آخر دبيرستان بودم. البته آن موقع در حاليکه وضو گرفته بودند ، که به مسجد بروند، نامه اي را به من دادند ودرآن کليه شرايط را براي زندگيشان و کل موقعيتي که داشتند ، وضعيت حقوقيشان، آن خواسته هايي که از من داشتند  را به عنوان همسر آينده شان در آن نامه قيد شده بود. بعد از خواندن آن نامه وجوابي که از من شنيدند ، رسما خواستگاري کردند. در آن موقعيت که ما بوديم و آن محل که ما زندگي مي کرديم ، شايد ايشان اولين دامادي بودند که در عروسي خودشان شرکت نداشتند. البته مراسم عروسي هم آن طوري که ايشان دوست داشتند برگزار شد ، خيلي ساده. خوب ايشان دوست داشتند که آن ساعاتي از روز را که در عروسي شرکت داشته باشند ، در منزل باشند و وقتشان را با قرائت قرآن و مطالعه بگذرانند ، که البته اين  يک مقدار براي فاميل جا نيفتاده بود، ولي از آنجايي که من کاملا از ايشان شناخت داشتم و ايشان را مي شناختم ونظر ايشان را مي دانستم ، ناراحت نشدم. ولي خوب فاميل ناراحت شد ،ولي من خيلي راحت پذيرفتم. ايشان آخر شب آمدند و مرا به منزل خودشان بردند. باز هم روز سوم بنا به رسمي که هست، خانواده عروس دعوت مي کنند، طبق رسم و رسومي که هست. باز ايشان در آن مهماني نبودند. چون بعد از 3 روز که از ازدواج ما مي گذشت ، به جبهه رفتند .

 ايشان به آن صورت در منزل نبودند. همانطوري که در اوايل عرايضم خدمتتان گفتم ، هميشه منطقه بودند که حتي براي جشن ازدواجشان چند روزي را به عنوان مرخصي آمده بودند. در تمام 7 سالي که ما با هم زندگي کرديم، که البته بيشتر اوقات منزل نبودند و اکثر اوقات در جبهه بودند ، در آن زماني که مي آمدند منزل، واقعا سعي مي کردند که تلافي آن مدت که ايشان نبودند را در بياورند و کمبودهايي که ما احساس مي کرديم ، در غياب ايشان را ، جبران کنند و ايشان تا آنجايي که در حد توانشان بود جبران مي کردند و به همه چيز اهميت مي دادند. به کارهايي که من انجام مي دادم براي ايشان و بچه ها . واقعا قدرشناسي مي کرد و سعي مي کردند آن مدتي که اينجا هستند و در کنار ما هستند را خوش باشيم.
 
برخورد شهيد با افراد خانواده :
ايشان مادر نداشتند. در سن 5 سالگي مادرشان را از دست داده بودند، ولي به صله رحم خيلي اهميت ميدادند. خيلي دوست داشتند که در مدت کمي که اينجا هستند از آن فرصت کمي که داشتند ، نهايت استفاده را ببرند. واقعا سفارش مي کردند به صله رحم که حتما رفت و آمد داشته باشند. حتي موقعي که من نيستم. وقتي که بودند تا آنجايي که در توانشان بود و قوت اجازه ميداد مرتب به ديد و بازديد مي رفتند . علاقه خاصي داشتند به فاميل و پدرشان.  ايشان تنها فرزند پسري بودند ، خوب ايشان هم سعي مي کردند که طوري برخورد کنند ، که پدر ناراحت نباشند و جاي خاليشان را با کارهايشان ، رفتارشان و صحبتهايشان جبران مي کردند.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف در خانه و بين خانواده :
ايشان علاقه خاصي به امام حسين (ع) داشتند و کلا به مراسم که در مناسبتها مختلف برگزار مي شد خصوصا در ماه محرم تا آنجايي که مي توانستند در مراسم ها شرکت مي کردند. حتي در منزل خودشان نوحه خواني مي کردند و سينه مي زدند و پسرشان که 4-3 ساله بودند پشت سرش راه مي افتاد و سينه مي زد. دخترشان را بغل مي کردند و نوحه خواني مي کردند. گاهي ما گله مي کرديم و ناراحت بوديم موقعي که مي خواستند بروند، کتابهاي زيادي را براي من مي خريد. کتابهاي مختلف مذهبي، زندگي ائمه اطهار ( ع) و مرا کلا تشويق به مطالعه مي کردند و مي گفتند: در غياب من مطالعه کنيد و ساعات را به بطالت نگذرانيد و مطالعه کنيد. و سعي مي کردند که آن فرهنگي که در جبهه بود (خوب آن بچه ها يک خلوص نيتي داشتند در جبهه و يک حال و هوايي داشتند) ، به منزل منتقل کنند. همانند همين نوحه خواني و اين جور مراسمها که حتي در منزل دوست داشت، با بچه هاي کوچکش انجام دهد .

حالات و برخورد شهيد در هنگام بازگشت از جبهه:
وقتي که برمي گشتند ، خيلي عذرخواهي مي کردند از من. چون مرا در شهر غريب تنها گذاشتند. خانواده ما در شيراز بودند و من به تنهايي اينجا بودم. وقتي برمي گشتند از اينکه مرا در چنين شرايطي به قول خودشان با مشکلات مرا تنها گذاشتند ، عذر خواهي مي کردند. از من مي خواستند که ايشان را ببخشم. وقتي که در خانه بودند براي من در حکم يک مهمان بودند، چون به آن صورت در منزل نبودند و من سعي مي کردم که طوري رفتار کنم که آن کمبودها را به قول خودشان که آن طور که بايد به من محبت نمي کردند ، جبران کنم و موقعيت ايجاب مي کرد ، که من در چنين شرايطي به سر ببرم و واقعا هم سعي ايشان بر اين بود ، که جبران کنند و هميشه تاکيد مي کردند ، که دوست دارند جبران کنند ، آن مواقعي را که نيستند.

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
همان طور که در قسمتي از وصيت نامه ايشان هست که امام ( ره) مي فرمايند : « جنگ نعمت است » و خودشان هم متذکر شده بودند در وصيت نامه شان ، که انسان در جنگ آبديده مي شود و واقعا اين فرمايش امام (ره) را با جان خريده بودند و اعتقاد داشتند که جنگ نعمتي است براي ما . با جنگيدن هست که مي توانيم خودمان را بسازيم و با جنگ هست که مي توانيم به خيلي چيزها برسيم . يک وقت هايي مي پرسيدم: در منطقه چه پستي داريد ؟ هميشه از اين سوال من طفره مي رفتند و من باب شوخي مي گفتند، که ما اصلا تو منطقه حکم يک نخودي را داريم و دوست نداشتند که از کارهايشان در منطقه صحبتي به ميان بياورند . ايشان يک حالت معنوي و روحاني داشتند و وقتي هم به جبهه مي رفتند  ، اين حالات در وجود ايشان عميق تر مي شد .
 
بينش شهيد نسبت به نوع زندگي از قبيل تدبير اداره زندگي ، نوع تربيت در خانواده و ساده زيستي ....
ايشان خيلي دوست داشتند که مانند ائمه اطهار (ع) ساده زندگي کنند. زندگي آن بزرگواران را الگو و سرمشق خودشان قرار دهند، اين بود که روي اين مساله تاکيد داشتند و خيلي زندگي ساده داشتند و بي آلايش بودند. در مورد نوع تربيت هم مخصوصا در مورد پسرمان تاکيد داشتند که همانند امام حسين (ع) و پيروران آن بزرگوار باشد. البته اين را عرض کنم که شهدا قبل از اينکه به شهادت برسند به آنها الهام مي شد. ايشان وقتي که منزل مي آمدند، مي دانستند که به آنجايي که دوست دارند خيلي زود مي رسند. وقتي من چيزي مي پرسيدم در مورد وسائل زندگي يا نظر مي خواستم در موارد مختلف، مي گفتند، که شما مي خواهيد زندگي کنيد حتي در مورد طرح اين خانه چون اين خانه نيم ساخته بود و تکميل نبود که ما اينجا آمديم از ايشان پرسيدم که چگونه باشد، مي گفتند: شما بگوييد چون شما مي خواهيد زندگي کنيد، هميشه مي گفتند: ساده زندگي کنيد و به بچه ها ساده زيستي را بياموزيد . خدا کند پيرو راه آن بزرگوار باشيم .

بيان احساست خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها :
وقتي که ايشان ميرفتند ما قلبا ناراحت بوديم که ايشان ميروند و در کنار ما نيستند. بعضي مواقع مي گفتم، که من حسادت مي کنم به بچه هاي جبهه و  بچه هاي گردان که بيشتر از من شما را مي بينند و روزهاي بيشتري در کنار شما هستند . ايشان هم تاکيد داشتند که رضاي خدا را در نظر داشته باشيد . مي گفت : يک وقتي چيزي براي انسان زياد مهم نيست و از دست دادن آن نيز زياد مشکل نيست و خيلي راحت مي شود گذشت. ايشان نسبت به کوچکترين مسائل زندگي عکس العمل داشتند و با تمام اين دوست داشتن و اهميت دادن به خانواده، چون خودش بارها به من گفتند که من مادر ندارم و شما جاي مادر و خواهر من هستيد نه تنها همسرمن . ولي وقتي رضاي خدا را در نظر گرفت ، خيلي راحت از اين وابستگي ها مي گذشت و خيلي راحت عازم مي شدند و من هم با توجه به اين مسائل و رفتنشان و مشکلاتي هم که بعد از رفتن ايشان پيش مي آ مد خيلي راحت قبول مي کردم .

ذکر مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور در جبهه ها و بعد از شهادت ايشان
وقتي که همدان آمديم، پسر ما يک ساله بود و خانه هم تکميل نشده بود و چون ايشان هم نبودند زماني بمباران مي شد، زماني سرما بود  و زمستان مي شد .  مشکلات زياد بود ولي خوشبختانه از آنجايي که خداوند مي فرمايد « اگر بنده يک قدم به طرف  من بيايد من 10 قدم به طرفش مي روم » هميشه خداوند يار ما بود و واقعا به ما کمک  مي کرد .

نحوه ارتباط و نامه نگاريها با همسرتان زمان حضور در جبهه:
ايشان چون يک جا نبودند و در حال نقل و انتقال بودند، بيشتر مکاتبه از طريق ايشان بود. بعضي وقتها بچه ها از جبهه مي آمدند، ايشان نامه اي مي نوشتند و مي خواستند که حتما عکس پسرمان را برايشان بفرستم و رزمنده ها نامه را که مي دادند، مي گفتند: برگشت ما در تاريخ مقرر است، شما اگر نامه اي داشتيد حاضر کنيد و بدهيد که به ايشان برسانيم و اين مکاتبات ما بود. وقتي پسرمان 10-9 ماهه بود ، پيشاني بند با ذکر « يا حسين »براي ايشان تهيه کرده بودند ، به پيشاني ايشان بستم و عکس گرفتم و فرستادم. خيلي خوشحال شده بودند. حتي دوستانشان نقل مي کردند که عکس را توي سنگر گذاشتند و مرتب موقع عمليات قبل از عمليات آن عکس را نگاه مي کردند.  و يک مدتي هم که در يکي از پادگانهاي اهواز بودند ، چون جاي ايشان مشخص بود ، بيشتر تماسمان مکاتبه اي بود و يا حتي بصورت تلفني مي توانستيم با هم صحبت کنيم، ولي خوب بيشتر تماس ها از طريق ايشان بود .

نحوه اطلاع از شهادت و عکس العمل شما در موقع شهادت همسر:
آخرين باري که به منزل آمدند ،  به همه سر زدند . از همه حلاليت خواستند و شب آخر مرتب مي آمدند و با ايشان کار داشتند . مثل اينکه قرار بود عمليات شود من آن شب فکر کردم که شب آخر است و ديگر برنمي گردد ما از همه لحاظ خودمان را آماده کرده بوديم. در آن فرصت کم ، کارهاي نيمه تمامش را تمام کرد. به بچه ها قول داده بود که مرغ و جوجه برايشان بخرد . چند مرغ و خروس آوردند و برايشان لانه درست  مي کردند ،  که  تا عصر طول کشيد. هر چه مي گفتيم: بيا استراحت کن، مي گفتند : من اين کار را بايد تمام کنم.
 امروز چون بمباران بود يک سنگر در زيرزمين در همان شب کندند. روز آخر هم که مي خواست برود تا  دم در رفتيم. سابقه نداشت که ايشان بر گردند و نگاه کنند. آنروز دو سه بار برگشتند و نگاه کردند و همان شب سفارشها و وصيت هايشان را کردند. سعي کردند تمام کارهايي که مارا راضي مي کند ، انجام دهند .  بعد از مدتي ليستي از شهدا آوردند، همسايگان با اطلاع از اين مطلب که اسم ايشان نيز در آن هست ، به ما گفتند: شماره تلفن برادرتان را مي خواهيم ، کار داريم با ايشان گفتم: اگر اتفاقي افتاده به من بگوييد. گفتند: نه زياد اصرار کردم. بالاخره گفتند، که ايشان زخمي شدند و در شيراز بستري هستند و ما شماره تلفن مي خواهيم که به برادرتان زنگ بزنيم که به ملاقات ايشان بروند بالاخره زنگ زده بودند و فاميلهاي من آمدند با اينکه به من الهام شده بود. اولش که فهميدم شهيد شده اند يک حالت شوک به من دست داد و متوجه هيچ موضوعي در اطرافم نشدم. گفتند، که اسم ايشان جز ليست است براي لحظه اي هيچ متوجه نشدم همه چيز دور سرم چرخيد با اينکه صبرو استقامت زيادي داشتم ولي وقتي يادم آمد که ايشان چقدر دوست داشتند ، که شهيد شوند حتي وقتي قطعنامه امضاء شد ايشان نشستند و گريه کردند و با خدا رازو نياز مي کردند، که خدايا مرا لايق ندانستي 8 سال جنگيدم و خيلي صبورانه تحمل کردم. از آنجايي که ايشان خدا را در نظر داشتند و از خدا خواسته بودند، ما هم خود را تسليم رضاي خداوند نموديم و خدا هم به ما صبر داد و واقعا در آن شرايط کمکمان کرد و صبري به من داد که حتي خودم هم انتظارش را نداشتم که اين خواست و رضاي خدا بود .

همچنين بيان نکات و حالات خاصي که از همسر شهيدتان ديده ايد:
آن حالتي که ايشان داشتند مشخص بود که رفتني هستند، البته من بعدا با حالت روحاني و معنوي ايشان آشنا شدم، درک کردم که چه بودند و کجا رفتند. عاشق ابا عبدا... عاشق شهادت و خدا هم ايشان را پذيرفتند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : مبارکي , بهرام ,
بازدید : 180
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در شهرستان خمين چشم به جهان گشود. دوران کودکي را با ويژگي هاي ممتازي سپري کرد و قدم بر عرصه دانش اندوزي گذاشت. او اين دوران را تا مرحله اخذ ديپلم ادامه داد و مدتي بعد به خدمت سربازي رفت. آشنايي اش با دو دانشجوي اخراجي دانشگاه در دوران سربازي سبب شد در جريان وقايع سياسي کشور و ستم هاي طاغوت قرار گيرد و به راه مبارزه با رژيم شاه قدم نهد .در اوج مبارزات انقلاب, با پيام حضرت امام از پادگان نظامي گريخت و به صفوف مردم براي مبارزه با ظلم وستم ,واردميدان مبارزه وارد شد.
انقلاب که پيروز شد با تشکيل سپاه به عضويت اين نهاد مقدس درآمد و به عنوان فرمانده عمليات سپاه خمين , فعاليت هاي چشمگيري انجام داد.
زماني که ضد انقلاب مي رفت تا خطه کردستان را به آشوب بکشد براي نبرد با آنها به کردستان رفت، سپس براي جنگ با متجاوزان بعثي به منطقه جنوب عزيمت کرد .منطقه عملياتي فتح المبين شاهد حماسه هاي اوست.
روزي که او به کردستان رفت تا در مقابل دشمنان داخلي بايستد واز مردم مظلوم آن ديار مقابله کند,فرمانده يک گروه از نيروهاي اعزامي از خمين بود. مدتي بعد گردان روح الله را پايه گذاري کرد وفرمانده اين گردان شد.بعد از آن و با مشاهده کارايي و شجاعت بي نظير او ,فرمانده لشکر 17 تصميم گرفت بهرام را به سمت قائم مقام فرماندهي تيپ مالک اشتر منصوب نمايد .او در اين سمت نيز مثل گذشته شجاعت و مجاهدات بي شماري از خود بروز داد .
در عمليات خيبر به عنوان فرمانده تيپ سوم لشکر 17 هدايت و فرماندهي بخشي از نيروهاي عملياتي اين لشکر را عهده دار شد. در همين عمليات بود که براي شناسايي به منطقه طلائيه رفت و سرانجام گرفتار کمين دشمن شد و با آتش کينه بعثيان به شهادت رسيد و روح بلندش به جهان ملکوت پر کشيد .

اودر بخشي از وصيت نامه اش مي نويسد:
شهادت آرزوي من بود در اين دنياي مادي تنها آرزويم انجام تکليف الهي بود و هيچ چيز مادي نمي تواند خواسته هاي مجاهدين در راه خدا را ارضاء نمايد، مگر ريختن خون سرخ آنها در اين راه.
من امروز احساس مسئوليت مي کنم؛ مسئوليت در برابر خدا، که همه چيز مال اوست، و مسئوليت در برابر حجت خدا «ولي عصر» و نائب بر حقش خميني عزيز... و مسئوليت در برابر اين انقلاب و خون هزاران شهيد و مجروح اين انقلاب.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد







وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الموت فى حياتكم مقصورين والحيات فى موتكم قاهرين
مرگ در زندگى لذت بار شماست و زندگى ذلت بار شماست و زندگى در مرگ با عزت شماست . قرآن کريم
با درود و سلام بر حضرت وليعصر (عج) و سلام بر امام امت و امت امام و سلام به رزمندگان اسلام .پدر و مادرم از زحمات بي دريغ شما و از فشارهايى را كه از تولد اين حقير تا كنون متحمل شده ايد نهايت سپاسگذازى را مى نمايم. انشا الله كه خداوند به شما صبر جميل و اجر جزيل عنايت‌فرمايد و عاقبت به خير باشيد و خداوند همه ما را توفيق و يارى دهد تا اينكه امروز در برابر آن مسئوليتى كه يكايك ما در جامعه اسلامى به عهده داريم به نحو احسن انجام دهيم .
يكى از ويژگيهاى انسان مسئله (مسئوليت) ميباشد . و تنها از ميان مخلوقات خدا انسان است كه مسئوليت دارد و بايستى پذيرا باشد. اينجا است كه از او سؤال ميشود كه چرا اين كار را انجام دادى و چرا آن كار را انجام ندادى . بنابر اين بايستى در قبال اين سؤالها كه از او ميشود جوابگو باشد. يعنى كارى را كه ميخواهد انجام دهد مى انديشد فكر مى كند ، فايده و نتيجه ضررو زيانش را مى سنجد و بعد دست به كار مى شود . انسان اگر معتقد شد كه در برابر خدايي پاسخگو است ، بايد پاسخگو باشد . قرآن نيزمسئله (مسئوليت) را در موارد زيادى مطرح ميكند و در روز رستاخيز هست كه ندا مي آيد:" وقفوهم انهم مسئلون "در روز رستاخيز گفته ميشود كه اينها را نگذاريد و از اينها بايد سؤال شود . از گوش از چشم و قلب و همه چيز آنها .
پدر و مادر و همه بندگان خدا اگر چه مرا ميشناسيد من هم احساس مسئوليت مى كنم ، مسئوليت در برابر خدا كه همه چيز مال اوست و مسئوليم در برابر حجت خدا وليعصر و نايب بر حقش خمينى اين قلب طپنده مستضعفين جهان و مسئوليم در برابر اين انقلاب و خون هزاران شهيد و مجروح اين انقلاب . پس بايستى حركت كنم ، حركت به سوى خدا و حركت به سوى كسى كه عاقبت به سويش باز گشت خواهيم كرد و اينك مواردى را وصيت مى كنم به شما و همه و انتظار من در اين است كه كاملا به آن توجه و عمل نماييد كه در غير اينصورت روح مرا آزرده داريد . انشاءالله كه مؤثر واقع شود :
1- تا نفس در سينه و تا خون در بدن داريد از اين انقلاب اسلامى به رهبرى خمينى پشتيبانى نماييد و از روحانيت متعهد و مبارز در خط امام جدا نشويد .
2- به نماز زياد توجه نماييد كه نماز معراج مؤمن است . در ميان همه امور دنيا چيزى كه ميتواند انسان را مستقيم به كمال لايق برساند نماز است. نماز براى تمام بشر و تمام مناطق عالم بوده و هست و هيچ کس در هيچ حالى در اداى (نماز) معاف نيست .
3- زبان را د رگفتن حرف حق و حرفهاى خوب بكار بنديد و زبان خود را از موضع دروغ ، غيبت و بيهوده گويى به دور داريد .
4-بدانيد كه (شهادت) آرزوى من بوده و در اين دنياى مادى تنها آرزويم انجام تكليف الهى بوده و همين امر باعث گرديد كه از همان آغاز جنگ در كردستان و مناطق غرب و جنوب كشور هميشه داوطلب و عاشقانه به دستور رهبر عظيم الشأن انقلاب در جبهه ها حضور پيدا كنم تا ضمن انجام تكليف و اين مسئوليت خطيرى كه امروز بر دوش من است ,عاقبت به خير باشم و مرگم شهادت واقعى و خالصانه در راه خدا باشد ، كه فرداى قيامت در پيشگاه خدا و رسول و ائمه اطهار ودر حضور رهبر انقلاب و شهداو معلولين و خانواده هاى آنها روسفيد باشم .
دوست ندارم كه د ربستر رختخواب و خداى نخواسته مرگى به غير از شهادت شوم .آيا نخواهيد پذيرفت كه انتخاب اين راه خواست من بوده و براى رسيدن به آنها مدتها خون دل خوردم كه انشاءالله خداوند بپذيرد .
آرى هيچ چيز مادى نميتواند خواسته هاى مجاهدين در راه خدا را ارضاء نمايد مگر ريختن خون سرخ آنها در اين راه .
پدر و مارم مى دانم كه از مدتهاى قبل هر روز و هر ساعت خبر شهادت مرا در رؤيا مى شنيديد . و اين مسئله شما را رنج داده بود . انشاءالله كه اين رؤيا به واقعيت بپيوندد . با ذكر مطلب فوق ديگر جايى باقى نمى ماند كه شما بخواهيد گريه كنيد . بايد به خود بباليد و افتخار كنيد كه فرزند شما راه حق را انتخاب كرد. نه راهى را كه رضاى خدا در آن نيست . سرفراز باشيد از اينكه ايزد يكتا اين قربانى را از شما پذيرفت .
5- برگزارى مراسم و مجالس اين حقير را به عهده برادران سپاه خمين بگذاريد . و مبادا كه چه از جانب خودتان و چه از طرف سايرين در هيچ زمينه اى از خون من سوء استفاده كنيد .
6- به عنوان يك برادر كوچك نصيحتم به برادران سپاهى خصوصا اين است كه سعى كنيد كه هميشه آن روحيه شهادت طلبى را در خود حفظ نماييد و بكوشيد كه خود را به آن پاسدارى كه مورد نظر امام امت ميباشد كه فرمودند ( ايكاش من هم يك پاسدار بودم ) و ديگر تعبيرات زيبا و مهم امام در اين زمينه نزديك كنيد .
برادران عزيز بدانيد كه پاسدارى شغل نيست كه ما بخواهيم صرفا از اين طريق زندگى خود را از لحاظ مادى تأمين نماييم و يا اينكه خداى نخواسته بخواهيم در اين لباس مقدس شهرت طلبى و يا رياست و يا موقعيتى در جامعه در جهت حفظ منافع شخص خود و يا ارضاء خواهسهاى نفسانى خود بكنيم .
زمانى ميتوانيم نام يك پاسدار و عنوان پاسدارى از انقلاب اسلامى را به خود بگذاريم كه كاملا خود را از اين قيد و بندهاى پوچ و بى ارزش دنيايى جدا سازيم . و با اين انگيزه به عضويت سپاه در بياييم كه هدف ما خدمت به اسلام و به احياى دين حق يعنى‌دينى كه حسين ابن على (ع) از خود گرفته تا آن پاسدار 6 ماهه اش حضرت على اصغر در آن راه فدا شدند ,باشد . واى برادر پاسدار تو هم بايستى اين لباس سبز را يك روزى به خون سرخت آغشته سازى و محل سپاه را يك سكوى پرش به سوى خدا قرار دهى, نه براى مسائل ديگرى كه ذكر گرديد . همانگونه پاسدار باشيم و از اين انقلاب پاسدارى كنيم كه برادران عزيزم سرداران رشيد سپاه اسلام (حاج همت ها و زين الدين ها و ... ) نسبت به اين انقلاب بودند . خدايا قسمت ميدهم به حرمت خون همه شهداء كه ما را نيز از فرماندهان سپاه خود قرار دهي و هر زمان مصلحت و خواست بارى تعالى بود, به آنها ملحق شويم .
7- از همه كسانيكه به هر عنوان از جانب من ناراحتى شامل آنها شده, حلاليت بطلبيد و از مردم هميشه در صحنه خواهشمندم كه احترام و قدر رزمندگان را در زنده بودنشان داشته باشند و در هنگام اعزام ودر بازگشت از جبهه از آنها بدرقه و استقبال كنيد .
همچنين احترام خانواده هاى شهداء مفقودين ، اسراء و معلولين اين جنگ تحميلى را داشته باشيد .التماس دعا . بهرام شيخي






خاطرات
محسن محمدي :
در ابتداي تشکيل سپاه در سال 1358 به خاطر شرايط حساس انقلاب در چند جا نگهباني انجام مي شد و شهيد بهرام شيخي به عنوان پاسبخش علاوه بر مسئوليت پاسبخشي در نگهباني نيز به ما کمک مي کرد.
اين شهيد بزرگوار فرماندهي پادگان آموزشي را عهده دار بودند و هيچ وقت از نيروها جدا نمي شد و در طول شبانه روز تا پايان دوره در خواب و خوراک و ورزش و نرمش و ... چون پدري مهربان و دلسوز و چون پروانه اي عاشق گرد وجود بسيجيان مي چرخيد. وقتي راجع به ازدواج و انتخاب همسر با شهيد شيخي صحبت مي کرديم مي گفت: من دنبال دختري مي روم براي ازدواج که بتواند از محل سپاه با يک اسلحه ژسه به صورت پيش آهنگ تا بالايي کوه بدود که اين موضوعات قبل از جنگ و اوايل سپاه براي دوستان صحبت مي کرد.

حيدر خسروي :
صفا و محبت و صداقت شهيد بهرام شيخي همه را مجذوب خود مي کرد. ايشان کمتر حرف مي زد و بيشتر مرد عمل بود. از روي که وارد سپاه شد تا لحظه شهادت هميشه سخت ترين ماموريت ها را با روي باز پذيرا بود و مي گفت بايد خدا را شکر نمائيم که در اين زمان زندگي مي کنيم و توفيق خدمت در نظام جمهوري اسلامي را پيدا کرده ايم ,پس بايد قدر اين نعمت الهي را بدانيم و تا پاي جان در راه حفظ اين نظام بکوشيم.

حيدر شيخي ,عموي شهيد:
شهيد بهرام در شب عروسي لباس دامادي نپوشيد از او پرسيدم که چرا لباس دامادي نپوشيدي در جواب گفت: لباس دامادي من همان لباس بسيجي من است که در موقع شهادت به تن دارم.
به او گفتم: که بهرام چرا دير به دير به مرخصي مي آيي او در جواب گفت:
هرگاه از جبهه و جنگ دور شوم از خداوند فاصله مي گيرم.
شهيد بهرام هميشه سفارش مي کرد: که در شهادت من هرگز نگران نباشيد زيرا نزد خداوند بزرگ زنده هستم و روزي مي گيرم فقط جسم من از ميان شما رفته است و از مرگم ناراحت نباشيد.
او به مادر و پدرش مي گفت: بعد از شهادت من هرگز سياه نپوشيد. به مادرش مي گفت: مي دانم که از مرگ من نگران خواهي شد، اما اين را بدان که هرکس در راه خداوند کشته شود زنده هست و نزد خداوند عزوجل بهره مند مي شود. اميدوارم که خداوند مرا از همان بندگان شهيدش قرار دهد.
شهيد بهرام هميشه اين جملات بر زبانش جاري بود که انسان يک روز به دنيا مي آيد و يک روز هم از دنيا مي رود. تنها اعمال و کردار نيک و گفتار نيکش برجاي و بر زبانها خواهد ماند. پس مرگ سرنوشت ماست. چه بهتر که انسان در راه مکتب و هدفش کشته شود. اين شهيد عزيز ذکر مي کرد: شهادت در فرهنگ ها يک حادثه خونين و ناگوار نيست.
وقتي از جبهه برمي گشت و مجدداً مي خواست به جبهه برود از تمام فاميل و دوستان و بستگان حلاليت مي طلبيد چون او دقيق مي دانست که به همين زودي در جبهه هاي حق عليه باطل به درجه رفيع شهادت نائل مي آيد.
او هميشه مي گفت: شهادت سکوي پرش است به سوي خداوند تبارک و تعالي .
بيشتر اوقات سال را روزه بدون سحري مي گرفت. در يک عمليات مجروح شده بود ولي خبر مجروحيت را به هيچکس نداده بود حتي ما بستگان هم خبري نداشتيم.

شهيد بهرام در خرداد ماه 1354 موفق به اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي شد البته از شروع دروس ابتدايي تا اخذ ديپلم بدون هيچ گونه توقفي و يا تجديدي ديپلم را گرفت و چون موفق بود ,جمعي از دبيران و مسئولين در آموزش و پرورش خواستند که ايشان در اين اداره مشغول به دبيري نمايد اما چون علاقه بسياري به ورزش، کوهنوردي و تيراندازي داشت خواست خدمت سربازي را سپري کرده و بعد از آن مشغول به کار شود.
بعد از اقدامات لازم به خدمت سربازي اعزام شد و در شهر زنجان مشغول به خدمت شد. در آن زمان با چند تن از دانشجويان اخراجي که به خدمت آمده بودند آشنا و شروع به مقدمات سياسي و پخش اعلاميه هاي حضرت امام نمودند. مخفيانه همگام با حرکت مردمي و انقلاب در آگاهي مردم و دوستان سرباز عمل مي نمودند. هر روز حرکاتي جديد و وظيفه اي مهم جهت پيشرفت انقلاب اسلامي.
روزگار سپري شد تا آن که رهبر کبير امام خميني دستور فرار سربازان از پادگان ها را دادند. بهرام و جمعي از دوستان از پادگان فرار و همگام با مردم غيور ايران شروع به فعاليت، پخش اعلاميه، آگاهي همه آحاد مردم نمودند تا آنکه انقلاب به پيروزي رسيد.

پدرشهيد:
بهرام در دبستان اميرکبير خمين جهت تحصيل ثبت نام نمود. از همان سال اول دبستان نوجواني سخت کوش و درس خوان، زرنگ و وظيفه شناس بود. در تابستان در تمام دروس ساليانه خودش زحمت مي کشيد. در امر کشاورزي و دامداري کار مي کرد و مي گفت مي خواهم در تامين خرج تحصيلات به شما کمک کنم. بهرام اخلاقي بسيار خوش و نيکو داشت .با هر که دوست مي شد کمتر کسي پيدا مي شد که او را رها کند يا اينکه از دست او دلخور باشد .با دوستان، اقوام و فاميل بسيار خوشرو و با متانت رفتار مي کرد. بسيار ساده پوش و بي آلايش بود. در وجودش تکبر و غرور بي جا اصلاً وجود نداشت.
بهرام از شروع تحصيل ابتدايي تا اخذ ديپلم بدون وقفه تحصيل نمود ديپلم گرفت. جمعي از دوستانش خواستند در اداره و يا دبيري شروع به کار نمايد اما به خدمت سربازي رفت تا تنش را با آموزش هاي روز ورزيده کند ,گويا مي دانست که روزي جنگ تحميلي پيش مي آيد و مي بايستي بسيجيان را آموزش دهد.
بهرام در زمان خدمت سربازي هم انقلابي و اسلامي عمل کرده بود. دوستانش مي گفتند در پخش اعلاميه هاي حضرت امام و تشويق و جذب سربازان انقلابي مي کوشيد . حتي با فرمان حضرت امام و فرار سربازان با آنان چنان عمل نمود که اکثر سربازان پادگان و محل خدمت زنجان را رها کرده به انقلابيون پيوستند.
بهرام از همان دوران نوجواني اهل نماز، روزه و تشويق دوستان در اجراي فرامين اسلامي مي نمود. او در ماه مبارک رمضان روزه مي گرفت گرچه سن بسيار کمي داشت و هنوز ده ساله نشده بود و جثه اش ضعيف بود اما وجودش کامل بود و افکار و عقيده اش قوي و بسيار پر قدرت. در مراسم مذهبي شرکت مي کرد. در ماههاي محرم و صفر اهل عزاداري و تشويق دوستان و اهل محل در برپايي مراسم مذهبي ,بود.
با پيروزي انقلاب باشکوهمند اسلامي و از همان اوايل سال 1358 و بحث سپاه پاسداران بهرام به عضويت اين نهاد مقدس درآمد گرچه ديگر ادارات او رامي خواستند اما بهرام اين نهاد مقدس را بسيار دوست داشت. از هفتاد نفر نيروي پذيرش شده تنها پانزده نفر جذب شد و بهرام از اولين نفرات اين نهاد بود و بلافاصله با حضور دو نفر از درجه داران ارتش براي آموزش اين پاسداران جذب شده در همان روز اول نظم و آمادگي و آگاهي کامل بهرام را ديدند و او را نيز از مربيان قرار دادند چرا که هم آموزش ديده بود و هم آشنا و موفق در اين وظيفه مهم بود.
از همان روز اول حرکات دشمنان چه داخلي و چه خارجي و بحث کردستان و حرکات منافقين را براي مردم روشن مي کرد.قبل از جنگ بهرام به کردستان رفت و خدمات و عملکرد ايشان بر هيچکس پوشيده نيست. بهرام در آن ديار با سرداراني چون حاج همت، حاج احمد کاظمي و حاج احمد متوسليان آشنا شده و در رزم مي کوشيد. پاکسازي و آزاد کردن شهرهاي تحت اشغال گروهکهاي کومله و دموکرات چون پاوه، قله قمشي و...در سال هاي 1359 از زحمات بهرام بود و او از نيروهاي خمين در اين حماسه ها استفاده کافي را به عمل آورد. از بهرام بارها خواستيم که ازدواج کند اما ايشان نمي پذيرفت مي گفت اگر ازدواج کنم ديگر وقت روزانه در زندگي تامين و صرف مي شود و ديگر فکر و ذکرم از جبهه و جنگ و دفاع کاسته خواهد شد و حتي آن زماني که پذيرفت براي ازدواج براي همسرش سخناني را به ميان آورد, اينکه او از حضور بهرام در جبهه و جنگ نبايستي مانع شود. شهيد بهرام با دوستان خوبي هم در شهرستان خمين در تشکيل سپاه پاسداران زحماتي کشيد. دوستاني چون شهيد حسين شمسي، حسن آخدي، عباس آخدي، محمد طاهر لطفي , رضايي، محمد حسن محمدي، علي اصغر حسيني روحاني. ..
شهيد بهرام راه اندازي مرکز آموزش امام خميني (ره) اردودگاه ومرکز آموزش بسيجيان را انجام داد. ودر اعزام نيروهاي داوطلب به جبهه هاي حق عليه باطل و راه اندازي و تشکيل گردان دشمن شکن و سلحشور روح الله و فرماندهي آن در اوايل شورشهاي ضدانقلاب در کردستان، شروع جنگ و عمليات باز پس گيري بستان، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجرها همه و همه از خاطرات هميشه زنده شهيد شيخي مي باشد.

مادرشهيد:
بهرام انس عجيبي به خالق خويش داشت. در سن هفت سالگي روزه گرفته بود ولي بدون سحري و وقتي صبح زود از خانه بيرون رفت براي مدرسه تا موقع افطار به خانه نيامد. من و پدرش بسيار نگران بوديم . وقتي که آمد گفتيم: تو که سحري نخوردي چرا به خانه نيامدي ؟گفت: من امروز را بدون سحري روزه گرفته ام و اگر به منزل مي آمدم شما مي گفتيد: اولاً به سن تکليف نرسيده اي دوماً تو چون سحري نخوردي امروز را روزه نگير و آن وقت روزه امروزم از بين مي رفت. بهرام با همه بسيار خوشرو بود ,با ما و همسايگان و اقوام. و بدين خاطر دوستان زيادي داشت. شهيد بهرام يک روز با لباس سبز به منزل آمدند. گفتم مادر اين چه لباسي است؟ گفت: مادرجان صبور باش اين لباس شهادت است. فهميدم در سپاه مشغول به کار شده است. گفت: اگر سعادت داشته باشم مي خواهم در سپاه پاسداران خدمت کنم .او در خانه پدري که به صورت قديمي بود زندگي مي کرد. تا آنجايي که من اطلاع دارم هيچ موقع نمي گفت که من فرمانده گردان و يا تيپ و يا از مسئولين در سپاه هستم با آنکه فعاليتهاي بسياري در مناطق جنگي داشتند.
بهرام مي گفت: مادر من مي بايستي تا آخرين قطره خون در جبهه با دشمنان اسلام بجنگم. من وقتي در جبهه هستم مهمان خدا هستم و از اين کار بسيار لذت مي برم چرا که اين يک سعادت است و نبايد وقت طلايي را از دست داد.
تا آنجايي که در جبهه مجروح شد و يکي از کليه هايش را از دست داده بود و از نظر بينايي نيز مجروح شده بود ولي هيچ اطلاعي به ما نداده بود. چندبار از او سوال کردم وجوابي نمي داد تا آنکه يک روز در جواب من گفت: مادرجان اگر مي گفتم مجروح شدم شما شايد از رفتن من به جبهه خودداري مي کرديد.
از نظر اخلاقي در محيط زندگي و اجتماع بسيار صبور و خوش اخلاق بود. همه افرادي را که با آنان ارتباط داشت در نماز خواندن اول وقت و اطاعت از بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران حضرت امام خميني دعوت مي کرد.
مي گفتند: اگر مي خواهيد در زندگي پيروز باشيد هميشه از ولي امر مسلمين حمايت کرده و فقط به درگاه ايزدمنان ستايش کنيد که خداوند چنين افرادي را دوست دارد. بارها صحبت ازدواج با او را داشتم. مي گفت: مادرجان همانطور که اسلام و قران گفته مي بايستي تشکيل خانواده داد و همچنين رسول خدا مي فرمايد: وقتي انسان ازدواج کند نيمي از دين را به دست آورده است. اما در اين زمان و روزگار مشکلاتي داريم. باز بارها گفتم و ايشان مي گفت: مادر مي ترسم اگر زن بگيرم شايد مانع رفتن من به جنگ و جبهه شود و نتوانم اين فريضه الهي را به درستي جهت رضاي خدا و خلق انجام وظيفه نمايم.
دوستان و پاسداران همکار بارها به او گفته بودند که بايد ازدواج کنيد تا سرانجام گفته بود، حالا که پدر و مادرم پافشاري مي کنند ازدواج کنم, قبول مي کنم چرا که خشنودي پدر و مادر خشنودي خداوند تبارک و تعالي مي باشد. آن شبي که براي خواستگاري رفتيم به همسرش چند شرط را گفت که مي بايستي انجام شود.
1ـ اهل نماز آن هم نماز اول وقت.
2ـ عدم ممانعت از رفتن به جبهه ها تا زماني که جنگ هست.
3ـ تربيت صحيح فرزندان چون حضرت زينب (س).
4ـ تربيت فرزندان در خط انبياء و ولايت فقيه.
5ـ انس با قرآن و احکام ديني.
6ـ صبر و خوش اخلاقي در امور زندگي.

همسرشهيد:
خاطرات بسياري از ايثارگري و رشادت هاي او و روحيه اخلاقي و معنوي اين شهيد مي توان ذکرکرد.
تازه از جبهه برگشته بود و تنها فرزندمان مريض بود و نياز به بيمارستان و پزشک داشت او از خود رويي که از بيت المال در اختيار داشت و در دسترس ايشان بود ,استفاده نکرد و گفتند که بيت المال است و بايد براي مصرف عموم باشد و به دنبال تهيه وسيله نقليه عمومي رفت.
يک روز که ايشان در حال نماز خواندن در جبهه بودند، تصويرشان از تلويزيون پخش شد و اعضاي خانواده با ديدن تصوير ايشان خوشحال شدند. و وقتي خبر را به ايشان دادند خوشحال نشد و گفت شما اشتباه مي کنيد اين تصوير من نبوده است گويا دوست نداشت خود و مسئوليت هاي بزرگش را معرفي کند. او هيچ گاه از مسئوليت ها و فعاليت هايش در جبهه و سپاه سخن به ميان نمي آورد چرا که هميشه خودش را خادم سپاه و بسيجيان مي دانست. يک بار من از ايشان پرسيدم که شنيده ام شما فرمانده گردان هستيد و ما بسيار خوشحاليم. ايشان ناراحت شد و به اين مسئله فرماندهي هم اقرار نکردند و گفتند من خدمتگزاري بيش در جبهه و بين همکاران و همرزمان نيستم.
يک روز که خبر شهادت پاسدار اسماعيل صادقي را دادند و اين خبر به ايشان رسيد بي اختيار گريه مي کردند و مي گفتند که من خجالت مي کشم روي زمين راه بروم .
هميشه تنها آرزويش شهادت بود و از مرگ طبيعي وحشت داشتند و تا زماني که در جبهه حضور داشتند به وظيفه خود به خوبي عمل مي کردند. زماني هم که به مرخصي مي آمدند دست از فعاليت برنمي داشتند. سرکشي به خانواده هاي معظم شهدا يکي از کارهايش بود. سرکشي به مجروحين و جانبازان در شهر و روستا به همراه جمعي از همرزمان را از بهترين اوقات مرخصي خود مي دانستند.
در طي دو سه سال زندگي، با اين شهيد بزرگوار خصوصيات بسياري در اخلاق، رفتار، عبادت، برادري، برخورد خانوادگي و ... ديدم.







آثار باقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
با عرض سلام خدمت پدر و مادرم
انشاءالله که حالتان خوب باشد. از جانب من اقوام و دوستان و آشنايان را سلام برسانيد. همچنين سلام مرا به هوشنگ برسانيد .شنيدم که يک عمل جراحي داشته اگر جواب نامه را نوشتيد حتماً مرا نسبت به حال مزاجي و بهبوديش مطلع کنيد. اگر چنانچه نامه برايتان کم مي دهم و يا اينکه ناقص مي باشد معذرت مي خواهم من چيزي ندارم براي شما بنويسم فقط همانطور که قبلاً نيز برايتان مي نوشتم بايستي کمي نيز به فکر توشه آخرت باشيم اين دنياي کثيف که در آن با زرق و برق کاذب خود انسان را همچون آهن ربا به خودش مي کشد زود گذر است مواظب خودتان باشيد .
مبادا آدم هاي کم روحيه باشيد و براي ما ناراحت و نگران باشيد. جبهه آمدن که ناراحتي و غصه ندارد. جبهه ميعادگاه عاشقان الله مي باشد. شما که بايستي مرا خوب بشناسيد. من نمي خواهم مانند بعضي ها به زور يا تحميل به جبهه بروم من از اول که اين مسئولت بزرگ پاسداري را پذيرفتم عاشق اين کار بودم و هيچ وقت راضي نيستم که از جبهه حق جدا بشوم. من به عنوان امانتي از خدا پهلوي شما هستم. مگر نمي خواهيد بپذيريد که مرگ حق است و همه يا 4 سال دير و زود از اين دنيا بايد بروند. پس چرا انسان با خدا ,در ذلت بميرد. افسوس که اين حقير فرزند بزرگ ندارم که مخلصانه او را در راه خدا بدهم. اما همين بس که امروز به عنوان يک مجاهد في سبيل الله که انشاءالله خداوند قبول کند در جبهه مي جنگم و اين بزرگترين توفيق هست و سنگر گزار خدا مي باشم.
اي کاش مادر به درد دل من پي مي بردي و مرا آنچه که در حقيقت هستم مي شناختي و به غصه دروني من آگاه مي شدي تا ببيني فرزندت دنبال چه هدفي است ,تا ببيني من چه گمشده اي دارم. چقدر خوب است که يک مادر در نامه به فرزند در جبهه اش او را به جنگ و جهاد در راه خدا تشويق نمايد. چقدر خوب است که يک مادر آخرت خوبي را براي فرزندش از خدا بخواهد. از خواننده نامه خواهش مي کنم که حتماً آن را براي مادرم بخواند. ما حالمان الحمدلله خوب است. خداوند انشاءالله اين توفيق را از ما نگيرد و ما جزو سربازان واقعي امام زمان قرار دهد. خداوند انشاءالله سايه اين رهبرعزيز, امام خميني را از سر مسلمين جهان کوتاه نگرداند والسلام.
ضمناً نامه را داده ام به آقاي احمدي که به دست شما برساند. بهرام شيخي

بسمه تعالي
خدمت همسر گراميم سلام عرض مي کنم
اميدوارم که حالتان خوب باشد و اميدوارم که اين سلام گرم مرا که از جبهه هاي خونين يعني کربلاهاي ايران تقديم مي کنم ,بپذيريد. آري خدمت به پدر و مادر و خدمت به زن و فرزند خود قسمتي از رسالت عرفي و شرعي هر کس مي باشد. آري دنيا زيبايي هاي کاذبي دارد. بلکه لذات فراواني هم دارد اما زودگذر. بله، زندگي خوب و مرفه داشتن با در کنار پدر و مار بودن در کنار زن و بچه خود بودن و غيره... اينها همه لذت است. اما آخرت خوب داشتن و آنچه را که امروز اسلام و قرآن و رهبر و جامعه از ما مي خواهد ديگر اجازه هميشه ماندن در کنار پدر و مادر و زن و فرزند را به ما نمي دهد. همه اينها دوست داشتني است, فرزند دوست داشتني است. اما در بعضي مواقع بايستي از همه اينها چشم پوشيد و اسلام را و مکتب و انقلاب را و راهي که خون مطهر امام حسين (ع) و اصحاب و وابستگان درجه يک ايشان به پايش ريخته شده بيشتر دوست داشته باشيم. بايد هميشه صحنه خونبار روز عاشوراي حسيني را به خاطر داشته باشيم. بايستي هميشه ظهر عاشورا و آن خون پاک گلوي حضرت علي اصغر(ع) را که بر روي دست هاي پدر به دست يزيد و عمال او ريخته شد به ياد داشته باشيم و امروز بايد مقداري به فکر آن خانواده هاي آواره آباداني و خرمشهري و قصر شيريني و خيلي جاهاي ديگر باشيم. بايد مقداري به فکر روز قيامت و آتش جنهم باشيم, بايد مقداري به فکر وارد شدن در قبر و آن موقعي که ملک الموت با گرز آتشين از همه ما سوال و پرسش مي کند باشيم. اين دنياي پست به هيچ کس وفا نکرده و نمي کند. اگر من مدت زيادي را در اين چند سال در شهرستان در کنار شما نبوده ام دليل بر اين نبوده که من زندگي و اين دنيا را اصلاً دوست ندارم بلکه امروز ديگر خون اين همه شهيد و مفقودالاثر و معلول و مجروح و اسير و اين همه آوارگان جنگي و اين همه مظلوميت اسلام ,ديگر اين اجازه را به هيچکس نمي دهد که ما بخواهيم زندگي آرام و آسايش و خوبي داشته باشيم.
ضمناً اگر از احوال اينجانب بهرام خواسته باشيد به حمدالله حالم بسيار خوب است و هيچ نگراني ندارم به جز دوري و ديدار شما و فرزند خوبم (شميمه خانم) که آن هم انشاءالله به همين زودي هاي زود تازه گردد. اميدوارم به خدا که حالش خوب باشد . من قبلاً نيز يک نامه ديگري برايتان فرستادم. در آخر چند سفارش دارم به شما:
1ـ اينکه در رابطه با خريد سهميه خواروبار به برادر فضل الله مولوي سفارش شده است که برايمان بگيرد و هيچ لازم نيست خودتان دنبال اين چيزها برويد.
دوم اينکه يکي از برادران سپاه آن مقدار پولي را که بابت کولر از خودش پرداخته, از حقوق ماهيانه آبان ماه من بردارد و اضافي آن را بياورند بدهد به دست شما.
سوم اينکه الان نمي توانم بگويم که دقيقاً چند روز ديگر به خمين مي آيم وليکن انشاءالله تا 25/9/63 به شهرستان خواهم آمد.
همچنين از جانب من پدر و مادر و کليه اقوام و دوستان و آشنايان را سلام برسان. من نمي دانم آن سفارشي را که به آقا رضا و اعظم خانم کردم انجام مي دهند يا خير. در اين رابطه نيز ديگر بيشتر از اين سفارش نمي کنم انشاءالله که حتماً مي آيم آنجا .ديگر عرضي ندارم شما را به خداي بزرگ مي سپارم. والسلام. بهرام شيخي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مرکزي ,
برچسب ها : شيخي , بهرام ,
بازدید : 141
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
مزارعي ,بهرام

 

زادگاهش آبادان و تولدش در سال 1341 ه ش رقم زده شد. او در خانواده اهل علم و ادب رشد کرد.
دوران تحصيلات را تا پيروزي انقلاب در آبادان گذارند.بهرام جواني خوش خلق، کم حرف و صبور و بردبار بود.تمام وجودش مهرباني بود ومعرفت، با مخالفين خود روحيه پرخاشگري نداشت.
اوهمراه با موج توفنده انقلاب به درياي مواج ملت ايران پيوست و با شرکت در مبارزات و تظاهرات ضد رژيم شاهنشاهي اعتقاد خود را به راه امام خميني (ره) اعلام نمود.
او در دوران سخت مبارزات انقلاب با حضور در شهرهاي استان خوزستان, پيامها ي امام خميني را به مردم مي رساند و در روشنگري مردم و افشاي چهره پليد حکومت خاندان وابسته ي پهلوي فعاليتهاي زيادي انجام داد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي براي ادامه تحصيل به شهرستان بهبهان مهاجرت کرد.
سال 1359 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در واحد بسيج مشغول خدمت شد. با شروع جنگ تحميلي به خرمشهر رفت و مشغول دفاع از اين شهر شد. بهرام به همراه نيروها يي از سپاه اميديه , ماهشهر و هنديجان در شهر خرمشهر حضور يافت وحماسه آفريد.
او به همراه نيروهايش آماده بودند با جانفشاني و جان دادن ,ننگ حضور بيگانه را در خاک خرمشهر نبينند,اما خيانت برخي در داخل کشو واز همه بالاتر خيانت نا بخشودني بني صدر درممانعت از رساندن اسلحه ومهمات به آنها , وديدن صحنه هاي پر پر شدن بهترين فرزندان ايران بزرگ درخرمشهر ,قلبش را به درد آورد.
34روز پس از مقاومت جانانه ,بهرام همراه با نيروهاي باقي مانده در دوم آبان 1359با بغضي مقدس ,خرمشهر را ترک کردند تا با خروشي توفنده در عمليات الي بيت المقدس در سوم خرداد سال 1361دوباره آن را به آغوش ايران بازگردانند.
بهرام به تحصيل وحضوردر قم علاقه داشت.
برادرش مي گويد: براي اخذ ديپلم راهي قم شد و در آبان ماه همان سال بود که ديدم که کيف در دست بر گشت؛ گفتم :مگر درس نمي خوانيد؟گفت: آيت الله مشکيني در نماز جمعه فرمودند، هر کس در جنگ تجربه دارد به جبهه برود و من هم آمدم.
بدين ترتيب او بر گشت و در عمليات طريق القدس شرکت کرد و در همان عمليات مجروح شد و بعد از مداوا به عنوان مسئول بسيج عشايري منطقه ي آسيساب منصوب و در آنجا مشغول به خدمت شد و در اين فرصت ضمن جذب و آموزش نيروهاي بسيجي موفق به اخذ ديپلم صنعتي گرديد و به عضويت رسمي سپاه در آمد.
در سال 62 13به دنبال تشکيل ناحيه پنجم دريايي به آنجا رفت و به عنوان فرمانده گروه راکت انداز مشغول دفاع از کيان دريايي کشورمان شد .
بهرام در عمليات خيبر به عنوان فرمانده گروهان دريايي شرکت کرد و بعد از اين عمليات به عنوان قائم مقام فرمانده گردان دريايي در ناو تيپ کوثر انجام وظيفه مي کرد. او عاشق قمر بني هاشم (ع) بود و به همين جهت مقرهاي دريايي وزير مجموعه گردان تماما به نام آن حضرت مزيّن کرده بود.
او در عمليات خيبر به همراه نيروهايش نقش عمده اي ايفا کرد.
درعمليات والفجر 8 حماسه آفريد و در حمله به اسکله الاميه غوغا کرد .
سر انجام در ظهر 14/ 12/ 64 در همراه هفت فروند شناور شناسايي و گشت زني عازم منطقه خور عبدالله شد که شناور آن سردار مورد هجوم 4 فروند هواپيماي جنگي دشمن قرار گرفت ومنفجر شدتا بهرام مزارعي پس از سالها مجاهدت و تلاش مقدس در راه اسلام وقرآن به ميهماني معبودش بشتابد.
او در بخشي از وصيت نامه ا ش مي نويسد:
خواهران، شئونات مذهبي خصوصاً حجاب را کاملاً رعايت کنيد. نماز خودتان را در اول وقت ادا نماييد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : مزارعي , بهرام ,
بازدید : 266
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,563 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,255 نفر
بازدید این ماه : 6,898 نفر
بازدید ماه قبل : 9,438 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک