فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1335 در شهرستان قائمشهر مازندران متولد شد. او هفتمين فرزند اين خانواده بود. آنها در منزلي شخصي زندگي مي کردند و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بودند. صادق کودکي پر جنب و جوش و فعال بود. برادرش، علي که جانباز جنگ تحميلي است در باره ي او مي گويد :
صادق از من کوچکتر بود و از کودکي علاقه زيادي به رابطه با ديگران داشت، يعني غريبه و آشنا نمي شناخت و به همه محبت مي کرد و با همه دوست بود. ارتباط نزديکي با مادر پدر بزرگش داشت وآنها هم علاقه مفرطي به وي داشتند. با آغاز دوران کودکي وضعيت اقتصادي خانواده وي بهتر شد و او در دبستان دهقان شهرستان قائمشهر به تحصيل پرداخت. دوره ي ابتدايي را بدون مشکلي به پايان برد. در اين سالها تکاليفش را کمتر در منزل انجام مي داد. بلکه آنها را سر کلاس و در اوقات فراغت به اتمام مي رساند. با يک بار خواندن، درس را فرا مي گرفت. در تمام اين سالها ارتباط وي با ديگران بسيار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ايستادگي مي کرد. بيشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستي مي ريخت. اخلاق صادق با ديگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتي با مشکلي مواجه مي شد با کسي در ميان نمي گذاشت و اظهار عجز و نگراني نمي کرد. اوقات فراغت را بيشتر با فوتبال،مطالعه کتاب مي گذراند و گاهي اوقات نيز به پدرش در فروشگاه کمک مي کرد. تحصيلات خود را در مقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه داد و ديپلم نظام قديم را در دبيرستان اديب قائمشهر اخذ کرد. او فردي پر جنب و جوش، اجتماعي و معاشرتي بود. به ندرت عصباني مي شد و بسيار رئوف بود. به هنگام گرفتاري به تفکر مي نشست تا چارة کار را بيابد و اگر به نتيجه اي نمي رسيد به بزرگان فاميل مراجعه مي کرد. براي بزرگان خانواده و فاميل احترام خاصي قائل بود. مدتي راننده تاکسي بود واز اين را زندگي خود را تامين مي کرد.
با آغاز نهضت اسلامي تحولي در وي پديد آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابيون قرار داد. در سن 20 سالگي مبارزات سياسي و مذهبي عليه رژيم طاغوت را شروع کرد در اين راه لحظه اي آرام قرار نداشت و براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي فعاليتهاي چشمگيري داشت. در اين زمان در درگيريها و تظاهرات عليه رژيم شاه حضور مي يافت و ديگران را به حضور در صف انقلابيون توصيه مي کرد. به تعليمات و دستورات ديني پايبند بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز بحران کردستان، صادق براي سرکوب شورشهاي ضد انقلاب بر عليه مردم وانقلاب اسلامي به کردستان رفت. پس از بازگشت از کردستان در تاسيس انجمن اسلامي شهيد مسعود دهقان در مهديه قائمشهر وديگر شهرهاي مازندران شرکت فعال داشت. با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، در تاريخ 2 آبان 1359 به سوي جبهه جنگ شتافت.
صادق درگروه جنگهاي نامنظم دکتر چمران شرکت داشت و در سوسنگرد در کنار او جنگيد. پس از تشکيل تيپ کربلا به اين تيپ آمد و در مدت زماني اندک به سبب لياقت و شجاعت فرماندهي گروهان و سپس گردان صاحب الزمان (عج) از تيپ کربلا عهده دار شد. در عمليات فتح المبين، بيت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولي همچنان در حساس ترين مناطق حاضر بود. در عمليات محرم نقش مهمي را ايفا کرد تا جايي که به فاتح عمليات محرم شهرت يافت و مفتخر به دريافت پاداشي از حضرت امام (ره) گرديد.
مزدستان به فرماندهي به عنوان يک تکليف مي نگريست و به چيز ديگري غير از شهادت در راه خدا نمي انديشيد.
يکبار از ناحيه گردن و گوش زخمي شد وقتي با سر و گردن باند پيچي شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانيهاي خانواده گفت: «فقط يک خراش کوچک است.» همواره از ريا دوري مي جست.
در 27 آذر 1361 با خانم گيسو صالح پور ازدواج کرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر براي زيارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر اين بار افتخار شهادت در جبهه نصيبم نشد خانه اي اجاره مي کنم و با هم زندگي مشترک خود را آغاز مي کنيم. » پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملياتي رهسپار شد. او که فرماندهي تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت در منطقه فکه در يک عمليات شناسايي در خط مرزي عين خوش و در جنگل امقر در اثر صابت ترکش مين والمر به ناحيه سر در تاريخ 9 دي 1361 به شهادت رسيد. در حالي که تنها دوازده روز از ازدواجش مي گذشت.
جنازه شهيد صادق مزدستان در گلزار شهداي قائمشهر به خاک سپرده شد. شش ماه بعد علي مزدستان در نيمه سال 1362 در منطقه عملياتي پنجوين به شدت مجروح شد و يک چشم و بخشي از استخوانهاي کاسه چشم ديگرش را از دست داد. يک سال برادر ديگرش منوچهر در عمليات الفجر 6 در منطقه عملياتي چيلات در اسفند ماه 1363 بر اثر انفجار شهيد و بدنش متلاشي شد تا در درگاه الهي جاويد الاثر با شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
. . . ما پيرووان علي (ع) هستيم که امروز خداوند اين منت را بر ما نهاد و در آزمايش الهي سربلندمان کرد. آري پيروان همان علي (ع) هستيم که در مقابل ظلم و ستم ساکت ننشست و عليه ظلم قيام کرد. وقتي که پيرو علي (ع) باشيم نمي توانيم ساکت بنشينيم تا اسلام در خطر بيفتد و غارتگران قرن به مملکت اسلامي تجاوز کنند. من به جبهه حق عليه باطل مي روم تا بتوانم دينم را نسبت به اسلام و انقلاب ادا نمايم . . .
اي مادر عزيز! در اين راه آنقدر مقاومت خواهم کرد و شکنجه خواهم کشيد و حتي حرفهايي از اين کوردلان خواهم خورد تا اين که لياقت آن را پيدا کنم تا با آخرين وسيله بدنم که خوني در رگهايم جاري است انقلاب اسلامي را به تمام جهان صادر کنم. اگر در اين جنگ پاهايم قطع گردد با دست و اگر دستم قطع گردد با زبانم و اگر زبانم قطع شود با چشمم و اگر چشمم از کاسه درآيد با آخرين وسيله بدنم که خوني در رگهايم جاري است انقلاب اسلامي خود را به رهبري قائد اعظم امام خميني به تمام جهان صادر مي کنم. خون خود را مي دهم و شما بازماندگانم پيام خون مرا بدهيد . . .
اي پدر عزيز و گوهربارم! من به آرزوي خود که همان شهادت در راه خدا مي باشد رسيدم. اولين علت آن فطرت خداشناسي يا به عبارت ديگر ذات دروني ام بوده و دومين علت تربيت صحيح شما نسبت به فرزندانت بوده است. پدر جان همان طور که شما مرا به اين سن رساندي اميد داشتي که من در طول دوران زندگي ام عصاي دست شما باشم ولي خواست و مشيعت خداوند اين بود که امانتي را به شما پس بگيرد و شما پدر عزيز بايد خوشحال باشي که امانتي را به پروردگار خود تحويل دادي و خوب از او مواظبت کردي و نگذاشتي که باطل شود. آري من بيشتر نمي توانم در مقابل شما عرض ادب کنم. چون توصيف شما بالاتر از اين است که بخواهم روي کاغذ بياورم. اميدوارم که حلالم کرده باشي . . .
مادرم! احسن بر شما که واقعاً خير و سعادت فرزندت را مي خواستي، مانع از عزيمتم نشدي بلکه تشويقم مي کردي و مرا با دستان خود به سوي لقاءاللّه فرستادي. تشکر مي کنم از مادر که دعا مي کرد که فرزندش شهيد شود. من نمي دانم چه بگويم چه بگويم، فقط مي توانم بگويم که فاطمه زهرا (س) را زيارت کني. آري مادر عزيزم خدا از تو راضي و خشنود است. مادرم اگر من شهيد شدم شما شال عزا بر سر مگذار، جشن بگير و خوشحال باش که رسالت مادري خود را خوب انجام دادي . . .
روي قبرم پرچم سبز لا الا اله الا اللّه بگذاريد تا دشمنان کوردل و زبون ما رسوا شوند. مي دانم اگر سر بريده ام را هم برايت بياورند به جبهه هاي نبرد پرتاب مي کني. بر مزارم همچون زينب (س) استوار و مثل کوه محکم باش و در مقابل مشکلات دروني بيشتر مقاومت کن و پيرو اين آيه باش که مي فرمايد : انا للّه و انا اليه راجعون. آري مادرم حلالم کن که من به خدا پيوستم . . .
برادرانم شما بايد هدفم را دنبال کنيد و ادامه دهندة راهم باشيد و خدا را يک لحظه از ياد مبريد که قرآن در اين زمينه مي فرمايد: « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » آري برادران! خداوند ياري کنندة شماست . امر به معروف و نهي از منکر را در جامعه جاري سازيد .
اي خواهرانم شما بايد زينب (س) را الگوي خود قرار دهيد و با حجاب خود پيام خون مرا بدهيد . . .
دوستانم! شما براي من با وفا بوديد و من در حق شما اگر بدي کردم مرا ببخشيد. از همه مهم تر در شب اول قبرم تنهايم نگذاريد چون از فشار تاريکي قبر مي ترسم. دعا کنيد که خداوند تبارک و تعالي مرا ببخشد .
اي امت مسلمان ايران! بدانيد که هر قطره خون شهدا داراي پيامي است و بر شماست که پيام خون را به جهانيان برسانيد و اسلام را با رسالت سجاد گونه تان صادر کنيد. به شما مژده مي دهم که با داشتن جواناني عاشق در راه خدا که جان شيرين خود را در کف نهاده اند و هر لحظه در انتظار شهادت به سر مي برند ما شکست نخواهيم خورد. چون نيروي الهي در وجود رزمندگان ما است. آموزگار آنها سالار شهيدان اباعبداللّه الحسين (ع) مي باشد که چگونه مردن را چه خوب آموخت و از اين رو اسلام مستحکم تر و پابرجاتر خواهد ماند. پس اسلام پيروز است چون عاشق دارد . صادق مزدستان




خاطرات

سردار مرتضي قرباني:
من شبها بعد از نماز مغرب و عشاء صادق مزدستان را به اتفاق چند نفر براي شناسايي مي فرستادم. چند بار هم به همراه آنها رفتيم. او در کار بسيار ظرافت و دقت داشت و براي شناسايي يک قدمي سنگر نگهباني عراقي ها مي رفت. وقتي رمز عمليات محرم گفته شد سه تا چهار دقيقه بعد سنگرهاي عراقي را فتح کرد و فرياد اللّه اکبرش بلند شد. وقتي با بي سيم تماس گرفتيم، گفتند مزدستان خودش با نيروهاي عراقي مي جنگيد. فکر مي کنم اولين کسي که وارد سنگر عراقي ها شد مزدستان بود. گردان صاحب الزمان (عج) به فرماندهي مزدستان يکي از بهترين گردانهاي لشکر 25 کربلا بود که در عمليات محرم درخشيد.

عبدالعلي برزگر :
از همان ابتداي انقلاب رفتار و شخصيت انقلابي وي شکل گرفت به شدت معتقد به نظام اسلامي بود. اين تغييرات در گفتار و کردارش به طور کامل هويدا بود.
سردار احمد محمودي:
روز قبل از عمليات يکي از برادران، امام زمان (عج) را در خواب ديده بود که به او فرمود: «چون گردان شما به نام صاحب الزمان است من خود فرماندهي آن را در عمليات به عهده دارم.» مزدستان چنان به موفقيت در عمليات اطمينان داشت که گويي خود خواب امام زمان (عج) را ديده است. در عمليات محرم مزدستان و گردان صاحب الزمان (عج) موفق ترين عمل کننده ي عمليات بودند.


سردار حجت اللّه حيدري:
شهيد صادق مزدستان هوش و ذکاوت وتواناييهاي تاکتيکي و نظامي مخصوص به خود داشت. از ظاهري آرام و سکوت معناداري برخوردار بود. در آخرين مأموريت فرماندهي تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. در نيمه دوم سال 1361 بود که قرار شد در منطقه عمومي رقابيه عملياتي صورت گيرد. بنابراين به لشکر 25 کربلا مأموريتي در منطقه جنگل امقر داده شد تا منطقه را شناسايي و طرح ريزي عمليات را صورت دهد.
فرمانده لشکر حاج عبداللّه عمراني عده اي از عناصر شناسايي را در منطقه مستقر کرد و فرماندهان تيپهاي لشکر به همراه مسئولان اطلاعات عمليات لشکر و تيپها نيز در منطقه مستقر شدند تا شناساييهاي اوليه و توجيهات لازم انجام گيرد.
در روز 9 دي 1361 به دستور فرمانده لشکر فرماندهان تيپها به همراه مسئولان اطلاعات عمايات خود براي شناسايي خطوط مقدم خودي و دشمن اعزام شدند. دشمن در جلوي منطقه پدافندي خود ميدان مين وسيعي تدارک ديده بود. ميادين مين قديمي بود و در زمين شن زار روان قرار داشت و مينها شکل اوليه خود را از دست داده بودند.
به طرف خطوط پدافندي عراق حرکت کرديم. به ميدان مين رسيديم. ابتدا در طول ميدان مين براي شناسايي رفتيم. يک قسمت از ميدان، مين کمتري داشت ولي در ديد عراقيها قرار داشت. گزارش به فرمانده لشکر داده شد و قرار بر اين شد ميدان مين را در نقطه اي که عراقيها ديد کمتري دارند.طي نماييم.
ظهر شده بود و نماز ظهر و عصر را در پشت ميدان قبل از ورود به آن و آغاز شناسايي بجا آورديم. در بين نماز پاي يکي از سرداران به سيم تله «مين منور» برخورد کرد ولي برادر ديگري به سرعت مين را خاموش کرد تا عمليات لو نرود. پس از نماز با آرايش نظامي به ستون يک با احتياط وارد ميدان مين شديم. اصرار داشتيم شکل ظاهري ميدان تغيير نکند. در ابتدا ستون مسئولان اطلاعات تيپ دوم و به دنبال وي مسئولان اطلاعات لشکر بود. فرمانده لشکر نفر چهارم، من نفر پنجم و صادق مزدستان نفر ششم و بقيه بودند. در حين رفتن ناگهان پاي نفر دوم ستون به تله مين والمر (جهنده) برخورد کرد. مين با انفجار شديدي مچ و پاشنه پاي نفر اول را برد و نفر دوم و سوم ترکش خوردند؛ نفر چهارم لشکر از سر تا پا ترکش خورد و به شدت مجروح شد و خون زيادي از او جاري بود. نفر پنجم که من بودم هيچ گونه آسيبي نديدم. نفر ششم صادق مزدستان بود که در اثر اصابت ترکش ريز به شهادت رسيد.
جنازه شهيد مزدستان را ه اهواز منتقل کرديم و به حاجي بابائي مسئول تدارکات لشکر توصيه کرديم آن را از طريق معراج شهدا انتقال دهد و منطقه شهادت را عين خوش اعلام کند.

مادر شهيد :
صادق روزي در جلوي مسجد عشقي (مهديه) قائمشهر به خاطر عکس حضرت امام خميني (ره) با يکي از بزرگان شهر درگير شد و آن شخص وقتي فهميد که صادق يکي از فرماندهان نيروهاي رزمنده است، از کردار خود عذر خواهي کرد.

علي اكبر گرزين تبار :
هنوز از آمبولانس هايي كه ما را تا سه راه شهادت ( شلمچه ) آورده بودند پياده نشده بوديم كه انفجارهاي مهيبي ما را زمين گير كرد . به نظرم گلوله هاي ميني كاتيوشا بود كه درست ريخت وسط دسته ما . سخت غافلگير شده بوديم. دست پاچگي و همهمه نيروها ، كاملاً صادق را گيج كرده بود. در آن شرايط، هدايت نيروها براي يك فرمانده سخت بود. صداي صادق تنها صدايي بود كه به گوش مي رسيد و شايد به خاطر اين كه مرا مخاطب قرار داده بود، اين طور به نظر مي رسيد . رفتم پيش صادق ، وقتي مرا ديد آرام گرفت و گفت: «سريع تر بچه ها را پشت خاكريز مستقر كنيد» هنوز از پيش صادق پا نشده بودم كه «فرشاد» نفس نفس زنان آمد وگفت: «آمبولانس ما مورد اصابت قرار گرفته و چند نفر مجروح شدند ، كمي بر اضطراب ما افزوده شد. در وضعيت بدي قرار گرفته بوديم. نور افكن هاي تانك هر چند دقيقه سه راه شهادت را مثل روز روشن مي كرد ند . فرشاد با حالت نگران چشم به دهان ما دوخته بود .صادق گفت: «راننده ها كجا هستند ؟» يكي از بچه ها كه آن طرف تر بود گفت: «هر دو نفر مجروح شدند.» قوز بالاي قوز شده بود ،انتقال مجروها مي بايست به هر شكلي شده صورت مي گرفت . ماندن مجروح ها در آن نقطه يعني شهادت! من با كمي تامل گفتم: «تو جمع بچه ها كسي راننده نيست؟» فرشاد گفت: «من بلدم» صادق گفت: «تو را نياز داريم» كمي مكث كرد و گفت: «اشكال نداره، مجروح ها را ببر عقب ولي به هر زحمتي شده برگرد. خودت كه مي دوني، نيرو كم داريم.» فرشاد وقتي رضايت صادق را ديد رفت به طرف آمبولانس وپريد پشت فرمان و به بچه ها گفت: «سريع مجروح ها را سوار كنيد.» صفي الله به همراه چند تا از بچه ها مجروح ها را سوار آمبولانس كردند و فرشاد تا چشم به هم بزند از سه راه شهادت دور شد و در تاريكي شب پنهان گرديد. چند تا «وجعلنا» خواندم تا تانك هاي دشمن متوجه آمبولانس نشوند. به هادي و صفي الله گفتم: «بچه ها را پشت خاكريز مستقر كنند.» نيروها كمي از پذيرايي زود هنگام عراقي ها، گيج شده بودند. صفي الله يك لحظه آرام وقرار نداشت. اولين عملياتي بود كه درآن شركت مي كرد، به همين خاطر از نظر روحي با ديگران متفاوت بود و شايد از خوشحالي تو پوست نمي گنجيد. به بچه ها گفتم به هر زحمتي شده سنگري را براي خود آماده كنند. نيروها بي وقفه با پنجه هاي دست وسرنيزه به جان خاكريز افتادند.

پيك گروهان آمد پيش من و گفت: «آقا صادق كارت داره!» ازبچه ها جدا شدم و به طرف صادق كه در بيست متري ما قرار داشت رفتم. وقتي به صادق رسيدم از سر و رويش فهميدم دوباره اتفاقي افتاده. مرا كشيد داخل چاله خمپاره و گفت: «ببين! تو بد مخمصه‌اي گير افتاديم، شعبان نيست.» لرزش محسوسي در صدايش هويدا بود، صد در صد از مسئوليتي بود كه هر لحظه برسنگيني آن افزوده مي شد فرمانده گروهان «يدالله» قبل از ما حركت كرده بود و تا آن لحظه هيچ اطلاعي از او نداشتيم. طبق قرار قبلي «شعبان» به عنوان راهنما مي بايست از سه راه شهادت تا محل استقرار نيروها ما را هدايت كند، ولي از شعبان هم خبري نبود! من گفتم: «يكي از ماها بايد برود جلو وبچه ها را پيدا كند» صادق كه از قبل اين نقشه را كشيده بود گفت: «بهترين راه همينه» بايد زود تصميم مي گرفتيم چون هر لحظه بر حجم آتش هاي سنگين دشمن افزوده مي شد. مسلم كه آن لحظه حرفي نزده بود گفت: «من مي رم جلو، ببينم چه خبره، اگر زنده برگشتم كه هيچ، اگر برنگشتم بقيه اش با شما» مسلم معاون گروهان مان بود. پسري ريز نقش ولاغر؛ با وجود اين كه خدمت سربازيش تمام شده بود ولي تسويه حساب نكرد تا درعمليات شركت داشته باشد، بعد از اين كه مسلم از ما جدا شد من به طرف بچه هاي دسته رفتم. هر كس چاله كوچكي را براي خود مهيا كرده بود. صفي الله گفت: «اين جا آخر خطه؟!» گفتم: «نه موقتيه مي رويم جلو» از خوش شانسي، بيشتر گلوله هاي دشمن اثر نمي كرد صوت گلوله ها شنيده مي شد ولي صداي انفجارشان به گوش نمي رسيد. ولي نور افكن تانك ها، يك لحظه از سه راه شهادت غافل نمي شدند. در كنار ما تپه‌اي از خودروهاي خودي تلمبار شده بود.
نيم ساعت از رفتن مسلم گذشت. صادق مرا صدا كرد وگفت: «اگر بخواهيم اين جا بمانيم، تا صبح هيچ كس زنده نمي ماند و اگر بخواهيم به عقب برگرديم باز جز تلفات چيزي گيرمان نمي آيد، سپس بهتره، يك نفر ديگر به جلو برود، تا صحبت صادق تمام شد، اعلام آمادگي كردم.
بعد از سفارشات لازم به «هادي» و «نادر» به طرف جلو حركت كردم . خودم نمي دانستم دست به چه كار خطرناكي زدم . از سه راه شهادت گذشتم هنوز ضربه اي را كه صادق در هنگام عبور از كنارش به پشتم زده بود گزگز مي كرد . سفارش آخرش «مواظب باش» حواسم را دو چندان كرده بود بيست متر ازسه راه نگذشته بودم كه نور افكن تانك به طرفم حركت كرد. به ياد حرف شعبان افتاده بودم كه مي گفت: در سه راه شهادت تانك ها نفرات پياده را هدف قرار مي دهند.

من و جليل در پادگان بيگلو اهواز در حال قدم زدن بوديم. من به خاطر پاره اي از مشكلات موجود در لشكر، لب به اعتراض گشودم و پشت سر مسؤولين ستاد و گرداني كه در آن خدمت مي كرديم، مطالبي را گفتم. جليل با دقت به صحبت هاي من گوش كرد و گفت: «اكبرجان! احساس مي كنم كه كمي ضعيف شدي. هميشه به فكر آن روز باش كه لباس سبز سپاه را بر تن كردي، به ياد آن شور و عشق. آيا وقتي كه پاسدار مي شدي ‌چنين روحيه اي داشتي؟ يادت هست آرزويت اين بود كه لباس سپاه را بر تن كني و از انقلاب و اسلام پاسداري كني؟‌ حتي حاضر بودي حقوق نگيري. پس كجا رفت‌آن همه اخلاص و تقوا و از خودگذشتگي؟
احساس كردم بمباران شديدي شدم. تا به آن لحظه خيال مي كردم از اين كه سن من بيشتر از اوست و در متن انقلاب بيشتر از جليل حضور داشته ام، انقلابي ترم ولي وقتي ديدم او با دليل و استدلال حرف هاي مرا نقد و رد كرد، فهميدم فاصله ي من با او از زمين تا آسمان است. شهيد جليل اسكندري با وجود اين كه مأموريتش تمام شده بود، در جبهه ماند و در يك عمليات گشت ــ شناسايي به درجه رفيع شهادت نايل شد.




آثار باقي مانده از شهيد
برادرم! وقتي تابوتم از كوچه‌ها مي‌گذرد مبادا كه به تشييع من بيايي وقت تنگ است به جبهه برو تا سنگرم خالي نماند.

در دفترچه يادداشت او آمده است :
هر گاه دلم هواي بهشت مي کرد از فراز خاکريز افق را مي نگريستم. همرزمان او را در گردان همکلاسي هاي سابق تشکيل مي دادند که بعضي از آنها شهيد و يا مفقودالاثر و بعضي ديگر در سپاه پاسداران مشغول بودند. دو تن از اين افراد بعد ها با خواهرانش ازدواج کردند. صادق به علت کثرت فعاليتها کمتر با خانواده خود ارتباط داشت. در کنار جنگ و اداي تکليف ديني و ملي به ورزش مي پرداخت. به کمک ديگر دوستان در پايگاه مقاومت مسجد عشقي تيم فوتبالي تشکيل دادند و نام آن را تيم شهيد رجايي و باهنر گذاشتند. صادق از افراد بي بند و بار دوري مي جست. با وجود اينکه بعضي افراد خويشاوند به وي نظر مساعدي نداشتند، ولي به مرور زمان با شناخت روحيه و سلوک او تغيير رويه دادند.


اي امام! بر من ببخش كه فقط يكبار به فرمانت شهيد شدم.
خواهرم! اگر مي‌دانستي كه هر روز چند بار در جبهه‌ها شهيد مي‌شوم چادر را تنها يك پوشش ساده نمي‌دانستي.
مادرم! هر گاه خواستي شهادتم را به رخ انقلاب بكشي، زينب را به ياد بياور.
مادرم زني است كه اگر سر بريده‌ام را برايش ارمغان آورند آن را به ميدان جنگ باز مي‌گرداند.
اي امام! به فرمانت آن‌قدر در سنگر مي‌مانم تا بر پيكرم گل مقاومت برويد.
بي من اگر به كربلا رفتيد از آن تربت مشتي همراه بياوريد و بر گورم بپاشيد، شايد به حرمت اين خاك خدا مرا بيامرزد.
بار الها! اگر لايق بهشت هستم به جاي بهشت كربلا نصيبم كن تا تربت پاك حسين (ع) را در آغوش گيرم.

در خاطراتش نوشته :
من به اتفاق سه تن از برادران کانون توحيد قائمشهر در روز 2 آبان ماه 1359 عازم منطقه جنگ زده بوديم تا از نزديک از جنايات صدام خائن گزارشاتي تهيه نماييم.صبح آن روز چهار نفر با يک اتومبيل سيمرغ و لوازم فيلمبرداري و چندين دوربين و وسايل ديگر به طرف تهران حرکت کرده بوديم.
حدود ساعت شش بعد از ظهر همان روز وارد قم شديم و شب را در سپاه پاسداران قم مانديم، بعد از نماز صبح 3 آبان 1359 به طرف دزفول حرکت کرديم. بعد از ظهر همان روز وارد شهر جنگ زدة دزفول شديم و کمي از مناطق جنگ زده و خرابيهاي آن شهر ديدن کرديم در ساعت پنج بعد ازظهر دزفول را ترک کرديم . حدود پنجاه کيلومتر از شهر خارج شديم که در بين راه چون درگيري و جاده بسته بود، شب را همان جا گذرانديم.
هوا که روشن شد به طرف اهواز حرکت کرديم و ساعت شش صبح چهارم آبان وارد شهر اهواز شديم. خود را به سپاه اهواز معرفي کرديم تا براي وارد شدن در منطقه جنگي از سپاه اهواز کارت دريافت کنيم و به عنوان فيلمبردار و گزارشگر وارد مناطق جنگي شويم. خود را از هر نظر آماده کرده بوديم و به اتفاق دو تن از برادراني که از نيشابور اعزام شده بودند تا به کارهاي مکانيکي در اهواز بپردازند، به طرف آبادان حرکت کرديم . ساعت 30/13 دقيقه بعد ازظهر همان روز اهواز را ترک کرديم. چون جاده اصلي در کنترل عراقي ها بود ما را از راه شادگان فرستادند.
پس از گذشتن از شادگان در حدود سي و پنج کيلومتري آبادان، برادران ارتشي مستقر در آنجا را ديديم راه را از آنان پرسيديم. آنها گفتند که مي توانيم برويم، البته با سرعت زياد چون مقداري از جاده در دست آنان است و ما نيز به طرف آبادان حرکت کرديم. حدود بيست و پنج کيلومتري دور شده بوديم که ما را به رگبار بستند و به محاصره در آوردند. در اثر تيراندازي شيشه هاي اتومبيل خرد شد. تقريباً در هفت کيلومتري آبادان که اتومبيل متوقف شد. خود را در وسط سربازان عراق ديديم. افراد پياده عراق حدود هفتاد نفر در سمت چپ جاده و توپخانة آنان در سمت راست جاده مستقر بودند. در ابتداي امر دو تن از همراهان، يک از نيشابور و ديگري از قائمشهر، تسليم شدند. چهار نفر مانده بوديم که بايد به سوي گلوله ها مي رفتيم يا خود را اسير دشمن مي کرديم. در يک لحظه يکي از برادران به طرف اتومبيل رفت و اتومبيل را روشن کرد و من هم بدون اختيار به طرف اتومبيل دويدم تا خود را به آن برسانم. اتومبيل را به رگبار بستند ولي من به اتفاق دو تن از برادران توانستيم خود را به زير پل کوچکي که در زير جاده قرار داشت برسانيم. يکي از برادران نيشابوري خود را در زير لوله نفت پنهان کرد. ما هم تصميم گرفتيم خود را به زير لوله برسانيم. سربازان عراق در حدود هشتاد متري ما قرار داشتند بايد حدود پنجاه متر را از ميان رگبار گلوله عبور کنيم. دو نفر موفق شديم خود را به آنجا برسانيم و مدتي هم منتظر نفر سومي مانديم اما خبري نشد. به ناچار سه نفر براي اينکه خود را از تيررس آن ها دور کنيم به صورت سينه خيز دور شديم. حدود هزار و پانصد متر را به همان صورت طي کرديم و به جايي رسيديم که قبلاً محل درگيري بود و لوله هاي نفت در آتش مي سوخت با زحمات زيادي از کنار آتش و از ميان فوران نفت سياه گذشتيم تا اين که به دو تن از افرادي که در درگيري مجروح شده بودند برخورد کرديم.
سه روز بدون آب و غذا مقاومت کرديم. راه را از آنان پرسيديم و سعي کرديم آنان را با خود ببريم اما موفق نشديم شروع به حرکت کرديم و مقداري که راه رفتيم جنازة سه تن از برادران شهيد را هم ديديم. بعد از گذشت چند ساعت پياده روي (شايد بيشتر از سه ساعت) خود را به مناطقي رسانديم که از ديد افراد دشمن دور بود. در اين منطقه چون درگيري نبود توانستيم مقداري آب و غذا تهيه کنيم. بعد از نوشيدن مقداري آب با روحيه اي بهتر به راه ادامه داديم. بعد از راه رفتن زياد کمي استراحت کرديم. هوا تاريک بود و حدود دو ساعت در بيابان خوابيديم و ساعت نه شب حرکت کرديم . بعد از طي 25 کيلومتري به برادران ارتشي رسيديم و جريان را به آنان اطلاع داديم. در ضمن محل جنازه هاي سه شهيد و دو مجروح را به اطلاع آنان رسانديم. من چون با منطقه و جاي مجروحان آشنا بودم به اتفاق چهارده سرباز با دو اتومبيل برگشتيم و خود را به آن منطقه رسانديم. اتومبيل را در آنجا گذاشتيم حدود ساعت يازده شب بود که به گروههاي سه نفري و چهار نفري تقسيم شديم تا بتوانيم مجروحان و شهيدان را در مدت کوتاهي بيابيم. بعد از گذشت دو ساعت آنان را پيدا کرديم و به اتومبيل رسانديم. ساعت يک و نيم شب به طرف بيمارستان ماهشهر حرکت کرديم. جنازه ها در سردخانه گذاشتند و دو تن از برادران مجروح هم نجات يافتند. شب را در بيمارستان گذرانديم و صبح به طرف اهواز حرکت کرديم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : مزدستان , صادق ,
بازدید : 245
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 149 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,841 نفر
بازدید این ماه : 4,484 نفر
بازدید ماه قبل : 7,024 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک