سال 1318 ه ش در قم متولد شد.ديپلم رياضي را1336 گرفت وسال1348دانشجوي رشته فقه و اصول دانشگاه الازهر مصر شد. او از سال 1342 سابقهي مبارزات سياسي و زندان داشت.
سال چهل و هشت يا چهل و نه بود، كه براي اولين بار سيد علي اندرزگو را ديد؛ آن هم چند دقيقه. تا اين كه سال پنجاه و يك سيد به خانهاش رفت و چند شب مهمانش شد. از همان شب بود، كه ديگر رفيق شفيق شدند .
پدر بزرگوارش آيت الله سيد عباس ابوترابي، فرزند آيت الله سيد ابوتراب و مادرش دختر آيت الله سيد محمد باقر علوى قزوينى است. حجت الاسلام ابوترابى تحصيلات ابتدايى تا پايان دوره دبيرستان را با موفقيت سپرى کرد و در سال 1336، موفق به اخذ ديپلم رياضى شد. پس از اخذ ديپلم با توصيه پدر بزرگوارش به تحصيل دروس دينى علاقمند شد و در سال 1337 به مشهد مقدس عزيمت نمود و در مدرسه نواب اقامت گزيد. دروس مقدماتى و دوره سطح را با جديت و تلاش شبانه روزى و استعدادى شگرف در حوزه علميه مشهد گذراند و از اساتيد بزرگى چون اديب نيشابورى و مرحوم آيت الله شيخ مجتبى قزوينى بهره هاى فراوانى برد.
با آغاز نهضت امام خمينى (ره) در سال 42، همراه با حاج آقا مصطفى وارد جريانات سياسى شد و در تظاهرات مردم قم در 15 خرداد سال 42، حضورى فعال داشت. در هجوم عوامل رژيم ستمشاهى به مدرسه فيضيه، مورد ضرب و شتم مأمورين شاه قرار گرفت. در پى تبعيد حضرت امام (ره) به نجف اشرف، ايشان نيز به نجف مشرف و مشغول تحصيل شد و در محضر امام راحل(ره) از درس خارج فقه و اصول معظم له بهره مند شد.
پس از حدود شش سال تحصيل در نجف، هنگامى که اعلاميه هاى امام خمينى (ره) را در کيف خود جاسازى کرده بود تا به ايران بياورد، در مرز خسروى باز داشت شد و ساواک ايشان را به زندان قصر شيرين، سپس به زندان کرمانشاه و زندان کميته مشترک و پس از آن به زندان اوين منتقل کرد و او را مورد شکنجه و بازجويى قرار داد. پس از آزادى از زندان، فصل جديدى در فعاليتهاى سياسى ايشان آغاز شد و همراه با شهيد مجاهد، سيد على اندرزگو علاوه برمبارزات سياسي، به سازماندهى جهاد مسلحانه همت گماشتند و در اين دوره بارها مورد تعقيب ساواک قرار گرفتند.
مرحوم ابوترابى به واسطه حشر و نشر فراوان با شهيد اندرزگو، عميقاً با خصوصيات اخلاقى و صفات حسنه آن مجاهد فى سبيل الله آشنا شده بود و خاطرات بسيارى از او به ياد داشت. در توصيف شهيد اندرزگو فرموده است که: ”شهيد سيد على اندرزگو، از يک اخلاق اسلامى در سطح بسيار بالا برخوردار بود و آن گونه بود که قرآن مى فرمايد: ”... اشداء على الکفار و رحماء بينهم”.
مرحوم ابوترابي، با افرادى چون شهيد رجايى ارتباط نزديک و همکارى تنگاتنگى داشت و در جلسات ماهانه شهيد آيت الله بهشتى شرکت مى کرد و از نزديک با آن شهيد عزيز در زمينه جذب نيروهاى فعال و تحصيلکرده همکارى داشت. وى همچنين با ساير مبارزان و علماى مجاهد دوران ستمشاهي، از جمله رهبر معظم انقلاب، حضرت آيت الله خامنه اى همکارى و ارتباط داشت.
با آغاز مبارزات انقلابى مردم ايران، او سر از پا نمى شناخت و خواب را بر خويش حرام کرده بود به طورى که خود ايشان مى گفت: ”در آن روزهاى پر التهاب، کار ما سنگين بود و بسيار اتفاق مى افتاد که در طول شبانه روز کمتر از يک ساعت مى خوابيديم”. در جريان پيروزى انقلاب، فرماندهى گروهى از مردم که کاخ سعدآباد را به تصرف در آوردند به عهده داشت و امکانات و وسايل موجود در کاخ را مورد حفاظت قرار داده و تحويل مقامات ذى صلاح داد. ايشان همچنين با همکارى برادرشان حجت الاسلام سيد محمد حسن ابوترابي، در تصرف پادگان لشکر قزوين نقش کليدى داشتند و از خروج اسلحه و ادوات و تجهيزات جنگى ممانعت کردند. پس از پيروزى انقلاب اسلامي، به عنوان رئيس کميته انقلاب اسلامى قزوين به خدمت محرومان و مستضعفان پرداخت و پس از آن با رأى مردم، به عضويت شوراى شهر قزوين انتخاب و رئيس شورا شد. همزمان با آغاز جنگ تحميلي، با لباس رزم به سوى جبهه رفت و در کنار شهيد دکتر مصطفى چمران در ستاد جنگهاى نا منظم به سازماندهى نيروهاى مردمى پرداخت و شخصاً به ماموريت هاى شناسايى رزمى و دشوار مى رفت. آزادى منطقه پر حادثه و خطرناک ((دب حردان)) به فرماندهى وى و در رأس يک گروه متشکل از يکصد رزمنده فداکار، يکى از اقدامات ايشان است.
مرحوم ابوترابى سرانجام در روز 26 آذر ماه سال 59 در جريان يکى از مأموريتهاى شناسايى که براى تکميل شناسايى قبلى خويش انجام داد تا نيروهاى ستاد جنگهاى نامنظم آماده يک عمليات گسترده شوند، بر اثر اشتباه يکى از همراهان خود، در حالى که هفت کيلومتر از نيروهاى خودى دور شده و تا 200 مترى دشمن پيشروى کرده بود، هنگام بازگشت مورد شناسايى دشمن بعثى قرار گرفت و گرچه مى توانست خود را از دام دشمن برهاند، اما چون قصد داشت همراهان خود را نجات دهد، با تانک و نفربر به تعقيب وى پرداختند و نهايتاً به اسارت دشمن در آمد. مرحوم ابوترابى پانزده ماه اول اسارت را در سلولهاى زندانهاى بغداد و تحت شديد ترين شکنجه ها گذراند و در اراده پولادين اين مرد خدا خللى ايجاد نشد تا پس از سپرى کردن سختى هاى فراوان و دو بار تا پاى چوبه دار رفتن با لطف و رحمت الهى و امدادهاى غيبي، ايشان به اردوگاه و جمع اسيران ايرانى منتقل شد.
حجت الاسلام ابوترابى پس از حضور در جمع ساير اسيران، با رهبرى حکيمانه خود و با تمسک به ائمه معصومين (ع) و با معنويت و سعه صدر و حلم و بردبارى فوق العاده مکر و حيله دشمنان بعثى را بى تأثير نمود و شمع محفل ايران شد و در جهت تقويت روحيه مقاومت و ايمان آنان از هيچ اقدام و ايثارى دريغ نورزيد. هدف و راه را به آنان نشان مى داد و چون ابرى فياض، اميد و ايمان را بر آنان مى باريد. اردوگاههاى عنبر، موصل1، 3، 4 و رماديه و تکريت 5، 17، 18، و نيز سلولهاى زندانهاى بغداد شاهد خوبيها و مجاهدتهاى خستگى ناپذير آن عارف حکيم هستند. اين عارف مجاهد، پس از ده سال اسارت سرانجام در سال 1369، همراه با خيل آزادگان سرافراز به ميهن اسلامى بازگشت و به جاى آنکه پس از سى سال مبارزه و تلاش طاقت فرسا به استراحت بپردازد، راهى دشوارتر را در پيش گرفت و همراهى آزادگان و پى گيرى مشکلات آنان را وظيفه خود مى دانست و در اين راه تمام تلاش و توان خود را صرف کرد و در تاريخ 7/7/69 با حکم رهبر معظم انقلاب در جايگاه نماينده ولى فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعى خويش را به کار بست تا آزادگان، مايه عزت و تقويت نظام جمهورى اسلامى باشند.
در دوره هاى چهارم و پنجم مجلس شوراى اسلامي، با رأى بالاى مردم قدرشناس تهران به مجلس راه يافت و در خانه ملت، با اقدامات خود، مسئولين و کارگزاران نظام را به رعايت عدالت، توجه به توده مردم و حفظ ارزشهاى دينى نمود. مرحوم ابوترابي، تقويت و دفاع از نظام اسلامى و ولايت فقيه را واجب مى دانست و نسبت به شخص مقام معظم رهبرى ارادت و اعتقاد ويژه اى داشت و اطاعت از ايشان و تقويت معظم له را در هر مجلس و محفلى متذکر مى شد. آن مجاهد خستگى ناپذير، سرانجام در تاريخ دوازدهم خرداد 79 در حالى که همراه پدر بزرگوارشان عازم مشهد مقدس و زيارت حضرت ثامن الحجج (ع) بودند، در جاده بين سبزوار و نيشابور، براثر تصادف جان به جان آفرين تسليم کرد و ارواح آن عالمان وارسته از خاک به افلاک پر کشيده و به لقاء الله پيوستند و در صحن آزادي حرم مطهر امام رضا (ع) غرفه 24 به خاك سپرده شدند.
منبع:پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان ودوستان شهيد
جدا شدن از بچهها خيلي سخت بود. آخر اسارت خودش جهنم بود؛ و دور شدن از آنهايي كه ميشناسي جهنمي ديگر. آنها به عقب نگاه ميكردند. حال همه گرفته بود. حاجي اذان داد.
فيلمهاي ويديويي ميگذاشتند؛ فيلمهايي كه بچهها نميخواستند ببينند. هر كسي هم سرش را ميانداخت پايين، با كابل ميزدند. حاجي ناراحت ميشد، ميگفت: «شما بايد خودتان را حفظ كنيد. چرا كتك مي خوريد؟ سرتان را بالا بگيريد و ببينيد. اما دلتان اينجا نباشد و ذكر بگوييد.»عراقيها، روزي چند باربچه ها را كتك ميزدند. جلال پاش تركش داشت. سوت را ،كه ميزدند، جلال كمي دورتر بود. تا خودش را برساند، عراقيها گرفتندش زير كابل .حاجي از صف زد بيرون. دست جلال را، انداخت گردنش. حالا هر دو را ميزدند. به زحمت آوردش سر صف آسايشگاه .حاجي را صدا زدند. ميگفتند: نظم اردوگاه را به هم ريخته .با كابل ميزدند پشتش .صداي «يازهرا» قطع نميشد. بعضي از بچهها گريه ميكردند. وقتي او را آوردند، دشداشهاش از پشت پاره و خوني بود. يكي از سربازهاي شيعهعراقي. دور از چشم بقيه پمادي آورد. با اصرار من، لباسش را زد بالا. کمرش کبود شده بود. تا خواستم پماد را بمالم، ناله اش درآمد. آن قدر درد داشت، كه گفت: «ولش كن. نميخواد.»
مسؤول آسايشگاه ،خاموشي زده بود. هر چه به بچهها ميگفت بخوابيد. كسي گوش نمي كرد . تا گفت: «هر كسي امام را دوست دارد ، بخوابد». ابوترابي رفت زير پتو و بعدش بقيه بچهها. بچهها جاسم را شناخته بودند. جاسوس اردوگاه بود. سيد مصطفي از وقتي كه شنيده بود، ميخواهند بفرستندش آسايشگاه آنها، قسم خورده بود، كه سر جاسم را ميبرد. و اين يعني اعدام سيد مصطفي. وقتي اين حرفها را به حاجي گفتم، يازده بار با صداي بلند گفت: «به مادرم زهرا قسم ... به سيد مصطفي بگو، اگه به زبون بگي نه، روز قيامت ميگويند: چرا گفتي نه ؟ اگه بگويي آره، ميگويند: چرا گفتي آره؟ بايد جواب بدهي. سيد وقتي اين حرف را شنيد، انگار آب روي آتش ريختند.و از آن به بعد ديگر حرفي نزد.
چپيهاي اردوگاه، با عراقيها بودند. ميخواستند واحد تبليغات راه بيندازند. حرفهاي تحريك كنندهشان، را بزنند به ديوار. بچهها هم يكي شده بودند كه نگذارند. اين يعني شلوغي درست و حسابي با چند تا كشته. حاجي ميگفت: «بذارين كارشان را بكنند» يكي از بچهها خيلي عصباني بود. حاجي با تندي به او گفت: «آقا جان. هدفمان حفظ بچههاست. از ديشب تا حالا دارم فكر ميكنم» راست ميگفت، آن شب ديدم تا صبح روي سجا ده بود.
چپيهاي اردوگاه ميگفتند: «اگر تو نبودي، اين بچه حزب الهيها ما را ميكشتند. ما به خاطر نفس تو نفس ميكشيم.»
ابوترابي راه زندگي در اسارت را ياد داد. اگر نبود ،شايد بچهها سالم به ايران نميرسيدند.
آثار باقي مانده از شهيد
بارها پيش مىآمد كه تلويزيونها و راديوهاى مختلف يا روزنامهها از قول سازمانهاى مختلف بينالمللى صحبت از صلح و آتشبس بين ايران و عراق مىكردند، ولى مأمورين بعثى مىگفتند: همه اينها حرف است و اين جنگ فقط به ارادهى يك نفر تمام مىشود و آن هم رهبر شماست. تا او نخواهد هيچ وقت آتشبس نمىشود.
يك روز، حدود ساعت دو بعد از ظهر، تلويزيون عراق، ناوهاى آمريكايى را نشان مىداد كه وارد خليج فارس شده بودند و جنگ به خليج كشيده شده بود. از دور به وضعيت ايران هم اشارهاى مىكرد. در همين زمان، يكى از كشتيهاى جنگى آمريكا را نشان داد كه مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. نگهبان بعثى آسايشگاه فحشى به نيروهاى عراقى و صدا و سيماى عراق داد و گفت: من كه مىدانم شما اينقدر شجاعت و صلابت نداريد كه بتوانيد گلولهاى به سمت نيروهاى آمريكايى پرتاب كنيد، مگر اين نيروهاى با شهامت ايرانى و بچههاى شجاع خمينى باشند كه اين جرأت را داشته باشند. اين گلوله را هم آنها به سمت نيروهاى آمريكايى شليك كردهاند.
آرى، خود آنها هم از عظمت و صلابت امام خمينى و نيروهاى ايرانى متأثر شده بودند و به شدت از اسراى ايرانى مرعوب بودند؛ مخصوصاً از خصلت سازش ناپذيرى آنها.
در اردوگاه تكريت كه بوديم، يك روز دو نفر از بچهها - كه آشپزهاى خودمان بودند- سراسيمه وارد آسايشگاه شدند. اشك در چشمانشان حلقه زده بود و گريه مىكردند. وقتى من متوجه موضوع شدم، آنها را به گوشهاى بردم و گفتم: شما عرب زبان نيستيد، ممكن است خبر را درست نشنيده باشيد.
از طرفى، حضرت امام كسالت دارند، شايد شما اين خبر را به جاى خبر فوت شنيده باشيد. پس به كسى چيزى نگوييد تا به شما بگويم چه كار كنيد.
با اين دو نفر هنوز مشغول صحبت بودم كه مسئول ايرانى اردوگاه آمد و گفت: ابوترابى، با من بيا، كارت دارم! او مرا به آسايشگاه خودشان برد و گفت: تا حالا چندين بار خبر فوت امام را به دروغ به ما دادهاند، اما اين بار اين خبر را از راديو شنيدهايم. من خودم فكر كردم باز هم دروغ است، اما تحقيق كردم و ديدم تمام راديوهاى بيگانه هم اين خبر را منتشر كردهاند. فرمانده عراقى اردوگاه نگران بود كه اگر بچهها خبر را بفهمند درگيرى و شورش ايجاد شود. من به او گفتم: اگر شما بخواهيد جلو آنها را بگيريد اوضاع خرابتر مىشود، ولى اگر با آنها كارى نداشته باشيد، طبق معمول عزادارى خودشان را خواهند كرد و مشكلى هم به وجود نخواهد آمد و مسأله تمام مىشود.
آنها براى عاشورا و تاسوعا و مراسم عزاى امام حسين7 به ما اجازه عزادارى نمىدادند، ولى اين بار از ترس و وحشت تسليم شدند و اجازهى عزادارى دادند و گفتند هر طور خواستيد عزادارى كنيد.
من از آنها خواستم خبر را منتشر نكنند، چون اگر يكباره اين خبر منتشر مىشد، مىتوانست اثرات منفىاى براى بچهها و خود آنها داشته باشد. براى همين، من به برادران گفتم، حضرت امام كسالتشان شديدتر شده است. با شنيدن اين خبر، بچهها خيلى ناراحت شدند و بعضيها شروع به گريه كردند و عدهاى به برگزارى مراسم دعاى توسل پرداختند. عراقىها هم كارى نداشتند، چون خودشان قبول كرده بودند كه بچهها عزادارى كنند.
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان قزوين ,
برچسب ها :
ابوترابي ,
سيد علي اکبر ,
بازدید : 265