فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

گروه اعدام

 

سروان فهمي الربيعي: سر انجام در ساعت 12 ظهر روز دوشنبه ، دستوری که باید صادر می شد ، به دستمان رسید .
اما رزمندگان اسلام ؛ پیشروی خود را در مناطق سید صادق و پنجوین ادامه دادند . شکست ما ، برگ پیروزی را در دست آنها قرار داد و توانستند تمام تپه ها و ارتفاعات را – از جدید و قدیم – در نوردند . آنها که از گروهای مختلفی تشکیل می یافتند ، منسجم بودند و به خصوص با پشتیبانی آتش توپخانه توانستند مواضع دفاعی ما را در هم بکوبند . برای اولین بار بود که من این وضعیت سخت را در زندگی نظامی ام می گذراندم . هنگامی که در خرمشهر بودم ، زندگی طبیعی را از سر گذراندم ؛ اما در اینجا تبدیل به انسانی شده بودم که ترکیب وجودش از غم و اندوه بود.
آن سکوت وحشتناک را صداهای در هم و بر همی شکست . از بین آن صداها ، فریاد الله اکبر ایرانیها به خوبی به گوش می رسید و همزمان با گلوله هایی که به اطراف و پشت ما اصابت می کرد ، مردانی به سویمان خیز بر می داشتند . آنها با بلندگو از ما می خواستند که تسلیم شویم و من فراموش نمی کنم که دوست نداشتم به اسارت در بیایم ؛ من می خواستم در زیر سایه صدام و مدال های دروغینش زندگی کنم .
افکار گوناگونی ناگهان به طرفم حمله ور شدند .
مادرم به من اشاره کرد : .......بیا پسرم ! ..بیا پسرم !.....
صدام ، نگاهش را به من انداخته بود .
بگیر ، این اتومبیل و خانه برای تو ستوان فهمی .......ها .......ها.....ها .....
و معشوقه ام (نهاد) که هر بار به مرخصی می رفتم ، برای دیدن من به منزلمان می آمد و من لحظه های عشق و محبت را با او سپری می کردم ........
در حالی که من از همه طرف با تیرهایی که معلوم نبود از کجا شلیک می شود ، در محاصره بودم ، این افکار در ذهنم چرخ می خورد بله ، تیرهایی که هویتشان مجهول بود ؛ زیرا نیروهای ما با افراد دشمن در هم رفته و جنگ تن به تن شروع شده بود .
وای بر تو سروان ! وای بر تو از این گرداب ! الان گردنت نزدیک لبه چاقو است . به هر حال ، سرت از بدنت جدا خواهد شد ؛ یا به چاقوی صدام ، یا به چاقوی ارتش ایران .
در آن لحظه به یاد آوردم که اعدام اسرای ایرانی چگونه صورت گرفت . ما چند نفر از نیروهای ایرانی را که در حمله شوش به اسارت گرفته بودیم ، سر بریدیم .
ترس و وحشت در دلم خزید . به این نتیجه رسیدم که کشته شدن با یک گلوله ، راحت تر از این است که سرت را از بدن جدا کنند .
سر یکی از سربازها داد کشیدم :
- خواهش می کنم مرا از این زندگی ذلت بار خلاص کن ! فکر نمی کنم که آنجا آنچه را که استحقاق داشته باشم ، در انتظارم باشد .
دسته کم حلق آویز شدن از طناب اعدام در انتظارم است .
آن سرباز که روز قبل اهانت بزرگی از من شنیده بود و بدش نمی آمد که با اعدامم ، انتقام جویی کند ، از این کار سر باز زد .
- قربان ! ما می خواهیم شما را در آن جشن بزرگ ببینیم . می خواهیم بهای قهرمانی های افسانه ای شما را ببینیم . می خواهیم حداقل شراب خوشحالی را به میمنت پیروزی های شجاعانه شما سر بکشیم .
با عصبانیت در آمدم که :
- بس است ! بس است ! زندگی کردن برای شما در این کشور حرام است . غذا و آب و هوای این کشور برای شما حرام است . عشق این کشور از شیرخوارگی در جان من است . شما مستحق همین ذلت هستید .
و بعد با سه شلیک به زندگی اش خاتمه دادم .
آنهایی که به طرف نیروهای ایران حرکت کرده بودند و حتی قصد داشتند به طور رسمی پناهنده شوند ، برگشتند . سلاح را به طرف آنها گرفته ، یک نفرشان را زدم . یکی از سربازان برای مطمئن شدن از مرگ او ، به بالای سرش رفت و سه تیر در سر آن بیچاره که از درد به خود می پیچید ، خالی کرد . سپس آن سرباز در حین بازگشت می گفت :
- قربان ، پیروز شدیم .
به منطقه ای که هنگ ، همراه با نیروهای تار ومار شده ، در آنجا اطراق کرده بود ، حسابی نزدیک شدیم . نیروهای ضد حمله نیز که از افراد گارد ریاست جمهوری و کماندوهای سپاه اول تشکیل یافته بود ، در همان منطقه بودند .
من هوشیارانه و با برنامه سعی کردم از دست گروهان خلاص شوم .
به همبین خاطر رو به افرادم کردم و گفتم :
- بروید آنجا و مرا با گروهبان صبری عوده تنها بگذارید .
آنها فکر کردند که چه شانس بزرگی نصیبشان شده و چیزی نگذشت که به طرف نیروهای خودی – یعنی محل استقرار هنگ – فرار کردند ؛ اما گروههای اعدام با رگبار آتش از آنها استقبال کردند و هنوز که هنوز است ، جسدشان در همان منطقه بر زمین مانده است .
گروهبان با ترس به زبان آمد :
- قربان ! فکر می کنید با ما چه می کنند ؟ قربان ، شما مسئول مرگ این بی گناهها هستید . بین آنها پسر برادر من نیز بود .
شستم خبردار شد که زنده بودن گروهبان برای من خالی از خطر نیست و چاره ای ندارم جز اینکه با دست و پا کردن حیله ای ، او را هم به همان گروه ملحق کنم . رو به گروهبان کردم :
- بیا یک تیر به دستم بزن . من تو را از این وضعیت خطرناک نجات می دهم .
گروهبان ، مثل برق ، سلاح را مسلح کرد و یک تیر به دستم زد . از دور چند نفر این صحنه را دیدند . به او گفتم :
- به خاطر این کارت ، می خواهم به تو هدیه ای بدهم :
- چه هدیه ای ؟ قربان ؟
بلافاصله چهار تیر در سرش شلیک کردم .
- باید زودتر از اینها می مردی . لیاقت تو همین است که با این بدبختها باشی ؛ کسانی که مرا رها کردند به جهنم رفتند . به من می گویند تو مسئول مرگ دیگران هستی ! حالا من به تو می گویم تو مسئول مرگ خودت هستی ؛ تو مسئول این وضع هستی .
گروهی آمدند و مرا حمل کرده ، با خود بردند . به آنها گفتم :
به این خائن نگاه کنید ؛ یک تیر به دستم زد و در عوض ، آسمان او را تیر زد ! نگاه کنید که چه کسانی را برای این کار مهم به خدمت می گیرید ؛ در حالی که در روز روشن خیانت می کنند .
یکی از آن عده گفت :
قربان ! فرماندهان ره بالا ، عصبانی در مقر هنگ شما نشسته اند .
آنان می دانند که الان فرمانده هنگ کجاست ؟
یکی از آنها جواب داد :
قربان ، او در مقر جدید هنگ همراه ، با فرماندهان ، منتظر شما هستند .
این خبر ، حالت خاصی در قلبم پدید آورد . این جمله که آنها منتظر شما هستند ، چه معنی می تواند داشته باشد و یعنی چه که : آنها در مقر جدید هنگ مستقر هستند ؟!
در ضمن صحبت با آنها ؛ متوجه شدم که رزمندگان اسلام پس از آنکه وسایل ویژه الکترونیکی و دستگاه رادار واحد های دیگر را به غنیمت گرفته اند ، تور تسلط خود را بر مقر قدیمی هنگ انداخته و توانسته اند میخ استقرار خود را بکوبند .
آنان را از زیر چشم گذراندم . همگی به من نگاه می کردند . انگار در این نگاهها ؛، مقاصد دیگر و راز و رمزهایی نهفته بود که حاضر بودند از من جدا شوند ؛ گویی صید بزرگی به دست آورده اند .
گفتم :
- گویا نیروهای اسلامی هنوز در حال پیشروی هستند ؟
گفتند :
- بله قربان ، آنان از محور دیگری دارند پیشروی می کنند . الان هم بر تپه های پنجوین مستقر شده نیروهای ما در محاصره هستند . بیشتر ارتفاعات نیز به دست ایرانیها افتاده است .
می خواستم فرار کنم ؛ اما شک نکردم که گروههای اعدام ، در تعقیب فراریها چشم از کوه و کمر بر نمی دارند . ما از دور ، تعدادی از ایرانیها را دیدیم که داشتند کشته های ما ر ا دفن می کردند و مجروح های ما را به عقب می فرستادند .
دیدن این وضعیت که به صورت عجیبی در قلبم جا خوش کرد ، آفاق جدیدی را در برابرم گشود و افکار و تصورات قدیمی ام را پاک کرد . از خودم پرسیدم :
- پس چرا رسانه های ما به مردم دروغ می گویند ؟ چرا می گویند :
- ایرانیها اسرا را اعدام می کنند ؟
به یکی از آن افراد گفتم :
- فکر می کنی این صحنه ها واقعی است ؟
در حالی که شرارت از چشمانش بیرون می ریخت گفت :
- تو در واقع تحت تاثیر فرهنگ دوگانه قرار گرفته ای . این مجوسها ، دشمن تمام انسانیت هستند . چطور این کارها را تایید می کنی ؛ - ایرانیها فکر می کنند که این افراد ؛ مجروحان خودشان هستند ! گفتم
- اما عجب ! اینها از گروهان من هستند . چهره هایشان برایم آشناست .
او که درجه ستوانی داشت و از تکریت بود ، اعتنتایی به جوابم نکرد .
گلوله باران متقابل ، صدای شلیک گلوله های مختلف و بالا رفتن ستون های دودی که ناشی از سقوط گلوله ها بر انبارهای مهمات و تدارکات بود و آسمان را به توده انباشته ای از ابر و غبار سیاه تبدیل کرده بود ، هنوز ادامه داشت . حالا تمام انبارهایی که گروهانهای ما در اختیار داشتند ، به دست نیروهای اسلام افتاده بود .
ما به طرف مقر هنگ رفتیم و در بین راه ، گاه گاه چشممان به پوتینها ، لباسها و درجه های نظامی عراقی که در گوشه و کنار منطقه پخش شده بود ، افتاد .
یکی از آنان گفت :
- تا به حال در زندگی ام مانند الان فیلمی از ارتشی شکست خورده ندیده بودم . ترسو ها همه چیز حتی لباسهای زیر خود را در آورده اند . به خدا صدام حق دارد که سر از تن این ترسوها جدا کند .
سرعت ضربان قلبم زیاد و زیاد تر می شد و فهمیدم که امروز شکار شده ام . در آمدم :
- برادرانم ، وضعیت سختی است . عاملش هم فرمانده هنگ ما است . او بدون نقشه ، نیروهای ما ر ا حرکت داد و گروهان ما به سرعت به هدف هایش رسید .
بعد از پیمودن مسیر طولانی عقب نشینی ذلیلانه ، از دور ، نشانه های تجمع نیروهای شکست خورده خودی نمایا ن شد . نیروها در اطراف مقر متروک سابق تجمع کرده بودند و پشت آنها صد ها خود رو ، دهها تانک و درجه دارهای مختلف قرار داشتند که در حال حرکت به این طرف و آن طرف بودند .
سربازانی نیز در بین این جمع قرار داشتند که نشانه ذلت و بدبختی بر پیشانی شان حک شده بود . بعضی هایشان هم نیمه عریان ، منتظر سرنوشت سیاه خود بودند .
پیشروی نیروهای اسلام از سمت چپ به طرف نیروهای خودی هنوز ادامه داشت و تیپ 805 به فرماندهی سرهنگ ستاد فلاح الشمری در حال مقاومت بود . تا آن ساعت ، موضع عمومی نظامی ثابت نشده بود ؛ به طوری که تلگرامهایی که از آن منطقه می آمد ، اذعان می داشت که :
- نیروهای ما در حال جنگ و گریز هستند و بعضی از مواضع خود را در پنجوین از دست داده اند .
من وارد اتاق فرماندهی که در اطرافش چند سرباز نگهبان ایستاده بودند ، شدم . فرمانده تیپ گفت :
- خوش آمدید دلاوران ! شما ما را رو سفید کردید دلاوران !
فهمیدم که این کلمات ، تمسخر آمیز و هدف از آنها ؛ تهمت زدن به دیگران است . فرمانده تیپ از رهگذر این حرفها می خواست به مهمانان که اغلب آنان از فرماندهان بودند ، بفهماند که آنچه روی داده ، نتیجه اشتباهات فرمانده هنگ و فرماندهان گروهانها است . در این موقعیت ، دست بسته نماندم ؛ زیرا کسی که در چنین موقعیتهایی دست بسته بماند ، در مقابل دیگران قربانی می شود .
من می خواستم به مهمانها بفهمانم که به بلای مبارکی در درگیری پاسخ گفته ام و ضمن کشتن هزاران ایرانی و به قتل رساندن اسرای آنان بر مبنای دستور فرماندهی ، اولین فرمانده گروهانی بوده ام که به هدفش دست یافته است . و گفتم : که در این باره نیز مدارک رسمی وجود دارد .
فرمانده تیپ با تمام قدرتش فریاد زد :
او دروغگوست ، دیوانه است! او را در برابرم بکشید ، اعدامش کنید ! ارتش صدام ، این اهانتها را تحمل نمی کند .
من هم محکم جواب دادم :
شما مستحق اعدام هستید ؛ فرمانده هنگ ما و تو قربان ، من به بهترین شکل و با تمام وجود فداکاری کردم . مهمانها ! نگاه کنید . یک ترکش از دشمن در دست من است . به پشتم نگاه کنید ، پر از ترکش است .
از این موضعگیری ، مهمانها مطئمن شدند که حق با من است . حتی یکی از آنان یعنی سرتیپ ستاد سامر تکریتی – که فرمانده لشکر در شب حمله بود – بلند شد و گفت :
این کلت را بگیر و در سر فرمانده هنگ خالی کن .
برای من موقعیت غیر طبیعی بود ؛ چرا که هر چه باشد ، با فرمانده هنگ زندگی کرده و مدت طولانی با یکدیگر شریک یک کاسه بودیم .
وضعیت سختی بود . به فرمانده هنگ که با چشمانش به دست و پايم افتاده بود ، نگاه کردم ، قطره های اشک بر گونه اش جاری شده بود .
به خود گفتم : اگر از این کار سرباز بزنم ، چه خواهد شد ؟ جواب این بود : هر دو با هم اعدام می شوید ! این زندگی چه زشت است ! و این تصورهایی که حتی در قرون وسطی نیز دیده نشده چقدر شرم آور است !
کلت را برداشتم . صحنه های گوناگونی در ذهنم گذشت .
همسر فرمانده هنگ که به من متوسل می شد ؛ همسر خودم که فریاد می کشید و چنگ بر صورتش می زد ؛ چهره افسران بلند مرتبه که اگر از این کار خودداری می کردم ، به طرفم شلیک می کردند و ... و صحنه های دیگری که زشت تر از اینها بود .
منتظر شدم . کمی صبر کردم تا شاید از تصمیم خود منصرف شوند و به من بگویند : کافی است ، از او گذشتیم . کافی است ، به او زندگی دوباره بخشیدیم . اما فایده ای نداشت .
ماهر عبد الرشید که از آنچه در منطقه ما می گذشت ، آگاهی تمام و کمال داشت ، فوری در آنجا حاضر شد و با عصبانیت گفت :
بیا ! هی ، بزنش ! بزن !
برای آخرین بار به او نگاه کردم و ماشه کلت را با تمام قدرت فشار دادم ... سه تیر در سینه آن قربانی نشست . به خود می پیچید و فریاد می زد : مرگ بر مجوسها ! زنده باد صدام !
ماهر عبد الرشید به طرفش رفت و گفت :
مرگ بر تو و مجوسها ، زنده باد صدام و قهرمانانش !
چیزی نگذشت که نفس واپسین را کشید و خون استفراغ کرد .
خواستم موقعیتم را اصلاح کنم ؛ بنا بر این در برابر همه گفتم :
من فدای صدام .... فدای وطن ... من گوش به فرمان و اشاره فرماندهی هستم ... زنده باد صدام ، زنده باد وطن ، زنده باد قادسیه ؛ قادسیه همه عربها .
دیگر این حرفها تقریبا زرق و برق خود را از دست داده بود ؛ چرا که گلوله باران توپخانه ایران به اهداف اصلی خود رسید ؛ به گونه ای که یکی از گلوله ها بر مقر فرماندهی اصابت کرد و افسرانی چند به قتل رسیدند :
سرتیپ ستاد عمر شقیق الراوی
سرهنگ ستاد صبحی خزعل المطیری
سرهنگ دوم خمیس منارمطلک .
سرگرد عزیز صبری البصری
سروان نوری احمد هاشم التکریتی

در آن روز ، دو قطره اشک از چشمان عبد الرشید بیرون زد که برگشت و گفت :
این خونها غیر از خون سروان نوری احمد هاشم که پسر عمویم یود ، برایم اهمیتی ندارد . من آرزو داشتم که او به مناصب بلند مرتبه ای برسد . مرگ بر شما ؛ ایرانیها !
آنگاه به فرمانده تیپ ما – که به این و آن نگاه می کرد و سعی داشت نگاه او را از خود بر گرداند – خیره شد و گفت :
تو ، ترسو ! لیاقت زندگی در سایه حکومت صدام را نداری و باید به دوست ذلیل حیله گرت ملحق شوی ...
رویش را برگرداند به طرف یکی از افسران محافظش :
سروان صفوک !
بله قربان !
این مرد را دستگیر کرده ، دست بسته به بغداد نزد « ابوطحش» بفرستید و به او بگویید : اینها همان افسران دلاوری هستند که در هر جلسه ای که با صدام داری ، به آنها می نازی !
در کمتر از پانزده دقیقه ، چند خودرو به همه چیز مجهز شدند برای آخرین بار به فرمانده تیپ مان نگاه کردم ؛ در همان موقعیتی که آرزویش را می کرد ، قرار داشت . در آن ساعت آرزو کردم ای کاش می مردم و این مناظر فاجعه انگیز را نمی دیدم .
خواننده عزیز ، تو هم می توانی تصور کنی یک فرمانده تیپ را، در حالی که دستهایش را بسته اند ، در قسمت عقب خودروی رو باز بدون چادر نشسته و در محاصره سلاح ها و محافظان است . در یک لحظه ، آن مرد وفادار تبدیل شد به ترسویی خائن. و در یک لحظه ، ورق برگشت و فرمانده تیپ ما که سه مدال شجاعت داشت ، تبدیل به مرد توطئه گری شد که قصد خیانت به وطن دارد ؛ در صورتی که او تمام عمرش را در خدمت به فرماندهی سپری کرده بود .
به هر حال ، این چیزی است که امروز در سازمان نظامی ای که با مفاهیم طغیانگری و چیزهایی ازاین قبیل احاطه شده ، جریان دارد . 


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 282
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 332 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,433 نفر
بازدید این ماه : 1,076 نفر
بازدید ماه قبل : 3,616 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک