فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در اولين روز از بهار سال1343 وقتي‌که طبيعت در حال تحول و نوگرايي بود، صادق عنبري در شهرستان ملاير به دنيا آمد. وضعيت اقتصادي خانواده‌اش در شرايط بدي قرار داشت و پدرش به‌سختي هزينه هاي زندگي آنها را تأمين مي کرد.
صادق از کودکي انس قريبي باقرآن و ائمه الهي پيدا کرد و از اين رهگذر سر چشمه هاي معرفت در وجودش جوشيد, دوران تحصيلاتش را در ملاير گذراند.
صادق از کودکي با فقر و رنج آشنا بود,بزرگتر که شد رنجش بيشتر شد ,حالا او هم بايد فقر ونداري را مثل بيشتر مردم ايران تحمل مي کرد ,هم بي بندوباري و فساد وظلم حکومت پهلوي را که بر ملت ايران سايه افکنده بود.
در دوران تحصيل در مقطع راهنمايي با افکار وانديشه هاي امام آشنا شد.او بدون اينکه حتي عکسي از امام خميني را ديده باشد,شيفته ي او شد وآماده هر نوع جانفشاني در راه تحقق آرمانهايش گرديد.
او با تمام وجود وارد ميدان مبارزه با بي عدالتي و ظلم حکومت شاه خائن شد .در طول سالهاي سخت وطاقت فرساي مبارزات ,صادق علاوه بر حضور در ميدان مبارزه ,با همکاري دوستانش هدايت اعتراضات وتظاهرات دانش آموزي بر عليه حکومت ستمگر شاه را به عهده داشتند. چاپ و پخش اعلامه ها وپيامهاي امام خميني (ره)به مردم ايران که توسط انقلابيون از فرانسه به داخل کشور منتقل مي شد,از کارهاي ديگري بود که صادق عنبري در دوران سخت مبارزات انجام مي داد.
بعد از حاکميت جمهوري اسلامي در ايران او به فرمان امام خميني (ره) لبيک گفت و به‌عضويت بسيج مستضعفين درآمد. بعد از آن بيشتر اوقاتش را در مسجد وپايگاه ها مقاومت بسيج سپري مي کرد.
سال 1359 ازدواج کرد و تشکيل خانواده داد تا به دستو خدا و سنت پيامبر گرامي اسلام عمل کرده باشد. چند ماه بعد در پاييز همان سال وقتي تانکهاي ارتش بعثي عراق از مرزهاي بين المللي گذشتند و وارد خاک ايران شدند ,صادق درنگ نکرد و به  جبهه رفت. در ابتداي ورود به جبهه به عنوان يک رزمنده عادي به دفاع از کشور پرداخت,مدتي وقتي کارايي وتبحرش را در جنگ نشان داد فرمانده دسته شد. در سال 1360 شد و دو انگشت دستش قطع گرديد. صادق  آرمان بلند و متعالي داشت ,همانگونه که در دوران مبارزات  با طاغوت سختي ها نتوانستند خللي در اراده ي آهنين او ايجاد کنند ,مجروحيتهاي دوران دفاع مقدس هم کمترين تاپيري در روحيه ي جهادي او نداشتند.
با عملکرد موفقي که داشت به سمت فرماندهي گروهان انتخاب شد.صادق عنبري لز جواناني بود که در صورت زنده ماندن شايستگي رسيدن به سطوح بالاي فرماندهي را داشت ,اما اراده ي الهي بر اين قرار گرفته بود که او شهادت برسد.اين سنت خداست که از هر بنده اي راضي شد اورا به سوي خو مي خواند.
صادق عنبري پس از سالها مجاهدت در راه حق در جبهه "کرخه نور"مجوز حضور در عرش الهي را دريافت کرد و در روز سوم فروردين ماه 1361 به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خدا و با سلام به امام زمان و نايب بر حق او خميني كبير و با درود به امت رزمنده ايران.
اينجانب در اين لحظه كه به جبهه آمده‌ام احساس مي‌كنم كه به آرزوي ديرينه‌ام اگرمورد قبول  خداوند تبارك و تعالي گيرد, رسيده ام.
همسر گراميم، به ياد داري زماني كه به تو گفتم مي‌خواهم به جبهه بروم و صحبت از مسايل جبهه با تو مي‌كردم  وتو حتي اصرار مي‌ورزيدي كه چرا به جبهه نمي‌روم. هرچه زودتر و هرچه صحبت از شهادت هم با تو كردم به هيچ وجه تو ناراحت نمي‌شدي، من هم خوشحال بودم كه همسري دارم چون تو، اميدوارم با همين روحيه باقي مانده باشي. همسر عزيزم من در اين مدت زندگي مشترک، متوجه هستم كه نتوانستم به آن صورت تو را خوشبخت نمايم و هميشه با تو باشم. كاري بهتر از اين نمي‌توان كرد. اما آنچه واجب ‌تر بود براي  ما حفظ انقلاب خونين و پربارمان بود که بايد دراين راه سعي و تلاش نماييم ,هر چند از ما كاري برنمي‌آيد ولي آنچه كه در توان ما بود, زيرا خداوند بيشتر از توان ما چيزي از ما نمي‌خواهد. اميدوارم اگر گناهي در اين مورد مرتكب شده‌ام خداوند مرا عفو نمايد.
سعي كن در شهادت من گريه نكني كه باعث خوشحالي دشمنان و ضدانقلاب شود و از تو مي‌خواهم كه دنبال احكام اسلام و به پا داشتن نماز و روزه باشي و اگر خداوند به ما بچه‌اي عطا كرد در تربيت اسلامي او حداكثر تلاش را به کار گير زيرا او فرزند يك شهيد راه اسلام مي‌باشد, اگر خداوند قبول نمايد .
به خواهرهايت بيشتر رسيدگي كن, طبق همان سفارشي كه در مورد حجاب به تو كرده بودم . سعي كن به آن خوب عمل كني.
و تو اي پدر بزرگوارم مرا حلال نما و از زحمتهائي كه تو براي من كشيدي تا اينكه به اين سن رسيدم و به اين راه رفتم تشكر مي‌كنم.
پدر عزيزم ما همه در اين دنيا رفتني هستيم و چه بهتر راهي براي رفتنمان انتخاب نماييم . نبايد تن به ذلت تسليم در مقابل دشمن بدهيم که اگر چنين شد ما ديگر حتي نمي‌توانيم در خانه خودمان هم نماز بخوانيم و ديگر نه شرفي براي ما مي‌ماند و نه ناموسي. اميدوارم دنبال خط مشي امام باشي و اطاعت از امام اين نايب برحق امام زمان را نمائي. سعي كن بيشتر به آخرت فكرنمائي نه به دنيا. زيرا دنيا فاني و از بين رفتني مي‌باشد و آنچه كه باقي خواهد ماند چيزي مي‌باشد كه براي آخرتمان پس انداز مي‌نمائيم و از تو مي‌خواهم كه براي من گريه نكني و خوشحال باشي از اينكه هديه‌اي ناقابل و ناچيز به خدا اعطا كرده‌اي.
و تو اي مادر گراميم و مهربانم كه بهشت زير پاي تو مي باشد از تو مي‌خواهم كه مرا حلال نمائي زيرا من در دنيا نتوانستم كاري انجام بدهم كه باعث خوشحالي تو شود. سعي كن در خط امام و انقلاب باشي و اطاعت از امام كني و به همسايگان كم درآمد دسترسي نمائي . مادر عزيزم سعي كن به خاطر من گريه نكني و افتخار كني كه فرزندت در راه خدا كشته شد .
از برادران و خواهرم مي خواهم كه بيشتر عبادت كنند و در خط حزب‌الله باشند.
تنها پيامي كه مي‌توانم به دوستان و آشنايان نمايم اين است كه به هوش بيايند كه موقعيتشان چگونه است, دشمن نمي‌خواهد انقلاب ما پيروز شود. نمي‌خواهد ما رشد كنيم و از آن حالتي كه ما در زمان طاغوت پيدا كرده‌ايم بيرون بيائيم و از آن لجنزار و ذلت و خواري نجات پيدا كنيم. برادران عزيزي كه بي‌تفاوت هستيد به موقعيت زماني خود فکر کن، آيا مي‌دانيد كه امام تو علي(ع) درباره تو چه مي‌گويد؟ مي‌گويد هركس به خوب و بد زمان خويش آگاه نباشد, حالت حيوان دارد. حيواني كه فقط به فكر اين است كه غذائي پيدا كند تا خود را سير نمايد و ارضاي جنسي خود را نمايد، آيا تو مي‌داني در چه موقعيتي قرار گرفته اي؟ امروز روزي است كه بايد سالها يي را که براي حسين(ع) عزاداري كرده و مظلوميت ايشان را بازگويي کد هاي و ناراحتي براي او، بايد لبيك گوي او باشي. تو مي‌داني كه امام حسين (ع)را به چه جرمي به قتل رساندند و او را شهيد كردند . آن همه سخنش درباره خواسته ظالمين اين بود كه مي‌گفت: زندگي با ظالمين را به جز ذلت نمي‌بينم و مرگ  در  راه حق را  چيزي به جز سعادت نمي‌بينم.
تا كي به اين زندگي حيواني ادامه بدهيم. با تو هستم برادري كه هميشه دنبال عياشي مي گردي، با تو هستم برادري كه فرهنگ غربي و امپرياليستي را نمي‌خواهي و از خودت دورنمائي و هميشه دنبال آن هستي. به خود بيائيد ببينيد برادران شما در جبهه چه مي‌كنند ,چگونه خالصانه از تمام هستي گذشته‌اند و به سوي خدا آمده‌اند، ببينيد چطور به نداي امامشان لبيك گفته‌اند, ببينيد چطور براي حفظ شرف و حيثيت خود دارند تلاش مي‌كنند تا اينكه اينگونه مسئله براي آنها حل شده و هر لحظه آرزوي شهادت مي‌كنند.
آيا اينها انسانهائي جدا از شما هستند؟ مگر نه اين است كه خداوند همه را يك‌جور آفريده؟ پس چرا شما به حرفي كه مي‌زنيد خلاف آن عمل مي‌كنيد؟ مگر نه اين است كه آرزو مي‌كرديد در صحراي كربلا بوديد و امام حسين(ع) را ياري مي‌كرديد؟ خوب اين هم كربلا و اين هم امام. چرا مانند مردم كوفه مي‌مانيد كه در آن شرايط امام حسين(ع) را تنها گذاشتند، چرا مي‌خواهيد پا روي خون اين همه شهيد بگذاريد، به هر صورت مرگ انسان فراخواهد رسيد و آن وقت ديگر دير خواهد شد، چطور مي‌توانيد جوابگوي خداوند باشيد، شما منتظر هستيد كه چه كسي شما را هدايت نمايد به اين كلام قرآن گوش دهيم كه مي گويد :
« قل فلله الحجه البالغه فلوشالهديكم اجمعين »
يعني بگو پيغمبر براي حجت بالغه است پس اگر مشيتش قرار مي‌گرفت همه شما را هدايت مي‌كرد.
و اما تو برادر عزيزم حجت‌ا... مالمير كه تنها يار و غمخوار من در اين مدت بودي، من وصيتي ندارم كه به تو بنمايم چون در توانم اين را نمي‌بينم.
اميدوارم اگر اشتباهي از من ديده‌اي عفو نمائي و تنها سفارش من به تو كه باز هم اين از من نيست كه بگويم, اين است كه بيشتر تقوا را پيشه خود كني. از تو مي‌خواهم كه براي عضويت به سپاه بروي زيرا كه نمي‌خواهم در سپاه كسي از ما نباشد. شهيد عزيزمان مجيد مريوند كه رفت اگر خداوند روزي اين بنده نيازمند درگاهش  هم كرد و من هم رفتم، مي‌خواهم كه تو در آنجا باشي و از مسئولين سپاه مي‌خواهم كه براي عضويت تو اقدام نمايند و اسلحه كمري من هم متعلق به تو ‌باشد. اميدوارم بتواني فرد مفيدي براي اسلام باشي. ديگر عرضي ندارم.
فكر نمي‌كنم به كسي بدهكار باشم و اگر هم هستم خواهش مي‌كنم به حجت مراجعه نمايد براي دريافت طلب خود. به خانواده‌ام نمي‌خواهد مراجعه كند و اگر هم از كسي طلبكار هستم به خانه بدهد يا به حجت‌الله مالمير. اميدوارم اين آخرين وصيتنامه من باشد و اگر وصيتنامه‌هايي را هم كه قبلاً نوشته‌ام و پيش كسي مي‌باشد باطل مي‌باشد.
به اميدپيروزي اسلام بر كفر صادق عنبري 21/12/60 والسلام
 
 
وصيتي ديگر
بسم رب اشهدا و صدقين                                        23/09/1360
به نام مربي شهادت طلبان و راستگويان درستكاران
آنانكه بر خدا ايمان آوردند و از وطن خود هجرت نمودند و در راه خدا با مال و جانشان كوشش و فداكاري كردند و هم آنانكه به مهاجرين منزل دادند و از آن‌ها ياري كردند آن‌ها دوست دار يكديگرند و در قسمت ديگر آيه مي‌فرمايد:
و آنهائيكه ايمان آوردند ولي مهاجرت نكردند هيچ شما دوستدار و طرفدار آن‌ها نباشيد تا وقتي كه هجرت گزينند در آن زماني كه گلوله‌هاي سرخ و آتشين كفار و دشمنان دين خدا جسم مرا پاره‌پاره كرده و روحم را از اين زندان آزاد مي‌كنند و مرا به آرزوي ديرينه‌ام مي‌رسانند. همان آرزويي كه بعد از ما همه در جبهه ماندند و چشم براه دشمن ماندن و آرزوي ديدار سرور شهيدان حسين (ع) را داشتن و به لقاء‌الله پيوستن آن زماني است كه از شما برادران و خواهران پدر و مادر و همسر گراميم از شما يك تقاضا دارم كه به جاي گريه كردن براي من به هدف من توجه كنيد و بدانيد كه هدف من چيست و در آن مسير حركت كنيد كه همان راه سرور شهيدان امام حسين (ع) و 72 تن ياران باوفايش و راه هزاران شهيد گلگون كفن ايران مي‌باشد. اين مردان مردماني كه شما براي آن‌ها گريه نكنيد شما براي كسي گريه كنيد كه غير از اين مرگ مرده باشد و راهس غير از راه خدا باشد. من از كسي كه اين راه را قبول ندارد از وي مي‌خواهم كه به هيچ وجه در مجلس ختم من شركت نكند و حتي نه نام مرا به زبان بياورد زيرا اين شخص همان كسي مي‌باشد كه در آية بالا ذكر مي‌فرمايد كه با آن‌ها دوست نكنيد و طرفدار آنها نباشيد.
از همسر گراميم تقاضا مي‌كنم كه خوب به صحبت‌هايي كه بااوداشته‌ام توجه كند و به آنها عمل كند:
سعي كن سواد را به خوبي ياد بگيري به هر صورت كه شده زيرا شكست مكتب ما تا به حال فقط به خاطر بي‌سوادي و ناداني ما مسلمان‌ها بوده است. و بعد از من خودت آزادي ديگر:
اگر خداوند به ما بچه‌اي عنايت كرد در تربيت اسلامي او سخت كوشا باش و از حجت هم در تمام كارها كمك بگير زيرا او به من از هر كس نزديكتر مي‌باشد.
از پدر و مادرم تقاضامندم كه مرا حلال كنند و پيرو فرمان امام خميني باشند و از همسرم كه تنهاست به او سربزنيد و تنهايش نگذاريد .
همچنين از برادران و خواهرم مي‌خواهم كه در شناخت اسلام كوشش بيشتري نمايندو بيشتر دنبال تحصيل باشند و از كلية اقوام و دوستان خواستارم كه پيرو امام باشند و بدانيد كه اين نائب بر حق امام زمان مي‌باشد. فكر مي‌كنم كه به كسي بدهكاري دارم، خودشان مسئولند تقاضا كنند و آن را تحويل بگيرند و اگر از كسي طلب كار هستم اگر داشتند به خانواده‌ام بدهند و اگر نداشتند حالا آن‌ها باشد اسلحة كمري من هم برسد به حجت الله زيرا من او را مي‌شناسم كه چگونه فردي است.
براي سلام و حزب الله وصيت نامة پاسدار صادق عنبري
 
 
خاطرات
مادر شهيد :
صادق را بين خودمان امير صدا مي‌زديم، كودكي‌اش سراسر خاطره بود. نوجواني‌اش پر از شور و حركت، يك كوهنورد ماهر كه بيشتر اوقات نوجواني‌اش را در كوهستان مي‌گذراند، ورزيده و چالاك، وقتي مي‌پرسيدم اين همه ورزش و كوهنوردي براي چيست؟ مي‌گفت: «مادر ما بايد آماده باشيم».
آن روزها خبري از جنگ نبود، نفس اين بچه آسماني بود، گويا مي‌دانست كه قرار است غزال تيز پاي كوه‌ها شود و براي حيثيت كشورش جان بسپارد، لباس سپاه برازندة تنش بود. هميشه اهل خوش وبش بود، قرار بود ازدواج كنه، گفتم اميرجان پس اندازت از حقوق سپاه چقدر است؟ گفت به جان تو ندارم. گفت هيچ پس اندازي ندارم، هر چه حقوق گرفتم بلافاصله مي‌رفتم به فقرا مي دادم.
تدارك اوليه عروسي را انجام داده بودم ,ما مي‌ديدم كه هميشه پوتين مي‌پوشد با خودم گفتم براي شب عروسيش گيوة نو مي‌خرم.
با پوتين به نظرم زياد خوش تيپ نبود. رفتم بازار و يك گيوة نو خريدم ,گيوه نوعي كفش محلي است كه با نخ مخصوصي مي‌بافند.
شب عروسي با همان لباس و پوتين آمده بود. صدا زدم اميرجان وقتي كه برگشت به طرفم با شادي و لبخند زيركانه نگاهش كردم و گيوه نو را نشان دادم، چهره‌اش تغييري نكرد، گفتم پوتين‌ها را بده به من گيوه‌ها را بپوش، امشب شب عروسي توست پسرم.
گفت اين دليل خوبي نيست مادر، كفش من همين پوتين است، در ضمن به همه بگو امشب شب عروسي است اين به جاي خود اما شادي نكنند، نمي‌خوام به خاطر شادي من، مردم به عذاب بيفتند و اذيت بشوند، رفت اما دوباره برگشت و گفت اين كفش‌ها را بده به من، خوشحال شدم و گفتم تصميم گرفت كفش بپوشد. رفت و بعد از مدتي آمد، همان پوتين را به پا داشت، گفتم:
امير پس كفش نو؟ گفت: صاحب كفش‌ها يك بچه يتيم بود كه من امانت را به صاحبش رساندم مادر.
امام حسين (ع) الگوي امير بود، مي‌گفت مردم به ميل خودشان فدائي امام حسين شدند، اين دوره هم شرايط كشور خاص است و امام زمان كمك مي‌خواهد. كنار زريح امام رضا بودم كه خبر شهادتش رسيد، روز آخري كه با من بود، نور شهادت چهره‌اش را سپيد كرده بود، مي‌دانستم كه ديگر بر نمي‌گردد. او براي خدا انفاق مي‌كرد. من هم امانت خداوند را با رضايت به او بخشيدم.
 
 

 

آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
ساعت 1 ظهر، جبهة چشمه تپه.
ظهر گذشته است صداي تيراندازي مي‌آيد و گاه‌گاهي صداي انفجار يا شليك توپ و خمپاره. نسيم نسبتاً خنكي در حال وزش است صداي پرندگان با آواي دلنوازشان انسان را به عالمي ديگر مي‌برد. تپه ماهورها و در كنار آن سنگرهاي برادران رزمنده، وسايل و جنگ‌افزارهاي آماده احتمال فرود خمپاره با گلوله توپ در هر آن آدمي را به ياد چيز ديگري مي‌اندازد ,به ياد گذشته‌ها به ياد كَردِه‌هاي خود و همراه آن ياد خدا, طلب استغفار و آمرزش از خدا ,پشيماني از كردارهاي ناپسند.
امروز بعد ازناهار قرار است كه يك شناسائي يا بازديد از قسمت جلو برويم تا نيرو استقرار يابد براي حمله ,اينجا همه حكايت از اين‌ها دارد به زودي اين منطقه شاهد شهادت بهترين فرزنداني از اين سرزمين خواهد بود فرزنداني كه با خون خود بر ظلمت كفر گواهي مي‌دهند و با خون خود به يگانگي او گواهي مي‌دهند باشد تا خداي بيامرزدمان و با صلح و شهداء محشورمان سازد.                                                آمين رب العالمين


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : عنبري , صادق ,
بازدید : 246
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1335 در شهرستان قائمشهر مازندران متولد شد. او هفتمين فرزند اين خانواده بود. آنها در منزلي شخصي زندگي مي کردند و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بودند. صادق کودکي پر جنب و جوش و فعال بود. برادرش، علي که جانباز جنگ تحميلي است در باره ي او مي گويد :
صادق از من کوچکتر بود و از کودکي علاقه زيادي به رابطه با ديگران داشت، يعني غريبه و آشنا نمي شناخت و به همه محبت مي کرد و با همه دوست بود. ارتباط نزديکي با مادر پدر بزرگش داشت وآنها هم علاقه مفرطي به وي داشتند. با آغاز دوران کودکي وضعيت اقتصادي خانواده وي بهتر شد و او در دبستان دهقان شهرستان قائمشهر به تحصيل پرداخت. دوره ي ابتدايي را بدون مشکلي به پايان برد. در اين سالها تکاليفش را کمتر در منزل انجام مي داد. بلکه آنها را سر کلاس و در اوقات فراغت به اتمام مي رساند. با يک بار خواندن، درس را فرا مي گرفت. در تمام اين سالها ارتباط وي با ديگران بسيار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ايستادگي مي کرد. بيشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستي مي ريخت. اخلاق صادق با ديگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتي با مشکلي مواجه مي شد با کسي در ميان نمي گذاشت و اظهار عجز و نگراني نمي کرد. اوقات فراغت را بيشتر با فوتبال،مطالعه کتاب مي گذراند و گاهي اوقات نيز به پدرش در فروشگاه کمک مي کرد. تحصيلات خود را در مقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه داد و ديپلم نظام قديم را در دبيرستان اديب قائمشهر اخذ کرد. او فردي پر جنب و جوش، اجتماعي و معاشرتي بود. به ندرت عصباني مي شد و بسيار رئوف بود. به هنگام گرفتاري به تفکر مي نشست تا چارة کار را بيابد و اگر به نتيجه اي نمي رسيد به بزرگان فاميل مراجعه مي کرد. براي بزرگان خانواده و فاميل احترام خاصي قائل بود. مدتي راننده تاکسي بود واز اين را زندگي خود را تامين مي کرد.
با آغاز نهضت اسلامي تحولي در وي پديد آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابيون قرار داد. در سن 20 سالگي مبارزات سياسي و مذهبي عليه رژيم طاغوت را شروع کرد در اين راه لحظه اي آرام قرار نداشت و براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي فعاليتهاي چشمگيري داشت. در اين زمان در درگيريها و تظاهرات عليه رژيم شاه حضور مي يافت و ديگران را به حضور در صف انقلابيون توصيه مي کرد. به تعليمات و دستورات ديني پايبند بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز بحران کردستان، صادق براي سرکوب شورشهاي ضد انقلاب بر عليه مردم وانقلاب اسلامي به کردستان رفت. پس از بازگشت از کردستان در تاسيس انجمن اسلامي شهيد مسعود دهقان در مهديه قائمشهر وديگر شهرهاي مازندران شرکت فعال داشت. با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، در تاريخ 2 آبان 1359 به سوي جبهه جنگ شتافت.
صادق درگروه جنگهاي نامنظم دکتر چمران شرکت داشت و در سوسنگرد در کنار او جنگيد. پس از تشکيل تيپ کربلا به اين تيپ آمد و در مدت زماني اندک به سبب لياقت و شجاعت فرماندهي گروهان و سپس گردان صاحب الزمان (عج) از تيپ کربلا عهده دار شد. در عمليات فتح المبين، بيت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولي همچنان در حساس ترين مناطق حاضر بود. در عمليات محرم نقش مهمي را ايفا کرد تا جايي که به فاتح عمليات محرم شهرت يافت و مفتخر به دريافت پاداشي از حضرت امام (ره) گرديد.
مزدستان به فرماندهي به عنوان يک تکليف مي نگريست و به چيز ديگري غير از شهادت در راه خدا نمي انديشيد.
يکبار از ناحيه گردن و گوش زخمي شد وقتي با سر و گردن باند پيچي شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانيهاي خانواده گفت: «فقط يک خراش کوچک است.» همواره از ريا دوري مي جست.
در 27 آذر 1361 با خانم گيسو صالح پور ازدواج کرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر براي زيارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر اين بار افتخار شهادت در جبهه نصيبم نشد خانه اي اجاره مي کنم و با هم زندگي مشترک خود را آغاز مي کنيم. » پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملياتي رهسپار شد. او که فرماندهي تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت در منطقه فکه در يک عمليات شناسايي در خط مرزي عين خوش و در جنگل امقر در اثر صابت ترکش مين والمر به ناحيه سر در تاريخ 9 دي 1361 به شهادت رسيد. در حالي که تنها دوازده روز از ازدواجش مي گذشت.
جنازه شهيد صادق مزدستان در گلزار شهداي قائمشهر به خاک سپرده شد. شش ماه بعد علي مزدستان در نيمه سال 1362 در منطقه عملياتي پنجوين به شدت مجروح شد و يک چشم و بخشي از استخوانهاي کاسه چشم ديگرش را از دست داد. يک سال برادر ديگرش منوچهر در عمليات الفجر 6 در منطقه عملياتي چيلات در اسفند ماه 1363 بر اثر انفجار شهيد و بدنش متلاشي شد تا در درگاه الهي جاويد الاثر با شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
. . . ما پيرووان علي (ع) هستيم که امروز خداوند اين منت را بر ما نهاد و در آزمايش الهي سربلندمان کرد. آري پيروان همان علي (ع) هستيم که در مقابل ظلم و ستم ساکت ننشست و عليه ظلم قيام کرد. وقتي که پيرو علي (ع) باشيم نمي توانيم ساکت بنشينيم تا اسلام در خطر بيفتد و غارتگران قرن به مملکت اسلامي تجاوز کنند. من به جبهه حق عليه باطل مي روم تا بتوانم دينم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمايم . . .
اي مادر عزيز! در اين راه آنقدر مقاومت خواهم کرد و شکنجه خواهم کشيد و حتي حرفهايي از اين کوردلان خواهم خورد تا اين که لياقت آن را پيدا کنم تا با آخرين وسيله بدنم که خوني در رگهايم جاري است انقلاب اسلامي را به تمام جهان صادر کنم. اگر در اين جنگ پاهايم قطع گردد با دست و اگر دستم قطع گردد با زبانم و اگر زبانم قطع شود با چشمم و اگر چشمم از کاسه درآيد با آخرين وسيله بدنم که خوني در رگهايم جاري است انقلاب اسلامي خود را به رهبري قائد اعظم امام خميني به تمام جهان صادر مي کنم. خون خود را مي دهم و شما بازماندگانم پيام خون مرا بدهيد . . .
اي پدر عزيز و گوهربارم! من به آرزوي خود که همان شهادت در راه خدا مي باشد رسيدم. اولين علت آن فطرت خداشناسي يا به عبارت ديگر ذات دروني ام بوده و دومين علت تربيت صحيح شما نسبت به فرزندانت بوده است. پدر جان همان طور که شما مرا به اين سن رساندي اميد داشتي که من در طول دوران زندگي ام عصاي دست شما باشم ولي خواست و مشيعت خداوند اين بود که امانتي را به شما پس بگيرد و شما پدر عزيز بايد خوشحال باشي که امانتي را به پروردگار خود تحويل دادي و خوب از او مواظبت کردي و نگذاشتي که باطل شود. آري من بيشتر نمي توانم در مقابل شما عرض ادب کنم. چون توصيف شما بالاتر از اين است که بخواهم روي کاغذ بياورم. اميدوارم که حلالم کرده باشي . . .
مادرم! احسن بر شما که واقعاً خير و سعادت فرزندت را مي خواستي، مانع از عزيمتم نشدي بلکه تشويقم مي کردي و مرا با دستان خود به سوي لقاءاللّه فرستادي. تشکر مي کنم از مادر که دعا مي کرد که فرزندش شهيد شود. من نمي دانم چه بگويم چه بگويم، فقط مي توانم بگويم که فاطمه زهرا (س) را زيارت کني. آري مادر عزيزم خدا از تو راضي و خشنود است. مادرم اگر من شهيد شدم شما شال عزا بر سر مگذار، جشن بگير و خوشحال باش که رسالت مادري خود را خوب انجام دادي . . .
روي قبرم پرچم سبز لا الا اله الا اللّه بگذاريد تا دشمنان کوردل و زبون ما رسوا شوند. مي دانم اگر سر بريده ام را هم برايت بياورند به جبهه هاي نبرد پرتاب مي کني. بر مزارم همچون زينب (س) استوار و مثل کوه محکم باش و در مقابل مشکلات دروني بيشتر مقاومت کن و پيرو اين آيه باش که مي فرمايد : انا للّه و انا اليه راجعون. آري مادرم حلالم کن که من به خدا پيوستم . . .
برادرانم شما بايد هدفم را دنبال کنيد و ادامه دهندة راهم باشيد و خدا را يک لحظه از ياد مبريد که قرآن در اين زمينه مي فرمايد: « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » آري برادران! خداوند ياري کنندة شماست . امر به معروف و نهي از منکر را در جامعه جاري سازيد .
اي خواهرانم شما بايد زينب (س) را الگوي خود قرار دهيد و با حجاب خود پيام خون مرا بدهيد . . .
دوستانم! شما براي من با وفا بوديد و من در حق شما اگر بدي کردم مرا ببخشيد. از همه مهم تر در شب اول قبرم تنهايم نگذاريد چون از فشار تاريکي قبر مي ترسم. دعا کنيد که خداوند تبارک و تعالي مرا ببخشد .
اي امت مسلمان ايران! بدانيد که هر قطره خون شهدا داراي پيامي است و بر شماست که پيام خون را به جهانيان برسانيد و اسلام را با رسالت سجاد گونه تان صادر کنيد. به شما مژده مي دهم که با داشتن جواناني عاشق در راه خدا که جان شيرين خود را در کف نهاده اند و هر لحظه در انتظار شهادت به سر مي برند ما شکست نخواهيم خورد. چون نيروي الهي در وجود رزمندگان ما است. آموزگار آنها سالار شهيدان اباعبداللّه الحسين (ع) مي باشد که چگونه مردن را چه خوب آموخت و از اين رو اسلام مستحکم تر و پابرجاتر خواهد ماند. پس اسلام پيروز است چون عاشق دارد . صادق مزدستان




خاطرات

سردار مرتضي قرباني:
من شبها بعد از نماز مغرب و عشاء صادق مزدستان را به اتفاق چند نفر براي شناسايي مي فرستادم. چند بار هم به همراه آنها رفتيم. او در کار بسيار ظرافت و دقت داشت و براي شناسايي يک قدمي سنگر نگهباني عراقي ها مي رفت. وقتي رمز عمليات محرم گفته شد سه تا چهار دقيقه بعد سنگرهاي عراقي را فتح کرد و فرياد اللّه اکبرش بلند شد. وقتي با بي سيم تماس گرفتيم، گفتند مزدستان خودش با نيروهاي عراقي مي جنگيد. فکر مي کنم اولين کسي که وارد سنگر عراقي ها شد مزدستان بود. گردان صاحب الزمان (عج) به فرماندهي مزدستان يکي از بهترين گردانهاي لشکر 25 کربلا بود که در عمليات محرم درخشيد.

عبدالعلي برزگر :
از همان ابتداي انقلاب رفتار و شخصيت انقلابي وي شکل گرفت به شدت معتقد به نظام اسلامي بود. اين تغييرات در گفتار و کردارش به طور کامل هويدا بود.
سردار احمد محمودي:
روز قبل از عمليات يکي از برادران، امام زمان (عج) را در خواب ديده بود که به او فرمود: «چون گردان شما به نام صاحب الزمان است من خود فرماندهي آن را در عمليات به عهده دارم.» مزدستان چنان به موفقيت در عمليات اطمينان داشت که گويي خود خواب امام زمان (عج) را ديده است. در عمليات محرم مزدستان و گردان صاحب الزمان (عج) موفق ترين عمل کننده ي عمليات بودند.


سردار حجت اللّه حيدري:
شهيد صادق مزدستان هوش و ذکاوت وتواناييهاي تاکتيکي و نظامي مخصوص به خود داشت. از ظاهري آرام و سکوت معناداري برخوردار بود. در آخرين مأموريت فرماندهي تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. در نيمه دوم سال 1361 بود که قرار شد در منطقه عمومي رقابيه عملياتي صورت گيرد. بنابراين به لشکر 25 کربلا مأموريتي در منطقه جنگل امقر داده شد تا منطقه را شناسايي و طرح ريزي عمليات را صورت دهد.
فرمانده لشکر حاج عبداللّه عمراني عده اي از عناصر شناسايي را در منطقه مستقر کرد و فرماندهان تيپهاي لشکر به همراه مسئولان اطلاعات عمليات لشکر و تيپها نيز در منطقه مستقر شدند تا شناساييهاي اوليه و توجيهات لازم انجام گيرد.
در روز 9 دي 1361 به دستور فرمانده لشکر فرماندهان تيپها به همراه مسئولان اطلاعات عمايات خود براي شناسايي خطوط مقدم خودي و دشمن اعزام شدند. دشمن در جلوي منطقه پدافندي خود ميدان مين وسيعي تدارک ديده بود. ميادين مين قديمي بود و در زمين شن زار روان قرار داشت و مينها شکل اوليه خود را از دست داده بودند.
به طرف خطوط پدافندي عراق حرکت کرديم. به ميدان مين رسيديم. ابتدا در طول ميدان مين براي شناسايي رفتيم. يک قسمت از ميدان، مين کمتري داشت ولي در ديد عراقيها قرار داشت. گزارش به فرمانده لشکر داده شد و قرار بر اين شد ميدان مين را در نقطه اي که عراقيها ديد کمتري دارند.طي نماييم.
ظهر شده بود و نماز ظهر و عصر را در پشت ميدان قبل از ورود به آن و آغاز شناسايي بجا آورديم. در بين نماز پاي يکي از سرداران به سيم تله «مين منور» برخورد کرد ولي برادر ديگري به سرعت مين را خاموش کرد تا عمليات لو نرود. پس از نماز با آرايش نظامي به ستون يک با احتياط وارد ميدان مين شديم. اصرار داشتيم شکل ظاهري ميدان تغيير نکند. در ابتدا ستون مسئولان اطلاعات تيپ دوم و به دنبال وي مسئولان اطلاعات لشکر بود. فرمانده لشکر نفر چهارم، من نفر پنجم و صادق مزدستان نفر ششم و بقيه بودند. در حين رفتن ناگهان پاي نفر دوم ستون به تله مين والمر (جهنده) برخورد کرد. مين با انفجار شديدي مچ و پاشنه پاي نفر اول را برد و نفر دوم و سوم ترکش خوردند؛ نفر چهارم لشکر از سر تا پا ترکش خورد و به شدت مجروح شد و خون زيادي از او جاري بود. نفر پنجم که من بودم هيچ گونه آسيبي نديدم. نفر ششم صادق مزدستان بود که در اثر اصابت ترکش ريز به شهادت رسيد.
جنازه شهيد مزدستان را ه اهواز منتقل کرديم و به حاجي بابائي مسئول تدارکات لشکر توصيه کرديم آن را از طريق معراج شهدا انتقال دهد و منطقه شهادت را عين خوش اعلام کند.

مادر شهيد :
صادق روزي در جلوي مسجد عشقي (مهديه) قائمشهر به خاطر عکس حضرت امام خميني (ره) با يکي از بزرگان شهر درگير شد و آن شخص وقتي فهميد که صادق يکي از فرماندهان نيروهاي رزمنده است، از کردار خود عذر خواهي کرد.

علي اكبر گرزين تبار :
هنوز از آمبولانس هايي كه ما را تا سه راه شهادت ( شلمچه ) آورده بودند پياده نشده بوديم كه انفجارهاي مهيبي ما را زمين گير كرد . به نظرم گلوله هاي ميني كاتيوشا بود كه درست ريخت وسط دسته ما . سخت غافلگير شده بوديم. دست پاچگي و همهمه نيروها ، كاملاً صادق را گيج كرده بود. در آن شرايط، هدايت نيروها براي يك فرمانده سخت بود. صداي صادق تنها صدايي بود كه به گوش مي رسيد و شايد به خاطر اين كه مرا مخاطب قرار داده بود، اين طور به نظر مي رسيد . رفتم پيش صادق ، وقتي مرا ديد آرام گرفت و گفت: «سريع تر بچه ها را پشت خاكريز مستقر كنيد» هنوز از پيش صادق پا نشده بودم كه «فرشاد» نفس نفس زنان آمد وگفت: «آمبولانس ما مورد اصابت قرار گرفته و چند نفر مجروح شدند ، كمي بر اضطراب ما افزوده شد. در وضعيت بدي قرار گرفته بوديم. نور افكن هاي تانك هر چند دقيقه سه راه شهادت را مثل روز روشن مي كرد ند . فرشاد با حالت نگران چشم به دهان ما دوخته بود .صادق گفت: «راننده ها كجا هستند ؟» يكي از بچه ها كه آن طرف تر بود گفت: «هر دو نفر مجروح شدند.» قوز بالاي قوز شده بود ،انتقال مجروها مي بايست به هر شكلي شده صورت مي گرفت . ماندن مجروح ها در آن نقطه يعني شهادت! من با كمي تامل گفتم: «تو جمع بچه ها كسي راننده نيست؟» فرشاد گفت: «من بلدم» صادق گفت: «تو را نياز داريم» كمي مكث كرد و گفت: «اشكال نداره، مجروح ها را ببر عقب ولي به هر زحمتي شده برگرد. خودت كه مي دوني، نيرو كم داريم.» فرشاد وقتي رضايت صادق را ديد رفت به طرف آمبولانس وپريد پشت فرمان و به بچه ها گفت: «سريع مجروح ها را سوار كنيد.» صفي الله به همراه چند تا از بچه ها مجروح ها را سوار آمبولانس كردند و فرشاد تا چشم به هم بزند از سه راه شهادت دور شد و در تاريكي شب پنهان گرديد. چند تا «وجعلنا» خواندم تا تانك هاي دشمن متوجه آمبولانس نشوند. به هادي و صفي الله گفتم: «بچه ها را پشت خاكريز مستقر كنند.» نيروها كمي از پذيرايي زود هنگام عراقي ها، گيج شده بودند. صفي الله يك لحظه آرام وقرار نداشت. اولين عملياتي بود كه درآن شركت مي كرد، به همين خاطر از نظر روحي با ديگران متفاوت بود و شايد از خوشحالي تو پوست نمي گنجيد. به بچه ها گفتم به هر زحمتي شده سنگري را براي خود آماده كنند. نيروها بي وقفه با پنجه هاي دست وسرنيزه به جان خاكريز افتادند.

پيك گروهان آمد پيش من و گفت: «آقا صادق كارت داره!» ازبچه ها جدا شدم و به طرف صادق كه در بيست متري ما قرار داشت رفتم. وقتي به صادق رسيدم از سر و رويش فهميدم دوباره اتفاقي افتاده. مرا كشيد داخل چاله خمپاره و گفت: «ببين! تو بد مخمصه‌اي گير افتاديم، شعبان نيست.» لرزش محسوسي در صدايش هويدا بود، صد در صد از مسئوليتي بود كه هر لحظه برسنگيني آن افزوده مي شد فرمانده گروهان «يدالله» قبل از ما حركت كرده بود و تا آن لحظه هيچ اطلاعي از او نداشتيم. طبق قرار قبلي «شعبان» به عنوان راهنما مي بايست از سه راه شهادت تا محل استقرار نيروها ما را هدايت كند، ولي از شعبان هم خبري نبود! من گفتم: «يكي از ماها بايد برود جلو وبچه ها را پيدا كند» صادق كه از قبل اين نقشه را كشيده بود گفت: «بهترين راه همينه» بايد زود تصميم مي گرفتيم چون هر لحظه بر حجم آتش هاي سنگين دشمن افزوده مي شد. مسلم كه آن لحظه حرفي نزده بود گفت: «من مي رم جلو، ببينم چه خبره، اگر زنده برگشتم كه هيچ، اگر برنگشتم بقيه اش با شما» مسلم معاون گروهان مان بود. پسري ريز نقش ولاغر؛ با وجود اين كه خدمت سربازيش تمام شده بود ولي تسويه حساب نكرد تا درعمليات شركت داشته باشد، بعد از اين كه مسلم از ما جدا شد من به طرف بچه هاي دسته رفتم. هر كس چاله كوچكي را براي خود مهيا كرده بود. صفي الله گفت: «اين جا آخر خطه؟!» گفتم: «نه موقتيه مي رويم جلو» از خوش شانسي، بيشتر گلوله هاي دشمن اثر نمي كرد صوت گلوله ها شنيده مي شد ولي صداي انفجارشان به گوش نمي رسيد. ولي نور افكن تانك ها، يك لحظه از سه راه شهادت غافل نمي شدند. در كنار ما تپه‌اي از خودروهاي خودي تلمبار شده بود.
نيم ساعت از رفتن مسلم گذشت. صادق مرا صدا كرد وگفت: «اگر بخواهيم اين جا بمانيم، تا صبح هيچ كس زنده نمي ماند و اگر بخواهيم به عقب برگرديم باز جز تلفات چيزي گيرمان نمي آيد، سپس بهتره، يك نفر ديگر به جلو برود، تا صحبت صادق تمام شد، اعلام آمادگي كردم.
بعد از سفارشات لازم به «هادي» و «نادر» به طرف جلو حركت كردم . خودم نمي دانستم دست به چه كار خطرناكي زدم . از سه راه شهادت گذشتم هنوز ضربه اي را كه صادق در هنگام عبور از كنارش به پشتم زده بود گزگز مي كرد . سفارش آخرش «مواظب باش» حواسم را دو چندان كرده بود بيست متر ازسه راه نگذشته بودم كه نور افكن تانك به طرفم حركت كرد. به ياد حرف شعبان افتاده بودم كه مي گفت: در سه راه شهادت تانك ها نفرات پياده را هدف قرار مي دهند.

من و جليل در پادگان بيگلو اهواز در حال قدم زدن بوديم. من به خاطر پاره اي از مشكلات موجود در لشكر، لب به اعتراض گشودم و پشت سر مسؤولين ستاد و گرداني كه در آن خدمت مي كرديم، مطالبي را گفتم. جليل با دقت به صحبت هاي من گوش كرد و گفت: «اكبرجان! احساس مي كنم كه كمي ضعيف شدي. هميشه به فكر آن روز باش كه لباس سبز سپاه را بر تن كردي، به ياد آن شور و عشق. آيا وقتي كه پاسدار مي شدي ‌چنين روحيه اي داشتي؟ يادت هست آرزويت اين بود كه لباس سپاه را بر تن كني و از انقلاب و اسلام پاسداري كني؟‌ حتي حاضر بودي حقوق نگيري. پس كجا رفت‌آن همه اخلاص و تقوا و از خودگذشتگي؟
احساس كردم بمباران شديدي شدم. تا به آن لحظه خيال مي كردم از اين كه سن من بيشتر از اوست و در متن انقلاب بيشتر از جليل حضور داشته ام، انقلابي ترم ولي وقتي ديدم او با دليل و استدلال حرف هاي مرا نقد و رد كرد، فهميدم فاصله ي من با او از زمين تا آسمان است. شهيد جليل اسكندري با وجود اين كه مأموريتش تمام شده بود، در جبهه ماند و در يك عمليات گشت ــ شناسايي به درجه رفيع شهادت نايل شد.




آثار باقي مانده از شهيد
برادرم! وقتي تابوتم از كوچه‌ها مي‌گذرد مبادا كه به تشييع من بيايي وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالي نماند.

در دفترچه يادداشت او آمده است :
هر گاه دلم هواي بهشت مي کرد از فراز خاکريز افق را مي نگريستم. همرزمان او را در گردان همکلاسي هاي سابق تشکيل مي دادند که بعضي از آنها شهيد و يا مفقودالاثر و بعضي ديگر در سپاه پاسداران مشغول بودند. دو تن از اين افراد بعد ها با خواهرانش ازدواج کردند. صادق به علت کثرت فعاليتها کمتر با خانواده خود ارتباط داشت. در کنار جنگ و اداي تکليف ديني و ملي به ورزش مي پرداخت. به کمک ديگر دوستان در پايگاه مقاومت مسجد عشقي تيم فوتبالي تشکيل دادند و نام آن را تيم شهيد رجايي و باهنر گذاشتند. صادق از افراد بي بند و بار دوري مي جست. با وجود اينکه بعضي افراد خويشاوند به وي نظر مساعدي نداشتند، ولي به مرور زمان با شناخت روحيه و سلوک او تغيير رويه دادند.


اي امام! بر من ببخش كه فقط يكبار به فرمانت شهيد شدم.
خواهرم! اگر مي‌دانستي كه هر روز چند بار در جبهه‌ها شهيد مي‌شوم چادر را تنها يك پوشش ساده نمي‌دانستي.
مادرم! هر گاه خواستي شهادتم را به رخ انقلاب بكشي، زينب را به ياد بياور.
مادرم زني است كه اگر سر بريده‌ام را برايش ارمغان آورند آن را به ميدان جنگ باز مي‌گرداند.
اي امام! به فرمانت آن‌قدر در سنگر مي‌مانم تا بر پيكرم گل مقاومت برويد.
بي من اگر به كربلا رفتيد از آن تربت مشتي همراه بياوريد و بر گورم بپاشيد، شايد به حرمت اين خاك خدا مرا بيامرزد.
بار الها! اگر لايق بهشت هستم به جاي بهشت كربلا نصيبم كن تا تربت پاك حسين (ع) را در آغوش گيرم.

در خاطراتش نوشته :
من به اتفاق سه تن از برادران کانون توحيد قائمشهر در روز 2 آبان ماه 1359 عازم منطقه جنگ زده بوديم تا از نزديک از جنايات صدام خائن گزارشاتي تهيه نماييم.صبح آن روز چهار نفر با يک اتومبيل سيمرغ و لوازم فيلمبرداري و چندين دوربين و وسايل ديگر به طرف تهران حرکت کرده بوديم.
حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شديم و شب را در سپاه پاسداران قم مانديم، بعد از نماز صبح 3 آبان 1359 به طرف دزفول حرکت کرديم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زدة دزفول شديم و کمي از مناطق جنگ زده و خرابيهاي آن شهر ديدن کرديم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کرديم . حدود پنجاه کيلومتر از شهر خارج شديم که در بين راه چون درگيري و جاده بسته بود، شب را همان جا گذرانديم.
هوا که روشن شد به طرف اهواز حرکت کرديم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شديم. خود را به سپاه اهواز معرفي کرديم تا براي وارد شدن در منطقه جنگي از سپاه اهواز کارت دريافت کنيم و به عنوان فيلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگي شويم. خود را از هر نظر آماده کرده بوديم و به اتفاق دو تن از برادراني که از نيشابور اعزام شده بودند تا به کارهاي مکانيکي در اهواز بپردازند، به طرف آبادان حرکت کرديم . ساعت 30/13 دقيقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کرديم. چون جاده اصلي در کنترل عراقي ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.
پس از گذشتن از شادگان در حدود سي و پنج کيلومتري آبادان، برادران ارتشي مستقر در آنجا را ديديم راه را از آنان پرسيديم. آنها گفتند که مي توانيم برويم، البته با سرعت زياد چون مقداري از جاده در دست آنان است و ما نيز به طرف آبادان حرکت کرديم. حدود بيست و پنج کيلومتري دور شده بوديم که ما را به رگبار بستند و به محاصره در آوردند. در اثر تيراندازي شيشه هاي اتومبيل خرد شد. تقريباً در هفت کيلومتري آبادان که اتومبيل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق ديديم. افراد پياده عراق حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانة آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتداي امر دو تن از همراهان، يک از نيشابور و ديگري از قائمشهر، تسليم شدند. چهار نفر مانده بوديم که بايد به سوي گلوله ها مي رفتيم يا خود را اسير دشمن مي کرديم. در يک لحظه يکي از برادران به طرف اتومبيل رفت و اتومبيل را روشن کرد و من هم بدون اختيار به طرف اتومبيل دويدم تا خود را به آن برسانم. اتومبيل را به رگبار بستند ولي من به اتفاق دو تن از برادران توانستيم خود را به زير پل کوچکي که در زير جاده قرار داشت برسانيم. يکي از برادران نيشابوري خود را در زير لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصميم گرفتيم خود را به زير لوله برسانيم. سربازان عراق در حدود هشتاد متري ما قرار داشتند بايد حدود پنجاه متر را از ميان رگبار گلوله عبور کنيم. دو نفر موفق شديم خود را به آنجا برسانيم و مدتي هم منتظر نفر سومي مانديم اما خبري نشد. به ناچار سه نفر براي اينکه خود را از تيررس آن ها دور کنيم به صورت سينه خيز دور شديم. حدود هزار و پانصد متر را به همان صورت طي کرديم و به جايي رسيديم که قبلاً محل درگيري بود و لوله هاي نفت در آتش مي سوخت با زحمات زيادي از کنار آتش و از ميان فوران نفت سياه گذشتيم تا اين که به دو تن از افرادي که در درگيري مجروح شده بودند برخورد کرديم.
سه روز بدون آب و غذا مقاومت کرديم. راه را از آنان پرسيديم و سعي کرديم آنان را با خود ببريم اما موفق نشديم شروع به حرکت کرديم و مقداري که راه رفتيم جنازة سه تن از برادران شهيد را هم ديديم. بعد از گذشت چند ساعت پياده روي (شايد بيشتر از سه ساعت) خود را به مناطقي رسانديم که از ديد افراد دشمن دور بود. در اين منطقه چون درگيري نبود توانستيم مقداري آب و غذا تهيه کنيم. بعد از نوشيدن مقداري آب با روحيه اي بهتر به راه ادامه داديم. بعد از راه رفتن زياد کمي استراحت کرديم. هوا تاريک بود و حدود دو ساعت در بيابان خوابيديم و ساعت نه شب حرکت کرديم . بعد از طي 25 کيلومتري به برادران ارتشي رسيديم و جريان را به آنان اطلاع داديم. در ضمن محل جنازه هاي سه شهيد و دو مجروح را به اطلاع آنان رسانديم. من چون با منطقه و جاي مجروحان آشنا بودم به اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبيل برگشتيم و خود را به آن منطقه رسانديم. اتومبيل را در آنجا گذاشتيم حدود ساعت يازده شب بود که به گروههاي سه نفري و چهار نفري تقسيم شديم تا بتوانيم مجروحان و شهيدان را در مدت کوتاهي بيابيم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پيدا کرديم و به اتومبيل رسانديم. ساعت يک و نيم شب به طرف بيمارستان ماهشهر حرکت کرديم. جنازه ها در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات يافتند. شب را در بيمارستان گذرانديم و صبح به طرف اهواز حرکت کرديم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مزدستان , صادق ,
بازدید : 247
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در روستاي محمد آباد شهرستان گرگان به دنيا آمد. پدرش كشاورزي مي كرد.از وضعيت مالي و اقتصادي مناسبي برخوردار نبود و به سختي زندگي مي گذراند. صادق در سال 1349 در مدرسه ابتدايي سردار جنگل (فعلي) محمد آباد دوره ابتدايي را شروع و در سال 1354 با موفقيت به پايان رساند. نبود مدرسه راهنمايي در محمد آباد باعث شد به شهرستان گرگان برود و در منزل خواهرش ساكن شود و دوره راهنمايي را ادامه دهد .پس از اين دوره وارد دبيرستان شد و تا سال سوم نظري ادامه تحصيل داد. در كنار تحصيل، در مغازة آهن فروشي كار مي كرد و مخارج تحصيل خود را تامين مي نمود.
از سيزده سالگي تكاليف ديني خود را انجام مي داد. نماز مي خواند و روزه مي گرفت و بيشتر اوقات در مسجد حضور مي يافت. علاقه زيادي به مداحي داشت و كتابهاي مداحي را مطالعه مي كرد.
با شدت گرفتن روند انقلاب اسلامي و ورود مبارزات مردمی به فاز مبارزات خیابانی با حکومت پهلوی ,اوبه حركت مردمي انقلاب اسلامي پيوست. حضور در راهپيمايي ها، فعاليتهاي شبانه و پخش اعلاميه حضرت امام خميني (ره) از جمله تلاشهاي وي در دوران انقلاب است. پس از پيروزي انقلاب به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. اوبا عضويت در واحد عمليات سپاه تلاشهاي مختلفي نظير تاسيس انجمن اسلامي و كتابخانه و آموزش نيروهاي بسيجي را در جهت گسترش حوزه فعاليت بسيج و سپاه به انجام رساند. صادق، در كنار اقدامات علمياتي و گسترش تشكيلات و فرماندهي نيروها، اساساً نيروي فرهنگي و تبليغي بود.
عسگر قلي پور مي گويد:
در عين اينكه يك فرمانده بود، قاري قرآن و مداح نيز بود و به تبليغات خيلي اهميت مي داد. بر نماز اول وقت تاكيد زيادي داشت. اذان زيبايي مي گفت كه معمولاً با گريه نيروها همراه بود. گاهي نيز پيشنماز مي شد. به حفظ قرآن كريم و قرائت آن و دائم الوضو بودن نيروها تاكيد داشت . در جريان عمليات فتح المبين به اسارت نيروهاي عراقي در آمد ولي پس از چند ساعت نيروهاي خودي مناطق تحت اشغال عراقي ها را آزاد كردند و مكتبي نيز آزاد شد.
بعد از شركت در عمليات فتح المبين در هجده سالگي با راهنمايي خواهرش از خانم ربابه علائي – كه خانوادة پدر ي او در ورامين ساكن بودند از قبل با هم رفت و آمد خانوادگي داشتند – خواستگاري كرد. با كسب موافقت دختر و خانواده او، مراسم ازدواج بسيار ساده و با مهريه يك آينه شعمدان و يك جلد كلام الله مجید برگزار شد. بعد از ازدواج، چندبار به جبهه رفت.
خواهرش مي گويد:
روزي كه از جبهه آمد ,گفتم خانم شما اينجا غريب است. گفت: اسلام غريب تر است. حتي خانة نيمه كاره اش را در روستا رها كرد و از زمان رفتن به جبهه ساخت آن را پي نگرفت. هنوز دو ماه از زندگي مشترك او نگذشته بود كه به منظور مبارزه با گروهكهاي ضد انقلاب به سيستان و بلوچستان رهسپار شد و به همراه همسر و فرزندش در خاش ساكن شدند. در اين زمان مسئوليت واحد تسليحات و اطلاعات منطقه 6 ستاد مركزي سيستان و بلوچستان را به عهده گرفت و تا 29 آذر 1362 در آن سمت باقي ماند. در مدت حضور در اين منطقه چندين بار با خوانين و اشرار منطقه درگير شد. سپس به گرگان برگشت و مسئول حفاظت زندان گرگان شد. با شروع مانور قدس به عنوان فرمانده تيپ انجام وظيفه مي كرد و در اعزام نيروهاي طرح "لبيك يا خميني" به عنوان فرمانده گردان معرفي و عازم جبهه شد و در مناطق مختلف جبهه ها حضور يافت. زماني كه در گرگان حضور داشت در مسجد محل و انجمنهاي اسلامي شهر فعاليت مي كرد و علاوه بر شركت در تشكيل كتابخانه در گرگان در برخي مواقع به مداحي در مراسم عزاداري مي پرداخت. به خانواده هاي شهدا و رزمندگان رسيدگي مي كرد و در حل مشكلات آنان مي كوشيد. مدتي فرماندهي گردان علي بن ابي طالب (ع) را بر عهده داشت. از بهمن 1362 فرماندهي گردان حضرت حمزه سيد الشهدا (ع) را پذيرفت. در اوايل سال 1363 ودر شب بيست و سوم ماه رمضان از ناحيه پا مجروح شد و پس از بهبودي نسبي دوباره به جبهه بازگشت اما بار ديگر زخمي شد.
صادق مكتبي، زماني كه فرماندهي گردان حضرت حمزه را به عهده داشت به همرزمانش مي گويد: ما در گردان حمزه سيد الشهدا(ع) هستيم. بايد همچون حمزه بجنگيم تا در راه خدا به شهادت برسيم. پس از شركت در عمليات والفجر 8 به ديدار خانواده رفت. پنج روز نگذشته بود كه با دريافت پيامي، بي درنگ عازم منطقه گرديد. تا اول بهمن 1363 فرماندهي گردان حمزه سيدالشهدا را بر عهده داشت. از بهمن همان سال در بخش فرماندهي سپاه گرگان به عنوان نيروي حراست مشغول خدمت شد. حدود سه ماه بعد در 8 ارديبهشت 1364 بار ديگر به سوي جبهه رفت و به خاطر تجربه و سوابقي كه در گردان حمزه داشت، فرماندهي اين گردان را به عهده گرفت. همواره مي گفت: يك فرمانده خوب، فرماندهي است كه فرمانبر خوب باشد و از مافوق خود خوب اطاعت كند تا نيروهاي تحت امر از او اطاعت كنند. هميشه رزمندگان را به تقوي، خواندن دعا و به مسائل اخلاقي سفارش مي كرد. مي گفت زندگي شهدا را مطالعه كنيد و از آنها درس بگيريد. به نيروها سفارش مي كرد: دائم الوضو باشيد. قبل از نماز، قرآن بخوانيد تا هنگام نماز بيشتر به خدا نزديك شوند. صادق حساسيت بسياري در مودر اموال عمومي و بيت المال داشت. عسگر قلي پور مي گويد:
روزي پس از انتقال گردان در آخر كار كه نيروها همگي رفته بودند صادق به محوطه گردان رفت دو تا قاشق شكسته ولي قابل استفاده و دو تا ليوان و يك كلمن شكسته را جمع كرد و گفت: بايد براي همه اينها در نزد خداوند جوابگو باشيم. همچنين بعد از عمليات عاشوراي 2 به اتفاق صادق مكتبي و شهيد گلبادي نژاد – فرمانده گردان امام حسين (ع) از محور چنگوله به سمت اهواز حركت مي كرديم، او مطالبي دربارة جهاد و شهادت مي خواند. در بين راه هر چه بسيجي و سرباز بود سوار كرد و مي گفت: بچه ها صلوات بفرستيد. به اين ترتيب حدود سه هزار كيلومتر را با 4000 الي 5000 صلوات طي كرديم تا به مهران رسيديم. صبوري و شكيبايي از جمله خصلتهاي بارز صادق بود كه در او ملكه شده بود. زماني كه مشكلات به او فشار مي آورد آيه يا ايها الذين آمنو استعينوا بالصبر و الصلاه ان الله مع الصابرين را قرائت مي كرد.
به نماز شب مي ايستاد و به طور جدي در ادامه آن اصرار داشت.
كاظم مكتبي – يكي از همرزمانش – دربارْ فرماندهي صادق مكتبي در يكي از عملياتها مي گويد:
شب عمليات بود و ما در نيزارها گم شده بوديم . صبج همديگر را پيدا كرديم و به سوي اهدافي كه از قبل مشخص كرده بوديم، رفتيم. در يك سه راهي كه گلوگاه رفت و آمد نيروهاي عراقي بود و نيروهاي كمكي عراق بايد از آنجا مي گذشتند به فرماندهي صادق مكتبي در پنجاه متري سه راهي مستقر شديم. ابتدا دژباني را منفجر كرديم و ساعت 5/5 صبح بود كه جيپ فرماندهي عراقيها آمد و آن را منفجر كرديم. هر يك ربع ساعت يك ماشين مي آمد و ما آن را منهدم مي كرديم. صادق دستور داده بود صبر كنيم تا عراقي ها كاملاً نزديك شوند و بعد دستور شليك و حمله مي داد.
قلي پور - يكي ديگر از همرزمان – در بيان خاطره اي مي گويد:
در بهمن 1364 به مرخصي و به نزد خانواده آمد. آن چنان خوشحال و خرسند بود كه از اين ايام، لحظات به ياد ماندني در ذهن خانواده اش باقي است. چند روز به پايان سال مانده بود كه در جبهه بوديم. شب روي خاكريز نشسته بوديم كه صادق گفت: عسكر آقا براي من مداحي كن تا گريه كنم. پس از چند لحظه اي برگشتم و در سنگر خوابيدم در خواب ديدم كه در شهر اتفاقي افتاده و يكي از بزرگان محل با ناراحتي به من گفت كه بچه ها را شهيد كردند. از خواب بيدار شدم و سريع سراغ صادق را گرفتم.
وي در ادامه در مورد نحوة شهادت صادق مي گويد:
دو روز به عيد سال 1365 مانده بود و ما در منطقه عملياتي فاو مستقر بوديم. به اتفاق صادق و چند نفر ديگر كنار اروند رود غسل شهادت كرديم و به خط مقدم رفتيم. فرمانده محور به او گفت: صادق شما برگرديد. صادق نگاهي به فرمانده كرد نگاهي كه سبب شد فرمانده تغيير عقيده داده به او بگويد: بمانيد ولي شهيد مي شويد. شب داخل سنگر دعا و نماز برپا بود و او تا پاسي از نصف شب نخوابيد و بيرون به آسمان نگاه مي كرد. صبح ساعت 5/7 بود كه وضو گرفتيم. صادق خود را براي گرفتن وضو آماده مي كرد كه مرا در آغوش گرفت و گفت: پارسال عيد پيش خانواده هايمان بوديم و امسال پيش خدا خواهيم بود. روز اول عيد بود و سال تحويل شده بود. صادق در حال وضو گرفتن بود كه ترکشي به قلبش اصابت كرد و سينه اش را پاره كرد.
به اين ترتيب صادق مكتبي در اول فروردين 1365 به شهادت رسيد. جنازه اش به گرگان انتقال يافت و با برگزاري مراسم تشييع در گلزار شهداي امامزاده عبدالله به خاك سپرده شد. از او دختري به نام فاطمه به يادگار ماند كه هنگام شهادت پدر دو ساله بود.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید









وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ان الذین قالو ربنا ثم استقاموا فلا خوف علیهم ولاهم یحزنون اولئک اصحاب الجنه خالدین فیها جزإُ بما کانو یعملون.
آنان که گفتند آفریننده ما خداست وبر این سخن پایدار وثابت ماندند وبرآنها هیچ اندوهی در دنیا وعقابی نخواهد بود وآنان اهل بهشتند وبه پاداش اعمال نیک همیشه در بهشت خواهند بود.
با درود وسلام بر منجی عالم بشریت ,گسترش دهنده دین خدا در جهان عصر حاضر وعصر ظلم وستم وعصرکفر. سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از منجلاب در عصر کفرانی و عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعیش وسلام بر امت شهید پرور ایران از شهدای انقلاب وکربلای حسینی تا انقلاب وکربلای خمینی سخنم را آغاز می کنم.
یا الله , یامحمد , یاعلی , یافاطمه , یاحسن , یاحسین , یاعلی, یامحمد , یاجعفر , یاموسی , یاعلی , یامحمد, یاحسن , یاحجت الله .
وتو ای نائب امام زمان روح الله وشما ای پیروان صادق شهیدان در این لحظه که قلم به دست گرفته و مطالب را به نام وصیت نامه می نویسم به هیچ عنوان اطمینان ندارم که شهید شوم. خداوندا رحمتی کن که چنان که تودوست داری بمیرم ودر لحظه مرگ قلبم مالامال از عشق تو باشد. خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپایم معصیت و گناه ,سراپا نقص ونافرمانی ام .گر چه از رحمت تو ناامید نیستم ولی منظورم این است که تا مرا نیامرزیدی, از دنیا بروم, می ترسم از من راضی نباشی , ای وای که سیه روز خواهم بود.خدایا چقد ر دوست داشتنی وپرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم که خون باید دررگهایم وسلولهای بدنم یارب یارب می گفت.
یا اباعبدالله شفاعت. آه چقدر لذت بخش است که انسان آماده باشد برای دیدار ربش ولی چه کنم که تهدید است. خدایا قبول کن به اینجا رسیدم ومتوجه شدم هرانسانی که به دنیا می آید باز باید برگردد. اما برگشتها از زمین تا آسمان باهم فرق دارند. یکی با مرگ می میرد که تمام ملائکه با احترام او وبه خاطر عظمت او جلویش تعظیم می کنند ودیگری بامرگی می میرد که همه ی ملائکه اورا لعن می کنند. بنابر این حالا همه که باید بروند طبق آیه شریفه قرآن که می فرماید:(انالله وانا الیه راجعون)
آیا در این صورت مرگ سرخ بهتر است یا مرگ سیاه. آیا رنج وزحمت در دنیا بهتر است یا بیچارگی در آخرت. اگر عقلمان سالم باشد, اگر راهمان فی سبیل الله وهدفمان الله باشد, مرگ سرخ رابر مرگ سیاه ترجیح می دهیم پس من این راه را باعقلی باز وآگاهانه انتخاب کردم تادِین خود رابه اسلام واین جامعه اسلامی اداء کنم .
هرگز راهی را که انتخاب نمودم باز نخواهم گشت. فرد فرد مادر قبال خون شهدا مسئولیتی بزرگ برگردن داریم وما هم باید سهمی دراین راه داشته باشیم .من ترجیح دادم برای ادامه راه شهیدان واولیاء خدا ورفتن به سوی حرم حسین (ع)از بیابان های سوزان جنوب باپاهای برهنه تاکربلای عزیز بِدوَم واگر امامم فرمان دهد ازآب های هورالعظیم تادجله شنا وازآنجا تاکربلای حسینی واز کربلا تاقدس عزیز بِدوَم. پرچم لا الهَ الله ومُحَمَدًرسولَ الله رابر فراز گنبد قدس عزیز به احتراز درآورم تاقدس از دست دژخیمان رها گردد واگر دراین راه شهید شوم فوزی است ,عظیم.
ای امت حزب الله برای رضای خدا امام عزیز راتنها نگذارید. هر چه بیشتر اورا یاری کنید تا انشاء الله این انقلاب خونین به انقلاب حضرت مهدی متصل گردد .پشتیبان روحانبت مبارز باشید ونگذارید افراد نالایق دراین لباس پیامبر نفوذ کرده وبخواهند به اسلام وروحانیت ضربه بزنند. پشتیبان ولایت فقیه باشید. خون ولایت فقیه قلب اسلام است وهمچنین پشتیبان دولت وارگانهای انقلابی باشید تاآسیبی به انقلاب وارد نشود. اگر طالب حق هستید, اگر حکومت اسلامی برجهان می خواهید ,اگرآزادی مقرر درقرآن می خواهید, انسان بمانید وعدالت رابه جای ظلم بپسندید واگر باستمگران مخالفید ودوست مظلومان هستید باید جهاد کنید, جهادی که قرآن برای هرکس درحد تکلیف واندازه معین فرموده است .همه این کوشش فقط برای خدا وخالص برای او باشدوافعال واعمال انسان خالص نمی باشد مگر با تهذیب نفس ومقدم داشتن جهاد اکبر برجهاد اصغرو استقامت وصبر بر مصائب وگرفتاری ها .
در راه خداچند کلمه ای درحد فهم خود ازجهاد در راه خدا بگویم که انگیزه من برای شرکت در صف پاسداران انقلاب اسلامی چه بود. عزیزان, جان شما امانتی است از جانب پروردگار درپیش شما (انالله) وبایداین امانت را تسلیم کنیم و(انا ایه راجعون).
پس چه خوش است قبل از اینکه صاحب امانت آرا بطلبد ,خود تقدیم کنی که در مقابل آن جایزه ای به بزرگی شهادت بگیری واز نعمت بهشت جاوید با رضای حق تاابد برخوردار شوی اما فرصتی که پیش آمده همیشه نخواهد بود چون جنگ ما پیروز می شود (انشاء الله) وفرصت جهاد در راه خدا از دست تو می رود ویا ضعف وپیری سراغت می آید وتوان جهاد را ازتو می گیرد وآن وقت است که بر گذشته خویش حسرت می خوری ودر جواب سؤال قیامت بی جواب می مانی که جوانی راکجا صرف کردی.
دوستانم ,برادران پاسدار, سالها در این دنیا باشما بوده ام ,حق بزرگی بر گردن من دارید. شاید برادرخوبی برای شما نبودم اما بزرگواری شما رادرتمام مراحل دیده ام. لذا از شما حلالیت می طلبم وبه استقامت و استواری در دین خدا شما راسفارش می کنم که تنها رمز موفقیت دردو عالم است ودر آخر از شما ایثارگران می خواهم که مگذارید افرادی مغرض وارد سپاهی که به خون هزاران شهید مزین است ,وارد شوند و سپاهی بودن را به عنوان شغل انتخاب نکنید. سپاه شغل نیست بلکه پایگاه جهاد است.
در آخر از شما می خواهم هر وقت فرزند مرا دیدید دست پدری روی سرش بکشید که احساس بی پدری نکند.
چند کلمه برای خانواده ام:
سلام بر پدر و مادرم. خدا راشکر می کنم که چنین پدر ومادری داشتم ومرابه صورت امانتی داشتند و امانت را تقدیم صاحب اصلیش کردند.
پدر و مادرم نا راحت نباشید از اینکه من درخون خود غلطیدم. شما صبر واستقامت کنید که صبر واستقامت شما بود که کمر ابر قدرتها را شکست.در آخر از شما می خواهم مرا ببخشید که فرزند خوبی برای شما نبودم .
سلام برخواهران و برادرانم,خواهران عزیز حجاب اسلامی تان را رعایت کنید که حجاب شما قوی تر ازآن تیری است که من به قلب دشمن می زنم و شما صبر زینب گونه باید داشته باشید. گوشه ای از صبر زینب (س) رابخوانید و ببینید چه می گویند درباره صبر زینب کبری.پس باید مقا ومت کنید .برادرم اسد الله واسماعیل راه من را ادامه دهید, اسلحه من را بر زمین نگذارید ,سنگر بسیج و مسجد را خوب حفظ کنید و به دوستا نم بگوئید پیام صادق این است که زمانی لباس سپاه برای من سبز است که به خونم آغشته باشد ودیگر شما را سفارش نمی کنم.همیشه در نمازجماعت هاو نماز جمعه ها و دیگر مراسم مذهبی شرکت کنید ودر آخربرای تمام فامیل و دوستان,سلام گرم خود رانثارشان می کنم و همچنین از امت شهید پرور گرگان و حومه می خواهم که نماینده تام الاختیار امام را یاری کنید و گوش به یکسری حرفها نکنید .
اختلاف به ضرر اسلام است ,سعی کنید همیشه وحدت داشته باشید .ما می دانیم اختلاف روی شخص "نور مفیدی" نیست اختلاف روی ولایت است ولی اشکال ندارد شما در صحنه باشید تمام مسائل کم کم درست می شود .
فقط در صحنه باشید امام را حمایت کنید و دیگر مسائل خودش خود به خود درست می شود.
سختی با همسر :
همسرم به دخترم فاطمه قرآن یاد بده و قرآن برای او بخوان تا نور خدا در دلش روشن شود و از تو همسرم می خواهم مرا ببخشید از این که شوهر خوبی برایتان نبودم. باید صبر کنی هر چند شما در این شهر گرگان غریب هستی ولی چه کنم از دست رفتن اسلام مشکل بود. باید می رفتم ,فاطمه جان خداحافظ ، فرزندم که خوب مرا ندیدی و بعد سوال می کنی که پدرم کجاست؟ این چه سفری است که برنگشت ؟
خداحافظ همگی شما تا قیامت
1- بهترین و لذتبخش ترین وقت از زندگیم ،زمانی است که در خون خود بغلتم یعنی دارم به خدای خویش نزدیکتر می شوم .
2_ شهادت فنانیست ، مرگ نیست ، بلکه زندگی ابدی است.
روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست
از سر کویش اگر سوی بهشتم می برند یابی تن هم گر در آنجا وعده دیدار نیست
والسلام ,بنده گنهکار خدا صادق مکتبی 22/12/1364



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : مكتبي , صادق ,
بازدید : 225
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
هليسائي ,صادق

 

اسمش کوروش بود اما بعد از انقلاب نام صادق را براي خودش انتخاب کرد. فروردين 1341 ه ش در اهواز به دنيا آمد . به علت موقعيت شغلي پدرش به تهران آمدند . دوران ابتدايي و راهنمايي را در تهران گذراند . سپس به دلايلي مجددا به اهواز بازگشت و در هنرستان رشته راه و ساختمان را برگزيد و ديپلمش را در اين رشته اخذ کرد .
صادق وقتي که بچه بود ، وقت اذان که مي شد مي رفت پشت پنجره و شروع به اذان گفتن مي کرد . هنوز به سن تکليف نرسيده بود که نمازش را در مسجد مي خواند . بسيار متين و با وقار بود ، به طوري که وقتي با ما که خواهرهايش بوديم مي خواست صحبت کند به صورتمان نگاه نمي کرد . ذکر الحمدالله هميشه بر زبانش جاري بود . بسيار بر پرهيز از غيبت توصيه ميکرد . خانواده اش را خيلي دوست مي داشت که حتي تحمل گريه دخترش را نداشت . خيلي زيبا قرآن تلاوت ميکرد ، در اداي نماز شب مداومت داشت و در بين نقشه کشي و يا درس خواندن يا قرآن زمزمه مي کرد يا نوحه مي خواند . در کنار درس و کار بسيار به ورزش به ويژه فوتبال و کوهنوردي مي پرداخت . خيلي حيا داشت . اهميت فراواني بر صدقه دادن قائل بود .
يکي از کارهاي ابتکاري که صادق علاوه بر تمام فعاليتها و اقدامات مبارزاتي ديگر انجام مي داد ، اين بود که از آنجايي که زبان انگليسي اش قوي بود ، اعلاميه هاي امام (ره) را ترجمه ميکرد و در ميان خارجي هايي که در اهواز بودند پخش ميکرد .خاله اش سه دختر داشت . زماني که صادق مي خواست ازدواح کند ، يکي از دختر خاله هايش را به او پيشنهاد کرديم . به قدري با حيا بود که نمي دانست کدام يک از آنها است . بعد از مطرح کردن ايشان ، با اين وصلت موافقت کرد ، زماني که قرار شد عقد کنند چون جنگ تازه شروع شده بود و اهواز به علت حمله عراق به صورت نيمه تعطيل در آمده بود همه چيز را براي مراسم از تهران تهيه کرديم . همه برادران سپاه دعوت شده بودند . قبل از هر چيز نماز جماعت برپا و سپس مراسم عقد برگزار شد .
در سال 61 ، زماني که در اهواز در سپاه شاغل بود با داشتن سه فرزند ، 15 روز از سپاه مرخصي گرفت تا براي کنکور آماده شود . آزمون داد و در رشته معماري دانشگاه شهيد بهشتي قبول شد . سر کلاس هم شاگرد نمونه بود و بهترين نمره ها را مي آورد . حتي کارهاي تحقيقاتي بسياري را به صادق محول مي کردند . از جمله طراحي و نقشه برداري مدرسه عالي شهيد مطهري .
زماني که در دانشگاه بود خيلي دغدغه داشت که نمازخانه و مسجد دانشگاه را فعال کند .همزمان با تحصيل در دانشگاه در مدرسه هم تدريس مي کرد . بعضي اوقات هم با ماشين شخصي اش به مسافر کشي مي پرداخت . يک مدتي هم اوايل انقلاب در مقابل دانشگاه تهران کتابفروشي داير کرده بود با حقوق شش هزار توماني هم در دانشگاه درس مي خواند و هم خانه مي ساخت و هم خانواده اش را اداره مي کرد .
در يادگيري درسهايش خيلي زرنگ و دقيق بود و هميشه مي گفت : خواهرمن ! درس را بايد سر کلاس از استاد ياد گرفت ، اگر اين گونه شد ديگر نيازي نيست که بعدا به خودت زحمت بدهي . فقط کافيست يک مرور ساده انجام دهي .اسم اصلي اش کوروش بود . يک روز که کتابهاي درسي اش را نگاه ميکرديم . ديدم که با خودکار قرمز بالاي صفحه نوشته است ( البته قبل از شهادت ) شهيد صادق هليسائي !
متوجه شديم که نام صادق را بيشتر دوست دارد . نام فرزندانش هم زماني که در منطقه بود در خواب به او الهام شده بود . مثلا وقتي دخترش – کوثر – مي خواست متولد شود در خواب ديده بود که سوره کوثر را مي خواند ، در همين حين حضرت زهرا (س) بر او وارد شده بود . بدين ترتيب اسم دخترش را کوثر گذاشت .
يک شب که نماز شب مي خواند ، وقتي که به سجده مي رود حس ميکند که فردي نوراني سوار بر اسب در هاله اي از نور وارد خانه مي شود . همين که خواسته بود سر از سجده بردارد ، آن آقا دستش را پشت سر او گذاشته بود و گفته که لازم نيست بلند شوي ، فقط تا مي تواني سجده ات را طولاني کن ! اين کلام را سه بار تکرار کرده بود .
در آغازين روزهاي تاسيس سپاه پاسداران صادق با شوق زائد الوصفي به عضويت سپاه در آمد . در همان ابتداي ورود مسئول ناحيه دو مقاومت بسيج در اهواز ، سپس مسئول دفتر فرماندهي سپاه اهواز و بعد فرمانده سپاه اهواز شد . همچنين از مسئوليت هاي بعدي اش فرماندهي مرکز پيام تيپ امام حسن ( ع ) بود . فعاليت اصلي اش عضويت در گروه مهندسي – رزمي قرارگاه خاتم الانبيا بود . البته در عمليات هاي متعددي هم شرکت داشت از جمله طريق القدس ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، کربلاي چهار و ...
در عمليات کربلاي پنج هم به عنوان نيروي رزمي شرکت کرد و به همراه برادرش شهيد شدند .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران اهوازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب رضا هليسائي اکنون که اين وصيتنامه را مي نويسم چند ساعتي قبل از عمليات مي باشد و انديشه ام فقط حفظ اسلامعزيز و نداي حق طلبانه رهبرم که مانند نداي حسين مظلوم(ع) است مي باشد و به اين ندا لبيک گفته و خمون ناقابل خود را نثار حق و حقيقت و مظلوميت اسلام مي نمايم ، زيرا دين الهي نيازمند ياري است که با خون آن مي بايد آبياري نمود و اميدوارم که پروردگار خون بسيار اندک مرا که همانند قطره در دريا مي باشد ، مقبول درگاه خود قرار دهد .
وصيت ميکنم پدر و مادرم و همسرم و فرزندانم را تقواي الهي و صبر و مقاومت در مقابل مصائب و مشکلات که اينها چيزي نيستند جز آزمايشات الهي . از همسر بسيار خوب و مهربانم مي خواهم که در تربيت فرزندانم منتهاي سعي و کوشش خود را نبذول دارد و آنها را با اسلام و ديانت آشنا سازد و همواره پيرو ولايت فقيه باشد .
اکنون بنا به فرمان حضرت امام بودن در جبهه واجب مي باشد و من نيز جهت اداي تکليف خود اين راه را انتخاب کردم . زندگي دنيا در مقابل آخرت ارزشي ندارد ( الدنيا مزرعه الاخره ) . بدانيد که تمامي انسانها روزي از اين جهان خاکي رخت برخواهند بست و به ديار جاويد خواهند شتافت . پس چه خوش است که انسان با اعمال شايسته و صالح آخرت خود را اصلاح کند و فريب اين دنياي فاني را نخورد و چه خوش است که اين مرگ و انتقال در راه خدا انجام گيرد و براي رضاي او فعليت پذيرد. صادق هليسائي




خاطرات
مادر شهيد :
بسيار مودب و با ادب بود . با من و پدرش خيلي با احترام برخورد ميکرد . حتي اگر با او برخورد تندي مي شد به خودش اجازه نمي داد سرش را بالا بياورد و اعتراضي کند . نسبت به همه فاميل ، برادران و خواهرانش مهربان بود . خيلي خوش برخورد بود و دلرحم و خنده رو و شوخ طبع بود . از همان دوران نوجواني براي نماز اهميت فراواني قايل بود . جاذبه اش بيشتر از دافعه اش بود . اخلاقش طوري بود که آدم هايي با عقايد مختلف با او زود گرم مي گرفتند و البته رضا سعي مي کرد با افراد با عقايد مخالف خودش بحث کند و آنها را جذب نمايد .
علاقه خاص و وافري به نقاشي و درس رياضي داشت . از اينکه نقاشي مي کرد لذت مي برد ، حتي دختر ايشان هم که در رشته گرافيک تحصيل مي کنند علاقه به هنر و نقاشي را از ايشان به ارث برده است .

بعد از پيروزي انقلاب رضا اول وارد کميته هاي انقلاب شد و سپس در همان اوايل تاسيس سپاه پاسداران وارد اين نهاد انقلابي شد . از اولين روزهايي که گروهک ها در غرب و جنوب شروع به حمله و خرابکاري کردند ، رضا هم به مناطق عملياتي رفت . مدتي به همراه شهيد چمران در ستاد جنگ هاي نا منظم انجام وظيفه کرد . همزمان با اولين حمله هايي که عراق به خوزستان کرد ، رضا ماشين شخصي خودش برداشت و به سوي جبهه رفت .

پس از آن چون رشته تحصيلي رضا فني – مهندسي بود به وجود ايشان در واحد مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء نياز ضروري بود ، لذا وارد اين واحد شد . البته رضا در عمليات هاي فتح المبين ، طريق القدس و چند عمليات ديگر حاضر بود ولي حضور ايشان بيشتر در واحد مهندسي – رزمي قرارگاه خاتم بود . در مقاومت خرمشهر به همراه شهيد جهان آرا که دوست صميمي همديگر بودند ، هم شرکت کرده بود . مدتي هم با شهيد چمران در سوسنگرد بودند .
آخرين عملياتي هم که شرکت کرد عمليات کربلاي پنج بود ، که به عنوان نيروي رزمي در اين عمليات شرکت کرده بود و در نهايت در مرحله دوم عمليات به شهادت رسيد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خوزستان ,
برچسب ها : هليسائي , صادق ,
بازدید : 383
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 132 نفر
بازديدهاي ديروز : 2,705 نفر
كل بازديدها : 3,720,811 نفر
بازدید این ماه : 5,139 نفر
بازدید ماه قبل : 14,994 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک