فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

محمودي,حسين

 


بيستم ديماه ه ش 1344 ه ش در روستاي بلقان شيروان به دنيا آمد . پدر و مادرش پس از پنج سال انتظار و با نذر و نياز صاحب فرزندي شدند که نامش را حسين گذاشتند .
چند روز پس از تولدش به همراه خانواده به روستاي محروم قوچ قلعه پايين کوچ گردند . اين روستا دبستان نداشت ، از اين رو حسين هفت ساله مجبور بود براي درس خواندن فاصله ي 4 کيلو متري بين روستايش تا روستاي قلعه بالا را هر روز پياده مي رفت و مي آمد . تا چهارم ابتدايي را در آنجا خواند و دوباره با خانواده به سشيروان بر گشت و کلاس پنجم را در دبستان حسن رفيق گذراند .
در دوره ي راهنمايي به مدرسه 22 بهمن فعلي رفت و با نمرات متوسطي موفق به اخذ مدرک سيکل شد . حسين براي ادامه ي تحصيل ، دبيرستان شريعتي را انتخاب کرد و در رشته ي تجربي مشغول به خواندن شد ولي به دليل مشکلات مالي خانواده مجبور به ترک تحصيل شد .
بعد از آن مشغول کارگري در کارخانه قند ، تهيه و توزيع نفت بين مردم محروم و کمک به پدرش در مغازه شد . يک بار با پدرش در حال توزيع نفت بين مردم بودند که پدرش دستگير و زنداني شد . وي با هدايت معلمان خود با دوستانش در تظاهرات و شعار نويسي بر روي ديوار کوچه ها حضوري فعال داشت . با پيروزي انقلاب , حسين به بسيج پيوست و در قسمت بسيج دانش آموزش فعاليت چشم گيري را به نمايش گذاشت .
در سال 1360 به عضويت سپاه در آمد اولين بار در سن هفده سالگي روانه ي جبهه هاي غرب شد . سه سال در شهر هاي اروميه ، ايلام , مهاباد ، نقده وساير مناطق بحران خيز غرب کشور بود.
مبارزه اي سختي را با حزب ضد مردم وضد انقلابي دمکرات شروع کرد . در آنجا بود که با شخصيت شهيد کاوه آشنا شد و از روحيات عالي او بهره مند گشت .
جسارت و شجاعت حسين منجر گرديد تا کاوه را به عنوان فرمانده ي گردان ضد زره ذالفقار و فرمانده ي توپخانه تيپ ويژه شهدا انتخاب کند . در اين مدت کوتاه چند بار مجروح شد . در هنگام باز گشت ، هداياي او ترکش هايي بود که در بدنش خود نمايي مي کردند .
در سال 1363 با دختر خاله ي خود به نام مليحه سنگ شکن پيمان مقدس ازدواج بست که ثمره ي اين ازدولاج پسري به نام احمد است . بعد از مدت کوتاهي با خانواده به کردستان مهاجرت کرد. همسرش مي گويد : هر چه بيشتر در منطقه مي ماند و در عمليات هاي مختلف ، در کنار کاوه شرکت مي کرد ، علاقه اش نسبت به دنيا کمترو روز به روز اخلاقش فاضل تر مي شد .
و سر انجام حسين محمودي بعد از سالها مجاهدت در تاريخ 23/ 10/ 1365 در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه ,کنار نهردو عيجي بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن به ملکوت اعلا پيوست . پيکر پاک آن سردار شجاع توسط مردم خوب و مهربان شهرستان شيروان به بهشت حمزه انتقال يافت و به خاک سپرده است .
خصوصيات اخلاصي و اعتقادي:
مادرش در باره ي اخلاق و روحيات کودکي حسين مي گويد : او بچه اي آرام و مهربان بود و سر به زير . اگر از وي سوال نمي کردي حرفي نمي زد . سه ساله بود که براي کمک به ميشت خانواده ، ، بره ها را به صحرا مي برد . يادم نمي رود کسي از دستش به من يا پدرش شکايت کرده باشد . خير خواه بود ، اگر تکه ناني در جيبش مي گذاشتم بايد آن را با دوستانش مي خورد .
از کمک به مردم مستمند لذت مي برد . درسخت ترين کارها همکاري و مشارکت مي کرد . شجاعت و استقامتش زبانزد همه بود . يکي از همرزمانش در اين باره نقل مي کند : در بسياري از عمليات ها ما را در کمين دمکرات ها نجات مي داد . هيچوقت نديدم در هنگام فرود گلله و خمپاره به تيبر و ترکش بي اعتنا بود . مطالعات حسين بيشتر شامل کتب مذهبي مثل ، مفاتيح الجنان ، حليه المتقين و ماناجات نامه بود . علاقه ي زيادي به ورزش داشت و در رشته هاي ورزشي ، کوهنوردي و هند بال تبحر بالايي داشت .
از اعتقادات مذهبي قوي بر خوردار بود. نسبت به انجام فرايض ديني بسيار دقيق و حساس بود و اگر کسي در اين مورد سهل انگاري مي کرد ناراحت و محزون مي شد . مادرش مي گويد : حسين خيلي به حرام و حلال اهميت مي داد ، به طوري که اگر جلوي او عقيق مي انداختي توجهي به آن نمي کرد . آنت قدر دنيا برايش بي اهميت بود که که از دارايي و وسايل زندگي خود اطلاعي نداشت . کل پوشاک حسين در طول زندگي اش متشکل از : يک دست لباس رزم ، يک چفيه و يک جفت پوتين نظامي بود .
در جمع معصيت و گناه شرکت نمي کرد . از سخن چيني و تهمت و بد حجابي متنفر بود بود. در دهه ي محرم بسيار غمگين مي شد . لباس سياه مي پوشيد و برالي ديدن صحنه ي نمايش شبيه خواني به روستاي زيارت مي رفت و آخرين نفري بود ک در صحنه ي نمايش را ترک مي کرد .
پشتيبان ولايت فقيه بود و به امامن خميني و مقام معظم رهبري ارادت خاصي داشت . هميشه و در همه حال يک طرف لباسش را رم سپاه و طرف ديگر آن را عکس امام خميني (ره) مزين کرده بود .

شيوه هاي مديريتي و عملکردبر جسته:
از سال 1360 به بعد ، در جبهه مسئوليت هاي متعددي را به عهده داشت . از بدو خدمتش در سپاه شيروان به عنوان مسئول تسليحات شروع به کار نمود .
پس از عزيمت به کردستان و آذر بايجان غربي در ابتدا به عنووان مسئول ادوات گردان ذوالفقار و بعد به عنوان فرمانده توپخانه لشکر ويژه شهدا به فعاليت پرداخت .
به کار زير دستان خود خود دقيقا نظارت مي کرد و مطيع امر مافوق بود . اين امر باعث شده بود که فرماندهاني مانند سردار کاوه و جانشين وي سردار منصوري ارادت خاصي به حسين داشته باشند و اين ارادت از اطاعت پذيري ايشان نشات مي گرفت .
به عنوان يک مربي و کارشناس نظامي آموزش ديده در بسياري از مسائل توپخانه صاحب نظر بود و آشنايي با فنون نظامي مختلف و شجاعت وي باعث شده بود که عملکردهاي بر جسته اي را از خود نشان دهد . در اين راستا چندين مرتبه موفق شد ، نيروهاي تحت امرش را از خطر هاي سخت تجات دهد و آنان را از کمين دشمن برهاند .
از بين اسارت , جانبازي و شهادت . فقط به شهادت فکر مي کرد . حسين معتقد بود که انسان بايد محترمانه با اين دنياي خاکي وداع کند ، لذا از نظر او شهادت با شکوه ترين و زيبا ترين وداع به حساب مي آمد . اگر يکي از همرزمان يا دوستانش به شهادت مي رسيد ، بيشتر به فکر فرو مي رفت . وقتي کاوه شهيد شد روحيه ي او بسيار متزلزل شد . انگار چيزي را از دست داده بود . فکر مي کرد از قافله عقب مانده است . الهامات و خواب هاي صادقانه قبل از شهادت حسين ديده و تعريف شده است . مادرش در اين باره مي گويد : در خواب ديدم شهداي زيادي آورده اند هر چه گشتم جنازه ي حسين را پيدا نکردم . جمعيت زيادي با لباس ها و چادرهاي سياه حرکت مي کردند . سه روز گذشت که خبر شهاتش را اطلاع دادند .
منبع:ردپاي عشق،نوشته ي ،براتعلي فرهمند راد(ماروسي)،نشر ستاره ها،مشهد-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام الله پاسدارخون شهيدان
با سلام بر بقيه الله الاعظم (عج) اميد نهايي محرومان و مستضفعان تاريخ . سلام بر امام امت و بنيان گذار جمهوري اسلامي ايران ، رهبر بيدار انقلاب ، قلب تپنده ي امت اسلامي امام هميني و سلان بر امت حزب الله .
پروردگارا ! عشق به تو و عشق به لقاي تو را از تمامي بدنم ، از يکايک اعضا و جوارح و از اعماق فلبم سر چشمه مي گيرد . عشقي سوزان که به راستي مرا سوزانده و بي تاب کرده و عروجي شگرف و ملائکه وار در من بوجود آورده است .
خدايا ! تو شاهد و گواه باش ، زيرا تو ناظري و حقيقت را مي داني که چه شب ها و رئزهايي را در تصور اين عرج سير الي الله بودم و چه مدت هاي مديدي را به تفکر در پيرامون آن بر گزيدم و به آن افتخار مي کنم .
خدايا ! دوست دارم اسلام تو را و انقلاب اسلامي را که نشات گرفته از همان اسلام راستين توست ، آبياري کنم .
خدايا ! مرا به صراط مستقيم و به کوي عاشقان راهنمايي کن که بسيار دلتنگم .
اي امت پر خروش ! راه خودتان را همچنان تا نيل به پيروزي نهايي ثابت و استوار سازيد زيرا شما اجر عظيمي در پيشگاه خداي متعال داريد . . ارزش اين نعمت خدا دادي که به مات عطا فرموده (رهبري امام خميني) را بدانيد و شکر گذار خداوند متعال باشيد از رهنمودهاي ايشان استفاده نماييد و به آن عمل کنيد . انقلاب را ياري کنيد چه با قلم چه با مال و چه با جان ، تا نام شما در دفتر الهي به نيکي نوشته شود .
پدر و مادر عزيزم !اگر چه فرزند لايقي براي شما نبودم و نتوانستم خدمتي به شما بکنم و يا لااقل اندکي از زحمات شما را جبران نمايم ، ولي ان شا الله در دنياي ديگر آن را جبران خواهم کرد و شفيع شما عزيزان خواهم بود . از پدرم مي خواهم مرا در زيارت شيروان کنار قبر ساير شهدا دفن کند .
خدايا خدا يا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
خدا حافظ - حسين محمودي
تاريخ 24/ 7/ 1362


خاطرات
مادر شهيد:
با سختي و مشقت زيادي زندگي مي کرديم . نزديک پنج سال از زندگي مشترکمان مي گذشت ، ولي صاحب فرزندي نمي شديم . نذر و نيازي کرديم تا خدا به ما فرزندي عطا کند . پدر بزرگوارم نذر کرده بود که اگر ما صاحب اولادي بشويم يک گيسک را در ماه محرم ذبح کند و بين مستمندان روستا تقسيم کند .(گيسک,بزغاله اي که بيش از شش ماه نداشته باشد).
با نذر هاي گوناگون و توسل به ائمه اطهار (ع) صاحب پسري شديم که نامش را حسين گذاشتيم . وقتي او به دنيا آـمد ، برکت در زندگي ما روز به روز فزوني يافت و اوضاع زندگي ما سر و سامان گرفت .

براي تولد حسين علاوه بر اين که نذر و دعا مي کرديم و ساليان سختي را به انتظار نشستيم ، خواب هاي زيادي نيز مي ديديم .
يک شب خواب ديدم : سيدي برگه اي را به من داد و گفت : ناراحت نباش آرزوي شما به زودي بر آورده مي شود . پس از اندک زماني زندگي ما با تولد حسين ، روشن و نوراني شد .

سه ساله بود که او را به صحرا فرستاديم تا بره ها را بچراند . يک روز بر اثر غفلت وي ، بره ها وارد مزرعه چغندر ارباب شد . کارگران ارباب به منظور گرفتن حسين دنبالش دويده و حسين مجبور شد ؛ به طرف خانه فرار کند .
وقتي جريان را گفتند از آنان عذر خواهي کرديم و قائله را خاتمه داديم . بعد از رفتن آن ها ؛ هر چه سوال کرديم که : چرا اين کار را کرده اي ؟ جواب نداد . او متوجه شد که کار اشتباهي کرده است . از اين رو تنها راه علاج واقعه را در سکوت مي دانست .

در روستا 30 يا 40 تا مرغ داشتيم که مسئوليت دانه دادن به آنها و جمع آوري تخم مرغ ها بر عهده ي حسين بود . قسمتي از در آمد زندگي ما از فروش مرغ و تخم مرغ به دست مي آمد که نتيجه تلاش و زحمت حسين بود .
روزي حسين با ترازو مشغول وزن کردن تخم مرغ ها بود . در همين حين بر اثر بي احتياطي تعداد زيادي از تخم مرغ ها شکست . با او دعوا کردم که چرا چنين کاري را کردي ؟ در جوابم گفت: مادر جان غصه نخور غصه نخور . مرغ ها باز تخم مي گذارند و تلافي مي کنند .

هفت ساله بود که دچار بيماري سختي شد . نه وسيله اي بود و نه راه مناسبي تا او را به پزشک برسانيم . او را به پشت گرفتيم و با پاي پياده به روستاي گليان برديم تا مداوايش کنيم ، ولي حالش بهبود نيافت .
حسسن را به شهر نزد دکتر شاملو برديم . او تشخيص داد بچه سرخک گرفته است . با تزريق يک آمپول ، حال حسينم کم کم بهبود يافت . آن روز با اينکه سختي زيادي متحمل شديم ولي بهترين روز زندگي ما بود .

حليمه سنگاشکن , همسر شهيد:
مادرم در مورد يکي ازبازيهاي دوران کودکي حسين تعريف مي کرد : پنج ساله بود که بچه هاي هم سن و سال خود را دورش جمع مي کرد و با هم صحنه هاي جنگ را بازي مي کردند . وي با چند تکه چوب اسلحه درست مي کرد و آنها را به بچه ها مي داد و خودش نقش فرمانده را بازي مي کرد . او بلند فرياد مي زد : بچه ها آماده باشيد . سنگر بگيريد دشمن دارد نزديک مي شود .و با اين بلازي هاي کودکانه ، بخشي از وقت خود و دوستانش را پر مي کرد .

چند ماهي به پيروزي انقلاب نمانده بود . در اين مدت نفت در شهر کمياب شده بود . حسين هر روز با گاري مي رفت صف شعبه نفت مي ايستاد تا بعد از گرفتن نفت ، با کمک برادرش آن را بين مردم توزيع کند .
يک روز که همراه پدر به شعبه ي نفت مي رفتند ، ساواک به پدرش مشکوک شده و او را بازداشت کرد . در باز جويي به وي گفته بودند : تو چون ريش گذاشته اي حتما جزو انقلابي ها هستي ؟ روز بعد به وساطت يکي از دوستان پدر حسين ، موفق به آزادي او شدند .

اوايل جنگ بود . يک روز پيش من آمد و گفت : مادر !اين برگه را امضا کن . گفتم : برگه در مورد چيست ؟ اول چيزي نگفت ولي وقتي اصرار کردم ,گفت : اگر اجازه بدهيد مي خواهم بروم جبهه . گفتم : پسرم ! اول ببر پدرت امضا کند ، اگر او موافقت کرد من هم امضا مي کنم .
برگه رضايت نامه را يک هفته نگه داشتم ، ديدم خيلي ناراحت است ، آن را امضاء کردم . بالاخره با يکي از دوستانش به سمت کردستان اعزام شد .

برادرشهيد :
قرار بود همکلاسي هاي حسين را از طرف بسيج دانش آموزي به اردوي سه روزه ببرند . حسين از پدر اجازه خواست ولي پدر با خواسته حسين مخالفت کرد . بعد از مدتي به من گفت : حسن اين طوري نمي شود به اسلام و انقلاب خدمت کرد . بايد کمر همت ببنديم . به او گفتم : چگونه ؟ گفت : بعدا متوجه مي شوي .خيلي زود به استخدام سپاه در آمد و روانه ي کردستان شد .

پدرم علاقه و اصرار زيادي داشت که من و حسين به امر تحصيل بپردازيم . از اين رو به هيچ يک اجازه ي رفتن به جبهه را نمي داد . روزي حسين گفت : پدرجان ! در حال حاضر جبهه رفتن واجب تر از تحصيل است , اکنون اسلام و مملکت ، نياز به دفاع دارد . اگر افرادي مانند دمکرات ها به منطقه ي ما حمله کنند شما چه کار مي کنيد ؟ آيا در آن موقعيت باز تحصيل را ترجيح مي داديد يا دفاع از ميهن را ؟
سر انجام حسين پس از راضي کردن پدر ، اولين بار در سن هفده سالگي روانه جبهه شد

مادر شهيد:
بحث ازدواج حسين يکي از مسائلي بود که مدتها در گيرش بوديم . من با اين مساله به چند دليل مخالف بودم : يکي از دلايل مخالفت من ، کم سن و سال بودن او و ديگري وضعيت مالي نامناسب بود . پدرش وقتي مخالفت مرا ديد ، خودش دست به کار شد .
يک روز تنها به منزل خواهرم رفت و به شوهر خواهرم گفت : من مي خواهم به منطقه بروم . اگر حسين ما را قبول داريد مي خواهم دختر خاله اش را براي او از شما خواستگاري کنم .
بعد از خواستگاري ، روانه ي جبهه شد و تمام امور خريد جهيزيه و برگزاري مراسم بله برون را من واگذاشت . چند روز بعد مراسم شيريني خوران حسين را با سادگي تمام بر گزار کرديم .

همسر شهيد:
پانزده روزر از ماه مبارک رمضان سال 1363 گشته بود . مراسم عروسي را در نهايت سادگي با حضور عده ي کمي از خويشان و نزديکان بر گزار کرديم . روز بعد با همسرم به مشهد رفتيم و بعد از زيارت و سياحت چند روزه به شيروان بر گشتيم و زندگي مشترکمان را آغاز کرديم .

خواهر شهيد:
نيمه هاي شب در منزل را زدند . برادرم را ديدم که از جبهه برگشته بود . خيلي خوشحال شدم . پس از احوالپرسي ، بلافاصله وضو گرفت و مشغول نماز شد .
تعجب کردم و با خود گفتم : آيا هنوز حسين نماز مغرب و عشا را نخوانده است ؟ بيشتر که دقت کردم متوجه شدم ؛ که نماز شب مي خواند تا آن موقع نمي دانستم او نماز شب مي خواند . با خود گفتم : ما کجا و او کجا .

همسر شهيد :
چند بار مجروح شد . هر وقت به مرخصي مي آمد به دنبال خود درماني زخم هايش بود . هر چه اصرار مي کردم که به پزشک مراجعه کند قبول نمي کرد .
روش کارش به اين صورت بود که داروهاي گياهي را تهيه مي کرد و آن ها را روي زخم ها مي گذاشت تا سر زخم باز شود ، بعد با وسايلي نوک تيز ترکش ها را بيرون مي آورد .
مرتضي سعادت :
اطلاعات نظامي و تخصصي وي از انواع توپ هاي سنگين بسيار قوي بود . در عمليات محل استقرار توپ ها را در جاهايي قرار مي داد که دشمن را به ستوه مي آورد .
در مناطق مختلف کردستان و در عمليات هايي مانند : والفجر 2 . و 9 و کربلاي 5 و... پيدا کردن گراي توپ خانه هاي محمودي براي دشمن بسيار مشکل بود ؛ لذا تعداد مجروحان و شهداي ما بسيار کم .و انگشت شمار بود ند .

غلامحسين غلامي:
مردي بود با شهامت . بارها مشا هده مي شد که گلوله هاي توپ دشمن به 50 يا 60 متري ما بر خورد مي کرد ، ولي ايشان عکس العملي نشان نمي داد .
او مي گفت : ما الگوي نيروهايمان هستيم . اگر بخواهيم در برار يک گلوله ي توپ دشمن ، روي زمين بخوابيم ، آنان زود تر اين کار را خواهند کرد ديگر کسي وجود ندارد تا جواب گلوله هاي دشمن را بدهد . اين عامل منجر شده بود که نسبت به تبير و ترکش بي تفاوت باشد .

همسر شهيد:
در منازل سازماني اروميه زندگي مي کرديم . به من اطلاع دادند آقاي محمودي تلفني با شما کار دارد . وقتي وارد تلفن خانه شدم ، چشمم به برگه ي روي ميز افتاد که نام برخي از فرماندهان و مسئولان روي آن نوشته شده بود .
در قسمتي از آن نوشته شده بود : آقاي محمودي فرمانده ي توپخانه تيپ ويژه شهدا . تا آن زمان از مسئوليت حسين اطلاع دقيقي نداشتم . وقتي حسين به منزل آمد و موضوع را مطرح کردم : گفت : نه . احتمالا اشتباه کرده اي . چنين چيزي صحت ندارد . من فقط يک بسيجي هستم . بعد ها متوجه شدم آن نوشته را از زير ميز برداشته بود .

برادرشهيد:
حسين تعريف مي کرد : کاوه قبل از عمليات يک جلسه ي توجيهي براي فرماندهان گذاشته بود و از روي نقشه ي عمليات توضيح مي داد . تمام حواسم به طرف منورها جلب شده بود و هيچ توجهي به صحبت هاي کاوه نداشتم .
وقتي کاوه متوجه حواس پرتي من شد ، خيلي جدي و با تندي گفت : محمودي ! ما در مقابل حفظ جان نيرو ها مسئوليم . يک فرمانده اگر به جزئيات عمليات آشنا نباشد ، چگونه مي تواند يا نيروهايش در مقابل ضربه هاي کاري دشمن عکس العمل نشان دهد ؟ متوجه اشتباهم شدم . فورا عذر خواهي کردم . تا آن زمان من اين اندازه متوجه جدي بودن شخصيت شهيد کاوه نشده بودم .
همسر شهيد:
يک بار جنگندهاي دشمن ، شهر اروميه را بمباران کردند . وقتي صداي آزير را شنيدم با عجله به طبقه ي پايين ساختمان رفتم . آنجا متوجه شدم ، پسرم احمد را فراموش کرده ام . با سرعت به طبقه بالا رفتم . احمد را بر داشتم . در حال بر گشتن با حسين رو به رو شدم .
با خونسردي گفت چه خبر است ؟ چرا اين قدر دستپاچه شده اي ؟ بچه را از دستم گرفت و ما را به سمت پله ها هدايت کرد . چند دقيقه زير پله ها مانديم تا صداي آژير قطع شد . طوري رفتار مي کرد که گويي اصلا اتفاقي نيافتاده است .

همسر شهيد:
نيروهاي همرزم وتحت امرش را بسيار دوست داشت . يک بار در آخر مرخصي به او گفتم : حسين آقا اگر امکان دارد مرخصي ات را تمديد کن و بيشتر بمان , گفت : بچه ها تنها هستند اگر من نباشم به آنها سخت مي گذرد . من هم در مقابل آنها مسئوليت دارم . در واقع او ميدان جنگ را خانه و همرزمانش را بچه هاي خود مي دانست .

يک روز پسرمان احمد که يک سال بيشتر نداشت . به سراغ ظروف ادويه رفت و دست هايش را آغشته به زرد چوبه کرد . در همان لحظه حسين وي را بغل کرد و لباس سفيدش زرد شد .
از اين کار احمد ناراحت شدم و سرش داد کشيدم, که : چرا چنين کاري کردي ؟ حسين ناراحت شد و گفت اشکالي ندارد ، او بچه است ، بگذار بازي کند . بعد مقداري زرد چوبه به صورت احمد و خودش کشيد. صداي خنده مان اتاق را پر کرد .

غلامحسين غلامي:
با سن کم يکي از فرماندهان موفق بود . به همين جهت ، سردار کاوه براي وي حساب جداگانه اي باز کرده بود و در بسيار ي از مواقع ، واحد هايي از لشکر ويژه شهدا را نيز به او مي سپرد
حسين از بنيان گذاران توپخانه ويژه شهدا بود که کارش را با دو قبضه توپ 105 غنيمتي شروع کرد .

مادر شهيد:
حسين تعريف مي کرد : روزي به منزل کاوه رفتم . به محض ورود ، بچه اش را صدا زدم . کاوه گفت : محمودي ! بچه را صدا نزن . نمي خواهم ديدن او براي من دلبستگي ايجاد کند و مانع بازگشت من به جبهه بشود . بهتر است بچه ها به نبودن ما عادت کنند تا وقتي که شهيد شديم احساس غربت و تنهايي نکنند .

همسر شهيد:
مدتي دچار بيماري سختي شدم . دکتر معالج استراحت مطلق به من داده بود . حسين چند روز مرخصي گرفت تا از من پرستاري کند و کارهاي مربوط به منزل را انجام دهد .
يک روز براي ناهار برنج درست کرد . وقتي برنج را دم کرد . به جاي دم کش از يک کاغذ روزنامه استفاده کرد . وقتي غذا را آورد ، برنج رنگي شده و ته ظرف نيز سوخته بود . آن روز يک غذاي رنگي خورديم و خنديديم .

مادر شهيد:
کاوه سه ماه مرخصي تشويقي برايش صادر کرد . به محض اين که به مرخصي آمد تاب و تحمل ماندن در شهر را نداشت ، از اين رو تصميم گرفت در اولين فرصت به جبهه بر گردد .
به او گفتم : هنوز از مرخصي ات خيلي مانده کجا مي روي ؟ گفت : اين جا بمانم چکار کنم ؟ دوستانم آنجا شهيد و مجروح مي شوند ولي ما در اينجا بيکار هستيم و کار مفيدي نمي توانيم انجام دهيم . مگر خون ما از خون آنها قرمز تر است ؟

همسر شهيد:
روزي با يکديگر آلبوم عکس هاي جبهه را نگاه مي کرديم . يک عکس نظرم را بيشتر جلب کرد . گفتم : حسين ! شما که اين قدر هيکل قوي و درشتي داري چرا در اين عکس سرت را پاين انداخته اي و اين قدر کوچک ديده مي شوي ؟
با تبسم گفت : اين اولين روزي بود ، که با کاوه آشنا شدم . خيلي دلم مي خواست ، با کاوه يک عکس يادگاي داشته باشم . در همين فکر ها بودم که شهيد کاوه مرا صدا زد و گفت : آقاي محمودي !بيا با هم يک عکس بگيريم . من چون در اولين بر خورد با کاوه کمي خجالت کشيدم ، عکسم به اين شکل در آمده است .

مادر شهيد:
حسين تعريف کرد : وقتي محمود کاوه شهيد شد ، بعد از مدتي موفق شديم جنازه ي وي را به طرف خودمان منتقل کنيم . بچه ها از انجام اين کار خيلي خوشحال بودند . گفتم پسرم ! چرا بچه ها خوشحال شدند .
گفت : مادر ! شما نمي دانيد که اگر جنازه ي کاوه به دست عراقي ها مي افتاد، دشمن چه تبليغات سويي مي کرد . دشمن براي قطعه قطعه ي بدن کاوه جايزه تعيين کرده بود . وقتي ما توانستيم پيکر مطهر شهيد کاوه را صحيح و سالم به خانواده اش تحويل دهيم خيلي خوشحال شديم .

برادر شهيد:
بعد از شهادت محمود کاوه ، به ديدار خانواده شان رفتيم . پدر بزرگوار شهيد از ديدن ما خيلي خوشحال شد . خيلي با روحيه و نشاط صحبت مي کرد .
در حالي که حسين کنارم نشسته بود به ما گفت : اگر محمود من شهيد شد ، آقاي محمودي هست که راهش را ادامه دهد .

مرتضي سعادت:
او مسئوليت پذير بود و از مافوق خود اطاعت محض داشت . در عمليات والفجر 9 کاوه به وي گفت : محور توپ هايت بايد تا فلان ساعت فلان مکان باشد . روز بعد مجددا گفت : چون نيروها پيشروي کرده اند گراي توپ ها را بايد تغيير دهيد .
چند روز بعد دستور داد ، محمودي !توپ ها و نيروه را آماده کنيد ، مي خواهيم جلو تر برويم . محمودي خيلي سريع از گردان ذوالفقار ماشين تهيه کرد و توپ ها و نيروها را به آن منطقه منتقل و آماده ي شليک کرد .

غلامحسين غلامي:
يک بار در بين مهاباد و مياندوآب به کمين کوموله و دمکرات ها خورديم . آنان بر روي ارتفاعات مستقر بودند و کاملا بر منطقه تسلط داشتند .به دستور کاوه سنگر گرفتيم . يک دستگاه تير بار کاليبر 50 نيز آورده بوديم که بر روي ماشين تويوتا بسته شده بود . به علت تسلط کامل دشمن کسي نمي توانست به سمت تير بار برود و از آن استفاده کند .
در همين لحظات بحراني کاوه به محمودي گفت : برو با کاليبر 50 جواب دشمن را بده . محمودي بي درنگ با سرعت فوق العاده اي خود را به تير بار رساند و تمام ارتفاعات اطراف را زير آتش گرفت . با تير اندازي و آتش شديد محمودي ، کوموله ها مجبور به عقب نشيني شدند .

مرتضي سعادت:
يک خال در پيشاني محمود وجود داشت . يک بار با شوخي به وي گفتم : اين جاي چيست ؟ با خنده گفت : اين جاي تير دوشکا است .
بعد از مدتي در عمليات کربلاي 5 تير مستقيم دشمن به همان جايي که خودش گفته بود اصابت کرد .

غلام حسين غلامي:
در فرائض ديني بسيار حساس و دقيق بود . با مشاهده سهل انگاري برخي نيروها بسيار غمگين و ناراحت مي شد .
لذا سعي مي کرد با صحبت و نصيحت و گاهي با سختگيري آنان را متوجه اهميت مساله کند .گاهي مجبور مي شد سختگيري را به حدي برساند که حتي برخي از نيرو ها با شوخي مي گفتند : نماز اول وقت مي خوانم از ترس برادر محمودي .

همسر شهيد:
يک روز رو کرد به من و گفت : الان خيلي ها متوجه آثار و برکات جنگ نيستند و نمي دانند فرزندانشان در جنگ چقدر مشقت و سختي ديده اند . آينده گان وقتي عکس هاي ما را بر سينه ي ديوار ببينند و زندگي نامه و وصيت نامه هاي شهدا را بخوانند ، متوجه بسياري از حقايق مي شوند .
او گفت : اين آرزو و افتخار بزرگي استک ه روزي تصويرم را در کنار مسجد جامع شهر ، روي ديوار ها و تابلو ها نقاشي کنند .

غلامحسين غلامي:
او معتقد بود : انسان بايد محترمانه از دنيا برود .
مي گفت : هر روز مي بينم يا مي شنوم يکي تصادف کرده ، يکي در آب خفه شده است و ..ولي آيا اين گونه مردن در مکتب اسلام ارزشمند است ؟ مي گفت :
اقاي غلامي ! اين مردنها به درد نمي خورد . انسان بايد محترمانه بميرد و بهترين مرگ ، شهيد شدن در راه خداست .

حمزه فرهمند:
چند روز به عمليات کربلاي 5 نمانده بود که مرخصي رفت ، تا خانواده اش را از اروميه به شيروان ببرد . به او گفتم : شرايط طوري نيست که الان خانواده ات را ببري .
گفت : صلاح نيست خانواده را در اينجا بگذارم و به طرف جنوب برويم . به ظن قوي ، او اطلاع داشت که ديگر به غرب باز نخواهد گشت .

همسر شهيد:
بي سيم چي حسين تعريف مي کرد : در عمليات کربلاي 5 به اتفاق محمودي و تعدادي فرمانده به منطقه ي عملياتي عملياتي رفتيم .
در خط از يک سنگر بتوني دشمن آتش و گلوله ي زيادي شليک مي شد ، به طوري که باعث شهادت يکي از همراهان وي شد . حسين از اين اتفاق خيلي ناراحت شد .
به سرعت يک قبضه آرپي جي برداشت و گفت : حجت ! چند گلوله بردار و بيا !گلوله اي در داخل آرپي جي گذاشتم و چند گلوله ديگر نيز برداشتم .
مسافتي را با هم رفتيم ولي به علت خطر ناک بودن موقعيت گفتم : آقاي محمودي بر گرديم .
جلو تر نرويم خطر ناک است . گلوله ها را از من گرفت و گفت : برگرد ! من الان مي آيم . مدتي گذشت که آتش آن سنگر خاموش و چند تانک نيز به آتش کشيده شد هر چه منتظر مانديم خبري از او نشد .

غلامحسين غلامي:
باخبر شدم محمودي شهيد شده است . با شنيدن اين خبر بسيار غمگين و ناراحت شدم . با سرعت خود را به محل شهادت وي رساندم . جنازه ي شهيد محمودي بين خاکريز و دشمن افتاده بود . در حالي که آتش دشمن بسيار شديد بود چند نفر سرباز و ديده بان توپخانه تصميم گرفتند جنازه ي محمودي را بياورند .
گفتم : بچه ها ! انجام اين کار در روز روشن خطر ناک است . اجازه بدهيد هوا تاريک شود . ساعتي بعد اطلاع داده شد که جنازه ي شهيد محمودي را آورده اند . وقتي به نافرماني آنها اعتراض کردم گفتند : ما طاقت نياورديم ببينيم جنازه ي فرمانده مان جلوي چشم ما زير آتش دشمن باشد .

همسر شهيد:
با اين که چند با ر از من تقاضا شد تا براي تکميل شدن پرونده ي شهيد محمودي مصاحبه کنم ، به دلايلي نپذيرفتم . يک بار در عالم خواب پرونده اي را مشاهده کردم که با خط قرمز بر روي آن نوشته شده بود :
شهيد حسين محمودي . برگه اي نيز روي پرنده وجود داشت که روي آن نوشته شده بود : پرونده ي شهيد محمودي ناقص است . چرا شما براي تکميل اين پرونده همکاري نمي کنيد ؟
چند روز گذشت ، تا اينکه دو خواهر از کنگره شهداي شيروان براي مصاحبه به منزل ما آمدند من نيز براي اداي دينم به شهدا آماده شدم تا جايي که اطلاعات و دانسته هايم اجازه مي داد ، براي تکميل پرونده ي شهيد محمودي تلاش نمايم .

نيمه هاي شب با گريه هاي پسرم احمد از خواب بيدار شدم . تب شديدي تمام وجودش را فرا گرفته بود . با خود گفتم : خدايا !من يک زن تنها در اين نيمه شب چکار کنم ؟ به ائمه اطهار توسل جستم و نذر کردم که اگر بچه ام حالش خوب بشود ، به کمک پدرم گوسفندي قرباني مي کنم .
بعد از مدتي بچه خوابش برد و من نيز کنارش خوابيدم . در خواب بر روي مزارش نشستم و با گريه ، مريضي احمد را براي حسين تعريف کردم . ناگاه صدايي به گوشم رسيد که : چرا هر وقت مشکلي داريد فقط به دکتر ها متوسل مي شويد ؟ چرا يک بار از امامان معصوم نمي خواهيد تا مشکل شما را حل کند .
صبح که بيدار شدم احمد کاملا خوب شده بود ، ولي براي اطمينان وي را به نزد دکتر بردم ، دکتر گفت : دخترم بچه ي شما مشکلي ندارد .

بعد از شهادت حسين ، بسياري از مشکلات زندگي را با راهنمايي وي حل مي کردم . روزي نزديک زمستان لوله ي آب داخل حياط ترکيده بود ، تلويزيون هم خراب شده بود ، نفتمان تمام شده بود و از همه مهم تر روز بعدش نيز امتحان داشتم .خيلي نگران و عصباني بودم . نزديک ظهر خوابم برد . در خواب حسين را ديدم که با لبخند گفت : چه اتفاقي افتاده است ! چرا نگران و ناراحتي ؟ گفتم : حسين ! همه ي مشکلات روي سرم ريخته است نمي دانم چکار کنم . گفت : غصه نخور ، خدا کريم است , کارها را خودش جور مي کند . سپس مرا با آرامش راهنمايي کرد .
بعد از ظهر آن روز مشکلاتم حل شد . آن شب با خيال راحت امتحانم را خواندم و صبح آماده ي رفتن به سر جلسه ي امتحان شدم .

يک شب در عالم خواب وارد منطقه ي سر سبزي شدم که شاليزاد هاي زيادي داشت . يک نفر راهي را نشانم داد و گفت : اگر اين راه را ادامه دهي به خانه ي شهيد محمودي مي رسي . همان راه را رفتم ، به اتاق زيبايي رسيدم . نگاهي به اتاق انداختم . فرش زيبايي داخل آن پهن بود و در گوشه اي حسين را ديدم که عبايي روي خود انداخته و قرآن مي خواند .
وقتي مرا ديد بلند شد و يک استکان چاي برايم ريخت .گفتم : حسين ! اينجا چکار مي کني ؟ چه جاي قشنگ و سر سبزي داري . گفت اين جا خانه ي من است .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : محمودي , حسين ,
بازدید : 188
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,166 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,267 نفر
بازدید این ماه : 2,910 نفر
بازدید ماه قبل : 5,450 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک