فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نوري,رستم علي

 


پانزدهم مهرماه سال 1335 ه ش در روستاي ناوه به دنيا آمد. از کودکي مسايل شرعي و احکام را از پدر خود فرا گرفت. در هشت سالگي با روخواني قرآن و در دوازده سالگي با تجويد قرآن آشنا شد و در همان سنين نوحه و مصيبت خواني را فرا گرفت.
پدرش مي گويد: «در آن زمان به علت عدم آگاهي، او را به مدرسه نفرستاديم. در پنج سالگي به ياد دارم که خيلي فکر مي کرد و وقتي بزرگ شد خاطرات کودکي را يک به يک بيان مي کرد و ذهن عجيبي داشت. »
عواملي چون محيط خانوادگي، ارتباطش با مسجد و روحانيت و مراسم وعظ و نيايش او را انساني آگاه به مسائل روز و ظلم ستم حکومت طاغوت ساخته بود و همين عوامل باعث شد که او با ديده نفرت به حکومت طاغوت و دست اندرکاران آن بنگرد.
خدمت سربازي را بين سال هاي 1353 تا 1355 در تهران و در گارد جاويدان شاه گذراند. در هيچ مقطعي تحت تاثير شرايط اجتماعي و فاسد زمان شاه وتبليغات اين رژيم جنايت پيشه قرار نگرفت.
رستم علي نوري خود مي گويد: «اوايل سربازي ما را به تهران بردند و انواع و اقسام آموزش هاي سخت و طاقت فرسا براي ما گذاشته بودند و تمام اين ها هم در فصل تابستان بود. در همين زمان ماه مبارک رمضان فرا رسيد، که با فرا رسيدن ماه رمضان فرماندهان پادگان سربازان را از گرفتن روزه منع مي کردند و مي گفتند: روزه گرفتن در اين فصل گرما مريضي مي آورد و ما امکانات مداواي شما را نداريم. لذا هيچ يک از شما حق روزه گرفتن نداريد. من روزه گرفتم و غذاي ظهر را نگه مي داشتم و در سحر از آن استفاده مي کردم. وقتي که فرمانده متوجه روزه گرفتن من شد، از من خواست که ديگر روزه نگيرم ولي من گفتم: به هر سختي باشد روزه مي گيرم. با تداوم روزه گرفتن من، فرمانده تهديدم کرد که اگر روزه بگيري تمام مرخصي هايت را تا پايان دو سال لغو مي کنم. گفتم: هرکاري دوست داري انجام بده و به هر نحوي باشد، من از روزه گرفتنم دست برنمي دارم. بالاخره با تمام اين سختي ها روزه مبارک رمضان را گرفتم و در دوران دو ساله ي سربازي هيچ وقت نه روزه ام و نه نمازم ترک نشد.»
بعد از اتمام دوران سربازي، در مسجد محله، مردم و دوستان را در جريان جنايات رژيم ستمگر پهلوي قرار مي داد و جوانان را براي انقلاب آماده مي ساخت.
در سال 1357 با خانم گوهرشاد اميري ازدواج کرد، که ثمره اين ازدواج پنج فرزند است. اولين فرزند شان هادي نام دارد ، که در تاريخ 1/1/1360 به دنيا آمد. حميده در تاريخ 25/4/1362، حسن در تاريخ 1/3/1366، حسين در تاريخ 7/5/1367 و رضيه در تاريخ 11/10/1369 متولد شدند.
همسر ايشان از رابطه شهيد با فرزندان مي گويد: «شهيد مي گفت: چون من هميشه در جبهه هستم و شايد انشاءالله شهادت نصيبم گردد، بهتر است با بچه ها رابطه ي گرمي نداشته باشم تا بعد از من هجران من برايشان سخت نباشد.»
با شروع جنگ تحميلي ششمين نفري بود، که ثبت نام کرد و به صورت بسيجي در جبهه حضور يافت. به منظور دفاع از آرمان هاي مقدس انقلاب و بيرون انداختن دشمنان به جبهه اعزام گرديد.
ابتدا به عنوان بسيجي در جنگ شرکت کرد و بعد از مدتي به عضو سپاه شد و بيشتر در خط مقدم بود. در جبهه به عنوان فرمانده گردان نصرالله سمت داشت.
در عمليات طريق القدس، عمليات رمضان، عمليات والفجر سه و والفجر چهار، شرکت داشت. در سال 1363 به عنوان معاون گردان در عمليات خيبر شرکت کرد و در عمليات والفجر هشت ( که به آزاد سازي فاو انجاميد) معاون فرمانده گردان را به عهده داشت. در تک مهران در کربلاي يک در غرب کشور، در کربلاي چهار، در عمليات کربلاي پنج و در کربلاي ده فرمانده ي گردان نصر الله بود.
در سال 1360 در عمليات طريق القدس ( که منجر به آزاد سازي شهر بستان شد ) بر اثر اصابت ترکش نارنجک، در حين پاکسازي سنگرهاي دشمن به شدت مجروح شد که بر اثر آن جراحت ها سه ماه بستري بود.
در سال 1363 در منطقه ي مهران بر اثر اصابت ترکش از ناحيه دست چپ مجروح و دچار موج گرفتگي شد. در عمليات خيبر شيميايي شد که بر اثر آن چشم هايش آسيب ديد. در عمليات کربلاي چهار بر اثر اصابت گلوله مستقيم به دست چپ عصب دستش قطع و فلج شد. در سال 1366 در منطقه ي بانه و در عمليات کربلاي ده، بر اثر برخورد ترکش به پاي راستش به شدت مجروح شد. به طوري که نه روز بي هوش و قريب هفت ماه بستري بود. در سال 1367 در حين انتقال نيرو از غرب به جنوب کشور، به شدت مجروح شد و شدت جراحات به حدي بود که چهارده روز در بي هوشي کامل به سر برد و بالاخره در سال 1370 در خط حسينيه اهواز بر اثر سانحه اي که رخ داد، جراحت برداشت و بر اثر آن جراحت و ظهور آثار سموم شيميايي به شهادت رسيد.
مادر شهيد مي گويد: «يک روز مريض بودم و مشغول پختن نان که شهيد با حسرت گفت: اگر دست من سالم بود حتماً به شما کمک مي کردم.حيف که مجروحيت دستم اجازه اين کار را نمي دهد.»

در خصوص بيت المال بسيار حساس بود. يکي از همرزمانش ( حسين جعفري ) مي گويد: «برادر ايشان ماشين را برداشت و به پشت خط آمد تا کاري را انجام دهد و وقتي برگشت، رستم علي عصباني شد و به ايشان با لحن شديد مي گفت: شما نبايد اين کار را مي کرديد. ما از اين برخورد تعجب کرديم در حالي که برادرشان جانشين ايشان بود.»
معتقدبود مي خواهد تکليفش را انجام دهد. براي او فرقي نداشت که در پشت جبهه باشد يا در جبهه. براي شهيد اين مهم بود که اين تکليف را به نحو احسن انجام دهد و فرقي نداشت که نتيجه آن چه مي شود.
يکي از همرزمان شهيد مي گويد: «پس از پايان جنگ تحميلي ، وقتي همراه شهيد به ميدان تير براي تيراندازي مي رفتم، ايشان مانند يک بسيجي و يک سرباز اسلحه در دست مي گرفت و از روزنه اسلحه هدف گيري مي نمود و هدف را مورد اصابت قرار مي داد. مانند يک سرباز تازه کار و هيچ فرقي بين فرمانده و سرباز وجود نداشت.»
رستم علي نوري در تاريخ 30/8/1370 براي انجام ماموريت محوله از بجنورد به اهواز اعزام شد. بلافاصله پس از رسيدن به اهواز براي انجام ماموريت اصلي خود ( که پدافند در محور حسينيه به طرف پيچ کوشک در دژ اول يعني نقطه ي صفر مرزي بود ) با حکم ماموريت اعزام گرديد که پس از گذشت چند روز به علت بارندگي زياد و لغزنده بودن سطح جاده، خودرو از مسير خود منحرف شد و به شهيد نوري اصابت نمود که بلافاصله به بيمارستان امام حسين (ع) در منطقه حسينيه و از آن جا به بيمارستان شهيد بقايي در اهواز اعزام گرديد. اما پس از گذشت چند روز در تاريخ 29/9/1370 به درجه رفيع شهادت رسيد.
پيکر مطهر شهيد پس از حمل به زادگاهش در محل معصوم زاده شهدا در بجنورد دفن گرديد.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا، نيرويي به ما داده که از ادامه جنگ خسته نشويم و جهاد در راه خدا را سرلوحه ي زندگي خود قرار دهيم و در اين راه همه کمبودها و نارسايي ها را با دل و جان بپذيريم و اظهار ناراحتي نکنيم تا باعث خوشحال شدن دشمنان اسلام گردد ، که اين خود خيانتي به خون شهيدان است...
... نکند که تجملات زندگي چند روزه دنيا ما را از وظيفه اصلي خود باز دارد که دنيا سراي امتحان است. اگر هدف از خلقت انسان فقط خوردن و خوابيدن و زندگي راحت باشد. پس فرق انسان با حيوان در چيست؟ کسي که در مقابل مصيبت هايي که به مسلمين وارد مي شود، بي تفاوت باشد، انسان نيست. رستم علي نوري


خاطرات
فرزند شهيد :
«حضور چندين ساله اش در جبهه مجروحيت هاي فراواني برايش به همراه داشت. جراحت هايي با دردهاي طاقت فرسا، بعضي اوقات از شدت صدمات وارده، روزهاي متمادي در بي هوشي به سر مي برد. زخم ها و جراحت ها و عفونت ها رنجش مي داد. ولي آنچه بيش از همه روحش را مي آزرد، احساس ديني بود که نسبت به مردم مي کرد. او خود را مديون آن ها مي دانست. در اوج درد مي ناليد. مي گفت: چه کنم؟ چه طور مي توانم دينم را به مردم بپردازم؟ سال هاست ،بيت المال متحمل مخارج درمان من است. هميشه باري بر دوش جامعه بوده ام.»

عموي شهيد :
«عصب دستش قطع بود، تنگي نفس داشت و شيميايي بود و سر و پايش مجروح بود. به او گفتنم: چرا با وجود اين همه زخم هايي که داريد، دست از جنگ برنمي داريد؟ ايشان ناراحت شدند و گفتند: در صحنه کربلا حضرت ابوالفضل (ع) با اين که دو دستش را از دست داده بود، مقاومت مي کرد. من که هنوز يک دست دارم.»

يکي از همرزمانش مي گفت: «براي عمليات کربلاي پنج آماده مي شديم، فرماندهي گردان به عهده رستم علي نوري بود. با تصور اين که منطقه کاملاً در اختيار ماست، به پشت خاکريزها حرکت کرديم که به ناگاه چند عراقي از پشت خاکريزها درآمدند و اسلحه را طرف ما گرفتند، طوري که دست رستم علي به اسلحه دشمن مي رسيد همگي کار را تمام شده دانستيم. به ناگاه ديديم ايشان به طرف زمين خم شد و کلوخي را برداشت و به طرف آن ها پرتاب کرد. آنان به تصور اين که نارنجک است، زمين گير شدند وايشان با انديشه ي والا و صبر و مجاهدتي که داشتند ما را از مرگ نجات دادند.»

عبدالحسين نوري, برادرشهيد:
«در زمان تقسيم مايحتاج سربازان، مقداري خاک قند باقيمانده بود، که تعدادي از دوستان به شهر رفته و به جاي آن آبنبات خريده بودند. وقتي که زمان خوردن چاي بود، شهيد از دوستانش سوال مي کند: اين آبنبات ها از کجا آمده اند؟ که دوستانش قضيه را تعريف مي کنند. ايشان ناراحت شده و مي گويد: «شما مي دانيد اين آبنبات ها مال چه کسي است؟ دوستانش در جواب مي گويند: اين خاک قند قابل تقسيم بين سربازان نبوده و ثانياً با پول خودمان آبنبات آن را خريديم. »

يکي از مسئولين تيپ دوم لشکر5نصر مي گفت: «در خط حسينيه ـ اهواز، نوري فرماندهي گردان پدافندي را به عهده داشت. در همين زمان به ما اعلام کردند که هيئتي از طرف فرماندهي کل قوا، جهت بازديد از خطوط پدافندي به اهواز آمده اند و مي خواهند فردا از گردان ها سرکشي کنند. ما نيز براي اين که گردان ها آمادگي کامل داشته باشند با نوري تماس گرفتيم و در ضمن به ايشان گفتيم که فردا صبح هيئت بازديد کننده صبحانه را در مقر گردان شما خواهند بود. فرداي آن روز که با هيئت بازديد کننده به مقر گردان ايشان رسيديم، خيلي محترمانه و به دور از تشريفات ظاهري، هيئت را به طرف سنگر راهنمايي کردند و با برخوردي صميمي و گرم ( که خاص خودشان بود ) و با چهره اي خندان شروع به پذيرايي از هيئت نمودند. سفره را گذاشتند و صبحانه را که عبارت بود از چند تکه پنير و مقداري نان با چاي آوردند. هيئت از رفتار ايشان متحير شده بودند که چرا خودشان اين کارها را انجام مي دهند؟ و بالاخره نتوانستند صبر کنند و از او خواستند که شما بفرماييد، بنشينيد، بچه ها صبحانه را مي آورند. ايشان فرمودند: مي بخشيد. از آن جا که امروز نوبت پذيرايي من است ،معذورم و نمي توانم بنشينم، بعد از اين که کارهاي چادر را انجام دادم، انشاءالله خدمت شما هم مي رسم. ايشان طبق رسم همه روزه عمل نمود و حتي ذره اي از صبحانه ديگران زيادتر و يا کمتر به هيئت بازديدي ندادند، به همين خاطر در بين صبحانه پنير تمام شد. من دو ، سه بار به ايشان اشاره کردم که لااقل مقداري پنير بياورد، اما او گفت: هرچه هست همين است، بيشتر از اين چيزي در سنگر نداريم.»

محمد صفري:
بعد از قطعنامه بود در شهرستان بجنورد ستاد سپاه در يك بلندي قرار دارد . نوري همان طور كه گفتم زندگي ساده اي داشت و تنها وسيله اي كه داشت با آن با آن تردد ميكرد يك دوچرخه بود ، آن هم يك دوچرخه اي كه به قول خودمان دوچرخه قراضه اي بود و وضع درست و حسابي نداشت . يك روز ايشان از محل كار عازم بودند، به منزل از بالاي تپه كه به سمت سرازيري در حال حركت بودند يك دفعه متوجه شده بودند دوچرخه شان ترمز نميگيرد و به مرور هم سرعت دوچرخه زيادتر شده بود در اولين چهارراه كه تقاطع بود با شدت به يك تاكسي كه در حال حركت بوده برخورد مي كند .طوري به تاكسي خورده بود كه از روي تاكسي پرت شده بود و به آن سمت خودرو افتاده بود . دوچرخه اش اصلاً مچاله شده بود و اين صحنه هم واقعاً اگر كسي مي آمد و مي ديد تاكسي باآن سرعت در حال حركت و دوچرخه هم كه اينقدر سرعت گرفته بود بدون شك باز هم در شرايط عادي بايد ايشان از شدت تصادف از بين مي رفت ولي به هرحال خداوند ايشان را حفظ كرد .

در يكي از صحنه ها و حوادث شهيد نوري به اتفاق شهيد مهاجراني فرماندار وقت آن زمان شهرستان بجنورد و يكي ديگر از برادران پاسدار به نام شهيد ناصري از اهواز عازم خرمشهر بودند نزديك عمليات هم بود جاده اهواز خرمشهر زمان عمليات خوب و معمولا خيلي شلوغ بود و فصل زمستان هم بود. با سرعتي كه داشتند و با توجه به لغزندگي زمين خودروشان واژگون شده بود و درجا دو نفر سرنشين همرا شهيد نوري، مهاجراني و ناصري به شهادت رسيدند ولي شهيد نوري به طور معجزه آسايي سالم ماند و توانست باز زندگي اش را ادامه بدهد.

خودش پاسدار بود و برادر ديگرش هم پاسدار بودند دو نفري تقريباً بطور دائم در جبهه بودند. در كنار اينها پدرشان، دامادشان و برادر ديگرشان هم مرتب به جبهه مي آمدند. با برادرش حسين مشورت كرد وگفت: خوب حالا جنگ يك مقداري حالت آرامش به خودش گرفته يكي از ما برويم پشت جبهه و آنجا به خانواده ها برسيم. در اين حال و هوا بودند با هم مشورت مي كردند بعد از مدت كمي حضرت امام رضوان الله تعالي عليه پيام دادند كه حضور رزمندگان وحضور مردم امت حزب الله در جبهه ها ضرورت دارد و مردم جبهه ها را گرم نگهدارند وقتي ايشان اين پيام را شنيد. ديگر رو به برادرش كرد و گفت: مي بيني كه امام گفتند حضور در جبهه لازم است.

از طريق زمين شهري زميني را به او واگذار كردند. زمين هم نسبتاً در يك محل مناسبي از شهر قرار داشت. وقتي كه زمين تحويل شهيد نوري شد ايشان آمدند و اين زمين را تقريباً با يك قيمت ارزاني فروختند محل زمين هم در همسايگي ما بود و از ايشان خواستم حالا كه فرصتي برايت فراهم شده و زمين تحويل شده خوب است كه وامي از دولت بگيري و يك ساختمان مناسبي براي خانواده ات بسازي. نبايد زمينت را مي فروختي. ايشان گفتند: همان خانه هاي گلي كه دارم از سرم هم زياد است, من نمي خواهم از موقعيتي كه دارم استفاده بكنم و در واقع نمي خواهم اصلاً خودم را بدهكار دولت بكنم. و نياز ندارم كه وام بگيرم پولي را هم كه از فروختن زمين به دست آورده بود خرج تعمير و بازسازي دوتا خانة گلي خودش كرد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : نوري , رستم علي ,
بازدید : 220
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
نجفي,علي‌

 



خاطرات
برادرشهيد:
روزي علي آقا به روستا آمد، من در آن زمان كوچك بودم، به من گفت: مي خواهم تا جايي بروم اگر تو هم مايل هستي مي تواني با من بيايي. وقتي با هم از منزل خارج شديم اولين جايي كه ايشان رفت منزل شوهر عمه ام بود كه خيلي تهي دست و بي بضاعت بود و در يك اتاق خيلي كوچكي زندگي مي كرد. درب اتاقش آن قدر كوتاه بود كه ايشان هنگام وارد شدن خم شد. علي آقا وارد كه شد دست ايشان را بوسيد و بعد از سلام و احوال پرسي خيلي گرم و صميمي كنارشان نشست و با آن ها چاي خورد و خيلي با آن ها صحبت كرد.

به ما چيزي از کارهايي که در جبهه انجام ميداد نمي گفت امابعد از شهادت همرزمانش خيلي ازاو تعريف کردندکه تعدادي از خاطراتش که به ياد دارم مي گويم:
در عمليات كربلاي5 در جلوي اورژانس تيپ ويژة شهدا ايستاده بوديم كه علي آقا به اتفاق يكي ديگر از برادران پاسدار نزد ما آمدند و بعد از احوال پرسي گرمي كه كردند, سؤال كردم: حاج آقا نجفي كجا مي رويد؟ گفت: مي خواهيم برويم و محلي را براي اورژانس شناسايي كنيم. گفتم: الآن كه در منطقه اورژانس داريم. در جوابم گفت: چون رزمندگان در حال پيشروي هستند اين اورژانس نسبت به خط مقدم دور است و به همين دليل به مجروحين ديرتر امداد مي رسد. به دليل اين كه فاصله را كمتر كنيم مي رويم مكاني را شناسايي كنيم تا اورژانس را به آنجا انتقال بدهيم. سپس به راه خود ادامه داد و رفت و ساعاتي بعد خبر شهادت ايشان را به ما دادند.

در عمليات كربلاي 5 يكي از آمبولانسهايي كه حاوي كپسول اكسيژن و تجهيزات بهداري ولوازم متعلق به پست امداد بود توسط خمپاره دشمن منهدم شد .من موضوع را با آقاي نجفي در ميان گذاشتم واز ايشان خواستم تا با قرارگاه تماس بگيرندومقداري بيشتر از مايحتاج در خواست كنيم . تا لااقل به اندازه ي نيازمان لوازم بدهند .ولي ايشان با لحني بسيار آرام ومتين گفتند : شما ليست هرچه واقعاً منهدم شده و از بين رفته است را تهيه كنيد ومتوسل به دروغ نشويد .فقط لوازم مايحتاج را قيد كنيد واين براي من درس بزرگي بود .

يك روز شخصي كه از ناحيه ي چشم احساس درد مي كرد ووضعيت مالي مناسبي نداشت به بهداري مراجعه كرد و متاسفانه دكتر كه بايد ايشان را معاينه مي كرد حضور نداشت علي آقا خيلي اصرار داشت تا هر طوري شده دكتر را به بهداري بياورند .حتي در اين راستا سه چهار مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتند .تا به هر حال ايشان را پيدا كرد و توانست به بهداري بياورد تا چشم مريض را معاينه كند واين براي من خيلي جالب بود كه ايشان چقدر زحمت كشيد تا توانست دكتر را به بهداري بياورد تا مريض را معاينه كند.

علي آقا چند روز بعد از تولد فرزندش من وچند تن از برادران پاسدار را به منزلش دعوت كرد .ما ديديم در آن شرايط ( وضع حمل همسرش ومعذوريتهايي كه درمنزل داشت) شايد رفتنمان صلاح نباشد.به همين جهت دعوت ايشان را نپذيرفتيم . ولي علي آقا كه شادي مضاعفي براي تولد اولين فرزندش داشت ، اصرار مي كرد ما در همان ايام خدمتشان برسيم . به هر حال يك جعبه شيريني تدارك ديديم و به منزلش رفتيم .چند دقيقه اي از ورود ما نگذشته بود كه ايشان فرزند چند روزه را آورد وبه ما نشان داد.در حالي كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد گفت : هدف اصلي من از دعوت كردن شما اين بود كه با تولد اولين فرزندم وهمچنين دعوت از برادران خوب الهي منزلمان با ميمنت وپربركت شود وبا اين كارش به ما نشان داد حتي دعوت كردن ما به منزلش هم از نظر فكروعقيده خودش يك كار با نيت وبا اخلاص بود كه انجام داد.

همسرشهيد:
روزي علي آقا خاطره اي را اينگونه نقل مي كرد .زمانيكه به ماموريت لبنان رفته بودم، در آنجا كلاس آموزش عقايد تشكيل شده ومن به عنوان مربي بودم.از اقشار مختلف اعم از خواهر و برادر افراد با حجاب و بي حجاب .بدون هيچ گونه منعي شركت مي كردند .تا اينكه بر حسب اتفاق نتوانستم در كلاس حضور يابم .به همين دليل يكي از دوستانم را بجاي خود فرستادم .روز بعد كه به كلاس مراجعه كردم ديدم تعداد افراد شركت كننده كم شده است .وقتي علت را جويا شدم گفتند .شخصي كه شما به جاي خود فرستاديد با خانمهاي بدحجاب به تندي برخورد كرد و گفت : ديگر با اين وضعيت وارد كلاس من نشويد .به همين دليل آن افراد شركت نكردند و ادامه داد كه برخورد با آن خانمهاي بد حجاب درست نبوده است بلكه بايد با ملايمت با آنها رفتار كرد وحجاب را به عنوان يك ارزش به ايشان معرفي كرد .

خواهرشهيد:
بار آخري كه علي آقا مي خواست به جبهه برود وقتي ناراحتي ما را از رفتن به جبهه فهميد .گفت: امام فرمودند كه جبهه رفتن واجب كفايي است و بايد جوانها جبهه ها را پركنند .من به ايشان گفتم: برادرجان امام فرموده اند واجب كفايي است ، واجب عيني كه نيست شما هم فكر مي كنم حقتان را ادا كرده ايد و خيلي به جبهه رفته ايد .اكنون شما بچه ي كوچك داريد بهتر است درپشت جبهه خدمت كنيد .ايشان در جوابم گفت : نه فرمان واجب كفايي امام براي من مانند واجب عيني است من حتماً بايد در جبهه دينم را به امام و ولايتم و اسلام ادا كنم .

پدرشهيد:
چند روز بعد از شهادت علي آقا يكي از همرزمانش در حاليكه به شدت مي گريست وناراحت بود به منزلمان آمد ودر مورد نحوه ي شهادت علي آقا نقل كرد : يك روز قرار شد از پستهاي امداد ايجاد شده در خط مقدم بازديدي داشته باشيم يكي از اين پست امدادها در تيررس دشمن بود به نحوي كه كاملاً عراقي ها به آن مسلط بودند اين موضوع را علي آقا با فرماندهان لشکر مطرح كرد.واز آنها خواست تا نسبت به پوشش اين پست تدابير لارم را انجام دهند .اما با توجه به شرايط ايجاد شده در منطقه, مسئولين اعلام كردند اين امر را با تدابير خودتان به انجام برسانيد.با تعدادي از نيروها براي پستهاي امداد حركت كردند وبه جز سنگري كه در تيررس بود بقيه سنگر ها را بازديد كردند وسپس به محل استقرار برگشتند ونيروها را پياده كردند وخود تصميم گرفت كه تنهايي به آن سنگر برود .وقتي علي آقا مي خواست برود من از ايشان خواستم كه به عنوان بي سيم چي همراه ايشان باشم اما ايشان مرا با خود نبرد وگفت : چون شما تك فرزند مي باشيد با خود نمي برم .سپس با نيروها به گرمي خداحافظي كرد وحتي ماشين نويي را كه قرار بود با آن به طرف سنگر برود را تعويض كرد وبا يك دستگاه خودروي فرسوده به سوي سنگر مورد نظر حركت كردوبه محض اينكه به سنگر مي رسند مورد اصابت گلوله قرار مي گيرندودر همانجا به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

مادرشهيد:
زمانيكه خانم علي آقا مي خواست وضع حمل كند .علي آقا خيلي دعا مي كرد بچه شان دختر باشد .وقتي كه از ايشان سوال كردم : معمولاً آقايان دوست دارند بچه شان پسر باشد شما چرا اينقدر اصرار داريد كه فرزندتان دختر باشد؟ در جوابم گفت : من دوست دارم فرزند اولم مثل فاطمه ي پيغمبر ,دختر باشد واگر خداوند مرا دوست داشته باشد خواسته ي مرا برآورده مي كند و همين طور هم شد و فرزند اولش دختر بود .

مادرشهيد:
روزي علي آقا درحاليكه خيلي خوشحال به نظر مي رسيد ، به منزل آمد .علت خوشحالي ايشان را سوال كردم كه گفت : شما نمي دانيد امروز چه كار بزرگي انجام داديم .ما امروز در بجنورد بزرگترين راهپيمايي را راه انداختيم و تعداد كثيري از مردم در راهپيمايي كه عليه شاه خائن صورت گرفته بود شركت كردند .

زمانيكه علي آقا به مشهد رفته بود ، دايي ايشان راديويي به او داده بود تا از آن استفاده كند .بعد از اينكه سالها به جبهه رفت و آمد داشت ,دو سه بار به من توصيه كرد وحتي در وصيت نامه اش نوشته بود كه فلان راديو كه درخانه من است جزو اموال من و خانواده ام نمي باشد و متعلق به دايي مي باشد هرگاه من ديگر از جبهه برنگشتم راديو را به دايي پس بدهيد.

خواهرشهيد:
درروستايي كه زندگي مي كرديم همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي چادرمشكي هم مد شده بود ، وچون ما قبلاً از چادر رنگي براي رفتن به مدرسه استفاده مي كرديم ، من چادر مشكي نداشتم .روي از طرف مدرسه مرا به دفتر مدرسه فرا خواندند .وقتي به نزد مديرمان رفتم ، بسته اي را به من داد و گفت : اين بسته را پست چي براي شما آورده است .وقتي بسته را باز كردم ، ديدم يك چادر مشكي به همراه يك نامه مي باشد .نامه را كه خواندم متعلق به برادرم علي آقا بود نوشته بود : اميدوارم اين هديه مباركت باشد و درتمام مراحل زندگي حجابت را كاملاً رعايت كني .

روزي علي آقا از مشهد به روستا آمده بود .بعد از كمي استراحت من و مادرم را صدا زد ودر حاليكه قر آن در دستش بود ,به ما گفت: بيائيد بينشينيد مي خواهم با شما صحبت كنم. بعد رو به من كرد و گفت: من مي دانم شما خيلي به قرآن علاقمند هستيد. خودش هميشه مرا تشويق مي كرد و مي گفت : من از بين خواهر و برادرانم كسي را بيشتر دوست دارم كه بيشتر قرآن بخواند وبه نماز اول وقت توجه كند .اما لازم دانستم دو مسئله را امروز با شما در ميان بگذارم كه البته من اين را با استناد به قرآن بيان مي كنم .بعد از گفتن اين حرف قرآن را باز كرد وسوره ي يوسف را آورد وآن قسمتي را كه خطاب به مردم مي گويد : چشمهايتان را از حرام باز داريد را برايمان ترجمه وتفسير كرد .سپس ادامه داد البته اين آيه متوجه من است .من بايد به آن عمل كنم .ما بايد در زندگي به قرآن استناد داشته با شيم وقرآن را در تمام زندگيمان سرلوحه ي كارمان قرار دهيم.بعد از آن سوره ي نور را آورد وبه من و مادرم سفارش كرد شما حتماً بايد اينها را رعايت كنيد. همين الان بايد به دقت گوش كنيد.سپس آياتي را با اين مضمون قرائت كرد. زنان خود را بگوئيد كه مقنعه هاي خود را بر سر بيندازند .مقصود زنان پيامبر وديگر زنان بود .بعد از اينكه كمي راجع به حجاب صحبت كرد ,گفت: شما بايد اينها را رعايت كنيد.كه همانا مخصوص زنان مي با شد.

اولين باري كه علي آقا به جبهه رفت ، كلاس اول دبيرستان بود و درمورد جبهه رفتن به ما مي گفت : به خاطر اينكه دشمن به ما حمله كرده واگر ما مي خواهيم زن و بچه و ناموس خودمان راحت باشند و كشورمان از دست دشمن درامان بماند وظيفه تك تك ماست كه حتماً درجبهه و جنگ شركت كنيم .

روزي به اتفاق علي آقا با ماشين به بيمارستان مي رفتيم .در حين رانندگي به علت بي احتياطي ماشين ديگري نزديك بود تصادف كنيم كه خوشبختانه تصادف رخ نداد ولي علي آقا رنگش پريده بود .تعجب كردم وباخود گفتم: علي آقا كه اينقدرعلاقه به شهادت دارد چرا يك دفعه اينگونه ترسيد؟ علت ترسشان را جويا شدم, گفت : من از مرگ نمي ترسم ولي اينكه به مرگ طبيعي بميرم مي ترسم .چون من عاشق جبهه و امامم را ودوست دارم دراين راه جانم را بدهم و به شهادت برسم نه مرگ طبيعي .

يك شب درخواب ديدم : مجلس مداحي بزرگ و با شكوهي برپاست و يك نفر هم در وصف حضرت زهرا (س) و ائمه مي خواند .خيلي ناراحت بودم كه افتخار پيدا نكردم دراين مجلس حضور داشته باشم .وقتي سوال كردم اين مجلس متعلق به كيست گفتند : اين مراسم علي نجفي است .درهمان لحظه از خواب بيدار شدم .

همسرشهيد:
چهل روز قبل از شهادت علي آقا يك روز نيمه هاي شب از خواب بيدار شدم وديدم علي آقا در منزل نيست .خيلي نگران ايشان بودم اتفاقاً آن شب با جناقش هم به منزل ما آمده بود. تا با ما خداحافظي كند و به جبهه برود .به هر حال تا ساعت 6 صبح من نگران ايشان بودم كه علي آقا به منزل آمد .سوال كردم: كجا تشريف داشتيدكه نيمه ي شب بي خبر رفتيد؟ گفت : براي دعاي ندبه رفته بودم, گفتم : دعاي ندبه معمولاً 6 صبح شروع مي شود. چهره اش يك حالتي بود كه متوجه شدم بهتر است ديگر سوال نكنم . تا اينكه 25 روز از اين جريان گذشت كه علي آقا خبر شهادت شوهر خواهرم را فهميد.ولي به خاطر اينكه ما ناراحت نشويم شب خبرش را به ما نداد. ولي خودش تا صبح به رازو نيار با معبود خويش پرداخت .صبح براي نماز مرا بيدار كرد و بعد از نماز به من گفت: مي خواهم دوباره به جبهه بروم, گفتم : خوب جبهه رفتن شما كه تازگي ندارد شما بيشتر وقتتان را در جبهه مي گذرانيد.در جوابم گفت : ولي اين بار فرق مي كند من به شهادت مي رسم .اصلاً براي يك لحظه شوكه شدم سپس ادامه داد آن شبي را كه من نيمه شب از منزل بيرون رفتم را يادت هست ؟ گفتم : بله گفت : آن شب آن سيدي كه براي ازدواج من با شما به خوابم آمده بود پيشم آمد وگفت: پسرم حالا وقتش رسيده ومرا باخودش به حرم مطهر امام رضا (ع) برد داخل حرم سيد بزرگوار ايستاد به نماز خواندن من هم پشت سرش دو ركعت نماز خواندم. سرم را كه از سجاده برداشتم ديدم آن سيد ديگر نيست. بعد از تشهد و سلام هر چه اين طرف و آن طرف نگاه كردم آقا را نديدم .تا صبح توي حرم گريه مي كردم و مي گفتم: آقا آمدي ومرا با خود نبردي براي چه من لياقتش را نداشتم .صبح هم دعاي ندبه گوش دادم وبه منزل آمدم .مي دانم اين بار رفتنم برگشتني نخواهد داشت .شما بايد خودتان را آماده كنيد.بعد ادامه داد شما فرض كنيد الان آمدند جلوي منزلمان و خبر شهادت مرا به شما مي دهند ,عكس العمل شما چگونه است؟ من كه از حرفهاي علي آقا شوكه شده بودم مانده بودم چه بگويم كه هم ايشان راضي باشند وهم حرف دلم را گفته باشم به هر حال بعداز كمي مكث گفتم : ما هم دلمان را مي گذاريم جاي اين همه خانواده ي شهدا .علي آقا بعد از اين جواب گفت: حالا واقعاً مي دانم كه شما آماده شده ايد تا خبر شهادت شوهر خواهرتان را بدهم .گفتم : اين همه زمينه سازي كه من شهيد مي شوم ، به خاطر اين بودكه خبر شهادت شوهر خواهرم كه پسر خاله ام هم مي شد را بدهيد؟ بعدها فهميدم علي آقا مي خواست خبر يك شهادت را به ما بدهد وعکس العمل ما را در قبال آن شهادت بسنجد وخبر شهادت خودش را هم بدهد واين كار بسيار بزرگي بود ولي خيلي جرات وجسارت مي خواهد كه انسان خانواده ي خودش را براي شهادت آماده كندواينطور برايش شهادت واضح باشد و بعد در نامه آخري كه نوشته بودو وصيت نامه ايشان بود و در آخرين تماسش هنگاميكه پرسيدم چه موقع برمي گرديد؟ گفت: انشاءا… خبر آمدنم را به شما اعلام مي كنندوهمين طور هم شد وبعد از سه روز از آخرين تماس تلفني خبر شهادتش را برايمان آوردند.

روزي مريضي كه وضعيت اقتصادي خوبي نداشت دربيمارستان بستري شده بود هنگام ترخيص و تسويه حساب چون پول كافي نداشت ,شروع به سرو صدا كردن كرد. درهمين حين علي آقا او را به آرامش دعوت كرد وسپس به داخل دفتر بيمارستان برد و به او گفت: اينكه مشكل حادي نيست كه شما به خاطر آن اعصاب خود را ناراحت مي كنيد وبعد از آن ، مريض را ترخيص كرد و آن مريض هم از ايشان عذر خواهي و تشكر كرد .

براي آخرين باري كه علي آقا مي خواست به جبهه برود. چون آگاه بود كه وعده ي خداوند درمورد شهادت تحقق مي يابد و به شهادت مي رسد .ابتدا جلسه اي در بيمارستان با حضور كليه پرسنل ترتيب داد و برايشان سخنراني كرد و حلاليت طلبيد .سپس به روستاي محل تولدش رفت و از تك تك دوستان و آشنايان طلب حلاليت نمودو به همه گفت : كه براي آخرين بار با شما خداحافظي مي كنم .

پدرشهيد:
اولين حقوقي را كه علي آقا از سپاه گرفت حدود پنج هزار تومان بود وقتي به منزل آمد به من تحويل دادوگفت: پدر جان اين پول را بين نيازمندان تقسيم كنيد .ومقداري از آن را هم براي بچه ها خرج كنيد.

همسرشهيد:
يكي از دوستان علي آقا خاطره اي را اينگونه نقل مي كرد: شبي منزل علي آقا مهمان بودم پس از صرف شام شب را همانجا خوابيديم .هنوز ساعتي از خوابيدنم نگذشته بود كه با صداي زمزمه اي از خواب بيدار شدم. حس كنجكاويم تحريك شد و خواستم صاحب صدا را بشناسم .به طرف صدا حركت كردم .متوجه شدم صدا از آشپزخانه مي آيد. وقتي پشت درب آشپزخانه رسيدم ،ديدم علي آقا با صوتي زيبا درحال تلاوت قرآن است.زيبايي تلاوت قرآن علي آقا تا سحر مراپشت درب آشپزخانه ميخكوب كرده بود.

اوايل ازداجمان بود كه روزي به اتفاق علي آقا به عيادت يكي از دوستانشان رفتيم .هنگاميكه مي خواستيم برگرديم وقت اذان مغرب بود. طبق روال هميشه ايشان چون به نماز اول وقت مقيد بود موقع اذان درهر شرايطي به طرف وضو و نماز مي رفت .ولي آن لحظه دركمال تعجب ديدم كه ايشان آماده و مهياي نماز نشدند و ازمن خواست تا به اتفاق هم جايي برويم بعد به يك خانه ي متروكه اي رفتيم كه من اصلاً فكر نمي كردم درآن خانه كسي زندگي كند .كلبه خرابه اي بود كه پيرمردي در آن زندگي مي كرد .وقتي وارد شديم آن پيرمرد سجاده ي نمازش را پهن كرده بود و درحال خواندن نماز بود.علي آقا به قدري راحت و صميمي وارد منزل شد كه براي من غير منتظره بود .بعد كنار آن پيرمردنشست ويك استكان كوچك كه از نظر من شايد خيلي هم بهداشتي نبود برداشت و براي خودش چايي ريخت و هنگاميكه آن پيرمرد نمازش را تمام كرد با يك شور و شعفي با علي آقا احوالپرسي كرد كه مراتحت تاثير خود قرار داد.بعد علي آقا به من اشاره كرد كه شما هم چايي مي خوريد؟ وقتي ديدم ايشان به قدري با لذت چايي را خورد من هم قبول كردم و شايد آن چايي ، بهترين چايي بود كه من د رطول عمرم خورده بودم .درآخر ، هنگام خداحافظي علي آقا دست در جيبش كرد و مقداري پول زير پتو گذاشت و صورت آن پيرمرد را بوسيد.وقتي ازمنزل بيرون آمديم ، سوال كردم چرا امشب نمازت را اول وقت نخواندي ؟ ايشان در جوابم حرف زيبايي به من زد كه هرگز فراموش نخواهم كرد گفت : اين هم يك نوع نماز و عبادت است .

مادرشهيد:
يك روز علي آقا در حالي كه مي خنديد وارد منزل شد و به من گفت : مي خواهم كاري بكنم كه انشاء ا… خير است و به كمك و مشورت شما نيازمندم .گفتم : چه كار مي خواهيد انجام دهيد؟ گفت: راستش را بخواهيد يكي از همكلاسي هايم را پسند كرده ام و مي خواهم در رابطه با ازدواج با شما مشورت كنم ولي از پدرخجالت مي كشم تا موضوع را براي ايشان شرح دهم .من قبول كردم كه دراين مورد با پدرش صحبت كنم .وقتي پدرش به منزل آمد به او گفتم : علي دختري را پسند كرده و مي خواهد ازدواج كند و گفته است اول بايد نظر پدرم را بدانم و با ايشان صحبت مشورت كنم , نظر شما چيست ؟ پدرش گفت : من با كمال ميل هرگونه كمكي كه از دستم برآيد دريغ نخواهم كرد .بعد وقتي علي آقا با پدرش صحبت كرد .پدرش گفت: شما هركجا برويد ما پشت سر شما مي آييم . كه بعد به تهران رفتيم و مراسم عروسي ايشان را دركمال سادگي برگزار كرديم.

پدرشهيد:
يك روز علي آقا براي خداحافظي به روستا آمد وبه من گفت: پدرجان من مي خواهم به جبهه بروم ، من هم بدون هيچگونه مخالفتي با رفتن ايشان موافقت كردم .17 روز از رفتن او گذشته بود كه نامه اي برايمان فرستاد و نوشته بود : پدر جان اگر مي خواهيد مرا ببينيد از طريق بسيج محل اقدام كنيدوبه اينجا بياييد .من هم نظرم اين بود كه به جبهه بروم ولي بنا به دلايلي نصيبم نشد .23 روز گذشت و يك شب خواب ديدم دريك محلي عده اي جمع شده اند وهمگي لباس سياه پوشيده اند ودرميان آن جمع علي آقا را ديدم كه ايستاده است .دستم را دراز كردم تا با علي آقا مصافحه و روبوسي كنم ، دستم نرسيد ودرهمان عالم خواب خيلي ناراحت شدم ومتاثر بودم. صبح كه از خواب بيدار شدم به يقين رسيده كه ايشان شهيد شده است .روز بعد يك نفر از سپاه آمد و گفت : علي آقا مجروح شده است ودر بيمارستان بستري مي باشد .گفتم : نه من خواب ديده ام كه ايشان شهيد شده اند آيا اينگونه است؟ بعد به حقيقت كه همانا شهادت ايشان بود پي بردم و هنگام تشييع جنازه هم خودم او را به خاك سپردم وگفتم : پسرجان خدا از شما راضي باشد.

مادرشهيد:
چون در منزل تلويزيون نداشتيم چند روزي بود كه به علي آقا اصرار مي كردم يك تلويزيون تهيه كند روزي ايشان به من گفت: از خدا بخواهيد كه يك تلويزيون به ما بدهد .گفتم : مگر مي شود كه تلويزيون هم خدا به آدم بدهد؟ چند روزي از اين موضوع گذشت و ايشان به ماموريت تايباد رفت .بعد از چند روز يك نفر درب منزل را زد .وقتي در را باز كردم ديدم تلويزيوني دردست دارد .گفتم : اين تلويزيون مال كيست ؟ گفت : در تايباد قرعه كشي كردند و يك تلويزيون به نام آقاي نجفي افتاد وايشان براي شما فرستاد و اين همان چيزي بود كه به آن اعتقاد داشت و ما به آن نرسيده بوديم.

يك بار كه علي آقا به مرخصي آمده بود متوجه شدم رنگ صورتش كمي زرد شده است .وقتي علت را جويا شدم گفت: با اتفاق شش نفر ديگر از بچه هاي رزمنده داخل سنگري به محاصره ي عراقي ها درآمديم. متاسفانه درآن گيرو دار سه نفر از بچه ها به درجه رفيع شهادت نائل آمدند و من و سه نفرديگر مانديم. عراقي ها هر لحظه حلقه محاصره را تنگ تر مي كردند .تا ما را به اسارت درآورند ولي ما مقاومت كرديم و براي اينكه تيرهايمان تمام نشود هر نيم ساعت يك تير شليك مي كرديم تا بالاخره بعد از چند روز گرسنگي و تشنگي نيروهاي ايراني رسيدند و عراقيها را به هلاكت رساندند و مانجات پيدا كرديم.

پدرشهيد:
علي آقا دردبستان فردوسي درس مي خواند روزي مدير مدرسه مرا خواستند .وقتي به آنجا رفتم مدير مدرسه گفت: آقاي نجفي ,علي پسر شماست .شما بهتر است ايشان را به فلان مدرسه بفرستيد. سپس نامه اي نوشت و ضميمه پرونده كردو به من داد .چون سوادنداشتم نتوانستم بفهمم داخل نامه چي نوشته شده است .وقتي به آدرس مدرسه اي كه گفته بودند رفتم مدير آنجا گفت : متاسفانه مهلت ثبت نام تمام شده است من هم نامه مدير سابق علي آقا را به ايشان دادم وقتي نامه را خواند و پرونده را نگاه كرد گفت: ما دنيال چنين دانش آموزاني مي گرديم و سريعاً اسم علي آقا را نوشت من بعد از ثبت نام پيش مدير دبستان فردوسي رفتم و سوال كردم براي چه علي آقا را به آن مدرسه فرستاديد ؟ گفت: اين طور دانش آموزان اينجا حيف است درس بخوانند او بايد در دبستاني درس بخواند كه بقيه دانش آموزان هم رتبه ايشان باشند.

يكبار كه علي آقا باما تماس گرفت بعد از كمي صحبت كردن تلفن قطع شد و من فكر كردم به دليل دوري مسافت تلفن قطع شده است كمي بعدها يكي از دوستانش مي گفت: در آن لحظه ايشان مجروح بود و احتياج به خون داشت ولي راضي نمي شد به ايشان خون بدهند و مي گفت: « به بقيه بچه ها كه از من واجب تر هستند خون بدهيد بهمين دليل در پشت تلفن ضعف كرده و بيهوش شده بود.»

همسرشهيد:
روزي علي آقا به منزل ما آمد و به من گفت: « حاضر شويد مي خواهيم با هم به ديدن خانواده يكي از برادران پاسدار برويم.» بعد از اينكه حاضر شدم ايشان نكات لازم را در مورد خانواده آنها به من گوشزد كرد و گفت: « شما بايد آنها را دلداري دهيد و به آنها روحيه بدهيد» ولي ايشان به من توضيحي ندادند كه آيا اين شخص پاسدار شهيد شده يا اسير . به هر حال وقتي به آنجا رفتيم تعداد ديگري از پاسدارها به اتفاق خانواده هايشان به آنجا آمده بودند. من با ديدن خانم آن پاسدار كه از لحاظ معنوي زن كاملي بود با اينكه آن همه تمرين كرده بودم و خودم را آماده صحبت كرده بودم و همچنين توصيه هاي علي آقا. ولي تا لحظه اي كه خداحافظي كرديم و بيرون آمديم من نتوانستم صحبت كنم. وقتي علي آقا از من سئوال كرد: « خوب چطوري بود مجلس و شما چي گفتيد؟» گفتم: « راستش را بخواهيد چون شما به من نگفتيد كه ايشان شهيد شده يا اسير من هم نتوانستم حرفي بزنم و تا آخر مجلس ساكت بودم.» علي آقا گفت: « يعني شما هيچگونه صحبتي نكرديد؟» كه باز با جواب منفي من روبرو شدند و در آخر گفت: « آن روزي كه بخواهيد شما براي مردم صحبت كنيد زياد دور نيست و آن روزي كه شما بخواهيد با خانواده شهدا همدردي كنيد به زودي فرا خواهد رسيد » و بعد من فهميدم آن شخص اسيرشده است.

روزي به آقاي نجفي كه مسئول بهداري بود اطلاع دادند: « يكي از كاركنان بهداري متاسفانه در برخورد با خانواده ها به درستي عمل نمي كند و موجبات ناراحتي خانواده ها را بعضاً فراهم مي كند» به همين دليل آقاي نجفي آن شخص را خواست و به او گفت: « برخوردهايت را درست و خودت را كنترل كن» وقتي ديد تذكرش مؤثر واقع نشد، آن شخص را به قسمت ديگري كه ارتباط با خانواده ها نداشت منتقل كرد و گفت: «‌ اينجا بحث آبروي يكنفر يا دو نفر نيست بلكه آبروي نظام و سپاه در ميان است و ما به عنوان يك پاسدار وظيفه داريم بيش از سايرين شئونات اسلامي را رعايت كنيم و مراقب رفتار و كردار خود باشيم.»

مادرشهيد:
يك روز علي آقا نزد من آمد و گفت: « مادر جان، شما بايد چند روزي پيش بچه ها بياييد تا من به جبهه بروم» گفتم: « اول بايد پيش پدرت در روستا برويد» ايشان در جواب گفت: « اول با شما خداحافظي كنم سپس پيش پدر مي روم و از ايشان حلاليت مي طلبم.» گفتم: « مادرجان، شما تا بحال چند بار به جبهه رفته ايد و بحمدالله به سلامت برگشته ايد و دين خودت را به اسلام ادا كرده اي، حال وقت آن رسيده كه به فكر زندگي و زن و بچه ات باشي.» گفت: « من اين بار ديگر بايد شهيد شوم و فكرم راحت شود.» به هر حال بعد از موافقت من پيش پدرش رفت و با او خداحافظي كرد و به جبهه رفت چند روز بعد هم خبر شهادتش را آوردند.

همسرشهيد:
علي آقا مدتي مسئول بيمارستان امام حسين (ع) بود و براي مدت كوتاهي پذيرش نيرو به عهده ايشان بود. چون بيمارستان متعلق به سپاه بود ,علي آقا همه را از زير ذره بين مي گذاشت و دوست داشت بيمارستان ,کارکناني ناب و باتقوا داشته باشد. روزي يك پزشك زن وارد دفترش شد تا در مورد اشتغال در بيمارستان صحبت كند. علي آقا ابتدا از جايش بلند شد و اداي احترام كرد, سپس گفت: « خانم من به احترام علمتان بلند شدم ولي به خاطر اينكه تقوا و حجاب كامل نداريد از پذيرش معذوريم. اينجا تقوا حرف اول را مي زند, گر چه علم شما براي ما محترم است ولي اگر شما لطف كنيد چادر سرتان كنيد و شئونات اسلامي را رعايت نماييد ما در خدمتتان خواهيم بود. بعد از اين موضوع آن خانم رفت و چادر سرش كرد و در همان بيمارستان مشغول بكار شد و بعد ها كه فهميد علي آقا شوهر بنده هست به من گفت: شوهر شما يك روحاني كامل است و از روحانيت يك لباس كم دارد و واقعاً رفتار ايشان مرا تحت تاثير قرار داد من اينهمه در دانشگاه درس خواندم ولي كسي به من اين را نياموخته بود و اين درس بزرگي بود كه من فهميدم.»

روزي ديدم علي آقا علاوه بر كتابهاي علمي ,دارد كتابهاي اهل تسنن را مطالعه مي كند. گفتم: ما كه اهل تسنن نيستيم، شما چرا اينها را مطالعه مي كنيد؟ او در جوابم گفت: درست است كه ما اهل تسنن نيستيم ولي اينجا افرادي از اهل تسنن هستند كه ممكن است سئوالاتي داشته باشند. به من مراجعه مي كنند و من دوست ندارم كه سئوالهاي آنها را بدون پاسخ بگذارم، به همين دليل اين كتابها را مطالعه مي كنم.

نحوه آشنايي من با علي آقا به اين صورت بود كه من روزها درس مي خواندم و شبها به صورت داوطلبانه براي پرستاري مجروحين به بيمارستان مي رفتم. ما در قسمت خدمات درماني و پرستاري بوديم. هرگاه اعلام مي كردند مجروح آورده اند ما مي رفتيم کمک. يك شب قرار بود من به بخشي بروم كه مسئولش علي آقا بود و مجروحين زيادي را آورده بودند، ولي مسئول بخش مان موافقت نكرد و معتقد بود كه خانمها به آن صورت كارآيي لازم را ندارند وهم اينكه ايشان مقيد بودند با مردها راحت تر كار مي كنند، به هر حال با هماهنگي مسئول خدمات پرستاري، ايشان موافقت كرد و من به آن بخش رفتم. اول هيچگونه توجهي نداشت و كار خودش را انجام مي داد. تا اينكه يكي از مجروحين حالش بهم خورد و علي آقا احتياج به كمك پيدا كرد. وقتي براي كمك رفتم چون خودم به مسائل اسلامي مقيد بودم وارد كه شدم مجروح در حالت طبيعي نبود و من بدن او را با ملافه پوشاندم تا راحت تركارم را انجام دهم. علي آقا از اين حركت من خوشش آمد و بعد از ازدواج كه صحبت مي كرد ,مي گفت: من اصلا قصد ازدواج نداشتم، تا اينكه به جبهه رفتم و در يكي از عمليات ها بهترين دوستم به درجه رفيع شهادت نائل شد. حقيقتا خيلي متاثر شدم از اينكه بعد از اين همه خدمت در جبهه چرا خداوند شهادت را نصيبم نمي كند، به هر حال آن شب در خواب ديدم كه سيدي پيش من آمد و گفت: فرزندم شما حالا وقت شهادتتان نيست و اول بايد به سنت پيغمبرعمل كني و من در همان عالم خواب به ياد پرستاري كه در بخش، حجاب و ايمانش ملكه شده بود, افتادم. به همين دليل در اولين مرخصي به خواستگاري من آمد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : نجفي , علي‌ ,
بازدید : 292
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
منفردي‌ ,قنبرعلي‌

 



خاطرات
حميد عسگري:
يك روز دراتاق فرماندهي همراه شهيدان كاوه و منفردي نشسته وگرم صحبت بوديم.منفردي روبه كاوه كردوگفت:محمود من يك خواسته دارم؟كاوه گفت:چه خواسته اي.منفردي گفت:من ازخداوندمتعال مي خواهم روزي را ببينم كه داخل كردستان مردم مشتها را گره بزنند وبگويند مرگ بر دموكرات ،مرگ بر كومله.آرزوي ديگرم اين است كه درشهرهاي كردستان پايگاههاي مردمي برپاشودو مردم در مراسم ما شركت كنند،واگر شهيدي در شهرمهاباد يا سقزوسنندج داشتيم تشييع جنازه صورت گيردو مردم شركت كنند.منفردي تمام اينها را باچشم خودش ديد وبعد به آرزوي ديرينه اش كه شهادت بود دست يافت.

سال 1363گردان ويژه امام حسن(ع)ازتيپ ويژه شهداءمأموريت يافت تا در شهرستان اروميه مستقر شود.شب جمعه بودوما به اتفاق تمامي نيروهاي گردان در مراسم پر فيض دعاي كميل شركت كرديم.بعد از تمام شدن مراسم خبر رسيد كه ضد انقلاب در منطقه سرو مشاهده شده است.گردان به طرف منطقه حركت كرد.شب را درگمرك ايران واقع درمرز تركيه استراحت كرديم.صبح درروستاي سرودرگيري با ضد انقلاب آغاز شد.پس از هفت ساعت درگيري با ضد انقلاب سردارمنفردي براثر اصابت تير قناسه به فيض شهادت رسيد.

باشهيد منفردي مشغول صحبت كردن بوديم كه يكي از برادران ارتشي پيش ما آمدو گفت:بلاخره ما نفهميديم كه فرمانده گردان امام حسن(ع)چه كسي است؟منفردي لبخندي زدوگفت:جناب سروان،خدمتگذار اين گردان من هستم. آنجا با يكديگر خداحافظي كرديم ومنفردي سوار جيپ فرماندهي شدورفت.آن خداحافظي،آخرين وداع ما بود چرا كه روز بعد خبر شهادتش راآوردند.

درمنطقه مريوان كوه خيلي بلندي بود كه مي بايست ازآن بالا مي رفتيم.برادران كاوه ,سهرابي, بهاري ,يزداني ومنفردي در آن مأموريت حضور داشتند.دوقبضه تيرباردشمن از بالاي ارتفاع به سمت ما تير اندازي مي كردند.حجم سنگين آتش حركت رامشكل كرده بود.كاوه گفت:اگريكي دو نفر داوطلب شوند وبروند تيربارها را خاموش كنند,نيروها بدون هيچ مشكلي مي توانند خود را به بالا برسانند.منفردي بلافاصله از جايش بلند شد وگفت:من مي روم.كاوه گفت: شمافرمانده دسته هستي وبايد براي هدايت نيروهايت در كنار آنها باشي.منفردي دوباره گفت:من مي روم وبه اميد خدا برمي گردم. او به راه افتادوقله را دور زدو از پشت تپه به سمت تيربارهاي دشمن حركت كرديم .ساعتي نگذشته بودكه ناگهان صداي انفجار نارنجك شنيده شد.منفردي با انداختن نارنجك داخل سنگر تيربار آن راخاموش كردو پشت آن نشسته بود.كاوه خيلي خوشحال شد وگفت:دستش درد نكند حالا نيروها مي توانند به سمت بالا حركت كنند.

در منطقه سردشت مأموريتي به ما محول شد.منطقه كوهستاني بودوبرف فراواني باريده بود .توان حركت از نيروها سلب شده بود. سردار منفردي كه رهبري نيروها رابرعهده داشت براي اينكه نيروها ازسرما تلف نشوندمقداري هيزم جمع كرد وآتشي روشن نمود.در آن مأموريت عده اي از نيروها توانايي خودرا از دست دادندو نتوانستند اسلحه هاي خود را بياورند.منفردي در آن وضعيت تمام اسلحه هايي را كه نيروها توان حمل آن رانداشتندوروي زمين مانده بود جمع كرد و با خود آورد.اگر درآن مأموريت منفردي حضور نداشت،شايد عده اي از نيروها درآن سرما طاقت نمي آوردندو از بين مي رفتند.

بازوبندي به دست راستش مي بست كه روي آن ياابوالفضل (ع)نوشته بود.يك پيشاني بند يا حسين مظلوم هم معمولا بر پيشانيش مي بست. زماني كه مجروح شده بود همان پيشاني بند را در حالي كه به دستش گرفته بود باهمان وضعيت به شهادت رسيده بود.

دو روز قبل از عمليات خبر دادندكه در فلان روستا عده اي از منافقين حمله كرده اند. بلافاصله گرداني آماده وعازم آنجا شد.يك گروهان به فرماندهي شهيد منفرد رهبري وهدايت مي شد. اوگروهان رابه سه دسته تقسيم کرد و خودش بيسيم را برداشت وهمراه يك دسته به راه افتاد.زماني كه از پل ورودي روستا عبور كردنداز چهار طرف به سمت آنها تيراندازي شد. درگيري بسيار شديد بود .تعدادي از نيروها مجروح وتعدادي به شهادت رسيدند.با بيسبم به ما اطلاع دادند، تيري به پاي منفردي اصابت كرده ومجروح شده است.ارتباط ما بابيسيم قطع شدروز بعد شخصي از منافقين را با لباس منفردي مشاهده كرديم او را دستگير واز وي درباره منفردي سئوال كرديم او گفت:ما قصد داشتيم او را همراه خود ببريم ولي او نمي آمد.ما هم با شليك مستقيم تير او را به شهادت رسانديم.

سردارشهيدمحمود كاوه:
ما در محاصره مانده بوديم .من گفتم : اينجا بمانيم و هر چه خدا بخواهد ، همان مي شود . اما اين شهيد عزيز گفت : حمله كنيم و محاصره را بشكنيم . حمله كردند و در طول عمليات هواي مرا داشت.او طوري بر خورد كرد كه مرا شرمنده خود كرد . در تمام مدت عمليات مواظب من بود تا تيري كه مي خواهد به من بر خورد كند به او اصابت كند .

حميد عسگري :
من به اتّفاق دوستمان ,محراب که بعد شهيد شد ,در يكي از محورهاي عمليّاتي بودم .سردارشهيد كاوه از قرارگاه كار هدايت را انجام مي داد . يك دفعه متوجّه مي شود كه اطراف قرارگاه صداي تيراندازي مي آيد . اوبا شهيد منفردي و يزداني كه هر دو از دوستان صميمي و فرماندة گردان بودند ,بلافاصله از قرارگاه بيرون آمده و با نظر كاوه به دنبال اين ها مي روند تا جايي كه به صورت يك نعل اسبي دور مي زنند و در محاصره قرار مي گيرند .فقط يك راه برگشت بود. در آن لحظه دندانهايش را محكم به هم فشارمي داد ومي گفت : شما برويد ، من هستم . شهيد منفردي گفت : من ديدم كاوه را از دست مي دهيم , زير خم كاوه رفتم و روي كولم انداختم و فرار کردم .كاوه به او مي گويد : لا مذهب مرا زمين بگذار . من كاوه را زمين گذاشتم ، ديدم تيراندازي است . بچّه ها تيراندازي مي كردند تا من كاوه را عقب ببرم . آقاي اصغرزاده در همين عمليّات اسير مي شود . ضدّ انقلاب مي گويد : كاوه را گرفتيم . اصغرزاده مي گفت : يك لحظه به ذهنم رسيد كه مي شود از غفلت اين ها استفاده كرد . تا آن ها مي خواهند اسلحه بكشند ، مي رود درون جوي آب روي سرش خاشاك مي ريزد مي گفت : از بالاي سرم عبور كردند . ولي پيدايم نكردند . تا شب در آنجا مي ماند و بعد بلند مي شود و خودش را به مقر مي رساند .

عباسعلي منفردي :
يكي از شبها كه به اتفاق يكي از همرزمانش براي شناسايي منطقه رفته بود،دو نفر را ديد كه در حال آمدن از خط هستند. به همرزمش گفت:((اجازه بده كه من شليك كنم.))وقتي كه به طرف آن ها شليك كرد،آن ها همانجا افتادند.شهيد وهمرزمش كه بر سر جنازه هاي آن ها مي روند،مي بينند كه آن ها دو دكتر(يكي مرد و ديگري زن) بوده اند كه حدود 40ميليون تومان پول را از طرف عراق براي گروهکهاي ضدانقلاب كومله ودمكرات مي بردند.در هر صورت شهيد آن پولها را به تيپ شهدا تحويل مي دهد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : منفردي‌ , قنبرعلي‌ ,
بازدید : 219
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مراديان ,علي اکبر

 

زندگینامه علی اکبر مرادیان به روایت حسینعلی مرادیان,برادرشهید:
متولد 1340بودو مدرک تحصیلی آن بزرگوار دیپلم .دوران خدمت مقدس سربازی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اسفراین گذراند .ایشان در سپاه بعد از چند سالی که عضو این نهاد شدند,به سمت مسئول بسیج و دفتر قضایی ، پرسنلی و امور مالی , معاون فرمانده سپاه اسفراین و سپس به سمت فرماندهی سپاه شهرستان اسفراین منصوب گردید.
چندین دفعه به جبهه های نبرد حق علیه باطل رفت. از جمله درعملیات میمک و در این عملیات شدیدا مجروح شد ، به طوری که عصب پای چپش قطع شد.
در سال 1362 یک ماموریت از طرف سپاه خراسان به وی محول شد تا مدت شش ماه در سوریه انجام وظیفه کند. گذشته از آنکه علاقه فراوان به خدمت در راه اسلام داشت یک قهرمان به تمام معنی بود و در کشتی محلی خراسان "کشتی چوخه" نیز در سرتاسر استان آوازۀ پهلوانی و به خصوص جوانمردی وبرخورد اخلاق شایسته اش پیچیده بود.
در یکی از مسابقات کشتی سنتی با چوخه در شهرستان چناران بود و درآمد حاصل از فروش بلیط ها را اختصاص داده بودند جهت خرید یک دستگاه آمبولانس برای جبهه های حق علیه باطل .که در یک کشتی پر هیجان و تماشایی که شهید مرادیان ، با حریفش داشتند با اینکه شهید مرادیان در این کشتی با امتیاز کشتی را به حریفش واگذار کرد ،اما تماشاچیان و مردم چناران به خصوص نیروهای انتظامی و براداران سپاه و کمیته به خاطر رفتار شایسته مرادیان ,مبلغی پول به عنوان هدیه به شهید مرادیان تقدیم کردند که ایشان هم همه ی آن مبلغ را گفت از طریق بلند گو اعلام کنید برای جبهه اختصاص دادم. خودم شاهد و ناظر این مطلب بودم .عشق و علاقه اورا نسبت به دفاع از اسلام مشاهده کردم, اشک شوق از دیدگانم جاری شد.
در یکی از مسابقات که در شهرستان قوچان برگزار شد ,افتتاح مسابقات قهرمانان بر سر مزار شهید ادای احترام نمایند . وقتی به گلزار شهدا جمع شدیم یکی از مسئولین فرمود اگر کسی مطلبی دارد و می خواهد عنوان کند تشریف بیاورد و در بلند گو به استحضار حضار برساند. در این میان باز هم کسی جز شهید مرادیان نبود. ایشان در پشت میکرفون قرار گرفتند و دقیقا یادم هست که این جمله را فرمودند "برادران و کشتی گیران و حضار محترم بدانید "قهرمانان ودلاوران "اینان بودند که در مقابل دشمن سینه هایشان را سپر کردند و تا پای جان مقاومت نمودند و جان به جان آفرین تسلیم کردند. پس سر مشق های ما این شهداء عزیز هستند.
یک مسابقه دیگری بود در سال 1364 در شهرستان نیشابور که این عزیز شهید هم در این مسابقه شرکت داشتند و در آنجا خودم به ایشان گفتم برادرم شما که عصب پای چپت قطع شده ,چرا کشتی می گیری .ایشان در جوابم فرمودند قرار است چند وقت دیگر اعزام به جبهه شوم و می خواهم شما و تمامی پهلوانان اسفراین و دوستانم آخرین کشتی ام را تماشا کنند. چون این آخرین کشتی من خواهد بود ومن به جبهه می روم و شهید می شوم . به من خطاب کرد خوب به کشتی من دقت کن فردا دیگر مرا نمی بینی .در سال 1363 یکی از همرزمانش به نام سید ابراهیم که شهید شد، نامه ای برایش قبل از شهادت نوشته بود و شهادت این بزرگوار انقلاب درونی در وجود شهید مرادیان به وجود آورده بود و از آن تاریخ به بعد همیشه بی قرار بود و با اینکه عرض کردم عصب پایش قطع شده بود ومسئولین اجازه جبهه رفتن به او نمی دادند ولی به اسرار زیاد به جبهه رفت و در تاریخ 13/12/64 13 از شهرستان اسفراین اعزام گردید و در تاریخ 22/12/1364 در عملیات والفجر 8 در سمت قائم مقام یگان دریایی لشگر 5 نصر در شهر فاو عراق ,ترکش خمپاره از ناحیه سر به او اصابت کردوبه درجه رفیع شهادت نائل گردید و در شهرستان اسفراین برروی دستهای مردم شهید پرور اسفراین تشییع و در گلزار شهداء امامزاده "شاهزاده جعفر" به خاک سپرده شد.
شهید مرادیان دارای سه فرزند به نام های محسن , نسا, مریم می باشد. اکنون در شهرستان اسفراین سالن ورزشی به نام این شهید بزرگوار می باشد. ودر ورودی شهر عکس این شهید با چند شهید دیگر که در ردیف سرداران بزرگ و رشید اسلامند در تابلو کشیده شده است .
شهید مرادیان در وصیت نامه اش که هم به صورت مکتوب و هم به صورت نوار ضبط شده از خود به جا گذاشته ,فرموده است: "ای کسانیکه در تشییع جنازه ام شرکت کرده اید به جای گریه کردن راهم را ادامه دهید."
این خلوص نیت و پاکی او را می رساند. و در تشییع جنازه اش حجت الاسلام حاج آقا بابائی نماینده محترم مردم اسفراین در مجلس ،که خود سخنران این مجلس بودند طی صحبت هایش فرمودند: شما شهید مرادیان را چمران اسفراین بنامید .

 
 
 
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
«ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعداً عليه حقاً في التوريه و الانجيل و القرآن و من اوفي بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم»                                                       سوره توبه آيه 111
«خدا جان و مال اهل ايمان را به بهشت خريداري كرده و آن‌ها كه در راه خدا جهاد مي‌كنند، (كه دشمنان دين را) بكشند يا خود كشته شوند، اين وعده قطعي است بر خدا كه در تورات و انجيل و قرآن ذكر فرموده است و از خدا با وفاتر به عهد كيست. اي اهل ايمان بشارت باد بر شما كه اين معامله با خدا به حقيقت سعادت و پيروزي بزرگي است»
حمد و سپاس خداوندي را كه به من نعمت سلامت را داد و توفيق شناخت راه حق و حقيقت را عطا فرمود، تا با اين شناخت بتوانم امانتي را كه به من داده است در راه او صرف نمايم. سلام به حضرت حجت، ارواحناله الفداء و سلام بر امام بزرگوارمان روحي له الفدا و سلام بر شما خانواده‌هاي عزيز شهدا .درود فراوان بر شما امت حزب الله كه زحمت كشيديد و در تشييع جنازه اين برادر حقيرتان شركت نموديد. خداوند به شما اجر دهد.
اي عزيزان، در زمان و موقعيتي هستيم كه دقيقاً تاريخ ورق خورده است و اسلام در برابر كفر قرار گرفته است. حسينيان در كربلاي ايران جمع شده‌اند و حبيب بن مظاهرها و قاسم‌ها و عباس‌ها با سلاح ايمان و نعره الله اكبر و با قلب‌هاي آكنده از ايمان به الله چون كوه ثابت و استوار ايستاده‌اند و چون دريا خروش برآورده‌اند كه هم استواريشان و هم خروششان، جز رضاي حق نيست، در يك سو و يزيديان خون آشام, شهوت رانان بي‌غيرت كه جز بوالهوسي و نوكري نمودن چيزي در سر ندارند و از اقصي نقاط عالم با انواع سلاح‌هاي مرگبار  جمع شده‌اند و در ديگر سو قرار گرفته‌اند. پس اي عزيزان اين جنگ، جنگ بين دو كشور نيست، جنگ بين عرب و عجم نيست، جنگ بين اسلام و كفر است، جنگ بين دو عقیده متفاوت كه از اول خلقت بشر بوده است. همانطور كه در جنگ خندق هنگامي كه حضرت علي (ع) در برابر عمربن عبدود قرا مي‌گيرد رسول خدا مي‌فرمايد:
«امروز تمام ايمان، در برابر كفر قرار گرفته است.»
و امروز دقيقاً همان حالت پيش آمده است و شما اي كساني كه خود را شيعه مي‌دانيد، چرا سوره توبه آيه 16 نگاه نمي‌كنيد كه مي‌فرمايد:
«چنين مي‌پنداريد كه شما را بدون آزمايش به حال خود رها مي‌كنیم، در صورتي كه هنوز در مقام طاعت و مجاهده معلوم نگرديده كه از شما چه كسي به حقيقت مومن است، كه خدا بجز رسول و مومنان را هرگز دوست و هم راز خويش نخواهد گزيد و خدا از همه كردار شما آگاه است.»
روي سخنم با آن كساني است كه پيشانيشان پينه بسته است، عبادت بدون جهاد چون انسان بي‌روح است.
اي عزيزاني كه توانايي داريد، امروز اسلام، قرآن و ولايت فقيه در خطر است. قيام نمائيد، اگر شرافت و عزت و سربلندي را مي‌خواهيد به جبهه بيائيد. آيا صداي ناله اين علي اصغرهاي دزفولي را كه نيمه شب در حال خوردن شير از پستان مادر بودند و موشك‌هاي اهدائي شرق و غرب شير و خون اين فرزند و مادر را در هم مخلوط نمود را نمي‌شنوي؟ آيا صداي ضجه مظلومين لبنان، افغانستان، فلسطين، عراق را نمي‌شنوي كه از تو استمداد مي‌نمايند و آيا نمي‌خواهي بيايي و ببيني كه بر سر ناموس اين ملت چه  آوردند؟ و آنگاه زنده بگورشان نمودند. آيا نمي‌خواهي ببيني كه چگونه ياران حسين را چون حسين لگدمال سم تانك‌هايشان مي‌نمايند؟ آيا نمي‌خواهي به: هل من ناصر ينصرني
حسين زمانت لبيك بگوئي و اگر مي‌خواهي و مي‌شنوي چرا نشسته‌اي؟ آيا عزيز بودن پدر، مادر و برادر و همسر، فرزند، تو را از جبهه باز مي‌دارد. پس به سوره توبه آيه 24 رجوع نما، كه خداوند مي‌فرمايد:
«اي رسول ما بگو امت را، كه اي مردم، اگر شما پدران و پسران و برادران و زنان و خويشاوندان خود را و اموالي كه جمع آورده‌ايد و مال التجاره‌اي كه از كسادي آن بيمناكيد و منازلي كه به آن دلخوش داشته‌ايد، بيش از خدا و رسول و جهاد در راه او دوست مي‌داريد پس منتظر باشيد تا امر حتمي خدا جاري گردد و اسلام بر كفر غالب و فاتح گرداند و شما دنيا طلبان بدكار از عمل خود پيشمان و زيانكار شويد و خدا فساق و بدكاران را به راه سعادت و بهشت هدايت نخواهد كرد.»
شماخيال مي‌كنيد كه اين عزيزان رزمنده زن و فرزندشان را دوست ندارند، از شما بيشتر دوست دارند، اما اسلام را بيشتر از زن و فرزند و پدر و مادر خود دوست دارند. آيا امام حسين اعوان و انصار و اهل بيتش را دوست نداشت؟ حتماً جواب مي‌دهي كه البته كه دوست داشت. پس چرا خود و هفتاد و دو تن از بهترين عزيزانش را قرباني نمود و اهل البيتش را، به اسارت فرستاد و دست از اسلام بر نداشت؟ چون مي‌خواست به شیعیان بفهاند كه در برابر اسلام ما مسئولیت داریم, اسلام بايد بماند اگر چه مشركين فاجعه‌اي چون كربلا به وجود بياورند.
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، اما بي‌تفاوت هستيد و عاشق دنيا، چرا به سوره توبه آيه 38 نظر نمي‌كنيد كه مي‌فرمايد:
«اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، جهت چيست كه چون به شما امر مي‌شود كه براي جهاد در راه دين بي‌درنگ آماده شويد، چون بار گران به خاك زمين دل بسته‌ايد؟ آيا راضي به زندگاني دنيا عوض حيات آخرت شده‌ايد، در صورتي كه متاع دنيا در برابر عالم آخرت اندك و ناچيز است. اندكي فكر نمائيد و راهتان را انتخاب نمائيد»
پدر بزرگوارم، برادران گراميم، خواهران عزيزم، در مرگ من كه شهادت است و كاملترين درجه انسانيت مي‌باشد، طوري گريه نكنيد كه دشمنان اسلام و انقلاب و امام خوشحال شوند.
اي عزيزاني كه پيامم را مي‌شنويد، به جاي گريه بر من، را هم را ادامه دهيد.
اما اي ابر كافران و قدرقدرتان، بدانيد ما ملت ايران در مكتب حسين درس شهادت و شجاعت را فرا گرفته‌ايم و پشت سر امام بزرگوارمان و روحانيت و خط ولايت فقيه تا آخر ايستاده‌ايم و خواهيم ايستاد. بدانيد ما داغ بندگي خدا را با گفتن:
بر خود نهاده‌ايم نه داغ بندگي و بردگي شما را. ما عزت و شرافت خودمان را با ريخته شدن خون سرخمان ثابت مي‌كنيم و تن به ذلت بردگي شما فرومايگان نخواهيم داد. اگر تمام بمب‌هاي اتمي خود را بر سرمان بريزيد، آنقدر و استوار خواهيم ماند، تا شما را از پاي در آوريم. مرا در معصوم زاده كوشكي در بغل دست مادرم دفن نمائيد.
ما در راه عشق نقص پيمان نكنيم
گر جان طلبد دريغ از جان نكنيم
دنيا اگر از يزيد لبريز شود
ما پشت به سالار شهيدان نكنيم
بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي شد
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار
از عمر ما بكاه و بر عمر رهبري افزاي
به اميد پيروزي اسلام بر كفر جهاني و آزادي كربلا و قدس عزيز.
پاسدار علي اكبر مراديان07/07/63



خاطرات
حسینعلی مرادیان:
از زمان کودکی کنجکاو و دقیق و فوق العاده با استعداد بود, به طوری که پدر اظهار می دارد با مشاهده طبیعت و آثار خلقت همیشه سوالاتی از من می نمود که برای جواب صحیح آنها مجبور بودم که به کتابهای مذهبی مراجعه کنم تا بتوانم جواب درست بدهم . از نظر اخلاقی هم نسبت به کوچکتر ها فوق العاده رئوف و مهربان و نسبت به بزرگترها مخصوصا پدر ومادر و برادران و خواهران بسیار مودب بود.

بعد از اینکه به سن تحصیل رسید در دبستان روستای محل سکونت مشغول به تحصیل شد و چون تا کلاس دوم تحصیل نمود بنا به پیشنهاد آموزگارش ,پدراو را برای ادامه تحصیل به دبستان جوشقان که در سه کیلومتری فیروزآباد واقع است برد وتا کلاس پنجم ابتدایی در جوشقان تحصیل کرد و دوران تحصیلی راهنمایی و نظری را در شهرستان اسفراین به پایان رساند. هر کلاس را یکسال با موفقیت به پایان رساند و در تمام دوران تحصیلی مردودی و تجدید نداشت و همیشه از شاگردان ممتاز از نظر درس و اخلاق بود.

با توجه به اینکه شهید در خانواده ای مذهبی بود از همان دوران طفولیت فوق العاده مذهبی و متدین بار آمد . در اجتماع دوستانش ,همیشه آنها را متوجه مسائل دینی می کرد و برای آنها اصول دین و فروع دین را می گفت. همیشه در مراسم عزاداری سرور شهیدان در ماه محرم در مسجد روستا نقشی فعال داشت واز نوحه خوانهای خوب روستا بود.

کشاورززاده بود و در حین تحصیل همیشه کمک کار و یاور پدرش در امور کشاورزی بود . با آنکه با مشکلات زیادی از نظر مالی روبرو بود اما عشق و علاقه فوق العاده اوبه پدرش این مشکلات را ناچیز و مرتفع می نمود .همیشه هم کار می کرد و هم درس می خواند.

پس از آنکه موفق به اخذ دیپلم گردید بسیار علاقه داشت که تحصیلات خود را ادامه دهد ولی چون دانشگاه ها در حال تعطیل بود نتوانست به تحصیل ادامه دهد و مشکل دیگرش فقر مالی بود.

سه ماه پس از اخذ دیپلم نتوانست ادامه تحصیل دهد در روستا همراه پدرش به کشاورزی مشغول شد بعد از این مدت کوتاه جذب نهاد جوشیده از متن ملت یعنی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید.

چون پدرقبل از انقلاب در جریان انقلاب و نارضایتی مردم نسبت به رژیم خائن پهلوی بر رهبری حضرت امام خمینی بودند و آگاهی نسبت به اینگونه مسائل داشت این آگاهی را از پدر کسب نمود و در تظاهرات های حسین انقلاب فعالانه و با اشتیاق خاص شرکت نمود.

در جریان انقلاب اسلامی چون آگاه به اهداف انقلاب بود, پیوسته در تظاهرات شرکت می کرد و دیگران را هم با این کار تشویق می نمود و همیشه اعلامیه های امام را در بین مردم پخش می نمود.

با آنکه تنها فرزند ذکور خانواده و از سربازی معاف بود ولی از جائیکه فوق العاده انقلاب را دوست داشت بلا فاصله به عضویت سپاه در آمد و از همان وقت یکی از اعضای فعال و حساس و شایستۀ سپاه اسفراین بود.

همیشه از عقاید و نظرات ضد انقلاب داخلی رنج می برد و همیشه سعی می کرد در مجالس و مجامع عمومی با آنها به بحث بپردازد تا با برهان و دلایل قاطع و مهمتر از همه اخلاق اسلامی آنها را ارشاد و راهنمایی و به انقلاب ملحق نماید ولی اگر می دید با این روش ها موفق نمی شود روش خشن را هم پیش می گرفت.

انگیزه رفتن شهید به جبهه ,فقط خدمت به اسلام و مسلمین و قرآن و برای رضای خدا و حفظ کشور اسلامی بود.

از طریق سپاه به سوریه اعزام شد ، در جبهه لبنان و نبرد با صهیونیست های غاصب به مدت 3 ماه حضورداشت.
در عملیات میمک از ناحیه پا بر اثر اصابت ترکش به سختی مجروح شده بود به طوری که اعصاب یکی از پاهایش قطع شده بود ودر حدود 16 ترکش ریزو درشت هم در سایر اعضای بدنش اصابت کرده بود و سر یکی از انگشتهای دست چپش هم قطع شده بود.

نظرش درباره جنگ , ادامه جنگ تا پیروزی بود. مقلّد امام و تابع اوامر ولی فقیه و دعایش سلامتی امام و پیروزی رزمندگان بود.

محمد رحیم نوروزی:
در سال 60 که بنده توفیق حضور در جبهه را داشتم. هرگاه مرخصی می آمدم و با او روبرو می شدم با همان صمیمیت و خنده با هم احوالپرسی و روبوسی می کردیم ,می گفت: نمی پرسم کی آمدی اما می پرسم کی می خواهی بروی و بعد می گفت : رفیق صبر کن تا من هم بیایم, بعد برویم .منظورش این بود که به جبهه بازگشتم شهید نشوم تا ایشان هم بیایند و با هم شهید شویم . این اصطلاح ایشان بین چند تن از دوستن مشهور شده بود .
سرانجام این سردار رشید در دانشگاه انسان سازی نمره قبولی گرفت و آنقدر مشتاق بود که صبر نکرد تا با هم برویم افسوس که ما لیاقت همراهی با ایشان را، در رفتن به آن عرش اعلایی که می خواست برود ,نداشتیم .آنقدر بی تاب رفتن بود که در همان زمانی که به ضرورت در شهرستان مانده بود به قول خودش احساس شرمندگی می کرد . هر وقت با او روبرو می شدیم می گفت خجالت می کشم شما را نگاه کنم که مرتبا در جبهه هستید ولی من در اینجا هستم ،و نهایتا هم به آروزی دیرینه خود رسید.

مهدي ثامني:
متانت و وقار در رفتار و اطمينان و سكوت در چهره اش نمايان بود ، او فردي كشتي گير بود و جوانمردي و پهلوانيش زبانزد خاص و عام بود ، خلق نيكو و تواضع فوق العاده اش از او چهره اي موجه و محبوب در بين مردم شهر ساخته بود ، جاذبه اش در حد اعلي و دافعه اش در حد ضرورت بود ، يكبار كه با او همنشين . هم صحبت مي گشتي چنان در تو نفوذ مي كرد كه گوئي سالهاست با او آشنايي ، از بچه هاي قديم اسفراين و سنگ صبور پرسنل بود ، امين و مورد اعتماد اكثر همكاران بوده در حديكه مشكلات و درد دلهايشان را با او در ميان مي گذاشتند ، سنجيده و به جا سخن مي گفت و اهل منطق بود ، يكي از مسائلي كه او را رنج مي داد اختلافات سياسي و جناحي موجود در سطح شهر بود كه انرژي و توان خود را صرف تخريب يكديگر و شاد نمودن دشمن مي نمودند . علاقه اش به حضور در جبهه به حدي بود كه عليرغم نياز پايگاه (سپاه اسفراين ) به حضورش در پشت جبهه با اصرار فراوان موافقت فرماندهي را جلب كرد و خود را رها نمود ، قبل از آن نيز حدود 6 ماه با اصرار فراوان به لبنان اعزام و در آنجا انجام به نیروهای مقاومت آموزش می داد. .خالصانه هر چه در توان داشت از خود مايه مي گذاشت . عليرغم اينكه در پشت جبهه كارش اداري ( مسئول امور مالي ) بود و سابقه فعاليت در گردانهاي پياده نداشت ، در عمليات ميمك در سال 63 به عنوان معاون فرمانده گردان شركت نمود و از ناحيه ران پا مجروح شد ، در دومين بار حضورش در جبهه روزي كه در اردوگاه شهيد برونسي به ديدنش رفتم ، پس از احوالپرسي باب گفتگو را با او باز كردم ، مي گفت : فلاني اين بار فارغ البال و بدون هيچ دغدغة فكري و تعلق خاطر آمده امو با آمادگي تمام . در نوبت قبل از اينكه مستاجر بوديم و ساختمانم را نيمه تمام رها كرده بودم, از جهت خانواده ام كمي نگران بودم ولي به حمد الله اينبار آنرا در حدي كه قابل سكونت باشد تكميل كرده و در آن مستقر شديم واضافه كرد پسرم محسن در روزهاي آخر كه متوجه شده بود قصد آمدن به جبهه را دارم ، مي گفت : بابا جان آندفعه كه به جبهه رفتي عراقي ها پايت را كشتند ،ولي ايندفعه خودت را مي كشند .و بالا خره اين امر به وقوع پيوست . در روز 21 بهمن سال 1364 باتفاق چند تن از برادران لشكر جهت معرفي ايشان به عنوان جانشين يگان دريايي لشكر 5 نصر به طرف منطقة عملياتي حركت كرديم . پس از معرفي ايشان به فرمانده يگان دريايي برادرمان رجب محمد زاده ، شهيد عزيز از مسئولش اجازه گرفت و در جهت آشنائي ايشان بامنطقة عملياتي به راهمان ادامه داديم ، به لب اروند كه رسيديم يكي از طلاب جوان اسفرايني را ديدم كه سكاندار قايق بود و به اتفاق همكاران سكاندارش رزمندگان را به آن طرف آب و بالعكس انتقال مي دادند . پس از احوالپرسي با او سوار قايقش شديم ، به شهيد اكبر گفتم : اكبر آقا از اين به بعد اين قايقها مال تو ودر اختيار توست و تو مسئول آنهايي ، تبسمي كرد و چيزي نگفت ، به آنطرف اروند كه رسيديم براه افتاديم ، او را ديدم كه در خود فرو رفته بود ، و در عين حال مردانه و استوار گام بر مي داشت ، از اينكه در جوارش بودم در خود احساس آرامش و غرور مقدسي مي نمودم . قامت رشيد و قدرت بازويش و نيز خلق و خوي كريمانه اش مرا به ياد فرماندهان رشيد و دلاور اسلام مي انداخت ، بناگاه چشمم به تابلويي خورد كه بر روي آن نوشته بود ، : لبخند بزن دلاور . تابلو را نشانش دادم و گفتم ، " لبخند بزن دلاور " لبخند مليحي بر لبانش نشست و بعد از آن ديگر نفهميدم ، چگونه گذشت ، چون به محض اينكه به محل استقرار رزمندگان و سنگرها رسيديم بارش خمپاره براي چند ثانيه اي باريدن گرفت و ما را زمينگير كرد. وقتي كه آتش خاموش شد و در همانحال درازكش سرم را به عقب برگرداندم . ناباورانه پيكر پاك و مطهرش را ديدم كه بر زمين افتاده است در حاليكه خون از فرق مباركش بر روي خاك گلگون جبهه جاري بود، تا چند لحظه اي همه حيرت زده بوديم. و ناباورانه به شهيد خيره شده بوديم. ولي بعد از آن من بي اختيار گريه كردم، دوستان پيكر مطهرش را ابتدا به اورژانس انتقال دادند ( گرچه او به علت اصابت تركش خمپاره به سر و برده شدن قسمتي از جمجمه به احتمال خيلي قوي در دم شهيد شد(. پس از اين قضيه راهمان را به طرف مقصد ادامه داديم. ابتدا پذيرش موضوع برايم سنگين بود, چرا كه او هنوز كارش را شروع نكرده بود، و به نظر خودم رفتن برايش زود بود، ولي با اندك تأمل فهميدم كه در دستگاه الهي محاسبات به شيوه ما خاكيان نيست. اين ماييم كه با عقل ناقص خود محاسبات مادي مثلا مي گوييم اي كاش فلاني مدتي مي ماند و خود را نشان مي داد و مشهورتر مي شد و به شهيد مي گشت، ولي در دستگاه الهي متاع صدق و اخلاص مي خرند. آنهم به بهايي سنگين و ارزشمند. بهاي بهشت رضوان الهي (رضي ا... عنهم و رضوا عنه) شهيد اكبر همانگونه كه خودش فرمود: ايندفعه هيچ نگراني و دغدغه اي از پشت جبهه ندارم و با آمادگي كامل و خاطره اي آسوده ترك ديار كرده ام. بلافاصله بعد از دل كندن از زن و فرزند و مشتهيات نفساني و ترك دغدغه هاي دنيايي مقبول درگاه احديت واقع شد و به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

حسين كاملي:
در عمليات ميمك با اين كه شهيد مراديان، به شدت از ناحية پا و انگشتان دست مجروح شده بود و خونريزي زيادي كرده بود، اما وقتي مي خواستيم او را به پشت جبهه و درمانگاه برسانيم، مانع مي شد و مي گفت: من هيچ كارم نشده ديگران را اگر مجروم شده اند ببريد! و در همان حال با اينكه محاصره بوديم پيوسته ما را روحيه مي داد، به طوريكه با الهام از روحية بسيار بالاي او روحيه گرفتيم و استقامت نموديم تا علاوه بر اينكه محاصره را شكستيم, تپه سوق الجيشي ميمك را هم آزاد نموديم، پيش از عمليات توسط سيماي جمهوري اسلامي فيلمبرداري مي شد كه ناگهان متوجه غيبت شهيد مراديان شديم كه پس از اتمام فيلمبرداري شهيد مراديان پيدايش شد. وقتي از وي سؤال كرديم كه كجا بوديد. گفت: جايي برفته بودم. كه بعدها فهميديم به خاطر اينكه در فيلم نباشد كه باعث ريا در كارش مي شد حاضر نشده است در مقابل دوربين قراربگيرد.

نرگس رجب زاده:
چند شب قبل از اينكه از ما مصاحبه اي به عمل آورند خواب ديدم علي اكبر به اطاقي كه من خوابيده ام آمد . من به ايشان گفتم پدرتان در اتاق ديگر خوابيده اند. گفت: بله من از كنار پدرم عبور كردم و ديدم كه محسن هم به همراه پدرم در آن اتاق خوابيده بود. ايشان با بنده بسيار حرف زد .ايشان فرمودند : كه شما خيلي جوش مي زنيد .من گفتم : جوش شما را نمي زنمم فقط جوش محسن را مي زنم كه درسهايش را كم مي خواند. گفتند: عيبي ندارد با محسن صحبت كنيد انشاءا... خوب مي شود .ديگر شما جوش نزنيد كه براي شما ضرر دارد. محسن پسر فهميده اي هستند او اگر بداند شبي سر پدرش درد مي كند آن شب را نمي خوابد .و از من سركشي مي كند و ديدم كه پدر شهيد متوجه شده و به طرف اطاق من مي آيد و من به علی اكبر مراديان گفتم: بگذرا تا بتوانم جلوي پدرت را بگيرم تا شما را نبيند و اگر شما را مشاهده كند تحمل اين ديدار را ندارد و ناراحتت مي شود. من رفتم به طرف عمويم و گفتم : عموچه مي خواهي هرچه مي خواهي بگو تا بدهم. گفت: من توي آن اطاق كار دارم در همين حين مراديان آمد و دستش ار پشت پدرش گذاشت و گفت: بارك ا.. عجب پدري هستي !كه يك بچه داشت و آن را نيز در راه خدا دادي و پدر و پسر با هم صحبت كردند و علي اكبر ديگر رفت .

حسين مراديان:
قبل از شهادت وي در عمليات مجروح شد. كه عصب پايش قطع شده بود و از طرف كميسيون پزشكي رفتن ايشان به جبهه را منع كرد . ولي ايشان اصرار داشتند كه به جبهه بروندو با توجه به وصيت نامه شهيد شجعي كه نوشته بود هر كس كه در دزفول و آبادان كشته مي شود خواهران و برادران ما هستند. شهيد با توجه به اين مطلب ديگر طاقت نداشت و تنها جايي كه باعث آرامش روحي ايشان مي شد, جبهه بود. پدرم با رفتن علي اكبر به جبهه موافقت مي كرد. مادرم در آن زمان از دنيا رفته بود و پدرم هيچ منعي نسبت به اين قضيه نداشت . با پدرم بر سر مزار رفته بود و گفته بود كه اگر من شهيد شدم در اينجا مرا دفن كنيد و برادران يك مقدار از رفتن او به جبهه ناراحت بودند ولي مانع از ر فتن ايشان نشدند.

نرگس رجب زاده:
ايشان مجروح شده بود و به ما چيزي نمي گفت: و هر وقت كه مي گفتيم چرا نمي آيي؟می گفت: عجله نكنيد و در فرصت مناسب مي آيم و نمي گفت: كه من مجروح هستم .
يكي از همسايه ها گفت: بيا آقاي مراديان زنگ زده است و من رفتم و با وي صحبت كردم و متوجه واضح بودن صداي علي اكبر شدم. گفتم : كجايي ؟ گفت: در اسفراين به ايشان گفتم : هنوز هم دلت نمي خواهد بيايي تا از نزديك ببينمت .گفتند: چرا مي آيم فقط مي خواستم خبر بدهم . ايشان به همسايه ما گفته بودند كه من را به خانه ببرند و اگر من را جلوي درب ببينمت ممكن است حامله باشد و بچه سقط كند . همسايه ها من را به منزل رساندند و ديدم علي اكبر آمده. رنگ من پريد و چون ايشان از ناحيه پا و دست مجروح شده بود و با مشكل راه مي رفت .

احمد محمدي:
روزي من و علي اكبر و چند نفر از دوستان ايشان به كوه نوردي رفتيم و من با آقاي مراديان با موتور به كوه رفتيم. ناگهان لاستيك موتور تركيد و دوتايي به زمين خورديم. آقاي علي اكبر مراديان بيهوش شدند من ايشان را به بيمارستان رساندم. بعد از اينكه ايشان به هوش آمدند گفتند: احمد من زنده ام؟ گفتم: بله. گفت: مي داني من از خدا چه خواسته ام. من از خداوند خواستم كه مرا در اين حادثه نميراند و در جبهه به شهادت برساند.

ليلا مراديان:
بعد از مجروح شدن علي اكبر را در منزل بستري كرديم .چون بدن ايشان پر از تركش خمپاره بود و عصب پاهايش قطع شده و بسيار درد مي كشيد.
هميشه خودشان را متوسل و گشاده روي نشان مي دادند. گويي كه هيچ جاي بدنش مجروح نيست.

احمد محمدي:
آقاي علي اكبر مراديان در منطقه ميمك از ناحيه پا مجروح،شدند زماني كه پايش تركش خورده بود هر لحظه كلمه مقدس يا مهدي (عج) يا زهرا (س) را بر زبانش جاري مي كرد. در آن زمان فيلم بردار آمده بود تا از ايشان فيلم برداري كند ولي ايشان مانع از فيلم برداري شدند.

رشيد محمدي:
صحنه درگيري با سربازان عراقي بسيار نزديك بود و شروع عمليات به صبح آفتاد. سربازان بعثي عراق در داخل سنگر از مواضع مستحكمي برخوردار بودند اما اوج سلحشوري سربازان فداكار و مؤمن ايران اسلامي عرصه نبرد را به دشمنان تنگ نموده بود. از جمله علي اكبر مراديان كه مانند شيري غرّان به سوي دشمنان مي تاخت و قبل از اينكه من و فرماندهي گردان به محل تك نزديك شويم او با دسته اي كه در اختيار داشت حمله ي جانانه اي را انجام داد. ولي متأسفانه در مرجله اول نتوانسته بودند دشمن را شكست دهند. يك عقب نشيني تاكتيكي انجام داد تا بتواند مجدداً مهمات لازم و نيروي تازه نفس با خودش به جلو ببرد. در حالي كه آخرين گروهان احتياط را وارد عمل نموده بود و تنها در حد يك مجموعه اي كه همراه فرماندهي گردان بوديم در حدود 10 الي 12 نفري بوديم ولي چاره اي نداشتيم و نيروهاي قبلي را سرجمع نموديم و به اضافه 12 نفر نيروي تازه نفس حمله را آغاز كرديم. آخرين سنگر عراقي ها بود كه در آن مستقر شده بودند. قبل از تصرف سنگر علي اكبر بر اثر تركش خمپاره 60 به شدت مجروح شد. ايشان چون وزن سنگيني داشتند. و از ناحيه پا مجروح شده بود و با عراقي ها حدود 10 الي 15 متري فاصله داشتند باران هم به شدت مي باريد. به خود مي پيچيد و فرياد يا ناله اي سر نمي داد. چون عراقي ها با ايشان فاصله اي نداشتند و دشمن آخرين تلاشهاي خود را انجام مي داد. علي اكبر به من گفتند: برادر محمدي مرا اينجا نگذاريد كه به دست عراقي ها بيفتم و من نيز اين قول را به ايشان دادم و مسافت حدود 2 كيلومتر ايشان را با كمك دو نفر از بچه ها به اورژانس رسانديم و سوار بر آمبولانس كرديم

نرگس رجب زاده:
خواب ديدم كه پدر علي اكبر آمده و گفت: بچه ها را آماده كن تا به روستا برويم. علي اكبر مجروح شده است. من به ايشان عرض كردم ايشان مجروح نشده است بلكه شهيد شده اند. پدر ايشان فرمودند: حالا كه خودت خبر داري كه علي اكبر شهيد شده لباسهايتان را جمع كنيد تا برويم. من خواب ديدم در بيمارستان ملحفه سفيد بر روي تختها كشيده شده است. من از پرستار سؤال كردم آيا مجروحي به نام علي اكبر مراديان اينجاست. ايشان فرمودند:اسم ايشان در ليست شهداست و تمامي اتاقهاي بيمارستان را گشتم. و در موقع بازگشت ديدم كه چشمايم نابينا شده است و جايي را نمي بينم و به زور خودم را به جلوي درب بيمارستان رسانديم. خواهرم در آن جا بود. ماجرا را براي ايشان تعريف كردم. ايشان گفت: به خاطر اينكه همسرت به شهادت رسيده.شما نابينا شده ايد و جلوي پايت را نمي بيني.

صادق گوهري:
بعد از سفر مشهد و زيارت حضرت امام رضا (ع)به طرف اسفراين به راه افتاديم و علي اكبر مراديان در غالب شوخي مي فرمود: كه من اين زمين را به نام خودم به ثبت رساندم و اين حرف مفهومش اين بود كه من در اينجا چند مرتبه به زمين خورده ام. و هيچ وقت از خودشان تعريف نمي كردند. اصلاً نمي گفت چند نفر تو را شكست داده ام و يا با فلاني كشتي گرفتم و اگر موردي بود كه به زمين خورده بود آن را تعريف مي كرد. وقتي كه ايشان كشتي داشتند ديگران را تحت تـ‏‏أثير قرار مي داد و همه براي ايشان خواسته يا ناخواسته برايشان ارزش قائل بودند و اگر در جايي حضور پيدا مي كرد همراه با خود ارزش اسلامي را مي آورد. روزي علي اكبر مي خواست كه كشتي بگيرد در آن رقابت زانوي علي اكبر آسيب ديده بود و زانوبند، داشت و نمي توانست خوب راه برود. قبل از شروع كشتي طرفداران حريف ايشان حركاتي زشت نشان مي دادند ولي طرفداران علي اكبر با ذكر صلوات و الله اكبر ايشان را تشويق مي كردند. به خاطر اين تشويقها ايشان حريفشان را به زمين زدند. فرياد الله اكبر و صلوات در استاديوم طنين انداز شده بود چون شخصيت ايشان اينگونه ايجاب مي كرد.

نرگس رجب زاده:
خواب ديدم كه از طرف بنياد شهيد به زيارت امام هشتم رفته بودم و صحنه اي را كه ايشان زيارت نامه مي خواندند و اشك مي ريختند را فراموش نمي كنم. من همان لحظه را به ياد دارم كه با ايشان در حرم امام هشتم ايستاده بوديم و زيارت نامه مي خوانديم و به اسفراين برگشتم. شب شهيد به خوابم آمد و بسيار خوشحال و شاد بود كه آنطوري ايشان را نديده بودم و دستش را بر روي شانه ام گذاشت و گفت: تو به زيارت رفته اي و مارا ياد نكردي و گفتم چرا شما در يادم بوديد و در ذهنم مجسمتان كرده بودم. گفت : من همه اينها را مي دانم. گويي ايشان خبر داشت و مطلع بودند. من به علي اكبر گفتم بچه ها نيستند ايشان فرمودند: عيبي ندارد بگذار تنها باشيم. به ايشان گفتم مگر شما دلتان براي بچه ها تنگ نشده است و نمي شود. گفتند: چرا من دوباره مي آيم و به آنها سر مي زنم. و اگر بچه ها و شما را نبينم طاقت نمي آورم و من وقتي اين چنين خواب ها را مي بينم فكر مي كنم كه ايشان زنده هستند.

ليلا مراديان:
روزي علي اكبر منزل مي آمد . او بسيار شادمان و خوش تر از روزهاي ديگر بود و بعد از صحبت با ايشان متوجه خوشحالي وي شدم. چون با رفتن ايشان به جبهه موافقت كرده بودند. به خاطر اينكه مسئوليتها ي زيادي را در سپاه متحمل بود با رفتن ايشان به جبهه مخالفت مي كردند.

غلامرضا مراديان:
وقتي كه علي اكبر شهيد شد تمام بازاريان مغازه هاي خود را تعطيل كردند و به تشييع جنازه ايشان آمدند و از روستاهاي اطراف سيل مردم به طرف روستاي ما هجوم آوردند و مردم 12 رأس گوسفند جلو پيكر علي اكبر ذبح كردند.

ايشان در مسابقات كشتي قوچان شركت داشتند و در آن جا مقام اول را به دست آوردند و حدود 60 ،50 تومان به او جايزه دادند و جايزه خود را به جبهه نبرد اهداءكردند.

روزي علي اكبر مشغول كشتي گرفتن بود كه ناگهان تعادل حريفش به هم خورد و بر زمين افتاد. ايشان دست حريفش را گرفت و وي را از زمين بلند كرد و خاك لباسهاي او را تكان داد و با چشماني آكنده از مهرباني از او معذرت خواست و او را بوسيد.

احمد رضا محمدي:
روزي با آقاي علي اكبر مراديان از طبس به سمت سبزوار به مسافرت رفتيم. ناگهان در بين راه با نيساني تصادف كرديم و راننده خود ايشان بودند. راننده نيسان ناراحت شده بود و سر و صدا مي كرد .آقاي مراديان از پشت فرمان پياده نشد و از پشت فرمان به راننده نيسان فرمودند: برادر جان نيسانتان كه طوري نشده و خسارتي برنداشته پس از جلو آمدن راننده نيسان با ديدن قيافه بشاش و نوراني آقاي مراديان گفتند: بله چيزي نشده و خسارت نديده است.

رشيد محمدي:
به علت مجروحيتي كه در عمليات ميمك متحمل شده بود. مدت زيادي را در عقبه بستري بود و چون از ناحيه پا آسيب ديدگي زيادي داشت. در عمليات والفجر 8 يگان دريايي لشكر 5 نصر مشغول به خدمت شد كه براثر بمباران هوايي دشمن به شهادت رسيد.

علي آقا خاطره اي را براي من اينگونه نقل كرد :"زمانيكه آيت الله بهشتي به شهادت رسيده بود مردم براي عزاداري به حرم مي رفتند من هم در ميان سيل جمعيت سينه زنان به سمت حرم حركت كردم . در حال و هواي خودم بودم كه يك دفعه يك نفر دستم را گرفت و بلند داد زد منافق ، تا به خودم آمدم كه ثابت كنم منافق نيستم ، مردم به طرف من حمله كردند و حسابي من را كتك زدند . به هر زحمتي بود كارت شناسايي را كه نشان مي داد من عضو سپاه هستم از جيبم بيرون آوردم و با صداي بلند داد زدم بابا من يك سپاهي هستم، وقتي مردم مطمئن شدند من يك سپاهي هستم دست از كتك زدن من برداشتند. من خيلي دوست داشتم بفهمم چه كسي بود كه من را به عنوان منافق معرفي كرد اما چون جمعيت زياد بود نتوانستم او را شناسايي كنم . مدتي از اين ماجرا گذشت يك روز من در جمع تعدادي از بچه هاي بسيجي بودم در آن جمع متوجه فردي شدم كه به شكل عجيبي به من نگاه مي كرد و مي خنديد . از او پرسيدم شما چرا مي خندي ؟‌ايشان گفت : روز شهادت آيت الله بهشتي را به ياد داري ؟ يك نفر دستان را گرفت و شما را به عنوان منافق معرفي كرد ؟ گفتم : شما از كجا خبر داريد ؟ ايشان گفت : آن كسي كه شما را منافق معرفي كرد ، هم اكنون در جمع ما است و از من خواسته از شما معذرت خواهي كنم . خودش خجالت مي كشد براي معذرت خواهي جلو بيايد من به آن بسيجي گفتم : جاي شكرش باقي است كه از يك حامي انقلاب كتك خورده ايم به آن دوست بگو حلالش كردم ." اين خاطره يكي از شيرين ترين خاطره هايي بود كه علي آقا براي من تعريف كرد .

به ياد دارم برادر مراديان همان روز شهادتش به من گفتند: من امروز شهيد مي شوم من به ايشان گفتم : نه ، عملياتي نيست شما تازه به جبهه آمده ايد . ايشان گفت : خواب ديده ام . خواب ديدم كه در گلزار شهداي اسفراين هستم و همسرم لباس سياه پوشيده و پسرم به من گفت : بابا ديدي كه بالاخره صدام تو را شهيد كرد.

براي مسابقه اي به همراه علي اكبر مراديان به شيروان مي رفتيم كه در بين راه ميني بوس خراب شد . موقع نماز بود وايشان بلافاصله تجديد وضو نمود و شروع كرد به نماز خواندن . در همين حين ميني بوس درست شد و بچه ها سوار شدند و گفتند : مراديان را تركش كنيم . ايشان بعد از اينكه نمازش به اتمام رسيد و سوار ميني بوس شدو گفت : از مسابقه خدا كه نمانده ام . اصل مسابقه خداوند است .

زماني كه بحث دعا خيلي كمرنگ بود , علي اكبر مراديان در مراسم دعا در مساجد شركت مي كرد و ما را نيز به اين كار تشويق مي نمود . در اين رابطه به ياد دارم در اسفراين مراسم دعاي كميل در مسجدي برقرار بود و ما همان شب مي خواستيم براي مسابقه كشتي برويم ولي ديديم كه ايشان نيامده است . گفتيم : آقاي مراديان كجاست ؟ گفتند : ايشان براي مراسم دعاي كميل به مسجد رفته است . يكي ار بچه ها را به دنبال ايشان فرستاديم ايشان گفته بود تا دعا تمام نشود نمي آيم آن موقع بعضي ها اين كار را مسخره كردند ولي ايشان از همان ابتدا به دنبال اين مسائل بود و علاقه داشت

خودش وصيت نامه هايش را ضبط كرده ونوار گرفته بود . او يكروز هم پدرش را به قبرستان در امامزاده كوشكي مي برد و برايش خيلي صحبت مي كند و آرام آرام به ايشان مي گويد كه : " مرگ حق است و شهادت باعث افتخار ما است . اگر من لياقت شهادت را داشته باشم مرا اينجا دفن كنيد . " ايشان جاي قبرش را نيز نشان مي دهد . بعد مي گويد : دلم مي خواهد مادرم قبلة من باشد ، من قبلة مادرم نباشم .

هميشه لبخند بر لب داشت و مي خنديد. من خيلي با ايشان شوخي مي كردم و سر به سرش مي گذاشتم ولي ايشان فقط با خونسردي مي خنديد . در اين رابطه به ياد دارم يكروز كه به اسفراين آمدم به ديدن ايشان در سپاه رفتم . به مسئول نگهباني گفتم: با مراديان كار دارم . ايشان گفت: خوابيده . گفتم : بيدارش كنيد و بگوئيد اربابت آمده و كارت دارد . مسئول نگهباني كمي به من نگاه كرد و رفت . وقتي مسئول نگهباني موضوع را براي برادر مراديان مي گويد ايشان متوجه شده بودند كه من آمده ام بعد برادر مراديان خنديده بود و به مسئول نگهباني گفته بود : " بگوئيد بيايد داخل .

بيژن امیدوار:
رفتار و حركاتش هميشه برايم الگو بود . در اين رابطه به ياد دارم آخرين باري كه ايشان را ديدم در راه آهن بود كه با هم به قهوه خانه آنجا رفتيم . خاطره اي از دوران قبل از انقلاب براي ايشان تعريف كرد م . به ايشان گفتم: قبل از انقلاب در رستوراني توي راه برايم اتفاقي افتاد به اين صورت كه : صاحب رستوران مي خواست از ما پول اضافي بگيرد .من ناراحت شدم و گفتم : به دوستانم مي گويم كه شما مردم را مي چاپيد . بعد كه موضوع را به دوستان گفتم همه پولهاي صاحب رستوران را گرفتند و در داخل اتوبوس با هم تقسيم كردند . من بعد از تعريف خاطره ام به برادر علي اكبر مراديان گفتم: اگر صاحب قهوه خانه نيز اينطور كرد پولهاي اضافي ر امي گيريم و سر و صدا مي كنيم . ولي ايشان خيلي خونسرد جواب داد و گفت: " بيژن جان ، من اهل دعوا نيستم ومي بيني كه پايم هم مجروح است و حوصله اين كار ها را ندارم . منتهي اگر صاحب قهوه خانه بخواهد چايي را با من گران حساب كند من قند بيشتري مي خورم . حالا تو اگر مي خواهي دعوا بكني ، بكن " خلاصه آن روز حسابي روي اين مسئله خنديديم.

احمد سريري:
به ياد دارم مسابقات كشتي با چوخه در شهرستان اسفراين بود كه برادر علي اكبر مراديان به من مراجعه كرد و گفت : " احمد آقا ، آبروي شهر در ميان است . شما بايد كشتي بگيري ." من به ايشان گفتم : من در رشتة كشتي آزاد قهرمان هستم نه در رشتة كشتي با چوخه ! ايشان گفت : " بايد شركت كني من هم شركت مي كنم و كشتي خودم را به شما مي بخشم ." پهلوان مراديان با فرماندة خود مشورت كرده و گفته بود كه :" من مي خواهم كشتي خود را به احمد سريري ببخشم ، آيا صلاح است يا نه ؟ " فرماندة سپاه پاسداران و دوستانش به ايشان گفته بودند كه :"احمد سريري عضو انجمن حجتيه ميباشد و بايد با او كشتي بگيري و كشتي خود را به او نبخشي ." پهلوان علي اكبر مراديان به من مراجعه كرد و گفت :" احمد آقا ، با عرض معذرت من بايد با شما كشتي بگيرم . " من هم با اينكه مي دانستم از نظر زور آزمايي ايشان توان كشتي گرفتن با مرا ندارد ، ناراحت نشدم و گفتم :اشكالي ندارد . بالاخره راضي شدم و مسابقه شروع شد . هيچ كس فكر آن را نمي كرد كه پهلوان مراديان به اينجانب پيروز شود و با كمال ناباوري همه شاهد پيروزي پهلوان مراديان به قهرمان كشتي جهان شدند . حال مي فهمم كه فقط نيروي ايمان ايشان به اينجانب پيروز شد .

شبي در خواب ديدم كه علي اكبر در باغ بزرگي است . من به ايشان گفتم : برو به من نشان بده ببينم اينها يي كه شهيد شده اند ، چكار مي كنند . با هم رفتيم و ديديم همه كار مي كنند و باغ صفا و طراوت خاصي دارد . گفتم :روح ما پيش شما نمي آيد ؟ گفت : " چرا " گفتم :اگر مي توانيد روح مرا نگه داريد ، حالا كه آمده ام بر نگردم . ايشان عصباني شد و گفت :" مگر دست من است كه تو اين خواهش را مي كني ؟"

توسل به خداوند مي كرد و با اعتماد به نفس كامل با مشكلات روبرو مي شد و آنها را حل مي كرد . در اين رابطه به ياد دارم كه يك روز ديدم ايشان ناراحت است. وقتي علت را پرسيدم ايشان گفت :" مرا مسئول تخلفات پاسدارها در سپاه گذاشته اند ." ايشان در توجيه كارشان مثالي زد و گفت :مثلا اگر پاسداري در خيابان بند كفشش باز بود من بايد او را توجيه كنم در سپاه . ايشان اضافه كرد و گفت :اصلا راضي به اين كار نيستم و روحية اين كارها را ندارم كه تجسس بكنم ، دلم مي خواهد حكم من بيايد و با پاي مجروح به جبهه بروم . همينطورهمشدوايشان رفتند .

بعد از شهادت علي هر موقع به مشهد مي رفتم براي ايشان دو ركعت نماز در حرم امام رضا (ع) مي خواندم . يك شب ايشان را در خواب ديدم . به ايشان گفتم :علي اكبر ، هر كاري مي كنيم به دست شما مي رسد ؟ من دو ركعت نماز برايت خواندم . ايشان لبخندي زد و گفت : " آره بابا ، خبرش را به من دادند و به من گفتند ."

يك شب در ارتفاع كله قندي كه صعب العبور بود و بغل دست آن منافقين قرار داشتند و نيروهاي عراقي نيز روي ارتفاع بودند, بچه ها عملياتي را انجا م مي دهند . آنها وارد عمل شده و در مرحله اول به عنوان يك نيروي آفندي حمله كرده و ارتفاع را گرفته و تمام منطقه را نيز پاكسازي كرده بودند و حتي سه پاتك پشت سر هم دشمني را جواب داده بودند . به قدري آن ارتفاع براي عراقي مهم بود كه حتي از اقوام نزديك و افسران عالي رتبه صدام در آنجا بودند. آنجا هم بحث هوايي و هم زميني بوده ، از لحاظ هوايي خيلي بمباران كردند و راكد زدند و بچه ها نيز بمباران شيميايي شدند و علي اكبر مراديان همچنان مقاومت مي كند . اين درگيري ها نهايتاً به جايي مي رسد كه به جزء تعداد كمي بقيه نيروهاي ما مجروح و شهيد مي شوند و منطقه خالي مي شود و ايشان با كمك همان تعداد كمي كه مانده بودند با دشمن مقابله مي كنند كه در آنجا نيز ايشان تركش به پاهايش اصابت مي كند ولي با همان حال نارنجك مي انداخته است . از آنجا كه خواست خداوند بوده ايشان زنده بماند, داخل كانالي مي افتد . بعداً خود ايشان برايمان تعريف كرد و گفت: " زماني كه توي كانال بودم عراقي ها از سه چهار قدمي من رد مي شدند ولي به خواست خداوند بزرگ متوجه من نشدند. "

به ياد دارم وقتي برادرم علي اكبر مي خواست به جبهه برود . به ايشان گفتم: من طاقت دوري شما را ندارم ايشان گفت: " كتاب قيام حسيني را بخوانيد ، صبر مي دهد . "

از علي اكبر شنيدم كه مي گفت:" سال 1356 با اقوام براي زيارت به مشهد مقدس رفتيم كه در آنجا با روحاني شهيد سيد عبدالكريم هاشمي نژاد آشنا شدم و ايشان از امام برايم تعريف كردند و من متوجه شدم كه رهبري هست و به حضرت امام علاقه مند شدم.

انسان متواضع و صبوري بود. در اين رابطه به ياد دارم قبل از ورود ايشان به سپاه يك روز كه شهيد شجيعي به نانوايي مي روند، فردي بدون نوبت از صاحب نانوايي كه آشناي آن فرد نيز بوده تقاضاي نان مي نمايد! برادر مراديان به صاحب نانوايي تذكر مي دهد و مي گويد:" نبايد بدون نوبت نان بدهي." آن فرد از راه رسيده پرخاش مي كند كه عجله دارد. برادر مراديان با آن فرد صحبت مي كند تا بالاخره ايشان قانع شده و سر صف مي ايستد.

وقتي كه جنگ شروع شد، سپاه دو حركت داشت، يكي حركت فرهنگي و جا انداختن انقلاب و اسلام براي عموم مردم و ديگري جذب نيرو بود. كار علي اكبر در اصل جذب نيرو بود. كار ايشان هم در بحث فرهنگي و هم روشن كردن مسائل بود، يعني از طرفي نيرو را جذب و از طرفي آنها را به جبهه اعزام مي كرد. يك روز آمدم سپاه اسفراين ديدم ايشان جلسه اي براي مسئولان پايگاههاي خودش گذاشته و دارد براي آنها صحبت مي كند. ايشان در صحبتهايش مثالهاي جالبي مي زد و اينطور مي گفت:" با پيرمردها بايد مثل حبيب بن مظاهر برخورد كرد. حبيب بن مظاهر اينطور خصلتها را داشت و با جوانها مانند حضرت علي اكبر(ع) برخورد شود. زماني كه جنگ شروع شد حضرت علي اكبر(ع) اولين جواني بود كه سؤال نكرد دشمن ما قوي است يا نه؟ بلكه تجهيزات را بست و به ميدان جنگ رفت. اواين مطالب را خيلي جالب براي نيروهايش و مسئول پايگاههايش جا مي انداخت! به طوري كه در همان اعزام سيصد نفر كه هيچ شهرستاني نتوانست اينطور اعزام كند، یعنی يك گردان را سازماندهي و با حركت بسيار چشمگير اعزام كرد!

يك شب كه من روي طبقه دوم تخت خوابيده بودم. از بالا به پايين افتاده بودم به نحوي كه خودم متوجه نشده بودم. علي اكبر مرا برداشته و سر جايم مي گذارد! صبح ايشان به من گفت:" تو افتادي و من تو را سرجايت گذاشتم، اصلاً متوجه نشدي! چه خواب سنگيني داري!" گفتم: شوخي مي كني! گفت:" اگر باور نمي كني برو از فلاني بپرس.

به ياد دارم يك شب نوبت علي اكبر بود كه نگهباني بدهد. ايشان وقتي وارد اتاق مي شود مي بيند كه شهيد حسيني خيلي خُر و پْف مي كند! ايشان صداي برادر حسيني را ضبط كرده بود و صبح كه سفرة صبحانه را پهن كرديم، ضبط را روشن كرد و گفت:" برادران، توجه فرمائيد اين صداي خُر و پْف حسيني است."

به امور بيت المال خيلي حساس بود به طوري كه سعي مي كرد حتي از خودكار سپاه در امور شخصي استفاده نكند! در اين رابطه به ياد دارم يك روز كه ايشان چند موزائيك خريده و به خانه برده بود، چون با ماشين سپاه اين كار را انجام داده بود، مي گفت:" من دزدي كرده ام! چقدر پولش مي شود كه بدهم؟"

من از سرهنگ رضايي نحوة شهادت علي اكبر مراديان را جويا شدم. ايشان گفت:" من و آقاي نامني و چند نفر ديگر به همراه آقاي مراديان مي رفتيم، هنوز خيلي در منطقه جلو نرفته بوديم كه خمپاره اي آمد! همه دراز كشيديم و بعد كه تركشهاي خمپاره تمام شد، بلند شديم ولي ديديم برادر مراديان كه وسط همة ما بود، بلند نشد! دست كه زديم ديديم اندازة يك كف دست از سر ايشان جدا شده و نداي حق را لبيك گفته بود."

به ياد دارم يك روز بعد از نماز صبح بچه ها دور هم نشسته بودند و ذكر مي گفتند كه يك دفعه مي خواستيم از كسي صحبتي بكنيم.(غيبت بكنيم) علي اكبر مراديان كه كتاب احكامي در دست داشت، گفت:" اين مسئله چطوري است؟ نگفت كه غيبت نكنيد." اين را كه گفت، خود به خود هم صحبت عوض شد و همه فهميدند كه غيبت نكنند.

به ياد دارم يك روز كه برادر علي اكبر مراديان مي خواست نماز بخواند، سفرة ناهار را پهن كردند. ايشان نمازش را به بعد موكول نمود! من از ايشان پرسيدم كه چرا اول نماز نخواندي؟ ايشان گفت:" مي خواهم آرامش بيشتري داشته باشم. با حضور ذهن و آرامش قلب نماز بخوانم" من متوجه شدم كه حالت گرسنگي به ايشان دست داده بود.

قبل از شهادت علي اكبر مراديان خواب ديدم كه همراه ايشان در جبهه هستم و مي جنگم. ايشان بلند شد كه از روي خاكريز با آر پي جي تانكي را بزند، تيري مستقيم به زير چشم ايشان خورد و به زمين افتاد. من فوراً به كنارش رفتم و ديدم كه مي گويد:" سياوش جان،( نام مستعار من) خداحافظ." بعد چشمهايش را بست! بعد از اين خواب وقتي ايشان را ديدم، خوابم را كه برايش تعريف كردم، گفت:" بادمجان بم آفت ندارد. ما هيچ طور نمي شويم." من گفتم: نه شهيد مي شويد. ايشان گفت:" چه بهتر!"

به ياد دارم زماني كه مراديان اينجا بود و قائم مقام فرمانده سپاه اسفراین,اما وقتي جبهه رفته بود، در آنجا او را فرمانده دسته يعني آخرين رده قرار داده بودند! وقتي ايشان را ديدم احوالپرسي كردم و پرسيدم: مسئوليتت چيست؟ گفت:" فرمانده." بعد توي گوشم گفت:" دسته." ايشان با روحية خيلي بالايي به من اين حرف را زد! وقتي شنيدم خيلي ناراحت شدم. اگر من به جاي ايشان بودم، مسئله برايم غير قابل توجيه بود ولي براي ايشان مسئله كاملاً حل شده بود و اصلاً در روحيه اش اثر نگذاشته بود! با وجودي كه بچه ها طعنه مي زدند كه فلاني را مسئول دسته گذاشته اند! ولي براي او اصلاً مهم نبود و مي گفت:" هر كجا كه گذاشته اند، هيچ مسئله اي نيست. مسئلة مهم اطاعت پذيري است."

ما در اهواز بوديم كه يك شب با علي اكبر به سايت رفتيم. در آنجا گرداني داشتيم كه مسئوليتش به دست شهيد شجيعي بود، به چادرهاي آنها رفتيم. در آنجا دو سه تا پيرمرد تقريباً ضعيف نيز بودند. علي اكبر كنار رودخانه رفتند و به خاطر اينكه دير كردند، من به دنبال ايشان رفتم و ديدم حدود دويست سيصد كيلو لباس جمع كرده و دارد مي شويد! گفتم: آقاي مراديان، چكار مي كنيد؟ او گفت:" اين پيرمردها بلد نيستند لباس بشويند، من لباس زياد شسته ام و مي خواهم كمك كنم." با توجه به اينكه خانوادة مراديان خيلي به ايشان علاقه داشتند و اينطور نبود كه لباس زياد شسته باشد! بالأخره با زور ايشان را آورديم محل استقرار.

از زمان طاغوت علي اكبر علاقة خاص به ائمة (ع) داشت ,به طوري كه در تمام مراسم مربوط به ائمه (ع) شركت مي كرد. در اين رابطه به ياد دارم در زمان طاغوت مصادف با روز شهادت امام جعفر صادق (ع) مسابقه اي در بجنورد بر پا كرده بودند كه در آن مراسم دهل و سرنا مي زدند! مراديان در آن مسابقه شركت نكرده بود. كاملاً به ياد دارم بعد از مسابقه سرپرست مسابقات به آقاي مراديان گفت:" كاش شما هم شركت مي كرديد و مقام مي آورديد، مقام اول." علي اكبر به سرپرست مسابقات گفت:"من الآن هم مقام اول را آورده ام." سرپرست تيم گفت:" كجا؟" برادر مراديان گفت:" مسجد امام حسين (ع)." سرپرست مسابقات گفت:" مگر در مسجد مسابقه بود؟" برادر مراديان جواب داد:" بله، مسابقه اي بود و ما دعا خوانديم، شيخ منبر رفت و روضه خواند و ما گريه كرديم و براي امام جعفر صادق (ع) اشك ريختيم و من مقام اول را گرفتم."

در بحث و مشورت بسيار عالي بود! حتي بارها ديدم ايشان با كساني مشورت مي كند كه در بحث انقلاب هنوز چيزي برايشان جا نيفتاده بود! و همينطوري آمده بودند توي منطقه! به عنوان نمونه ما فردي را داشتيم كه معتاد بود و به جبهه آمده بود! ديديم مريض است، او را به دكتر برديم و گفتيم معتاد است. بعد از چند روزي كه بهتر شد با او صحبت كرديم كه از انقلاب چه مي داني؟ گفت:" هيچي." گفتيم: نماز مي خواني؟ گفت:" نه، بلد نيستم." از آن فرد سؤال كرديم چطور و چرا آمدي به جبهه؟ گفت:" مي خواهم خودم را اصلاح كنم." علي اكبر با اين قبيل افراد مي نشست و به درد دل آنها گوش مي داد و با خنده آنها را نصيحت و راهنمايي مي كرد! مانند امام حسن(ع) و امام حسين(ع) كه طرز وضو گرفتن را با عمل به آن پيرمرد نشان دادند. او اين اخلاق را داشت و سريع برخورد نمي كرد و از راه اصولي وارد عمل مي شد. البته آن فرد معتاد رزمندة خوبي هم شد!

برادرشهید:
به ياد دارم برادرم علي اكبر نسبت به بي حجابي خيلي حساس بود به طوري كه يكروز خانم يكي از آشنايان بدون چادر از كنار ايشان گذشت . علي اكبر به آن خانم گفت: چادر چقدر سنگيني دارد كه شما سرتان نمي كنيد ؟ اين خانم به طوري خجالت كشيد كه از آن پس ديگر بدون چادر جايي نمي رفت .

يكي از بچه ها تعريف كرد و گفت: " زماني كه در جبهه علي اكبر مجروح شده بو د، ما برانكاردي درست كرديم و ايشان را روي آن گذاشتيم . با توجه به اينكه وزن ايشان سنگين بود، لوله هاي برانكارد كج شد . ما گفتيم : حالا چطور او را عقب ببريم . نمي بريم . ايشان گفت: حالا مرد مي خواهد كه مرا عقب ببرد اگر مي توانيد ببريد . در همان حين ماشيني آمد و ايشان را با آن وسيله به سر جاده رسانديم . به دليل اينكه خون زيادي از بدنش رفته بود و رگهاي پايش آسيب ديده بود مي لنگيد . "

برادرم به خاطر رضاي خدا و عشق و علاقه اي كه به رهبر داشت به جبهه مي رفت و در عمليات زیادی شركت كرد. در اين رابطه به ياد دارم يك روز به ايشان گفتم: بچه هايت كوچك هستند، مراعات آن ها را بكن. ايشان گفت: من چطور فردا جواب حضرت زهرا (س) را بدهم؟! هر گياهي براي رشد، آب مي خواهد و اسلام براي زنده ماندن خون مي خواهد.

هيچ وقت با تندي با افراد برخورد نمي كرد. در اين رابطه به ياد دارم يك روز بنده از تهران به اسفراين آمدم و مي خواستم كه با ايشان به روستا بروم. گفت:" كاري در سپاه دارم، انجام بدهم بعد برويم." آن موقع بد مي دانستند كه فردي آستين هايش را بالا بزند. من اين كار را انجام دادم. ايشان گفت:" چه كار مي كني؟ چرا اين كار را انجام مي دهي؟" گفتم:" مي خواهی همكارانت ببينند كه با چه كساني دوست هست." ايشان از رفتن به سپاه صرف نظر كرد و گفت به روستا مي رويم. بعد در راه مرا نصيحت كرد و صحبت هاي جالبي برايم كرد.

در حقيقت من فقط يك دفعه عصبانيت را در وجود ش را مشاهده نمودم و فقط همان يكبار ناراحتي ايشان را شاهد بودم و آن زماني بود كه در منطقه بوديم و مي خواستند كه ايشان را به يگان دريايي معرفي كنند و تأكيد كرده بودند كه " چون ايشان آدم خوش برخوردي است و صلاحيت دارد و با نيروهاي يگان دريايي و نيروهاي متفرقه ارتش و... خيلي سروكار دارد، به عنوان قائم مقام يگان دريايي لشكر 5 نصر باشند." آن موقع ما در اهواز بوديم و من فرمانده گردان بودم كه ايشان نزد من آمد و گفت:" من را مي خواهند بفرستند به يگان دريايي ,مي خواهم در گردان پياده باشم و در عمليات شركت نمايم، حتي به عنوان فرمانده دسته مي ايستم ولي فرمانده يگان دريايي لشكر خراسان نمي شوم!" ناراحتي ايشان به حدي بو كه گفت:" خدايا، از تو كمك مي خواهم، همين قدر مي تواني كمك كني كه توي نيروهاي پياده بروم." بعد كه بچه ها براي غذا خوردن آماده مي شدند، ايشان وضو گرفت و به مسجد رفت، من نيز به مسجد رفتم و پشت سر ايشان به نماز ايستادم ولي ايشان متوجه من نشد. بعد از نماز به سجده رفت و خيلي گريه كرد. به طوري كه بعد ديدم اشك هايش مهر را خيس نموده بود! به ايشان گفتم:" چرا گريه مي كني؟" گفت جريان اين است. گفتم:" آقاي مراديان مگر يگان دريايي و پياده فرق مي كند؟ پيامبر(ص) فرمودند شهيدي كه در دريا شهيد شود ثوابش بيشتر از خاكي است. مگر شما به اين حرف و حديث اعتقاد نداري؟" گفت:" چرا، ولي در حقيقت يكدفعه در عمليات مجروح شدم. در كانال افتاده بودم و خيلي بد مجروح شده بودم. عراقي ها جلو آمدند و هر كاري كردم نتوانستم خودم را به اسلحه برسان. همان جا نيت كردم كه يك دفعه ديگر بيايم و همان برخوردهايي را كه عراقي ها با بچه هاي ما داشتند و آن ها را شهيد كردند به همان حالت آن ها را بزنم، در يگان دريايي من نمي توانم اين كار را بكنم." بالاخره هم نصيبش شد كه در يگان دريايي شربت شهادت را نوشيد.

روحيه عالي داشت. او شب عمليات گفت:" سفارش است و ثواب زيادي دارد كه در شب عمليات به دست و پاهايتان حنا بزنيد." بعد تمام بچه ها را بوسيد و مي گفت:" هر كس شهيد شد شفاعت ديگري را فرداي قيامت داشته باشد." ايشان علاقه هم داشت كه با لباس فرم سپاه وارد منطقه شود. لباس سبز با آرم سپاه آن زمان پوشيدنش خيلي خطرناك بود به طوري كه اگر اسير مي شد عراقي ها او را زنده نمي گذاشتند! چون تشخيص مي دادند كه او پاسدار است. ولي ايشان مي گفت:" پاسدار مانند سرباز وفدایی امام حسين (ع) است و شهيد غسل و كفن ندارد. كفن شهيد همين لباس است، من لباس سفيد انتخاب نكرده ام!"

اگر اختلاف سليقه اي با دوستانش داشت، طوري به آنها مي گفت كه طرف ناراحت نشود. من يكي از شلوارهاي سپاه را به پدرم دادم كه بپوشد. مراديان با من صحبت كرد و به طور غير مستقيم به من فهماند كه اشتباه كرده ام. من نيز بدون اينكه ناراحت بشوم، پذيرفتم. بعد شلوار ديگري براي پدرم خريدم و آن شلوار سپاه را از ايشان گرفتم و گفتم كه لازم دارم.

در اوقات فراغت به روستا مي رفت و به پدرش كمك مي كرد. در اين رابطه به ياد دارم، يكروز ايشان ما ر ا به روستا جهت خوردن خربزه دعوت كرد. با برادرش حسين رفتيم. ديديم كف رودخانه را خربزه كاشته بودند، ايشان تند تند خربزه ها را چيده و داخل كيسه مي كند و آن را مي كشد تا كنار جاده بياورد تا با ماشين ببرند. ايشان به ما گفت: "اول مي خوريد بعد كمك ميكنيد يا كمك مي كنيد بعد خربزه مي خوريد؟" ما به ايشان كمك كرديم و تا غروب آفتاب خربزه كشيديم.مراديان اصلاً از كار خسته نمي شد و خيلي با جان و دل كار انجام مي داد! روز بعد ايشان به من گفت: "بيژن، برويم خربزه بخوريم؟" به شوخي گفتم: همان يكروز هم برايمان كافي است ديگر نمي خوريم. ايشان خنديد و گفت: "مي خواستي كمك نكني، چقدر زود خسته شدي و از پا در آمدي!"

در منطقه خرمشهر مشكلي پيش آمد به طوري كه خيلي از بچه ها بي تابي مي كردند! ايشان به خاطر اينكه نيروها را آرام كند تقريباً يك ربع صحبت كردند. بچه ها تحت تأثير صحبت هاي ايشان قرار گرفته به طوري كه پشيمان شدند.

به نماز اول وقت خيلي اهميت مي داد. در اين رابطه به ياد دارم اوايلي كه ايشان وارد سپاه شده بود، با هم به مشهد به منزل يكي از اقوام رفتيم. صبح زود ايشان براي اقامه نماز صبح بلند شد و اصرار داشت كه من نيز بلند شوم. من به شوخي گفتم: نماز نمي خوانم. ايشان گفت: بيژن، اينجا خاك امام رضا (ع) است! خجالت بكش و بلند شو.

خيلي خوش برخورد و شوخ طبع بود و با همه كس مي جوشيد و شوخي مي كرد. ايشان از نظر جثه از ما خيلي درشت تر بود به طوري كه زورمان به ايشان نمي رسيد! يكروز در منطقه خرمشهر غفلتاً ايشان را به آب انداختيم. بعد از دو سال ايشان در استخر شناي اسفراين ما را گير انداخت و تا جايي كه مي توانست به ما آب داد!

معتقد بود كه بايد به وظيفه خود عمل كند و از ميهن دفاع نمايد و از فرمان مقام معظم رهبري اطاعت نمايد. در اين رابطه به ياد دارم آخرين باري كه ايشان را ديدم در راه آهن تهران بود. ايشان به من زنگ زد و گفت: كه قرار است بعد از ظهر به سمت اهواز حركت كند. من براي ديدن ايشان به راه آهن رفتم و ديدم كه با يكي از دوستانش به نام آقاي غزالي است. بعد كه خواستيم با هم عكس بگيريم، آقاي غزالي توصيه كرد: نزديك بوته گل بايستيم تا ايشان عكس بگيرد. بعد به شهيد مراديان گفت: طوري مي ايستيد كه انگار عكس يادگاري مي اندازيد و مي خواهيد برويد و نيائيد! من ناراحت شدم و گفتم: درست صحبت كنيد. ايشان عكس را گرفت و بعد برادر مراديان رو به من كرد و گفت: او با من به جبهه مي آيد چرا اينطور برخورد كردي؟! او شوخي مي كند. گفتم: نبايد اين حرف را مي زد. گفت: حالا كه ناراحت شدي من يك چيزي بگويم كه خوب ناراحت شوي، من همه كارهايم را كرده ام و مي خواهم بروم و نيايم. گفتم: با پاي مجروح كجا مي خواهي بروي؟! ايشان حكمش را به من نشان داد و گفت: از مشهد آمده بايد به اهواز بروم و يگان دريايي را تحويل بگيرم.. حكم را گرفته و گفتم: پاره اش مي كنم. گفت: اين كار را نكن، حكم از مشهد آمده، از اسفراين كه نيست كه پاره كني. بالاخره ايشان رفت و بعد از يك هفته خبر شهادتش رسيد! به ايشان الهام شده بود و آرزويش اين بود كه شهيد شود.


آثارمنتشر شده درباره ی شهید
بار دیگر نسیم پر طراوت بهشت بر روی زمین وزیدن گرفت. اینبار تصمیم گرفتیم به دیدن خانواده های شهیدانی دیگر از شهدای انقلاب برویم و از بازماندگان بزرگوار این عاشقان الله احوالی بپرسیم و دلجویی کنیم ، وروحمان را در همنشینی با این عزیزان سیقل دهیم . چکیده این بازدید که از خانواده های محترم شهیدان مرادیان ، ملایی و حقانی انجام گرفت ،همراه وصیتنامه این عزیزان در ذیل تقدیم می شود.
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند
آهن آب دیده را زنگ عوض نمی کند
بگوی با منافقان به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند
این شعار شهید ورزشکار مرادیان است که وصیت نامه اش را مزین کرده است. او که به بازماندگانش اینگونه توصیه می کند . ای عزیزان در زمان و موقعیتی هستیم که دقیقا تاریخ ورق خورده است و اسلام در برابر کفر قرار گرفته است. حسینیان در کربلای ایران جمع شده اند و چون دریا خروش برآورده اند که هم استواریشان و هم خروششان جز رضای حق نیست ، جنگ ما بین دو کشور نیست ، جنگ بین اسلام و کفر است . پس مبادا فراموشمان شود یاری اماممان!
و شهید حسین ملایی ورزشکار دیگری بود که می خواست آنقدر به جبهه برود تا پیروزی را برای هم وطنان عزیز خود به ارمغان بیاورد و یا اینکه به ندای حق لبیک گوید و به جرگه شهیدان بپیوندند. او که با خدا پیمان بسته بود که همیشه عاشورایی باشد و پیرو راه حسین.
در جایی خطاب به ورزشکاران می گوید: "مبادا ورزش را هدف قرار دهید که ورزش هدف نیست" بلکه وسیله ایست برای رسیدن به هدف . همانطوری که امام فرمودند پایگاه ورزشکاران باید اسلامی باشد ،شما خودتان را به اخلاق اسلامی آراسته کنید و تصور نکنید که قدرت بدنی شما ، مایه برتری شماست ، بلکه همیشه به یاد داشته باشید که شکرانه بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است.
و شهید حقانی شهیدی که مردانگیش هنوز در خاطره ها مانده است . پهلوانی که هرگز نخواهد مرد . گرچه وصیت نامه اش را به آسمان ها برد امّا هنوز خاطرات او در اذهان همگانی که او را می شناختند به یادگار مانده است و همچنان دستهایی که روزی دستان مهربان شهید حقانی به یاریشان شتافته بود ، برای سپاسگذاری درب منزل پدرش را می کوبید جوانی که در ایام طفولیت با کمک شهید حقانی از مرگ نجات یافته بود اینک همراه خانواده برای سپاسگذاری از این عزیز آمده بود ، ولی با تاسف فراوان فهمید که دیگر او را نخواهد دید . آری اندیشه او پهلوانی همراه با مهربانی و ایمان تایید می کند و مگر اندیشه او اندیشه ما نیست؟ هر شهیدی که در جبهه جنگ قلم به دست گرفته و سطری نوشته است بر ما حق دارد ، حق او بر ما این است که صادقانه به حرف هایشان جامعه عمل بپوشانیم و راهش را ادامه دهیم.
در خاتمه ضمن درود و صلوات بر تمامی شهیدان ورزشکار انقلاب اسلامی چون ابتدا حسن ختام این یادمان شعری دیگر از وصیت نامه شهید مرادیان قرار می دهیم .
ما در ره عشق ، نقض پیمان نکنیم
گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم
دنیا اگر از یزید لبریز شود
ماپشت به سالار شهیدان نکنیم
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد
مریم رضایی ,نشریه ی همراهان آفتاب شماره 16- سال دوم- آبان 1377
 
 
 
آثارباقی مانده از شهید
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند
آهن آب دیده را زنگ عوض نمی کند
بگو با منافقان به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند
سلام بر حضرت حجّت وسلام بر امام و سلام بر شما خانواده های شهدا و درود فراوان بر شما امت حزب الله که زحمت کشیدید و در تشییع جنازه این برادر حقیر شرکت نموده اید, خداوند به شما اجر دهد. ای عزیزان در زمان و موقعیتی هستیم که دقیقا تاریخ ورق خورده است و اسلام در برابر کفر قرار گرفته و حسینیان در کربلای ایران جمع شده اند.
عبادت بدون جهاد چون انسان بی روح است .ای عزیزان که توانایی دارید امروز اسلام ، قرآن ، ولایت فقیه در خطر است, قیام نمایید. اگر شرافت ، عزت و سربلندی را می خواهید. ای عزیزانی که پیامم را می شنوید به جای گریه بر من راهم را ادامه رهید اما ای ابر کافران بدانید که ما ملت ایران از مکتب حسین ، درس شهادت و شهامت را فرا گرفته ایم و پشت سر امام بزرگوارمان و روحانیت در خط ولایت فقیه تا آخر ایستاده ایم.
 
 
مي‌روم در كربلا تا با خدا سودا كنم        
دين و قرآن راز خون خويشتن احيا كنم
مي‌ورم تا در ره عهدي كه بستم با خدا
از دل و جان حكم او را مو بمو اجرا كنم
مي‌روم تا با نثار خون هفتاد و دو تن
برگه آزادي اسلام را امضاء كنم
مي‌روم تا نخل توحيد خدا را بارور
با نثار اصغر و عباس حكم خدا بر پا كنم
كاروان شهادت طلب اباعبدالله به كربلا رسيد, همانجا خيمه گاه زدند .به سرزمين معهودشان رسيده بودند ,منتظر روز عاشورا بودند تا تاريخ را بلرزانند ,روز پر حماسه عاشورا فرا رسيد, شجاعت‌ها و رشادت‌ها از ناحيه اصحاب حسين (ع)نشان داده شد.
هر كدام با شوري و عشقي به ميدان رفتند و جان نثار مولايشان كردند. من مي‌خواهيم از رشادت علي اكبر جوان حسين و ابوالفضل العباس برادر عزيز حسين بگويم, روز عاشورا وقتي همه اصحاب رفتند و كشته شدند نوبت جانبازي بني‌هاشم فرا رسيد. اولين جوان هاشمي كه جلو آمد علي اكبر بود, علي اكبر جواني بود كه حتي دشمن نيز كفايت و لياقت او را ستوده بود .

بنام خدا
مصيبت حضرت رقيه
روايت است به حكم يزيد قوم لآم
چه گشت جاي اسيران خدا به شام
رقيه گفت كه اي عمه در خرابه چرا
بداده‌اند به ما اهلبيت مكان وجا
مگر نيستيم  ازآل رسول اي عمه
كه كرده‌اند به ما آب و خواب و نان حرام
ني از گرسنگيم ني ز تشنگيم
و ليك كو پدرم را به نزد ما بخوان


موقعي كه اهلبيت رسول الله را پس از واقعه خونين كربلا در خرابة شام جا دادند ,يكي ازدختران امام حسين بنام رقيه هر روز بهانة بابایش را مي‌گرفت ومي‌گفت عمه جان بابام كجا رفته ؟ هر روز مي‌آمد جلو خرابه مردمي را كه در رفت و آمد بودند تماشا مي‌كرد و دو زانوي كوچولوش و بغل مي‌كرد و كنار ديوار مي‌نشست .يك روز رو به عمه‌اش مي‌كرد ومي‌گفت عمه جان اين بچه‌ها كه دست باباهايشان را گرفته‌اند كجا مي‌روند؟ زينت جواب مي‌داد دخترم اين‌ها به خانه‌هاشان مي‌روند مي‌گفت عمه مگر ما خانه نداريم ,مگر ما بابا نداريم. زينب ديگر نمي‌توانست جوابش رو بدهد. يكي از روزها بابايش را در خواب ديد كه به خرابه آمده او را در بغل گرفته و به صورتش بوسه مي‌زند.
مي‌خواست پيش بابا شكایت كنداما از خواب بيدار شد ديد باباش آنجانيست. شروع كرد گريه كردن. زينب مثل هميشه كنارش حاضر شد اما اين مرتبه با مرتبه‌هاي ديگر فرق داشت هر چه كرد نتوانست او راساکت كند. صدا زد عمه جان بابام آلان اينجا بود مرا در آغوش گرفته بود ,داشتم از سيليي‌هاي تو راه با او حرف مي‌دزم, داشتم مي‌گفتم بابا آنقدر مرا كتك زدند ,مي‌گفتم بابا از بس مرا پاي پياده روي خار مغيلان بردند پاهام پر از آبله شده بابا. زينب هر چه كرد نتوانست آرامش كند. خبر گريه رقيه به بارگاه ظلم يزيد رسيد .گفتند: رقيه كوچك است زنده و مرده را تشخيص نمي‌دهد سر بابايش را برایش ببريد شايد آرام بگيرد.  سر بريدة امام حسين را در ميان يك طبق وارد خرابه كردند و جلو رقيه گذاشتندع رو به عمه‌اش زينب كرد وگفت: عمه جان من كه طعام نمي‌خواهم, صدا زد عمه جان هر چه مي‌خواهي ميان آن طبق است .همين که روپوش را از روي آن برداشتند چشم رقيه به سر بريدة باباش افتاد ,سر بابایش را از ميان طبق برداشت لب بر لب پدرنهاد نگاهي به زينب كرد ,يعني عمه جان تو گفته بودي بابا به مسافرت رفته.
آنقدر بابا- بابا گفت تا خاموش شد. زينب آمد كنارش نشست ,دید همان حالي كه لبش بر لب بابا بود جان به جان آفرين تسليم كرد.
قوم كافرين
اي پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است «به مردم» ابلاغ كن و اگر نكني رسالت خود را انجام نداده‌اي و خداوند تو را از «خطرات و صدمه» مردم نگاه مي‌دارد و خداوند جمعيت كافران را هدايت نمي‌كند.
ولايت و رهبري، و ياس و نوميدي دشمنان
...  اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضعيت لكم الاسلام دينا ....
امروز ديگر كافران از (نابودي و غلبه بر) دين شما مايوس شدند بنابراين از آن‌ها نترسيد و از «مخالفت و كفران نعمت» من بترسيد, امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تكميل نمودم و اسلام را به عنوان دين (جاودان) شما قراردادم.
ولله يعصمك من الناس
و خداوند تو را از (گزند و شر) مردم باز مي‌دارد. اين فراز از آيه نشانگر آن است که موقعيت اجتماعي در نظر گرفته شده و خداوند بيش از اين صلاح ندانسته است كه ابلاغ شود.
ان اله لا يهدي القوم اكافرين:
همانا خداوند قوم كافران راهدايت نمي‌كند.
اين قسم از آيه نشان مي‌دهد و مي‌فرمايد كه مخالف و منكر مسئله ولايت و رهبري و حاكميت الهي كافر است.
آيه دوم: اليوم يئس و الذين كفرو من دينكم: امروزكافران از دين شما (يعني از شكست دادن و غلبه بر آن) نا اميد شدند.
از اين فراز از آيه مشاهده مي‌شود مسئله‌اي كه در روز عيد غدير توسط پيامبر به مردم ابلاغ شده «اساس» و «روح» اسلام بوده كه:
الف: كافران تا قبل از آن، اين طمع را داشتند كه بتوانند با دين خدا به مبارزه برخاسته و به نابودي و از بين بردن آن اميد داشته باشند اما با عنوان اين مسئله تمام اميد و آرزوهاي كفار قطع شده  بنابراين روشن مي‌شود كه:
اين مسئله بايد «رمز بقا» و «ضامن استمرار» و «تحقق و پيروزي »و حيات و عامل استقلال و اعتلاي دين خدا و ماية تحقق حاكميت الهي که بیان می دارد:
«اسلام هميشه پيروز است و شكست ناپذير» باشد.
بله اين مسئله نشانه «كامليت» و «تماميت» و خلاصه «حقيقت» دين است زيرا تا قبل از آن كافران از نابودي آن نااميد نشده بودند اما با آمدن «ولايت» و «حاكميت» الهي جانشينان معصوم پيامبر اكرم (ص) از دين اسلام نا اميد شدند اين امر نشان مي‌دهد كه مسئله ولايت و رهبري امامان بر حق مساوي تمام رسالت و تكامل دين الهي است.
پس ديگر از آنان نترسيد (ديگر آن‌ها- با بودن «ولايت» و «حاكم الهي» و منصوب از جانب خدا در ميان شما هرگز نخواند توانست كوچكترين گزندي به دين شما وارد آورند و از من بترسید (از آنكه مبادا كفران اين نعمت  كنيدو از اين رو از شما سلب گردد كه در اين صورت به ذلت و خواري و بدبختي و خسران دنيا و آخرت دچار خواهيد گشت).
اليوم اكملت لكم دينكم:
امروز دين شما را برايتان كامل نمودم.
و اتممت عليكم نعمتي:
و نعمت خود را بر شما تكميل كردم.
و رضيت لكم الاسلام ديناً:
و (امروز) اسلام را بعنوان يك آئين كامل براي شما پسنديدم.
كدام مسئله داراي چنين امتيازاتي است؟
1- خداوند متعال عنايتي تمام و قاطع و اراده‌اي حتمي به ابلاغ آن داشته است.
2- به همين منظور، پروردگار حكيم، رسول و حبيبت خود را هشدا داده و تهديد مي‌فرمايد در حاليكه نسبت به هيچيك از احكام و اوامر دين چنين برخوردي نداشته است.
3- اهميت و ارزش آن برابر «تمام رسالت» و «كامل دين» است.
4- خداوند متعال تاخير در ابلاغ آن را بيش از بيش رواندانسته و حفظ دين و پيامبرش را از گزند خطرات و عكس العمل دشمنان تامين مي‌فرمايد.
5- بر منكر و مخالف آن اطلاق «كافر» مي‌گردد.
6- با ابلاغ آن، كافران از نابودي دين خدا و غلبه بر آن مايوس، و عاجز و ناتوان مي‌شوند.
7- با وجود چنين مسئله‌اي و حفظ آن در اسلام و مسلمين ديگر ترس از كفار و دشمنان معني ندارد.
8- دين خدا با آن كامل مي‌شود.
9- نعمت علماي الهي با آن تكميل مي‌گردد.
10- اسلام با آن بعنوان يك دين و آئين آسماني مورد رضايت و پذيرش حق تعالي قرار مي‌گيرد.
راستي كدام مسئله در اسلام داراي چنين خصوصيات و ويژگي‌هايي است؟
دلائل عقلي.
«ولايت» ثمره و نتيجه «رسالت»
بي‌شك مسئله‌اي كه داراي 10 ويژگي مذكور مي‌باشد حتماً بايستي یا جزء اصول دين و یافروع دين باشد و مي‌گوئيم مسلماً از فروع دين واهمه بود اولاً عقل حكم مي‌كند كه اهميت و ارزش اصول بيشتر از فروع مي‌باشد ثانياً اگر هر يك از فروع حتي نماز كه از همه آن‌ها برتر است رامورد بررسي قرار دهيم هيچيك از آن‌ها را مظهر اين خصوصيات نمي‌يابيم.
كداميك از فروع دين چون نماز، روزه، حج، جهاد، خمس، زكات و ... موجب نا اميدي و ياس كنار از مبارزه با اين دين شد؟
و يا ارزش و اهميت آن برابر «تمام رسالت» و «كل دين» است؟
و یا رسول گرامي از ابلاغ آن (بنا به مقتضيات زمان و جامعه) هراس داشت و يا خداوند با تهديد و هشدار با پيامبرش دربارة آن سخن فرموده و او را از گزند و خطرات و پي‌آمدهاي ابلاغ آن صيانت نموده؟


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : مراديان , علي اکبر ,
بازدید : 250
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
محمودي,حسين

 


بيستم ديماه ه ش 1344 ه ش در روستاي بلقان شيروان به دنيا آمد . پدر و مادرش پس از پنج سال انتظار و با نذر و نياز صاحب فرزندي شدند که نامش را حسين گذاشتند .
چند روز پس از تولدش به همراه خانواده به روستاي محروم قوچ قلعه پايين کوچ گردند . اين روستا دبستان نداشت ، از اين رو حسين هفت ساله مجبور بود براي درس خواندن فاصله ي 4 کيلو متري بين روستايش تا روستاي قلعه بالا را هر روز پياده مي رفت و مي آمد . تا چهارم ابتدايي را در آنجا خواند و دوباره با خانواده به سشيروان بر گشت و کلاس پنجم را در دبستان حسن رفيق گذراند .
در دوره ي راهنمايي به مدرسه 22 بهمن فعلي رفت و با نمرات متوسطي موفق به اخذ مدرک سيکل شد . حسين براي ادامه ي تحصيل ، دبيرستان شريعتي را انتخاب کرد و در رشته ي تجربي مشغول به خواندن شد ولي به دليل مشکلات مالي خانواده مجبور به ترک تحصيل شد .
بعد از آن مشغول کارگري در کارخانه قند ، تهيه و توزيع نفت بين مردم محروم و کمک به پدرش در مغازه شد . يک بار با پدرش در حال توزيع نفت بين مردم بودند که پدرش دستگير و زنداني شد . وي با هدايت معلمان خود با دوستانش در تظاهرات و شعار نويسي بر روي ديوار کوچه ها حضوري فعال داشت . با پيروزي انقلاب , حسين به بسيج پيوست و در قسمت بسيج دانش آموزش فعاليت چشم گيري را به نمايش گذاشت .
در سال 1360 به عضويت سپاه در آمد اولين بار در سن هفده سالگي روانه ي جبهه هاي غرب شد . سه سال در شهر هاي اروميه ، ايلام , مهاباد ، نقده وساير مناطق بحران خيز غرب کشور بود.
مبارزه اي سختي را با حزب ضد مردم وضد انقلابي دمکرات شروع کرد . در آنجا بود که با شخصيت شهيد کاوه آشنا شد و از روحيات عالي او بهره مند گشت .
جسارت و شجاعت حسين منجر گرديد تا کاوه را به عنوان فرمانده ي گردان ضد زره ذالفقار و فرمانده ي توپخانه تيپ ويژه شهدا انتخاب کند . در اين مدت کوتاه چند بار مجروح شد . در هنگام باز گشت ، هداياي او ترکش هايي بود که در بدنش خود نمايي مي کردند .
در سال 1363 با دختر خاله ي خود به نام مليحه سنگ شکن پيمان مقدس ازدواج بست که ثمره ي اين ازدولاج پسري به نام احمد است . بعد از مدت کوتاهي با خانواده به کردستان مهاجرت کرد. همسرش مي گويد : هر چه بيشتر در منطقه مي ماند و در عمليات هاي مختلف ، در کنار کاوه شرکت مي کرد ، علاقه اش نسبت به دنيا کمترو روز به روز اخلاقش فاضل تر مي شد .
و سر انجام حسين محمودي بعد از سالها مجاهدت در تاريخ 23/ 10/ 1365 در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه ,کنار نهردو عيجي بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن به ملکوت اعلا پيوست . پيکر پاک آن سردار شجاع توسط مردم خوب و مهربان شهرستان شيروان به بهشت حمزه انتقال يافت و به خاک سپرده است .
خصوصيات اخلاصي و اعتقادي:
مادرش در باره ي اخلاق و روحيات کودکي حسين مي گويد : او بچه اي آرام و مهربان بود و سر به زير . اگر از وي سوال نمي کردي حرفي نمي زد . سه ساله بود که براي کمک به ميشت خانواده ، ، بره ها را به صحرا مي برد . يادم نمي رود کسي از دستش به من يا پدرش شکايت کرده باشد . خير خواه بود ، اگر تکه ناني در جيبش مي گذاشتم بايد آن را با دوستانش مي خورد .
از کمک به مردم مستمند لذت مي برد . درسخت ترين کارها همکاري و مشارکت مي کرد . شجاعت و استقامتش زبانزد همه بود . يکي از همرزمانش در اين باره نقل مي کند : در بسياري از عمليات ها ما را در کمين دمکرات ها نجات مي داد . هيچوقت نديدم در هنگام فرود گلله و خمپاره به تيبر و ترکش بي اعتنا بود . مطالعات حسين بيشتر شامل کتب مذهبي مثل ، مفاتيح الجنان ، حليه المتقين و ماناجات نامه بود . علاقه ي زيادي به ورزش داشت و در رشته هاي ورزشي ، کوهنوردي و هند بال تبحر بالايي داشت .
از اعتقادات مذهبي قوي بر خوردار بود. نسبت به انجام فرايض ديني بسيار دقيق و حساس بود و اگر کسي در اين مورد سهل انگاري مي کرد ناراحت و محزون مي شد . مادرش مي گويد : حسين خيلي به حرام و حلال اهميت مي داد ، به طوري که اگر جلوي او عقيق مي انداختي توجهي به آن نمي کرد . آنت قدر دنيا برايش بي اهميت بود که که از دارايي و وسايل زندگي خود اطلاعي نداشت . کل پوشاک حسين در طول زندگي اش متشکل از : يک دست لباس رزم ، يک چفيه و يک جفت پوتين نظامي بود .
در جمع معصيت و گناه شرکت نمي کرد . از سخن چيني و تهمت و بد حجابي متنفر بود بود. در دهه ي محرم بسيار غمگين مي شد . لباس سياه مي پوشيد و برالي ديدن صحنه ي نمايش شبيه خواني به روستاي زيارت مي رفت و آخرين نفري بود ک در صحنه ي نمايش را ترک مي کرد .
پشتيبان ولايت فقيه بود و به امامن خميني و مقام معظم رهبري ارادت خاصي داشت . هميشه و در همه حال يک طرف لباسش را رم سپاه و طرف ديگر آن را عکس امام خميني (ره) مزين کرده بود .

شيوه هاي مديريتي و عملکردبر جسته:
از سال 1360 به بعد ، در جبهه مسئوليت هاي متعددي را به عهده داشت . از بدو خدمتش در سپاه شيروان به عنوان مسئول تسليحات شروع به کار نمود .
پس از عزيمت به کردستان و آذر بايجان غربي در ابتدا به عنووان مسئول ادوات گردان ذوالفقار و بعد به عنوان فرمانده توپخانه لشکر ويژه شهدا به فعاليت پرداخت .
به کار زير دستان خود خود دقيقا نظارت مي کرد و مطيع امر مافوق بود . اين امر باعث شده بود که فرماندهاني مانند سردار کاوه و جانشين وي سردار منصوري ارادت خاصي به حسين داشته باشند و اين ارادت از اطاعت پذيري ايشان نشات مي گرفت .
به عنوان يک مربي و کارشناس نظامي آموزش ديده در بسياري از مسائل توپخانه صاحب نظر بود و آشنايي با فنون نظامي مختلف و شجاعت وي باعث شده بود که عملکردهاي بر جسته اي را از خود نشان دهد . در اين راستا چندين مرتبه موفق شد ، نيروهاي تحت امرش را از خطر هاي سخت تجات دهد و آنان را از کمين دشمن برهاند .
از بين اسارت , جانبازي و شهادت . فقط به شهادت فکر مي کرد . حسين معتقد بود که انسان بايد محترمانه با اين دنياي خاکي وداع کند ، لذا از نظر او شهادت با شکوه ترين و زيبا ترين وداع به حساب مي آمد . اگر يکي از همرزمان يا دوستانش به شهادت مي رسيد ، بيشتر به فکر فرو مي رفت . وقتي کاوه شهيد شد روحيه ي او بسيار متزلزل شد . انگار چيزي را از دست داده بود . فکر مي کرد از قافله عقب مانده است . الهامات و خواب هاي صادقانه قبل از شهادت حسين ديده و تعريف شده است . مادرش در اين باره مي گويد : در خواب ديدم شهداي زيادي آورده اند هر چه گشتم جنازه ي حسين را پيدا نکردم . جمعيت زيادي با لباس ها و چادرهاي سياه حرکت مي کردند . سه روز گذشت که خبر شهاتش را اطلاع دادند .
منبع:ردپاي عشق،نوشته ي ،براتعلي فرهمند راد(ماروسي)،نشر ستاره ها،مشهد-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام الله پاسدارخون شهيدان
با سلام بر بقيه الله الاعظم (عج) اميد نهايي محرومان و مستضفعان تاريخ . سلام بر امام امت و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران ، رهبر بيدار انقلاب ، قلب تپنده ي امت اسلامي امام هميني و سلان بر امت حزب الله .
پروردگارا ! عشق به تو و عشق به لقاي تو را از تمامي بدنم ، از يکايک اعضا و جوارح و از اعماق فلبم سر چشمه مي گيرد . عشقي سوزان که به راستي مرا سوزانده و بي تاب کرده و عروجي شگرف و ملائکه وار در من بوجود آورده است .
خدايا ! تو شاهد و گواه باش ، زيرا تو ناظري و حقيقت را مي داني که چه شب ها و رئزهايي را در تصور اين عرج سير الي الله بودم و چه مدت هاي مديدي را به تفکر در پيرامون آن بر گزيدم و به آن افتخار مي کنم .
خدايا ! دوست دارم اسلام تو را و انقلاب اسلامي را که نشات گرفته از همان اسلام راستين توست ، آبياري کنم .
خدايا ! مرا به صراط مستقيم و به کوي عاشقان راهنمايي کن که بسيار دلتنگم .
اي امت پر خروش ! راه خودتان را همچنان تا نيل به پيروزي نهايي ثابت و استوار سازيد زيرا شما اجر عظيمي در پيشگاه خداي متعال داريد . . ارزش اين نعمت خدا دادي که به مات عطا فرموده (رهبري امام خميني) را بدانيد و شکر گذار خداوند متعال باشيد از رهنمودهاي ايشان استفاده نماييد و به آن عمل کنيد . انقلاب را ياري کنيد چه با قلم چه با مال و چه با جان ، تا نام شما در دفتر الهي به نيکي نوشته شود .
پدر و مادر عزيزم !اگر چه فرزند لايقي براي شما نبودم و نتوانستم خدمتي به شما بکنم و يا لااقل اندکي از زحمات شما را جبران نمايم ، ولي ان شا الله در دنياي ديگر آن را جبران خواهم کرد و شفيع شما عزيزان خواهم بود . از پدرم مي خواهم مرا در زيارت شيروان کنار قبر ساير شهدا دفن کند .
خدايا خدا يا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
خدا حافظ - حسين محمودي
تاريخ 24/ 7/ 1362


خاطرات
مادر شهيد:
با سختي و مشقت زيادي زندگي مي کرديم . نزديک پنج سال از زندگي مشترکمان مي گذشت ، ولي صاحب فرزندي نمي شديم . نذر و نيازي کرديم تا خدا به ما فرزندي عطا کند . پدر بزرگوارم نذر کرده بود که اگر ما صاحب اولادي بشويم يک گيسک را در ماه محرم ذبح کند و بين مستمندان روستا تقسيم کند .(گيسک,بزغاله اي که بيش از شش ماه نداشته باشد).
با نذر هاي گوناگون و توسل به ائمه اطهار (ع) صاحب پسري شديم که نامش را حسين گذاشتيم . وقتي او به دنيا آـمد ، برکت در زندگي ما روز به روز فزوني يافت و اوضاع زندگي ما سر و سامان گرفت .

براي تولد حسين علاوه بر اين که نذر و دعا مي کرديم و ساليان سختي را به انتظار نشستيم ، خواب هاي زيادي نيز مي ديديم .
يک شب خواب ديدم : سيدي برگه اي را به من داد و گفت : ناراحت نباش آرزوي شما به زودي بر آورده مي شود . پس از اندک زماني زندگي ما با تولد حسين ، روشن و نوراني شد .

سه ساله بود که او را به صحرا فرستاديم تا بره ها را بچراند . يک روز بر اثر غفلت وي ، بره ها وارد مزرعه چغندر ارباب شد . کارگران ارباب به منظور گرفتن حسين دنبالش دويده و حسين مجبور شد ؛ به طرف خانه فرار کند .
وقتي جريان را گفتند از آنان عذر خواهي کرديم و قائله را خاتمه داديم . بعد از رفتن آن ها ؛ هر چه سوال کرديم که : چرا اين کار را کرده اي ؟ جواب نداد . او متوجه شد که کار اشتباهي کرده است . از اين رو تنها راه علاج واقعه را در سکوت مي دانست .

در روستا 30 يا 40 تا مرغ داشتيم که مسئوليت دانه دادن به آنها و جمع آوري تخم مرغ ها بر عهده ي حسين بود . قسمتي از در آمد زندگي ما از فروش مرغ و تخم مرغ به دست مي آمد که نتيجه تلاش و زحمت حسين بود .
روزي حسين با ترازو مشغول وزن کردن تخم مرغ ها بود . در همين حين بر اثر بي احتياطي تعداد زيادي از تخم مرغ ها شکست . با او دعوا کردم که چرا چنين کاري را کردي ؟ در جوابم گفت: مادر جان غصه نخور غصه نخور . مرغ ها باز تخم مي گذارند و تلافي مي کنند .

هفت ساله بود که دچار بيماري سختي شد . نه وسيله اي بود و نه راه مناسبي تا او را به پزشک برسانيم . او را به پشت گرفتيم و با پاي پياده به روستاي گليان برديم تا مداوايش کنيم ، ولي حالش بهبود نيافت .
حسسن را به شهر نزد دکتر شاملو برديم . او تشخيص داد بچه سرخک گرفته است . با تزريق يک آمپول ، حال حسينم کم کم بهبود يافت . آن روز با اينکه سختي زيادي متحمل شديم ولي بهترين روز زندگي ما بود .

حليمه سنگاشکن , همسر شهيد:
مادرم در مورد يکي ازبازيهاي دوران کودکي حسين تعريف مي کرد : پنج ساله بود که بچه هاي هم سن و سال خود را دورش جمع مي کرد و با هم صحنه هاي جنگ را بازي مي کردند . وي با چند تکه چوب اسلحه درست مي کرد و آنها را به بچه ها مي داد و خودش نقش فرمانده را بازي مي کرد . او بلند فرياد مي زد : بچه ها آماده باشيد . سنگر بگيريد دشمن دارد نزديک مي شود .و با اين بلازي هاي کودکانه ، بخشي از وقت خود و دوستانش را پر مي کرد .

چند ماهي به پيروزي انقلاب نمانده بود . در اين مدت نفت در شهر کمياب شده بود . حسين هر روز با گاري مي رفت صف شعبه نفت مي ايستاد تا بعد از گرفتن نفت ، با کمک برادرش آن را بين مردم توزيع کند .
يک روز که همراه پدر به شعبه ي نفت مي رفتند ، ساواک به پدرش مشکوک شده و او را بازداشت کرد . در باز جويي به وي گفته بودند : تو چون ريش گذاشته اي حتما جزو انقلابي ها هستي ؟ روز بعد به وساطت يکي از دوستان پدر حسين ، موفق به آزادي او شدند .

اوايل جنگ بود . يک روز پيش من آمد و گفت : مادر !اين برگه را امضا کن . گفتم : برگه در مورد چيست ؟ اول چيزي نگفت ولي وقتي اصرار کردم ,گفت : اگر اجازه بدهيد مي خواهم بروم جبهه . گفتم : پسرم ! اول ببر پدرت امضا کند ، اگر او موافقت کرد من هم امضا مي کنم .
برگه رضايت نامه را يک هفته نگه داشتم ، ديدم خيلي ناراحت است ، آن را امضاء کردم . بالاخره با يکي از دوستانش به سمت کردستان اعزام شد .

برادرشهيد :
قرار بود همکلاسي هاي حسين را از طرف بسيج دانش آموزي به اردوي سه روزه ببرند . حسين از پدر اجازه خواست ولي پدر با خواسته حسين مخالفت کرد . بعد از مدتي به من گفت : حسن اين طوري نمي شود به اسلام و انقلاب خدمت کرد . بايد کمر همت ببنديم . به او گفتم : چگونه ؟ گفت : بعدا متوجه مي شوي .خيلي زود به استخدام سپاه در آمد و روانه ي کردستان شد .

پدرم علاقه و اصرار زيادي داشت که من و حسين به امر تحصيل بپردازيم . از اين رو به هيچ يک اجازه ي رفتن به جبهه را نمي داد . روزي حسين گفت : پدرجان ! در حال حاضر جبهه رفتن واجب تر از تحصيل است , اکنون اسلام و مملکت ، نياز به دفاع دارد . اگر افرادي مانند دمکرات ها به منطقه ي ما حمله کنند شما چه کار مي کنيد ؟ آيا در آن موقعيت باز تحصيل را ترجيح مي داديد يا دفاع از ميهن را ؟
سر انجام حسين پس از راضي کردن پدر ، اولين بار در سن هفده سالگي روانه جبهه شد

مادر شهيد:
بحث ازدواج حسين يکي از مسائلي بود که مدتها در گيرش بوديم . من با اين مساله به چند دليل مخالف بودم : يکي از دلايل مخالفت من ، کم سن و سال بودن او و ديگري وضعيت مالي نامناسب بود . پدرش وقتي مخالفت مرا ديد ، خودش دست به کار شد .
يک روز تنها به منزل خواهرم رفت و به شوهر خواهرم گفت : من مي خواهم به منطقه بروم . اگر حسين ما را قبول داريد مي خواهم دختر خاله اش را براي او از شما خواستگاري کنم .
بعد از خواستگاري ، روانه ي جبهه شد و تمام امور خريد جهيزيه و برگزاري مراسم بله برون را من واگذاشت . چند روز بعد مراسم شيريني خوران حسين را با سادگي تمام بر گزار کرديم .

همسر شهيد:
پانزده روزر از ماه مبارک رمضان سال 1363 گشته بود . مراسم عروسي را در نهايت سادگي با حضور عده ي کمي از خويشان و نزديکان بر گزار کرديم . روز بعد با همسرم به مشهد رفتيم و بعد از زيارت و سياحت چند روزه به شيروان بر گشتيم و زندگي مشترکمان را آغاز کرديم .

خواهر شهيد:
نيمه هاي شب در منزل را زدند . برادرم را ديدم که از جبهه برگشته بود . خيلي خوشحال شدم . پس از احوالپرسي ، بلافاصله وضو گرفت و مشغول نماز شد .
تعجب کردم و با خود گفتم : آيا هنوز حسين نماز مغرب و عشا را نخوانده است ؟ بيشتر که دقت کردم متوجه شدم ؛ که نماز شب مي خواند تا آن موقع نمي دانستم او نماز شب مي خواند . با خود گفتم : ما کجا و او کجا .

همسر شهيد :
چند بار مجروح شد . هر وقت به مرخصي مي آمد به دنبال خود درماني زخم هايش بود . هر چه اصرار مي کردم که به پزشک مراجعه کند قبول نمي کرد .
روش کارش به اين صورت بود که داروهاي گياهي را تهيه مي کرد و آن ها را روي زخم ها مي گذاشت تا سر زخم باز شود ، بعد با وسايلي نوک تيز ترکش ها را بيرون مي آورد .
مرتضي سعادت :
اطلاعات نظامي و تخصصي وي از انواع توپ هاي سنگين بسيار قوي بود . در عمليات محل استقرار توپ ها را در جاهايي قرار مي داد که دشمن را به ستوه مي آورد .
در مناطق مختلف کردستان و در عمليات هايي مانند : والفجر 2 . و 9 و کربلاي 5 و... پيدا کردن گراي توپ خانه هاي محمودي براي دشمن بسيار مشکل بود ؛ لذا تعداد مجروحان و شهداي ما بسيار کم .و انگشت شمار بود ند .

غلامحسين غلامي:
مردي بود با شهامت . بارها مشا هده مي شد که گلوله هاي توپ دشمن به 50 يا 60 متري ما بر خورد مي کرد ، ولي ايشان عکس العملي نشان نمي داد .
او مي گفت : ما الگوي نيروهايمان هستيم . اگر بخواهيم در برار يک گلوله ي توپ دشمن ، روي زمين بخوابيم ، آنان زود تر اين کار را خواهند کرد ديگر کسي وجود ندارد تا جواب گلوله هاي دشمن را بدهد . اين عامل منجر شده بود که نسبت به تبير و ترکش بي تفاوت باشد .

همسر شهيد:
در منازل سازماني اروميه زندگي مي کرديم . به من اطلاع دادند آقاي محمودي تلفني با شما کار دارد . وقتي وارد تلفن خانه شدم ، چشمم به برگه ي روي ميز افتاد که نام برخي از فرماندهان و مسئولان روي آن نوشته شده بود .
در قسمتي از آن نوشته شده بود : آقاي محمودي فرمانده ي توپخانه تيپ ويژه شهدا . تا آن زمان از مسئوليت حسين اطلاع دقيقي نداشتم . وقتي حسين به منزل آمد و موضوع را مطرح کردم : گفت : نه . احتمالا اشتباه کرده اي . چنين چيزي صحت ندارد . من فقط يک بسيجي هستم . بعد ها متوجه شدم آن نوشته را از زير ميز برداشته بود .

برادرشهيد:
حسين تعريف مي کرد : کاوه قبل از عمليات يک جلسه ي توجيهي براي فرماندهان گذاشته بود و از روي نقشه ي عمليات توضيح مي داد . تمام حواسم به طرف منورها جلب شده بود و هيچ توجهي به صحبت هاي کاوه نداشتم .
وقتي کاوه متوجه حواس پرتي من شد ، خيلي جدي و با تندي گفت : محمودي ! ما در مقابل حفظ جان نيرو ها مسئوليم . يک فرمانده اگر به جزئيات عمليات آشنا نباشد ، چگونه مي تواند يا نيروهايش در مقابل ضربه هاي کاري دشمن عکس العمل نشان دهد ؟ متوجه اشتباهم شدم . فورا عذر خواهي کردم . تا آن زمان من اين اندازه متوجه جدي بودن شخصيت شهيد کاوه نشده بودم .
همسر شهيد:
يک بار جنگندهاي دشمن ، شهر اروميه را بمباران کردند . وقتي صداي آزير را شنيدم با عجله به طبقه ي پايين ساختمان رفتم . آنجا متوجه شدم ، پسرم احمد را فراموش کرده ام . با سرعت به طبقه بالا رفتم . احمد را بر داشتم . در حال بر گشتن با حسين رو به رو شدم .
با خونسردي گفت چه خبر است ؟ چرا اين قدر دستپاچه شده اي ؟ بچه را از دستم گرفت و ما را به سمت پله ها هدايت کرد . چند دقيقه زير پله ها مانديم تا صداي آژير قطع شد . طوري رفتار مي کرد که گويي اصلا اتفاقي نيافتاده است .

همسر شهيد:
نيروهاي همرزم وتحت امرش را بسيار دوست داشت . يک بار در آخر مرخصي به او گفتم : حسين آقا اگر امکان دارد مرخصي ات را تمديد کن و بيشتر بمان , گفت : بچه ها تنها هستند اگر من نباشم به آنها سخت مي گذرد . من هم در مقابل آنها مسئوليت دارم . در واقع او ميدان جنگ را خانه و همرزمانش را بچه هاي خود مي دانست .

يک روز پسرمان احمد که يک سال بيشتر نداشت . به سراغ ظروف ادويه رفت و دست هايش را آغشته به زرد چوبه کرد . در همان لحظه حسين وي را بغل کرد و لباس سفيدش زرد شد .
از اين کار احمد ناراحت شدم و سرش داد کشيدم, که : چرا چنين کاري کردي ؟ حسين ناراحت شد و گفت اشکالي ندارد ، او بچه است ، بگذار بازي کند . بعد مقداري زرد چوبه به صورت احمد و خودش کشيد. صداي خنده مان اتاق را پر کرد .

غلامحسين غلامي:
با سن کم يکي از فرماندهان موفق بود . به همين جهت ، سردار کاوه براي وي حساب جداگانه اي باز کرده بود و در بسيار ي از مواقع ، واحد هايي از لشکر ويژه شهدا را نيز به او مي سپرد
حسين از بنيان گذاران توپخانه ويژه شهدا بود که کارش را با دو قبضه توپ 105 غنيمتي شروع کرد .

مادر شهيد:
حسين تعريف مي کرد : روزي به منزل کاوه رفتم . به محض ورود ، بچه اش را صدا زدم . کاوه گفت : محمودي ! بچه را صدا نزن . نمي خواهم ديدن او براي من دلبستگي ايجاد کند و مانع بازگشت من به جبهه بشود . بهتر است بچه ها به نبودن ما عادت کنند تا وقتي که شهيد شديم احساس غربت و تنهايي نکنند .

همسر شهيد:
مدتي دچار بيماري سختي شدم . دکتر معالج استراحت مطلق به من داده بود . حسين چند روز مرخصي گرفت تا از من پرستاري کند و کارهاي مربوط به منزل را انجام دهد .
يک روز براي ناهار برنج درست کرد . وقتي برنج را دم کرد . به جاي دم کش از يک کاغذ روزنامه استفاده کرد . وقتي غذا را آورد ، برنج رنگي شده و ته ظرف نيز سوخته بود . آن روز يک غذاي رنگي خورديم و خنديديم .

مادر شهيد:
کاوه سه ماه مرخصي تشويقي برايش صادر کرد . به محض اين که به مرخصي آمد تاب و تحمل ماندن در شهر را نداشت ، از اين رو تصميم گرفت در اولين فرصت به جبهه بر گردد .
به او گفتم : هنوز از مرخصي ات خيلي مانده کجا مي روي ؟ گفت : اين جا بمانم چکار کنم ؟ دوستانم آنجا شهيد و مجروح مي شوند ولي ما در اينجا بيکار هستيم و کار مفيدي نمي توانيم انجام دهيم . مگر خون ما از خون آنها قرمز تر است ؟

همسر شهيد:
روزي با يکديگر آلبوم عکس هاي جبهه را نگاه مي کرديم . يک عکس نظرم را بيشتر جلب کرد . گفتم : حسين ! شما که اين قدر هيکل قوي و درشتي داري چرا در اين عکس سرت را پاين انداخته اي و اين قدر کوچک ديده مي شوي ؟
با تبسم گفت : اين اولين روزي بود ، که با کاوه آشنا شدم . خيلي دلم مي خواست ، با کاوه يک عکس يادگاي داشته باشم . در همين فکر ها بودم که شهيد کاوه مرا صدا زد و گفت : آقاي محمودي !بيا با هم يک عکس بگيريم . من چون در اولين بر خورد با کاوه کمي خجالت کشيدم ، عکسم به اين شکل در آمده است .

مادر شهيد:
حسين تعريف کرد : وقتي محمود کاوه شهيد شد ، بعد از مدتي موفق شديم جنازه ي وي را به طرف خودمان منتقل کنيم . بچه ها از انجام اين کار خيلي خوشحال بودند . گفتم پسرم ! چرا بچه ها خوشحال شدند .
گفت : مادر ! شما نمي دانيد که اگر جنازه ي کاوه به دست عراقي ها مي افتاد، دشمن چه تبليغات سويي مي کرد . دشمن براي قطعه قطعه ي بدن کاوه جايزه تعيين کرده بود . وقتي ما توانستيم پيکر مطهر شهيد کاوه را صحيح و سالم به خانواده اش تحويل دهيم خيلي خوشحال شديم .

برادر شهيد:
بعد از شهادت محمود کاوه ، به ديدار خانواده شان رفتيم . پدر بزرگوار شهيد از ديدن ما خيلي خوشحال شد . خيلي با روحيه و نشاط صحبت مي کرد .
در حالي که حسين کنارم نشسته بود به ما گفت : اگر محمود من شهيد شد ، آقاي محمودي هست که راهش را ادامه دهد .

مرتضي سعادت:
او مسئوليت پذير بود و از مافوق خود اطاعت محض داشت . در عمليات والفجر 9 کاوه به وي گفت : محور توپ هايت بايد تا فلان ساعت فلان مکان باشد . روز بعد مجددا گفت : چون نيروها پيشروي کرده اند گراي توپ ها را بايد تغيير دهيد .
چند روز بعد دستور داد ، محمودي !توپ ها و نيروه را آماده کنيد ، مي خواهيم جلو تر برويم . محمودي خيلي سريع از گردان ذوالفقار ماشين تهيه کرد و توپ ها و نيروها را به آن منطقه منتقل و آماده ي شليک کرد .

غلامحسين غلامي:
يک بار در بين مهاباد و مياندوآب به کمين کوموله و دمکرات ها خورديم . آنان بر روي ارتفاعات مستقر بودند و کاملا بر منطقه تسلط داشتند .به دستور کاوه سنگر گرفتيم . يک دستگاه تير بار کاليبر 50 نيز آورده بوديم که بر روي ماشين تويوتا بسته شده بود . به علت تسلط کامل دشمن کسي نمي توانست به سمت تير بار برود و از آن استفاده کند .
در همين لحظات بحراني کاوه به محمودي گفت : برو با کاليبر 50 جواب دشمن را بده . محمودي بي درنگ با سرعت فوق العاده اي خود را به تير بار رساند و تمام ارتفاعات اطراف را زير آتش گرفت . با تير اندازي و آتش شديد محمودي ، کوموله ها مجبور به عقب نشيني شدند .

مرتضي سعادت:
يک خال در پيشاني محمود وجود داشت . يک بار با شوخي به وي گفتم : اين جاي چيست ؟ با خنده گفت : اين جاي تير دوشکا است .
بعد از مدتي در عمليات کربلاي 5 تير مستقيم دشمن به همان جايي که خودش گفته بود اصابت کرد .

غلام حسين غلامي:
در فرائض ديني بسيار حساس و دقيق بود . با مشاهده سهل انگاري برخي نيروها بسيار غمگين و ناراحت مي شد .
لذا سعي مي کرد با صحبت و نصيحت و گاهي با سختگيري آنان را متوجه اهميت مساله کند .گاهي مجبور مي شد سختگيري را به حدي برساند که حتي برخي از نيرو ها با شوخي مي گفتند : نماز اول وقت مي خوانم از ترس برادر محمودي .

همسر شهيد:
يک روز رو کرد به من و گفت : الان خيلي ها متوجه آثار و برکات جنگ نيستند و نمي دانند فرزندانشان در جنگ چقدر مشقت و سختي ديده اند . آينده گان وقتي عکس هاي ما را بر سينه ي ديوار ببينند و زندگي نامه و وصيت نامه هاي شهدا را بخوانند ، متوجه بسياري از حقايق مي شوند .
او گفت : اين آرزو و افتخار بزرگي استک ه روزي تصويرم را در کنار مسجد جامع شهر ، روي ديوار ها و تابلو ها نقاشي کنند .

غلامحسين غلامي:
او معتقد بود : انسان بايد محترمانه از دنيا برود .
مي گفت : هر روز مي بينم يا مي شنوم يکي تصادف کرده ، يکي در آب خفه شده است و ..ولي آيا اين گونه مردن در مکتب اسلام ارزشمند است ؟ مي گفت :
اقاي غلامي ! اين مردنها به درد نمي خورد . انسان بايد محترمانه بميرد و بهترين مرگ ، شهيد شدن در راه خداست .

حمزه فرهمند:
چند روز به عمليات کربلاي 5 نمانده بود که مرخصي رفت ، تا خانواده اش را از اروميه به شيروان ببرد . به او گفتم : شرايط طوري نيست که الان خانواده ات را ببري .
گفت : صلاح نيست خانواده را در اينجا بگذارم و به طرف جنوب برويم . به ظن قوي ، او اطلاع داشت که ديگر به غرب باز نخواهد گشت .

همسر شهيد:
بي سيم چي حسين تعريف مي کرد : در عمليات کربلاي 5 به اتفاق محمودي و تعدادي فرمانده به منطقه ي عملياتي عملياتي رفتيم .
در خط از يک سنگر بتوني دشمن آتش و گلوله ي زيادي شليک مي شد ، به طوري که باعث شهادت يکي از همراهان وي شد . حسين از اين اتفاق خيلي ناراحت شد .
به سرعت يک قبضه آرپي جي برداشت و گفت : حجت ! چند گلوله بردار و بيا !گلوله اي در داخل آرپي جي گذاشتم و چند گلوله ديگر نيز برداشتم .
مسافتي را با هم رفتيم ولي به علت خطر ناک بودن موقعيت گفتم : آقاي محمودي بر گرديم .
جلو تر نرويم خطر ناک است . گلوله ها را از من گرفت و گفت : برگرد ! من الان مي آيم . مدتي گذشت که آتش آن سنگر خاموش و چند تانک نيز به آتش کشيده شد هر چه منتظر مانديم خبري از او نشد .

غلامحسين غلامي:
باخبر شدم محمودي شهيد شده است . با شنيدن اين خبر بسيار غمگين و ناراحت شدم . با سرعت خود را به محل شهادت وي رساندم . جنازه ي شهيد محمودي بين خاکريز و دشمن افتاده بود . در حالي که آتش دشمن بسيار شديد بود چند نفر سرباز و ديده بان توپخانه تصميم گرفتند جنازه ي محمودي را بياورند .
گفتم : بچه ها ! انجام اين کار در روز روشن خطر ناک است . اجازه بدهيد هوا تاريک شود . ساعتي بعد اطلاع داده شد که جنازه ي شهيد محمودي را آورده اند . وقتي به نافرماني آنها اعتراض کردم گفتند : ما طاقت نياورديم ببينيم جنازه ي فرمانده مان جلوي چشم ما زير آتش دشمن باشد .

همسر شهيد:
با اين که چند با ر از من تقاضا شد تا براي تکميل شدن پرونده ي شهيد محمودي مصاحبه کنم ، به دلايلي نپذيرفتم . يک بار در عالم خواب پرونده اي را مشاهده کردم که با خط قرمز بر روي آن نوشته شده بود :
شهيد حسين محمودي . برگه اي نيز روي پرنده وجود داشت که روي آن نوشته شده بود : پرونده ي شهيد محمودي ناقص است . چرا شما براي تکميل اين پرونده همکاري نمي کنيد ؟
چند روز گذشت ، تا اينکه دو خواهر از کنگره شهداي شيروان براي مصاحبه به منزل ما آمدند من نيز براي اداي دينم به شهدا آماده شدم تا جايي که اطلاعات و دانسته هايم اجازه مي داد ، براي تکميل پرونده ي شهيد محمودي تلاش نمايم .

نيمه هاي شب با گريه هاي پسرم احمد از خواب بيدار شدم . تب شديدي تمام وجودش را فرا گرفته بود . با خود گفتم : خدايا !من يک زن تنها در اين نيمه شب چکار کنم ؟ به ائمه اطهار توسل جستم و نذر کردم که اگر بچه ام حالش خوب بشود ، به کمک پدرم گوسفندي قرباني مي کنم .
بعد از مدتي بچه خوابش برد و من نيز کنارش خوابيدم . در خواب بر روي مزارش نشستم و با گريه ، مريضي احمد را براي حسين تعريف کردم . ناگاه صدايي به گوشم رسيد که : چرا هر وقت مشکلي داريد فقط به دکتر ها متوسل مي شويد ؟ چرا يک بار از امامان معصوم نمي خواهيد تا مشکل شما را حل کند .
صبح که بيدار شدم احمد کاملا خوب شده بود ، ولي براي اطمينان وي را به نزد دکتر بردم ، دکتر گفت : دخترم بچه ي شما مشکلي ندارد .

بعد از شهادت حسين ، بسياري از مشکلات زندگي را با راهنمايي وي حل مي کردم . روزي نزديک زمستان لوله ي آب داخل حياط ترکيده بود ، تلويزيون هم خراب شده بود ، نفتمان تمام شده بود و از همه مهم تر روز بعدش نيز امتحان داشتم .خيلي نگران و عصباني بودم . نزديک ظهر خوابم برد . در خواب حسين را ديدم که با لبخند گفت : چه اتفاقي افتاده است ! چرا نگران و ناراحتي ؟ گفتم : حسين ! همه ي مشکلات روي سرم ريخته است نمي دانم چکار کنم . گفت : غصه نخور ، خدا کريم است , کارها را خودش جور مي کند . سپس مرا با آرامش راهنمايي کرد .
بعد از ظهر آن روز مشکلاتم حل شد . آن شب با خيال راحت امتحانم را خواندم و صبح آماده ي رفتن به سر جلسه ي امتحان شدم .

يک شب در عالم خواب وارد منطقه ي سر سبزي شدم که شاليزاد هاي زيادي داشت . يک نفر راهي را نشانم داد و گفت : اگر اين راه را ادامه دهي به خانه ي شهيد محمودي مي رسي . همان راه را رفتم ، به اتاق زيبايي رسيدم . نگاهي به اتاق انداختم . فرش زيبايي داخل آن پهن بود و در گوشه اي حسين را ديدم که عبايي روي خود انداخته و قرآن مي خواند .
وقتي مرا ديد بلند شد و يک استکان چاي برايم ريخت .گفتم : حسين ! اينجا چکار مي کني ؟ چه جاي قشنگ و سر سبزي داري . گفت اين جا خانه ي من است .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : محمودي , حسين ,
بازدید : 189
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
محقر,حجت الاسلام حسن

 


وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوندا تو خود شاهدي كه هدف ما از دست يازيدن به جهاد مقدس و دفاع حيات بخشمان نه تسلط يافتن بر ديگران و نه كسب متاع ناچيز دنياست ، بلكه هدف اساسي ما در اين نيروي مقدس ، هموار ساختن طريق دين و شريعت مقدس تو و ظاهرساختن اصلاحات در بلاد اسلامي و خارج ساختن مستضعفين و محرومين از يوغ استثمار و قيد و بند گردنكشان و جباران و اقامه حدود تعطيل شده توست. خطبه ي 121نهج البلاغه علي (ع)
اين وصيتي است از بنده اي خوار و ذليل و مسكين و مستكين كه پناهي جز سايه رحمت الهي براي خويش نمي يابد.
با سلام بر قلب تپنده امت اسلام و مستضعفين ، روح متعالي و جلوه اي راستين از تشعشعات رباني ، خميني بزرگ ، نايب بر حق آقا امام زمان (عليه السلام ) ، و سلام بر تمامي پويندگان حقيق طريق شريعت و ولايت.
اي امت اسلام ، اينك زمان حرکت فرا رسيده است ، آيا نواي جرس كاروان را نمي شنويد ؟ آيا صداي ياري خواستن حسين(ع) را با گوش دل نمي شنويد ؟ آيا فريادهاي مظلومانه يتيمان را كه در زير آوار در اهواز و انديمشك و دزفول و باختران و گيلان غرب و اقصي نقاط كشورمان بلند است, با گوش دل نمي شنويد ؟
آيا ديدگان اشك آلود مادران به غم نشسته در سوگ عزيزان را مشاهده نمي كنيد ؟
آيا دشمن بعثي را كه اسلحه به دست بر خانه شهيدان پاك وطن به پايكوبي پرداخته اند را مشاهده نمي كنيد ؟
آيا نعره هاي جباران تاريخ را كه از استواري و استقامت بسيجيان جان بركف بر آسمان بلند است ، نمي شنويد ؟
پس چرا خاموشيد؟ پس چرا مغموميد ؟ و چرا بي تحرك , در زندگاني خويش غرق گشته ايم؟ پس چرا با تمام وجود به علايق مادي دلبسته ايم ؟ پس چرا زن و فرزند و مال و كسب و مقام و شهرت را بر پيكار در راه حق و شهادت در راه او ترجيح داده ايم؟
آيا نداي علي زمان را نمي شنويم ـ آيا اتمام حجت امام بزرگوارمان را كه فرموده هرآنكسي كه توانايي برداشتن سلاح را داراست امروز بر او واجب است كه در جبهه هاي نبرد شركت جويد ـ و هيچ امري مقدم برآن نيست ـ و هيچ مانعي نمي تواند سد اين راه گردد را, نشنيديم .
واي بر ما اگر اين دوران طلائي انقلاب طي شود ولي ما همچنان در عالم حيواني خويش غوطه ور باشيم . والله ديگر خواندن دعاي ندبه بدون شركت در دفاع مقدس معنا ندارد , ديگران خواندن اذكار فارغ از عمل , وردهاي بي محتوي كه تحركي حقيقي در آدمي ايجاد نكند , عباداتي است كه صرفاً براي فرار از مسئوليت عظيم انساني ـ اسلامي مان انجام مي گيرد و هرگز نخواهد توانست ذمه ما را در قبال خونهاي بناحق ريخته شهدا بري سازد. اي روحانيون معظم , اي طلاب علوم ديني , اي شاگردان مكتب امام صادق , اي ميهمانان ضيافت امام باقر(ع) بدانيد علم بدون عمل باري خواهد بود بر دوش حامل آن . عالم بي عمل و متواري از جامعه و غافل از درد هاي محرومان و مستضعفان بر دوش جامعه نخواهد بود , چرا كه آن علمي كه در عمل كارساز نباشد هيچ دردي را از دوش جامعه مداوا نخواهد كرد و خود دردي بر دردها خواهد افزود .
اي همسنگران من در جبهه حوزه و دانشگاه ـ اي رزمندگاني كه پيكره انقلاب را با پرواز هماهنگ دراوج تعالي و تكامل آن ,هدايت مي كنيد ؛ ياران, امروز گاه ايثار و فداكاري است.
امروز زمان فدا كردن مدارك و مراتب اجتهادي و علمي است . امروز بايد تمامي موجودي ما براي جنگ و براي دفاع از استقلال و حاكميت سياسي انقلاب مصروف گردد و اگر امروز از پاي نشينيم و با مشغول كردن خويش در لابلاي كتابها و استدلالهاي غيرمنطقي بي روح و بريده از دردهاي جامعه و ادبيات جداشده از ادب محرومين و مستضعفين و در نهايت ,با انبار كردن الفاظ و مفاهيم خالي از روح ايمان و عمل ؛از وظيفه حساس و خطير خويش در رابطه با « محور جبهه و جنگ » فراموش كنيم ,هرگز خداوند ما را نخواهد بخشيد ,هرگز نخواهيم توانست در برابر خون بناحق ريخته شهدا پاسخي قانع كننده داشته باشيم .پس بر تمامي ماست كه از تمامي موجودي خويش در راه اعتلاي الله و لااله الا الله ومحمد رسول الله و علي ولي الله بگذريم و براي گرفتن حقوق محرومين و مستضعفين قيام كنيم .
خانواده عزيزم ,مادر بزرگوار و دلبندم , خواهران محجبه و مومنه ام , برادران مجاهد و ايثارگرم .
و همسر دردكشيده و صبورم , فرزندان عزيز و جگرگوشه گانم «مرضيه جان ـ حسين جانم» اگر امروز شما يكي از نزديكان خويش را در راه خدا و براي شريعت دين الهي و پاسخ گوئي به نداي حسين مظلوم روانه جبهه ساختيد و يك قرباني ناچيز و هديه ناقابلي به پيشگاه الهي تقديم داشتيد بدانيد كه هرگز در نزد خدا فراموش نخواهد شد و با اين حركت ايثارگرانه تان سعادت دنيا و آخرت را براي خويش فراهم ساخته ايد.
مادر عزيزم از اينكه نتوانستم در زمان اعزام به خدمت برسم بسيار شرمنده ام ولي مي دانم روح بزرگ و ايمان متعالي شما موجب خواهد شد اين فرزند سراپا تقصيرت را عفو فرمائي .
مادرجان , از تو تقاضا دارم با تقربي كه در پيشگاه الهي داري در بين نمازهايت برايم دعا كني و مغفرت و رحمت الهي را برايم خواستار گردي.
مادر عزيزم , هرچند خداي بزرگ نگه دار فرزندان معصومم خواهد بود وليكن , براي جبران خلأ محبت پدري و به ويژه درباره «مرضيه عزيز» از شما تقاضا دارم كه با محبتهاي شيرين خود كه هرگز فراموشم نمي شود , آثار غم و اندوه را از چهره هايشان پاك سازي .
همسر عزيزم كه خودت سالها رنج و مرارت در راه انقلاب را تحمل كردي و همواره خودت را براي مقابله با حوادث آماده ساخته اي و در طي اين دوران اندكي که با هم بوديم ,نهايت ايثار و فداكاري را در حق من ايفا نمودي و زينب وار در برابر مصائب و مشكلات مقاومت كردي , از تو خواهشم اين است كه در صورت شهادت من , فرزندان عزيزمان را آنچنان تربيت نمائي كه در آينده اي نزديك موجب افتخار و سربلندي اسلام باشند. لباسهاي رزمي مرا همواره حفظ كن تا در صورت بزرگ شدن فرزندم محمدحسين ، برتن او بپوشاني و با اعزام او به جبهه هاي نبرد حق عليه كفر جهاني و صهيونيزم جنايتكار ,قلب مرا شاد سازي.
حسينم را بگو كه پدرت به راه حسين رفت و تو نيز بايد در اين راه گام برداري و راه پدر شهيدت را همواره استمرار بخشي و انتقام خون بناحق ريخته اش را از دشمنان بگيري و تا تحقق اهداف پاك شهيدان هرگز از پاي ننشيني.
پسر عزيزم تو اينك مرد خانه اي ، پس با جديت و تلاشي گسترده و با استواري و صلابتي همچون كوه در برابر سختيها و مشكلات مقاومت كن و كمر مردانگي و همت بربند و با رشد خود در 3 بعد علم و تقوي و عمل آنچنان باش كه اسوه اي براي جامعه انقلابي و اسلامي مان باشي .
پسر عزيزم از تو مي خواهم كه مواظب خواهرت مرضيه «عزيز » و خدمتگزاري متواضع و خاشع براي مادر بزرگوارت باشي .تو و خواهرت مرضيه عزيز را به خدامي سپارم .
برادران بزرگوار و ايثارگرم ، حاج علي آقا و احمد جان , از آنجا كه همواره مربي و استاد و راهنمايم بوده ايد, ديگر نيازي به توصيه ندارم . فقط تنها درخواستم از شما و به ويژه حاج علي آقا كه حكم پدري را بر من دارند اين است كه در تربيت فرزندان عزيزم «محمد حسين» و «مرضيه» نهايت تلاش را بفرمائيد ـ سعي كنيد همچون پروانه دور مادر داغديده مان بگرديد و تا آنجا كه ممكن است دردهاي او را تسكين بخشيد . برادران بزرگوارم , اطاعت از رهبري امام امت و ولايت فقيه را همچنان محور حقيقي و اصيل زندگي خويش قرار دهيد و تا تحقق اهداف متعالي اسلام از پاي ننشينيد هرچند كه تحقق آن شهادت تك تك ما باشد . حسن محقر



خاطرات
محمدتقي عزيزي:
از جمله سرداراني است كه به نماز شب را به جاي مي آورد و دعاهاي توسل و كميل پرسوزي را در جمع رزمندگان خوانده است . ايشان از اولين روزهاي انقلاب با شركت فعال در مراسم سوگواري ائمه اطهار و شهيدان انقلاب دين خود را به آنان ادا نمود . در سال 1365 به خانه خدا ( حج تمتع ) مشرف شدند .

با توجه به اينكه داراي تحصيلات عاليه دانشگاهي ( فوق ليسانس الهيات ) و همچنين روحاني جليل القدري بودند, كلاسهاي تفسير قرآن و مسائل سياسي روز را داشت و به لحاظ مداحي ، مداح قابلي بودند . تأليفاتي به صورت جزوات پراكنده داشتند كه چاپ نشده . كلاسهاي عقيدتي _ سياسي و تحليل مسائل روز در محل بسيج توسط ايشان براي جوانان و مردم انجام مي گرفت .

او از جمله سامان دهندگان تظاهرات قبل از پيروزي انقلاب بود . بر همين اساس توسط ساواك بازداشت و زنداني گرديد . ايشان پس از حضور در صحنه دانشگاه از اعضاي فعال انجمن اسلامي دانشكده الهيات دانشگاه فردوسي مشهد بودند . قبل و بعد از انقلاب در راستاي تحقق اهداف انقلاب اقدام به ايجاد هسته هاي انقلابي نموده بودند .مدتي نيز شهيد درلباس روحانيت به عنوان امام جماعت مسجد كرامت مشهد اقامه نماز مي فرمودند . در ابتداي تشكيل سپاه پاسداران در بجنورد به عنوان مسئول روابط عمومي اين ارگان , اولين دعاي كميل در سطح شهرستان توسط ايشان در محل روابط عمومي سپاه برگزاري شد . مدتي نيز مسئول امور سياسي فرمانداري شهرستان بودند . تعدادي از افراد آموزش ديده نزد ايشان به عنوان عوامل موثر سازمان اطلاعات فعاليت داشتند که در اين راستا اهداف منافقين نقش بر آب مي شد . از فعاليتهاي اجتماعي شهيد تشكيل راهپيمائي هاي كوهنوردي كه در همين قالب درسهاي آموزنده جوانان مي دادند .

در مشكلات و مصائب و دشواريها صبر و بردباري و شكيبائي بود . از خصوصيات بارز اخلاق شهيد تنها مي توان به همين نكته اشاره كرد . چنانكه در تشييع جنازه برادرشان علاوه بر اينكه بر احساسات خود تسلط كافي داشتند و با لباس سفيد در اين مراسم شركت نموده بودند و به حضار در مراسم با لحني صبورانه و با صورتي خندان خيرمقدم مي گفتند و تسلي خاطر مي دادند .
آواي محزون دعايش و ناله هاي شبانه اش كه درد عمري پررنج و تحمل را از كسان و ناكسان بود,حکايت مي کرد.
قناعت و ساده زيستي اش ,شجاعتش در ميدانهاي رزم ، تقيدش به انجام فرائض الهي و برخورد جذابش با مردم, تمام بازگوكننده قلب وسيع و روح بزرگ او بود . افسوس كه مقام والايش آنگونه كه بايد شناخته مي شد شناخته نشد و اخلاص سرشار و پاك او نيز هرچه بيشتر باعث گمنامي اش شد .

دريكي از كوهپيمائي ها شهيد بزرگوار جمله اي را فرمودند كه هيچگاه از ذهن من پاك نمي شود و آن اين بود كه : با استناد به آيه شريفه قرآن انسان بايد خود را بسازد و سرنوشت هر قومي دست خودش مي باشد و اين سخن سرلوحه زندگي آينده اينجانب شد و در راستاي اين فرمايش به حقايق زيادي در زندگي دست يافتم .ان الله لا يغير...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : محقر , حجت الاسلام حسن ,
بازدید : 257
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
محمدنيا ,محمد جواد

 


سال 1341 ه ش در روستاي گرمه در خانواده اي متوسط و مذهبي ديده به جهان گشود .در سن 7 سالگي به دبستان رفت ودرس را تا کلاس سوم راهنمائي در گرمه ادامه داد .
بعد از آن به دليل نبود دبيرستان در زادگاهش, تحصيل را ترک کرد در گرمه مشغول به کار شد .اوتا چند سال درکار کمک رانندگي فعاليت کرد. يکسال از جنگ گذشته بود که به گفته ي خودش: بر حسب وظيفه اسلامي و شرعي خود ,به جبهه رفت.
اولين باردر تاريخ 15/8/1360 با چند نفراز دوستان وهمرزمانش از طريق سپاه بجنورد وبه صورت بسيجي داوطلب به جبهه حق عليه باطل رفت و در جبهه ي گيلانغرب مستقر شد .
بعد از چند مدتي که درآنجا بودند عمليات غرور آفرين والفجر شروع شد و او در آن عمليات چون شيري خروشان درس گرفته از مکتب خونبار حسين با عشق شهادت پيروزمندانه ,به معرض نمايش گذاشت .بعد از اينکه 3 ماه ماموريتش به پايان رسيد به مرخصي آمد .
اوبه هدف خود رسيده بود, به خانواده اش گفت , ديگر من از جبهه نخواهم آمد ,آنقدر با کفار بعثي مي جنگم که همانند رهبرم حسين ابن علي(ع) در کنار ياران واقعي اسلام به شهادت برسم , دلم مي خواهد در اين هواي آزاد چون پرنده از قفس آزاد شده ، چشمم به اين کوههاي سر به فلک کشيده کردستان باشد وشربت شيرين شهادت را بنوشم .
دوباره که به جبهه برگشت آموزش ديده باني را در سر پل ذهاب ديد و تا مدتي به ديده باني مشغول بود .اوبا رصد وکشف نقاط حساس دشمن ضربات سنگيني به آنها وارد کرد.
بعد از آن مسئوليت واحد ديده باني جبهه ي گيلانغرب به او واگذار شد.
دراين جبهه به نحو احسن ماموريت خود را انجام داد وهر روز حماسه اي مي آفريد .بعد از مدتي فرماندهان تشخيص دادند که منطقه به آتش زيادي احتياج دارد وايشان را مامور به آوردن توپ هاي 203 و 155 ميلي متري کردند .
محمدجواد اين توپ ها را به منطقه آورد و خود مسئوليت واحد توپخانه راکه به نام بزرگ پرچم دار عدالت و برابري ,حضرت بقية الله (عج)نامگذاري شده بود ,به عهده گرفت .
او رشادتها و جوانمردي هاي زيادي را در اين مدت از خود به يادگار گذاشت.
مدتي بعد درواحدي که سهم به سزائي در جنگ داشت ونبض جنگ در آنجا ميزد ,مشغول خدمت شد؛اودر اطلاعات و عمليات مشغول خدمت شدوباانجام شناسائي هاي دقيق از مواضع دشمن شرايط ايده آلي را براي ضربه زدن به متجاوزين ,در اختيار فرماندهان عالي رتبه ي جنگ قرارداد.
بعدازآن با لياقتي که از او ديده شد به عنوان معاون فرمانده تيپ مسلم ابن عقيل(ع)انتخاب شد .
در عمليات بسياري شرکت کرد, از عمليات مسلم ابن عقيل که منجر به زخمي شدن چشم او شد وبعد از 2 ماه بستري شدن در بيمارستان معيري در تهران ,بهبودي يافت .اوبعد از بهبودي باز هم به جبهه برگشت تادر عمليات والفجر 4 شرکت کند .
32 ماه از حضورتاثيرگذار محمدجواد در جبهه هاي حق عليه باطل مي گذشت که فرماندهان به او پيشنهاد کردند در لشکر27محمدرسول الله(ص) خدمت کند,او بنابه وظيفه شرعي که براي خودش قائل بود به اين لشکر مي پيوندد وفرماندهي يکي از تيپ هاي آن به عهده مي گيرد.بعد از آن او براي شناسائي منطقه عملياتي خيبر,همراه با چند نفراز همرزمانش در جزاير مجنون به ماموريتي مي روند که در اين ماموريت به شهادت مي رسد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بجنورد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



آثارباقي مانده از شهيد
به نام خدا
پروردگارا ,هرگاه به ياد لطفهاي فراوان تو به خودم مي افتم از خود خجالت مي کشم که چقدر ناسپاسم .خدايا ازتو طلب آمرزش گناهم را مي کنم که سخت گناهکار و روسياهم .پروردگارا اعمال من طوري است که به خود اجازه نمي دهم با تو سخن بگويم ولي بزرگواري تو بي حد و حصر است ومرا اميدوار کرده .
پروردگارا, از تو مي خواهم امام را تا انقلاب مهدي نگهداري و انقلاب مارا هر چه زودتر به قيام امام زمان (عج)متصل فرمايي .

بسم الله الرحمن الرحيم
پدر جان تو بايد هيچ ناراحت نباشي چون هديه اي که در راه خدا مي دهي ديگر بايد آن را از خدا نخواهي .پدر جان اگر زنده ماندم چند ماه ديگر بر ميگردم و از طرف من هيچ ناراحت نباشيد .مادر جان از رفتن من ناراحت نباش چون دلم مي خواهد در حالي بميرم که تا آخرين هنگام نگاهم بر کوههايي باشد که برادرانم در آنجا پيروزمندانه مي جنگند.
اي برادر وخواهر و اي دوستان عزيز ،اي قوم و خويشان از بابت من ناراحت نباشيد و افتخار کنيد وراه مرا ادامه دهيد .اين پيام را مکاني که براي شناسائي رفته ايم و الان ساعت 9 صبح است که در قلب دشمن هستيم و هر لحظه آماده درگيري وآماده شهادت هستم,مي نويسم .
استغفرالله ربي واتوب اليه :مرا ببخش که بازگشته وتوبه کارم

بسم الله الرحمن الرحيم
خدا را شکر و سپاس که مارا به نعمت ايمان منعم کرد و از تمکين به ولايت فقيه که همان ولايت رسول الله و امير المومنين (ع) است قرار داد وخدا را شکر که ما را همزمان با ولي فقيهي دانا وشجاع چون امام خميني ,روح خدا قرار داد. خدا را شکر به خاطر نعمتهاي بي حدي که به ما عطا کرد.
برادران وخواهران مسلمان, نداي هل من ناصر ينصرني امام شهيد مان, حسين(ع) از آن سوي کوههاي غرب در صحراي کربلا هنوز به گوش مي رسد وقلب هرشيعه اي را مي سوزاند .

خوشا به حال آن عاشقي که خدايش تو هستي وبا خلوص وپاک نيتي که تنها براي تو باشد, اين راه را بپيمايد. قفس تنگ و تاريک تن را بکشند وروحش پرواز کنان به معشوق واصل شودکه دنيا با تمام دورنگيها و نيرنگها وچهره هاي نفاق منافقان ,قفسي بيش نيست.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : محمدنيا , محمد جواد ,
بازدید : 245
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
گريواني ,داود

 


وصيتنامه
بسم ربّ الشهداء والصديقين
انّ الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا کانهم بنيان مرصوص
قرآن کريم
سلام بر رهبر امت وانقلاب اسلامي, امام خميني وبه ياد رزمندگان جبهه هاي حق عليه باطل که در جبهه هامي جنگند. اينجانب داود گريواني اگر به درجه رفيع شهادت نائل شدم که حتما نائل مي شوم وصيت نامه اي دارم که به اين شرح است:
برادرم اسحاق گريواني از طرف بنده وکيل است وايشان همه کارهاي بنده را به عهده خواهد گرفت. پدر و مادرم من را بزرگ کرده اند و مادرم براي من زحمات زيادي کشيده ,از ايشان مي خواهم که مرا ببخشندوحلال کنند وراه مرا ادامه دهند .
برادر عزيزم اگر به شهادت رسيدم چون وقت رسيدن به حسابها را ندارم به آنها رسيدگي نماييد و اگر به کسي بدهکاري داشتم حساب را تسويه نماييد . برادر جان به غير از شما هيچ کسي را ندارم و از قول من وکيل هستيد که خرج و خيرات من را بدهيد. آخرين باري است که شما را مي بينم و همانطور که مرا از کودکي بزرگ کرديد و پيش شما بودم وهيچ گونه ناراحتي و بدي از شما نديدم وکاملا از شما راضي هستم و اما زن داداش جان در اين مدتي که پيش شما بودم زحمت هاي زيادي براي من کشيديد و نتوانستم جبران کنم از من راضي باشيد و از طرف من از برادر زاده هاي خود سارا و مجيد ديده بوسي کنيد.
وصيت کرده بودم که اگر به شهادت برسم در بجنورد دفنم کنيد و اگر پدر ومادرم را بااين کار راضي نشدند من را به زادگاه خودم روستاي گريوان منتقل فرماييد .
راه امام امت را ادامه بدهيد و نماز جمعه هارا فراموش نکنيد و از مادرم مي خواهم براي من گريه نکند . ما راه امامان را ادامه مي دهيم .ديگر عرضي ندارم ،ديدار من ومادرم و شما بماند براي روز قيامت اگر شهيد شدم ، شهيد شاهد است .
شهيدان زنده اند الله اکبر
به خون آغشته اند الله اکبر
رهبر اسلام خميني روح الله است پيروانش همه حزب الله است
داود گريواني


خاطرات
محمود عامري فرد:
از نيروهاي كرد منطقه خراسان شمالي محسوب مي شد. در آن مناطق مردم بيشتر كرد هستند، ايشان فردي بود با اندامي تقريبا درشت، فردي بسيار ساده، مخلص و شايد در لحظات اول آدم خيال نمي كرد كه ايشان با اينكه ساده است آدم خوبي باشد، يعني برداشت خوبي از ايشان نمي كرد ولي ايشان از همه بيشتر خود را در كارها وارد مي كرد و زحمت مي كشيد و براي من باعث تعجب شده بود . زماني كه به شهادت رسيد فرمانده يكي از گردان هاي غواص بود كه در عمليات كربلاي 4 در منطقه عمومي شلمچه روبروي جزيره بوارين به شهادت رسيد. قضيه اي را كه براي شما نقل مي كنم از عمليات والفجر 3 مي باشد. خارج از خط و حدي كه لشكر داشت يك منطقه اي به نام تلمبه خانه عراق بود، اين منطقه را بايد بچه هاي ما مي گرفتند، يعني به ما مأموريت داده بودند همزمان با شروع عمليات تعدادي از نيروهاي اطلاعات عمليات و تخريب به صورت چريكي حركت كنند و در پشت دشمن بروند و در آن گيرو دار عمليات كه دشمن سازماندهي ندارد از موقعيت استفاده كنيم و به تلمبه خانه عراق كه يك منطقه حساس محسوب مي شد و مي توانست براي آينده عراق مفيد واقع شود را منهدم كنيم و به عقب برگرديم. شب عمليات شروع شد و برادرها به خط عراق حمله كردند و الحمدا... و به لطف خدا خط عراق سقوط مي كند و خط خودي تثبيت مي شود. اين برادران هم راه مي افتند و مي روند به سمت تلمبه خانه عراق. در مسير راه با يك مقدار مشكلات مواجه مي شوند كه زمان از آنها گرفته مي شود و به اصطلاح مين هايي كه با قاطر براي انهدام تلمبه خانه حمل مي كردند و به همراه داشتند زماني كه به نزديك تلمبه خانه مي رسند نيروهاي عراقي در آن منطقه بوده اند و متأسفانه نمي توانند تلمبه خانه را منفجر كنند و كار به روز مي كشد و ماشين هاي عراقي از نزديك آنها رد مي شوند و نيروهاي ما تصميم مي گيرند به عقب برگردند. يعني مهدي ميرزايي مسئول آنها كه آنزمان مسئول تخريب لشكر 5 نصر بود و به عنوان هدايت كننده عمليات چريكي همراه اين نيروها بود, به آنها مي گويد برادرها به عقب برگرديم. فعلا نمي توانيم اين مأموريت را انجام دهيم كه انهدام تلمبه خانه مي باشد. در حين برگشت يك مقدار از مسير را مي آيند مي بينند نقشه اي كه از عمليات دست آنها بوده نيست. از همديگر سئوال مي كنند نقشه كجاست و يا دست كيست. مي گويد حتما در منطقه اي كه ديشب در آنجا بوده ايم جا گذاشته ايم يك نفر از شما بايد برود نقشه را بياورد آقاي گريواني مي گويد من مي روم. ايشان داوطلب مي شود كه برود نقشه را در آن منطقه پيدا كند. قمقمه آب بچه ها تمام شده بود. ايشان هر طوري بود با آن تشنگي جلو مي رود نيروهاي ديگر توان راه رفتن نداشته اند. ولي ايشان ايثار مي كند و مي رود تا آن منطقه را بگردد و جايي كه جمع شده بودند تا آنجا عمليات كنند را نگاه كند و ببيند نقشه آنجاست. آن را پيدا كند، موقعي كه به منطقه مي رود هر چه مي گردد نقشه پيدا نمي شود و بعد معلوم مي شود كه اين نقشه دست يكي از برادران بوده و او زير پيراهن خود گذاشته بود و از شدت خستگي و تشنگي فراموش كرده بوده كه آن را زير پيراهن خود گذاشته است. بعد پيدا مي شود و آنها به عقب مي آيند و به طرف خط خودي مي روند. آب قمقمه همه تمام شده بود بچه ها آب نداشتند كه بخورند و به مسير ادامه دهند. همه نيروها قدرت راه رفتن را از دست داده بودند. ما نمي توانستيم راه برويم. برادر گريواني گفت: من هم از بس خسته بودم و تشنگي به ما فشار مي آورد گفتم: بهتر است استراحت كنم و در همان حالت خوابم برد. در عالم خواب ديدم يك مادري با چادر مشكي دارد مي آيد و يك كاسه آب به دستم داد.

سيد هاشم ميربحاني:
در عمليّات والفجر 8 داود گريواني به يكي از سنگرهاي دشمن - كه پشت خط اوّل بوده - برخورد مي كند . هرچه داخل سنگر نارنجك مي اندازد ،‌ افراد داخل سنگر نارنجك ها را بيرون پرتاب مي كنند . مي بيند كه راهي ندارد مي رود يك كيسه گوني از زير سقفش مي كشد بيرون و نارنجك را از آنجا داخل سنگر مي اندازد كه بالاخره سنگر منهدم مي شود .
مهدي ميرزائي:
يكي از بچه هاي اطلاعات عمليات به نام شهيد داود گريواني به دنبال عراقي ها رفت و به سنگر آنها رسيد . ضامن نارنجك را كشيد و داخل سنگر انداخت . من دومين نفر بودم كه ازسيم خاردار گذشتم و به طرف سنگرهاي عراقي رفتم . داود خيلي شجاع بود و سنگر ها را پاكسازي مي كرد . من آنجا بودم و به داود نارنجك مي دادم و او به داخل سنگرها مي انداخت . يك دفعه دو نفر از داخل يك سنگر بيرون آمده و پا به فرار گذاشتند . ما فرياد کشيديم كه به طرف ما بياييد و در همين حين نيروهاي خودي رسيدند.آن دو فرار کردند, درگيري هر لحظه شديدتر مي شد و نيروهاي دشمن را مي کشتيم . شهيد گريواني با نارنجك همچنان عراقي ها را تار و مار مي كرد. من خيلي علاقمند شده بودم ومي خواستيم هميشه با او باشيم . بعداً فهميديم كه در اطلاعات عمليات خدمت مي كند و با خود گفتم كه بعداً دنبالش خواهم رفت .

زماني كه اسرا آزاد مي شدند من با خودم گفتم: اگر داود اسير مي شد حالا بر مي گشت آن شب خواب ديدم كه در روستا هستيم و بچه ام چوبي برداشته و با خاكها بازي مي كند و برادران داود جعبة سيبي را تقسيم مي كردند كه داود از ماشين پياده شد و رفت بچه اش را بغل كرد و بوسيد و به خانه رفت . من از اينكه مبادا دينم را نسبت به ايشان ادا نكرده باشم خيلي نگران بودم. به خانه رفتم و براي ايشان و مهمانهايي كه براي ديدن ايشان آمده بودند چاي ريختم كه ايشان از من پرسيد: چرا ناراحت هستي؟ گفتم: مي ترسم دينم را نسبت به شما ادا نكرده باشم. ايشان گفت: نه، من از تو ناراحت نيستم. فقط براي من يك پيراهن مشكي بياور تا اين لباس سفيد را از تنم در آورم زيرا در بين اين جمعيت احساس خجالت مي كنم. روز بعد تعبير اين خواب را كه پرسيدم به من گفتند: چند هفته اي است كه پارچة مشكي مزار ايشان را نبرده ايم و اين خواب به خاطر اين بوده است كه كسي نبوده كه پارچة روي مزار ايشان را ببرد و اين مسأله يكي دو هفته دير شده بود كه من اين خواب را ديدم.

يك روز من براي نماز ظهر و عصر وارد مسجد روستا شدم، ديدم كه داود مشغول نماز خواندن است. من آهسته سلام كردم و مشغول نماز شدم. بعد از پايان نماز ايشان به من تذكر داد و گفت: وقتي وارد مسجد مي شوي بلند سلام كن تا جواب سلام شما را بدهم و در پيشگاه الهي مقصر نباشم چون جواب سلام واجب است.

در عمليات خيبر بعد از اينكه دشمن نتوانست با نيروهاي پيادة ايراني مقابله كند، از بمبهاي شيميايي استفاده كرد. ما در آن عمليات به عنوان گردان پشتيباني عمل مي كرديم. اولين بمبهاي شيميايي عراق در عقبة ما فرود آمد، در يكي از گروهانهاي گردان ما منفجر شد. آن زمان هم ما آشنايي خاصي با اصول و فنون مقابله با بمبهاي شيميايي نداشتيم، با اين وجود آقاي گريواني به محض اينكه اطلاع پيدا كرد كه گروهان يكم را بمباران شيميايي كرده اند تاب و تحمل نياورد و براي كمك خودش را به آن منطقه رساند.

برادرشهيد:
به شغل آزاد که خياطي بود مشغول بود .د ر برابر گروهکها وافکار انحرافي آنها ايستادگي مي کرد.با ضد انقلابيون به بحث ومنظره مي پرداخت اما چون آنها در مقابل استدلالهاي او چيزي براي ارائه نداشتند,چند مرتبه او را گرفته و کتک زده بودند .
در سال 1359 به خدمت سربازي خوانده شد و بعداز آموزشهاي نظامي به کردستان اعزام شد . در مدتي که در کردستان بود با روحيه عالي به مبارزه با احزاب غير قانوني مثل کومله ,دمکرات وضد انقلابيون پرداخت.بعداز خدمت سربازي در ارتش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست وبه جبهه خوزستان درمنطقه شوش رفت. او با شرکت در عمليات پيروزمند فتح المبين رشادت ها آفريد وتا سال 1365که در عمليات کربلاي 4به شهادت رسيد در جبهه ها حضور فعال داشت.
وضعيت تحصيلي اش خيلي خوب بود و از روز اول که رفت به دبستان هميشه شاگرد اول بود.
داود در اوائل انقلاب کارهاي اجتماعي شرکت مي کرد . هميشه نمازش را در مسجد مي خواند.
چند سال در زادگاه خود به دبستان رفت و بعد از مدتي زندگي خود را نتوانست تامين کند به شهر رفت و در آنجا شاگرد خياط شد.
انقلاب که شد ايشان هر جايي که تظاهرات مي شد در همان جا حضور پيدا مي کرد .

در زمان جنگ من سرباز بودم و ايشان هم از من كوچكتر بود. وقتي من به بجنورد برگشتم فهميدم كه ايشان به جبهه رفته است. وقتي به منطقه برگشتم و ايشان را ديدم به ايشان گفتم: ما دو برادر هستيم كه در منطقه ايم. شما لازم نيست كه اينجا بمانيد كه ايشان به من گفت: هر كس براي خودش مي آيد .

محمود عامري فرد:
بعد از عملياتي، يك روز در منطقه راه مي رفتم كه داود را ديدم كه سرش را روي يك نخل گذاشته بود و مي گفت: خدايا من تقصير كارم از اينكه نتوانستم بچه ها را راهنمايي بكنم تا در اين عمليات موفق بشوند. اين واقعه بعد از موقعيتي پيش آمد كه بسياري از رزمندگان در عمليات كربلاي 4 به شهادت رسيده بودند يا اينكه مجروح شده بودند.

بعد از يک عمليات كه با ايشان بر مي گشتيم. وقتي كه به خط مرزي خودمان رسيديم، ديدم كه ايشان سر به سجده گذاشت و خدا را شكر كرد و گفت: خدايا، اين مسائل و سختيهايي كه براي ما پيش آمده است فقط براي رضاي تو بوده است و اين كار تنها عكس العملي بود كه ما از ايشان در آنجا ديديم.

يك روز من با داود در خيابان شهيد چمران بجنورد قدم مي زديم كه در جلوي يك مغازه 2 نفر از حاجيهاي بزرگ و سرمايه دار نشسته بودند. داود با صداي بلند به آنها سلام كرد ولي آنها به ايشان اعتنايي نكردند. ايشان به شدت از اين كار آنها عصباني شد و به آنها گفت: "براي جواب سلام هم بايد به شما پول داد تا شما به سلام آدم جواب بدهيد".

يك روز در منطقه با دستگاههاي سنگين سر و كار داشتيم و به خاطر همين لباسهايم كثيف شده بود. آنها را كناري گذاشتم تا در فرصت مناسب آنها را تميز كنم. من از خستگي به خواب رفتم. وقتي كه از خواب بيدار شدم ديدم كه داود لباسهايم را شسته و آنها را خشك كرده است.

عمه ي شهيد:
يك شب داوود به خانة ما آمد، وقتي من برايش رختخواب پهن كردم؛ ديدم كه رختخواب را جمع كرد و كنار گذاشت. پرسيدم: عمه جان براي چه رختخواب را جمع كردي؟ گفت: مي خواهم همانطور كه در جبهه مي خوابم، اينجا بخوابم.

مهدي ميرزائي:
وقتي عمليات بدر در جزيرة مجنون آغاز شد، آقاي گريواني آنجا مسئول محور بود. وقتي ما به آنجا رفتيم، ديديم كه ايشان به تنهايي در گوشه اي نشسته است و مشغول شليك آر پي جي مي باشد. آنقدر آر پي جي شليك كرده بود كه از گوشش خون جاري شده بود.

در يك عمليات تير باري را قرار داده بودند تا بر عليه دشمن از آن استفاده شود. آقاي گريواني با اينكه ران و دستش تير خورده بود، تيربار را رها نكرد و به سمت مواضع دشمن شليك مي كرد. تا اينكه آقاي چراغچي آمد و با زور ايشان را به عقب برگرداند.

در عمليات خيبر بعد از اينكه جزاير مجنون را تصرف كرديم و يك هفته از استقرار اوليه مان در آنجا گذشت، بحث احداث پل بر روي آب به ميان آمد كه حدود 13 كيلومتر طول داشت و به پل خيبر معروف بود. آنجا و در آن موقعيت نياز ديديم كه از گروهانهايي كه در خط داريم، كم بكنيم و از آنها براي احداث پل استفاده كنيم. به همين منظور هر شب يك گروهان را مأمور مي كرديم كه با نيروهاي مهندسي همكاري كنند. آقاي گريواني آنجا جزء كساني بود كه 24 ساعته در محل احداث پل حشور داشت و به طور مستمر كار مهندسي انجام مي داد. يعني ايشان در هر 3 شيفت حضور داشت و خيلي كم، حدود يكي دو ساعت، را براي صرف نهار و شام و استراحت به خودش اجازه مي داد كه استراحت بكند؛ در صورتيكه ايشان مي توانست شيفت گروهانش كه تمام شد برود و 16 ساعت بقيه را به استراحت بپردازد. از روحية بالايي برخوردار بود و چون به اهميت موضوع پي برده بود كه اين پل هر چه سريعتر بايد احداث شود تا مورد استفادة رزمندگان قرار گيرد، سعي داشت كه با حضور خود باعث تشويق بقية نيروها به انجام كار بيشتر باشد.

بصره براي عراق از اهميت زيادي در زمان جنگ برخوردار بود و چون اين منطقه نزديك شلمچه قرار داشت در عمليات كربلاي 4 عراق بين شلمچه و بصره را با موانع فيزيكي متعددي پوشانده بود ,به طوري كه اگر مي خواستي 100 متر در آن منطقه پيشروي بكني بايد يكي دو گردان را وارد عمل مي كردي. آقاي گريواني در آن عمليات فرمانده گردان را برعهده داشت. وقتي كه عمليات شروع شد، اولين گروهاني كه وارد عمل شد، ازگردان ايشان بود. گروهان ايشان قبل از گروهانهاي پياده براي باز كردم معبر وارد عمل شد. بعد از مدتي كه گذشت ايشان با بيسيم تماس گرفت و گفت: وضعيت اينجا خيلي وخيم است به طوريكه نمي توانيم سرمان را بالا بياوريم و كوچكترين حركت ما باعث لو رفتن منطقه مي شود و امكان دارد كه بقيه واحدها نتوانند كارشان را انجام بدهند. از آنجاييكه دستور بود كه آن كار انجام شود، ايشان نيروهاي تحت امرش را حركت داد، با علم به اينكه خطر شهادت و اسارت در پيش بود. ايشان كارش را شروع كرد. بعد از مدتي تمام نيروهاي ايشان به شهادت رسيدند و خود ايشان به تنهايي توانست از معركه جان سالم به در برد. او در يكي از سنگرهاي دشمن پناه گرفته بود تا بعد از دو ساعت جنگ نفس گير، دقايقي را استراحت كند تا بتواند نيروهاي كمكي كه از عقبه مي آمدند هدايت كند ولي در همانجا بر اثر اصابت خمپاره به سنگر به شهادت رسيد. وقتي خبر شهادت داود را به فرمانده لشكر، سردار قاليباف، دادند. ايشان چند لحظه اي نشست و گريه كرد. از اين جهت كه چرا داود آنجا ايستاده و خود را به محل امن نرسانده است. سردار قاليباف آنجا گفت: "من فرمانده اي شجاع و سرداري والا مقام را از دست دادم".

وقتي براي دومين دفعه داود مي خواست به جبهه برود، من پيش مسئول اعزام رفتم و گفتم: داود در پادگان، نگهبان اسراي عراقي مي باشد؛ اسم او را از فهرست اعزام حذف كن كه ايشان هم اين كار را انجام داد. چند وقت كه از اين قضيه گذشت داود را ديدم كه به طرف من مي آيد در حاليكه خيلي ناراحت است. من پرسيدم: چرا ناراحتي؟ گفت: چرا شما به مسئول اعزام گفتي كه اسم مرا از فهرست اعزام خط بزند، من نمي خواهم در پشت جبهه باشم، من بايد حتماً به منطقه بروم. وقتي من اصرار ايشان را ديدم با رفتن ايشان به جبهه موافقت كردم.

يك دفعه داوود در منطقه از ناحيه لب مجروح شد. با وجود اينكه لب عضو حساسي است، مخصوصاً در آن منطقه و در آن آلودگي و گرد و خاك، ايشان اصرار داشت كه در منطقه بماند و كار نيمه تمام خود را به پايان رساند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : گريواني , داود ,
بازدید : 209
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
عباسي‌‌ ,محمدعلي‌

 


خاطرات
قربانعلي عباسي,برادرشهيد:
در قوچان مانوري برگزار شد. ايشان را از جبهه دعوت كردند بيايد و مانور را رهبري كند. ايشان آمد و بعد از اتمام مانور اعلام كردند مداركش را تحويل دهد تا براي زيارت حج ثبت نام كند و همان سال اعزام شود. در همين روزها بود كه از جبهه خبر رسيد سريع بيا جبهه و ايشان با عجله تمام از من خواست تا به قوچان برسانمش تا به جبهه برود. گفتم: مداركت را بده براي حج ثبت نام كنم. گفت: «جبهه در رأس امور است.»

بنده فرمانده گردان بودم و ايشان مسئول محور عملياتي تيپ بود. به من بي سيم زدند كه فرمانده محور پرواز كرد. (شهيد شد). دنبال ايشان رفتم، ديدم درمحور عملياتي دشمن ميان ميدان مين افتاده است. خودم را مجهز كردم كه سراغ ايشان بروم. در سنگر آخري ديدم نشسته و از ناحيه شانه تير خورده است. گفتم: محمد علي! شنيدم پرواز كردي؟ بلند شو برو. گفت: من نمي روم شما برو. اينجا منطقه ناامن است. عراق پاتك مي كند. اگر بنده بروم و منطقه را ترك كنم سقوط خواهد كرد. هر كار كردم منطقه را ترك نكرد. با من سر و صدا كرد و گفت: پا شو برو سر گردانت. من از بابت اطاعت رفتم. بعد از ساعاتي ديدم ايشان را آورده اند و به علت خون ريزي زياد بيهوش شده بود. او را به كردستان بردند و از آنجا به مشهد منتقل كردند و نهايتاً شهيد شد.

رمضانيان:
يك روز شهيد عباسي به من گفت: دوست داري برويم ملاقات حضرت امام. گفتم: بله. رفتيم مشهد بعد متوجه شدم كه فقط فرماندهان عملياتي به ديدار امام مي روند. گفتم: عباسي پس مرا نمي برند. گفت: تو چكار داري من تو را مي برم. فكر مي كنم شهيد چراغچي ثبت نام مي كرد. به شهيد چراغچي, گفت: ايشان معلم دوست و همرزم و معاون بنده در جبهه هستند. مي خواهم بياورم ديدار حضرت امام. شهيد چراغچي گفت: مانعي ندارد و خطاب به شهيد عباسي گفت: عباسي كسي را كه تو تأييد كني افضل همه است. غرض كه چقدر فرماندهان و مسئولين سپاه به شهيد عباسي عنايت و لطف داشتند.

قربانعلي عباسي :
در عمليات رمضان با شهيد بودم. ما گردان زرهي بوديم. ايشان پياده و آتش مورد نياز ايشان را ما مي ريختيم. از طريق بي سيم شنيدم كه زخمي شده است تصور كردم شهيد شده است. خودم صبح بعد نزديك پاسگاه زيد مجروح شدم و در فرودگاه اهواز به هوش آمدم. احساس كردم اينجا منطقه نيست. خنك است. هواي پاسگاه زيد كجا و سالن انتظار فرودگاه كجا. يك لحظه صداي خنده اي را شنيدم. ديدم برادرم است. شايد هيچ موقع در زندگي اينقدر شاد نشده بودم. چون فكر مي كردم شهيد شده است. دست در گردن هم انداختيم و از خوشحالي هر دو گريه كرديم. به تهران منتقل شديم و هر دو در يك جا بستري شديم. و در روستا شايعه شده بود كه محمد علي سرش قطع شده و من هم شهيد شده ام. فرمانده سپاه قوچان حجت الاسلام رفيعي تماس گرفت و از ما خواست هر چه زودتر به قوچان بياييم. وقتي به قوچان آمديم ما را با ماشين بدون اطلاع قبلي به روستا آوردند. هيچ كس مطللع نبود در درب منزل وقتي از ماشين پياده شديم و درب حياط را باز كرديم ناگهان چشم پدرم به ما افتاد و غافلگير شد. در حالي كه دگرگون شده بود گفت: پسرهايم را با دو پا به جبهه فرستادم اما هر كدام با دو پا اضافي آمده اند.

امان ا... حامدي فر:
چند روز به عمليات عاشورا ( ميمك ) مانده بود و رزمندگان لشكر 5 نصر خود رابراي رزم آماده مي كردند . شب برادر عزيزم شهيد ميرزا زاده را در خواب ديدم كه با گلايه به من گفت : چرا از من ياد نمي كنيد ؟ بنده با شرمندگي جوابي نداشتم كه بدهم فقط از او خواستم ما را دعا كند . ايشان فرمودند : همين چند روز ديگر تعدادي از برادران نزد ما مي آيند و شما هم پيامي داريد مي توانيد برايمان بفرستيد . روز بعد در محل پادگان ظفر ( ايلام ) سرداران شهيد محمد علي عباسي را ديدم كه سوار بر موتور تريل ,چفيه به سر و صورتش بسته بود . پس از احوال پرسي معمول ماجراي خواب را برايش تعريف كردم و از وي خواستم اگر شهيد شد سلام مرا برساند و قسم بدهد كه ما را شفاعت كند . وقتي خوابم و پيامم را دادم شهيد عباسي گريه اش گرفت و فرمود : من هم ديشب خواب ديدم كه خداوند به من فرزندي داده است و خانواده از من خواستند كه نامش را مشخص كنم . من جواب دادم تا چند روز ديگر من شهيد مي شوم و نامش را خودتان انتخاب كنيد . در حاليكه من اكنون از مخابرات مي آيم و با تماس گرفتن به خانواده ام شنيدم همسرم زايمان كرده است ، لذا يقين پيدا كردم كه در اين عمليات به شهادت مي رسم . شهيد عباسي در عمليات عاشورا ( ميمك ) به درجه رفيع شهادت نائل شد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : عباسي‌‌ , محمدعلي‌ ,
بازدید : 332
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
عيسي زاده ,محمود

 



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
کساني که بدون عذر و توجيه معقول و مشروع سر از جنگ باز زده و نشستند, با مجاهداني که در راه خدا با مال و جان خود جهاد کردند يکسان نيستند، خداوند کساني را که با مال و جان خود جهاد نمودند, بر قاعدان برتري بخشيد و به هريک از اينان وعده پاداش نيک داد و مجاهدان را بر نشستگان برتري و پاداش عظيمي بخشيده است ـ درجات بس مهم و عالي از ناحيه خدا و آمرزش و رحمت نصيب آنان مي گردد و لغزش هاي احتمالي و يا کوچک آنان مورد آمرزش خدا قرار مي گيرد, چرا که خداوند آمرزنده و مهربان است. سوره نساء آيه 95ـ 96
سپاس و ستايش خداي يکتا را که توسط حجت و نشانه هايش بر روي زمين, آن معيارهاي پوسيده و کذائي را که شيطان و اولياء شيطان به آن بهاء و ارزش مي دهند, از ميان انسان ها برمي دارد و معيارهايي را جايگزين مي کند که انسان با استفاده از آنها مي تواند به عالي ترين درجات انسانيت برسد. اکنون که اين نور الهي در کشورمان جلوه گر شده است و ايران از زير ستم ما را به جمهوري اسلامي تبديل نموده است و معيارهايي در آن پديد آمده و ارزش پيدا کرده است که نظر تمام مستضعفان و مظلومان جهان را به خود معطوف داشته است ,مي بينيم که چگونه ظالمان و ستمگران و بازيگران سياسي شياطين با دادن دست اتحاد به يکديگر هر روز به اين فکر فرو مي روند که چه کنند و چه مانعي بر سر راه اين انقلاب به وجود آورند تا بتوانند هرچه زودتر اين معيارهاي الهي و اين چراغ هاي راه هاي مظلومان و ستم کشيدگان را خاموش کنند. و اين جنگي که بر ما تحميل شده است يکي از چندين موانعي است که تاکنون بر سر راه اين انقلاب به وجود آورده اند و به حمدالله با عنايت خداوندي و استقامت و ولايت پذيري امت اسلامي ما توانست از همه موانعي که هر کدام از آنها به راحتي مي توانست جهت انقلاب را تغيير دهد بگذرد و لحظات آخر اين جنگ را هم انشاءالله با تداوم بخشيدن و متصل شدن جهاد و کوشش در راه خدا با مال و جان و در نتيجه بالا بردن مراتب ايمان خود به نفع اسلام حل نمايند.
اينجانب محمود عيسي زاده که خداوند اين توفيق را به من داده تا در صفوف دلاوران بيداردل، زاهدان شب، شيران روز، عاشقان دلباخته، تلاشگران دلسوز سربازان واقعي امام عصر (عج) پيروان راستين امام، رهروان حقيقي اسلام ,رزمندگان سراپا عشق و خلوص و ايثار که آهنگ جان بخش مناجات هايشان فضاي خونين جبهه ها را عطر آگين کرده است, شرکت نمايم؛ از خداوند تبارک و تعالي مي خواهم که اين حرکت را خالص نمايد تا بتوانيم در صفوف آنان شرکت کنم تا شايد شهادت که خالص ترين اعمال در راه خداست نصيبم شود که خدا را گواه مي گيرم براي پاسداري از اسلام حاضرم چندين بار پاره پاره و تکه تکه شدن را متحمل شوم و اگر اين نوع مرگ و اين نوع رفتن نصيبم شد وصيتم به برادران و آشنايان اين است که نسبت به آنچه اسلام انجام دادن و ترک کردن آن را واجب نموده علم و آگاهي پيدا کنند و سعي کنند تا از اعضا و جوارحشان همان استفاده را بکند که رضاي خدا در آن باشد و هميشه شکرگزار خدا باشند. چنان با قدرت و قاطعيت از اين انقلاب دفاع کنند تا انقلاب عزيزمان بتوانند با آن اشعه منحصر به فردش پرده از واقعيت هايي که در اين جهان مي گذرد بردارد و حقيقت ها و آشکار نمايد و به هدف اصلي خود که انقلاب در انسان ها ست ,برسد .
توصيه مي کنم که جنگ را سبک نشمارند موضوع جنگ ما ,صدام و حزب بعث نيست ؛موضوع جنگ ما وجريان حق و باطل است ,دو جريان واقعي و تاريخي که يکي با برخورداري از زمينه دروني تقواي انسان و مبتني بر انگيزه خدايي به وقوع مي پيوندد و نظامي براي سياسي توحيدي پيامبران را شکل مي دهد و ديگري با برخورداري از زمينه ي تجاوزکارانه ي انسان بي دين و مبتني بر انگيزه هاي حيواني به وقوع مي پيوندند و نظامي براي سياست شرکانه کافران را شکل مي دهد .
جريان باطل به حکم تجاوزکارانه ي خود صدام و حزب بعث را به مانعي فرا راه راهيان راه خدا مبدل کرده و اما اين مانع هم توسط رزمندگان اسلام ترک برداشته و متزلزل شده است و شما برادران بايد با يک ضرب شصت ديگر پايه هاي لرزان حزب بعث را بر سر تقويت کنندگان آن فرو ريزيد و بدانيد که با اين کار ضربه مهلکي بر ستمگران وارد شده و زمينه بهتري براي انقلاب يگانه منجي عالم بشريت مهدي موعود (عج) فراهم خواهد شد.
پدر و مادر عزيزم از زحمات شبانه روزي شما در باره خودم تقدير و قدرداني مي کنم و اين بسي برايم افتخار و مسئوليت آفرين است که شما پدر بزرگوارم در دو مرحله با ميل و رغبت و با تلاوت آياتي از کلام الله مجيد در مورد قتال في سبيل الله بر صورتم بوسه زدي و مرا به جبهه فرستادي . شما مادر عزيزم يک جمله کوتاه ولي پر محتوا را بيان کرديد و فرموديد من شما را به نوبه خودم وقف راه حسين (ع) نموده ام و اين را فراموش نکرده باشيد که يک روز در منزل عين جمله را گفتيد ولي مادر عزيزم اکنون که خط حسين (ع) هديه شما را پذيرفته است از شما مي خواهم که از فاطمه زهرا (ع) بخواهي و او را واسطه کني تا به فرزندش حسين (ع) که هديه شما را پذيرفته است, بگويد حسين جان ,شهداي انقلاب ما را که مانند علي اکبر شما مي گويند: «اکنون که ما بر حقيم پس از به کام مرگ غلطيدن و عروس شهادت را در آغوش کشيدن چه باک» و عليرغم کمبودها بر کفر جهاني مي تازند و پس از تلاشي چشمگير پيکرشان مجروح مي شود و بر زمين مي افتد و در آخرين لحظات پيوستن به ملکوت اعلي تنها آرزويشان اين است که شما بر بالاي سرشان حضور يابيد وخدا آنها را با شهداي صحراي کربلا محشور بگرداند و خداي حسين آنها را به آرزويشان برسان.
برادران و خواهران عزيزم ضمن طلب بخشش از شما مي خواهم از گريه غيرعادي که معمولاً به هر انساني دست مي دهد, خودداري کنيد و حتي الامکان گريه نکنيد .
همسر عزيزم:
اقتضاي زمان و ضرورت هاي انقلاب چنين ايجاب مي کرد که چند ماهي بيشتر با هم نباشيم . راضي باشيد به رضاي خدا .
ربنا افرع علينا ضراً و ثبت اقدامنا و نصرنا علي القوم الکافرين.
محمود عيسي زاده


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : عيسي زاده , محمود ,
بازدید : 211
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,852 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,544 نفر
بازدید این ماه : 6,187 نفر
بازدید ماه قبل : 8,727 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک