فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در بهمن ماه سال 1326 دریکی از روستاهای اطراف شهرستان «تویسرکان» از توابع استان «همدان »چشم به جهان گشود.
وی تحصیلات ابتدایی را در همان بخش به پایان رسانده و تا سال دوم دبیرستان در شهرستان« تویسرکان» ادامه تحصیل داده وپس از ان به جهت علاقه خاص به رشته ریاضی براای ادامه تحصیل به شهرستان« همدان» رفته و موفق به اخذ دیپلم گردید.
با شرکت در ازمون ورودی دانشکده افسری ارتش و پذیرفته شدن در ازآزمون از سال 1349 وارد دانشکده افسری شد.
پس از طی دوران دانشکده در تاریخ 23/2/1352 فارغ التحصیل و بلافاصله جهت طی دوره مقدماتی- تکاوری و رنجر به دانشکده «شیراز »اعزام گردید.
پس از طی موفقیت آمیز دوره رنجر در تاریخ 1/8/1353 به صورت داوطلب از ارتش به ژاندارمری انتقال و در آموزشگاه افسری به عنوان فرمانده دسته مشغول خدمت شد. پس از گذشت یک سال به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای آموزشگاه افسری به ادامه خدمت پرداخت. در سال 1356 ازدواج نموده و در تاریخ 23/5/1357 به هنگ مستقل 28 بوشهر منتقل شد. به مدت دو ماه سرپرستی آموزشگاه درجه داری بوشهر را عهده دار بوده و پس از آن به پیشنهاد فرمانده هنگ به سمت فرمانده گروهان قضایی خورموج منصوب شد. وی تا تاریخ 18/1/1358 فرمانده گروهان خورموج بود و پس از سرپرستی سه ماهه آموزشگاه گروهبانی بوشهر و راه اندازی آن پس از انقلاب اسلامی بنا به پیشنهاد (شورای پرسنلی) به عنوان مرزبان درجه 2 وفرمانده گروهان ژاندارمری کنگان بوشهر مشغول به کار شد. در تاریخ 15/5/1358 با حفظ سمت فرمانده گروهان کنگان به دلیل شهادت فرمانده پاسگاه جم که در مجاورت گروهان کنگان و تحت امر گروهان دیگری بود به فرماندهی آن پاسگاه منصوب و به دلیل دستگیری اشراربه شش ماه ارشدیت مفتخر گردید.
در تاریخ 10/7/1358 به دلیل بروز ناامنی در استان کردستان و آذربایجان غربی داوطلبانه به ناحیه آذربایجان غربی اعزام و در تاریخ 16/9/1358 با اتمام ماموریت به بوشهر بازگشت.
در تاریخ 1/1/1359 به درجه سروانی مفتخر و از تاریخ 1/2/1359 به سمت فرمانده گروهان دلوار منصوب شد.
به محض شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه در راس یک واحد 44 نفره به خرمشهر عزیمت نمود که به دلیل رشادت در جبهه های آبادان و خرمشهر به یک درجه ارشدیت مفتخر و در تاریخ 24/7/1359 به درجه سر گردی نائل شد. در طی مدت حضور در آبادان فرماندهی گردان های 301-302-303 (خسروآباد) را به تناوب عهده دار بود و در تمام عملیات این محور شرکت فعالانه نموده پنج بار مجروح شد. در تاریخ 12/11/1360 و پس از طی یک دوره مجروحیت و جانبازی به ناحیه کرمانشاه منتقل گردید.
پس از طی دوره ی دو ساله فرماندهی مرکز آموزش سراب نیلوفر کرمانشاه ،به عنوان فرمانده هنگ مرزی پاوه و پس از آن هنگ مرزی دهلران منصوب گردید.
در سال 1365 به فرماندهی مرکز آموزش جهرم انتخاب و مشغول به خدمت بود. در اسفند ماه 1366 به ناحیه کردستان منتقل و به عنوان معاون عملیاتی و امور مرزی ناحیه مشغول به خدمت شد. در طی مدت حضور در کردستان که به مدت چهار سال به طول انجامید در اکثر عملیات یگانهای تحت امر شرکت داشت . از شاخص ترین آنها عملیات دره شیلر- سور کوه- مولان آباد و... بوده است.
پس از اغدام نیروی انتظامی به ستاد ناجا منتقل و در دانشکده افسری ناجا با سمت رئیس دانشکده فرماندهی و ستاد پذیرفته شد و در تاریخ 23/2/1374 با موفقیت دوره را به پایان برد.شهید آریافر پس از اتمام دانشکده فرماندهی ستاد به سمت مدیر کل عملیاتی نیروی انتظامی منصوب گردید.
  او در تاریخ 20/4/1374 به همراه سه تن دیگر از کارکنان نیروی انتظامی در راستای انجام یک عملیات در مناطق مرزی به کویر کرمان اعزام و در پی سقوط بالگرد شماره1511 هواناجا پس از تحمل سه روز تشنگی در تاریخ 2/5/1374 به شهادت رسیدند.
منبع:کتاب یک مرد یکصد نبرد نوشته هوشنگ ایرجی نشر اقاقی-1381

 




صداي خسته و تب دار خلبان در گوشش پيچيد:
_ (( تيمسار خيلي متاسفم. شرايط بدي به وجود آمده است.))
دستهاي خلبان در دستهاي تيمسار بود با روحيه لبخند زد:
_ (( كار عملياتي همين است. هر لحظه اش احتمال خطر وجود دارد.))
وضعيت خلبان نگران كننده بود. اين دستهاي داغ و آن درد شديد در ناحيه سر و پهلو امكان هرگونه حركت را از او سلب مي كرد. تيمسار باتجربه
مي دانست خونريزي داخلي شديد است. وسايل ناچيز كمكهاي اوليه در داخل هلي كوپتر هم كارساز نبود. خلبان سعي مي كرد كلامي بگويد:
_ (( سقوط بدي بود.))
_ (( شما تلاشتان را كرده ايد؟ و حداكثر توانتان را براي فرود به كار گرفتيد جناب سرگرد)).
تيمسار باز هم لبخند زد و ادامه داد:
_ (( آخر هر پروازي فرود است و هر تيزپروازي يك روز طعم سقوط را
مي چشد. تلخ يا شيرين. فقط يك پرواز بي فرود داريم و آن هم شهادت است)).
صداي مهربان تيمسار چون نغمه هاي دل انگيز آبشار در گوش سرگرد غفوري مي ريخت. اولين بار بود كه با اين تيمسار از مركز آمده در اين عمليات همسفر شده بودند. گفتار و حركات و كلمات او و حتي دستمال گردنش براي غفوري و رحماني نژاد جالب توجه بود. چشمهايش را بست و از خود پرسيد :
_ (( برخلاف تصور ما چه قدر مهربان و با صداقت است)).
تيمسار حرفش را پي گرفت:
_ (( ما به وظيفه خود عمل مي كنيم. و سرانجام هر چه كه باشد مهم نيست. وظيفه ما خدمتگزاري است.))
كمك خلبان خود را به تيمسار رساند و آهسته طوري كه خلبان نشنود گفت:
_ (( جناب سرهنگ زنده روح حال مساعدي ندارد))
تيمسار كمك خلبان را به جاي خود نشاند و به طرف سرهنگ حركت كرد. خلبان كه دستش از دست تيمسار بيرون آمده بود آهسته چشم باز كرد. كمك خلبان سرپيش بود و آهسته بخشي از پيشاني خلبان را كه آغشته به خون نبود بوسيد. خلبان با صدايي آهسته پرسيد:
_ (( عنايت جان ، شمائي؟))
_ (( آره عمو غفور . حالت چطوره ؟))
_ (( بدنيستم.تيمسار كجاست؟))
عنايت نخواست از مجروح شدن سرهنگ چيزي به خلبان بگويد.
_ (( همين نزديكي است. داره مختصات جغرافيايي اينجا رو بررسي مي كنه)).
خلبان لرزيد.
كمك خلبان با حيرت پرسيد :
_ (( مثل اينكه حالتون خوب نيست جناب سرگرد)).
_ (( سردمه عنايت.خيلي سردمه)).
تيرماه در كوير لوت، درآن گرماي بالاي چهل درجه خلبان از سرما مي لرزيد. و اين زنگ خطري بود. رعشه ديگري در اندام خلبان افتاد. عنايت از جا پريد فرياد زد:
_ (( تيمسار، تيمسار)).
فرمانده ارشد كه مشغول بستن آتل روي پاي شكسته سرهنگ بود از جا پريد..
_ (( چي شده ؟))
_ (( جناب سرگرد حالش بد شده )).
وقتي تيمسار خود را به خلبان رساند روح بلند خلبان شجاع از كالبد تن پرواز كرده بود. آخرين پرواز.
نهايت هر خلباني كه به اوج مي انديشيد.

ايستاده بمير
در بلنداي شب، سه مرد خسته و تشنه در حال عبور از كوير بودند. آريافر نگاهي به ساعت مچي خود انداخت شب از نيمه گذشته بود. مي دانست سكوت توان مردان را مي گيرد صدايشرا بلند كرد:
_((فردا دوشنبه است سي و يكم تير ماه.))
زنده روح گفت:
_((يك روز ديكر هم از عمر ما گذشت.))
_((براي انكه راه را كوتاه تر كنيم از خودمان بگوئيم.))
اول از همه تيمسار شروع به صحبت كرد. بعد زنده روح و پس از او رحماني نژاد هر كدام گوشه اي از زندگي خود را بيان كردند. با نقل اين خاطرات به صبح رسيدند. نماز جماعتي ديگر. آريافر وضع منطقه را سنجيد.
_((بايد در جايي مستقر شويم. كه بر زمين و هوا مشرف باشد .حتما گروههاي زميني و هوايي را براي پيدا كردن ما اعزام مي كنند.))
رحماني نژاد امان نداد.
_((هر كي نياد قهرماني خودشو مي رسونه.))
_((قهرماني كيه؟))
_((دوست عمو غفوره خيلي وقته با هم رفيقند.))
رحماني نژاد درست حدس زده بود روز دوشنبه قهرماني به كرمان آمد. سرهنگ خورشيدي هم ستاد جستجو را با خلبانان نيروي انتظامي تشكيل داد. چند واحد از هوا نيروز هم آمده بود اما از صبح بادهاي تند همراه با شن و غبار امكان پرواز و جستوجو را گرفته بود.ظهر دوشنبه وقتي باد با همان شدت اوليه ادامه يافت آريافر در دل گفت:
_((احتمالا به خاطر شرايط جوي كسي به جستوجوي ما نمي آيد.))
تشنگي از لبهاي خشكيده هر سه مرد پيدا بود.اما هيچ يك كلامي از آب
نمي گفت. لحظه لحظه عطش را مي نوشيدند و هر دم از عطش سيراب تر
مي شدند. هر ساعتي كه مي گذشت تشنگي آنان بيشتر مي شد.
چيزي كه بيش از همه آريافر را نگران مي كرد وضعيت سرهنگ زنده روح بود. او درد مي كشيد و در اثر خونريزي از ناحيه پا به حالت بحراني رسيده بود. هر چند چيزي به زبان نمي آورد اما از رنگ چهره اش همه چيز گويا بود. با خود انديشيد:
_((اگر تا فردا كسي نيايد؟! بار غم همان شهيد اول را نمي توانيم تاب بياوريم چه برسد به ...))
گرد و غبار يك لحظه آسودشان نمي گذاشت. سرهنگ كم كم بي تاب مي شد. آريافر لحظه اي به ياد نبرد سور كوه افتاد و غريد:
_((امروز هم مثل آن روزقصد شب شدن نداره!))
خورشيد در مدار خودش مي چرخيد. بي هيچ عجله اي.))
زبان سرهنگ خشكيده شده بود. سرخي هوا پيش از آنكه بيانگر گرماي هوا باشد بيانگر تب شديد بود. لبهاي ترك خورده ديگر با تري زبان هم التيام
نمي يافت. سرهنگ پيراهنش را از تن در آورده بود. رحماني نژاد، هم تنها زير پوش به تن داشت. آريافر هنوز با لباس كامل بود و حتي دستمال گردنش را باز نكرده بود. تيمسار مي دانست كه احتمال نجات سرهنگ نسبت به صبح خيلي كمتر شده است. با خود انديشيد:
_((احتمال اين كه امشب ما را پيدا كنند كم است و فردا هم خيلي دير است.))
ساعتي از شب نگذشته بود كه رنگ سرهنگ به كبودي گرائيد. براي اولين بار از سقوط بالگرد چيزي خواست.
_((آب))
تيمسار سر بلند كرد. حاضر بود هر مشقتي را به جان بخرد تا جرعه آبي براي سرهنگ مهيا كند. اما كوير بي رحم هيچ راهي را باقي نگذاشته بود. بايد به مجروح اميد مي داد:
_((منصور جان حتما نيروهاي كمكي مارا پيدا مي كنند. آن وقت جاي يك ليوان آب هر چه دلت خواست آب بنوش.))
سرهنگ چشمان تب زده اش را گشود. از لاي پلكها نگاهش را به چهره آريا فر دوخت و آرام گفت:
_(( من از شما ممنونم تيمسار. برادري را در حق من تمام كردي. رحماني نژاد هم همين طور خيلي به شما زحمت دادم حلالم كنيد.))
تيمسار به آرامي دست سرهنگ را دردستهايش گرفت. بغض راه گلويش را بسته بود. قطرات اشك از چشمان رحماني نژاد مي جوشيد.
بايد كاري مي كردند اما چه كاري از آنان ساخته بود. سرهنگ كلامي گفت كه آريافر نشنيد.
سر پيش برد و پرسيد :
_(( چيزي گفتي منصور جان.))
لبهاي سرهنگ باز و بسته شد.
_(( قبله ))
قطره اشكي از گوشه چشم آريا فر به روي گونه هايش لغزيد. جهت قبله را
مي دانست با كمك هم سرهنگ را به طرف قبله چرخاندند .شايد ساعتي گذشت. آريافر آرام آياتي را كه از حفظ داشت زمزمه كرد. كه يك باره صداي سرهنگ را شنيدند.
_(( يا سقاي دشت كربلا.))
سرهنگ سر بلند كرده و كلمات را گفت و دوباره سر بر شن نهاده بود. در پرتو نور مهتاب عروج روح پاك او بسيار روحاني بود. وقتي تيمسار دست روي صورت او گذاشت از داغي ساعت پيش خبري نبود. سرهنگ آرام گرفته بود.
آريافر خم شد و پيشاني سرهنگ را بوسيد. رحماني نژاد هم .
حالا فقط دو نفر بودند. دو مرد و يك كوير بي انتها. به راه افتادند.
امشب مثل شب پيش نبود. مي دانستند كه بايد تا قبل از طلوع آفتاب تا جايي كه مي توانستند پيش بروند. اما عضلات آنان توان شب قبل را نداشت. آتش عطش هر لحظه شعله ور تر مي شد.
تيمسار سكوت را شكست.
_(( در فكر محمدرضا و منصور هستي؟))
_(( بله، خيال آنها لحظه اي راحتم نمي گذارد.))
_(( آنها انتخاب شدند كه رفتند. ما هنوز قابليت پيدا نكرديم.هر وقت كه محبوب ما را قابل ديدار خودش بداند آن وقت ما را هم به مهماني اش دعوت مي كند. بعد از جنگ خيلي وقتها به خودم مي گويم بهرام چرا هميشه در آخرين لحظات از سفر بازماندي.))
_(( وجود شما ارزنده است تيمسار. يقينا مشيت الهي بوده.))
تيمسار دستهايش را بلند كرد.
_(( پروردگارا به مشيتت شكر. راضي به رضاي تو هستيم .))
بيابان تمامي نداشت. مردان با كم رمقي در دل كوير پيش مي رفتند.سپيده زد. نماز خواندند و به راه افتادند تا در جاي مناسب كه در ديد گروههاي تفحص باشد استقرار پيدا كنند. حوالي ظهر بود كه دسته اي از هواپيماي تجسسي در فاصله دور ديده شدند و ساعتي بعد صداي هواپيما دو موتوره اي كه در ارتفاعي بالا تقريبا از بالا سرشان گذشت شنيدند فرياد زدن و دست تكان دادن در هر دو مورد سودي نداشت. گروههاي تجسس رفتند و دو مرد در آفتاب سوزان كوير تنها ماندند. رحماني نژاد متحيرانه گفت:
_(( ما را نديدند؟))
آريا فر لبخند زد :
_(( مثل اينكه داريم قابليت پيدا مي كنيم. دوست ما را طلبيده است. تو هم بيا بنشين پسرم. در اين آفتاب سوزان تحرك زياد زياد مضر است.))
عنايت نشست. عرق پيشاني را با دستهاي آفتاب سوخته پاك كرده و گفت:
_(( اگرشب بشود احتمال اينكه ما را پيدا كنند ضعيف مي شود.))
_(( تا زنده هستيم بايد اميدوار باشيم. نااميدي زود انسان را از پا در
مي آورد. طبق محاسبات من الان در حوالي بهاآباد هستيم اگر فقط آب داشتيم از كوير باكي نبود .))
انتظار آمدن گروههاي تجسسي تا تاريكي هوا طول كشيد. هر دو مرد تحليل رفته بودند. بدون آنكه چيزي بگويند هر يك از حال ديگري آگاه بود. رحماني نژاد تيمسار را به غايت مهربان يافته بود .آرام خونسرد ، با اقتدار و با معنويت زمزمه او را شنيد:
_(( وقت نماز است.شايد فرصتي براي خواندن يك نماز مغرب ديگر به دست نيايد . اين نماز را بايد غنيمت شمرد.))
عنايت از كلام تيمسار آرام شد. تيمم كرده و پشت سر تيمسار كه تكبيره الاحرام را گفته بود به نماز ايستاد . نمازشان طولاني تر از شب پيش شد. بعد از نماز دستهاي هم را فشردند و پس از سجده به راه افتادند. عنايت كم كم از اصرار تيمسار بر پوشيدن لباس كامل متعجب مي شد.
_(( تيمسار اگر اين لباسها را در بياوريد كمتر گرما اذيتتان مي كند.))
_(( مي دونم پسرم. لباس براي سرباز در ميدان جنگ حكم كفن را دارد. بيش از بيست و پنج سال به اين كفن مقدس عشق ورزيدم. خيلي وقتها در مناطق ناامن عملياتي وقتي لباسم را اتو مي كردم و مي پوشيدم دوستان سربه سرم مي گذاشتند تو كه مي خواهي شهيد بشوي چه فرقي دارد لباست اتو داشته باشد يا نداشته باشد. مي دوني چه جوابي مي دادم؟))
مكث كرد . عنايت مشتاقانه پرسيد:
_(( چه جوابي مي داديد؟))
_(( مي گفتم دوست دارم وقتي شهيد شدم و دشمن بالاي سر من آمد از ابهت جنازه من وحشت كند و ترس از سپاه اسلام در دلش بيفتد.))
بعد آرامتر ادامه داد:
_(( از بزرگي شنيده ام كه شهدا در روز محشر با لباس رزمشان محشور
مي شوند. اگر ما سعادت داشته باشيم كه در زمره شهدا قرار بگيريم خوب است.))
عنايت دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد .
_(( خدايا ما را از زمره شهدا و صالحان قرار بده .))
سر قدمها را كوتاه بر مي داشتند. اين را از فرورفتگي هاي شن كه برجاي پاي مردان رهگذر بود مي شد تشخيص داد.از سراب ديدن هم خبري نبود.چون يقين داشتند كه تا به آبادي نرسند از آب خبري نيست.
آريافر براي لحظه اي به رحماني نژاد نگاه كرد. شانه خمانده و پايش روي زمين كشيده مي شد. اما سعي داشت با آخرين توان به پيش برود. تيمسار گفت:
_(( بهتر نيست كه استراحت كنيم. ))
_(( هر چه شما بفرماييد.))
كمي نشستند. نگاه عطش زده خود را به آسمان دوختند. آسمان پر ستاره و شفاف راه شيري درخشان و روشن.
_(( در اينجا انسان خود را به خدا نزديكتر مي بيند.))
_(( خيلي قشنگ است اما حيف....))
عطش آنها را از پا انداخته اما اميد همچنان آنها را به پيش مي برد. بعد از نماز صبح دوم مرداد ماه واقعا زمين گير شدند. رحماني نژاد گفت:
_((چشمانم كم نور شده فاصله دور را نمي بينم.))
تيمسار با تجربه مي دانست كه با اين حالت پيشروي ممكن نيست.
تا قوت قلبي به همراهش بدهد گفت:
_(( هر روز آفتاب ما را مجبور به بيتوته مي كرد امروز خودمان بيتوته
مي كنيم. پيش از گرم شدن هوا.))
و بعد نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
_(( همين جا براي استراحت خوب است.))
نشستند. بهرام كاغذ و خودكارش را بيرون آورد و شروع به نوشتن كرد. رحماني نژاد نپرسيده مي دانست كه اين نوشته ها با يادداشتهاي ديگر تيمسار فرق دارد. قبل از شروع به نوشتن تيمسار به كلماتي كه روي كاغذ كوچكي نوشته بود نگاه كرد و لبخند زد.
عنايت به لبخند تيمسار نگاه كرد .تيمسار توضيح داد:
_(( وقتي به ماموريت مي آمدم به بچه ها قول داده بودم سوغاتي دلخواهشان را برايشان بخرم.))
_(( انشاءا... گروههاي تجسس ما را پيدا مي كنند و بچه ها بي سوغاتي
نمي مانند.))
آريافر گرفته و غمگين جواب داد:
_(( نه پسرم، چطور مي تونم سوغاتي بخرم. چه كسي براي بچه هاي محمد رضا و منصور سوغاتي مي خرد.))
شروع به نوشتن كرد. عنايت مي دانست كه وصيت نامه مي نويسد.
نخواست مزاحمش شود.آريافر نوشت.
چشمانش را ماليد ديدش بهتر شد. در حاشيه تپه شني كه بر يال آن بود قسمتي از تابش آفتاب صبحگاهي درامان مانده بود. سايه كوچكي در حاشيه شيار.
--((تيمسار درآن حاشيه سايه اي است. بهتر نيست به آنجا برويم.))
آريافر چشم گرداند.سايه كوچك بود شايد به اندازه دراز كشيدن يك نفر. درآن برهوت و آن شرايط مشكل اصول شرافت سربازي را فراموش نكرده بود مقدم داشتن زيردستان برخود.
_(( من اينجا راحتم. شما برو پسرم.))
عنايت خودكار تيمسار را به او پس داد. تلاش كرد تا برخيزد. پاها ياري
نمي كردند. خود را به طرف سايه كشانده و در سايه ناپايدار رمل شني دراز كشيد.
طلوع آفتاب هنوز به اوج خود نرسيده بود اما تابش صبحگاهي آن بدنهاي تفتيده مردان را مي سوزاند. عنايت خوابيد. خوابي ناخواسته وقتي شعاع نور آفتاب سايه رمل شني را محو كرد روح بلند كمك خلبان هلي كوپتر 1511 به آسمانها پركشيد اكنون يك مرد و يك كوير باقي مانده بود.
تيمسار احساس كرد كه خواب او را مي ربايد.اكنون اوج عطش بود.
آفتاب هر لحظه داغتر مي شد. آهسته با خود زمزمه كرد:
_(( بهرام تشنگي را تحمل كن. تحمل كن به ياد كربلا .))
چيزي در قلبش شكست . دلش هواي يك مجلس روضه حضرت ابوالفضل (ع) كرد. احساس او ديگر نور زرد رنگ خورشيد را نمي ديد. همه جا سبز بود براي لحظه اي خيال كرد كه به خاطر لباس سبزش همه جا را اين گونه
مي بيند اما اينطور نبود. شعاع سبز رنگ نوري كه محل تابش آن معلوم نبود تمام كوير را فرا گرفته بود. غفوري، زنده روح و رحماني نژاد در همان هاله سبز رنگ بودند. صداي آب مي آمد. زمزمه جويباري كه از بلندي صخره اي به سمت پايين در حركت باشد.
لبخند هميشگي گوشه لبان تيمسار نشست.
_(( آفرين بر تو بهرام مثل اينكه قابليت پيدا كردي.))
صداي زمزمه ها محو و گنگ بود. آريافر به خود نهيب زد:
_(( طوري زندگي كردي كه از مرگ نترسي. تو هميشه به استقبال خطر
مي رفتي اين بار هم چيزي عوض نشده.))
سعي كرد برخيزد نتوانست. غريد:
_(( اين بار هم به استقبال مرگ مي روم. سرباز از مرگ نمي ترسد. اي كفن سبز من گواه باش كه من حتي لحظه اي از مرگ نهراسيدم. شعري در خيالش نقش بست فرصت نداشت به ياد بياورد كه كجا اين شعر را خوانده است. در دل گويه كرد:
گفت بر خيز و ايستاده بمير كه جز اين در خور دليران نيست.
_(( بايد برخيزي بهرام. مثل منصور مثل محمد رضا مثل عنايت كه آن بالا ايستادند. به احترام اين نور سبز.))
دستها را بر زمين ستون كرد:
_(( يا ابا عبدالله الحسين (ع).))
به بركت نام سالار شهيدان برخاست. جهت قبله را پيشاپيش به خاطر سپرده بود. به سوي قبله ايستاد. تمام توانش را به كار گرفت كلاه را به سر گذاشت. دستمال گردنش را مرتب كرد و به خود فرمان داد.
_(( به احترام قرآن و پرچم جمهوري اسلامي ايران، خبردار.))
دست راست به موازات لبه كلاه بالا آمد. اميري در پهن دشت بي كرانه كوير به احترام قرآن و پرچم ايستاده بود. خورشيد لحظه اي مكث كرد. بادهاي سركش و نا آرام كويري از عظمت كار او بر جا ايستادند. تيمسار در هاله نور سبزرنگ پرچم سه رنگي را در اهتراز مي ديد.
كسي افتادن آن امير بزرگ را بر خاك نديد. هفتاد و دو روز بعد جست و جو گران پيكر پاك تيمسار شهيد بهرام آريافر را با لباس كامل نظامي به همراه سه تن ديگر از يارانش يافته و به بخش بها آباد منتقل نمودند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.
به پاس حرمت سرداري تو
رشادتها نشان دارم ابوالفضل (ع)
به ياد علقمه در آن بيابان
لب خشكيده جان دادم ابوالفضل (ع)




پادگان اقدسيه در آخرين روزهاي سال 1349 پرجنب و جوش بود. دانشجويان و كاركنان پادگان همگي در تدارك جشن سردوشي بودند. آنان كه موفق به طي دوره سال تهيه شده بودند پس از مراسم اعطاء سردوشي به دانشكده افسري ارتش كه تقريبا در وسط شهر تهران واقع شده بود مي رفتند تا سه سال دوره دانشكده را در آنجا بگذرانند. روز جشن فرا رسيد. دانشجويان كه تا كنون با علائمي روي آستين لباسهايشان شناخته مي شدند اكنون با نصب سردوشي احساس غرور مي كردند. اينان ديگر دانشجويان سال يك دانشكده افسري بودند.
اتوبوس حامل دانشجويان سال يك از خيابانهاي نه چندان عريض شميران به سمت مركز شهر پايين مي آمد. دانشجو قاسم سياوشي و دانشجو بهرام آريافر روي يك صندلي نشسته بودند. هر دو از استان همدان بوده و در طي دوران سال تهيه علاقه خاصي به هم پيدا كرده بودند. سياوشي نتوانست شادي خود را از پايان رساندن ((سال تهيه)) پنهان كند:
-((به جون بهرام راحت شديم. سال تهيه گي مثل دوران آش خوري سربازاس. پدرمون در اومد)).بهرام لبخند زد:
_(( اينقدرا هم سخت نبود.اگر آموزشي سخت نباشه كه آدم چيزي ياد
نمي گيره )).
سياوشي مستقيم به صورت آريافر نگاه كرد.
_((بزنم به تخته با ابن يال و كوپال تو، بايدم از سال تهيه گي خوشت بياد)).
گفتگوي دانشجويان را صداي قرچ وقرچ ترمز دستي اتوبوس قطع كرد .
_((مثل اينكه رسيديم)).
قاسم اين كلمه را گفت و مثل برق از جا پريد. ساك برزنتي بزرگ را روي شانه گذاشت و به طرف در اتوبوس خيز برداشت. بهرام هم با طمانينه ساك را روي دوش گذاشت و پياده شد. دانشجويي كه سه خط افقي سياه رنگ روي زمينه هاي خاكي و قرمز سردوشي اش نصب شده بود صداييش را كلفت كرده و با خشونت فرياد زد:
_((همه به خط شن)).
دانشجوي سال سوم بود. سال سومي ها حاكمان بی چون و چراي دانشكده در غياب پرسنل كادر بودند. همه به خط شدند. قاسم و بهرام در يك ستون ايستادند تا در هنگام تقسيم در يك گروهان از گروهان هاي چهار گانه بيفتند.
دانشجوي سال سومي يك بار ديگر صدايش را بلند كرد.
_((گردان به راست راست )).
دانشجويان با يك چرخش نيم رخ به سمت راست چرخيدند.
_((گردان خبر دار)).
سرگردي چوبي تعليمي در دست پيش آمد و جواب احترام دانشجويان را داد. سپس گروهان بندي شروع شد. قاسم و بهرام هم گروهاني شده و به گروهان يكم رفتند.
صبح روز بعد درست جلو در سالن غذاخوري سر گروهبان گروهان كه خود يك دانشجوي سال دوم بود فرمان ايست داد.فرمانده گروهان كه افسر جواني با درجه ستوان يكمي بود پيش آمد و دستور داد كه همه يك دور، دور سالن غذا خوري بزنندو بر گردند. دانشجويان با اين قبيل مانورها از پيش آشنايي داشتندو مي دانستند كه موضوع با يك بار مانور خاتمه نمي يابد. همين طور هم شد. پس از شش دور مانور اجازه داد تا به درون سالن غذا خوري بروند. طبق مقررات دانشكده اول دانشجويان سال سوم غذا مي خوردند. سپس دانشجويان سال دوم و آخر از همه دانشجويان سال اول.راه رفتن براي دانشجويان سال اول ممنوع بود و بايد در محوطه مي دويدند آنها موظف بودند به دانشجويان سال دوم – سال سوم و به كاركنان كادر با درجه بالا تر از ستوانياري احترام بگذارند.
وقتي گروهان اول سال يكي وارد سالن غذا خوري شد فرمانده گروهان در سوت خود دميد.
_((از الان تا سه سوت ديگه اجازه داريد غذايتان را بخوريد. وقتي سوت سوم را زدم همه جلوي ميزشان خبردار مي ايستند. اگر دهان كسي بجنبد تا شب كل گروهان را مانور مي كنم. اينجا تشويق انفرادي و تنبيه دسته جمعي است)).
فرمانده گروهان خيلي زود سوت سوم را زد و دانشجويان ناچارا صبحانه را نيمه تمام رها كردند.
سياوشي طبق معمول حرفش را زمزمه كرد:
_ (( صد رحمت به همون سال تهيه گي)).
روزها از پي هم مي گذشتند هر چه كه پيش مي رفتند از مانورها كم و بر حجم درسها افزوده مي شد. از همان روزهاي اول دانشكده افراد هم سليقه يكديگر را پيدا كرده و با هم پيوند دوستي مي بستند. در دانشكده امكان هر گونه تفريحي وجود داشت.اما تعدادي از دانشجويان بيشتر به فكر درس و يا در عالم خاص اعتقادي خود بودند. افسر ضد اطلاعات دانشكده از روند كاري كه در بين بعضي از دانشجويان حاكم بود راضي نبود. بخصوص اينكه چند نفر از دانشجويان سال يك همانند عبدالله نجفي ، جمال قمري، بهرام آريافر، قاسم سياوشي، حسن عزيزي و... در جلوي آسايشگاه محلي را به عنوان مسجد درست كرده بودند و براي نمازهاي صبح،‌ظهر و شب و يا در ايام محرم و ماه رمضان دور هم جمع مي شدند.
افسر ضد اطلاعات سروان بايندر بود. سيگار برگي كه هميشه گوشه لبش يا روي جاسيگاري اتاق جا خوش مي كرد او را از ديگران متمايز مي ساخت. دانشجوياني در همه گروهانها بودند كه اخبار را به او برسانند به خصوص تعدادي از دانشجويان سال سوم كه به عنوان ارشد گردان يا گروهان انتخاب شده بودند. او نيازمند شناخت بيشتري از آن دانشجويان خاص بود.
بايندر پوشه هاي قرمز رنگ روي ميز را از زير نظر گذراند و چند پرونده را كه با خط آبي رنگ روي آن اسامي نجفي-قمري-آريافر-سياوشي نوشته شده بود جدا كرد و دستش را روي زنگ فشار داد. گروهباني وارد اطاق شد،و احترام نظامي گذاشت.
سروان پكي به سيگارش زد و آمرمانه گفت:
_((اين دانشجويان به صورت خاص تحت مراقبت باشند)).
گروهبان پرونده هاي جدا شده را به دست گرفت، عقب گرد كرد و از اطاق بيرون رفت. سروان بايندر دود سيگارش را به هوا فوت كرد و با خود انديشيد:
_(( بايد در گزينش دانشجو دقت بيشتري مي كردند. دانشكده يك دست نيست از همه قشري دانشجو داريم)).
دود سيگار فضاي اطاق را پر كرد. صداي شمارش سرگروهبان يكي از گروهانها و صداي پاي دانشجويان كه ضربه چهارم را مي زدند در گوش سروان بايندر پيچيد.
_ (( يك، دو، سه، چهار)).
دانشجويان سه قدم را در حال دويدن برمي داشتند و قدم چهارم را بر زمين مي كوبيدند. ارشد گروهان آنان را تشويق مي كرد كه ضربه چهارم را محكمتر بكوبند.
_ (( درجا)).
دانشجويان در جا زدند.ارشد زير پاي راست فرمان ايست داد.
دانشجويان پا چسباندند.
ارشد فرياد زد:
_ (( سربالا ، سينه جلو ، شكم تو)).
دانشجويان به حالت خبردار ايستادند.
فرمانده گروهان از روبرو مي آمد. درست در ضلع جنوب شرقي دانشگاه. همان جايي كه آسايشگاه گروهان يكم بود. در پشت سر فرمانده گنبد سبز رنگ بالاي آسايشگاه شماره سه به چشم دانشجويان مي آمد.
_ (( گروهان خبردار)).
فرمانده جواب احترام را داد و شروع به صحبت كرد:
_ (( در گروهان يكم همه چيز بايد يك باشه. يعني نمونه باشه. دانشجو، آسايشگاه، رژه، درس ، انضباط ، ورزش و خلاصه همه چيز. هر كس هم سخت گيري در گروهان يك رو دوست نداره مي تونه بره به گروهان ديگه)).
سينه را صاف كرد و ادامه داد:
_(( در بين سال يكي ها يك دوره مسابقات كشتي برگزار مي شه كه من دوست دارم گروهان يك در تمام رشته ها روي سكوي يك قرار بگيره. حالا هر كس در هر رشته ورزشي كار كرده به ارشد مراجعه كنه)).
نفس بلندي كشيد و گفت:
_((ارشد، ارشد آريافر مسئول تيم كشتي باشه)).
گوش هاي شكسته ، سينه پهن و شانه هاي فراخ ، چالاكي و قدرت بدني بيانگر آن بود كه دانشجو آريافر در وزن هفتاد و دو كيلو حرفهاي زيادي براي گفتن دارد.
از همان روزاول تمرينات سخت تيم كشتي گروهان آغاز شد. گروهان يك ، جز در يك وزن در همه اوزان ديگر نماينده داشت. مسئول تيم خيلي سعي كرد تا آن يك نفر را بيابد و يافت.
_(( ببين عبدالله... كشتي ورزش جوانمردانه اي است. تو هم كه ماشاءا... ورزشكاري. حالا كشتي گير نيستي، قبول، فوتباليست كه هستي.پس بدنت آمادگي لازم را داره فقط مي مونه يادگرفتن چند تا فن. كه اونم بذار به عهده من. خوبيش اينه كه تو هميشه سروزني)).
دانشجو عبدالله نجفي با چهل و نه كيلو وزن مي توانست يار ثابتي براي تيم گروهان باشد. اما علاقه اش به فوتبال مانع از حضور جدي او در تيم مي شد.
مسئول تيم كشتي موضوع را رها نكرد. نجفي اين موضوع را وقتي كه فرمانده گروهان به او دستور داد تا با تيم كشتي تمرين كند فهميد.
نجفي جواب داده بود:
_((ولي جناب سروان من فوتباليستم نه كشتي گير؟))
فرمانده شانه هايش را بالا انداخت:
_((اينوديگه بايد به آريافر بگي. اون اسمتو داده. روي اسمتم هم پافشاري
مي كنه)). تمرينات از آن روز با جديت دنبال شد. دانشجوي خستگي ناپذير بالاخره تيم گروهان يك را به مرحله نهايي برد.افسر ضد اطلاعات كه
جزئي ترين اتفاقات دانشكده را به صورت جدي پيگيري مي كرد وقتي ليست تيم كشتي مرحله پاياني مسابقات دانشكده را مرور مي كرد. روي ليست نفرات گروهان يك مكثي كرد.
_ بهرام آريافر.
_ عبدالله نجفي.
_ قاسم سياوشي.
_ (( يعني چه؟ اينا كه همشون از يك گروه و دسته هستن.)) سپس دستش را روي زنگ فشار داد.
كسي داخل شد. سروان بايندر فندك را زير سيگار برگ نگاه داشت و چند بار پك زد تا آتش توتون گيرا شود. سپس رو به تازه وارد كرد و گفت:
_ (( ببينم سرگروهبان، چرا تيم كشتي گروهان يك همشون از همون دسته خاص هستند؟))
سرگروهبان دستهايش را روي بدنش فشرد و جواب داد:
_ (( خودم هم تعجب كردم قربان. حتي اين عبدالله نجفي كه فوتباليست بوده يا اون سياوشي كه جودوكار بوده اسمشان داخل ليست كشتي است. حسن عزيزي هم با اينهاست.))
_ (( قبلا هم تاكيد كرده بودم كه اين گروهان وضع خوبي ندارد. زنگ بزن فرمانده گروهان فردا ساعت ده به دفتر بيايد. شدند خودمختار. تيم كشتي
مي دهند، نمازخانه مي زنند، كتابخانه مي زنند. هر كاري دلشان خواست
مي كنند. )) سرگروهبان در اجراي دستور عقب گرد كرد.
سروان بايندرپك عميقي بر سيگار زد و در دل گفت:
_ (( اگه من نتونم يه دانشكده رو تو مشتم بگيرم اين آرم ضد اطلاعات را از يقه ام مي كنم)).
ولوله روز فينال تمام دانشكده رو پر كرده بود. آريافر چند تمرين سبك به تيم گروهان يك داد و بعد همه را براي استراحت و آماده شدن براي كشتي فردا فرستاد. وقتي همه سالن را ترك كردند سياوشي خود را به آريافر رساند.
_ (( فردا روز سرنوشته)).
بهرام خونسرد پرسيد:
_ (( براي چي ؟ ))
_ (( اگه فردا از عبادي ببري تمومه ديگه)).
_ هر چي خدا بخواد همون مي شه)).
_‌ (( تموم گروهان چهار دارن عبادي رو ترو خشك مي كنن كه فردا مسابقه را ببره)).
_ (( اون كشتي خودشو مي گيره منم كشتي خودمو. هر كسي تكنيكي تر و قدرتر باشه اون برنده اس.))
سياوشي پرجوش و خروش گفت:
_ (( همين خونسردي تو منو ديوونه مي كنه.آخه مرد حسابي مي دوني عبادي چقدر بيشتر از تو انگيزه داره؟))
بهرام در چهره دوستش دقيق تر شد. قاسم موقعيت را مناسب ديد.
_ ((‌ اون جايزه اول را مي خواهد و به هيچ عنوان به دومي رضايت نمي ده)).
_ (( تا كشتي نگرفتي هر كسي فكر مي كنه خودش بخت اول شدنه)).
سياوشي با شور و هيجان گفت :
_ (( باز كه داري كلي گويي مي كني. اصلا اين حرفها نيست. عبادي مي خواد اول بشه و پول نقد جايزه را براي خودش برداره)).
_ (( تو هم كه انگار قصه حسين كرد تعريف مي كني؟هر كي اول بشه جايزه نقدي رو مي گيره ديگه)).
_ (( ببين چي مي گم بهرام اگه تو اول بشي عصر پنجشنبه تا عصر جمعه كل كوههاي شميران را مي گرديم با پول تو اما حيف كه اين عبادي نمي ذاره)).
بهرام دست روي شانه دوستش گذاشت و:
_ (( ببين رفيق سعي كن پشت سر مردم حرف نزني. اگر چه رقيب باشه)).
سياوشي ناليد:
_ (( اي بابا، من رفيقتم بايد بهت بگم كه تو گروهان چهارچي داره مي گذره، كلي زيرپا كشي كردم تا اين اطلاعاتو بدست آوردم. اولش عبادي هم مثل تو به اين كشتي نگاه مي كرد اما از پريروز كه خواهرش زنگ زده و گفته كه پدرشو تو بيمارستان بستري كردن اون شب وروز داره تلاش مي كنه تا اين جايزه نقدي رو ببره. الان انگيزش خيلي زياد شده بهرام)).
آريافر زيپ پيراهن گرم كن را بالا كشيد. قامت برافراشت و آهسته زمزمه كرد:
_ (( يعني جايزه نقدي اين قدر هست كه بشه خرج بيمارستان يه مريضو تامين كرد)).
سياوشي پرسيد:
_ (( چي گفتي؟))
بهرام گفت:
_ ((‌ هيچي بابا. بريم به استراحتمون برسيم. فكر مي كنم اذان مغرب نزديك باشه. ببين....))
قاسم دستش را تكان داد و اداي بهرام را درآورد...
_ (( پس اول نماز)).
وقتي وارد نمازخانه شدند. عبدالله نجفي مشغول ذكر گفتن بود. سياوشي با خنده گفت:
_ (( عبدالله جون زودتر دعا رو تموم كن وايسا جلو قرض خداي رو به جا بياريم بريم.))
عبدالله با ملاطفت نگاهش كرد. همه سياوشي را به صفا و محبت مي شناختند.
نماز تمام شد. ذكر كوتاهي گفتند وبلند شدند. بهرام همچنان نشسته بود . ذكر مي گفت سياوشي طاقتش به سر رسيد:
_ (( اي بابا، حالا داره نماز جعفر طيار مي خونه)).
بهرام مثل اينكه نشنيد.عكس العملي نشان نداد.حسابي در خودش فرو رفته بود. نجفي متوجه احوال بهرام شد.آهسته گفت:
_ (( حسابي حس و حال گرفته بيا مزاحمش نشيم.))
سياوشي از در بيرون رفت:
_ (( اين بابا بايد حسابي شام بخوره كه فردا سرحال و قبراق باشه)).
نجفي جواب داد:
_ (( قوت و قدرت الهي يه چيز ديگه اس. تازه مگر تو رفيقش نيستي . شام شو بيار تو آسايشگاه)).
قاسم ناليد:
_ (( اگه اين سرگروهبان گروهان بو ببره كه من غذا رو از سالن به آسايشگاه آوردم تو حاضري به جاي من مانور بشي)).
عبدالله خنديد:
_ (( رفاقت اين حرفها رو هم داره .))
بهرام در خود فرو رفته بود. به عبادي فكر مي كرد و كشتي فردا.
بيت شعري كه هميشه اقاي شفيعي مي خواند در گوشش زنگ مي زد:
_ (( گر بر سر نفس خود اميري ، مردي)).
آقاي شفيعي ميان دار زورخانه و مربي كشتي بهرام بود. وقتي كه هنوز به تهران نيامده و در سطح استان كشتي مي گرفت. چند تكيه كلام هميشگي ورد زبانش بود.يكي همين يك مصرع شعر.
آن قدر براي تربيت شاگردانش در كشتي فرياد زده بود كه تارهاي صوتي اش خوب جواب نمي دادند. اما صداي بم و زمختش گيرايي خاصي داشت:
_ (( گوش كن چي مي گم آقا بهرام، اين حرفيه كه من به همه شاگردايي كه جنم كشتي رو دارن مي گم. در وجود تو هم يه كشتي گير آينده دار مي بينم بايد اين حرفا رو بهت بگم. زور بازو،‌سينه ستبر، گوش هاي شكسته، اينا هيچ كدوم نشونه پهلووني نيست. پهلووني به مرام و مردونگيه...))
آقاي شفيعي مكثي كرد و بعد ادامه داد:
_ ((اگه توي تموم تاريخ يه كشتي گير پورياي ولي شد به خاطر مردونگي و گذشتش بود. خيلي سخته آدم از تعريف و تمجيد ديگران از هورا كشيدنشون بگذره و تو اون راهي كه به شرف و مردونگي نزديكتره پا بذاره. نقل پورياي ولي و كشتي گير هندي رو حتما شنيدي. وقتي اون مي بينه كه مادر پهلوون هندي داره به درگاه خدا راز و نياز مي كنه و مي خواد كه پسرش تو كشتي روز بعد برنده بشه فردا به پهلوون مي بازه . بعدش مادر اون پهلوون پورياي ولي رو مي شناسه و بقيه قضايا خلاصه كلام، من از تو توقع دارم مرام پهلووني رو رعايت كني. قهرمان شدن و روي سكوي بالاتر ايستادن فقط تو يه لحظه روح آدم و اقناع مي كنه ولي مردونگي و پهلووني هميشه تو وجود آدم ريشه مي كنه. اگه ...))
اگر سياوشي نمي آمد بهرام تا صبح در نمازخانه مي ماند. سياوشي با لحني آميخته از شوخي و متلك گفت:
_ (( قربان، شامتون حاضره.ميل نمي فرمائيد)).
بهرام به خود آمد و مشغول جمع كردن سجاده شد.
سياوشي ادامه داد:
_ (( اگه بدوني با چه خون دلي اين غذا رو از سلف بيرون آوردم حالا تو قدر ما رو ندون!))
بهرام جواب داد:
_ (( راضي به زحمت نبوديم قاسم آقا)).
آن شب صداي گفتگوي دانشجويان در راهرو گروهان يك خيلي زود فروكش كرد و دانشجويان به خواب رفتند. همه براي ديدن مسابقه فينال لحظه شماري مي كردند. روز بعد جوش و خروش دانشجويان به اوج خود رسيد. هر كس تيم خود و كشتي گير گروهانش را تشويق مي كرد.
گروهان چهارمي ها دم گرفته بودند:
_ (( ماشاءا... ماشاءا...ماشاءا... ماشاءا... عبادي ماشاءا...)).
بچه ها گروهان يك هم كم نمي آوردند به دو دسته شده و كشتي گير خود را تشويق مي كردند. گروه اول فرياد مي زد:ۀ
_ (( بهرام، بهرام ...))
و گروه دوم جواب مي داد:
_ (( شيره)).
بهرام دوبنده را پوشيد. در آينه قدي سالن دوبنده را برانداز كرد تا مطمئن شود كه كاملا آماده است.
خطوط سياهي كه كلمات دو بيت شعر را درست در گوشه راست آينه حك كرده بودند چشمانش را به دنبال خود كشيدند.

پورياي ولي گفت كه صيدم به كمنداست
از همت مولايم علي(ع) بخت بلند است
افتادگي آموز اگر طالب فيضي
هرگز نخورد آب زميني كه بلند است
در نهايت شفافيت آينه چشمهاي درخشان آقاي شفيعي را ديد. درست مثل روزي كه در مسابقات كشتي آزاد ملاير شركت كرده و مقام اول را آورده بود. چشمان مربي اش همين درخشش را داشت.
صداي بلندگو كشتي گيران را به روي تشك فراخواند و بهرام اسم خود را شنيد:
_ (( دانشجوي سال يك ، بهرام آريافر با دوبانده قرمز)).
بچه هاي گروهان يك معطل نكردند و فرياد زدند : شيره.
هر دو كشتي گير به وسط تشك آمدند كشتي شروع شد. آريافر خونسرد و با درايت و عبادي هيجان زده و پرشور كشتي مي گرفت. شگرد آريافر در گرفتن زير يك خم در دانشكده مثال زدني بود. داوران امتياز مي دادند. هر كدام دو امتياز داشتند. سياوشي يك ريز فرياد مي زد:
_ (( بهرام ، برو زير يك خم)).
عبادي با همه هيجاني كه داشت از ابتداي كشتي مراقب بود تا آريافر زير نگيرد اما در يك لحظه كه به جلو يورش آورده بود آريافر جا خالي كرد و گارد عبادي خالي ماند آريافر خيز برداشت و دست را دور پاي عبادي قفل كرد. سياوشي به شانه عزيزي كوبيد:
_ (( كارش تمومه. اگر فيل هم باشه بهرام خاكش مي كنه)).
به راستي هم اينگونه بود وقتي آريافر زير مي گرفت ديگر به حريف امان
نمي داد. يك لحظه همه در انتظار امتيازات ديگر ساكت شدند. اما كاري از پيش نرفت. آريافر لحظاتي پاهاي عبادي را نگه داشت و در يك لحظه فن را عوض كرد.
آه از نهاد سياوشي بلند شد:
_ (( كلكشو مي كندي ديگه)).
آريافر خوب كار نمي كرد. داور اخطار داد واو را در خاك نشاند و همين يك امتياز براي برنده شدن عبادي كافي بود. دست عبادي به عنوان برنده بالا رفت و اريافر دوم شد. سياوشي در رختكن امان نمي داد :
_ (( آخه بهرام جون تو كشتي برده رو باختي)).
آريافر فقط گفته بود :
_ (( از نفس كم آوردم)).
سياوشي دلخورتر از پيش جواب داد:
_ (( اين حرفا كدومه؟‌اون موقع كه زير مي گرفتي چرا نبرديش تو خاك )).
بچه هاي گروهان از اينكه سكوي اول را از دست داده بودند دمق بودند و سروان بايندر لبخند معني داري به لب داشت. داور وسط رو به يكي ديگر از داوران كرد و گفت:
_ (( اين آريافر مثل هميشه كشتي نگرفت؟))
دوستش هم به علامت اين كه چيزي نمي داند دستهايش را از هم باز كرد. تقسيم جوايز انجام شد. همگي سالن را ترك كردند. زندگي دانشجويي از سر گرفته شد. اما وجود يادداشت تا شده روي صندلي سالن غذاخوري براي بهرام عجيب بود.
كاغذي كوچك كه روي آن نوشته شده بود:
_ (( ساعت ده شب كنار زمين چمن دانشكده منتظر شما هستم. ))
اين يادداشت از چه كسي بود؟ خيلي فكر كرد. به جايي نرسيد.
ساعت نه قرق و خاموشي زده مي شد پس چرا ارسال كننده يادداشت ساعت پس از خاموشي را در نظر گرفته بود. بهرام با خود گفت:
_ (( بالاخره همه چيز روشن مي شه)).
ساعت ده شب وقتي به زمين چمن رسيد كسي را ديد كه اصلا انتظارش را نداشت. به روي خودش نياورد.
شخص جلو آمد و درست در چند قدمي سينه آريافر ايستاد . دستش را دراز كرد و با صدايي بغض كرده كه رگه هايي از كينه هم داشت گفت.
_ (( بگير اين مال توئه)).
آريافر سعي كرد خونسرد باشد.
_ (( اولا سلام بعدش اين چيه؟))
عبادي حرفش را پي گرفت:
_ (( خيال مي كني من نفهميدم تو عمدا كشتي رو باختي ؟))
_ (( اين حرفا يعني چه. كشتي يه روز برده يه روز باخت. امروز من باختم.))
_ (( نه فرق مي كنه. خيلي فرق مي كنه تو خودتو بازنده كردي. خيلي دلم
مي خواد بدونم چرا؟ يه حسي به من مي گه تو يه نقشه اي تو سرت داري)).
آريافر همچنان هيجان زده بود اما سعي مي كرد خونسرد باشد ممكن بود با كلامي هر آنچه كه رشته بود پنبه شود.
_ (( من مطمئنم كه تو براي اول شدن شايسته تر از من بودي. اين پولم ناز شست خودته. بعدا آرام دستش را روي شانه عبادي گذاشت و گفت:
_ (( تو چرا اين قدر حساسي؟ اگه خوابت نمي آد يه گشتي دور زمين چمن بزنيم)).
همگام شدند. آريافر صميمانه گفت:
(( روي دوستي من حساب كن. اين پول را هم بزار تو جيبت. راستي حال پدرت چطوره؟))
عبادي محرمي براي درد دل يافته بود بغض هاي دلش سرباز كردند و شروع به گفتن از خود كرد. از اينكه با چه زحمتي درس خوانده بود و با چه زجري به دانشكده راه پيدا كرده است از بيماري ناگهاني پدرش و از خيلي چيزهاي ديگر. حسابي كه دلش خالي شد گفت:
_ (( فكر نمي كردم اين قدر با معرفت باشي از الان روي دوستي من حساب كن)).
آريافر احساس شادماني مي كرد. تمام وجودش مي خنديد. دلي شاد شده بود يقين داشت كه دل آقاي شفيعي را هم شاد كرده است.
عبادي دست راست آريافر را در دستانش فشرد. با نهايت محبت ، هر چند
نمي دانست كلمات مناسبي بر زبان بياورد اما در دل كار بزرگ و مردانه اش را ستايش مي كرد.
فشرده شدن دست كسي در دستهاي او. گرماي دست بيش از حد معمول بود.



وصیت نامه

اناالله و انا اليه راجعون
همه از خدا هستيم و به سوي او مي رويم.
اينك در ساعت 7 مورخه 2/5/74 13سرتيپ دوم بهرام آريافر مدير كل عمليات نظامي نيروي انتظامي چند سطري را وصيت تنظيم مي كند كه اين وظيفه هر فرد مسلمان مي باشد كه در زمان حيات خود تنظيم نمايد.
درود و سلام تمام به تمام فرستادگان خدا از آدم تا خاتم ( انبياء) محمد(ص) و با سلام به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران حضرت امام خميني((قدس سره))‌ و با آرزوي طول عمر براي رهبر انقلاب حضرت آيت الله خامنه اي. از بدو شروع جنگ تحميلي در جبهه هاي مختلف خرمشهر، آبادان، دهلران، موسيان، كرمانشاه، پاوه، نوسود، سسندج ، مريوان، بانه، سقز و ... در مسئوليتهاي مختلف براي پاسداري از انقلاب اسلامي و پايداري دين خدا فعاليت نمودم و اكنون كه در منطقه عملياتي كرمان هلي كوپتر 115 سانحه ديده و در آخرين سنگر مدير كل عمليات نظامي مي باشم از تمام دوستان ، همكاران، هم رزمان، فرزندان و برادرانم انتظار دارم سنگر دفاع از اسلام را خالي نكنند. و اما از نظر مال دنيا....
...از همه فرزندان، همسرم، مادرم، برادرانم، خواهرانم، همكاران، هم رزمان، دوستان و هم محله اي ها و آشنايان طلب آمرزش و حلاليت مي كنم.
اشهد ان لا الله الي الله
اشهد ان محمد (ص) رسول الله
اشهد ان علي ولي الله
سرتيپ دوم ستاد بهرام آريافر
2/5/74




به نام خدا

به خدا قطع کند خصم اگر سر ز تنم

به جهانی ندهم ذره خاک وطنم

مرگ در راه وطن حجله دامادی ماست

ای وطن، حجله به آیین ده و دامادم کن

خدمت همسر عزیزم و فرزند عزیزتر از جانم:
سلام من را از میان بانگ «الله اکبر» سربازان دلیر اسلام، از میان صدای توپها و خمپاره اندازهای حرهای زمان ما، بشنو. همسر عزیزم! امروز میهن عزیز ما، به وجود فرزندان خود نیاز دارد. امروز است که باید عملاً در پیروزی انقلاب، ما جان خود را بی ریا فدا کنیم و پای جیا پای مردان صدر اسلام بگذاریم و بر این صدامیان خائن، پیروز شویم. همسر عزیزم! من این جنگ را با نیروی کمتر از تعداد روزهای یک ماه، شروع کردم، ولی اکنون، بر خود
می بالم که نیرویی عظیم در اختیار دارم و در رهبری آنان موثرم و در آینده نزدیک، با همین نیرو، گور صدام را در این خوزستان به امید خدا، خواهیم کند. همسر عزیزم! شما این را به خوبی می دانی که ما فرزندان اسلام و ایران باید یکدل و یکصدا، گوش به فرمان امامان خمینی کبیر باشیم. ما در این کربلای ایران، برای پیروزی حق بر باطل می جنگیم تا پیروز شویم و به امید خدا، پیروزی از آن ماست، چون همیشه حق بر باطل پیروز است.
همسرم، چند بار در نامه هایت نوشته بودی که من به کارم بیشتر از شما توجه دارم، ولی اینطور نیست و این کار من فقط به خاطر خداست و شکرانه نعمتهای خداست و اوست که ما را از هیچ ساخته، پس در راه خدا، ترک همه چیز را کردن و به خاطر خدا جهاد کردن و در راه خدا، صادقانه جان دادن چه راحت است.
همسرم! همسر خوبم، من با خدای خود عهد کرده ام که تا پیروزی نهایی حق بر باطل، با این کفار بجنگم و از تو می خواهم در تربیت فرزندم کوشا باشی و او را هم بعد از من به لباس افتخار آفرین سربازی ملبس کنی و به او راه زندگی کردن با افتخار را بیاموزی و به او بیاموزی که شجاعانه و مردانه زندگی کند.
همسر عزیزم! شما شاید نمی توانی احساسات من را در این جبهه جنگ احساس کنی، جایی که کاملاً خود را به خدا نزدیک احساس می کنم و روزانه هزاران بار، مرگ را از نزدیک می بینم، روزانه چندین شهید گلگون کفن
می دهیم، روزانه سربازان، درجه داران و افسرانی را از دست می دهم که آنها برایم چون فرزندم(علیرضا) عزیز هستند، ولی تمام این شداید را تحمل می کنم. مگر این سربازان، درجه داران و افسران، پدر و مادر یا فرزند ندارند. که چنین جان خود را در طبق اخلاص گذاشته و در راه خدا، بی ریا هدیه می دهند و حاضر هستند همه چیز خود را فدای یک وجب از خاک وطن عزیزمان ایران کنند؟
همسر عزیزم! آنچه مسلم است ارتش ایران در این جنگ پیروز است و اگر خداوند یاری کرد و من هم در روز پیروزی نهایی زنده بودم، آن وقت است که با سری سرافراز، به پیش شما خواهم آمد و شما و فرزندم را در آغوش خواهم گرفت، و اگر افتخار شهادت نصیب من شد، به فرزندم یاد بده پای جای پای پدر خود بگذارد.
اگر فردا فدای کشورم گشتم.
به دور من بپیچان پرچم رنگین ایران را.
که تا این آسمان برجاست.
بداند هرکسی، من عاشق ایران و زیبا پرچمش هستم.
همسر عزیزم! بیشتر از این وقتت را نمی گیرم. فقط به تو سفارش می کنم اگر روزی افتخار شهادت در راه خدا نصیب من شد، بعد از من نگریید، بلکه با سری سرافراز، به دیدار دوستان و آشنایان بروید و بگویید: این همسر من بود که شجاعانه زیست و شجاعانه شهید شد و از مرگ نترسید و با افتخار شهید شد و با افتخار زندگی می کرد. در خاتمه، فرزند عزیزم علیرضای عزیزتر از جان را به خدای یکتا و بعد به تو می سپارم. ضمناً من در جبهه ماهشهر، آبادان، در امتداد جاده با کفار بعث در حال نبرد هستم.
به امید دیدار، خدا نگهدار شما سرگرد پیاده بهرام آریافر 20/9/1359

 

منبع: یک مرد یکصد نبرد نوشته ی هوشنگ ایرجی ،نشر اقاقی-1381 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : آريافر , بهرام ,
بازدید : 333
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 310 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,411 نفر
بازدید این ماه : 1,054 نفر
بازدید ماه قبل : 3,594 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک