فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات گروه اعدام
اما رزمندگان اسلام ؛ پیشروی خود را در مناطق سید صادق و پنجوین ادامه دادند . شکست ما ، برگ پیروزی را در دست آنها قرار داد و توانستند تمام تپه ها و ارتفاعات را – از جدید و قدیم – در نوردند . آنها که از گروهای مختلفی تشکیل می یافتند ، منسجم بودند و به خصوص با پشتیبانی آتش توپخانه توانستند مواضع دفاعی ما را در هم بکوبند . برای اولین بار بود که من این وضعیت سخت را در زندگی نظامی ام می گذراندم . هنگامی که در خرمشهر بودم ، زندگی طبیعی را از سر گذراندم ؛ اما در اینجا تبدیل به انسانی شده بودم که ترکیب وجودش از غم و اندوه بود. آن سکوت وحشتناک را صداهای در هم و بر همی شکست . از بین آن صداها ، فریاد الله اکبر ایرانیها به خوبی به گوش می رسید و همزمان با گلوله هایی که به اطراف و پشت ما اصابت می کرد ، مردانی به سویمان خیز بر می داشتند . آنها با بلندگو از ما می خواستند که تسلیم شویم و من فراموش نمی کنم که دوست نداشتم به اسارت در بیایم ؛ من می خواستم در زیر سایه صدام و مدال های دروغینش زندگی کنم . افکار گوناگونی ناگهان به طرفم حمله ور شدند . مادرم به من اشاره کرد : .......بیا پسرم ! ..بیا پسرم !..... صدام ، نگاهش را به من انداخته بود . بگیر ، این اتومبیل و خانه برای تو ستوان فهمی .......ها .......ها.....ها ..... و معشوقه ام (نهاد) که هر بار به مرخصی می رفتم ، برای دیدن من به منزلمان می آمد و من لحظه های عشق و محبت را با او سپری می کردم ........ در حالی که من از همه طرف با تیرهایی که معلوم نبود از کجا شلیک می شود ، در محاصره بودم ، این افکار در ذهنم چرخ می خورد بله ، تیرهایی که هویتشان مجهول بود ؛ زیرا نیروهای ما با افراد دشمن در هم رفته و جنگ تن به تن شروع شده بود . وای بر تو سروان ! وای بر تو از این گرداب ! الان گردنت نزدیک لبه چاقو است . به هر حال ، سرت از بدنت جدا خواهد شد ؛ یا به چاقوی صدام ، یا به چاقوی ارتش ایران . در آن لحظه به یاد آوردم که اعدام اسرای ایرانی چگونه صورت گرفت . ما چند نفر از نیروهای ایرانی را که در حمله شوش به اسارت گرفته بودیم ، سر بریدیم . ترس و وحشت در دلم خزید . به این نتیجه رسیدم که کشته شدن با یک گلوله ، راحت تر از این است که سرت را از بدن جدا کنند . سر یکی از سربازها داد کشیدم : - خواهش می کنم مرا از این زندگی ذلت بار خلاص کن ! فکر نمی کنم که آنجا آنچه را که استحقاق داشته باشم ، در انتظارم باشد . دسته کم حلق آویز شدن از طناب اعدام در انتظارم است . آن سرباز که روز قبل اهانت بزرگی از من شنیده بود و بدش نمی آمد که با اعدامم ، انتقام جویی کند ، از این کار سر باز زد . - قربان ! ما می خواهیم شما را در آن جشن بزرگ ببینیم . می خواهیم بهای قهرمانی های افسانه ای شما را ببینیم . می خواهیم حداقل شراب خوشحالی را به میمنت پیروزی های شجاعانه شما سر بکشیم . با عصبانیت در آمدم که : - بس است ! بس است ! زندگی کردن برای شما در این کشور حرام است . غذا و آب و هوای این کشور برای شما حرام است . عشق این کشور از شیرخوارگی در جان من است . شما مستحق همین ذلت هستید . و بعد با سه شلیک به زندگی اش خاتمه دادم . آنهایی که به طرف نیروهای ایران حرکت کرده بودند و حتی قصد داشتند به طور رسمی پناهنده شوند ، برگشتند . سلاح را به طرف آنها گرفته ، یک نفرشان را زدم . یکی از سربازان برای مطمئن شدن از مرگ او ، به بالای سرش رفت و سه تیر در سر آن بیچاره که از درد به خود می پیچید ، خالی کرد . سپس آن سرباز در حین بازگشت می گفت : - قربان ، پیروز شدیم . به منطقه ای که هنگ ، همراه با نیروهای تار ومار شده ، در آنجا اطراق کرده بود ، حسابی نزدیک شدیم . نیروهای ضد حمله نیز که از افراد گارد ریاست جمهوری و کماندوهای سپاه اول تشکیل یافته بود ، در همان منطقه بودند . من هوشیارانه و با برنامه سعی کردم از دست گروهان خلاص شوم . به همبین خاطر رو به افرادم کردم و گفتم : - بروید آنجا و مرا با گروهبان صبری عوده تنها بگذارید . آنها فکر کردند که چه شانس بزرگی نصیبشان شده و چیزی نگذشت که به طرف نیروهای خودی – یعنی محل استقرار هنگ – فرار کردند ؛ اما گروههای اعدام با رگبار آتش از آنها استقبال کردند و هنوز که هنوز است ، جسدشان در همان منطقه بر زمین مانده است . گروهبان با ترس به زبان آمد : - قربان ! فکر می کنید با ما چه می کنند ؟ قربان ، شما مسئول مرگ این بی گناهها هستید . بین آنها پسر برادر من نیز بود . شستم خبردار شد که زنده بودن گروهبان برای من خالی از خطر نیست و چاره ای ندارم جز اینکه با دست و پا کردن حیله ای ، او را هم به همان گروه ملحق کنم . رو به گروهبان کردم : - بیا یک تیر به دستم بزن . من تو را از این وضعیت خطرناک نجات می دهم . گروهبان ، مثل برق ، سلاح را مسلح کرد و یک تیر به دستم زد . از دور چند نفر این صحنه را دیدند . به او گفتم : - به خاطر این کارت ، می خواهم به تو هدیه ای بدهم : - چه هدیه ای ؟ قربان ؟ بلافاصله چهار تیر در سرش شلیک کردم . - باید زودتر از اینها می مردی . لیاقت تو همین است که با این بدبختها باشی ؛ کسانی که مرا رها کردند به جهنم رفتند . به من می گویند تو مسئول مرگ دیگران هستی ! حالا من به تو می گویم تو مسئول مرگ خودت هستی ؛ تو مسئول این وضع هستی . گروهی آمدند و مرا حمل کرده ، با خود بردند . به آنها گفتم : به این خائن نگاه کنید ؛ یک تیر به دستم زد و در عوض ، آسمان او را تیر زد ! نگاه کنید که چه کسانی را برای این کار مهم به خدمت می گیرید ؛ در حالی که در روز روشن خیانت می کنند . یکی از آن عده گفت : قربان ! فرماندهان ره بالا ، عصبانی در مقر هنگ شما نشسته اند . آنان می دانند که الان فرمانده هنگ کجاست ؟ یکی از آنها جواب داد : قربان ، او در مقر جدید هنگ همراه ، با فرماندهان ، منتظر شما هستند . این خبر ، حالت خاصی در قلبم پدید آورد . این جمله که آنها منتظر شما هستند ، چه معنی می تواند داشته باشد و یعنی چه که : آنها در مقر جدید هنگ مستقر هستند ؟! در ضمن صحبت با آنها ؛ متوجه شدم که رزمندگان اسلام پس از آنکه وسایل ویژه الکترونیکی و دستگاه رادار واحد های دیگر را به غنیمت گرفته اند ، تور تسلط خود را بر مقر قدیمی هنگ انداخته و توانسته اند میخ استقرار خود را بکوبند . آنان را از زیر چشم گذراندم . همگی به من نگاه می کردند . انگار در این نگاهها ؛، مقاصد دیگر و راز و رمزهایی نهفته بود که حاضر بودند از من جدا شوند ؛ گویی صید بزرگی به دست آورده اند . گفتم : - گویا نیروهای اسلامی هنوز در حال پیشروی هستند ؟ گفتند : - بله قربان ، آنان از محور دیگری دارند پیشروی می کنند . الان هم بر تپه های پنجوین مستقر شده نیروهای ما در محاصره هستند . بیشتر ارتفاعات نیز به دست ایرانیها افتاده است . می خواستم فرار کنم ؛ اما شک نکردم که گروههای اعدام ، در تعقیب فراریها چشم از کوه و کمر بر نمی دارند . ما از دور ، تعدادی از ایرانیها را دیدیم که داشتند کشته های ما ر ا دفن می کردند و مجروح های ما را به عقب می فرستادند . دیدن این وضعیت که به صورت عجیبی در قلبم جا خوش کرد ، آفاق جدیدی را در برابرم گشود و افکار و تصورات قدیمی ام را پاک کرد . از خودم پرسیدم : - پس چرا رسانه های ما به مردم دروغ می گویند ؟ چرا می گویند : - ایرانیها اسرا را اعدام می کنند ؟ به یکی از آن افراد گفتم : - فکر می کنی این صحنه ها واقعی است ؟ در حالی که شرارت از چشمانش بیرون می ریخت گفت : - تو در واقع تحت تاثیر فرهنگ دوگانه قرار گرفته ای . این مجوسها ، دشمن تمام انسانیت هستند . چطور این کارها را تایید می کنی ؛ - ایرانیها فکر می کنند که این افراد ؛ مجروحان خودشان هستند ! گفتم - اما عجب ! اینها از گروهان من هستند . چهره هایشان برایم آشناست . او که درجه ستوانی داشت و از تکریت بود ، اعتنتایی به جوابم نکرد . گلوله باران متقابل ، صدای شلیک گلوله های مختلف و بالا رفتن ستون های دودی که ناشی از سقوط گلوله ها بر انبارهای مهمات و تدارکات بود و آسمان را به توده انباشته ای از ابر و غبار سیاه تبدیل کرده بود ، هنوز ادامه داشت . حالا تمام انبارهایی که گروهانهای ما در اختیار داشتند ، به دست نیروهای اسلام افتاده بود . ما به طرف مقر هنگ رفتیم و در بین راه ، گاه گاه چشممان به پوتینها ، لباسها و درجه های نظامی عراقی که در گوشه و کنار منطقه پخش شده بود ، افتاد . یکی از آنان گفت : - تا به حال در زندگی ام مانند الان فیلمی از ارتشی شکست خورده ندیده بودم . ترسو ها همه چیز حتی لباسهای زیر خود را در آورده اند . به خدا صدام حق دارد که سر از تن این ترسوها جدا کند . سرعت ضربان قلبم زیاد و زیاد تر می شد و فهمیدم که امروز شکار شده ام . در آمدم : - برادرانم ، وضعیت سختی است . عاملش هم فرمانده هنگ ما است . او بدون نقشه ، نیروهای ما ر ا حرکت داد و گروهان ما به سرعت به هدف هایش رسید . بعد از پیمودن مسیر طولانی عقب نشینی ذلیلانه ، از دور ، نشانه های تجمع نیروهای شکست خورده خودی نمایا ن شد . نیروها در اطراف مقر متروک سابق تجمع کرده بودند و پشت آنها صد ها خود رو ، دهها تانک و درجه دارهای مختلف قرار داشتند که در حال حرکت به این طرف و آن طرف بودند . سربازانی نیز در بین این جمع قرار داشتند که نشانه ذلت و بدبختی بر پیشانی شان حک شده بود . بعضی هایشان هم نیمه عریان ، منتظر سرنوشت سیاه خود بودند . پیشروی نیروهای اسلام از سمت چپ به طرف نیروهای خودی هنوز ادامه داشت و تیپ 805 به فرماندهی سرهنگ ستاد فلاح الشمری در حال مقاومت بود . تا آن ساعت ، موضع عمومی نظامی ثابت نشده بود ؛ به طوری که تلگرامهایی که از آن منطقه می آمد ، اذعان می داشت که : - نیروهای ما در حال جنگ و گریز هستند و بعضی از مواضع خود را در پنجوین از دست داده اند . من وارد اتاق فرماندهی که در اطرافش چند سرباز نگهبان ایستاده بودند ، شدم . فرمانده تیپ گفت : - خوش آمدید دلاوران ! شما ما را رو سفید کردید دلاوران ! فهمیدم که این کلمات ، تمسخر آمیز و هدف از آنها ؛ تهمت زدن به دیگران است . فرمانده تیپ از رهگذر این حرفها می خواست به مهمانان که اغلب آنان از فرماندهان بودند ، بفهماند که آنچه روی داده ، نتیجه اشتباهات فرمانده هنگ و فرماندهان گروهانها است . در این موقعیت ، دست بسته نماندم ؛ زیرا کسی که در چنین موقعیتهایی دست بسته بماند ، در مقابل دیگران قربانی می شود . من می خواستم به مهمانها بفهمانم که به بلای مبارکی در درگیری پاسخ گفته ام و ضمن کشتن هزاران ایرانی و به قتل رساندن اسرای آنان بر مبنای دستور فرماندهی ، اولین فرمانده گروهانی بوده ام که به هدفش دست یافته است . و گفتم : که در این باره نیز مدارک رسمی وجود دارد . فرمانده تیپ با تمام قدرتش فریاد زد : او دروغگوست ، دیوانه است! او را در برابرم بکشید ، اعدامش کنید ! ارتش صدام ، این اهانتها را تحمل نمی کند . من هم محکم جواب دادم : شما مستحق اعدام هستید ؛ فرمانده هنگ ما و تو قربان ، من به بهترین شکل و با تمام وجود فداکاری کردم . مهمانها ! نگاه کنید . یک ترکش از دشمن در دست من است . به پشتم نگاه کنید ، پر از ترکش است . از این موضعگیری ، مهمانها مطئمن شدند که حق با من است . حتی یکی از آنان یعنی سرتیپ ستاد سامر تکریتی – که فرمانده لشکر در شب حمله بود – بلند شد و گفت : این کلت را بگیر و در سر فرمانده هنگ خالی کن . برای من موقعیت غیر طبیعی بود ؛ چرا که هر چه باشد ، با فرمانده هنگ زندگی کرده و مدت طولانی با یکدیگر شریک یک کاسه بودیم . وضعیت سختی بود . به فرمانده هنگ که با چشمانش به دست و پايم افتاده بود ، نگاه کردم ، قطره های اشک بر گونه اش جاری شده بود . به خود گفتم : اگر از این کار سرباز بزنم ، چه خواهد شد ؟ جواب این بود : هر دو با هم اعدام می شوید ! این زندگی چه زشت است ! و این تصورهایی که حتی در قرون وسطی نیز دیده نشده چقدر شرم آور است ! کلت را برداشتم . صحنه های گوناگونی در ذهنم گذشت . همسر فرمانده هنگ که به من متوسل می شد ؛ همسر خودم که فریاد می کشید و چنگ بر صورتش می زد ؛ چهره افسران بلند مرتبه که اگر از این کار خودداری می کردم ، به طرفم شلیک می کردند و ... و صحنه های دیگری که زشت تر از اینها بود . منتظر شدم . کمی صبر کردم تا شاید از تصمیم خود منصرف شوند و به من بگویند : کافی است ، از او گذشتیم . کافی است ، به او زندگی دوباره بخشیدیم . اما فایده ای نداشت . ماهر عبد الرشید که از آنچه در منطقه ما می گذشت ، آگاهی تمام و کمال داشت ، فوری در آنجا حاضر شد و با عصبانیت گفت : بیا ! هی ، بزنش ! بزن ! برای آخرین بار به او نگاه کردم و ماشه کلت را با تمام قدرت فشار دادم ... سه تیر در سینه آن قربانی نشست . به خود می پیچید و فریاد می زد : مرگ بر مجوسها ! زنده باد صدام ! ماهر عبد الرشید به طرفش رفت و گفت : مرگ بر تو و مجوسها ، زنده باد صدام و قهرمانانش ! چیزی نگذشت که نفس واپسین را کشید و خون استفراغ کرد . خواستم موقعیتم را اصلاح کنم ؛ بنا بر این در برابر همه گفتم : من فدای صدام .... فدای وطن ... من گوش به فرمان و اشاره فرماندهی هستم ... زنده باد صدام ، زنده باد وطن ، زنده باد قادسیه ؛ قادسیه همه عربها . دیگر این حرفها تقریبا زرق و برق خود را از دست داده بود ؛ چرا که گلوله باران توپخانه ایران به اهداف اصلی خود رسید ؛ به گونه ای که یکی از گلوله ها بر مقر فرماندهی اصابت کرد و افسرانی چند به قتل رسیدند : سرتیپ ستاد عمر شقیق الراوی سرهنگ ستاد صبحی خزعل المطیری سرهنگ دوم خمیس منارمطلک . سرگرد عزیز صبری البصری سروان نوری احمد هاشم التکریتی در آن روز ، دو قطره اشک از چشمان عبد الرشید بیرون زد که برگشت و گفت : این خونها غیر از خون سروان نوری احمد هاشم که پسر عمویم یود ، برایم اهمیتی ندارد . من آرزو داشتم که او به مناصب بلند مرتبه ای برسد . مرگ بر شما ؛ ایرانیها ! آنگاه به فرمانده تیپ ما – که به این و آن نگاه می کرد و سعی داشت نگاه او را از خود بر گرداند – خیره شد و گفت : تو ، ترسو ! لیاقت زندگی در سایه حکومت صدام را نداری و باید به دوست ذلیل حیله گرت ملحق شوی ... رویش را برگرداند به طرف یکی از افسران محافظش : سروان صفوک ! بله قربان ! این مرد را دستگیر کرده ، دست بسته به بغداد نزد « ابوطحش» بفرستید و به او بگویید : اینها همان افسران دلاوری هستند که در هر جلسه ای که با صدام داری ، به آنها می نازی ! در کمتر از پانزده دقیقه ، چند خودرو به همه چیز مجهز شدند برای آخرین بار به فرمانده تیپ مان نگاه کردم ؛ در همان موقعیتی که آرزویش را می کرد ، قرار داشت . در آن ساعت آرزو کردم ای کاش می مردم و این مناظر فاجعه انگیز را نمی دیدم . خواننده عزیز ، تو هم می توانی تصور کنی یک فرمانده تیپ را، در حالی که دستهایش را بسته اند ، در قسمت عقب خودروی رو باز بدون چادر نشسته و در محاصره سلاح ها و محافظان است . در یک لحظه ، آن مرد وفادار تبدیل شد به ترسویی خائن. و در یک لحظه ، ورق برگشت و فرمانده تیپ ما که سه مدال شجاعت داشت ، تبدیل به مرد توطئه گری شد که قصد خیانت به وطن دارد ؛ در صورتی که او تمام عمرش را در خدمت به فرماندهی سپری کرده بود . به هر حال ، این چیزی است که امروز در سازمان نظامی ای که با مفاهیم طغیانگری و چیزهایی ازاین قبیل احاطه شده ، جریان دارد . درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن , بازدید : 282 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |