فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مرگ سخت

 

سروان فهمي الربيعي: ارتفاعات حاج عمران مورد حمله شیمیایی عراق قرار گرفت. نیروهای از همه جا بی خبر تا شنیدند عراق شیمیایی زده است به جای فرار از سنگر به داخل سنگر پناه می بردند و به جای رفتن روی ارتفاعات، از روی کوه پایین می آمدند، به جای استفاده نکردن از آب آلوده دست و صورتشان را با آب آلوده می شستند تا سوزش را کم کنند ...
یک ماه از پایان یافتن حمله ایرانیها، تیپ، دوره شکست خود را می گذراند که سرهنگ ستاد احمد سلمان العماری به فرماندهی آن منصوب شد . این سرهنگ که آرزوهای غیر واقعی را در سر می پروراند، گاهی دستورهایی برای تبدیل شدن تیپ پیاده ما به یک تیپ کماندویی صادرمی کرد و سر انجام نیز نامه ای به فرماندهی نوشت که جواب آمد :
- تیپ شما هیچ ویژگی نداشته، لیاقت تحقق آن را نیز ندارد.
بعد از این جواب، او با من به شور و مشورت پرداخت:
- ستوان فهمی! نظرت چیست که از فرماندهی اجازه حمله به مواضع ایرانیها را بگیریم؟
برای لحظه ای ساکت شده چیزی نمانده بود که بزنم زیر خنده؛ اما به زور خودم را نگه داشتم تا اینکه فرمانده تیپ به حرف آمد:
- این سکوت برای چیست؟ چرا جواب نمی دهی؟
گفتم :
- قربان ! فرمانده تیپ و فرمانده هنگ سابق ما نیز همین بلندپروازیها را داشتند و هنگامی که می خواستند آنها را به طور قانونی بر روی زمین اجرا کنند؛ سرنوشتشان با اعدام پایان یافت.
به خود آمد. در حالی که چشمهایش درشت شده بود و دستهایش می لرزید، گفت :
- چرا ؟ چرا ؟
- بله قربان، فرمانده هنگ که تمام تلاشش رسیدن به درجه و مدال شجاعت بود، در برابر همه اعدام شد .
دیگر فرمانده تیپ دست از بلند پروازیهایش برداشت و به دنبال راهی می گشت که او را از اعدام یا عقوبت زندان دور کند. از آن به بعد بیشتر فکرش شده بود انتقال از تیپ به عقبه !
ادامه دادم که :
- جناب فرمانده! ایرانیها در جنگ، خیلی قوی هستند . من قدرت آنان را در کوههای سید صادق دیدم که پیشروی می کنند و تو گویی بر شانه های مرگ می رقصند، مرگ از آنان می ترسید و به سوی ما می آمدند و بر ما مسلط شدند .
از آن دیدار به بعد ، فرمانده تیپ فقط به دنبال راهی برای رهایی و فرار به عقبه بود؛ اما نه واسطه ها و نه فعالیتهای شخصی ، هیچ کدام نتوانستند کاری برایش انجام بدهند. او در سایه جو خاصی که منطقه در آن به سر می برد، یعنی تصمیمهای کشنده رهبری عراق برای محدود کردن نفوذ نیروهای اسلامی ، سر گردان ماند .

کمی بعد ، در آن منطقه ، عملیات کوچکی انجام شد که به تفصیل به شرحش می پردازم :
در روز سه شنبه 16/4/ 1985، کوههای بلغه شاهد شدیدترین درگیری در این منطقه بود و دلیل اول آن نیز این بود که رزمندگان اسلام با مغتنم شمردن فرصتهای سابق، به اعزام گروهانهای نفوذی و شلیک خمپاره اقدام کردند و با تکرار این حالت، جوی ترسناک در قلعه دیزه و رانیه به وجود آمد اهالی ، صحبت از آینده مجهول مناطقشان می کردند.

این شرایط، فرماندهی نظامی عراق را مجبور کرد که برای راندن نیروهای اسلامی از منطقه و ایجاد کمربند امنیتی ، دست به عملیاتی بزند که "سرگرد صدام لازم" برای این عملیات داوطلب شد. فرمانده تیپ با من تماس گرفت و گفت :
- فرمانده لشکر با من تماس گرفته و گفته از شما یک هنگ خوب برای شرکت در این عملیات می خواهم .
و اضافه کرد :
- هنگهای تیپ را با توجه به قدرت آنها بررسی کرده و تنها در هنگ شما، این قدرت را یافته ام ، چه می گویی؟
با سردی جواب دادم :
- بله قربان ! من در اختیار دستور شما هستم .
باید بگویم که هوا در آن روزها خیلی سرد بود و هر اقدامی در شرایط استثنایی آنجا که طبیعت پیچیده کوهستانی داشت، خالی از دشواری نبود. کوههای بلغه در امتداد سلسله کوههای هیرو که به منطقه دارخوین قلعه دیزه متصل می شود ، قرار داشت .
من با کمک گرفتن از سربازان هنگهای دیگر که از قبل آنان را می شناختم و نسبت به شجاعتشان آگاه بودم ، افراد زیر فرمانم را آماده کردم .

چهره های همه، از آینده مبهم، زرد رنگ شده بود و خود من نیز نایی برای خوردن و نوشیدن نداشتم و به تنها چیزی که می اندیشیدم ، فرار از درگیری بود .
در ساعت 11 صبح به منطقه درگیری رسیدیم . در آنجا، سرتیپ ستاد نبیل الربیعی و بسیاری از افسران ستاد حضور داشتند که از جمله آنان می توانم به سرتیپ ستاد عبدالجواد ذنون، هشام الفخری و ماهر عبدالرشید اشاره کنم .
هنگامی که دیدند کامیونها پر از نیرو است، یکی از نیروهای دژبان را فرستادند و او آمد و گفت:
- جناب فرمانده! فرمانده لشکر شما را احضار کرده است .
در حالی که قلبم پر از ترس بود، از جیپ پایین پریده، به سرعت خودم را به فرمانده رساندم . او گفت :
- طبعا شما به منطقه آشنایی ندارید.
به سرعت جواب دادم :
- بله، درست است قربان؛ برای اینکه تیپ ما به تازگی وارد این منطقه شده است .
او خیلی سریع به تشریح منطقه پرداخته، سعی کرد همه امور را با عصایی که در دست داشت و با اشاره به قطعه زمینی که نقشه منطقه عملیات بر آن رسم شده بود، توضیح دهد. سپس گفت:
-این کامیونها را به منطقه بلغه خواهی برد. در نیمه راه، کامیونها بر می گردند و از آنجا پیاده حرکت می کنید تا سرگرد صدام لازم را بیابید. او همه چیز را برای شما توضیح می دهد .
قبل از اینکه کامیونها راه بیفتند، خودروهایی که با چادر پوشیده شده بود و سلاح های ممنوعه را حمل می کردند که بیشتر به نظر می رسید شیمیایی باشند و همچنین خودروهایی که توپخانه لشکرهای گارد ریاست جمهوری را حمل می کردند ، به اضافه هلیکوپترهای شناسایی در پرواز بودند .
به خود گفتم : به خدا قسم ، درگیری بزرگی خواهد بود .
روز زمستانی بود و باد تندی همراه با قطره های باران در حال وزیدن بود . سربازان داخل کامیونها ، منتظر صدور فرمان مناسب برای بازگشت بودند گاهی شخصا کنجکاوی به خرج می دادند تا از اخبار مطلع شوند . من در گوش راننده زمزمه کردم :
- غلط نکنم ، این درگیری ، پشت هنگ ما را خواهد شکست .
دهانش را باز کرد و گفت :
- جناب فرمانده ، ما نمی خواهیم شما را از دست بدهیم . قربان ! شما بهترین افسر تیپ هستید .
همزمان با به راه افتادن کاروان کامیونها که بر پیشانی خود ، بار نجوا و درد را حمل می کردند، خودروی کوچکی که بلندگوی بزرگی بر آن نصب شده بود ، به راه افتاد و در طول راه به تشویق و تشجیع پرداخت :
- خوش آمدید رزمندگان ! خوش آمدید دلاوران ! به پیش ! شما سربازان صدام حسین ، قهرمان بیباک هستید ؛ نابودشان کنید ! به آتـش بکشیدشان! نگذارید یک نفر از آنان نجات پیدا کند.
و بعد ، موسیقی های عشقی پخش کرد که سعدی الحلی آواز می خواند : "خدا با توست ، ای آزادیبخش"!
افکارم به هتل الرشید پرواز کرد و اینکه چگونه روزهایی را که شیرینی خاصی داشت ، درآنجا گذراندم ؛ آن مونس ها و شراب فراوان و موسیقی های گوشنواز که چون شرایط اجاره می داد ، در آن شبها تا صبح به شب زنده داری می پرداختم ...
چرتم را یک گلوله ایرانی که در نزدیکی ستون افتاد، پاره کرد . راننده می خواست بایستد که من به او اجازه نداده ، گفتم :
- ایستادن یعنی زیاد شدن خسارتها .
ستون شروع کرد به جلو رفتن تا اینکه به منطقه موردنظر رسیدیم و دژبانها با دیدن ما گفتند .
- قربان ! اینجا مکان شماست . خودرو ها ، آنجا بروند .
سربازها از پشت کامیونها پیاده شده ، در طی نیم ساعت ، همه کارها بدون وارد شدن خسارت پایان یافت .
سرگرد صدام لازم به من گفت :
- سروان فهمی ! تو از جناح چپ حرکت کرده ، ارتفاعات 2450 را اشغال می کنی و آتشبار 36 ، پشتیبان تو و گروهانی از نیروهای مخصوص ، در احتیاط تو هستند ... امشب ، شب حمله است ... و باید امور فنی واحدت را منظم بکنی و ما با بیسیم، خبر آماده باش را به تو می دهیم.
به چیزی احتیاج داری، سروان؟
گفتم :
- من به افراد مهندسی و قاطر برای حمل نیاز دارم .
سرگرد ، حرفش را پی گرفت :
- فراموش کردم ، سروان ! اگر کشته و مجروح داشتید ، نقطه تخلیه شماره یک در این مکان است ( با عصایش ، دایره ای را در داخل مربعی بر روی زمبن مشخص کرد).
و سپس گفت :
- بله ، برایت قاطر و افراد مهندسی نیز آماده کرده ایم و در هنگام عقب نشینی نیز از سلاح شیمیایی استفاده می کنیم .
می خواستم پیرامون سلاح شیمیایی با او یکی بدو کنم ؛ اما می دانستم که بی فایده است و از نظرم بر گشتم ، چرا که نمی خواستم مزدور باشم . آنان هر کسی را که به سلاح شیمیایی اعتراض می کرد ، مزدور می نامیدند.
حرکت به طرف نیروهای ایرانی که در ارتفاعات بلغه سنگر گرفته بودند، آغاز شد . سرگرد صدام لازم ، فرماندهی یکی از نیروهای ویژه نیروهای را به عهده داشت که برای هر حادثه ای آماده بود .
پس از یک ساعت پیشروی ، سرگرد شروع به عقب نشینی کرده ، به سرهنگ گفت :
- جناب فرمانده ! من نمی توانم از این سمت پیشروی کنم ؛ برای این که پیشروی از این سمت یعنی خود کشی .
گویا سرهنگ ، منظور صدام لازم را فهمید ، با اصرار بر پیشروی گفت :
- اگر از جایت یک قدم عقب نشینی کنی ، اعدام خواهی شد . تو که ادعای شجاعت می کنی ، این آزمایشی است برای نشان دادن مصداق آن .
صدام لازم گفت :
- بنابراین قربان، از شما می خواهم که سلام مرا به رئیس جمهور برسانید و از او بخواهید که خانواده ام را مورد حمایت قرار دهد .


در ساعت 4 صبح ، نیروهای تحت فرماندهی من توانست سمت چپ کوههای بلغه را به اشغال در آورد که دلیل آن ، تغییر مواضع نیروهای اسلامی بود .و اما در سمت راست که نیروهای صدام لازم در آنجا قرار داشتند ، درگیری بسیار شدیدی روی داد .
آنان به مواضعی که برایشان تعیین شده بود ، رسیدند و درگیری خیلی نزدیکی بین آنها و رزمندگان اسلام پیش آمد که بیشتر دسته ها از نارنجک دستی استفاده کردند . آسان می توان تصور کرد که چه صحنه داغ و گرمی در آن ساعتها وجود داشته است :
قطره های باران ، وزش بادهای قوی و آمیخته شدن قطره های باران با خاک . در همین اوضاع ، نیروهای ما می خواستند از ارتفاعات بالا بروند . بسیار مشخص است که این کار برای نیروهای صدام لازم غیر ممکن بود .
ما وضعیت آنها را در حالی که در مواضع خود قرار داشتیم ، می دیدیم . جسد نیروهای صدام لازم به دره ها پرت می شد تا اینکه سر انجام داد یکی از افسران به نام سروان مصطقی احمد العبودی لازم در آمد .
الله اکبر سرگرد صدام ! الله اکبر از تو و افکار وحشی ات !
و چیزی نگذشت که گلوله ای از کلت صدام در بدنش نشست و جسدش به دره پرتاب شد .
در چنین موقعیتی ، سربازان شروع کردند به دزدکی فرار کردند ، که سرگرد سرشان داد کشید :
اگر یک نفر به طرف عقب حرکت کند ، خودش و خانواده اش و عشیره اش کشته خواهند شد .
او راست می گفت ؛ زیرا اخباری که از قبل از شروع حمله پخش شده بود ، حکایت از آن داشت که اگر کسی از جبهه عقب نشینی کند ، فرمانده مستقیمش حق دارد که در میدان جنگ و بدون گرفتن دستور رسمی از فرماندهی ، او را اعدام کند .
در همین لحظات ، درگیری ، با به کار گیری تمام سلاحها و استفاده از خمپاره انداز به شکل فراوان ادامه داشت و من سرگرد لازم را دیدم که فریاد می زد :
خدا با شماست سربازان . صدام ، رهبر است . خدا با شماست سربازان حق .
اما در همین موقعیت و در همان لحظه فریاد زدن ، تیری از یک قناصه زن ایرانی که خیلی خوب نیز نشانه گیری کرده بود ، در سرش جای گرفت و سرگرد در جا کشته شد و با کشته شدن او ، موقعیت دگر گون شده ، سستی در سازمان نیروها راه یافت .
فرماندهی نیروها به سرهنگ دوم ستاد بارق حاج حنطه سپرده شد که سرهنگ دوم علی حسین ، فرمانده کماندوهای ، سپاه اول ، او را کمک می کرد .
شب از راه رسید ... در حالی که رزمندگان اسلام ، نیروهای کمکی به منطقه می فرستادند ، نیروهای ما نیز به پیشروی ادامه می دادند . در همین درگیری ، سه هلیکوپتر ما با مقاومت رزمندگان ایرانی سقوط کرد . در طی درگیریهای سنگینی که منطقه نظیر آن را ندیده بود ، نیروهای علی حسین توانستند سمت راست ارتفاعات بلغه را به تصرف در آورند ؛ در حالی که بعد از مجروح شدن سرهنگ دوم ستاد بارق حاج حنطه ، نیروهایش نیز درگیر بودند و پس از اشغال کامل منطقه نیز شایعه ها پیرامون مرگ او دور می زد .
با به تصرف در آمدن ارتفاعات بلغه ، نیروهای ما روش دفاع فوری را در پیش گرفتند . این روش ، در ضرورت حفر سریع مواضع ، همراه با توزیع اسلحه و عدم توجه به جوانب سازماندهی های دیگر ، به اضافه تاکید بر ضرورت عقب نشینی در لحظه مناسب خلاصه می شود . از رادیو ، تلویزیون و روزنامه ها ، تصویر و خبر مجالس جشن و سرور به مناسبت اینکه ارتش توانسته بود ارتفاعات بلغه را آزاد کند ، دیده و خوانده می شد .
ما دو روز در آن منطقه ماندیم ؛ اما نه برایمان غذا آمد و نه ساز و برگ .
کاروان تدارکات و غذا بوسیله توپخانه ایران هدف قرار گرفته بود و پس از اینکه دو روز بی غذایی را تحمل کردیم ، شروع به تجسس در بین درختها کرده ، از ته مانده غذاهای ایرانی که تن ماهی یا گوشت بود ، استفاده کردیم و آنها را با حسرت لیسیدیم . سربازها با دیدن قوطیهای ماهی و گوشت ، حسرت می خوردند که کار قهرمانان شده به دنبال قوطی کنسرو گشتن !
در روز جمعه برابر با 19/ 4/ 1985 سربازان ما در انتظار فرمان عقب نشینی به سر می بردند ؛ بخصوص که ترس بر دلهای ما سایه انداخته و هیچ کس نمی توانست آن را از خود براند ؛ نه تبلیغات ، نه سرود ، نه شعر ، نه رادیو ، نه تلویزون ، نه صدام . مهم این بود که پاها و دلها به محض به دست آوردن اجازه عبور از خطوط سرخ ، آماده فرار بودند ؛ در حالی که به نظر می رسید هیچ شانسی برای عقب نشینی وجود نداشت .
بعد از دو روز خوشحالی از پیروزی های تقلبی ، رزمندگان اسلام در ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه روز جمعه ، دست به یک مانور نظامی در دامنه های ارتفاعات پنجوین زدند . این مانورها باعث شد که نیروهای اختیار و از جمله نیروهای ویژه و کماندویی ، منطقه را ترک کرده ، فقط هنگ ما به اضافه یک هنگ دیگر از کماندوها در آن ارتفاعات باقی بمانند . برداشت فرماندهی نادان ما از آن مانور ها این بود که ایرانیها قصد اشغال تعداد زیادی از ارتفاعات پنجوین را دارند و به هیچ وجه معتقد نبودند که فقط یک مانور محض در کار است که هدف از آن عقب نشینی هر چه بیشتر نیروها از منطقه است .
در ساعت 9 ؛ رزمندگان اسلام همراه با پخش سرودهای اسلامی ، به طرف ما پیشروی کردند و نیروهای ما نیز آن پیشروی را سد کرده ، قصد داشتند آن را تبدیل به شکست کنند . یک سرباز فریاد می زد :
مرگ بر شما ! مرگ بر شما !
اما تیر اندازی هیچ فایده ای نداشت . توپخانه با قدرت وارد عمل شد و من دیدم که بسیاری از خودروها و انبارهای مهمات ایرانیها به آتش کشیده شدند .
در آن لحظات ، تنها چیزی که به ذهنم رسید ، سلامت خود و فرار از آن گرداب کشنده بود . رزمندگان اسلام به پیشروی خود به سمت ما ادامه داده ، در مقابل نیز نیروهای کمکی هم به ما رسیدند و همراه با توپخانه ، هواپیماهای نیروی هوایی با شلیک گلوله های آتش زا به شکل وسیعی به نابودی منطقه مبادرت ورزیدند .

تماسها از طریق بیسیم ادامه داشت و قطع نشده بود . در همین شرایط ، سرهنگ ستاد نبیل الربیعی با من تماس گرفت :
سروان فهمی !
بله ، قربان !
کارها چطور پیش می رود سروان !
تا این ساعت خوب پیش رفته و نیروهای ایرانی به خطوط ما نزدیک شده اند .
احتیاج به پشتیبانی دارید ؟
بله قربان . خطوط اول ما با نیروهای ایرانی درگیر بوده و تا الان مقاومت کرده اند .
اگر احتیاجی به پشتیبانی توپخانه ای یا هوایی دارید ، آماده است .
ما پیروز می شویم جناب فرمانده ؛ نیروهای ایرانی شکست خواهند خورد .
بلافاصله در پایان گفت و گو ، نیروهای اسلام ، به خطوط اول ما حمله کردند و این موضوع را فرماندهی نمی دانست . ایرانیها با پیشروی سریع ، به طرف مواضع دیگر به راه افتادند و تمام تلاش آنها این بود که قبل از صبح ، اهداف خود را به تصرف در آورند . هنگامی که نیروهای ایران به اولین مواضع ما رسیدند ، من با سرهنگ ستاد نبیل الربیعی که فرمانده عملیات ارتفاعات بلغه نیز بود ، تماس گرفتم :
قربان ! ... شما با حمله سنگین ایرانیها ، نیروهای خط اول عقب نشینی کردند .
چرا عقب نشینی کردید ؟
قربان ! با تصمیم نظامی من عقب نشینی کردیم . من موقعیت را سنجیدم و دستور عقب نشینی را صادر کردم .
از جا در رفت و فریاد زد :
تو کی هستی ؟ تا چه رسد به اینکه موقعیت را بسنجی ؟ آیا ما اینجا نشسته این که گوسفند ها را چوپانی کنیم ؟ تصمیم عقب نشینی نیروهای خط اول ، تصمیمی است که شخصا عواقب آن را به گردن خواهی گرفت و من درخواست تشکیل شورای تحقیقی برای روشن شدن آن خواهیم کرد .
این آخرین مکالمه با فرمانده عملیات بود که صدای تف انداختنش را در بیسیم شنیدم و به زبان آوردن سخن مشهورش : نادان !
نیروها که یک به یک کشته می شدند . صدایی شنیدم . به طرفش که نزدیک شدم ، دیدم بیسیم چی ام است . او خواهش کنان می گفت :
قربان خواهش می کنم ! قربان ، می خواهم با شما بیایم ... مرا رها نکنید ... من خواهم مرد ، قربان !
در حالی که او نفس نفس می زد ، با قدرت ، خودم را از دستش جدا کردم و خطاب به نیروهایم فریاد زدم :
بجنگید ! بجنگید ! بارک الله ! نیروهای احتیاط از راه می رسند .
هواپیماهای نیروهایی هم خواهند آمد .
نیروهای ایرانی با بالا آمدن از کوه به طرف مواضع مرکزی ما در حرکت بودند ، در حالی که نیروهای احتیاط هنوز به منطقه نرسیده بودند . تعدادی کشته شدند و برایم مشخص شد که سربازان قصدی در سر دارند . من به کمین آنها نشستم و هر سربازی پا به فرار می گذاشت ، یک گلوله از پشت نصیبش می شد و بدون اینکه وصیت کرده باشد ، به قتل می رسید و من به هر کس که قصد فرار داشت ، رحم نمی کردم و چه بسا همین کار ، بعدها می توانست از من شفاعت بکند .
تا ساعت دوازده نیمه شب ، تعداد کشته ها از 70 نفر گذشته بود . این کشته ها باعث تاخیر افتادن کارهای سربازان شده بود و عامل روانی در سقوط روحیه سربازها به حساب می آمد .
هنگامی که سربازها ، دوستانشان را در برابر خود می دیدند که بدون بازگشت به خانه هایشان بر روی زمین افتاده اند ، پی می بردند که آنها نیز با همین سر نوشت رو به رو خواهند شد و این تفکر منطقی ، بخش وسیعی از ذهم سرباز عراقی را در بر گرفته بود و با هر شرایطی در می افتاد تا سالم از جبهه جان به در ببرد .
من از اطلاعات سری خبر دار شدم که پنج سرباز توطئه ای برای ترور من ریخته اند تا هنگ از شر دستورهایم خلاص شود . پس بلافاصله رگباری به طرف آنها شلیک کردم .
همچنین سه نفر دیگر را کشتم . آن سه عبارت اند از :
سرجوخه محمد حسین البصری ، بیسیمچی .
گروهبان حسین عبد الله الشادی ، راننده .
حیاوی مطلک فتان ، امدادگر هنگ .
چون این سه از جایگاه و موقعیت من در هنگ آشنا بوده و از اسرار هنگ نیز سر در آورذه بودند ، شک نداشتم که در صورت عقب نشینی ، دشمنان حقیقی من خواهند بود و با توجه به احساسات میهن پرستانه ، مرا تکه پاره خواهند کرد .
در ساعت یک ، از پانصد نیرو ، فقط صد و پنجاه نفر در هنگ باقی مانده بود . من با فرماندهی تماس گرفتم ، موقعیت نظامی را که لحظه به لحظه بدتر می شد ، برایشان شرح دادم . آنها به من گفتند :
عقب نشینی نکن ! نیروهای کمکی می رسند .
و بعد دستورهایی مبنی بر پوشیدن لباس ضد شیمیایی صادر شد .
فهمیدم فرماندهی برای بر طرف کردن اشغال نظامی منطقه ، به ضربه شیمیایی پناه برده است . ماسک را به صورتم زدم . گازی که به کار گرفته شده بود ، گاز اعصاب بود .
به نظر می رسید که این ضربه نیز بر روحیه ارتش اسلامی بی تاثیر بود و آنها همچنان به پیشروی خود ادامه می دادند .
ما با فرماندهی تماس داشتیم . از صحبتهای درگوشی شنیدم که نیروهای کماندویی تحت امر سرهنگ علی حسین عقب نشینی کرده اند . موضوع برای خود من نیز روشن شد ؛ اما دستور عقب نشینی را صادر نکردم .

ناگهان یک گلوله ایرانی نزدیک سنگر خورد . چهار نفر را کشت و من مجروح شدم . می خواستم بلند شوم ؛ اما نتوانستم . یکی از دوستان سربازم در هنگ مرا دید و با شتاب و از سر اخلاص به طرفم حرکت کرد . به او گفتم :
به من کمک کن تا تو را از اعدام نجات دهم !
در تاریکی ، آن سرباز که جبار اسدی نام داشت ، تمام نیروهایش را با سختی به کار انداخت تا مرا از چنگ مرگ نجات دهند و بهای این کارش ، به سلامت گذشتن از خطوط مرگ بود که فرماندهی در پشت سر ما ایجاد کرده بود .
سربازان من بدون فرماندهی می جنگیدند . آنها تصور می کردند که من هنوز در کنارشان هستم . در حالی که از شدت درد پا و خونریزی زیاد به خود می پیچیدم ، لحظه به لحظه از سنگرم دور تر می شدم . جبار اسدی ، کمک های اولیه را برایم انجام داد ؛ اما خونریزی – کمتر از قبل – ادامه داشت . همزمان با خونریزی ، دردها و غمها و افکار بسیاری پیرامون سرنوشتم در ذهنم جولان می کرد . جبهه شاهد شدید ترین درگیریها بود و گاه گاه گلوله هایی نزدیک ما به زمین می خورد . من به آن سرباز پافشاری کردم که مرا رها کرده ، خودش را از این محاصره بزرگ نجات دهد ؛ اما جبار اسدی با اشاره به اینکه خواهان خود کشی نیست ، آن را رد می کرد . او می دانست که کمترین برآورد از بهای بازگشتن ، مرگ است . به همین دلیل با کمال قاطعیت گفت :
قربان ! من تا پای مرگ ، شما را ترک نخواهم کرد .
به خطوط اعدام نزدیک شدیم . آمبولانسها ، مجروحها و کشته های ما را منتقل می کردند . صداهای بلند انفجار ، تنها صدای اصلی بود که در منطقه پخش شده و مشخص بود . از دور ، مواضعم را دیدم که منهدم شده و صداهای الله اکبر ، خمینی رهبر فضای پر از گلوله را می شکافد .
به جباراسدی گفتم :
چه شده ؟
در حالی که گریه می کرد ، گفت :
جناب فرمانده !مواضع ما منهدم شده و سربازانمان کشته شده اند . قربان ، گویا راه نجات آنها در اسارت است .
چقدر در آن روز خوشحال بودم . برایم روشن بود که این وضعیت ، توجیه خوبی است برای عقب نشینی ام . من این طور تصور می کردم که ناگهان شنیدم : الله اکبر ، خمینی رهبر .
گفتم :
چه شده ؟ جبار ! ما در محاصره ایرانیها قرار گرفته ایم ؟
با ترس در آمد که :
بله قربان ! انگار ایرانیها به طرف مقرهای عقبه ما در حرکت هستند .
ما در همان حالت ، در قله یکی از کوهستانها تا صبح باقی ماندیم و شاهد حرکات سریع رزمندگان اسلام بودیم . در همان لحظات ، درباره پناهندگی با خودم صحبت می کردم ؛ اما تصمیمی آمد و مانع پناهندگی شد ؛ باز هم تصمیم شخصی . من نمی خواستم هتل الرشید و صحنه های سرخگون آن را از دست بدهم . با دختر پپر جوانی در منطقه مسکوتی ام رابطه داشتم و امیدوار بودم که با او ازدواج کنم ... و این توجیه ها ، سدی در برابر پناهندگی من به رزمندگان اسلام قرار گرفت . صبح هنگام ، نیروی هوایی ما با قدرت به بمباران مواضع رزمندگان اسلام ادامه داد و ما از نزدیک چگونگی بمباران نیروی هوایی را دیدیم و حتی دیدم که از سلاح شیمیایی نیز استفاده کردند که به شکل توده ابر در فضا اوج می گرفت . من ماسک مخصوصم را در آورده ، پس از آنکه آن را به اندازه صورتم قرار دادم ، به چهره زدم ؛ اما جبار اسدی ، ماسکش را گم کرده بود . به او گفتم :
اشکالی ندارد ! مهم این است که فرمانده ات نجات پیدا می کند !
گفت :
بله ، قربان . ما برای خدمت به شما و رئیس جمهور آفریده شده ایم .
نیروهای اسلامی با بلند گو فریاد می زدند : شیمیایی ! شیمیایی ! و از امکانات خوبی نیز برخوردار بودند . آنها به شکل زیبا و خوبی مبادرت به انتقال نیروهای پشتیبانی کرده ، همچنین مجروحانشان را تخلیه کردند .
با تغییر جهت باد و وزش آن به سوی ما ، آن سرباز مظلوم - جبار اسدی – فریاد می زد :
قربان ، خواهش می کنم !قربان ، ماسک را برای یک لحظه می خواهم !
سرش داده زده و گفتم :
لعنتی ! می خواهی فرمانده ات بمیرد ؛ پس در ارتش چه یاد گرفته ای ؟ کجاست دوستی نسبت به فرماندهان ؟
با افتادن به دست و پا گفت :
قربان ... خواهش می کنم !... قربان ، شیمیایی ! به دوست و دشمن رحم نمی کند ... خواهش می کنم قربان !
صورتش زرد شد ه بود و پاهایش شروع کرد به لرزیدن . فهمیدم که گاز اعصاب به او رسیده است ... گردنش ر ا به طرفم چرخاند و زبانش را با قدرت گاز گرفت ... خون خشکی از بینی اش بیرون زد ... لحظات سختی بود ... این مرد ، کسی بود که مرا از مرگ نجات داد ، و حالا در برابرم به خود می پیچد و با تلخی ، جام مرگ را جرعه جرعه سر می کشید .
با او خداحافظی کرده ، به راه افتادم .منطقه ، لباس جدیدی که همان گاز شیمیایی و پیامدهایش هست ، به تن کرده بود .
دو تن از نیروهای بسیجی به طرفم تیر اندازی کردند ... در کتفم گرمایی را احساس کردم و بر روی زمین افتاده ، غلتان به دره سقوط کردم ... و بیهوش شدم . ایرانیها فکر می کردند که من کشته شده ام .
شب از راه رسید ... نیروهای ما به طرف مواضع رزرمندگان اسلام پیش می رفتند . در آن وضعیت دنیا در چشم هایم پر از غصه و اندوه بود ... همه چیز را به دیده حقارت نگاه می کردم .. لباس کماندویی نظامی ام به خاطر گل و لای فراوان و خون خشک شده ، به بدنم چسبیده بود . صورتم هم به خاطر گل و لای ، حالت وحشتناکی به خود گرفته بود !
آهسته و زیر لب می گفتم : آب ! ، اما هیچ کس صدایم را نمی شنید . غیر از صداهای پراکنده ای که از شلیک های سبک و سنگین در فضا طنین انداخته بود ، نه انسانی وجود داشت و نه مخلوقی . گفتم :
تف بر این زندگی ! لعنت بر تو ، صدام ! لعنت بر تو و همه بعثی ها.


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 240
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 148 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,249 نفر
بازدید این ماه : 892 نفر
بازدید ماه قبل : 3,432 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک