فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شوشتري‌ ,مهدي‌

 

خاطرات
سكينه غلامي ,مادر شهيد:
يكروز كارت عروسي برايمان آوردند. همان لحظه داشت وضو مي گرفت . گفتم :مادر جان كي بشود كه من هم براي تو كارت عروسي تقسيم كنم. با لبخند گفت: مادر جان صبور باش تا زمانيكه جبهه به ما نياز دارد ما هم در جبهه هستيم و بعد اگر زنده مانديم تا 27 سالگي كه حضرت علي (ع) هم در اين سن ازدواج كرد من هم ازدواج مي كنم .تا اسلام پيروز شود از ازدواج ما صرف نظر كن.

روزها به من گفت : ساندويچ درست كن. وقتي درست كردم برداشت وبيرون رفت . وقتي گفتم: چرا بيرون مي روي ؟ گفت : مادر جان يكي از بچه هاي همسايمان مادرش مرده است . نامادري دارد .او بيشتر اوقات گرسنه است. هميشه براي او غذا مي برم .

هادي حسين پور:
يك روز با شهيد شوشتري و عده اي از نوجوانان از تمرين ورزشي بر مي گشتيم . در خيابان روبرو شديم با دانش آمزان دختر كه تازه از دبيرستان بيرون آمده بودند . ما به صورت طبيعي كه هر شخص نسبت به جنس مخالف گرايشي دارد به دخترها نگاه مي كرديم . در همين زمان چشمم به شهيد مهدي افتاد . چون ايشان جوان بود و قدش از ما بلندتر بود , به خوبي ديده مي شد . من ديدم كه ايشان سرش را پايين گرفته . پس از مدتي كه جلو رفتيم و جمع شديم دور هم, ايشان گفت : من يك حديث مي گويم و شما هر كدام كه معناي حديث را بياوريد . بگوييد چه كسي اين حديث را كه گفته « صد تومان» جايزه مي گيريد . آن زمان صد تومان خيلي پول بود . من هم به دنبال حديث رفتم . پس از تلاش زياد آن را يافتيم و به ايشان گفتم و ايشان گفت كه بايد در جمع بيان كنيد من در جمعي كه در مسجد بوديم گفتم و متن ترجمه آن اينگونه بود كه : هنگامي كه به نامحرم رسيديد چشم هايتان را ببنديد كه ظاهراً از امام صادق (ع) بود. آنجا بود كه ما پي به عمل شهيد در آن صحنه برديم و هدايتي شد به ايمان كه انحراف كشيده نشويم .

جواد خضرائي راد:
دشمن ظرف چند ساعت كاملاً به خطوط خودي نزديك شده بود . برادران غواص مثل شهيد شوشتري نيز بودند . كه ايشان چند عدد خشاب اسلحه را هر بار بر مي داشت و فاصله صد متري در جلوي همان جاده مي رفت و از پشت خاكريزها متقاطع به طرف عراقي ها تير اندازي مي كرد و باز همان راه را به صورت سينه خيز و دويدن سريع بر مي گشت و پيش ما مي آمد !


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : شوشتري‌ , مهدي‌ ,
بازدید : 222
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
رمضاني‌ ,اسمعيل‌

 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
جهاد دري از درهاي بهشت است که اولياء خدا از آن وارد مي شوند.
                                                                                                                                  قرآن کريم
اين فضيلت بزرگ در بين فضائل بي شماري كه براي مجاهدين في سبيل الله نقل شده بيشتر جلب توجه مي كند. اين واژه ها با همان معناي عرفي خود نه اسرار الهي و عرفاني كه دست ما از آن ها كوتاه است. بي شك گفتار و نوشتار بشر عادي از بيان آن ها عاجز است. اين مدال الهي بر بازوان مجاهدان چون خورشيد در نزد صاحبان اسرار غيبي و ملكوتي مي درخشد. مگر اين جلوه همان خلعت نيست كه ابراهيم خليل الرحمن را مفتخر كرد و بارقه ي از مقام حبيب اللهي نيست كه در تارك افضل موجودات مي درخشد و مگر نازل مقام ولي اللهي نيست از اميرالمؤمنين تا خاتم اوليا كه به آن اولياء الله مشرف شدند. اگر هست كه هست,با چه بياني مي توان محول آن گرديد و با كدام چشم بشري مي شود اين جلوه را ديد. پس بهتر آن كه من قاصر دم فرو بندم. به اميد اين كه من هم اگر خداوند قبول كند از توابين باشم.
بار الها عمري معصيت كردم, تابع هواي نفسم بودم, حالا با سرشكستگي و پشيماني از گناهان گذشته به تو روي آورده ام ، به تو پناه آورده ام. اي پناه دهنده ي بي پناهان به تو پناه مي برم از شر ظلمت و تاريكي كه جهان را فساد پر كرده. به تو پناه مي برم چون تو نور هميشگي هستي و شيطان نفس ظلمت ابدي را براي من مي خواهد. اي خدا اگر نبودم كربلا به حسين (ع) لبيك گويم در كربلاي ايران هستم و در اين جا به امام لبيك مي گويم و وقتي دلم به اميد تو روشن مي شود شب برايم روز و روز برايم نعمت به ياد تو بودن را مي آورد. من اين راه را انتخاب كردم چون راهي است كه حسين زهرا انتخاب كرد. علي فخراني ، ابراهيم كاظمي ، علي شير غلامي ، عبدالله شاه محمدي ، عباس فخرايي ، حسن عفت ، سيف الله ملكي ،‌ برات نقي زاده ،‌ علي اميني ،‌ مهدي ترشيزي,‌ حسن صادقي ، غلام صادقي مقدم ، تقي قاسمي ،‌ عبدالرضا صفر زاده ، عباس زمان محرابي و ... انتخاب كردند.
حسين جان دنيا براي من تيره و ننگ است. حسين,اي  آقا ي من ,خودم را آماده كرده ام براي گرفتن دو بال تا بتوانم به سوي تو پر بكشم. مي آيم تا خاطره ي عمليات بيت المقدس و رمضان را بار ديگر زنده كنم. مي آيم تا ياد حسين و شهداي عمليات رمضان وحق بودن حسين را با خون خود امضا كنم. هروقت ياد عملياتي كه صورت گرفته ,مي افتم ، هروقت به ياد امام زمان كه در اين عمليات و امدادهاي غيبي است ,مي افتم روحم آماده ي پرواز مي شود. هروقت به ياد ناله هاي شبانه ي امام مي افتم خجل مي شوم كه معصيت كردم و با باري از گناه آمده ام براي مغفرت ,تا شايد در اين جا بتوانم از اين قفس هاي جسم و از اين زندان هاي نفس پرواز كنم ؛ پروازي كه جعفر طيار كرد. بارالها تنها آرزويم از تو اين است كه هرگز در بستر نميرم. هرجا كه مي ميرم ,شهيد شوم. اگر شهيد نشوم رويم در پيش امام زمان سياه در پيش دوستان رويم سياه ,پس با چه رويي با آنان برخورد كنم؟ ياران عزيز حزب الله چند تا چيز از شما مي خواهم كه اميدوارم اين كار را براي حقيرتان انجام دهيد:
 امام اين نوري كه در دريايي از ظلمت شروع به تابيدن مي كند انشاءالله دنيا را به سوي نور سوق خواهد داد. اين امام را روي چشمتان نگه داريد. مبادا از اين امام روي برگردانيد كه مديون خواهيد شد. فقرا را ياري كنيد. از انفاق دريغ نكنيد چرا كه خداوند پاداش شما را خواهد داد. سعي كنيد با اعمال خود اقليت هاي مذهبي و غيره را به سوي دين نور يعني اسلام بكشانيد. هرگاه در ايمان خود احساس ضعف كرديد قرآن بخوانيد ، دعاها را فراموش نكنيد ، دعاي كميل و توسل را حتما به پا داريد. سعي كنيد غذا كه مي خوريد و هر قدم كه بر مي داريد جز براي خدا نباشد ، سعي كنيد با رفتار خود و كردارتان و اخلاق اسلاميتان الگو باشيد. هرگز در صدد تضعيف روحانيت كاري انجام ندهيد ، با منافقين آن طور كه امام مي گويد رفتار كنيد ، وقتي به سر مزار شهيدان مي رويد براي شهيدان گريه نكنيد بلكه براي مظلوميت حسين گريه كنيد. هرگز خدا را از ياد نبريد كه اگر از ياد ببريد حتي در يك كار كوچك زيان خواهيد كرد. به معلولين جنگ تحميلي حداكثر احترام و توجه را مبذول بداريد چون آن ها شهيدان زنده اند. با اسرا مانند صدر اسلام و پيامبر عمل بكنيد. تا زماني كه با خدا هستيد اگر تمام دنيا بر عليه شما برخيزند هراسي به دل راه ندهيد.
شما اي دانش آموزان و اي چراغ هاي فروزان امت اسلام سعي كنيد وظيفه ي خود نسبت به شهدا را انجام دهيد و افرادي در ميان شما هستند و مي خواهند تفرقه بيندازند,سعي كنيد آن ها را بسازيد و اگر ساخته نشدند آن ها را طرد كنيد.در پايان چند كلمه با بازماندگانم دارم. پدر جان ، برادران و خواهرانم ، اي تمام بازماندگانم از من راضي باشيد. نگذاريد نزد ائمه ي اطهار شرمنده باشم. اگر از من حقير نزد شما كوتاهي بوده به روح بزرگ خودتان مرا ببخشيد.
همسرم ؛من از ابتداي زندگي با شما و براي شما همسر خوبي نبودم. اگر مي خواهي دوباره همديگر را ملاقات كنيم مرا حلال كن و فرزندانم مهدي ,جواد و مجيدم و دخترم را مانند زينب تربيت كن ,خودت نيزمانند زينب هستي ,راهم را همچون خانواده ي مولايم حسين ادامه بده. خداوند يار و ياور همه ي شما باشد.


خاطرات

برادرشهيد:
جنازه ي شهيد رمضاني ابتدا در شهرستان بجنورد ، خيلي با شكوه تشييع شده بود واكثر خانواده هاي شهدا و فرزندان شهيدان دراين مراسم حضور داشتند.سپس پيكر اين شهيد را به روستا منتقل كردند كه بيشتر مردم جاجرم و تعداد زيادي از همرزمان شهيد دراين مراسم شركت داشتند و از اين شهيد گرانقدر تجليل نمودند.اوپيکري نوراني داشت وتركش هم به ناحيه ي قلب ايشان اصابت كرده بود .

فرزند شهيد:
 يك روز در گلزار شهدا من از همرزمش شنيدم مي گفت: از پدرت در همين مكان مقدس شنيدم كه با شهيدان صحبت مي كرد ، وگلايه داشت و مي گفت : همه شما رفتيد و ما را تنها گذاشتيد، كي نوبت ما مي شود كه پيش شما بياييم . درست بعد از اين جريان بود كه پدرم به جبهه رفت و به شهادت رسيد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : رمضاني‌ , اسمعيل‌ ,
بازدید : 191
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
رمضاني‌ ,علي

 


سال 1339 ه ش در روستای نجف آباد از بخش مرکزی شهرستان بجنورد ، در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود، تحصیلات ابتدائی را در همین روستا به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به شهرستان بجنورد مهاجرت کرد. او با موفقیت دوران دبیرستان راهم پشت سر گذاشت.این دوران همزمان بود با اوج مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ستمگر پهلوی.علی که شناخت خوبی از وابستگی وخیانت های حکومت پهلوی داشت,واردمبارزه با حکومت شدودر این راه سختی های زیادی راتحمل نمود.
اوازپیشگامان وهدایت کنندگان مبارزه مردم در بجنورد واطراف آن با حکومت پهلوی بود.
با پیروزی انقلاب از آنجایی که احساس می کرد وجودش در سپاه پاسداران انقلاب اسلالمی به لحاظ حفظ و حراست از دستاورد های انقلاب اسلامی ضروری است ,به عضویت این نهاد در آمد و در واحد بسیج مشغول خدمت شد .خدمات بی شائبه و خالصانه او در بسیج و مسئولیتهای سازماندهی ، آموزش نظامی ، عقیدتی ، معاون فرماندهی سپاه بجنوردو...بر همه عاشقان مدرسه عشق واضح است و نقش اساسی ایشان در تشکیل پایگاه های بسیج شهری و روستایی و نیز تشکیل گروه های معاونت بسیج مدارس فراموش ناشدنی است.
علی با شعله ور شدن آتش جنگ تحمیلی خود را به جبهه های جنگ حق علیه باطل رساند و با توان بالای مدیریتی که داشت به عنوان فرمانده گردان مشغول نبرد با دشمن شد.
او در این راه با تلاشهای شبانه روزی اش به کسب پیروزی های فراوانی نائل شد و سر انجام هم پس از سالها مبارزه و جهاد در راه خدا و مجروحیتهای متعدد و52ماه حضور در جبهه, به درجه رفیع شهادت نائل شد.
در وصیت نامه ا ش می نویسد:
رزمندگانی که همه هستی خود را فدای اسلام نموده ,در بعضی ادارات و نهاد ها ,به جای اینکه این سربازان گمنام اسلام را در بغل گرفته و از آنها حمایت کنند و حقشان را بدهند ,متاسفانه به دلائل مختلف از گرفتن حقشان بلکه نسبت به همه دستاورد های انقلاب نا امید شان می کنند. هر چند این نوع برخوردها وکارشکنی ها در روحیه عزیزانمان تاثیر نمی گذارد اما خدا را شاهد می گیرم که فردای قیامت این افراد باید جوابگوی رزمندگان اسلام و خون عزیزانمان باشند.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران بجنورد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
حسين پيلتن:
بیان خصوصّیات اخلاقی سردار شهید علی رمضانی از عهده من که از غافله عقب مانده و هزاران آه و درد از رنج فراق عزیزترین عزیزان را به دل دارد ، چه انتظاری را می توان داشت که بنگارد از وصف شهید ، و چه انتظاری می توان داشت از زبان الکن او ، که بگوید آنچنان که باید گفته شود از سراپا عشق شهیدانی چون "علی "ولی آنچه می توان گفت این است که شهید علی رمضانی الگوی به تمام معنای یک مسلمان شیعه بود، کمتر سخن می گفت و بیشتر عمل می کرد و به چنین دلیلی هم به راحتی از هر آزمون و امتحانی در راه تداوم انقلاب موفق بیرون می آمد. او همیشه در هر مناسبتی که زبان به سخن می گشود، همه پیامش این بود که نباید بین شعار، و عمل ما فاصله افتد. این مطلبی بود که حتی در روزهای آخر عملیات هم در مصاحبۀ تلویزیونی که داشت به عنوان آخرین پیام به امت اسلامی دادند. چرا که او خود آنچه را تا کنون گفته بود بی کم کاست عمل کرده بود و حتی پیشتر از شعار در حرکت بود ، علی حقیقتا یکپارچه اعتقاد و ایمان و اخلاص و ایثار بود وهمه فضائل اخلاقی یک انسان وارسته را در خود داشت .

باتوجه به اینکه خود روحانی بودند ، لذا اهل نماز شب دعا و قرائت قرآن مجید بود و تا آنجا که امکان داشت و فرصتی می یافت در مراسم مذهبی شرکت می کردو خود در برگزاری مراسم دعا و نیایش و به مناسبتها نقش داشت.

قنبر علي مجرد:
پس از پیروزی انقلاب اسلامی با ورود به سپاه پاسداران در واحد بسیج مسئولیت مستقیم آموزش های عقیدتی ، سیاسی و نظامی و احکام را به عهده داشت.

از زمان شروع انقلاب اسلامی از افراد فعال و سرشناس شرکت کننده در راهپیمایی ها و تظاهرات بر ضد حکومت ستم شاهی بود و خود در این جهت نقش مهّمی را ایفا می کرد . پس از پیروزی انقلاب نیز در هر جا که تشکلی به منظور تقویت نظام جمهوری اسلامی صورت می گرفت شرکت می کرد، از جمله عضویت در انجمن اسلامی شهر ، حضور مداوم در نماز های جمعه و حضورتاثیر گذار در جبهه.

مادر شهید:
علی ، قلبش و همه وجودش لبریز و آکنده از صفا و صمیمیت و اخلاص و اخلاق حسنه بود ، قیافه پاک و بی آلایش او ، بدن ورزیده و قد و قامت کشیده اش و گامهای استوارش ,عزم راسخش مایۀ عبرت بود و درس زندگی در همۀ ابعاد و برای ما که تجربه تلخ فراقش را داریم .
آنها که افتخار مانو س بودن با علی را داشتند ، هنوز هم فریاد های برادر جان ، برادر جان او را در میادین مختلف آموزش بسیج و جنگ به یاد دارند،علی به راستی علی گونه کوهی از عظمت و شجاعت و ایمان و عشق به ائمه اطهار (ع) و ولایت بود.
او عاشق سر از پا نشناخته امام راحل بود . به یاد دارم زمانیکه این افتخار حاصل شد که با هم به زیارت حضرت امام مشرف شویم ،در مسیر ورود به جماران و در بازرسی هایی که انجام می شد بی صبرانه لحظۀدیدار را آرزو می کرد. او در راه خدمت صادقانه سر از پا نمی شناخت و تنها چیزی که برایش مطرح نبود سرمایۀ وجودش بود0 علی به حقیقت به همه وابستگیها و غل و زنجیر های نفسانی و شیطانی دنیوی پشت کرده بود.
و در راه عشق به لقاء الله خستگی ناپذیر و سر افراز از هر امتحانی بود، بی شک هر کس علی را یک بار دیده بود مجذوب اخلاق و رفتار نیکویش می گشت و هر کس یک بار سخنرانی او را در رابطه با حقانیت ما می شنیدو ضرورت حضور در جبهه ها را می شنید،آرام نمی گرفت، چرا که او بیشترین نقش را و بیشترین مایه را عملا در این راه گذاشته بود و این خصوصیت بارز او وجه تمایزش را با دیگر سخنرانان ایجاد می کرد . خود بیشترین تاثیر را نیز بر هر شنونده ای می گذاشت. علی عزیز ارتباط وصف ناپذیری با ادعیه و توسل به ائمه اطهار داشت به طوری که هر وقت فراغتی می یافت، به دعا و نیایش توسل می کرد .اوگویی هنوز هم فریا دهای بی ریایش که با خواندن دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا همراه بود, در گوشم زمزمه گر است که الهی العفو، الهی العفو.الغوث،الغوث ، ادرکنی ،ادرکنی، ادرکنی...

احمد رمضاني :
شب عمليات فرا رسيد . اين شب و اين عمليات با شبها و عملياتهاي ديگر تفاوت داشت. شب، شب قدر بود و عمليات، سكوي پرشي براي رسيدن به لقاء دوست. ستون نيروها از اوج قله گذشته و براي صعودي دوباره به زير مي آمد و چون خط سفيد و نوراني در دل ظلمت تا بي نهايت امتداد مي يافت. ساعت ها حركت در عمق نيروهاي دشمن بي هيچ صدايي انجام گرفت. علي ابتدا و انتهاي گردان را بدون كوچكترين احساس خستگي مي پيمود و تذكرات لازم را مي داد. براي شيرمردي چون او كه بارها در دل خاك دشمن راه پيموده بود و تجربيات پرباري از نبردهاي سنگين با خود داشت, هدايت نيرو در عمق خاك دشمن كار ساده اي بود. ساعت 10 شب بي سيم چي با صداي خفيفي او را صدا زد كه از لشكر وضعيت او را مي خواهند. علي گفت: وضعيت پنج پنج است, يعني همه چيز آماده است و منتظر صدور فرمانيم. رمز عمليات از پشت بي سيم اعلام شد. دشمن غرق در خواب غفلت هميشگي بود. يك باره همه چيز بهم ريخت. انگار يكباره هزاران بسيجي از دل كوه مي جوشند و به دنبال غريو الله اكبر و فرياد يا حسين (ع) و يا علي، نهيب انفجار و صداي رگبار مسلسل ها و ناله و فرياد ها درهم آميخته شده بود. كساني كه براي اولين بار او را در اين عمليات ديده بودند باور نمي كردند كه اين همان علي باشد .كسي كه آرام و سربزير راه مي رفت درشتي و خشم در وجودش راه نداشت حال آيه (اشداء علي الكفار و رهمائه بينهم) را در يادها زنده مي ساخت. هر چند در اولين ساعات عمليات به خوبي تمام شد و رزمندگان در اوج قلل رفيع و سر بفلك كشيده كردستان در مواضع خود مستقر شدند. طلوع سرخ فام فجر صادق از راه رسيد و ديو شب فراري شد و خورشيد با چشماني خون گرفته با كراهت بالا آمد و اين آغازي بود بر يك فرجام، پاكسازي منطقه دشمن آغاز شد. علي لحظاتي قبل از شهادت چكمه ها را از پاي درآورد و رو به قبله به حال نماز ايستاد. بعضي از دوستان به او گفتند: برادر علي هنوز وقت نماز نشده، او با حالتي معني دار جواب داد: مي دانم و سپس در برابر نعمت پيروزي سر به سجده گذاشت. در همين لحظات بي سيم چي صدايش مي زند: برادر علي از فرماندهي لشكر مي خواهند با شما صحبت كنند و ساعت 20/ 10 صبح 25 دي ماه 1366 خمپاره اي از طرف دشمن فرود آمد و برق انفجار با نور اميد درهم آميخت. لحظه اي بعد علي نقش زمين شد و زير لب زمزمه كرد، دوستان با عجله سعي كردند او را از قله فرود آورند و به اورژانس برسانند ولي علي سالها خون دل خورده بود تا به قله رفيع شهادت صعود كند، ديگر فرود آوردن او از فرازي كه با پر و بال ملكوتي بدان جا رسيده بود، ممكن نبود. وقتي او را در حالي كه تركش به سينه اش اصابت كرده بود و دست راستش نيز قطع شده بود و موج انفجار شديدي هم گرفته بود، با آمبولانس به اورژانس رسانديم و پزشك خود را بالاي سر او رساند و به من گفت: متأسفانه هر چند بدنش هنوز گرم است اما تمام كرده، تلاشهاي ما به نتيجه اي نرسيد و ستوني از فرشتگان الهي كه مدتها انتظارش را مي كشيدند به استقبالش آمدند و بدينگونه پايان او آغاز مي شد براي شروعي تازه.

قنبر علي مجرد:
من هميشه اشتياق خاصي نسبت به جبهه رفتن داشتم و چون سه تا برادر بزرگتر از من به جبهه رفته بودند مادرم داغدار اسير و شهيد و مجروح بود لذا نمي توانستم از مادرم اجازه اعزام به جبهه بگيرم و هميشه در فكر اين بودم كه چگونه وارد ميدان عمل شوم . به ياري و لطف خداوند عالم يكروز كه اصلا سابقه خوابيدن در روز را نداشتم به خواب رفتم در خواب ديدم كه شهيد علي رمضاني كتري را برداشت تا برايم چاي بگذارد. من از بزرگواري وي شرمنده شدم و كتري را از دستش گرفته و گفتم :علي جان زحمت نكش خودم چاي درست مي كنم .او گفت تو نمي تواني چاي درست كني .بهر حال كتري را گرفتم و شير آب را باز كردم و كتري را زمين گذاشتم تا پر شود وقتي كه پر شد مقداري از روي آن سرريز كرد و علي گفت : چون اصراف حرام است آب را ببند ! ولي من نمي توانستم آب را ببندم و به راستي كه عاجز بودم اما علي آمد و چایی درست كرد و با هم خورديم .
علی گفت : به مادرم بگو كه من دو تا گل دارم كه داخل گلدانند آنها را آب دهد.
نامادري علي را ديدم و گفتم : عمه ! مگر علي دو تا گل دارد كه داخل گلدانند؟ گفت : بله! پسرم علي دو تا گل دارد كه داخل گلدانند و در همين حال از خواب بيدار شدم .
از طريق راديو پيام امام را شنيدم كه فرمودند فرزندان انقلابيم توجه كنيد ! امروز روز حضور گسترده در جبهه هاست و بر دشمن غدار رحم جايز نيست. با شنيدن اين پيام برخاستم و به ستاد بسيج بجنورد رفته و عازم جبهه هاي حق عليه باطل شدم و اين در حالي بود كه آمادگي كامل داشتم و طبق توصيه شهيد علي رمضاني هيچگونه نيازي به دوره آموزشي نداشتم .

حسين پيلتن:
در آن زمان ماموريت نيروهاي بسيجي بين 45 تا60 روز بود ولي بعد از عمليات كربلاي 4 حدود 3 ماه بود كه نيروها در ماموريت بودند. يك روز حاج آقاي قاليباف به آقاي رمضاني گفت:اگر دوباره عمليات در پيش باشد شما و گردانتان چه مي كنيد ؟ ايشان جواب داد: من به عنوان فرمانده گردان آماده هستم ولي نظر نيروهايم را نمي دانم چون حدود 3 ماه است كه آنها در ماموريت هستند.ايشان آمد تا نظر نيروهايش را بپرسد به آنها گفت:من مي دانم كه حدود يك ماه از ماموريتتان گذشته است ولي خودتان مي دانيد كه از ابتدا كه ما پا به جبهه گذاشتيم گفتيم:جنگ جنگ تا پيروزي . درست است كه ما جنگ كرده ايم ولي به آن پيروزي كه مد نظرها بود نرسيده ايم و آن زيارت كربلا است. حالا تصميم با شماست مي توانيد برويد يا بمانيد.من آمده ام تا با شما مشورت كنم و مي خواهم كه دست مرا بگيريد. بعد يكي يكي بچه ها گفتندكه رسم مردانگي اين نيست كه ما برويم و شما بمانيد حالا كه شما مي مانيد ما نيز مي مانيم. آقاي رمضاني گفت:من شما را 10 روز به مرخصي مي فرستم و خودم هم به مرخصي مي روم تا يك تجديد قوايي بكنيم. بعد از 10 روز در خدمتتان هستم.

پس از اينكه رزمندگان اسلام ارتفاعات صعب العبور منطقه مائوت را به تصرف خود در آوردند و در آنجا مستقر شديم در حاليكه ارتفاعات پر از برف بود, آقاي رمضاني برفها را كنار زد و چفيه خود را پهن كرد و با خداي خود مشغول راز و نياز شد .

مجيد رمضاني :
يك روز مادرم مبتلا به سر درد شديدي شده بود و نياز به درمان فوري داشت ولي برادرم علي هر چه دنبال ماشين گشت تا او را به بيمارستان منتقل كند پيدا نكرد و اين در حالي بود كه تويوتاي سپاه در اختيارايشان بود ولي به خاطر اينكه متعلق به بيت المال بود از آن استفاده نكرد .

بعضي از برادرها به منطقه سيگار مي آوردند و آنجا آن را تقسيم مي كردندكه يك دفعه آقاي رمضاني يك اسكناس برداشت و رو به برادرها گفت:برادرها من مي خواهم اين اسكناس را آتش بزنم ما به ايشان گفتيم چرا مي خواهيد اين كار را بكنيد ؟ ايشان گفت:شما هم به جانتان آتش مي زنيد و هم به مالتان لطمه وارد مي كنيد. حالا من مي خواهم اين اسكناس را آتش بزنم ,حداقل به جانم كه آتش نمي زنم.این کار علی باعث شد افراد سیگاری از کشیدن سیگار خودداری کنند.

يك دفعه آقاي رمضاني برايم تعريف كرد:يك روز كه در منطقه اهواز بوديم.هواپيماهاي عراقي آن منطقه را بمباران كردند . آنجا هيچ پناهگاهي وجود نداشت.و برادران ترسيده بودند و خيلي سرو صدا مي كردند.من آنجا به برادرها گفتم:برادران شما چرا مي ترسيد؟شما براي رضاي خدا به اينجا آمده ايد البته آنقدر بمباران آن روز هواپيماهاي عراقي شديد بود كه من خودم هم مثل بقيه برادران ترسيده بودم.ولي با اين وضع به آنها روحيه مي دادم كه مقاومت داشته باشيد ,چون ما براي رضاي خدا آمده ايم.

شب قبل از عمليات(بيت المقدس 2)بود كه در مقر گردان آقاي رمضاني با ايشان صحبت مي كرديم . ايشان گفت:من در خانه امانتي دارم كه از اموال سپاه است و اين صحبت را طوري ادا مي كرد كه انگار مي دانست اين آخرين عملياتي است كه ايشان در آن شركت دارد . گفت:قبل از اينكه به شهادت برسم اين امانت را به صاحبش بازگردانيد چون آنچه بر من مسلم است اينست كه من در اين عمليات به شهادت مي رسم.

فرزندشهید:
آنطور كه من به خاطر دارم صبح يكي از روزهاي آذرماه بود كه آن روز با همه روزها فرق داشت. چون آنروز ساعت 7 صبح عمو شيرعلي زنگ در خانه ما را به صدا درآورد و ما را به اجبار زودتر از هميشه به مدرسه فرستاد تا موضوع را به مادرم اطلاع بدهند. من به مدرسه رفتم و حدودا ساعت 10 صبح بود كه در كلاس موضوع را از زبان آقاي لنگرودي شنيدم و به يكباره حالت خاصي به من دست داد و با غم فراوان و سراسيمه تا خانه دويدم . مشاهده كردم جمعيت فراواني در مقابل منزلمان جمع شده اند و گريه مي كنند . مراسم تشييع پدرم ساعت 2 بعد از ظهر همان روز برگزار شد و به يادم مي آيد مرا به اتفاق تمام افراد خانواده به محل حسينيه روستايمان بردند و پيكر مطهر پدرم را براي وداع آخر به ما نشان دادند و در آن لحظه بود كه به معناي واقعي شهادت پي بردم.

در عمليات بيت المقدس 2 قرار بود كه ارتفاعي به نام تپه سوزني را تصرف كنيم .بعد از اينكه اين عمليات را با موفقيت به انجام رسانديم حدود ساعت 8 صبح بود كه دشمن پشت سر هم خمپاره زماني مي زد . چون در بالاي ارتفاع بوديم و در آنجا هيچگونه سنگر و پناهگاهي نبود باعث مجروحيت و شهادت بچه ها مي شد. ما تا آن زمان در آن عمليات شهيد نداده بوديم ولي بعد از موفقيت در عمليات يعني ساعت 8 به بعد بود كه با شليك خمپاره هاي زماني از طرف دشمن تعدادي از بچه ها شهيد و تعدادي هم مجروح شدند.در آن عمليات آقاي رجب محمدزاده فرمانده ما بود وقتي ايشان شهادت و مجروحيت بچه ها با خمپاره هاي زماني را ديد من و آقاي علي رمضاني را فرا خواند و گفت:بياييد بررسي كنيم و ببينيم كه اين خمپاره ها از كدام مسير مي آيد تا چاره اي بينديشيم . جلسه مادر كنار يك صخره برگزار شد كه من در وسط اين دو بزرگوار نشسته بودم يعني آقاي محمدزاده سمت راست من و ايشان در سمت چپ من.به طرف ارتفاع الاغلو نگاه مي كرديم و با هم صحبت مي كرديم كه آنجا دشمن ديد داشت و احتمالا از آنجا خمپاره مي زد.با آقاي رمضاني قرار گذاشتيم كه آن بچه هايي كه خسته نيستند و از روحيه بالايي برخوردار هستند را برداريم و به ارتفاع الاغلو برويم و آن سنگري كه به سمت ما خمپاره شليك مي كند را منهدم كرده و برگرديم.

در عمليات كربلاي 5 قرار بود كه يك گردان شهرك دو عيجي را تصرف كند و بعد ما وارد عمل شويم و آنجا را پاكسازي كنيم.ساعت 10 شب بود كه از قرارگاه تاكتيكي حركت كرديم و ساعت 4 صبح بود كه به دژ دشمن رسيديم.همانجا منتظر مانديم تا نوبت به ما برسد و پاكسازي را شروع كنيم و ساعت 6 صبح بود كه يكي از بچه ها اطلاعات عمليات آمد واطلاع داد كه نقشه تغيير كرده است ,چون فشار دشمن زياد شده پس شما بايد به موقعيت ديگري برويد ,چون بچه ها در آن موقعيت در خطر هستند . آقاي رمضاني آنجا گفت:اشكالي ندارد ما مطيع شما هستيم براي ما فرق نمي كند كه در شهرك دوعيجي باشد يا خط ديگري.ايشان بچه ها را به حركت درآورد و خودش جلوتر رفت تا از موقعيتي كه هيچ شناختي از آن نداشت اطلاعات به دست آورد و اينطور نبود كه بچه ها را به حال خود رها كند.

در عمليات بيت المقدس 2 تصرف ارتفاع تپه سوزني را برعهده ما گذاشته بودند اين ارتفاع بين ارتفاعات الاغلو و گرده رش قرار داشت و از موقعيت سوق الجيشي برخودار بود كه اگر چنانچه ما موفق به تصرف آن نمي شديم لشكر محمد رسول الله كه در سمت راست ما قرار داشت ولشكر ديگري كه در سمت چپ ما قرار گرفته بود با شكست روبرو و نيروهايشان تارومار مي شدند.بالاخره اين موفقيت حاصل شد و ما توانستيم آن ارتفاع را به تصرف خود درآوريم بي آنكه تلفاتي متوجه ما باشد. به محض اينكه بر ارتفاع مسلط شديم ديديم كه آقاي رمضاني كفشهايش را از پايش درآورد و شروع به خواندن دو ركعت نماز شكر كرد و سجده شكر به جا آورد و اين در حالي بود كه منطقه عملياتي پر از برف بود و حدود نيم متر بروي زمين نشسته بود.

در شهرستان يك دفعه سازمان منافقين 2 دانش آموز را به پايگاه ما فرستاده بودندتا از كم و كيف كار ما مطلع شوند. بعد از گذشت دو،سه هفته از اين جريان با يكي از آنها حسابي رفيق شدم.يك روز كه با دوچرخه او به پايگاه مي رفتيم از من پرسيد:شما چرا به بسيج مي رويد؟گفتم:براي اينكه يك چيزي ياد بگيريم.او آنجا به من گفت:من از طرف سازمان مجاهدين آمده ام ولي الان مي بينم آنچه آنها مي گفتند با آنچه شما انجام مي دهيد كاملا مغايرت دارد. او از من پرسيد:حالا من چكار كنم ؟ اگر به سمت آنها برنگردم آنها مي آيند دنبالم و مرا كتك مي زنند. من گفتم: تو بيا و اين مطلب را به آقاي رمضاني بگو.وقتي اين مطلب را به آقاي رمضاني منعكس كرد،ايشان گفت: اگر آن چيزيكه آنها مي گويند صحت دارد برو به آنها بگو ولي اگر صحت ندارد ارتباطت را با آنها قطع كن . طوري شد كه آن فرد به جاي اينكه نيروي اطلاعاتي منافقين باشد نيروي اطلاعاتي ما شد و اين برخورد آقاي رمضاني موجب شد كه آن دانش آموز به جبهه بيايد و به فيض عظماي شهادت نائل شود.

وقتي آقاي رمضاني در بيمارستان در تهران بستري بود ما به عيادت ايشان رفتيم. ايشان را تازه از اتاق عمل بيرون آورده بودند و ايشان هنوز در بيهوشي به سر مي برد و مرتب مي گفت:دشمن از آن طرف مي آيد،دشمن را بزنيد. بعد از اينكه ايشان را از بيمارستان مرخص شد هنوز 10يا 15روز از ترخيص ايشان از بيمارستان نگذشته بود كه خبردار شد عملياتي در پيش است.با همان مجروحيت دوباره به جبهه بازگشت و در عمليات شركت كرد.

زماني كه قرار شد از ايلام به جنوب برويم،محل قرارگاه كاظمين را براي خودمان در نظر گرفتيم. اولين اقدام آقاي رمضاني بر پا كردن مسجد بود. ايشان آنجا به بچه ها گفت:آيا شما مي دانيدچرا شما را به اين سرزمين سبز آورده ايم؟چون اينجا جان مي دهد براي نماز شب خواندن.

زماني كه ايشان به شهادت رسيدند من در منطقه نبودم ولي همرزمان ديگر ايشان تعريف مي كردند:بعد از اينكه ما ارتفاعاتي كه قرار بود تصرف كنيم تصرف كرديم. آقاي رمضاني همانجا بر روي قله به سجده رفت و خداوند را شكر كرد از اينكه به هدف مورد نظر دست يافته اند و ايشان بعد از گذشت مدتي بر اثر اصابت تركش به سختي مجروح مي شوند و در راه انتقال به پايين ارتفاع به شهادت مي رسد.

آثار منتشر شده درباره ی شهید
به یاد کبوتر آسمان عشق،سردار رشید اسلام ، روحانی عاشق
فرمانده گردان نصرالله ، شهید علی رمضانی
سلام ای جان نثار راه قرآن علی ای مظهر و الگوی ایمان
علی سردار اسلام ای دلاور چه مردانه وفا کردی به پیمان
تو بودی عاشق و شیدای اسلام که در راهش به خون گردیدی غلطان
بسی آواره گشتی در ره عشق گرفتی عاقبت از عشق سامان
بشر را شمع در محفل تو هستی هدایت را توئی نور فروزان
زفرزند و عیال خود گذشتی پذیرفتی شهادت را تو خندان
به وصفت ای شهید حق چه گویم چه گوید قطره از دریای عمان
تو بودی پاسدار و حافظ دین مطیع و پیرو پیر جماران
تو شیر جبهه های جنگ بودی بسیجی بودی و سردار گردان
به یاد حمله های قدس و والفجر به یاد خیبر آن ، فتح دلیران
به یاد حملۀ بدر تو بودم دورن قایق و زخم فراوان
تو ساعتها زشور وصل خرسند به زیر لب همی گفتی حسین جان
به یاد حملۀ بیت المقدس برونی "سوزنی" در برف و طوفان
پس از فتح و ظفر بر قلۀ کوه نمودی سجدۀ شکری به جانان
کنارت بودم و دیدم چگونه به جانان هدیه کردی پیکر و جان
تو اکنون گشته ای واصل به معشوق شفاعت کن به محشر جمله یاران
تو جاویدی علی ای کشته حق چنین فرموده معشوقت به قرآن
حجت الاسلام عزیزی 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : رمضاني‌ , علي ,
بازدید : 155
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
رضايي فاضل ,انوشيروان

 

18 آبان سال 1342 ه ش در خانواده اي متدين از روستاي بيک يکي از روستاهاي شهرستان شيروان در استان خراسان شمالي ، کودکي قدم به صحراي وجود گذاشت که او را انوشيروان ناميدند .
بسياري از دوستان و آشنايان او را به نام رضا و فاضل مي شناختند . کودکي بود متفکر ؛ آرام و دوست داشتني ولي گريزان از جمعيت و شلوغي . خواندن قرآن را قبل از دبستان آموخت . برادرش در اين باره مي گويد : پدر و مادرم ما را براي فراگيري قرآن به نزد ملاي ده فرستادند و موفق شديم در چند ماه 19 سوره حفظ کنيم .
به لحاظ وابستگي زياد به مادر بزرگش در سال 1350 به روستاي هنامه هجرت کرد . کلاس اول ابتدايي را در روستا به پايان برد و سپس به روستاي خويش باز گشت . در 11 سالگي پدرش را از دست داد و بار سنگين زندگي روستايي متوجه وي و برادرش گرديد . او در کارکشاورزي ودامداري فعاليت مي کرد وکمک خانواده اش بود.
دومين هجرت انوشيروان با آغاز تحصيلات دوره ي راهنمايي صورت گرفت . با توصيه و پيگيري يکي از خويشان نزديک ، وارد مدرسه ي راهنمايي شبانه روزي دهکده رضوي در آشخانه بجنورد شد و تا پايان سوم راهنمايي در همان جا ماند .اشتياق و علاقه زياد وي به تحصيل علم ، منجر گرديد تا در سال 1357 سومين هجرت زندگي خويش را به شهر مشهد آغاز کند همزمان با اوج گيري انقلاب پايه اول متوسطه را در دبيرستان سيد جمال الدين سپري کرد .
با روح آزاد انديشي که داشت ، نتوانست در مقابل حوادث مربوط به انقلاب سکوت کند ، لذا وارد ميدان مبارزه گزديد . در فعاليت ها و حرکت هاي انقلابي مشهد و شيروان نقش چشگير و فعالي داشت . او جوان ترين فردي بود که در جلسات مخفي شهر شيروان شرکت مي کرد . اعلاميه ها و عکس هاي امام خميني را به روستايشان مي برد و مردم را آگاه مي کرد . وي هميشه در صحبت هاي خود با مردم ، از شاه با عنوان لعنت اله عليه ياد مي کرد .
قريب سه ماه از پيروزي انقلاب اسلامي گذشته بود که از مشهد به زادگاه خود باز گشت . با تشکيل بسيج به آن پيوست و نقش عمده اي در فعال نمودن انجمن هاي اسلامي و بسيج دانش آموزي دبيرستان ايفا نمود . با شروع جنگ تحميلي ، دوره ي حماسه ساز و پر تحرک ديگري آغاز کرد . در سال 1361 حرکت سازنده ي خود را با جهاد سازندگي شروع نمود .
براي انوشيروان ، سال1363 از چند نظر سال مبارک و خوش يمن و پر حادثه بود ، او با پشتکار زيادي موفق شد مدرک ديپلم فني را در رشته ي مکانيک با معدل 19/ 14 بگيرد . همچنين به لحاظ علاقه ي زياد ي که به سپاه داشت با کمال خلوص نيت و عشق ، به عضويت اين نهاد در آمد . از طرفي در همين سال با همسري متدين و هم فکر به نام "معصومه باقري دوين" ازدواج کرد که ثمره ي اين پيوند فرزندي به نام مرضيه مي باشد .
يک هفته از ازدواجش نگذشته بود که رهسپار جبهه شد . او در سپاه ، تمام وقتش را وقف اين نهاد کرد . مدتي مسئول بسيج اقشار و بسيج دانش آموزي بجنورد بود و نقش بر جسته و چشم گيري در جذب نيرو و عزام آنان به جبهه داشت . بارها در سخنراني هايش مي گفت : هر کس بسيجي و اهل جنگ نباشد از اسلام و انقلاب عقب مي افتد . او انگيزه ي حضورش در جبهه را دفاع از اسلام و انقلاب ، اطاعت از امام ، پاسداري از خون شهيدان و باز شدن راه کربلا معرفي مي نمود .
چهارده مرتبه به جبهه رفت و 35 ماه در جبهه به سر مي برد . در عمليات مختلفي از جمله : والفجر مقدماتي ، بدر ، خيبر ، ميمک ، و کربلاي 5 شرکت داشت و چند بار شيميايي و مجروح شد . او مي گفت : من تشخيص داده ام ، جبهه از همه جا نزديکي بيشتري با خدا دارد .
در آزمون سال 1364 شرکت کرد و در رشته ي صنايع اتومبيل دانشکده ي فني شهيد منتظري مشهد قبول شد ، ولي چون تار و پودش با جنگ گره خورده بود ، تمام دل بستگي ها را رها کرد و هجرت دوباره اي را به سوي دانشگاه اصلي ,يعني جبهه آغاز کرد . آخرين بار او درتاريخ 10/ 8/ 1365 به جبهه رفت.
سر انجام انوشيروان خستگي ناپذير ، به تاريخ 22/ 10 / 1365 در عمليات کربلاي 5 در منطقه ي عملياتي شلمچه ، گلوله اي سينه اش را شکافت و به بزرگ ترين آرزويش يعني شهادت رسيد . پيکر اين سردار شهيد توسط مردم خوب و مهربان شيروان تشييع و به گلزار شهداي روستاي زيارت منتقل و به خاک سپرده شد .
خصوصيات اخلاقي و اعتقادي:
از جمله ويژه گي هاي برجسته ي اخلاقي او مي توان به مردم داري و تواضع او اشاره کرد . او اميد و پشتيباني مطمئن براي مردم به خصوص روستاي خود بود . بسياري از مشکلات آنان را با افتخار و حل مي کرد و براي عمران و آباداني روستا تلاش زيادي مي کرد . در برخورد با مردم نهايت ادب و احترام را رعايت مي کرد و در سلام کردم به همگان پيش دستي مي نمود . به ندرت عصبانيت در چهره اش نمو دار مي شد . هميشه با کار و زحمت و درد و رنج و مسئوليت سر و کار داشت . همسرش در اين باره مي گويد : خيلي کم در خانه مي ماند نيمه هاي شب به خانه مي آمد و صبح زود به محل کارش مي رفت . گاهي در روستا بود . و گاهي در شهر و گاهي در جبهه . جنگ از او يک انسان شجاع و پر تلاش ساخته بود .
هر کجا خطر بود حاضر بود . هميشه در نوک پيکان حمله قرار داشت . از دشمن ابايي نداشت . در صحبت هايش مي گفت : آمريکا مانند يک روباه ترسو است . ما مي توانيم آمريکا و دشمنان اسلام و انقلاب را با قدرتمان له کنيم .
به نظم اهميت زيادي مي داد به همين منظور ، اوقات فراغت خود را به چند بخش تقسيم کرده بود : بخشي از اوقات خود را به خواندن قرآن و مطالعه ي کتاب هاي عقيدتي و ديني مثل آثار امام خميني ، شهيد مطهري و شهيد دستغيب اختصاص داده بود . گاهي به ديدار خانواده ي شهدا مي رفت و پاي درد دل آنان مي نشست . بخش ديگري از اوقات فراغت خود را نيز براي ورزش هايي مانند : فوتبال و آموزش شنا در نظر گرفته بود .
انوشيروان علاقه ي زيادي به جوانان و دانش آموزان داشت و در جهت ارتقاء فکري و معنوي آنان بسيار مي کوشيد . صداقت و سادگي وي جوانان زيادي را جذب کرده بود . براي صله رحم اهميت زيادي قائل بود . به محض اين که فرصتي پيش مي آمد به ديدن خويشان و آشنايان مي رفت و در رفع مشکلات آنان اقدام مي داد . اخلاص و تعبد عجييي داشت . وي به تمام معنا مربي بود و بيشتر به تربيت افراد جامعه خصوصا نسل جوان مي ا نديشيد .
معتقد و مقيد به احکام اسلام بود . هميشه سعي مي کرد نمازش را اول وقت و به جماعت باشد . در لحظات بحراني و خطر ناک جنگ در داخل سنگر ها زيارت عاشورا و دعاي توسل و.. . برگزار مي کرد .
به حلال و حرام توجه داشت و از تضييع حقوق ديگران ناراحت مي شد . تقوا و پرهيز گاري در اعمال و گفتارش موج مي زد . دائم الوضو بود . براي مراسم دهه ي محرم و شب هاي قدر در روستاي حضورمي يافت . در شب عاشورا در مسجد روستا مراسم عزاداري را گرم مي کرد .
ولايت فقيه و روحانيت را محور مي دانست . به امام خميني(ره) عشق مي رزيد و به اطرافيان سفارش مي کرد که امام را تنها نگذاريد .
در سخنراني هاي خود از مقام معظم رهبري که آن زمان رئيس جمهور بودند به نام سرباز واقعي امام زمان ياد مي کرد و مي گفت : به ايشان نگوييد .رئيس جمهور ! ا و سرباز واقعي امام زمان است .

شيوه هاي مديريتي و عمل کر د بر جسته :
مديريت از نظر او خدمت پيوسته و بدون آسايش بود . به عنوان يک مدير و مسئول ، هميشه در جايي بود که درد و رنج و خطر آنجا باشد . بيشتر کساني که وي را مي شناختند , به مديريت قوي و پوياي وي اذعان دارند .
وقتي وارد سپاه شد ، مدتي را کنار را در کنار شهيد احمد اکبر زاده ، امور مربوط به بسيج دانش آموزي را سر و سامان داد . بعد از شهادت احمد ، به عنوان مسئول بسيج دانش آموزشي شيروان خدمات ارزنده اي را تقديم جوانان و دانش آموزان نمود و مدتي به عنوان مسئول بسيج اقشار سپري کرد و در فعال نمودن آن تلاش زيادي نمود .
به پايگاه هاي مختلف شهر و روستا سر مي زد و جهت آموزش نيروها ، سازماندهي و اعزام بع جبهه برنامه ريزي مي کرد . در مناطق جنگي نيز مدتي را در مسئوليت سازماندهي تيپ امام جعفر صادق (ع) به خدمت پرداخت . از عملکرد بر جسته ي ديگر وي مي نتوان به طراحي دوره هاي آموزشي ، تشکيل گروه هاي عملياتي و شرکت در عمليات هاي مختلفي مثل : والفجر مقدماتي ، بدر ، خيبر و کربلاي 5 اشاره نمود .

هيچ گاه توکل به خدا و توسل به ائمه معصومين را فراموش نمي کرد . راز و نيازش به خدا بسيار عارفانه بود . با آرامش خاصي نماز مي خواند . در هنگام نماز خواندن وجود کسي را در اطرافش حس نمي کرد . وقتي از سجده هاي طولاني اش سر بر مي داشت و نمازش را تمام مي کرد قطرات اشک بر گونه هايش جاري بود و مدتي طول کشيد تا به حالت طبيعي باز گردد .
شهادت را دوست داشت و به آن عشق مي ورزيد . بزرگ ترين آرزويش شهادت بود و معتقد بود که شهادت جز معامله با خدا نيست . چند ماه قبل از شهادتش ، تحوي عجيبي در او ايجاد شده بود . آخرين باري که به جبهه رفت از همسايگان حلاليت طلبيد و به يکي از آنان خبر شهادتش را داد .
منبع:ردپاي عشق،نوشته ي ،براتعلي فرهمند راد(ماروسي)،نشر ستاره ها،مشهد-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايهاالذين آمنو استينو بالصبر و الصلواه ان الله مع الصابرين و لا تقولو لمن يقتل في سبيل اله اموات بل احياء ولکن لا تشعرون .
اي اهل ايمان در کار پيشرفت خود صبر و مقاومت پيشه کنيد و به ذکر خدا و نماز ، توسل جوييد که خدا ياور صابران است . آن کسي که در راه خدا گشته شده مرده مپنداريد ، بلکه او زنده ي ابدي است وليکن همه ي شما اين حقيقت را در نخواهيد يافت .
در اين لحظه که زير سا يه ي درختي نشسته ام و قلم را بر روي کاغذ مي دوانم مي خواهم ثمره ي وجودم در بسيج و سپاه را بنويسم اما افسوس که قلم ياراي نوشتن و کاغذ تاب و تحمل اين کلمات را ندارد .
بر اساس وظيفه چند جمله اي به عنوان وصيت نامه از نوک قلمم روي کاغذ نقش مي بندد : برادران و خواهران مسلمان ! دور نماي واقعي اسلام و تاريخ حقيقي آن از زمان رسول اکرم (ص) جز با سلحشوري نبوده است . من ادعاي پيروي از رهبر بزرگ انقلاب را دارم و در بسيج و بسيجي عجين شده ام . اين پيروزي ها جز با حضور در جبهه و توکل به خداوند و پياده کردن دستورات رهبر نبوده است .
سخنم با شما برادران و خواهران است که : هر کس بسيجي نباشد از اسلام و انقلاب عقب مانده است . بدانيد که شهدا تنها کسي را شفاعت خواهند کرد که راه آنان را ادامه داده باشند .
دخترم ! که آرزويت ديدن مهر و محبت پدر بود آن موقع که بيشتر از هشت ماه نداشتي حرف هاي مرا متوجه نمي شدي ولي به ياد داشته باش با الگو قرار دادن حضرت سکينه رهرو خوبي براي انقلاب و رهبر باشي . مادر ! برادر و خواهرانم ! که مرا از ده سالگي بزرگ کرديد مخصوصا مادرم که برايم پدر نيز بودي ,همگي مرا حلال کنيد . ان شا الله کوتاهي هايي که در حق شما ها کرده ام ، با شفاعت در حضور ابا عبد الله آن ها را جبران خواهم کرد .
خدا را شکر مي کنم که به من توفيق انتخا ب شهادت را داد زيرا شهادت جز معامله با خدا نيست . خوشحالم که عمرم در عصر جهاد و پاسداري از اسلام بود . توصيه ام به همه ي آنهايي که مرا مي شناسند و يا علاقه اي به توصيه ي شهدا دارند اين است که هيچ از جنگ خسته نشوند .
به فرمان امام باشيد . از همه ي آنهايي که مرا مي شناسند درخواست حلاليت و عفو و بخشش دارم . سعي کنيد محل دفن من کنار همسنگرانم در بهشت حمزه باشد .
اني سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و ولي لمن حاربکم الي يوم القيامه
خدايبا ، خدايا تا انقلاب مهدي حتي کنار مهدي خميني را نگهدار
2/ 10/ 1365 – جبهه جنوب – رضايي فاضل از شيروان .


خاطرات
خواهر شهيد:
ماه رمضان 1347 بود .که او پنج سال بيشتر نداشت ،يکي از روز هاي ماه مبارک رمضان را روزه گرفت خيلي خوشحال و ذوق زده به نظر مي رسيد . وقتي پدرش از صحرا بر گشت . با شادماني به سوي پدر رفت و گفت : پدر جان ! من امروز روزه گرفته ام .
پدر که با شنيدن اين خبر ، خيلي خوشحال شده بود فرزندش را غرق بوسه کرد و براي تشويق و ترغيب وي بره اي را به عنوان هديه به او بخشيد . مادرم نيز براي تشويق او جايزه اي برايش در نظر گرفت .

فرج الله شفيعي,همسر خواهر شهيد:
از تعرض به اموال و ملک ديکران ناراحت مي شد . يک روز معلم گفت : بچه ها ! کساني که باغ دارند چند نهال خوب بياورند تا در مدرسه بکاريم . من و انوشيروان با چند تا از همکلاسي هايمان براي تهيه نهال به باغ هاي مردم رفتيم .
در اين هنگام با اعتراض انوشيروان ر و به رو شديم . او گفت : چرا بدون اجازه مي خواهيد اين کار را انجام دهيد ؟ شايد صاحب باغ راضي نباشد . اگر اقدام به کندن نهال بکنيد ، مجبور مي شوم ، جريان را براي معلم و پدر و مادرتان باز گو کنم .

برادر شهيد:
بچه اي خونگرم و دوست داشتني بود . در بخش سر حد شيروان اعتقاد دارند که اگر روز اول عيد نوروز يک کودک مودب و آرام به منزل آن ها بيايد ، آن خانواده سالي پر برکت و خوبي خواهند داشت .
بدين جهت بيشتر مردم روستا مخصوصا اقوام و خويشان دوست داشتند ، انوشيروان روز اول عيد به عنوان اولين مهمان به منزل آن ها بيايد تا به يمن وجود ايشان خوشي را آغاز کنند .

فرج ا.. شفيعي:
اوايل پاييز سال 1350 بود . او براي رفتن به دبستان وارد روستاي ما شد . اين امر بيشتر از همه باعث خوشحالي من گرديد ، زيرا هم دوست ووهمدم پيدا کرده بود م و هم اين که اتفاق منجر گرديد که با پسر خاله ام در پايه ي اول دبستان هم کلاس شوم . او تکاليف درسي را به موقع و با دقت تمام انجام مي دا د ، ولي من علاقه ي چنداني به درس و مشق نداشتم .
يک روز از انوشيروان خواستم تا مشق هايم را بنويسد . او براي اين که مرا شاد کند گفت : چشم ! ولي اين کار را انجام نداد . چنديت بار خواسته ام را تکرار کردم ولي هيچ وقت اين کار را نکرد .
سال ها گذشت و من بعد ها هدف او را از اين رفتار فهميدم . ايشان با اين عمل مي خواست به من بفهماند که اگر من اين کار را بکنم به شما خيانت کرده ام . از آن زمان به بعد سعي کردم رفتار وي را الگوي خود قرار دهم و کارهايم را خودم انجام دهم .

برادر شهيد:
از استعداد قوي بر خوردار بود و در ياد گيري مطالب درسي بسيار تلاش مي کرد . در سال 1353 من کلاس پنجم ابتدايي بودم و او در پايه ي چهارم درس مي خواند . با اين که من يک سال از او جلو تر بودم ، ولي هنوز جدول ضرب را به خوبي ياد نگرفته بودم .
يک روز پدرم به من گفت : رجب ! شما که جدول ضرب را خوب ياد نگرفته اي بهتر است از برادرت بخواهي تا آن را به تو آموزش بدهد . با اين که کمک خواستن از برادر کوچکم کار دشواري بود اما امر پدر را اطاعت کردم . انوشيروان آن روز در مدت کوتاهي ، به راحتي جدول ضرب را به من آموزش داد .

در فصل بهار در منطقه ي ييلاقي روستا چادر ها را بر پا کرديم تا به امور دامداري بپردازيم . روزي يکي از همسايه ها با انوشيروان کار داشت . وي را صدا زد ولي جوابي نشنيد .
وقتي وارد چادر شد ، مشاهده کرد انوشيروان مشغول خواندن نماز است ولي جهت قبله را اشتباه ايستاده است . وقتي نمازش را تمام کرد با خنده به وي گفت : انوشيروان تو که نماز مي خواني به طرف قبله نماز بخوان . در آن موقع او شش سال بيشتر نداشت .

يک روز خواستيم سيبي را بين هم تقسيم کنيم . بر سر تقسيم سيب بين من و انو شيروان بحث و مجادله شد . هر يک از ما اصرار داشت که ديگري اين کار را انجام دهد . من قصد داشتم وقتي سيب را تقسيم کردم بيشتر آن را براي خودم بردارم .
بالاخره من تسليم شدم و او مشغول تقسيم شد . وقتي کار تمام شد ، قسمت بيشتر سيب را به من داد و گفت : برادر ! چون از من بزرگ تر هستي ، سهم بيشتري داري . در آن لحظه من خيلي شرمنده شدم و اين حادثه ، درس عبرت بزرگي براي من شد .

مادر شهيد:
بسيار پر کار و زحمتکش بود . و سختي ها را صبورانه تحمل مي کرد . تابستان سال 1353 پدرش دچار بيماري سختي شد . بار سنگين تمام مشکلات زندگي بر دوش انوشيروان و برادرش رجب افتاد .
در آن سال ، يک قطعه زمين هندوانه کاشته بوديم و آن ها مجبور بودند براي حفاظت از هندوانه ها سر زمين بروند . در يک روز گرم تابستان نزد آن ها رفتم . و گفتم : بچه ها ! چند بار هندوانه جمع کنيد و براي فروش به روستا هاي اطراف ببريد .
آنها هندوانه ها را بار زدند و رفتند . شب دير وقت بر گشتند ، کاملا خسته بودند و سر و صورت شان خاکي بود . آنان هندوانه ها را با مقدار زيادي جو عوض کرده بودند . اين کتارشان کمک بزرگي به ما بود .

خواهر شهيد:
دوره ي راهنمايي را در مدرسه ي شبانه روزي دهکده ي رضوي در آاشخانه بجنورد سپري کرد . روزي مادرم به ديدنش رفت و با خود يک دست رختخواب پشمي نو براي انوشيروان برد .
وقتي انوشيروان رختخواب را ديد ناراحت شد و گفت : مادر جان ! اگر دلگير نشوي اين رختخواب نو را بر گردان . مادرم گفت : چرا پسرم ؟
جواب داد : چون رختخواب هاي دوستانم پنبه اي و کهنه است ، ممکن است آن ها پيش من خجالت بکشند . من دوست ندارم با رفقايم فرقي داشته باشم .

حدود شش ماه بعد از فوت پدرم ، به دنيا آمدم . همه ي اعضاي خانواده مرا خيلي دوست داشتند . اما محبت و علاقه ي انوشيروان طور ديگري بود . هر وقت به روستا مي آمد اول سراغ مرا مي گرفت . اگر در مدرسه بودم فورا به آنجا مي آمد و من هم با ديدن او خيلي خوشحال مي شدم .
هر وقت به خانه مي آمد مرا بر روي دوش خود مي گرفت و در حياط مي چرخاند . يک روز وقتي اين کار را مي کرد ، مادرم با او دعوا کرد و گفت : انوشيروان ! اين کار را نکن بچه لوس مي شود . ولي او در دنياي خودش غوطه ور بود و براي خوشحالي من و ساير خواهرانم از هيچ کاري دريغ نمي کرد .

يک روز با خواهرم نشسته بوديم و درباره ي همسايه ها صحبت مي کرديم . انوشيروان وارد شد و صحبت ما را شنيد .
با ناراحتي و با جديت گفت : دو کلمه از خودتان بگوييد چرا از مردم حرف مي زنيد ؟ ديگر نبينم پشت سر کسي صحبت کنيد ، مگر شما نمي دانيد اين اين کار غيبت و ا ز گناهان کبيره است .

برادر شهيد:
خواهر زاده مان نقل مي کرد : در مدتي که با هم زندگي مي کرديم ، غذاي ما اغلب سيب زميني آب پز و لبنيات فرستاده شده از روستا بود .
وقتي ديدم اين غذا مرتب تکرار مي شود ، اعتراض کردم تا شايد به فکر غذاي ديگري نيز باشد .
او در جواب گفت : ما پيرو کسي هسستيم که غذايش سيب زميني است من و شما از امام بيشتر نيستيم .

در روستاي ما پيرمردي ، خيلي به پاکيزگي مسجد و خواندن نماز در آن اهميت مي داد و ديگران را نيز به آن سفارش مي کرد . انوشيروان براي آن پيرمرد خيلي احترام قائل بود و هميشه در نزد اهالي روستا از عمو نور محمد به عنوان يک الگو ياد مي کرد .
انوشيروان از آن مرحوم ياد گرفت که نمازهاي پنجگا نه را در وقت شرعي بخواند . از اين رو براي هر نماز جداگانه وضو مي گرفت .

خواهر زاده شهيد :
در پايه ي دوم متوسطه خانه اي در شهر اجاره کرديم و با دايي ام درس مي خوانديم . او هميشه قبل از اذان وضو مي گرفت و آماده ي اقامه ي نماز مي شد . وقتي نماز مي خواند ، متوجه کسي يا چيزي نمي شد . انگار کسي داخل اتاق وجود نداشت .
هميشه در پايان نماز ، قطرات اشک در چشمانش جمع مي شد . مدتي طول مي کشيد تا به حالت طبيعي خود بر گردد .

برادر شهيد:
براي زيارت امام رضا به مشهد رفتيم . در حرم شروع به خواندن دعا و زيارت نامه کرد . گفتم : برادر ! اول برويم دور ضريح امام رضا (ع) زيارت کنيم . گفت : زيارت کردن آداب خاصي دارد و فقط با بوسيدن ضريح و چرخيدن دور آن کار تمام نمي شود . ما بايد ابتدا از پيامبر (ص) و ملائک و ديگر ائمه ي معصومين (ع) اذن دخول بگيريم و بعد به سمت ضريح برويم .

خواهر شهيد :
روزي براي ديدن برادر زاده اش که تازه به دنيا آمده بود به روستا آمد. يک دست لباس و يک ساز دهني به عنوان هديه آورده بود . بعد از احوالپرسي با من کادو را گذاشت و مي خواست برود. به او گفتم : برادر ! تو که هنوز بچه را نديده اي . برو داخل او را ببين .گفت: امکان دارد داداش و زن داداش ناراحت شوند . چون براي ديدن بچه دير آمده ام از آن ها خجالت مي کشم . هر چه اصرار کردم قبول نکرد و بر گشت .

در سال 1357 در مشهد درس مي خواند . او در راهپيمايي هاي متعددي شرکت مي کرد . وقتي به روستا بر مي گشت ، از وضعيت تظاهرات مردم سوالاتي مي کرديم ، ولي او چيزي نمي گفت . وي نگران بود که مبادا مادرش متوجه شود و تشويش خاطر پيدا کند .
اگر چيزي از او مي پرسيديم فقط مي خنديد و مي گفت : بعدا متوجه مي شويد . مدت کوتاهي نگذشت که ما از زبان مردم و برخي خويشان و دوستانش متوجه فعاليت هاي انقلابي او در مشهد و شيروان شديم .

چند ماه قبل از انقلاب به روستا آمد . تمام کتاب هاي درسي و غير درسي را ورق زد و تمام آثار و عکس هاي مربوط به خاندان شاه را کند و در يک جا جمع آوري کرد . برادرش را صدا زد و با کمک ايشان همه ي آن ها را سوزاند .
وقتي مادرم متوجه شد به وي اعتراض کرد که : چرا کتاب ها را آتش مي زني ؟ جواب داد : مادر ! اينها ارزش نگه داشتن را ندارند . اين آثار بايد محو و نابود شوند .
تنها چيزي که نگه داشته بود و از آن به دقت محافظت مي کرد ، قطعه عکسي از امام خميني بود که به آن عشق مي ورزيد .

جعفري, دوست شهيد:
با هم در تشييع جناه زه ي يکي از شهداي شهرمان شرکت داشتيم . مجري از تريبون ، شعار مرگ بر آمريکا و مرگ بر اسرائيل را تکرار مي کرد و همگي با مشت هاي گره کرده جواب مي داديم .
يک لحظه حواسم پرت شد و در حين شعار گفتن دست هايم پايين بود شهيد فاضل گفت : جعفري ! حواست کجاست ؟ دست هايت را مشت کن و شعاربده .

برادر شهيد :
از انقلاب چند سال گذشته بود ، ولي افراد ضد انقلاب با عده اي از بازماندگان حکومت پهلوي سعي داشتند به روستاييان زور بگويند . در اين گونه موارد ، فاضل يک نقطه ي اميدي بود و با کمک بچه هاي سپاه آن مشکلات را حل مي کرد .
يک بار فرمانده سپاه شهر را به روستاي بيگ دعوت کرد . او در مسجد طي سخنراني غرايي گفت : از هيچ کس ترس نداشته باشيد ، اگر مشکلي پيش آمد به آقاي فاضل بگوييد . او نماينده ي ما در ميان شماست .

مجيد نکوييان:
يک روز عکسي از فاضل ديدم که با عده اي از جوانان در حال درو گندم بود . وقتي جويا شدم متوجه شدم او گروهي از بچه هاي جهاد و بسيج را سازماندهي کرده بود تا در فصل برداشت محصول گندم و جو به کمک مردم ضعيف و رزمندگان بشتابند و محصولات آن ها را جمع آوري کنند .
اين عمل بيشتر باعث پشت گرمي رزمندگاني مي شد که در جبهه به سر مي بردند .

برادر شهيد:
يک روز عده اي بسيجي را براي اردو به ييلاق برد . در آنجا براي تهيه ناهار مشکلاتي ايجاد شد . فورا با يک دامدار که ميا نه ي خوبي با انقلاب نداشت ، صحبت کرد .
متوجه نشديم که چگونه و با چه روشي ايشان را راضي کرد که آن فرد بعد از مدت کوتاهي دو گوسفند آورد و با کمک چند نفر آنها را ذبح کرد . آن روز با درايت و نفوذ کلام انوشيروان توانستيم غذاي مفصلي آماده و از بسيجيان پذيرايي کنيم .

برادر شهيد:
يک روز با انوشيروان در کمربندي شهر پياده قدم مي زديم . برادران کميته فرد خطا کاري را گرفته و در حين بردن به طرف کميته او را کتک مي زدند . انوشيروان که بچه هاي کميته را مي شناخت . نزديک رفت و به آنها گفت : برادران ! اگر ايشا ن خلاف کرده است ، بايد او را تحويل قانون بدهيد نه اين که او را ملاعام بزنيد و حيثيتش را خدشه دار کنيد . با اين روش شما مردم را به خودتان و انقلاب بد بين مي کنيد .
سپس اضافه کرد : اگر او را تحويل قانون داديد و با تشخيص قاضي معلوم گشت که شما اشتباه کرده ايد ، چگونه مي توانيد جواب او را در قيامت بدهيد ؟

نيکوييان:
يک شب در پايگاه بسيج شهيد تقويان نگهباني مي دادم . هنگام تعويض پست نگهباني ، نا خود آگاه يک گلوله شليک کردم . فاضل سر رسيد و به من گفت : به به ! آقاي نيکوييان ! شما که مدت زيادي در بسيج هستي چرا مرتکب اين اشتباهات مي شوي ؟
گفتم : آقا رضا ! اسلحه ام گير داشت و اين شليک نا خود اگاه انجام شد . گفت : براي اين اشتباهت صد توما ن جريمه مي شوي تا ديگر از اين کارها نکني . هر چه دليل و برهان آوردم قبول نکرد . با اين که آن زمان صد تومان پول زيادي بود ، آن جريمه را از من گرفت .

برادر شهيد :
اگر مسئولي موازين اسلامي را رعايت نمي کرد امر به معروف و نهي از منکر مي کرد. يک با ر با يکي از روساي دادگستري شهرستاني که شئونات و موازين اسلامي را رعايت نمي کرد بر خورد مي کرد و تذکراتي به وي مي داد . او معتقد بود وقتي يک مسئول دادگستري فاسق ظاهر شود ، چگونه مي تواند حکم به عدالت کند . از اين رو شخصا به ايشان اعتراض مي کرد . تا اين که با وساطت برخي از مسئولان شهر آن مشکل حل شد .

مجيد نکوييان:
يک روز در دانشکده ي فني شهيد منتظري مشهد با او رو به رو شدم . بعد از احوالپرسي سوال کردم : آقا رضا !اينجا چکار مي کني ؟ گفت : من هم در رشته ي صنايع اتومبيل اين دانشکده قبول شده ام . آمده ام ثبت نام کنم .
گفتم : شما که در سپاه استخدام هستي . پس تکليف سپاه و جنگ چه مي شود ؟ گفت : حساب جنگ جداست و درس خواندن هم حسابش جدا . من بايد تلاش کنم تا مدرک فوق ديپلم بگيرم .

عزيز الله رفعت :
شبي مشغول بر گزاري دعاي کميل بوديم . با آغاز شدن دعا متوجه منقلب شدن فاضل شدم . آن چنان تحت تاثير قرار گرفته بود و گريه مي کرد که به خود گفتم : خوشا به حالش که چنين روحيه اي دارد !
آن موقع غبطه خوردم که کاش من هم چنين رو حياتي داشتم !

برادر شهيد:
براي رفتن به دانشگاه با من مشورت کرد . به او گفتم : برادر ! اين يک مسئله مهم و حساس است بايد خودت تصميم بگيري . وقتي ديد که من مردد هستم به حضور جاج آقا حسيني امام جمعه آن وقت رفت و با ايشان هم مشورت نمود .
کار به استخاره کشيد ،؛ استخاره ، شرکت در اين امر واجب يعني جنگ آمده بود . لذا دانشگاه را رها کرد و در حالي که يک هفته بيشتر از ازدواجش نگذشته بود رهسپار جبهه جنگ گرديد .

يک بار براي رفتن به جبهه بين من و او بگو و مگو ايجاد شد . من کنترلم را از دست دادم و عصباني شدم . به آرامي کنارم نشست و گفت : برادر جان ! خودت بهتر ميداني که وجود شما در روستا لازم تر است . چون هم مي تواني امور کشاورزي و دامداري را اداره کني و هم مي تواني مواظب مادر جان و خواهرمان باشي و هم به عنوان مسئول پايگاه بسيج روستا براي جبهه کمک هاي مردمي را جمع آوري کني .
من مقاومت کردم و تسليم خواسته وي نشدم . با ناراحتي از منزل بيرون رفت و گفت : اشکالي ندارد ، شما بزرگتر هستي ، هر طور تصميم بگيري و مصلحت بداني ، من اطاعت مي کنم .
وقتي که رفت ، در خلوت کمي فکر کردم و متوجه شدم که او چقدر زيرکانه و حساب شده حرف مي زند . سر انجام او پيروز شد و چند روز بعد روانه ي جبهه شد .

خواهر شهيد:
وقتي در سپاه بود هميشه به آباداني روستايش فکر مي کرد . به ويژه براي احداث يک مدرسه ي جديد در روستا تلاش زياد نمود ولي موفق نشد .
سال ها بعد ، وقتي مسئولان آموزش و پروزش متوجه کوچک و قديمي بودن آموزشگاه شدند ، مدرسه اي جديد بنا کردند و آن را به نام انوشيروان مزين کردند . گر چه اين اقدام با ارزش بسيار دير صورت گرفت . ولي با اين حال به يکي از آرزو هاي شهيد جامه ي عمل پوشانده شد .

برادر شهيد:
سال هاي زيادي عضو شوراي اسلامي روستا بودم ولي او از فعاليت هاي ما راضي نبود و گاه و بيگاه به ما اعتراض مي کرد .
يک روز در بحبوحه ي جنگ ، به من گفت : شما که نام عضو شورا را روي خود گذاشته ايد ، اين نام مسئوليت زيادي دارد . شما بايد مشکلات و کاستي هاي مردم را بشناسيد و براي رفع آنها تلاش کنيد . نبايد اجازه دهيد عده اي مخالف و ضد انقلاب به مردم ضعيف و ناتوان زور بگويند . اگر اين طور باشد مردم آن را به حساب انقلاب مي گذارند . اگر در خودتان توانايي اين مسئوليت را نمي بينيد ، بهتر است که استعفا داده و کنار برويد . شايد عده اي هستند که توانايي بيشتري نسبت به شما دارند و بهتر مي توانند به مردم خدمت کنند .
خواهر شهيد:
هميشه نماز را به موقع و سر وقت به جاي مي آورد . يک روز نزديک اذان ظهر ، چايي آماده کرديم و منتظر مانديم تا وي هم بيايد . وقتي که آمد آماده ي خواندن نماز شد .
از او خواستم اول چاي بخورد و بعد نمازش را بخواند . در جوابم گفت : خواهرم ! نماز وقت معيني دارد ولي براي چاي خوردن وقت زيادي داريم و رفت تا وضو بگيرد .

مادر شهيد :
يک بار به عمويش گفت : مادرم را در جريان بگذار و صحبت کن تا برايم آستين بالا بزند . من به چند دليل آن را جدي نگرفتم : اولا برادر بزرگترش تازه ازدواج کرده بود و من توانايي مالي مناسبي نداشتم ، ثانيا وي کم سن بود ، ثالثا مشغول تحصيل بود و شغل معيني نداشت . مدتي گذشت تا اينکه يک روز خودش گفت : مادر جان به فکر ازدواج من باش . اگر برايم زن نگيري نمازو روزه ام قبول نيست .
سر انجام با مشورت يکديگر و با اقدام و تلاش برادر و عمويش ، اين عمل خير انجام گرفت و خدا را شکر کردم که توانستم به زندگي پسرم سر و سامان بدهم .

خواهر شهيد :
مراسم ازدواج انوشيروان ساده و معنوي بر گزار شد . وي اجازه نداد که در مراسم عروسي از هيچ نوع موسيقي حتي محلي و سنتي استفاده شود .
چون همه ي خانواده اطلاع داشتند روستا داراي شهيدي هست که احترامش واجب است .
در شخصيت انوشيروان شرو و حياي خاصي موج مي زد ، به طوري که اين شرم و حيا اجازه نداد تا در مراسم دامادي اش ، چند دقيقه در کنار همسرش بنشيند . زيرا وي معتفد بود : رعايت حجب و حيا مختص زنان نيست بلکه مردان نيز بابد آن را رعايت کنند .

همسر شهيد:
يک بار وضو گرفت که نماز بخواند ، ديدم با چشمان بسته راه مي رود . گفت : ببين ! من اصلا نمي نتوانم چايي را ببينم . ديوار خانه را گرفت و راه رفت . در واقع مي خواست وانمود کند که جانباز است .
بار ديگر مقداري آب آلبالو به پيراهنش زد و گفت : نگاه کن . تير به قلبم خورده و از آن خون مي آيد . ناراحت شدم و گفتم : خدا نکند . چه مي گويي ؟
مگر همه ي آنهايي که به جبهه مي روند تير مي خورند . ماه ها گذشت و من بعد ها انگيزه ي اين نمايش را درک کردم و آن يک نوع زمينه سازي بود تا آمادگي پذيرش شهادت را داشته باشم .

شب عروسي يکي از خويشان بود . آماده شديم تا در مراسم شادي آنان شرکت کنيم . به انوشيروان گفتم : بهتر است براي مراسم امشب کت و شلوارت را بپوشي .
با لبخند جواب داد : خانم ! همين لباس بسيجي بهتر است . دوباره اصرار کردم اما او گفت : اين لباس احترام دارد . اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشد دوست دارم با همين لباس بيايم . ديدم اصرار و پافشاري فايده اي ندارد . آماده ي رفتن به عروسي شديم .

خواهر شهيد:
ماه مبارک رمضان براي چند روز به منزل برادرم رفتم . در آن مدت متوجه شدم که او در کارهاي خانه کمک زيادي مي کرد . در شب هاي عزيز ماه رمضان ، بيدار مي شد ، غذا و چاي آماده مي کرد و ما را براي صرف سحري بيدار مي کرد .

همسر شهيد :
يک بار در يکي از نامه هايش روايتي از حضرت رسول نقل کرد ، که آن حضرت به اصحاب خود پنج اصل مهم را گوشزد کرده بود :
اول : گوش شنوا داشته باشيد تا سخنان خوب را بشنويد .
دوم : حقايق را انتخاب کنيد و سپس در باره ي آن ها شناخت حاصل نماييد .
سوم : وقتي ديديد اسلام در خطر است هجرت کنيد .
چهارم : با استفاده از هجرت ، اسلام را به جهانيان بشناسانيد .
پنجم : در صورت نياز اسلام ، جهاد را انتخاب کنيد زيرا جهاد دري است از درهاي بهشت .

دوست و همرزم شهيد:
چند ماهي از تولد تنها دخترش گذشته بود . در منطقه خيلي براي دختر عزيزش دلتنگ شده بود . روزي گفت : بيا برويم اهواز تا به خانواده هايمان تلفن بزنيم . به اهواز رفتيم . او تلفن زد با خانمش صحبت کرد .
بعد از مدتي گفت : گوشي را به مرضيه بده تا صدايش را بشنوم . صدايي نيامد. گفت : مرضيه که صدايش نمي آمد . جواب دادم : خوب او کوچک است و متوجه نمي شود . انوشيروان گفت : کاري بکن تا صدايش را بشنوم حتي صداي گريه .
در آن لحظه طاقت نياوردم و اشک هايم خود به خود جاري شد .

همسر شهيد:
با شنيدن شهادت يا اسارت دوستان و يا همرزمانش بسيار غمگين و ناراحت مي شد . يک بار که به مرخصي آمده بود ، با ناراحتي خاطره ي تلخي را تعريف کرد .
او گفت : در يک عمليات عده اي بسيجي با روحاني گردان اسير شدند و فقط من از اسارت نجات پيدا کردم ، ولي دشمن موفق شد کيفم را با خود ببرد .

همرزم شهيد:
نزديک غروب با دوستان در سايت چهار استراحت مي کرديم . آن شب فاضل مهمان ما بود . من با چند نفر از بچه هاي شيروان از جمله جمشيد کاظم زاده و يعقوب پير زاده در کنار فاضل نشسته و صحبت مي کرديم . برادر کاظم زاده به من گفت : جعفر ! حواست جمع باشد مي خواهيم امشب کمي فاضل را اذيت کنيم . گفتم او مهمان است کاري نکنيد که از ما ناراحت شود . گفت: نه خيالت راحت باشد . کاظم زاده بلند گفت : کي مي تواند با بيست شماره روي باسن خود بنشيند در حالي که دست ها جلو و پاها از زمين فاصله داشته باشد ؟ براي اين که کسي شک نکند اول من اين کار را کردم و سپس نوبت به فاضل رسيد .
در حالي که او مشغول اين کار بود ، پارچي پر آب سرد رو شکم او ريختيم و همگي خنديديم . فاضل نيز خنديد و به ما گفت : دستتان درد نکند . از مهمان اينجوري پذيرايي مي کنند ؟

برادر شهيد:
روزي يکي از بستگانش با پوتين پاره نزد انوشيروان رفت و به او گفت : فاضل ! تو که فرمانده هستي دستور بده يک جفت پوتين به من بدهند . با لبخند گفت : برو به واحد تدارکات . او گفت : تدارکات جواب نداد .
وقتي نتيجه نگرفت با ناراحتي خداحافظي کرد و رفت . هنوز چند قدم دور نشده بود که وي را صدا زد و از او دلجويي نمود و سپس پوتين هاي خودش را به او داد و پوتين هاي پاره ي او را به پا کرد .

در اعزان نيرو ها به جبهه نقش مهم و فعالي داشت . بارها به رزمندگان اعزامي مي گفت : برادران ! اين تکليف است . از جنگ هراسي به دل راه ندهيد . در هنگام اعزام رزمندگان در نوک پيکان اعزام قرار مي گرفت تا هم رزمانش اطمينام و دل و جرات پيدا کنند .
در جبهه نيز به عنوان يک فرمانده د ر نوک پيکان حمله قرار مي گرفت و خيلي مراقب بود تا نيروهايش سالم بر گردند. از اين رو در عمليات کربلاي 5 اولين نفري که از گردانش به شهادت رسيد خودش بود .

خواهر شهيد:
در روز هاي آخر مرخصي اش به سر مي برد که همسرش به من گفت : به روستا برو و مادرت را در جريان بگذار تا شايد با انوشيروان صحبت کند و براي مدتي مانع اعزام وي به جبهه شود . من هم به روستا رفتم و مادرم را در جريان گذاشتم .
وقتي ايشان متوجه موضوع شد از من خيلي ناراحت شد و گفت : چرا تنهايي و بدون اطلاع من به روستا رفتي و مرا در جريان نگذاشتي ؟ من از او عذر خواهي کردم ولي با دلخوري گفت : ديگر اين عمل تکرار نشود .

محمد جعفر جعفري:
با سپاه شيروان قرار داد دو ساله داشتم ولي شش سال در اين نهاد خدمت کردم . بعد استعفا دادم و در بانک شروع به کار کردم . وقتي بچه هاي سپاه شيروان مثل : شهيد موفق ، شهيد حسيني ، و شهيد فاضل از موضوع استعفاي من با خبر شدند ، خيلي از من دلگير شدند و سعي کردند تا مرا از تصميم خود منصرف کنند .
از همه بيشتر شهيد فاضل خيلي تلاش مي کرد تا من دوباره به سپاه بر گردم . هر چه برايش دليل آوردم قبول نکرد . او به من گفت : وقتي شما ميدان را خالي مي کنيد ، انقلاب به دست نا اهلان خواهد افتاد .

مادر شهيد:
سه بار بدون اجازه ي من به منطقه رفت . هر چه اصرار و تلاش مي کردم تا به جبهه نرود , توجه نمي کرد . با احترام خاصي که برايم قائل بود, گفت : مادر جان ! چه اجازه بدهي و چه اجازه ندهي من بايد بروم ، رفتن به جبهه يک وظيفه است .
يک بار با برادر بزرگترش تصميم گرفت به جبهه اعزام شود . خيلي نگران بودم ، تصميم گرفتم تا مانع اعزام هر دوي آنها شوم . روا نه ي سپاه شدم .
در آنجا با يکي از دوستان صميمي آنها مواجه شدم و به او گفتم : اگر امکان دارد و بارجب و انوشيروان صحبت کن تا يکي از آنها به جبهه برود و ديگري پيش ما بماند . وي با هر دو صحبت کرد ولي گويا کسي ازآنها کوتاه نيامد . در نهايت او به من گفت : من با آنها خيلي صحبت کردم ولي گوش نمي دهند . آنها تصميم خود را گرفته اند . آن روز هر دو فرزندم با هم روا نه ي جبهه شدند .

عزيز الله رفعت:
يک روز با يکي از دوستانم بدون هماهنگي و اجازه از شهيد فاضل به خرمشهر رفتيم تا از نزديک اوضاع ظاهري آن شهر را ببينيم .
هنگامي که بر گشتيم بدون اين که چيزي از ما بپرسد ما را با يک سيلي تنبيه کرد و با ناراحتي گفت : چرا بدون اطلاع دست به چنين کار خطر ناکي زديد . اگر اتفاقي برايتان پيش مي آمد ، جواب پدر و مادرتان را چه مي دادم ؟
چند دقيقه ي بعد براي دلجويي پيشاني هر دوي ما را بوسيد و گفت :
نمي دانيد اين مدتي که نبوديد چقدر به من سخت گذشت .


نزديک عمليات کربلاي 5 بچه ها حال و هواي به خصوصي داشتند . انوشيروان هم دست کمي از بقيه نداشت . زمينه ي شهادت در وي آماده بود ولي ما به چنين شايستگي و لياقت نرسيده بوديم . بسياري از ماها در منطقه صدقه مي داديم و نذرو نياز مي کرديم تا تير و ترکشي به ما بر خورد نکند .
روزي گفتم : آقا رضا ! خطر ناک شده اي ، نور بالا مي زني و ما را تحويل نمي گيري .کفت : شما خيالتان راحت باشد ، اگر قرار باشد از بين بچه ها کسي شهيد بشود ، آن شخص من خواهم بود . مدتي گذشت که آن اتفاق افتاد .

محمد علي صابري:
از عمليات کربلاي 4 بر گشته بوديم . بچه ها خسته و کم روحيه بودند . در اين ميان فاضل به ما روحيه مي داد . در حين عمليات کربلاي 5 به او اطلاع داده شد تا گروهان سه از گردان قدر آماده ي حرکت باشند . در حالي که زير آتش شديد دشمن حرکت مي کرديم براي يگ لحظه مجبور شديم ديت به عقب نشيني بزنيم .
هيچ وقت اين جمله ي انوشيروان را در آن لحظه فراموش نمي کنم که با صدالي بلند گفت :بچه ها ! چه شده ! مگر ذکر يا زهرا را فراموش کرده ايد ؟ با گفتن اين جمله به خود آمديم و روحيه ي بالايي به دست آورديم . همگي با ذکر يا زهرا به طرف خاکريز پيش روي نموديم . لحظاتي نگذشت که من مجروح شدم و او به ملاقات يار شتافت .

برادر شهيد:
چند روز به عمليات کربلاي 5 مانده بود ، به من پيغام داده شد که انوشيروان بي سيم زده و با شما کار مهمي دارد . روز بعد به محل گردان آنها مراجعه کردم . وقتي سراغ برادرم را گرفتم يک بسيجي با خنده و شوخي گفت : فاضل يک درخت دارد ، حتما الان در آنجاست .
راست مي گفت . وقتي درخت را پيدا کردم ، ديدم زير سايه ي درخت مشغول نوشتم چيزي است . نزديک تر رفتم . مرا در آغوش گرفت و مرتب احوالپرسي مي کرد . بعد از احوالپرسي به شوخي گفتم : حتما دلت براي خانواده ومادرت تنگ شده است و براي آنها نامه مي نويسي ؟ چيزي نگفت .با اصرار زياد نامه را از وي گرفتم ، ديدم وصيت نامه نوشته است . حدسم درست بود . او مرا خواسته بود تا آخرين ديدار را با هم داشته باشيم .

همسر شهيد:
آخرين مرتبه اي که به جبهه رفت ، داراي رفتار و روحيات کاملا متفاوت بود . آن شب حال و هواي به خصوصي داشت . کم صحبت شده بود . قرآن مي خواند . کتابهايش را ورق مي زد . خانه را مرتب مي کرد و گاه گاهي اشک از چشمانش جاري مي شد .
آن شب خواب به چشمانم نيامد . به خودم گفتم : خدايا ! چرا انوشيروان امشب اين گونه شده است ؟ وقتي که صبح آماده ي حرکت شد همه چيز را فهميدم و احساس کردم اين آخرين ديدار ما مي باشد . در هنگام خداحافظي از همسايه ها ، به يکي از آنها گفته بود : مرا حلال کنيد . دعا کنيد تا شهيد شوم . او رفت و ديگر بر نگشت .

عزيز الله رفعت:
در حين عمليات کربلاي 5 با فاضل و همرزمان حرکت کرديم تا به نزديکي کانال ماهي رسيديم . او براي بررسي اوضاع منطقه از خاک ريز رفت و من هم پشت سرش حرکت کردم . مدتي بعد فاضل بر روي خاک ريز به زمين افتاد و سپس به داخل کانال آب غلتيد. به سرعت خودم را به او رساندم, ديدم تير به سينه اش اصابت کرده و در حال ذکر شهادتين است . او را از آب بيرون کشيدم و به طرف قبله بر گرداندم .

خواهر شهيد :
وقتي جنازه اش را آوردند ، براي آخرين وداع و خداحافظي همه ي خانواده و خويشان و دوستان به دورش حلقه زده بودند . خيلي دلم مي خواست آخرين بار صورت برادرم را ببينم . بي تابي و اصرار ما با عث شد که ، صورت شهيد را باز کنند . براي آخرين وداع در آن لحظه صورت نوراني و کاملا آرامش را مشاهده کردم . خودم را روي جنازه اش انداختم . بوي عطر و گلاب مي آمد . وقتي دقيق تر به صورتش نگاه کردن گويا آن مرد خستگي ناپذير سالها آرميده بود .

برادر شهيد:
سخت ترين و تلخ ترين ايام زندگي من ، ده روز انتظاري بود که براي آوردن جنازه ي برادرم تحمل کردم . در منطقه اطلاع داده شد که انوشيروان مجروح شده است . از اين رو از من خواسته شد تا به پشت جبهه بر گردم . در آنجا متوجه گرديدم که انوشيروان شهيد شده است .
مجبور شدم براي مراسم تشييع جنازه به شهر بر گردم . در حدود ده روز طول کشيد تا جنازه ي وي و سي شهيد ديگر را آوردند . در اين ده روز به جز من هيچ يک از اعضاي خانواده از شهادت انوشيروان اطلاعي نداشت و خدا مي داند که در اين مدت بر من چه گذشت .

خواهر شهيد:
خبر ها حاکي از اين بود که رزمندگان زيادي در عمليات کربلاي 5 و 4 شهيد و مجروح شده اند . به مردم هميشه در صحنه ي شيروان اطلاع داده شد که خود را آماده کنند تا از 31 مهمان شهيد شهرمان استقبال کنند . وقتي شهدا را وارد شهر کردند ؛ عزا و ماتم همگان را گرفته بود.
بعد از انجام مراسم ، شهدا را به بهشت حمزه ي (ع) بردند . جنازه ي شهيد فاضل را در وسط گذاشته و بقيه شهدا را به ترتيب و نظم خاصي به دورش چيده بودند . وقتي علت را پرسيدم ، گفتند : او در جنگ فرمانده بود و بسيجيان او را خيلي دوست داشتند و مثل پروانه دورش مي چرخيدند .

همسر شهيد :
يکي از همرزمانش تعريف مي کرد : در عمليات کربلاي 5 چون او فرمانده بود و احساس مسئوليت بيشتري مي کرد هميشه جلو تر از بقيه ي نيروها در حرکت بود . در اولين خاک ريز متوجه شديم که اثري از فاضل ديده نمي شود .
در همان حين يکي از همرزمانش به نام سيدي وقتي صداي تير را شنيد ، سريع خود را به خاکريز رساند ، ديد ، فرمانده اش تير خورده و حرکت نمي کند ، به دنبال اين حادثه ، تيري نيز به او اصابت مي کند و شهيد مي شود .

برادر خانم شهيد:
يکي از همرزمانش بعد از شهادتش تعريف مي کرد : گاهي اوقات براي اقامه ي نماز صبح ، دير بلند مي شدم . بعد از مدتي شهيد فاضل را در خواب ديدم .
با ناراحتي گفت : چرا در نمازت سهل انگاري مي کني ؟ بعد از ديدن آن خواب ، تصميم گرفتم که در وقت نماز صبح دقت بيشتري داشته باشم .

برادر شهيد:
بعد از شهادت انوشيروان ،مشکلات و مشغله کاري من بيشتر شد . به عنوان مسئول پايگاه بسيج روستا ارتباطم با برادران سپاه شيروان کمتر شد . بعد از مدتي يکي از مسئولان سپاه از اين بابت از من گلايه کرد . من دلايلم را مطرح کردم ولي وي نپذيرفت .بعد از مدتي دعوت نامه اي رسيد که بايد در جلسه ي مسئولان پايگاه هاي بسيج استان در مشهد شرکت مي کردم . بعد از شرکت در آن جلسه شهيد را در خواب ديدم که خيلي خوشحال بود . از آن هنگام به خودم آمدم و مقداري از مشغله کاري را کم کردم تا به امور مربوط به پايگاه بسيج روستا نيز بپردازم .

همسر شهيد:
من در آموزش و پرورش شيروان به صورت پاره وقت و حق التدريس فعاليت مي کردم و هنوز رسمي نشده بودم . شبي در خواب مشاهده کردم شهيد فاضل وارد دفتر محل کارمان شد و بر گه اي را امضا کرد و رفت . چند مدت بعد به عنوان کارمند رسمي آموزش و پرورش پذيرفته شدم .

مرضيه ,فرزند شهيد:
هنگام شهادت پدر بزرگوارم ، هشت ماه بيشتر نداشتم . ايشان به مادرم توصيه کرده بود که در تعليم و تربيت من نهايت سعي و تلاش خويش را به کار ببندد . آرزويش اين بوده است که من پزشک شوم تا بتوانم به مردم محروم روستا کمک کنم .
خيلي زحمت کشيدم تا بتوانم به وصيت پدرم عمل کنم . بعد از سال ها تلاش زياد و کمک مادر عزيزم و دعا هاي پدرم موفق شدم ، سر انجام در رشته مامايي که شاخه اي از رشته پزشکي است قبول شوم . اميدوارم که پدرم به همين اندازه از من راضي باشد و آن را بپذيرد .

مادر شهيد:
هشت روز پس از چله بزرگ سال 1362 براي انوشيروان به خواستگاري رفتيم و مراسم شيريني خوران را بر گزار کرديم . هشت روز پس از چله ي بزرگ سال 1363 مراسم عروسي وي را بر گزار کرديم و همسرش را به خانه اش آورديم . هشت روز پس از چله بزرگ سال 1365 وي به شهادت رسيد و پيکرش را تشييع کرديم .

محمد علي صابري:
قبل از آخرين اعزام، شهيد در روستاي نامانلو سخنراني مي كرد و مي گفت: بياييد به جبهه برويم من قول مي دهم كه شهيد شوم و شما سالم برگرديد كه اين مطلب شهيد عيناً به وقوع پيوست و او شهيد شد و رزمندگان اسلام سالم برگشتند.

او در سخنراني هايش هميشه مي گفت: بيائيد به جبهه اعزام شويد و نگران نباشيد ، از شهادت نترسيد باشد كه اسلام زنده بماند . او اگر مي گفت : ما در نوك حمله قرار داريم و اول هم ما شهيد مي شويم پس از اعزام هراس نداشته باشيم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : رضايي فاضل , انوشيروان ,
بازدید : 264
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
پاکدل ,محمد ولي

 

فرمانده گردان امام حسين(ع)تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

وصيت نامه
بسمه تعالي
آنقدربه جبهه ميروم وميجنگم تا شهيد شوم.(محمد ولي پاکدل 13/9/63)
به نام الله.
اللهم احفظ الامام الخميني حتي ظهورالمهدي (عج)
هرکس به زيارت امام حسين (ع)برود وعارف به حق اوباشد,همه گناهانش آمرزيده مي شود. امام صادق(ع)
وصيت يکي ازواجبات خداوند بزرگ متعال است. اي جوانان نکند دررخت خواب ذلت بميريدکه حسين(ع)درميدان نبرد شهيد شد. اي جوانان مبادا درغفلت بميريد که علي (ع)در محراب عبادت شهيد شد ومبادا درحال بي تفاوتي بميريد که علي اکبرحسين درراه حسين وبا هدف شهيد شد.
اي مادران ازرفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري نکنيد که فردا درمحضرخدا نميتوانيد جواب زينب را بدهيد .تحمل 72شهيد را نمود. همه مثل خاندان وهب جوانان را به جبهه هاي حق عليه باطل بفرستيد و حتي اجسادشان را هم تحويل نگيريد زيرا مادروهب فرمود کسي را که درراه خدا داده ام پس نمي گيرم. اي مادران واي خواهران هميشه در دعا هايتان بخوانيد وازخدا بخواهيد تا امام امت را تاظهور حضرت مهدي(عج)براي اين ملت شهيد پرور ايران نگهدارد. اين دعاها را از ياد نبريد که همين دعاهاي شماها هستند که پيروزي مي آورند ودرراه خدا قدم برداريد وهرگز دشمنان بين شما تفرقه نياندازند وشما را از روحانيت متعهد جدا نکنند که اگر چنين کردند روز بدبختي مسلمانان است وروز جشن ابرقدرتها است پس حضورتان را درجبهه هاي حق عليه باطل ثابت نگه داريد وپيرو خط امام خميني باشيد و سعي کنيدعظمت اورا بيابيد وخود را تسليم اوسازيد وصداقت واخلاص خود را همچنان حفظ کنيد. اگر بنده به فيض شهادت رسيدم آنانکه پيرو خط امام خميني نيستند وبه ولايت اواعتقاد ندارند برمن نگريند وبرجنازه من حاضر نشوند اما باشد دماء شهيدان آنان را نيز متحول سازد وبه رحمت الهي نزديکشان کند .
سلام مرا به رهبرعزيزم امام خميني برسانيد وبگوييد تا آخرين قطره خونم سنگر اسلام را ترک نخواهم کرد .باخداوند متعال پيمان مي بندم که در تمام عاشوراها ودر تمام کربلاها باحسين(ع)همراه باشم وسنگر اورا خالي نکنم تا هنگاميکه همه احکام اسلام درزيرسايه پرچم اسلامي امام زمان(عج)به اجرا در آيند. انشاءالله.
واما مادرجان وپدرجان شماها براي من خيلي زحمت کشيده ايد. مرا به ثمررسانديد که يک روزي من به شما خدمت بکنم ولي من کاري براي شما نکردم, اميدوارم که مرا ببخشيد.
مادرجان بنده به شما خيلي بدي کردم من نادان بودم اگرهم به شما چيزي گفتم اميدوارم که مرا حلال کنيد. مادرجان وپدرجان گناه مرا ببخش اگر مرا نبخشيد درآن دنيا درپيش امام زمان و امام حسين روسياه هستم .مادرجان شير خود را برمن حلال کن تااگر به شهادت رسيدم امام زمان بالاي سرم بيايد انشاءالله
اما همسرم: چند کلمه هم به شما بگويم. همسرم من مي دانم با رفتن من به جبهه شما به زحمت مي افتيد اما چه کنم جنگ است ,جنگ حق عليه باطل .همسرم ننگ است براي مرد که درخانه نشيند واين ازخدا بي خبران به مملکت ايران وبه قرآن وبه زنان وبچه هاي مردم ايران ظلم کنند .به گفته امام حسين (ع)براي مرد ننگ است دررخت خواب بميرد.همسرم اگر من به شهادت رسيدم صبرزينب وار داشته باشيد, نکندخداي نکرده ناراحتي بکنيد.
اين دشمنان اسلام وقران خوشحال باشند که درقيامت درپيش زهرا روسياه هستند.
والسلام عليکم ورحمة الله وبرکاته ،خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
شب جمعه مادرا بنشين به سرمزار من حمد وسوره بخوان کنارمزار من
وقتي که پيکر من روي خاک خون تپيد نبودي مادر من دم آخر بر من
وصيت نامه امضاء محمد ولي پاکدل 13/9/1361
درضمن وصي بنده پدرم نورمحمد پاکدل مي باشند وقيوم بچه هايم همسرم زهرا مي باشد. اگرچنانچه درجبهه هستم شهيد شوم ويا درهرکجا بميرم همسرم زهرا قيوم بچه هايم هست. هيچگونه دخالتي به سپاه وبنياد شهيد ندارد. دراين باره که همسرم قيوم بچه هايم است همسرم زهرا نيز درمال اموال هم نيز مثل بچه هايم هيچ فرقي ندارند هرچه يک فرزند ارث ميبرد همسرم نيزازاموالم ارث ميبرد.
ودرضمن اگر بنده به فيض شهادت رسيدم اين وصيتم را به صورت دفترچه اي دربياورند وتا يادگار ازبنده بماند .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار


خاطرات
مادر شهيد:
آخرين باري که محمد ولي از جبهه آمده بود چند روزي بيشتر پيش ما نماند و قصد رفتن داشت. به او گفتم: پسر جان ميخواهي کجا بروي؟ گفت: مي خواهم به جبهه بروم. گفتم هنوز 3 روز ديگر از مرخصي تو باقي مانده. گفت: در منطقه در گيري شديدي ايجاد شده و به نيرو احتياج دارند و من بايد بروم.

پايبند به قانون واطاعت از فرماندهان بالاتر بود.يکي از همرزمانش تعريف مي کرد:
در منطقه ايلام مستقر بوديم. روز جمعه بود که محمد ولي پاکدل را ملاقات کردم. بعد از احوالپرسي گفتم: آقاي پاکدل بيا چند نفري شب به کربلا برويم .گفت: نه نمي شود که بدون اجازه اينجا را ترک کنيم و برويم. صورتم را بوسيد و مرا در آغوش گرفت.

داماد شهيد:
خواب ديدم در مراسمي حضور دارم و محمد ولي جلوي درب ايستاده و مردم را راهنمايي ميکرد. چهره نوراني و لباس زيبايي به تن داشت. من مات ومبهوت به او مي نگريستم که به من اشاره کردو گفت: بيا پيش من. نزد او رفتم وبا هم چند کلامي صحبت کرديم و به اصطلاح از دخترش خواستگاري کردم. بعد محمد ولي گفت: ام البنين دخترش چه کار مي کند گفتم: در خانه است. گفت: کدام خانه گفتم: خانه شما گفت: برو او را بياور مي خواهم ببينمش. من هم رفتم تا دخترش را که الان همسر من است بياورم که از خواب بيدار شدم.

مادر شهيد:
يکشب خواب ديدم محمد ولي به خانه آمد, لباس سبز سپاه تنش بود .گفت: مادر جان آماده شو تا به مشهد برويم !!گفتم: نه پسرم تو تازه از جبهه آمده اي و خسته هستي ,چطور مي خواهي مرا به زيارت امام رضا(ع)ببري. گفت: برو وسايل سفرت را جمع کن تا من بيايم و با هم برويم. من وسايل را آماده کردم و همين که به راه افتاديم از خواب بيدار شدم.

فرزند شهيد:
يک روز پدرم مشغول خواندن نماز بود که من جلو رفتم . مهرش را بر داشتم. پدرم به نمازش ادمه داد. بعد از اينکه نمازش تمام شد هيچ برخوردي نکرد که چرا مهرش را بر داشتيم.

مادر شهيد:
دوستش مي گفت:
مدتي را در سنگر نيروهاي بيرجند و قائن به سر مي برد. آنها متوجه نبودند که او پاسدار است. محمد ولي بدون اينکه کسي بفهمد جورابهاي آنها را مي شست. صبح که موضوع شستن جورابها را مطرح مي کنند ,همه مي فهمند که کار محمد است . او هميشه در کارهاي خير پيشتاز بود.

فرزندشهيد:
يکي از همرزمان پدرم نقل ميکرد: در يک عمليات در قسمتي از مسير با ميادين سيم خار دار مواجه شديم. محمد ولي که فرماندهي نيروها را بر عهده داشت اورکتش را در آورد و روي سيم خارارها انداخت و سپس خودش روي آنها دراز کشيد تا نيروها بتوانند به را حتي عبور کنند و بر دشمن حمله نمايند.


آثارباقي مانده از شهيد
کلمة الله هي العليا
اگر دريا براي نوشتن سخنان پروردگارم مرکب شود پيش ازآنکه سخنان الهي به آخر رسد دريا خشک خواهد شد هرچند دريايي ديگربازضميمه آن کنند.
کهف،آيه 108
به نام خداوند يکتا سخنم را آغاز ميکنم .اي خدا اين دنيا مگر بيش ازيک امتحان است. اي خدا ي من, بنده يقين کردم که اين دنيا بيش ازيک امتحان نيست. اي خدا شما يک صد وبيست وچهار هزارپيغمبربه اين دنياي بي وفا فرستادي و همه را امتحان کردي وآنها را به درجه پيغمبري نائل کردي. اي خدا شما امام حسين (ع)را امتحان کردي ,بله مي دانم بربنده يقين است امام حسين خوب امتحان دادند. اهل بيت امام حسين امتحان خوبي دادند .پس ازسالهاي سال باز مي خواهي بنده ات را امتحان بکني .زمان امام حسين (ع)بنده ات را امتحان کردي وحال هم امام امت را فرستادي که اين ابراهيم زمان ,بنده ات را امتحان کني. بنده به يقين مي دانم امام خميني فرستاده شماست .بنده از روزاول اين امام امت را به رهبريت قبول کردم ,بله امام خميني هم امتحانش را داد .زمان شاه ملعون بچه اش را به شهادت رساندند به زندان رفت, شکنجه ديد, تبعيدش کردند. همه مردم ايران ميدانند امام هم امتحانش را داد تا درزمان اين امام, دست ازامام برندارم تا کشته شوم.
خدايا شما زمان امام حسين هم با جنگ ,بنده ات را امتحان کردي وحال هم مي خواهي بنده ات را درجنگ امتحان کني .بله الان بنده خوبت شناخته شده است.ازروزي که پيامبرخدا, امام خميني قيام کردند برعليه دشمنان شما ,بنده هم ازروز اول لبيک گفتم به نداي امام امت ,امام امت هرپيامي دادند لبيک گفتم. روزي که جنگ تحميلي برايران وارد شد, امام امت گفتند برهمه واجب است بروند جبهه .بنده هم وظيفه دانستم که بايد به جبهه بروم.
اين جنگ انسان را امتحان مي کند. خدايا خودت مرا نگهدار تا من بنده گناهکارهم براي رضايت دراين جنگ حق عليه باطل شرکت کنم.
خدايا ؛هرکسي تورا شناخت جان را چه کند, فرزند عيال خانمان را چه کند, ديوانه کني درهردوجهانش بخشي,ديوانه ي تو هر دو جهان را چه کند.

...مطالب اين کتاب آيات برگزيده اي وانتخاب شده اي است که امواج دستگاه ادراک مرداني برجسته وبرگزيده فرا گرفته وطنين اين آيات روح بخش گوشهاي آنان را نوازش داده است واينان مرداني وارسته وداراي موقعيت ومقامي بس رفيع وبلند ازلحاظ معنوي بودند که خداوند خلعت پيامبري وانوار نبوت برپيکر پاک آنها را ازهرگونه پليدي وآلودگي و گناهي که بشر بر روي زمين مرتکب مي شود پاک وبرکنارگردانيد .
پيامبران گرچه ازحيث خلقت وبشربودن همانندانسانهاي ديگرند وليکن از سجاياي اخلاقي وتمايلات روحي غيرازانسانهاي عادي هستند . آنها وابسته به عالم بالايند. آياتي که در اين کتاب آمده است هرگز با گذشت زمان وآمدن نسلي بعد از نسلي کهنه نشد چون کلام خداوند است ومي تواند براي هر عصرونسلي چراغ اميد بخشي براي روند اين راه باشد.
به فرموده امام (ع): هرکه دينش را ازکتاب خدا وسنت پيامبر(ص)برگيرد کوهها کنده مي شوند ولي اوازجا نمي جنبد وآنکه دينش را از طريق نوشته ها وگفته هاي افراد ودهان مردم برگيرد عاقبت همان مردم اورا ازدين برگردانند. مطالب اين مجموعه کتاب خدا وسنت پيامبراست ازآن نقطه نظروحي آسماني است که عده اي ازپيامبران الهي فرود آمده است پس کتاب خدا هم هست وازنظري که از پيامبراسلام وخاندان پاک آن حضرت روايت ونقل شده سنت است که پيامبراکرم درحديث ثقلين سفارش آنرا فرموده است،إني تارک فيکم الثقلين کتاب الله وعترتي.

حديث قدسي چيست؟
اعتقاد شيعه اين است که سه نوع بيان ازپيامبربه ما رسيده است .يکي آيات قران که وحي وانشاء جمله نبوي وحقايق آن ازخداست وپيامبرتنها عامل انتشارومبلغ آن است. دوم حديث قدسي که انشاء وجمله بندي مطالب آن را ازخداست ولي پيامبراجازه ندارد آن را ميان آيات قران بگنجاند. سوم حديث نبوي که حقايق آن ازخداست چنانچه قرآن مي فرمايد:وما ينطق عن الهوي إن هوالا وحي يوحي.يعني پيامبرازروي خواهشهاي نفساني حرف نميزند وهمه بيانات اوازعالم بالا سرچشمه مي گيرد ولي جمله نبوي وحديث نبوي ازخود پيامبر است. بنابراين هرسه نوع بيان پيامبربراي ماحجت است چنانچه خداوند مي فرمايند:ما اتاکم الرسول فخذوا.يعني هرچه پيامبرآورد وازهرنوع بيان آنرا بپذيريد وبگيريد واحاديث اين کتاب ازنوع بيان دوم است.

همانطور که گفته شده حديث قدسي عبارت از حديثي است که پيغمبرازخداوند اخبارکند,بدين گونه که معني ومضمون آن بر قلب پيامبرالقاء مي شود با لفظ خود او مينمايد.
پيامبردرصبحگاه 27رجب 610ميلادي درسن 40سالگي به رسالت رسيد. تاريخ مسلمان سال هجرت پيامبرازمکه به مدينه است واولين کسي که اززنهاايمان به پيامبرآورد خديجه همسرپيامبربود واولين کسي که ازمردها به اوايمان آورد حضرت علي پسر عموي اوبود. پيامبر3سال مردم را مخفيانه به رسالت دعوت مي کرد وبعد از 3سال روزي درکنارکوه صفا يا مروه به او الهام شد که علناً ادعاي رسالت کند.پيامبر40نفرازنزديکانش را دعوت کرد وبه آنها روز اول اطعام داد وروز ديگر نيزآنها رادعوت کرد وطعام داد ورسالتش رابه آنها اعلام کرد.
خدا دستورداده بودکه:اي رسول مابرسان آنچه نازل شده به سوي تو از طرف پروردگارت ...
يا صباحا اين کلمه در عرب به معناي خطر است و پيغمبر درميان سران قريش دراولين روز علني کردند و رسالتش اين جمله را گفت.

...قدرچنين اسلام رابدانيد اين اسلامي را که الان داريم اين قرآن را که الان داريم اين انسانيت را که الان داريم, اين آزادي را که الان داريم همش اول خدا واهل بيت رسول الله دوم به داشتن چنين رهبري است.
اي مردم الان که ما سربلند راه مي رويم ودرتمام دنيا قد علم کرده ايم وقرآن را آزادانه مي خوانيم وبه شيطان بزرگ آمريکا مرگ ميگوييم. مرگ برشوروي ميگوييد اين همش ازسايه چنين رهبري است. اي مردم آن زمان شاه لعنتي يادتان رفته است همه اش ارباب ارباب مي گفتيد. همه اش آقاجان آقاجان مي گفتيد. آخرمقداري فکر کنيد, مقداري به خودآييد. اي مردم کفرنعمت نکنيد شکرنعمت بکنيد.
قدرنعمت نعمتت افزون کند
کفرنعمت ازکفت بيرون کند
مگرشما مردم ايران نبوديد که کسي جرات نداشت درخانه هم اسم شاه ملعون راببريد.


آماده حمله
حيدر صفد ر ساقي کوثر
مي رويم تا کربلا با حمله ديگر
ياعلي ياري نما ما را دراين ميدان
درخط سرخ تومابرکف نهاديم جان
بسته ايم با رهبر خود از وفا پيمان
کاردشمن راکنيم درجبهه ها يکسر
حيدر صفدر ساقي کوثر
کعبه عشق مردان خد ا اينجاست
بهتر از قربانگه کوي منا اينجاست
عاشقان کربلا کرببلا اينجاست
کربلاي عاشقان حق بود سنگر
اي دليران وطن اي ياوران دين
حق دراين گل خانه مي خواهدگل پرپر
يا امام العصر اي فرمانده اعظم
ريشه دشمن بزن يکباره در عالم
ديگر نبود غيرتوکس همدم اين امت
مادرجان
مادر از جبهه برات پيام دارم
پيام از سربازان امام دارم
اينجا جاي استقامت و رشادت است
ميدان جانبازي وشهادت است
اينجا تکبير وحماسه ودعا است
اينجاعاشوراواينجاکربلاست
مادر از جبهه برات پيا م دارم
پيام ازسربازان امام دارم
اينجا پرازعاشقاي بي دست وسره
اينجاپرازلاله هاي سرخ پرپره
اينجا روييده شده چو لاله ها
لاله ازخون دوازده ساله ها
يکي بر پدر نامه مي نويسه
يکي هم وصيت نامه مي نويسه
آن يکي غسل و وضويش از خونه
کفاره گناهشو نمازشب ميخونه
يکي ميگه دعا کن شهيد بشم
درپيش فاطمه روسفيد بشم
يکي وقت شهادت شعارميده
ميگه خداياخميني رانگه دار
مادرم کاش بودي واينجا مي ديدي
صداي يابن الحسن ومي شنيدي
اينجا هر کس مهدي را مي خواد
مي گه مهدي جون بيامهدي بيا
توي اين جبهه همه جوان دارن
مادراشون همه چشم انتظارن
مادرم شبها خدا خدا کني
مي تواني امامو تو دعا کني
شبهاي جمعه دعاي کميل داريم
صورت هامون را روي خاک مي گذاريم
صداي حسين حسين توسنگرهاست
صداي يابن الحسن رو زبونهاست
ديگه راهي نمونده تا به نجف
مادرم گريه وزاري نکني
آه و ناله در عزايم نکني
خدا مي خواست که توبي پسربشي
مثل ليلا بي علي اکبر بشي
همراه مابه خدا,دست خداست
مهدي فرمانده کل اين قواست
تاصداي زهرازهراميشنويم
ميان آتش و خونها مي دويم
توشدي ازخون سرخم روسفيد
به تو ميگن ديگه مادر شهيد
اگه من تواين بيابان بميرم
پيش رجايي و باهنر ميرم
مادرم ديگه نمي گم بيش ازاين
سلامم بر امام و امت برسان
ديگه مادرنمي بيني تومرا
وعده من وتوباشدکربلا


نوحه ويرانه نشين
گفت آن کودک غمديده که خون شدجگرم
عمه جان کوپدرم
تاکه ازمهرکشددست نوازش به سرم
عمه جان کوپدرم
چه شده عمه نيامدپدرمن زسفر
به کجارفته مگر
کزغمش رفته توان ازدل وخون شدجگرم
عمه جان کوپدرم
کي مرابوددراين گوشه ي ويرانه مکان
اينک ازجور خسان
برسرم بوداگرسايه ي لطف پدرم
عمه جان کوپدرم
بلبل گلشن طاهايم وويرانه نشين
شده ام ازره کين
سوخت ازآتش بيدادهمه بال وپرم
عمه جان کوپدرم
دل من گاه به من مي کنداعلام خطر
که زکف رفته پدر
ورنه کي خصم توان کردچنين دربه درم
عمه جان کوپدرم
گويي ياباب من ازجورخسان کشته شده
به خون آغشته شده
که فتاده است دراين کنج خرابه گذرم
عمه جان کوپدرم
اي ازافشان به فغان اشک فشان صبح ومسا
که به صدآه نوا
گفت آن کودک غمديده که خون شدجگرم
عمه جان کوپدرم


سرو مهدي نيامد
ديده ها شد سفيد جان به لبهارسيد مهدي چرا نيامد
گوش ودلها شنيد اين پيام شهيد مهدي چرا نيامد
خدايا دراين کشتي نصيب ما همه طوفان نوشتي
به خونهاي رجايي وبهشتي زمان نصرت به پا شد
ديده ها شد سفيد جان به لبها رسيد مهدي چرا نيامد
خداوندا به جان پاسداران به يارب يارب شب زنده داران
به سوز سينه پير جماران دلم خون درهواي کربلاشد
ديده ها شد سفيد جان به لبها رسيد مهدي چرا نيامد
اگر دردم دوا مي شد چه مي شد
اگر اين عقده وا مي شد چه مي شد
به خاک کربلا دارالشفا شد
ديده ها شد سفيد جان به لبها رسيد مهدي چرا نيامد
هزاران جمعه و آدينه آمد
هزاران داغ دل برسينه آمد
چرا مولاي ما مهدي نيامد
که به خون دل روان ازديده ها شد
ديده ها شد سفيد جان به لبها رسيد مهدي چرا نيامد
به آن مادر که آهش بي اثر ماند
به آن کودک که چشم او به درماند
چو لاله بردلش داغ پدرماند
زبان حال امت اي خدا شد
چرا مولاي ما مهدي نيامد
ديده ها شد سفيد جان به لبها رسيد مهدي چرا نيامد
گوش و دلها شنيد اين پيام شهيد, مهدي چرا نيامد


نمازم به جبهه ها
روانه ايم مابه سوي ميدان
ياري مان کن اي حي سبحان
مغلوب سازيم سپاه عدوان
شد کل ارض کربلا الله اکبر
وکل يوم عاشورا الله اکبر
ياران ببينيد جوروجفا را
بهر که گويم اين ماجرا را
يکسربگيريم برکف لوارا
شد کل ارض کربلا الله اکبر
وکل يوم عاشورا الله اکبر
بشنوپيام جمع حزين را
يارب مدد کن دين مبين را
وکل يوم عاشورا الله اکبر
چون بهردين است اي حي سبحان
درخون طپيدن سهل است وآسان
ببين مادران را با آه وافغان
شد کل ارض کربلا الله اکبر
وکل يوم عاشورا الله اکبر
درراه امام جان مي فشانيم
يا رب رضاييم ديگرنمانيم
اسلاميان را ياري رسانم
شد کل ارض کربلا الله اکبر
و کل يوم عاشورا الله اکبر
حسين زمان امام امت
هل من ناصر آورده برلب
لبيک گوييم بهر شهادت
شد کل ارض کربلا الله اکبر
و کل يوم عاشورا الله اکبر
برادرپاکدل با آه وفغان
درکربلا روباچشم گريان
باشد نصيبت قبرشهيدان
شد کل ارض کربلا الله اکبر
شد کل يوم عاشورا الله اکبر
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار

حسين
کرببلا اي حرم وتربت خونبار حسين
اين همه لشکرآمده عاشق ديدارحسين
جان به کفان کربلا فدائيان نينوا
زکربلاي ما روان به سوي دربارحسين
صبا برو به خيمه ها به دختران فاطمه
بگو زسوزوناله واشک وآه وزمزمه
که ميرسد ز خاوران بدون ترس واهمه
لشکرسردارخمين از پي ديدار حسين
کرببلا اي حرم وتربت خونبارحسين
اين همه لشکر آمده عاشق ديدارحسين
کرده بسيج عزم درخط سرخ انبياء
سراسر وجودشان خلوص وحدت وصفاء
آمده اند تاکه شوند ازدل وجان يار حسين
ارتشيان قهرمان سپاهيان پرتوان
کرببلا اي حرم و تربت خونبار حسين
اين همه لشکرآمده عاشق ديدارحسين
جان به کفان کربلا فدائيان نينوا
زکربلاي ما روان به سوي دربار حسين
صبا بروبه خيمه ها به دختران فاطمه
بگو زسوز وناله واشک وآه و زمزمه
که ميرسد زخاوران بدون ترس و واهمه
لشکرسردارخمين از پي ديدارحسين
لشکريان حق ببين چه پرتلاش وپرخروش
هواي عشق کربلا ازسرشان ربود هوش
خون معطرحسين دررگشان بود به جوش
آمده اند که مغرق خون شوند چو انصارحسين
کرببلا اي حرم وتربت خونبار حسين
اين همه لشکر آمده عاشق ديدارحسين
چو زائران دردل شب به ديگران دعا کنيم
به عهد با امام خود زشوق جان وفا کنيم
چون شهداي کربلا شوم فداکارحسين
فتح کنم به کربلا روبه سوي نجف کنم
حاجت خود طلب ازآن عارف کشف کنم
سپس نجات قدس رازشوق جان هدف کنم
گهي روند ودرنجف برسرقبرمرتضي
زدل کشم علي علي گهي روم به کربلا
زنم به سينه وا حسين زنم به سر هچو مجتبي
لشکرازعرض ادب کنم به دربارحسين
کرببلا اي حرم و تربت خونبار حسين
اين همه لشکرآمده عاشق ديدارحسين
گوش بدم زياعلي کنم زشورشوق جان
درشب ماتم علي زنم به سينه با فغان
عزا کنم چو جبرئيل بر همه ي فرشتگان
ناله کنم ازاين عزا همچوعلمدارحسين
کرببلا اي حرم و تربت خونبار حسين
اين همه لشکر آمده عاشق ديدارحسين

مادر
مادرحلالم کن حقي که من دارم
بهرم چراغان کن شوقي ديگرم دارم
بايد بپا خيزيم دررزم نادانان
امرخدا باشد بربخت بيدارم
اکنون شده مادرنوبت به روح الله
همچون حسين جوشد درگيربا اعدا
بايد شويم قربان چون اکبررعنا
درراه ايمانم شوري به سردارم
بايد فدا سازيم چون اکبروليلا
اين جان شيرينم ازبهرروح الله

نامه شهيد به مادرش
من شهيدم شهيدم شهيدم
عاقبت کربلا را نديدم
من شهيدم شهيدم شهيدم
عاقبت کربلا را نديدم
کسي نگريد به ناکامي من
من به کام دل خود رسيدم
من شهيدم شهيدم شهيدم
عاقبت کربلا را نديدم
من به پيش خدا ميهمانم
ارجعي ارجعي را شنيدم
من شهيدم شهيدم شهيدم
عاقبت کربلا را نديدم
جان نثارحسين زمانم
دشمن جان ستان يزيدم
من شهيدم شهيدم شهيدم
عاقبت کربلا را نديدم
مادرپاک من کن حلالم
چون که درجبهه برخون طپيدم
جاي توبود خالي به سنگر
من امام زمانم بديدم
من شهيدم شهيدم شهيدم
عاقبت کربلا را نديدم
حجله شاديم سنگرم شد
گرگل باغ عشرت نچيدم
درشهادت شدم قلب تاريخ
بهرمستضعفان من اميدم
من شهيدم شهيدم شهيدم
عاقبت کربلا را نديدم



روز عاشورا
کرده طلوع از خيمه امامت
فرزند زهرا شافع قيامت
ميرود به ميدان خسرو شهيدان
ازصدق ايمان
عازم به ميدان شاه انس جان شد
چون مه ميان قتلگه عيان شد
تا که برمشرکين
مي دهد درس دين
از صدق ايمان
گفتا که اي قوم دغا حسينم
سلطان عالم ماه مشرقينم
سبط مصطفايم وشاکربلايم
از صدق ايمان
چون سوي ميدان ابن مرتضي شد
اندرجنان خم پشت مصطفي شد
زينب پريشان گويد اي حسين جان
اي جان جانانم
آهسته روخواهرفدايت شود
تا ازوفا محوجمالت شود
آيد ازقفايت جان کند فدايت
اي جان جانانم
صبري نما اي يادگارمادر
ديگرمزن برپيکرم توآذر
گفته زهرا چنين اي شهنشاه دين
اي جان جانانم
هرگه حسين من به سوي ميدان
عازم شدي اي زينبم زاحسان
بوسه زن گلويش هم رخ نکويش
اي جان جانانم
مي جنگيم وميرزمم
با دشمنان اسلام
منافقين و صدام
الله الله رهبرنهضت روح اله



خون مياد همش
چه بهارسرخي که بوي خون مياد همش
عوض گل برامون نعش جوون ميادهمش
هي به هم نگيد چرا شهيدامون شدند زياد
اينقدرشهيد ميديم تا آقامون مهدي بياد
چه شهيداني همه ذکرخدا برلبشان
قربان زمزمه ونمازودعاي شب شون
چه شهيداني هنوز خاک نشده پيکراشون
الهي من بميرم برا دل مادراشون
غرق به خون گرديد پيکرم اي مادر
نشسته مهدي در سنگرم اي مادر
يک شهيد مياد که انگارداره لبخند ميزنه
زير لب خاموشش صداي يابن الحسنه
يک شهيد مياد که بدنش برافروخته شده
يک شهيد مياد که سرتاسربدنش سوخته شده


8/8/1361
لشکرامام زمان هرجا که باشد
خداي يکتا نگهدارش باشد
پيروزي اسلام ازخون حسين است
کتاب آزادي قانون حسين است
جنگيده با منافقين منافقين ضد دين
الله الله نصرمن الله ,الله الله نصرمن الله
پيام خونين سالارشهيدان
سرمشق جانبازي است برآزاده مردان
با خون هفتادودوتن حسين نوشته اين سخن
الله الله نصرمن الله, الله الله نصرمن الله
حسين گذشت ازجان درراه عدالت
مبارزه کرده با کفروضلالت
براي حفظ اين هدف گرفته جان خود به کف
الله الله نصرمن الله, الله الله نصرمن الله
گفتا نخواهم کرد بايزيد سازش
به خاک وخون افتاد خيل نوجوانان
بهشت زهرا شد کربلاي ايران
الله الله نصرمن الله, الله الله نصرمن الله
پيروزي اسلام ازخون قيام است
رژيم شرق وغرب سوي انهدام است
الله الله نصرمن الله, الله الله نصرمن الله

اين جبهه اسلام است دل شوردگردارد(2)
حقا که براين محفل الله نظردارد(2)
شوعازم اين سامان تاعشق وصفابيند
دربزم فداکاران خوش روح وصفا بيند
روشن دل هرعاشق از نورخدابيند
آن کس که زمادوراست زين جاچه خبردارد
ازناله جان کاهش دل شورزند امشب
جان رابه سوي جانان مجذوب کند امشب
رزمنده حق جويي روسوي سفردارد
آواي دعا خيزد ازسنگرخونبارش
جايي که مي بارد خون ازدروديوارش
ازسربه برد هوشم صوت خوش وگفتارش
خوش عازم ميدان است با اشک بصردارد
گوئي که تويي يارب آگاهي توزاحوالم
درراه خدا بگذشت ازهستي واموالم
اين صحنه روح افزا گلزار شهيدان است
صحرا همه خون آلود ازخون شهيدان است
ازخون شهيدانش اسلام ظفر دارد
هرصحنه اين ميدان يادآوري ازبدراست
روزها همه عاشورا شبها همه چون قدراست
اين منظره زيبا دردل چه اثردارد
اين ليله معراج است ياخودشب عاشوراست
آواي مناجات است هرگوشه اين صحرا
برگوشم رسد هردم يا سيدي يا مولا
خوش حالت عرفاني هنگام سحردارد
آن زمزمه قرآن آيدازدل سنگر
انوار خداوندي تابيده براين لشکر
يکسرهمه جان برکف بگذشته زجان وسر
روسوي خداهرکس با ديده ي تردارد
آهنگ جگرسوزي برگوش رسد امشب

امام
اي امام ومرجع ,اي هادي واي سرورم
دست مولايم ببوس ازمن رسان عرض وسلام
گوندارم آرزويي جزشهادت اي امام
کاش بودي موقع قتلم به بالين سرم
اسلحه بردستم واندردلم يادخداست
راه خونين حسين اين راه واين جا کربلاست
تواولي الامري ومن گوش به فرمان شما
استقامت مي کنم گرسر فتد از پيکرم
اي برادرازبسيجم جان نثاري مي کنم
مرد ميدان نبردم پاي بند مذهبم
با توگويم رازدل گوش آخرمطلبم
بعد قتل من رسان زود اين خبربرمادرم
گوبه مادر کشته شدفرزند توبا افتخار


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : پاکدل , محمد ولي ,
بازدید : 285
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
محرابي ,عباس

 



خاطرات
تقي شکوري:
از روز ورود به سپاه با شهيد آشنا شدم . افراد با اولين برخورد با ايشان جذب اخلاق خوب و پسنديده ي او مي شدند.برخوردش با دشمن بسيار شديد وبا دوستان بسيار مهربان بود.

محمد ظفري :
از زمان کودکي با ايشان ارتباط خانوادگي داشتم . قبلا نجار بود ودر مينو دشت کار مي کرد.ارتباط من با ايشان صميمي وخيلي نزديک بود.
جنبه هدايتي داشت .از سال 1354 به بعد صميميتم با ايشان بيشتر شد و تفاهمات ما از لحاظ خط فکري وسير مطالعاتي بود.در سال 56 و57 بيشترين ارتباط را داشتيم.
بهترين خاطره ايشان ايثار و فداکاري بود که مغازه نجاري داشت. با برادرش برسر مالکيت مغازه اختلاف داشتند. اومغازه و امکاناتش را رها کرد و رفت و ايثار کرد.مدتي بعد مجددا مغازه اي ايجاد کرد.
گويا سمت فرمانده گردان را در جبهه داشت . از شجاعت ايشان بسيار تعريف و تمجيد شده است.شجاعت و ايثار ايشان به حدي بوده که شهيد کاوه از ايشان تعريف کرده است.

از نظر اخلاقي شهيد در خانواده بسيار مقيد ومورد قبول خانواده اش بوده است. از نظر علمي نيزدر حد بالائي بوده است و از نظر اجتماعي در فعاليتهاي اجتماعي ومذهبي شرکت داشته است.

از نظر عباس جنگ تحميلي به وسيله رژيم بعثي عراق وبه نمايندگي از دهها کشور زورگو بر ايران تحميل شد و بايد در برابر دشمنان داخلي و خارجي تا آخرين حد توان , جنگيد.ا و معتقد بود, طبق فرموده امام که اين جنگ اگر 20 سال هم طول بکشد ما ايستاده ايم .

پس از اعزام به جبهه روحيه بسيار والائي داشت و درعمليات والفجر 3 و والفجر 4 شرکت داشت که در حمله والفجر 4 در سر دشت در روز عاشوراي حسيني همانند سالار شهيدان حسين ابن علي (ع) به درجه رفيع شهادت نائل شد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : محرابي , عباس ,
بازدید : 286
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
رستمي,ايرج

 



خاطرات
حميد طهماسب پور:
ديوارهاي آجر سه سانتي دانشگاه هوش و حواسم را برد سمت شهر يزد. اما نمي دانم چرا آنجا! براي اولين بار پا در شهري مي گذاشتم که دشمن در پنج کيلومتري اش خاکريز زده بود. شهر جنگ زده اهواز به همه چيز شبيه بود جز يک منطقه کاملا" نظامي. مردم هنوز مانده بودند. گاهي اوقات صداي زوزه توپ و انفجار، پيکره زخم خورده اين شهر قديمي را مي لرزاند، اما ظاهرا" همه چيز عادي بود. کنار ورودي در دانشگاه جوان خوش خلقي سر راهمان سبز شد. رضا صدايش مي زدند. هيچکس آنجا نام واقعي نداشت. شگرد گروه دکتر بر همين امر بود . کسي از هويت واقعي ديگري نبايد با اطلاع شود. هر نفر رده و دسته اي داشت و موظف بود در همان سيکل خودش حرکت کند. همراه منصور مرا برد نزد فرمانده شان ايرج رستمي.
جثه نحيفم را که رستمي ديد گفت : بگذاريدش پيش بچه هاي تبليغات . در ضمن دوره آموزشي هم ببيند.
با رضا به دفتر تبليغات رفتيم ، نفري آنجا بود به نام محسن تاجيک ، خدا رحمتش کند ، او در عمليات آزاد سازي خرمشهر شهيد شد ، از بچه هاي منطقه نازي آباد ! بچه بسيار زرنگي بود ، تمام فوت و فن کارها را يادم داد.
تهران اوضاع و احوال درستي نداشت ، درگيريهاي خياباني همه چيز را در اين شهر بي سر و ته ريخته بود به هم . نمي دانستم نگران موطنم تهران باشم يا دشمني که مي توانستم بدون دوربين حضورش را در نزديک ام حس کنم.
چند روزي مي شد زمزمه آزاد سازي ارتفاعات الله اکبر در اطراف بستان بين بچه ها افتاده بود. برنامه حمله جدي بود. نيمه هاي شب اعزاممان کردند نزديکي دهلاويه. مقرهاي ايذايي درست کرده بودند و من همراه منصور شدم. شوق شعفي در چشمانش مي ديدم. هر چه به طلوع فجر نزديک تر مي شديم ، بي قراري اش بيشتر. !
شده بودم بي سيم چي اش و او هم مسئول محور. سنگيني بي سيم PR37 کلافه ام کرده بود. مي دويدم دنبالش و او هم با آن قد بلندش مدام خيز بر مي داشت. مانده بودم از سر نترسش. طاقت نياوردم. شروع کردم داد و فرياد زدن! تصور کرد مجروح شده ام . برگشت سويم ديد بي حال افتاده ام کنار سنگر حفره روباهي شکلي. خس و خس نفس هايم وادارش کرد کمي آرام شود. به پشت خاکريز تکيه داده نشست. کلاه خودش را کمي عقب داد . بي آنکه نگاهم کند گفت:
- براي موندن هميشه فرصت داري ، اما وقت رفتن که برسه دير بجنبي قافيه رو باختي!
فيلسوف بازي اش که گل مي کرد حرف هايي مي زد که ذهن من توان درکش را نداشت.
- به شوخي گفتم: من هنوز آرزو دارم
- خنديد و گفت: آرزو هات رو بايد تو ايستگاه تهران جا ميگذاشتي !
جر و بحث با او بي فايده بود، براي لحظه اي ايرج رستمي فرمانده دهلاويه آمد کنارمان. نگاهي به منصور کرد و گفت:
نشستي اينجا واسه چي؟...مگه نمي بيني بچه ها دارن قيچي ميشن؟
اين را گفت و دويد پشت شيار و رفت جلو ....
منصور وقتي مطمئن شد کمي آرام شدم ، نگاهم کرد و گفت : ما رفتيم ...
جستي زده خودش را رساند پشت شيار.
خمپاره ها تنه زخمي شيارها را درو کردند. دود و غبار که خوابيد دويدم پشت شيار ، منصور گوشه اي به پهلو افتاده بود. سينه خيز کشاندم خودم را سمتش. پهلويش دريده بود.
بيسيم را از روي کولم زمين گذاشتم. براي اولين بار شاهد عروج رفيقي بودم که مشتاقانه براي پريدن به آسمان ثانيه شماري مي کرد. ترس و گريه توامان اختيارم را ربوده بود. دست گرمي شانه ام را لمس کرد. ايرج رستمي بود. دو نفري که کنارش بودند، پيکر پاره پاره منصور را درون سنگري کشاندند. رستمي نشست مقابلم. خيره در چشمانم شد که غرقابه اشک بود. به آرامي گفت : ميخواي برگردي عقب؟
مانده بودم از جواب دادن. نصيحتم کرد و همراه همان دونفر رفتند سمت خط.
بيسيم را در بغل گرفتم و به آسماني خيره شدم که از شدت انفجار روشن شده بود ، منورهاي رنگ و وارنگ فضا را پر کرده بودند ، صداي رگبار گلوله ها يک آن قطع نمي شد. تيرهاي رسام درست از کنار صورتم رد مي شدند و من مبهوت نشسته بودم و به صورت منصور نگاه کردم . چهر ه اش در زير انوار زيبا ، مي درخشيد.
ايرج رستمي فرمانده دلاور دهلاويه صبح همان روز پس از فتح ارتفاعات الله اکبر به شهادت رسيد. دکتر چمران وقتي خبر شهادت ايرج را دادند، خودش را رساند ميان جمع بچه ها. رضا مي گفت ، چهره دکتر همانند يک پرنده در انتظار پريدن بود. وقتي در جمع مان حاضر شد، با تبسمي که خاص خودش بود گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر خدا ما را هم دوست داشته باشد، مي‌برد»
آرزوي دکتر برآورده شد و او نيز در همان دهلاويه به شهادت رسيد.
چه دردناک بود برايم در يک روز شاهد پرواز عزيزاني باشم که نبودشان را هنوز در باور ندارم. منصور زينعلي، ايرج رستمي و از همه مهم تر دکتر چمران...
با عقب نشيني عراقيها ، پيکر منصور را به عقب منتقل کردند. و من همراه رضا يک هفته آنجا ماندم.
روز هشتم رضا گفت بايد برگردي اهواز .
همان روز به اتفاق رضا و با يک وانت لت و پار برگشتيم اهواز. وضعيت شهر غير عادي بود. خبر شهادت دکتر چمران اهواز را ماتم زده کرده بود. عراقي ها مدام شهر را زير گلوله توپ گرفته بودند. مستقيم رفتيم دانشگاه جندي شاپور...
مقر فرمانده مظلوم جنگ هاي نامنظم. ديدني بود. همه در ماتم و عزاي از دست دادن دکتر بودند.
مي دانستم ستاد جنگ هاي نامنظم بعد از شهادت دکتر ديگر مثل سابق نخواهد بود.
مدت کوتاهي را آنجا ماندم. اوضاع که کمي آرام شد تصميم گرفتم برگردم تهران. بيشتر از سه ماه مي شد که از خانواده بي خبر بودم .
بار و بنديلم را جمع کردم تا براي مرخصي عازم شهرم شوم. رضا تا ايستگاه قطار اهواز بدرقه ام کرد.
هواي داغ تابستان اهواز مغزم را به جوش آورده بود.
کنار قطار خيره شد به چشمانم و گفت: بر ميگردي ؟
گفتم: مگه ميشه برنگشت...


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : رستمي , ايرج ,
بازدید : 158
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
عاقبتي ,فرج الله

 


سال 1339 ه ش در خانواده اي فقير اما از نظر ايمان قوي در روستاي کشتان اسفراين متولد شد. اودر دامن پدر و مادر وبا رنج و مشقت بزرگ شد . در 7 سالگي به دبستان رفت.با اينکه او در آن زمان در سن کودکي به سر مي برد اما هم درس مي خواند وهم کار مي کرد تابه پدر ومادر خود کمک کند.اودرتعميرگاه دوچرخه کارمي کرد .تا اول دبيرستان درس را ادامه داد وبعد از آن که به علت مشکلات مالي درس را ترک کرد وبه تهران رفت. اودر اين شهر درفروشگاهي کار مي کرد وهزينه هاي زندگي پدر و مادرش را تامين مي کرد.
5 سال در تهران به سر برد .
در اول انقلاب بسيار فعال بود بر ضد شاه تبليغ مي کرد وبعداز پيروزي انقلاب در سپاه پاسداران تهران ثبت نام کرد ودر آنجا مدت 2 سال در سپاه تهران بود. او در سپاه نقش بسيار فعالي داشت . در همه جبهه ها حاضر بود . در درگيري هاي حاضر بود ,مدتها در کردستان بود وبر عليه ضدانقلاب کوموله ودموکرات مي جنگيد. 20 روز اسير کوموله ها شده بود که در آنجا بسيار شکنجه جسمي و روحي شده بود . مي گفت: دختران کموله لخت مي شدند ومي آمدند ما را دست بسته شکنجه مي دادند. حرف هاي زشت و ناسزا به امام و انقلاب مي گفتند.گوشت مي خوردندو استخوان هايش را پهلوي ما مي انداختند تا ما بخوريم .بعد از گذراندن 20 روز در زندان ضدانقلاب در حمله اي که دکتر چمران با يارانش کرده بودند و تمام زندانيان آزاد شدند وبعدازآن هميشه با چمران بودتابه شهادت رسيد .
از اخلاق خيلي خوبي بر خوردار بود.دربرابر مردم و اقوام خيلي خوش اخلاق بود اما در برابر ضد انقلاب ودشمن خيلي خشمگين بود .هميشه دلش مي خواست که با دشمنان اسلام بجنگد اصلا در سپاه نمي ايستاد وفکروذکرش جبهه بود.
سال 1360 ازدواج کرد .با دختر عمه اش ازدواج کرد, تازه ازدواج کرده بود امادلش نمي خواست که در خانه بنشيند.مي گفت:من بايد همه اش در جبهه باشم .او در جبهه ها نقش بسيار فعالي داشت . در تمام درگيري هاي داخلي ازگنبد گرفته تا کردستان ,خوزستان و سيستان در همه جا بود .اودر وصيت نامه اش نوشته بود که من شهيد شدم اسم فرزندم را اگر پسر بود عمار بگذاريد .
بعداز ازدواج پيش همسرش حتي 20 روز کمترماند . هر چه از شجاعت او بگوييم باز هم خيلي کم گفته ايم .او از ابتداي جنگ 14 بار به جبهه رفت که هر دربار حضورش در جبهه نقش به سزائي داشته است .اول معاون فرمانده و بعد فرمانده گروهان وبعد فرمانده گردان بود .
بيش از 70 روزپيکرش در بيابانهاي گرم خوزستان بود .بعد از آنکه رزمندگان اسلام مزدوران عراقي را تارومار کردند و به درک واصل کردند جنازه خشک شده او به دست آمد که به زادگاهش براي تدفين انتقال يافت.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بجنورد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
کاش من هم يک پاسدار بودم. امام خميني
تا مستکبر است مستضعف بايد خون بدهد.امام خميني
انشا الله اگر به درجه شهادت نائل گشتم جسد بند ه را در اسفراين دفن کنيد. من فرمان امام عزيزم را لبيک گفتم. اگر زمان امام حسين نبودم که صداي هل من ناصر ينصرني حسين را لبيک گويم ولي حالا در زمان نايب ولي عصر(عج) امام خميني را لبيک مي گويم .
پدر و مادر:
اين بار دفعه چهاردهمين است که از جنگ اول کردستان تا جنگ تحميلي عراق برعليه ايران به جبهه هاي حق بر عليه باطل رفتم ولي سعادت شهادت را نداشتم .کساني در جبهه شهيد مي شوند که جهاد با نفس را کرده اند که جهاد اکبر است. پدر و مادر وبرادران و خواهران صحبتهاي پيامبر گونه امام را گوش کنيد و عمل کنيد .
جبهه احتياج به خون دارد که ما بايد مانندحر و ابوذر در جبهه ها باشيم و خون بدهيم و نهال اسلام را آبياري کنيم .پدر جان اگر در شهادت من گريه کني بدان که روح من ناراحت مي شود . مي دانم که خدا چند روز ديگر فرزندي به من عطا خواهد فرمود,از شمامي خواهم که بچه ام را طوري تربيت کند که اگر اسلام هر موقع احتياج به خون داشت جان نثار باشد . پدر و مادر کسي که در راه الله و رسولش هجرت کند و مرگ او را بپذيرد,شهيد است و من دوست دارم در هجرت بميرم وبا لباس مقدس سپاه شهادت را در آغوش بگيرم. بدانيد که هر کس در راه حق قدم بر مي دارد خدا آو را دوست دارد و آنقدر او را دوست دارد که او را مي کشد. ما مي دانيم که حزب جمهوري اسلامي ايران يک حزبي بود که فقط در خط امام کار مي کرد وهدف آن پيروزي اسلام و نابودي دشمنان اسلام و مستکبرين بود و بهترين افراد آن را به شهادت رسانند مانند شهيد بهشتي و غيره .
کساني هستند که مي خواهند که اين حزب ونهادهاي اسلامي را بکوبند ولي وظيفه شما امت شهيد پرور است که از اين حزب و نهاد هاي انقلابي پشتيباني کنيد .
درود بر امام عزيزمان امام خميني- سلام بر روحانيت خط امام سلام بر تمام شهداي انقلاب اسلامي – سلام بر مردم شهيد پرورومرگ بر دشمنان اسلام – مرگ بر انجمن بهائيت که با نام صاحب الزمان(عج) کار سوء کرده و از پشت ضربه به اسلام مي زنند.فرزند کوچک شما –فرج الله عاقبتي


خاطرات
محمد حسن اکرامي فر:
چهاردهمين بار بود که به جبهه مي رفت . در جبهه چزابه بر عليه دشمنان کافر مي جنگيد.بعد از اينکه چند خاکريز را فتح کرده بودند وماموريت آنها تمام شده بود اوپشت جبهه نيامده بود وبراي ياري نيروهاي تازه نفس در خط مقدم مانده بود.اودر ضد حمله دشمن که از زمين و هوا انجام شده بود , در همانجا به درجه رفيع شهادت رسيد و بعد از 70 روز پيکرش به دست ما رسيد.

يکي از مجاهدان در راه خدا بود.او شوق وذوق زيادي در دفاع از اسلام داشت . يکي از ياوران دين خدا وپيرو وجانفداي امام خميني (ره)بود. در اين رابطه تلاش بسيار نمود و پاي در رکاب جنگ گذاشت تا اينکه به فيض عظيم شهادت رسيد. با دقت به رفتار اين شهيد ،انسان به ياد سخنان حضرت علي (ع) در نهج البلاغه مي افتد که اين امام شهيد مي فرمايد :"آيا نمي بينيد که مرزهايتان کاهش يافته ودرشهرهايتان جنگ رخ ميدهد؟خدا شما را بيامرزد,به پيکار با دشمنان برويد ودر جا توقف نکنيد."
اين شهيد نيز يک جنگجوي هميشه بيدار و پر تحرک و انرژي که از ايمانش مايه مي گرفت ، بود.

مادرشهيد:
زمان ازوداج خواهرش بود. فرج الله گفت. خواهرم نبايد به خاطر زيبايي يا ثروت با كسي ازدواج كند او بايد با كسي كه اهل نماز و قرآن و اسلام است ازدواج كند اگر با علي پسر قنبر (همسر دخترم) ازدواج كند اشكالي ندارد چون اهل نماز و روزه هست مال و ثروت را خدا خودش مي رساند. بعد از اينكه فرج الله شهيد شد همين دامادمان علي آقا بارها گفت: همسر من يك امانت است كه فرج الله به من سپرده است.

حسين كسكني:
در عمليات بستان بوديم آقاي عاقبتي آنقدر جنب و جوش داشت كه متوجه اطراف و حتي خودش هم نبود و حين عمليات تركش كوچكي به ران پاي ايشان اصابت كرده بود ولي متوجه نشده بود. بعد از عمليات ديدم از پايشان خون مي آيد و متوجه شديم يك تركش كوچك به پايشان خورده بود. لباسهايش را در آورد و تركش را خارج كرديم. با خنده گفت: اشكالي ندارد خودش خوب مي شود. تركشي كه بخواهد من را از بين ببرد هنوز درست نشده است.

تازه از منطقه آمده بود. دوباره درخواست اعزام به منطقه را از فرماندهي سپاه كرده بود. ولي ايشان موافقت نمي كرد و مي گفت: ((چون، بچه هاي سپاه را اعزام كرده ايم وشما تنها مانده اي، نمي توانيم شما را اعزام كنيم.)) وقتي با اصرار زياد آقاي عاقبتي مواجه شد، گفت:((اگر مي خواهي شما را به جبهه اعزام كنيم بايد 10،15 نفر بسيجي داوطلب را پيدا كني تا با آنها اعزام شوي.)) شايد يك روز طول نكشيد كه ايشان اين كار را كرد و روز بعدش عازم جبهه شديم.

در عمليات بستان آقاي درچه اي مسؤل خط بود و آقاي چراغچي مسؤل تيپ بود. قصد داشتند مسؤليت فرمانده گردان را به من واگذار كنند. من را خواستند و در اين باره با من صحبت كردند. قبول نكردم و گفتم :((اين مسؤليت را نمي پذيرم ولي كسي را مي شناسم كه در حد فرمانده گردان است. اما خودش را نشان نمي دهد)) وقتي سوابق فرج ا... عاقبتي را گفتم که او با شهيد چمران همرزم بوده است, او را خواستند كه فرماندهي گردان را قبول كند. ولي ايشان نپذيرفت و بعد از اصرار زياد فرماندهي گروهان راه به عهده گرفت و شايد اگر مسئله اطاعت پذيري نبود اين مسؤليت را قبول نمي كرد.

مادرشهيد:
صحبت از رفتن به جبهه بود. برادرم رو به فرج ا... كرد و گفت:((تو خيلي به جبهه مي روي.))فرج ا... ناراحت شد و گفت:((قسم مي خورم كه اين دايي من مسلمان نيست.)) گفتم:((مادر جان، دايي ات از شما بزرگتر است، احترامش را نگه دار)) فرج ا... گفت:((نه، من حرف حق را مي گويم و براي من فرقي ندارد كه دايي باشد يا پدر و مادرم باشد.))

مادرشهيد:
زماني كه فرج ا... به مدرسه مي رفت ,هميشه مي گفتم: تكاليفت را انجام دادي ,مشقهايت را نوشته اي يا نه؟ پاسخ مي داد مادر جان : من همه تكاليفم را انجام داده ام. واقعاً نمي دانم خدا در درسهايش كمك مي كرد. چون كسي در خانه نبود تا به او كمك كند. يك روز به او گفتم: امسال حتماً مردود مي شوي اين جور كه تو درس مي خواني محال است كه قبول شوي. گفت: من خدا دارم. ان شاء ا... كه قبول مي شوم. امتحانات بچه ها تمام شده بود. يك روز خدمت کار مدرسه خانه آمد و خبر داد قبول شده است. جا خوردم. وقتي خانه آمد گفت: ديدي مادر من كه گفته بودم خدا خودش كمك مي كند. وقتي كه مي خواست به جبهه برود مي گفت: خدايا مرا به شهادت برسان. مي گفتم: مادر جان چنين حرفي را پيش همسرت نزني. اما او مي گفت: اشكالي ندارد همسر من ناراحت نمي شود.

رفتار و اخلاقش از ساير بچه ها بهتر بود. در خانه مواظب رفتار بقيه بود. يك روز به خواهرش گفت:شما حجابت را رعايت كن، هر چيزي كه خواستي من برايت مي خرم.به خواهر ديگرش گفت:اگر كسي از امام و اسلام بد گويي كرد و يا گفت كه شاه خوب است به حرف آنها گوش نكن.

با سنگ به چشم فرج ا... زده بودند و چشمش كبود شده بود. به خاطر همين موضوع به مدرسه اش رفتم. وقتي من را ديد گفت:مادر جان،اصلا لازم نيست كه به خاطر اين مسئله به مدرسه بيايي،آن كسي كه سنگ زده تقصير نداشته و از روي عمد اين كار را نكرده است. گفتم: اگر خداي نكرده، چشمت كور مي شد، آن وقت چه خاكي بر سرم مي ريختم.)) گفت:((اين هم قسمت من بوده كه اينطور بشوم.))

منور حاجي پور:
منزل مادر فرج ا... بوديم. عكسي از بني صدر را به ديوار چسبانده بودند. وقتي فرج ا... از مرخصي آمد تا چشمش به اين عكس افتاد عصباني شد و عكس را پاره كرد و زير پا انداخت و آن را كوبيد. مادرش گفت: اين سيد است چرا عكسش او را پاره مي كني؟ فرج جواب داد: جدش به كمرش بزند. اين آدم توي جبهه چه كارها و چه بلاهايي كه بر سر ما نمي آورد. اين همان آدمي است كه نمي گذارد ما پيشرفت كنيم. اگر يكبار ديگر ببينيم شما اين عكس را به ديوار زده ايد من مي دانم و شما. خيلي عصباني بود. گفت: اگر يك روز از عمرم باقي مانده باشد اين مرد خائن را بايد بكشم.

محمد اسماعيل فقيه نيا :
در تنگه چزابه بوديم. دستور رسيد كه نيروهاي قديمي برگردند و نيروهاي جديد جايگزين شوند. وقتي آقاي عاقبتي دستور را دريافت كرد بلافاصله نيروها را جمع كرد و به عقب برگشتيم. به ارتفاعات ا... اكبر كه آمديم و يك شب را در آنجا مانديم. آماده برگشت به اسفراين بوديم كه نامه اي از آقاي رحيم صفوي به دستمان رسيد كه چون تحركات وسيعي در نيروهاي زرهي عراق در جنوب آن كشور ديده شده است لذا نيروها در هر جايي كه هستند بمانند و به پشت جبهه برنگردند. آقاي عاقبتي كه تابع دستورات بود از رفتن صرفنظر كرد و در جبهه باقي ماند.

مادرشهيد:
فرماندهي نيروها را به عهده داشت. زمان زايمان همسرش نزديك بود. به او گفتم: فرج جان اين چند روز را به جبهه نرو، من نمي گويم اصلاً نرو، اما همين چند روز را صبر كن تا فرزندت به دنيا بيايد. گفت: مادر جان، اول خدا و بعد هم شما، خودت هستي، من بايد بروم چون 600 نيرو در اختيار من است. بايد آنها و سلاح آنها را تحويل دهم. وقتي كه رفت بعد از دو، سه روز بچه به دنيا آمد و خبر شهادت او هم آن روز به دستمان رسيد.

سن كمي داشت ,مردي در خانه خرابه اي كه نزديك مدرسه فرج ا... زندگي مي كرد. دو سه روزي بود كه فوت كرده بود و كسي اطلاعي از اين موضوع نداشت. بعد از اينكه فرج ا... از جريان با خبر شده بود رفته بود و در شستن آن جنازه كمك كرده بود. من به او گفتم : مادر جان نترسيدي يا وحشت نكردي آنجا رفتي. فرج ا... گفت : مگر مردن هم ترس دارد، انجام دادن اين كارها نشانه مسلماني ماست.

صحبت از شهادت كه مي شد مي گفت : من هنوز گناهانم پاك نشده است تا خدا شهادت را نصيبم كند . گفتم: پسر جان تو چه گناهي كرده اي كه مي خواهي پاك شوي! تو كه هنوز 20 سال سن نداري ، كه بخواهي گناه كني . گفت نه مادر جان، شهادت يك نعمت بزرگي است كه به انسان مي دهند. افتخار كن كه من شهيد شوم و شما مادر شهيدبشوي. هروقت مي خواست به جبهه برود ,مي گفت: مادر شيرت را حلالم كن،زحمتهاي فراواني براي من كشيدي ،ان شاءالله راه كربلا باز شود ومن شما را به زيارت كربلا ببرم تاخوبيهايت را جبران كن

جشن ازدواج فرج الله بود .شب عروسي، چادر را ازسر همسرش برداشت وروي زمين انداخت وروي آن دو ركعت نمازشهادت خواند . همان شب خبر دادند معاون دكتر چمران شهيد شده واورا به نيشابور آورده اند .فرج الله تااين خبر راشنيد همان شب به طرف نيشابور حركت كرد وهمسرش راتنها گذاشت. گفتم : قربان حضرت قاسم شوم ،اوهم عروسش رادر شب عروسي تنها گذاشت وبه جنگ رفت . حالا تو هم اين كار را انجام دادي. گفت: ما بايد راه آنها را ادامه دهيم واين وظيفه ماست.

يك روز به فرج الله گفتم :مادر جان ،من در تلويزيون مي بينم كه رزمندگان وسائل سنگيني را حمل ونقل مي كنند .شما خسته نمي شويد اين همه كار را انجام مي دهيد. گفت : مادر جان خدا آنها را براي ما سبك مي كند . ما اين كار ها را در راه جنگ و دفاع از دين واسلام انجام مي دهيم وخدا هم به ما كمك مي كند ما بايد اين سختيها را تحمل كنيم تا مسلماني ما ثابت شود.

حسين كسكني:
در عمليات بوستان جنازه شهيد سعادتي و چند نفر از بچه ها كه شهيد شده بودند در بين ما و عراقيها روي زمين مانده بود. آقاي عاقبتي آرام و قرار نداشت. شب بود كه با چند نفر از بچه ها رفتند جنازه شهدا را آوردند. برايش سخت بود كه جنازه ايراني در منطقه عراقيها باشد. روي اين مسئله تأكيد فراواني داشت و مي گفت كه مسئوليت پذير باشيم.

عاقبتي اينگونه نقل مي كرد:(( زماني كه در كردستان با كوموله ها مي جنگيديم در يك عمليات اسير كوموله شديم. تقريباً 4،5 نفر بوديم كه ما را به اسارت گرفتند. داخل طويله گاوها بوديم و گردن ما را مثل گاو با طناب بستند. اعتراض كرديم كه مگر ما گاو هستيم. گفتند: شما از گاو كمتر هستيد چون دشمن سرسخت ما هستيد. در آن لحظه فكر كردم اگر بفهمند كه من فرمانده دسته گردان شهيد چمران هستم، قطعاً من را شكنجه زيادي مي دهند و ممكن است زير شكنجه دوام نياورم و بعضي اسرار را فاش كنم. لذا از اين حربه استفاده كردم و شروع به فحش دادن به بعضي از مسؤولين نظام كردم و گفتم: ما قاچاقچي بوديم. رژيم ايران ما را دستگير كرد و روانه زندان كرد و گفت: كه اگر به جنگ با شما بيايم دوران زندان ما كمتر مي شود و به همين خاطر ما به جنگ با شما آمده ايم. بعد از اينكه چند دقيقه اي براي آنها از اين حرفها سر هم كردم باورشان شده بود كه من قاچاقچي و ضد انقلاب هستم. بعد از مدتي نتوانستم اعتماد آنها را جلب كنم. من را مسؤول خريد گذاشتند و بعد از مدتي به من گفتند كه برو از گروهان خدمتي خودت براي ما جاسوسي كن. فرصت را غنيمت شمردم و به آنها گفتم: من به گروهان خودم مي روم و مي گويم كه از اسارت كوموله ها فرار كرده ام. آن وقت اخبار و اطلاعات را براي شما مي آورم. با استفاده از اين حربه به طرف نيروهاي خودي آمدم و جريان را با شهيد چمران در ميان گذاشتم. از شهيد چمران درخواست نيرو كردم. همراه با 22 نفر به طرف روستايي كه كوموله ها آنجا بودند آمديم. به كوموله ها طوري وانمود كرديم كه برايشان اسير و پناهنده پيدا كرده ايم. وقتي داخل روستا رسيديم در فرصت مناسب حمله كرديم و به جرأت مي توانم قسم بخورم كه يك نفر را هم زنده نگذاشتيم. با آر-پي-جي-7 كه دستم بود به قلب فرمانده كوموله ها زدم و او را با خاك يكسان كردم و برادران ارتشي و بسيجي را كه اسير بودند آزاد كرديم. شجاعت شهيد فرج الله عاقبتي به حدي بود كه شهيد چمران او را "فرج عاشق" خطاب كرد.

زماني كه عاقبتي فرمانده بود و كار عملياتي انجام مي داد, با كسي تعارف نداشت و توجهي به همسنگر بودن، دوست بودن و همشهري بودن نمي كرد. كاري كه مي خواست بايد انجام مي شد. يك روز به من گفت: حسين جان بلند شو تا برويم جايي كه برادران ارتشي حضور دارند خبري بگيريم. قبل از عمليات بستان بود. برادران ارتش جلوتر از ما و نزديك دشمن بودند. به منطقه اي كه آنها مستقر بودند رفتيم و سراغ فرمانده آنها را گرفتيم. پيش فرمانده رفتيم. آقاي عاقبتي خيلي مؤدب احوالپرسي كرد و بعد با جديت تمام گفت: فرج ا... عاقبتي مسئول خط هستم. به شما هشدار مي دهم كه اگر دشمن پيشروي كند و در حال جلو آمدن باشد و شما عقب نشيني كنيد دستور مي دهم تا بر روي شما آتش بريزند. فكر عقب نشيني را از سر خود بيرون كنيد. همانطور كه حضرت علي (ع) در پشتش زره نداشت شما هم بايد پشت به دشمن نكنيد. 2 شب بعد عراق آتش فراواني روي برادران ارتشي ريخت. جديت شهيد عاقبتي باعث شد كه آنها جلوي دشمن را بگيرند و دشمن نتوانست حتي يك متر جلو بيايد. بعد از چند ساعتي كه اوضاع آرام شد و آتش دشمن خاموش شد ايشان پيش برادران ارتشي رفت و از آنها تشكر و قدرداني نمود.

محمد اسماعيل فقيه نيا:
در تنگه چزابه آتش عراق به قدري بود كه بچه ها همه در كنار هم زمين گير شده بودند ,طوري كه اگر يك خمپاره در وسط ما مي خورد همه شهيد مي شدند. در آن آتش سنگين دشمن آقاي عاقبتي بلند شد و بچه ها را تشويق كرد كه پراكنده شوند و در جاي ديگري موضع بگيرند. من به اتفاق چند نفر از بچه ها در سنگر نشسته بوديم .ايشان آمد و گفت: چرا اينجا نشسته ايد .بيايد بيرون و پراكنده شويد. بيرون آمديم گرد و خاك فضاي اطراف را پوشانده بود به طوري كه كسي را نمي ديديم, فقط صداي آقاي عاقبتي به گوش مي رسيد كه نيروها را به پراكنده شدن و موضع گرفتن تشويق مي كرد. گفت: اگر كسي از اين طرف آمد او را نزنيد، جهت دشمن را نشان مي داد و از صدايش مي فهميديم كه دشمن در كدام طرف ما مستقر است .بعد از چند ساعت كه آتش دشمن كمتر شد به سنگر قبلي برگشتم ديدم در اثر اصابت خمپاره به كلي تخريب شده است و اگر تدبير و مديريت صحيح ايشان نبود تعداد زيادي از بچه ها همانجا مجروح و شهيد مي شدند.

حسين كسكني:
يکروز تعريف مي کرد:
مي خواستم پاسدار شوم زمانيكه براي تحقيق آمده بودند يك عده از من بد تعريف كرده بودند. از تحقيقات رد شدم:«با علاقه اي كه به سپاه داشتم به عنوان پاسدار از تهران اقدام كردم و وارد سپاه شدم.» من مي گفتم: شايد يك زماني بخواهي از اين لباس بيرون بيايي.» جواب داد:«كه اگر من را بيرون كنند كه هيچ، در غير اين صورت بايد من را با اين لباس به خاك بسپارند.» ايشان بعد از مدت زيادي در جبهه ماند. با توجه به اينكه زايمان همسرش نزديك بود. به او گفتم برگردد تا موقع به دنيا آمدن فرزندت در كنار خانواده باشي گفت:«ولش كن بچه را خدا مي دهد و خودش نگه مي دارد به من در اينجا بيشتر احتياج است تا در خانه.» بعد از مدت زيادي كه در جبهه بود يكبار به مرخصي آمد حدود 10، 15 روز مرخصي داشت. يك روز به سپاه اسفراين آمد و خبر را شنيد. گفت: حسين من به منطقه برمي گردم. در آنجا به من احتياج دارند نبايد بگذارم چزابه را بگيرند. در عرض 5 دقيقه كه با هم بوديم تصميم خودش را گرفت تا به جبهه برگردد. مرخصيش هنوز تمام نشده بود كه به جبهه برگشت و اين آخرين رفتن او بود و سر انجام به آرزويش رسيد. طوري كه بعداً خبر دار شدم ايشان همراه با چند نفر از نيروهاي خودش، مقاومت كرده بودند و توانسته بودند جلوي نفوذ عراقي ها به منطقه چزابه را بگيرند و بالاخره به شهادت رسيده بود

منور حاجي پور:
زنگ خانه به صدا در آمد. درب را كه باز كردم يكي از برادران سپاه ايستاده بود .بعد از احوالپرسي مقداري پول به من داد و گفت: اينها را آقاي عاقبتي براي شما فرستاده است. پول را گرفتم و ايشان رفت مشغول شمردن پولها شدم كه بدانم چقدر است ما بين پولها تكه كاغذي را پيدا كردم كه روي آن نوشته بود شهيد فرج الله عاقبتي. پدر و مادرش به خانه ما آمدند و گفتند: فرج الله به شهادت رسيده است. گفتم: اگر شهيد شد جنازه اش يا حداقل پلاكش كجاست تا مطمئن شويم كه شهيد شده است. به بنياد شهيد مراجعه كرديم و آنها گفتند: اشتباه شده است. شوهر خواهرش به اهواز رفت و از فرمانده سپاه اهواز جوياي ايشان شدند به آنها گفته بودند كه ايشان به شهادت رسيده است.

وقتي با هم ازدواج كرديم خانه نداشتيم .درخانه مادرش بوديم. آن شب چادرم را از روي سرم برداشت و روي زمين پهن كرد و دو ركعت نماز شهادت خواند. با خدا راز و نياز مي كرد و مي گفت: خدايا من بايد شهادت را در آغوش بگيرم.

حسين كسكني:
در آن زمان يك نفر از برادران سپاه كه قبلاً روحاني بودند به عنوان رزمنده به جبهه آمده بود بعضي وقتها بحثهايي در رابطه با انجمن حجتيه مي شد. آقاي عاقبتي كه احساس مي كرد از اين انجمن دفاع شده نسبت به چگونگي طرح مسئله اعتراض كرد. هر موقع كه احساس مي كرد مطلبي يا مسئله اي در خلاف خط امام مطرح مي شد، با آن بر خورد مي كرد و زير بار زور نمي رفت و از حق دفاع مي كرد.

فرج الله مي گفت: يك شب خواب ديدم كه شهيد شدم وتوي حرم امام رضا (ع) مشغول وضو گرفتن هستم. ديدم بچه ام به دنيا آمده و پسر است و اسم او را عمار گذاشته ام. به همسرم منور گفتم : منور جان تو و جان بچه من، مادرم را ترك نكني، منور رو به من كرد و گفت: نرو پيش ما بمان. گفتم: مگر تو نمي داني چقدر نيرو دارم و مي خواهم نيروها را به حرم ببرم و آنها زيارتي بكنند.

همسرشهيد:
دفعه آخر كه به مرخصي آمد نزديك زايمان من بود. مادرش اصرار مي كرد كه نرو. شايد به شما احتياج باشد. اما فرج ا... گفت: من از زن و بچه و خانواده ام مي گذرم ولي از جبهه نمي گذرم. من زن و بچه ام را به خدا مي سپارم. موقعي كه مي خواست برود رو به من كرد و گفت: يك موقع ناراحت نباشي. گفتم: من هم انقلاب را دوست دارم. تو كه از انقلاب نمي گذري. من هم كه همسرت هستم از انقلاب نمي گذرم.

در سپاه تهران بود. از من خواست تا يك ماهي را آنجا بروم و در خانه يكي از خواهرانش بمانم. ماه رمضان بود و ايشان شيفت شب داشت. صبح كه به خانه آمد ديدم لباس مشكي به تن دارد. پرسيدم چرا سياه پوشيدي؟ گفت: ديشب در حزب جمهوري اسلامي بمب گذاري كردند و 72 تن به شهادت رسيدند.

منصور حاجي پور:
شب بود كه فرج الله به خانه آمد و يك ماژيك گرفت و بيرون رفت. صبح كه از خانه بيرون آمديم ديديم همه همسايه ها سر و صدا مي كنند و مي گويند چه كسي اين كار را انجام داده است و روي در و ديوار شعار نوشته است. به در و ديوار كه نگاه مي كردي نوشته شده بود "مرگ بر شاه" هر جا كه با فر ج الله مي رفتيم، همراهش ماژيك بود و روي تابلو ها براي انقلاب شعار مي نوشت.

عبدالكريم اميني:
روزهاي آخر مرخصي آقاي عاقبتي بود و ايشان قصد داشت دوباره به منطقه اعزام شود. نمي دانم پدرش بود يا مادرش كه به محل كار ايشان آمده بود و مي گفت:«اگر فرج الله مي خواست به جبهه برود، شما توصيه كنيد كه مرخصي اش را تمديد كنند. چون زايمان همسرش نزديك است .مدتي بماند تا فرزندش را ببيند و بعداً اگر مايل بود, برود. آقاي عاقبتي را خواستم و گفتم:« برادر من، والدينت تشريف آوردند و تقاضا كردند كه به هر حال شما يك مدتي بمانيد تا همسرتان زايمان كند و شما فرزندت را ببيني و بعد اگر تمايل داشتي به جبهه بروي. هر چه اصرار كردم فايده اي نداشت. گفت:«نه، من مي روم و خبرش را بعداً مي شنوم و اگر عمرم كفايت كرد برميگردم و فرزندم را مي بينم. به حرف ما گوش نداد و گفت:مرخصي ام تمام شده. مأموريت دارم بايد حتماً آنجا حضور پيدا كنم و كارهايي را كه به من محول شده، انجام دهم.

منور حاجي پور:
هنوز پيكر آقاي عاقبتي را نياورده بودند در عالم خواب ديدم يك آمبولانسي آمد و در مزار شهدا ايستاد .جلو رفتم و پرسيدم كه جنازه چه كسي است كه آورده ايد؟ گفتند: پيكر شهيد شماست به نام شهيد فرج الله عاقبتي! گفتم: شهيد ما يك نشاني در بدن دارد. موقعي كه شهيد را در قبر گذاشتند گوشه قبر كمي باز بود ,گفتم: شهيد ما روي يك بازويش به اندازه يك وجب شكافي است كه در درگيري با منافقين و جاسوسان آمريكايي بر روي بازويش به جا مانده است واز خواب بيدارشدم.

محمد اسماعيل فقيه نيا:
در جبهه غرب بوديم. با تلاقهاي بزرگي وجود داشت كه مي خواستند آنها را خشك كنند. لذا كانالهايي اطراف آنها ايجاد كرده بودند. در حين انجام كار بوديم كه بلالگرد دشمن در آسمان ظاهر شد و با كاليبر 50 مرتب بچه ها را آزار مي داد. با آقاي عاقبتي برنامه ريزي كرديم تا به نحوي اين مشكل را حل كنيم. ديدم ايشان آر پي جي 7 را برداشت و داخل كانال رفت و جايي كه هلي كوپتر آمد از سنگر بلند شد و با شليك آر پي جي 7 انفجار عظيمي در آسمان رخ داد و دود سياهي بلند شد، بالگرد منفجر شده بود و بچه ها از آزار و اذيت او راحت شدند.

در بحرانها و مشكلات پيش قدم بود. يكبار نقل مي كرد كه در يكي از درگيريهاي چريكي كه همراه با گروه شهيد چمران در غرب با گروههاي ضد انقلاب مبارزه مي كرديم. كومله و دمكرات ما را به شدت زير آتش خود گرفتند. شدت آتش دشمن به حدي بود كه اصلاً نمي شد حدس زد از كجا گلوله ها شليك مي شوند. شهيد چمران در خواست كرد كه يك نفر بالاي تپه برود تا دشمن او را مورد هدف قرار دهد تا ما بتوانيم مسير آتش دشمن را شناسايي كنيم. كسي از ميان جمع حاضر نشد برود. بالاخره خودم رفتم تا توانستيم مسير آتش را مشخص كنيم و كومله را به عقب نشيني وادار نمائيم.»

مهدي نامني:
نيمه دوم سال 60 13بود. در يكي از روزها در داخل آسايشگاه بودم كه آقاي عاقبتي وارد شد. تختها را يكي يكي بازرسي كرد. به تخت آقاي حقاني فرد كه خوابيده بود رسيد و با حالت خنده و شوخي چند بار صدا زد«برادر حقاني فرد» بعد از اينكه او را از خواب بيدار كرد گفت:«خوابيده اي» آقاي حقاني فرد گفت:« بله، مي بيني كه خواب بودم.» آقاي عاقبتي گفت:«اگر خوابيده اي پس بخواب، چون فقط مي خواستم از زبان خودت بشنوم كه خوابيده اي يا بيداري.»

مادرشهيد:
مي گفت: در خواب ديدم در حرم امام حسين (ع) هستم و مشغول نماز خواندن . بعد از نماز صورتم را برگرداندم و شما را رو به روي خودم ديدم و گفتم: مادر جان شما با چه كسي به كربلا آمده اي؟ گفتي: مگر خودت نگفتي بيا تا شما را به كربلا ببرم, من هم با تو آمدم. سه بار دور حرم امام حسين (ع) طواف كرديم و بعد من گفتم: مادر جان بيا به قتلگاه برويم. فرج الله گفت: مادر جان من كه نتوانستم شما را در بيداري به كربلا ببرم ولي در خواب شما را به زيارت امام حسين (ع) بردم. اگر شهيد شدم افتخار مي كنم و اگر شهيد نشدم حتماً تو را به كربلا مي برم.

منور حاجي پور:
نوبت آخر كه به مرخصي آمد, حقوقي را كه سپاه به او مي دادند رفته بودم و گرفته بودم. ايشان گفت: مي خواهم قرضهايم را بدهم. انسان بايد هميشه توجه به اين موضوع داشته باشد. چون مشخص نيست تا چه زماني زنده خواهم ماند. چندروزبعدبه منطقه رفت. در حين انجام عمليات در تنگه چزابه بر اثر اصابت تير بر شانه اش به شهادت مي رسد. حدوداً 2 ماه جنازه اش در منطقه مانده بود. تا اينكه مجدداً عملياتي انجام شده بود و توانسته بودند جنازه اش را به عقب انتقال دهند. در اين مدت ما از شهادتش خبر نداشتيم تا اينكه داماد عمويم كه راننده آمبولانس بود پيكر ايشان را به بيمارستان مي برد و از آنجا به ما خبر مي دهد.

محمد اسماعيل فقيه نيا :
در تنگه چزابه، من و آقاي عاقبتي فرمانده دسته بوديم.يك روز عراق پاتك زد و آتش به حدي بود كه امكان حركت كردن را از همه سلب كرده بود . گرد و خاك زيادي اطراف را پو شانده بود به طوري كه چشم، چشم را نمي ديد. در اين وضعيت آقاي عاقبتي بچه ها را به پراكنده شدن تشويق مي كرد. گفتم:«بخواب وگرنه تركش ميخوري» ايشان بدون توجه، كارش را انجام مي داد و نيروها را هدايت مي كرد. در حاليكه اين كار را بايد فرمانده گروهان يا گردان انجام مي داد. ولي او با پذيرفتن اين خطر بزرگ باعث شدكمترين تلفات را داشته باشيم. وقتي گفتم:«روي زمين دراز بكش و الا تركش مي خوري.» گفت:«خمپاره اي كه قرار است به من بخورد، هنوز ساخته نشده است. اگر قرار باشد، خمپاره اي يا گلوله اي به من بخورد، چه بنشينم و چه ايستاده باشم اين كار انجام مي شود.»

در بهمن سال 60 13 از ماموريت آمد. من به ايشان گفتم : فرج ا… اينجا چه كار مي كني ؟ گفت : دو روز ديگر خانمم فارغ مي شود.من آمدم اسم براي پسرم بگذارم وبعد به منطقه برگردم .گفتم دقيق كي مي خواهي برگردي ؟ گفت : احتمالاً آخر بهمن .گفتم : پس هنگامي كه مي خواهي به منطقه بروي من ومحمد قنبري هم با شما مي آييم . ايشان گفت : حالاباشد تا آن موقع . صبح روز بعد كه به سپاه رفتيم عمليات تنگه چزابه شروع شده بود. فرج ا… تا متوجه جريان شد,گفت: من بايد به جبهه برگردم. من گفتم شما كه هنوز خانمت فارغ نشده ! گفت: عيب ندارد من وصايايم را براي شما مي كنم. گفتم : نه من هم مي خواهم با شما بيايم . درهمين لحظه شهيد شجيعي معاون گروهان در حالي كه دستش به علت اصابت تير مجروح وباند پيچي شده وبه گردنش آويزان بود, آمد . فرج ا… تا چشمش به او افتاد با پرخاش گفت : به عجب جانشين گروهاني ! منطقه را رها كردي و به خاطر يك تير كه به دستت خورده به اينجا آمدي؟ آقاي شجيعي چون مي دانست كه او به خاطر دلسوزي اين حرفها را مي زند ناراحت نشد وگفت : معذرت مي خواهم . سپس آقاي عاقبتي فوراً‌ وسايلش را در ساكش گذاشت وبه من گفت: حالابيا اينجا كارت دارم .من هم جلو رفتم وايشان گفت : خانم من انشاءا.. پس فردا زايمان مي كند بچه او پسر است اسمش را عمار مي گذاري, من مي روم و بعد شما هم بيا .گفتم: من مي خواهم همين حالاباشما بيايم .گفت : نه تو با من نمي تواني بيايي بمان وآنچه گفتم عمل كن . بعد آقاي عاقبتي از سپاه، بدون خداحافظي ازخانواده مستقيم به جبهه رفت . بعد از چند روز من نيز طبق خواسته ايشان عمل كردم وسپس به منطقه رفتم . در منطقه از شهيد چراغچي پرسيدم كه آقاي عاقبتي كي به منطقه آمد گفت : او در عرض 28 ساعت خودش را از اسفراين به اهواز رساند حالانمي دانم با ماشين يا قطار يا هواپيما بوده به هر حال خودش را در اسرع وقت به منطقه رساند وبلافاصله به كمك علي مرداني ومهدي صبوري كه درخط چزابه به خاطر هجوم سنگين عراقي ها تنها مانده بودند رفت وتير بار را برداشت وچند نفر را همراه خودكرد ودر حالي كه از طرف دشمن تير اندازي شديد بود, جلو رفت . به كمك آنها به محل علي مرداني و مهدي صبوري مي رسد.وقتي چشم علي مرداني به فرج ا… مي افتد دستش را به درگاه خدا بلند مي كند كه يك باره يك خمپاره 60 مي آيد و در جلوي او مي افتد و او را در جا به شهادت مي رساند. اين كار باعث شد حس انتقام از دشمن بعثي در روحيه ي او بيشتر شود وبراي همين با تلاش زياد دشمن را از آنجا به عقب مي راند وتا 5 كيلومتر در خاك دشمن نفوذ مي كند . هنگام پاكسازي عده اي از نيروهاي ارتش پشت سر آنها براي پاكسازي راه مي افتند وموقع تخليه يك گروه 24 نفري را در بين نيزارها به رگبار مي بندند . كه بعد عراقي ها مي بينند كه چه تسليم شوند و چه بجنگند كشته مي شوند با يك حركت گاز انبري چند نفر از نيروهاي سپاه را به شهادت مي رسانند وشهيدعاقبتي يکي از آن شهدا بود .



آثارباقي مانده از شهيد
مهمترين ارزشها:
1-مبارزه با نفس اماره:
حضرت محمد(ص)،جمعي را به سريه وجنگ با دشمن فرستاد ، در بازگشت به استقبال آنها رفت و فرمود:"مرحبا بر کساني که از "جهاد اصغر" پيروز بر گشتند و جهاد اکبر بر آنها باقي ماند ! پرسيدند يا رسول الله جهاد اکبر چيست؟ فرمودند"جهاد با نفس اماره "پيامبر (ص)جهاد با نفس اماره را بالاترين جهاد مي داند"
حضرت علي (ع)منشاء فتنه و فساد ها را (در ميان)پيروي از خواهشهاي نفس مي داند.بدون شک مبارزه با نفس سرکش ، پشتوانه محکمي براي درک علم و آگاهي خواهد بود و مقدمه اي براي استقامت و پيروزي و يا رسيدن به درجه رفيع شهادت است که آنهم نوعي پيروزي خواهد بود، مي باشد، زيرا فرد به جايگاه و قرب الهي مي رسد .
وکساني که در جبهه شهيد مي شوند که با نفس جهاد کرده اند،جهاد اکبر.
2- مبارزه با ستمگران :
در اصول کافي از امام صادق و ايشان از زبان پيامبر (ص)نقل مي کند "من يسمع رجلا ينادي يا للمسلمين فلم يجبه فليس بمسلم."يعني :کسي که فرياد ياري و کمک :اي مسلمان!"را بشنود و اجابت نکند ،مسلمان نيست.
حضرت علي (ع)خطاب به حسنين عليها السلام مي فرمايد:(کونا للظالم خصما و للمظوم عونا )يعني دشمن ستمگران وياور ستم ديدگان باشيد.
در زماني که آتش جنگ کشور ما را فرا گرفته بود ،هموطنان ما در شعله هاي آتش خشم دشمن مي سوختند و کشور و ناموس همه در خطر بودند و تمام دنياي مادي در مقابل ايران اسلامي ايستاده بود ورژيم بعثي عراق را تقويت مي کرد و زماني که مرزهاي سياسي و عقيدتي ما مورد تهاجم ستمگران بود.خداوند در جهاد را بر روي اولياء خاص خود باز نمود.امام علي (ع)مي فرمايد:( فان الجهاد من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اوليائه) يعني :( همانا پيکار در راه خدا ،دري از درهاي بهشت است که خداوند آن را بر روي دوستان خاص خود گشوده است.

3- هجرت در راه خدا :
هجرت ودوري از وطن ،گاه براي جهاد در راه خدا وگاه براي دوري از گناه و جامعه اي است که دچار فساد تباهي شده است. هجرت در راه خدا مايه پيرايش آزادي و آسايش و استمرار حق و جاودانگي دين خدا است .اين نوع هجرت باعث حفظ ايمان و ارزشهاي اسلامي مي شود.
چه زيباست که در هجرت بميرم و با لباس مقدس سپاه شهادت را در آغوش بگيرم و بدانيد هر کس در راه حق قدم بر مي دارد ،آن موقع خدا آن را دوست دارد"
4- تربيت :
پرورش استعدادهاي دروني و توجه ومراقبت و هدايت به سوي الي ا... است ونقش اساسي در جامعه پذيري و حفظ الگوهاي فرهنگي يک جامعه دارد و افراد را با ارزشها و هنجار هاي اجتماعي و ديني ،آشنا مي کند .حضرت علي (ع) مي فرمايد :" لا ميراث ؟"


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : عاقبتي , فرج الله ,
بازدید : 250
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
شاکري,سيد ابوالفضل

 

سوم فروردين ماه سال 1332 ه ش در شيروان چشم به جهان گشود.
مادرش مي گويد: «قبل از تولد او بچه هاي ديگرم در هنگام تولد از بين مي رفتند، از خدا خواستم که اگر زنده بماند اسمش را ابوالفضل بگذارم که وقتي بزرگ شد سقا شود. بعد از تولد او را به مدت چهل روز در داخل سنگ بيز (غربال) گذاشتم که به زمين نچسبد. طبق رسوم محلي عمل کردم. بعد از چهل روز به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتم و در آن جا نذر کردم که تا هفت سالگي موي سرش را اصلاح نکنم، بعد به کربلا بروم و در مقابل وزنش طلا به حرم امام حسين (ع) در کربلا بريزم.»
همچنين مي گويد: «در هنگام شير دادن وضو مي گرفتم، بعد به او شير مي دادم.»
در هفت سالگي وارد مدرسه شهيد عابدي فعلي شد. تا سوم راهنمايي درس خواند و بعد از آن ترک تحصيل نمود. به کتاب هاي شهيد مطهري علاقه داشت و آن ها را مطالعه مي کرد. فرايض ديني را از سن تکليف انجام مي داد. نمازش را مرتب مي خواند. بيشتر اوقات بعد از نماز قرآن مي خواند. مادرش مي گويد: « يک شب که از نيمه گذشته بود، از خواب بيدار شدم و ديدم که مشغول عبادت است و با خدا راز و نياز مي کند. به او گفتم: وقت نماز نيست که نماز مي خواني. گفت: مگر بايد وقت نماز باشد. هر وقت عبادت انجام دهي خوب است.»
قبل از انقلاب در راهپيمايي ها عليه رژيم طاغوت شرکت مي کرد. بارها کتک خورد. او در آن زمان که خانه آقاي صبوري مورد حمله قرار گرفته بود، از آن جا بسيار دفاع کرد.
نوارهاي امام و شهيد مطهري را گوش مي داد. اعلاميه هاي حضرت امام را پخش و در باره ايشان بسيار صحبت مي کرد. درتظاهرات و جريانات انقلاب حضور داشت. در تمام دوران انقلاب حاضر بود، در سرکوبي ضد انقلاب نقش داشت.
بعد از پيروزي انقلاب وارد کميته و سپاه شد. در اين مقطع او فردي مذهبي، شجاع و اهل دعا و نماز بود. سيد ابوالفضل از بنيان گذاران سپاه شيروان و مربي آموزش بود. در همين راستا مطالعات فراواني داشت تا بتواند با تسلط فراوان نيروها را آموزش دهد.
در اول انقلاب وارد کميته انقلاب اسلامي شد. سپس آموزش نظامي برادران و خواهران بسيج را برعهده داشت. او در برخورد با ضد انقلاب و منافقين و ديگر گروهک هاي ملحد پيش قدم بود و تا سرحد جان از انقلاب دفاع مي کرد.
در 27 سالگي با خانم مرضيه اميري پيمان ازدواج بست و ثمره چهار سال زندگي مشترک دو فرزند به نام هاي مصطفي (متولد 1362) و زهرا (متولد 1363) است.
همسر ايشان مي گويد: «من چون علاقه ي شديدي به سادات داشتم و او فردي متدين و با اخلاق بود، قبول کردم که با او ازدواج کنم.»
گاهي با وجود خستگي استراحت نمي کرد و در کارهاي خانه به همسرش کمک مي کرد.
با شروع جنگ تحميلي اولين کسي بود که در سال 1359 از شيروان به جبهه هاي حق عليه باطل رفت. هدف او دفاع از مملکت، ناموس مردم و اسلام بود.
مي گفت: «وظيفه داريم جبهه ها را پر کنيم، چون پيرو ولايت فقيه هستيم.»
معتقد بود بايد در جنگ پيروز شويم و دشمن را بيرون کنيم ، حتي اگر زندگي، زن و بچه هايمان را در اين راه فدا کنيم. او دوست داشت، وظيفه اي را که اسلام بر دوشش گذاشته است، به نحو احسن انجام دهد.
در جبهه چزابه معاون فرمانده گردان بود و در جبهه هاي کوشک، خرمشهر، کرخه و عمليات بدر و عمليات رمضان حضور داشت. در لشکر 5 نصر فرماندهي گردان را به عهده داشت , فرمانده گردان زرهي بود.
همسر شهيد مي گويد: «شهيد مي گفت: من يک بسيجي ساده هستم. بعد از شهادتش فهميديم که او فرمانده ي گردان بوده است.»
در پشت جبهه مربي آموزش نظامي سپاه بود. براي جذب نيروي بسيج تلاش زيادي مي کرد. در حمايت خانواده هاي شهدا، رزمندگان و بسيجيان فعال بود. هنگام برگشتن از جبهه به شيروان به ياد شهيدان و براي اين که خانواده هاي آن ها فراموش نشوند، جلسات دعاي ندبه برگزار و تمام بسيجي ها را جمع و سرويس اياب و ذهاب فراهم مي کرد.
مادر شهيد مي گويد: «به او مي گفتم: خداوند تازه به تو فرزندي داده است، بمان، بعداً به جبهه برو . مي گفت: حالا که فرزندم را ديدم، بايد بروم که دوستانم تنها هستند.»
او وقتي از جبهه برمي گشت با فرزندانش بازي مي کرد. اگرچه خسته بود. به همسرش مي گفت: «بچه ها را نبايد به من وابسته کني. چون اگر شهيد شوم احساس غربت مي کنند.»
رضا ايوازه مي گويد: «در تمام عمليات رزمي پيشتاز بود. روحيه مقاوم خوبي داشت. او در عمليات رمضان ( در سال 1361 در شلمچه ) مقاومت زيادي در برابر دشمن بعثي از خود نشان داد و با شجاعت خود به نيروها روحيه داد و محور عملياتي را تا رسيدن نيروي خودي نگهداشت.»
زماني که در جبهه ي چزابه در 80 متري خط دشمن قرار داشت، شب تا صبح چندين نوبت از نيروهايش در سرتاسر خط ( که زير آتش بودند ) خبر مي گرفت.
در کردستان يک بار در حال اسارت، وقتي او را مي بردند، به خاطر طوفان بين راه در گودالي افتاده بود و دشمن او را نديده بود. چوپاني از دور او را مشاهده کرده بود و شهيد شاکري از او خواسته بود نيروهاي خودي را به ايشان نشان دهد ، که عاقبت به ياري خدا و امام زمان (عج) نجات پيدا کرده بود.
او بسيار رفتار خوبي داشت. نماز شب مي خواند و در برابر مشکلات مقاوم و صبور بود و از سختي ها هراس نداشت. در نمازها، مراسم مذهبي ، دعاي توسل و کميل جبهه شرکت مي کرد.
امر به معروف و تولي و تبري را سر لوحه ي کار خود قرار داده بود. او در روز عاشورا بدون کفش در مراسم امام حسين (ع) شرکت مي کرد.
چندين بار در جبهه مجروح شده بود. او با دلاوري و شجاعت بي نظير با دشمنان خود جنگيد و در اين راه همچون شهداي کربلا سر خود را در راه اسلام از دست داد و بدن بي سر او تشييع شد.
سيد ابوالفضل شاکري در 21/12/1363 بر اثر اصابت ترکش به ناحيه سر و متلاشي شدن آن به شهادت رسيد. که پيکر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش در بهشت حمزه شيروان دفن شد.
از ابتداي ورود به سپاه سيد ابوالفضل در مسئوليت هاي مختلفي قرار گرفت و از پس همه ي آن ها بر آمد و مهمترين اين مسئوليت ها عبارت اند از :
فرمانده آموزش سپاه شيروان
مسئول تعاون سپاه شيروان
فرمانده عمليات سپاه شيروان
فرمانده گروهان 16 تيپ 21 امام رضا (ع)
جانشين گردان شهيد هاشمي نژاد در21 امام رضا (ع)
فرمانده گردان زرهي در لشکر5نصر
منبع:"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385


وصيت نامه
بسم رب شهداء و صديقين

الذي خلق الموت و الحيوه ليبلوکم ايکم احسن عملا
آن است خدايي ، که مرگ و زندگي را آفريد تا بيازمايد که کدام يک از شما نيکوکار تر است.
با سلام به رهبر کبير انقلاب و با درود به روح پاک شهداي حسيني تا شهداي خميني. اينک که مي رود تا استکبار جهاني به همت رزمندگان شجاع ايران به زباله دان تاريخ سپرده شود و پرچم اسلام در سراسر گيتي به اهتزازدر آيد ، خداوند منان را بسيار سپاس گذارم.
اينجانب سيد ابوالفضل شاکري فرزند عباس ، با شور و شوق به رهبر ، به نداي هل من ناصر ينصروني حسين زمان لبيک مي گويم و جان بر کف ، براي دفاع از اسلام عزيز و ميهم شريف ، آماده ي اجراي فرمان رهبري مي باشم و افتخار و آرزويم شهادت در اين راه است.
بزرگترين در خواست من از شما امت حزب اله اين است که قدر و مقام امام را اوج بنهيد و پيرو راستين ايشان باشيد ، او فرستاده ي رحمت و بر حق است. قلب من جايگاه هميشگي او است.
پيام ديگر من به شما مادر عزيز و برادر و همسر گرامي و تمام دوستان و آشنايان و اقوام اين است که اگر کسي کوچکترين ناملايمتي از من ديده است ، به کرم خود مرا عفو نمايد. در شهادت من صبور باشيد و زياد گريه نکنيد. تقاضا دارم ، در صورت امکان برايم يک سال نماز قضا و يک ماه روزه بگيريد. شب هاي جمعه که رحمت الهي به روي همه باز است ، برايم از خداوند طلب عفو نماييد.
دوستان! تاکيد من اين است ، که حتما سعي کنيد ، شهيد از اين دنيا برويد. چون شهيد از اسماء مبارک خداوند است. و شهيد هميشه نظر مي کند. به وجه الله. شهادت تنها معامله اي بي ريا بين عاشق و معشوق است. هنگامي که آتش عشق به منتهي درجه ي خود رسيد ، معشوق ، آتش به جان مي افکند. و او را پروانه وار مي سوزاند.
شهيد سوخته ي عشق خداست. شهادت تنها راه رهيدن از مرگ است. چرا که خداوند مي فرمايد: ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل الله امواتا بل احيا عنده ربهم يرزقون... ما که ماندگار اين جهان نيستيم ، چرا براي هميشه زنده بودن را بر نگزينيم.
به اميد پيروزي رزمندگان اسلام و بر افراشته شدن پرچم لا اله الا الله. بر فراز تمام گيتي. مشتاق ديدار ديگر دوستان شهيد در بهشت حمزه ي زيارت هستم.
15/ 2/ 1363 سيد ابوالفضل شاکري


خاطرات
همسر شهيد :
«وقتي من و فرزندانم مشکلي داريم بر سر مزار او مي رويم و با او درد دل مي کنيم و مشکلات را با او در ميان مي گذاريم و همواره شاهد بودم که بعد از دو روز بيشتر مشکلات حل مي شود. مدتي پيش به مسافرت رفتيم، وقتي برگشتيم احساس کردم عطر و بويي خاص فضاي خانه را پر کرده است، به فرزندانم گفتم: در مدتي که ما نبوده ايم، پدرتان در منزل بوده است.»

«هميشه بعد از نماز به ائمه اطهار (ع) سلام مي دهم و به شهيد هم سلام مي دهم. يک روز گفتم: آيا شهيد سلام مرا مي شنود؟ شب خواب ديدم که او مي گويد: بله. مي شنوم.»

«براي دخترم خواستگار آمد، پس از جواب مثبت خواستم ،که براي داماد هديه اي خريد کنم، ولي به خاطر اين که درآمدي نداشتيم، فکر کردم متوسل به روح شهيد شوم. وقتي به بانک براي دريافت حقوق ماهيانه رجوع کردم، مبلغ يکصدهزار تومان اضافه به حساب واريز شده بود که آن از توجه و عنايات شهيد بود و اعتقادم چند برابر شد.»

اکبر عليپور :
«بنده بارها در جبهه شاهد عبادت و راز و نياز او بودم. او عاشقانه در برابر خدا گريه مي کرد و تقاضاي شهادت داشت که به آن آرزو نيز رسيد.»

«قبل از شهادتش دوست داشت که ساختمان خود را تکميل کند تا خانواده اش سرپناهي داشته باشد و با راحتي و آرامش زندگي کنند.»

مادر شهيد:
دهمين فرزندم نيز از بين رفت. از خدا خواستم که اگر يازدهمين فرزندم زنده بماند ، اسمش را ابوالفضل بگذارم تا در مراسم عزاداري امام حسين (ع) سقايي کند. بعد از چهل رو ز او را به حرم امام رضا بردم.
در آنجا نذر کردم ، تا هفت سالگي موهاي سرش را اصلاح نکنم و بعد از آن به اندازه ي وزن موهايش ، طلا به صندوق امام رضا بريزم. او صحيح و سالم به دنيا آمد و نامش را به نام جدش ابوالفضل گذاشتم.

علي نور ور زاده:
نزديکي هاي انقلاب بود. بعد از درگيري با عمال شاه ، شب در مسجد جامع شهر ، با حضور عده ي زيادي از مبارزين تحصن کرديم. تا صبح را آنجا به سر برديم. در اين مدت بعضي ها مسجد را ترک کردند و رفتند و عده اي نيز ماندند ، مزدوران رژيم ، قصد حمله به مسجد را داشتند.
با ابتکار سيد ابوالفضل و برخي از دوستانش ، به نرده هاي مسجد ، برق وصل کردند تا آنها نتوانند وارد صحن مسجد شوند. مدتي بعد از متفرق شدن مامورين ، ما نيز بيرون آمديم.

علي اکبر علي پور:
يک روز در مقابل دبيرستان زينبيه (آريا مهر سابق) تجمع کرديم. عده اي از ماموران شهرباني به ما حمله کردند. در اين ميان ، من و سيد ابوالفضل نيز بي نصيب نشديم و چند باتوم خورديم.
به طرف منزلمان در خيابان 20 متري فرار کرديم. وارد منزل شديم و در را از داخل بستيم ، ولي ماموران دست بردار نبودند. آنها در را باز کردند و با خوردن باتوم ديگر ، مجبور به فرار شديم. از آنجا به طرف شير کوه روانه شديم و از دست آنان نجات پيدا کرديم.

علي اکبر علي پور:
درشهر اعلام شد: اگر کسي به قصد اغتشاش بيرون بيايد ، راه باز گشت نخواهد داشت. براي مقابله با اين ترفند عمال شاه ، همراه با سيد ابوالفضل ، در صدد تدارک يک راهپيمايي بر آمديم. حدود 30 نفر در مقابل دبيرستان زينبيه جمع شديم و راهپيمايي را شروع کرديم.
آن روز حدود 300 کماندو از بجنورد ، براي ايجاد امنيت وارد شيروان شده بودند. بدون هيچ واهمه اي ، تظاهرات را تا پمپ بنزين ادامه داديم و بعد از سخنراني يک معلم مبارز ، متفرق شديم.

برات توحيدي:
يک بار در تظاهرات مشهد شرکت کرديم. چند نفر از شخصيت هاي مذهبي در صف اول قرار داشتند. مامورين رژيم قصد ترور آنان را داشتند. با فاصله اي نه چندان دور دو، سه مامور با فرمانده شان ، در کنار يک تير بار آماده و مسلح ايستاده بودند.
وقتي سيد ابوالفضل از نقشه ي مامورين آگاهي يافت ، به طور غافلگيرانه به مامور نزديک شد و با سرعت تير بار را از دست سرباز گرفت و تير بار را به طرف فرمانده نشانه گرفت و شليک کرد ، ولي به او نخورد. درگيري شروع شد وغ همگي موفق به فرار شديم.

سيد ابراهيم آسايش مقدم:
سيد بوالفضل در دهه ي محرم خيلي ساکت و غمگين به نظر مي رسيد. در مراسم عزاداري و سينه زني ، از شدت گريستن ، شانه هايش تکان مي خورد مرا تحت تاثير قرار مي داد. در يکي از شب ها ، مدت ها طول کشيد تا توانستم ، آرامش کنم.

امام وردي رمضان زاده:
مدتي در صدا و سيماي تهران نگهبان بوديم و روزها در سطح شهر ، گشت داشتيم. يک روز ، چند جوان در پارک نزديک صدا و سيما ، قصد مزاحمت براي ديگران را داشتند. دوستان تصميم گرفتند آنان را بازداشت کنند.
سيد ابوالفضل آنان را از اين کار منصرف کرد و گفت: شايد اين کارشان بر اثر نا آگاهي بوده است. ما بايد سعي کنيم آن ها را با نصيحت و امر به معروف و نعي از منکر راهنمايي کنيم و گرنه تنبيه و کتک کاري مشکلي را حل نخواهد کرد.

علي نور زاده:
سيد ابوالفضل بر خلاف من ، کار کردن را بسيار دوست داشت. مشغول ساختمان سازي بود که به نزدش رفتم. آن روز ، کت و شلوار تازه ام را پوشيده بودم.
نزديک شد و با دستان خاکي اش محکم به پشتم زد و کتم را خاکي کرد. سپس گفت: علي آقا! بيا جلو تر. از خاک نترس. ما همه از خاکيم. کتم را در آوردم و تا غروب با هم کار کرديم.

احيا محمد مردانپور:
تازه ازدواج کرده بود. با مشورت دوستان ، کادوي ارزان قيمتي گرفتيم و به ديدنش رفتيم. او گفت: بچه ها! دستتان درد نکند. راضي به زحمت شما نبوديم.
سپس کنار من نشست و گفت: باعث و باني اين کار ها تو هستي ، چرا بچه ها را اذيت کردي؟

برات توحيدي:
با سيد ابوالفضل ، براي جذب نيرو و تبليغات به روستا ها مي رفتيم. در يک روز سرد زمستان به روستايي رسيديم. مردم نزديک مسجد جتمع جمع شده بودند. عده اي نيز گريه مي کردند.
وقتي علت را جويا شديم ، گفتند: يکي از اهالي بيماري سختي دارد و وسيله اي نيست تا وي را به دکتر برسانيم. شاکري گفت: سريع ماشين را آماده کنيد در حال حاضر ، نجات اين بيمار واجب تر از هر کاري است. خيلي سريع ، او را به دکتر رسانديم. با لطف و عنايت خدا و درايت سيد ابوالفضل ، او نجات پيدا کرد.

علي اکبر علي پور:
تازه از جبهه بر گشته بوديم. سيد ابوالفضل به سراغم آمد تا به سر کشي پايگاه روستا ها برويم. هوا بسيار سرد بود و برف سنگيني روي زمين را پوشانده بود
هنگام شب به يکي از روستا هاي سر حد رسيديم.
در آن هواي سرد که آب ها يخ زده بودند ، سيد ابوالفضل به طرف رود خانه رفت و يخ ها را شکست و وضو گرفت.

احيا محمد مردانپور:
روي يکي از تپه هاي اطراف سنندج مستقر شده بوديم. از چهار سو به طرفمان گلوله مي باريد. در قسمت مشرف به جنگل آتش دشمن شديد تر بود. فرمانده گردان گفت: چند نفر داوطلب به سوي آن قسمت جنگل حمله کنند.
اولين داوطلب سيد ابوالفضل بود.

علي اکبر علي پور:
در امور خير ، پيش قدم بود. يک بار جلسه اي در سپاه تشکيل داد.
سيد ابوالفضل سر صحبت را باز کرد و در مورد کمک به مستمندان مقدمه چيني نمود.
در آن روز ، نفوذ کلامش به حدي بود که بچه ها از حقوق ماهانه شان که 1500 تومان بود ، 300 تا 500 تومان به اين امر اختصاص دادند. چند نفر ، شبانه به خانواده هاي محروم سر زديم و آن هداياي نا چيز را تقديم کرديم

اکبر فياض:
اوايل انقلاب براي نگهباني به بسيج مرکزي رفتيم و در داخل مناره هاي مسجد جامع پاسداري مي داديم. روزي وقتي سيد ابوالفضل ، اسلحه ژ 3 را تحويلم داد گفت: برادر جان! قد شما که نيم نمي شود. چگونه اسلحه را به شما تحويل بدهيم؟
سالها گذشت تا اينکه با برادر شاکري همکار شدم. يک بار به او گفتم: سيد! يادت مي آيد آن موقع به من چه گفتي؟ با خنده گفت بله. يادش به خير! آن موقع اسلحه ژ – 3 از قد شما بلند تر بود.

علي اکبر علي پور:
سيد ابوالفضل مشغول بنايي بود. مرتب به هم سر مي زديم. سخت مشغول کار بود و آرزو داشت ، کار ساخت خانه اش زود تر تمام شود. يک بار به شوخي به او گفتم: سيد! خانه ي جديدت را درست مي کني ولي خودت از آن استفاده نخواهي کرد.
از اين شوخي من خيلي خوشحال و مسرور شد ، چون بالا ترين آرزويش شهادت بود و در نهايت نيز چنين شد.

محمد علي قهرماني:
پست نگهباني اش تمام شده بود. بعد از او نوبت کشيک من بود ، وقتي بيدار شدم ، به ساعت نگاه کردم ، ديدم دو ساعت از وقت نگهباني من گذشته بود. به سيد ابوالفضل گفتم: چرا بيدارم نکردي؟ گفت: ديدم غرق خوابي ، حيفم آمد بيدارت کنم

برات توحيدي:
در جايگاه نماز جمعه ، در سميناري سرود جالبي در مدح علي (ع) بر گزار گرديد. سر گروه سرود ، نوجواني روستايي بود.
وقتي با او صحبت کردم گفت: پدرم از اول ميانه اي با انقلاب و جنگ نداشت. يک بار که آقاي شاکري به روستايمان آمد ، به خاطر برخورد خويش با پدرم ، وي جذب انقلاب شد به عنوان مبلغ جبهه و جنگ در روستاهاي بخش سر حد رفت و آمد مي کرد.

محمد رضا گلي:
چند وقتي سيد ابوالفضل را کمتر مي ديدم. يک روز صبح که به سپاه رفتم ، اورا ديدم. پرسيدم: ابوالفضل از خانه مي آيي؟ گفت: نه يک هفته اي است که خانه ام را نديده ام. گفتم چرا؟
گفت: آن قدر درگير کار سپاه هستم که فرصت نمي کنم به خانه سر بزنم.

محمد علي قهرماني:
در چزابه ، فاصله ي خاک ريز ما و دشمن بسيار نزديک بود جنازه ي شهدا در بين خاکريز ها مانده بود. از بين ما ، شاکري بيشتر تلاش مي کرد تا جنازه ي شهدا به طرف خاکريزمان بياورند.
هنگام شب ، با عده اي بسيجي به سراغ شهدا مي رفت و آن ها را به پشت مي گرفت و مي آورد. با اين که دشمن دوربين مادون قرمز داشت ، ولي او جانانه به کارش ادامه مي داد.

برات توحيدي:
در يک عمليات ، نقطه ي کوري وجود داشت که انجام عمليات را مشکل مي کرد. بعد از مشورت با هم ، شاکري گفت: اگر بخواهيم در اين شرايط عمليات را لغو کنيم ، وضع بد تر خواهد شد. بايد با توکل به خدا پيش برويم. فاصله ي بين نيروها تا تپه ي شهدا که محل شروع عمليات بود ، حدود يک کيلو متر بود. اين محدوده بسيار هموار بود و عبور از آن بسيار خطر ناک.
اولين ماشين حرکت کرد تا نيروها را به طرف تپه ببرد. در همان هنگام طوفان شديدي بر خاست. به طوري که جلوي پايمان را نمي ديديم. با استفاده از اين طوفان پيشروي را شروع کرديم. چند ساعت بعد به پيروزي هاي شيريني دست پيدا کرديم.

محمد ريحاني:
در عمليات ميمک 24 ساعت در محاصره بوديم. شاکري با درايت و شجاعت ، ديوار محاصره را شکست و نيروها را نجات داد. او با داشتن دو ويژه گي مهم « مديريت قوي» و«شجاعت» توانست خود را به عنوان يک نيروي کار آمد و توانا مطرح نمايد.
بارها برخي از فرماندهان ارتش قبل از عمليات هايشان ، با سيد مشورت مي کردند.
عباس چمني:
گرما بسيار آزر دهنده بود. با اين که پاسي از شب مي گذشت ولي گرما همچنان بيداد مي کرد. در نيمه هاي شب ، هوا کمي خنک مي شد و ما مي توانستيم چند ساعتي را به راحتي بخوابيم. وقتي همه مي خوابيدند ، سيد ابوالفضل بي سر و صدا وضو مي گرفت و نماز شب مي خواند. يک شب مشغول خواندن دعا و نماز بود که رُتيلي وي را گزيد. ولي او کسي را بيدار نکرد تا کمکش کند.

علي اکبر علي پور
عمليات بيت المقدس بود. اعلام گرديد: زمان شروع عمليات يک يا دو بعد از نيمه شب خواهد بود. ساعت هفت شب بود که سيد ابوالفضل از ما جدا شد. بعد از مدتي سراغش را گرفتم. کمي دور تر ، داخل سنگري نشسته بود و مشغول راز و نياز بود. ا ز چشمانش معلوم بود که بسيار گريه کرده است. وقتي اطراف را نگاه کردم ، دو خمپاره کنار او اصابت کرده بود ولي هيچ کدام عمل نکرده بود.

مرضيه اميري:
در دفتر چه ي خاطرات سيد ابوالفضل آمده است: با عده اي از نيروها ، اسير دشمن شديم. چشم ها و دست هايمان را بستند. جاي را نمي ديديم. در آن هنگام گفتم: خدايا! دلم مي خواهد آزاد شوم تا رو در رو با دشمن کشته شوم.
طوفان شديدي به راه افتاد. در ميان گرد و خاک طوفان ، با زحمت و تلاش زياد ، دست هايم را باز کردم. کسي ديده نمي شد. بعد از مدتي پياده روي ، هوا آرام شد. در راه به چوپاني بر خوردم با راهنمايي او ، نيروهايمان را پيدا کردم.

همسر شهيد:
چند ماه بيشتر به شهادتش نمانده بود. با اين که بچه هايش را خيلي دوست داشت و همچون کودکي با آنها بازي مي کرد ، ولي يک روز به من گفت: : سعي کن بچه ها زياد به من وابسته نشوند. چون نمي خواهم ، عزيزانم بعد از شهادتم احساس غربت و دلتنگي کنند. در مقابل اين جمله اش سکوت کردم و به فکر برو رفتم.

احيا محمد مردانپور:
در آخرين خدا حافظي مان با خنده گفتم: ابوالفضل! خيلي نوراني شده اي. ما را هم شفاعت کن. گفت: به نظر شما آيا اين سعادت نصيبم خواهد شد؟ اشک از چشمانم جاري شد. صورتش را بوسيدم و گفتم: ان شا الله خدا نگهدارت باشد. وقتي از هم جدا شديم. تا جايي که چشم کار مي کرد ، از پشت سر نگاهش کردم. به دلم گواه شده بود که اين بار شهيد خواهد شد.

اکبر فياض:
صحن مصلاي نماز جمعه پر جمعيت بود. رزمندگان آماده ي اعزام بودند در ميان آن ها ، چهره ي سيد ابوالفضل بيشتر آشنا بود. براي بدرقه ي اش به مصلي آمده بودم. هنگام خداحافظي گفت: اکبر آقا! ما الان عمودي مي رويم ولي خدا کند ازآن طرف افقي بر گرديم.

عباس چمني:
گلوله ي تانک سر سيد ابوالفضل را قطع کرده بود ، از اين رو شناختن جنازه اش مشکل بود. ساعت چهار و پنج بعد از ظهر خبر شهادت شاکري را به من رساندند. از من خواستند که براي شناسايي جنازه اش به معراج شهدا بروم.
باور نمي کردم ، چنين اتفاقي افتاده باشد. وقتي با جنازه اش رو به رو شدم او را شناختم. همچون سزورمانغ حسين بن علي (ع) سرش از پيکرش جدا شده بود.

همسر شهيد:
بعد از شهادت سيد ابوالفضل ، هميشه در پايان نماز ، بعد از سلام به ائمه اطهار (ع) به سيد ابوالفضل سلام مي کردم. يک روز بعد از نماز ظهر گفتم: آقا سيد! من که بعد از هر نماز به شما سلام مي کنم آيا صداي سلام مرا مي شنوي؟ همان شب در عالم خواب سيد را ديدم. فقط يک جمله گفت: بله مي شنوم.

همسر شهيد:
دخترمان به سن تکليف رسيده بود. به او قول دادم بعد از ماه مبارک رمضان ، چند النگو هديه برايش بخرم. عيد سعيد فطر از راه رسيد. وقتش بود تا به وعده ام عمل کنم ، ولي آن ماه پس اندازي نداشتم. نگران شدم.
به حضرت ابوالفضل (ع) توسل جستم. تا بتوانم به قولم عمل کنم. از بانک موجودي ام را سوال کردم. با اين که حقوق ماهانه من 22000 هزار تومان بود ، گفتند: در حساب تان 100000 تومان موجود است. با شنيدن اين خبر گريه ام گرفت.

همسر شهيد:
يک روز خود کاري را از جيب سيد ابوالفضل برداشتم و مشغول نوشتن مطلبي شدم. سيد گفت: خانم اين خود کار بيت المال است. نبايد از آن استفاده شخصي کرد. براي اين که من ناراحت نشوم گفت: ايراد ندارد ، در عوضش يک خود کار مي خرم و به جاي آن مي گذارم.

همسر شهيد:
يک روز مشغول نظافت منزل بودم. سيد ابوالفضل پسرمان را داخل زنبيلي گذاشت و از منزل خارج شد. وقتي دوستانش وي را ديدند ، پرسيدند سيد! چرا پسرت را داخل زنبيل گذاشته اي؟ با خنده گفت: مادر ش را اذيت مي کرد ، مي خواهم بفروشمش.

علي اصغر حقيقي ثاني:
پاتك دشمن شديد مي شد . ساعت سه بعد از ظهر يكي از برادران عزيز بنام سيد ابو الفضل شاكري كه از شيروان و به عنوان معاون دوم گردان بود, آرپي جي داشت و زير خاكريزي كه در زير چهار راه مرگ بود ,كمين گرفت . تانكهاي دشمن حدود ده تانك بودند كه به جلومي آمدند . در اين حال از پنج تانك جلويي يكي از تانكها جلوتر از بقيه تانكها افتاد و چهار تانك بعدي در پشت سر اين تانك مي آمدند . همينكه اين تانك به روي خاكريز رسيد سر لوله خود را به طرف نيروهاي ما گرفت و از آنطرف برادر سيد ابوالفضل شاكري گلوله آرپي جي را به طرف اين تانك نشانه گرفت خارج شدن گلوله توپ دشمن از لوله با شليك كردن آر پي جي اين برادر همزمان بود . دو گلوله از دو لوله همزمان شليك شده بودند گلوله توپ دشمن سر ابوالفضل شاكري را با خود برد و گلوله آر پي جي شهيد تانك دشمن را در سر همان خاكريز به آتش كشيد و بقيه تانكهاي دشمن با آتش كشيدن اين تانك فرار كردند و صداي تكبير رزمندگان ما بلند شد و براي فرار كردن تانكهاي دشمن برادران خوشحال شدند و به يكديگر تبريك مي گفتند : تا اينكه دشمن از آن منطقه عقب نشيني كرد . بعد جنازه شهيد را كه پشت خاكريز نقش بر زمين بود جمع كرده و برداشتند و دست و بازويش را بوسيدند و بعد او را روي دست گرفتند و با قايق به معراج شهدا بردند . ‌



آثار باقي مانده از شهيد
پس از اسارت به دست كومله ها در كردستان چشمهايمان را بستند و دست و پاهايمان را زنجير زدند. همانگونه كه ما را مي بردند، گفتم: خدايا اگر چنانچه موسي بن جعفر را به غل و زنجير كشيدند، من از او بهتر نيستم اما از تو مي خواهم كه زندگي مرا به دست اين از خدا بي خبران به اتمام نرساني، مي خواهم همچون حسين (ع) در راه خدا و در راه كربلا به شهادت برسم،‌ همانطور كه با خدايم راز و نياز مي كردم، طوفاني شديد به پا شد و من در گودالي افتادم. بعد از مدتي طوفان قطع شد و هيچ سر و صدايي به گوش نرسيد .سرم را روي سنگي كشيدم و چشمانم را باز كردم، ديدم كسي اطرافم نيست، خدا را شكر كردم كه اين گونه بندگانش را نجات مي دهد. بلند شدم آهسته از گودال بالا رفتم در فاصله اي مرد چوپاني را ديدم كه كنار گوسفندانش نشسته بود. خودم را به هر نحوي بود به او رساندم. از من سؤال كرد آيا طرفدار خميني هستي يا نه؟ گفتم از ياران خميني هستم، دست هايم را باز كرد و بعد زنجيرهاي پاهايم را. از او راه رزمندگان را پرسيدم و او نشانم داد با تشكر از او جدا شدم، اما هرچه رفتم رزمندگان را نيافتم، به نزد چوپان برگشتم او راه را به من نشان داد و من را به رزمندگان رساند و از من جدا شد. من به جايي كه از خدا آرزويش را مي كردم برگشتم و خدا را شكر و سپاس نمودم.

شهيد در دفترچه يادداشت خود نوشته است:
«دنيا به ما جنگ طلب و جنگ افروزمي گويد: اما ما اين را درک کرده ايم که دنيا مي داند ما جنگ افروز نبوده ايم، بلکه يک روز برخاستيم ديديم که دشمن در خانه ماست و تا پشت ديوار اهواز پيش آمده که اين حق ماست که از خود دفاع کنيم و بجنگيم. ما اجازه نمي دهيم يک وجب از خاک ما در زير پاي حاکمان غاصب باقي بماند.»


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : شاکري , سيد ابوالفضل ,
بازدید : 307
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
خردمندي ,محمد حسين

 


سال 1338 ه ش در خانواده اي مذهبي ودر اسفراين به دنيا آمد. هوش و استعداد بي نظير و حسن اخلاق و برخورد مؤدبانه اش با ديگران طوري بود که همواره مورد توجه دوستان و آشنايان بود .او از محبوبيت زيادي در بين فاميل برخوردار بود.
دردوران مبارزات انقلاب اسلامي به تهران رفت تا در مرکز مبارزات باشد .او فعالانه در تمام صحنه ها وميدانهاي مبارزه با طاغوت حضورداشت واز پيشگامان اين مبارزه مقدس بود.
اوچه در دوران مبارزات قبل از پيروزي انقلاب وچه بعد از انقلاب در برقراري نظم وايجاد آرامش براي مردم تهران فعاليت چشمگيري داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي به اسفراين بازگشت و با همکاري دوستانش سپاه پاسداران اسلامي اين شهر را تاسيس کرد و در واحد اطلاعات و عمليات اين نهاد فعاليت خود را شروع نمود. حفظ دستاوردهاي انقلاب را از اهم مسايل مي دانست در جهت افشاي چهره ي واقعي و ضد مردمي گروه هاي ضد انقلاب نقش زيادي داشت تا حدي كه چندين بار از طرف منافقين مورد سوء قصد قرار گرفت.
با شروع جنگ تحميلي و حضور رادمردان و جان بركفان در صحنه هاي پيكار ، او نيز خود را به ميادين نبرد رساند و در مناطق بستان و تنگه ي چذابه حماسه ها ي زيادي آفريد.
موقعي که در جبهه هاي جنوب بود, در بخشي از نامه اش به خانواده چنين مي نويسد: « اين جا واقعا كه همه ي قواعد نظامي و كلاسيكي به هم خورده است. بچه ها در ميان باران خمپاره و رگبار مسلسل و غرش تانك و آتش توپخانه و مزدوران؛ صف اندر صف ، سنگر به سنگر و قدم به قدم به كمين نشسته اند و به پيش مي تازند. و عجيب است كه شهادت مرز آتش وخاك و دشمن و دوست نمي شناسد ... و من عهد كرده ام كه تا پايان جنگ آن طرف ها نيايم و راهي را كه انتخاب كرده ام, شهادت ، رهايي و آزادگي مي باشد. مي خواهم مصداق واقعي كلام امام در مورد پاسداران باشم و در اين صحراي وسيع تماما محرومان و زجركشيدگان و ياران صديق امام و نسل جوان وپير زنده دل مي باشند كه به خونخواهي حسين (ع) به پا خواسته اند و مي خواهند مكتبي نو و نسلي نو بسازند. »
او كه با تمام توان در ميادين نبرد حماسه مي آفريد لحظه اي از عشق به شهادت و آزادگي غافل نماند و سرانجام با قلبي سرشار از ايمان و عشق و ايثار و شجاعت بر اثر انفجار تله ي انفجاري در يك سنگر عراقي به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد و به ملکوت اعلي پرواز کرد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بجنورد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


آثارباقي مانده از شهيد
سوگند.....
بر قطار قطار گلوله ي تير بار سوگند، بر صوت صوت خمپاره و توپ سوگند ، بر آه آه و له له بچه ها سوگند ، بر از دست رفتگان سوگند ، بر قيام كنندگان حاضر در جبهه سوگند.
به خداي سينه هاي صحنه ي جنگ سوگند ، به هرچه كه مقدس است سوگند ، بر هر كه با امام است سوگند ، بر سپيده دم پيروزي و شفق سوگند ، بر كبودي مجروحان سوگند ، به جان پاك امام سوگند ، به مهر پاك مادر سوگند و به قلب تپنده در سنگر سوگند.
كه راهم را تا آخرين نفس ادامه خواهم داد و از اين راه بر نمي گردم. شعر معروف هميشه زمزمه ي من بوده و هست:

اگر در راهم هزاران خار باشد
بر او صد آهنين ديوار باشد
به الله قسم كز راه خود برنگردم
اگر چونان كه برگشتند برگردم نامردم

بسمه تعالي
برادرم, از معتقدات من اين بوده و هست كه انسانها در كشاكش دهر و در ظلمت بحر و بر ,خود را به نمايش مي گذارند. هرچند كه معتقدم « زبان درازان » و « ايدئولوگان » در ورطه ي ايمان سخت بي ايمان مي گردند و در ميدان عمل پاي در گل و فكر ثقيل محتاج يك جرثقيل تا بدن سنگينشان را بكشند وليكن در مصاف حرف و مجلس تشريف و تكريم بر همه سبقت مي گيرند و بر حق داران مي تازند و بر خون دهندگان فخر مي كنند و زبانشان را مي بندند, با دهان بند.
ايدئولوژي يعني كه كسي را توان حرف زدن نيست. با تقدسشان مي گويند مقدسان را و با حرفشان مهلت حرف زدن را از ديگران مي گيرند. كاري ندارم. جبهه چيزي است كه هركس را نشان مي دهد و مي نماياند. شهيد را ، چريك را ، حرف زن را وايدئولوک را ، پشت ميز نشين را ، مغرور و مستكبر را ، بله قربان گو را ، ايثار گر را ، اهل رفاه و درد را ، سينه ي دردمند و سينه ي آرزومند را ، قلب تپنده و مكنده را ، پاي رونده و مانده را ، همه وهمه چيز انسان بر باد مي رود و عريان مي گردد و آن چه مي ماند اخلاص است. آن چه پيش مي برد اخلاص است. آن چه كه انسان را باز مي دارد تقوي است و آن چه كه مي براند و مي جوشاند و مي خروشاند و بر معراج مي برد و بر قله ها مي كشاند و بر فتح و يورش و حمله و شبيخون سوقش مي دهد؛ تقوي مخفي است ، قلب هاي بيدار است ، چشمه هاي صاف و زلال روييده در مغز و دل و جان است ، آبشاري است كه از آن پاي بر قلب فرو مي ريزد ، باراني است كه انديشه را سيراب مي كند. خواني است كه بازوان قوي مي سازد و اين ها همه در افراد انساني پنهان است.
برادر غرض ، گفتن قال و مقال ها نيست. گفتن حال و احوال هاست. بر جبهه حال است و بر شهر قال ، در شهر استخدام ديگران است به خود و در جبهه استخدام خود است به ديگران. در شهر دهان باز است و حرف بسيار,واينجا...

بسمه تعالي 4/1/61
خدمت پدر و مادر گرامي, پس از عرض سلام اميدوارم كه حالتان خوب بوده باشد. اگر چنان چه از احوال اينجانب فرزند خود را داشته باشيد, به حمداالله خوب و به دعاگويي شما مشغول مي باشيم. هواي ملايم غروب مي وزد و دارم با برادر داود كريمي صحبت مي كنم . خيلي خوشحال شدم ، ما در جبهه ي شوش - رقابيه مي باشيم.
من منشي گردان 3ازتيپ كربلا (گردان جواد الائمه ) انتخاب شده ام و هم اكنون تصميم داريم كه به خط مقدم جبهه برويم. آن چه واقعا به زبان و قلم نمي آيد اين است كه با تمام وجودم كربلا را با صحراي آن مي بينم. الان قرار است كه برويم منطقه اي را آزاد كنيم. ( پس از سلام به تمام برادران پاسدار و مقلدان امام ... چند تذكر داشتم كه وقت پيدا نكردم در وصيت نامه بنويسم هم اكنون بيان مي كنم: )
1- اگر شهيد شدم در صورت شهادت برادرم قنبر ، پهلوي قبر آن مرا دفن كنيد.
2- ده هزارتومان در بانك دارم كه در صورت شهادت به يك نفر برادر بسيجي غير قوم و خويش بدهيد كه با آن ازدواج نمايد.
3- سلام مرا به تمام توابين از گروهك هاي ناقص درك ، پناه برده به كفر و فريب خورده ي تمدن و وحشي هاي فهميده ي قرن بيستم كه خالصانه بر پر و بال امام هنگام پروازش نگاه مي كنند و حيرت مي گيرند, برسانيد.
4- من قامت زيباي امام خميني را مي بينم كه در اين صحراي سبز و لاله گون و سپاه كفرشكن ايران در خيل عشق بازان و عريان تنان تنها نشسته در درگاه معبود قدم مي زنند. وقت تمام است و فرصت اندك. كربلاي حسين اين جاست. لبيك يا حسين. جماران در اين جاست. لبيك يا امام. آتش عشق خميني زده آتش به جان من...
به اميد پيروزي محمد حسين خردمندي

...با همه ي اين ها خيلي آرزو داشتم كه در تشييع جنازه ي « نايب مقدم » مي بودم ولي شرم و احساس « درد جبهه » و ديگر شهيدان جرأت ابراز را به من نداد ، يك آرزوي ديگر هم داشتم و آن « ازدواج مقدس » كه چهار عامل بزرگ سد راهم شده و نتوانستم به اين « امر حياتي » و « تكليف الهي » عمل نمايم. انقلاب ، پاسداري از انقلاب ، جنگ و پاسداري از جنگ و در اخر هم « آرزوي ايده آل يابي » حال كه يادم مي آيد مي نالم كه با اين سر و صداها و داد و فريادها بر سر مسئله ي « ازدواج » خيلي خموش و ساكت بوده ام و حال كار ندارم به اين حرف ها. اين جا جبهه است. اگر مي دانستم كه جبهه اين قدر انسان را به « سرچشمه ي زلال » و « طينت هاي پاك » مي رساند شغل و پاسداري و بازجويي و مال و منال و مقام و شهرت و حرف و رفيق و پدر و مادر ، همه و همه را به دور مي زدم و به اين جا مي شتافتم. اما بازهم با اين همه زرنگي دير متوجه شدم. خدا اين جاست. مهدي (عج) اين جاست. مقام و عشق و عقل و ايمان و مكتب و شهادت اين جاست. پشت ميزي ها به درد دكور و جلوي آينه و پشت ميز ارباب رجوع مي خورند...
چاپلوسي ها و بله قربان گفتن ها و چاكرم و چاكرتيم ، امر بفرماييد ، مخلصتيم و بادمجان دورقاب چين هاي بزرگ و كوچك شهر را به گند كشانده اند و بوي تعفن مي دهد. اين جا تبلور اراده هاي محروم از شهر و درمانده از خانه و زجركشيده هاي عصر خويش و بي « شاغلان » و « بي مقامان » و طبقات غير اشراف است...
دريايي است توفنده كه انسان هاي زنده را در برگرفته - كوه هاست كه انسان هاي طبقه ي سوم را در خود مي بلعد. آشنايي است كه اين « جثه هاي محروم » را به آتش مي كشاند. اين جا صف اندر صف ، موج اندر موج ، گردان به گردان به صحراي سوزناك و تفتيده خاك است كه انسان هاي مصصم به طول آن يورش برده اند و بر عمق فرو رفته اند و سر به سجده نهاده اند و در سطح اين وسعت ميدان كارزار به پاخاسته و صف كشيده اند,و آماده ي حمله ,ودر انتظار دستور...
يك انسان يا يك آدمك قرطي ترگل ورگل از طبقه ي حاكمان اداري در اينجاديده نمي شود. همه دست ها تاول كرده ، قلب ها تپنده و صورت ها چروكيده ,لباس ها ضخيم و غيرت ها عظيم ، كه اين مقياس پوست و هيكل و نژاد و شغل و شهرت و قوم و قبيله نيست ، معيار حق است ؛ ميزان « برخاستن و ايستادن » در مقابل خصم است. زبوناني كه با آمريكا هم پيمانند. هركس در اين كاروان حق نباشد يا نظاره گر است كه پوچ است و يا در جبهه ي خصم كه باطل و پوك است. آن چه پاكي و صفاست ، بودن و حضور در اين كاروان رونده و پوينده و جوينده و غرنده ، مصمم و با اراده با يك دنيا اميد و آرزو در پي ساختن « مدينه ي فاضله »است که به پيش مي رود. سلام مرا به دوستان برسانيد. بچه هاي سپاه و بسيج را سلام برسانيد. ديگر عرضي ندارم به جز سلامتي شما. اذا جاء نصرالله ...

صبر
واستيغضوا با الصبر و الصلوة
برداشت عاميانه از صبر
«معمولا صبر به معناي تحمل ناگواري ها »
وقتي به ملتي فقير و عقب مانده كه دستخوش هرگونه نا به ساماني و پريشاني است يا به مردمي مظلوم كه دچار هزاران ستم و نامردي اند يا به جامعه اي كه فساد اخلاق و فقر ,سجاياي انساني را از او گرفته و يا حرفه و جسمي كه به صورتي در منجلاب بدبختي ها و سيه روزي ها غوطه ور است ,گفته شود صبر كنيد. اولين نتيجه اي كه از اين موعظه گرفته مي شود آن است كه شربت تلخ و مهلك شرايط رويارويي براي آنان قابل تحمل نگشته ,نه فقط در صدد دگرگون كردن وضع و تداركات نجات خويش بر نمي آيند بلكه با يادآوري پاداش بي تفاوتي بر اين بي تفاوتي و خونسردي پايدار شده واز وضع خود خرسند و خشنود نيز بوده آن را فوزي عظيم مي پندارند.

نظري کلي به مدارك صبر
با اين نگرش ( بر خلاف عوام و برداشت هاي غلط ) به بيان ائمه صبر به امري تبديل مي شود كه سنگين ترين موانع و بزرگ ترين مشكلات را به سهولت و توأم با نتيجه گيري صد در صد ثبت و برطرف مي سازد و در يك جامعه ي بدبخت ، كليد همه ي خوشبختي ها و سپيدبختي ها به شمار مي آيد.
مفهوم اجمالي صبر
« مقاومت آدمي در راه تكامل ، در برابر انگيزه هاي شرآفرين ، فسادآفرين و انحطاط آفرين » مثال:
در راه رسيدن به قله ي بلند كوه موانعي موجود است و اين موانع چه از درون وجود آدمي و چه در خارج ,در هستي او هر كدام به نوعي درجلوگيري حركت اويند: از درون وراحت طلبي و هوس هاي گوناگون او را از رفتن باز مي دارند و به صورت وسوسه هايي دامن گير, حركت صعود دار را مانع مي شود و مي افتد از برون.مانند سنگ ، صخره ، گرگ ، و درد و خار و غيره عملا پاي او را از پيشروي باز مي دارند.
هدف از صبر
1- سير تكاملي خود را به هر نوعي كه باشد بپيمايد.
2- متخلص شدن به اخلاق الهي
3- قرب به خدا
4- سرانجام انجام فرايض الهي

اهميت صبر از نظر روايات
صبر ، توصيه ي همه ي پيامبران و رهبران حقيقت است به جانشينان خود.

حديث اول
يا بني ! اصبر علي الحق و ...
« پسرم ! براي حق بايست و صبر كن ، هرچند تلخ و ناگوار باشد. »
حديث دوم
ازامام رضا(ع):
« براي حق ، استقامت و پايداري كنيد هرچند تلخ و ناخوش باشد. »
موضع صبر در مجموعه ي قوانين اسلام:
دين مجموعه اي است كه از مهارت و مقررات حقوقي و اخلاقي تركيب يافته است. مانند مكتب سازنده ي اجتماعي ديگر.
1- در اساس و پايه ، تفكري و بينشي و برداشتي است از جهان و انسان (جهان بيني ).
2- بر مبناي آن اصول علمي و عملي و خط مشي كلي حركت و فعاليت انسان ( ايدئولوژي ).
3- در چهارچوب آن مقرراتي كه روابط ضروري و حتمي انسان يعني رابطه اش با خدا ، با خويشتن ، با انسان هاي ديگر و با موجودات غير انساني را ترسيم و معين مي كند.
4- و براي افزودن شتاب معقول و تلاش لازم در روند تكامل و تعالي واقعي و به دست آوردن موفقيت در ميدان هاي زندگي و در صحنه هايي كه آدم در جهت تكامل ناگزير از حضور در آن است ، يك سلسله دستورات و آموزش هاي اخلاقي.

نقش صبر و ايمان
مثال : مي توان اتومبيلي را در نظر گرفت كه قرار است كساني را با همه ي محمولات و لوازماتشان به سوي مقصدي حركت دهد ، بيابان ها را طي كند و به سلامت به نقطه ي مورد نظر برسد. وسيله اي كه اين اتومبيل را حركت مي دهد چيست؟ چيزي كه به موتور نيرو و جان مي بخشد كدام است؟ بنزين صبر را مي توان موتوري در راهپيماي تكامل - يعني دين - دانست يا بنزيني براي اين موتور.

ميدان هاي صبر
ميدان واقعي صبر ميدان تكامل انسان است.
ترديد نيست كه آن سرباز بي خبر و مزدوري كه هنگام جنگ با اسلام در برابر پيام آوران حق و عدل و راستي اسلام ,مقاومت مي ورزد و جان خود را به بهاي فرمان بري از اربابان خودكامه در ميدان جنگ مي بازد ، يا آن زراندوز زورمند و صاحب مقامي كه براي حفظ زر و زور و مقام خود در برابر دعوت حق ايستادگي و مقاومت مي كند و با گروهها و قشرهاي ديگري كه هريك به انگيزه اي و از روي حدسي از پذيرش حق سر باز مي زنند .فقط دو نام مي ماند ، نامي که با صابران راه حق شريكند ونامي ديگر. از آن جا كه مقاومت و استقامت آن ها در راه تكامل انسان نبوده بلكه در جهت اميال حاکمان بوده و در برابر انگيزه هاي مشروع نبوده بلكه در برابر جلوه ها و درخشش هاي کاذب بوده لذا در مفهوم صبر به اصطلاح قرآن و حديث نيست.
عن اميرالمؤمنين (ع) : قال رسول الله صلي علي الله عليه و آله :
الصبر الثلاثه : صبر عند المصيبة ، صبر علي الطاعة ، و صبر عن المصيبة
صبر سه گونه است : صبر در هنگام حادثه ي ناگوار ، صبر بر انجام تكاليف واجب و صبر بر انجام ندادن نافرماني خدا.

1- صبر انجام تكاليف ( طاعت )
همه ي تكاليف و وظايف واجب با نوعي زحمت و دردسر و به تفسير درست تر با مقداري تلاش و فعاليت مثبت و منفي كه براي روح سهولت گرا و انسان طلب انسان ,موجب زحمت و دردسر همراه مي باشد.
مثل مقررات راهنمايي و رانندگي .

صبر به طاعت در زندگي ائمه (ع)
در زيارت ائمه (ع) از جمله ي فضايل نمونه كه مورد تكيه قرار گرفته ، صبر است. اين صبر را خدا به کسي که فرامين آن حضرت را ازروي رغبت وبا اميد به پاداش الهي انجام داده ,عنايت مي کند.

نظري به قرآن
نا به جا نيست كه يادآوري شود كه در ميان ده ها آيه اي كه در مورد صبر و صابران در قرآن هست ,تعدادي در بيان اين نوع صبر است. صبر به طاعت .اگر از شما مقاوم و پايدار باشيد , يك نفر تان غلبه مي كند بر صد نفر .

...ترديدي نيست كه در صحنه ي هستي به همه ي موجودات از انسان گرفته تا جانداران و گياهان در يك سلسله از قوانين هماهنگي و يكنواختي خاصي حكمفرماست.اگر اين يكنواختي نبود آياامكان داشت قانون و در نتيجه علمي يافت شود .
ثانيا اگر فرضا بپذيريم كه يكنواختي يعني قالب پذيري , مگر قالب پذيري بي نقشه گي است؟؟!

آن جا كه نظم اختلاف است .
از نشانه هاي آفريدگار حكيم آفرينش آسمان ها و زمين است و اختلاف زبان ها ( تن صدا و آهنگ ها ) و چهره هاي بي شمار است.

ناهماهنگي در خطوط سه انگشتان .
سه چهار صفحه هم است كه در آن مطالبي نامفهوم و فرضا ناصحيح به چشم مي خورد، در اين جا آيا مي توان گفت كه به خاطر همين چند صفحه نامربوط هزاران صفحه مربوط و منظم هم ديگر هيچ. آيا اين حرف گفتني است؟ و از آن مهم تر پذيرفتني است؟

كوخ ها نه كاخ ها
اصولي ترين پاسخ در برابر اين ايراد اين است كه سيل ها و زلزل ها راه خود را مي روندو در اين راه هم هيچ كاري به كار بشر ندارند ولي اين ويراني ها و حوادث مرگبار معلول نظم غلط طبقاتي است.
گناه اين و اين ها به عهده ي نظام ناسالم اجتماع است باران هاي شديد و سيل هاو...

ژاپن
شاهد زنده اي براي اثبات اين مدعا ( شكاف سيستم طبقاتي ) كشور آسيايي ژاپن است. در ژاپن امروزه هم زلزله است و هم آرامش ,زيرا نظام آن جا نظامي است كه كمك كرد تا منازل و ساختمان هاي خود را طبق طرح هاي صحيح فني ضد زلزله بسازند تا بر اثر اين حادثه ي طبيعي و ويران نگردد. آري نظامي كه امروز در آن كشور است با آن كه صد در صد عادلانه نيست يك سيستم كاپيتاليستي بر آن حكومت مي كند. حداقل در اين قسمت به جامعه ي خويش ياري داده تا ملت وي - با آن كه ژاپن منطقه اي زلزله خيز است و كم و بيش در همه ي اوقات سال در آن جا زلزله وجود دارد - در برابر اين حادثه ي طبيعي مصون مانده و همواره نگران ويراني ها و مصائب مرگ بار آن نباشند.

اگر اين پول ها به جا مصرف مي گشت!
بيچاره زلزله ها و سيل ها !!! كي و كجا ( حتي طي چندين بار ) تلفاتي مانند تلفات جنگ ها داشته اند. اگر باور نمي كنيد به اين آمار توچه فرماييد:
در جنگ بين المللي اول ده ميليون نفر سرباز كشته شد و حدود سي ميليون نفر زخمي و مجروح شدند ولي در جنگ بين المللي دوم سي و پنج ميليون نفر, تنها تعداد كشته شدگان بوده است. در حالي كه تنها بيست ميليون نفر از داشتن دست و پا و چشم محروم گشتند و هفده ميليون ليتر خون خالص بر زمين ريخت و دوازده ميليون جنين سقط شد و صد و سي هزار دبستان و دبيرستان و شش هزار دانشگاه و هشت هزار لابراتوار منهدم گرديد.

كراتي كه ما از آن ها آگاهي نداريم .
آن چه ايرادي كه تاكنون بوده درباره ي زمين است ولي ما هيچ گونه اطلاعي از كرات ديگر نداريم. ما كراتي در اين جو زمين داريم كه نور آن ها پس از ميليون ها سال تازه به زمين رسيده است!!! و با تجزيه ي طيف هاي ( طيف مجموعه اي از رنگ هاست كه بر اثر تجزيه نورها به دست مي آيد.) آن ها ما توانستيم فاصله ي زماني آن كرات را با زمين تععين كنيم.

ما مي دانيم كراتي در جهان بالاست كه ميليون ها سال نوري از ما دورند ولي با اين حال نظم و حساب در آن كرات هم حكم فرماست زيرا بدون شك اگر در يك كره بي نظمي يافت شود ,قبل از هر چيز آن بي نظمي به نابودي و از بين رفتن آن كره منجر خواهد شد. با اين حساب اصل وجود كرات و گردش آن در مدار خويش ، خود اين دليل است بر آن كه در آن جا نظم و قانون حكم فرماست زيرا اگر نظم نبود در آن صورت كره اي هم وجود نداشت.

ترديدي نيست كه اگر يك بي نظمي و آشفتگي و اصولي و ريشه دار در ستاره و يا سياره اي هرچند دوردست به وجود بيايد اين بي نظمي در كرات ديگر مستقيما و يا به طور غير مستقيم كم و بيش مؤثر است.
گاهي در خورشيد همين كره ي فروزان و نوربخش ما يك طوفان عادي پديد مي آيد با اين كه اين طوفان بي نظمي نيست و تنها يك حادثه ي جوي و طبيعي است اما ايراداتي را درفرستنده ها و گيرنده ها ايجاد مي کند.

دانشمندان شوروي طبق حساب هاي دقيق و علمي خود ماهواره هايي به سوي زهره پرتاب مي كنند که پس از سه ماه بر روي زهره فرود مي آيند و بلافاصله با زمين تماس مي گيرند. اگر نظم نبود رفتن به فضا مشكل بود.
در اصطلاح اختر شناسي كراتي كه « مانند خورشيد » از خود نور دارند ستاره مي گويند ولي كراتي را كه سرد و بي نورند ( مانند زمين ) سياره مي خوانند.

لوزتين درحنجره ميكروب هاي عفونت زا و عفونت هاي ناشي از آن ها را به خود جذب مي كند تا از يك طرف با احساس درد و تورمي كه در هنگام آلوده شدن به اين گونه عفونت ها و ميكروب ها براي آن عضو پيش مي آيد به آدمي اعلام خطر كنند و از سوي ديگر از اين راه اين دو عضو خويشتن را فداي اجزاي اصلي بدن كرده و مانع توجه عفونت و ميكروب هاي عفونت زا و اعضاي اصلي جسم گردد.
آپانديس و آن روده ي كور اين واقعيت كشف شده که ناجي بدن است و با جمع كردن « مواد زايد » در خود مانع توليد عفونت در قسمت هاي اصلي بدن مي گردد.
آري آپانديس و لوزتين در اعضاي بدن كه تا ديروز تصور مي شد از آفرينش آن ها هدفي در كار نيست اما امروز اين حقيقت آشكارگرديد كه نه تنها اين دو عضو زايد نيستند بلكه در سهم خود نقش دفاعي خاصي را در بدن بر عهده دارند.

سيل ها و زلزله ها يا بي نظمي هايي مشخص
دومين ايراد كه بر برهان نظم گرفته مي شود داستان سيل و زلزله ها است. اين گونه حوادث كه هرچند يكبار ، شيرازه ي زندگي صدها انسان را در هم ريخته و ويراني و مصيبت با خويشتن به بار مي آورد از بي نظمي هاي مشخصي است كه در صحنه ي آفرينش به وجود مي آيد.

اين ايراد در سلسله ايرادات « برهان نظم » چهره اي « حق به جانب » داشته و نسبت به اشكالات ديگر دل نشين تر و فريبنده تر است اما خوشبختانه آن گونه نيست كه در اساس دين , خللي وارد كرده و آن را از اعتبار ساقط سازد كه اكنون به خواست خداوند پاسخ اين ايراد را در سه قسمت تفصيلا روشن مي سازيم.
الف:بي نظمي اي با نقطه هاي تاريك؟!
نخستين پاسخ كه در اين باره مي توان داد اين است كه سيل ها و زلزله ها بي نظمي نيست زيرا اين قضاوت آن جا درست است كه به همه ي اسرار و آن چه را كه در اين جهان مي گذرد آگاه باشيم و بدانيم كه در اين گونه حوادث و رويداد ها هيچ گونه هدف و نقشه اي در كار نيست ولي آيا چنين احاطه براي انسان ها وجود دارد؟! آيا همه از اسرار اين حوادث و جنبه هاي مثبت و منفي آن ها براي ما روشن است تا بتوانيم به طور قاطع قضاوت كنيم كه در سيل ها و زلزله ها هيچ گونه سود و نفعي در كار نيست؟!‌بدون ترديد چنين آگاهي براي بشر ميسر نيست.

به قول دکتر الکسيس کارل
فونسيلو و نيز بيولوژيست مشهور غرب:هيچ چيز از خود ما به ما نزديك تر نيست و با اين حال اسرار فراواني در آفرينش ما هست كه هنوز نسبت به آن ها هيچگونه آگاهي نداريم.
قضاوت ما در اين باره درست مثل قضاوت و طرز فكر كودك به باغبان و مهندس و معمار است. بهتر از همه ي اين ها نقطه هاي تاريكمان است كه ما از آن ها بي خبريم.

پاسخ دوم
بي حسابي هايي كوچك در كنار حساب هايي فراوان
و نيز پاسخ به ايراد سيل ها و زلزله ها اين است كه اگر به فرض محال ما آن را بي حساب بخوانيم و براي آن ها معرفي قايل نگرديم ولي آيا اين بي حسابي هاي كوچك مي تواند ان همه حساب ها و نظم ها را باطل ساخته و بي اعتبار سازد؟
تحقيقات علمي نشان داده همه ي پديده هاي جهان از ريزها گرفته تا درشت ها از جانداران گرفته تا بي جان ها همه جا وهمه چيز آكنده از ميلياردها نظم و حساب و نقشه است، نقشه ها و نظم هايي كه هرقدر اطلاعات علمي بشر وسيع تر گشته و حجم معلومات انسان ها بيشتر مي شود,اسرار پيچيده و گيج كننده ي آن ها آشكارتر شده و عظمت اين همه هستي ها روشن تر مي گردد.
سيلاب ها و زلزله ها مثل كتاب قطوري است كه هزاران صفحه و صدها فصل دارد. در اين كتاب درباره ي گياه شناسي ، زمين شناسي ، بيولوژي ، تشريح ، حيوان شناسي ، اختر شناسي و نجوم ، بهداشت ، طب و... از دقيق ترين و تازه ترين تحقيقات علمي منكر است و در كنار آن ده ها هزار صفحه كه شامل مسايل علمي و تحقيقي است.
در اطاقي که مبل هايي به صورت وارونه و درهم قرار داده شده است. اگر انساني را براي نشستن به آن اتاق راهنمايي كنند بدون ترديد اين بي نقشگي « بي نظمي » است ولي اگر حيواني را در آن اتاق وارد کنند ,هيچگونه بي نظمي براي آن حيوان نيست .پس نظم يک چيزنسبي است نه بي نظمي ,مي توان از يك مثال ساده استفاده كرد.
مثال:
تعدادي اتاق داريم كه هريك براي يك دسته از انسان ها آماده شده است ، در يكي از آن ها تعدادي صندلي معلولين قراردارد و در ديگري مبل و صندلي چيده اند و در سويي تختخواب هاي طبي جاي داده اند در اين صورت اين اتاق ها از يك نظم نسبي برخوردارندزيرا همه ي آن ها براي زندگي و استفاده ي همه كس آماده نيست ولي آيا اين بي نظمي است؟ قطعا نه، بي نظمي آن جاست كه معلولين را در اتاقي قراردهند كه براي انسان هاي سالم مناسب است و سالم ها را به اتقي ببند كه براي معلولين آماده كرده اند. ولي اگر هر دسته از انسان هاي سالم و معلول بيمار را دراتاقي جاي دهند كه شرايط آن براي همان دسته آماده است در اين صورت اين نظم است و حساب ، زيرا تناسب بين اتاق ها وكساني كه به آن ها راهنمايي شده اند كاملا رعايت شده و حساب اين كار مورد نظر قرار گرفته است به اين ترتيب نظم نسبي نظم است نه آشفتگي و بي نظمي.

معماهاي حل ناشدني
دومين ايراد كه در برهان نظم مطرح است ناشناخته ماندن قسمت هايي از پديده هاي خلقت است. در اين جهان هر چند ما به وجود يك نظم دقيق در بيشتر موارد ايمان داريم اما نبايد انكار كرد كه معماهاي حل ناشدني هنوز در صحنه ي گيتي بسيار است. اين حقيقت بزرگي است كه موجودي را همان قدر انسان مي بينيم كه در نهايت شگفت انگيزي است ، بر كالبدش نظم و قانون و حكومت.
ده ها ميليارد سلول در آن به كار رفته و همه ي اين سلول ها طبق نقشه و حسابي خاص در جايي كه شايسته آن ها بود قرار داده شده است. اما با اين حال نبايد فريب اين نظم ها را خورد و آن را صد در صد كامل دانست زيرا در كنار اين همه نظم و حساب يك سلسله هايي وجود دارد كه بتوان آن ها را ناقص دانست و به خوبي مي دانندکه اين هم به دليل اين است که در سطح آگاهي آدم ها نيست وحقايق و اسرار عظيم جهان هرچند قابل ملاحظه است اما با اين حال جاي انكار نيست كه حجم معلومات بشر در كنار مجهولات آن اصلا قابل قياس نيست.
اين كاوش ها براي چيست؟ و به خاطر كدام هدف است؟ آيا جز اين است كه اين همه جنب و جوش به دنبال مجهول است و تا تاريخ ناشناخته مانده است؟!
مگر اين نيست كه در تشريح مي خوانيم تا چند سال قبل تصور مي شد كه « لوزه ها » و آن « روده ي زائد » كه « آپانديس » مي خوانند عضوي هستند زائد و هيچ گونه مصرفي در آفرينش آن ها در كار نيست تا آن جا كه در انگلستان مدت ها بر اثر اين فكر غلط از ابتداي تولد لوزه را عمل كرده و آن را از طفل جدا مي ساختند ؛ اما بعد تجربه نشان داد كه اين كار خطا است و آن اطفال اكثرا زرد و نحيف و در برابر امراض عفوني كه متوجه حلق و مجاري تنفسي آن ها است سريعا آسيب پذيرند براي اين آزمايش تحقيقاتي وسيع براي كشف علت و عامل اين آسيب پذيري آغاز گشت تا بالاخره به دست آمد كه « لوزتين » هرچند از اجزاي غير اصلي بدن هستند ولي درست همانند دو نگهبان آگاه مراقب بدن هستند. در انسان آن همه نظم به وجود آمده ولي آيا وجود پستان در مرد نشانه ي بي نقشگي نيست ؟! اگر نظم و حسابي در كار بود مي بايست هيچ « عملي به حساب » انجام نگيرد. در حالي كه چنين نيست ، نه تنها در انسان بلكه در بسياري از حيوانات و گياهان اگر دقيقا بررسي گردد,در كنار ميليون ها نظم و حساب كه بر آن ها حكومت دارد « اعضاي بي خاصيت » و يا « سيستم هاي نامفهومي » همانند پستان در مرد در آن ها نيز ديده مي شود ولي همين اعضاي بي خاصيت . كارهاي نامفهوم است كه « سكه ي نظم » را از « اعتبار » اصلي آن انداخته و در سطحي علمي خاصيت برهان بودن را از وي سلب مي سازد.
پاسخ
اين ايراد تنها از يك اشتباه سرچشمه گرفته است و با تأسف فراوان در گفتار ما ‌اين گونه اشتباهات بسيار است و آن ها هنوز هم بين اين دو مسئله «حسابي در كار نيست» با «حساب كار براي ما هنوز روشن نشده » فرقي نمي گذارند ، آن ها خود معترفند كه دانش انسان ها در همه ي موارد مي سازد. در حالي كه اين فكر نادرست است و از تركيب ماده ها شعور پديد نمي آيد به اين دليل كه در سير تكاملي ماده همانگونه كه پس از تركيب حساب و نظم هست پيش از تركيب و پيوند آن ها با يكديگر نيز نظم و قانون وجود دارد و اين يكسان بودن ماده ها از نظر نظم ,پيش از تركيب و پس از آن خود گواه بزرگي است بر آن كه تركيب ماده ها در آن ها تصور ايجاد نمي كند تا ما بتوانيم آن نظم و حساب را كه پس از تركيب در آن ها به چشم مي خورد ، معلول آن شعور را بدانيم.

مهمترين اشكالات در برهان نظم
1- اين نظم ها همه نسبي است نه مطلق
2- معماهاي حل ناشدني
3- سيل ها و زلزله ها يا بي نظمي هايي مشخص
4- كراتي كه ما از آن ها آگاهي نداريم...

اين نظم ها همه نسبي است نه مطلق
اكنون كه از شرح برهان نظم فارغ گشتيم به قسمتي از مهمترين اشكالات كه در اين برهان پيش مي آيد اشاره مي كنيم ،‌ در اين فصل ، يه خواست خداوند پنج ايراد اصولي و مهم را مورد بحث قرار داده و به پاسخ آن ها مي پردازيم.
يك
در نظر بگيريد اتاقي است كه در آن تعدادي مبل و صندلي به طور وارونه و در هم قرار گرفته است در اين صورت از ديدگاه يك انسان اين اتاق بي نظم است و آماده نيست تا آدمي از آن بهره بردارد زيرا از نظر ما هنگامي نظم در آن اتاق برقرار مي شود كه مبل ها و صندلي ها را آن گونه بچينند كه يك انسان بتواند از آن استفاده كند ولي همان اتاق با مبل هاي در هم ريخته اش براي يك موش يا گربه و شرايط زندگي آن ها آماده است و هيچ گونه بي نظمي در آن جا به چشم نمي خورد. با اين حساب جز اين است كه تنها مي توان گفت يك بي نظمي نسبي بر آن اتاق حكومت مي كند؟ نظمي كه تنها براي موش ها و گربه ها نظم است و براي يك انسان نه؟
جهان آفرينش و هستي عينا اين گونه است يعني همه ي نظم ها و قانون ها تنها در يك شرايط نظم است نه در همه ي شرايط.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : خردمندي , محمد حسين ,
بازدید : 207
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,577 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,678 نفر
بازدید این ماه : 3,321 نفر
بازدید ماه قبل : 5,861 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک