فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«چيزي که من هميشه در زندان انفرادي با خودم مي گفتم اين بود که رجايي،همه اش نبايد ديگران سرنوشت باشند و تو آنها را بخواني. يکبار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار ديگران بخوانند.» محمدعلي رجايي

زندگينامه شهيد از زبان خودش:
من محمد علي رجايي در سال 1312 در قزوين در خانواده‌اي مذهبي متولد شدم. پدرم شخصي پيشه‌ور بود و در بازار مغازه خرازي داشت. در چهار سالگي او را از دست دادم و مسئوليت اداره زندگي ما به عهده مادر و برادرم افتاد، برادرم در آن موقع 13 سال داشت.
من، طبق معمول به دبستان مي‌رفتم؛ درسم را ادامه داده تا موفق به اخذ مدرك ششم ابتدايي شدم. بعد از آن به كار در بازار پرداختم و شاگردي را از مغازه دائي‌ام كه خرازي بود، شروع كردم. حدود 14 سال داشتم كه قزوين را به قصد تهران ترك گفتم، در تهران، ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردي مشغول شدم و مدتي را هم به دستفروشي گذراندم. بعد از مدتي دستفروشي، رفتم به تيمچه «حاجب‌الدوله» چند جايي شاگردي كردم و مجددا به دستفروشي پرداختم كه مصادف شد با دوران حكومت رزم‌آرا. روزي رزم‌آرا تصميم گرفت كه دستفروشهاي سبزه‌ميدان را جمع كند و اين باعث شد كه بساط كاسبي ما را هم جمع كردند. همان موقع نيروي هوايي با مدرك ابتدايي براي گروهباني استخدام مي‌كرد و من هم با مدرك ششم ابتدايي، براي گروهباني، وارد نيروي هوايي شدم.

27 سال با آيت الله طالقاني
بعد از مدتي با فدائيان اسلام همكاري مي‌كردم و در جلسات آنان شركت داشتم. مصدق هم فعاليتش در همان موقع در اوج بود و ما جذب اين شعار فدائيان اسلام شديم كه مي‌گفتند:«همه كار و همه چيز تنها براي خدا» و «اسلام برتر از همه چيز است و هيچ چيز برتر از اسلام نيست» و بلاخره اينكه «احكام اسلام بايد مو به مو اجرا شود.»
بعد از 4سال اول نيروي هوايي كه 28 مرداد اتفاق افتاد و من به همراه عده زيادي از افراد نيروي هوايي تصفيه شديم و رفتيم به نيروي زميني، در آن يك سال مبارزه، بچه‌هايي با ما تبعيد شده بودند. براي اين كه برگرديم به نيروي هوايي، ارتش هم بعد از مدتي ناچار شد بگويد اگر نمي‌خواهيد، استعفا بدهيد و ما هم بهترين فرصت را ديديم و استعفا كرديم. مساله‌اي كه بايد عرض كنم، اين كه به موازات اين حركت، از همان سالي كه به نيروي هوايي آمدم، با آقاي طالقاني آشنا شدم و تقريبا هرشب جمعه را در مسجد هدايت بوديم و هر روز جمعه ايشان يك جلسه داشتند در خاني‌آباد، منزل يك نانوايي بود و ما هم در خدمتشان بوديم و مي‌توانم بگويم حدود 27 سال از نظر مسائل مذهبي و طرز تفكر و غيره، تحت تعليم مرحوم طالقاني بودم و فكر مي‌كنم از هر كسي به ايشان نزديك‌تر بودم.

50 روز در زندان
مهندس بازرگان درماه رمضان ما را دعوت كرد به افطار و نهضت آزادي ايران اعلام كرد كه ما جزء نفرات اولي بوديم كه در نهضت ثبت نام كرديم.
سپس كم‌كم به عنوان عضو نهضت آزادي در دبيرستان كمال مشغول تدريس بودم. در 11 ارديبهشت سال 1342 شناسايي شدم و به وسيله ساواك در قزوين دستگير شدم و بعد از دستگيري منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 1342 را من در زندان قزوين بودم كه عده‌اي هم با من در آنجا زنداني شدند در رابطه با15 خرداد؛ از جمله برادران, اماني بود. پنجاه روز آنجا زندان بودم تا اينكه به قيد كفيل از زندان آزاد و بعد از محاكمه تبرئه شدم.

ستاد نماز جمعه
در سال 1346 با دوستاني كه در زندان بوديم. من و آقاي فارسي و آقاي باهنر، سه نفري يك تيم شديم و بقاياي هيات موتلفه را اداره مي‌كرديم.
بسياري از اين برادران كه ستاد نماز جمعه را تشكيل مي‌دهند آن موقع جزء سرشاخه‌هاي هيات موتلفه بودند كه بنده‌هم به نام مستعار اميدوار در آن جلسات شركت داشتم. جلساتي داشتيم تا اينكه كم‌كم برادران از زندان بيرون آمدند. كم‌كم يك سازمان جديد به وجود آمد، براي اين كه يك پوشش اجتماعي داشته باشد و كار سياسي هم بكند به نام بنياد رفاه و تعاون اسلامي ناميده شد.
آقاي فارسي رفت خارج؛ سريك سال، قرار شد كه من بروم كارهاي آقاي فارسي را ارزيابي كنم و اطلاعاتي بدهم و بگيرم و برگردم، پس مردادماه 1350 رفتم به خارج, اول پاريس بعد تركيه, بعد سوريه؛ و آقاي فارسي هم آمد سوريه و ماه همديگر را آنجا ديديم.
شكنجه در زندان
با اكثر بنيانگذاران سازمان مجاهدين از دوره دانشگاه و بعدها هم در جلسات مسجد هدايت كه پاي تفسير آقاي طالقاني بوديم. آشنا شده بودم.در سال 47 يكبار سعيد محسن براي عضوگيري به من مراجعه كرد, ولي به علت اختلافاتي كه در برداشتمان نسبت به مبارزه داشتيم، من موافقت نكردم به عضويت اين سازمان درآيم، منتهي شرعا تعهد كرده بودم كه تماس را به هيچ‌كس نگويم . شهيد رجايي چون رابطه‌اي نزديك با مبارزات اسلامي روحانيت داشت و به خصوص در جلسات شهيد بهشتي شركت مي‌كرد و در رابطه با سازمان مجاهدين هم بود، در آذرماه 1353 دستگير شد و زير شكنجه قرار گرفت.
ساواك خيلي انتظار داشت كه از من اطلاعات زيادي به دست بياورد. آن سال كه من كميته را مي‌گذراندم، واقعا جهنمي بود كه بيست روز تمام مرا مي‌زدند و هيچ مساله‌اي را هم عنوان نمي‌كردند و فقط اظهار مي‌كردند كه «حرف بزن» يا اينكه روزها چندين ساعت سرم را به پنجه‌هايم به حالت ركوع مي‌بستند و اظهار مي‌كردند كه درجا بزنم و اينكه صليب مي‌كشيدند و مي‌بستند و آويزان مي‌كردند تا اينكه صحبت كنم. ما هم روزها و شبها كتك مي‌خورديم و 14 ماه اين مسئله طول كشيد.
يكي از روزهاي ماه رمضان، درست نيمه ماه رمضان بود، تولد امام حسن (ع) من را يك روز ساعت 8 بردند تاساعت يك بعدازظهر كه هنگام برگرداندن حالم طوري بود كه مرا كشان،كشان به سلولم آوردند. آن روز يكي از روزهاي خيلي خوب زندگي من بود و خيلي خوشحال بودم كه روزه هستم و شكنجه مي‌شوم.يادم هست كه در اتاق شكنجه و يا در سلولم بيشتر اوقات آيه «يا منزل السكينه في قلوب المومنين» را تكرار مي‌كردم. وقتي شكنجه مي‌شدم, مجبورم مي‌كردند كه برروي پاهاي تاول زده بدوم. آنجا قسمتهايي از دعا را كه قوعلي خدمتك جوارحي .... اين قسمت‌هاي دعا را تكرار مي‌كردم.
ارديبهشت و خرداد 57 را به صورت تبعيدي در زندان عادي به سر مي‌بردم ( به جرم اقامه نماز جماعت) و آنجا هم براي ما يك كلاس بود و تجربياتي هم در آنجا اندوختيم. در آبان 1357 روز عيد غدير در سايه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شديم و به اين ترتيب دوران بازداشتم را گذراندم.

پس از آزادي از زندان
بعد از آنكه از زندان بيرون آمدم، در تشكيلات انجمن اسلامي معلمان وارد شدم؛ با اين تشكيلات كار مي‌كردم تا پيروزي انقلاب. انقلاب كه پيروز شد، من هم از همان ابتدا نزديك به مركز مبارزه، يعني مدرسه رفاه و كميته استقبال امام كه در آنجا حضور داشتم و كم و بيش عهده‌دار مسئوليت‌هايي بودم و به عنوان يك خدمتگذار كوچك، حركت كردم تا انقلاب پيروز شد و در آموزش و پرورش به عنوان مشاور وزير آموزش و پرورش شروع به فعاليت كردم.
وزير آموزش و پرورش كه استعفا كرد، ابتدا به عنوان كفيل و بعد به عنوان وزير آموزش و پرورش انتخاب شدم. مدت تقريبا يكسالي وزير آموزش و پرورش بودم که نسبتا دوره خوبي بود و خوشحال و راضي بودم. نزديكي‌هاي انتخابات بود كه يك شب برادرمان هاشمي تلفن كرد و از من خواست كه براي نمايندگي مجلس كانديدا شوم. ولي من اظهار تمايل كردم كه وزارت آموزش و پرورش را حفظ كنم. ايشان پيشنهاد كردندكه «به مجلس بياييد و اگر امكان وزير شدن نبود، لااقل بتوانيد به عنوان نماينده خدمت كنيد.» حرف ايشان را پسنديدم و كانديداي نمايندگي شدم و براي نمايندگي مجلس انتخاب شدم.

انتخاب به نخست‌وزيري
بعد از يكسري گفتگوهايي كه اكثر هم‌ميهنان عزيزم مطلع هستند، من به نخست‌وزيري رسيدم، نخست‌وزيري را به عنوان يك تكليف شرعي انقلابي پذيرفتم و از صميم قلب مي‌گفتم كه داراي يك كابينه 36 ميليوني هستم.
انتخاب به رياست جمهوري را با آرا 13 ميليوني امت حزب الله و شهيد داده، اداي تكليف الهي و رسيدن به فوز عظيم در راه اسلام و خدمت به جمهوري اسلامي مي‌دانستم.



خاطرات

دکترمحسن رضايي فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دردوران دفاع مقدس:
من با شهيد رجايي مراوده زيادي داشتم. ايشان در جلسه‌هاي امنيتي كه برگزار مي‌شد، شركت مي‌كردند. زماني كه قرار شد رئيس‌جمهور شوند، چند مسئله را با من در ميان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ايشان، از جمله آقاي نبوي كه در سپاه با ما همكاري مي‌كرد، از ما خواستند كه ايشان را رها كنيم كه با آنها همكاري كند، چون ايشان در سپاه بود.
شهيد رجايي در اوضاع سختي رئيس‌جمهور شد؛ 30 خرداد تيراندازي‌ها شروع شد. رهبر انقلاب كه آن زمان در تهران نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود، مجروح شد و 7 تير، حزب جمهوري اسلامي منفجر شد. من در آن روزها با ايشان (شهيد رجايي) حضوري و تلفني تماس داشتم.
يادم هست وقتي درحزب انفجار رخ داد، من و آقاي هاشمي و مرحوم حاج احمد خميني رفتيم دفتر آقاي رجايي، نماز را خوانديم (آقاي رباني املشي هم بود) رفتيم آنجا و نشستيم و بحث شد كه چطور به آقاي خامنه‌اي خبر بدهيم، چون ايشان به شهيد بهشتي علاقه بسياري داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.
آقاي رجايي فرد متوكل و با روحيه‌اي بود، البته چند روز قبل منافقين اتاق من را با آرپي‌جي زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. يكنفر نفوذي داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بياييد بزنيد. بعد از دو آرپي‌جي آمدم بيرون، ديدم از كوچه بغل دارند شليك مي‌كنند.
چند روز در دفتر آقاي رجايي، من به سختي نماز مي‌خواندم. آن لحظه‌ها بسيار عجيب بود، شهيد رجايي خيلي محكم بود. آقاي خامنه‌اي مجروح بود و اوضاع كشور به هم ريخته بود. اين 72 نفر شهيد شده بودند. آن شب، پشت سر شهيد باهنر نماز خوانديم، آنقدر آن شب شهيد رجايي آرام بود كه الان بعد از سالها هنوز هم يادم مانده است.
تصميم گرفتيم به آقاي خامنه‌اي بگوييم يك اتفاق كوچكي براي آقاي بهشتي افتاده كه بعداَ كم‌كم خبر شهادت را بگوييم. البته يادم نيست قرار شد چه كسي خبر را بازگو كند. از آن به بعد بحث‌هاي امنيتي كرديم، چون همه فكر مي‌كردند نظام سقوط كرده است. رئيس‌جمهور فرار كرده است. مجلس از اكثريت افتاده بود و قوه قضائيه هم رئيسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه چهار روز، نماينده‌هاي مجروح مجلس را از بيمارستان با تخت مي‌آورديم تا مجلس اكثريت پيدا كند و بعد از مدت كوتاهي، آنها را بر مي‌گردانيم به بيمارستان.


دکتر موسوي زرگر وزير بهداشت ودرمان در کابينه شهيدرجايي:
من رجايي را از دور مي‌شناختم. بعد از زندان ايشان را در مدرسه رفاه زيارت كردم. آن موقع مسئول كارهاي پزشكي كميته استقبال بودم. در آن كميته چند پزشك ديگر مثل دكترلواساني، دكتر ولايتي و دكتر فياض‌بخش بودند.
مرحله دوم آشنايي ما با ايشان در كابينه بود. دولت ايشان يك دولت ائتلافي بود مركب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملي، حزب ايران و جاما. اين حزب آخر يعني جاما كه در راسش دكتر سامي بود، وزرايش دسته جمعي از دولت استعفا كردند و وزارت‌هايي مثل آموزش و پرورش، راه و ترابري، كشاورزي، مخابرات و بهداري از وزير خالي شد. شوراي انقلاب بعد از اين استعفا،‌ افرادي را به عنوان جايگزين به عنوان وزير انتخاب كرد. به جاي دكتر شكوهي آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش شد، به جاي مهندس طاهري آقاي كلانتري وزير راه شد به جاي دكتر ايزدي، دكتر شيباني وزير كشاورزي شد. به جاي دكتر سامي من وزير بهداشت شدم و آقاي قندي و آقاي عباسپور هم به جاي وزيران مخابرات و نيرو انتخاب شدند. ما چند نفر باهم بوديم و اسم خودمان را گذاشته بوديم وزاري مستضعف. ما حتي در جلسات هيات دولت كنار هم مي‌نشستيم. اول انقلاب كار كردن شبيه حالا نبود من به خاطر همان يك سال و چند ماه وزارتم عينكي شدم. روزي 17 –18 ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پرونده‌هاي شخصي را كه مشكلات خصوصي مردم بود، بررسي مي‌كردم. فقط من اين طوري نبودم، بقيه هم بودند. تازه اين در شرايطي بود كه مملكت در بحران بود. فكر نمي‌كنم در آن مدت بيش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپري كرده باشم.
با وجود همه اينها در اتاقم به روي مردم باز بود. حتي بعضي وقتها گروه‌هايي كه مثلاَ با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق كار من پشت ميز جلسه باهم دعوايشان مي‌شد. من مي‌رفتم از اتاق بيرون و كارهايم را انجام مي‌دادم. مي‌گفتم هروقت دعوايتان تمام شد، مرا صدا كنيد. اين وزارت من و بقيه دوستان بود.
مردم راحت مي‌آمدند تا دفتر وزير و شخص وزير را مي‌ديدند. موقعي هم كه مي‌ديدند دستمان خالي است، تشكر مي‌كردند و مي‌رفتند. به برخي خيلي صريح مي‌گفتيم اين كاري كه شما مي‌خواهيد نمي‌توانيم انجام دهيم و آنهايي را هم كه مي‌توانستيم همانجا انجام مي‌داديم و نامه‌نگاري و بوروكراسي در كار نبود. اين از بهترين خاطرات من است.
اصولاَ بايد بگويم كه ما جمعه صبح هم به هيات دولت مي‌رفتيم و تا ساعت 30/10 صبح كار مي‌كرديم و بعد دسته جمعي به نماز جمعه مي‌رفتيم. هركدام هم براي خودمان يك جانماز داشتيم. يك روز شهيد رجايي گفت: من مي‌‌خواهم ثواب اين كار را ببرم و شما را به جانماز مهمان كنم. يك فرش بزرگ دارم و آن را مي‌آورم همه ما در آن، جا مي‌شويم. ما خوشحال شديم و گفتيم كه در اين صورت ما فقط مهرمان را بر مي‌داريم و مي‌آييم. دكتر شيباني هم معمولاَ از يك سنگ به جاي مهر استفاده مي‌كرد. آن روز ما خوشحال بوديم چرا كه مي‌گفتيم امروز مهمان شهيد رجايي هستيم و ايشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان كرده است!
ما معمولاَ در خيابان قدس و ضلع شرقي دانشگاه مي‌نشستيم و جاي مشخصي را انتخاب كرده بوديم چراكه وقتي نماز جمعه مي‌آمديم جاهاي ديگر پر شده بود. آقاي رجايي فرش را كه آورد ديديم يك گليم كهنه و سوراخ بود كه تمام پشم آن ريخته شده بود. اين مسئله اسباب خنده دوستان شده بود كه ما را به عجب فرشي مهمان كرده‌ايد؟ شهيد رجايي در پاسخ گفت كه همين فرش را داشتيم. بالاخره فرش را پهن كرديم و همه در دو رديف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستيم. شهيد رجايي جلو نشسته بود. من دكتر شيباني، مهندس كلانتري با پيرمردي كه بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو بود. كنجكاو شدم كه ببينيم چه مي‌‌گويد؟ آن پيرمرد به شهيد كلانتري مي گفت كه آقا ببين ما چه حكومتي داريم. آدم واقعاَ لذت مي‌برد. آقاي كلانتري گفت: مگر چه شده است؟ پيرمرد با اشاره‌اي به دكتر قندي گفت: آن آقا را مي‌بيني من خوب مي‌شناسمش، عالي‌ترين تحصيلات را در مخابرات دارد، وزير اين مملكت است اما آمده و روي اين گليم پاره نشسته است!
شهيد كلانتري هم آدم شوخي بود، در جواب به آن پيرمرد گفته بود كه تعجب‌آميزتر مطلبي است كه من به تو خواهم گفت. پيرمرد پرسيده بود آن مطلب چيست؟ شهيد كلانتري گفت: من كلانتري وزير راه و ترابري، اين شخص هم كه مي‌بيني كنار بنده نشسته دكتر زرگر وزير بهداشت و درمان است. آن يكي كه آن طرف نشسته دكتر شيباني وزير كشاورزي و آن يكي كه جلو نشسته آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش و آن شخص كه آنجا نشسته عباسپور وزير نيرو است. پيرمرد با شنيدن اين حرفها داشت پرواز مي‌كرد.

دکتراحمدتوکلي نماينده مردم تهران ورئيس مرکز مطالعات استراتژيک مجلس شوراي اسلامي (دورهفتم):
چيزي كه من از بازتاب رفتار شهيد رجايي در مردم ديدم، مربوط مي‌شود به سفري كه ايشان به مازندان داشتند و در ساري با مردم ملاقات كرده بود. در فريدون‌كنار، ما آشنايي داشتيم به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ اين مرد يك بقال بود كه سواد بسيار ناچيزي داشت. بسيار كم حرف مي‌زد، لهجه غليظ مازندراني داشت و جمله‌بندي‌اش هم خيلي قوي نبود و علاوه بر اينها، فوق‌العاده آدم بي‌آلايش و خوش قلبي بود. روحيه‌اي هم در كاسبي داشت كه در هيچ شرايطي حاضر نمي‌شد دكانش را ترك كند؛ صبح اول وقت كه مي‌رفت دكان، تا شب خانه نمي‌آمد. با اين كه مغازه‌اش سركوچه بود ناهارش را هم برايش از خانه مي‌آوردند. وقتي كه شهيد رجايي به ساري آمد، ايشان آن روز كركره را كشيد پايين و رفت ساري. بعداً وقتي كه ديدمش، در سفري كه همراه خانواده‌ به منزل ايشان رفته بوديم، پرسيدم: چطور شد كه مغازه را تعطيل كردي و رفتي ساري؟ گفت: آدم خوبي است و مي‌خواستم او را ببينم. گفتم: چرا مي‌گويي آدم خوبي است؟ گفت: شبيه فقرا راه مي‌رود.

آقاي سرحدي زاده وزيراسبق کارواموراجتماعي:
بعد از انقلاب، دو سفر با شهيد رجايي در محاصره آبادان همراه با شهيد جهان‌آرا شب را زير غرش توپ و خمپاره سر كرديم. در همان موقع ايشان با فرماندهان مشغول بررسي چگونگي شكستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتياق دور ايشان حلقه زده بودند و از كاستي‌هاي آن موقع (دولت) گله مي‌كردند و جالب بود كه ايشان به وجود بني‌صدر بي‌اعتناء بودند و به هيچ‌وجه در بدگويي به بني‌صدر با رزمندگان همراهي نمي‌‌كردند و من فكر مي‌كنم ايشان به خاطر تاييد امام بود كه آن زمان نسبت به بني‌صدر چنين رفتاري داشتند و در هر حال ايشان آن زمان رئيس‌جمهور بودند. تا صبح ايشان روي خاك با بسيجيان در آن شرايط سخت به گفتگو مي‌پرداختند كه هيچ كس باور نمي‌كرد ايشان نخست‌وزير مملكت باشد.

دکتر عباس شيباني وزيرکشاورزي در دولت شهيد رجايي:
من با شهيد رجايي و شهيد باهنر از زماني كه خواستند يك مدرسه را با ضوابط اسلامي تاسيس كنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال كارهاي فرهنگي پايه‌اي بودند، مخصوصاَ دكتر باهنر كه كتابهاي ديني هم مي‌نوشت و سعي مي‌كرد كتابهاي ساده با محتواي ديني بنويسد.
نوع برخوردهاي شهيد رجايي با مردم پس از انقلاب و پس از اينكه مسئوليت گرفتند، به هيچ وجه تغييري نكرد. حتي پس از اينكه ايشان رئيس‌جمهور شد وضع زندگي‌اش همچون سابق بود. آن زمان كه ايشان كانديداي رياست جمهوري شده بود من هم كانديدا شده بودم. آن زمان من و بقيه كانديداها را هم دعوت كرده بود به دفتر نخست‌وزيري تا از ما محافظت كنند كه به خاطر ترور يا مسئله‌اي ديگر انتخابات رياست جمهوري عقب نيفتد. در همان زمان هم ايشان بسيار ساده بود و برخوردهايش صميمانه بود و سعي مي‌كرد الگوي خوبي براي جوانها باشد.

آقاي صاحب الزماني از دوستان شهيد رجايي:
يك روز شهيد رجايي با كمال (فرزند ارشد شهيد رجايي) كه بچه بود، آمده بودند منزل ما. داخل پاسيوي منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها كوچولو بودند، كمال يكي را كند. پرتقال كوچك تلخ است طبيعتاَ نتوانست آن را بخورد. شهيد رجايي گفت: همه اين را بايد بخوري، هرچه بچه عز و جز كرد و من گفتم آقاي رجايي بگذاريد نخورد، گفت نه بايد تلخي كار اشتباهش را بداند.
مرحوم آقاي سبحاني كه آن روزها (قبل از انقلاب) رئيس مدرسه كمال بود، جهت انتقال آقاي رجايي از قزوين به تهران و مدرسه كمال تلفن كرد به مدير كل فرهنگ وقت تهران كه آقاي رجايي بيچاره مي‌آيد آنجا كارش را درست كنيد تا منتقل بشود به مدرسه كمال كه ما به وجودشان خيلي نياز داريم.
هفته ديگر به آقاي رجايي گفت: رفتي نزد آقاي فلاني؟ (رئيس كل فرهنگ) گفت: نه. گفت: چرا، او قول داد كه من كارش را درست مي‌كنم. گفت شما من را معرفي نكرديد، گفتيد آقاي رجايي بيچاره است ولي من كه بيچاره نيستم، من احساس كردم كه تدريس در قزوين كه بيچارگي نيست و من چون بيچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان اين كه به وجود ايشان دركمال احتياج هست معرفي مي‌كرديد مي‌رفتم ولي من کسي به عنوان معلم رياضي و رجايي بيچاره را نمي‌شناسم.
يادم هست روزي به ايشان گفتم آقاي رجايي چه شد كه نخست‌وزير شدي؟ گفت: فلاني، يك روز با آقاي خامنه‌اي (رهبر معظم انقلاب) رفتيم توي مجلس قديم آن آثاري كه اغلب جنبه عتيقه داشتند صورت‌برداري مي‌كرديم و بعد خسته‌ شديم و نشستيم روي صندلي و آقاي خامنه‌اي در حالي كه دسته كليدي را در دست تكان مي‌داد، گفت: آقاي رجايي يك وقت از شما بخواهيم كه نخست‌وزير شويد ، مي‌شويد؟ (شهيد رجايي) گفت: بله، اگر احساس بكنم كه وظيفه هست چه اشكالي دارد، ظهر آمديم پيش آقاي بهشتي و آقاي خامنه‌اي به ايشان گفت: شما ديگر نگران نخست‌وزير نباشيد آقاي رجايي حاضر است كه نخست‌وزير شود آقاي بهشتي هم گفت چه اشكالي دارد انقلاب يعني همين. آقاي رجايي از كنار تخته بيايد بشود نخست‌وزير مملكت. اعتقاد كه دارد، خود باور هم كه هست. با خدا هم كه رابطه‌اش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غير از اين باشد انقلاب نيست. اگر آقاي رجايي نخست‌وزير انقلاب باشد. آنوقت مي‌داند كه درد دردمندان چيست؟ چون خودش احساس كرده است. پابرهنه بوده و مي‌تواند براي پابرهنه‌ها كار كند و مشكل‌گشا باشد.

دکتر محمد رضاقندي رئيس اسبق دانشگاه علوم پزشکي تهران:
ما 12 نفر بوديم كه جلسات منظمي با ايشان داشتيم.
اسامي اين افراد در كتاب «سيره شهيد رجايي» ذكر شده است. البته مي‌‌توان به چنداسم از جمله آقايان سيدمحمدصدر، معاون فعلي وزارت امورخارجه، دكتر سيامك‌نژاد، مديرعامل پخش هجرت، مهندس عزيزي، رئيس دفتر شهيد رجايي، فخرالدين دانش، معاون وزير علوم، محمد دوايي، معاون سازمان ميراث فرهنگي، محمد رفيعي، مديركل مخابرات و محسن چيني‌فروشان مديرعامل كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان اشاره كنم.
شهيد رجايي قبل از اين كه در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوي معلم ما بودند به همين لحاظ چه در زمان رياست جمهوري و چه در زمان نخست‌وزيري، به ما مي‌‌گفتند كه هراز چندگاهي پيش من بياييد و مسائلي را كه در جامعه اتفاق مي‌افتد و ممكن است مسئولان دفتر بنا به دلايلي به من نگويند، اطلاع بدهيد. جالب آن كه ايشان براي اين منظور عبارت «نق زدن» را به كار مي‌بردند و به اصطلاح مي‌گفت كه به من نق بزنيد!
اسم اين گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. اين مسئله نشان مي‌دهد كه آن شهيد بزرگوار علاقه داشت كه مطالب و گزارشها جداي از كانال‌هاي رسمي به ايشان رسانده شود. اين مسئله از طرف ديگر نشان‌دهنده توجه ايشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بوديم و حداكثر 26 سال داشتيم و به هرحال از رفتارهاي ايشان خيلي مطالب مي‌‌آموختيم.
وقتي ايشان نخست‌وزير بود ما به منزل ايشان مي‌رفتيم. زمستان بود مشاهده مي‌كرديم بخاري منزل روشن نيست!! علت را كه جويا مي‌شديم ،اظهار مي‌كرد كه چون مردم در اين ايام مشكل نفت دارند و نفت به راحتي پيدا نمي‌شود ما بايد به فكر آنها باشيم و سرما را لمس كنيم و در آخر جلسه كه دم در خداحافظي مي‌كرد مي‌گفت: براي دفعه بعد يك كيلو خرما بخريد بياوريد تا گرم شويم! اواخر دوره رياست جمهوري ايشان كه ترورها زياد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زياد مسئولان را ممنوع كرده بودند؛ بنابراين ايشان كمتر از محوطه رياست جمهوري خارج مي‌شدند. يكبار كه خانم و فرزند ايشان آقا كمال براي ديدار ايشان آمده بودند، وقتي مي‌خواستند برگردند راننده خيلي اصرار مي‌كند كه آنها را با ماشين رياست‌جمهوري برساند. شهيد رجايي اجازه نمي‌دهد و مي‌گويد كه خودشان مي‌روند و در جواب راننده كه اصرار مي‌كرد، ‌گفت: اين اتومبيل‌ها مخصوص رئيس‌جمهور است نه زن رئيس‌جمهور!
ايشان به مفهوم واقعي كلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار مي‌كرد كه مقلد امام (ره) هست و يك متدين واقعي بود.آخرين جلسه با ايشان يك روز پنج‌شنبه بود؛ همين 12 نفر رفته بوديم و با ايشان مشورت مي‌كرديم. ايشان نظرات تك‌تك ما را مي‌پرسيد. حتي نماز مغرب و عشاء كه شد ايشان جلو ايستادند و ما به ايشان اقتدا كرديم. به ياد دارم كه در سجده آخر نماز اين جمله معروف امام حسين(ع) را ذكر كرد؛ الهي رضاًبرضائك و تسليماً لامرك لامعبود سواك يا غياث المستغيثين.
بعداز نماز به ما گفت كجا مي‌رويد؟ گفتيم: دعاي كميل. ايشان ابراز تمايل كردند كه با ما بيايد ولي ما متذكر شديم كه حضرت امام(ره) قدغن كرده كه شما بيرون بياييد و به مصلحت نيست. اما ايشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روي پوشيده بيايم، چرا كه دعاي كميل را خيلي دوست دارم.
ايشان در واقع از آبرو و همه چيز خود براي اسلام و انقلاب اسلامي مايه گذاشت و تا توان داشت براي نظام و مردم كار مي‌كرد. يادم مي‌آيد يك روز يكي از دوستان به ايشان گفت: خسته نباشي. آن شهيد درجواب گفت: كسي كه براي خدا كار كند خسته نمي‌شود.

آقاي کمالي رئيس اسبق سازمان غله کشور:
يك روز از ماه مبارك رمضان،‌ من و يكي دو نفر از همكاران در اداره، مهمان آقاي رجايي بوديم. افطاري بسيار مختصري با هزينه شخصي خود ترتيب داد. البته افطاري به دليل قناعت ايشان، خودماني‌تر برگزار شد.

حسين مظفر وزير اسبق آموزش وپرورش:
اولين آشنايي اين جانب با شهيد رجايي پس از آزادي از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اينگونه كه يك هفته پس از آزادي از زندان كوتاه مدت (به دليل اعتصاب و اعتراض هاي معلمين) يك رابط از سوي شهيد رجايي به مدرسه ما كه در جنوب شهر در خيابان خاوران، خيابان خواجوي كرماني واقع بود، آمد و گفت؛ من از طرف آقاي رجايي آمدم تا ضمن احوالپرسي از شما دعوت كنم به جمع عده‌اي از معلمان مبارز مانند آقايان بهشتي، مطهري، باهنر، دانش و ... بياييد و در جلسه آنها كه در مدرسه رفاه تشكيل مي‌شود، شركت كنيد و از آن لحظه به بعد آشنايي و ارتباط اينجانب با ايشان آغاز شد و اين آشنايي تا شهادت ايشان استمرار يافت.
در اوايل پيروزي انقلاب اينجانب بيشتر در كميته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب براي تثبيت نظام انقلابي و پالايش كشور از عناصر ضد انقلابي و طاغوتي مشغول بودم كه از دفتر آقاي رجايي تماس گرفته شد تا به دليل اغتشاش منافقين در مدارس و به تعطيلي كشاندن مدارس، هرچه سريعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدين جهت پس از مدت كوتاه سه ماه و پس از مديريت يكي از مدارس جنوب شهر، براي مسئوليت آموزش و پرورش ورامين منصوب شدم. اغتشاش و به تعطيلي كشاندن مدارس توسط منافقين به ويژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالي پارك خزانه كه محل ميتينگ و اجتماعات منافقين بود، باعث شد كه به اينجانب پيشنهاد رياست ناحيه 6 تهران (منطقه 16 فعلي) داده شود.
آموزش و پرورش ناحيه 6 محل كار خود شهيد رجايي در قبل از انقلاب بود. ايشان در يكي از دبيرستان‌هاي اين ناحيه تدريس مي‌كردند. لذا با فضاي عمومي اين ناحيه آشنا بودند. بدين جهت براي اينجانب فرصت بسيار مناسبي بود تا بيشتر با شهيد رجايي ارتباط داشته باشم و در تصميم‌گير‌هاي آموزش و پرورش در اين ناحيه از نزديك با ايشان مشورت كنم. يادم نمي‌رود در مورد برخي كارهاي مهم و حساس مي‌‌خواستيم تصميم‌ مهمي بگيريم و نياز به مشورت داشتيم، ولي آن روز جمعه بود. فكر نمي‌كردم امكان تماس با ايشان را پيدا كنم، ولي با يك تلفن مستقيم به دفتر آقاي رجايي متوجه شدم ايشان جمعه را نيز در وزارتخانه به فعاليت وکار مي‌گذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلي به دفتر او مراجعه كردم. احساس نمي‌كردم اجازه ورود يابم اما با تعجب و توام با خوشحالي و با اشاره رئيس دفتر به داخل اتاق آقاي رجايي راهنمايي شدم، ولي به محض ورود با صحنه‌اي روبرو شدم كه بر من تاثيري جز شرمندگي نداشت. ديدم شهيد رجايي عزيز از خستگي مفرط سرش را روي ميز كارش روي دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفته‌اند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اوليه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده كرده بود، لذا وقتي مي‌خواستم بلافاصله با شرمندگي به عقب برگردم، با همان دستي كه زير سرش داشت، دست مرا گرفت. اصرار و التماس كردم كه اجازه بدهد مرخص شوم، ولي نگذاشت. در صورت و چشمانش اوج مظلوميت و معصوميت را مشاهده كردم، حرفم نمي‌آمد. چرا كه به مصداق :
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي.
همه حرفها و مشكلات يادم رفت. آرام و خجالت‌زده روي صندلي كنارميز نشستم ولي او با خنده‌ها و شوخي‌هاي مكرر مرا به حرف آورد و زماني متوجه شدم چه بايد بكنم كه تقريباَ دو ساعت از مذاكرات شيرين ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ايشان نامه‌هاي همراهم را مزين كرده بود. آقاي شهيد رجايي عزيز انساني كم نظير، خداجو، مردم باور و عاشق شيداي آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسماني كوچك و نحيف اين بزرگ مرد قرار و آرامش نداشت. او افتخارش اين بود كه مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهاي الهي است؛ هرگز پست و ميز و مسئوليتهاي اداري نتوانست ذره‌اي وابستگي و خدشه‌اي در شخصيت و منش اين اسوه اخلاقي و فضيلت وارد سازد. آري، جامعه امروزي ما بيش از هر چيز تشنه ايمان، صداقت، تواضع و مظلوميت الگوهاي درخشاني چون رجايي است كه جز به خدا و عشق به خدمت و پايداري در راه ارزشها و آرمانهاي الهي به چيز ديگري نينديشند و حاضر باشند آبروي خود را با خدا معامله كنند.

جميله رجائي, فرزند شهيد:
اولين فرزند خانواده ام. پدرم با تمام مشغله ها و گرفتاري هايي كه داشت، با ما رابطه اي نزديك و دوستانه داشت، هرموقع دردلي داشتيم، با سعة صدر تمام به حرفهاي من گوش مي داد و رسيدگي مي كرد. اگر كاري كه كوچكترين مخالفتي با مكتب داشت، انجام مي¬دادم، با عمل خود خلاف بودن آن را به من ثابت مي كرد. آخرين شب جمعه پيش پدرم بودم. براي ما بسيار قابل اهميت و عبرت انگيز بود. پدرم به موقع، دعاي كميل را خواند و بعد از مادرم شنيدم كه طبق معمول براي نماز شب برخاسته بود. حتي در مستحباتي كه از دستش برمي آمد كوتاهي نمي كرد، مثلاً يكي از نمونه هايش انجام دادن غسل جمعه بود كه هرگز فراموش نمي-كرد. خلاصه در مسايل عبادي به جايي رسيده بود كه انجام مستحبات هم برايش ملكه بود.

براي كسي كه بخواهد عبرت بگيرد، زندگي پدرم همه اش خاطره است؛ اما يك مطلب جالب اينكه يك روز كه پدرم اول وقت نماز مي خواند، گفتم پدر چه اشكالي دارد كمي ديرتر بخوانيد؟ در جواب به من گفت: يكدفعه در سال 42 نمازم را ديروقت خواندم؛ از آن موقع نذر كردم نمازم را اول وقت بخوانم و اگر اين كار نكردم، يك روز روزه بگيرم.
يك روز در زندان نماز جماعت مي خواندند كه مأمورين زندان فرشي را از زيرپاي آن ها مي كشند و با اين همه باز نمازشان را ادامه مي دهند و ما هر وقت مي پرسيديم كه كي از زندان آزاد مي شويد، مي گفت: اميد نداشته باشيد؛ شايد هيچ وقت.
منافقين كه عامل اصلي اين فجايع هستند سال ها در ميان ما زندگي كرده و نفاق اخلاقي و انواع نفاق در لابه لاي زندگيشان نفوذ كرده است. احتياج به زمان است تا کاملاً رسوا و شناخته شوند. كوچكترين وظيفه ما به قول امام، مراقبت هاي اجتماعي است كه اگر مشكوك شديم حتماً پي گيري كنيم و ديگر اينكه هر شهيدي كه مي دهيم، نااميد نشويم و دنباله رو راه آن ها باشيم.

به قول رهبرمان سنگر هركس محل توليد و يا كار اوست. مهم ترين مسأله براي آينده كشور ما تقوا و تخصص است كه فكرهاي ما، كه مردان و زنان فردا هستيم، بارور شود و كشورمان را به خودكفايي برسانيم.
در عين اينكه وحدت خود را بايد حفظ كنيم و در پايان اميدوارم كه همه دانش آموزان دنباله رو راه اين شهيدان باشند و درس استواري از معلمان شهيد انقلاب كه چه در زندان و چه در دوران آزادي بيشترين شكنجه ها را كشيدند و مقاومت كردند، بياموزند.

خوشنويسان، مديركل اسبق آوزش و پرورش تهران:
با دو بزرگوار شهيد رجايي و باهنر از سال 1347 افتخار آشنايي و همكاري داشتيم. در مدرسه كمال نارمك و در مدرسه قدس با ايشان همكار بودم.
آقاي رجايي از سال 47 در مدرسه كمال معلم هندسه بودند. قبل از اينكه ايشان زندان بيفتند. جلسات دوره‌اي تفسير قرآن در منزل آقاي رجايي و آقاي باهنر برگزار مي‌شد.
شهيد رجايي در بازگشت از سفر فرانسه، به عراق رفت و خدمت امام رسيد، وقتي برگشت دستگيرش كردند و زندان رفت، مدرسه كمال هم بعد از آن بسته شد كه در حقيقت مركزي غيررسمي براي عده‌اي از انقلابيون بود.

در دوران زندان، بنده با منزل ايشان رفت و آمد داشتم. الحق كه همسر شهيد رجايي در حيات سياسي ايشان بسيار تاثير داشت. بسيار صبورانه مشكلات را مي‌پذيرفت.
يادم هست درهمان ايام سقف اتاق ايشان ريخته بود. خواهش كردم كه بنا بياورم خانم ايشان قاطعانه گفت«نه» اين زن و مرد يعني شهيد رجايي و همسرش، حتي وقتي كه رجايي رئيس‌جمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمي زندگي كردند. بسيار جالب است كه سه سال بعداز شهادتش، سال 63 در مكه، رئيس سازمان بازنشستگان كل كشور آقاي كربلايي مرا ديد و به من گفت، شهيد رجايي با حقوق معلمي باز نشسته شده، شما از خانم ايشان اجازه بگيريد تا ما پايه حقوق ايشان را اصلاح كنيم. پس از برگشت، همسر شهيد رجايي بازهم در جواب ما گفت: خير.
شهيد رجايي خودش را وقف انقلاب كرده بود. بعضي وقتها خدمتش مي‌رسيدم،‌ مي‌ديدم روي موكت دراز كشيده و چشمش را بسته است. مي‌گفت خوشنويسان مطلبت را بگو، بيدارم.
در ملاقاتي كه همراه آقاي رجايي در قم خدمت امام رسيديم، امام بعد از اين كه گزارش ايشان را درباره آموزش و پرورش شنيد، فرمود انشاالله اگر اين گونه كار كنيد(اشاره به نوع كار كردن شهيد رجايي كه از لابه‌لاي گزارش فهميده بود) 20 سال طول مي‌كشد تا به نقطه صفر برسم. اصولا رجايي ارادت عجيبي به امام داشت. آن روز تنفيذ حكم ايشان را همه از تلويزيون ديديم واقعا ارادت مريدانه رجايي به امام تكان‌دهنده است.

براي رجايي ساده‌زيستي فقط يك روش شخصي نبود بلكه در حكومت هم آن را اعمال مي‌كرد.
اولين نصيحت ايشان به من پس از اين كه مدير كل آموزش و پرورش تهران شدم اين بود كه برو سعي كن اين اتاق را كوچكتر و كمتر كني نه اين كه زيادش كني.
دكتر مجتبي رحماندوست، مشاور رئيس جمهوري
رجايي آدم خيلي بي‌ادعايي بود و اهل قيافه گرفتن نبود. زماني كه رجايي نخست‌وزير بود، بازديدي از دانشكده افسري نيروي زميني ارتش داشتيم. شيوه حركت رئيس جمهور(بني‌صدر) طوري بود كه همه بايد كنار مي‌رفتند و اداي احترام مي‌كردند. اما نخست‌ورزير همراه مردم و پشت سر رئيس جمهور حركت مي‌كرد.
مردم از اين كه جلوي رئيس جمهور بيايند، نگراني و هراس داشتند اما به محض اين كه به رجايي مي‌رسيدند، لبخندي به وي مي‌زدند و مي‌گفتند، آقاي رجايي يك عكس با هم بگيريم، مي‌گفت: بگيريم، آدمها سختشان بود كه به رئيس‌جمهور يك كلمه بگويند، ولي راحت بودند كه به نخست‌وزير بگويند يك عكس با هم بگيريم.

خاطراتي ديگر از خانواده ,دوستان وهمکاران شهيد رجايي:
آقاي رجايي فردي دقيق و در كارش جدي بود . در چند سال كه با هم معلمي مي كرديم شاهد بودم محال است كسي به او مراجعه كند و از او بخواهد در نمره اي كه به او داده تجديد نظر بكند . ايشان فردي دقيق بود و به ارزيابي خود و نمره اي كه مي داد بسيار اطمينان داشت . در اين چند سال يك بار نديدم نمره اي را كه به دانش آموزي داده عوض كند .
در دوران معلمي كه با آقاي رجايي آشنا بودم ، احساس مي كردم از يك عزت نفس و علو طبع خاصي برخوردار هستند . يك مورد فرزند برادرش به من مراجعه كرد و گفت در يكي از درس ها يك نمره كم آورده است و اگر به او ارفاق نشود مردود مي شود . وقتي او گفتم خوب چرا به عمويتان نمي گوييد كه از معلمتان بخواهد اين ارفاق را به شما بكند كه مردود نشويد ؟ پاسخ داد: عموي من اصلأ اهل اين حرف ها نيست
كه بخواهد براي فرزند برادرش براي يك نمره ارفاق وساطت كند .

سال اول دبيرستان كه در دبيرستان كمال درس مي خواندم و به دلايلي چند سالي در خانه عمويم زندگي مي كردم ، از درس شيمي نيم نمره كم آورد . نمره 6/5 و نمره 7 نمره قبولي بود . معلم شيمي آقاي قلي زاده با اينكه نسبت من و آقاي رجايي را كه در
همان دبيرستان رياضي درس مي داد مي دانست ولي به من نيم نمره ارفاق نكرد به عمويم گفتم: عموجان ، اگر به من نيم نمره بدهد قبول مي شوم ايشان گفت باشد با معلمت صحبت مي كنم . بعد شنيدم ايشان رفته و با آقاي قلي زاده صحبت كرده كه اگر عبدالصمد درس شيمي را فهميده نمره بهش بده ولي اگر نفهميده ارفاق نكن آقاي قلي زاده هم پاسخ داده بود نه ، پسر برادرتان چون درس شيمي را دوست ندارد ، درس را نفهميده كه نمره كم گرفته است . عمو هم به او گفته بود خوب پس رفوزه اش كن اين باعث شد من كلاس هفتم را رفوزه شدم . با اينكه در خانه ايشان زندگي مي كردم و خرجي زندگي مرا مي داد قبول كرد كه رفوزه بشوم و سال بعد دوباره خرجي مرا بدهد
ولي نيم نمره بيخودي براي من درخواست نكند .

يكبار كه با مادرم به منزل دايي ام مي رفتيم ، به او گفتم ‌من از درس زبان نمره نياورده ام ، تو به ايشان بگو با رفاقتي كه با معلم انگليسي دارد از او بخواهد نمره مرا درست كند. گفت: باشد پس از اينكه ايشان و مادر بزرگم را كه با دايي ام زندگي مي كرد ، ديديم و خواستيم منزلشان را ترك كنيم ، چون ديدم مادرم به او چيزي نگفت به آرامي چادرش را كشيدم و گفتم پس چرا به او نمي گويي ؟ او هم گفت: خيلي خوب تو برو تا به او بگويم . من هم قدري فاصله گرفتم. موقع خداحافظي مادرم قضيه را با دايي ام مطرح كرد . وقتي سر كوچه رسيد, پرسيدم ‌:چه گفت؟ ‌مادرم جواب داد : گفتم ، مي گويد
، باشد به آقاي مظاهري مي گويم چرا حق اين خواهرزاده مرا كه درسش را خوب خوانده و امتحانش را هم خوب داده است ,نمي دهي . من به مادرم گفتم :اينكه سفارش
نيست من اگردرسم را خوانده بودم كه نمره كم نمي گرفتم . ايشان نه اهل سفارش بود و نه خودش بدون جهت به كسي نمره مي داد . حتي 0/25 نمره هم به كسي ارفاق نمي كرد و معتقد بود چون درسش را خوب مي دهد از شاگردانش توقع ندارد نمره كم بياورند
.
يكي از روش هاي آقاي رجايي اين بود كه نمره ارفاقي بي جايي به كسي نمي داد ، چون معتقد بود با اين كار شخصيت دانش آموز تحقير مي شود . ايشان در مواقعي كه كسي مثلأ 4 نمره از درس رياضي كم مي آورد به او مي گفت من در اين ثلث ،‌ 4 نمره به
تو قرض مي دهم به شرط اينكه در ثلث بعد با جبراني كه مي كني اين 4 نمره را به من بدهي . اما براي همه اين روش را نداشت . فقط براي كساني كه احساس مي كرد درس خوان هستند و به دلائلي نتوانسته اند نمره بياورند , اينگونه رفتار مي كرد .

آقاي رجايي خيلي نسبت به انتخاب همسر از خود حساسيت نشان مي داد . ايشان در زندگي بعضي از خويشاوندان و دوستان نزديك نوعي ازدواج ديده بودند كه يا در آن زن سالاري بود و يا يك نوع زن بچگي ديده مي شد يعني خانم خانواده روحيه بچه گانه داشت . ايشان از اينكه ازدواجشان منجر به اين يا آن شود خيلي مي ترسيدند چون عوارض آن را به چشم مشاهده كرده بودند خود ايشان بعدها مي گفت از خدا مي خواستم ازدواجي داشته باشم كه مناسب من باشد .

وقتي آقاي جلال الدين فارسي كه در دبيرستان كمال معلم ما بود براي ادامه فعاليت سياسي شان به خارج رفتند چون اين خبر به گوش بچه ها رسيد يك روز از آقاي رجايي پرسيدم آقاي فارسي كجا رفته اند ؟ به ما جوابي ندادند ولي براي ما مثالي زدند
تا اگر زمينه اي داشتيم متوجه بشويم . ايشان گفتند نيمه شبي يك نفر داشت در جايي دزدي مي كرد يكي به او رسيد و گفت داري چه كار مي كني ؟ گفت دارم كمانچه مي زنم و (داشت به قفل اره مي كشيد كه آن را ببرد) . آن مرد پرسيد پس كو صدايش ؟ دزد
گفت صداي آن بعدأ در مي آيد ! بعد گفت ، صداي سفر آقاي فارسي هم بعدأ مي آيد !

در ايامي كه آقاي رجايي هفته اي سه روز براي تدريس موظفي كه داشتند به قزوين مي آمدند ,در نهايت دلسوزي كه براي رشد تحصيلي دانش آموزان خود در دبيرستان محمد قزويني داشتند براي ما كلاسهاي فوق العاده مي گذاشتند , مخصوصأ براي كلاس ششم رياضي اين كلاسها را با جديت بيشتري تشكيل مي داد و مي گفت من فردا ساعت 6 صبح مدرسه هستم هر كس مي خواهد بيايد ما با اينكه اهل قزوين بوديم اكثرأ دير به كلاس مي رسيديم ولي ايشان راس ساعت در كلاس و مدرسه حاضر و آماده درس بود. لذا ما هر وقت به كلاس وارد مي شديم از تاخير خود شرمنده مي شديم .

آقاي رجايي خيلي براي دانش آموزان خود دلسوزي مي كردند بر همين اساس از ساعات استراحت خود براي ارتقاء سطح آموزشي و علمي آنها مايه مي گذاشتند . يكي از كارهاي ايشان در اين راستا تشكيل كلاسهاي فوق العاده در ساعات اوليه صبح يعني ساعت 6 تا 6/5 بود كه طبيعي بود ,به دليل اينكه اين كلاس ها خيلي زود تشكيل مي شد شايد به مذاق بعضي ها كه سحر خيز نبودند خوش نمي آمد ولي ايشان مصلحت آنها
را در نظر مي گرفت و كلاس را تشكيل مي داد . گاهي هم كه زنگ آخر كلاس را ساعت 4 مي زدند از بچه ها مي خواست در مدرسه بمانند تا با آنها بيشتر رياضي كار كند . واقعأ ايشان يك معلم استثنايي بود كه براي رشد دانش آموزان خود زمان نمي شناخت
و هر كاري از دستش بر مي آمد انجام مي داد . مثلأ با توجه با ضرورتي كه احساس مي كرد هفته اي دو روز كلاس انگليسي مي گذاشت و با اينكه تدريس اين درس
مربوط به او نبود با دلسوزي خاصي با بچه ها انگليسي كار مي كرد و كه البته وقتي دبير انگليسي از اين كار ايشان انتقاد كرده بود در آخرين جلسه كه مي خواست كلاس را تعطيل كند ,گفت: متاسفانه اين مسئله پيش آمده است و من به خاطر احترام به اين دوست و همكار عزيزم ديگر نمي توانم در خدمت شما باشم ولي اين اجازه را هم به شما مي دهم كه اگر احيانأ در درس انگليسي تان مشكلي پيدا شد به دسترسي داشتيد از من سؤال بكنيد تا در جهت رفع آن مشكل به شما كمك كنم .

آقاي رجايي واقعأ معلم دلسوز و پركاري بود در مدتي كه من معاونت دبيرستان ميرداماد را به عهده داشتم و از نزديك با كار ايشان مرتبط بودم مي ديدم كه به جاي 22 ساعت 40 ساعت كار مي كنند . گاهي از من مي خواست صبح ها نيم ساعت براي كلاس او زودتر درب مدرسه را باز كنيم . چون مدارس آن زمان 2 شيفته بود و كلاس هاي صبح ساعت 12 كه زنگ مي خورد ,مي گفت: به بچه ها گفته ام چيزي براي نهار با خودشان بياورند و به خانه نروند و در مدرسه بمانند ،
زنگ عصر هم كه ساعت 4 مي خورد گاهي برخي كلاسها را تا ساعت 6 بعد از ظهر نگاه مي داشت و با آنها كار فوق العاده مي كرد . بر اثر جديت و تلاش آقاي رجايي معدل قبولي دبيرستان ما در درس رياضي كه سابق 30 % بود به 90 % رسيد . طي چند سال تدريس ايشان در اين مدرسه ما در چند سال متوالي در امتحانات علمي و عمومي مدارس تهران از مدارس ملي معروفي مانند هدف و البرز هم جلو افتاديم .

يكي از روشهاي تدريس آقاي رجايي در كلاسهاي فوق العاده اي كه براي تقويت درس رياضي دانش آموزان خود مي گذاشت اين بود كه در اين ساعات بچه هاي كلاس را به چند دسته تقسيم مي كرد تا به همديگر در حل تمرين ها و مشكلات كمك كنند و از دانستني هاي يكديگر استفاده نمايند .

در دوران معلمي آقاي رجايي در دبيرستان پهلوي سابق واقع در ميدان قيام فعلي ايشان ساعاتي از وقت مشخص و غير موظفش را در هفته به منظور تقويت درسي رياضي افرادي كه در اين درس عقب ماندگي داشتند, به كلاس هاي فوق العاده اختصاص مي داد و به آنها مثل فرزندان خودش دلسوزي مي كرد . شيوه ديگر كار ايشان اين بود كه وقتي زنگ پايان درس زنده مي شد در كلاس مي ماند و تا هنگامي كه بچه ها براي
رفع اشكال به او مراجعه مي كردند به سئوالات آنها پاسخ مي داد . اگر كسي به دلايلي مريض مي شد و از كلاس عقب مي ماند وقت اختصاصي براي او مي گذاشت و او را به كلاس مي رسانيد .

آقاي رجايي هيچ وقت پول به دست من نمي داد ، هر وقت به پول نياز بود روي طاقچه اطاق مي گذاشت و مي گفت : برداريد . گاهي هم مي گفت :‌پول توي جيبم هست ، برداريد . وقتي ديد من به جيب ايشان دست نمي زنم ، پول را در دسترس مي گذاشت تا به هنگام ضرورت ،‌استفاده كنم . صحيح نمي ديد كه پول را به دست كسي بدهد . هيچ به ياد ندارم به زبان بياورند كه وضع مالي من خوب نيست يا پولي در بساط ندارم ، بلكه مديريتي كه در زندگي اعمال مي كردند باعث مي شد كه خود به خود در هزينه هايمان محدوديت قايل شويم . كارشان واقعأ‌ در منزل يك مرد به تمام معني بود . پسرم در كودكي در مدرسه علوي درس مي خواند و از هيچ كس حتي مدير مدرسه حساب نمي برد ، اما از پدرش خيلي حساب مي برد .
كافي بود آقاي رجايي يك نگاه به او بكند سر جايش مي نشست . روش هاي او خاص خودش بود . گاهي با نگاه ، گاهي با لبخند ، گاهي با اخم و سكوت طرف را محدود به تغيير رفتار و موضع مي كرد . من از اين حالات او كه بيشتر به يك رفتار معلمانه شبيه
بود ، ناراحت مي شدم و مي گفتم : من همسر شما هستم ، شاگرد شما نيستم ،‌اما حقيقتش همين را هم كه مي خواستم به زبان بياورم برايم مشكل بود ،‌چون ايشان يك مرد واقعأ‌ جدي بود .

قبل از اينكه آقاي رجايي به دوره آموزشي يي كه از طرف وزارت آموزش و پرورش براي مقطع جديد راهنمايي در تابستان گذاشته بودند برود وقتي زنگ تفريح زده شد ايشان همچنان درس خود را ادامه مي داد و معمولأ زنگ تفريح بچه ها زده شد بعدي تعطيل متصل مي شد . گاهي كه كلاس آخر با ايشان بود ما گاهي 15 يا 20 دقيقه بعد از ديگران از كلاسها بيرون مي آمديم . سال بعد كه كلاسها شروع شد ايشان تا زنگ تفريح مي خورد درس را تمام مي كردند تا بچه ها از وقت تفريحشان استفاده كنند . آقاي رجايي مي گفت در اين دوره اي كه امسال براي ما گذاشته بودند ارزش زنگ تفريح را فهميدم و حس كردم كه چقدر دانش اموز براي تمديد قواي فكري خود به آن نياز حياتي دارد .

از كارهاي جالب آقاي رجايي اين بود كه در كارهاي هنري و فوق برنامه مدرسه پا به پاي دانش آموزان در برنامه هايي نظير اجراي سرود و تئاتر شركت مي كرد . از جمله در يك ماه رمضان شب 19 يا 21 گروه سرودي را آماده كردند كه آياتي را كه در آنها
ربنا بود با قرائت و آهنگ خاصي مي خوانديم كه خود ايشان هم با ما همصدا مي شد . با نظارت ايشان متن هاي مناسب تئاتري انتخاب و اجرا مي كرديم كه خودشان هم در تمام مراحل تمرين و اجراي آن حضور داشتند . متن اين تئاتر ها عمومأ سازنده و
اخلاقي بود . از جمله تئاتري بود كه در آن يك جوان به انحراف كشيده مي شد و دوستانش با تلاش بسيار سعي مي كردند او را به راه راست هدايت كنند .

از كارهاي خوب آقاي رجايي اين بود كه با اينكه معلم هندسه رياضي بودند در كنار درس رياضي كتابخانه اي تشكيل داده كه در آن كتابهاي مختلف ديني و رياضي و رمان و ديده مي شد . ايشان قيد خاصي نداشتند كه اين كتابها حتمأ علمي يا ديني باشند . اين كتابها را بچه ها داوطلبانه از منزل به مدرسه مي آوردند و در اين كتابخانه مي گذاشتند . توصيه كلي آقاي رجايي به دانش آموزان مطالعه بود . لذا جز يك مورد كه رمان اميل را توصيه مي كردند مورد خاص ديگري را نام نبردند .

در دبيرستان كمال پنج انجمن زبان ،‌ورزش ، كتابخانه ، رياضي و جغرافيا وجود داشت كه بر روي دانش آموزان كار فوق العاده مي كرد .‌ آقاي رجايي انجمن رياضي و كتابخانه را اداره مي كرد و بر كار همه انجمن ها هم به تناسب مسؤوليتي كه در مدرسه در غياب آقاي دكتر سحابي داشت نظارت مي كرد . روش آقاي رجايي اين بود كه دانش آموزاني را كه نسبت به بقيه مقداري مستعدتر و روشن تر بودند انتخاب مي كرد و چون محيط انجمن مثل كلاس نبود بر روي آنها كارهاي تربيتي و بعضأ سياسي انجام مي داد .

يكي از كارهاي جذاب آقاي رجايي در دبيرستان كمال راه اندازي گروههاي تئاتر بود . با اينكه ايشان فردي بسيار جدي بود و رفتار نسبتأ خشكي با دانش آموزان داشت و به او نمي آمد وارد مقوله هاي هنري كار يا دانش آموز بشود ولي ايشان چون مي خواست
به هر نحوه ممكن روي شخصيت دانش آموزان تاثير بگذارد مي گفت ما بايد در مدرسه بچه ها را از قالب ثابت درس و نمره خارج كنيم و ضمن اينكه از آنها مي خواهيم درسشان را جدي بخوانند بايد به كارهاي فرعي ديگري هم آنها را علاقمند كنيم .
به اين دليل متون مناسب سرود و تئاتر تهيه مي كرد و در دسترس بچه ها قرار مي داد و بر تمرين آنها نظارت مي كرد تا در برنامه هاي آينده مدرسه آنها را اجرا بكنند .

در ايامي كه آقاي رجايي در دبيرستان كمال تدريس مي كرد ساواك خيلي روي حركات و رفتار ايشان در دبيرستان حساس بود . از جمله يك بار كه ايشان در طبقه بالاي
مدرسه با دانش آموزان يك سرود را جهت اجرا در برنامه اي كه مدرسه تدارك ديده بود تمرين مي كرد دو نفر مامور ساواك سر زده به دبيرستان مراجعه كرده و سراغ او را گرفتند با لطايف الحيل توانستيم آنها را دست به سر كنيم تا ايشان را دستگير نكنند
. ساواك از طريق بعضي معلمين يا دانش آموزاني كه پدرشان وابسته به آن بودند نسبت به فعاليتهاي ايشان حساس شده بود .

يكي از برنامه هاي آقاي رجايي در مدرسه كمال اين بود كه براي ترغيب دانش آموزان به قرائت قرآن يك گروه ترجمه تشكيل داد . آنها براي صبحگاه مدرسه آياتي از قرآن را روي نوار ضبط صوت مي خواندند و گاهي خود آقاي رجايي با صداي دلنشيني كه داشت ترجمه آيات را بعهده مي گرفت . اين كار ، گاهي به صورت زنده انجام مي گرفت و گاهي هم نوار ضبط شده از داخل دفتر پخش مي شد . پس از گذشت 18 سال
هنوز طنين زيباي صداي آقاي رجايي در گوش من است .

من و يكي از دوستان بنام آقاي پيروي چون از شاگردان ممتاز و درس خوان كلاس بوديم و رقابت نزديكي با هم داشتيم در مسابقه سراسري يي كه از طرف آموزش
و پرورش براي شاگردان ممتاز در سطح تهران بنا بود برگزار شود چون از هر مدرسه اي يك نفر بيشتر نمي توانست شركت كند پيش آقاي رجايي رفتيم و گفتيم
ما با يكديگر دوست هستيم و نمي خواهيم در اين قضيه با هم رقابت كنيم شما يكي از ما دو نفر را انتخاب و به ناحيه معرفي كنيد . ايشان از استدلال ما خيلي خوشحال شدند و گفتند از نظر من هر دو نفر شما برنده هستيد چون معمولأ در اين گونه مواقع افراد رقيب از ديگري بدگويي مي كنند كه خودشان انتخاب بشوند و ديگري معرفي نشود اما شما آمده ايد از همديگر تعريف هم مي كنيد . كار جالبي كه ايشان كرد كه باعث تشويق ما و تقويت خصلت اخلاقي خوبي در ما شد اين بود كه به پاداش اين رفتار ترتيبي اتخاذ كرد كه هر دو نفر ما از طرف مدرسه در آن مسابقه سراسري شركت كنيم .
دبيرستان كمال يك دبيرستان كاملأ‌ مذهبي و سياسي بود . تنها دبيرستاني كه در تهران عكس شاه را نه در دفتر مدرسه مي زد و نه در كلاسها ، اين دبيرستان بود . از ويژگي هاي ديگر دبيرستان كمال اين بود كه نماز جماعت ظهر و عصر را براي دانش آموزان
برگزار مي كردند . و آقاي رجايي روزهاي يكشنبه هر هفته امام جماعت بچه ها و معلمين مدرسه بود .

آقاي رجايي در رفاقت بسيار صميمي بود . اهل بزم و جلسات تفريحي نبود و مايل به شركت در جلسات جدي بو فردي تشكيلاتي بود . بعضي ها روحيه حركتهاي انفرادي دارند ولي ايشان خيلي به حركتهاي تشكيلاتي اعتقاد داشت فردي كاملأ امين و مطمئن بود .

آقاي رجايي از همان ابتداي زندگيش با من ،‌سعي مي كرد براي من كمكي بگيرد . با اينكه وضع مالي خوبي نداشت ، اما كاملأ‌ حس مي كردم مرا درك مي كند و به همين جهت حتي اگر نمي توانست خواسته خودش را جامع عمل بپوشاند ،‌ من خيلي چيزها را كه تحمل آن سخت بود راحت تحمل مي كردم ،‌مثلأ از اول زندگي يادم هست هيچوقت من لباس نشسته ام . هميشه كسي مي آمد و لباس ها را ميشست . يا براي پاك كردن
شيشه و در و ديوار هم همينطور بود . چون بچه هاي ما هم شير به شير بودند و ايشان وضع مرا مي ديد ، اصرار داشت كه حتمأ‌ كسي را بگويد بيايد و كمك كند . خيلي به اين امر معتقد بود . البته من به حسب تربيت خانوادگي كه داشتم ، چون وضع مالي ايشان را مي ديدم هيچ خواسته اي را به زبان نمي آوردم تا مبادا به دليل نداشتن ، احساس خجالت و شرمساري كند .

رجائي يك قرآن كوچك جيبي همراه خود داشت در بعضي مواقع آقاي كه فرصت هايي پيش مي آمد آن را از جيبش بيرون مي آورد ومشغول تلاوت آن مي شد . گاهي در اين اوقات احساس مي شد آيات قرآن را حفظ مي كندو به ذهن مي سپارد. ايشان خيلي با قرآن مآنوس بود . هر وقت مي خواست در جمع صحبت كند قرآن را باز مي نمود و از آن استفاده مي كرد . در بحث هايي كه مطرح مي كرد محور صحبت هايش استفاده از آيات قرآن و تفسير آن بود .

با عرض معذرت اجازه بدهيد اول نمازم را بخوانم .
بعد از اين كه در روزهاي آغاز اوضاع جبهه ها را در خوزستان به خصوص در جبهه مياني به حضرت امام منتقل كرديم و گفتيم : نيروهاي عراقي به سرعت دارند در خاك ما و به طرف شهر هاي ما پيشروي مي كنند و تقاضاي كمك كرديم .بلا فاصله هيئتي مركب از سران كشور از جمله بني صدر، رئيس جمهوروقت .حضرت آيت الله خامنه اي كه آن زمان نماينده امام در شوراي عالي دفاع بودندو جناب آقاي هاشمي رفسنجاني كه رئيس مجلس بود به پايگاه هوايي وارد شدند . چون براي آقاي رجائي كه نخست وزير بود ، مسئله كاري پيش آمده بود ، ايشان يك ساعت ديرتر از بقيه آقايان تشريف آوردند . همه منتظر ورود ايشان بودند كه خبر دادند هواپيماي ايشان دارد نزديك مي شود . چون اذان شده بود نماز را خوانديم ولي غذا را منتظر ايشان مانديم . همه منتظر بوديم ، بني صدر با آن تكبرو دبدبه و كبكبه اي كه داشت چاره اي جز تبعيت از جمع نداشت ، لحظاتي بعد هواپيماي آقاي رجائي به زمين نشست و ماشين پاي پرواز رفت كه ايشان رابه جمع ما ملحق كند . تا آقاي رجائي به مهمانسرا وارد شد ، پس از سلام ، بلافاصله گفت: با عرض معذرت به من اجازه بدهيد كه اول نمازم را بخوانم بعدخدمت شما برسم. .جالب اينجاست كه تا اين را گفت منتظر صحبت كسي نماند ، بلافاصله راهش را كج كرد و با چند تن از معاونين و وزرايي كه همراهش بودند به سالني رفت كه در آنجا نماز بخواند . در آن سالن ، چشمش به سربازي كه با لباس سربازي آماده نمازبود افتاد ، به او گفت: برادر ، چرا اين جا ايستاده اي ؟ سرباز دست پاچه شد و پرسيد : كجا بايستم ؟ آقاي رجائي با لحني مهربان به او گفت: برو جلو و او را فرستاد جلو ، بعد خود و وزرا نمازشان را به او اقتدا كردند.

در دوران رياست جمهوري يك روز آ قاي رجائي را كه از ملاقات با امام برگشته بودند ديدم كه در اتاقشان قدم ميزنندو خيلي اوقاتشان تلخ است. توي فكربودند و كلافه به نظر مي آ مدند. نزديك ايشان رفته و پرسيدم : آقاي رئيس جمهور چي شده و از چه چيزي نگران هستيد ؟ گفت: نه. پرسيدم : پس چرا ا ين قدرنارا حت هستيد ؟ گفت : من موقع كار اگر سوزني از روي ميز به زمين بيفتد خم مي شوم و آن را بر ميدارم و سر جايش مي گذارم نگران آن هستم مبادا مديون يك سوزن از بيت ا لمال بشوم . امروز كه خدمت امام رفتم آقا اجازه مصرف بودجه …را به من واگذار كردند و فرمودند: من از نظر شرعي كار شما را قبول دارم شما به مصلحت خودتان هرطور خواستيد آن را خرج و ادامه داد اين اجازه الان مثل كوهي روي دوش من سنگيني مي كند چون نميدانم اگر با نظر و مصلحت خودم اين بودجه را خرج كنم آن دنيا چه جوابي بايد بدهم ؟

آقاي رجايي خيلي به مادرش علاقه داشت و ناز او را مي كشيد . ايام عيد كه مي شد گاهي عطر مي خريد و به خانه مي آورد اگر ايام تولد و شادي بود مادرش را عطر ميزد وبا او ديده بوسي مي كرد و به نشانه احترام دست و صورتش را مي بوسيد . اگر احساس مي كردمادرش از چيزي ناراحت است ناز اورا مي كشيد و سعي مي كرد با شوخي دل او را به دست بياورد.

سيد محمدكاظم نائيني:
دادن نام معلم به مفهوم كامل به يك انسان، و فراتر از آن اطلاق صفت نمونه به اين نام اگر بدون ارائه دليل كافي صورت گيرد را بايد در حدّ مجامله و تعارف دانست. اما در مورد محمدعلي رجائي شهيد متعبدي كه به لقاءالله پيوست همه شواهد و دلايل در دست است كه او به حق، معلمي نمونه و موفق و در كارش استاد بود.
لقب نمونه و موفق را اولين بار در سال 1377 استاد عاليمقام پروفسور تقي فاطمي به شهادت بيش از چهل نفر از همكلاسان او كه امروز از معلمين رياضي سراسر كشور هستند در كلاس درس روش تدريس رياضي و تمرين دبيري دانشسراي عالي به ايشان داد. آنهائي كه آقاي پروفسورفاطمي را مي شناسند به خوبي مي دانند كه به كاربردن كلمات مجامله در شآن و مقام ايشان نبود.
آن روز رجائي درس قابليت تقسيم در حساب استدلالي را در كلاس درس دانشگاه و درحضور استاد براي ما تدريس مي كرد. وي درمدت يك ساعت درس چنان به استادي و راحتي مهارت و قابليت هاي لازم يك معلم نمونه را ارائه داد كه تصوير آن چونان تابلوئي در نظر ما مجسم گرديد. هنر او در اداره كلاس پاسخ به سوالات، و كنترل دانش آموزان فرضي چشمگير بود. در پايان درس استاد فاطمي هيچ ايرادي را به كارشان وارد ندانست و وي را معلمي موفق و نمونه خواند. از همكاران و شاگردان او كسي را سراغ ندارم كه ايرادي به كار تدريس رجائي در دوران دبيري رياضي وي داشته باشد. شرايط سخت كلاس و مدرسه خللي در برنامه و كار او وارد نمي ساخت، چون بسيار منظم بود و براي هر كاري برنامه اي حساب شده با هدف مشخص و روشي معين داشت. اثر معنوي وي روي دانش آموزان اعجاب انگيز بود.
در سال اول خدمتش به شهر خوانسار رفت و درفاصله اي كوتاه چنان در دل دانش آموزان و خانواده هاي آنان جاي گرفت كه مورد رشك و حسادت همكاران كوته نظر و غيرمتعهد قرار گرفت تا جائي كه عليه او توطئه كردند و او را رنجاندند. وي تصميم گرفت آنجا را ترك كند. او در نامه اي به من غم ورنج خود را چنين نوشت:
" من به خوانسار رفتم. معلمين آنجا به دو دسته بومي و غير بومي تقسيم شده بودند. دانش-آموزان هم در دو جبهه قرار گرفته و تحريك شده بودند. اين وضع مرا آزرده كرده است. از لوازم زندگي آنچه كه داشتيم جمع كرديم و به قصد ترك شهر سوار اتوبوس شديم كه آنجا را ترك كنيم كه دانش آموزان خبر يافتند و دور ماشين را گرفتند و به عذرخواهي پرداختند. يكي را ديدم كه گريه مي كرد"
رجائي از خوانسار به تهران آمد و بلافاصله به ادامه تحصيل در دوره فوق ليسانس آمار دانشگاه تهران پرداخت.
رجائي براي كار خود در خوانسار برنامه پنج ساله ريخته بود، تعداد زيادي كتاب رياضي و علمي تهيه كرده بود تا معلومات خود را مطابق روز كامل كند. كتابهاي رياضي دبيرستاني نظام قديم را خريداري كرده مباحث آنرا استخراج و در رابطه با يكديگر تنظيم كرده بود و يك تحقيق علمي روي روشهاي تدريس مباحث آن انجام داده بود. براي هر درس روش خاصي ابداع كرده بود كه در مقايسه با روشهاي ديگر بهترين بود. مثلاً درمورد تعريف حد، پيوستگي، مشتق، تابع اوليه، روشهاي علمي و قابل فهم داشت كه به سهولت مي توانست مفاهيم اصلي را به دانش آموزان تفهيم كند. آنچه كه مي دانست و آنچه كه به آن ميرسيد از ديگران دريغ نمي كرد. در كارش بسيار دقيق و موشكاف بود. رجائي با زبان انگليسي آشنا بود. قبل از آنكه به دانشسراي عالي وارد شود با مدرك ديپلم به عنوان معلم زبان استخدام شده بود و يك سال در شهر بيجار زبان تدريس مي كرد. او قبل از اينكه ديپلم متوسطه اش را بگيرد در نيروي-هوايي مشغول به كار شد و دوره متوسطه را در كلاسهاي شبانه (خزائلي) گذراند. معلمين برجسته آن كلاسها هنوز او را بياد دارند. رجائي روش تدريس آقاي موسي آذرنوش (دبيررياضي) را روشي جالب و كامل مي دانست كه بعدها از روش او با تغييراتي تقليد مي-كرد.
رجائي همه شب هاي جمعه در مسجد هدايت پاي وعظ و منبر مرحوم آيت الله طالقاني بود. افكار آقاي طالقاني در او خيلي تاثير گذاشت و تأثير گفته هاي ايشان بود كه او پس از گرفتن ديپلم متوسطه از نيروي هوائي مستعفي شد و به سوي معلمي روي آورد،مرحوم طالقاني اعتقاد داشت بهترين شغل و بهترين راه خدمت به مردم در اسلام معلمي است، چه يك معلم خوب جامعه اي را به صلاح هدايت مي كند.
بعد از ترك خوانسار آقاي رجائي به مدت يك سال در تهران دانشجوي فوق ليسانس آمار بود و در اين زمان آموزش و پرورش خوانسار وي را به علت ترك خدمت غياباً به شش ماه كسر ثلث حقوق محكوم كرد و به او تكليف شد كه به محل كار خود بازگردد. رجائي در نامه¬اي به وزارتخانه، وضع خوانسار و علت ترك خدمت خود را شرح داد و تقاضا نمود تا با ادامه كارش در قم يا قزوين موافقت كرد. با اينكه رجائي به خاطر استفاده از حوزه علميه و دروس آن ميل بيشتري به قم داشت ولي ناگزير به قزوين آمد و درس و تدريس بار ديگر آغاز شد و بيش از يكماهي نگذشته بود كه نام وي در قزوين به عنوان معلم خوب شهرت يافت. مشاور رئيس فرهنگ وقت شد. فرهنگيان خوب و دلسوز را شناسائي كرد، آنها را به مديريت مدارس گماشت؛ بيش از 150 منطقه مخروبه و زباله دان شهر را با خود ياري مردم پاكسازي و تبديل به مدرسه كرد.
چندي نگذشت كه ساواك كارشكني را عليه او آغاز كرد: رئيس فرهنگ را به طور غيراصولي از جانب فرمانداري قزوين عزل كردند، با استفاده از پاره اي معلمان و دانش آموزان اعتصابات و سروصدايي به راه انداختند كه رجائي را محرك اصلي آن معرفي و درنتيجه وي را از قزوين دور و به تهران تبعيد كردند. رجائي در چهارسالي كه در قزوين به سر مي برد بهترين و معروفترين معلم رياضي شهر بود. وي بود كه براي اولين بار شوراي معلمان رياضي آن شهر را تشكيل داد. اين شورا هفته اي يك روز( بعدازظهر پنجشنبه ها ) در كلاس يكي از مدرسه ها تشكيل مي شد. در اينجا معلمين رياضي شهر ضمن انجام مشاورات درسي، اشكلات آموزشي خود را مطرح و به كمك هم آن مشكلات را برطرف مي كردند. بهترين و آموزنده ترين كلاس هايي كه ديده ام همين جلسات شوراي معلمان رياضي شهر قزوين بود. مثلاً من مي گفتم فردا مي خواهم درس مثلثات را در كلاس پنجم دبيرستان آغاز كنم و مي پرسيدم بهترين راه آغاز تدريس آن چگونه است. سپس آقاي رجائي يا يكي ديگر از معلمين كه در اين كار ورزيدگي داشت، پاي تخته مي رفت و عيناً آن درس مورد ظر را با روشهاي مختلفي تدريس مي كرد. بعد روشهاي به كار گرفته شده مورد بحث و بررسي حضار قرار مي گرفت و شخص با توجه به استنباط و توانايي كاري خود، بهترين روش را جهت ارائه درس مورد بحث انتخاب مي كرد بايد همين جا خاطرنشان سازم كه اصل تشكيل گروههاي آموزشي كه فعلاً در سطح آموزشي مملكت مطرح است از اين فكر آقاي رجائي مايه گرفته است.
رجائي در تهران در مدرسة كمال نارمك و در مدرسه اي كه امروز نام ميرداماد به روي آن است (خيابان ري) و مدرسه سخن پسران به تدريس رياضي پرداخت و بعداز داير شدن مدرسه رفاه بيشترين فعاليت خود را در اين مدرسه متمركز ساخت و از همين جا بود كه وارد مبارزات جدي برعليه ستمشاهي گرديد.
درمورد تدريس او در بخش شش (قديم) تهران نكته اي است كه ذكر آن مي تواند تصوير معلمي(رياضي) رجائي را بهتر به ذهن متبادر سازد. مديرمدرسه اي (دربخش شش قديم) در يكي از جلسات عمومي نقل مي كرد كه باچيز عجيبي روبه رو بوده است. وي مي گفت هميشه اين طور بوده كه هرگاه معلم جديدي به مدرسه اش مي آمد اولين سوال پس از تعارفات معموله از وي اين بوده است كه چندساعت تخفيف در ساعت درس موظف براي وي قايل خواهم شد و به عبارت ديگر تدريس 22 ساعت موظف دولتي انتظاري عبث بود و هرگز به تدريس حداكثر 18 ساعت رضايت نمي دادند تا از طريق فراغت به دست آمده بتوانند در مدارس ملي و خصوصي تدريس نمايند. وي ادامه داد اخيراً معلم رياضي جديدي به مدرسه اش آمده كه وقتي براي او هيجده ساعت در برنامه درسي منظور كرده ايم اعتراضي كرده كه چرا و به چه حقي 22ساعت موظف كار دولتي او به هيجده ساعت تقليل يافته است و تقاضاي كار 22ساعت تمام و كمال را كرده است. درنتيجة اعتراض اين معلم رياضي جديد ساير معلمين هم تحت تاثير قرار گرفته و هممان 22ساعت موظف خود را در برنامه تدريس مي كنند. اين مدير مدرسه از اينكه معلمي هم پيدا شود كه ساعات تدريس قانوني را به طور دقيق رعايت كند, شگفت زده بود.
باري رجائي به شغل معلمي مؤمن و به انجام وظيفه اش معتقد بود. گفتار آرام و متينش حرفهاي صادقانه و بي ريايش به دل مي نشست.
رجائي براي هردرس روش مناسب تدارك مي ديد و براي تدريس هر درس طرح و برنامه جداگانه اي داشت. براي هر درس منابع سهل الوصل را تدارك ديده بود به سهولت دراختيار دانش آموزان قرارمي گرفت. او در تدريس دقيق بود و درس را خوب تفهيم مي¬كرد. كمترين فرصت از وقت كلاس را تلف نمي كرد. شاگردان دركلاس او فعال بودند و او شخصيت دانش آموزانش را محترم مي شمرد. از هيچ فرصتي براي تذكر و راهنمائي موارد تربيتي كه براي سازندگي دانش آموزان مفيد تشخيص مي داد دريغ نمي كرد. در بدترين شرايط و در شلوغترين كلاسها كنترل معنوي و اخلاقي او حاكم بود.
رجائي به معلمي و تربيت معلم عشق مي ورزيد. بياد دارم روزي به من مي گفت: " اين كت تنت را بفروش و خرج تربيت معلم كن. مدير كل تربيت معلم بايد تمام وسايلش را در كيفي جاي دهد و در مراكز تربيت معلم ميان مدرسين و دانشجويان (يعني معلمان آينده) گردش كند و مشكلات آنها را درحال و حضور حل وفصل نمايد و از كاغذ بازي و بوروكراسي بپرهيزد. خانه مدير كل تربيت معلم ميان مدرسين و دانشجويان مراكز تربيت معلم است."
بيستم مهرماه بود و دبيري كه تازه به تهران منتقل شده بود و به دفتر آقاي رجائي در وزارت آموزش و پرورش آمد و از او خواست به تبع انتقال وي همسر او را به تهران منتقل نمايد. و شكوه داشت كه مسئولين ذيربط مي گويند چون بيست روز از سال تحصيلي گذشته است اين امر باتوجه به بخشنامه وزارتي كه نقل و انتقالات را از اول مهر تا پايان خردادماه قدغن كرده است ممكن نمي باشد و آن آقاي دبير وضع خويش را استثنايي بيان مي كرد و مي گفت كه اگر چنان كه او مي گويد نشود زندگي آنها از هم خواهد پاشيد. آقاي رجائي پرسيدند چرا اين امر را از قبل پيش بيني نكرده و هردو با هم متقاضي انتقال نشدند. پاسخ شنيد كه" ترسيديم اگر هردو تقاضاي انتقال داشته باشيم با آن موتفقت نشود و انديشيديم كه اگر من به عنوان شوهر منتقل شوم مطابق قانون همسرم هم تابع محل كار و زندگي من شده و ..." آقاي رجائي گفتند " اين هم قانون است كه نقل و ان 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : رجايي , محمدعلي ,
بازدید : 143
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,131 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,232 نفر
بازدید این ماه : 2,875 نفر
بازدید ماه قبل : 5,415 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک