فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بهاري ,خليل الله

 


سال 1338 ه ش در روستاي تاتار ,از روستاهاي شهرستان بجنورد متولد شد. در اوايل كودكي مادرش ازدنيا رفت و او به همراه سه برادر و خواهرش با پدر خود زندگي مي كرد.
بعد از ازدواج به شهرستان بجنورد آمد و به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست.پس از ورود به سپاه عاشقانه عازم جبهه هاي جنگ شد تا به مقابله با متجاوزان برخيزد.اوبا شايستگي هايي كه در جبهه از خود نشان داد به سمت فرماندهي گردان انتخاب شد. درطول زندگي چنان پاك زيست وچنان رفتاري داشت كه پس ازشهادتش همه را در فراق خود به تأسف واداشت. از او چهار فرزند باقي مانده كه دو دختر و دو پسر مي باشند . خليل بهاري در سال 1365 در سن 27 سالگي بعد از چندين بار زخمي شدن به علت اصابت تركش خمپاره دشمن به شهادت رسيد.
از روزي که وارد سپاه شد وبه جبهه رفت , همواره در ميدان هاي نبرد حق عليه باطل بود.او قبل از پيروزي انقلاب اسلامي نيز با حکومت پهلوي در مبارزه بود. بعد از پيروزي انقلاب هم جانفشاني هاي زيادي در راه تثبيت انقلاب اسلامي از خود نشان داد. در آخرين ماموريتي که به جبهه داشت خانواده ي خودش را همراه خود برد. در اين سفر كه به اروميه انجام مي شد به همرزمان خود مي گويد: «من چيزي ندارم. سفره ام را جمع كرده ام و با خود آورده ام.» در طي سفرش همواره به همسرش مي فرمود و سفارش مي كرد كه دخترانم بگذار زينب گونه زندگي كنند و پسرانم را حسيني تربيت كن. بگذار بچه هايم در دامان تو چنان پسنديده بزرگ شوند كه هيچ گاه جاي خالي من در حضورتان ديده نشود.
محمدفرزند شهيد مي گويد : « او مي دانست كه به شهادت مي رسد و براي همين هم ما را همراه خود برد و بالاخره بعد از 5 الي 6 ماه به اين مقام نائل شد و ما را تنها گذاشت و در راه بازگشت با غم فراقش همراه بوديم و چه سخت است چون اويي را از دست دادن. »
گل چهره محبي, همسر شهيد درباره ي او مي گويد:
شهيد بهاري در سال 1338 در روستاي تاتار و در يك خانواده ي مذهبي متولد شدند. پدر ايشان روحاني بود.ايشان مدرسه نرفته بود و چند كلاس در نهضت سواد آموزي تحصيل كرده بود. با اينكه فقط خواندن و نوشتن را بلد بود ولي از هوش و درك بالايي برخوردار بود. مرد زحمت كشي بود و در سن 17 سالگي كه من با ايشان ازدواج كردم كشاورزي مي كرد.
او خيلي مهربان بود. هرچند خودش پول نداشت از كسي قرض مي گرفت و به ديگران كمك مي كرد. وقتي ايشان به سربازي رفت فرزند اولم (صديقه) به دنيا آمده بود. او قبل از تولد برايش اسم انتخاب كرده بود كه اگر دختر شد صديقه و اگر پسر شد محمد جواد بگذارد. او خيلي فرزنددختر رادوست داشت و خيلي خوشحال بود و برايم يك دستبند 1100 توماني هديه آورد.
زماني كه امام (ره) به ايران آمدند شهيد بهاري يك سال خدمت کرده بود و به فرمان امام خميني (ره)از پادگان فرار كرده بودند. بعد از پيروزي انقلاب هم دوباره به فرمان امام (ره) به سربازي رفتند و بعد از خدمت سربازي به بجنورد آمديم. مستاجر بوديم ,او به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. بعد از آن يكسره در منطقه كردستان بود ,به خاطر مشکلات زيادي که ضد انقلاب براي مردم و انقلاب پيش آورده بود. دوبار هم در آنجا مجروح شد يك بار از ناحيه ران و يكبار ديگر از ناحيه ساق پاي راست. بار دوم ايشان را با هواپيما به بيمارستان تهران بردند و در آنجا دكتر بهاري پايش را عمل كرد كه 3 ماه در گچ بود . بعد از 3 ماه برايش تلگراف زدند و او گچ پايش را خودش باز كرد و به منطقه ي كردستان رفت. اين 3 ماه كه مجروح شده بود و در منزل بود به ما خيلي خوش گذشت.
او هروقت از جبهه برمي گشت براي ما از خوبي هاي جبهه تعريف مي كرد و مي گفت : « من به اين زودي ها شهيد نمي شوم. بايد برويم و فلسطين را هم آزاد كنيم.»
اخلاق او هم در خانه با فرزندانم و هم در بيرون از خانه با مردم خيلي خوب بود. وقتي منزل بودند در كارهاي خانه به من كمك مي كردند. غذا درست مي كرد و از بچه ها نگهداري مي كرد. مخصوصا 6 ماه كه در اروميه بوديم او خودش رانندگي نمي كرد. راننده داشت بعد از ظهر مي آمد بچه ها را بيرون مي برد يك دور مي زدند و برمي گشت. با اينكه تمام وقت ايشان در سپاه و جبهه بودند ولي اين كار را انجام مي دادند.
او امام خميني (ره) را خيلي دوست داشت و وقت گرفته بود كه ما را هم به ديدن امام ببرد كه قسمت نشد.
به علت اينكه تمام وقت ايشان در جبهه بودند و رفت و آمد برايشان سخت بود ,پسر كوچكم 40 روزه بود كه به اروميه كوچ كرديم. هرچه اطرافيان گفتند به غربت نرويد اما من گفتم: هرجا همسرم باشد مي رويم. هيچ چيزي را با خودمان نبرده بوديم. وقتي به تيپ آنجا رسيديم به شهيد بهاري گفتند : « چرا نگفتيد ماشين بفرستيم شما را بياورد؟ » گفت : «من هيچ چيزي نداشتم فقط يك سفره داشتم كه جمع كردم و آوردم.»
او هيچ وقت به من نگفته بود كه چه مسئوليتي دارد. تازه به اروميه رفته بوديم يك روز گفتند : « آقاي بهاري چه كاره است؟ » گفتم : « نمي دانم » وقتي ايشان برگشت گفتم :‌ «شما چه كاره هستيد؟ از من شغل شمارا پرسيدند.» گفتند : «بگوييد بسيجي است.» فرداي آن روز وقتي از من دوباره سؤال كردند, گفتم بسيجي است. گفتند : « به بسيجي ها خانه ي سازماني نمي دهند!» و بعد از شهادتش وقتي شهيد كاوه در مراسم ايشان صحبت مي كرد متوجه شدم كه فرمانده ي گردان بوده است. بعد از گذشت 10 روز كه در اروميه بوديم شهيد بهاري يك جلسه در اهواز با سردار محسن رضايي داشتند و به اهواز رفتند و بعد از 10 روز برگشتند. ما 4 ماه در خانه هاي سازماني اروميه بوديم كه او به شهادت رسيد.
آخرين باري كه شهيد بهاري به منطقه مي رفتند ، گفتند : « ديشب خواب ديدم يك جلسه اي بود كه امام به من گفتند فلاني و فلاني رفتند. شما هم زود پوتين هايتان را بپوشيد و برويد.»همان شب او و دوستانش مراسم حنابندان داشتند و صبح كه مي رفتند پلاكشان را جا گذاشته بودند. من از طبقه ي پنجم اشاره كردم پلاكت جا مانده است. گفتند : « اشكال ندارد يك پلاك ديگر دارم.» او رفت و بعد از يك هفته زنگ زد و گفت : « مي خواستم به مرخصي بيايم ولي در منطقه اعلاميه پخش كرده اند كه مي خواهند شهر ها را بگيرند بنابراين نمي توانم بيايم. » بعد از آن هم به شهادت رسيدند.
وقتي او شهيد شده بود خانم آقاي رستمي كه شبرواني بودند به من گفتند : « آقاي بهاري به شهادت رسيده اند و فردا به بجنورد مي برند.» گفتم رضايم به رضاي خدا, هرچه مصلحت است. چون شهيد بهاري اين زمينه را در ما به وجود آورده بود، من وسايل بچه ها را جمع كردم يك اسلحه هم غنيمت گرفته بود و در منزل بود به تيپ تحويل دادم و رسيد گرفتم. ما با هواپيما به تهران و از آنجا به مشهد آمديم ولي هنوز جنازه ي شهيد نرسيده بود. يك شب در منزل آقاي رستمي مانديم. فردا به سردخانه رفتم و او را ديدم. تير به سر و طرف راست سينه اش اصابت كرده بود و در عمليات والفجر9 در 3/2/1365 در منطقه ي مريوان به شهادت رسيده بود.
شهيد كاوه در مراسم شهيد بهاري سخنراني كرد وگفت: « ما به كساني مثل شهيد بهاري و شهيد يزداني و شهيد قنبرعلي منفرد احتياج داشتيم. » و مي گفت : « شهيد بهاري در منطقه با جلوي دشمن ايستاده بود و نيروهايش استراحت مي كردند. و به يك منطقه اي رسيديم كه شهيد بهاري در آنجا از ناحيه ي ران زخمي شد و گفت معطل من نشويد. برويد و نيرو ها را هم ببريد. در همان لحظه يك بالگرد آمد با اينكه من را مي شناخت به زمين ننشست. بعد معرفي كردم كه آقاي بهاري تير خورده در يك جاي نا امن نشست و ايشان را برداشت.
فعاليت هاي مهم شهيد
فعاليت هاي مهم عبادي و معنوي :
هميشه ذكر خداوند داشت. براي او تلاوت قرآن و عبادت معبود خويش مهم ترين مسئله بود. او هيچ گاه دچار فراموشي و غفلت از نام خداي بزرگش نمي شد.و همواره ائمه ي اطهار را اسوه ، نمونه و الگوي خود مي دانست. شهيد در ايام سوگواري آقا امام حسين(ع) مراسم سوگواري را رهبري نمودند و مداح اهل بيت (ع) بودند و گرچه فرصت آن را نيافتند كه به حج بروند و اين مناسك را به جا آورد اما همواره نام خداوند در يادش زنده بود و به فيض عظيم شهادت نايل شد.
فعاليت هاي مهم علمي ، فرهنگي و هنري :
به اهميت زنده نگه داشتن حماسه ي خونين امام حسين (ع) و يارانش مي پرداخت و همواره مداح اين اسوه و نمونه بود.
گرچه ايشان تأليف مدون وکتاب نداشتند اما همواره خود نمونه اي از جلوه ي انوار الهي بود و در خطوط چهره ي نوراني اش به همه مي آموخت که قرآن را بخوانيد و در امور به كار بريد. احكام و حدود قوانين الهي را به جا مي آورد. و حتي آن جا كه خود به فيض شهادت نايل مي آمد از خانواده اش مي خواهد همواره راه حق را در پيش گيرند.
فعاليت هاي مهم سياسي ، نظامي و اجتماعي:
او فرمانده ي گردان بود و از زمره ي سربازاني بودند كه در اوج مبارزات انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام بزرگوارمان و به دستور ايشان اقدام به خالي نمودن پادگان ها مي كنند و پس از گذشت يك سال دوباره بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردند و از آن به بعد تا آن جا كه در توانشان بود موانع موجود را جهت رسيدن به حق و سير و سلوك آن را بر مي داشت.

بارزترين خصوصيات اخلاقي شهيد با ارائه ي نمونه ي رفتاري :
همواره در هيئت هاي مذهبي به مشهد مقدس سفر مي كردند و مداحي اين هيئت ها را بر عهده داشتند. اخلاق بسيار خوبي در خانه و خانواده داشتند و فرزندان خود را هيچگاه دچار كاستي نمي كردند. از آن چه در توان داشت مايه مي گذاشت و نمي گذاشت خانواده و نزديكان احساس كمبود ي بكنند.
همواره احترام به والدين را در رأس امور مي دانستند و اگرچه از نعمت وجود مادر محروم بودند و مادرشان به ديار باقي شتافته بودند ، پدرشان را همواره محترم نگه مي داشتند.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بجنورد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اين وصيت نامه ها انسان را مي لرزاند و بيدار مي كند. امام خميني
شهادت مي دهم خدا حق است و محمد رسول و علي ولي اوست.
وصيت نامه ي خودم را با خط سرخ شهادت مي نويسم و از خواننده و شنونده ي اين وصيت نامه اميدوارم كه فاتحه اي به روحم بخوانند.
اول سلام و درود بي پايان بر مهدي موعود و سلام و درود فراوان بر نايب بر حق حضرت مهدي حضرت امام خميني ؛ سلام بر شهداي گلگون كفن از صدر اسلام تا حال.
با درود بر پدران و مادران و خانواده ي محترم شهدا و با آرزوي ظفر و پيروزي براي اسلام و رزمندگان جبهه هاي حق عليه باطل و سلام و درود بي پايان بر روحانيت مبارز. وصيت من به ملت شريف ايران اين است: اميدوارم كه خدا به شما ملت توفيق بدهد كه بيشتر از اين در راه آرمان الهي و در راه شكوفا كردن هرچه بيشتر جمهوري اسلامي كوشا باشيد و نيز يار محبوب امام باشيد و امام را تنها نگذاريد و در برابر حوادث دنيوي استقامت ورزيد و ضد انقلاب را سركوب نماييد و نگذاريد به حيثيت جمهوري اسلامي لطمه بزند. اگرچه هيچ قدرتي نمي تواند در مقابل اسلام بايستد و مقاومت كند ؛ و نيز دست از دعا برنداريد كه پيروزي اسلام به دعاها و نماز شبها بستگي دارد. دعا به اسلام و رهبران راستين اسلام ناب محمدي را فراموش نكنيد و نيز همچون علي (ع) تقوا را پيشه ي خود سازيد و از خدا بخواهيد پيروزي اسلام ومستضعفين را مقرر فرمايد. در نيمه هاي شب صداي يابن الحسن (عج) فراموش نكنيد و از ماديات و مال دنيا چشم بپوشيد و مال خود را در اره خدا انفاق كنيد كه خداوند در قرآن فرموده است : « ما از مؤمنان جان ها و اموالشان را خريداري مي كنيم و به جاي آن بهشت برين را مي دهيم.» سوره قريه آيه 111- 112
از روحانيت پشتيباني كنيد. در برابر دشمن همچون كوه و استوار باشيد. اصلا ترس به دل راه ندهيد و از مرگ در راه خدا نترسيد. چون مرگ ارمغان يك مؤمن است. مرگ با عزت بهتر است از زندگي ذلت بار ,و ابا عبدالله فرمودند :شهيد مي شوم ولي تن به ذلت نمي دهم. پس ما هم بايد از اين كلام گوهربار حسين (ع) اطاعت كنيم. يا حسين زهرا اگر آن روز نبوديم كه به نداي هل من ناصر ينصرني تو لبيك گوييم ولي الان مي بيني كه چگونه اين فرزندان پاك روح الله به نداي فرزندت خميني كبير لبيك مي گويند و عاشقانه در راه اسلام جان مي دهند و اميدوارم كه اين خدمت ناقابل را هم از من قبول كني . به خدا قسم اگر هفتاد مرتبه مرا بسوزانند و خاكسترم را باد بدهند و دوباره به هم ملحق شود و جان بگيرم دست از تو و فرزندت روح الله بر نخواهم داشت. به خدا دلم براي كربلاي خونين و حرم شش گوشه ات تنگ شده. نظر لطف وعنايت بفرما حسين جان ,من روسياهم تو روسفيدم كن. در محضر خدا شرافتمندترين مرگ ها شهادت است. من هم آنقدر با كفار مي جنگم تا به شهادت برسم.
شما بايد فخر كنيد كه چنين فرزندي داشته ايد و در راه خدا داده ايد. اگر خواستيد يك وقت گريه كنيد براي غريبي حسين (ع) گريه كنيد و اهل بيت معصوم حسين (ع) كه اسير يزيديان شدند. به ياد علي اكبر حسين گريه كنيد نه براي من که خاك كف پاي علي اكبر و علي اصغر هم نمي شوم و جانم را فدايشا مي كنم . شما هم براي شهادت او گريه كنيد و برايم نماز بخوانيد و روزه بگيريد و من مي خواهم مثل امام حسين غريب باشم. مرا در يك گوشه ي خلوتي به خاك بسپاريد و برادرانم انشاءالله خدا شما توفيق دهد اسلحه را برداريد.
-مبلغ 15 هزار تومان رد مظالم بدهيد.
- به مدت 5 سال روزه و نماز قضا دارم.
- به بانك مسكن مبلغ 45 هزار و 500 تومان بدهكار هستم.
- به بانك قرض الحسنه 3 هزار تومان بدهكاري دارم.
- همچنين 3 هزار تومان بدهكاري به دوستان دارم.
- به برادرم محمد 35 هزار تومان بدهكار هستم.
- به برادرم علي اكبر مبلغ 5 هزار تومان بدهكار هستم.
- خانه اي كه در روستا دارم بفروشند و قرض هايم را بدهند.
مبلغ 5 هزار تومان پول گردان در دست من امانت است. گردان امام علي.
خليل الله بهاري

خاطرات
صديقه بهاري فرزند ,شهيد:
زماني كه پدرم به شهادت رسيدند 10 ساله بودم.
در اروميه يك بازارچه سرپوشيده بود ما تمام خريدهايمان را با پدرم انجام مي داديم. چون پدر را خيلي كم مي ديديم و وقتي هم مي آمد احساس مي كرديم كه بايد از موقعيت استفاده كنيم و آخرين باري كه به اين بازارچه رفتيم پدر برايم يك كفش خريد كه هميشه توي ذهنم هست.

هيچ وقت با پدر براي اينكه هميشه در جبهه بود سفر نرفته بودم .يك بار پدرم براي پيگيري تركشي كه در پايش بود به مشهد آمدند و من همراه ايشان آمدم. در مشهد بعد از خريدن سوغاتي براي خواهر و برادر هايم شب در مسافرخانه اي بوديم كه از پشت بام گنبد امام رضا(ع) واضح ديده مي شد. به پيشنهاد بابا تا نيمه شب بالا بوديم. يادم هست نگاه بابا بود كه با امام رضا(ع) ارتباط برقرار مي كرد.اين نگاه ملتمسانه ي بابا هيچ وقت از يادم نمي رود. اين نگاه مثل همان نگاهي بود كه من آخرين بار پشت سر بابا داشتم ؛ زماني كه از طبقه ي پنجم خانه هاي سازماني رفتن بابا را نگاه مي كردم.

شب آخر يك جلسه قبل از عمليات در منزل ما تشكيل شده بود. شهيد جابري و شهيد كاوه هم بودند. يادم هست كه مراسم حنابندان داشتند. وقتي من چاي براي آن ها بردم بابا خيلي مهربان مرا از اتاق بيرون كرد.به علت اينكه احتمالا مسائل امنيتي بود.
من هميشه احساس مي كنم پدرم يك ستاره است. فقط بعد مسافت است كه ما را كمي از هم دور كرده است و آن درخشندگي كه يك ستاره دارد هميشه به زندگي ما احاطه دارد و وقتي هم دلم تنگ مي شود فقط آسمان را نگاه مي كنم تا بتوانم ستاره ام را پيدا كنم.

طيبه بهاري ,فرزند شهيد:
در اروميه پدرم يك شب ما را بيرون برد و ساعت 10 شب بود كه برمي گشتيم . راننده ي پدرم يك بوقلمون را زير گرفت و تا يك يا دو شب توي اين شهر غريب دنبال صاحب بوقلمون مي گشت كه آو را ببخشد يا حلال كند و اين براي من خيلي مهم بود كه آدم در زندگي هرچيزي را مي خواهد كسب كند حلال باشد.

هروقت سر دوراهي قرار مي گرفتم حضور پدرم بيشتر احساس مي شد. زماني كه مي خواستم ازدواج كنم موضوعي پيش آمد كه دچار ترديد شدم و نمي دانستم چه كار كنم. شب خواب ديدم كه يك لباس حرير آبي پوشيده بودم به پدرم گفتم: « بابا اين لباسم قشنگ است؟» پدرم گفت: «چرا از من مي پرسي؟ برو از آقارضا بپرس.» و يك طوري تاييد كرد كه ازدواج كنم. بعدها كه براي همسرم تعريف كردم, خيلي گشتند تا آن لباس را كه در خواب ديده بودم پيدا كنند و همه ي فاميل مي گفتند آن لباس آبي شما خيلي قشنگ بود.

همسر شهيد:
از نظر اخلاقي نمونه بود. در روز شهادت و روز تشييع پيكر پاكش آن ها كه شهيد را از نزديك ديده بودند و او را مي شناختند زارزار گريه مي كردند و از آن ناراحت بودند كه برادر بزرگواري را با آن خصوصيات بارز از دست داده اند .
چهره اي باز و شاد داشت و هميشه يك حالت خنده رويي در چهره ي او بود . عمل او نمونه بود براي دوستانش كه بعد از مراسم تشييع تصميم گرفتند به جبهه اعزام شوند و اين تصميم ناشي از اخلاق و عمل صالح شهيد بود. ديدو بازديدش ازدوستان واقوام زياد بود و همين طوري كه مستحضريد تمام شهداي ما اول خصوصياتي خاص پيدا مي كنند و ايشان اين طور بودند. در مسائل جنگ و جبهه و مسائل جامعه قاطع و استوار بود و هرگز تسليم باطل نمي شد.

بعد از انقلاب در حد توان خودشان كار مي كردند. در تشييع جنازه ها شركت مي كرد. در مراسم مذهبي نيز شركت داشت. در ماه محرم فعاليت زيادي داشتند و با آن كه سواد چنداني نداشت اما مداحي مي کرد و يا مراسم مذهبي را برپا مي کرد.به پايگاه ها كمك مي كرد و فعاليتهاي تبليغاتي وکارهاي فرهنگي زيادي داشت.
به محض شناخت انقلاب به طور دائم در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و يك تحول دروني عجيبي پيدا كرده بود. با اينكه از نظر سواد خيلي درس خوانده نبود ولي هوش سرشار و تيزي داشت.
نسبت به شهدا احترام خاصي قائل مي شد و بر آنها ارج مي نهاد و به اهل بيت (ع) نيز ارادت خاصي داشت و ايشان را اكثر مسئولين مشهد وبجنورد از قبيل فرماندار و بخشدار با اين خصوصيات شناخته بودند.

از آن جا كه مأموريت شهيد در منطقه ي كردستان بود و همه امت حزب الله هم كه كم و بيش با آن منطقه آشنايي دارند ,مي دانند شهيد بهاري در مقابل گروهك هاي ضدخلق و از خدا بي خبر با تمام نيرويي كه در وجود خويش داشت , ايستادگي كرد و يكي از چهره هاي بارز و شناخته شده بود براي مردم مسلمان و مظلوم كردستان و دشمن سرسختي بود براي منافقين و گروهك هاي ضدخلق در آن منطقه. يكي از همرزمان شهيد تعريف مي كرد از حالا ت شهيد و شجاعت او و اين كه يكبار به من گفت آيا مي شود به كربلاي حسيني برسم و شكايت كنم از دست اين گروهك هاي بي دين كه اين قدر جنايت مي كنند و به اين آرزو هم رسيد و در راه امام حسين براي خدا شهيد شد و مسلما امامش را زيارت و درد دلش را به او گفته است.

نظرش در مورد جنگ اين بود كه بايد در مقابل دشمن اسلام ايستادگي كرد و بايد پايان جنگ كه انشاءالله سقوط حزب بعث مي باشد تا هر زمان كه طول بكشد نبايد خسته شويم و دست از مبارزه برداريم و بر اين گفته ي خود نيز ثابت و استوار باقي ماند و حتي يك قدم عقب ننشست. هروقت كه به مرخصي مي آمد , اگر صحبت از جنگ مي شد با فكري باز و عاشقانه مسائل اهل بيت به خصوص امام حسين (ع) را پيش مي كشيد و تبليغ و تشويق مي كرد دوستان را که به جبهه بروند.

به عنوان پاسدار ويژه ي كردستان در سپاه بجنورد ثبت نام و پس از طي مراحل پذيرشي به كردستان مظلوم رفت. به دليل شجاعت و روح شهادت طلبي و ايثارگري كه در او بود تا زمان شهادت هم در كردستان ماند. يعني از اول سال 60 تا سال 65 كه به شهادت رسيد و در همه ي عملياتي كه تيپ ويژه ي شهدا مأموريت داشت ,شهيد بهاري همراه بود و طوري نبود كه حتي ايشان براي يكبار هم مرخصي بگيرد و بر همان عهد و پيماني كه بسته بود باقي ماند.

مورخان نقل مي كنند كه حضرت ابوالفضل العباس(ع) در شب عاشورا در خيمه اي تنها نشسته بود و آستين هايش را بالا زده و شمشير روي دو پاي مبارك و قرآن تلاوت مي كرد .
يكي از همرزمان شهيد كه در لحظات آخر با شهيد بوده تعريف مي كند كه در عمليات آستين هاي خود را بالا زده بود و مرتب كار مي كرد و لحظه اي هم كه تركش خمپاره به بدن شهيد اصابت كرد خود را نباخت و سرپا ايستاده بود تا زماني كه در اثر رفتن زياد خون از بدن به شهادت رسيد . روحيه ي شهيد در عمليات خيلي بالا بود و رشد زيادي هم داشت و لياقت آن را داشت كه به عنوان فرمانده ي گردان خدمت كند.

آخرين باري كه شهيد مي خواست بعد از مدتي مرخصي به جبهه برود,شرايط به گونه اي بود كه پدر شهيد خانه اي نداشت و در همان روزهاي آخر كه مجروح هم بود و توانايي كاري هم به آن صورت نداشت تصميم گرفت كه براي پدر خانه اي بسازد و سپس عازم جبهه شود و اين كار را هم كرد و در شهرك تاتار براي پدرش خانه اي در حد توان ساخت با دستان مبارك خودش و با دلي شاد عازم گرديد .
توصيه ي شهيد به خانواده و برادرانش اين بود كه جبهه را فراموش نكنيد و يار و ياور امام باشيد .

عبدالله از همرزمان شهيد:
و خانواده ي خود را نيز با خود به كردستان برد و شباهت دارد سفر ايشان از جهتي به سفر فراموش نشدني سرور شهدا ، امام حسين (ع) كه از سفر مكه به سوي سرزمين كربلا حركت كرد و درس آفرين بود براي همه ي كساني كه خود را شيعه ي او مي نامند و شهيد بهاري را مي شود گفت پيرو راه امام حسين (ع)

شهادتش به اين صورت بود در منطقه ي عملياتي والفجر 9 در غرب كشور, قرار بود شهيد بهاري ,نيروي تحت امر خود را آماده نمايد براي يك تك به دشمن و بعد از اينكه كاملا نيروهاي گردان آماده شده بودند ,او تيربار را بر دوش گرفته و در مقابل دشمن مي ايستد و آتش روي دشمن مي ريزد و نيرو ها را هدايت مي كند. در همين لحظه بوده كه بر اثر تركش خمپاره ي از خدا بي خبران شهيد به خون خود غوطه ور مي شود و بهاري را از ما مي گيرد و ما را در سوگ او مي نشاند.

قبل از انقلاب در ايام ماه محرم كه از محل به مشهد مي رفتند به عنوان هيئت هاي عزاداري. شهيد بزرگوار نيز شركت داشت و شور و عشق حسيني را هميشه در سر داشت .
مأموريت ها را از سال 60 تا لحظه ي شهادت در تيپ ويژه ي شهدا بودند و اتفاقات زيادي در زندگي كوتاه خود داشتند. وقتي عزيز همرزمي از تيپ يا كلاً در كردستان پاسداري شهيد مي شد ايشان خيلي ناراحت مي شدند خصوصا شهيد بزرگوار بروجردي .همه ي دوستان شهيد صحبت از شجاعت و شهامت خليل بهاري دارند .

با خانواده و بستگان بسيار رئوف و مهربان بود و اخلاق اسلامي را به طور صحيح رعايت مي كرد و همه ي كساني كه شهيد را مي شناختند از شهيد رضايت دارند و اخلاق خوب ايشان بسيار خوشحال بود و هميشه يك حالت خنده رويي داشت و چهره ي شاد و از اقوام به طور بسيار خوبي ديدار مي كرد.

متولد شده در روستا بود ,در زمان فراغت به كشاورزي و باغداري مي پرداخت و زماني كه در جبهه ها بود و به مرخصي مي آمد به كمك برادرانش مي رفت و آن ها را ياري مي كرد و همين طوري كه ذكر شد در آخرين بارها يك خانه هم براي پدرش ساخت.

درشهادتش همه از اين ناراحت بودند كه يك سرداربزرگ را از دست داده اند و همه ي عزيزان و همرزمان از شجاعت و شهامت شهيد بهاري غبطه مي خورند و تصميم گرفتند كه سلاح بر زمين افتاده ي او را به دست گيرند و حافظ خون او و هزاران نفر مانند او باشند . شهيدان ما نيز همين را مي خواهند كه ياور اسلام و پيرو امام باشيم و همه ي كساني كه ياور اسلام و پيرو امام باشند در صحنه ي نبرد حق عليه باطل هستند و خواهند بود و تحول خاصي هم در تيپ ويژه ي شهدا به خصوص گردان خودشان به وجود آورده بودند كه اين تحول و دگرگوني از برادران گردان كه به اينجا براي عرض تسليت آمده بودند مشاهده مي شد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : بهاري , خليل الله ,
بازدید : 241
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
براتي‌ ,قربانعلي

 


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
پير جماران،اميد مستضعفان جهان 29/12/63
شب عيد است .
برويد وصيت نامه شهدا را بخوانيد, انسان را تکان مي دهد. امام خميني
با عرضه سلام به آقا امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف و نايب بر حقش امام خميني روحي فدا .
سلام بر عاشقان وپيروان علي (ع) که در هر زمان با دادن خونشان اسلام را زنده نگه داشتند .سلام بر عاشقان حسين (ع) .سلام بر شهداي کربلاي ايران . سلام بر عباسان و قاسمان زمان .سلام برعلي اکبر ها و علي اصغر هاي عاشورا هاي ايران .سلام بر شهدايي که از جان و همسرومال و خانه و کاشانه و راه و فرزند و مادر و پدر خويش براي رضاي خداوند تبارک و تعالي گذشتند . سلام بر شهيدان که از جنازه شان چيزي جز مقداري خاک وپودر باقي نماند. و با عرض سلام به پدرم,مادرم و همسرم و برادران عزيزم وخواهران عزيزم، بعد از ماهها انتظار توفيق اين را يافتم که در صف سربازان امام زمان( عج) حضور يافته و به ملت شهيد پرور آن حضرت خدمت گذاري کرده وبر عليه کفر جهاني و شيطان کوچک ,مترسک آمريکا ,صدام يزيد کافر بجنگم .مي روم با توشه اي از گناه و جهل مرکب وبا دلي سنگ و پشتي سنگين از گناه و با اميد و انتظار بلکه مگر آن خداي آن رحيم ، آن حليم ، آن ارحم الراحمين ، آن غفار الذنوب با مهربانيش مهري به ما کند .
من مي روم با توشه اي خالي, آخر من نميدانم چگونه مي توانم روز قيامت با اشخاصي برخورد کنم که همه يک صدا گويند: اي گناهکار( الم تقولون مالا تفعلون) (چرا چيزي را که عمل نمي کنيد مي گوئيد)و (اتامرون الناس بالبر وتنسون انفسکم ؟ )(آيا مردم را به نيکي مي خوانيد و خود را فراموش مي کنيد .آيا تعقل نمي کنيد .آنگاه چه خواهم گفت .من ميروم چرا که بايد رفت ،آري برادر بايد رفت . بايد رفت اگر چه در اين رفتن سختيها و بلاهاي زيادي به انسان تحميل مي شود ,بايد عاشق شد ، بايد رها کرد ، بايد بريد ، اي برادر بنگر و نظر کن زيرا اگر انسان از اين دنيا دل نکند و آن را رها نکند نمي تواند که به هدف برسد. اي برادر بنگر و نظر کن , فکر کن ببين از کجا آمده اي .آيا بيهوده تو را به اين دنيا فرستاده اند و يا هدفي مشخص, و آيا آن هدف غير از بندگي و عشق به معشوق است .(خلقت الجن والانس الاليعبدون.
دنيا همه هيچ و کار دنيا همه هيچ
اي هيچ زبهر هيچ ،در هيچ ، مپيچ
آه که از دوستي با اين دنيا متنفرم ,بدم مي آيد. هر وقت نيازمندي را مي بينم خيلي کم بلکه اصلا امکان ندارد که چيزي به او ندهم حتي بعضي مواقع حاضرم خودم را پول کنم و مانند صدقه اي خود را در برابر او قرار دهم بلکه بي نياز شود. گاهي آروز مي کنم اي کاش نبودم و دلم مي خواهد از اين دنيا بروم و آرزو دارم شهيد بشوم چرا که:
اين دل تنگم غصه ها دارد
گويي يا ميل کربلا دارد
و اما همسرم ,تو براي من عيالي مهربان و با وفا بودي ,در روزهاي دلتنگي غمخوار و روزهاي شادي شريک من بودي .خداوند انشا ءالله توفيق بدهد و همسرم ,تو مانند فاطمه (س) باش ,صبور و مقاوم و چون کوه استقامت کن ، همسرم مبادا اشک بريزي و اگر هم اشکي ريختي براي حسين (ع) بريز که خانواده اش را به اسارت بردند ,براي زينب(س) ناله کن که تمامي برادران و فرزندانش را از دست داد آن هم در محيطي که نمي توانست حرفي بزند. لذا با اين حال مشاهده مي کنيم که چگونه با سخنان گوهر بارش کاخ ستمگران را لرزاند پس تو نيز همانندش باش و در آخر همسرم هميشه دعايت اين باش که خداوند رزمندگان را پيروز گرداند و طول عمر براي رهبر عزيزمان عنايت فرمايد .
اما شما پدرم و مادرم : خيلي براي من زحمت کشيديد, خداوند انشاءالله به شما توفيق دهد .پدر جان هر چه مي تواني از مردم حلاليت مرا بگيريد .از فاميل ها که مرا حلال کنند و هر بدي که از من ديده اند ببخشند چون به آنها نتوانستم خوبي بکنم .چون سعادت آن را پيدا نکرده بودم .
من براي اين جبهه آمدم که وظيفه الهي است که براي خدا و خلق خدا خدمتي کرده باشم و وظيفه هر مسلمان است که در راه خدا به خلق خدمت کند. ممکن است مرگ در حالت عادي و هر موقع که مي شود به سراغ ما بيايد پس چه بهتر که انسان در راه خدا بجنگد و اگر خداوند خواست شهيد شود.
اما تو پسرم ، رضا جان و ابوالفضل جان ،شما هم انشا الله که بزرگ شديد افتخار کنيد که پدر شما شهيد شده است. و اگر از شما پرسيدند که پدرتان کو بگوئيد رفته است تا حسين(ع) را زيارت کند . رفته است تا که بتواند با اهداجان ناقابلش خنده بر لبان رهبرش ببيند ، پسرم رضا جان و ابوالفضل جان يک موقع فکر نکنيد که شماها يتيم هستيد ,نه يتيم نيستيد پدر شما پير جماران است , اميد مستضعفان جهان است . هر موقع که از شما پرسيدند پدرت کو بگو که در جماران است البته او پدر فرزندان شهيدان است . پسرم رضا و ابوالفضل جان انشاءالله که بتوانيد در آينده به اسلام و کشورتان خدمت کنيد چون اين کشور ,کشور الهي است .
پسرم رضا و ابوالفضل جان انشاءالله بزرگ شويد از مادرتان خوب نگه داري کنيد .نگذاريد که او ناراحت باشد و يارو غمخوار او باشيد چون او واقعا مادري مهربان و دلسوز است . مادري فداکار است ومادري ايثار گر است . من به سهم خودم از او شرمنده ام چون نتوانستم به او خدمت کنم. انشاءالله که خداوند اجرش را مي دهد .در پايان فرزندانم هر دوي شما را به خداوند متعال مي سپارم و شمارا مي بوسم و مجددا به خداي بزرگ مي سپارم . اما برادرانم و خواهرانم از شما مي خواهم نماز و عبادت خود را برپا داريد و در مسجد ها و نماز جماعت ها و نماز جمعه ها شرکت کرده ومرا حلال کنيد و دعا کنيد و مرا هم شفاعت کنيد و امام و رزمندگان را دعا کنيد . برادران عزيزم و خواهران عزيزم راه شهداء را ادامه بدهيد ,نگوئيد که ما چند شهيد داده ايم نبايد به جبهه برويم .خير من راضي نيستم اگر چنين حرفي بزنيد, بايد به جبهه برويد تا زمانيکه اسلام پيروز بشود و امام تنها را نگذاريد.
عاشورا يا يک روز پيش از عاشورا بود که امام حسين(ع) را تنها گذاشتند و فقط 72 نفر مانند؛ خداي ناکرده به آن صورت نباشيد.
خداوند شما هارا امتحان مي کند در آخر سوره حضرت محمد (ص) مي فرمايد: اگر مسلمانان از دين من سر پيچي کنند من کساني را جايگزين آنها خواهم کرد که از آنها بهتر و فدا کارترباشندو با دشمنانم بجنگند و جانشان را تسليم خداوند نمايند .خلاصه اسلام را ياري کنيد تا خداوند شما را ياري نمايد در آخر فراموش نکنم که بگويم فرزندانم را حتما به دبستان بفرستيد حتما درس بخوانند و به دانشگاه بروند تا بتوانند مردم محروم و شهيد پرور کشور شان را نجات دهند و اسلام امام را فراموش نکنند.
اين وصيتم به پدر و مادر و خواهرانم و برادرانم است از فرزندانم خوب نگهداري کنيد وبه دبستان بفرستيد .اگر نفرستيد در روز قيامت جلوي شما را خواهم گرفت .
همسرم نيز بعد از من آزاد است که برود يا در خانه ام بماند, اگر ايستاد هيچ کس حق ندارد او را از خانه من بيرون نمايد و خانه دراختيار او وفرزندانم مي باشد و تا آخر عمرش مي تواند در خانه اش باشد ولي اگر خودش خواست برود آزاد است .بچه هايم ، پدرم يا برادرانم از آن پرستاري بکنند و به دبستان بفرستند ودر آخر وصيت هايم را براي همسرم حتما بخوانيد که در جريان قرار بگيرد . وصيت نامه هاي مرا چاپ کنيد و در اختيار مردم قرار دهيد تا بخوانند ببينند جوانها براي پول مي روند يا براي اسلام و درآخر اگر خداوند خواست شهادت را نصيب من کند تمام کتابهاي من را به کتابخانه بسيج روستا بدهيد تا برادران مطالعه کنند. اگر خودتان لازم داشتيد مي توانيد نگهداريد و استفاده کنيد. قربانعلي‌ براتي‌



خاطرات
محمد صفري:
من و دو نفر ديگر از بچه ها نزديك آنها شديم. هنگامي كه در فاصله دو، سه قدمي آنها قرار گرفتيم يك اسير عراقي خودش را با سرعت به بغل يكي از بچه ها كه روي سينه اش عكس امام خميني (ره ) بوده انداخت و شروع كرد به بوسيدن عكس و مي گفت: الجيش خميني، الجيش خميني، يعني من سرباز خميني هستم. عمليات به خوبي پيش رفت و بلندترين ارتفاع منطقه يعني قله 243 هم به تصرف درآمد. زير پاي آن ارتفاع قرارگاه فرمانده گردان عراقي قرار داشت. سنگرهاي محكمي ساخته بودند. داخل آنها كاغذ ديواري بود. مبل و آيينه داشت. پس از پاكسازي منطقه خط پدافندي ما هم تغيير كرد و جلوتر رفتيم. سنگر فرمانده گرادن عراقي را به عنوان سنگر فرماندهي خودمان انتخاب كرديم. بعد از جابجايي يكي از برادران پاسدار به نام ايزانلوکه بعدشهيد شد, براي بررسي و كنجكاوي به سراغ خط پدافندي عراقي ها رفته بود. ضمناً ذهنش هم متوجه شهيد براتي بوده .وسط خط خودي و دشمن چشمش به يك دست قطع شده مي افتد. احتمال داده بود كه آن دست قطع شده شهيد براتي باشد به سنگر گردان آمد و موضوع را به من گفت: گفتم به اتفاق چند نفر ديگر مجدد برگرديد و خوب خط را جستجو كنيد پس از مدتي جستجو و تلاش سر و سينه پر تركش شهيد براتي را زير خاكها پيدا كردند واقعاً صحنه عجيبي بود دست هم چون دست جدا شده قمر بني هاشم بر اثر تير و خمپاره پاره پاره، آري حق شهيد براتي او كه سالها در كردستان و جنوب جنگيده بود چيزي جز شهادت نمي توانست باشد.

از شهيد قربانعلي براتي ، معاون گردان ، خبري نبود نه جزء مجروحين بود و نه جزء شهداء .كسي هم از او اطلاعي نداشت . براي ما معمايي شده بود . شهيد قربانعلي براتي فردي مخلص ، مؤمن ، قوي و شجاع بود. غيرت و مردانگي خاصي داشت . براي رفع پاتك علاوه بر كار هدايت نيروها خودش سلاح به دست گرفته بود و پيشاپيش نيروها تن به تن با دشمن بعثي نبرد مي كرد . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : براتي‌ , قربانعلي ,
بازدید : 281
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
آل نبي ,سيد محمد ابراهيم

 


سال 1338 ه ش درخانواده متديني پا به عرصه وجود نهاد .او را سيد ابراهيم ناميدند و اهل خانواده "آقا" لقبش دادند. کودکي که از تولد مهر و علاقه زيادي در قلب پدر و مادر و اهل خانواده داشت . وقتي به سن 7 سالگي رسيد به دبستان(ابوذر فعلي) بجنورد رفت. 5 سال ابتدايي را در همان دبستان گذراند سپس به مدرسه راهنمايي امير کبير رفت و ادامه تحصيل داد. در اين دوران شهيد سيد علي اصغر آل ابراهيم,برادربزرگ سيد ابراهيم ,دبير او بود. پس از اتمام دوران راهنمائي رشته رياضي را برگزيد .برادر شهيد زندگي نوراني سيد ابراهيم را اينگونه بيان مي کند:
آنچه را اکنون مي نويسم يادداشت هاي خود شهيد همراه با يادداشتهاي بنده است که يا از ايشان سوال مي کردم و يا هنگامي که حملات ايران بر عليه کافران بعثي صورت مي گرفت و ايشان در حمله بودند, من يادداشت مي کردم .خود ايشان نوشته اند در زمان انقلاب محصل بوده و در سال پيروزي انقلاب ديپلم گرفته و به سربازي رفته ام . بعد از سربازي وهمچنين در ماههاي آخر اين دوران مدام در جبهه بوده ام .به خوبي در خاطرم است که در تظاهرات شرکت مي کرد و هر فعاليتي که ديگر جوانان و همکلاس هايش انجام مي دادند ايشان هم شرکت داشت, از جمله در سالهاي مبارزات انقلاب وقتي که عوامل پهلوي عده اي چماق به دست وارد بجنورد کردند تا انقلابيون را بکوبند ،سيد ابراهيم هم همراه با جوانان ديگر با سلاح سرد در مقابلشان ايستاد و چماق داران را از شهر بيرون راندند. دراين دوران مدارس تعطيل بود درخرداد همان سال (1358ه ش) که انقلاب پيروز شده بود ديپلم رياضي گرفت و تا شهريور ماه به خدمت مقدس سربازي رفت و بعد از فراگيري آموزش سه ماهه شيراز را انتخاب کرد که همه بسيار متاثر شديم ولي سيد بي اندازه مهربان و به ياد خانواده بود و مرتبا با تلفن تماس مي گرفت .
هنگامي که جنگ تحميلي از سوي ارتش بعث عراق آغاز شد ايشان سرباز بودند و مدتي درگيري و گرفتاري هاي که بني صدر به وجود آورده بود مانع شد که ارتش به صورت کامل در اين جنگ شر کت کند .پس از عزل اين شخص بي لياقت همه سربازان وافسران و درجه داران همراه با سپاه ونيروهاي مردمي واردجنگ با دشمنان شدند.
سيد ابراهيم از اولين کساني بود که داوطلب حضور درجبهه بود. سيد ابراهيم بود و به خاطر ممانعت فرمانده اش که نمي گذاشت به جبهه برود ,درگير شده بود وچند روزي هم به زندان رفته بود ولي سيد موفق شده وبه جبهه حق عليه باطل مي رود .خود ش مي فرمايد :"اولين اعزام در زمان سربازي به مدت 8 ماه و به صورت داوطلبانه بود که از تاريخ 15/3/60 الي 15/11/60 به طول انجاميد .
بعد از پايان خدمت سربازي مدت يکماه در بجنورد بود تا اينکه به راهنمائي شهيد سيد علي اصغر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. وقتي به ايشان گفتيم که به دانشگاه برو, گفت: جبهه به فرموده امام دانشگاه است و اسلام به نيرو و سپاه نياز دارد"به هر حال بعد از دو هفته که از عضويتش در سپاه مي گذشت چون قبلا هم در جبهه بود ,دوباره به صورت داوطلبانه روانه جبهه شدند. هنگامي که سرباز بود در عمليات ثامن الائمه که در تاريخ 5/7/1360 بود ومحاصره آبادان شکسته شد, حضورداشت.
در عمليات طريق القدس در تاريخ 8/9/1360 که هدف سپاه ايران گرفتن مناطق اشغالي و تامين تنگه چزابه وتسلط بر شمال رودخانه نيسان و رسيدن به مرز ايران بود ,شرکت داشت.بعد از اين عمليات مدت دو ماه و در جبهه ماند سپس به بجنورد برگشت.
پس از عضويت در سپاه از تاريخ 13/2/61 الي 31/1/62 در جبهه ماند و در اين مدت محل ماموريتش تيپ جواد الائمه (ع) بود وسمت معاون فرمانده گرداني که مسئوليت اين گردان با شهيد محسن ظريف بود را برعهده داشت.
در اين مدت در ادامه عمليات الي بيت المقدس که در واقع آزادي شهر هاي خرمشهر و هويزه بود ونيز در عمليات رمضان ومحرم شرکت داشت .بعد از گذشت مدت طولاني در جبهه مقدس ودانشگاه عظيم اسلام به بجنورد مراجعت نمود و دو ماه و هفده روز در بجنورد گذراند.
از تاريخ 18/3/62 تا 1/12/62 در لشکر 5نصر فرمانده محور تيپ امام موسي(ع) بود. در اين مدت نيز در عمليات والفجر 4 به تاريخ 27/7/62 13که هدف قطع ارتباط ضد انقلابيون داخلي با دشمن و انهدام نيرو هاي دشمن و آزاد سازي ارتفاعات مهم و استراتژيک منطقه شمال غربي مريوان بود,شرکت کرد. چند هفته قبل از عمليات مدت کوتاهي به مرخصي تاسنت مقدس ازدواج را به جا آورد و بلافاصله به جبهه رفت.
از تاريخ 1/12/62 الي 24/9/63 در پايگاه سپاه بجنورد فرمانده طرح و عمليات بود.
از تاريخ 24/9/63 الي 24/2/64 براي عمل جراحي و استراحت مرخصي گرفت و پس از بهبودي تا تاريخ 25/4/64 به عنوان فرمانده طرح و عمليات سپاه بجنوردخدمت کرد .در اين دوران خداوند دختري به سيد ابراهيم داد نام او را اعظم گذاشتند.
ازتاريخ 25/4/64 الي 16/3/65 به جبهه اعزام گرديد ودرقرارگاه سلمان به عنوان معاون واحد طرح وعمليات خدمت کرد. هنگامي که ايران عمليات کربلاي 4را شروع کرد ,سيد ابراهيم در بجنورد به سر مي برد بعد از آن به جبهه رفت ودر عمليات بزرگ کربلاي 5 شرکت کرد. اودر اين عمليات نيزمجروح شد و بعد از مدتي که در بيمارستان تبريز بود ,به تهران واز تهران به بجنورد منتقل شد ودربيمارستان امام رضا(ع) جراحي شد تاچند ترکشي که در بدنش بود,بيرون آورده شود .هنگامي که در قرار گاه سلمان بود,عمليات والفجر 8 در تاريخ 20/11/64 13انجام گرفت که طبق يادداشت شرکت داشته است. دربهمن ماه 1365خداوند پسري با او اعطا فرمود که نامش را سيد مهدي گذاشتند.
ازتاريخ 18/3/65 تا 7/8/65 در پايگاه سپاه بجنورد فرمانده حفاظت اطلاعات بود .از تاريخ 7/8/65 تا 25/11/65 در تيپ امام رضا (ع) بودندو از تاريخ 25/11/65تا15/1/66 مجروح و تحت مداوا بودند وبعد از بهبودي نسبي تا تاريخ 6/7/66 در بجنورد بودند و به عنوان فرمانده آموزش نظامي بسيج پايگاه بجنورد درحال فعاليت بودند.
ازاين تاريخ به بعدبه جبهه رفت ودر عمليات نصر 8 در تيپ ويژه شهدا بودکه دراين عمليات هم مجروح شد .به نوشته خودش چند ترکش کوچک به بدنش اصابت کرده بود و پزشک معالجش ايشان را جراحي نمود و بلافاصله هم مرخص شد و روانه جبهه شد. در جبهه حالش وخيم مي شود وبا هواپيما به تهران و از تهران هم بلا درنگ به بجنورد مي آيد و بعد از چند روز به مشهد اعزام مي شود و عمل جراحي مي شود و بعد ازظهر روز چهار شنبه 18/1/66 در حاليکه شهيد حسن برادرم بر بالينش بود به در جه رفيع شهادت نائل شد .د رتاريخ 23/9/66 در بجنورد تشييع شدند در حاليکه از شهادت برادر بزرگوارم سيد علي اصغر هشت ماه بيشتر نگذشته بود. در پايان از خداوند متعال و منان که مرگ و زندگي و هستي و فنا همه موجودات به اراده ي اوست ,مي خواهم که شهادت اين دو برادر و ديگر شهيدان را به درگاهش بپذيرد و با شهداي صدر اسلام و شهداي عظيم الشان کربلا محشور فرمايد .

فعاليتهاي مهم شهيد:
فعاليتهاي مهم عبادي و معنوي شهيد:
در انجام فرايض دقيق بودند و امور مستحب را نيز حد الامکان سعي داشتند انجام دهند ولي چون اکثر اوقات کمتر اظهار مي نمود که چه کاري انجام داده اند کمتر کسي از حال ايشان با خبر مي شد . حتي وقتي از جبهه هاي حق عليه باطل و عمليات بر مي گشتند صحبتي از نحوه عمليات و کارهاي انجام شده نداشتند و چيزي را با کسي در ميان نمي گذاشتند.

فعاليتهاي مهم سياسي ،اجتماعي و نظامي :
در زمان مبارزات انقلاب پرشکوه اسلامي ايران در اکثر تظاهرات بر عليه رژيم ستم شاهي در شهرستان بجنورد شرکت مي کردند ، فعال بودند ودر نماز جمعه و جماعات حضور داشتند .در زمان انقلاب با دوستانشان و ديگران در پخش اعلاميه هاي حضرت امام و… فعاليت زيادي داشتند.
بارزترين خصوصيات اخلاقي شهيد با ارائه نمونه رفتاري:
محرم اسرار دوستان و خانواده بودند. با وجود اينکه اکثرا در جبهه ها مسئوليت با لائي داشتند کمتر کسي از موقعيت و مسئوليت ايشان با خبر بود و اگر کسي از ايشان در مورد کارش سئوال مي کرد فقط مي گفتند در سپاه پاسداران مشغول انجام وظيفه هستم و خصوصيات ديگر ايشان صبر و تحمل ايشان در برابر مصائب و مشکلات فردي و خانوادگي بود کمتر توجه به مال دنيا داشتند ،حتي در مصيبت شهادت برادر بزرگوارش سيد علي اصغر آل نبي کمتر اظهار ناراحتي مي کردند بيشتر به امور فرزندان شهيد توجه مي کردند.
بعد از عمليات والفجر 3 ايشان در مورد قسمتي از فعاليت هايشان صحبت کردند چون قبل از هر موقع از ايشان سئوال مي شد يا مي گفتند خودتان بيائيد تا خبردار شويد يا اينکه به شوخي مي گفتند محسن گفته به تو چه!! فقط بعد از عمليات والفجر 3 بود که ايشان نقل مي کردند : وقتي تعدادي از نيروها را براي عمليات جلو مي بردند کنار جاده يک نفر را که پتو رويش انداخته بود ديدند و به تصور اينکه شهيد است جلو ميروند که جنازه را ببرند ولي متوجه مي شوند که نيروهاي عراقي است که از ارتفاعات کلّه قندي فرار کرده است. ومورد ديگر اينکه نقل مي کردند اين بود که در همان روز تعداد 35 نفر را اسير کرده اند ولي نيرو هاي ايشان خيلي بيشتر از اين تعريف مي کردند.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد بجنوردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : آل نبي , سيد محمد ابراهيم ,
بازدید : 272
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
رباط سرپوشي ,علي اکبر

 

فرمانده گردان حزب الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)


پنج روز از بهار سال 1341 ه ش گذشته بود که صداي كودكي در يكي از منازل روستاي گراتي طنين انداز شد. او را علي اكبر نام نهادند. در همان سال هاي كودكي بيماري سختي اين پسربچه را در تب مي سوزاند. مهر پدري بر دل مرد خانه نهيب مي زد كه كودك را بر پشت خود بسته و با دوچرخه راهي شهر شو. به شهر نرسيده پدر سوزشي را در پشت خود احساس مي كند. كودك را از پشت خود جدا مي كند. درمي يابد كه اين سوزش نه از تابش مهربانانه ي خورشيد بلكه از تب كودك بيمار است. دلش پژمرده مي شود.
عنايت خدا فرصتي ديگر مي بخشداما در شش سالگي بيماري سرخك كودك ، اين بار دل مادر را مي لرزاند. فداكارانه تا بهبودي كامل پسر را همراهي مي كند. آن زمان كه والدين در بيابان در پي كسب روزي حلال ضربات شلاق گونه ي آفتاب را متحمل  مي شدند ، احساس مسئوليت در اين كودك رشد مي كند اودراين کار پر مشقت يار وهمراه والدين مي شود يادر نبود والدين زحمت رسيدگي به بچه ها را متحمل مي شود. در شهر به همراه محمد رحيم نوروزيان در يك منزل استيجاري به قصد ادامه تحصيل سكني مي گزيند.
با مطالعه ي كتب مذهبي لطافت روحي ، آگاهي فكري و عملي بيش از پيش در او متجلي مي شود. مسجد ومحرابش نقطه ي اتصال دل او با خداست. هرگاه دل درياييش از اين دنياي خاكي و مادي مغموم و گرفته مي شد با همراهي محمد رحيم سر به طبيعت خارج از شهر مي گذاشت. مثل اين كه دلش نمي خواست بانگاه شهري خدا را پيدا كند. در سيزده سالگي با وجود مخالفت مادرش روزه گرفتن را آغاز كرد. در پي آن پله پله تا ملاقات با خدا پيش رفت. رشد فكري او از زماني متبلور شده بود كه به محمد رحيم پيشنهاد پاره كردن عكس هاي خاندان پهلوي از كتب درسي را داد. در شهر دلش از والدين جدا نبود. با پنجاه تومان تا دو سه هفته سر مي كرد. شايد به خاطر اين كه هيچ گاه دستان پينه بسته ي مادر و پدرش را فراموش نكرده بود. هنگامي كه خبر سوختگي خواهرش به او رسيد بي معطلي خود را به روستا رساند و شخصا به خواهرش رسيدگي مي كرد. خودساختگي دروني اش به اين جا منتهي نمي شود. زماني كه زندگي مشترك خود را آغاز كرد پولي را كه پدرش براي خريد خانه به او داده بود به خودش پس مي دهد .او نمي خواهد در اين دنيا خانه اي داشته باشد.
شوق وصال آن زمان در او شكوفا مي شود كه براي اعزام به جبهه به اتاق پرسنلي رفته و از داخل در را قفل مي كند و ملتمسانه و مردانه مي گريد و درخواست اعزام به ميدان نبرد را مي كند. در شب همرزمانش متوجه عدم حضور او در كنار خود مي شوند. در پي يافتنش او را در پشت خاكريزها مي يابند. در حالي كه خاضعانه سر به سجده گذارده و مي گريد. دراين وقت شب چرا مي گريد؟ چه چيزي مي خواهد؟ بعدها آن قسمتي را كه شهيد با اشك خود قسمتي از زمين را متبرك مي كرد به اندازه ي گودالي كوچك گل مي رويد. در آخرين ديدارها اهالي خانواده در چهره اش نشاطي ديگر يافتند. او را مي ديدند در حالي كه از آن طرف خانه به اين طرف خانه رفته و براي لحظه ي موعود ثانيه شماري مي كرد. در آخرين نگاه ها پدر را با بوسه باران به خدا مي سپارد و راهي مقصد نور مي شود. همچنان در انتخاب خود مصمم است, پس نبرد مي كند و مي جنگد. ناگهان خمپاره اي در كنار پاهايش جا خوش مي كند و شراب سرخ رنگ عشق را بر زمين جاري مي سازد. از آن سو تركشي سينه ي مالامال از عشقش را نشانه مي رود. گويا اين شي هم مي خواهد يك قلب آسماني را از صاحبش بربايد. در عمليات مسلم بن عقيل در شهر سومار, علي اكبر عقيل گونه به شهادت رسيد. درحالي كه براي يك جماعت چشم و گوش بسته حامل يك پيام حسيني بود. در لحظه ي شهادت چهره اش رنگ صداقت با خدا و شهادت داشت. برادران سپاهي به در منزلش مي روند. چگونه مي توان خبر شهادت فرزند ارشد را به خانواده ابلاغ كرد. والدين شهيد در بيابانند. گويا آنان خود را براي شنيدن چنين خبري آماده كرده بودند. مي توان چشمان منتظر پدر و مادري را در غم از دست دادن تصور كرد اما هرگز نمي توان تصور كرد كه مادري را از ديدن جنازه ي پسر شهيدش محروم كنند. در سكوت حرف هايي بين شهيد و مادرش منتقل مي شود كه همگان فقط سكوتش را در مي يابند نه حرف هايي كه در دل آن دو مي گذرد. همه مشتاق هستند كه خواهان ديدار پيكر شهيد باشند تا شايد فطرت خداجوي آنان بيدار شود و شايد به خاطر همين شوق بيداري فطرت بود كه يكي از همرزمان شهيد داغ نديدن پيكرش را همچنان در دل دارد. شهيد علي اكبر رباط سرپوشي بيگانه با ريا و تزوير در وصيت نامه ي خويش صداقتي را بيان مي دارد كه آدمي را به تأمل وامي دارد:
«هنگام شهادتم چشم هايم را باز نگه داريد تا مردم بدانند من با چشمان باز اين راه را انتخاب كردم نه با چشم بسته و دست هايم را از تابوت بيرون بگذاريد تا مردم ببينند كه چيزي با خود نبردم بلكه با دست خالي نزد خداي خود رفتم. »
تفاوت ها بسيار بارزند. چشم هايمان را بر تمام واقعيات مي بنديم و در كنارش چون گدايان منعم از مال دنيا غنيمت جمع مي كنيم. غافل از اين كه همه ي ما مسافريم ورفتني,همانگونه که بهترين بندگان خدا بعد از دوران رسول الله را در عصر خميني بزرگ رفتند,اما باتفاوتي بزرگ ,آنها خودراه رفتن وزمان رفتن را انتخاب کردند.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بجنورد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب علي اكبر رباط سرپوشي داراي شناسنامه  468 صادره اسفراين فرزند محمد ساكن اسفراين روستاي کراتي, پدرم محمد رباط سرپوشي را وصي خود قرار مي دهم كه به وصيت هاي من به شرح زير عمل نمايد.
1-    محل دفن  هرجا كه دل پدر مي خواست با رضايت همسرم.
2-    تجهيز و تعزيه داري   مسجد گراتي و به اسفراين.
3-    نماز و روزه ي استيجاري روزه و نماز يكسال.
4-    خمس و زكات اموال  هرچقدر مي شود پدرم بپردازد..
5-    مظالم و كفارات.
6-    ديون و بدهكاري هاي من  پرداخته شود.
7-    طلب هاي من.
8-     پدرم را قيم فرزندانم قرار مي دهم.
ملاحظات : راجع به همسرم : پدر عزيزم شما مي تواني از همسرم مانند فرزندت مواظبت كني و حقوقم را به او بپردازي تا بتواند بدون هيچ نيازي زندگي كند و ديگر اين كه با احكام اسلامي راجع به همسرم رفتار شود در رابطه با ازدواج مجدد.        فرزند شما علي اكبر رباط سرپوشي

اي خدا مرا اين عزت بس كه بنده ي تو باشم و اين فخرم بس كه پروردگارم تو باشي تو آن چناني كه من دوست دارم پس مرا آنسان كه مي خواهي بگردان.
با درود بر پيامبر گرامي و تمامي امامان بر حق ,من الجمله امام مهدي (عج) منجي انسان ها كه جهان در انتظار اوست و نايب بر حقش امام خميني كه يك تنه و تنها در مقابل رژيم ستمكار و آمريكايي پهلوي از همان اول ايستادند تا سرنگوني كامل آن رژيم كه ما ملت ايران و بلكه تمام جهان باچشم خودمان ديديدم كه چگونه رژيمي كه تا دندان مسلح بود وتاب مقاومت در مقابل ملت بادست خالي كه با پيروي از رهبرشان امام خميني قيام كرده و طاغوت را شكستند و مي روند تا جهان را يكسره به زير پرچم لا اله الا الله و محمد رسول الل(ص)ه در آورند . در اين برهه از زمان كه بيش ازسه سال از پيروزي انقلاب مي گذرد و ما شاهد صدها توطئه در اين كشور انقلابي بوديم ولي ديديم كه الطاف خدايي بر سر اين مردم مي بارد و نگذاشت كه اين انقلاب انحرافي پيدا كند و پس از اين كه آمريكا ديد نمي تواند با هيچ توطئه اي انقلاب را با شكست روبه رو كند ,جنگ تحميلي عراق را راه انداخت كه دو كشور اسلامي را باحماقت صدام ظالم به جان هم اندازد و اين همه نيرو كه بايد در از بين رفتن اسرائيل و آمريكا به كار برود در سرزمين هاي ايران به هدر رفتند.
برادران اين انقلاب احتياج به نيرو دارد. شماها كه دم از انقلاب و امام و اسلام مي زنيد برويد و جبهه ها را پر كنيد تا پس از عراق به سراغ آمريكا و اسرائيل برويم و پوزه ي تمام اين جنايتكاران را بر خاك بماليم .
ما بايد براي زنده نگه داشتن اسلام ، برپايي تمامي قوانين الهي اسلام جانمان را فدا كنيم. ما كه مي خواهيم خلاصه روزي از دنيا برويم ,پس چرا مرگ در راه خدا و در جبهه ها را قبول نكنيم كه هم قدمي باشد در راه پيروزي انقلاب و هم رسوايي جنايتكاران و جانيان ‌( آمريكا ، شوروي و اسراييل ) ما كه در اين انقلاب از رهبر انقلابمان گرفته تا همه ي دولتمردان همه يا شهيد داده اند يا معلول هستند پس چرا بايد در اين راه قدم برنداريم؟ آيا ما يادمان رفت شهادت يار وفادار امام بهشتي مظلوم كه چگونه مظلومانه در زير آوارهاي حزب جمهوري با 72 تن ازيارانش به شهادت رسيدند و يا شهادت دو ياور امام ,رجائي و باهنر كه در آتش منافقين سوختند و حالا ما بايد چه طور اين همه سنگيني خون شهدا بر دوشمان باشد و نسبت به مسايل بي تفاوت بگذريم و بگوييم روزي اين ها درست خواهد شد . بياييد برادران و خواهران دست به دست هم بدهيم و تمام خط هاي انحرافي كه در زير چتر خط امام ,دارند ضربه بر اسلام مي زنند رااز جامعه ي اسلامي محوشان كنيم.
بايد ما اين شعار را در ذهنمان زنده كنيم و به مردم بگوييم :"هم مرجعي و هم رهبري خميني" آيا اگر ما تمام دنيا را بگرديم همچون امام كسي را پيدا مي كنيم كه در مقابل امام علم كنيم؟ كه الان اين كار را كرده اند و مي خواهند از اين راه ها انقلاب را متوقف كنند. ولي خوشبختانه امام عزيزمان همچون آفتاب براي همه روشن است و لازم به شمع نيست كه دنبالش بگرديم و اعلميتش برتمام جهانيان ثابت شده به جز عده اي كه اين ها هم مغرضند و هم در خطرند و اين ها در كل همان منافقند كه در جنگ صفين قرآن را بر سر نيزه كردند تا ياران علي (ع) را از اطرافش پراكنده كنند و اسلام راستين را شكست بدهند , حالا شكست نهايي را خواهند خورد. مورد آخر از پدر و مادر و همسرم مي خواهم كه بر شهادت من اگر  شد نگريند. هرچند من خودم را لايق شهادت نمي دانم ولي شما بر مظلوميت حسين (ع) و بهشتي مظلوم و رجايي و باهنر عزيز بگرييد و اشك بريزيد.
مي خواهم كه هنگام شهادتم چشم هايم را باز بگذارند تا مردم بدانند كه من با چشم باز اين راه را انتخاب كردم نه با چشم بسته ؛ و دست هايم را از تابوت بيرون بگذارند كه مردم ببينند كه چيزي با خودم نبردم بلكه با دست خالي نزد خدايم رفتم.
و از تمام برادران مي خواهم اگر چنان چه ناراحتي از اينجانب علي اكبر رباط سرپوشي ديدند به بزرگي خودشان ببخشند و از دعا يادشان نرود و هميشه اين دعا را زمزمه كنند:
خدايا خدايا تاانقلاب مهدي خميني را نگه دار
از عمر ما بکاه وبرعمررهبر افزا
برادران بياييد , در هر 24 ساعت براي رضاي خدا 2 ساعت را براي نماز جماعت و دعا و ديگر انجام فرايض ديني در مساجد بگذرانيد و اين همه به فكر خوردن و خوابيدن نباشيد.
به اميد پيروزي لشكريان اسلام, السلام علي الله الصالحين
علي اكبر رباط سرپوشي


خاطرات
پدر شهيد:
تولد شهيد علي‌ اكبر بعنوان اولين فرزند براي من خاطرة شيريني است اما بدليل فقر و تنگدستي حاكم بر خانواده در آن زمان و به خاطر خان و خان بازي  و مشکلاتي که به خصوص در مناطق مرزي  وجود داشت ,با تلخي  بر ما گذشت. براي فراهم نمودن تسهيلات درس و امرار معاش بايستي سخت كار مي‌كرديم .علي اکبر پس از فارغ شدن از درس به من كه دركشاورزي فعاليت مي کردم کمک مي کرد.
بعد از اينکه از مدرسه مي آمد,به کمک من مي شتافت , سه ماه تعطيلي را هم به كار و كوشش مشغول بود. سال دوم نظري بود كه جنگ شروع شد و اوبه منطقه رفت. مدت سه ماه كه تمام شد آمد و فرمود كه من به مرخصي آمده‌ام نه اينكه پايان حضورم درجنگ باشد , من ديگر سلاحي را كه برداشته‌ام به زمين نمي‌گذارم و به خود اجازه نمي‌دهم كه در بستر بخوابم و برادرانم در جبهه‌ها به خاك و خون بغلطند و جان بدهند.
دوست داشت بسيجي باشد اما پس از مدتي خدمت در بسيج با اصرار فرماندهان به عضويت سپاه در آمد. البته بر خلاف ميل خودش چون مي‌فرمودند اگر به سپاه بروم ممكن است نتوانم هرموقع که خواستم به جبهه بروم.
در گوشه‌اي از وصيتنامه ايشان مكتوب است: اي خدا مرا اين عزت بس كه بندة تو باشم و اين فخرم بس كه پروردگارم تو باشي تو آنچناني كه من دوست دارم پس مرا انساني كه مي‌خواهي بگردان . در قسمتي ديگر مي فرمايد: برادران بيائيد در هر 24 ساعت براي رضاي خدا 2 ساعت را براي نماز جماعت و دعا و ديگر انجام فرائض ديني در مساجد بگذارنيد كه با اين تفاسير ديگر ذكر نمونة ارتباط وي با خدا با عنايت به ارادت و بندگي خاصي كه نسبت به معبودش دارد قابل وصف نيست.
مكتبي , مذهبي و انقلابي بود و با درك اهداف انقلاب اسلامي به رهبريت حضرت امام خميني(ره) از همان ابتداء در تظاهرات و راهپيمائي‌ها شركت داشت و به فعاليت‌هاي انقلابي در آن زمان كه معمولاً به اتفاق روحانيت و جمعي از جوانان حزب الله انجام مي شد ,همكاري داشت تا اينكه امت اسلامي همچون درياي عظيمي از وحدت،  ايمان و اطاعت از رهبري به راه افتادند و كاخ ستم را واژگون نموده و جمهوري اسلامي را به ارمغان آوردند.
ارتباط ايشان با بسيج و مساجد بسيار عالي بود و اولين اعزام وي و براي رفتن به جبهه از طريق بسيج انجام پذيرفت و پس از آن وارد سپاه شد و بعنوان يك پاسدار رسمي با مسئولين ردة بالاتر و نيروهاي تحت امر با گرمي هر چه تمام برخورد داشت . بيشتر اوقات را ايشان در منطقه حضور داشت.
در گوشه‌اي از نامه‌اش به بازماندگان مينويسد، بازماندگانم اين نامه را كه نوشتم نميدانم در ميان شما خواهم بود يا خير. من راهي را كه انتخاب نموده‌ام آگاهانه است و بر اساس شناخت به جبهه آمده‌ام تا بتوانم به نداي خميني كبير پاسخ گفته باشم چون اسلام مورد تجاوز يزيديان زمان قرار گرفته‌ است.
سه مرتبه به جبهه اعزام شدند كه دو مرتبة آن را از طريق بسيج اسفراين ابتدا به مدت سه ماه به جبهه شوش و در نوبت دوم به مدت 70 روز به جبهه كردستان رفت. يك مرتبه از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اسفراين به جبهه اعزام شدکه در همين نوبت به شهادت رسيد.
به نقل از يكي همرزمان و دوستان صميمي , علي اكبر در ارتفاعات مسلط بر شهر مندلي عراق در جبهه سومار و در حين رفتن به نقطه‌اي حساس بين خط خودي و دشمن بر اثر اصابت تركش خمپارة 60 ميليمتري به ناحية پا و سينه به درجة رفيع شهادت نائل مي‌گردد.
به ما مي‌فرمود : اين جمهوري اسلامي كه خون‌بهاي هزاران شهيد مي‌باشد و بدست من و شما سپرده شده است، بايد پاسدار آن باشيم و آن هم جز با نثار خون ميسر نمي‌شود. بگذار در كربلاي ايران قطره خوني كه دارم تقديم راه اسلام و امام نمايم .
در قسمتي ديگر مي‌فرمايد مي‌دانيد كه شما مسئوليتتان سنگين‌تر است و آن رساندن پيام شهيدان به گوش جهانيان و دنياي اسلام است,در ايفاي اين مسئوليت كوشا باشيد.
هميشه آرزوي سلامتي و طول عمر رهبر كبير انقلاب اسلامي امام خميني (ره) و پيروزي اسلام بر كفر جهاني و تشكيل امت واحده و جمهوري اسلامي در تمامي كشورهاي مسلمان مظلوم و تحت ستم  داشت.
علي اكبر با توجه به اهميت و علاقه اي كه به مطالعه كتب اسلامي و غيره داشتند از توانائي و بهرة فرهنگي خوبي نيز برخوردار شده بود. در زمينه ارشاد و تبليغات اسلامي و فرهنگ اسلامي نقش موثري داشتند.



آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله القاسم الجبارين
برادران پاسدار:
سعي كنند كه پيام هاي امام را حتي المقدور گوش كنند و در زندگي روزمره شان به كار ببندند.نسبت به يكديگر خلوص نيت داشته باشند. نسبت به مسايل مملكتي بي تفاوت نباشند.
دعا يادشان نرود و سعي كنند در مجالس اسلامي هميشه شركت كنند , مجالس اسلامي تسكين دهنده اشت. مطالعه يادشان نرود و تا مي توانند سطح سوادشان را بالا ببرند.
از تكبر و خود پرستي دوري كنند تا در بين مردم به خوبي شناخته شوند. خودشان سعي كنند امروزشان با فردايشان فرق كند وگرنه گنهكارند. از دروغ به طور كامل بپرهيزند زيرا دروغ ايمان را سست مي كند.سعي كنند ظاهرشان را با درونشان تطبيق دهند, نكند خداي نكرده با ظاهر مردم را فريب دهند. در هر روز چند دقيقه در مورد خودشان فكر كنند زيرا امام در رابطه با پاسدار فرمودند:" كاش من هم يك پاسدار بودم." سعي كنند تمام حركاتشان را كنترل كنند زيرا هميشه زير ذره بين هستند.اخلاق اسلامي را در تمام ابعاد رعايت كنند حتي در برخورد با دشمنان و در آخر از كليه ي برادران مي خواهم كه اگر از من بدي ديدند به بزرگي خودشان ببخشند. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار,از عمر بكاه وبر عمر رهبر افزا.  به اميد گذشتن از مرز عراق   28/4/63



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : رباط سرپوشي , علي اکبر ,
بازدید : 243
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,329 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,430 نفر
بازدید این ماه : 3,073 نفر
بازدید ماه قبل : 5,613 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک