فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بي نياز
من و مجيد بالاي سر اولين مجروح نشستيم . مجيد رو به من کذد و سريع کوله پشتي را باز کرد تا ... ناگهان صداي سنگين و  ضعيفي از ته سينه اش بيرون آمد : آخ قلبم ! و در آغوش من افتاد !
گفتم : مجيد چي شده ؟
چيزي نگفت . دوباره گفتم مجيد چي شده ؟
چيزي نگفت . از روي پاهايم بلندش کردم و روي زمين نشاندمش و قيچي را از داخل کوله پسشتي ام برداشتم و جلئي پيراهنش ذات پاره کردم جاي هيچ زخمي نبود . سريع پشت پيراهنش را شکافتم ديدم کمرش به اندازه پهناي دو انگشت سوراخ شده و تير تا نزديک قلب پيش رفته است !  دست و پايم را گم کردم . دور و برم را نگاه کردم مجروح زيادي روي زمين بود . به خود آمدم .
مجيد گفت : تنفسم بده ، تنفسم بده .
روي سينه اش افتادم و نفس مصنوعي را شروع کردم و به کمک يک پزشکيار ، کمر و سينه مجيد را بستم که زخم مکنده ؛ مجيد را خفه نکند .
مجيد جان چيز مهمي نيست من پيشت هستم .
به چهره اش که نگاه کردم صورتش سفيد و نوراني شده بود ، چشماتش از از حدقه در آمده بود و قدش کشيده شده بود .
گفت : سردمه ، سردمه .
م هم سريع لبلس گرم خود را در آوردم و روي مجيد انداختم ، تا اينکه آرام شد . سراغ مجروح هاي ديگر رفتم ، چند دقيقه اي گذشت ، به طرف مجيد آمدم و گفتم : نجيد جان حالت چطوره ؟
مجيد جان تنفس نمي خوعهي ؟
چيزي نشنيدم .
گفتم آقا مجيد سردت نيست ؟
چيزي نگفت !
چراغ قوه را برداشتم ، چشمان آرام و بسته اش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم ، هيچ عکس العملي نشان نداد !
چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چيز بي نياز شده است .
با خود کار روي پيراهنش نوشتم :
شهيد مجيد رضايي از بهداري لشکر امام حسيسن (ع)

منطقه والفجر 10 - مرتضي مساح 


درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : بي نياز ,
بازدید : 265
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
فداكاري
مجروح در حال دست و پا زدن بود که حسين با ايثاري وصف ناشدني، دهانش را به دهان او گذاشت و شروع به مکيدن خون و کف دهان مجروح کرد .
با بيرون ريختن خون و کف ، مجروح چشمانش را باز کرد .
او را پانسمان کرديم و به عقب فرستاديم .
اين فداکاري حسين او را از مرگ حتمي نجات داد .

سوسن کشفي آزاد 


درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : فداكاري ,
بازدید : 277
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
زيرگوني
سراغ عباس پيکري را گرفتم و او را در سنگر نيافتم ، بيرون از سنگر اين طرف و آن طرف را گشتم ، چشمم به کسي افتاد که زير يک تکه گوني خوابيده بود . جلو تر رفتم ، ديدم او عباس پيکري قائم مقام بهداري لشکر امام حسين است که در آن هواي سرد زير تکه اي گوني خوابيده !

سليمان سليماني


درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : زيرگوني ,
بازدید : 207
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
خواهران شهيد

 



عراق بمباران شهرهاي خوزستان را به اوج خود رسانده بود. آن زمان من در بيمارستان (شهيد كلانتري ) كار مي كردم. يك روز صبح كه، مشغول انتقال مجروحين به شهرهاي بزرگ بودم، ناگهان هواپيما هاي عراقي شهر انديمشك را بمباران كردند. به خودم گفتم:
خدا يا رحم كن! انگار عراقي ها شهر را زير و رو كردند.
دقايقي بعد، مردم با هر وسيله اي كه در دست داشتند وبا تمام توان مجرو حين را به  بيمارستان آوردند. مجروحين بيشتر، مردم كوچه بازار و مادران خانه دار بودند .نوزاد چند روزه، پيرمرد و پير زن هم در بين شان به چشم مي خورد كه بيشتر شان درهمان لحظه به شهادت مي رسيدند.
صحنه ي دلخراشي بود. پدران و مادران، دنبال فرزندان شان مي گشتند و فرزندان دنبال والدين. دربين آنها سه دختر از يك خانواده طعمه ي حريق شده بودند. مادرشان گفت:
دختر اولم در حال تهيه وسايل عروسي اش بود. دومي و سومي محصل بودند.
دختر اولم را با مقداري از پوست و موي سرش، دومي را از بند ساعتش و سومي را ، از باقي مانده ي لباسش شناختم.
نوجواني را آوردند كه پاهايش فقط به پوستي وصل بود.مادري هم بود كه در حال شير دادن فرزندش، به ملاقات خدا رفته بود.
آن لحظه كه مشغول رسيدگي به مجروحين بودم، نمي فهميدم چطور ساعت وثانيه ها مي گذرد. وقتي به خودم آمدم، ساعت پنج بعدازظهر بود.اوضاع كمي آرامتر شده بود.ولي من اصلاً نفهميدم زمان چطور گذشت.
روزبعد ازبمباران چند ساعتي استراحت داشتم. سعي كردم از فرصت استفاده كنم وسري به خيابان هاي شهر بزنم. هنگام قدم زدن صحنه هاي عجيبي راديدم. صحنه هايي كه زبان در گفتنش وصف آن عاجز است.
مردم آن قدر صبورو مهربان بودند كه فرداي آن روز، يك گروه نيروي تازه نفس به خط اعزام كردند، تا انتقام خون اين عزيزان را ازد شمن بگيرند.
داخل بيمارستان وقتي به امدادگران نگاه مي كردم، هركدامشان ازيك شهري بودند. شمال، جنوب، غرب، شرق، مركزي، مجرد، متأهل، پير زن، جوان همه وهمه دركنار هم. با تمام وجود،سعي مي كردند بتوانند  لحظه لحظه ها براي بهبودي وكمك مجروحين استفاده كنند.

راوي: اقدس اهتمام



درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : خواهران شهيد ,
بازدید : 167
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
پايم را قطع نكنيد

 يكي از بيمارستان‌هائي كه در زيرزمين ساخته شده بود، واقعاً جالب بود و بسيار مجهز.

در اورژانس آن بيمارستان مشغول خدمت بودم كه مجروحي را روي برانكارد آوردند و تحويل من دادند. رانش سوراخ شده بود و خون از رانش فواره مي‌زد. شلوار پاي مجروح را پائين كشيدم.

در ناحيه ران، وريدفمورال و يا شريان سوراخ شده بود و به همين دليل خون فوران مي‌زد. شلوارش را در آورديم تا براي عمل آماده شود.

با ديدن پاي ديگرش كه مصنوعي بود، شوكه شدم.

براي مدتي به ديوار تكيه كردم و در حالت بهت خاصي فرو رفتم. مگر مي‌شود اين همه ايثار و از خود گذشتگي را باور كرد! پاي ديگرش در عمليات قبلي تير خورده و آن را قطع كرده بودند و با پاي مصنوعي به جبهه باز گشته بود. او مرتباً التماس مي‌كرد كه پايش را قطع نكنيم.

او پايش را براي ادامه زندگي نمي‌خواست، بلكه اصرارش براي اين بود كه بتواند دوباره به جبهه برگردد.



درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : پايم را قطع نكنيد ,
بازدید : 290
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
اشـک هايم جاري شد

 




بعد از عملیات بیت‌المقدّس و فتح خرمشهر زمانی كه خدمت حضرت امام شرفیاب شدیم ایشان(حاج احمد متوسلیان) از ناحیه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتی كه خدمت امام رسیدیم، ایشان با امام ملاقات خصوصی هم داشت، برای عرض گزارش. زمانی كه از خدمت امام برمی‌گشت دیدم كه برادر احمد، عصا در دست ندارد و خیلی سریع و خیلی خوب دارد حركت می‌كند و اصلاَ احساس ناراحتی نمی‌كند. از ایشان پرسیدم كه عصا را چه كردی؟ گفت: زمانی كه خدمت امام بودم امام پرسیدند كه پایت چه شده است؟ گفتم كه مجروح و زخمی هستم. حضرت امام دستی بر زخم پایم كشیدند و فرمودند ان شاءالله این زخم خوب می‌شود. من از آن لحظه دیگر احساس درد ندارم و نیاز به عصا هم ندارم.
بعد از اینكه از خدمت امام آمدیم،  حاجی در مقابل حسینیه ی جماران، برادران كادر تیپ را جمع كرد و یك سخنرانی آتشین، كه الهام گرفته از بیانات حضرت امام راحل بود، انجام داد و به برادران تیپ فرمود كه می‌رویم جبهه و كار جنگ را ان شاءالله یك سره خواهیم كرد و در آخر فرمودند یازنگی زنگ، یا رومی روم.  در همان لحظه به بنده و برادر ناهیدی مأموریت دادند كه به منطقه برویم. ما هم در اسرع وقت حركت كردیم و خودمان را به منطقه جنگی رساندیم، برای انجام یك مأموریت.
در جریان حمله ناجوانمردانه  اسرائیل به جنوب لبنان در سال 1361 از لبنان بیسیم زده بودند و حاج احمد خیلی ناراحت بود. بعد ما خیلی ساده به ایشان گفتیم ان شاء الله مشكل حل می‌شود. بعد از گفتن آن حرف ها ایشان با ناراحتی گفت من كه به لبنان بروم دیگر برنمی‌گردم. برادران به فكر خودشان باشند. ما اول شوخی گرفتیم كه خودمانی صحبت می‌كنیم. حرفی هم نزدیم. گفتیم ان شاءالله می‌رویم و پیروز هم برمی‌گردیم و به دل نگرفتیم.
قضیه گذشت ایشان گفت: برادر برقی شما عملیات فتح‌المبین را به یاد داری؟ گفتم بله چیزی از آن نگذشته است. گفت: در عملیات فتح‌المبین قرار بود امكانات زیادی در اختیار ما بگذارند ولی امكانات كمی در اختیار ما قرار گرفت. من شب هنگامی كه برای وضو گرفتن بیرون رفته بودم و فكر می‌كردم كه با این امكانات كم و با این وسائل ناچیز نمی‌توانیم كاری كنیم و پیروز شویم و می‌ترسیدیم كه آبروریزی بشود و حیثیتمان از بین برود. در این فکر بودم كه فشار دستی را بر شانه‌ام احساس كردم. وقتی كه برگشتم برادر پاسداری را دیدم كه از پاسداران خودمان نبود. گفت: برادر احمد شما از خدا و ائمه اطهار غافل شدید و توكل خود را از دست داده‌اید و به فكر ماشین و وسایل افتاده‌اید، به خدا توكل كنید. شما پیروزید. شما عملیات دیگری هم در پیش رو دارید به نام عملیات بیت‌المقدس. در آن عملیات هم خرمشهر به دست شما آزاد خواهد شد و از آن جا به لبنان هم می‌روید و از آن جا شما دیگر بر نمی‌گردید. آن جا دیگر پایان كار توست.
این قضیه را در اتاق برای ما تعریف كرد. بعد از اعزام به سوریه زمانی كه درب حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) را باز كردند، چشمم به حرم خورد با آن حالات معنوی، سرم را به گوشه حرم گذاشتم. در حالی كه گریه می‌كردم همان برادر سپاهی دوباره به من گفت: برادر احمد دیدی با توكل به خدا پیروز شدید، اینجا پایان كار توست.
ایشان وقتی برگشت ناراحت بود. ناراحت كه چرا شهید نشده و به شهادت نرسیده است. دو سه روز بعد از این، آن اتفاق افتاد. بعد رفتیم به طرف لبنان و در شهر زبدانی سوریه مستقر شدیم. بعد حضرت امام راحل فرمودند كه راه قدس از كربلا می‌گذرد و تیپ عازم برگشتن شد. ما و بعضی از بچّه‌ها در لبنان باقی ماندیم. برادر احمد برای انجام آخرین كار خود به طرف بیروت رفت. بیروت در محاصره اسرائیلی ها بود، یعنی راه نفوذ خیلی كم بود. ایشان رفت وسائلی را كه در سفارت بود بیاورد. چند ساعت از رفتن ایشان گذشت. ایشان نیامد. وقتی كه زمان طول كشید من آن وقت به خودم آمدم، نكند كه بلایی به سر ایشان آمده باشد. خدمت شهید همت رسیدم و موضوع خاطره را برایش گفتم. شهید همت ناراحت شد. به ایشان گفتم كه خدا شاهد است كه خودش برایمان چند روز پیش این را گفته است. به هر صورت برادران عازم تهران شدند. برادر عزیزمان حاج احمد متوسلیان هنوز هم كه هنوز است بعد از 15 سال به عنوان سردار جاویدالاثر،‌اثری از ایشان نیست و از خداوند می‌خواهم كه ما را مدیون خون شهیدان نگرداند.
در اولین روزهای آمدنم به سپاه مریوان بود که همراه برادر حاج احمد و  چند نفر از بچّه ها به گرمابه عمومی رفتیم.
توی رختکن همه لباسهایمان را در آوردیم؛به جز برادر احمد که داشت با مسئول حمام صحبت می کرد.هر چه اصرار کردیم او هم لباسش را در بیاورد و بیاید، طفره             می رفت......
ما که از حمام خارج شدیم ،دیدیم

 لباس هایش را به سرعت می پوشد و سرش را خشک می کند.اصلا نفهمیدم کی وارد حمام شده بود و کی بیرون رفته بود.این موضوع شده بود برای ما معما؟.......
تا این که یک بار که بنا شد به حمام برویم،من کمی پشت در، پا سست کردم.بچّه ها همه داخل حمام رفتند و بعد از چند لحظه از لای رختکن دیدم حاج احمد به سرعت مشغول در آوردن لباسهایش شده.......
یا امام زمان!!!!!!!
هیچ وقت آن چه را که دیدم فراموش نمی کنم.تمام بدنش پر از آثار شکنجه و شکستگی و جراحت و سوختگی ....
تا متوجه حضور من شد با لحن گله مندی گفت:برادر شما این جا چه کار می کنید ..
کار خوبی نکردید.آنچه دیدی بین خودمان بماند.باشد!؟
اشک هایم جاری شد. نمی دانستم چه بگویم......
اما به اصرار او قول دادم دیده ها را نادیده بگیرم.....
تا اینکه بعد از مفقود شدنش طاقت نیاوردم و آن را بر زبان آوردم تا همه بدانند او چه بزرگ مردی بود.
یكی می‌گفت‌: «تازه رسیده بودم به قرارگاه تاكتیكی و دلم می‌خواست حاج احمد را ببینم‌. همین طور كه داشتم قدم زنان به طرف قرارگاه می‌رفتم‌، صحنه عجیبی دیدم‌. درمیان آن سكوت وخلوت بعد از ظهر كه هر كدام از بچّه‌ها از شدت گرما به سنگری پناه برده بود و چرت می‌زدند، حاج احمد در كنار تانكر آب نشسته بود و با دقت و وسواس خاصی‌، ظرف های ناهار بچّه‌های قرارگاه را می‌شست‌. اول باور نكردم كه حاج احمد باشد ولی وقتی به آرامی نزدیك رفتم‌، دیدم كه خود اوست‌. با خودم گفتم آدم مثل حاج‌احمد با آن همه ید و بیضا، فرمانده تیپ ۲۷ حضرت رسول‌صلی الله علیه وآله  و مسوول قرارگاه تاكتیكی باشد و بیاید كنار تانكر آب‌، كاسه بشــقاب های بچّه‌ها را بشوید؟! در همین فكر بودم كه یك هو به یاد دوربینم افتادم‌. به تندی‌، با دوربین قراضه‌ای كه روی دوشم داشتم‌، جلو رفتم و قبل از این كه متوجه شود، او را درون كادر دوربین جا دادم و با فشار تكمه‌ای‌، برای همیشه ثبتش كردم‌».
از ساعت ها پیش‌، دشمن پاتك‌های سنگینی را روی بچّه‌ها انجام می‌داد و آن ها هم جانانه دفاع می‌كردند‌. در همین گیر و دار، ناگهان غرش سهمناك و مهیبی را در كنار دژ مرزی شلمچه شنیدم‌. گلوله توپی در كنار حاج احمد و چند نفر از همراهانش تركیده بود‌. گیج و گم‌، چرخی زدم و به میان توده خاك و دود رفتم‌. خاك ها كه بر زمین نشست‌، چهره خاك آلود و پای تركش خورده حاج احمد را كه از آن خون بیرون می‌زد، دیدم‌. با دیدن این صحنه‌، به یكباره بچّه‌ها فریاد یا ابوالفضل‌علیه السلام  و یا امام زمان‌(عج‌) سر دادند و گریه كنان و بر سر زنان‌، به طرف او دویدند‌. همین طور كه داشتیم به سر خودمان می‌زدیم و به پیكر مجروح حاج احمد نگاه می‌كردیم‌، یك دفعه او از پشت لایه‌های خاك‌، با همان نگاه پر از غیظ گفت‌: «تركش نقلی‌اش مال ماست‌. آن وقت گریه و زاریش مال شما؟ بس كنید»! جلوی خودمان را گرفتیم و اشك ها را پاك كردیم‌. حاج احمد كمربندش را باز كرد و به وسیله آن‌، بالای شریان ران را بست و به هر زحمتی بود، از جا بلند شد‌. بعدها كه جای زخم و تركش را دیدم‌، نفهمیدم چطور حاج احمد به تركشی كه به قدر نصف كف دست بود، می‌گفت تركش نقلی‌! تازه در برابر اصرار ما برای انتقال به بیمارستان اهواز، با قاطعیت مخالفت می كرد‌.
نبوغ فرماندهی :
در ارتش خدمت کرده بود. قبل از انقلاب هم در زندان فلک الافلاک زندانی بوده است. از فکر نظامی بسیار خوبی برخوردار بود. مهندس مکانیک دانشگاه علم و صنعت ، طراح و از بچّه های با فکر و با استعداد و عاشق امام (ره) بود. وقتی اولین بار دنبال بچّه های تهران در سال 58 رفت بانه ، به عنوان یک نیروی عادی از گردان دوم سپاه خدمت می کرد. بعد مشخص شد که او نبوغ ذهنی و فکری اش «فرماندهی» است.
آمریکا و حمله به ایران :
وقتی خبرنگار در ارتباط با احتمال حمله ی آمریکا به ایران از حاجی سوال کرد. حاجی گفت : « خیلی بعید است چرا که حمله ای که از طریق عراق به ایران کردند، طعم تلخ آن را چشیدند و این امر طبیعی است که خود آمریکا هرگز به صورت عیان وارد کار نخواهد شد. کشور های منطقه نیز قدرت این را ندارند. اسرائیل هم اگر فقط از طریق هوایی بخواهد کاری کند، او هم قادر نیست که به صورت موثر کاری انجام دهد. »
جنایات اسرائیل :
«  اسرائیل شدیدترین و شقی ترین جنایت ها را در این جا انجام می ده. فقط یک قسمت از این جنایت ها را من در یک کودکستان به نام امام موسی صدر در اطراف شهر صیدا مشاهده کرده ام که بیش از 300 کودک یک جا کشته شدند. تعداد زیادی دختر و زن هتک ناموس شدند و آمار تلفات مردم بالای 15 تا 20 هزار نفر بود. »
جبهه ی اسرائیل :
قرار شده بود با پاترول در شهر حرکت کند، بهش گفتند: حاجی این ماشین خطرناکه ، یه موقع پشـت چراغ قرمز یه نارنجـک بیاندازند تـو،می دونی چی می شه؟ یه نگاه به بیرون کرد و گفت: شلوغش نکنید، ما رو تو کردستان نتونســتند از پا در بیارند، بعثــی ها هم که کاری از پیش نبردند، منافقین هم هیچ غلطی نمی توانند بکنند. مطمئن باشید اگه قرار باشه برای من اتفاقی بیفته، تو جبهه جنگ با اسرائیل می افته.
واهمه از اسارت :
اسارت حاج احمد و همراهانش صد در صد برنامه ریزی شده بود و اسرائیلی ها اطلاع دقیق نداشتند. اسرائیلی ها در ارتش سوریه نفوذ شدید داشتند. حاج احمد واقعا از اسارت واهمه داشت . علتش را نمی دانم . او به ما گفته بود حاضر بود بجنگم اما اسیر اسرائیل نشوم. همیشه می گفت باید کاری کنیم که صهیونیست ها را اسیر بگیریم و زنجیر به دست و پای آنها ببندیم و در بازار شام بگردانیم.



درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : اشـک هايم جاري شد ,
بازدید : 284
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
دیده بانی که گرای خودش را داد

خاطراتی که یک دیده بان از روزهای مقاومت دارد بسیار زیبا و شنیدنی است. به خصوص آنکه راوی از حافظه خوبی برخوردار باشد. آنچه پیش روی شماست خاطرات جانباز سرافراز عباس مجابی از روزهایی است که در جنوب و غرب کشور با دشمن در حال نبرد بوده است:

 من از ابتدای جنگ در منطقه بودم. خواهرم ساکن آبادان بود. من برای دیدن خواهرم به آبادان رفته بودم که جنگ شروع شد. یک روز متوجه شدیم که هواپیماها روی سر شهر پرواز می‌کنند و بعد هم صداهای وحشتناکی شنیده می‌شد که همه مردم را به وحشت انداخته بود. تقریبا همه مردم روی پشت‌بام‌ها رفته بودند که ببینند چه خبر شده. هواپیماها دیوار صوتی شهر راشکسته و چند نقطه شهر را بمباران کرده بودند. صدای انفجارها زیاد و زیادتر می‌شد.

مسیر کوچه‌های شهر هم طوری بود که سر کوچه‌ها رو به خاک عراق و ته کوچه‌ها در امتداش قرار داشت. ما فکر می‌کردیم که عراقی‌ها دوربین‌هایی دارند که از آن طرف اینجا را می‌بینند و می‌زنند. بنابراین وقتی می‌خواستیم از کوچه‌ها رد شویم دولا دولا یا سینه خیر رد می‌شدیم.

وقتی دیدم زن و بچه مردم کشته می‌شوند، داد و بیداد کردم که خواهرم را هرچه زودتر از آبادان ببرم بیرون. وقتی خواهرم از شهر خارج شد گفته بود تا برادرم نیاید من هم نمی‌روم. لاجرم من هم رفتم و وقتی خواهرم را در اهواز مستقر کردیم با شوهرخواهرم برگشتیم در کوچه‌ها می‌دویدیم و می‌دیدیم که از هر خانه‌ای یک انفجار بلند می‌شود و مردمش می‌میرند. با یک مصیبتی مردم را از زیر آوار بیرون می‌کشیدیم. واقعا صحنه‌های وحشتناکی بود...

*برخورد خانواده

از اول نگاهم با خانواده فرق می‌کرد. قبل از انقلاب هم در جریان انقلاب، فعالیت‌های اصلی داشتم و اولین تظاهرات دانش‌آموزی اسلام شهر را من به همراه دو دانش‌آموز دیگر برنامه‌ریزی کردیم. چون در خانواده من به عنوان یک فرد سیاسی مطرح بودم تقریبا از مسائل طرد شده بودم و کسی به کار من کار نداشت.

حتی پدرم دوبار من را از خانه بیرون کرد؛ یک بار وقتی که ساواک به خانه ما ریخت و من در خانه نبودم و یک بار هم بعد از پیروزی انقلاب. خانواده به چشم یک انسان آشوبگر و شلوغ به من نگاه می‌کردند بنابراین حساسیتی روی من نداشتند که چه کار می‌کنم و چه نمی‌کنم.

* 12 ساعت یک لنگه‌پا و درس دیده بانی

در آبادان یک ستاد تشکیل شده بود به نام ستاد مسجد 9 که به مردم کمک می‌کرد. من در آنجا عضو شدم و خواستم در آبادان بمانم و بجنگم.

بنی‌صدر ملعون به ارتش دستور داده بود که به سپاه و بسیج حتی یک گلوله فشنگ هم ندهد. البته دو نفر ارتشی به نام‌های سرهنگ «شکرریز» و سرهنگ «کیتری» خارج از قوانین با بچه‌های سپاه همکاری می‌کردند. ما در آن ستاد یک دیده‌بان داشتیم به نام شهید «بهرام کیارشی».

بچه‌های سپاه در آن زمان خیلی از امکانات را نمی‌شناختند؛ مثلا وقتی می‌گفتند: صدمتر کم کن، دویست متر بده به راست، خمپاره را همراه با جا برمی‌داشتند و صد متر می‌بردند عقب و دویست متر می‌آوردند به سمت راست و بعد شلیک می‌کردند. کیارشی یک دیدبان ماهر بود و ارتش هم با کیارشی هماهنگ کرده بود. اگر او دستور تیر می‌داد، توپخانه شلیک می‌کرد.

یک خمپاره هم به خودش داده بودند که بزند. تشکیلات، من را به دست کیارشی داد تا هم به عنوان دستیار در کنارش باشم و هم دیدبانی را یاد بگیرم.

اولین روزی را که قرار شد به من آموزش بدهد، من را برد سر خیابان، کنار یک دکه گذاشت و گفت: تا من برنگشتم هیچ جا نمیروی. کیارشی رفت و من اول گفتم شاید بیست دقیقه‌ای برگردد، شاید نیم ساعت، شاید 45 دقیقه، شاید یک ساعت و شاید دو یا سه ساعت. نهایتا چهار ساعته برمی‌گردد. دوازده ساعت گذشت و من یک لنگه‌پا همانجا ایستاده بودم. وقتی برگشت، من خیلی عصبانی بودم. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: این هم درس بود و هم آموزش.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی اینکه یک دیدبان خوب کسی است که در درجه اول حوصله و صبر داشته باشد. اگر تو اینجا نمی‌ماندی و رفته بودی به درد من نمی‌خوردی. بعضی وقت‌ها یک دیده‌بان 24 ساعت از جایش جم نمی‌خورد تا یک صحنه را شکار کند و دستور شلیک بدهد.

*با شجاعتش دشمن را شکار و منهدم می‌کرد

کیارشی یک بار به قدری جلو رفته بود که دقیقا گرای خودش بود. به توپ خانه دستور آتش داد. توپ خانه وقتی گرا را گرفت، دید گرای خود کیارشی است. به کیارشی اعلام کرد که این گرای خودت است! کیارشی هم گفت: شما کاری نداشته باشید. اینجا را بزنید. وقتی توپخانه شلیک کرد، کیارشی در زیر یک تانک سوخته قرار داشت و از آنجا گرا می‌داد و درست می‌خورد به هدف. شجاعت این مرد در حدی بود که معمولا بیش از حد به دشمن نزدیک می‌شد. جوری که اگر گرا می‌داد، دقیق بود و با شجاعتی که داشت، دشمن را منهدم می‌کرد، وجود این آدم برای سپاه خیلی ارزش داشت.

*هامامی کلاته‌ای

اوایل جنگ در کردستان پاسدارها خیلی مظلوم بودند. سر عده‌ای از پاسدارها را با موزاییک می‌بریدند؛ حتی گاهی اوقات در عروسی‌ها جلوی پای عروسشان سر پاسدار می‌بریدند. اگر ما می‌خواستیم عملیاتی انجام بدهیم بدون کمک خود بومی‌ها خیلی سخت می‌شد. بنابراین از میان بومی‌ها یک گروه تشکیل شد به نام «پیشمرگان مسلمان کُرد» و فرماندهی آنها را یک نفر به نام «محمدامین رحمانی» به عهده گرفت که کردها «‌هامامی کلاته‌ای» صدایش می‌کردند.

من زمانی که مجروح بودم و در بیمارستان نجمه خوابیده بودم با محمد امین رابطه برقرار کردم و با هم دوست شدیم. یک روز وقتی محمد امین بچه‌اش را روی پایش گرفته و جلوی در خانه‌اش نشسته بود یک نفر نامه‌ای به دستش می‌دهد تا برایش بخواند. همان‌طور که نامه را می‌خوانده با کلت به سرش شلیک و شهیدش می‌کنند.

نکته اینجاست که وقتی گلوله کلت به مغز می‌خورد فرد باید در جا بمیرد، اما این شهید ثانیه‌هایی پس از اینکه مغزش منفجر می‌شود، بچه‌اش را زمین می‌گذارد. بعد حمله می‌کند تا موتور سوار را بگیرد. حدود سه قدم هم می‌دود، اما بعد شهید می‌شود. این شهادت باعث شد که سمت و سوی جبهه‌ام تغییر کند و خودم را از جنوب ایران به سمت غرب کشور بکشانم و فعالیت و جبهه‌ام را غرب انتخاب کنم؛ دقیقاً به خاطر اینکه جای رحمانی را پر کرده باشم.

*منظم و فوق العاده مقرراتی

آقای لطفیان آدم فوق‌العاده منظمی بود. از همان روزهای اول بسیار مقرراتی و منضبط بود. او بعد از فرماندهی قرارگاه حمزه، مدتی مسئولیتی نداشت. در همان موقع صبح زود بلند می‌شد و در پارک قدم می‌زد تا حالت نظامی‌اش را حفظ کند. وقتی دوباره به سپاه برگشت، قرار شد من و «فرهاد نظری» با هم برویم دیدنشان تا برگشت دوباره ایشان به سپاه را تبریک بگوییم.

*عروسیه من کیه؟

«خزایی» یکی از دوستان نزدیک من بود که در آن زمان زن و بچه داشت، دخترش را بغل می‌کرد و می‌گفت: بابا، عروسی من کی هست؟ دخترش هم جواب می‌داد: وقتی شهید بشی. من خیلی ناراحت می‌شدم و می‌گفتم: حاج کاظم، اینا چیه به بچه ات یاد دادی؟ گفت: باید یادشون بمونه. جالب اینجاست که ما وقتی می‌رفتیم منطقه و بچه‌ها تیر و ترکش می‌خوردند و نقش زمین می‌شدند به بچه‌ها می‌گفت: مشتتو بالا کن تا دشمن فکر نکنه همین‌طوری رفتی. و وقتی بچه‌ها مچشان را بالا می‌کردند ازشان عکس می‌گرفت و می‌گفت: برای یادگاری. هیچ وقت از من جدا نمی‌شد. می‌گفت: من با این سیدم. هرجا سید هست من هم همان‌جا هستم.

در یکی از عملیات‌ها باید در دل دشمن عملیات می‌کردیم. دیدم خزایی با من نیست. برگشتم عقب. یک خاکریز بود که در تیررس مستقیم دشمن قرار داشت. دیدم خزایی روی خاکریز افتاده.

موقعی که رسیدم بالای سرش، اولین حرفش این بود که دوربینم را دربیاور و یک عکس از من هم بگیر. من هم عین همان حالتی که به بچه‌ها می‌گفت، عکسش را گرفتم.

*دکتر جزء گروهک‌ها بود

شاید اگر من هم به صورت طبیعی درمان می‌شدم، مجروحیتم خیلی زود برطرف می‌شد، اما متاسفانه پزشکی که پای من را تحت درمان قرار می‌داد، جزو گروهک‌ها بود.

وقتی فهمیده بود من پاسدار رسمی هستم حدود، بیست روز روی پای من کار خاصی انجام نداده بود. شریان پای من پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشتم. پا از چندین جا خرد بود، اما تنها کاری که انجام شده بود، وصل کردن خون به دست‌ها و نگهداری من در آی‌سی‌یو بود. چون خونریزی شدید بود یک لگن زیر پای من قرار داده بودند و خون‌ها را جمع می‌کردند. با این کار از لحاظ طبیعی خیلی زود باید می‌مردم، اما از آنجایی که خدا نظرش این بود که من زنده بمانم، ماندنی شدم. البته مرتب در کما بودم. مدتی با این وضع گذشت. بلاخره سر و صدای همه بلند شد که چرا این بیمار خونریزی دارد و چرا پایش بسته نمی‌شود و... .

بنابراین من را به اتاق عمل بردند و در آنجا هم پزشک خیلی خیانت کرد، طوری که وقتی به بخش برگشتم، یک آقا به نام «عسگری» که مسئول انجمن اسلامی بیمارستان بود و یک خواهر محجبه که شب‌ها از من نگهداری می‌کرد، اصرار کردند که از این بیمارستان بروم. می‌گفتند خود سپاه بیمارستان دارد. چرا نمی‌روی آنجا؟ این دکتری که شما را معالجه می‌کند، توده‌ای است و اصلا قصد ندارد شما را درمان کند و تا الان هم روی پای شما خیلی خیانت کرده. من باور نمی‌کردم. چون برخورد دکتر با من خیلی دوستانه بود.

به هر جهت پیگیری‌های این دو عزیز باعث شد من به بیمارستان نجمه سپاه منتقل شوم و تحت درمان دکتر «حبیب الله زاده» قرار بگیرم. ایشان بعدها گفت: نمی‌خواسته درمانم را قبول کند. اما وقتی من دستش را می‌گیرم و می‌گویم «دکتر هر کاری می‌توانی درباره من کوتاهی نکن». ایشان می‌گوید: در آن لحظه انگار یک کوره آتش من را گرفت و سوزشش به قلبم زد و جگرم را سوزاند. دلم نیامد یک جوان 16 ساله را رها کنم تا تلف شود.

بنابراین همان‌جا می‌نویسد که من را به اتاق عمل ببرند و بستری کنند برای قطع پا. اما من با قطع پا مخالفت کردم. عفونت پا قطع نمی‌شد و گندیدگی پا به حدی بود که در بعضی از قسمت‌ها کرم روی پا افتاده بود. در واقع آن قسمت از پا به لحاظ پزشکی مرده بود. یک روز قسمتی از وزنه‌ها رها شد و مچ پای من برگشت و قسمتی از گوشت را پاره کرد و آمد بیرون. همان موقع دکتر حبیب الله زاده پنس انداخت و قسمتی از استخوان را شکست و به من گفت: درد احساس کردی؟ گفتم:نه. استخوان را نشانم داد گفت: چه رنگیه؟ گفتم: طوسی.

گفت: وسطش چه رنگیه؟ نگاه کردم و گفتم: خاکستری. گفت: بو کن! بو کردم. گفت: پسر جان ما منکر خدا و پیغمبر نیستیم، ولی تا حالا دیده‌ای یک مرده زنده شود؟ از لحاظ پزشکی امکان دارد؟ گفتم: نه. گفت: پای تو مرده، سیاه شده و همین‌طوری عفونتش هم به بالا سرایت می‌کند و بلاخره می‌رسد به قلبت. این پای مرده دیگر جوش نمی‌خورد. بگذار این پا را بندازیم دور. بلند شو و در بیمارستان راه برو تا خوب شوی.

من مخالفت کردم و گفتم: عیبی ندارد. حتی اگر بمیرم، این پا را قطع نمی‌کنم. و نتیجه این بود که بعد از دو سال به لطف خدا پای من خوب شد. البته هم کوتاه شده هم از زانو خم نمی‌شود و با مشکلاتی راه میروم، ولی به هر حال پای خودم است و قطع نشده.

*ابتکارات

یک شرکت به نام خدمات فنی خاور با مدیر عاملی آقای ابوالحسنی، بود که ابتکارات جالبی برای جبهه انجام می‌داد، از جمله کارهایشان تانکرهای آبی بودند که شاسی، فنر و کمک فنر بسیار قویی داشتند. وقتی بچه‌ها تانکرها را پشت جیپ می‌بستند و در تپه‌ها رانندگی می‌کردند، این تانکرها هیچ مشکلی به وجود نمی‌آورند و کار می‌کردند. یا مثلا یک ذره پوش برای ما درست کرده بودند که چرخ‌هایش تبدیل به شنی می‌شد و شنی‌اش تبدیل به چرخ می‌شد و می‌توانست نیروها را در خط با سرعت حداقل هشتاد کیلومتر، بدون هیچ مشکلی جابه‌جا کند. در آن زمان این‌طور وسایل برای ما خیلی عجیب و ارزشمند بود؛ مخصوصا ما که در سپاه امکانات خیلی ناچیزی داشتیم.

*بیمارستان صحرایی متحرک

یکی از دوستان من به نام «آقای افشار» که ما حاج افشار صدایش می‌کردیم با آقای «سربند فراز» مسئول بهداری در مورد معضلات و وضعیت بچه‌ها صحبت می‌کردند.

در آن زمان ما بیمارستان صحرایی نداشتیم. وقتی آقای سربند فراز داشت تعریف می‌کرد که وقتی بچه‌ها مجروح می‌شوند ما نمی‌توانیم کاری بکنیم، حاج آقا افشار که شغل اصلی‌اش معماری بود و در تهران کارهای ساخت و ساز انجام می‌داد، گفت: اگر به من یک کانکس روی تریلی بدهید برای شما کانکس را تبدیل به اتاق عمل می‌کنم، طوری که وقتی تریلی حرکت کند، شما بتوانید به راحتی عملتان را انجام بدهید.

دقیقاً یادم است که آقای سربند فراز گفت: چنین چیزی غیر ممکن است. حاج افشار گفت: شما به من امکانات بدهید درستش می‌کنم. در آن زمان و در آن شرایط که وجود این بیمارستان برای ما خیلی حیاتی بود، ایشان یک بیمارستان صحرایی روی تریلی درست کرد که حتی وقتی راننده پشت فرمان می‌نشست و تریلی را حرکت می‌داد، پزشک به راحتی می‌توانست در اتاق عمل کار خودش را انجام دهد.

*عملیات والفجر نه

خوب به خاطر دارم که پدر فرهاد می‌آمد منطقه؛ گریه می‌کرد و می‌گفت: عباس تو بهش بگو حداقل شب عید بیاد خونه تا مادرش ببیندش. حتی وقتی مجروح می‌شد خانواده‌اش خبردار نمی‌شدند و فرهاد بعد از بهبودی بر می‌گشت منطقه. در عملیات والفجر نه شاید اگر فرهاد نبود، بچه‌ها هرگز به آن موقعیت نمی‌رسیدند. در آن عملیات بچه‌ها باید چهل کیلومتر در خط دشمن به عمق حرکت می‌کردند و از میادین مین می‌گذشتند و از زیر پای دشمن که بزرگ‌ترین امکانات را روی ارتفاعات برای خود سوار کرده بود، رد می‌شدند (بدون اینکه سنگرهای کمین دشمن متوجه شوند و گشتی‌های دشمن آنها را ببینند) و بعدبه شهرک نظامی چوارته می‌رسیدند. البته این شهرک در اوایل متعلق به خود کردهای عراق بود، ولی صدام شهرک را تخلیه کرده بود و از آن استفاده می‌کرد. بچه‌ها باید دقیقاً شهرک چوارته را می‌زدنند؛ ضمن اینکه یک ارتفاع خیلی بد به نام «هفت کاناله» در آنجا بود که صدام بزرگ‌ترین امکانات نظامی را مستقر کرده بود از شهرک حمایت می‌کرد. فرهاد نظری با هدایت نیروها در عمق و درگیری با ارتفاعات هفت کاناله و درگیری با شهرک چوارته کاری کرد که دشمن تصور کند ما می‌خواهیم این سمت را هم تصرف کنیم. بنابراین همه آتش سنگینش را روی سر همین‌ها ریخت.

اگر شما یک مثلث را در نظر بگیرید، دو ضلع از این مثلث در دست عراق و یک ضلعش در دست ما بود. ضلع‌هایی که در دست عراقی‌ها بود، ضلع هفت کاناله و موبرا بود. اگر ارتفاعات موبرا تصرف می‌شد، پشت موبرا دشت بود و یک موقعیت استراتژیک پیدا می‌شد؛ یعنی به راحتی می‌شد روی منطقه سوار شد و از برتری نظامی خیلی خاصی بهره‌مند می‌شدیم؛ اما هفت کاناله پشت به کوه داشت و در کوهستان بود.

دشمن تجهیزات فوق العاده سنگینی روی ارتفاعات هفت کاناله تهیه کرده بود تا اگر کسی خواست به موبرا حمله کند، بتواند آتش تهیه بریزد. اگر آتش ریخته می‌شد، بچه‌ها نمی‌توانستند کاری انجام دهند.

*گفتگو از فاطمه پاک نهاد



درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : دیده بانی که گرای خودش را داد ,
بازدید : 279
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
استخاره با تسبیح

 
ساجد: تسبیح را برداشتم و به درخواست خواهرها شروع کردم به استخاره گرفتن. پانزده، شانزده زن کرمانی بودیم که با بچّه هایمان در یک ساختمان 3 طبقه در شهر اهواز زندگی می کردیم. مردهایمان همگی رزمنده های دلاوری بودند که برای یک ماموریت عملیاتی به غرب کشور رفته بودند. از چند روز پیش مرتب از رادیو خبرهای عملیات در غرب پخش می شد و ما از همه جا بی خبر بودیم. برای رفع تنهایی معمولا شب ها در یک خانه جمع می شدیم. آن شب یک شب نه چندان سرد زمستانی بود. بعد از شام وقتی بچّه هایمان خواب رفتند فرصتی پیش آمد تا با هم بگوییم و بشنویم و درد ودل کنیم. با این گفــت و شـنودها تلخی ناشـی از تنهایی و بـی خبری چند هفته ای از همسرانمان را به لحظات شیرین یکدلی و یک زبانی مبدل کنیم.
 تسبیح را در میان انگشتان دو دستم گرفتم. چشمانم را بستم. با سلام و صلوات تعدادی مهره را جدا کردم و شمردم.
 پیشنهاد استخاره با تسبیح را یکی از خواهرها داد. من هم اولین نیّت استخاره را برای همسر خودش کردم . به ترتیب می شمردم و می گفتم: مجروح، مفقود، اسیر، شهید، سالم، مجروح، مفقود، اسیر و شهید، سالم. روی کلمه ی  « مجروح» شمارش دانه های تسبیح تمام شد. همه خندیدند جز خواهری که استخاره برای همسر او بود.
گره اخم در ابروهایش افتاد. بلند شد و قصد رفتن کرد. دستش را گرفتم و نشاندم و با خنده گفتم: قرار نبود که ناراحت بشویم. اولا اینها همه اش شوخیه، دوما هر کدام از اینها یه تعبیر داره. مثلا همین مجروح، چون هوای منطقه غرب خیلی سرده، لابد آقا سرما خورده، پس سالم نیست.
 عجب حکایتی بود آن شب. هیچکدام از دانه های تسبیح روی کلمه سالم متوقف نمی شد. وقتی نوبت به خودم رسید نیّت کردم و مثل دفعات قبل با جدا کردن تعدادی از دانه های تسبیح شروع کردم به شمردن... سالم ....و مجروح. باز هم مجروح. نه بابا بنده های خدا حق داشتند. خودم هم ناراحت شدم. یک شوخی ساده داشت جایش را با یک نگرانی جدی عوض می کرد. حوصله ام سر رفت. تسبیح را کنار گذاشتم. یاد خوابی افتادم که چند شب قبل دیده بودم.» همسرم از منطقه جنگی برگشته بود در حالی که دست راستش باند پیچی بود».
دیر وقت بود. از یکدیگر خداحافطی کردیم و هر کسـی به خانه خودش رفـت. در خـانه؛ دو تا  بچـّه ام را سـر جایشـان خواباندم. اما خـودم خـوابم نمی برد در حال و هوای استخاره یک ساعتی پیش بودم که زنگ در به صدا درآمد. برخواستم و رفتم پشت در آهسته پرسیدم کیه. که صدای همسرم از پشت در به گوشم رسید که نترس، منم. در را باز کردم. در مقابلم رزمنده ای ایستاده بود و لبخند میزد. قبل از هر صحبتی ناخواسته نگاهم تا دست راستش امتداد پیدا کردو دستش باند پیچی نبود. به خود آمدم. بعد از احوالپرسی از ایشان راجع به دست زخمی اش پرســــیدم. گفت دسـت زخمی ام؟ تو از کجـا می دانی؟ گفتم خوابش را دیده بودم. همسرم دستش را که زخم روی آن در حال بهبودی بود،نشانم داد و گفت: دستم باند پیچی بود. از اینکه نکند شما نگران بشـوید همین نزدیکی های خانه بازش کردم و انداختم دور. دوباره به استخاره تسبیح فکر کردم.» سالم .... مجروح»

راوی: صدیقه انجم شعاع



درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : استخاره با تسبیح ,
بازدید : 207
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
خاطرات یک بانوی رزمنده از ایثار نوجوان 12 ساله
یک بانوی رزمنده دوران دفاع‌مقدس گفت: صرف بازگو کردن وقایع هشت سال دفاع مقدس کافی نیست بلکه به فضاسازی نیاز داریم.

دکتر صدیقه حنانی از بانوان ایثارگر و رزمنده‌ای است که در سه عملیات دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر و گروه مراقبت‌های ویژه پزشکی حضور داشته است.

دکتر حنانی که هم‌اکنون از اعضای هیأت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران به شمار می‌رود،می‌گوید: یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای تحصیل رشته پرستاری وارد دانشگاه شدم. آن زمان فعالیت‌های سیاسی بسیاری از سوی گروه‌های چپ و التقاطی مانند مجاهدین و منافقین در دانشگاه‌ها انجام می‌شد و در مقابل، گروه‌هایی همچون «حزب جمهوری اسلامی» نیز که شهید بهشتی آن را اداره می‌کرد، هم وجود داشت. حدود شش ماه عضو حزب جمهوری بودم که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد.

ترم اول دانشگاه را گذراندم و سپس با چند تن از دوستانم در انجمن اسلامی دانشگاه به آبادان رفتیم. از آنجایی که هنوز دوره‌های علمی پرستاری را در دانشگاه نگذرانده‌ بودم در ابتدا به صورت امدادگر در بیمارستان کار می‌کردیم.

پس از مدتی، دوره‌های امدادگری و رسیدگی به مجروحان را سپری کردم و به همراه رزمندگان در عملیات «الی بیت‌المقدس» (آزادسازی خرمشهر) شرکت کردم و مدت 45 روز در منطقه ماندم. علاوه بر آن، در عملیات «کربلای 5» نیز، 21 روز در اهواز بودم. با آغاز حملات شیمیایی عراق علیه ایران و مجروحیت و به شهادت رسیدن بسیاری از رزمندگان، به عنوان گره مراقبت‌ ویژه از مجروحان عملیات‌های آزادسازی مهران و «کربلای 4» به استادیوم آزادی تهران آمدیم.

در استادیوم تعداد بسیاری از مجروحان را دیدم. برخی از پرستاران و پزشکان برای آن که این مجروحان از نظر روحی آسب نبینند از ماسک استفاده نمی‌کردند. من هم یکی از آنها بودم. عوامل شیمیایی محیط را آلوده کرده بود و برخی از همین پرستاران و پزشکان که از ماسک استفاده نمی‌کردند ریه‌هایشان آسیب دید. اگرچه آن زمان این آسیب‌ها نمایان نبودند اما با گذشت چند سال کم‌کم با بروز مشکلات ریوی خود را نشان می‌دهد.

به صراحت می‌توان گفت که تنها دلیل حضور بسیاری از پزشکان و پرستاران و امدادگران در جبهه و تحمل شرایط دشوار جنگی، عشق بود چرا که در مدتی که در منطقه حضور داشتم، پزشکانی را می‌دیدم که هیچ ضرورتی به حضورشان در منطقه نبود و به راحتی می‌توانستند در تهران بمانند اما به منطقه جنگی می‌آمدند و خدمت می‌کردند.

یکی از خاطره‌هایی که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی همواره با خود مرور می‌کنم به حضور پنهانی نوجوانی 12 ساله در جبهه بازمی‌گردد. به دلیل سن کم، اجازه نداده بودند به جبهه برود اما چون اندامش کوچک خود را داخل اتوبوس رزمندگان پنهان کرده بود تا به جبهه برود. او به خواست خودش سلاح‌های سنگین را جابجا می‌کرد.

در یکی از درگیری‌ها از ناحیه گردن و کتف مورد اصابت گلوله قرا گرفت و وقتی که او را پیش ما آورند، تقاضا کرد که «من را به عقب منتقل نکنید. بگذارید دوره بهبودی را در همین بیمارستان بگذرانم.» و حدود 30 روز طول کشید تا خوب شود.

اواخر حضورش در بیمارستان دیگر خودش یک امدادگر شده بود. بر سر تخت‌ مجروحان دیگر می‌رفت و به آنها رسیدگی می‌کرد. برخی از مجروحان از این که یک پرستار زن جراحت آنها را پانسمان کند ناراحت می‌شدند بنابراین از ما می‌خواستند که آن نوجوان زخم‌هایشان را ضدعفونی و پانسمان کند. علاوه بر این، حضور او باعث تقویت روحیه دیگر مجروحان نیز شده بود. پس از این که آن نوجوان مرخص شد دیگر از او خبر نداشتم تا این که در پایان جنگ خبر دادند که او شهید شده است.

احساس می‌کنم که برای بیان رشادت و از خودگذشتگی زنان شهیده تنها نباید از طریق رسانه،‌مطبوعات و دیگر نهادها به بازگو کردن وقایع بپردازیم. اگرچه این موارد لازم است اما آنچه که بیش از همه باید مورد توجه قرار گیرد این است که باید در جامعه فضاسازی کنیم. لازمه فضاسازی نیز این است که هر یک از افراد جامعه به آنچه که شهدا گفته‌اند عمل کنند. حرف زدن تنها کافی نیست. اگر می‌بینیم که امام خمینی(ره) توانستند در دوران مبارزات منجر به پیروزی انقلاب اسلامی و مقابله با رژیم بعث عراق در جنگ تحمیلی مردم را به خروش بیاورند به این دلیل بود که خودشان به آنچه می‌گفتند عمل می‌کردند و ایمان کامل به اسلام داشتند و حرکت ایشان تنها در راه خدا و برای کسب رضایت خداوند بود.


درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : خاطرات یک بانوی رزمنده از ایثار نوجوان 12 ساله ,
بازدید : 215
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
برادرجانباز"مرتضی قنبری وفا" به روایت تصویر

تصاویر ذیل متعلق است به یکی ازرزمندگان خطه شمال ، شهر بهشهر که به همت برادرجانبازمان "مرتضی قنبری وفا" ارسال شده است.
































 



درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین ,
برچسب ها : برادرجانباز"مرتضی قنبری وفا" به روایت تصویر ,
بازدید : 396
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 7 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,308 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,000 نفر
بازدید این ماه : 5,643 نفر
بازدید ماه قبل : 8,183 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک