فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عاقبتي ,فرج الله

 


سال 1339 ه ش در خانواده اي فقير اما از نظر ايمان قوي در روستاي کشتان اسفراين متولد شد. اودر دامن پدر و مادر وبا رنج و مشقت بزرگ شد . در 7 سالگي به دبستان رفت.با اينکه او در آن زمان در سن کودکي به سر مي برد اما هم درس مي خواند وهم کار مي کرد تابه پدر ومادر خود کمک کند.اودرتعميرگاه دوچرخه کارمي کرد .تا اول دبيرستان درس را ادامه داد وبعد از آن که به علت مشکلات مالي درس را ترک کرد وبه تهران رفت. اودر اين شهر درفروشگاهي کار مي کرد وهزينه هاي زندگي پدر و مادرش را تامين مي کرد.
5 سال در تهران به سر برد .
در اول انقلاب بسيار فعال بود بر ضد شاه تبليغ مي کرد وبعداز پيروزي انقلاب در سپاه پاسداران تهران ثبت نام کرد ودر آنجا مدت 2 سال در سپاه تهران بود. او در سپاه نقش بسيار فعالي داشت . در همه جبهه ها حاضر بود . در درگيري هاي حاضر بود ,مدتها در کردستان بود وبر عليه ضدانقلاب کوموله ودموکرات مي جنگيد. 20 روز اسير کوموله ها شده بود که در آنجا بسيار شکنجه جسمي و روحي شده بود . مي گفت: دختران کموله لخت مي شدند ومي آمدند ما را دست بسته شکنجه مي دادند. حرف هاي زشت و ناسزا به امام و انقلاب مي گفتند.گوشت مي خوردندو استخوان هايش را پهلوي ما مي انداختند تا ما بخوريم .بعد از گذراندن 20 روز در زندان ضدانقلاب در حمله اي که دکتر چمران با يارانش کرده بودند و تمام زندانيان آزاد شدند وبعدازآن هميشه با چمران بودتابه شهادت رسيد .
از اخلاق خيلي خوبي بر خوردار بود.دربرابر مردم و اقوام خيلي خوش اخلاق بود اما در برابر ضد انقلاب ودشمن خيلي خشمگين بود .هميشه دلش مي خواست که با دشمنان اسلام بجنگد اصلا در سپاه نمي ايستاد وفکروذکرش جبهه بود.
سال 1360 ازدواج کرد .با دختر عمه اش ازدواج کرد, تازه ازدواج کرده بود امادلش نمي خواست که در خانه بنشيند.مي گفت:من بايد همه اش در جبهه باشم .او در جبهه ها نقش بسيار فعالي داشت . در تمام درگيري هاي داخلي ازگنبد گرفته تا کردستان ,خوزستان و سيستان در همه جا بود .اودر وصيت نامه اش نوشته بود که من شهيد شدم اسم فرزندم را اگر پسر بود عمار بگذاريد .
بعداز ازدواج پيش همسرش حتي 20 روز کمترماند . هر چه از شجاعت او بگوييم باز هم خيلي کم گفته ايم .او از ابتداي جنگ 14 بار به جبهه رفت که هر دربار حضورش در جبهه نقش به سزائي داشته است .اول معاون فرمانده و بعد فرمانده گروهان وبعد فرمانده گردان بود .
بيش از 70 روزپيکرش در بيابانهاي گرم خوزستان بود .بعد از آنکه رزمندگان اسلام مزدوران عراقي را تارومار کردند و به درک واصل کردند جنازه خشک شده او به دست آمد که به زادگاهش براي تدفين انتقال يافت.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بجنورد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
کاش من هم يک پاسدار بودم. امام خميني
تا مستکبر است مستضعف بايد خون بدهد.امام خميني
انشا الله اگر به درجه شهادت نائل گشتم جسد بند ه را در اسفراين دفن کنيد. من فرمان امام عزيزم را لبيک گفتم. اگر زمان امام حسين نبودم که صداي هل من ناصر ينصرني حسين را لبيک گويم ولي حالا در زمان نايب ولي عصر(عج) امام خميني را لبيک مي گويم .
پدر و مادر:
اين بار دفعه چهاردهمين است که از جنگ اول کردستان تا جنگ تحميلي عراق برعليه ايران به جبهه هاي حق بر عليه باطل رفتم ولي سعادت شهادت را نداشتم .کساني در جبهه شهيد مي شوند که جهاد با نفس را کرده اند که جهاد اکبر است. پدر و مادر وبرادران و خواهران صحبتهاي پيامبر گونه امام را گوش کنيد و عمل کنيد .
جبهه احتياج به خون دارد که ما بايد مانندحر و ابوذر در جبهه ها باشيم و خون بدهيم و نهال اسلام را آبياري کنيم .پدر جان اگر در شهادت من گريه کني بدان که روح من ناراحت مي شود . مي دانم که خدا چند روز ديگر فرزندي به من عطا خواهد فرمود,از شمامي خواهم که بچه ام را طوري تربيت کند که اگر اسلام هر موقع احتياج به خون داشت جان نثار باشد . پدر و مادر کسي که در راه الله و رسولش هجرت کند و مرگ او را بپذيرد,شهيد است و من دوست دارم در هجرت بميرم وبا لباس مقدس سپاه شهادت را در آغوش بگيرم. بدانيد که هر کس در راه حق قدم بر مي دارد خدا آو را دوست دارد و آنقدر او را دوست دارد که او را مي کشد. ما مي دانيم که حزب جمهوري اسلامي ايران يک حزبي بود که فقط در خط امام کار مي کرد وهدف آن پيروزي اسلام و نابودي دشمنان اسلام و مستکبرين بود و بهترين افراد آن را به شهادت رسانند مانند شهيد بهشتي و غيره .
کساني هستند که مي خواهند که اين حزب ونهادهاي اسلامي را بکوبند ولي وظيفه شما امت شهيد پرور است که از اين حزب و نهاد هاي انقلابي پشتيباني کنيد .
درود بر امام عزيزمان امام خميني- سلام بر روحانيت خط امام سلام بر تمام شهداي انقلاب اسلامي – سلام بر مردم شهيد پرورومرگ بر دشمنان اسلام – مرگ بر انجمن بهائيت که با نام صاحب الزمان(عج) کار سوء کرده و از پشت ضربه به اسلام مي زنند.فرزند کوچک شما –فرج الله عاقبتي


خاطرات
محمد حسن اکرامي فر:
چهاردهمين بار بود که به جبهه مي رفت . در جبهه چزابه بر عليه دشمنان کافر مي جنگيد.بعد از اينکه چند خاکريز را فتح کرده بودند وماموريت آنها تمام شده بود اوپشت جبهه نيامده بود وبراي ياري نيروهاي تازه نفس در خط مقدم مانده بود.اودر ضد حمله دشمن که از زمين و هوا انجام شده بود , در همانجا به درجه رفيع شهادت رسيد و بعد از 70 روز پيکرش به دست ما رسيد.

يکي از مجاهدان در راه خدا بود.او شوق وذوق زيادي در دفاع از اسلام داشت . يکي از ياوران دين خدا وپيرو وجانفداي امام خميني (ره)بود. در اين رابطه تلاش بسيار نمود و پاي در رکاب جنگ گذاشت تا اينکه به فيض عظيم شهادت رسيد. با دقت به رفتار اين شهيد ،انسان به ياد سخنان حضرت علي (ع) در نهج البلاغه مي افتد که اين امام شهيد مي فرمايد :"آيا نمي بينيد که مرزهايتان کاهش يافته ودرشهرهايتان جنگ رخ ميدهد؟خدا شما را بيامرزد,به پيکار با دشمنان برويد ودر جا توقف نکنيد."
اين شهيد نيز يک جنگجوي هميشه بيدار و پر تحرک و انرژي که از ايمانش مايه مي گرفت ، بود.

مادرشهيد:
زمان ازوداج خواهرش بود. فرج الله گفت. خواهرم نبايد به خاطر زيبايي يا ثروت با كسي ازدواج كند او بايد با كسي كه اهل نماز و قرآن و اسلام است ازدواج كند اگر با علي پسر قنبر (همسر دخترم) ازدواج كند اشكالي ندارد چون اهل نماز و روزه هست مال و ثروت را خدا خودش مي رساند. بعد از اينكه فرج الله شهيد شد همين دامادمان علي آقا بارها گفت: همسر من يك امانت است كه فرج الله به من سپرده است.

حسين كسكني:
در عمليات بستان بوديم آقاي عاقبتي آنقدر جنب و جوش داشت كه متوجه اطراف و حتي خودش هم نبود و حين عمليات تركش كوچكي به ران پاي ايشان اصابت كرده بود ولي متوجه نشده بود. بعد از عمليات ديدم از پايشان خون مي آيد و متوجه شديم يك تركش كوچك به پايشان خورده بود. لباسهايش را در آورد و تركش را خارج كرديم. با خنده گفت: اشكالي ندارد خودش خوب مي شود. تركشي كه بخواهد من را از بين ببرد هنوز درست نشده است.

تازه از منطقه آمده بود. دوباره درخواست اعزام به منطقه را از فرماندهي سپاه كرده بود. ولي ايشان موافقت نمي كرد و مي گفت: ((چون، بچه هاي سپاه را اعزام كرده ايم وشما تنها مانده اي، نمي توانيم شما را اعزام كنيم.)) وقتي با اصرار زياد آقاي عاقبتي مواجه شد، گفت:((اگر مي خواهي شما را به جبهه اعزام كنيم بايد 10،15 نفر بسيجي داوطلب را پيدا كني تا با آنها اعزام شوي.)) شايد يك روز طول نكشيد كه ايشان اين كار را كرد و روز بعدش عازم جبهه شديم.

در عمليات بستان آقاي درچه اي مسؤل خط بود و آقاي چراغچي مسؤل تيپ بود. قصد داشتند مسؤليت فرمانده گردان را به من واگذار كنند. من را خواستند و در اين باره با من صحبت كردند. قبول نكردم و گفتم :((اين مسؤليت را نمي پذيرم ولي كسي را مي شناسم كه در حد فرمانده گردان است. اما خودش را نشان نمي دهد)) وقتي سوابق فرج ا... عاقبتي را گفتم که او با شهيد چمران همرزم بوده است, او را خواستند كه فرماندهي گردان را قبول كند. ولي ايشان نپذيرفت و بعد از اصرار زياد فرماندهي گروهان راه به عهده گرفت و شايد اگر مسئله اطاعت پذيري نبود اين مسؤليت را قبول نمي كرد.

مادرشهيد:
صحبت از رفتن به جبهه بود. برادرم رو به فرج ا... كرد و گفت:((تو خيلي به جبهه مي روي.))فرج ا... ناراحت شد و گفت:((قسم مي خورم كه اين دايي من مسلمان نيست.)) گفتم:((مادر جان، دايي ات از شما بزرگتر است، احترامش را نگه دار)) فرج ا... گفت:((نه، من حرف حق را مي گويم و براي من فرقي ندارد كه دايي باشد يا پدر و مادرم باشد.))

مادرشهيد:
زماني كه فرج ا... به مدرسه مي رفت ,هميشه مي گفتم: تكاليفت را انجام دادي ,مشقهايت را نوشته اي يا نه؟ پاسخ مي داد مادر جان : من همه تكاليفم را انجام داده ام. واقعاً نمي دانم خدا در درسهايش كمك مي كرد. چون كسي در خانه نبود تا به او كمك كند. يك روز به او گفتم: امسال حتماً مردود مي شوي اين جور كه تو درس مي خواني محال است كه قبول شوي. گفت: من خدا دارم. ان شاء ا... كه قبول مي شوم. امتحانات بچه ها تمام شده بود. يك روز خدمت کار مدرسه خانه آمد و خبر داد قبول شده است. جا خوردم. وقتي خانه آمد گفت: ديدي مادر من كه گفته بودم خدا خودش كمك مي كند. وقتي كه مي خواست به جبهه برود مي گفت: خدايا مرا به شهادت برسان. مي گفتم: مادر جان چنين حرفي را پيش همسرت نزني. اما او مي گفت: اشكالي ندارد همسر من ناراحت نمي شود.

رفتار و اخلاقش از ساير بچه ها بهتر بود. در خانه مواظب رفتار بقيه بود. يك روز به خواهرش گفت:شما حجابت را رعايت كن، هر چيزي كه خواستي من برايت مي خرم.به خواهر ديگرش گفت:اگر كسي از امام و اسلام بد گويي كرد و يا گفت كه شاه خوب است به حرف آنها گوش نكن.

با سنگ به چشم فرج ا... زده بودند و چشمش كبود شده بود. به خاطر همين موضوع به مدرسه اش رفتم. وقتي من را ديد گفت:مادر جان،اصلا لازم نيست كه به خاطر اين مسئله به مدرسه بيايي،آن كسي كه سنگ زده تقصير نداشته و از روي عمد اين كار را نكرده است. گفتم: اگر خداي نكرده، چشمت كور مي شد، آن وقت چه خاكي بر سرم مي ريختم.)) گفت:((اين هم قسمت من بوده كه اينطور بشوم.))

منور حاجي پور:
منزل مادر فرج ا... بوديم. عكسي از بني صدر را به ديوار چسبانده بودند. وقتي فرج ا... از مرخصي آمد تا چشمش به اين عكس افتاد عصباني شد و عكس را پاره كرد و زير پا انداخت و آن را كوبيد. مادرش گفت: اين سيد است چرا عكسش او را پاره مي كني؟ فرج جواب داد: جدش به كمرش بزند. اين آدم توي جبهه چه كارها و چه بلاهايي كه بر سر ما نمي آورد. اين همان آدمي است كه نمي گذارد ما پيشرفت كنيم. اگر يكبار ديگر ببينيم شما اين عكس را به ديوار زده ايد من مي دانم و شما. خيلي عصباني بود. گفت: اگر يك روز از عمرم باقي مانده باشد اين مرد خائن را بايد بكشم.

محمد اسماعيل فقيه نيا :
در تنگه چزابه بوديم. دستور رسيد كه نيروهاي قديمي برگردند و نيروهاي جديد جايگزين شوند. وقتي آقاي عاقبتي دستور را دريافت كرد بلافاصله نيروها را جمع كرد و به عقب برگشتيم. به ارتفاعات ا... اكبر كه آمديم و يك شب را در آنجا مانديم. آماده برگشت به اسفراين بوديم كه نامه اي از آقاي رحيم صفوي به دستمان رسيد كه چون تحركات وسيعي در نيروهاي زرهي عراق در جنوب آن كشور ديده شده است لذا نيروها در هر جايي كه هستند بمانند و به پشت جبهه برنگردند. آقاي عاقبتي كه تابع دستورات بود از رفتن صرفنظر كرد و در جبهه باقي ماند.

مادرشهيد:
فرماندهي نيروها را به عهده داشت. زمان زايمان همسرش نزديك بود. به او گفتم: فرج جان اين چند روز را به جبهه نرو، من نمي گويم اصلاً نرو، اما همين چند روز را صبر كن تا فرزندت به دنيا بيايد. گفت: مادر جان، اول خدا و بعد هم شما، خودت هستي، من بايد بروم چون 600 نيرو در اختيار من است. بايد آنها و سلاح آنها را تحويل دهم. وقتي كه رفت بعد از دو، سه روز بچه به دنيا آمد و خبر شهادت او هم آن روز به دستمان رسيد.

سن كمي داشت ,مردي در خانه خرابه اي كه نزديك مدرسه فرج ا... زندگي مي كرد. دو سه روزي بود كه فوت كرده بود و كسي اطلاعي از اين موضوع نداشت. بعد از اينكه فرج ا... از جريان با خبر شده بود رفته بود و در شستن آن جنازه كمك كرده بود. من به او گفتم : مادر جان نترسيدي يا وحشت نكردي آنجا رفتي. فرج ا... گفت : مگر مردن هم ترس دارد، انجام دادن اين كارها نشانه مسلماني ماست.

صحبت از شهادت كه مي شد مي گفت : من هنوز گناهانم پاك نشده است تا خدا شهادت را نصيبم كند . گفتم: پسر جان تو چه گناهي كرده اي كه مي خواهي پاك شوي! تو كه هنوز 20 سال سن نداري ، كه بخواهي گناه كني . گفت نه مادر جان، شهادت يك نعمت بزرگي است كه به انسان مي دهند. افتخار كن كه من شهيد شوم و شما مادر شهيدبشوي. هروقت مي خواست به جبهه برود ,مي گفت: مادر شيرت را حلالم كن،زحمتهاي فراواني براي من كشيدي ،ان شاءالله راه كربلا باز شود ومن شما را به زيارت كربلا ببرم تاخوبيهايت را جبران كن

جشن ازدواج فرج الله بود .شب عروسي، چادر را ازسر همسرش برداشت وروي زمين انداخت وروي آن دو ركعت نمازشهادت خواند . همان شب خبر دادند معاون دكتر چمران شهيد شده واورا به نيشابور آورده اند .فرج الله تااين خبر راشنيد همان شب به طرف نيشابور حركت كرد وهمسرش راتنها گذاشت. گفتم : قربان حضرت قاسم شوم ،اوهم عروسش رادر شب عروسي تنها گذاشت وبه جنگ رفت . حالا تو هم اين كار را انجام دادي. گفت: ما بايد راه آنها را ادامه دهيم واين وظيفه ماست.

يك روز به فرج الله گفتم :مادر جان ،من در تلويزيون مي بينم كه رزمندگان وسائل سنگيني را حمل ونقل مي كنند .شما خسته نمي شويد اين همه كار را انجام مي دهيد. گفت : مادر جان خدا آنها را براي ما سبك مي كند . ما اين كار ها را در راه جنگ و دفاع از دين واسلام انجام مي دهيم وخدا هم به ما كمك مي كند ما بايد اين سختيها را تحمل كنيم تا مسلماني ما ثابت شود.

حسين كسكني:
در عمليات بوستان جنازه شهيد سعادتي و چند نفر از بچه ها كه شهيد شده بودند در بين ما و عراقيها روي زمين مانده بود. آقاي عاقبتي آرام و قرار نداشت. شب بود كه با چند نفر از بچه ها رفتند جنازه شهدا را آوردند. برايش سخت بود كه جنازه ايراني در منطقه عراقيها باشد. روي اين مسئله تأكيد فراواني داشت و مي گفت كه مسئوليت پذير باشيم.

عاقبتي اينگونه نقل مي كرد:(( زماني كه در كردستان با كوموله ها مي جنگيديم در يك عمليات اسير كوموله شديم. تقريباً 4،5 نفر بوديم كه ما را به اسارت گرفتند. داخل طويله گاوها بوديم و گردن ما را مثل گاو با طناب بستند. اعتراض كرديم كه مگر ما گاو هستيم. گفتند: شما از گاو كمتر هستيد چون دشمن سرسخت ما هستيد. در آن لحظه فكر كردم اگر بفهمند كه من فرمانده دسته گردان شهيد چمران هستم، قطعاً من را شكنجه زيادي مي دهند و ممكن است زير شكنجه دوام نياورم و بعضي اسرار را فاش كنم. لذا از اين حربه استفاده كردم و شروع به فحش دادن به بعضي از مسؤولين نظام كردم و گفتم: ما قاچاقچي بوديم. رژيم ايران ما را دستگير كرد و روانه زندان كرد و گفت: كه اگر به جنگ با شما بيايم دوران زندان ما كمتر مي شود و به همين خاطر ما به جنگ با شما آمده ايم. بعد از اينكه چند دقيقه اي براي آنها از اين حرفها سر هم كردم باورشان شده بود كه من قاچاقچي و ضد انقلاب هستم. بعد از مدتي نتوانستم اعتماد آنها را جلب كنم. من را مسؤول خريد گذاشتند و بعد از مدتي به من گفتند كه برو از گروهان خدمتي خودت براي ما جاسوسي كن. فرصت را غنيمت شمردم و به آنها گفتم: من به گروهان خودم مي روم و مي گويم كه از اسارت كوموله ها فرار كرده ام. آن وقت اخبار و اطلاعات را براي شما مي آورم. با استفاده از اين حربه به طرف نيروهاي خودي آمدم و جريان را با شهيد چمران در ميان گذاشتم. از شهيد چمران درخواست نيرو كردم. همراه با 22 نفر به طرف روستايي كه كوموله ها آنجا بودند آمديم. به كوموله ها طوري وانمود كرديم كه برايشان اسير و پناهنده پيدا كرده ايم. وقتي داخل روستا رسيديم در فرصت مناسب حمله كرديم و به جرأت مي توانم قسم بخورم كه يك نفر را هم زنده نگذاشتيم. با آر-پي-جي-7 كه دستم بود به قلب فرمانده كوموله ها زدم و او را با خاك يكسان كردم و برادران ارتشي و بسيجي را كه اسير بودند آزاد كرديم. شجاعت شهيد فرج الله عاقبتي به حدي بود كه شهيد چمران او را "فرج عاشق" خطاب كرد.

زماني كه عاقبتي فرمانده بود و كار عملياتي انجام مي داد, با كسي تعارف نداشت و توجهي به همسنگر بودن، دوست بودن و همشهري بودن نمي كرد. كاري كه مي خواست بايد انجام مي شد. يك روز به من گفت: حسين جان بلند شو تا برويم جايي كه برادران ارتشي حضور دارند خبري بگيريم. قبل از عمليات بستان بود. برادران ارتش جلوتر از ما و نزديك دشمن بودند. به منطقه اي كه آنها مستقر بودند رفتيم و سراغ فرمانده آنها را گرفتيم. پيش فرمانده رفتيم. آقاي عاقبتي خيلي مؤدب احوالپرسي كرد و بعد با جديت تمام گفت: فرج ا... عاقبتي مسئول خط هستم. به شما هشدار مي دهم كه اگر دشمن پيشروي كند و در حال جلو آمدن باشد و شما عقب نشيني كنيد دستور مي دهم تا بر روي شما آتش بريزند. فكر عقب نشيني را از سر خود بيرون كنيد. همانطور كه حضرت علي (ع) در پشتش زره نداشت شما هم بايد پشت به دشمن نكنيد. 2 شب بعد عراق آتش فراواني روي برادران ارتشي ريخت. جديت شهيد عاقبتي باعث شد كه آنها جلوي دشمن را بگيرند و دشمن نتوانست حتي يك متر جلو بيايد. بعد از چند ساعتي كه اوضاع آرام شد و آتش دشمن خاموش شد ايشان پيش برادران ارتشي رفت و از آنها تشكر و قدرداني نمود.

محمد اسماعيل فقيه نيا:
در تنگه چزابه آتش عراق به قدري بود كه بچه ها همه در كنار هم زمين گير شده بودند ,طوري كه اگر يك خمپاره در وسط ما مي خورد همه شهيد مي شدند. در آن آتش سنگين دشمن آقاي عاقبتي بلند شد و بچه ها را تشويق كرد كه پراكنده شوند و در جاي ديگري موضع بگيرند. من به اتفاق چند نفر از بچه ها در سنگر نشسته بوديم .ايشان آمد و گفت: چرا اينجا نشسته ايد .بيايد بيرون و پراكنده شويد. بيرون آمديم گرد و خاك فضاي اطراف را پوشانده بود به طوري كه كسي را نمي ديديم, فقط صداي آقاي عاقبتي به گوش مي رسيد كه نيروها را به پراكنده شدن و موضع گرفتن تشويق مي كرد. گفت: اگر كسي از اين طرف آمد او را نزنيد، جهت دشمن را نشان مي داد و از صدايش مي فهميديم كه دشمن در كدام طرف ما مستقر است .بعد از چند ساعت كه آتش دشمن كمتر شد به سنگر قبلي برگشتم ديدم در اثر اصابت خمپاره به كلي تخريب شده است و اگر تدبير و مديريت صحيح ايشان نبود تعداد زيادي از بچه ها همانجا مجروح و شهيد مي شدند.

حسين كسكني:
يکروز تعريف مي کرد:
مي خواستم پاسدار شوم زمانيكه براي تحقيق آمده بودند يك عده از من بد تعريف كرده بودند. از تحقيقات رد شدم:«با علاقه اي كه به سپاه داشتم به عنوان پاسدار از تهران اقدام كردم و وارد سپاه شدم.» من مي گفتم: شايد يك زماني بخواهي از اين لباس بيرون بيايي.» جواب داد:«كه اگر من را بيرون كنند كه هيچ، در غير اين صورت بايد من را با اين لباس به خاك بسپارند.» ايشان بعد از مدت زيادي در جبهه ماند. با توجه به اينكه زايمان همسرش نزديك بود. به او گفتم برگردد تا موقع به دنيا آمدن فرزندت در كنار خانواده باشي گفت:«ولش كن بچه را خدا مي دهد و خودش نگه مي دارد به من در اينجا بيشتر احتياج است تا در خانه.» بعد از مدت زيادي كه در جبهه بود يكبار به مرخصي آمد حدود 10، 15 روز مرخصي داشت. يك روز به سپاه اسفراين آمد و خبر را شنيد. گفت: حسين من به منطقه برمي گردم. در آنجا به من احتياج دارند نبايد بگذارم چزابه را بگيرند. در عرض 5 دقيقه كه با هم بوديم تصميم خودش را گرفت تا به جبهه برگردد. مرخصيش هنوز تمام نشده بود كه به جبهه برگشت و اين آخرين رفتن او بود و سر انجام به آرزويش رسيد. طوري كه بعداً خبر دار شدم ايشان همراه با چند نفر از نيروهاي خودش، مقاومت كرده بودند و توانسته بودند جلوي نفوذ عراقي ها به منطقه چزابه را بگيرند و بالاخره به شهادت رسيده بود

منور حاجي پور:
زنگ خانه به صدا در آمد. درب را كه باز كردم يكي از برادران سپاه ايستاده بود .بعد از احوالپرسي مقداري پول به من داد و گفت: اينها را آقاي عاقبتي براي شما فرستاده است. پول را گرفتم و ايشان رفت مشغول شمردن پولها شدم كه بدانم چقدر است ما بين پولها تكه كاغذي را پيدا كردم كه روي آن نوشته بود شهيد فرج الله عاقبتي. پدر و مادرش به خانه ما آمدند و گفتند: فرج الله به شهادت رسيده است. گفتم: اگر شهيد شد جنازه اش يا حداقل پلاكش كجاست تا مطمئن شويم كه شهيد شده است. به بنياد شهيد مراجعه كرديم و آنها گفتند: اشتباه شده است. شوهر خواهرش به اهواز رفت و از فرمانده سپاه اهواز جوياي ايشان شدند به آنها گفته بودند كه ايشان به شهادت رسيده است.

وقتي با هم ازدواج كرديم خانه نداشتيم .درخانه مادرش بوديم. آن شب چادرم را از روي سرم برداشت و روي زمين پهن كرد و دو ركعت نماز شهادت خواند. با خدا راز و نياز مي كرد و مي گفت: خدايا من بايد شهادت را در آغوش بگيرم.

حسين كسكني:
در آن زمان يك نفر از برادران سپاه كه قبلاً روحاني بودند به عنوان رزمنده به جبهه آمده بود بعضي وقتها بحثهايي در رابطه با انجمن حجتيه مي شد. آقاي عاقبتي كه احساس مي كرد از اين انجمن دفاع شده نسبت به چگونگي طرح مسئله اعتراض كرد. هر موقع كه احساس مي كرد مطلبي يا مسئله اي در خلاف خط امام مطرح مي شد، با آن بر خورد مي كرد و زير بار زور نمي رفت و از حق دفاع مي كرد.

فرج الله مي گفت: يك شب خواب ديدم كه شهيد شدم وتوي حرم امام رضا (ع) مشغول وضو گرفتن هستم. ديدم بچه ام به دنيا آمده و پسر است و اسم او را عمار گذاشته ام. به همسرم منور گفتم : منور جان تو و جان بچه من، مادرم را ترك نكني، منور رو به من كرد و گفت: نرو پيش ما بمان. گفتم: مگر تو نمي داني چقدر نيرو دارم و مي خواهم نيروها را به حرم ببرم و آنها زيارتي بكنند.

همسرشهيد:
دفعه آخر كه به مرخصي آمد نزديك زايمان من بود. مادرش اصرار مي كرد كه نرو. شايد به شما احتياج باشد. اما فرج ا... گفت: من از زن و بچه و خانواده ام مي گذرم ولي از جبهه نمي گذرم. من زن و بچه ام را به خدا مي سپارم. موقعي كه مي خواست برود رو به من كرد و گفت: يك موقع ناراحت نباشي. گفتم: من هم انقلاب را دوست دارم. تو كه از انقلاب نمي گذري. من هم كه همسرت هستم از انقلاب نمي گذرم.

در سپاه تهران بود. از من خواست تا يك ماهي را آنجا بروم و در خانه يكي از خواهرانش بمانم. ماه رمضان بود و ايشان شيفت شب داشت. صبح كه به خانه آمد ديدم لباس مشكي به تن دارد. پرسيدم چرا سياه پوشيدي؟ گفت: ديشب در حزب جمهوري اسلامي بمب گذاري كردند و 72 تن به شهادت رسيدند.

منصور حاجي پور:
شب بود كه فرج الله به خانه آمد و يك ماژيك گرفت و بيرون رفت. صبح كه از خانه بيرون آمديم ديديم همه همسايه ها سر و صدا مي كنند و مي گويند چه كسي اين كار را انجام داده است و روي در و ديوار شعار نوشته است. به در و ديوار كه نگاه مي كردي نوشته شده بود "مرگ بر شاه" هر جا كه با فر ج الله مي رفتيم، همراهش ماژيك بود و روي تابلو ها براي انقلاب شعار مي نوشت.

عبدالكريم اميني:
روزهاي آخر مرخصي آقاي عاقبتي بود و ايشان قصد داشت دوباره به منطقه اعزام شود. نمي دانم پدرش بود يا مادرش كه به محل كار ايشان آمده بود و مي گفت:«اگر فرج الله مي خواست به جبهه برود، شما توصيه كنيد كه مرخصي اش را تمديد كنند. چون زايمان همسرش نزديك است .مدتي بماند تا فرزندش را ببيند و بعداً اگر مايل بود, برود. آقاي عاقبتي را خواستم و گفتم:« برادر من، والدينت تشريف آوردند و تقاضا كردند كه به هر حال شما يك مدتي بمانيد تا همسرتان زايمان كند و شما فرزندت را ببيني و بعد اگر تمايل داشتي به جبهه بروي. هر چه اصرار كردم فايده اي نداشت. گفت:«نه، من مي روم و خبرش را بعداً مي شنوم و اگر عمرم كفايت كرد برميگردم و فرزندم را مي بينم. به حرف ما گوش نداد و گفت:مرخصي ام تمام شده. مأموريت دارم بايد حتماً آنجا حضور پيدا كنم و كارهايي را كه به من محول شده، انجام دهم.

منور حاجي پور:
هنوز پيكر آقاي عاقبتي را نياورده بودند در عالم خواب ديدم يك آمبولانسي آمد و در مزار شهدا ايستاد .جلو رفتم و پرسيدم كه جنازه چه كسي است كه آورده ايد؟ گفتند: پيكر شهيد شماست به نام شهيد فرج الله عاقبتي! گفتم: شهيد ما يك نشاني در بدن دارد. موقعي كه شهيد را در قبر گذاشتند گوشه قبر كمي باز بود ,گفتم: شهيد ما روي يك بازويش به اندازه يك وجب شكافي است كه در درگيري با منافقين و جاسوسان آمريكايي بر روي بازويش به جا مانده است واز خواب بيدارشدم.

محمد اسماعيل فقيه نيا:
در جبهه غرب بوديم. با تلاقهاي بزرگي وجود داشت كه مي خواستند آنها را خشك كنند. لذا كانالهايي اطراف آنها ايجاد كرده بودند. در حين انجام كار بوديم كه بلالگرد دشمن در آسمان ظاهر شد و با كاليبر 50 مرتب بچه ها را آزار مي داد. با آقاي عاقبتي برنامه ريزي كرديم تا به نحوي اين مشكل را حل كنيم. ديدم ايشان آر پي جي 7 را برداشت و داخل كانال رفت و جايي كه هلي كوپتر آمد از سنگر بلند شد و با شليك آر پي جي 7 انفجار عظيمي در آسمان رخ داد و دود سياهي بلند شد، بالگرد منفجر شده بود و بچه ها از آزار و اذيت او راحت شدند.

در بحرانها و مشكلات پيش قدم بود. يكبار نقل مي كرد كه در يكي از درگيريهاي چريكي كه همراه با گروه شهيد چمران در غرب با گروههاي ضد انقلاب مبارزه مي كرديم. كومله و دمكرات ما را به شدت زير آتش خود گرفتند. شدت آتش دشمن به حدي بود كه اصلاً نمي شد حدس زد از كجا گلوله ها شليك مي شوند. شهيد چمران در خواست كرد كه يك نفر بالاي تپه برود تا دشمن او را مورد هدف قرار دهد تا ما بتوانيم مسير آتش دشمن را شناسايي كنيم. كسي از ميان جمع حاضر نشد برود. بالاخره خودم رفتم تا توانستيم مسير آتش را مشخص كنيم و كومله را به عقب نشيني وادار نمائيم.»

مهدي نامني:
نيمه دوم سال 60 13بود. در يكي از روزها در داخل آسايشگاه بودم كه آقاي عاقبتي وارد شد. تختها را يكي يكي بازرسي كرد. به تخت آقاي حقاني فرد كه خوابيده بود رسيد و با حالت خنده و شوخي چند بار صدا زد«برادر حقاني فرد» بعد از اينكه او را از خواب بيدار كرد گفت:«خوابيده اي» آقاي حقاني فرد گفت:« بله، مي بيني كه خواب بودم.» آقاي عاقبتي گفت:«اگر خوابيده اي پس بخواب، چون فقط مي خواستم از زبان خودت بشنوم كه خوابيده اي يا بيداري.»

مادرشهيد:
مي گفت: در خواب ديدم در حرم امام حسين (ع) هستم و مشغول نماز خواندن . بعد از نماز صورتم را برگرداندم و شما را رو به روي خودم ديدم و گفتم: مادر جان شما با چه كسي به كربلا آمده اي؟ گفتي: مگر خودت نگفتي بيا تا شما را به كربلا ببرم, من هم با تو آمدم. سه بار دور حرم امام حسين (ع) طواف كرديم و بعد من گفتم: مادر جان بيا به قتلگاه برويم. فرج الله گفت: مادر جان من كه نتوانستم شما را در بيداري به كربلا ببرم ولي در خواب شما را به زيارت امام حسين (ع) بردم. اگر شهيد شدم افتخار مي كنم و اگر شهيد نشدم حتماً تو را به كربلا مي برم.

منور حاجي پور:
نوبت آخر كه به مرخصي آمد, حقوقي را كه سپاه به او مي دادند رفته بودم و گرفته بودم. ايشان گفت: مي خواهم قرضهايم را بدهم. انسان بايد هميشه توجه به اين موضوع داشته باشد. چون مشخص نيست تا چه زماني زنده خواهم ماند. چندروزبعدبه منطقه رفت. در حين انجام عمليات در تنگه چزابه بر اثر اصابت تير بر شانه اش به شهادت مي رسد. حدوداً 2 ماه جنازه اش در منطقه مانده بود. تا اينكه مجدداً عملياتي انجام شده بود و توانسته بودند جنازه اش را به عقب انتقال دهند. در اين مدت ما از شهادتش خبر نداشتيم تا اينكه داماد عمويم كه راننده آمبولانس بود پيكر ايشان را به بيمارستان مي برد و از آنجا به ما خبر مي دهد.

محمد اسماعيل فقيه نيا :
در تنگه چزابه، من و آقاي عاقبتي فرمانده دسته بوديم.يك روز عراق پاتك زد و آتش به حدي بود كه امكان حركت كردن را از همه سلب كرده بود . گرد و خاك زيادي اطراف را پو شانده بود به طوري كه چشم، چشم را نمي ديد. در اين وضعيت آقاي عاقبتي بچه ها را به پراكنده شدن تشويق مي كرد. گفتم:«بخواب وگرنه تركش ميخوري» ايشان بدون توجه، كارش را انجام مي داد و نيروها را هدايت مي كرد. در حاليكه اين كار را بايد فرمانده گروهان يا گردان انجام مي داد. ولي او با پذيرفتن اين خطر بزرگ باعث شدكمترين تلفات را داشته باشيم. وقتي گفتم:«روي زمين دراز بكش و الا تركش مي خوري.» گفت:«خمپاره اي كه قرار است به من بخورد، هنوز ساخته نشده است. اگر قرار باشد، خمپاره اي يا گلوله اي به من بخورد، چه بنشينم و چه ايستاده باشم اين كار انجام مي شود.»

در بهمن سال 60 13 از ماموريت آمد. من به ايشان گفتم : فرج ا… اينجا چه كار مي كني ؟ گفت : دو روز ديگر خانمم فارغ مي شود.من آمدم اسم براي پسرم بگذارم وبعد به منطقه برگردم .گفتم دقيق كي مي خواهي برگردي ؟ گفت : احتمالاً آخر بهمن .گفتم : پس هنگامي كه مي خواهي به منطقه بروي من ومحمد قنبري هم با شما مي آييم . ايشان گفت : حالاباشد تا آن موقع . صبح روز بعد كه به سپاه رفتيم عمليات تنگه چزابه شروع شده بود. فرج ا… تا متوجه جريان شد,گفت: من بايد به جبهه برگردم. من گفتم شما كه هنوز خانمت فارغ نشده ! گفت: عيب ندارد من وصايايم را براي شما مي كنم. گفتم : نه من هم مي خواهم با شما بيايم . درهمين لحظه شهيد شجيعي معاون گروهان در حالي كه دستش به علت اصابت تير مجروح وباند پيچي شده وبه گردنش آويزان بود, آمد . فرج ا… تا چشمش به او افتاد با پرخاش گفت : به عجب جانشين گروهاني ! منطقه را رها كردي و به خاطر يك تير كه به دستت خورده به اينجا آمدي؟ آقاي شجيعي چون مي دانست كه او به خاطر دلسوزي اين حرفها را مي زند ناراحت نشد وگفت : معذرت مي خواهم . سپس آقاي عاقبتي فوراً‌ وسايلش را در ساكش گذاشت وبه من گفت: حالابيا اينجا كارت دارم .من هم جلو رفتم وايشان گفت : خانم من انشاءا.. پس فردا زايمان مي كند بچه او پسر است اسمش را عمار مي گذاري, من مي روم و بعد شما هم بيا .گفتم: من مي خواهم همين حالاباشما بيايم .گفت : نه تو با من نمي تواني بيايي بمان وآنچه گفتم عمل كن . بعد آقاي عاقبتي از سپاه، بدون خداحافظي ازخانواده مستقيم به جبهه رفت . بعد از چند روز من نيز طبق خواسته ايشان عمل كردم وسپس به منطقه رفتم . در منطقه از شهيد چراغچي پرسيدم كه آقاي عاقبتي كي به منطقه آمد گفت : او در عرض 28 ساعت خودش را از اسفراين به اهواز رساند حالانمي دانم با ماشين يا قطار يا هواپيما بوده به هر حال خودش را در اسرع وقت به منطقه رساند وبلافاصله به كمك علي مرداني ومهدي صبوري كه درخط چزابه به خاطر هجوم سنگين عراقي ها تنها مانده بودند رفت وتير بار را برداشت وچند نفر را همراه خودكرد ودر حالي كه از طرف دشمن تير اندازي شديد بود, جلو رفت . به كمك آنها به محل علي مرداني و مهدي صبوري مي رسد.وقتي چشم علي مرداني به فرج ا… مي افتد دستش را به درگاه خدا بلند مي كند كه يك باره يك خمپاره 60 مي آيد و در جلوي او مي افتد و او را در جا به شهادت مي رساند. اين كار باعث شد حس انتقام از دشمن بعثي در روحيه ي او بيشتر شود وبراي همين با تلاش زياد دشمن را از آنجا به عقب مي راند وتا 5 كيلومتر در خاك دشمن نفوذ مي كند . هنگام پاكسازي عده اي از نيروهاي ارتش پشت سر آنها براي پاكسازي راه مي افتند وموقع تخليه يك گروه 24 نفري را در بين نيزارها به رگبار مي بندند . كه بعد عراقي ها مي بينند كه چه تسليم شوند و چه بجنگند كشته مي شوند با يك حركت گاز انبري چند نفر از نيروهاي سپاه را به شهادت مي رسانند وشهيدعاقبتي يکي از آن شهدا بود .



آثارباقي مانده از شهيد
مهمترين ارزشها:
1-مبارزه با نفس اماره:
حضرت محمد(ص)،جمعي را به سريه وجنگ با دشمن فرستاد ، در بازگشت به استقبال آنها رفت و فرمود:"مرحبا بر کساني که از "جهاد اصغر" پيروز بر گشتند و جهاد اکبر بر آنها باقي ماند ! پرسيدند يا رسول الله جهاد اکبر چيست؟ فرمودند"جهاد با نفس اماره "پيامبر (ص)جهاد با نفس اماره را بالاترين جهاد مي داند"
حضرت علي (ع)منشاء فتنه و فساد ها را (در ميان)پيروي از خواهشهاي نفس مي داند.بدون شک مبارزه با نفس سرکش ، پشتوانه محکمي براي درک علم و آگاهي خواهد بود و مقدمه اي براي استقامت و پيروزي و يا رسيدن به درجه رفيع شهادت است که آنهم نوعي پيروزي خواهد بود، مي باشد، زيرا فرد به جايگاه و قرب الهي مي رسد .
وکساني که در جبهه شهيد مي شوند که با نفس جهاد کرده اند،جهاد اکبر.
2- مبارزه با ستمگران :
در اصول کافي از امام صادق و ايشان از زبان پيامبر (ص)نقل مي کند "من يسمع رجلا ينادي يا للمسلمين فلم يجبه فليس بمسلم."يعني :کسي که فرياد ياري و کمک :اي مسلمان!"را بشنود و اجابت نکند ،مسلمان نيست.
حضرت علي (ع)خطاب به حسنين عليها السلام مي فرمايد:(کونا للظالم خصما و للمظوم عونا )يعني دشمن ستمگران وياور ستم ديدگان باشيد.
در زماني که آتش جنگ کشور ما را فرا گرفته بود ،هموطنان ما در شعله هاي آتش خشم دشمن مي سوختند و کشور و ناموس همه در خطر بودند و تمام دنياي مادي در مقابل ايران اسلامي ايستاده بود ورژيم بعثي عراق را تقويت مي کرد و زماني که مرزهاي سياسي و عقيدتي ما مورد تهاجم ستمگران بود.خداوند در جهاد را بر روي اولياء خاص خود باز نمود.امام علي (ع)مي فرمايد:( فان الجهاد من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اوليائه) يعني :( همانا پيکار در راه خدا ،دري از درهاي بهشت است که خداوند آن را بر روي دوستان خاص خود گشوده است.

3- هجرت در راه خدا :
هجرت ودوري از وطن ،گاه براي جهاد در راه خدا وگاه براي دوري از گناه و جامعه اي است که دچار فساد تباهي شده است. هجرت در راه خدا مايه پيرايش آزادي و آسايش و استمرار حق و جاودانگي دين خدا است .اين نوع هجرت باعث حفظ ايمان و ارزشهاي اسلامي مي شود.
چه زيباست که در هجرت بميرم و با لباس مقدس سپاه شهادت را در آغوش بگيرم و بدانيد هر کس در راه حق قدم بر مي دارد ،آن موقع خدا آن را دوست دارد"
4- تربيت :
پرورش استعدادهاي دروني و توجه ومراقبت و هدايت به سوي الي ا... است ونقش اساسي در جامعه پذيري و حفظ الگوهاي فرهنگي يک جامعه دارد و افراد را با ارزشها و هنجار هاي اجتماعي و ديني ،آشنا مي کند .حضرت علي (ع) مي فرمايد :" لا ميراث ؟"


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : عاقبتي , فرج الله ,
بازدید : 250
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,622 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,723 نفر
بازدید این ماه : 3,366 نفر
بازدید ماه قبل : 5,906 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک