فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زندگي نامه شهيد به روايت همسرش:
در سال 1340 متولد شد در منطقه ي كوجين ودر شهرستان قزوين . تحصيلاتشان را در قزوين گذراندند ما نسبت فاميلي با هم داشتيم پسرعمو ودخترعمو بوديم. ازدواج كرديم ثمره ازدواج مان يك دختر ويك پسر بود. سيدعباس وسيدزهرا, بعد ازازدواج ما قبل از انقلاب منافقين همسر مرا دستگيركردند وبعد از مدتي آزادشان كردند اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مجدداً دستگير شدند هنگاميكه به قزوين آمده بوديم وچندي روزي در قزوين سكونت داشتيم كه دستگير شدند. ما به مدت تقريباً 18 روز ازايشان خبري نداشتيم پدرومادرايشان وهمه اعضاء خانواده نگران ودلواپس بوديم. يكروز من جلوي در منزل ايستاده بودم كه در اين هنگام به پدرشان خبر داده بودند كه پسرشان درمشهد پيدا شده اند.
بنده خدا پدرشان زحمت كشيدند وگوسفندي خريدند كه جلوي پاي ايشان قرباني كنيم بعد ازچند روز ديگر آوردندش كه ايشان ناي حرف زدن را نداشت . تعريف مي كرد كه مرا گرفتند بردند ما دونفر بوديم كه دستگيرمان كرده بودند يك نفر به نام علي و ديگري من بودم هر روز آنقدر ما را كتك وشكنجه مي دادند سروصورت ما را زخمي كرده بودند و آب به صورت وسرمان مي پاشيدند درجاي خواب ما آب مي ريختند .خيلي زجرمان مي دادند يك كاسه آب مي آوردند مي گفتند: بخور وقتي ما نمي خورديم آب را به ما مي پاشيدند وازهوش مي رفتيم ,از شدت ضعف ,نمي فهميديم كه چه مدت زماني گذشته وقتي به هوش مي آمديم.
يك روز آمدند به ما گفتند: شما را مي خواهيم بفروشيم به عراق
پاسدار ها را ده هزارتومان بيشتر از ارتش ها مي فروختند كه به اين وسيله به پاسدارها عذاب روحي مي دادند .
بندگان خدا را سوار ماشين كردند و دستهايشان را بستند. دربين راه علي گفته بود بيا دستهايمان را بازكنيم وفرار كنيم. شهيد سيد نورالدين ابراهيمي گفتند كه من حس وناي حرف زدن را ندارم علي خم شد وبا دندانهايش دست شهيد ابراهيمي را بازكردند وايشان هم دست علي را باز كردند .منافقين در ماشين براي خودشان نوارگذاشته بودند وراه هم سربالايي بوده . نورالدين مي گفت:ما در ماشين را هل داديم دربازشد من وعلي فرار كرديم توي جنگل ,يكدفعه علي را گم كردم هرچقدر صدا كردم علي ،‌ علي را پيدا نكردم با خودم فكر كردم صداي مرا بشنوند دوباره منافقين مي آيند و مرا دستگير مي كنند. آمدم لب جاده ماشينها نگه نداشتند رفتم آنطرف جاده دست بلند كردم يك اتوبوس نگه داشت . گفت: كجا مي خواهي بروي . گفتم: هركجا شما بخواهيد برويد من هم مي آيم .گفت: مامي رويم مشهد. گفتم :‌من هم مي آيم. خواهرايشان نيز در مشهد بودند وقتي به مشهد مي رسند خودشان را اول به سپاه معرفي مي كنند وماجرا را براي سپاه تعريف مي كنند.او مي گفت: از سپاه به من ماشين دادند ومرا با ماشين به خانه خواهرم بردند لباس خريدم ودرمنزل خواهرم عوض كردم حتي صدتوماني هم درجيبم پوسيده بود .در اين هنگام فاميلها واقوام مي گفتند ايشان براي گردش وخوشگذراني رفته اند وقتي ايشان آمدند ديديم كه بنده خدا گردش نرفته واينجوري هم نبوده وشهيد گفتند كه من ديگه نمي توانم اينجا را تحمل كنم و نمي توانم اينجا بمانم ورفتند كردستان وبعد ازچند مدتي آمدند وما را هم به آنجا بردند.
مادر وپدرش هم ناراحت شدند وبه پدرش گفت: پدر من نمي توانم اينجا بمانم .اينجا من اذيت مي شوم .خلاصه رفتيم و هشت ماهي هم آنجا مانديم در استان كردستان شهر مهاباد , بعد از هشت ماه به ايشان مأموريت دادند برود تبريز ومهمات بياورد. وقتي به تبريز رفته بودند هنگام برگشت از تبريز منافقين ايشان را به شهادت رساندند وشهيد شدند.

يك همشهري قزويني هم آنجا داشتيم .آن همشهري ما عصري آمد وآنروز هم چهره شهيد براي من جوري ديگه بود انگار به من آگاه شده بود كه ايشان شهيد .
خلاصه همشهري قزوين وتبريزي به منزل ما آمدند كه درباره زندگي ام از دوران جواني براي آنها تعريف كرده بودم فردا صبح دوستهايشان آمدند وگفتند آقاي ابراهيمي حالشان خوب نبوده ورفته قزوين وزنگ زده وگفته بچه هاي ما را برداريد بياوريد قزوين.
من فهميدم گفتم كه آقاي ابراهيمي از اين حرف ها نمي زند كه خودش برود و بگويد زن وبچه من را بياوريد آن شخص قسم خورد جان بچه ام هيچي نشده ما را برد خانه شان بعد از يك ساعت ديگر برادر شوهرم آمد دنبال ما در راه من فهميدم كه او شهيد شده.
قبل از انقلاب بار اول كه آقاي ابراهيمي را گرفته بودند ما در روستا بوديم كه تعريف مي كرد كه گرفته بودنش .من وايشان باهم عكس گرفته بوديم كه اين عكس در جيبشان بود .اورا به زندان برده بودند. آنجا خيلي اذيتش كرده بودند .آتش سيگار روي سينه اش گذاشته بودند.آنها با خودش گفته بود كه دختر مردم هم اسير خودم كردم خلاصه آنجاايشان راخيلي خيلي اذيت وشكنجه كرده بودند. با سفارش امام جمعه واطرافيان آزادش كرده بودند خيلي چيزها را زير بارش نمي رفت وهرچه ازايشان مي پرسيدند جواب نمي داد از لحاظ اعتقادي خيلي قوي بود. اصلاً چيز ديگري بود ,تكه كلامش اين بود كه حجابتان را رعايت كنيد .
اخلاقش هم خيلي خوب بود با بچه ها هم خيلي خوب هر چند كه خيلي كم در منزل بود بچه ها هم خيلي بزرگ نبودند كه با آنها بازي كند زهرا دو ساله ونيم داشت بيشتر مواقع در جبهه ها بود.
وقتي در مهاباد بوديم همسايه ها به ما گفتند همسرت عجب سعادت دارد كه شهيد شدند .ما الان چند وقتي است اينجاييم ولي هيچ اتفاقي براي ما نيفتاده .آن موقعه مادر خانه سازماني سپاه زندگي مي كرديم در داخل يك پادگان مانند بوديم .
عراقي ها يك خمپاره داخل حياط ما انداختند من نمي دانستم كه خمپاره چيست ودر حياط نشسته بودم ,دلم گرفته بود وقتي خمپاره خورد سرم گيج رفت وقتي كه بلند شدم ديدم سرم خوني است وقتي ديدم خوني است فهميدم زخمي شده ام .
اطرافيان مي گفتند شما چقدر ناراحت ونگران هستي! من مي گفتم كه من بچه كوچك دارم ونگران هستم. و اطرافيان مي گفتند شما بايد خوشحال باشي كه در راه اسلام خون داده ايد وبه شوهرم تبريك مي گفتند .ولي گفتند كه خانمت همين كه آمد مجروح شد چقدر خوب است.
آمديم قزوين ومراسم گرفتيم وبعد از مدتي پدر شوهرم واسطه شد كه من با برادر شوهرم ازدواج كنم بعد از يكسال ونيم با برادر شوهرم ازدواج كردم كه نام ايشان شهيد سيدصفي الدين ابراهيمي بود كه از ايشان هم يك دختر به نام مريم دارم . مدت پانزده ماه با ايشان زندگي كردم كه در اين پانزده ماه هم فقط دوماه با ايشان بودم .شهيد سيدصفي الدين هم به نمازخيلي اعتقاد داشت ومثل برادرش بود وقتي مي فهميد كه يكي از آشناها شهيد شده قيامت مي كرد .يكروز با پدرش دعوا كرد كه يكي از فرماند هانشان به نام شهيد مهدي زين الدين كه شهيد شده بود خيلي ناراحت بود .پدرشان گفت:‌شما چرا اينقدر ناراحت هستي تو هم برو.او به پدرش گفت:خب آخه تو كه نمي داني كه چه كسي شهيد شده !؟ با پدرش حرفش شد . بعد ازچند دقيقه آمدند وپدرشان را بوسيد ومعذرت خواهي كردند. گفتند:آخه پدرجان او فرمانده من بود كه شيهد شد ومن ناراحت شدم همان موقع رفتند به جبهه همان ماه شهيد شدند در بيستم اسفند ماه در عمليات بدر در شرق دجله شهيد شد .جنازه ايشان را بعد از يازده سال آوردند.
دراين چندسال هم با اميد خدا همانطور كه خودم وخدا مي خواستم توانستم بچه ها را بزرگ كنم به حمدا... بچه هاي خوبي هستند نمازشان را مي خوانند ودخترها حجابشان را رعايت مي كنند و عباس آقا هم خوب است. تا حالا هم هيچ سختي نكشيدم حدود بيست سال است .درزندگي هيچ كم وكسري نداشتم وسختي نديديم در دوران انقلاب وقتي با سيد نورالدين زندگي مي كردم ما مهمان داشتيم وقتي مهمانها داشتند مي رفتند ,متوجه شدم يك تكه كاغذ گذاشتند بالاي كنتوربرق است كه عربي نوشته شده بود .من آن كاغذ را آوردم پايين هيچ كس نتوانست بخواند. برديم داديم به حاج آقاي كه استاد حوزه بود آن را خواندوگفت كه نوشته داخل هرسوراخ موشي كه بري مي گيريم مي كشيمت. آخرش هم كاره شون را كردند هرجا كه ما مي رفتيم دنبال ما مي آمدند اين خاطره براي سال 1360 بود.




خاطرات
محمدرضا قرباني:
درخواست كردند كه برويم ثبت نام تربيت بدني جهت ورزش كشتي ,ايشان چون علاقه زيادي به حقيرداشت .تداركات لازم در ثبت نام را فراهم كرديم . هنوز چند جلسه از شركت در كشتي نگذشته بود ,من ديگر حريف ايشان نبودم تا اينكه زمان مسابقه در سالن تربيت بدني درقزوين ترتيب داده شد.سيد نورالدين اشاره نمودند كه شما حتماً بايستي در سالن مسابقه باشيد .با ديدن شما من روحيه ام مضاعف مي گردد. بنده هم متقابلاً ارادت خاص قلبي به ايشان داشتم, اجابت امر نمودم تا مسابقه شروع شد.
در آن روز ايشان در دو نوبت با حريفان قدر كشتي گرفتند وبرنده درهرنوبت ايشان شد .با سن كمي كه داشتند خصلت پهلواني در آن زمان داشتند.در هر دوبار با روبوسي حريفان ,دست رقيب خود به عنوان برنده بالا بردند تا اينكه داور مسابقه ايشان را بوسيد وبا اصرار دست آن مرحوم به عنوان برنده بالارفت .
يک نفرنسبتاً چاق وبزرگ سن بنام سيد نجم الدّين داشتيم كه آن زمان خيلي پرقدرت بودند وبسيار قوي نسبت به بروبچه ها بودند. ايشان چون مي دانستند كه شهيد سيد نورالدّين تا حدودي ورزش مي روند خيلي اصرار براين داشتند كه بلند شو اين همه تعريف مي كنند كشتي بگيريم .خوب قاعده وقانون در كشتي چون تعريف شده من ديگر به آن نمي پردازم .او بلند شد و با توجه به سن سيد نجم الدّين که بالا بودوازنظر وزن نيز 30 تا 40 كيلو وزن بيشتر داشت شروع به كشتي گرفتند ,به قدري تلاش اين دوتن ادامه يافت كه ايشان تقريباً چند بار به فوت وفني كه داشتند غريب بود ايشانرا (سيدنجم الدّين ) خاک كند كه اين امر با توجه به سن وسال نامبرده کار خارق العاده اي بود اما حرمت را محفوظ داشتند و دست از ماجرا برداشتند . سيدنجم الدّين ايشان را به طور غيراصول و غيرورزشي به بالا برده وتعادل وي بهم ريخت وباهمان حال نتوانست كنترل كند ازدوش سيدنجم الدّين افتاد كه اين واقعاً برايم خاطره اي دردآوربود.
ايشان بعدازچندلحظه با گذشت ومتانت و تبسم كه داشتند سيدنجم الدّين را بوسيد.
موقعي که در حوزه درس مي خواند درهمه دروس خود از طلاب پيشي مي گرفت .تا پاسي ازشبها را به عبادت وتلاوت قرآن مشغول بودند.هيچوقت يادم نمي رود ,دوست نداشتم كه ايشان سيگاري شود با خنده ميگفتم سيگار با ورزش منافات دارد ودرضمن آنرا هم بگويم يكروز از بروبچه هاي هم دروسها خود عكس جمع آوري كرده بودم درتهيه آلبوم توان مالي اجازه نمي داد آلبوم بگيرم ايشان از ضايعات با يك فنر چوب رخت يك آلبوم جالب وديدني تهيه كرد كه هركس مي ديد پرسج و ميكرد اين جاي عكس را ازكجا تهيه كردي؟ گفتم: دست ساز برادر بزرگوار سيدنورالدين ابراهيمي مي باشد. دردادن صدقه خيلي اصرار داشتند ويا در روزه گرفتن خصوصاً در ايام اول ماه رجب وسايرروزها ؛در به جا آوردن نماز خيلي با اشتياق و اول وقت نماز را برپا ميكردند .خيلي متين وصبور وازدل وجرأت وجسارت زيادي برخوردار بودند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : ابراهيمي , سيدنورالدين ,
بازدید : 243
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
آنانكه ازوطن هجرت نمودند، وازديار خويش بيرون شده در راه خدا رنج كشيده وجهاد كرده وكشته شده اند همانا بديهاي آنان را بپوشانيم واز آنان در گذريم وآنان را به بهشتهايي در آوريم كه زير درختانش نهرها جاري است. اين پاداشي است از جانب خداوند وپاداش نيكودرنزد خداوند است. قرآن کریم
شهيد نظر ميكند به وجه الله. امام خميني
باسلام خدمت آخرين ستاره درخشان امامت يگانه منجي عالم بشريت حضرت حجت ابن الحسن مهدي امام عصروالزمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء .
با درود بر نا‍ئب انسانسازش اميد امت حزب ا... ورهايي بخش مستضعفان جهان حضرت امام روح ا... روحي له الفداء و با تحيت بر شهيدان مظلوم مهمانان وعاشقان ا... سراج راضيان ظفرو فروزندگان محفل بشريت . اسوه هاي تقوي ،‌شجاعت، صبرومقاومت، اولياء ا...واحباء وانصاردين ا... انصار رسول ا... واهل بيت (س)
وبا سلام به رزمندگان مسلمان، ارحام مطهر عاشورا، فرزندان قيام فيضيه ,سلحشوران هفده شهريور، ميزبانان دوازده بهمن، پرچمداران بيست ودوم بهمن، آري دهندگان دوازده فروردين سوگواران هفت تير وهشت شهريور، جانبازان مومن جنگ تحميلي، ازسپاهيان عزيزجان بركف تا بسيجان مخلص وايثارگر، اين نمايندگان به حق امام وبا درود به امت حزب ا... وشهيد پرور وبريادگاران صحنه پيكار وبر خانواده هاي شهيدان و اسيران و معلولين ومجروحين. سلام ودرود خدا برشما پدرومادر بزرگوارم صابران في سبيل ا... واشد اعلي الكفار ,مربيان تربيت وراهنمايان مشي وهدفم وبر خانواده پيروخط امام كه فرزندان رساله و عاشقان ولايت ، شيفتگان نمازجمعه ، كميل وتوسل، عاشورا،‌ندبه،‌ونوحه اند .
اينجاب محمد رضا خامدا فرزند اسلام وعضوسپاه امام مهدي(عج) به فرمان قرآن وصيتي چند را به حضورتان تقديم وآنگاه طلب مغفرت مينمايم .
الهم ارزقني توفيق الشهاد في سبيلك.
همه مي دانيم كه امروز نعمت عظمي يعني زندگي كردن در دوران ولايت فقيه نصيبمان گرديده ,دوراني كه براي به دست آوردنش عزيزاني بس شريف به خاك وخون غلطيدند تا نسيمي از حكومت اسلام را كه همواره حامي مظلومان است به ايران بي روحمان دميده شد .اسلامي كه از آغازتا كنون درمقابل كفر باقامتي به بلنداي ابديت ايستاده است از زمان وحي به نبي اكرم(ص) تا محراب گلگون مولا امام علي (ع) واز قيام كربلا سيد الشهدا تا انقلاب دشمن شكن حضرت امام روح ا... مداوم و مستمر باسلاح دشمن برايمان،‌جهاد، شهادت،‌مبارزومحكم واستوار برقرار مانده و امروز هم ميرود تا (وقاتلوهم حتي لاتكون فتنه ) وتحقق وعده الهي (ونريدان نمن الذين استضعفوافي الارض ونجعلم ائمه ونجلنم الوارثين) بماند .
دراين حيات جاودان كه به خواست خدا ورهبري امام وپیروي امت است ,ميليونها چشم انتظار از سراسر جهان رهاشدن اسلام خود را از دستهاي كثيف استكبار شرق و غرب لحظه شماري مي كنند، امروز ظلم جهانخوار هر چه توانسته بر بندگان مظلوم خدا ظلم وا داشته است وبا ماكتي توخالي ولي پر هياهودرمقابل بنيان مرصوص اسلام قدرت نمايي ميكنند ,امروز فرياد استغاثه از افغانستان. فلسطين،‌لبنان، وعراق وهمه فرياد خواهان بلند است وانقلاب اسلامي را به ياري مي طلبد. ( مالكم با تقاتلون في سبيل ا... و المستضعفين) استمداد آنها از انقلابي است كه قوانينش وحي الهي است ودر دفاع از حريمش اسوه ها به شهادت رسيده اند.
تاريخ اسلام براسرارايثار گريها وشهادتهاو لبريز از ايمان تشيع است. فقهاي تشيع همواره درس استقامت آموخته وشهيدان چراغ راه و بدين گونه حركت جاويد پای فشردند تا اينكه انقلاب روح ا... درخشيدن گرفت ,تشعشع فروزان وپايدار اين حركت شياطين جور را كه كمر به ذبح اسلام بسته بودند، ذوب نمود وبا شكست تمام تكنيكها وتاكتيکهاي مزدورانه وبرآوردهاي جاسوسي ابر حنايتكاران تا
به دندان مسلح توانست نداي مقدس استقلال ، آزادي جمهوري اسلامي را بر جهان طنين افكند وپرچم لا اله الا اله را به اهتراز درآورد واينگونه خون بر شمشير پيروزوكاخهاي ظلم فروريخت.
بت شكن زمان بتها را شكست وفرياد برآورد: خدا يا اين انقلاب را به انقلاب حضرت حجت (عج) متصل فرما وبر اين اعتقاد آهنگ رفتن به سوي فلاح وآزادی اسلام با بانگ (هل من ناصرينصرني حسين(ع)) را آغاز کرد. يزيد زمان چاره انديشيد و به حماقت جنگي را توسط عروسك منطقه يعني صدام برماتحميل كرد. بدان اميد كه حركت برون مرزي انقلاب اسلامي را متوقف سازند كه خيالي واهي چون هميشه بيش نبود.
حال كاروان صراط مستقيم سر شار از رسالت ومسئوليت به پيش ميرود ودر اين راه از امدادهاي غيبي الهي وفرماندهي امام مهدي (عج) بهره مند است. (الذين جاهد وفينا لنهدينهم سبلنا) سنگرهاي حق مملواز عشق به خدا وشهادت في سبيل ا... همچنان به دشمن مكار مي تازد واين زمزمه راسخ تا آزادي كربلا، كعبه اولیه ,قدس وسوزانيدن شجره خبيثه صهيونيست غاصب واستكبار خون آشام به قوت خودباقي است، ودراين اراده مصمم وخلل ناپذير است كه وظايف هرروز سنگين تر از روز قبل بوده ويك لحظه غفلت از اسلام وفرمان
امام همانا و ,بر با د رفتن دستاوردهای انقلاب توسط جر ثومه هاي فساد جهاني همان .این انقلاب را باید با خون حفظ كرد واگر كساني ازاين مهم كناره گيري وشانه خالي كنند، مجرم وخائن ومكار ند و بايد جوابگوي خون هزاران شهيد مظلوم وتن پاره هزاران مجروح واسيران اين امت باشند .
بايد در آينده اي نه چندان دور در برابر نگاه معصوم يتيمان وخانواده هاي بي سر پناه وعزادارسرخجلت بيفكنند. بايد در پيشگاه منتظران قدوم پرصلابت امام عصر (عج) برای عدم تلاش انقلابی براي آزادي اسلام وسرزمين شان محاكمه شوند، بايد منتظر دادخواهي حضرت فاطمه(س) وامام علي(ع)و مظلوم وحسين (ع)وزينب عزادار(س) وامام زمان (عج) ونائبش روح ا... باشند كه راه فراري ندارند. مگر دوزخ قهر الهي كه مباركشان باد وسزاوارشان ( ومكرومكرا...والله خيرالماكرين)
عزيزانم زبانم از توصيف مسئوليتها کوتاه وقلم را ياراي نوشتار وظايفمان نيست. هنگامه شعار به پايان وبهار شعوروعمل شكوفا گرديده است، وعمل صالح است كه ميتواند مارا به سرمنزل مقصود برساند .يك توصيه كلي درجهت پيروزي نهائي اين است كه ابتدا بايد برآنچه معتقديم عاقل باشيم ,بدانيم كه جزبا ياد خداي تبارك وتعالي نميتوان خود را اقنا كرد، (الا بذكرا... تطمئن القلوب ) آنهايي كه لذات خود را جداي ازخدا طلب مي كنند،‌تمسك به امور دنيوي ولذات زودگذر فريبنده مادي پر زرق وبرق ميجویند، بايد بدانند كه زيانكارند، ودلبستگي به ظواهر دنيا ومبتلا شدن به حب نفس گامي است براي خيانت وفساد وتجاوز ودرنهايت شرك؛ آنگاه دوزخ آري ,متاع دنيا فريبنده است(وما الحيواة دنيا الا متاع الغرور) بايد جهاد اكبر كرد جهاد بانفس (ان النفس لامارة بالسوء) شروع كار است، وحدت درون وتزكيه نفس است‌،كه آدم را به درجات انسانيت ميرساند وانسانيت انسان در ميزان تقربش به ا... است (يا ايتهاالنفسه مطمئنه ارجعي الاربك راضية مرضيه) عزيزان هدف ازخلقت انسان عبادت خداست همه در محضر خداهستند ومورد آزمايش(ولنبلونكم بشي من الخوف والجرح ونقص من الاموال والنفس والثمرات وبشرالصابرين) شما را به صراط مستقيم وپيروي ازقرآن وعترت معصومين(ع) وتلاش وسعي همه جانبه و وقفه ناپذير جهت پيشبرد خط امام وانقلاب تشيع جفعري فقاهتي،سنتي توصيه ميكنم ودر سايۀ اين حركت وجهاد اكبر جهاد في سبيل ا...را كه رساننده فجر صادق انقلاب به روزروشن انقلاب مهدي (عج)است را از شما خواستارم .
امروزنبايد به فكر پايان يافتن جنگ بود خيلي كوته نظري است كه گمان رود جنگ پايان پذير است (امام فرمودند عزت وشرف ما در گرو همين مبارزات است)وقرآن دستور به مقاتله با مهاجمين را داده است وتا زماني كه ظلم هست مبارزات ما هم باید براي استقرار نظام ارزشي اسلام بر جهان واجراي احكام اسلامي وتحكيم صلح وصفا وامنيت واحياء انديشه هاي اسلام فقاهتي بايد با كفار كه دشمنان اين نظام هستند به مبارزه بپر دازیم ودر اين مبارزه خداوند وعدۀ خير داده است. مؤمنان كفر ستيزدر تجارت با خدا هستند وكساني در اين تجارت محبوب خدا هستند كه بنياني مرصوص داشته باشند وآنان كه از مبارزه با كفا ر سر باز ميزنند منافقين هستند كه قرآن آنها را فاسق مي داند .
برادران ما را امروز در دو جبهه درگير كرده اند , يك جبهه داخل و جبهه خارج .در داخل يك روز منافقين وگروهكهاي الحادي ,روزديگر انجمن حجتيه,امتي,گرانفروش ومحتكر ضدانقلاب شكم پرست ونق زنان هستند .در داخل بايد حركات آنها را زيرنظر گرفت ,هوشيارانه و توطئه هاي داخلي را خنثي ونقش برآب كرد وبه خاطر كمبودهاي ناشي ازجنگ وحركات ضدانقلاب نبايد مأيوس شد{يأس از جنود شيطان است} بايد صبر پيشه نمود( ان ا... مع الصابرين) واما در جبهه خارج اي برادران رزمنده ,اي آن كساني كه حضرت امام بازوانتان را مي بوسد وبر آن افتخار مي كند، بايد بدانيد كه سنگيني دفاع از نواميس اسلام بردوش شماست. اي بسيجيان واي نمايندگان به حق امام واي بازوان پرقدرت سپاه اسلام عاقبت جنگ در صحنه نبرد به دست پرتوان شما معلوم مي شود .جبهه ها را پركنيد ومهلت به دشمن ندهيد، استقامت نمائيد وبدانيد كه پيروزي از آن ماست ، امام فرمودند آنهائي كه شهادت را سعادت مي دانند پيروزند،‌وآمريكا هيچ غلطی نميتواند بكند زيرا كه روحيات شيعه وماهيت انقلابي ما را درك نكرده اند .بدانيد كه اسباب پيروزي رعايت چند مورد است:
1 _ توكل به خدا .
2 _ اطاعت بي چون وچرا از فرماندهي در چهارچوب شرع مقدس.
3 _ خودسازي روحي وجسمي وتداوم آموزش اعتقادي نظامي.
4 _ داخل نكردن مواضع سياسي در جنگ.
5 _ توسل به چهارده معصوم (ع) دعا وندبه ، نوحه ونيايشهاي شبانه که سبب امداد هاي غيبي هستند.
6_ باهدف پيروزي واسلام وبراي خداوآرزوي شهادت في سبيل ا... جنگيدن .
واما آفات پيروزي غافل شدن از خدا ومغرور شدن وسستي وكاهلي است.
برادران عزيز پاسدار, اي بازوان پرتوان ولايت فقيه بكوشيد تا سپاه درخط امام باقي بماند كه جاودانگي سپاه اسلام در همين ماندن است. شما در جبهه ها امور برادران بسيجي را به عهده داريد ,بي توجهي وكم توجهي به برادران بسيج پايمال كردن خون شهيدان اسلام است .اي همسنگران بكوشيد تا از اين ذخائر الهي وجگر گوشه هاي امام عزيز به خوبي ميزباني كنيد. اين ايثارگران سرمايه هاي اسلام هستند, در پذيرش آنها جهت سپاه صعه صدر داشته باشيد وبرعكس آنهائي را كه عمري در رفاه وبي خيالي گذرانده واز طبقه سرمايه داران ويا وابسته هاي گروهي هستند، در عدم پذيرششان سخت مقاومت كنيد.
اي روحانيت پيرو خط امام, اي آموزگاران شرع مقدس اسلام و اي اجزاء لاينفك انقلاب اسلامي واي مبارزان فيضيه وجبهه همواره راهنماي اين امت باشيد .جبهه ها را تنها نگذاريد زيرا حضور شما در امور حكومت وجبهه لازم وضروري است وشما اي دانش پژوهان و اي محصلين ,ما براي استقلال محتاج به فراگيري علم ودانشيم. حوزه ها ودانشگاهها را در جهت كسب علم الهي وتوان خود كفايي پركرده وازحضور ناصالحان نفوذي جلوگيري نمائيد. بايد بكوشيد تا اسلام از آسيب مصون بماند .مبارزه با التفاط در عصر حاضر يك ضرورت است.التفاط آفتي است براي آلوده كردن نوجوانان ما. دشمن ميكوشد ما را ازفقه وتفكرات اسلامي خلق سلاح كند واين راه را بهترين طريق براي نابودي مسلمين مي داند وبه همين مناسبت است كه متفكرانی چون استاد شهيد مطهري با گلوله نابكاران به خون مي نشيند,استاداني كه هرجمله از گفتار ونوشتار شان سلاحي است براي ترور تمام ايسمهاي كذا وكذا .
آري فرهنگ اسلام فقاهتي غني است واحتياج به فرضيه هاي غرب وشرق ندارد. اسلام براي حكومت كردن همه چيز را داراست بايد بكوشيد تا التقاط دست ساز استكبار نتواند فرزندان نابكاري چون منافقين ,ملحدين مثل امتي و انجمن حجتيه بزايد .
شما در اين جهت يعني مبارزه با التقاط به صورت ريشه اي بايد كارهاي فكري وعملي غرب شكنانه وشرق ستيزانه داشته باشيد واما شما اي فريب خوردگان استعمار, افتادگان به دامان التقاط بدانيد كه در اشتباهيد. اگر لحظه اي منصفانه فكر كنيد خواهيد ديد كه چگونه دشمن ما را از شما گرفته است وشما را سوار شده وبسوي انحطاط ميتازد .حال اگر به خود آمديد ودستانتان آلوده به خون مظلومانه نشده است به آغوش اسلام بازگرديد. اسلام هميشه مهربان بوده و دامانش براي توابين نصوح باز است خداوند توبه پذير است ومهربان.
اي امت شهيد پرور در بذل وبخشش براي جبهه ها كوتاهي نكرده ودر شهادت فرزندانتان صبور بوده, امام عزيز را گوش به فرمان باشيد وآن عزيز را از دعا فراموش نكيند. در صحنه ها حاضر ونماز جمعه ها را رونق وخود را براي يك مبارزه در از مدت وشكست ناپذير مهيا كنيد .
اي جهانيان زير بار حكومت طاغوتيان نرفته مبارزه را آغاز كنيد، تا كي ترس وغفلت ,تا كي زير بار تجاوز ,غصب وكشتار ,بيدار شويد اسلام ياروياور شماست. ازخداوند نصرت بطلبيد واز غير اونهراسيد كه (ان تنصرا... ينصركم ويصبة اقدامكم) .
اما اي امام عزيز اي قلب طپنده امت اسلام, اي روح بزرگ خدا, اي فرزند زهرا (س) اي رهبر مستضعفان جهان, اي همه عزت وشرف مسلمين ؛زبانم ياراي سخن گفتن با شما را ندارد كه من كيستم, اي زبان سرخ امامت واي درخت هدايت. اي تجلي موسي واي تجسم عيسي واي عزيز محمد(ص) تنها توان گفتارم آرزوي هزاران شهيد وپيام ميليونها پيرو توست كه صدا مي دهد :
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي تورا به جان مهدي خميني را نگه دار خميني را نگه دار، خميني را نگه دار (الهم صلي علي محمد وآل محمد)
اما شما اي پدر ومادر مهربانم كه سالهاي پررنج وتعب را در تربيتم متحمل شديد وچه معلمانه اسلام را بر من آموختيد, اجرتان با خداوند تبارك و تعالي. آرزويم در جبران زحمات شما بود مي خواستم كه دستتان را گرفته به كربلاي حسين (ع) ببرم ودر حرم شش گوشه اش از شما حلاليت بطلبم كه درگشايش راهش به فيض رسيدم وحال طلب بخشش كرده ودر صحن وسراي امام به انتظار ديدارتان مي نشينيم .در شنيدن خبر شهادتم جشن گرفته وصبر نمائيد كه (الذين اذااصابتهم مصيبه قالوانا لله وانا اليه راجعون ) و(ان ا.. مع الصابرين) بايد قدر خودتان را بفهميد دعاي شما در درگاه خدادردرجات استجابت است, براي من از ستارالعيوبي كه عمري رادر نافرمانيش سپري كردم طلب مغفرت وبخشش نمائيد. ازكساني كه به نحوي با من در معاشرت بودند،‌حلاليت مي طلبم.
از برادرم علي مي خواهم كه هر چه زوددتر ازدواج كند وبه پدر ومادر احسان نمايد. از متاع دنيا چيزي ندارم كه بنويسم هرچه هست همانيست كه در يادداشت جدا به عرض رسانيده ام .
يك ماه از حقوقم را به سپاه بدهيد كه نكند خداي ناكرده مديون بيت المال (حق الناس) شوم ،‌اگر پيكرم نيامد نگران نباشيد زيرا روحم در كنارتان است. قسمتم هر چه است به همان راضي شويد كه رضاي خدا در همان است .اگر به دستتان رسيدم هرجا مادر بزرگوارم فرمودند و به خاكم سپاريد ( براي من فرقي نميكند) اگر دلتنگ شديد يادكربلاي پربلاي امام حسين (ع)كنيد كه خواهر به بالاي تل زينبيه آمد و پيكر مطهر برادر و فرزندان بي سر را به خاك وخون غلطان ديد. آن ظالمان با آتش زدن خيمه هاي اهل بيت (ع) به جاي تسلي دل زينب (س) به فرزندان بي پناه آقا حمله ور شدند.تازيانه ها زدند سرها را به نيزه بردند. بميرم سري كه به دامن فاطمه (س) گذارده مي شد به تنور خولي منزل گرفت.
خدا يا چگونه جواب امام ويارانش را بدهم پناه به تومي آورم، نتوانستم حق آنها را اداء كنم ,ماهر چه داريم از آنها داريم خيلي برگردن ما حق دارند.
پروردگارا به ناله هاي حضرت رقيه(س) از سر تقصيراتمان بگذر .به خون گلوي حضرت علي اصغر(ع) مارا بيامرز. به دستان بريده حضرت ابوالفضل(ع) ما را با شهدای كربلا محشور بفرما .خدايا فرج امام زمان (عج) را نزديك بفرما .امام روح ا... را از گزند ارضي وسماوي محفوظ بدار. از غمر امت حزب ا... بكاه وبر عمر پرنعمتش بيفزا. او را از ما خشنود بگردان .رزمندگان اسلام به پيروزي نهايي برسان .مجروحين ومعلولين شفاي عاجل عنايت بفرما. مرضاي اسلام لباس عافيت بپوشان.استكبار جهاني ,منافقين داخلي وخار جي وصداميان را خوار وذليل بگردان .
بر امت شهيد پرور صبر جزيل عنايت بفرما و دشمنان امام امت وامت امام را كور بگردان.
امت اسلام را عارف به معارف اسلام بگردان .اسيران مارا آزاد بگردان. اموات مسلمين ببخش وبيامرز.
خدايا خانواده ام را به تو مي سپارم تو آنها را كافي هستي در پناه خودت آنها را حفظ كن .
در پايان همه شما را به خدا سپرده وطلب آمرزش از خدا مي نمايم.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگه دار
والسلام علي من اتبع الهدي
محمد رضا خامدا



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : خامدا , محمد رضا ,
بازدید : 222
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1342 ه ش در خانوادهاي متوسط و مذهبي در شهرستان قزوين به دنيا آمد .از نه سالگي به اداي فرايض ديني پرداخت و با همين عشق و علاقه مذهبي هنگامی که مبارزه مردم بر علیه ظلم وستم حکومت پهلوی شروع شد,همگام با آنان در تظا هرات خيا باني شركت نمود.
اوپس از پيروزي انقلاب اسلامي از اولين كساني بود كه به عنوان نيروهاي ذخيره سپاه آموزش ديد . با آغاز در گيريهاي خياباني منافقين و گروهکهای دیگرفعاليتهاي چشمگيري در سر كوبي آنان داشت , چندين بار قصد ترورش را كردند كه همگي نا موفق ماند .همزمان با شروع جنگ تحميلي درس را رها كرد و به جزيره مينو رفت. بعد از بازگشت از جزیره مینودر سال 1360 به عنوان فرمانده گروهي از برادران بسيج و سپاه به مهاباد اعزام شد.
از آنجا به جبهه جنوب رفت ودر عملیات فتح المبین,بیت المقدس وچند عملیات دیگر شرکت کرد.
عملیات بدر شاهد حماسه آفرینی های بی شمار این فرمانده جوان وجسور بود او با هدایت وفرماندهی گردان حضرت رسول (ص) نقش بارزی در انجام این عملیات داشت و در همین عملیات نیز به شهادت رسید. دشمن که تاب مقاومت در برابر رزمندگان پرتوان ایران بزرگ را نداشت با شلیک صدها هزار گلوله توپ سعی در عقب راندن رزمندگان شجاع اسلام را داشت اما در کار نیز شکست خورد .
پیکر مطهر شهید سید جوادی در زیر خاکهای حاصل از انفجارات پی در پی گلوله های توپ و خمپاره دشمن مدفون می شود و ده سال بعد با کوشش جستجوگران نور آن پیکر نورانی به قزوین منتقل و پس از تشییع ,در گلزار شهدای این شهر آرام می گیرد تا نشانه ای باشد برای نسلهای آینده این مرزو بوم کهن وهمیشه جاوید.
منبع:پرونده شهید دربنیادشهید وامورایثارگران قزوین ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيت نامه

بسم الله الرحمان الرحيم
يا ايها الذين امنوقاتلو الذين يلونكم من الكفار و ليجدوا فيكم غلظۀ واعلمو ا ان الله مع المتقين
توبه آيه 123
اي اهل ايمان با كافران از هر كه با شما نزديكتر است، شروع به جهاد كنيد و بايد كفار در شما درشتي و پايداري حق كنند ،و بدانيد كه خدا هميشه يار پر هيزگاران است.
پيوسته دلم دم از رضاي تو زند
جان در تن من ندا براي تو زند
گر بر سر خاك من گياهي رويد
از هر ورقش بوي وفاي تو زند

ما زنده بر انيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آرامش ما در عدم ماست
رفيقان مي روند نوبت به نوبت
خوش آن روزي كه نوبت بر من آيد

اينجانب،سيد علي اكبر حاج سيد جوادي،فرزند سيد حاج جوادي ،پاسدار اعزامي از سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قزوين وصيت خود را با «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان عليا ولي الله». وبا سلام و درود بي پايان به رهبر كبير انقلاب اسلامي ، و اميد و نور چشم مستضعفان جهان و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران،امام خميني،و تمام ياران در خط امام چون حجت السلام خامنه اي ،رئيس جمهور عزيز ورفسنجاني. وبا درود به روان پاك شهدا ازصدر اسلام تا به حال مخصوصاً،شهداي جبهه هاي حق عليه باطل, از كربلاي غرب تا كربلاي جنوب كشور اسلاميمان ؛ شروع مي كنم:
من بر اساس رسالت و مسئوليتي كه حس نمودم و اين مسئوليت را خون شهدا واسلام بر گردن من نهاده بود، در راه الله وبراي پاسداري از انقلاب كبير اسلامي كه خون بهاي هزاران كشته و مجروح است،به جبهه آمدم . واقعاً ،جبهه زيباست،انسان در آن نور و معنويت را مي بيند.بچه ها كه حالتشان بسيار معنوي و روحاني است،چهره ،نگاه،رفتار وكردار آنان گوياي اين حرف هاست . اين برادرانم در جبهه عشق عجيبي به امام زمان عج دارند،آنان مي دانند كه فرمانده اوست و ضمن دعا ,تعجيل ظهورش را از خداوند طلب مي نمايند و سلامتي و طول عمر براي نايب بر حقش،حضرت امام خميني.
اين جاست كه بايد اذعان داشت اين جنگ صرف نظر از خسارات ماديش ،نعمت بزرگي هم بوده كه اين گونه تحول در جامعه ايجاد كرده است .خوشحالم كه جانم را نثار اسلام و مكتبي مي كنم كه مكتب محمد (ص)و علي (ع)است.

افتخار مي كنم كه عقيده اي،اسلامي است،اين اسلام است كه به من مي فهماند چگونه بينديشم ،چگونه فكر كرده وراهم را انتخاب كنم .ما افتخارمان اين است كه در راه عقيده جهاد كرده ايم وبه حقانيت آن كاملاً ،اگاهيم واين همان راهي است كه مارا به پيروزي مي رساند .با شهادت خود اسلحه اي مرگباربر فرق دشمن فرود آورده و درخت اسلام را كه براي سيراب شدن نياز به خون دارد،سيراب نماييم .ووقتي اما ممان نداي «هل من ناصرا ينصرني»در مي دهند ،بر ملت مسلمان واجب است لبيك گوي امام عزيز باشند،من هميشه اين اميد را داشتم كه اين حديث قدسي در مورد من هم نقل شود.
آمدن من به جبهه منطبق بر اين حديث است كه مي فرمايد:«من طلبني وجدني،ومن وجدني احبني ومن احبني عشقني عشقتۀ ومن عشقۀقتلۀعلي ديته ومن علي ديتۀفانا ديته» آري،من براي يافتن خدا به جبهه رفتم تا او را بيابم تا دوستش بدارم و عاشق او شوم تا شايد او هم عشق مرا بپذيرد وعاشق من شود تا شايد مرا بكشد و خون بهاي مرا خود بپردازد كه ديه من خودش است . چه سعادتي از اين بالاتر كه از اين قفس تنگ و خالي آرزوي من از خداوند رسيدن فجر وظهور امام زمان (عج)است. ديگر اين كه قدر اين ابر مرد را بدانيد واز بيانات گهر بارش استفاده كنيد.كه براستي خداوند در اين زمان حجت خوبي نصيب ما كرده است .
قدر او را بدانيم كه فرداي روز جزاءدر پيشگاه خداوند سرافكنده وشر مسار نباشيم.آنچه وصيت من است ، اين است كه هميشه پيرو خط امام باشيد كه اگر اين گونه باشد،هيچ خطري ما را تهديد نمي كند و با تمام وجود در انجام فرامين امام كوشا باشيد كه تسليم شدن و مطبع بودن به امر ولايت فقيه ،تسليم شدن به امر الله است . اميد من اين است كه امام مرا مانند پاسداري براي اسلام بپذيرد و مورد قبولش واقع شوم. پيروي كردن از حجت السلام باريك بين،امام جمعه شهرمان ،از ياد نبريد كه اطلاعت از اواطاعت از امام است. با تمام روحاني نماها وغيره مبارزه كنيد كه آنها دشمن اسلامند.

پدر ومادر عزيزم: دست شما را مي بوسم كه مرا چنين نيكو تربيت كرده ايد ومرا به سوي خدا راهنمايي نموده ايد كه عاقبت به خير شوم.مادر جان قامتت را بلند كن؛نداي «الله اكبر خميني رهبر» سربده.خوشحال باش ؛مبادا گريه كنيد ؛واگر خواستيد ,براي شهداي كربلا گريه كنيد.مادر جان گواه باش؛چون كوه استقامت كن؛از ياد ونام خدا غافل نباش و در راه دين خدا بكوش و خوشحال باش.
پدر جان درود بر تو كه پسرت را هم چون ابراهيم؛به قربانگاه فرستادي و ديگر پيش جدمان سر شكسته نيستي چون او راهي رفت كه آنها رفتند و اميدوارم شب اول قبر به پابوس آنها بروم.
اي مادر و پدر عزيز من به شما افتخار مي كنم كه با پولي حلال كه به دست آورديد مرا تربيت كرده و به اين سن رسانديد.ميدانم غم از دست دادن فرزند براي پدر و مادر سخت است ولي مگر حسين (ع) براي زينب سخت نبود؟ مگر حسين شهيد نشد تا دين زنده بماند ؟من هم از سرورم حسين (ع) درس مبارزه و شهادت را آموختم. زندگي مادي نكبت بار است و نبايد منتظر بود تا مرگ به سراغ آدمي بيايد.زندگي كلاس درسي بيش نيست.پس چه بهتر مرگ انسان شهادت در راه خدا باشد.امكان دارد جنازه ام به دست شما نرسد؛پس به ياد شهداي كربلا باشيد ونارحت نباشيد .هر وقت دلتان گرفت به گلزار شهدا رفته بر مزار آن همه شهيد بنگريد آن وقت فراموش مي كنيد.
واي خواهرانم شما هم زينب زمان باشيد.و در راه خدا مبارزه كنيدو زينب گونه پيام شهيدان را به گوش جهانيان برسانيد.و هميشه حجاب و عفت و پاكدامني را سر لوحه زندگي خود قرار دهيد.هميشه فاطمه وار و زينب گونه زندگي و مبارزه كنيد.
برادرم راه خدا،بهترين راه است؛پوينده اين راه باش.در راه اعتلاي اسلام عزيز كوشا و تمامي فرامين امام را با جان و دل پذيرا باش.زمان ،زمان حسين(ع) و ايام،ايام عاشورا.
برادرم:
پس از من اسلحه بر زمين افتاده ام را بر گير و از اسلام وخون شهدا پاسداري كن.پدر و مادر وخانواده عزيزم شما را خيلي دوست دارم و ليكن اسلام را بيش از شما.از شهادت مرا باكي نيست. به جايي ميروم كه ملكوتش نامند.چه شيرين است لحظه اي كه گلوله دشمن قلب عاشقي را مي شكافدو او را با شهد شيرين شهادت آشنا مي سازد.شهادت نقطه اوج و آرزوي هر انساني است.و اين را خدا در قران فرموده:«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون»
و سوگند به خدا ،شهادت آرزوي من بوده است.و عشق به شهادت بود كه هميشه به ما موريت مي رفتم . دشمن بايد بداند كه امت ما ،عاشقان شهادت هستند,تا دمار از روزگار مزدوران آمريكايي ،صهيونيستي ,كمو نيستي و اطرافيان آنان مانند حزب توده ،سازمان منافقين،پيكاريهاي اكثريت و اقليت،انجمن جنبش، روحاني نمايان خائن و تفاله هاي ديگر در نياورند،از پاي نخوا هند نشست.
امپريا ليسم آمريكا،كمونيسم شوروي و صهيو نيسم اسرائيل نابودي خود را به دست ايران مي بينند ؛براي همين صدام اين نوكر حلقه به گوش و ديگر ايادي را مسلح نمودتا به خيال خام خود ،جمهوري اسلامي را از بين ببرند . آمريكا و شوروي و ديگر ايادي شرق و غرب از صدور انقلاب اسلامي ايران مي ترسند.وظيفه ما در اين بره از تاريخ سرنوشت ساز ،خون دادن است در راه پيروزي اسلامي بر كفار ؛پيروزي از خط امام وصدور انقلاب به كشورهاي تحت استعمار ابر قدرتهاست.
وصيتم به تمامي برادران و ملت ايران :اطاعت از فرامين رهبر را واجب دانسته دوستان او را دوست و دشمنان او را دشمن بدا نيدكه دشمنان او دشمن اسلامند و دوستان او دوستان اسلام.
وصيت ديگرم اين است :در موقع دفن چشمانم را باز بگذاريد تا كور دلان بدانند كور كورانه اين راه را نرفته ام بلكه بهترين راه را براي خود انتخاب كرده ام و دستهايم را بيرون بگذاريد تا راحت طلبان و دنيا پرستان از خدا بي خبر ببينند كه در اخرت جز معنويت چيزي به درد انسان نمي خورد و با خود چيزه مادي نبرده ام ؛مشتهايم را گره كرده تا كا فرين و منا فقين بدانند جسم بي جانم نخواهد گذاشت ،حتي لحظه اي آرامش به خود ببينند. و در پايان به خداوند پناه مي برم .از دروني كه سير نشود ؛از نمازي كه فراز نگيرد؛از دلي كه نهراسد ؛از دانشي كه بي بهره باشد ؛از دعائي كه شنيده نشود.
خدا وندا:اسلام و مسلمين را ياري ده و پيروزي را هر چه زودتر براي مسلمين نايل گردان .
خداوندا از تو مي خوا هم فرج امام زمان (عج) را زودتر گرداني . براي سلامتي و طول عمر امام بخوانيد:
خدايا؛خدايا ،تا انقلاب مهدي (عج)تورا به جان مهدي(عج) خميني را نگه دار .وصي ،خود پدرم را قرار مي دهم.
از جان خود گذشتيم با خون خود نوشتيم يا مرگ يا خميني .درود بر حزب الله. مقلد روح الله.
درود بر اميد امت و امام ؛درود بر رئيس جمهور ،رئيس مجلس ،و كليه ياران خط امام و امام جمعه شهرمان .
مرگ بر توده اي، مرگ بر آمريكا، مرگ بر شوروي، مرگ بر منافقين.
و السلام عليكم و رحمِه الله وبركا ته . فزت و ربه الكعبه و اين آخرين كلمات بود . سيد علي اكبر حاج سيد جوادي.
18/12/1363



خاطرات
مادر شهيد :
تا سوم را هنمايي به مغازه دايي اش كه خوار بار فروشي بود هم كمك بود هم اینکه برای خودش تجربه کسب می کرد . از بچه گی فعال بود در كارهاي خانه از قبيل سفره پهن كردن، شستن ظروف وکارهای این شکلی کمک حال من بود.
از كودكي قرآن و نماز خواندن آموخت شهيد بزرگوار بيشتر اوقات در منزل بود و اوقات بيكاري را به كارهاي دستي ،جوشكاري ،نجاري مشغول بود.
به من علاقه داشت يعني بيشتر با من در ارتباط بود تا با پدرشان.
در كارها بسيار پر جنب و جوش وفعال بود در صحبت كردن بسيار با متانت و با وقار بود ،زماني كه با بزرگتر از خود صحبت مي كرد هيچ گاه به صورت او نگاه نمي كرد و هميشه سر به زير و متين بود .دوره ابتدايي به خاطر اينكه به كارهاي دستي وهنري بسيار علاقه مند بوده و هميشه فكر و ذكرش ساختن كارهاي دستي بوده سال سوم رد شد.
پول تو جيبي خود را با دوستان مي خورد و به خاطر همين دوستا نش بسيار به او علاقه مند بودند.

دوره راهنمايي را در مدرسه محمد قزويني سپري كرد سپس به خاطر علاقه شديدي به كارهاي هنري ودستي داشت وارد هنرستان چمران شد. از لحاظ درس خوب بود در هنرستان كارهاي ريخته گري انجام مي داد.
هميشه مواظب حلال وحرام زندگي اش بود . نان حلال مي خورد حتي يك روز كيف پر از پول پيدا كرد ولي رفت آن جا گشت تا صاحب آن را پيدا كرد.
بيشتر در خانه بود ويا گاهي به كشتي مي رفت .چند بار نيز قهرمان كشور شد . با دوستانش به كوهنوردي مي رفت ويا به مطالعه كتاب هاي شهيد مطهري و دكتر شريعتي مي پرداخت .
همه فاميل واهل محل از او راضي بودند وقتي مي فهميد همسايه ويا فاميل اثاث كشي دارند ويا نقاشي ساختمان دارد با كمال ميل به كمك آنها مي رفت .
از افراد بي حجاب وافرادي كه به گناه مي پرداختند ويا از كساني كه غيبت مي كردند ,روی گردان بود.مي گفت :كساني كه غيبت مي كنند از آن دنيا خبر ندارند .روي اين مسئله بسيار حساس بود و اگر مي ديد كسي غيبت مي كند بسيار ناراحت مي شد .
خيلي كم عصباني مي شد .من فقط دو بار عصبانيت او را ديدم كه سرخ شده بود و رگ گردنش بيرون زده بود.
از سپاه به منزل ما آمدند و سئوال كردند كه به چه چيزي احتياج داريد ؟من گفتم: چيزي لازم نداريم ,فقط يك فرش لازم داريم .پسرم در جبهه بود. به سپاه رفتم گفتند فرش درجه 2 مي دهيم .گفتم :اگر ممكن است درجه يك بدهيد تا براي فرزندم که در جبهه است نگه دارم. وقتي از جبهه آمد به سپاه رفت .به او گفته بودند چون مجردي اصلاٌ فرش به شما تعلق نمي گيرد. وقتي به خانه بر گشت بسيار نارحت بود. گفت: مادر براي چه به آنها التماس كردي .بعد من شروع به گريه كردم .دستش را به گردن من انداخت وگفت :مادر جان چرا شما رفتيد و اين در خواست را كرديد .
دوستانی داشت که به شهادت رسیدند. شوكتي كه با خودش به شهادت رسيد و مهردادي ،محسن مهدي پور ، با شهید شوكتي هم كلاس بود واز همان زمان تحصيل دوستيشان ادامه داشت وبا همديگر به كشتي مي رفتند .با شهید مهردادي در مها باد رفيق شد . آقاي حضرتي ,آقاي كشاورز كه در صنايع خود كفايي سپاه مشغول به كار هستند وسردار كشمرزي كه مسئول لشكر 10 تهران هستند ,اقاي عبدالله عراقي و...
علاقه شديدي به سپاه داشتند چون سن وسالش كم بود خودم نزد آقاي محجوب رفتم تا عضو سپاه شود. ايشان گفتند خا نم ايشان هم تحصيلات وهم سنشان كم است ، گفتم ولي ايشان به اين كار بسيار علاقه مند است. اگر اجازه دهيد يك مدت بيايد قبول كردند بعد چون لیاقت ورشادت او را دیدند استخدام شد .
يادم هست زماني كه در سبزه ميدان تظا هرات وراه پيمايي بود بالاي درخت رفته بود و بلند گوي منافقين را از جا كنده بود . ايشان علاقه عجيبي به امام داشتند. خود من نيز در راه پيمايي با اينكه
حا مله بودم شركت فعالي داشتم .

شهيد تا دوم هنرستان درس خواند, در رشته اتو مكانيك ولي چون جنگ شروع شد درس ومدرسه را رها كرد . وقتي صحبت از درس مي شد مي گفت مادر جان هيچ ناراحت درس و تحصيل من نباش چون كه من ليسانس جنگ گرفته ام .

هميشه به من مي گفت اميدت به من نباشد ،بايد اميدت به خدا باشد ،و مانند حضرت زينب استوار باشي . يادم مي آيد يك روز كه مي خواست به جبهه برود رو به من كرد و گفت من مي روم وديگر بر نمي گردم من ناراحت شدم .دستم را بلند كردم تا به صورتش بزنم خودش سرش را به طرفم گرفت وگفت :مادر جان بزن! گفتم: فكر كردي فرمانده شدي هيچكس نمي تواند چيزي به تو بگويد ؟گفت :مادر من غلط كردم من كوچيك شما هستم. گفتم :چيه حرف بي خود مي زني ,مي گويي من مي روم و ديگر بر نمي گردم. دوباره گفت: اگر من بر گشتم! وقتي شروع به گريه كردم, گفت: اشتباه كردم مرا ببخشيد ولي به دوستا نش گفته بود كه خواب ديده شهيد مي شود و همين طور هم شد .

من افتخار مي كنم كه در چنين موقعيتي بچه هايم به وجود آمدند و به اسلام و انقلاب خدمت كردند من وبچه هايم در مقابل خانواده شهدا پر كاهي هستيم و اي كاش به اندازه رگهاي تنم پسر داشتم تا فداي انقلاب و امام مي كردم .

برادر شهيد:
زماني كه ايشان برای ثبت به حزب جمهوري آمدند من خودم در حزب جمهوري فعاليت داشتم. ايشان نزد من آمدند و گفتند مي خواهم به جبهه بروم. گفتم: شما درس داري. گفت :نه من تصميمم را گرفته ام. ثبت نام كرد و در تهران آموزش نظامي ديد. بعد به جزيره مينو رفتند .حدود 6 ماه اوايل جنگ آنجا بودند. شديداً به مسائل و فنون نظامي علاقه مند داشتند .در آن زمان هم عضو سپاه شدند و بعد از 6ـ7 ماه ايشان گزينش شدند .
خيلي كم وقت بيكاري داشت .بعضي وقتها 10 شب يا حتي يك ماه به دليل مشغله كاري به خانه نمي آمد.
هميشه در صدد حل مشكل بود .حمل بر خود ستايي نشود در لشگر يكي از فرماند هان نمونه بود ,از نظر بر خوردهاي اجتماعي و حل مشكلات سعي مي كرد تمام مسائل را خودش حل كند .

در یک دوره ای که توسط افسران ارتش آموزش داده می شد وسلاح بازوكا را قرار بوده آموزش دهند, مربی از کسانی که برای آمزش آن سلاح آمده بوده اند سوال می کند : اين چيست ؟او فكر مي كرد كه كسي اطلاع ندارد ، اخوي بنده با همان لباس بسيجي که گوشه اي نشسته بوده و آن زمان فرمانده گردان بوده از هر كس سئوال مي كنند كسي جواب نمي دهد .بعد اخوي بنده جواب مي دهد وتمامي مشخصات و مختصات اصلحه را برايشان توضيح مي دهد .تعجب مي كنند و مي گويند شما كجا آموزش ديده ايد؟ مي گويد: خودم رفته ام دنبال این کار وياد گرفتم ام.
در لشكر هم از محبوبيت خاصي بر خوردار بود .حلال مشكلات بود. يعني با عشق و علاقه به همه كارها مي پرداختند ,تا آن را به پايان نمي رساند دست بر دار نبود . برادرم علاقه عجيبي به لباس سپاه و امام داشتند. بدون وضو اين لباس را نمي پوشيدند حتي بدون وضو به آرم ان دست نمي زد يا زماني كه لباس را مي شستندو به ما هم مي گفتند كه بايد اين لباس را با وضو بشوييم .
زماني هم كه مادرم به سوريه رفته بود خانم شيخ راقب حرب از رهبران حزب الله لبنان از برادرم تعريف كرده بود و از او به عنوان آچار فرانسه ياد كرده بود.می گفت در لبنان وسوریه مادراني که فرزندشان بيمار بود دست به آرم لباس سپاه می كشيدند و به صورت بچه ی مریضشان می كشيد ند ومي گفتند: مي خواهیم شفا پيدا كند .
وقتي صحبت مي شد ,مي گفت: الان وظيفه ما فقط جنگ است تا زماني كه جنگ است ما هيچ تصميمي براي آينده نمي گيريم .هميشه مي گفت حق به جانب ماست .
در اوايل جنگ در جزيره مينو بودند .آن زمان فرماندهي به آن صورت نبود ,به قول معروف بچه ها هيئتي كار مي كردند. به مرور که پیش رفتیم او در عمليات فتح المبين فرمانده گروهان بود . در مهاباد هم مسئول عمليات بود .در عمليات فتح المبين شهيد حسن پور معاون لشگر 17 علي ابن ابيطالب بودند وايشان فرمانده گروهان بودند .
در عمليات فتح المبين ايشان از ناحيه كتف و پا زخمي شدند .بعد از آن من در عمليات طريق القدس اسير شدم. من در ارتش بودم وایشان در سپاه. در عمليات محرم باز ايشان فرمانده گردان بودند .بعد از عمليات محرم دوباره زخمي شدند. در عمليات محرم در واحد اطلاعات وبرای شناسايي رفت , دوست نداشتند مسئوليتي به عهده بگيرند .شهيد حسن پور وشهيد زين الدين به ايشان گفتند تكليف است و شما بايد فرمانده شوي . در عمليات خيبر سه و چهار نفر از فرمانده هان خوب ما به شهادت رسيدند به اين دليل فرماندهي عمليات را بر عهده گرفت .
از آدم هايي كه ظالم بودند و حق مردم را مي خوردند و از افراد عافیت طلب وبی درد متنفر بودند. از پارتي بازي و كساني كه به نا حق حرف مي زدند بي زار بودند .
هميشه دنبال حق بود و در زمان تحصيل هم با ظلم و ظالم مبارزه مي كرد در مدرسه هيچ وقت زير بار زور نمي رفت .

با اينكه سه سال از من كوچكتر بود ولي از نظر هيكل از من درشتر بود ولي هميشه احترام من را داشت. حرفي و صحبتي مي كردم گوش مي داد. هيچ موقع حتي مواقعي كه با او بر خورد تندي داشتم به من بي احترا مي نكرد .

دوره ابتدايي با هم در مدرسه پهلوي سابق درس مي خوانديم. ايشان دوره راهنمايي در مدرسه محمد قزويني درس مي خواند و به دليل علا قه به مسا ئل فني و كار هاي دستي به هنرستان رفت .سال دوم هنرستان بود كه جنگ رخ داد و ايشان به جبهه رفت .

قبل از انقلاب شبهاي جمعه جلسه اي بود كه با ايشان آنجا مي رفتيم و در جلسات قرآن و احكام ديني شركت مي كردیم . بيشتر هم در اين زمينه ها و مسا ئل ديني مطالعه مي كردند و كتاب هاي شهيد مطهري و دكتر شريعتي كه آن زمان باب بود را مي خواندند .

در پخش اعلاميه و تظاهرات شركت داشتند با اينكه كم سن وسال بود . او با ما تفاوت داشت اگر تفاوت نداشت كه گوي سبقت را از ما نمي ربود .جداً من بعضي مواقع به اخلاق ورفتار ايشان غبطه مي خورم .مسائل اخلاقي و اجتماعي را چه در منزل وچه در بيرون از منزل بسيار رعايت مي كرد. پيش بزرگترها من هيچگاه نديدم كه پايش را دراز كند .
از مردم بي درد آنهايي كه درد جامعه را نچشيده بودند و از پارتي بازي و كساني كه بدون زحمت به جايي مي رسيدند شديداً متنفر بود همين طور از زور و ظلم در جامعه بدش مي آمد .
به مسائل معنوي و دعاي كميل شبهاي جمعه علاقه داشت .به امام خميني و آقاي خامنه اي و مسئو ليني كه در خط امام بودند و صحبت هاي امام و مسئولين جمهوري علاقه داشت. از مسائل مادي خوششان نمي آمد يك دست كت و شلوار درست و حسابي نداشت ,در آن زمان لباس سپاه باب بود حتي مي گفتم براي خودت كمر بند بخر نمي گرفت و هميشه فانوسقه مي بست .
يادم هست بخشی از سپاه قزوين در آن زمان تمايل به بني صدر داشت و ايشان آن زمان مخالفت شديد با بني صدر داشتند. حتي بني صدر يك زمان به قزوين آمد به سپاه رفت و سپاه خيلي تحويلش گرفت. فرماندهان سپاه همه آن موقع با بني صدر عكس گرفتند ولي ايشان قبول نكردند با ايشان عكس بگيرند .آن زمان هر كس در خط شهيد بهشتي بود مورد علاقه ايشان بود. از بازرگان و بني صدر و كساني كه در خط رهبري نبودند و سنگ جلوي پاي انقلاب مي انداختند ناراحت بود .
هميشه در صحبت هايش تكيه بر اين داشتند كه از دستاوردهاي انقلاب حراست كنيد و امام را تنها نگذاريم .به صحبت هاي امام گوش كنيم و به آن عمل كنيم. مواظب اعمال و رفتارمان با شيم و هميشه براي رضاي خدا گام بر داريم نه براي مطرح كردن خود .
شجاعت ، ايشان واقعاً نترس بودند در مسابقات كشتي مقام كسب كرد .مي خواستند او را به آمريكا بفرستند ولي ايشان نرفتند .
از پشتكار عجيبي برخوردار بودند, به دليل مسائل پهلواني و جوانمردي و مردانگي به اين رشته ورزشي وارد شد ,چون در كشتي به مولا علي (ع)اقتدا كرده بودند , به دليل تعصب مذهبي به كشتي كشانده شدند . مقا ماتي هم در سطح شهر و استان كسب كردند كه به خاطر ندارم و يك بار هم مقام دوم كشوري را كسب نمود .
ايشان با پول خود يك كتابخانه كوچك بر پا كرده بود وبراي بچه ها و هم محلي ها كارت صادر كرده بودند و عضو پذيرفته بود. آنها كتاب مي گرفتند و دوباره به كتا بخانه باز مي گرداندند . به مسائل جنگ بسيار علاقه مند بودند. بعد از انقلاب در مراسم و اعياد مذهبي خصوصاً نيمه شعبان كوچه را چراغاني مي كرد ,شيريني و شربت با پول هاي تو جيبي مان تهيه مي كرديم ودر مراسم استفاده مي كرديم .بزرگترین آرزویش اين بود كه جنگ به نفع ما تمام شود. زماني كه مادرم به او مي گفت ديگر به جبهه نرود .مي گفت: اگر من به جبهه نروم دشمن همه جاي ايران را خواهد گرفت و اين یك وظيفه است و ما بايد به ياري امام عزيزمان بشتابيم .

سال 59 كه اوايل جنگ بود از طريق حزب جمهوري در تهران دورۀ آموزشي مقدماتي جهت اعزام به جبهه ديده بود و بعد از 2 ماه آموزش به جزيره مينو رفت و به دليل اينكه علاقه شديدي به سپاه داشت وارد سپاه شد .در آنجا ثبت نام كرد و چون در آن زمان سخت گزينش مي كردند چند ماهي طول كشيد تا جواب گزينش ايشان مشخص شود در طي اين مدت بعضي شبها به گشت داخل شهر مي رفت تا افراد منافق وضد انقلابي را شناسايي كند و روز ها هم در توزیع اجناس كوپني مردم مثل نفت و اجناس دیگر فعال بود .
بعد از گزينش به مها باد رفتند و در آنجا فرمانده عمليات بود كه زخمي شد. در عمليات فتح المبين فرمانده گروهان بود,در عمليات رمضان فرمانده گروهان ضدرزه يعني بچه هايي آرپي چي زن زير نظر ايشان كار مي كردند .در عمليات محرم فرمانده گروهان بودند سپس در واحد اطلاعات عمليات لشکر فعاليت مي كردند تا در عمليات خيبر .بعد به سوريه اعزام شد .سه ماه در پادگان امام علي (ع) آموزش ديد و به عنوان مربي تا كتيك به لبنان فرستاده شد و بعد از آن من اسیر شدم و اطلاعي ندارم .
اول جنگ قزوين دو گردان نیرو در جبهه داشت, يكي گردان امام رضا(ع) و دومي گردان حضرت رسول(ص). وقتي يكي به جبهه اعزام مي شد گردان ديگر به مرخصي مي آمد .
نيروهاي برادرمن در آن زمان در مرخصي بودند و خودشان هم همین طور.
از طريق تماس با جبهه متوجه می شوند عمليات در پیش است و با چند نفر از بچه ها به اهواز مي روند واز آنجا به منطقه مي روند .
عبدالله عراقي از فرماندهان سپاه مي گويند: براي چه آمديد؟
آنها می گویند برای شرکت در عملیات ,ايشان برادر بنده را به عنوان فرمانده گردان معرفی می کنند و بعد از مدتی فرمانده محور می شوند و بچه ها را هدايت مي كنند .بعد از عملیات وتثبیت مواضع نیروهای ایران آتش دشمن سنگین می شود. شهید علي كاويان پور ديده بود كه تركش به گلوي برادرم خورد و زمين افتاد.
او مي گويد :من را موج گرفت و نمي دانستم , راه را گم كرده بودم و آتش دشمن آنقدر سنگين بود و آنقدر با توپ زده بودند كه اين جنازه زير خاك مانده و هر چه گشتند پيدا نكردند .
در عمليات بدر ايشان به شهادت رسيدند تا اينكه بعد از 10 سال پیکرشان را آوردند. استخوانها سالم بود. من خودم به معراج تهران رفته بودم و شهدا را ديدم مشاهده كردم كه بين شهدا ايشان از همه سالم تر بودند و لباس و اور كتش همه در تنش بود .
وقتي مادر آمد هنوز جنازه را نديده بود .مي گفت اين بوي پسرم را مي دهد . آقاي كبير در عمليات با ايشان بودند وگفتند همين لباس را شب عمليات بر تن داشت .
يكي از بچه ها تعريف مي كرد كه شهيد به ايشان گقته بود يكي از شهدا به خواب ايشان آمده بود و به او گفته بود كه تو هم به ما ملحق خواهي شد و با علم به اينكه آن خواب را ديده بود اين صحبت ها را مي كرد . خودمان هم مشاهده كرده بوديم وقتي شب عمليات شد از چهره بچه ها مشخص بود كه چه كسي شهيد خواهد شد نور خاصي در چهره داشتند .
وقتي هم كه بعد از 10 سال جنازه ايشان را آوردند سه روز در سپاه بود .همه مي آمدند و مي ديدند .من چند باري كه به آنجا رفتم بوي بوي عطر خاصي در فضا پيچيده بود .
بچه هاي سپاه هم اگراختلاف و كدورتي داشتند به بركت وجود ايشان در سپاه همه كدورتها رفع شد و يك شب هم جنازه در امام زاده اسماعيل كه مركزتجمع بچه هاي رزمنده است ,بردند و يك مراسم روحاني برگزار شد و بعد از سپاه تشيع شد .

ابراهیم حمیدی:
سيد جوادي يكي از شهيدا ني بود كه راه رسم زندگي او الگوي اكثر بچه هاي رزمنده دوران هشت سال دفاع مقدس است. اين جانب با اين شهيد بزرگوار در سال 1360 آشنا شدم خيلي از بچه هاي سپاه و بسيج به او ارادت خاصي داشتند و به او عشق مي ورزيدند .براي اينكه آقا سيد در عمل همه را شيفته خود كرده بود. اكثر موقع ها در تمامي زمينه ها با عمل كردن خوب خود براي بچه ها الگوي معرفت و كمال بود. در كل انساني آگاه و توأم با خصوصياتي منحصر به فرد بود كه اگر حرفي را مي زد بيشتر در عمل آن را انجام مي داد روحيه اي بسيار شاد و سر شار از عشق به اهل بيت داشت.
سر بازي پاك و فدا كار و گوش به فرامين ولايت بود تا انجا كه همه را در راستاي خط سرخ شهادت تشويق و انگيزه اي خاص را براي افراد به وجود مي آورد تا همگي براي جان فشاني در راه دين خدا مهيا شوند .
در شب مو عود كه همان شب عمليات باشد سر از پا نمي شناختند. او فرمانده اي دلاور و بي باك بود و از هوش نظامي بالايي بر خوردار بود .در موقع توجيه كردن نيروهاي خود نسبت به منطقه عمليات چون كه در منطقه دشمن وارد مي شد و بهترين شناسايي را انجام مي داد. بهترين توجيه را نسبت به نيروها و فرماند هان زير دست خود ارائه مي نمود تا آنجا كه در اكثر عمليات كه او چه به عنوان فرمانده گروهان وچه بعداً كه ايشان فرمانده گردان شدند موفق بودند و اين پيروزي ايشان مديون :
1ـ هميشه با خداوند در ارتباط بودند و يك لحظه از ياد خدا غافل نمي شدند .
2ـ از توان و هوش نظامي بالايي برخوردار بودند .
3ـ در شنا سايي منطقه جنگي دشمن جزو بهترين ها بودند .
4ـ غرور نداشتند و در دل بچه ها جا داشتند يعني ايشان در دلهاي بچه هاي رزمنده و فرمانده بودند و به اغلب مسائل نظامي وارد بودند . در عمليات محرم كه فرمانده گروهان بودند و يكي از مهمترين محور هاي عملياتي به عهده ايشان گذاشته شده بود انجام وظيفه كردند و طي دو مرحله عمليات در محور هاي منطقه عملياتي محرم كاملاً موفق بودند. آوازه ايشان بسيار است, ايشان در عمليات فراوان كوچك و بزرگ و در جبهه هاي غرب و جنوب فرمانده اي لايق بودند .يكي از خصوصيات بارز ايشان كه هيچ موقع اينجانب از ياد نمي برم نماز شب ايشان بود كه هميشه ايشان نماز شب را مي خواندند و تو صيه فراوان هم مي كردند كه ديگران بخوانند .
بیشتر موقع به در گاه خداوند ناله مي كردند و چونكه تعدادي از دوستان ايشان شهيد شده بودند, ايشان از خداوند مي خواست كه او را هم به فيض شهادت نائل آورد كه دعاي ايشان عاقبت مستجاب شد. در لشكر 17 علي ابن ابيطالب فرماندهي محترم لشكر برادر شهيد سردار مهدي زين الدين علاقه خاصي به ايشان داشتند .يادم هست كه يك روز فرمانده لشكر بدون اطلاع قبلي به گردان آقا سيد آمدند وقتي بچه هاي كادر پاسدار گردان جمع شدند فرماندهي محترم لشگر فرمودند كه بچه ها قدر اين فرمانده گردان خود را بدانيد ايشان يكي از مخلص ترين و با تجربه ترين و دلاورترين فرماندهان گردان اين لشكر هستند .
ديگر من چه بگويم كه وقتي سردار رشيدي كه او هم شهيد شد و به لقا الله پيوست اين گونه از آقا سيد تعريف مي كند ديگر جاي حرفي براي ديگران نیست .
يادم نمي رود وقتي كه ايشان فرمانده گردان حضرت رسول (ص) بودند روزي عراق در خط پاسگاه زيد پاتك كرده بودند كه از طرف فرماندهي لشكر 17 علي ابن ابيطالب برادر شهيد مهدي زين الدين ؛گردان حضرت رسول كه فرماندهي آن را شهيد سيد جوادي به عهده داشتند ,سريع به منطقه مورد نظر اعزام شدند و اين گردان با نظم خاصي كه بر آن حاكم بود به منطقه رفت و بعد از اينكه دشمن در پاتك و حمله خود نا كام ماند دوباره به مقر خود باز گشت و اين جا بجايي نيم روز به طول انجاميد و بعد از بر گشت از مأ موريت فرمانده لشكر در جمع گردان حاضر گشت و گفت : ميدانيد كه چرا من اين گردان را به صورت ضربتي اعزام كردم ؟ چون اين گردان يكي از بهترين گردانهای لشکر است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : حاج سيد جوادي , سيد علي اكبر ,
بازدید : 246
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

مرداد ماه سال 1342 ه ش در ميان خانواده اي مذهبي و از نظرمالي متوسط در شهر قزوين متولدشد. با گذر دوران كودكي و در ميان خانواده اش كم كم با اصول اسلامي آشنا شد .در سن هفت سالگي به دبستان رفت وتا كلاس پنجم ابتدائي را با موفقيت گذراند .بعد از گرفتن مدرك تحصيلات ابتدائي بنا به خواست خود وتشويق خانواده درس خواندن به سبك جديد ودر آغوش فرهنگ شاهنشاهي را رها كرد وبراي تحصيلات علوم ديني و پرورش افكار خود بر مبناي دين مبين اسلام به حوزه علميه صالحيه رفت ودر محيط سازنده آن مدرسه به درس خواندن پرداخت .
اين كار مقدس پنج سال ادامه داد تا جائيكه ديگر درسهاي مدرسه صالحيه او را اقناء نمي کرد.
اودر فکر انتخاب حوزه اي با سطح علمي بالاتر براي ادامه تحصيل بود واز طرفي ديگر شعله هاي انقلاب مقدس اسلامي مردم ايران در حال برافروخته شدن وشدت گرفتن هرچه بيشتر بود.
شهادت حاج مصطفي خميني فرزند معمار کبير انقلاب اسلامي به روند فزاينده وروبه رشد اين انقلاب الهي شدت بيشتري بخشيد ومحمد جعفر آشوري که يکي از پيشگامان اين نهضت بود تمام هم وغم خود را براي به ثمر رساندن آن در طبق اخلاص گذاشت.
در آن روزهابه جرم پخش اعلاميه هاي ضدرژيم پهلوي دستگير شد و مدتي در بازداشت به سر برد .در اين مدت مزدوران حکومت شاه خانواده اش را تحت فشار قرار داده بودند تا شايد اطلاعاتي به دست آورند که موفق نشدند.از طرفي چون سن او كم بود با گذاردن وثيقه آزاد شد .شکنجه هاي زندان شاه خائن کمترين خللي در اراده پولادين او ايجاد نکرد, فعاليتهاي او بيشتر شد ودر تمام عرصه هاي مبارزاتي ودرگيريها شركت مي كرد وهمگام با ساير مردم خواستار "استقلال آزادي وجمهوري اسلامي "به رهبري امام بود .
پس از پيروزي نهضت و شكست رژيم شاهنشاهي او به جمعيت حافظ وحدت پيوست وبراي مقابله بادشمنان انقلاب اسلامي آموزشهاي نظامي را فراگرفت و پس از مدتي (قبل از انحلال جمعيت) از آن گروه بيرون آمد وبراي پاسداري از دست آوردهاي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد.
اودر سپاه يك دوره آموزشي ويژه را گذراند وبه جبهه رفت تا به نبرد رودر رو با متجاوزان به حريم جمهوري اسلامي ايران بپردازد.
از اين ماموريت بهره هاي فراوان معنوي برد ,درآنجا شبها برمي خواست وبه نماز مي ايستاد وبا خداي خويش راز ونياز مي كرد .پس از حضور چند ماهه وتاثير گذاردر جبهه به قزوين بازگشت پس از مدتي به جبهه غرب رفت تا به دفا ع از اسلام ومقابله با دشمنان جمهوري اسلامي بپردازد.
پس از مدتي که از حضور او در جبهه هاي غرب گذشت دوباره به قزوين بازگشت ومدتي بعد عازم كردستان شد ودر مهاباد به نبرد با گروهكهاي ضد انقلاب پرداخت وفرماندهي يكي از پايگاههاي مهم شهر را به عهده داشت .
با آرامش نسبي در اين نقطه کشور او به جبهه هاي جنوب رفت تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت کند .در اين عمليات شجاعت بي نظيري از خود نشان داد وپس از آن در عمليات رمضان نيز شركت نمود ودر همين نبرد از ناحيه زانو مجروح شد كه مدتي را در بيمارستان امام خميني تبريز بستري بود .
عمليات محرم آورد گاه بعدي اين سردار بزرگ بود,اودر اين عمليات شرکت نمود و از چند نقطه بدنش مجروح شد .اورا به بيمارستان فيض اصفهان منتقل کردند.
در تاريخ 21/3/1361 وصيت نامه اش را نوشت ودر آن به بيان ديدگاه ها ونظراتش پرداخت.
پس از مدتي به قزوين آمد و وهمچون عاشقي كه از فراق معشوقش در هجران است بي تابانه در انتظار بازگشت به جبهه بود . او به پروردگارش تقرب داشت وجانش با عشق به ائمه اطهار زنده بود وبراي دستيابي به فيض عظماي شهادت لحظه شماري مي كرد .
تقوي واخلاص او زبانزد همگان بود وچهره بشاش و نورانيش حاكي از قلب آرام و مطمئن بود كه دائم با ياد خداوند مي طبيد.
اين فرزند پاكباز ومنتخب روح ا... براي آخرين بار در تاريخ 9/12/1361 به منطقه كردستان اعزام شد ودر جبهه سردشت به ستيز با گروهكها واشرار ضد انقلاب پرداخت و سرانجام در تاريخ 6 فروردين ماه سال 1362 هنگامي كه به كمك برادران رزمنده اش مي رفت به شهادت رسيد .
منبع:پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسمه تعالي
هر كجا مشركان را دريافتيد به قتل برسانيد و از شهرهاتان برانيد چنان كه آنان شما را از وطن آواره كردند و فتنه گرى كه آنها كنند سخت‌تر و فسادش بيشتر از جنگ است. قرآن 191 بقره
ما از هر مظلومى دفاع مى‌كنيم و بر هر ظالمى مى‌تازيم اسمش را هر چه مى‌خواهند بگذارند. (امام خمينى
اشهد ان لااله‌الاالله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد و ان على ولى الله.
شهادت مى‌دهم كه نيست خدايى به جز الله يكتا و شهادت مى‌دهم كه محمد فرستاده خداست و شهادت مى‌دهم كه على دوستدار خداست. سپاس خداى را كه فقط او لايق ستايش است و سپاس خداى را كه يامبرانى چند براى هدايت بشر فرستاد تا بشر را از ظلمت به سوى نور هدايت كنند.
سپاس خداى را كه قرآنى بس عظيم نازل كرد تا هادى متقين باشد. سپاس خداى را كه 12 امام را به جانشينى خاتم انبياً، حصرت محمد ابن عبدالله (ص)برگزيد تا راهنمايان مردم نا آگاه در كوران زندگى باشند تا بشر از انحراف مصون بماند. سپاس خداى را كه بر اين ملت مظلوم منت نهاد و نعمت بزرگى را عطا فرمود و اتمام حجت نمود و رهبرى از تبار ابراهيم (امام خمينى) را به سرپرستى ما در ظلمت افتادگان فرستاد.
پدر و مادر عزيز و مهربانم شما حق بسيارى بر گردنم داريد كه اگر هزار سال براى شما خدمتگذارى كنم زحمات يك روز شما را جبران نكرده‌ام . شما خوب مى‌دانيد كه از جمله امانت‌هاى الهى فرزندانند و بايد اين امانت گرانبها را با كمال صداقت تقديم صاحبش كرد. با شهادتم شما اين كار را به نحو احسن انجام داده‌ايد و من نيز به آرزوى ديرينه‌ام رسيده‌ام.
پدر و مادر عزيزم، مانند كوه باشيد. از خدا غافل نشويد كه الا بذكر الله تطمئن القلوب.
خواهرم! زينب گونه صبر سرخ را پيشه كن و ادامه دهنده راهم باش. برادرانم از شهادتم ناراحت نباشيد. همواره در خط امام باشيد و از اسلام و امام و روحانيت عزيز حمايت كنيد. پدر عزيزم .2 تومان نذر امام زاده حسين كرده بودم كه شهيد شوم. نذرم را ادا كنيد و ..3 تومان به فقير بدهيد. وسايل من متعلق به پدرم است.
امت حزب الله از امام امت خمينى عزيز پشتيبانى كنيد. قلب اسلام ولايت فقيه است; پس بايد در حفظ ولايت فقيه بكوشيم تا جان اسلام زنده بماند و اى كاش هزاران جان داشتم و فداى راه امام عزيز مى‌كردم .
روحانيت پرچمداراسلام عزيز هستند,آنها را حمايت كنيد كه شكست روحانيت شكست اسلام است. اگر جانبازى روحانيت نبود اسلام به دست ما نمى‌رسيد.
نماز جمعه را حتما به پا داريد و در دعاهاى كميل شركت كنيد و ما را نيز از دعاهاى خير فراموش نكنيد.
در اهتزاز باد پرچم خونين اسلام بر كاخهاى سرخ و سفيد مسكو و واشنگتن.
زنده باد خمينى قهرمان مشتاق شهادت محمد جعفر آشورى




خاطرات

مصاحبه با پدر شهيد
بنده پدرمحمد جعفرآشوري هستم. محمدجعفر در روستا به دنيا آمد و دوران كودكي را گذراند وبعد از آن به مدرسه ابتدائي رفت وبعد از اتمام ابتدائي گفت مي خواهم بروم به حوزه علميه .رفتيم مدرسه صالحيه پيش حاج آقاي شالي حاج آقا پرسيد كه شما خودتان مي خواهيد به حوزه بياييد يا اينكه پدرتان شما را مي آورد. ايشان گفت به حاج آقا, من خودم عاشق اين درس هستم, خودم مي خواهم درس علوم ديني را بخوانم و ثبت نام كرد و مشغول درس شد
بعد از مدتي گفت مي خواهم به قم بروم .مادرش گفت اگر به قم بروي ما كه وسيله نداريم به ديدن شما بياييم پس نرو قبول كرد ونرفت وبعد گفت من مي خواهم در سپاه ثبت نام كنم .گفت آقا جان امضاء مي خواهند ما امضاء داديم رفت سپاه ثبت نام كرد . ايشان ازهمان اوائل فعاليت ومبارزه مي كرد. حتي اعلاميه حضرت امام را مي آورد.
يك بار به خاطر همين از كلانتري زنگ زدند بيا اينجا .ساواكي ها گرفته بودند ومن رفتم آنجا جريمه دادم و آزادش كردم ولي بازهم ازفعاليت خودش دريغ نكرد.فعاليتش را بيشتر كرد تا اينكه انقلاب پيروز شد .مبارزه مي كرد و مي گفت: اگر همه ما شهيدشويم بازهم پيروزيم چون امام خميني رهبرخوبي داريم.
شما به عنوان پدرشهيد روحاني وپاسدار چه احساسي داريد؟
_ بنده خيلي احساس خوب دارم وهمه ما محتاجيم به خداوند انشاء الله راه كربلا بازشود برويم زيارت كربلا وقتي من مي روم بنيادشهيد مي پرسم بوي كربلا مي آيد مي گويند بله انشاء الله درست مي شود.
بنده عضو هيئت حضرت ابوالفضل هستم. وگاهي مي روم آنجا شركت مي كنم.
_ حاج آقا شما از اينكه فرزندنتان شهيد شد چه فكري مي كنيد چه تأثيري روي زندگي شما داشت؟
عرض مي كنم كه من پدر نبودم بلكه خداوند ايشان را به عنوان امانت داده بود ومن پرستار بودم.
- اخلاق ايشان چگونه بود؟
اخلاق ايشان خيلي خوب بود ,نمونه بود, خنده رو بود.وقتي مي خواستيم براي برادرش محمد ابراهيم عروس بگيريم ,گفتم: محمدجعفر مي خواهيم عروسي شما را با محمد ابراهيم يكي بگيريم .گفت: آقا جان من عازم يا حاضرم يا اينكه گفت مي خواهم كتابي بگيرم گفتم اشكال ندارد برو بخير هميشه اجازه مي گرفت وكاري انجام مي داد.
-چه پيشنهادي براي مردم و جوانان داريد؟
حرفي ندارم. فقط از خداوند مي خواهم ودرنمازهم دعا مي كنم كه خدايا آن جواناني كه جاناً ومالاً خدمت مي كنند به اسلام وبه كشور همه شان را حفظ كن وكمك كن وموفق بدار و پيرمردان را با ايمان از دنيا ببر.

مصاحبه با مادر شهيد
بسم الله الرحمان الرحيم
_ بنده فاطمه آشوري مادر شهيد محمد جعفر آشوري هستم. ايشان در اواخر خرداد1342 روزجمعه 28 صفر به دنيا آمد . تا شش سالگي هميشه بچه ساكت ومؤدبي بود ,بعد از آن به مدرسه ابتدائي رفت دوران ابتدائي را با موفقيت تمام كرد. وبعد به خاطر علاقه به روحانيت درحوزه علميه قزوين ثبت نام كرد درهمين هنگام فعاليتهاي خودش را با پخش اعلاميه امام ودرباره انقلاب شروع وساواك هم ازاين موضوع خبردار شده بود ودنبالش بودند تا دستگير كنند. ازاقوام خبر دادند كه هرچه اسلحه سرد وگرم واعلاميه امام(ره) درخانه داريد قايم كنيد. امكان دارد مأمورها بريزند تو خانه شما وشما را بگيرند. نوارآقامصطفي ورساله اما را جمع كنيد. سه روزي ايشان اصلاً به خانه نيامد وما اصلاً اطلاعي نداشتيم .بعد از سه روز يك مأمور آمد درخانه ما پرسيد چند تا بچه داري ؟گفتم: سه تا . گفت : بچه هايت كجا هستند؟ گفتم :2تاشون رفتند بيرون ويكي شان هم نهار برده براي پدرش هنوزنيامده ، گويا مي دانستند طلبه است واعلاميه پخش مي كند. گفت :چندروز است؟ گفتم: سه روزاست. گفت: پس چرا نمي گوئي واطلاع نمي دهي به كلانتري. گفتم: من به كلانتري بگونيستم وکلانتري را هم بلد نيستم .گفت:‌چرا بلدنيستي – بلدي به بچه تان ياد مي دهي بگويد:درود بر خميني يا مرگ برشاه !!گفت :اين شاه به شما چه كاركرده است؟ گفتم :من شاه را نمي شناسم .خلاصه رفت وخانه ما را يادگرفته بود روزي يك بارمي آمد ومي رفت.
مي گفت كه بچه شما با 25 نفردريك جا بودند هواي بدآنهارا خفه كرده است .بعدازيك هفته ديديم محمدجفعر آمد. گفتيم كجا بودي گفت:‌دستگير شده بودم، همسايه هم مي گفتند چرا بچه تان را مواظبت نمي کني, شاه را فحش مي دهد. گفتم: مگر چه مي شود؟ گفتند:بچه شما را دستگير مي كنند ومي كشند. گفتم: اشكال ندارد كسي درمبارزه حق كشته شود افتخار است.
بعد از انقلاب هم گفت من مي خواهم در سپاه پاسداران شركت كنم ودرجبهه خدمت كنم ,رفت سپاه و چندين بار به جبهه رفت و چندين بار مجروح شد . گفتم پسرجان ديگر بس است نروجبهه.
گفت : مادر جان بادمجان بم آفت ندارد. بي قرار بود بعد از عمليات محرم وقتي چند تا شهيد آوردند ديگر طاقت نياورد وبراي دفن كردن آنها هم نماند و رفت به جبهه, آخرين دفعه اش بود ,ديگر من او را نديدم ,برادرش آمد وگفت رفته جبهه ومن ناراحت شدم بعد از مدتي جنازه اش آمد. در سردشت به شهادت رسيد.
- شما در تربيت ايشان چه كار كرديد چگونه تربيت كرديد؟
بنده هميشه بچه ها را به نماز وادب سفارش مي كردم ومي گفتم مردم را اذيت نكنيد وهميشه با خدا باشيد .
-اخلاق ايشان چگونه بود ؟
اخلاق ايشان خيلي خوب بود با همسايه ها وجوانان محل وديگران خوب رفتار مي كرد
-ازهنگام تحصيل درحوزه علميه چه خاطره اي داريد؟
يك بار از ايشان كتاب گرفته بودند كتابهاي ديني كه مطالعه مي كرد , در دوران مبارزات با حکومت خائن پهلوي ,هميشه مي گفت مادر جان نمازجمعه را ترك نكن.
-درزمان شهادت ايشان خوابي ديديد يا خير؟
چرا خواب ديدم, ايشان كه شهيد شده به من نمي گفتند كه شهيد شده خواب ديدم يك اتاق بزرگ است يك گلدان را وسط اتاق گذاشتند. گفتم: اين گلدان را چه كسي گذاشته است؟ مي افتد مي شكند. گفتند: اين را آقاجان گذاشته است.
يك دفعه ديدم صداي محمد جعفر مي آيد وسرود مي خواند ورفتم ديدم محمد جعفر خيلي خوشحال بود. او را بغل كردم وگفتم: پسرجان آمدي ديگر نمي گذارم بروي . گفت: مادرجان تا زنده ام بايد برم وشما بايد تحمل كني وصبركني بعد گفتند شهيد شده است.
-شما به عنوان مادر شهيد روحاني وپاسدار چه پيامي به مادران وخانواده هاي شهدا داريد بفرمائيد؟
پيام من اين است كه مادران وپدران ؛اين شهدا رفتند در راه خدا وما بايد صبركنيم خوش به سعادتشان كه به راه حق رفتند.
-چه پيامي به جوانان عزيز داريد؟
جوانان عزيز بايد پيروشهدا باشند واز خداوند مي خواهم كه تمام جوانان ما را به راه راست هدايت كند.

مصاحبه با برادر شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
بنده محمدابراهيم آشوري برادر بزرگ شهيد محمد جعفر آشوري هستم .
-تفاوت سني شما با برادر شهيد چقدربود؟
بنده سه سال از ايشان بزرگتربودم ولي ايشان از لحاظ ديگر خيلي از من بزرگتر بودند وجلوتر بودند.
-اگر خاطراتي از دوران كودكي شهيد داريد بفرمائيد؟
از دوران ابتدائي درمدرسه و غيره ,ايشان شاخص هاي نسبت به من وديگر برادران داشت .شادابي و خوش اخلاقي ايشان امتياز بود.
ايشان با غلامحسين آشوري شهيد روحاني وشهيد باقر باهم به جبهه رفتند و اكثراً دوستان ايشان شهيد شدند .
خاطره اي ازقبل از انقلاب دارم . ايشان يك بار عكس آقاي خميني را آورده بود.من تا آن موقع عکس امام را نديده بودم,گفتم: اين عکس حاج شالي است ؟گفت :نه خير اين آيت الله خميني است.
آنها حدود 25نفربودند كه با گروه حافظ وحدت كه زير نظر حوزه علميه بود فعاليت مي كردند ومبارزه مي كردند .
با ضدانقلاب بعد از انقلاب نيز در مبارزه بودند وبا شروع جنگ به سپاه پاسداران رفت واولين گروه كه به جبهه غرب كشور اعزام شدند اينها بودند .بعد از آن براي جذب جوانان واعزام به جبهه فعاليت مي كرد ايشان در دوگروه فعاليت مي كردند.
براي كودكان ونوجوانان و دو براي جوانان ,او با رفتار واخلاق خوب آنها را با دين آشنا مي كرد ودشمن را به آنها معرفي مي كرد. واما براي جوانان وجذبشان صحبت هايي مي كرد و با اخلاق خوش نيازهاي مملكت وجبهه را براي آنها بيان مي كرد وسفارش مي كرد به بسيج بروند و مي گفت جبهه نياز به شما دارد حتي بنده هم به سفارش ايشان به سپاه رفتم.
-ايشان چند بار به جبهه اعزام شد وآيا مجروح هم شده بود ؟
بله ايشان حدود 7بار به جبهه اعزام شد ودوباره مجروح شد. وزماني هم در زندان قزل حصار نگهبان زندانيان سياسي بود.
-آخرين بار كه اعزام شد كي بود وچه احساسي داشت؟
آخرين بار كه رفت اعزام شد به كردستان وبعد ازعمليات محرم بود كه آنجافرمانده گردان وپايگاه بود .دريك عمليات بنده هم منطقه بودم كه آمد. گفتم :شما چرا آمدي اينجا ؟گفت: شنيدم اينجا خبري است من هم آمدم .خلاصه آخرهم به آرزويش رسيد, به كمال رسيد.
-آخرين ديدار شمابا ايشان كي بود؟
در اواخر بنده مأموريت بودم ايشان را نديدم وفقط با نامه مكاتبه وارتباط داشتيم. فقط يك خبر دادند كه شهيد شده است وبنده احساس كردم به آرزويش رسيده .ازجهتي انسان حس مي كند به كمال رسيده است وازجهتي ناراحت از اينكه برادر خودش را ازدست داده است.
-شما خودتان چه احساسي داريد؟
همه ما مديون شهداء هستيم ومديون انقلاب هستيم اين انقلاب به ما آبرو داد, شخصيت داد. خانواده شهداء بيشتر از ديگران مديون شهداء هستند حتي كشورهاي اسلامي هم مديون اين شهداء هستند.
-شما چه پيامي داريد؟
عرض مي كنم كه خواسته هاي شهداء را برآورده كنند و پيرو آنها باشند وپيرو ولايت باشند.
-چه خاطره اي ازايشان داريد؟
يك بار كه مجروح شده بود, بنده ايشان را بردم بيرون براي قدم زدن و مزارشهدا رفتيم .توي راه صحبت مي كرد مي گفت كه من تنها شهادت آرزويم است.
من احساس كردم كه ايشان ديگر طاقت ندارد و اگر ايشان شهيد نمي شد امكان داشت عوارض پيدا شود.
ديگر اينكه ايشان خيلي عاشق امام خميني (ره) بود .يك سال قبل از انقلاب يك نفر از اقوام مخالف بود با انقلاب, آمد ه بود به خانه ما ؛گفت: كه تمام گرفتاريهاي ما از امام است يك دفعه ديدم محمد جعفر ناراحت شد ,به طوري كه اشك ازچشمهايش بيرون زد .براي اينکه خودش را كنترل كند بلند شد رفت بيرون ,آنجا فهميدم كه عشق اما م ايشان را به اين حالت درآورده است.
ضمناً اكثر دوستان وهمرزمان ايشان يا شهيد شدند يا مفقود الاثرهستند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : آشورى , محمد جعفر ,
بازدید : 266
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

واژه ها رابايد ازجوهر عشق وشور احساس لبريز كرد تا شايد بتوان قصه اي از ايثار وشجاعت شهيدان را نوشت, سخني از حماسه ي خونينشان به زبان آورد ويا شعري در رثايشان سرود.
شهيداني كه آرمانهاي مقدسشان آنان را وا داشت تا از هر چه غير دوست گذشتند وسر در قدم معبود نهادند. آنان همان دم كه از سرچشمه ي عشق وضو ساختند ,چهار تكبير به هر چه هست زدند واز سروجان ومال وهمسر وفرزند گذشتند وبه سوي حق شتافتند .
آنان نه تنها فراتر از ماديات ومقولات دنيايي مي انديشيدند بلكه با بصيرتي الهي وچشماني پاك پشت صحنه ي آفرينش را به نظاره ايستادند وبا بينش و ژرف انديشي راهي را انتخاب كردند كه در حفيقت نزديك ترين راه وصول به منشأ كمالات معنوي وپسنديده ترين شيوه ي مورد نظر معشوق ازلي ست.
آري آنان راه كوتاه وميانبر شهادت را برگزيدند وبارسفربستند وازخاك رستند وبه وسعتي بي واژه كه فراتر ازافلاك است رحل اقامت افكندند. خوشا به حال آنان كه ازخاك گذشتندوبه خدا رسيدند. خوشا به حال كساني كه مرگشان را از ازل با شهادت رقم زدند ودرنهايت درجوار بهشت رضاي الهي آرميدند.
مسعود پرويز فرمانده ي خط شكن گردان قدس از لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) از جمله اين بندگان بر گزيده خداست.
سال 1331 ه ش در قزوين كودكي پا به عرصه وجود گذاشت كه با آمدنش زمين به خود باليد, آسمان به وجد آمد و خورشيدبراي لحظاتي به درنگي عميق فرو رفت؛ ستارگان به حيرت آمدند.
ديري نپاييد كه احساس او با ذهن سبز درختان گره خورد وباغ از بلوغش جشن گل به راه انداخت. كودكي او درنگي از جلوه گري يك شبنم گل نداشت و او مي رفت تا لحظه لحظه ي حياتش راهمانند شبنم به خورشيد درخشان بسپارد.
او با گلگشت در باغ زندگي به راز سرسبزي درختان پي برد .براي همين مانند نسيم مهربان بود وبه هر كجا قدم مي گذاشت شكفته شدن را به ارمغان مي آورد .
پرنده را دوست داشت وزمزمه ي رود را مي فهميد .دستانش نور قسمت مي كردند وكلامش چشمه سار روشن معرفت بود.
او برگزيده شده بود. اخلاق ورفتارش نمونه ي بارز يك اخلاق ورفتار متعالي بود. همه خود را به او نزديك احساس مي كردند.
مقيد به نمازشب بود. هميشه ودر همه حال توكلش به معبود بودوبه همه سفارش ميكرد كه كارها را به دست خدابسپارند.
والاترين آرزويش قرب الي الله وشهادت در راه خدا بود. اوبراي رسيدن به آرزويش از هيچ تلاشي فروگذاري نمي كرد. قبل ازاينكه شهيدشود 3بار مجروح شده بود. دوستانش مي گويند: مسعود در حقيقت چندبار شهيد شده است نه يكبار.
وقتي او با پيكري كه زخم دارد به خاك مي افتد ,همرزمانش با توجه به بازماندنش از آنان و گرفتار شدن در منطقه استقرار دشمن اينگونه مي پندارند كه او به شهادت رسيده است به همين خاطر اينگونه مي پندارند كه او به شهادت رسيده است، به همين خاطر اندوهي عميق همه را فرا مي گيرد ودرحاليكه خبر شهادتش را به خانواده اش مي رسانند در شهر تابوتي خالي به عنوان نشانه وسمبل او تشييع مي شود.
اما ازآنجا كه مشيت الهي حكمي ديگر دارد,او را پس از مدتي در يكي از بيمارستانهاي ايلام زنده مي يابند.
جواد حضرتي از دوستان نزديك ويكي از همرزمان شهيد درباره او چنين مي گويد:
او از جمله مبارزاني بود كه سابقه ي مبارزه آنان به قبل ازانقلاب اسلامي برمي گردد.
آشنايي من با شهيد پرويز زماني بود اودر سبزه ميدان سه راه خيام ويا در مسجدنبي (ص)مبادرت به فروش كتابهاي سياسي _ مذهبي كه در آن روزگار هر كسي جرأت حتي دست گرفتن آنان را نداشت مي كرد ضمن اينكه اعلاميه هاي حضرت امام را هم در اختيار افراد مورد اعتماد مي گذاشت. البته كتابهاي خاصي را هم كه اصطلاحاً در آن روزگا ربه آنها كتابهاي زير زميني گفته مي شد را نيز در اختيار كساني كه به آنان اطمينان كامل داشت قرار مي داد.
ازجمله كارهاي به يادماندني اوتكثير وفروش عكسهاي حضرت امام (ره) بود ودرواقع جزء اولين كساني بود كه عكسهاي امام را به قزوين آورد ودراختيار جوانان پرشورانقلابي گذاشت.
شهيد پرويز از لحاظ مذهبي وعبادي فردي بسيار مقيد بود. يكي از اقوام نزديك ايشان هم به نام آقاي خلج زمينه كارهاي اخلاقي وعرفاني داشت وهمين در شهيد پرويز روحيه ي خاصي ايجاد كرد ه بود. كه بسيار پايبند به مسائل شرعي واخلاقي بود ودرمسير سير وسلوك عرفاني هم به نوعي وارد شده بود.
نماز را دراول وقت ادا مي كرد ونسبت به خواندن اذكار ودعاهاي مخصوص و نيز پرهيزاز محرمات وحتي مكروهات دقت زيادي داشت. ازافرادي بودكه روي مسئله ولايت وپايبندي به اصول اعتقادي اسلام تأكيد زيادي داشت وبا اطلاعات كافي وجامعي كه حاكي ازعمق آگاهيش بود,معمولاً به عنوان يك راهنما براي بچه هاي سپاه محسوب مي شد.
از قدر ت انظباطي فوق العاده اي برخوردار بود و ازمعدود افراد قديمي سپاه بود كه به نظم سازماني وانضباط تشكيلاتي معتقد بود و به جرأت مي توان گفت كه جزء اولين كساني بود كه شيوه اي از مديريت ونظم را به پيكره ي سپاه حاكم كرد.
مراسمي كه در آن زمان برگزار مي كرد بسيار حساب شده مرتب ودقيق بود و روز به روز پاسداران را به شرح وظايفشان بيشتر آشنا مي كرد. درهمان اوائل دهه ي 60ودر شورشهاي منافقين در صف اول مبارزه بانفاق وكفر قرارگرفت. شيوه ي مديريت ونظم خاص او با خونسردي وآرامشي كه نشات گرفته از روح بلندش بود گره خورده بود. همين شيوه مديريت باعث مي شد كه درلحظات سخت وبحراني معمولاً عاقلانه ترين تصميمات را اتخاذ كند.
در اين ماموريت خطير شهدايي مانند اصغرمظفري و خوئيني كه از افراد هم رديف شهيد پرويز به حساب مي آمدند ودر اول جنگ در جبهه ميمك به فيض شهادت نائل آمدند.
هميشه تبسمي روي لبانش نقش بسته بود يك خونسردي وآرامش منحصر به فردي داشت كه بسيار عجيب بود.
همه ي رزمنده ها خالصانه او را دوست داشتند وبه اوعشق مي رزيدند. رفتارش به گونه اي بود كه همه را جذب خودش مي كرد.
يکي از همرزمانش مي گويد:
يك شب قبل از شهادت ايشان خطي كه بچه ها بودند با اينكه تثبيت شده بودولي چند جاي خاكريز گسستگي داشت وعراقيها در پاتكهايي كه مي زدند معمولاً بيشترين فشاررا متوجه آن نقاط مي كردند. عصرروزي كه فردايش شهيد شد با توجه به تحركات وسيعي كه از ناحيه دشمن مشاهده مي شد شهيد پرويز با تشخيص درستش متوجه شد كه عراق به زودي جهت بازپسگيري مناطقي كه در عمليات رمضان از دست داده بود حمله ي گسترده را آغاز خواهدكرد. اين درحالي بود كه با آن وضعيتي كه خاكريز ماداشت احتمال سقوط خط مابسيار زياد بود. بافرماندهي تيپ تماس گرفت وچون به لحاظ امنيتي امكانش نبود كه موضوع را دقيقاً بافرماندهان درميان بگذارد به من گفت بيا برويم مقر فرماندهي تيپ.
متعاقب آن موتور را برداشت وبا هم حركت كرديم وقتي به مقر فرماندهي رسيديم همه به گرمي ازاو استقبال كردندوبه ما اصرار مي كردند كه داخل سنگر برويم امااو در پاسخ به تعارف آنان گفت الان نيروهاي من در سنگرهاي بدون سقف هستند و تا وقتي اين طور هست من براي يك لحظه هم كه شده داخل سنگر سقف دار نمي شوم او خطاب به آنان ادامه داد: مشكلي كه ما الان داريم خاكريزي است كه از چند جاگسستگي دارد وعراق فردا پاتك مي كند وتمام زحمات و خونهايي كه ريخته شده همه هدر مي رود. بايد به هر نحو ممكن به ما تجهيزات مهندسي بدهيد تا ما ببريم وخط را ترميم كنيم.
ظاهرا امكانش نبود يا اينكه تهيه اش درآن موقع مشكل بود گفتندخب باشد براي فردا ما آن را روبراه مي كنيم. شهيد پرويزگفت : فردانه همين امشب بايد اين كار انجام شود او از شدت فعاليت عرق كرده بود ولباس پاسداري كه به تن داشت خاكي وبعضي ازقسمتهايش گل آلود بود. درنهايت اصرار برسر اين كه تجهيزات مهندسي را همان شب برايش فراهم كنند با پرخاش وعصبانيت همراه شد كه اين موضوع براي شخص من تازگي داشت. خيلي با احساس ودلسوزي تمام فرياد مي زد بچه ها آنجا وضعيت خوبي ندارند ما براي گرفتن اين مناطق خون داده ايم واگر بنا باشد به خاطر دو تا لودر نتوانيم خط را حفظ كنيم تمام زحمات وخونهاي ريخته شده هدر رفته است.
اصرارها وفريادهايش بالاخره نتيجه داد آن شب با هر زحمتي كه بود چند دستگاه لودر آماده شدند تا خاكريز را متصل نمايند. عمليات اتصال خاكريز با موفقيت انجام گرفت. وهنگامي كه نيزوهاي خودي متوجه گرديدند كه خاكريز متصل ومحكم شده است,درنهايت با مقاومت جانانه اي كه بچه ها از خود نشان دادند دشمن را وادار به عقب نشيني كردند. ولي در همان صبح پاتك شهيد پرويز ازجمله كساني بود كه مزد جهادش را گرفت درحقيقت اين شهيد باتوجه به چندبارمجروحيت شديد كه هركدام جرياني مختص به خود را دارد نه يكبار بلكه چندين بارشهيد شده بود.
سردار عراقي فرمانده سابق لشگر 17 علي ابن ابيطالب ازنحوه ي شهادت شهيد چنين مي گويد.
شهيد پرويز درميدان نبردودر لحظات نفس گير هرگز خود را نمي باخت ,لحظه اي آرام وقرار نداشت به نقطه نقطه ي استقرار نيروهايش سركشي مي كرد وضمن دلجويي ازآنان رأسا با هرسلاحي كه در دسترس بود به مقابله با نيروهاي دشمن مي پرداخت.
بعد ازعمليات رمضان بود و ما در گرداني بوديم كه شهيد پرويز فرماندهي آن گردان را به عهده داشت. تقريباً منطقه وسيعي را گردان ما تحت پوشش خود داشت . دشمن با توجه به شكست سنگيني كه در طي چند روز قبل از نيروهاي ما خورده بود قصد داشت با جمع آوري نيرو وتجهيز دوباره بر عليه مااقدام به پاتك نمايد. همين طورهم شد از ساعات اوليه بامداد حمله ي دشمن با انواع ادوات جنگي آغاز شد. شهيد پرويز همه بچه ها را در جاهاي مشخصي قرار داد. دشمن هرلحظه به خط مانزديك ونزديكتر مي شد اما بچه ها كه از روحيه ي بالايي برخوردار بودند به شدت به مقابله با دشمن پرداختند. نبرد در تمام طول خط بافداكاري وازخود گذشتگي بچه ها مي رفت كه به نفع ما تمام شود بالاخره مديريت صحيح وتلاشهاي بي وقفه ي رزمندگان نتيجه بخشيد ودشمن با حالتي شكست خورده پس نشست تا اينكه صبح زود وقتي پاتك دشمن تقريباً تمام شده بود ناگهان خمپاره اي در نزديكي شهيد پرويز فرود آمد وتركش آن درست به قلبش خورد وآن را شكافت. ما بالاي سريش آمديم و او را در آغوش كشيديم اما او ديگر به شهادت رسيده بود.
او به دنيا تعلق نداشت قفس تن را شكست ومرغ روحش را در بيكرانه ها به پرواز درآورد .آخر او با آن بلندي روحش تا كي مي توانست مانند پرنده اي بي قرار دراين قفس زنداني باشد.
همسر شهيد درباره ي نحوه ي آشنايش وچگونگي شكل گيري ازدواجش مي گويد: يكي ازفاميلهاي شهيد جهت طرح مسئله ازدواج به منزل ما آمد وبعد براي اولين بار خود شهيد به همراه خانواده اش جهت صحبت نهايي و روشن شدن مسئله به خانه ما آمدند .من هم چون حدود يك ماه پيش ايشان را درخواب ديده بودم ونيز اسمشان را درخواب شنيده بودم بي هيچ تأمل ودرنگي ازدواج با ايشان را پذيرفتم.
جالب اينجاست كه خود شهيد نيز خوابي مشابه خواب همسرش قبل از ازدواج با او ديده بود همسر شهيد در ادامه ميگويد.
شناخت من ازاو همين مقداربود كه مي دانستم فقط به جبهه مي روند وازآنجا كه تمايل داشتم شوهر آينده ام مردي باشد كه در آن مقطع حساس كه انقلاب به شدت نيازمند ياري وپاسداري بود ايثارگري نمايد و ازاينكه من نيز مي توانستم دراين امتحان ايثار سهمي داشته باشم خوشحال بودم.
ولي اصل پافشاري وپاسخ مثبتم با درخواست ازدواج با او فقط وفقط به خاطر همان خوابي بود كه ديده بودم. حتي طرز نشستن شهيد در روزي كه به خانه ما آمدند درست به همان صورتي بود كه من درخواب ديده بودم با همان لباسهايي كه به تن داشت .
منبع:پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
لااله الاالله,محمد رسول الله ,علي ولي الله
آرزوي زيارت امام زمان (ع) را داشتم،امام غايب،آقايي که دنيا به نور جمالش روشن مي شود وبا ظهورش کفر از روي زمين بر داشته مي شود .سلام بر رهبر انقلاب امام خميني.
قبل از هر چيز ازاستاد عزيزوگراميم وعموي بزرگوارم آقاي محمد علي خلج،تشکر مي کنم،اميدوارم که زحماتشان را حلالم بکنند.استادي که عشق وشهادت را به من آموخت .مرگ را برايم خيلي آسان نمود،همانند کسي که لباس عوض مي کند .چه خوش است مرگي که در راه اسلام باشد.در جهاد بين کفر واسلام .
سر گذشت جنگهاي حضرت رسول(ص)وعلي(ع)را که مي شنيدم وهمچنين شبي که سيد الشهداء (ع)با 72تن ازيارانش اتمام حجت مي کردند, آرزو داشتم اي کاش چنين صحنه اي هم براي من پيش بيايد .کاش من در جمع آن ياران امام حسين (ع)بودم وحالا خوشحالم که در اين نبرد شرکت دارم ولو اينکه ياران سيد الشهدا (ع)با ما زمين تا آسمان فرقشان هست ،زيرا که آنها هم جهاد اکبر را دارا بودند وهم در جهاد اصغر به ياري حجت خدا رفتند وما آنجا دست به دامان آن شهيدان بزرگوار (شهداي کربلا)مي شويم تامارا شفاعت کنند.از تمام برادران پاسدار وتمام ملت قزوين که مرا مي شناسند وحقي به گردن من دارند تقاضا دارم که مرا عفو بفرمايند.
خداوند مرا بيامرزدوپدر ومادر مرا بيامرزد. والسلام عليکم ورحمت الله وبرکاته

وصيتنامه ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
ولاتحسبن الذين قتلوافي سبيل الله امواتا بل احياءعند ربهم يرزقون لا اله الا الله ,محمد رسول الله,علي ولي الله,حجت ابن الحسن بقيه الله .درود به رهبر عزيز مرجع جامع الشرايط،موحد،نايب الامام خميني.سلام بر شهيدان راه حق وراه خدا.
لعنت خدا بر منافقين از کفار بدتر باد.
سلام بر استاد عزيز وگراميم ،عموي بزرگوارم آقاي محمد علي خلج از ايشان خيلي خيلي التماس دعادارم،اميدوارم که زحماتشان را برمن حلال کنند ودر دعا ها مرا فراموش نفرمايند،گر چه ايشان خيلي محبت وآقايي فرمودند.
ازپدرومادرم وخواهروبرادرانم اميدوارم هرچه بدي ازمن ديده اندمرا ببخشندوحلال کنند.
ازتمام فاميلهايي که نسبت به آنهاآزادي رسيده تقاضادارم مرا عفو کنندوحلال نمايند.
برادران عزيزم محسن ومنصورکه به من خيلي محبت کرده اندومن به عوض به آنها بدي کردم،اميدوارم مرا حلال کنند.
از همسر عزيزم که فکر مي کرد آنچه از خدا در خواست کرده، من بودم ملي من لايق او نبودم.
او خيلي با تقوا ،با ايمان، معتقدبه انقلاب،مبارزدر رژيم گذشته به اندازه وسع خود،اميدوارم مرا عفو کند که من آن طور که مي بايد براي اووبراي انقلاب نبودم.
از مال دنيا چيزي ندارم مختصر چيزي که هست متعلق به همسرم مي باشد.
از پدر ومادرم تقاضا دارم که زهرا را همانند دخترشان پذيرا باشند واز همسرم به خاطر اين روحيه پاک وبا ايمان به او تبريک مي گويم .با وجود اينکه مي دانست موقعيت پاسداري به چه صورت هست با جان ودل پذيراشدکه با من زندگي نمايد.

آخرين وصيت نامه شهيد

لااله الا الله ,محمد رسول الله ,علي ولي الله
سلام بر شهيدان راه حق از صدر اسلام تا کنون ،درود بر رهبر کبير انقلاب اسلامي امام خميني.
از مال دنيا چيزي ندارم ،آنچه که هست متعلق به همسرم مي باشد.
به عنوان وکيل عموي بزرگوارم استاد معنوي وروحاني آقاي خلج را معرفي مي کنم .از تمام کساني که حقي بر گردن من دارند عذر خواهي کرده وطلب مغفرت بنماييد. والسلام. مسعود پرويز



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : پرويز , مسعود ,
بازدید : 187
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

درماه مبارك رمضان سال 1341 ه ش كودكي درخانواده ي مذهبي به دنيا آمد كه مهدي ناميده شد. درچهره معصوم وكودكانه اش و رخشش نورايمان نمايان بود. دوران ابتدا‍ئي و راهنمايي را با موقعيت قابل تحسين گذراند. با آغاز اولين مبارزات مردمی با حکومت خودکامه پهلوی او نيز همچون سربازان ديگر امام همگام با امت اسلامي به سیل خروشان انقلاب پيوست. بعد از پيروزي بر طاغوت به منظور تداوم نهضت وارد سپاه شده به غرب كشور رفت تا در مقابل گروهک های ضد انقلاب و عوامل دشمنان خارجی بایستد واز دستاوردهای انقلاب پاسداری نماید.
اودفعات زیاد وهر بارچندين ماه در جبهه هاي غرب به دفع حركات ضد انقلابي عوامل استكبار پرداخت.
آغاز جنگ تحميلي رژيم بعث عراق مهدی را به جبهه هاي جنوب كشاند. او با فرماندهي نيروهاي رزمي در عمليات بيت المقدس . رمضان ، محرم و... شجاعت فوق العاده اش را نمايان ساخت . در جراحات شديد هنگام شناسايي مناطق عملياتي او را تا يكسال ازحضور در جبهه محروم ساخت اما بارديگر در حاليكه دست چپش از كار افتاده بود به جبهه آمد وبالاخره بعد از فتح جزاير مجنون عاشقانه به ديدار معشوق ديرينه اش شتافت
اوقبل از شهادت در پشت بي سيم خطاب به شهيد مهدی زين الدين فرمانده لشکرعلی ابن ابی طالب(ع) که از می خواست مراقب خودش باشد,گفت:
"ما مگر يك جان بيشتر داريم ،‌آنهم فداي حسين بن علي، خداحافظ...."

اول جنگ که سپاه تشکیلات سازمانی ویژه جنگ نداشت او به عنوان مسئول رزمندگان اعزامي از قزوين راهی جبهه شد واولين نقش را به خوبي ايفا نمود كه اين امر موجب تحسين وتوجه خاص مسئولين نظامي و فرماندهان وي گرديد . بعد از آن هميشه از شهيد مهدي شالباف به عنوان گره گشاي مشكلات نام مي بردند چرا كه هر كاري كه به او سپرده مي شد بي تأمل با سعي و كوشش فراوان انجام مي داد ودر اين راه تمامي سختيها و مشكلات را تحمل مي نمود. زمانيكه در جبهه بود لحظه اي از جنگ غفلت نورزيد وبه تمامي مسائل جبهه اهميت مي داد و زير دستان او به وجود فرمانده مقتدري چون او كه تمامي مسائل آنها را بررسي ومشكلاتشان را رفع مي نمود افتخار مي كردند وهميشه نيروهاي تحت فرماندهي وي از روحيه رزمي ونظامي وهمچنين معنوي بالايي برخوردار بودند .
موقعيكه به مرخصي مي آمد به جبهه اي ديگر ( به تعبير خودش) قدم مي گذاشت كه در اوائل درگيري با منافقين وعوامل داخلي استكبار بود.
درعمليات بيت المقدس شركتي گسترده داشت ودرعمليات رمضان به عنوان فرمانده گروهان از گردان قدس كه فرمانده آن شهيد بزرگوار مسعود پرويز بود را به عهده داشت.
مهدي از او به عنوان مربي ومعلم خود يادمي كرد . گروهان او در این عملیات بهترين گروهان شناخته شد.
در عمليات پيروزمندانه محرم ابتدا به عنوان فرمانده گردان وسپس به علت ظرفيت والا وتوان او مسئليت محور عملياتي به عهده اش گذاشته شدوبا تشكيل تيپ الهادي فرماندهي عمليات آن تيپ از طرف شهيد بزرگوار رضا حسن پور قائم مقام لشگر17 علي بن ابيطالب كه فرمانده تيپ الهادي نیزبود به مهدی شالباف واگذار گرديد.
در عمليات والفجر مقدماتي هنگام بازديد از محورهاي عملياتي به همراهي چندتن از مسئولين تيپ مورد اصابت خمپاده هاي بعثيون قرار گرفتند 3تن از آنان شهيد وبقيه از جمله مهدي زخمي شد. جراحت او كه از ناحيه كتف چپ او بوده يكسال او را از جبهه دور نگهداشت كه اين مسئله وي را بسيار رنج مي داد .
هميشه به پزشكان معالجش مي گفت زودتر به وضع من رسيدگي نماييد كه مي خواهم به جبهه برگردم. با بهبودي نسبي درحاليكه دست چپش تقريبا از كار افتاده بود به جبهه رفت ودر محور يك به فرماندهي شهيد حسن پور مشغول به كار شد وباز به درخواست خودش حضور درگردان را به محور ترجيح داد و به فرماندهي گردان پيروز امام رضا(ع) منصوب شد . اين گردان در عمليات پيروزمندانه خيبر راهگشاي عمليات وخط شكن بود واولين گرداني بود كه به جزيره مجنون قدم گذارد وجزيره شمالي را تسخير نمود .

مهدي عاشق اهل بيت (ع)وفردي جدي در كار و شوخ طبع بود . قوه خلاقيت او يكي از بارزترين صفاتش بود و سبب ارتقاء او در پيش فرماندهان ودر نتيجه پيش خداي متعال شد. شجاعت وستيزه جوئي وي كه در اولين برخوردها با او نمايان بود او را نسبت به ديگران متمایز می کرد. صبرواستقامت در مشكلات از سفارشهاي زياد او بود .همیشه مي گفت: بايد در برابر مشكلات با سلاح صبر مقاومت نمود واز سد آنان با اين سپر محكم الهي عبور نمود. در كلاسهاي خود كه براي برادران سپاهي گردان داشت هميشه گوشزد ميكرد كه بسيجي ها سربازان مخلص امام زمان (عج) هستند مبادا با آنان به گونه اي رفتار كيند كه قلب حضرت را به درد بياورید .
سفارشهای او به دعا و راز و نياز شبانه از ياد دوستانش نمي رود , در هرجمعي كه اهل ذكر و دعا بودند مي نشست شروع به خواندن اشعار اهل بيت عصمت و طهارت وذكر مصائب آنان مي نمود . همسنگرانش از راز و نيازهاي شبانه او وگريه هاي نيمه شبش سخنها گفته اند . يكي از آنها چنين مي گويد: مهدي در روز آنچنان خنده رو و دلشاد بود وبا حرفهاي خود دل رزمندگان اسلام را شاد مي كرد که اگر کسی اورا نمی شناخت فکر نمی کرد فرمانده باشد وهم او شبانگاه از جابر مي خواست و در مقابل خداي لاشريك و مقتدر سربه سجده مي گذاشت وعجز والتماس می كرد، هاي هاي گريه مي كرد به طوريكه نزديكان فكر مي كردند گرفتاري بسيار بسيار بزرگي دامنگيرش شده كه اين چنين در درگاه خدا عجز ولابه مي كند. واین حال او برای ما خاکی ها شاید قابل فهم نبود.
مهدي شالباف فرمانده مقتدري كه تمامي طرحهاي عملياتي او در طول جنگ از فكرخلاقش سرچشمه می گرفت و باعث پيروزيهاي بسياري شده بود در پادگان آموزشي سپاه كه آموزش فرماندهان گروهان وگردان را برعهده دارد تدريس مي شد و همه مربيان هنگاميكه عمليات و طرحهاي به كار گرفته شده را بررسي مي كردند به عنوان شرح نمونه ، از طرحهاي شهيد شالباف نام مي برند .
عظمت روحاني این سردار رشيد وجان بركف اسلام را فرماندهان تيپ ولشگر منطقه يك سپاه مي توانند بيان كنند.
انسانی كه از ابتدا با حسين وكربلا و نينوا بزرگ شده جز به او اقتدا نكرده و به راهي جز راه حسين نمي رود .
در سالهاي پيش او به اتفاق خانواده به مدت شش ماه به كربلاي معلي كه زيارتش آروزي ديرينه همه آزادمردان جهان است مشرف می شود وآنجا بود كه با مولي حسين بن علي (ع) عهد می بنددكه سربازي مخلص براي او باشد.
زندگی ومرگش را با حضرت منطبق نمايد وهمينطور هم شد. در جزيره جنوبي مجنون در هنگام پاتكهاي بي شمار ومتوحشانه صدام مزدور آخرين حرفي كه از پشت بيسيم به برادر مهدي زين الدين فرمانده لشگر علي بن ابيطالب زد اين بود كه ما مگر يك جان بيشتر داريم آنهم فداي حسين بن علي باد. خداحافظ
وپس از چندي گفتند مهدي كه با يك دست گلوله هاي آرپي جي را برداشته وبه طرف دشمن يورش ميبرد وتانكهاي آنها را منهدم ميكرد جان خود را نثار مكتب اسلام ودرخت پربار انقلاب نمود وبا ايثار سروجان به پيشگاه محبوب ؛بهشت رضوان الهي را خريدار شد و او همچون ابا عبدالله در گودال جزيره جسم پاك و مطهرش بر زمين ماند.
منبع:پرونده شهید دربنیادشهید وامورایثارگران قزوین ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيتنامه
پاسدار خون شهدا باشيد
بسم الله الرحمان الرحيم
من المومين رجال صدقو ما عاهدالله عليه فمنهم من قضي نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلو تبديلا
ازميان مومنان مرداني هستند كه بر عهدي كه باخداي خود بستند پايدار ماندند. پس بعضي از آنها به پيمان خويش وفا كردند وبه شهادت رسيدند وبعضي ديگر انتظار وفاي به عهد يعني شهادت را مي كشند واين قانوني است كه تبديل وتغيير ناپذير است. قرآن کریم
وصيت نامه انيجانب مهدي شالباف فرزند علي به شماره ي شناسنامه 801 صادره از قزوين شغل پاسدار. وصي پدر بزرگوارم محل دفن: مرقد مطهر وپاك شهدا «امامزاده حسين»
اشهدان لا اله الا الله - اشهدان محمداً رسول الله - اشهد ان عليا ولي الله.
شهادت مي دهم كه خدا يكي است و به حق اسلام كامل ترين آئين از جانب اوست وهمچنين حضرت محمد(ص) آخرين پيامبر از طرف خداوند متعال است و شهادت مي دهم به چهارده معصوم پاك كه آخرين آنها حضرت صاحب الزمان (عج) كه در ميان ما پنهان است و روزي ظهور خواهد كرد وتمام جهان را پر از عدل و داد مي كند.
درود بر يگانه رهبركبير مسلمان جهان امام خميني وسلام بر رزمندگان اسلام كه با از خود گذشتن انقلاب را در اعماق مكتب مستضعفان جاي دادند و سلام بر تمام شهدا مخصوصاً معلولين ومجروحين جنگ تحميلي كه اين عزيزان بهترين الگوي ايثار،‌شهادت وشجاعت هستند وما بايد از آنها درس بگيريم.
سخني با امت حزب الله:
همان گونه كه تا به حال پا به پاي انقلاب وامام امت قدم برداشته ايد،‌از اين به بعد نيز مصمم تر واستوارتر در راه خدا و ياري رهبر قدم برداريد وازاين رهبر بزرگ ومبارز واقعي اسلام حمايت كنيد وقدر امام اين اسوه ي تقوي والگوي راستين اسلام را بدانيد وتا نابودي آمريكا واسرائيل و تا ظهور حضرت مهدي (عج) او را ياري كنيد كه خدا شما را ياري خواهد كرد وپاسدار خون شهدا باشيد و اين مسئوليت سنگين را به دوش بكشيد واجر آن را از خداي متعال بخواهيد.
عزيزان!
مرگ حق همه ماست، پس بكوشيد که آن را انتخاب كنيد تا شايد توشه اي باشد برا اين سفر طولاني، انالله وانا اليه راجعون _ از همگان طلب رضايت دارم. والسلام مهدي شالباف



خاطرات

مصاحبه با مادر شهید:
مادر از دوران كودكي شهيد شالباف برايمان بگوييد؟
شهيد با ديگر اخوي هايش در سن 5 سالگي به مكتب رفت ودرآنجا قرآن مي خواند و معلمهاي مكتب از او به خوبي ياد مي كنند واز او بسيار راضي بودند.
- آقا مهدي درزمان قبل از مدرسه غير ازشما با چه كسي تماس نزديك داشت؟
همبازي او فقط برادرش بود وبا دايي و پسرخاله هايش تماس نزديك داشت هرجا برادرهايش مي رفتند با آنها مي رفت. مثلاً صبحهاي جمعه به همراه آنها به دعاي ندبه مي رفتند وچون سنش كم بود بعضي مواقع برادرش مخالفت مي كرد همراه آنها برود ولي او شب قبل از خواب لباسهايش را آماده مي كرد و بالاي سرش مي گذاشت تا صبح زود بپوشد وبا آنها برود.
- آقا مهدي بيش از همه به چه كسي علاقه داشت؟
به پدر ومادر واخوي ها علاقه داشت وبيشتر ازهمه به خود من علاقه داشت .
- نسبت به برادرها وخواهرهايش بچه آرامي بود يا پرجنب وجوش بود؟
بچه زرنگي بود بسيار فعال بود.
- خاطره اي از دوران كودكي شهيد درذهن داريد؟
مهدي زماني كه 5ساله بود با خواهرش به كربلا بردم ودرآنجا هر جا مي رفتيم از ما جلوتر مي رفت پدرش روز عاشورا در آنجا عزاداری می کرد, اين بچه هم اصرار كرده بود وكفن پوشيده بود .ازهمان كودكي علاقه خاصي به ائمه داشت.
- دوره ابتدائي را شهيد در كدام مدارس تحصيل كرده بود؟
در مدرسه اسلامي صفايي قزوين درس خواند و استعدادش بسيار خوب وبود.
- از روز اول مدرسه شهيد خاطره اي داريد؟
قبل از اينكه به مدرسه برود وقتي مي ديد برادرهايش به مدرسه مي روند دوست داشت هرچه زودتر او نيز به مدرسه برود وقتي به مدرسه رفت بسيار ذوق و شوق داشت.
روز اول مدرسه لباس هاي تميز پوشيد وآن زمان رسم بود كه يقه سفيد مي زدند يقه سفيد زد و همراه اخوي هايش به مدرسه رفت وقتي من كارهايم را انجام دادم به مدرسه رفتم ديدم به كلاس رفته وسرگرم درس خواندن بود.
- در طول دوره ابتدايي تكاليفش را چگونه انجام مي داد؟
خودش انجام مي داد .حتي تكاليف برادرهايش را مي نوشت روزي 2 ریال حاج آقا به آنها مي داد نگه مي داشت وبه برادر كوچكتر ازخودش مي گفت 2ریالت را بده تا من برايت بنويسم، بسيار زرنگ و دانا بود.
- در اين دوران بيشتر درخانه بود يا بيرون ازخانه؟
زماني كه بيكار بود پدرش مغازه داشت ومي رفت چيزهايي كه براي خانه لازم بود مي گرفت.
- اگر خاطره اي از اين دوران داريد بفرماييد؟
يك روز درخيابان ماشين به او زد و پايش شكسته بود برادرش بغلش كرده بود وپايش همين طور آويزان بود چون بي حس بود گريه مي كرد و مي گفت داداش جان پايم را هم بيار وقتي پايش خوب شد بعد از مدتي دستش شكست بسيار رنج كشيد بود ودر بيمارستان بود يادم هست تا صبح گريه مي كرد مي گفت مرا از اينجا ببريد من اينجا نمي مانم.
- درباره دوران راهنمايي تا دبيرستان شهيد بفرماييد؟
بازهم درس واستعدادش بسيار خوب بود .هيچ كدام از فرزندانم ديپلم نگرفته بودند ولي ايشان ديپلم گرفت ودر اين دوره دوستي داشت كه دكورسازبود. اوقات فراغتش را نزد او مي رفت ونجاري مي كرد .يك ميز كرسي وكتابخانه ساخته بود وكتابهاي مذهبي مي خواند در نماز جماعت شركت مي كرد .در جلسه قرآن وهيأتها حضور فعال داشت. در منزل خودمان هم هفته اي يكي دوشب جلسه قرآن بود.
-شهيد در كدام مدارس تحصيل نموده است؟
مدرسه راهنمايي را در انوشيروان سابق سال 1353 تحصيل كرد مهدي شالباف و دوره دبيرستان مدرسه شهيد فصي فعلي درس خواند.
- ازچه زماني احساس كرديد رفتاروشخصيت ايشان در حال تغييروتحول است؟
ازهمان 17 _ 18 سالگي با آغاز انقلاب رفتارش تغييركرد حضور فعال در تظاهرات وراهپيمايي ها داشت.
- رابطه شهيد با اقوام وهمسايه ها چگونه بود؟
برخوردش عالي بود. صحبها براي دیدو بازدید مي رفت منزل خواهر يا برادرش يا حتي فاميل هاي دورو دركنار آنها صبحانه مي خورد وبسيار رئوف ومهربان بود كلاً در آن زمان چون بجه ها كوچك بودند كاري داشتيم مي آمد كارهای خانه را انجام مي داد .
يكروز فرد نیازمندی را در خيابان ديده بود و10 تومان از جيبش در آورده وبه او داده بود. جوان فعال و معاشرتي واجتماعي بود.
- نظر ديگران نسبت به شهيد چگونه بود؟
همه دوستش داشتند وآزارو اذيتي به كسي نداشت.
- در اين دوره دوستان صميمي اش چه كساني بودند؟
يادم نيست فقط حسن قربانيان و شهيد قاريان پور در ذهنم است.
- شهيد از چه افرادي بدش مي آمد؟
كساني در راه خدا نبودند هيچ وقت نمي گفت من از فلاني بدم مي آيد.
-از دوران جواني شهيد 18 سالگي به بد برايمان بگوييد؟
زماني كه ديپلم اش را گرفت بسيار خوشحال بود وشيريني پخش كرد بعد از آن رفت ودرسپاه ثبت نام كرد و در اين زمان در مغازه كار گرفت .می گفت: اگر جنگ تمام شد نمي خواهم سربار دولت شوم .
-نظر شهيد درباره جنگ چه بود؟
نظرش اين بود كه بايد فعاليت كند تا اسلام به پيروزي برسد.
-انگيزه شهيد از رفتن به جبهه چه بود؟
بسيار ذوق داشت مي ديد برادرهايش مي روند و بايد او هم برود تا از اسلام و قرآن ودين وميهن حفاظت كند.
-بزرگترين آرزوي شهيد چه بود؟
شهادت بود .مي گفت من هيچ آروزيي جز شهادت ندارم به خاطر دارم يك روز يكي از دوستانش گفت حاج خانم يك نفر براي آقا مهدي پيدا كنيد با هم برويم پيش امام خميني عقدكنيم. لباس دوستش را كشيد گفت بيا برويم يك موقع مي رويم شهيد مي شويم وآن بندگان خدا بايدسرگردان باشند.- وقتي هم كه شهيد شد یک عكس درست وحسابي نداشت و هرگاه مصاحبه اي از طرف راديو يا تلويزيون مي خواستند با او انجام دهند قبول نمي كرد.
-چه صحبت يا توصيه اي به شما داشت؟
به من چيزي نمي گفت ولي هميشه در صحبت هايش مي گفت كه بايد نماز را اول وقت خواند وبه حرف بزرگترها خصوصاً مادر گوش داد.
- شهادت آقا مهدي چه تأثيري در شما گذاشت؟
سه تا از فرزندانم ابوالفضل، مرتضي ومهدي در جبهه بودند وساعتي كه مهدي شهيد شده بود گيج بودم ودامادم مرا به خانه خود برد. ديديم مرتضي به آنجا آمد و گفت: پاشو به خانه برويم. گفتم: نه تا مهدي نيايد من نمي آيم. گفت: او فرمانده بوده بايد مي رفت به بچه ها سر بزند ديدم همه باهم پچ پچ مي كنند. گفتم :چي شده هرچه شده به من بگوييد .گفتند مهدي شهيد شده است.
-اگر خاطره خاصي داريد بفرمائيد؟
آقا مهدي زين الدين بعد از شهادت مهدي گفته بود من مثل مهدي پشتيبان نداشتم وقتي مهدي شهيد شد پشت من شكست.
دختر خاله مهدي خواب ديده بود كه درزير زمين ما يك صندوق سبز كه روي آن ظرف و ظروف آنتيك قديمي چيده بودند ودر كوچه باز است وهمين طور آب داخل خانه می شود يك آقايي هم جلوي در ايستاده وبه او مي گفت برو از خاله ات درس بگير البته من كاره اي نيستم.
يك روزي در منزل نبوديم با دوستانش از جبهه به منزل ما آمده بوند وجعبه انار را گذاشته و خورده بودند طوري كه زمين پراز پوست انار شده بود .دوستانش به مهدي گفته بودند ما خجالت مي كشيم مادرت بيايد و ببيند ما اين قدر انار خورده ايم رفت واز زير زمين بيل آورده بودد وگوشه باغچه را كنده بودند و پوست انارها را درآنجا دفن كرده بودند.
يا زماني كه دوستانش را براي ناهار يا شام دعوت مي كرد مي گفت مادر در يك سيني غذا بريزمي خواهم همه از آن ظرف غذا بخوريم ,در جبهه مااينطور عادت كرده ايم. هيچ گاه لباس نو نمي پوشيد پارچه خريدم تا بدهد خياط برايش بدوزد. گفت: نه مادر اين را به كسي كه مستحق است بدهيد من از كت وشلوارهايي كه برادرانم نمي پوشند تنم مي كنم .
-شما چه خصوصيتي از شهيد را بسيار دوست داشتيد؟
شجاع بود و در عین شجاعت مظلوم ؛ اذيتي به كسي نداشت و متظاهر نبود. اخلاق و رفتارش را همه دوست داشتند.

مصاحبه با محمود برادر شهيد:
- مختصري در ارتباط با كودكي شهيد صحبت كنيد؟
ازهمان دوران كودكي بچه با ادب ومومن وبا تقوايي بود وبسيار ساكت ومظلوم بود. وقتي از مدرسه مي آمد تكاليفش را انجام مي داد در كار خريد خانه به مادر كمك مي كرد . با اينكه 11 سال از من كوچكتر بود ولي بسيار دانا وكاري بود.
- شهيد درچه سالي متولد شدند؟
در سال 1341 در قزوين متولد شد ودر سال 48 وارد مدرسه شد ودوران دبستان را در مدرسه اسلامي صفايي و دوره راهنمايي در مدرسه انوشيروان و دوره دبيرستان را در مدرسه شهيد فصي تحصيل نمود. تا اينكه انقلاب شد ودرس را رها كرد به بسيج رفت ودر آنجا ديپلم صنايع چوب گرفت.
- شهيد اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند؟
بسيار مطالعه داشتند خصوصاً كتب مذهبي وعلمي را بسيار مطالعه مي نمودند وبعد از ظهر به نجاري مي رفت. چند كمد براي منزل مادرست كرده كه هنوز هم وجود دارد.
- ازنظر شما شهيد از چه چيزهايي يا افرادي بدش مي آمد؟
از ضد انقلابيون بدشان مي آمد وبيشتر با دوستاني كه مذهبي بودند در تماس بود .
- شهيد در برابر مشكلات وگرفتاريها چه عكس العملي از خود نشان مي دادند؟
درحل مشكلات ديگران بسيار مشتاق بود. حتي به بعضي از خانواده ها مخفيانه كمك مي كردند و ما خبر نداشتيم بعد از شهادت مشخص شد.
- در ارتباط با فعاليت هاي مذهبي شهيد بفرمائيد؟
به هيأت امامزاده اسماعيل مي رفتند .حتي بنيانگذار برخي از برنامه هاي هيأت ايشان بودند.
- فعاليت اجتماعي شهيد چگونه بود؟
به كارهاي مردم مي رسيدند در حل گرفتاريهاي مردم كوشا بودند ودر تظاهرات هاي قبل از انقلاب شركت فعال داشتند.
- از چه زمان متوجه شديد رفتار وشخصيت شهيد در حال تغيير و دگرگوني است؟
ازهمان اوايل انقلاب از حركات و كارهايش خصوصاً از زماني كه عضو بسيج شد.
- چطور به فكر رفتن به جبهه افتاد؟
فقط مي گفت تكليف است وبايد بروم.
- درزمان جنگ چه مسئوليتي برعهده داشتند؟
در قزوين مسئول بسيج منطقه ی سعدي بود به بچه ها طوري عادت داده بود كه درغذا و نان اسراف نكنند. همين طور پست و مسئوليتش بالا رفت ابتدا فرمانده دسته بعد فرمانده گروهان سپس فرمانده گردان شدند . فرمانده گردان بود و ما خبر نداشتیم بعد از شهادت متوجه شديم.
- با كداميك از شما برادران يا خواهران ارتباط نزديك داشت؟
با همه مي جوشيد فرقي نداشت معمولاً بعضي برنامه ها را با من مشورت مي كرد.
- كدام خصوصيت شهيد را شما بيشتر دوست داشتيد؟
شجاعت ايشان برايم قابل تحسين بود.
- بزرگترين آرزوي شهيد چه بود؟
شهادت بود.
- اگر خاطره اي ازشهيد در ذهن داريد بفرمائيد؟
به اتفاق خانواده كنار دريا رفته بوديم وهمان يك مرتبه بود ما قايق سوار شديم ايشان ايستادند و نيامدند سوار قايق شوند آن زمان دستش زخمي شده بود. به شوخي به كسيكه مسئول قايق ها بود, گفت: با اينها ارزان حساب كن اينها خانواده شهيد هستند. گفتم ما كه خانواده شهيد نيستيم . گفت انشاا... مي شويد. گويي به او الهام شده بود كه به شهادت خواهد رسيد.
- اگر مطلب خاصي داريد بفرماييد؟
من ازهمه برادرها يم راضي هستم ولي ايشان چيز ديگري بود چه از لحاظ تقوا چه ديانت وچه رفتار واخلاق .به روزه ونماز بسيار اهميت مي داد و بسيار با خدا بودند .چون با خدا بود خدا هم او را خواست ونزد خويش برد.

مصاحبه با عبدالله یکی از دوستان شهید:
بيشتر آشنايي ما از دوران تحصيل بود واز همان زمان با هم رفت وآمد داشتیم .او از دوستان بسيار مومن و متدين بود.
- در ارتباط با فعاليت هاي مذهبي شهيد بفرمائيد؟
قبل از انقلاب ايشان در مساجد فعال بودند. بعد از انقلاب جذب نهادهاي انقلابي شد در مقاطعي هم در امامزاده اسماعيل تنهايي هايش را در آنجا به راز ونيازمي پرداخت . با شكل گيري فكري ومعنوي درآنجا در ابتداي اومحيط معنوي بود وزنه هاي فكري و مذهبي آن جا را جوانان به اوج رساندند.
- از چه زماني شاهد تغيير وتحول در ايشان بوديد؟
- ايشان ذاتاً مذهبي بودند ودر خانواده مذهبي ومتدين متولد شدند.
- فعاليت سياسي شهيد چه بود؟
ايشان ازهمان ابتداي آمدن در خط امام بودند وانحرافي در فكر شان نبود مستقيماً درخط امام بودند.
- شهيد به چه چيزهايي يا افرادي علاقه داشت؟
در ابتدا به تيپ هاي مذهبي از جمله شهيد چگيني ؛ايشان در حين اينكه فرماندهي شوراي سياه قزوين را برعهده داشتند معلمي دلسوز و فداكار بودند. شهيد چگيني بيشتر گرد جوانان تازه شكل گرفته بودند وشهيد مهدي به شهيد حسن پور وشهيد چگيني كساني كه در مقاطع مختلف جنگ نيروهاي مهمي به شمار مي آمدند علاقه داشت همچنين علاقه شديدي به مرجع تقليد وائمه اطهار داشتند خصوصاً امام حسين ,در عزاي ايشان با تمام وجود گريه مي كردند.
- شهيد از چه چيزها و افرادي بدش مي آمد؟
اولين خدعه اي كه به وجود آمد يعني گروه منافقين وگروههاي ماركسيستي بود .درهمان مقطع برخوردهاي امر به معروفي داشت واز تيپ هاي متملق و چاپلوس بدش مي آمد و به دنيا وابستگي هاي دنيوي اصلاً علاقه نداشتند. با اينكه خانواده ايشان از لحاظ مالي وضع خوبي داشتند واگر مي خواست دراين راه باشد الان يكي از تجار مهم مي شدند ولي ايشان عشق وعلاقه عجيبي به انقلاب داشتند و وارد اين عرصه شدند.
- شهيد اوقات فراغت خويش را چگونه مي گذراند؟
بيشتر به فوتبال خصوصاً گل كوچك علاقه داشت بعد به واليبال وكوهنوردي وهميشه در رفتن به كوه پيش قدم بود. به سكوت وجاهايي توام با آرامش علاقه داشتند وبه نجاري هم علاقه داشتند.
- در بحرانها ومشكلات شهيد چه كار مي كرد؟
خيلي شجاع بود به جرأت مي توانم بگويم مهدي در هيچ يك از مقاطع نبرد نترسيد وفوق العاده شهامت داشت بادست قطع شده به نظر مي رسيد كه باید در حفظ جانش كوشا باشد ولي اينگونه نبود ويك زره ضعف و سستي از خودنشان نداد وهميشه برخداوند توكل داشت.
- شهيد در چه مواردي حساسيت از خود نشان مي دادند؟
آن زمان تعبير به راي زياد مي شد .افراد نظرات متعددي راجع به يك موضوع مي دادند وايشان هميشه مي گفتند ما مقلد هستيم بايد هميشه تقليد كنيم و تغيير به راي نكنيم كه اگر مثلاً دراين عمليات مقاومت مي كرديم كمتر ضرر مي كرديم به شدت با اين طرز تفكر مبارزه مي كرد.
- وقتي ايشان عصباني مي شدند چكار مي كردند؟
سكوت مي كردند وبرخورد فيزيكي نداشتند.
- فعاليت اجتماعي شهيد چه بود؟
زماني كه زخمي مي شد ودر قزوین بود به فعالیت فرهنگی می پرداخت یا اینکه امر به معروف و نهی از منکر می کرد.
در شکل گیری بسيج فعاليت مستمر داشت از بنيانگذاران بسيج درقزوين بود بعد از اينكه سپاه قزوين تشكيل شد از اولين اعضاء سپاه بودو در شكل گيري مساجد براي اقامۀ نماز جماعت يا شكل گيري پايگاههاي تبليغاتي نقش موثر داشت وحضور فعال در نماز جمعه ، دعاي كميل ،‌دعاي ندبه و زيارت عاشورا داشت .به خانواده هاي شهدا سركشي مي كرد واز آنها دلجويي مي نمود.
- انگيزه ايشان از رفتن به جبهه چه بود؟
بچه هاي سپاه خصوصاً مهدي جبهه را محيط جنگ ودرگيري نمي ديدند كه ميدان جهاد مي ديدند و شعله ورشدن ميدان جنگ را هم قيام عاشورا مي ديدند .با همين انگيزه می رفت وعمليات را فرماندهی می کرد, رمز يا حسين يا زهرا،‌ومهمترين انگيزه ايشان زنده نگه داشتن قيام عاشورا به دستور امام كه نائب برحق امام زمان بود.
- روابطش با ديگران چگونه بود؟
خيلي با دوستان صميمي ومهربان بودند و با غيرخودي ها تماس نداشتند.
- ديگران درباره شهيد چه نظري داشتند؟
مي گفتند ايشان بسيار خوش خلق ، با صداقت، دوستي راستگو ، بي ريا، ساده پوش، بي ادعا درهمين حال كه ايشان مي توانست جيب هايش پر از پول باشد خودش را به ساده زيستي وقناعت عادت داده بود وبه شدت از فاصله طبقاتي رنج مي برد .ايشان مشاوره را خيلي قبول داشت آيه شوري بينكم را هميشه توصيه مي كردند.
- شهيد چه توصيه وسفارش هايي به شما داشتند؟
از آدمهاي دروغگو بدش مي آمد وهميشه دوستان را به راستي دعوت وسفارش مي نمودند ودقت نظر نسبت به خوردوخوراك داشت هرجايي غذا نيم خورده ای بود که از جلوی رزمندگان مانده بود استفاده می کرد .در خارج از جبهه نیز فکر ش این بود که غذا از راه حلال به دست آمده است.
- شهيد چه آرزويي داشت؟
بزرگترين آرزويش در ارتباط با جنگ بود آرزو داشت با موفقيت به كربلا برسيم.
4 سال در حياتي ترين عمليات از جمله بيت المقدس ، بوستان، شکست محاصره آبادان, فتح المبين، محرم، آزاد سازي خرمشهر حضور داشتند ودرعمليات رمضان مجروح شدند و در بيمارستان بستري شدند.
- شهيد دوراني را كه در سپاه بودند با چه كساني دوست صميمي بودند؟
اوايل جنگ با شهيد ميوه چين،‌شهيد قنبري، دوست بودند . شهيد زين الدين وشهيد موسوي نیز از دوستان صميمي ايشان بودند.
-درباره نحوه شهادت شهيد بگوئيد؟
گردان ايشان در محاصره عراقي ها بود .اخبار موثق اين بود كه نيروهايش را از دست داده وبا بي سيم با فرمانده لشکر علی ابن ابي طالب تماس مي گيرد. مهدي زين ا لدين از او مي پرسد چه خبر ,اين دو بسيار باهم صميمي بودند .مي گويد اكثر نيروها به شهادت رسيدند ومهمات تمام شده است. زين الدين مي پرسد چه كار مي خواهي بكني مي گويد ما يك جان داريم آن را هم در راه امام حسين فدا مي كنيم وبا يا حسين شهيد مي شوند.
- اگر خاطره خاصي داريد بفرمائيد؟
انگشت ايشان تيرخورده بود واو را محسن صدا مي كرديم گفتم محسن چرا چوب به دستت بسته اي گفت بستم هروقت كه خواستم آرپيجي بزنم دستم درد نگيرد. من هم كم سن وسال بودم وباور كرده بودم درعمليات طريق القدس بود يك تقريباً 24 ساعت يا 30 ساعت طول كشيد بعد از عمليات متوجه شد كه دستانش زخمي شده و خون زيادي از آن رفته است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : شالباف , مهدي ,
بازدید : 277
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

سال 1318 ه ش در قم متولد شد.ديپلم رياضي را1336 گرفت وسال1348دانشجوي‌ رشته‌ فقه و اصول دانشگاه الازهر مصر شد. او از سال 1342 سابقه‌ي مبارزات سياسي و زندان داشت.
سال چهل و هشت يا چهل و نه بود، كه براي اولين بار سيد علي اندرزگو را ديد؛ آن هم چند دقيقه. تا اين كه سال پنجاه و يك سيد به خانه‌اش رفت و چند شب مهمانش شد. از همان شب بود، كه ديگر رفيق شفيق شدند .
پدر بزرگوارش آيت الله سيد عباس ابوترابي، فرزند آيت الله سيد ابوتراب و مادرش دختر آيت الله سيد محمد باقر علوى قزوينى است. حجت الاسلام ابوترابى تحصيلات ابتدايى تا پايان دوره دبيرستان را با موفقيت سپرى کرد و در سال 1336، موفق به اخذ ديپلم رياضى شد. پس از اخذ ديپلم با توصيه پدر بزرگوارش به تحصيل دروس دينى علاقمند شد و در سال 1337 به مشهد مقدس عزيمت نمود و در مدرسه نواب اقامت گزيد. دروس مقدماتى و دوره سطح را با جديت و تلاش شبانه روزى و استعدادى شگرف در حوزه علميه مشهد گذراند و از اساتيد بزرگى چون اديب نيشابورى و مرحوم آيت الله شيخ مجتبى قزوينى بهره هاى فراوانى برد.

با آغاز نهضت امام خمينى (ره) در سال 42، همراه با حاج آقا مصطفى وارد جريانات سياسى شد و در تظاهرات مردم قم در 15 خرداد سال 42، حضورى فعال داشت. در هجوم عوامل رژيم ستمشاهى به مدرسه فيضيه، مورد ضرب و شتم مأمورين شاه قرار گرفت. در پى تبعيد حضرت امام (ره) به نجف اشرف، ايشان نيز به نجف مشرف و مشغول تحصيل شد و در محضر امام راحل(ره) از درس خارج فقه و اصول معظم له بهره مند شد.
پس از حدود شش سال تحصيل در نجف، هنگامى که اعلاميه هاى امام خمينى (ره) را در کيف خود جاسازى کرده بود تا به ايران بياورد، در مرز خسروى باز داشت شد و ساواک ايشان را به زندان قصر شيرين، سپس به زندان کرمانشاه و زندان کميته مشترک و پس از آن به زندان اوين منتقل کرد و او را مورد شکنجه و بازجويى قرار داد. پس از آزادى از زندان، فصل جديدى در فعاليتهاى سياسى ايشان آغاز شد و همراه با شهيد مجاهد، سيد على اندرزگو علاوه برمبارزات سياسي، به سازماندهى جهاد مسلحانه همت گماشتند و در اين دوره بارها مورد تعقيب ساواک قرار گرفتند.

مرحوم ابوترابى به واسطه حشر و نشر فراوان با شهيد اندرزگو، عميقاً با خصوصيات اخلاقى و صفات حسنه آن مجاهد فى سبيل الله آشنا شده بود و خاطرات بسيارى از او به ياد داشت. در توصيف شهيد اندرزگو فرموده است که: ”شهيد سيد على اندرزگو، از يک اخلاق اسلامى در سطح بسيار بالا برخوردار بود و آن گونه بود که قرآن مى فرمايد: ”... اشداء على الکفار و رحماء بينهم”.
مرحوم ابوترابي، با افرادى چون شهيد رجايى ارتباط نزديک و همکارى تنگاتنگى داشت و در جلسات ماهانه شهيد آيت الله بهشتى شرکت مى کرد و از نزديک با آن شهيد عزيز در زمينه جذب نيروهاى فعال و تحصيلکرده همکارى داشت. وى همچنين با ساير مبارزان و علماى مجاهد دوران ستمشاهي، از جمله رهبر معظم انقلاب، حضرت آيت الله خامنه اى همکارى و ارتباط داشت.
با آغاز مبارزات انقلابى مردم ايران، او سر از پا نمى شناخت و خواب را بر خويش حرام کرده بود به طورى که خود ايشان مى گفت: ”در آن روزهاى پر التهاب، کار ما سنگين بود و بسيار اتفاق مى افتاد که در طول شبانه روز کمتر از يک ساعت مى خوابيديم”. در جريان پيروزى انقلاب، فرماندهى گروهى از مردم که کاخ سعدآباد را به تصرف در آوردند به عهده داشت و امکانات و وسايل موجود در کاخ را مورد حفاظت قرار داده و تحويل مقامات ذى صلاح داد. ايشان همچنين با همکارى برادرشان حجت الاسلام سيد محمد حسن ابوترابي، در تصرف پادگان لشکر قزوين نقش کليدى داشتند و از خروج اسلحه و ادوات و تجهيزات جنگى ممانعت کردند. پس از پيروزى انقلاب اسلامي، به عنوان رئيس کميته انقلاب اسلامى قزوين به خدمت محرومان و مستضعفان پرداخت و پس از آن با رأى مردم، به عضويت شوراى شهر قزوين انتخاب و رئيس شورا شد. همزمان با آغاز جنگ تحميلي، با لباس رزم به سوى جبهه رفت و در کنار شهيد دکتر مصطفى چمران در ستاد جنگهاى نا منظم به سازماندهى نيروهاى مردمى پرداخت و شخصاً به ماموريت هاى شناسايى رزمى و دشوار مى رفت. آزادى منطقه پر حادثه و خطرناک ((دب حردان)) به فرماندهى وى و در رأس يک گروه متشکل از يکصد رزمنده فداکار، يکى از اقدامات ايشان است.
مرحوم ابوترابى سرانجام در روز 26 آذر ماه سال 59 در جريان يکى از مأموريتهاى شناسايى که براى تکميل شناسايى قبلى خويش انجام داد تا نيروهاى ستاد جنگهاى نامنظم آماده يک عمليات گسترده شوند، بر اثر اشتباه يکى از همراهان خود، در حالى که هفت کيلومتر از نيروهاى خودى دور شده و تا 200 مترى دشمن پيشروى کرده بود، هنگام بازگشت مورد شناسايى دشمن بعثى قرار گرفت و گرچه مى توانست خود را از دام دشمن برهاند، اما چون قصد داشت همراهان خود را نجات دهد، با تانک و نفربر به تعقيب وى پرداختند و نهايتاً به اسارت دشمن در آمد. مرحوم ابوترابى پانزده ماه اول اسارت را در سلولهاى زندانهاى بغداد و تحت شديد ترين شکنجه ها گذراند و در اراده پولادين اين مرد خدا خللى ايجاد نشد تا پس از سپرى کردن سختى هاى فراوان و دو بار تا پاى چوبه دار رفتن با لطف و رحمت الهى و امدادهاى غيبي، ايشان به اردوگاه و جمع اسيران ايرانى منتقل شد.
حجت الاسلام ابوترابى پس از حضور در جمع ساير اسيران، با رهبرى حکيمانه خود و با تمسک به ائمه معصومين (ع) و با معنويت و سعه صدر و حلم و بردبارى فوق العاده مکر و حيله دشمنان بعثى را بى تأثير نمود و شمع محفل ايران شد و در جهت تقويت روحيه مقاومت و ايمان آنان از هيچ اقدام و ايثارى دريغ نورزيد. هدف و راه را به آنان نشان مى داد و چون ابرى فياض، اميد و ايمان را بر آنان مى باريد. اردوگاههاى عنبر، موصل1، 3، 4 و رماديه و تکريت 5، 17، 18، و نيز سلولهاى زندانهاى بغداد شاهد خوبيها و مجاهدتهاى خستگى ناپذير آن عارف حکيم هستند. اين عارف مجاهد، پس از ده سال اسارت سرانجام در سال 1369، همراه با خيل آزادگان سرافراز به ميهن اسلامى بازگشت و به جاى آنکه پس از سى سال مبارزه و تلاش طاقت فرسا به استراحت بپردازد، راهى دشوارتر را در پيش گرفت و همراهى آزادگان و پى گيرى مشکلات آنان را وظيفه خود مى دانست و در اين راه تمام تلاش و توان خود را صرف کرد و در تاريخ 7/7/69 با حکم رهبر معظم انقلاب در جايگاه نماينده ولى فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعى خويش را به کار بست تا آزادگان، مايه عزت و تقويت نظام جمهورى اسلامى باشند.
در دوره هاى چهارم و پنجم مجلس شوراى اسلامي، با رأى بالاى مردم قدرشناس تهران به مجلس راه يافت و در خانه ملت، با اقدامات خود، مسئولين و کارگزاران نظام را به رعايت عدالت، توجه به توده مردم و حفظ ارزشهاى دينى نمود. مرحوم ابوترابي، تقويت و دفاع از نظام اسلامى و ولايت فقيه را واجب مى دانست و نسبت به شخص مقام معظم رهبرى ارادت و اعتقاد ويژه اى داشت و اطاعت از ايشان و تقويت معظم له را در هر مجلس و محفلى متذکر مى شد. آن مجاهد خستگى ناپذير، سرانجام در تاريخ دوازدهم خرداد 79 در حالى که همراه پدر بزرگوارشان عازم مشهد مقدس و زيارت حضرت ثامن الحجج (ع) بودند، در جاده بين سبزوار و نيشابور، براثر تصادف جان به جان آفرين تسليم کرد و ارواح آن عالمان وارسته از خاک به افلاک پر کشيده و به لقاء الله پيوستند و در صحن آزادي حرم مطهر امام رضا (ع) غرفه 24 به خاك سپرده شدند.
منبع:پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان ودوستان شهيد
جدا شدن از بچه‌ها خيلي سخت بود. آخر اسارت خودش جهنم بود؛ و دور شدن از آن‌هايي كه مي‌شناسي جهنمي ديگر. آن‌ها به عقب نگاه مي‌كردند. حال همه گرفته بود. حاجي اذان داد.
فيلم‌هاي ويديويي مي‌گذاشتند؛ فيلم‌هايي كه بچه‌ها نمي‌خواستند ببينند. هر كسي هم سرش را مي‌انداخت پايين، با كابل مي‌زدند. حاجي ناراحت مي‌شد، مي‌گفت: «شما بايد خودتان را حفظ كنيد. چرا كتك مي خوريد؟ سرتان را بالا بگيريد و ببينيد. اما دلتان اينجا نباشد و ذكر بگوييد.»عراقي‌ها، روزي چند باربچه ها را كتك مي‌زدند. جلال پاش تركش داشت. سوت را ،كه مي‌زدند، جلال كمي دورتر بود. تا خودش را برساند، عراقي‌ها گرفتندش زير كابل .حاجي از صف زد بيرون. دست جلال را، انداخت گردنش. حالا هر دو را مي‌زدند. به زحمت آوردش سر صف آسايشگاه .حاجي را صدا زدند. مي‌گفتند: نظم اردوگاه را به هم ريخته .با كابل مي‌زدند پشتش .صداي «يازهرا» قطع نمي‌شد. بعضي از بچه‌ها گريه مي‌كردند. وقتي او را آوردند، دشداشه‌اش از پشت پاره و خوني بود. يكي از سربازهاي شيعه‌عراقي. دور از چشم بقيه پمادي آورد. با اصرار من، لباسش را زد بالا. کمرش کبود شده بود. تا خواستم پماد را بمالم، ناله اش درآمد. آن قدر درد داشت، كه گفت: «ولش كن. نمي‌خواد.»
مسؤول آسايشگاه ،خاموشي زده بود. هر چه به بچه‌ها مي‌گفت بخوابيد. كسي گوش نمي كرد . تا گفت: «هر كسي امام را دوست دارد ، بخوابد». ابوترابي رفت زير پتو و بعدش بقيه بچه‌ها. بچه‌ها جاسم را شناخته بودند. جاسوس اردوگاه بود. سيد مصطفي از وقتي كه شنيده بود، مي‌خواهند بفرستندش آسايشگاه آن‌ها، قسم خورده بود، كه سر جاسم را مي‌برد. و اين يعني اعدام سيد مصطفي. وقتي اين حرف‌ها را به حاجي گفتم، يازده بار با صداي بلند گفت: «به مادرم زهرا قسم ... به سيد مصطفي بگو، اگه به زبون بگي نه، روز قيامت مي‌گويند: چرا گفتي نه ؟ اگه بگويي آره، مي‌گويند: چرا گفتي آره؟ بايد جواب بدهي. سيد وقتي اين حرف را شنيد، انگار آب روي آتش ريختند.و از آن به بعد ديگر حرفي نزد.
چپي‌هاي اردوگاه، با عراقي‌ها بودند. مي‌خواستند واحد تبليغات راه بيندازند. حرف‌هاي تحريك كننده‌شان، را بزنند به ديوار. بچه‌ها هم يكي شده بودند كه نگذارند. اين يعني شلوغي درست و حسابي با چند تا كشته. حاجي مي‌گفت: «بذارين كارشان را بكنند» يكي از بچه‌ها خيلي عصباني بود. حاجي با تندي به ‌او گفت: «آقا جان. هدفمان حفظ بچه‌هاست. از ديشب تا حالا دارم فكر مي‌كنم» راست مي‌گفت، آن شب ديدم تا صبح روي سجا ده بود.
چپي‌ها‌ي اردوگاه مي‌گفتند: «اگر تو نبودي، اين بچه‌ حزب الهي‌ها ما را مي‌كشتند. ما به خاطر نفس تو نفس مي‌كشيم.»
ابوترابي راه زندگي در اسارت را ياد داد. اگر نبود ،شايد بچه‌ها سالم به ايران نمي‌رسيدند.




آثار باقي مانده از شهيد
بارها پيش مى‏آمد كه تلويزيونها و راديوهاى مختلف يا روزنامه‏ها از قول سازمانهاى مختلف بين‏المللى صحبت از صلح و آتش‏بس بين ايران و عراق مى‏كردند، ولى مأمورين بعثى مى‏گفتند: همه اينها حرف است و اين جنگ فقط به اراده‏ى يك نفر تمام مى‏شود و آن هم رهبر شماست. تا او نخواهد هيچ وقت آتش‏بس نمى‏شود.

يك روز، حدود ساعت دو بعد از ظهر، تلويزيون عراق، ناوهاى آمريكايى را نشان مى‏داد كه وارد خليج فارس شده بودند و جنگ به خليج كشيده شده بود. از دور به وضعيت ايران هم اشاره‏اى مى‏كرد. در همين زمان، يكى از كشتيهاى جنگى آمريكا را نشان داد كه مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. نگهبان بعثى آسايشگاه فحشى به نيروهاى عراقى و صدا و سيماى عراق داد و گفت: من كه مى‏دانم شما اين‏قدر شجاعت و صلابت نداريد كه بتوانيد گلوله‏اى به سمت نيروهاى آمريكايى پرتاب كنيد، مگر اين نيروهاى با شهامت ايرانى و بچه‏هاى شجاع خمينى باشند كه اين جرأت را داشته باشند. اين گلوله را هم آنها به سمت نيروهاى آمريكايى شليك كرده‏اند.

آرى، خود آنها هم از عظمت و صلابت امام خمينى و نيروهاى ايرانى متأثر شده بودند و به شدت از اسراى ايرانى مرعوب بودند؛ مخصوصاً از خصلت سازش ناپذيرى آنها.

در اردوگاه تكريت كه بوديم، يك روز دو نفر از بچه‏ها - كه آشپزهاى خودمان بودند- سراسيمه وارد آسايشگاه شدند. اشك در چشمانشان حلقه زده بود و گريه مى‏كردند. وقتى من متوجه موضوع شدم، آنها را به گوشه‏اى بردم و گفتم: شما عرب زبان نيستيد، ممكن است خبر را درست نشنيده باشيد.

از طرفى، حضرت امام كسالت دارند، شايد شما اين خبر را به جاى خبر فوت شنيده باشيد. پس به كسى چيزى نگوييد تا به شما بگويم چه كار كنيد.

با اين دو نفر هنوز مشغول صحبت بودم كه مسئول ايرانى اردوگاه آمد و گفت: ابوترابى، با من بيا، كارت دارم! او مرا به آسايشگاه خودشان برد و گفت: تا حالا چندين بار خبر فوت امام را به دروغ به ما داده‏اند، اما اين بار اين خبر را از راديو شنيده‏ايم. من خودم فكر كردم باز هم دروغ است، اما تحقيق كردم و ديدم تمام راديوهاى بيگانه هم اين خبر را منتشر كرده‏اند. فرمانده عراقى اردوگاه نگران بود كه اگر بچه‏ها خبر را بفهمند درگيرى و شورش ايجاد شود. من به او گفتم: اگر شما بخواهيد جلو آنها را بگيريد اوضاع خراب‏تر مى‏شود، ولى اگر با آنها كارى نداشته باشيد، طبق معمول عزادارى خودشان را خواهند كرد و مشكلى هم به وجود نخواهد آمد و مسأله تمام مى‏شود.

آنها براى عاشورا و تاسوعا و مراسم عزاى امام حسين‏7 به ما اجازه عزادارى نمى‏دادند، ولى اين بار از ترس و وحشت تسليم شدند و اجازه‏ى عزادارى دادند و گفتند هر طور خواستيد عزادارى كنيد.

من از آنها خواستم خبر را منتشر نكنند، چون اگر يكباره اين خبر منتشر مى‏شد، مى‏توانست اثرات منفى‏اى براى بچه‏ها و خود آنها داشته باشد. براى همين، من به برادران گفتم، حضرت امام كسالتشان شديدتر شده است. با شنيدن اين خبر، بچه‏ها خيلى ناراحت شدند و بعضيها شروع به گريه كردند و عده‏اى به برگزارى مراسم دعاى توسل پرداختند. عراقى‏ها هم كارى نداشتند، چون خودشان قبول كرده بودند كه بچه‏ها عزادارى كنند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : ابوترابي , سيد علي اکبر ,
بازدید : 266
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

«چيزي که من هميشه در زندان انفرادي با خودم مي گفتم اين بود که رجايي،همه اش نبايد ديگران سرنوشت باشند و تو آنها را بخواني. يکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار ديگران بخوانند.» محمدعلي رجايي

زندگينامه شهيد از زبان خودش:
من محمد علي رجايي در سال 1312 در قزوين در خانواده‌اي مذهبي متولد شدم. پدرم شخصي پيشه‌ور بود و در بازار مغازه خرازي داشت. در چهار سالگي او را از دست دادم و مسئوليت اداره زندگي ما به عهده مادر و برادرم افتاد، برادرم در آن موقع 13 سال داشت.
من، طبق معمول به دبستان مي‌رفتم؛ درسم را ادامه داده تا موفق به اخذ مدرك ششم ابتدايي شدم. بعد از آن به كار در بازار پرداختم و شاگردي را از مغازه دائي‌ام كه خرازي بود، شروع كردم. حدود 14 سال داشتم كه قزوين را به قصد تهران ترك گفتم، در تهران، ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردي مشغول شدم و مدتي را هم به دستفروشي گذراندم. بعد از مدتي دستفروشي، رفتم به تيمچه «حاجب‌الدوله» چند جايي شاگردي كردم و مجددا به دستفروشي پرداختم كه مصادف شد با دوران حكومت رزم‌آرا. روزي رزم‌آرا تصميم گرفت كه دستفروشهاي سبزه‌ميدان را جمع كند و اين باعث شد كه بساط كاسبي ما را هم جمع كردند. همان موقع نيروي هوايي با مدرك ابتدايي براي گروهباني استخدام مي‌كرد و من هم با مدرك ششم ابتدايي، براي گروهباني، وارد نيروي هوايي شدم.

27 سال با آيت الله طالقاني
بعد از مدتي با فدائيان اسلام همكاري مي‌كردم و در جلسات آنان شركت داشتم. مصدق هم فعاليتش در همان موقع در اوج بود و ما جذب اين شعار فدائيان اسلام شديم كه مي‌گفتند:«همه كار و همه چيز تنها براي خدا» و «اسلام برتر از همه چيز است و هيچ چيز برتر از اسلام نيست» و بلاخره اينكه «احكام اسلام بايد مو به مو اجرا شود.»
بعد از 4سال اول نيروي هوايي كه 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه عده زيادي از افراد نيروي هوايي تصفيه شديم و رفتيم به نيروي زميني، در آن يك سال مبارزه، بچه‌هايي با ما تبعيد شده بودند. براي اين كه برگرديم به نيروي هوايي، ارتش هم بعد از مدتي ناچار شد بگويد اگر نمي‌خواهيد، استعفا بدهيد و ما هم بهترين فرصت را ديديم و استعفا كرديم. مساله‌اي كه بايد عرض كنم، اين كه به موازات اين حركت، از همان سالي كه به نيروي هوايي آمدم، با آقاي طالقاني آشنا شدم و تقريبا هرشب جمعه را در مسجد هدايت بوديم و هر روز جمعه ايشان يك جلسه داشتند در خاني‌آباد، منزل يك نانوايي بود و ما هم در خدمتشان بوديم و مي‌توانم بگويم حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبي و طرز تفكر و غيره، تحت تعليم مرحوم طالقاني بودم و فكر مي‌كنم از هر كسي به ايشان نزديك‌تر بودم.

50 روز در زندان
مهندس بازرگان درماه رمضان ما را دعوت كرد به افطار و نهضت آزادي ايران اعلام كرد كه ما جزء نفرات اولي بوديم كه در نهضت ثبت نام كرديم.
سپس كم‌كم به عنوان عضو نهضت آزادي در دبيرستان كمال مشغول تدريس بودم. در 11 ارديبهشت سال 1342 شناسايي شدم و به وسيله ساواك در قزوين دستگير شدم و بعد از دستگيري منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 1342 را من در زندان قزوين بودم كه عده‌اي هم با من در آنجا زنداني شدند در رابطه با15 خرداد؛ از جمله برادران, اماني بود. پنجاه روز آنجا زندان بودم تا اينكه به قيد كفيل از زندان آزاد و بعد از محاكمه تبرئه شدم.

ستاد نماز جمعه
در سال 1346 با دوستاني كه در زندان بوديم. من و آقاي فارسي و آقاي باهنر، سه نفري يك تيم شديم و بقاياي هيات موتلفه را اداره مي‌كرديم.
بسياري از اين برادران كه ستاد نماز جمعه را تشكيل مي‌دهند آن موقع جزء سرشاخه‌هاي هيات موتلفه بودند كه بنده‌هم به نام مستعار اميدوار در آن جلسات شركت داشتم. جلساتي داشتيم تا اينكه كم‌كم برادران از زندان بيرون آمدند. كم‌كم يك سازمان جديد به وجود آمد، براي اين كه يك پوشش اجتماعي داشته باشد و كار سياسي هم بكند به نام بنياد رفاه و تعاون اسلامي ناميده شد.
آقاي فارسي رفت خارج؛ سريك سال، قرار شد كه من بروم كارهاي آقاي فارسي را ارزيابي كنم و اطلاعاتي بدهم و بگيرم و برگردم، پس مردادماه 1350 رفتم به خارج, اول پاريس بعد تركيه, بعد سوريه؛ و آقاي فارسي هم آمد سوريه و ماه همديگر را آنجا ديديم.
شكنجه در زندان
با اكثر بنيانگذاران سازمان مجاهدين از دوره دانشگاه و بعدها هم در جلسات مسجد هدايت كه پاي تفسير آقاي طالقاني بوديم. آشنا شده بودم.در سال 47 يكبار سعيد محسن براي عضوگيري به من مراجعه كرد, ولي به علت اختلافاتي كه در برداشتمان نسبت به مبارزه داشتيم، من موافقت نكردم به عضويت اين سازمان درآيم، منتهي شرعا تعهد كرده بودم كه تماس را به هيچ‌كس نگويم . شهيد رجايي چون رابطه‌اي نزديك با مبارزات اسلامي روحانيت داشت و به خصوص در جلسات شهيد بهشتي شركت مي‌كرد و در رابطه با سازمان مجاهدين هم بود، در آذرماه 1353 دستگير شد و زير شكنجه قرار گرفت.
ساواك خيلي انتظار داشت كه از من اطلاعات زيادي به دست بياورد. آن سال كه من كميته را مي‌گذراندم، واقعا جهنمي بود كه بيست روز تمام مرا مي‌زدند و هيچ مساله‌اي را هم عنوان نمي‌كردند و فقط اظهار مي‌كردند كه «حرف بزن» يا اينكه روزها چندين ساعت سرم را به پنجه‌هايم به حالت ركوع مي‌بستند و اظهار مي‌كردند كه درجا بزنم و اينكه صليب مي‌كشيدند و مي‌بستند و آويزان مي‌كردند تا اينكه صحبت كنم. ما هم روزها و شبها كتك مي‌خورديم و 14 ماه اين مسئله طول كشيد.
يكي از روزهاي ماه رمضان، درست نيمه ماه رمضان بود، تولد امام حسن (ع) من را يك روز ساعت 8 بردند تاساعت يك بعدازظهر كه هنگام برگرداندن حالم طوري بود كه مرا كشان،كشان به سلولم آوردند. آن روز يكي از روزهاي خيلي خوب زندگي من بود و خيلي خوشحال بودم كه روزه هستم و شكنجه مي‌شوم.يادم هست كه در اتاق شكنجه و يا در سلولم بيشتر اوقات آيه «يا منزل السكينه في قلوب المومنين» را تكرار مي‌كردم. وقتي شكنجه مي‌شدم, مجبورم مي‌كردند كه برروي پاهاي تاول زده بدوم. آنجا قسمتهايي از دعا را كه قوعلي خدمتك جوارحي .... اين قسمت‌هاي دعا را تكرار مي‌كردم.
ارديبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعيدي در زندان عادي به سر مي‌بردم ( به جرم اقامه نماز جماعت) و آنجا هم براي ما يك كلاس بود و تجربياتي هم در آنجا اندوختيم. در آبان 1357 روز عيد غدير در سايه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شديم و به اين ترتيب دوران بازداشتم را گذراندم.

پس از آزادي از زندان
بعد از آنكه از زندان بيرون آمدم، در تشكيلات انجمن اسلامي معلمان وارد شدم؛ با اين تشكيلات كار مي‌كردم تا پيروزي انقلاب. انقلاب كه پيروز شد، من هم از همان ابتدا نزديك به مركز مبارزه، يعني مدرسه رفاه و كميته استقبال امام كه در آنجا حضور داشتم و كم و بيش عهده‌دار مسئوليت‌هايي بودم و به عنوان يك خدمتگذار كوچك، حركت كردم تا انقلاب پيروز شد و در آموزش و پرورش به عنوان مشاور وزير آموزش و پرورش شروع به فعاليت كردم.
وزير آموزش و پرورش كه استعفا كرد، ابتدا به عنوان كفيل و بعد به عنوان وزير آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقريبا يكسالي وزير آموزش و پرورش بودم که نسبتا دوره خوبي بود و خوشحال و راضي بودم. نزديكي‌هاي انتخابات بود كه يك شب برادرمان هاشمي تلفن كرد و از من خواست كه براي نمايندگي مجلس كانديدا شوم. ولي من اظهار تمايل كردم كه وزارت آموزش و پرورش را حفظ كنم. ايشان پيشنهاد كردندكه «به مجلس بياييد و اگر امكان وزير شدن نبود، لااقل بتوانيد به عنوان نماينده خدمت كنيد.» حرف ايشان را پسنديدم و كانديداي نمايندگي شدم و براي نمايندگي مجلس انتخاب شدم.

انتخاب به نخست‌وزيري
بعد از يكسري گفتگوهايي كه اكثر هم‌ميهنان عزيزم مطلع هستند، من به نخست‌وزيري رسيدم، نخست‌وزيري را به عنوان يك تكليف شرعي انقلابي پذيرفتم و از صميم قلب مي‌گفتم كه داراي يك كابينه 36 ميليوني هستم.
انتخاب به رياست جمهوري را با آرا 13 ميليوني امت حزب الله و شهيد داده، اداي تكليف الهي و رسيدن به فوز عظيم در راه اسلام و خدمت به جمهوري اسلامي مي‌دانستم.



خاطرات

دکترمحسن رضايي فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دردوران دفاع مقدس:
من با شهيد رجايي مراوده زيادي داشتم. ايشان در جلسه‌هاي امنيتي كه برگزار مي‌شد، شركت مي‌كردند. زماني كه قرار شد رئيس‌جمهور شوند، چند مسئله را با من در ميان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ايشان، از جمله آقاي نبوي كه در سپاه با ما همكاري مي‌كرد، از ما خواستند كه ايشان را رها كنيم كه با آنها همكاري كند، چون ايشان در سپاه بود.
شهيد رجايي در اوضاع سختي رئيس‌جمهور شد؛ 30 خرداد تيراندازي‌ها شروع شد. رهبر انقلاب كه آن زمان در تهران نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود، مجروح شد و 7 تير، حزب جمهوري اسلامي منفجر شد. من در آن روزها با ايشان (شهيد رجايي) حضوري و تلفني تماس داشتم.
يادم هست وقتي درحزب انفجار رخ داد، من و آقاي هاشمي و مرحوم حاج احمد خميني رفتيم دفتر آقاي رجايي، نماز را خوانديم (آقاي رباني املشي هم بود) رفتيم آنجا و نشستيم و بحث شد كه چطور به آقاي خامنه‌اي خبر بدهيم، چون ايشان به شهيد بهشتي علاقه بسياري داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.
آقاي رجايي فرد متوكل و با روحيه‌اي بود، البته چند روز قبل منافقين اتاق من را با آرپي‌جي زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. يكنفر نفوذي داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بياييد بزنيد. بعد از دو آرپي‌جي آمدم بيرون، ديدم از كوچه بغل دارند شليك مي‌كنند.
چند روز در دفتر آقاي رجايي، من به سختي نماز مي‌خواندم. آن لحظه‌ها بسيار عجيب بود، شهيد رجايي خيلي محكم بود. آقاي خامنه‌اي مجروح بود و اوضاع كشور به هم ريخته بود. اين 72 نفر شهيد شده بودند. آن شب، پشت سر شهيد باهنر نماز خوانديم، آنقدر آن شب شهيد رجايي آرام بود كه الان بعد از سالها هنوز هم يادم مانده است.
تصميم گرفتيم به آقاي خامنه‌اي بگوييم يك اتفاق كوچكي براي آقاي بهشتي افتاده كه بعداَ كم‌كم خبر شهادت را بگوييم. البته يادم نيست قرار شد چه كسي خبر را بازگو كند. از آن به بعد بحث‌هاي امنيتي كرديم، چون همه فكر مي‌كردند نظام سقوط كرده است. رئيس‌جمهور فرار كرده است. مجلس از اكثريت افتاده بود و قوه قضائيه هم رئيسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه چهار روز، نماينده‌هاي مجروح مجلس را از بيمارستان با تخت مي‌آورديم تا مجلس اكثريت پيدا كند و بعد از مدت كوتاهي، آنها را بر مي‌گردانيم به بيمارستان.


دکتر موسوي زرگر وزير بهداشت ودرمان در کابينه شهيدرجايي:
من رجايي را از دور مي‌شناختم. بعد از زندان ايشان را در مدرسه رفاه زيارت كردم. آن موقع مسئول كارهاي پزشكي كميته استقبال بودم. در آن كميته چند پزشك ديگر مثل دكترلواساني، دكتر ولايتي و دكتر فياض‌بخش بودند.
مرحله دوم آشنايي ما با ايشان در كابينه بود. دولت ايشان يك دولت ائتلافي بود مركب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملي، حزب ايران و جاما. اين حزب آخر يعني جاما كه در راسش دكتر سامي بود، وزرايش دسته جمعي از دولت استعفا كردند و وزارت‌هايي مثل آموزش و پرورش، راه و ترابري، كشاورزي، مخابرات و بهداري از وزير خالي شد. شوراي انقلاب بعد از اين استعفا،‌ افرادي را به عنوان جايگزين به عنوان وزير انتخاب كرد. به جاي دكتر شكوهي آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش شد، به جاي مهندس طاهري آقاي كلانتري وزير راه شد به جاي دكتر ايزدي، دكتر شيباني وزير كشاورزي شد. به جاي دكتر سامي من وزير بهداشت شدم و آقاي قندي و آقاي عباسپور هم به جاي وزيران مخابرات و نيرو انتخاب شدند. ما چند نفر باهم بوديم و اسم خودمان را گذاشته بوديم وزاري مستضعف. ما حتي در جلسات هيات دولت كنار هم مي‌نشستيم. اول انقلاب كار كردن شبيه حالا نبود من به خاطر همان يك سال و چند ماه وزارتم عينكي شدم. روزي 17 –18 ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پرونده‌هاي شخصي را كه مشكلات خصوصي مردم بود، بررسي مي‌كردم. فقط من اين طوري نبودم، بقيه هم بودند. تازه اين در شرايطي بود كه مملكت در بحران بود. فكر نمي‌كنم در آن مدت بيش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپري كرده باشم.
با وجود همه اينها در اتاقم به روي مردم باز بود. حتي بعضي وقتها گروه‌هايي كه مثلاَ با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق كار من پشت ميز جلسه باهم دعوايشان مي‌شد. من مي‌رفتم از اتاق بيرون و كارهايم را انجام مي‌دادم. مي‌گفتم هروقت دعوايتان تمام شد، مرا صدا كنيد. اين وزارت من و بقيه دوستان بود.
مردم راحت مي‌آمدند تا دفتر وزير و شخص وزير را مي‌ديدند. موقعي هم كه مي‌ديدند دستمان خالي است، تشكر مي‌كردند و مي‌رفتند. به برخي خيلي صريح مي‌گفتيم اين كاري كه شما مي‌خواهيد نمي‌توانيم انجام دهيم و آنهايي را هم كه مي‌توانستيم همانجا انجام مي‌داديم و نامه‌نگاري و بوروكراسي در كار نبود. اين از بهترين خاطرات من است.
اصولاَ بايد بگويم كه ما جمعه صبح هم به هيات دولت مي‌رفتيم و تا ساعت 30/10 صبح كار مي‌كرديم و بعد دسته جمعي به نماز جمعه مي‌رفتيم. هركدام هم براي خودمان يك جانماز داشتيم. يك روز شهيد رجايي گفت: من مي‌‌خواهم ثواب اين كار را ببرم و شما را به جانماز مهمان كنم. يك فرش بزرگ دارم و آن را مي‌آورم همه ما در آن، جا مي‌شويم. ما خوشحال شديم و گفتيم كه در اين صورت ما فقط مهرمان را بر مي‌داريم و مي‌آييم. دكتر شيباني هم معمولاَ از يك سنگ به جاي مهر استفاده مي‌كرد. آن روز ما خوشحال بوديم چرا كه مي‌گفتيم امروز مهمان شهيد رجايي هستيم و ايشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان كرده است!
ما معمولاَ در خيابان قدس و ضلع شرقي دانشگاه مي‌نشستيم و جاي مشخصي را انتخاب كرده بوديم چراكه وقتي نماز جمعه مي‌آمديم جاهاي ديگر پر شده بود. آقاي رجايي فرش را كه آورد ديديم يك گليم كهنه و سوراخ بود كه تمام پشم آن ريخته شده بود. اين مسئله اسباب خنده دوستان شده بود كه ما را به عجب فرشي مهمان كرده‌ايد؟ شهيد رجايي در پاسخ گفت كه همين فرش را داشتيم. بالاخره فرش را پهن كرديم و همه در دو رديف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستيم. شهيد رجايي جلو نشسته بود. من دكتر شيباني، مهندس كلانتري با پيرمردي كه بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو بود. كنجكاو شدم كه ببينيم چه مي‌‌گويد؟ آن پيرمرد به شهيد كلانتري مي گفت كه آقا ببين ما چه حكومتي داريم. آدم واقعاَ لذت مي‌برد. آقاي كلانتري گفت: مگر چه شده است؟ پيرمرد با اشاره‌اي به دكتر قندي گفت: آن آقا را مي‌بيني من خوب مي‌شناسمش، عالي‌ترين تحصيلات را در مخابرات دارد، وزير اين مملكت است اما آمده و روي اين گليم پاره نشسته است!
شهيد كلانتري هم آدم شوخي بود، در جواب به آن پيرمرد گفته بود كه تعجب‌آميزتر مطلبي است كه من به تو خواهم گفت. پيرمرد پرسيده بود آن مطلب چيست؟ شهيد كلانتري گفت: من كلانتري وزير راه و ترابري، اين شخص هم كه مي‌بيني كنار بنده نشسته دكتر زرگر وزير بهداشت و درمان است. آن يكي كه آن طرف نشسته دكتر شيباني وزير كشاورزي و آن يكي كه جلو نشسته آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش و آن شخص كه آنجا نشسته عباسپور وزير نيرو است. پيرمرد با شنيدن اين حرفها داشت پرواز مي‌كرد.

دکتراحمدتوکلي نماينده مردم تهران ورئيس مرکز مطالعات استراتژيک مجلس شوراي اسلامي (دورهفتم):
چيزي كه من از بازتاب رفتار شهيد رجايي در مردم ديدم، مربوط مي‌شود به سفري كه ايشان به مازندان داشتند و در ساري با مردم ملاقات كرده بود. در فريدون‌كنار، ما آشنايي داشتيم به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ اين مرد يك بقال بود كه سواد بسيار ناچيزي داشت. بسيار كم حرف مي‌زد، لهجه غليظ مازندراني داشت و جمله‌بندي‌اش هم خيلي قوي نبود و علاوه بر اينها، فوق‌العاده آدم بي‌آلايش و خوش قلبي بود. روحيه‌اي هم در كاسبي داشت كه در هيچ شرايطي حاضر نمي‌شد دكانش را ترك كند؛ صبح اول وقت كه مي‌رفت دكان، تا شب خانه نمي‌آمد. با اين كه مغازه‌اش سركوچه بود ناهارش را هم برايش از خانه مي‌آوردند. وقتي كه شهيد رجايي به ساري آمد، ايشان آن روز كركره را كشيد پايين و رفت ساري. بعداً وقتي كه ديدمش، در سفري كه همراه خانواده‌ به منزل ايشان رفته بوديم، پرسيدم: چطور شد كه مغازه را تعطيل كردي و رفتي ساري؟ گفت: آدم خوبي است و مي‌خواستم او را ببينم. گفتم: چرا مي‌گويي آدم خوبي است؟ گفت: شبيه فقرا راه مي‌رود.

آقاي سرحدي زاده وزيراسبق کارواموراجتماعي:
بعد از انقلاب، دو سفر با شهيد رجايي در محاصره آبادان همراه با شهيد جهان‌آرا شب را زير غرش توپ و خمپاره سر كرديم. در همان موقع ايشان با فرماندهان مشغول بررسي چگونگي شكستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتياق دور ايشان حلقه زده بودند و از كاستي‌هاي آن موقع (دولت) گله مي‌كردند و جالب بود كه ايشان به وجود بني‌صدر بي‌اعتناء بودند و به هيچ‌وجه در بدگويي به بني‌صدر با رزمندگان همراهي نمي‌‌كردند و من فكر مي‌كنم ايشان به خاطر تاييد امام بود كه آن زمان نسبت به بني‌صدر چنين رفتاري داشتند و در هر حال ايشان آن زمان رئيس‌جمهور بودند. تا صبح ايشان روي خاك با بسيجيان در آن شرايط سخت به گفتگو مي‌پرداختند كه هيچ كس باور نمي‌كرد ايشان نخست‌وزير مملكت باشد.

دکتر عباس شيباني وزيرکشاورزي در دولت شهيد رجايي:
من با شهيد رجايي و شهيد باهنر از زماني كه خواستند يك مدرسه را با ضوابط اسلامي تاسيس كنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال كارهاي فرهنگي پايه‌اي بودند، مخصوصاَ دكتر باهنر كه كتابهاي ديني هم مي‌نوشت و سعي مي‌كرد كتابهاي ساده با محتواي ديني بنويسد.
نوع برخوردهاي شهيد رجايي با مردم پس از انقلاب و پس از اينكه مسئوليت گرفتند، به هيچ وجه تغييري نكرد. حتي پس از اينكه ايشان رئيس‌جمهور شد وضع زندگي‌اش همچون سابق بود. آن زمان كه ايشان كانديداي رياست جمهوري شده بود من هم كانديدا شده بودم. آن زمان من و بقيه كانديداها را هم دعوت كرده بود به دفتر نخست‌وزيري تا از ما محافظت كنند كه به خاطر ترور يا مسئله‌اي ديگر انتخابات رياست جمهوري عقب نيفتد. در همان زمان هم ايشان بسيار ساده بود و برخوردهايش صميمانه بود و سعي مي‌كرد الگوي خوبي براي جوانها باشد.

آقاي صاحب الزماني از دوستان شهيد رجايي:
يك روز شهيد رجايي با كمال (فرزند ارشد شهيد رجايي) كه بچه بود، آمده بودند منزل ما. داخل پاسيوي منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها كوچولو بودند، كمال يكي را كند. پرتقال كوچك تلخ است طبيعتاَ نتوانست آن را بخورد. شهيد رجايي گفت: همه اين را بايد بخوري، هرچه بچه عز و جز كرد و من گفتم آقاي رجايي بگذاريد نخورد، گفت نه بايد تلخي كار اشتباهش را بداند.
مرحوم آقاي سبحاني كه آن روزها (قبل از انقلاب) رئيس مدرسه كمال بود، جهت انتقال آقاي رجايي از قزوين به تهران و مدرسه كمال تلفن كرد به مدير كل فرهنگ وقت تهران كه آقاي رجايي بيچاره مي‌آيد آنجا كارش را درست كنيد تا منتقل بشود به مدرسه كمال كه ما به وجودشان خيلي نياز داريم.
هفته ديگر به آقاي رجايي گفت: رفتي نزد آقاي فلاني؟ (رئيس كل فرهنگ) گفت: نه. گفت: چرا، او قول داد كه من كارش را درست مي‌كنم. گفت شما من را معرفي نكرديد، گفتيد آقاي رجايي بيچاره است ولي من كه بيچاره نيستم، من احساس كردم كه تدريس در قزوين كه بيچارگي نيست و من چون بيچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان اين كه به وجود ايشان دركمال احتياج هست معرفي مي‌كرديد مي‌رفتم ولي من کسي به عنوان معلم رياضي و رجايي بيچاره را نمي‌شناسم.
يادم هست روزي به ايشان گفتم آقاي رجايي چه شد كه نخست‌وزير شدي؟ گفت: فلاني، يك روز با آقاي خامنه‌اي (رهبر معظم انقلاب) رفتيم توي مجلس قديم آن آثاري كه اغلب جنبه عتيقه داشتند صورت‌برداري مي‌كرديم و بعد خسته‌ شديم و نشستيم روي صندلي و آقاي خامنه‌اي در حالي كه دسته كليدي را در دست تكان مي‌داد، گفت: آقاي رجايي يك وقت از شما بخواهيم كه نخست‌وزير شويد ، مي‌شويد؟ (شهيد رجايي) گفت: بله، اگر احساس بكنم كه وظيفه هست چه اشكالي دارد، ظهر آمديم پيش آقاي بهشتي و آقاي خامنه‌اي به ايشان گفت: شما ديگر نگران نخست‌وزير نباشيد آقاي رجايي حاضر است كه نخست‌وزير شود آقاي بهشتي هم گفت چه اشكالي دارد انقلاب يعني همين. آقاي رجايي از كنار تخته بيايد بشود نخست‌وزير مملكت. اعتقاد كه دارد، خود باور هم كه هست. با خدا هم كه رابطه‌اش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غير از اين باشد انقلاب نيست. اگر آقاي رجايي نخست‌وزير انقلاب باشد. آنوقت مي‌داند كه درد دردمندان چيست؟ چون خودش احساس كرده است. پابرهنه بوده و مي‌تواند براي پابرهنه‌ها كار كند و مشكل‌گشا باشد.

دکتر محمد رضاقندي رئيس اسبق دانشگاه علوم پزشکي تهران:
ما 12 نفر بوديم كه جلسات منظمي با ايشان داشتيم.
اسامي اين افراد در كتاب «سيره شهيد رجايي» ذكر شده است. البته مي‌‌توان به چنداسم از جمله آقايان سيدمحمدصدر، معاون فعلي وزارت امورخارجه، دكتر سيامك‌نژاد، مديرعامل پخش هجرت، مهندس عزيزي، رئيس دفتر شهيد رجايي، فخرالدين دانش، معاون وزير علوم، محمد دوايي، معاون سازمان ميراث فرهنگي، محمد رفيعي، مديركل مخابرات و محسن چيني‌فروشان مديرعامل كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان اشاره كنم.
شهيد رجايي قبل از اين كه در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوي معلم ما بودند به همين لحاظ چه در زمان رياست جمهوري و چه در زمان نخست‌وزيري، به ما مي‌‌گفتند كه هراز چندگاهي پيش من بياييد و مسائلي را كه در جامعه اتفاق مي‌افتد و ممكن است مسئولان دفتر بنا به دلايلي به من نگويند، اطلاع بدهيد. جالب آن كه ايشان براي اين منظور عبارت «نق زدن» را به كار مي‌بردند و به اصطلاح مي‌گفت كه به من نق بزنيد!
اسم اين گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. اين مسئله نشان مي‌دهد كه آن شهيد بزرگوار علاقه داشت كه مطالب و گزارشها جداي از كانال‌هاي رسمي به ايشان رسانده شود. اين مسئله از طرف ديگر نشان‌دهنده توجه ايشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بوديم و حداكثر 26 سال داشتيم و به هرحال از رفتارهاي ايشان خيلي مطالب مي‌‌آموختيم.
وقتي ايشان نخست‌وزير بود ما به منزل ايشان مي‌رفتيم. زمستان بود مشاهده مي‌كرديم بخاري منزل روشن نيست!! علت را كه جويا مي‌شديم ،اظهار مي‌كرد كه چون مردم در اين ايام مشكل نفت دارند و نفت به راحتي پيدا نمي‌شود ما بايد به فكر آنها باشيم و سرما را لمس كنيم و در آخر جلسه كه دم در خداحافظي مي‌كرد مي‌گفت: براي دفعه بعد يك كيلو خرما بخريد بياوريد تا گرم شويم! اواخر دوره رياست جمهوري ايشان كه ترورها زياد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زياد مسئولان را ممنوع كرده بودند؛ بنابراين ايشان كمتر از محوطه رياست جمهوري خارج مي‌شدند. يكبار كه خانم و فرزند ايشان آقا كمال براي ديدار ايشان آمده بودند، وقتي مي‌خواستند برگردند راننده خيلي اصرار مي‌كند كه آنها را با ماشين رياست‌جمهوري برساند. شهيد رجايي اجازه نمي‌دهد و مي‌گويد كه خودشان مي‌روند و در جواب راننده كه اصرار مي‌كرد، ‌گفت: اين اتومبيل‌ها مخصوص رئيس‌جمهور است نه زن رئيس‌جمهور!
ايشان به مفهوم واقعي كلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار مي‌كرد كه مقلد امام (ره) هست و يك متدين واقعي بود.آخرين جلسه با ايشان يك روز پنج‌شنبه بود؛ همين 12 نفر رفته بوديم و با ايشان مشورت مي‌كرديم. ايشان نظرات تك‌تك ما را مي‌پرسيد. حتي نماز مغرب و عشاء كه شد ايشان جلو ايستادند و ما به ايشان اقتدا كرديم. به ياد دارم كه در سجده آخر نماز اين جمله معروف امام حسين(ع) را ذكر كرد؛ الهي رضاًبرضائك و تسليماً لامرك لامعبود سواك يا غياث المستغيثين.
بعداز نماز به ما گفت كجا مي‌رويد؟ گفتيم: دعاي كميل. ايشان ابراز تمايل كردند كه با ما بيايد ولي ما متذكر شديم كه حضرت امام(ره) قدغن كرده كه شما بيرون بياييد و به مصلحت نيست. اما ايشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روي پوشيده بيايم، چرا كه دعاي كميل را خيلي دوست دارم.
ايشان در واقع از آبرو و همه چيز خود براي اسلام و انقلاب اسلامي مايه گذاشت و تا توان داشت براي نظام و مردم كار مي‌كرد. يادم مي‌آيد يك روز يكي از دوستان به ايشان گفت: خسته نباشي. آن شهيد درجواب گفت: كسي كه براي خدا كار كند خسته نمي‌شود.

آقاي کمالي رئيس اسبق سازمان غله کشور:
يك روز از ماه مبارك رمضان،‌ من و يكي دو نفر از همكاران در اداره، مهمان آقاي رجايي بوديم. افطاري بسيار مختصري با هزينه شخصي خود ترتيب داد. البته افطاري به دليل قناعت ايشان، خودماني‌تر برگزار شد.

حسين مظفر وزير اسبق آموزش وپرورش:
اولين آشنايي اين جانب با شهيد رجايي پس از آزادي از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اينگونه كه يك هفته پس از آزادي از زندان كوتاه مدت (به دليل اعتصاب و اعتراض هاي معلمين) يك رابط از سوي شهيد رجايي به مدرسه ما كه در جنوب شهر در خيابان خاوران، خيابان خواجوي كرماني واقع بود، آمد و گفت؛ من از طرف آقاي رجايي آمدم تا ضمن احوالپرسي از شما دعوت كنم به جمع عده‌اي از معلمان مبارز مانند آقايان بهشتي، مطهري، باهنر، دانش و ... بياييد و در جلسه آنها كه در مدرسه رفاه تشكيل مي‌شود، شركت كنيد و از آن لحظه به بعد آشنايي و ارتباط اينجانب با ايشان آغاز شد و اين آشنايي تا شهادت ايشان استمرار يافت.
در اوايل پيروزي انقلاب اينجانب بيشتر در كميته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب براي تثبيت نظام انقلابي و پالايش كشور از عناصر ضد انقلابي و طاغوتي مشغول بودم كه از دفتر آقاي رجايي تماس گرفته شد تا به دليل اغتشاش منافقين در مدارس و به تعطيلي كشاندن مدارس، هرچه سريعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدين جهت پس از مدت كوتاه سه ماه و پس از مديريت يكي از مدارس جنوب شهر، براي مسئوليت آموزش و پرورش ورامين منصوب شدم. اغتشاش و به تعطيلي كشاندن مدارس توسط منافقين به ويژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالي پارك خزانه كه محل ميتينگ و اجتماعات منافقين بود، باعث شد كه به اينجانب پيشنهاد رياست ناحيه 6 تهران (منطقه 16 فعلي) داده شود.
آموزش و پرورش ناحيه 6 محل كار خود شهيد رجايي در قبل از انقلاب بود. ايشان در يكي از دبيرستان‌هاي اين ناحيه تدريس مي‌كردند. لذا با فضاي عمومي اين ناحيه آشنا بودند. بدين جهت براي اينجانب فرصت بسيار مناسبي بود تا بيشتر با شهيد رجايي ارتباط داشته باشم و در تصميم‌گير‌هاي آموزش و پرورش در اين ناحيه از نزديك با ايشان مشورت كنم. يادم نمي‌رود در مورد برخي كارهاي مهم و حساس مي‌‌خواستيم تصميم‌ مهمي بگيريم و نياز به مشورت داشتيم، ولي آن روز جمعه بود. فكر نمي‌كردم امكان تماس با ايشان را پيدا كنم، ولي با يك تلفن مستقيم به دفتر آقاي رجايي متوجه شدم ايشان جمعه را نيز در وزارتخانه به فعاليت وکار مي‌گذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلي به دفتر او مراجعه كردم. احساس نمي‌كردم اجازه ورود يابم اما با تعجب و توام با خوشحالي و با اشاره رئيس دفتر به داخل اتاق آقاي رجايي راهنمايي شدم، ولي به محض ورود با صحنه‌اي روبرو شدم كه بر من تاثيري جز شرمندگي نداشت. ديدم شهيد رجايي عزيز از خستگي مفرط سرش را روي ميز كارش روي دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفته‌اند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اوليه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده كرده بود، لذا وقتي مي‌خواستم بلافاصله با شرمندگي به عقب برگردم، با همان دستي كه زير سرش داشت، دست مرا گرفت. اصرار و التماس كردم كه اجازه بدهد مرخص شوم، ولي نگذاشت. در صورت و چشمانش اوج مظلوميت و معصوميت را مشاهده كردم، حرفم نمي‌آمد. چرا كه به مصداق :
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي.
همه حرفها و مشكلات يادم رفت. آرام و خجالت‌زده روي صندلي كنارميز نشستم ولي او با خنده‌ها و شوخي‌هاي مكرر مرا به حرف آورد و زماني متوجه شدم چه بايد بكنم كه تقريباَ دو ساعت از مذاكرات شيرين ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ايشان نامه‌هاي همراهم را مزين كرده بود. آقاي شهيد رجايي عزيز انساني كم نظير، خداجو، مردم باور و عاشق شيداي آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسماني كوچك و نحيف اين بزرگ مرد قرار و آرامش نداشت. او افتخارش اين بود كه مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهاي الهي است؛ هرگز پست و ميز و مسئوليتهاي اداري نتوانست ذره‌اي وابستگي و خدشه‌اي در شخصيت و منش اين اسوه اخلاقي و فضيلت وارد سازد. آري، جامعه امروزي ما بيش از هر چيز تشنه ايمان، صداقت، تواضع و مظلوميت الگوهاي درخشاني چون رجايي است كه جز به خدا و عشق به خدمت و پايداري در راه ارزشها و آرمانهاي الهي به چيز ديگري نينديشند و حاضر باشند آبروي خود را با خدا معامله كنند.

جميله رجائي, فرزند شهيد:
اولين فرزند خانواده ام. پدرم با تمام مشغله ها و گرفتاري هايي كه داشت، با ما رابطه اي نزديك و دوستانه داشت، هرموقع دردلي داشتيم، با سعة صدر تمام به حرفهاي من گوش مي داد و رسيدگي مي كرد. اگر كاري كه كوچكترين مخالفتي با مكتب داشت، انجام مي¬دادم، با عمل خود خلاف بودن آن را به من ثابت مي كرد. آخرين شب جمعه پيش پدرم بودم. براي ما بسيار قابل اهميت و عبرت انگيز بود. پدرم به موقع، دعاي كميل را خواند و بعد از مادرم شنيدم كه طبق معمول براي نماز شب برخاسته بود. حتي در مستحباتي كه از دستش برمي آمد كوتاهي نمي كرد، مثلاً يكي از نمونه هايش انجام دادن غسل جمعه بود كه هرگز فراموش نمي-كرد. خلاصه در مسايل عبادي به جايي رسيده بود كه انجام مستحبات هم برايش ملكه بود.

براي كسي كه بخواهد عبرت بگيرد، زندگي پدرم همه اش خاطره است؛ اما يك مطلب جالب اينكه يك روز كه پدرم اول وقت نماز مي خواند، گفتم پدر چه اشكالي دارد كمي ديرتر بخوانيد؟ در جواب به من گفت: يكدفعه در سال 42 نمازم را ديروقت خواندم؛ از آن موقع نذر كردم نمازم را اول وقت بخوانم و اگر اين كار نكردم، يك روز روزه بگيرم.
يك روز در زندان نماز جماعت مي خواندند كه مأمورين زندان فرشي را از زيرپاي آن ها مي كشند و با اين همه باز نمازشان را ادامه مي دهند و ما هر وقت مي پرسيديم كه كي از زندان آزاد مي شويد، مي گفت: اميد نداشته باشيد؛ شايد هيچ وقت.
منافقين كه عامل اصلي اين فجايع هستند سال ها در ميان ما زندگي كرده و نفاق اخلاقي و انواع نفاق در لابه لاي زندگيشان نفوذ كرده است. احتياج به زمان است تا کاملاً رسوا و شناخته شوند. كوچكترين وظيفه ما به قول امام، مراقبت هاي اجتماعي است كه اگر مشكوك شديم حتماً پي گيري كنيم و ديگر اينكه هر شهيدي كه مي دهيم، نااميد نشويم و دنباله رو راه آن ها باشيم.

به قول رهبرمان سنگر هركس محل توليد و يا كار اوست. مهم ترين مسأله براي آينده كشور ما تقوا و تخصص است كه فكرهاي ما، كه مردان و زنان فردا هستيم، بارور شود و كشورمان را به خودكفايي برسانيم.
در عين اينكه وحدت خود را بايد حفظ كنيم و در پايان اميدوارم كه همه دانش آموزان دنباله رو راه اين شهيدان باشند و درس استواري از معلمان شهيد انقلاب كه چه در زندان و چه در دوران آزادي بيشترين شكنجه ها را كشيدند و مقاومت كردند، بياموزند.

خوشنويسان، مديركل اسبق آوزش و پرورش تهران:
با دو بزرگوار شهيد رجايي و باهنر از سال 1347 افتخار آشنايي و همكاري داشتيم. در مدرسه كمال نارمك و در مدرسه قدس با ايشان همكار بودم.
آقاي رجايي از سال 47 در مدرسه كمال معلم هندسه بودند. قبل از اينكه ايشان زندان بيفتند. جلسات دوره‌اي تفسير قرآن در منزل آقاي رجايي و آقاي باهنر برگزار مي‌شد.
شهيد رجايي در بازگشت از سفر فرانسه، به عراق رفت و خدمت امام رسيد، وقتي برگشت دستگيرش كردند و زندان رفت، مدرسه كمال هم بعد از آن بسته شد كه در حقيقت مركزي غيررسمي براي عده‌اي از انقلابيون بود.

در دوران زندان، بنده با منزل ايشان رفت و آمد داشتم. الحق كه همسر شهيد رجايي در حيات سياسي ايشان بسيار تاثير داشت. بسيار صبورانه مشكلات را مي‌پذيرفت.
يادم هست درهمان ايام سقف اتاق ايشان ريخته بود. خواهش كردم كه بنا بياورم خانم ايشان قاطعانه گفت«نه» اين زن و مرد يعني شهيد رجايي و همسرش، حتي وقتي كه رجايي رئيس‌جمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمي زندگي كردند. بسيار جالب است كه سه سال بعداز شهادتش، سال 63 در مكه، رئيس سازمان بازنشستگان كل كشور آقاي كربلايي مرا ديد و به من گفت، شهيد رجايي با حقوق معلمي باز نشسته شده، شما از خانم ايشان اجازه بگيريد تا ما پايه حقوق ايشان را اصلاح كنيم. پس از برگشت، همسر شهيد رجايي بازهم در جواب ما گفت: خير.
شهيد رجايي خودش را وقف انقلاب كرده بود. بعضي وقتها خدمتش مي‌رسيدم،‌ مي‌ديدم روي موكت دراز كشيده و چشمش را بسته است. مي‌گفت خوشنويسان مطلبت را بگو، بيدارم.
در ملاقاتي كه همراه آقاي رجايي در قم خدمت امام رسيديم، امام بعد از اين كه گزارش ايشان را درباره آموزش و پرورش شنيد، فرمود انشاالله اگر اين گونه كار كنيد(اشاره به نوع كار كردن شهيد رجايي كه از لابه‌لاي گزارش فهميده بود) 20 سال طول مي‌كشد تا به نقطه صفر برسم. اصولا رجايي ارادت عجيبي به امام داشت. آن روز تنفيذ حكم ايشان را همه از تلويزيون ديديم واقعا ارادت مريدانه رجايي به امام تكان‌دهنده است.

براي رجايي ساده‌زيستي فقط يك روش شخصي نبود بلكه در حكومت هم آن را اعمال مي‌كرد.
اولين نصيحت ايشان به من پس از اين كه مدير كل آموزش و پرورش تهران شدم اين بود كه برو سعي كن اين اتاق را كوچكتر و كمتر كني نه اين كه زيادش كني.
دكتر مجتبي رحماندوست، مشاور رئيس جمهوري
رجايي آدم خيلي بي‌ادعايي بود و اهل قيافه گرفتن نبود. زماني كه رجايي نخست‌وزير بود، بازديدي از دانشكده افسري نيروي زميني ارتش داشتيم. شيوه حركت رئيس جمهور(بني‌صدر) طوري بود كه همه بايد كنار مي‌رفتند و اداي احترام مي‌كردند. اما نخست‌ورزير همراه مردم و پشت سر رئيس جمهور حركت مي‌كرد.
مردم از اين كه جلوي رئيس جمهور بيايند، نگراني و هراس داشتند اما به محض اين كه به رجايي مي‌رسيدند، لبخندي به وي مي‌زدند و مي‌گفتند، آقاي رجايي يك عكس با هم بگيريم، مي‌گفت: بگيريم، آدمها سختشان بود كه به رئيس‌جمهور يك كلمه بگويند، ولي راحت بودند كه به نخست‌وزير بگويند يك عكس با هم بگيريم.

خاطراتي ديگر از خانواده ,دوستان وهمکاران شهيد رجايي:
آقاي رجايي فردي دقيق و در كارش جدي بود . در چند سال كه با هم معلمي مي كرديم شاهد بودم محال است كسي به او مراجعه كند و از او بخواهد در نمره اي كه به او داده تجديد نظر بكند . ايشان فردي دقيق بود و به ارزيابي خود و نمره اي كه مي داد بسيار اطمينان داشت . در اين چند سال يك بار نديدم نمره اي را كه به دانش آموزي داده عوض كند .
در دوران معلمي كه با آقاي رجايي آشنا بودم ، احساس مي كردم از يك عزت نفس و علو طبع خاصي برخوردار هستند . يك مورد فرزند برادرش به من مراجعه كرد و گفت در يكي از درس ها يك نمره كم آورده است و اگر به او ارفاق نشود مردود مي شود . وقتي او گفتم خوب چرا به عمويتان نمي گوييد كه از معلمتان بخواهد اين ارفاق را به شما بكند كه مردود نشويد ؟ پاسخ داد: عموي من اصلأ اهل اين حرف ها نيست
كه بخواهد براي فرزند برادرش براي يك نمره ارفاق وساطت كند .

سال اول دبيرستان كه در دبيرستان كمال درس مي خواندم و به دلايلي چند سالي در خانه عمويم زندگي مي كردم ، از درس شيمي نيم نمره كم آورد . نمره 6/5 و نمره 7 نمره قبولي بود . معلم شيمي آقاي قلي زاده با اينكه نسبت من و آقاي رجايي را كه در
همان دبيرستان رياضي درس مي داد مي دانست ولي به من نيم نمره ارفاق نكرد به عمويم گفتم: عموجان ، اگر به من نيم نمره بدهد قبول مي شوم ايشان گفت باشد با معلمت صحبت مي كنم . بعد شنيدم ايشان رفته و با آقاي قلي زاده صحبت كرده كه اگر عبدالصمد درس شيمي را فهميده نمره بهش بده ولي اگر نفهميده ارفاق نكن آقاي قلي زاده هم پاسخ داده بود نه ، پسر برادرتان چون درس شيمي را دوست ندارد ، درس را نفهميده كه نمره كم گرفته است . عمو هم به او گفته بود خوب پس رفوزه اش كن اين باعث شد من كلاس هفتم را رفوزه شدم . با اينكه در خانه ايشان زندگي مي كردم و خرجي زندگي مرا مي داد قبول كرد كه رفوزه بشوم و سال بعد دوباره خرجي مرا بدهد
ولي نيم نمره بيخودي براي من درخواست نكند .

يكبار كه با مادرم به منزل دايي ام مي رفتيم ، به او گفتم ‌من از درس زبان نمره نياورده ام ، تو به ايشان بگو با رفاقتي كه با معلم انگليسي دارد از او بخواهد نمره مرا درست كند. گفت: باشد پس از اينكه ايشان و مادر بزرگم را كه با دايي ام زندگي مي كرد ، ديديم و خواستيم منزلشان را ترك كنيم ، چون ديدم مادرم به او چيزي نگفت به آرامي چادرش را كشيدم و گفتم پس چرا به او نمي گويي ؟ او هم گفت: خيلي خوب تو برو تا به او بگويم . من هم قدري فاصله گرفتم. موقع خداحافظي مادرم قضيه را با دايي ام مطرح كرد . وقتي سر كوچه رسيد, پرسيدم ‌:چه گفت؟ ‌مادرم جواب داد : گفتم ، مي گويد
، باشد به آقاي مظاهري مي گويم چرا حق اين خواهرزاده مرا كه درسش را خوب خوانده و امتحانش را هم خوب داده است ,نمي دهي . من به مادرم گفتم :اينكه سفارش
نيست من اگردرسم را خوانده بودم كه نمره كم نمي گرفتم . ايشان نه اهل سفارش بود و نه خودش بدون جهت به كسي نمره مي داد . حتي 0/25 نمره هم به كسي ارفاق نمي كرد و معتقد بود چون درسش را خوب مي دهد از شاگردانش توقع ندارد نمره كم بياورند
.
يكي از روش هاي آقاي رجايي اين بود كه نمره ارفاقي بي جايي به كسي نمي داد ، چون معتقد بود با اين كار شخصيت دانش آموز تحقير مي شود . ايشان در مواقعي كه كسي مثلأ 4 نمره از درس رياضي كم مي آورد به او مي گفت من در اين ثلث ،‌ 4 نمره به
تو قرض مي دهم به شرط اينكه در ثلث بعد با جبراني كه مي كني اين 4 نمره را به من بدهي . اما براي همه اين روش را نداشت . فقط براي كساني كه احساس مي كرد درس خوان هستند و به دلائلي نتوانسته اند نمره بياورند , اينگونه رفتار مي كرد .

آقاي رجايي خيلي نسبت به انتخاب همسر از خود حساسيت نشان مي داد . ايشان در زندگي بعضي از خويشاوندان و دوستان نزديك نوعي ازدواج ديده بودند كه يا در آن زن سالاري بود و يا يك نوع زن بچگي ديده مي شد يعني خانم خانواده روحيه بچه گانه داشت . ايشان از اينكه ازدواجشان منجر به اين يا آن شود خيلي مي ترسيدند چون عوارض آن را به چشم مشاهده كرده بودند خود ايشان بعدها مي گفت از خدا مي خواستم ازدواجي داشته باشم كه مناسب من باشد .

وقتي آقاي جلال الدين فارسي كه در دبيرستان كمال معلم ما بود براي ادامه فعاليت سياسي شان به خارج رفتند چون اين خبر به گوش بچه ها رسيد يك روز از آقاي رجايي پرسيدم آقاي فارسي كجا رفته اند ؟ به ما جوابي ندادند ولي براي ما مثالي زدند
تا اگر زمينه اي داشتيم متوجه بشويم . ايشان گفتند نيمه شبي يك نفر داشت در جايي دزدي مي كرد يكي به او رسيد و گفت داري چه كار مي كني ؟ گفت دارم كمانچه مي زنم و (داشت به قفل اره مي كشيد كه آن را ببرد) . آن مرد پرسيد پس كو صدايش ؟ دزد
گفت صداي آن بعدأ در مي آيد ! بعد گفت ، صداي سفر آقاي فارسي هم بعدأ مي آيد !

در ايامي كه آقاي رجايي هفته اي سه روز براي تدريس موظفي كه داشتند به قزوين مي آمدند ,در نهايت دلسوزي كه براي رشد تحصيلي دانش آموزان خود در دبيرستان محمد قزويني داشتند براي ما كلاسهاي فوق العاده مي گذاشتند , مخصوصأ براي كلاس ششم رياضي اين كلاسها را با جديت بيشتري تشكيل مي داد و مي گفت من فردا ساعت 6 صبح مدرسه هستم هر كس مي خواهد بيايد ما با اينكه اهل قزوين بوديم اكثرأ دير به كلاس مي رسيديم ولي ايشان راس ساعت در كلاس و مدرسه حاضر و آماده درس بود. لذا ما هر وقت به كلاس وارد مي شديم از تاخير خود شرمنده مي شديم .

آقاي رجايي خيلي براي دانش آموزان خود دلسوزي مي كردند بر همين اساس از ساعات استراحت خود براي ارتقاء سطح آموزشي و علمي آنها مايه مي گذاشتند . يكي از كارهاي ايشان در اين راستا تشكيل كلاسهاي فوق العاده در ساعات اوليه صبح يعني ساعت 6 تا 6/5 بود كه طبيعي بود ,به دليل اينكه اين كلاس ها خيلي زود تشكيل مي شد شايد به مذاق بعضي ها كه سحر خيز نبودند خوش نمي آمد ولي ايشان مصلحت آنها
را در نظر مي گرفت و كلاس را تشكيل مي داد . گاهي هم كه زنگ آخر كلاس را ساعت 4 مي زدند از بچه ها مي خواست در مدرسه بمانند تا با آنها بيشتر رياضي كار كند . واقعأ ايشان يك معلم استثنايي بود كه براي رشد دانش آموزان خود زمان نمي شناخت
و هر كاري از دستش بر مي آمد انجام مي داد . مثلأ با توجه با ضرورتي كه احساس مي كرد هفته اي دو روز كلاس انگليسي مي گذاشت و با اينكه تدريس اين درس
مربوط به او نبود با دلسوزي خاصي با بچه ها انگليسي كار مي كرد و كه البته وقتي دبير انگليسي از اين كار ايشان انتقاد كرده بود در آخرين جلسه كه مي خواست كلاس را تعطيل كند ,گفت: متاسفانه اين مسئله پيش آمده است و من به خاطر احترام به اين دوست و همكار عزيزم ديگر نمي توانم در خدمت شما باشم ولي اين اجازه را هم به شما مي دهم كه اگر احيانأ در درس انگليسي تان مشكلي پيدا شد به دسترسي داشتيد از من سؤال بكنيد تا در جهت رفع آن مشكل به شما كمك كنم .

آقاي رجايي واقعأ معلم دلسوز و پركاري بود در مدتي كه من معاونت دبيرستان ميرداماد را به عهده داشتم و از نزديك با كار ايشان مرتبط بودم مي ديدم كه به جاي 22 ساعت 40 ساعت كار مي كنند . گاهي از من مي خواست صبح ها نيم ساعت براي كلاس او زودتر درب مدرسه را باز كنيم . چون مدارس آن زمان 2 شيفته بود و كلاس هاي صبح ساعت 12 كه زنگ مي خورد ,مي گفت: به بچه ها گفته ام چيزي براي نهار با خودشان بياورند و به خانه نروند و در مدرسه بمانند ،
زنگ عصر هم كه ساعت 4 مي خورد گاهي برخي كلاسها را تا ساعت 6 بعد از ظهر نگاه مي داشت و با آنها كار فوق العاده مي كرد . بر اثر جديت و تلاش آقاي رجايي معدل قبولي دبيرستان ما در درس رياضي كه سابق 30 % بود به 90 % رسيد . طي چند سال تدريس ايشان در اين مدرسه ما در چند سال متوالي در امتحانات علمي و عمومي مدارس تهران از مدارس ملي معروفي مانند هدف و البرز هم جلو افتاديم .

يكي از روشهاي تدريس آقاي رجايي در كلاسهاي فوق العاده اي كه براي تقويت درس رياضي دانش آموزان خود مي گذاشت اين بود كه در اين ساعات بچه هاي كلاس را به چند دسته تقسيم مي كرد تا به همديگر در حل تمرين ها و مشكلات كمك كنند و از دانستني هاي يكديگر استفاده نمايند .

در دوران معلمي آقاي رجايي در دبيرستان پهلوي سابق واقع در ميدان قيام فعلي ايشان ساعاتي از وقت مشخص و غير موظفش را در هفته به منظور تقويت درسي رياضي افرادي كه در اين درس عقب ماندگي داشتند, به كلاس هاي فوق العاده اختصاص مي داد و به آنها مثل فرزندان خودش دلسوزي مي كرد . شيوه ديگر كار ايشان اين بود كه وقتي زنگ پايان درس زنده مي شد در كلاس مي ماند و تا هنگامي كه بچه ها براي
رفع اشكال به او مراجعه مي كردند به سئوالات آنها پاسخ مي داد . اگر كسي به دلايلي مريض مي شد و از كلاس عقب مي ماند وقت اختصاصي براي او مي گذاشت و او را به كلاس مي رسانيد .

آقاي رجايي هيچ وقت پول به دست من نمي داد ، هر وقت به پول نياز بود روي طاقچه اطاق مي گذاشت و مي گفت : برداريد . گاهي هم مي گفت :‌پول توي جيبم هست ، برداريد . وقتي ديد من به جيب ايشان دست نمي زنم ، پول را در دسترس مي گذاشت تا به هنگام ضرورت ،‌استفاده كنم . صحيح نمي ديد كه پول را به دست كسي بدهد . هيچ به ياد ندارم به زبان بياورند كه وضع مالي من خوب نيست يا پولي در بساط ندارم ، بلكه مديريتي كه در زندگي اعمال مي كردند باعث مي شد كه خود به خود در هزينه هايمان محدوديت قايل شويم . كارشان واقعأ‌ در منزل يك مرد به تمام معني بود . پسرم در كودكي در مدرسه علوي درس مي خواند و از هيچ كس حتي مدير مدرسه حساب نمي برد ، اما از پدرش خيلي حساب مي برد .
كافي بود آقاي رجايي يك نگاه به او بكند سر جايش مي نشست . روش هاي او خاص خودش بود . گاهي با نگاه ، گاهي با لبخند ، گاهي با اخم و سكوت طرف را محدود به تغيير رفتار و موضع مي كرد . من از اين حالات او كه بيشتر به يك رفتار معلمانه شبيه
بود ، ناراحت مي شدم و مي گفتم : من همسر شما هستم ، شاگرد شما نيستم ،‌اما حقيقتش همين را هم كه مي خواستم به زبان بياورم برايم مشكل بود ،‌چون ايشان يك مرد واقعأ‌ جدي بود .

قبل از اينكه آقاي رجايي به دوره آموزشي يي كه از طرف وزارت آموزش و پرورش براي مقطع جديد راهنمايي در تابستان گذاشته بودند برود وقتي زنگ تفريح زده شد ايشان همچنان درس خود را ادامه مي داد و معمولأ زنگ تفريح بچه ها زده شد بعدي تعطيل متصل مي شد . گاهي كه كلاس آخر با ايشان بود ما گاهي 15 يا 20 دقيقه بعد از ديگران از كلاسها بيرون مي آمديم . سال بعد كه كلاسها شروع شد ايشان تا زنگ تفريح مي خورد درس را تمام مي كردند تا بچه ها از وقت تفريحشان استفاده كنند . آقاي رجايي مي گفت در اين دوره اي كه امسال براي ما گذاشته بودند ارزش زنگ تفريح را فهميدم و حس كردم كه چقدر دانش اموز براي تمديد قواي فكري خود به آن نياز حياتي دارد .

از كارهاي جالب آقاي رجايي اين بود كه در كارهاي هنري و فوق برنامه مدرسه پا به پاي دانش آموزان در برنامه هايي نظير اجراي سرود و تئاتر شركت مي كرد . از جمله در يك ماه رمضان شب 19 يا 21 گروه سرودي را آماده كردند كه آياتي را كه در آنها
ربنا بود با قرائت و آهنگ خاصي مي خوانديم كه خود ايشان هم با ما همصدا مي شد . با نظارت ايشان متن هاي مناسب تئاتري انتخاب و اجرا مي كرديم كه خودشان هم در تمام مراحل تمرين و اجراي آن حضور داشتند . متن اين تئاتر ها عمومأ سازنده و
اخلاقي بود . از جمله تئاتري بود كه در آن يك جوان به انحراف كشيده مي شد و دوستانش با تلاش بسيار سعي مي كردند او را به راه راست هدايت كنند .

از كارهاي خوب آقاي رجايي اين بود كه با اينكه معلم هندسه رياضي بودند در كنار درس رياضي كتابخانه اي تشكيل داده كه در آن كتابهاي مختلف ديني و رياضي و رمان و ديده مي شد . ايشان قيد خاصي نداشتند كه اين كتابها حتمأ علمي يا ديني باشند . اين كتابها را بچه ها داوطلبانه از منزل به مدرسه مي آوردند و در اين كتابخانه مي گذاشتند . توصيه كلي آقاي رجايي به دانش آموزان مطالعه بود . لذا جز يك مورد كه رمان اميل را توصيه مي كردند مورد خاص ديگري را نام نبردند .

در دبيرستان كمال پنج انجمن زبان ،‌ورزش ، كتابخانه ، رياضي و جغرافيا وجود داشت كه بر روي دانش آموزان كار فوق العاده مي كرد .‌ آقاي رجايي انجمن رياضي و كتابخانه را اداره مي كرد و بر كار همه انجمن ها هم به تناسب مسؤوليتي كه در مدرسه در غياب آقاي دكتر سحابي داشت نظارت مي كرد . روش آقاي رجايي اين بود كه دانش آموزاني را كه نسبت به بقيه مقداري مستعدتر و روشن تر بودند انتخاب مي كرد و چون محيط انجمن مثل كلاس نبود بر روي آنها كارهاي تربيتي و بعضأ سياسي انجام مي داد .

يكي از كارهاي جذاب آقاي رجايي در دبيرستان كمال راه اندازي گروههاي تئاتر بود . با اينكه ايشان فردي بسيار جدي بود و رفتار نسبتأ خشكي با دانش آموزان داشت و به او نمي آمد وارد مقوله هاي هنري كار يا دانش آموز بشود ولي ايشان چون مي خواست
به هر نحوه ممكن روي شخصيت دانش آموزان تاثير بگذارد مي گفت ما بايد در مدرسه بچه ها را از قالب ثابت درس و نمره خارج كنيم و ضمن اينكه از آنها مي خواهيم درسشان را جدي بخوانند بايد به كارهاي فرعي ديگري هم آنها را علاقمند كنيم .
به اين دليل متون مناسب سرود و تئاتر تهيه مي كرد و در دسترس بچه ها قرار مي داد و بر تمرين آنها نظارت مي كرد تا در برنامه هاي آينده مدرسه آنها را اجرا بكنند .

در ايامي كه آقاي رجايي در دبيرستان كمال تدريس مي كرد ساواك خيلي روي حركات و رفتار ايشان در دبيرستان حساس بود . از جمله يك بار كه ايشان در طبقه بالاي
مدرسه با دانش آموزان يك سرود را جهت اجرا در برنامه اي كه مدرسه تدارك ديده بود تمرين مي كرد دو نفر مامور ساواك سر زده به دبيرستان مراجعه كرده و سراغ او را گرفتند با لطايف الحيل توانستيم آنها را دست به سر كنيم تا ايشان را دستگير نكنند
. ساواك از طريق بعضي معلمين يا دانش آموزاني كه پدرشان وابسته به آن بودند نسبت به فعاليتهاي ايشان حساس شده بود .

يكي از برنامه هاي آقاي رجايي در مدرسه كمال اين بود كه براي ترغيب دانش آموزان به قرائت قرآن يك گروه ترجمه تشكيل داد . آنها براي صبحگاه مدرسه آياتي از قرآن را روي نوار ضبط صوت مي خواندند و گاهي خود آقاي رجايي با صداي دلنشيني كه داشت ترجمه آيات را بعهده مي گرفت . اين كار ، گاهي به صورت زنده انجام مي گرفت و گاهي هم نوار ضبط شده از داخل دفتر پخش مي شد . پس از گذشت 18 سال
هنوز طنين زيباي صداي آقاي رجايي در گوش من است .

من و يكي از دوستان بنام آقاي پيروي چون از شاگردان ممتاز و درس خوان كلاس بوديم و رقابت نزديكي با هم داشتيم در مسابقه سراسري يي كه از طرف آموزش
و پرورش براي شاگردان ممتاز در سطح تهران بنا بود برگزار شود چون از هر مدرسه اي يك نفر بيشتر نمي توانست شركت كند پيش آقاي رجايي رفتيم و گفتيم
ما با يكديگر دوست هستيم و نمي خواهيم در اين قضيه با هم رقابت كنيم شما يكي از ما دو نفر را انتخاب و به ناحيه معرفي كنيد . ايشان از استدلال ما خيلي خوشحال شدند و گفتند از نظر من هر دو نفر شما برنده هستيد چون معمولأ در اين گونه مواقع افراد رقيب از ديگري بدگويي مي كنند كه خودشان انتخاب بشوند و ديگري معرفي نشود اما شما آمده ايد از همديگر تعريف هم مي كنيد . كار جالبي كه ايشان كرد كه باعث تشويق ما و تقويت خصلت اخلاقي خوبي در ما شد اين بود كه به پاداش اين رفتار ترتيبي اتخاذ كرد كه هر دو نفر ما از طرف مدرسه در آن مسابقه سراسري شركت كنيم .
دبيرستان كمال يك دبيرستان كاملأ‌ مذهبي و سياسي بود . تنها دبيرستاني كه در تهران عكس شاه را نه در دفتر مدرسه مي زد و نه در كلاسها ، اين دبيرستان بود . از ويژگي هاي ديگر دبيرستان كمال اين بود كه نماز جماعت ظهر و عصر را براي دانش آموزان
برگزار مي كردند . و آقاي رجايي روزهاي يكشنبه هر هفته امام جماعت بچه ها و معلمين مدرسه بود .

آقاي رجايي در رفاقت بسيار صميمي بود . اهل بزم و جلسات تفريحي نبود و مايل به شركت در جلسات جدي بو فردي تشكيلاتي بود . بعضي ها روحيه حركتهاي انفرادي دارند ولي ايشان خيلي به حركتهاي تشكيلاتي اعتقاد داشت فردي كاملأ امين و مطمئن بود .

آقاي رجايي از همان ابتداي زندگيش با من ،‌سعي مي كرد براي من كمكي بگيرد . با اينكه وضع مالي خوبي نداشت ، اما كاملأ‌ حس مي كردم مرا درك مي كند و به همين جهت حتي اگر نمي توانست خواسته خودش را جامع عمل بپوشاند ،‌ من خيلي چيزها را كه تحمل آن سخت بود راحت تحمل مي كردم ،‌مثلأ از اول زندگي يادم هست هيچوقت من لباس نشسته ام . هميشه كسي مي آمد و لباس ها را ميشست . يا براي پاك كردن
شيشه و در و ديوار هم همينطور بود . چون بچه هاي ما هم شير به شير بودند و ايشان وضع مرا مي ديد ، اصرار داشت كه حتمأ‌ كسي را بگويد بيايد و كمك كند . خيلي به اين امر معتقد بود . البته من به حسب تربيت خانوادگي كه داشتم ، چون وضع مالي ايشان را مي ديدم هيچ خواسته اي را به زبان نمي آوردم تا مبادا به دليل نداشتن ، احساس خجالت و شرمساري كند .

رجائي يك قرآن كوچك جيبي همراه خود داشت در بعضي مواقع آقاي كه فرصت هايي پيش مي آمد آن را از جيبش بيرون مي آورد ومشغول تلاوت آن مي شد . گاهي در اين اوقات احساس مي شد آيات قرآن را حفظ مي كندو به ذهن مي سپارد. ايشان خيلي با قرآن مآنوس بود . هر وقت مي خواست در جمع صحبت كند قرآن را باز مي نمود و از آن استفاده مي كرد . در بحث هايي كه مطرح مي كرد محور صحبت هايش استفاده از آيات قرآن و تفسير آن بود .

با عرض معذرت اجازه بدهيد اول نمازم را بخوانم .
بعد از اين كه در روزهاي آغاز اوضاع جبهه ها را در خوزستان به خصوص در جبهه مياني به حضرت امام منتقل كرديم و گفتيم : نيروهاي عراقي به سرعت دارند در خاك ما و به طرف شهر هاي ما پيشروي مي كنند و تقاضاي كمك كرديم .بلا فاصله هيئتي مركب از سران كشور از جمله بني صدر، رئيس جمهوروقت .حضرت آيت الله خامنه اي كه آن زمان نماينده امام در شوراي عالي دفاع بودندو جناب آقاي هاشمي رفسنجاني كه رئيس مجلس بود به پايگاه هوايي وارد شدند . چون براي آقاي رجائي كه نخست وزير بود ، مسئله كاري پيش آمده بود ، ايشان يك ساعت ديرتر از بقيه آقايان تشريف آوردند . همه منتظر ورود ايشان بودند كه خبر دادند هواپيماي ايشان دارد نزديك مي شود . چون اذان شده بود نماز را خوانديم ولي غذا را منتظر ايشان مانديم . همه منتظر بوديم ، بني صدر با آن تكبرو دبدبه و كبكبه اي كه داشت چاره اي جز تبعيت از جمع نداشت ، لحظاتي بعد هواپيماي آقاي رجائي به زمين نشست و ماشين پاي پرواز رفت كه ايشان رابه جمع ما ملحق كند . تا آقاي رجائي به مهمانسرا وارد شد ، پس از سلام ، بلافاصله گفت: با عرض معذرت به من اجازه بدهيد كه اول نمازم را بخوانم بعدخدمت شما برسم. .جالب اينجاست كه تا اين را گفت منتظر صحبت كسي نماند ، بلافاصله راهش را كج كرد و با چند تن از معاونين و وزرايي كه همراهش بودند به سالني رفت كه در آنجا نماز بخواند . در آن سالن ، چشمش به سربازي كه با لباس سربازي آماده نمازبود افتاد ، به او گفت: برادر ، چرا اين جا ايستاده اي ؟ سرباز دست پاچه شد و پرسيد : كجا بايستم ؟ آقاي رجائي با لحني مهربان به او گفت: برو جلو و او را فرستاد جلو ، بعد خود و وزرا نمازشان را به او اقتدا كردند.

در دوران رياست جمهوري يك روز آ قاي رجائي را كه از ملاقات با امام برگشته بودند ديدم كه در اتاقشان قدم ميزنندو خيلي اوقاتشان تلخ است. توي فكربودند و كلافه به نظر مي آ مدند. نزديك ايشان رفته و پرسيدم : آقاي رئيس جمهور چي شده و از چه چيزي نگران هستيد ؟ گفت: نه. پرسيدم : پس چرا ا ين قدرنارا حت هستيد ؟ گفت : من موقع كار اگر سوزني از روي ميز به زمين بيفتد خم مي شوم و آن را بر ميدارم و سر جايش مي گذارم نگران آن هستم مبادا مديون يك سوزن از بيت ا لمال بشوم . امروز كه خدمت امام رفتم آقا اجازه مصرف بودجه …را به من واگذار كردند و فرمودند: من از نظر شرعي كار شما را قبول دارم شما به مصلحت خودتان هرطور خواستيد آن را خرج و ادامه داد اين اجازه الان مثل كوهي روي دوش من سنگيني مي كند چون نميدانم اگر با نظر و مصلحت خودم اين بودجه را خرج كنم آن دنيا چه جوابي بايد بدهم ؟

آقاي رجايي خيلي به مادرش علاقه داشت و ناز او را مي كشيد . ايام عيد كه مي شد گاهي عطر مي خريد و به خانه مي آورد اگر ايام تولد و شادي بود مادرش را عطر ميزد وبا او ديده بوسي مي كرد و به نشانه احترام دست و صورتش را مي بوسيد . اگر احساس مي كردمادرش از چيزي ناراحت است ناز اورا مي كشيد و سعي مي كرد با شوخي دل او را به دست بياورد.

سيد محمدكاظم نائيني:
دادن نام معلم به مفهوم كامل به يك انسان، و فراتر از آن اطلاق صفت نمونه به اين نام اگر بدون ارائه دليل كافي صورت گيرد را بايد در حدّ مجامله و تعارف دانست. اما در مورد محمدعلي رجائي شهيد متعبدي كه به لقاءالله پيوست همه شواهد و دلايل در دست است كه او به حق، معلمي نمونه و موفق و در كارش استاد بود.
لقب نمونه و موفق را اولين بار در سال 1377 استاد عاليمقام پروفسور تقي فاطمي به شهادت بيش از چهل نفر از همكلاسان او كه امروز از معلمين رياضي سراسر كشور هستند در كلاس درس روش تدريس رياضي و تمرين دبيري دانشسراي عالي به ايشان داد. آنهائي كه آقاي پروفسورفاطمي را مي شناسند به خوبي مي دانند كه به كاربردن كلمات مجامله در شآن و مقام ايشان نبود.
آن روز رجائي درس قابليت تقسيم در حساب استدلالي را در كلاس درس دانشگاه و درحضور استاد براي ما تدريس مي كرد. وي درمدت يك ساعت درس چنان به استادي و راحتي مهارت و قابليت هاي لازم يك معلم نمونه را ارائه داد كه تصوير آن چونان تابلوئي در نظر ما مجسم گرديد. هنر او در اداره كلاس پاسخ به سوالات، و كنترل دانش آموزان فرضي چشمگير بود. در پايان درس استاد فاطمي هيچ ايرادي را به كارشان وارد ندانست و وي را معلمي موفق و نمونه خواند. از همكاران و شاگردان او كسي را سراغ ندارم كه ايرادي به كار تدريس رجائي در دوران دبيري رياضي وي داشته باشد. شرايط سخت كلاس و مدرسه خللي در برنامه و كار او وارد نمي ساخت، چون بسيار منظم بود و براي هر كاري برنامه اي حساب شده با هدف مشخص و روشي معين داشت. اثر معنوي وي روي دانش آموزان اعجاب انگيز بود.
در سال اول خدمتش به شهر خوانسار رفت و درفاصله اي كوتاه چنان در دل دانش آموزان و خانواده هاي آنان جاي گرفت كه مورد رشك و حسادت همكاران كوته نظر و غيرمتعهد قرار گرفت تا جائي كه عليه او توطئه كردند و او را رنجاندند. وي تصميم گرفت آنجا را ترك كند. او در نامه اي به من غم ورنج خود را چنين نوشت:
" من به خوانسار رفتم. معلمين آنجا به دو دسته بومي و غير بومي تقسيم شده بودند. دانش-آموزان هم در دو جبهه قرار گرفته و تحريك شده بودند. اين وضع مرا آزرده كرده است. از لوازم زندگي آنچه كه داشتيم جمع كرديم و به قصد ترك شهر سوار اتوبوس شديم كه آنجا را ترك كنيم كه دانش آموزان خبر يافتند و دور ماشين را گرفتند و به عذرخواهي پرداختند. يكي را ديدم كه گريه مي كرد"
رجائي از خوانسار به تهران آمد و بلافاصله به ادامه تحصيل در دوره فوق ليسانس آمار دانشگاه تهران پرداخت.
رجائي براي كار خود در خوانسار برنامه پنج ساله ريخته بود، تعداد زيادي كتاب رياضي و علمي تهيه كرده بود تا معلومات خود را مطابق روز كامل كند. كتابهاي رياضي دبيرستاني نظام قديم را خريداري كرده مباحث آنرا استخراج و در رابطه با يكديگر تنظيم كرده بود و يك تحقيق علمي روي روشهاي تدريس مباحث آن انجام داده بود. براي هر درس روش خاصي ابداع كرده بود كه در مقايسه با روشهاي ديگر بهترين بود. مثلاً درمورد تعريف حد، پيوستگي، مشتق، تابع اوليه، روشهاي علمي و قابل فهم داشت كه به سهولت مي توانست مفاهيم اصلي را به دانش آموزان تفهيم كند. آنچه كه مي دانست و آنچه كه به آن ميرسيد از ديگران دريغ نمي كرد. در كارش بسيار دقيق و موشكاف بود. رجائي با زبان انگليسي آشنا بود. قبل از آنكه به دانشسراي عالي وارد شود با مدرك ديپلم به عنوان معلم زبان استخدام شده بود و يك سال در شهر بيجار زبان تدريس مي كرد. او قبل از اينكه ديپلم متوسطه اش را بگيرد در نيروي-هوايي مشغول به كار شد و دوره متوسطه را در كلاسهاي شبانه (خزائلي) گذراند. معلمين برجسته آن كلاسها هنوز او را بياد دارند. رجائي روش تدريس آقاي موسي آذرنوش (دبيررياضي) را روشي جالب و كامل مي دانست كه بعدها از روش او با تغييراتي تقليد مي-كرد.
رجائي همه شب هاي جمعه در مسجد هدايت پاي وعظ و منبر مرحوم آيت الله طالقاني بود. افكار آقاي طالقاني در او خيلي تاثير گذاشت و تأثير گفته هاي ايشان بود كه او پس از گرفتن ديپلم متوسطه از نيروي هوائي مستعفي شد و به سوي معلمي روي آورد،مرحوم طالقاني اعتقاد داشت بهترين شغل و بهترين راه خدمت به مردم در اسلام معلمي است، چه يك معلم خوب جامعه اي را به صلاح هدايت مي كند.
بعد از ترك خوانسار آقاي رجائي به مدت يك سال در تهران دانشجوي فوق ليسانس آمار بود و در اين زمان آموزش و پرورش خوانسار وي را به علت ترك خدمت غياباً به شش ماه كسر ثلث حقوق محكوم كرد و به او تكليف شد كه به محل كار خود بازگردد. رجائي در نامه¬اي به وزارتخانه، وضع خوانسار و علت ترك خدمت خود را شرح داد و تقاضا نمود تا با ادامه كارش در قم يا قزوين موافقت كرد. با اينكه رجائي به خاطر استفاده از حوزه علميه و دروس آن ميل بيشتري به قم داشت ولي ناگزير به قزوين آمد و درس و تدريس بار ديگر آغاز شد و بيش از يكماهي نگذشته بود كه نام وي در قزوين به عنوان معلم خوب شهرت يافت. مشاور رئيس فرهنگ وقت شد. فرهنگيان خوب و دلسوز را شناسائي كرد، آنها را به مديريت مدارس گماشت؛ بيش از 150 منطقه مخروبه و زباله دان شهر را با خود ياري مردم پاكسازي و تبديل به مدرسه كرد.
چندي نگذشت كه ساواك كارشكني را عليه او آغاز كرد: رئيس فرهنگ را به طور غيراصولي از جانب فرمانداري قزوين عزل كردند، با استفاده از پاره اي معلمان و دانش آموزان اعتصابات و سروصدايي به راه انداختند كه رجائي را محرك اصلي آن معرفي و درنتيجه وي را از قزوين دور و به تهران تبعيد كردند. رجائي در چهارسالي كه در قزوين به سر مي برد بهترين و معروفترين معلم رياضي شهر بود. وي بود كه براي اولين بار شوراي معلمان رياضي آن شهر را تشكيل داد. اين شورا هفته اي يك روز( بعدازظهر پنجشنبه ها ) در كلاس يكي از مدرسه ها تشكيل مي شد. در اينجا معلمين رياضي شهر ضمن انجام مشاورات درسي، اشكلات آموزشي خود را مطرح و به كمك هم آن مشكلات را برطرف مي كردند. بهترين و آموزنده ترين كلاس هايي كه ديده ام همين جلسات شوراي معلمان رياضي شهر قزوين بود. مثلاً من مي گفتم فردا مي خواهم درس مثلثات را در كلاس پنجم دبيرستان آغاز كنم و مي پرسيدم بهترين راه آغاز تدريس آن چگونه است. سپس آقاي رجائي يا يكي ديگر از معلمين كه در اين كار ورزيدگي داشت، پاي تخته مي رفت و عيناً آن درس مورد ظر را با روشهاي مختلفي تدريس مي كرد. بعد روشهاي به كار گرفته شده مورد بحث و بررسي حضار قرار مي گرفت و شخص با توجه به استنباط و توانايي كاري خود، بهترين روش را جهت ارائه درس مورد بحث انتخاب مي كرد بايد همين جا خاطرنشان سازم كه اصل تشكيل گروههاي آموزشي كه فعلاً در سطح آموزشي مملكت مطرح است از اين فكر آقاي رجائي مايه گرفته است.
رجائي در تهران در مدرسة كمال نارمك و در مدرسه اي كه امروز نام ميرداماد به روي آن است (خيابان ري) و مدرسه سخن پسران به تدريس رياضي پرداخت و بعداز داير شدن مدرسه رفاه بيشترين فعاليت خود را در اين مدرسه متمركز ساخت و از همين جا بود كه وارد مبارزات جدي برعليه ستمشاهي گرديد.
درمورد تدريس او در بخش شش (قديم) تهران نكته اي است كه ذكر آن مي تواند تصوير معلمي(رياضي) رجائي را بهتر به ذهن متبادر سازد. مديرمدرسه اي (دربخش شش قديم) در يكي از جلسات عمومي نقل مي كرد كه باچيز عجيبي روبه رو بوده است. وي مي گفت هميشه اين طور بوده كه هرگاه معلم جديدي به مدرسه اش مي آمد اولين سوال پس از تعارفات معموله از وي اين بوده است كه چندساعت تخفيف در ساعت درس موظف براي وي قايل خواهم شد و به عبارت ديگر تدريس 22 ساعت موظف دولتي انتظاري عبث بود و هرگز به تدريس حداكثر 18 ساعت رضايت نمي دادند تا از طريق فراغت به دست آمده بتوانند در مدارس ملي و خصوصي تدريس نمايند. وي ادامه داد اخيراً معلم رياضي جديدي به مدرسه اش آمده كه وقتي براي او هيجده ساعت در برنامه درسي منظور كرده ايم اعتراضي كرده كه چرا و به چه حقي 22ساعت موظف كار دولتي او به هيجده ساعت تقليل يافته است و تقاضاي كار 22ساعت تمام و كمال را كرده است. درنتيجة اعتراض اين معلم رياضي جديد ساير معلمين هم تحت تاثير قرار گرفته و هممان 22ساعت موظف خود را در برنامه تدريس مي كنند. اين مدير مدرسه از اينكه معلمي هم پيدا شود كه ساعات تدريس قانوني را به طور دقيق رعايت كند, شگفت زده بود.
باري رجائي به شغل معلمي مؤمن و به انجام وظيفه اش معتقد بود. گفتار آرام و متينش حرفهاي صادقانه و بي ريايش به دل مي نشست.
رجائي براي هردرس روش مناسب تدارك مي ديد و براي تدريس هر درس طرح و برنامه جداگانه اي داشت. براي هر درس منابع سهل الوصل را تدارك ديده بود به سهولت دراختيار دانش آموزان قرارمي گرفت. او در تدريس دقيق بود و درس را خوب تفهيم مي¬كرد. كمترين فرصت از وقت كلاس را تلف نمي كرد. شاگردان دركلاس او فعال بودند و او شخصيت دانش آموزانش را محترم مي شمرد. از هيچ فرصتي براي تذكر و راهنمائي موارد تربيتي كه براي سازندگي دانش آموزان مفيد تشخيص مي داد دريغ نمي كرد. در بدترين شرايط و در شلوغترين كلاسها كنترل معنوي و اخلاقي او حاكم بود.
رجائي به معلمي و تربيت معلم عشق مي ورزيد. بياد دارم روزي به من مي گفت: " اين كت تنت را بفروش و خرج تربيت معلم كن. مدير كل تربيت معلم بايد تمام وسايلش را در كيفي جاي دهد و در مراكز تربيت معلم ميان مدرسين و دانشجويان (يعني معلمان آينده) گردش كند و مشكلات آنها را درحال و حضور حل وفصل نمايد و از كاغذ بازي و بوروكراسي بپرهيزد. خانه مدير كل تربيت معلم ميان مدرسين و دانشجويان مراكز تربيت معلم است."
بيستم مهرماه بود و دبيري كه تازه به تهران منتقل شده بود و به دفتر آقاي رجائي در وزارت آموزش و پرورش آمد و از او خواست به تبع انتقال وي همسر او را به تهران منتقل نمايد. و شكوه داشت كه مسئولين ذيربط مي گويند چون بيست روز از سال تحصيلي گذشته است اين امر باتوجه به بخشنامه وزارتي كه نقل و انتقالات را از اول مهر تا پايان خردادماه قدغن كرده است ممكن نمي باشد و آن آقاي دبير وضع خويش را استثنايي بيان مي كرد و مي گفت كه اگر چنان كه او مي گويد نشود زندگي آنها از هم خواهد پاشيد. آقاي رجائي پرسيدند چرا اين امر را از قبل پيش بيني نكرده و هردو با هم متقاضي انتقال نشدند. پاسخ شنيد كه" ترسيديم اگر هردو تقاضاي انتقال داشته باشيم با آن موتفقت نشود و انديشيديم كه اگر من به عنوان شوهر منتقل شوم مطابق قانون همسرم هم تابع محل كار و زندگي من شده و ..." آقاي رجائي گفتند " اين هم قانون است كه نقل و ان 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : رجايي , محمدعلي ,
بازدید : 144
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 صفحه قبل 1 2

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,364 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,056 نفر
بازدید این ماه : 5,699 نفر
بازدید ماه قبل : 8,239 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک