فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نجفي,علي‌

 



خاطرات
برادرشهيد:
روزي علي آقا به روستا آمد، من در آن زمان كوچك بودم، به من گفت: مي خواهم تا جايي بروم اگر تو هم مايل هستي مي تواني با من بيايي. وقتي با هم از منزل خارج شديم اولين جايي كه ايشان رفت منزل شوهر عمه ام بود كه خيلي تهي دست و بي بضاعت بود و در يك اتاق خيلي كوچكي زندگي مي كرد. درب اتاقش آن قدر كوتاه بود كه ايشان هنگام وارد شدن خم شد. علي آقا وارد كه شد دست ايشان را بوسيد و بعد از سلام و احوال پرسي خيلي گرم و صميمي كنارشان نشست و با آن ها چاي خورد و خيلي با آن ها صحبت كرد.

به ما چيزي از کارهايي که در جبهه انجام ميداد نمي گفت امابعد از شهادت همرزمانش خيلي ازاو تعريف کردندکه تعدادي از خاطراتش که به ياد دارم مي گويم:
در عمليات كربلاي5 در جلوي اورژانس تيپ ويژة شهدا ايستاده بوديم كه علي آقا به اتفاق يكي ديگر از برادران پاسدار نزد ما آمدند و بعد از احوال پرسي گرمي كه كردند, سؤال كردم: حاج آقا نجفي كجا مي رويد؟ گفت: مي خواهيم برويم و محلي را براي اورژانس شناسايي كنيم. گفتم: الآن كه در منطقه اورژانس داريم. در جوابم گفت: چون رزمندگان در حال پيشروي هستند اين اورژانس نسبت به خط مقدم دور است و به همين دليل به مجروحين ديرتر امداد مي رسد. به دليل اين كه فاصله را كمتر كنيم مي رويم مكاني را شناسايي كنيم تا اورژانس را به آنجا انتقال بدهيم. سپس به راه خود ادامه داد و رفت و ساعاتي بعد خبر شهادت ايشان را به ما دادند.

در عمليات كربلاي 5 يكي از آمبولانسهايي كه حاوي كپسول اكسيژن و تجهيزات بهداري ولوازم متعلق به پست امداد بود توسط خمپاره دشمن منهدم شد .من موضوع را با آقاي نجفي در ميان گذاشتم واز ايشان خواستم تا با قرارگاه تماس بگيرندومقداري بيشتر از مايحتاج در خواست كنيم . تا لااقل به اندازه ي نيازمان لوازم بدهند .ولي ايشان با لحني بسيار آرام ومتين گفتند : شما ليست هرچه واقعاً منهدم شده و از بين رفته است را تهيه كنيد ومتوسل به دروغ نشويد .فقط لوازم مايحتاج را قيد كنيد واين براي من درس بزرگي بود .

يك روز شخصي كه از ناحيه ي چشم احساس درد مي كرد ووضعيت مالي مناسبي نداشت به بهداري مراجعه كرد و متاسفانه دكتر كه بايد ايشان را معاينه مي كرد حضور نداشت علي آقا خيلي اصرار داشت تا هر طوري شده دكتر را به بهداري بياورند .حتي در اين راستا سه چهار مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتند .تا به هر حال ايشان را پيدا كرد و توانست به بهداري بياورد تا چشم مريض را معاينه كند واين براي من خيلي جالب بود كه ايشان چقدر زحمت كشيد تا توانست دكتر را به بهداري بياورد تا مريض را معاينه كند.

علي آقا چند روز بعد از تولد فرزندش من وچند تن از برادران پاسدار را به منزلش دعوت كرد .ما ديديم در آن شرايط ( وضع حمل همسرش ومعذوريتهايي كه درمنزل داشت) شايد رفتنمان صلاح نباشد.به همين جهت دعوت ايشان را نپذيرفتيم . ولي علي آقا كه شادي مضاعفي براي تولد اولين فرزندش داشت ، اصرار مي كرد ما در همان ايام خدمتشان برسيم . به هر حال يك جعبه شيريني تدارك ديديم و به منزلش رفتيم .چند دقيقه اي از ورود ما نگذشته بود كه ايشان فرزند چند روزه را آورد وبه ما نشان داد.در حالي كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد گفت : هدف اصلي من از دعوت كردن شما اين بود كه با تولد اولين فرزندم وهمچنين دعوت از برادران خوب الهي منزلمان با ميمنت وپربركت شود وبا اين كارش به ما نشان داد حتي دعوت كردن ما به منزلش هم از نظر فكروعقيده خودش يك كار با نيت وبا اخلاص بود كه انجام داد.

همسرشهيد:
روزي علي آقا خاطره اي را اينگونه نقل مي كرد .زمانيكه به ماموريت لبنان رفته بودم، در آنجا كلاس آموزش عقايد تشكيل شده ومن به عنوان مربي بودم.از اقشار مختلف اعم از خواهر و برادر افراد با حجاب و بي حجاب .بدون هيچ گونه منعي شركت مي كردند .تا اينكه بر حسب اتفاق نتوانستم در كلاس حضور يابم .به همين دليل يكي از دوستانم را بجاي خود فرستادم .روز بعد كه به كلاس مراجعه كردم ديدم تعداد افراد شركت كننده كم شده است .وقتي علت را جويا شدم گفتند .شخصي كه شما به جاي خود فرستاديد با خانمهاي بدحجاب به تندي برخورد كرد و گفت : ديگر با اين وضعيت وارد كلاس من نشويد .به همين دليل آن افراد شركت نكردند و ادامه داد كه برخورد با آن خانمهاي بد حجاب درست نبوده است بلكه بايد با ملايمت با آنها رفتار كرد وحجاب را به عنوان يك ارزش به ايشان معرفي كرد .

خواهرشهيد:
بار آخري كه علي آقا مي خواست به جبهه برود وقتي ناراحتي ما را از رفتن به جبهه فهميد .گفت: امام فرمودند كه جبهه رفتن واجب كفايي است و بايد جوانها جبهه ها را پركنند .من به ايشان گفتم: برادرجان امام فرموده اند واجب كفايي است ، واجب عيني كه نيست شما هم فكر مي كنم حقتان را ادا كرده ايد و خيلي به جبهه رفته ايد .اكنون شما بچه ي كوچك داريد بهتر است درپشت جبهه خدمت كنيد .ايشان در جوابم گفت : نه فرمان واجب كفايي امام براي من مانند واجب عيني است من حتماً بايد در جبهه دينم را به امام و ولايتم و اسلام ادا كنم .

پدرشهيد:
چند روز بعد از شهادت علي آقا يكي از همرزمانش در حاليكه به شدت مي گريست وناراحت بود به منزلمان آمد ودر مورد نحوه ي شهادت علي آقا نقل كرد : يك روز قرار شد از پستهاي امداد ايجاد شده در خط مقدم بازديدي داشته باشيم يكي از اين پست امدادها در تيررس دشمن بود به نحوي كه كاملاً عراقي ها به آن مسلط بودند اين موضوع را علي آقا با فرماندهان لشکر مطرح كرد.واز آنها خواست تا نسبت به پوشش اين پست تدابير لارم را انجام دهند .اما با توجه به شرايط ايجاد شده در منطقه, مسئولين اعلام كردند اين امر را با تدابير خودتان به انجام برسانيد.با تعدادي از نيروها براي پستهاي امداد حركت كردند وبه جز سنگري كه در تيررس بود بقيه سنگر ها را بازديد كردند وسپس به محل استقرار برگشتند ونيروها را پياده كردند وخود تصميم گرفت كه تنهايي به آن سنگر برود .وقتي علي آقا مي خواست برود من از ايشان خواستم كه به عنوان بي سيم چي همراه ايشان باشم اما ايشان مرا با خود نبرد وگفت : چون شما تك فرزند مي باشيد با خود نمي برم .سپس با نيروها به گرمي خداحافظي كرد وحتي ماشين نويي را كه قرار بود با آن به طرف سنگر برود را تعويض كرد وبا يك دستگاه خودروي فرسوده به سوي سنگر مورد نظر حركت كردوبه محض اينكه به سنگر مي رسند مورد اصابت گلوله قرار مي گيرندودر همانجا به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

مادرشهيد:
زمانيكه خانم علي آقا مي خواست وضع حمل كند .علي آقا خيلي دعا مي كرد بچه شان دختر باشد .وقتي كه از ايشان سوال كردم : معمولاً آقايان دوست دارند بچه شان پسر باشد شما چرا اينقدر اصرار داريد كه فرزندتان دختر باشد؟ در جوابم گفت : من دوست دارم فرزند اولم مثل فاطمه ي پيغمبر ,دختر باشد واگر خداوند مرا دوست داشته باشد خواسته ي مرا برآورده مي كند و همين طور هم شد و فرزند اولش دختر بود .

مادرشهيد:
روزي علي آقا درحاليكه خيلي خوشحال به نظر مي رسيد ، به منزل آمد .علت خوشحالي ايشان را سوال كردم كه گفت : شما نمي دانيد امروز چه كار بزرگي انجام داديم .ما امروز در بجنورد بزرگترين راهپيمايي را راه انداختيم و تعداد كثيري از مردم در راهپيمايي كه عليه شاه خائن صورت گرفته بود شركت كردند .

زمانيكه علي آقا به مشهد رفته بود ، دايي ايشان راديويي به او داده بود تا از آن استفاده كند .بعد از اينكه سالها به جبهه رفت و آمد داشت ,دو سه بار به من توصيه كرد وحتي در وصيت نامه اش نوشته بود كه فلان راديو كه درخانه من است جزو اموال من و خانواده ام نمي باشد و متعلق به دايي مي باشد هرگاه من ديگر از جبهه برنگشتم راديو را به دايي پس بدهيد.

خواهرشهيد:
درروستايي كه زندگي مي كرديم همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي چادرمشكي هم مد شده بود ، وچون ما قبلاً از چادر رنگي براي رفتن به مدرسه استفاده مي كرديم ، من چادر مشكي نداشتم .روي از طرف مدرسه مرا به دفتر مدرسه فرا خواندند .وقتي به نزد مديرمان رفتم ، بسته اي را به من داد و گفت : اين بسته را پست چي براي شما آورده است .وقتي بسته را باز كردم ، ديدم يك چادر مشكي به همراه يك نامه مي باشد .نامه را كه خواندم متعلق به برادرم علي آقا بود نوشته بود : اميدوارم اين هديه مباركت باشد و درتمام مراحل زندگي حجابت را كاملاً رعايت كني .

روزي علي آقا از مشهد به روستا آمده بود .بعد از كمي استراحت من و مادرم را صدا زد ودر حاليكه قر آن در دستش بود ,به ما گفت: بيائيد بينشينيد مي خواهم با شما صحبت كنم. بعد رو به من كرد و گفت: من مي دانم شما خيلي به قرآن علاقمند هستيد. خودش هميشه مرا تشويق مي كرد و مي گفت : من از بين خواهر و برادرانم كسي را بيشتر دوست دارم كه بيشتر قرآن بخواند وبه نماز اول وقت توجه كند .اما لازم دانستم دو مسئله را امروز با شما در ميان بگذارم كه البته من اين را با استناد به قرآن بيان مي كنم .بعد از گفتن اين حرف قرآن را باز كرد وسوره ي يوسف را آورد وآن قسمتي را كه خطاب به مردم مي گويد : چشمهايتان را از حرام باز داريد را برايمان ترجمه وتفسير كرد .سپس ادامه داد البته اين آيه متوجه من است .من بايد به آن عمل كنم .ما بايد در زندگي به قرآن استناد داشته با شيم وقرآن را در تمام زندگيمان سرلوحه ي كارمان قرار دهيم.بعد از آن سوره ي نور را آورد وبه من و مادرم سفارش كرد شما حتماً بايد اينها را رعايت كنيد. همين الان بايد به دقت گوش كنيد.سپس آياتي را با اين مضمون قرائت كرد. زنان خود را بگوئيد كه مقنعه هاي خود را بر سر بيندازند .مقصود زنان پيامبر وديگر زنان بود .بعد از اينكه كمي راجع به حجاب صحبت كرد ,گفت: شما بايد اينها را رعايت كنيد.كه همانا مخصوص زنان مي با شد.

اولين باري كه علي آقا به جبهه رفت ، كلاس اول دبيرستان بود و درمورد جبهه رفتن به ما مي گفت : به خاطر اينكه دشمن به ما حمله كرده واگر ما مي خواهيم زن و بچه و ناموس خودمان راحت باشند و كشورمان از دست دشمن درامان بماند وظيفه تك تك ماست كه حتماً درجبهه و جنگ شركت كنيم .

روزي به اتفاق علي آقا با ماشين به بيمارستان مي رفتيم .در حين رانندگي به علت بي احتياطي ماشين ديگري نزديك بود تصادف كنيم كه خوشبختانه تصادف رخ نداد ولي علي آقا رنگش پريده بود .تعجب كردم وباخود گفتم: علي آقا كه اينقدرعلاقه به شهادت دارد چرا يك دفعه اينگونه ترسيد؟ علت ترسشان را جويا شدم, گفت : من از مرگ نمي ترسم ولي اينكه به مرگ طبيعي بميرم مي ترسم .چون من عاشق جبهه و امامم را ودوست دارم دراين راه جانم را بدهم و به شهادت برسم نه مرگ طبيعي .

يك شب درخواب ديدم : مجلس مداحي بزرگ و با شكوهي برپاست و يك نفر هم در وصف حضرت زهرا (س) و ائمه مي خواند .خيلي ناراحت بودم كه افتخار پيدا نكردم دراين مجلس حضور داشته باشم .وقتي سوال كردم اين مجلس متعلق به كيست گفتند : اين مراسم علي نجفي است .درهمان لحظه از خواب بيدار شدم .

همسرشهيد:
چهل روز قبل از شهادت علي آقا يك روز نيمه هاي شب از خواب بيدار شدم وديدم علي آقا در منزل نيست .خيلي نگران ايشان بودم اتفاقاً آن شب با جناقش هم به منزل ما آمده بود. تا با ما خداحافظي كند و به جبهه برود .به هر حال تا ساعت 6 صبح من نگران ايشان بودم كه علي آقا به منزل آمد .سوال كردم: كجا تشريف داشتيدكه نيمه ي شب بي خبر رفتيد؟ گفت : براي دعاي ندبه رفته بودم, گفتم : دعاي ندبه معمولاً 6 صبح شروع مي شود. چهره اش يك حالتي بود كه متوجه شدم بهتر است ديگر سوال نكنم . تا اينكه 25 روز از اين جريان گذشت كه علي آقا خبر شهادت شوهر خواهرم را فهميد.ولي به خاطر اينكه ما ناراحت نشويم شب خبرش را به ما نداد. ولي خودش تا صبح به رازو نيار با معبود خويش پرداخت .صبح براي نماز مرا بيدار كرد و بعد از نماز به من گفت: مي خواهم دوباره به جبهه بروم, گفتم : خوب جبهه رفتن شما كه تازگي ندارد شما بيشتر وقتتان را در جبهه مي گذرانيد.در جوابم گفت : ولي اين بار فرق مي كند من به شهادت مي رسم .اصلاً براي يك لحظه شوكه شدم سپس ادامه داد آن شبي را كه من نيمه شب از منزل بيرون رفتم را يادت هست ؟ گفتم : بله گفت : آن شب آن سيدي كه براي ازدواج من با شما به خوابم آمده بود پيشم آمد وگفت: پسرم حالا وقتش رسيده ومرا باخودش به حرم مطهر امام رضا (ع) برد داخل حرم سيد بزرگوار ايستاد به نماز خواندن من هم پشت سرش دو ركعت نماز خواندم. سرم را كه از سجاده برداشتم ديدم آن سيد ديگر نيست. بعد از تشهد و سلام هر چه اين طرف و آن طرف نگاه كردم آقا را نديدم .تا صبح توي حرم گريه مي كردم و مي گفتم: آقا آمدي ومرا با خود نبردي براي چه من لياقتش را نداشتم .صبح هم دعاي ندبه گوش دادم وبه منزل آمدم .مي دانم اين بار رفتنم برگشتني نخواهد داشت .شما بايد خودتان را آماده كنيد.بعد ادامه داد شما فرض كنيد الان آمدند جلوي منزلمان و خبر شهادت مرا به شما مي دهند ,عكس العمل شما چگونه است؟ من كه از حرفهاي علي آقا شوكه شده بودم مانده بودم چه بگويم كه هم ايشان راضي باشند وهم حرف دلم را گفته باشم به هر حال بعداز كمي مكث گفتم : ما هم دلمان را مي گذاريم جاي اين همه خانواده ي شهدا .علي آقا بعد از اين جواب گفت: حالا واقعاً مي دانم كه شما آماده شده ايد تا خبر شهادت شوهر خواهرتان را بدهم .گفتم : اين همه زمينه سازي كه من شهيد مي شوم ، به خاطر اين بودكه خبر شهادت شوهر خواهرم كه پسر خاله ام هم مي شد را بدهيد؟ بعدها فهميدم علي آقا مي خواست خبر يك شهادت را به ما بدهد وعکس العمل ما را در قبال آن شهادت بسنجد وخبر شهادت خودش را هم بدهد واين كار بسيار بزرگي بود ولي خيلي جرات وجسارت مي خواهد كه انسان خانواده ي خودش را براي شهادت آماده كندواينطور برايش شهادت واضح باشد و بعد در نامه آخري كه نوشته بودو وصيت نامه ايشان بود و در آخرين تماسش هنگاميكه پرسيدم چه موقع برمي گرديد؟ گفت: انشاءا… خبر آمدنم را به شما اعلام مي كنندوهمين طور هم شد وبعد از سه روز از آخرين تماس تلفني خبر شهادتش را برايمان آوردند.

روزي مريضي كه وضعيت اقتصادي خوبي نداشت دربيمارستان بستري شده بود هنگام ترخيص و تسويه حساب چون پول كافي نداشت ,شروع به سرو صدا كردن كرد. درهمين حين علي آقا او را به آرامش دعوت كرد وسپس به داخل دفتر بيمارستان برد و به او گفت: اينكه مشكل حادي نيست كه شما به خاطر آن اعصاب خود را ناراحت مي كنيد وبعد از آن ، مريض را ترخيص كرد و آن مريض هم از ايشان عذر خواهي و تشكر كرد .

براي آخرين باري كه علي آقا مي خواست به جبهه برود. چون آگاه بود كه وعده ي خداوند درمورد شهادت تحقق مي يابد و به شهادت مي رسد .ابتدا جلسه اي در بيمارستان با حضور كليه پرسنل ترتيب داد و برايشان سخنراني كرد و حلاليت طلبيد .سپس به روستاي محل تولدش رفت و از تك تك دوستان و آشنايان طلب حلاليت نمودو به همه گفت : كه براي آخرين بار با شما خداحافظي مي كنم .

پدرشهيد:
اولين حقوقي را كه علي آقا از سپاه گرفت حدود پنج هزار تومان بود وقتي به منزل آمد به من تحويل دادوگفت: پدر جان اين پول را بين نيازمندان تقسيم كنيد .ومقداري از آن را هم براي بچه ها خرج كنيد.

همسرشهيد:
يكي از دوستان علي آقا خاطره اي را اينگونه نقل مي كرد: شبي منزل علي آقا مهمان بودم پس از صرف شام شب را همانجا خوابيديم .هنوز ساعتي از خوابيدنم نگذشته بود كه با صداي زمزمه اي از خواب بيدار شدم. حس كنجكاويم تحريك شد و خواستم صاحب صدا را بشناسم .به طرف صدا حركت كردم .متوجه شدم صدا از آشپزخانه مي آيد. وقتي پشت درب آشپزخانه رسيدم ،ديدم علي آقا با صوتي زيبا درحال تلاوت قرآن است.زيبايي تلاوت قرآن علي آقا تا سحر مراپشت درب آشپزخانه ميخكوب كرده بود.

اوايل ازداجمان بود كه روزي به اتفاق علي آقا به عيادت يكي از دوستانشان رفتيم .هنگاميكه مي خواستيم برگرديم وقت اذان مغرب بود. طبق روال هميشه ايشان چون به نماز اول وقت مقيد بود موقع اذان درهر شرايطي به طرف وضو و نماز مي رفت .ولي آن لحظه دركمال تعجب ديدم كه ايشان آماده و مهياي نماز نشدند و ازمن خواست تا به اتفاق هم جايي برويم بعد به يك خانه ي متروكه اي رفتيم كه من اصلاً فكر نمي كردم درآن خانه كسي زندگي كند .كلبه خرابه اي بود كه پيرمردي در آن زندگي مي كرد .وقتي وارد شديم آن پيرمرد سجاده ي نمازش را پهن كرده بود و درحال خواندن نماز بود.علي آقا به قدري راحت و صميمي وارد منزل شد كه براي من غير منتظره بود .بعد كنار آن پيرمردنشست ويك استكان كوچك كه از نظر من شايد خيلي هم بهداشتي نبود برداشت و براي خودش چايي ريخت و هنگاميكه آن پيرمرد نمازش را تمام كرد با يك شور و شعفي با علي آقا احوالپرسي كرد كه مراتحت تاثير خود قرار داد.بعد علي آقا به من اشاره كرد كه شما هم چايي مي خوريد؟ وقتي ديدم ايشان به قدري با لذت چايي را خورد من هم قبول كردم و شايد آن چايي ، بهترين چايي بود كه من د رطول عمرم خورده بودم .درآخر ، هنگام خداحافظي علي آقا دست در جيبش كرد و مقداري پول زير پتو گذاشت و صورت آن پيرمرد را بوسيد.وقتي ازمنزل بيرون آمديم ، سوال كردم چرا امشب نمازت را اول وقت نخواندي ؟ ايشان در جوابم حرف زيبايي به من زد كه هرگز فراموش نخواهم كرد گفت : اين هم يك نوع نماز و عبادت است .

مادرشهيد:
يك روز علي آقا در حالي كه مي خنديد وارد منزل شد و به من گفت : مي خواهم كاري بكنم كه انشاء ا… خير است و به كمك و مشورت شما نيازمندم .گفتم : چه كار مي خواهيد انجام دهيد؟ گفت: راستش را بخواهيد يكي از همكلاسي هايم را پسند كرده ام و مي خواهم در رابطه با ازدواج با شما مشورت كنم ولي از پدرخجالت مي كشم تا موضوع را براي ايشان شرح دهم .من قبول كردم كه دراين مورد با پدرش صحبت كنم .وقتي پدرش به منزل آمد به او گفتم : علي دختري را پسند كرده و مي خواهد ازدواج كند و گفته است اول بايد نظر پدرم را بدانم و با ايشان صحبت مشورت كنم , نظر شما چيست ؟ پدرش گفت : من با كمال ميل هرگونه كمكي كه از دستم برآيد دريغ نخواهم كرد .بعد وقتي علي آقا با پدرش صحبت كرد .پدرش گفت: شما هركجا برويد ما پشت سر شما مي آييم . كه بعد به تهران رفتيم و مراسم عروسي ايشان را دركمال سادگي برگزار كرديم.

پدرشهيد:
يك روز علي آقا براي خداحافظي به روستا آمد وبه من گفت: پدرجان من مي خواهم به جبهه بروم ، من هم بدون هيچگونه مخالفتي با رفتن ايشان موافقت كردم .17 روز از رفتن او گذشته بود كه نامه اي برايمان فرستاد و نوشته بود : پدر جان اگر مي خواهيد مرا ببينيد از طريق بسيج محل اقدام كنيدوبه اينجا بياييد .من هم نظرم اين بود كه به جبهه بروم ولي بنا به دلايلي نصيبم نشد .23 روز گذشت و يك شب خواب ديدم دريك محلي عده اي جمع شده اند وهمگي لباس سياه پوشيده اند ودرميان آن جمع علي آقا را ديدم كه ايستاده است .دستم را دراز كردم تا با علي آقا مصافحه و روبوسي كنم ، دستم نرسيد ودرهمان عالم خواب خيلي ناراحت شدم ومتاثر بودم. صبح كه از خواب بيدار شدم به يقين رسيده كه ايشان شهيد شده است .روز بعد يك نفر از سپاه آمد و گفت : علي آقا مجروح شده است ودر بيمارستان بستري مي باشد .گفتم : نه من خواب ديده ام كه ايشان شهيد شده اند آيا اينگونه است؟ بعد به حقيقت كه همانا شهادت ايشان بود پي بردم و هنگام تشييع جنازه هم خودم او را به خاك سپردم وگفتم : پسرجان خدا از شما راضي باشد.

مادرشهيد:
چون در منزل تلويزيون نداشتيم چند روزي بود كه به علي آقا اصرار مي كردم يك تلويزيون تهيه كند روزي ايشان به من گفت: از خدا بخواهيد كه يك تلويزيون به ما بدهد .گفتم : مگر مي شود كه تلويزيون هم خدا به آدم بدهد؟ چند روزي از اين موضوع گذشت و ايشان به ماموريت تايباد رفت .بعد از چند روز يك نفر درب منزل را زد .وقتي در را باز كردم ديدم تلويزيوني دردست دارد .گفتم : اين تلويزيون مال كيست ؟ گفت : در تايباد قرعه كشي كردند و يك تلويزيون به نام آقاي نجفي افتاد وايشان براي شما فرستاد و اين همان چيزي بود كه به آن اعتقاد داشت و ما به آن نرسيده بوديم.

يك بار كه علي آقا به مرخصي آمده بود متوجه شدم رنگ صورتش كمي زرد شده است .وقتي علت را جويا شدم گفت: با اتفاق شش نفر ديگر از بچه هاي رزمنده داخل سنگري به محاصره ي عراقي ها درآمديم. متاسفانه درآن گيرو دار سه نفر از بچه ها به درجه رفيع شهادت نائل آمدند و من و سه نفرديگر مانديم. عراقي ها هر لحظه حلقه محاصره را تنگ تر مي كردند .تا ما را به اسارت درآورند ولي ما مقاومت كرديم و براي اينكه تيرهايمان تمام نشود هر نيم ساعت يك تير شليك مي كرديم تا بالاخره بعد از چند روز گرسنگي و تشنگي نيروهاي ايراني رسيدند و عراقيها را به هلاكت رساندند و مانجات پيدا كرديم.

پدرشهيد:
علي آقا دردبستان فردوسي درس مي خواند روزي مدير مدرسه مرا خواستند .وقتي به آنجا رفتم مدير مدرسه گفت: آقاي نجفي ,علي پسر شماست .شما بهتر است ايشان را به فلان مدرسه بفرستيد. سپس نامه اي نوشت و ضميمه پرونده كردو به من داد .چون سوادنداشتم نتوانستم بفهمم داخل نامه چي نوشته شده است .وقتي به آدرس مدرسه اي كه گفته بودند رفتم مدير آنجا گفت : متاسفانه مهلت ثبت نام تمام شده است من هم نامه مدير سابق علي آقا را به ايشان دادم وقتي نامه را خواند و پرونده را نگاه كرد گفت: ما دنيال چنين دانش آموزاني مي گرديم و سريعاً اسم علي آقا را نوشت من بعد از ثبت نام پيش مدير دبستان فردوسي رفتم و سوال كردم براي چه علي آقا را به آن مدرسه فرستاديد ؟ گفت: اين طور دانش آموزان اينجا حيف است درس بخوانند او بايد در دبستاني درس بخواند كه بقيه دانش آموزان هم رتبه ايشان باشند.

يكبار كه علي آقا باما تماس گرفت بعد از كمي صحبت كردن تلفن قطع شد و من فكر كردم به دليل دوري مسافت تلفن قطع شده است كمي بعدها يكي از دوستانش مي گفت: در آن لحظه ايشان مجروح بود و احتياج به خون داشت ولي راضي نمي شد به ايشان خون بدهند و مي گفت: « به بقيه بچه ها كه از من واجب تر هستند خون بدهيد بهمين دليل در پشت تلفن ضعف كرده و بيهوش شده بود.»

همسرشهيد:
روزي علي آقا به منزل ما آمد و به من گفت: « حاضر شويد مي خواهيم با هم به ديدن خانواده يكي از برادران پاسدار برويم.» بعد از اينكه حاضر شدم ايشان نكات لازم را در مورد خانواده آنها به من گوشزد كرد و گفت: « شما بايد آنها را دلداري دهيد و به آنها روحيه بدهيد» ولي ايشان به من توضيحي ندادند كه آيا اين شخص پاسدار شهيد شده يا اسير . به هر حال وقتي به آنجا رفتيم تعداد ديگري از پاسدارها به اتفاق خانواده هايشان به آنجا آمده بودند. من با ديدن خانم آن پاسدار كه از لحاظ معنوي زن كاملي بود با اينكه آن همه تمرين كرده بودم و خودم را آماده صحبت كرده بودم و همچنين توصيه هاي علي آقا. ولي تا لحظه اي كه خداحافظي كرديم و بيرون آمديم من نتوانستم صحبت كنم. وقتي علي آقا از من سئوال كرد: « خوب چطوري بود مجلس و شما چي گفتيد؟» گفتم: « راستش را بخواهيد چون شما به من نگفتيد كه ايشان شهيد شده يا اسير من هم نتوانستم حرفي بزنم و تا آخر مجلس ساكت بودم.» علي آقا گفت: « يعني شما هيچگونه صحبتي نكرديد؟» كه باز با جواب منفي من روبرو شدند و در آخر گفت: « آن روزي كه بخواهيد شما براي مردم صحبت كنيد زياد دور نيست و آن روزي كه شما بخواهيد با خانواده شهدا همدردي كنيد به زودي فرا خواهد رسيد » و بعد من فهميدم آن شخص اسيرشده است.

روزي به آقاي نجفي كه مسئول بهداري بود اطلاع دادند: « يكي از كاركنان بهداري متاسفانه در برخورد با خانواده ها به درستي عمل نمي كند و موجبات ناراحتي خانواده ها را بعضاً فراهم مي كند» به همين دليل آقاي نجفي آن شخص را خواست و به او گفت: « برخوردهايت را درست و خودت را كنترل كن» وقتي ديد تذكرش مؤثر واقع نشد، آن شخص را به قسمت ديگري كه ارتباط با خانواده ها نداشت منتقل كرد و گفت: «‌ اينجا بحث آبروي يكنفر يا دو نفر نيست بلكه آبروي نظام و سپاه در ميان است و ما به عنوان يك پاسدار وظيفه داريم بيش از سايرين شئونات اسلامي را رعايت كنيم و مراقب رفتار و كردار خود باشيم.»

مادرشهيد:
يك روز علي آقا نزد من آمد و گفت: « مادر جان، شما بايد چند روزي پيش بچه ها بياييد تا من به جبهه بروم» گفتم: « اول بايد پيش پدرت در روستا برويد» ايشان در جواب گفت: « اول با شما خداحافظي كنم سپس پيش پدر مي روم و از ايشان حلاليت مي طلبم.» گفتم: « مادرجان، شما تا بحال چند بار به جبهه رفته ايد و بحمدالله به سلامت برگشته ايد و دين خودت را به اسلام ادا كرده اي، حال وقت آن رسيده كه به فكر زندگي و زن و بچه ات باشي.» گفت: « من اين بار ديگر بايد شهيد شوم و فكرم راحت شود.» به هر حال بعد از موافقت من پيش پدرش رفت و با او خداحافظي كرد و به جبهه رفت چند روز بعد هم خبر شهادتش را آوردند.

همسرشهيد:
علي آقا مدتي مسئول بيمارستان امام حسين (ع) بود و براي مدت كوتاهي پذيرش نيرو به عهده ايشان بود. چون بيمارستان متعلق به سپاه بود ,علي آقا همه را از زير ذره بين مي گذاشت و دوست داشت بيمارستان ,کارکناني ناب و باتقوا داشته باشد. روزي يك پزشك زن وارد دفترش شد تا در مورد اشتغال در بيمارستان صحبت كند. علي آقا ابتدا از جايش بلند شد و اداي احترام كرد, سپس گفت: « خانم من به احترام علمتان بلند شدم ولي به خاطر اينكه تقوا و حجاب كامل نداريد از پذيرش معذوريم. اينجا تقوا حرف اول را مي زند, گر چه علم شما براي ما محترم است ولي اگر شما لطف كنيد چادر سرتان كنيد و شئونات اسلامي را رعايت نماييد ما در خدمتتان خواهيم بود. بعد از اين موضوع آن خانم رفت و چادر سرش كرد و در همان بيمارستان مشغول بكار شد و بعد ها كه فهميد علي آقا شوهر بنده هست به من گفت: شوهر شما يك روحاني كامل است و از روحانيت يك لباس كم دارد و واقعاً رفتار ايشان مرا تحت تاثير قرار داد من اينهمه در دانشگاه درس خواندم ولي كسي به من اين را نياموخته بود و اين درس بزرگي بود كه من فهميدم.»

روزي ديدم علي آقا علاوه بر كتابهاي علمي ,دارد كتابهاي اهل تسنن را مطالعه مي كند. گفتم: ما كه اهل تسنن نيستيم، شما چرا اينها را مطالعه مي كنيد؟ او در جوابم گفت: درست است كه ما اهل تسنن نيستيم ولي اينجا افرادي از اهل تسنن هستند كه ممكن است سئوالاتي داشته باشند. به من مراجعه مي كنند و من دوست ندارم كه سئوالهاي آنها را بدون پاسخ بگذارم، به همين دليل اين كتابها را مطالعه مي كنم.

نحوه آشنايي من با علي آقا به اين صورت بود كه من روزها درس مي خواندم و شبها به صورت داوطلبانه براي پرستاري مجروحين به بيمارستان مي رفتم. ما در قسمت خدمات درماني و پرستاري بوديم. هرگاه اعلام مي كردند مجروح آورده اند ما مي رفتيم کمک. يك شب قرار بود من به بخشي بروم كه مسئولش علي آقا بود و مجروحين زيادي را آورده بودند، ولي مسئول بخش مان موافقت نكرد و معتقد بود كه خانمها به آن صورت كارآيي لازم را ندارند وهم اينكه ايشان مقيد بودند با مردها راحت تر كار مي كنند، به هر حال با هماهنگي مسئول خدمات پرستاري، ايشان موافقت كرد و من به آن بخش رفتم. اول هيچگونه توجهي نداشت و كار خودش را انجام مي داد. تا اينكه يكي از مجروحين حالش بهم خورد و علي آقا احتياج به كمك پيدا كرد. وقتي براي كمك رفتم چون خودم به مسائل اسلامي مقيد بودم وارد كه شدم مجروح در حالت طبيعي نبود و من بدن او را با ملافه پوشاندم تا راحت تركارم را انجام دهم. علي آقا از اين حركت من خوشش آمد و بعد از ازدواج كه صحبت مي كرد ,مي گفت: من اصلا قصد ازدواج نداشتم، تا اينكه به جبهه رفتم و در يكي از عمليات ها بهترين دوستم به درجه رفيع شهادت نائل شد. حقيقتا خيلي متاثر شدم از اينكه بعد از اين همه خدمت در جبهه چرا خداوند شهادت را نصيبم نمي كند، به هر حال آن شب در خواب ديدم كه سيدي پيش من آمد و گفت: فرزندم شما حالا وقت شهادتتان نيست و اول بايد به سنت پيغمبرعمل كني و من در همان عالم خواب به ياد پرستاري كه در بخش، حجاب و ايمانش ملكه شده بود, افتادم. به همين دليل در اولين مرخصي به خواستگاري من آمد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : نجفي , علي‌ ,
بازدید : 291
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,160 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,852 نفر
بازدید این ماه : 5,495 نفر
بازدید ماه قبل : 8,035 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک