فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رضايي فاضل ,انوشيروان

 

18 آبان سال 1342 ه ش در خانواده اي متدين از روستاي بيک يکي از روستاهاي شهرستان شيروان در استان خراسان شمالي ، کودکي قدم به صحراي وجود گذاشت که او را انوشيروان ناميدند .
بسياري از دوستان و آشنايان او را به نام رضا و فاضل مي شناختند . کودکي بود متفکر ؛ آرام و دوست داشتني ولي گريزان از جمعيت و شلوغي . خواندن قرآن را قبل از دبستان آموخت . برادرش در اين باره مي گويد : پدر و مادرم ما را براي فراگيري قرآن به نزد ملاي ده فرستادند و موفق شديم در چند ماه 19 سوره حفظ کنيم .
به لحاظ وابستگي زياد به مادر بزرگش در سال 1350 به روستاي هنامه هجرت کرد . کلاس اول ابتدايي را در روستا به پايان برد و سپس به روستاي خويش باز گشت . در 11 سالگي پدرش را از دست داد و بار سنگين زندگي روستايي متوجه وي و برادرش گرديد . او در کارکشاورزي ودامداري فعاليت مي کرد وکمک خانواده اش بود.
دومين هجرت انوشيروان با آغاز تحصيلات دوره ي راهنمايي صورت گرفت . با توصيه و پيگيري يکي از خويشان نزديک ، وارد مدرسه ي راهنمايي شبانه روزي دهکده رضوي در آشخانه بجنورد شد و تا پايان سوم راهنمايي در همان جا ماند .اشتياق و علاقه زياد وي به تحصيل علم ، منجر گرديد تا در سال 1357 سومين هجرت زندگي خويش را به شهر مشهد آغاز کند همزمان با اوج گيري انقلاب پايه اول متوسطه را در دبيرستان سيد جمال الدين سپري کرد .
با روح آزاد انديشي که داشت ، نتوانست در مقابل حوادث مربوط به انقلاب سکوت کند ، لذا وارد ميدان مبارزه گزديد . در فعاليت ها و حرکت هاي انقلابي مشهد و شيروان نقش چشگير و فعالي داشت . او جوان ترين فردي بود که در جلسات مخفي شهر شيروان شرکت مي کرد . اعلاميه ها و عکس هاي امام خميني را به روستايشان مي برد و مردم را آگاه مي کرد . وي هميشه در صحبت هاي خود با مردم ، از شاه با عنوان لعنت اله عليه ياد مي کرد .
قريب سه ماه از پيروزي انقلاب اسلامي گذشته بود که از مشهد به زادگاه خود باز گشت . با تشکيل بسيج به آن پيوست و نقش عمده اي در فعال نمودن انجمن هاي اسلامي و بسيج دانش آموزي دبيرستان ايفا نمود . با شروع جنگ تحميلي ، دوره ي حماسه ساز و پر تحرک ديگري آغاز کرد . در سال 1361 حرکت سازنده ي خود را با جهاد سازندگي شروع نمود .
براي انوشيروان ، سال1363 از چند نظر سال مبارک و خوش يمن و پر حادثه بود ، او با پشتکار زيادي موفق شد مدرک ديپلم فني را در رشته ي مکانيک با معدل 19/ 14 بگيرد . همچنين به لحاظ علاقه ي زياد ي که به سپاه داشت با کمال خلوص نيت و عشق ، به عضويت اين نهاد در آمد . از طرفي در همين سال با همسري متدين و هم فکر به نام "معصومه باقري دوين" ازدواج کرد که ثمره ي اين پيوند فرزندي به نام مرضيه مي باشد .
يک هفته از ازدواجش نگذشته بود که رهسپار جبهه شد . او در سپاه ، تمام وقتش را وقف اين نهاد کرد . مدتي مسئول بسيج اقشار و بسيج دانش آموزي بجنورد بود و نقش بر جسته و چشم گيري در جذب نيرو و عزام آنان به جبهه داشت . بارها در سخنراني هايش مي گفت : هر کس بسيجي و اهل جنگ نباشد از اسلام و انقلاب عقب مي افتد . او انگيزه ي حضورش در جبهه را دفاع از اسلام و انقلاب ، اطاعت از امام ، پاسداري از خون شهيدان و باز شدن راه کربلا معرفي مي نمود .
چهارده مرتبه به جبهه رفت و 35 ماه در جبهه به سر مي برد . در عمليات مختلفي از جمله : والفجر مقدماتي ، بدر ، خيبر ، ميمک ، و کربلاي 5 شرکت داشت و چند بار شيميايي و مجروح شد . او مي گفت : من تشخيص داده ام ، جبهه از همه جا نزديکي بيشتري با خدا دارد .
در آزمون سال 1364 شرکت کرد و در رشته ي صنايع اتومبيل دانشکده ي فني شهيد منتظري مشهد قبول شد ، ولي چون تار و پودش با جنگ گره خورده بود ، تمام دل بستگي ها را رها کرد و هجرت دوباره اي را به سوي دانشگاه اصلي ,يعني جبهه آغاز کرد . آخرين بار او درتاريخ 10/ 8/ 1365 به جبهه رفت.
سر انجام انوشيروان خستگي ناپذير ، به تاريخ 22/ 10 / 1365 در عمليات کربلاي 5 در منطقه ي عملياتي شلمچه ، گلوله اي سينه اش را شکافت و به بزرگ ترين آرزويش يعني شهادت رسيد . پيکر اين سردار شهيد توسط مردم خوب و مهربان شيروان تشييع و به گلزار شهداي روستاي زيارت منتقل و به خاک سپرده شد .
خصوصيات اخلاقي و اعتقادي:
از جمله ويژه گي هاي برجسته ي اخلاقي او مي توان به مردم داري و تواضع او اشاره کرد . او اميد و پشتيباني مطمئن براي مردم به خصوص روستاي خود بود . بسياري از مشکلات آنان را با افتخار و حل مي کرد و براي عمران و آباداني روستا تلاش زيادي مي کرد . در برخورد با مردم نهايت ادب و احترام را رعايت مي کرد و در سلام کردم به همگان پيش دستي مي نمود . به ندرت عصبانيت در چهره اش نمو دار مي شد . هميشه با کار و زحمت و درد و رنج و مسئوليت سر و کار داشت . همسرش در اين باره مي گويد : خيلي کم در خانه مي ماند نيمه هاي شب به خانه مي آمد و صبح زود به محل کارش مي رفت . گاهي در روستا بود . و گاهي در شهر و گاهي در جبهه . جنگ از او يک انسان شجاع و پر تلاش ساخته بود .
هر کجا خطر بود حاضر بود . هميشه در نوک پيکان حمله قرار داشت . از دشمن ابايي نداشت . در صحبت هايش مي گفت : آمريکا مانند يک روباه ترسو است . ما مي توانيم آمريکا و دشمنان اسلام و انقلاب را با قدرتمان له کنيم .
به نظم اهميت زيادي مي داد به همين منظور ، اوقات فراغت خود را به چند بخش تقسيم کرده بود : بخشي از اوقات خود را به خواندن قرآن و مطالعه ي کتاب هاي عقيدتي و ديني مثل آثار امام خميني ، شهيد مطهري و شهيد دستغيب اختصاص داده بود . گاهي به ديدار خانواده ي شهدا مي رفت و پاي درد دل آنان مي نشست . بخش ديگري از اوقات فراغت خود را نيز براي ورزش هايي مانند : فوتبال و آموزش شنا در نظر گرفته بود .
انوشيروان علاقه ي زيادي به جوانان و دانش آموزان داشت و در جهت ارتقاء فکري و معنوي آنان بسيار مي کوشيد . صداقت و سادگي وي جوانان زيادي را جذب کرده بود . براي صله رحم اهميت زيادي قائل بود . به محض اين که فرصتي پيش مي آمد به ديدن خويشان و آشنايان مي رفت و در رفع مشکلات آنان اقدام مي داد . اخلاص و تعبد عجييي داشت . وي به تمام معنا مربي بود و بيشتر به تربيت افراد جامعه خصوصا نسل جوان مي ا نديشيد .
معتقد و مقيد به احکام اسلام بود . هميشه سعي مي کرد نمازش را اول وقت و به جماعت باشد . در لحظات بحراني و خطر ناک جنگ در داخل سنگر ها زيارت عاشورا و دعاي توسل و.. . برگزار مي کرد .
به حلال و حرام توجه داشت و از تضييع حقوق ديگران ناراحت مي شد . تقوا و پرهيز گاري در اعمال و گفتارش موج مي زد . دائم الوضو بود . براي مراسم دهه ي محرم و شب هاي قدر در روستاي حضورمي يافت . در شب عاشورا در مسجد روستا مراسم عزاداري را گرم مي کرد .
ولايت فقيه و روحانيت را محور مي دانست . به امام خميني(ره) عشق مي رزيد و به اطرافيان سفارش مي کرد که امام را تنها نگذاريد .
در سخنراني هاي خود از مقام معظم رهبري که آن زمان رئيس جمهور بودند به نام سرباز واقعي امام زمان ياد مي کرد و مي گفت : به ايشان نگوييد .رئيس جمهور ! ا و سرباز واقعي امام زمان است .

شيوه هاي مديريتي و عمل کر د بر جسته :
مديريت از نظر او خدمت پيوسته و بدون آسايش بود . به عنوان يک مدير و مسئول ، هميشه در جايي بود که درد و رنج و خطر آنجا باشد . بيشتر کساني که وي را مي شناختند , به مديريت قوي و پوياي وي اذعان دارند .
وقتي وارد سپاه شد ، مدتي را کنار را در کنار شهيد احمد اکبر زاده ، امور مربوط به بسيج دانش آموزي را سر و سامان داد . بعد از شهادت احمد ، به عنوان مسئول بسيج دانش آموزشي شيروان خدمات ارزنده اي را تقديم جوانان و دانش آموزان نمود و مدتي به عنوان مسئول بسيج اقشار سپري کرد و در فعال نمودن آن تلاش زيادي نمود .
به پايگاه هاي مختلف شهر و روستا سر مي زد و جهت آموزش نيروها ، سازماندهي و اعزام بع جبهه برنامه ريزي مي کرد . در مناطق جنگي نيز مدتي را در مسئوليت سازماندهي تيپ امام جعفر صادق (ع) به خدمت پرداخت . از عملکرد بر جسته ي ديگر وي مي نتوان به طراحي دوره هاي آموزشي ، تشکيل گروه هاي عملياتي و شرکت در عمليات هاي مختلفي مثل : والفجر مقدماتي ، بدر ، خيبر و کربلاي 5 اشاره نمود .

هيچ گاه توکل به خدا و توسل به ائمه معصومين را فراموش نمي کرد . راز و نيازش به خدا بسيار عارفانه بود . با آرامش خاصي نماز مي خواند . در هنگام نماز خواندن وجود کسي را در اطرافش حس نمي کرد . وقتي از سجده هاي طولاني اش سر بر مي داشت و نمازش را تمام مي کرد قطرات اشک بر گونه هايش جاري بود و مدتي طول کشيد تا به حالت طبيعي باز گردد .
شهادت را دوست داشت و به آن عشق مي ورزيد . بزرگ ترين آرزويش شهادت بود و معتقد بود که شهادت جز معامله با خدا نيست . چند ماه قبل از شهادتش ، تحوي عجيبي در او ايجاد شده بود . آخرين باري که به جبهه رفت از همسايگان حلاليت طلبيد و به يکي از آنان خبر شهادتش را داد .
منبع:ردپاي عشق،نوشته ي ،براتعلي فرهمند راد(ماروسي)،نشر ستاره ها،مشهد-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايهاالذين آمنو استينو بالصبر و الصلواه ان الله مع الصابرين و لا تقولو لمن يقتل في سبيل اله اموات بل احياء ولکن لا تشعرون .
اي اهل ايمان در کار پيشرفت خود صبر و مقاومت پيشه کنيد و به ذکر خدا و نماز ، توسل جوييد که خدا ياور صابران است . آن کسي که در راه خدا گشته شده مرده مپنداريد ، بلکه او زنده ي ابدي است وليکن همه ي شما اين حقيقت را در نخواهيد يافت .
در اين لحظه که زير سا يه ي درختي نشسته ام و قلم را بر روي کاغذ مي دوانم مي خواهم ثمره ي وجودم در بسيج و سپاه را بنويسم اما افسوس که قلم ياراي نوشتن و کاغذ تاب و تحمل اين کلمات را ندارد .
بر اساس وظيفه چند جمله اي به عنوان وصيت نامه از نوک قلمم روي کاغذ نقش مي بندد : برادران و خواهران مسلمان ! دور نماي واقعي اسلام و تاريخ حقيقي آن از زمان رسول اکرم (ص) جز با سلحشوري نبوده است . من ادعاي پيروي از رهبر بزرگ انقلاب را دارم و در بسيج و بسيجي عجين شده ام . اين پيروزي ها جز با حضور در جبهه و توکل به خداوند و پياده کردن دستورات رهبر نبوده است .
سخنم با شما برادران و خواهران است که : هر کس بسيجي نباشد از اسلام و انقلاب عقب مانده است . بدانيد که شهدا تنها کسي را شفاعت خواهند کرد که راه آنان را ادامه داده باشند .
دخترم ! که آرزويت ديدن مهر و محبت پدر بود آن موقع که بيشتر از هشت ماه نداشتي حرف هاي مرا متوجه نمي شدي ولي به ياد داشته باش با الگو قرار دادن حضرت سکينه رهرو خوبي براي انقلاب و رهبر باشي . مادر ! برادر و خواهرانم ! که مرا از ده سالگي بزرگ کرديد مخصوصا مادرم که برايم پدر نيز بودي ,همگي مرا حلال کنيد . ان شا الله کوتاهي هايي که در حق شما ها کرده ام ، با شفاعت در حضور ابا عبد الله آن ها را جبران خواهم کرد .
خدا را شکر مي کنم که به من توفيق انتخا ب شهادت را داد زيرا شهادت جز معامله با خدا نيست . خوشحالم که عمرم در عصر جهاد و پاسداري از اسلام بود . توصيه ام به همه ي آنهايي که مرا مي شناسند و يا علاقه اي به توصيه ي شهدا دارند اين است که هيچ از جنگ خسته نشوند .
به فرمان امام باشيد . از همه ي آنهايي که مرا مي شناسند درخواست حلاليت و عفو و بخشش دارم . سعي کنيد محل دفن من کنار همسنگرانم در بهشت حمزه باشد .
اني سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و ولي لمن حاربکم الي يوم القيامه
خدايبا ، خدايا تا انقلاب مهدي حتي کنار مهدي خميني را نگهدار
2/ 10/ 1365 – جبهه جنوب – رضايي فاضل از شيروان .


خاطرات
خواهر شهيد:
ماه رمضان 1347 بود .که او پنج سال بيشتر نداشت ،يکي از روز هاي ماه مبارک رمضان را روزه گرفت خيلي خوشحال و ذوق زده به نظر مي رسيد . وقتي پدرش از صحرا بر گشت . با شادماني به سوي پدر رفت و گفت : پدر جان ! من امروز روزه گرفته ام .
پدر که با شنيدن اين خبر ، خيلي خوشحال شده بود فرزندش را غرق بوسه کرد و براي تشويق و ترغيب وي بره اي را به عنوان هديه به او بخشيد . مادرم نيز براي تشويق او جايزه اي برايش در نظر گرفت .

فرج الله شفيعي,همسر خواهر شهيد:
از تعرض به اموال و ملک ديکران ناراحت مي شد . يک روز معلم گفت : بچه ها ! کساني که باغ دارند چند نهال خوب بياورند تا در مدرسه بکاريم . من و انوشيروان با چند تا از همکلاسي هايمان براي تهيه نهال به باغ هاي مردم رفتيم .
در اين هنگام با اعتراض انوشيروان ر و به رو شديم . او گفت : چرا بدون اجازه مي خواهيد اين کار را انجام دهيد ؟ شايد صاحب باغ راضي نباشد . اگر اقدام به کندن نهال بکنيد ، مجبور مي شوم ، جريان را براي معلم و پدر و مادرتان باز گو کنم .

برادر شهيد:
بچه اي خونگرم و دوست داشتني بود . در بخش سر حد شيروان اعتقاد دارند که اگر روز اول عيد نوروز يک کودک مودب و آرام به منزل آن ها بيايد ، آن خانواده سالي پر برکت و خوبي خواهند داشت .
بدين جهت بيشتر مردم روستا مخصوصا اقوام و خويشان دوست داشتند ، انوشيروان روز اول عيد به عنوان اولين مهمان به منزل آن ها بيايد تا به يمن وجود ايشان خوشي را آغاز کنند .

فرج ا.. شفيعي:
اوايل پاييز سال 1350 بود . او براي رفتن به دبستان وارد روستاي ما شد . اين امر بيشتر از همه باعث خوشحالي من گرديد ، زيرا هم دوست ووهمدم پيدا کرده بود م و هم اين که اتفاق منجر گرديد که با پسر خاله ام در پايه ي اول دبستان هم کلاس شوم . او تکاليف درسي را به موقع و با دقت تمام انجام مي دا د ، ولي من علاقه ي چنداني به درس و مشق نداشتم .
يک روز از انوشيروان خواستم تا مشق هايم را بنويسد . او براي اين که مرا شاد کند گفت : چشم ! ولي اين کار را انجام نداد . چنديت بار خواسته ام را تکرار کردم ولي هيچ وقت اين کار را نکرد .
سال ها گذشت و من بعد ها هدف او را از اين رفتار فهميدم . ايشان با اين عمل مي خواست به من بفهماند که اگر من اين کار را بکنم به شما خيانت کرده ام . از آن زمان به بعد سعي کردم رفتار وي را الگوي خود قرار دهم و کارهايم را خودم انجام دهم .

برادر شهيد:
از استعداد قوي بر خوردار بود و در ياد گيري مطالب درسي بسيار تلاش مي کرد . در سال 1353 من کلاس پنجم ابتدايي بودم و او در پايه ي چهارم درس مي خواند . با اين که من يک سال از او جلو تر بودم ، ولي هنوز جدول ضرب را به خوبي ياد نگرفته بودم .
يک روز پدرم به من گفت : رجب ! شما که جدول ضرب را خوب ياد نگرفته اي بهتر است از برادرت بخواهي تا آن را به تو آموزش بدهد . با اين که کمک خواستن از برادر کوچکم کار دشواري بود اما امر پدر را اطاعت کردم . انوشيروان آن روز در مدت کوتاهي ، به راحتي جدول ضرب را به من آموزش داد .

در فصل بهار در منطقه ي ييلاقي روستا چادر ها را بر پا کرديم تا به امور دامداري بپردازيم . روزي يکي از همسايه ها با انوشيروان کار داشت . وي را صدا زد ولي جوابي نشنيد .
وقتي وارد چادر شد ، مشاهده کرد انوشيروان مشغول خواندن نماز است ولي جهت قبله را اشتباه ايستاده است . وقتي نمازش را تمام کرد با خنده به وي گفت : انوشيروان تو که نماز مي خواني به طرف قبله نماز بخوان . در آن موقع او شش سال بيشتر نداشت .

يک روز خواستيم سيبي را بين هم تقسيم کنيم . بر سر تقسيم سيب بين من و انو شيروان بحث و مجادله شد . هر يک از ما اصرار داشت که ديگري اين کار را انجام دهد . من قصد داشتم وقتي سيب را تقسيم کردم بيشتر آن را براي خودم بردارم .
بالاخره من تسليم شدم و او مشغول تقسيم شد . وقتي کار تمام شد ، قسمت بيشتر سيب را به من داد و گفت : برادر ! چون از من بزرگ تر هستي ، سهم بيشتري داري . در آن لحظه من خيلي شرمنده شدم و اين حادثه ، درس عبرت بزرگي براي من شد .

مادر شهيد:
بسيار پر کار و زحمتکش بود . و سختي ها را صبورانه تحمل مي کرد . تابستان سال 1353 پدرش دچار بيماري سختي شد . بار سنگين تمام مشکلات زندگي بر دوش انوشيروان و برادرش رجب افتاد .
در آن سال ، يک قطعه زمين هندوانه کاشته بوديم و آن ها مجبور بودند براي حفاظت از هندوانه ها سر زمين بروند . در يک روز گرم تابستان نزد آن ها رفتم . و گفتم : بچه ها ! چند بار هندوانه جمع کنيد و براي فروش به روستا هاي اطراف ببريد .
آنها هندوانه ها را بار زدند و رفتند . شب دير وقت بر گشتند ، کاملا خسته بودند و سر و صورت شان خاکي بود . آنان هندوانه ها را با مقدار زيادي جو عوض کرده بودند . اين کتارشان کمک بزرگي به ما بود .

خواهر شهيد:
دوره ي راهنمايي را در مدرسه ي شبانه روزي دهکده ي رضوي در آاشخانه بجنورد سپري کرد . روزي مادرم به ديدنش رفت و با خود يک دست رختخواب پشمي نو براي انوشيروان برد .
وقتي انوشيروان رختخواب را ديد ناراحت شد و گفت : مادر جان ! اگر دلگير نشوي اين رختخواب نو را بر گردان . مادرم گفت : چرا پسرم ؟
جواب داد : چون رختخواب هاي دوستانم پنبه اي و کهنه است ، ممکن است آن ها پيش من خجالت بکشند . من دوست ندارم با رفقايم فرقي داشته باشم .

حدود شش ماه بعد از فوت پدرم ، به دنيا آمدم . همه ي اعضاي خانواده مرا خيلي دوست داشتند . اما محبت و علاقه ي انوشيروان طور ديگري بود . هر وقت به روستا مي آمد اول سراغ مرا مي گرفت . اگر در مدرسه بودم فورا به آنجا مي آمد و من هم با ديدن او خيلي خوشحال مي شدم .
هر وقت به خانه مي آمد مرا بر روي دوش خود مي گرفت و در حياط مي چرخاند . يک روز وقتي اين کار را مي کرد ، مادرم با او دعوا کرد و گفت : انوشيروان ! اين کار را نکن بچه لوس مي شود . ولي او در دنياي خودش غوطه ور بود و براي خوشحالي من و ساير خواهرانم از هيچ کاري دريغ نمي کرد .

يک روز با خواهرم نشسته بوديم و درباره ي همسايه ها صحبت مي کرديم . انوشيروان وارد شد و صحبت ما را شنيد .
با ناراحتي و با جديت گفت : دو کلمه از خودتان بگوييد چرا از مردم حرف مي زنيد ؟ ديگر نبينم پشت سر کسي صحبت کنيد ، مگر شما نمي دانيد اين اين کار غيبت و ا ز گناهان کبيره است .

برادر شهيد:
خواهر زاده مان نقل مي کرد : در مدتي که با هم زندگي مي کرديم ، غذاي ما اغلب سيب زميني آب پز و لبنيات فرستاده شده از روستا بود .
وقتي ديدم اين غذا مرتب تکرار مي شود ، اعتراض کردم تا شايد به فکر غذاي ديگري نيز باشد .
او در جواب گفت : ما پيرو کسي هسستيم که غذايش سيب زميني است من و شما از امام بيشتر نيستيم .

در روستاي ما پيرمردي ، خيلي به پاکيزگي مسجد و خواندن نماز در آن اهميت مي داد و ديگران را نيز به آن سفارش مي کرد . انوشيروان براي آن پيرمرد خيلي احترام قائل بود و هميشه در نزد اهالي روستا از عمو نور محمد به عنوان يک الگو ياد مي کرد .
انوشيروان از آن مرحوم ياد گرفت که نمازهاي پنجگا نه را در وقت شرعي بخواند . از اين رو براي هر نماز جداگانه وضو مي گرفت .

خواهر زاده شهيد :
در پايه ي دوم متوسطه خانه اي در شهر اجاره کرديم و با دايي ام درس مي خوانديم . او هميشه قبل از اذان وضو مي گرفت و آماده ي اقامه ي نماز مي شد . وقتي نماز مي خواند ، متوجه کسي يا چيزي نمي شد . انگار کسي داخل اتاق وجود نداشت .
هميشه در پايان نماز ، قطرات اشک در چشمانش جمع مي شد . مدتي طول مي کشيد تا به حالت طبيعي خود بر گردد .

برادر شهيد:
براي زيارت امام رضا به مشهد رفتيم . در حرم شروع به خواندن دعا و زيارت نامه کرد . گفتم : برادر ! اول برويم دور ضريح امام رضا (ع) زيارت کنيم . گفت : زيارت کردن آداب خاصي دارد و فقط با بوسيدن ضريح و چرخيدن دور آن کار تمام نمي شود . ما بايد ابتدا از پيامبر (ص) و ملائک و ديگر ائمه ي معصومين (ع) اذن دخول بگيريم و بعد به سمت ضريح برويم .

خواهر شهيد :
روزي براي ديدن برادر زاده اش که تازه به دنيا آمده بود به روستا آمد. يک دست لباس و يک ساز دهني به عنوان هديه آورده بود . بعد از احوالپرسي با من کادو را گذاشت و مي خواست برود. به او گفتم : برادر ! تو که هنوز بچه را نديده اي . برو داخل او را ببين .گفت: امکان دارد داداش و زن داداش ناراحت شوند . چون براي ديدن بچه دير آمده ام از آن ها خجالت مي کشم . هر چه اصرار کردم قبول نکرد و بر گشت .

در سال 1357 در مشهد درس مي خواند . او در راهپيمايي هاي متعددي شرکت مي کرد . وقتي به روستا بر مي گشت ، از وضعيت تظاهرات مردم سوالاتي مي کرديم ، ولي او چيزي نمي گفت . وي نگران بود که مبادا مادرش متوجه شود و تشويش خاطر پيدا کند .
اگر چيزي از او مي پرسيديم فقط مي خنديد و مي گفت : بعدا متوجه مي شويد . مدت کوتاهي نگذشت که ما از زبان مردم و برخي خويشان و دوستانش متوجه فعاليت هاي انقلابي او در مشهد و شيروان شديم .

چند ماه قبل از انقلاب به روستا آمد . تمام کتاب هاي درسي و غير درسي را ورق زد و تمام آثار و عکس هاي مربوط به خاندان شاه را کند و در يک جا جمع آوري کرد . برادرش را صدا زد و با کمک ايشان همه ي آن ها را سوزاند .
وقتي مادرم متوجه شد به وي اعتراض کرد که : چرا کتاب ها را آتش مي زني ؟ جواب داد : مادر ! اينها ارزش نگه داشتن را ندارند . اين آثار بايد محو و نابود شوند .
تنها چيزي که نگه داشته بود و از آن به دقت محافظت مي کرد ، قطعه عکسي از امام خميني بود که به آن عشق مي ورزيد .

جعفري, دوست شهيد:
با هم در تشييع جناه زه ي يکي از شهداي شهرمان شرکت داشتيم . مجري از تريبون ، شعار مرگ بر آمريکا و مرگ بر اسرائيل را تکرار مي کرد و همگي با مشت هاي گره کرده جواب مي داديم .
يک لحظه حواسم پرت شد و در حين شعار گفتن دست هايم پايين بود شهيد فاضل گفت : جعفري ! حواست کجاست ؟ دست هايت را مشت کن و شعاربده .

برادر شهيد :
از انقلاب چند سال گذشته بود ، ولي افراد ضد انقلاب با عده اي از بازماندگان حکومت پهلوي سعي داشتند به روستاييان زور بگويند . در اين گونه موارد ، فاضل يک نقطه ي اميدي بود و با کمک بچه هاي سپاه آن مشکلات را حل مي کرد .
يک بار فرمانده سپاه شهر را به روستاي بيگ دعوت کرد . او در مسجد طي سخنراني غرايي گفت : از هيچ کس ترس نداشته باشيد ، اگر مشکلي پيش آمد به آقاي فاضل بگوييد . او نماينده ي ما در ميان شماست .

مجيد نکوييان:
يک روز عکسي از فاضل ديدم که با عده اي از جوانان در حال درو گندم بود . وقتي جويا شدم متوجه شدم او گروهي از بچه هاي جهاد و بسيج را سازماندهي کرده بود تا در فصل برداشت محصول گندم و جو به کمک مردم ضعيف و رزمندگان بشتابند و محصولات آن ها را جمع آوري کنند .
اين عمل بيشتر باعث پشت گرمي رزمندگاني مي شد که در جبهه به سر مي بردند .

برادر شهيد:
يک روز عده اي بسيجي را براي اردو به ييلاق برد . در آنجا براي تهيه ناهار مشکلاتي ايجاد شد . فورا با يک دامدار که ميا نه ي خوبي با انقلاب نداشت ، صحبت کرد .
متوجه نشديم که چگونه و با چه روشي ايشان را راضي کرد که آن فرد بعد از مدت کوتاهي دو گوسفند آورد و با کمک چند نفر آنها را ذبح کرد . آن روز با درايت و نفوذ کلام انوشيروان توانستيم غذاي مفصلي آماده و از بسيجيان پذيرايي کنيم .

برادر شهيد:
يک روز با انوشيروان در کمربندي شهر پياده قدم مي زديم . برادران کميته فرد خطا کاري را گرفته و در حين بردن به طرف کميته او را کتک مي زدند . انوشيروان که بچه هاي کميته را مي شناخت . نزديک رفت و به آنها گفت : برادران ! اگر ايشا ن خلاف کرده است ، بايد او را تحويل قانون بدهيد نه اين که او را ملاعام بزنيد و حيثيتش را خدشه دار کنيد . با اين روش شما مردم را به خودتان و انقلاب بد بين مي کنيد .
سپس اضافه کرد : اگر او را تحويل قانون داديد و با تشخيص قاضي معلوم گشت که شما اشتباه کرده ايد ، چگونه مي توانيد جواب او را در قيامت بدهيد ؟

نيکوييان:
يک شب در پايگاه بسيج شهيد تقويان نگهباني مي دادم . هنگام تعويض پست نگهباني ، نا خود آگاه يک گلوله شليک کردم . فاضل سر رسيد و به من گفت : به به ! آقاي نيکوييان ! شما که مدت زيادي در بسيج هستي چرا مرتکب اين اشتباهات مي شوي ؟
گفتم : آقا رضا ! اسلحه ام گير داشت و اين شليک نا خود اگاه انجام شد . گفت : براي اين اشتباهت صد توما ن جريمه مي شوي تا ديگر از اين کارها نکني . هر چه دليل و برهان آوردم قبول نکرد . با اين که آن زمان صد تومان پول زيادي بود ، آن جريمه را از من گرفت .

برادر شهيد :
اگر مسئولي موازين اسلامي را رعايت نمي کرد امر به معروف و نهي از منکر مي کرد. يک با ر با يکي از روساي دادگستري شهرستاني که شئونات و موازين اسلامي را رعايت نمي کرد بر خورد مي کرد و تذکراتي به وي مي داد . او معتقد بود وقتي يک مسئول دادگستري فاسق ظاهر شود ، چگونه مي تواند حکم به عدالت کند . از اين رو شخصا به ايشان اعتراض مي کرد . تا اين که با وساطت برخي از مسئولان شهر آن مشکل حل شد .

مجيد نکوييان:
يک روز در دانشکده ي فني شهيد منتظري مشهد با او رو به رو شدم . بعد از احوالپرسي سوال کردم : آقا رضا !اينجا چکار مي کني ؟ گفت : من هم در رشته ي صنايع اتومبيل اين دانشکده قبول شده ام . آمده ام ثبت نام کنم .
گفتم : شما که در سپاه استخدام هستي . پس تکليف سپاه و جنگ چه مي شود ؟ گفت : حساب جنگ جداست و درس خواندن هم حسابش جدا . من بايد تلاش کنم تا مدرک فوق ديپلم بگيرم .

عزيز الله رفعت :
شبي مشغول بر گزاري دعاي کميل بوديم . با آغاز شدن دعا متوجه منقلب شدن فاضل شدم . آن چنان تحت تاثير قرار گرفته بود و گريه مي کرد که به خود گفتم : خوشا به حالش که چنين روحيه اي دارد !
آن موقع غبطه خوردم که کاش من هم چنين رو حياتي داشتم !

برادر شهيد:
براي رفتن به دانشگاه با من مشورت کرد . به او گفتم : برادر ! اين يک مسئله مهم و حساس است بايد خودت تصميم بگيري . وقتي ديد که من مردد هستم به حضور جاج آقا حسيني امام جمعه آن وقت رفت و با ايشان هم مشورت نمود .
کار به استخاره کشيد ،؛ استخاره ، شرکت در اين امر واجب يعني جنگ آمده بود . لذا دانشگاه را رها کرد و در حالي که يک هفته بيشتر از ازدواجش نگذشته بود رهسپار جبهه جنگ گرديد .

يک بار براي رفتن به جبهه بين من و او بگو و مگو ايجاد شد . من کنترلم را از دست دادم و عصباني شدم . به آرامي کنارم نشست و گفت : برادر جان ! خودت بهتر ميداني که وجود شما در روستا لازم تر است . چون هم مي تواني امور کشاورزي و دامداري را اداره کني و هم مي تواني مواظب مادر جان و خواهرمان باشي و هم به عنوان مسئول پايگاه بسيج روستا براي جبهه کمک هاي مردمي را جمع آوري کني .
من مقاومت کردم و تسليم خواسته وي نشدم . با ناراحتي از منزل بيرون رفت و گفت : اشکالي ندارد ، شما بزرگتر هستي ، هر طور تصميم بگيري و مصلحت بداني ، من اطاعت مي کنم .
وقتي که رفت ، در خلوت کمي فکر کردم و متوجه شدم که او چقدر زيرکانه و حساب شده حرف مي زند . سر انجام او پيروز شد و چند روز بعد روانه ي جبهه شد .

خواهر شهيد:
وقتي در سپاه بود هميشه به آباداني روستايش فکر مي کرد . به ويژه براي احداث يک مدرسه ي جديد در روستا تلاش زياد نمود ولي موفق نشد .
سال ها بعد ، وقتي مسئولان آموزش و پروزش متوجه کوچک و قديمي بودن آموزشگاه شدند ، مدرسه اي جديد بنا کردند و آن را به نام انوشيروان مزين کردند . گر چه اين اقدام با ارزش بسيار دير صورت گرفت . ولي با اين حال به يکي از آرزو هاي شهيد جامه ي عمل پوشانده شد .

برادر شهيد:
سال هاي زيادي عضو شوراي اسلامي روستا بودم ولي او از فعاليت هاي ما راضي نبود و گاه و بيگاه به ما اعتراض مي کرد .
يک روز در بحبوحه ي جنگ ، به من گفت : شما که نام عضو شورا را روي خود گذاشته ايد ، اين نام مسئوليت زيادي دارد . شما بايد مشکلات و کاستي هاي مردم را بشناسيد و براي رفع آنها تلاش کنيد . نبايد اجازه دهيد عده اي مخالف و ضد انقلاب به مردم ضعيف و ناتوان زور بگويند . اگر اين طور باشد مردم آن را به حساب انقلاب مي گذارند . اگر در خودتان توانايي اين مسئوليت را نمي بينيد ، بهتر است که استعفا داده و کنار برويد . شايد عده اي هستند که توانايي بيشتري نسبت به شما دارند و بهتر مي توانند به مردم خدمت کنند .
خواهر شهيد:
هميشه نماز را به موقع و سر وقت به جاي مي آورد . يک روز نزديک اذان ظهر ، چايي آماده کرديم و منتظر مانديم تا وي هم بيايد . وقتي که آمد آماده ي خواندن نماز شد .
از او خواستم اول چاي بخورد و بعد نمازش را بخواند . در جوابم گفت : خواهرم ! نماز وقت معيني دارد ولي براي چاي خوردن وقت زيادي داريم و رفت تا وضو بگيرد .

مادر شهيد :
يک بار به عمويش گفت : مادرم را در جريان بگذار و صحبت کن تا برايم آستين بالا بزند . من به چند دليل آن را جدي نگرفتم : اولا برادر بزرگترش تازه ازدواج کرده بود و من توانايي مالي مناسبي نداشتم ، ثانيا وي کم سن بود ، ثالثا مشغول تحصيل بود و شغل معيني نداشت . مدتي گذشت تا اينکه يک روز خودش گفت : مادر جان به فکر ازدواج من باش . اگر برايم زن نگيري نمازو روزه ام قبول نيست .
سر انجام با مشورت يکديگر و با اقدام و تلاش برادر و عمويش ، اين عمل خير انجام گرفت و خدا را شکر کردم که توانستم به زندگي پسرم سر و سامان بدهم .

خواهر شهيد :
مراسم ازدواج انوشيروان ساده و معنوي بر گزار شد . وي اجازه نداد که در مراسم عروسي از هيچ نوع موسيقي حتي محلي و سنتي استفاده شود .
چون همه ي خانواده اطلاع داشتند روستا داراي شهيدي هست که احترامش واجب است .
در شخصيت انوشيروان شرو و حياي خاصي موج مي زد ، به طوري که اين شرم و حيا اجازه نداد تا در مراسم دامادي اش ، چند دقيقه در کنار همسرش بنشيند . زيرا وي معتفد بود : رعايت حجب و حيا مختص زنان نيست بلکه مردان نيز بابد آن را رعايت کنند .

همسر شهيد:
يک بار وضو گرفت که نماز بخواند ، ديدم با چشمان بسته راه مي رود . گفت : ببين ! من اصلا نمي نتوانم چايي را ببينم . ديوار خانه را گرفت و راه رفت . در واقع مي خواست وانمود کند که جانباز است .
بار ديگر مقداري آب آلبالو به پيراهنش زد و گفت : نگاه کن . تير به قلبم خورده و از آن خون مي آيد . ناراحت شدم و گفتم : خدا نکند . چه مي گويي ؟
مگر همه ي آنهايي که به جبهه مي روند تير مي خورند . ماه ها گذشت و من بعد ها انگيزه ي اين نمايش را درک کردم و آن يک نوع زمينه سازي بود تا آمادگي پذيرش شهادت را داشته باشم .

شب عروسي يکي از خويشان بود . آماده شديم تا در مراسم شادي آنان شرکت کنيم . به انوشيروان گفتم : بهتر است براي مراسم امشب کت و شلوارت را بپوشي .
با لبخند جواب داد : خانم ! همين لباس بسيجي بهتر است . دوباره اصرار کردم اما او گفت : اين لباس احترام دارد . اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشد دوست دارم با همين لباس بيايم . ديدم اصرار و پافشاري فايده اي ندارد . آماده ي رفتن به عروسي شديم .

خواهر شهيد:
ماه مبارک رمضان براي چند روز به منزل برادرم رفتم . در آن مدت متوجه شدم که او در کارهاي خانه کمک زيادي مي کرد . در شب هاي عزيز ماه رمضان ، بيدار مي شد ، غذا و چاي آماده مي کرد و ما را براي صرف سحري بيدار مي کرد .

همسر شهيد :
يک بار در يکي از نامه هايش روايتي از حضرت رسول نقل کرد ، که آن حضرت به اصحاب خود پنج اصل مهم را گوشزد کرده بود :
اول : گوش شنوا داشته باشيد تا سخنان خوب را بشنويد .
دوم : حقايق را انتخاب کنيد و سپس در باره ي آن ها شناخت حاصل نماييد .
سوم : وقتي ديديد اسلام در خطر است هجرت کنيد .
چهارم : با استفاده از هجرت ، اسلام را به جهانيان بشناسانيد .
پنجم : در صورت نياز اسلام ، جهاد را انتخاب کنيد زيرا جهاد دري است از درهاي بهشت .

دوست و همرزم شهيد:
چند ماهي از تولد تنها دخترش گذشته بود . در منطقه خيلي براي دختر عزيزش دلتنگ شده بود . روزي گفت : بيا برويم اهواز تا به خانواده هايمان تلفن بزنيم . به اهواز رفتيم . او تلفن زد با خانمش صحبت کرد .
بعد از مدتي گفت : گوشي را به مرضيه بده تا صدايش را بشنوم . صدايي نيامد. گفت : مرضيه که صدايش نمي آمد . جواب دادم : خوب او کوچک است و متوجه نمي شود . انوشيروان گفت : کاري بکن تا صدايش را بشنوم حتي صداي گريه .
در آن لحظه طاقت نياوردم و اشک هايم خود به خود جاري شد .

همسر شهيد:
با شنيدن شهادت يا اسارت دوستان و يا همرزمانش بسيار غمگين و ناراحت مي شد . يک بار که به مرخصي آمده بود ، با ناراحتي خاطره ي تلخي را تعريف کرد .
او گفت : در يک عمليات عده اي بسيجي با روحاني گردان اسير شدند و فقط من از اسارت نجات پيدا کردم ، ولي دشمن موفق شد کيفم را با خود ببرد .

همرزم شهيد:
نزديک غروب با دوستان در سايت چهار استراحت مي کرديم . آن شب فاضل مهمان ما بود . من با چند نفر از بچه هاي شيروان از جمله جمشيد کاظم زاده و يعقوب پير زاده در کنار فاضل نشسته و صحبت مي کرديم . برادر کاظم زاده به من گفت : جعفر ! حواست جمع باشد مي خواهيم امشب کمي فاضل را اذيت کنيم . گفتم او مهمان است کاري نکنيد که از ما ناراحت شود . گفت: نه خيالت راحت باشد . کاظم زاده بلند گفت : کي مي تواند با بيست شماره روي باسن خود بنشيند در حالي که دست ها جلو و پاها از زمين فاصله داشته باشد ؟ براي اين که کسي شک نکند اول من اين کار را کردم و سپس نوبت به فاضل رسيد .
در حالي که او مشغول اين کار بود ، پارچي پر آب سرد رو شکم او ريختيم و همگي خنديديم . فاضل نيز خنديد و به ما گفت : دستتان درد نکند . از مهمان اينجوري پذيرايي مي کنند ؟

برادر شهيد:
روزي يکي از بستگانش با پوتين پاره نزد انوشيروان رفت و به او گفت : فاضل ! تو که فرمانده هستي دستور بده يک جفت پوتين به من بدهند . با لبخند گفت : برو به واحد تدارکات . او گفت : تدارکات جواب نداد .
وقتي نتيجه نگرفت با ناراحتي خداحافظي کرد و رفت . هنوز چند قدم دور نشده بود که وي را صدا زد و از او دلجويي نمود و سپس پوتين هاي خودش را به او داد و پوتين هاي پاره ي او را به پا کرد .

در اعزان نيرو ها به جبهه نقش مهم و فعالي داشت . بارها به رزمندگان اعزامي مي گفت : برادران ! اين تکليف است . از جنگ هراسي به دل راه ندهيد . در هنگام اعزام رزمندگان در نوک پيکان اعزام قرار مي گرفت تا هم رزمانش اطمينام و دل و جرات پيدا کنند .
در جبهه نيز به عنوان يک فرمانده د ر نوک پيکان حمله قرار مي گرفت و خيلي مراقب بود تا نيروهايش سالم بر گردند. از اين رو در عمليات کربلاي 5 اولين نفري که از گردانش به شهادت رسيد خودش بود .

خواهر شهيد:
در روز هاي آخر مرخصي اش به سر مي برد که همسرش به من گفت : به روستا برو و مادرت را در جريان بگذار تا شايد با انوشيروان صحبت کند و براي مدتي مانع اعزام وي به جبهه شود . من هم به روستا رفتم و مادرم را در جريان گذاشتم .
وقتي ايشان متوجه موضوع شد از من خيلي ناراحت شد و گفت : چرا تنهايي و بدون اطلاع من به روستا رفتي و مرا در جريان نگذاشتي ؟ من از او عذر خواهي کردم ولي با دلخوري گفت : ديگر اين عمل تکرار نشود .

محمد جعفر جعفري:
با سپاه شيروان قرار داد دو ساله داشتم ولي شش سال در اين نهاد خدمت کردم . بعد استعفا دادم و در بانک شروع به کار کردم . وقتي بچه هاي سپاه شيروان مثل : شهيد موفق ، شهيد حسيني ، و شهيد فاضل از موضوع استعفاي من با خبر شدند ، خيلي از من دلگير شدند و سعي کردند تا مرا از تصميم خود منصرف کنند .
از همه بيشتر شهيد فاضل خيلي تلاش مي کرد تا من دوباره به سپاه بر گردم . هر چه برايش دليل آوردم قبول نکرد . او به من گفت : وقتي شما ميدان را خالي مي کنيد ، انقلاب به دست نا اهلان خواهد افتاد .

مادر شهيد:
سه بار بدون اجازه ي من به منطقه رفت . هر چه اصرار و تلاش مي کردم تا به جبهه نرود , توجه نمي کرد . با احترام خاصي که برايم قائل بود, گفت : مادر جان ! چه اجازه بدهي و چه اجازه ندهي من بايد بروم ، رفتن به جبهه يک وظيفه است .
يک بار با برادر بزرگترش تصميم گرفت به جبهه اعزام شود . خيلي نگران بودم ، تصميم گرفتم تا مانع اعزام هر دوي آنها شوم . روا نه ي سپاه شدم .
در آنجا با يکي از دوستان صميمي آنها مواجه شدم و به او گفتم : اگر امکان دارد و بارجب و انوشيروان صحبت کن تا يکي از آنها به جبهه برود و ديگري پيش ما بماند . وي با هر دو صحبت کرد ولي گويا کسي ازآنها کوتاه نيامد . در نهايت او به من گفت : من با آنها خيلي صحبت کردم ولي گوش نمي دهند . آنها تصميم خود را گرفته اند . آن روز هر دو فرزندم با هم روا نه ي جبهه شدند .

عزيز الله رفعت:
يک روز با يکي از دوستانم بدون هماهنگي و اجازه از شهيد فاضل به خرمشهر رفتيم تا از نزديک اوضاع ظاهري آن شهر را ببينيم .
هنگامي که بر گشتيم بدون اين که چيزي از ما بپرسد ما را با يک سيلي تنبيه کرد و با ناراحتي گفت : چرا بدون اطلاع دست به چنين کار خطر ناکي زديد . اگر اتفاقي برايتان پيش مي آمد ، جواب پدر و مادرتان را چه مي دادم ؟
چند دقيقه ي بعد براي دلجويي پيشاني هر دوي ما را بوسيد و گفت :
نمي دانيد اين مدتي که نبوديد چقدر به من سخت گذشت .


نزديک عمليات کربلاي 5 بچه ها حال و هواي به خصوصي داشتند . انوشيروان هم دست کمي از بقيه نداشت . زمينه ي شهادت در وي آماده بود ولي ما به چنين شايستگي و لياقت نرسيده بوديم . بسياري از ماها در منطقه صدقه مي داديم و نذرو نياز مي کرديم تا تير و ترکشي به ما بر خورد نکند .
روزي گفتم : آقا رضا ! خطر ناک شده اي ، نور بالا مي زني و ما را تحويل نمي گيري .کفت : شما خيالتان راحت باشد ، اگر قرار باشد از بين بچه ها کسي شهيد بشود ، آن شخص من خواهم بود . مدتي گذشت که آن اتفاق افتاد .

محمد علي صابري:
از عمليات کربلاي 4 بر گشته بوديم . بچه ها خسته و کم روحيه بودند . در اين ميان فاضل به ما روحيه مي داد . در حين عمليات کربلاي 5 به او اطلاع داده شد تا گروهان سه از گردان قدر آماده ي حرکت باشند . در حالي که زير آتش شديد دشمن حرکت مي کرديم براي يگ لحظه مجبور شديم ديت به عقب نشيني بزنيم .
هيچ وقت اين جمله ي انوشيروان را در آن لحظه فراموش نمي کنم که با صدالي بلند گفت :بچه ها ! چه شده ! مگر ذکر يا زهرا را فراموش کرده ايد ؟ با گفتن اين جمله به خود آمديم و روحيه ي بالايي به دست آورديم . همگي با ذکر يا زهرا به طرف خاکريز پيش روي نموديم . لحظاتي نگذشت که من مجروح شدم و او به ملاقات يار شتافت .

برادر شهيد:
چند روز به عمليات کربلاي 5 مانده بود ، به من پيغام داده شد که انوشيروان بي سيم زده و با شما کار مهمي دارد . روز بعد به محل گردان آنها مراجعه کردم . وقتي سراغ برادرم را گرفتم يک بسيجي با خنده و شوخي گفت : فاضل يک درخت دارد ، حتما الان در آنجاست .
راست مي گفت . وقتي درخت را پيدا کردم ، ديدم زير سايه ي درخت مشغول نوشتم چيزي است . نزديک تر رفتم . مرا در آغوش گرفت و مرتب احوالپرسي مي کرد . بعد از احوالپرسي به شوخي گفتم : حتما دلت براي خانواده ومادرت تنگ شده است و براي آنها نامه مي نويسي ؟ چيزي نگفت .با اصرار زياد نامه را از وي گرفتم ، ديدم وصيت نامه نوشته است . حدسم درست بود . او مرا خواسته بود تا آخرين ديدار را با هم داشته باشيم .

همسر شهيد:
آخرين مرتبه اي که به جبهه رفت ، داراي رفتار و روحيات کاملا متفاوت بود . آن شب حال و هواي به خصوصي داشت . کم صحبت شده بود . قرآن مي خواند . کتابهايش را ورق مي زد . خانه را مرتب مي کرد و گاه گاهي اشک از چشمانش جاري مي شد .
آن شب خواب به چشمانم نيامد . به خودم گفتم : خدايا ! چرا انوشيروان امشب اين گونه شده است ؟ وقتي که صبح آماده ي حرکت شد همه چيز را فهميدم و احساس کردم اين آخرين ديدار ما مي باشد . در هنگام خداحافظي از همسايه ها ، به يکي از آنها گفته بود : مرا حلال کنيد . دعا کنيد تا شهيد شوم . او رفت و ديگر بر نگشت .

عزيز الله رفعت:
در حين عمليات کربلاي 5 با فاضل و همرزمان حرکت کرديم تا به نزديکي کانال ماهي رسيديم . او براي بررسي اوضاع منطقه از خاک ريز رفت و من هم پشت سرش حرکت کردم . مدتي بعد فاضل بر روي خاک ريز به زمين افتاد و سپس به داخل کانال آب غلتيد. به سرعت خودم را به او رساندم, ديدم تير به سينه اش اصابت کرده و در حال ذکر شهادتين است . او را از آب بيرون کشيدم و به طرف قبله بر گرداندم .

خواهر شهيد :
وقتي جنازه اش را آوردند ، براي آخرين وداع و خداحافظي همه ي خانواده و خويشان و دوستان به دورش حلقه زده بودند . خيلي دلم مي خواست آخرين بار صورت برادرم را ببينم . بي تابي و اصرار ما با عث شد که ، صورت شهيد را باز کنند . براي آخرين وداع در آن لحظه صورت نوراني و کاملا آرامش را مشاهده کردم . خودم را روي جنازه اش انداختم . بوي عطر و گلاب مي آمد . وقتي دقيق تر به صورتش نگاه کردن گويا آن مرد خستگي ناپذير سالها آرميده بود .

برادر شهيد:
سخت ترين و تلخ ترين ايام زندگي من ، ده روز انتظاري بود که براي آوردن جنازه ي برادرم تحمل کردم . در منطقه اطلاع داده شد که انوشيروان مجروح شده است . از اين رو از من خواسته شد تا به پشت جبهه بر گردم . در آنجا متوجه گرديدم که انوشيروان شهيد شده است .
مجبور شدم براي مراسم تشييع جنازه به شهر بر گردم . در حدود ده روز طول کشيد تا جنازه ي وي و سي شهيد ديگر را آوردند . در اين ده روز به جز من هيچ يک از اعضاي خانواده از شهادت انوشيروان اطلاعي نداشت و خدا مي داند که در اين مدت بر من چه گذشت .

خواهر شهيد:
خبر ها حاکي از اين بود که رزمندگان زيادي در عمليات کربلاي 5 و 4 شهيد و مجروح شده اند . به مردم هميشه در صحنه ي شيروان اطلاع داده شد که خود را آماده کنند تا از 31 مهمان شهيد شهرمان استقبال کنند . وقتي شهدا را وارد شهر کردند ؛ عزا و ماتم همگان را گرفته بود.
بعد از انجام مراسم ، شهدا را به بهشت حمزه ي (ع) بردند . جنازه ي شهيد فاضل را در وسط گذاشته و بقيه شهدا را به ترتيب و نظم خاصي به دورش چيده بودند . وقتي علت را پرسيدم ، گفتند : او در جنگ فرمانده بود و بسيجيان او را خيلي دوست داشتند و مثل پروانه دورش مي چرخيدند .

همسر شهيد :
يکي از همرزمانش تعريف مي کرد : در عمليات کربلاي 5 چون او فرمانده بود و احساس مسئوليت بيشتري مي کرد هميشه جلو تر از بقيه ي نيروها در حرکت بود . در اولين خاک ريز متوجه شديم که اثري از فاضل ديده نمي شود .
در همان حين يکي از همرزمانش به نام سيدي وقتي صداي تير را شنيد ، سريع خود را به خاکريز رساند ، ديد ، فرمانده اش تير خورده و حرکت نمي کند ، به دنبال اين حادثه ، تيري نيز به او اصابت مي کند و شهيد مي شود .

برادر خانم شهيد:
يکي از همرزمانش بعد از شهادتش تعريف مي کرد : گاهي اوقات براي اقامه ي نماز صبح ، دير بلند مي شدم . بعد از مدتي شهيد فاضل را در خواب ديدم .
با ناراحتي گفت : چرا در نمازت سهل انگاري مي کني ؟ بعد از ديدن آن خواب ، تصميم گرفتم که در وقت نماز صبح دقت بيشتري داشته باشم .

برادر شهيد:
بعد از شهادت انوشيروان ،مشکلات و مشغله کاري من بيشتر شد . به عنوان مسئول پايگاه بسيج روستا ارتباطم با برادران سپاه شيروان کمتر شد . بعد از مدتي يکي از مسئولان سپاه از اين بابت از من گلايه کرد . من دلايلم را مطرح کردم ولي وي نپذيرفت .بعد از مدتي دعوت نامه اي رسيد که بايد در جلسه ي مسئولان پايگاه هاي بسيج استان در مشهد شرکت مي کردم . بعد از شرکت در آن جلسه شهيد را در خواب ديدم که خيلي خوشحال بود . از آن هنگام به خودم آمدم و مقداري از مشغله کاري را کم کردم تا به امور مربوط به پايگاه بسيج روستا نيز بپردازم .

همسر شهيد:
من در آموزش و پرورش شيروان به صورت پاره وقت و حق التدريس فعاليت مي کردم و هنوز رسمي نشده بودم . شبي در خواب مشاهده کردم شهيد فاضل وارد دفتر محل کارمان شد و بر گه اي را امضا کرد و رفت . چند مدت بعد به عنوان کارمند رسمي آموزش و پرورش پذيرفته شدم .

مرضيه ,فرزند شهيد:
هنگام شهادت پدر بزرگوارم ، هشت ماه بيشتر نداشتم . ايشان به مادرم توصيه کرده بود که در تعليم و تربيت من نهايت سعي و تلاش خويش را به کار ببندد . آرزويش اين بوده است که من پزشک شوم تا بتوانم به مردم محروم روستا کمک کنم .
خيلي زحمت کشيدم تا بتوانم به وصيت پدرم عمل کنم . بعد از سال ها تلاش زياد و کمک مادر عزيزم و دعا هاي پدرم موفق شدم ، سر انجام در رشته مامايي که شاخه اي از رشته پزشکي است قبول شوم . اميدوارم که پدرم به همين اندازه از من راضي باشد و آن را بپذيرد .

مادر شهيد:
هشت روز پس از چله بزرگ سال 1362 براي انوشيروان به خواستگاري رفتيم و مراسم شيريني خوران را بر گزار کرديم . هشت روز پس از چله ي بزرگ سال 1363 مراسم عروسي وي را بر گزار کرديم و همسرش را به خانه اش آورديم . هشت روز پس از چله بزرگ سال 1365 وي به شهادت رسيد و پيکرش را تشييع کرديم .

محمد علي صابري:
قبل از آخرين اعزام، شهيد در روستاي نامانلو سخنراني مي كرد و مي گفت: بياييد به جبهه برويم من قول مي دهم كه شهيد شوم و شما سالم برگرديد كه اين مطلب شهيد عيناً به وقوع پيوست و او شهيد شد و رزمندگان اسلام سالم برگشتند.

او در سخنراني هايش هميشه مي گفت: بيائيد به جبهه اعزام شويد و نگران نباشيد ، از شهادت نترسيد باشد كه اسلام زنده بماند . او اگر مي گفت : ما در نوك حمله قرار داريم و اول هم ما شهيد مي شويم پس از اعزام هراس نداشته باشيم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : رضايي فاضل , انوشيروان ,
بازدید : 264
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,618 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,310 نفر
بازدید این ماه : 5,953 نفر
بازدید ماه قبل : 8,493 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک