فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات رستمي,ايرج
خاطرات حميد طهماسب پور: ديوارهاي آجر سه سانتي دانشگاه هوش و حواسم را برد سمت شهر يزد. اما نمي دانم چرا آنجا! براي اولين بار پا در شهري مي گذاشتم که دشمن در پنج کيلومتري اش خاکريز زده بود. شهر جنگ زده اهواز به همه چيز شبيه بود جز يک منطقه کاملا" نظامي. مردم هنوز مانده بودند. گاهي اوقات صداي زوزه توپ و انفجار، پيکره زخم خورده اين شهر قديمي را مي لرزاند، اما ظاهرا" همه چيز عادي بود. کنار ورودي در دانشگاه جوان خوش خلقي سر راهمان سبز شد. رضا صدايش مي زدند. هيچکس آنجا نام واقعي نداشت. شگرد گروه دکتر بر همين امر بود . کسي از هويت واقعي ديگري نبايد با اطلاع شود. هر نفر رده و دسته اي داشت و موظف بود در همان سيکل خودش حرکت کند. همراه منصور مرا برد نزد فرمانده شان ايرج رستمي. جثه نحيفم را که رستمي ديد گفت : بگذاريدش پيش بچه هاي تبليغات . در ضمن دوره آموزشي هم ببيند. با رضا به دفتر تبليغات رفتيم ، نفري آنجا بود به نام محسن تاجيک ، خدا رحمتش کند ، او در عمليات آزاد سازي خرمشهر شهيد شد ، از بچه هاي منطقه نازي آباد ! بچه بسيار زرنگي بود ، تمام فوت و فن کارها را يادم داد. تهران اوضاع و احوال درستي نداشت ، درگيريهاي خياباني همه چيز را در اين شهر بي سر و ته ريخته بود به هم . نمي دانستم نگران موطنم تهران باشم يا دشمني که مي توانستم بدون دوربين حضورش را در نزديک ام حس کنم. چند روزي مي شد زمزمه آزاد سازي ارتفاعات الله اکبر در اطراف بستان بين بچه ها افتاده بود. برنامه حمله جدي بود. نيمه هاي شب اعزاممان کردند نزديکي دهلاويه. مقرهاي ايذايي درست کرده بودند و من همراه منصور شدم. شوق شعفي در چشمانش مي ديدم. هر چه به طلوع فجر نزديک تر مي شديم ، بي قراري اش بيشتر. ! شده بودم بي سيم چي اش و او هم مسئول محور. سنگيني بي سيم PR37 کلافه ام کرده بود. مي دويدم دنبالش و او هم با آن قد بلندش مدام خيز بر مي داشت. مانده بودم از سر نترسش. طاقت نياوردم. شروع کردم داد و فرياد زدن! تصور کرد مجروح شده ام . برگشت سويم ديد بي حال افتاده ام کنار سنگر حفره روباهي شکلي. خس و خس نفس هايم وادارش کرد کمي آرام شود. به پشت خاکريز تکيه داده نشست. کلاه خودش را کمي عقب داد . بي آنکه نگاهم کند گفت: - براي موندن هميشه فرصت داري ، اما وقت رفتن که برسه دير بجنبي قافيه رو باختي! فيلسوف بازي اش که گل مي کرد حرف هايي مي زد که ذهن من توان درکش را نداشت. - به شوخي گفتم: من هنوز آرزو دارم - خنديد و گفت: آرزو هات رو بايد تو ايستگاه تهران جا ميگذاشتي ! جر و بحث با او بي فايده بود، براي لحظه اي ايرج رستمي فرمانده دهلاويه آمد کنارمان. نگاهي به منصور کرد و گفت: نشستي اينجا واسه چي؟...مگه نمي بيني بچه ها دارن قيچي ميشن؟ اين را گفت و دويد پشت شيار و رفت جلو .... منصور وقتي مطمئن شد کمي آرام شدم ، نگاهم کرد و گفت : ما رفتيم ... جستي زده خودش را رساند پشت شيار. خمپاره ها تنه زخمي شيارها را درو کردند. دود و غبار که خوابيد دويدم پشت شيار ، منصور گوشه اي به پهلو افتاده بود. سينه خيز کشاندم خودم را سمتش. پهلويش دريده بود. بيسيم را از روي کولم زمين گذاشتم. براي اولين بار شاهد عروج رفيقي بودم که مشتاقانه براي پريدن به آسمان ثانيه شماري مي کرد. ترس و گريه توامان اختيارم را ربوده بود. دست گرمي شانه ام را لمس کرد. ايرج رستمي بود. دو نفري که کنارش بودند، پيکر پاره پاره منصور را درون سنگري کشاندند. رستمي نشست مقابلم. خيره در چشمانم شد که غرقابه اشک بود. به آرامي گفت : ميخواي برگردي عقب؟ مانده بودم از جواب دادن. نصيحتم کرد و همراه همان دونفر رفتند سمت خط. بيسيم را در بغل گرفتم و به آسماني خيره شدم که از شدت انفجار روشن شده بود ، منورهاي رنگ و وارنگ فضا را پر کرده بودند ، صداي رگبار گلوله ها يک آن قطع نمي شد. تيرهاي رسام درست از کنار صورتم رد مي شدند و من مبهوت نشسته بودم و به صورت منصور نگاه کردم . چهر ه اش در زير انوار زيبا ، مي درخشيد. ايرج رستمي فرمانده دلاور دهلاويه صبح همان روز پس از فتح ارتفاعات الله اکبر به شهادت رسيد. دکتر چمران وقتي خبر شهادت ايرج را دادند، خودش را رساند ميان جمع بچه ها. رضا مي گفت ، چهره دکتر همانند يک پرنده در انتظار پريدن بود. وقتي در جمع مان حاضر شد، با تبسمي که خاص خودش بود گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر خدا ما را هم دوست داشته باشد، ميبرد» آرزوي دکتر برآورده شد و او نيز در همان دهلاويه به شهادت رسيد. چه دردناک بود برايم در يک روز شاهد پرواز عزيزاني باشم که نبودشان را هنوز در باور ندارم. منصور زينعلي، ايرج رستمي و از همه مهم تر دکتر چمران... با عقب نشيني عراقيها ، پيکر منصور را به عقب منتقل کردند. و من همراه رضا يک هفته آنجا ماندم. روز هشتم رضا گفت بايد برگردي اهواز . همان روز به اتفاق رضا و با يک وانت لت و پار برگشتيم اهواز. وضعيت شهر غير عادي بود. خبر شهادت دکتر چمران اهواز را ماتم زده کرده بود. عراقي ها مدام شهر را زير گلوله توپ گرفته بودند. مستقيم رفتيم دانشگاه جندي شاپور... مقر فرمانده مظلوم جنگ هاي نامنظم. ديدني بود. همه در ماتم و عزاي از دست دادن دکتر بودند. مي دانستم ستاد جنگ هاي نامنظم بعد از شهادت دکتر ديگر مثل سابق نخواهد بود. مدت کوتاهي را آنجا ماندم. اوضاع که کمي آرام شد تصميم گرفتم برگردم تهران. بيشتر از سه ماه مي شد که از خانواده بي خبر بودم . بار و بنديلم را جمع کردم تا براي مرخصي عازم شهرم شوم. رضا تا ايستگاه قطار اهواز بدرقه ام کرد. هواي داغ تابستان اهواز مغزم را به جوش آورده بود. کنار قطار خيره شد به چشمانم و گفت: بر ميگردي ؟ گفتم: مگه ميشه برنگشت... درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي , برچسب ها : رستمي , ايرج , بازدید : 158 [ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |