فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مراديان ,علي اکبر

 

زندگینامه علی اکبر مرادیان به روایت حسینعلی مرادیان,برادرشهید:
متولد 1340بودو مدرک تحصیلی آن بزرگوار دیپلم .دوران خدمت مقدس سربازی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اسفراین گذراند .ایشان در سپاه بعد از چند سالی که عضو این نهاد شدند,به سمت مسئول بسیج و دفتر قضایی ، پرسنلی و امور مالی , معاون فرمانده سپاه اسفراین و سپس به سمت فرماندهی سپاه شهرستان اسفراین منصوب گردید.
چندین دفعه به جبهه های نبرد حق علیه باطل رفت. از جمله درعملیات میمک و در این عملیات شدیدا مجروح شد ، به طوری که عصب پای چپش قطع شد.
در سال 1362 یک ماموریت از طرف سپاه خراسان به وی محول شد تا مدت شش ماه در سوریه انجام وظیفه کند. گذشته از آنکه علاقه فراوان به خدمت در راه اسلام داشت یک قهرمان به تمام معنی بود و در کشتی محلی خراسان "کشتی چوخه" نیز در سرتاسر استان آوازۀ پهلوانی و به خصوص جوانمردی وبرخورد اخلاق شایسته اش پیچیده بود.
در یکی از مسابقات کشتی سنتی با چوخه در شهرستان چناران بود و درآمد حاصل از فروش بلیط ها را اختصاص داده بودند جهت خرید یک دستگاه آمبولانس برای جبهه های حق علیه باطل .که در یک کشتی پر هیجان و تماشایی که شهید مرادیان ، با حریفش داشتند با اینکه شهید مرادیان در این کشتی با امتیاز کشتی را به حریفش واگذار کرد ،اما تماشاچیان و مردم چناران به خصوص نیروهای انتظامی و براداران سپاه و کمیته به خاطر رفتار شایسته مرادیان ,مبلغی پول به عنوان هدیه به شهید مرادیان تقدیم کردند که ایشان هم همه ی آن مبلغ را گفت از طریق بلند گو اعلام کنید برای جبهه اختصاص دادم. خودم شاهد و ناظر این مطلب بودم .عشق و علاقه اورا نسبت به دفاع از اسلام مشاهده کردم, اشک شوق از دیدگانم جاری شد.
در یکی از مسابقات که در شهرستان قوچان برگزار شد ,افتتاح مسابقات قهرمانان بر سر مزار شهید ادای احترام نمایند . وقتی به گلزار شهدا جمع شدیم یکی از مسئولین فرمود اگر کسی مطلبی دارد و می خواهد عنوان کند تشریف بیاورد و در بلند گو به استحضار حضار برساند. در این میان باز هم کسی جز شهید مرادیان نبود. ایشان در پشت میکرفون قرار گرفتند و دقیقا یادم هست که این جمله را فرمودند "برادران و کشتی گیران و حضار محترم بدانید "قهرمانان ودلاوران "اینان بودند که در مقابل دشمن سینه هایشان را سپر کردند و تا پای جان مقاومت نمودند و جان به جان آفرین تسلیم کردند. پس سر مشق های ما این شهداء عزیز هستند.
یک مسابقه دیگری بود در سال 1364 در شهرستان نیشابور که این عزیز شهید هم در این مسابقه شرکت داشتند و در آنجا خودم به ایشان گفتم برادرم شما که عصب پای چپت قطع شده ,چرا کشتی می گیری .ایشان در جوابم فرمودند قرار است چند وقت دیگر اعزام به جبهه شوم و می خواهم شما و تمامی پهلوانان اسفراین و دوستانم آخرین کشتی ام را تماشا کنند. چون این آخرین کشتی من خواهد بود ومن به جبهه می روم و شهید می شوم . به من خطاب کرد خوب به کشتی من دقت کن فردا دیگر مرا نمی بینی .در سال 1363 یکی از همرزمانش به نام سید ابراهیم که شهید شد، نامه ای برایش قبل از شهادت نوشته بود و شهادت این بزرگوار انقلاب درونی در وجود شهید مرادیان به وجود آورده بود و از آن تاریخ به بعد همیشه بی قرار بود و با اینکه عرض کردم عصب پایش قطع شده بود ومسئولین اجازه جبهه رفتن به او نمی دادند ولی به اسرار زیاد به جبهه رفت و در تاریخ 13/12/64 13 از شهرستان اسفراین اعزام گردید و در تاریخ 22/12/1364 در عملیات والفجر 8 در سمت قائم مقام یگان دریایی لشگر 5 نصر در شهر فاو عراق ,ترکش خمپاره از ناحیه سر به او اصابت کردوبه درجه رفیع شهادت نائل گردید و در شهرستان اسفراین برروی دستهای مردم شهید پرور اسفراین تشییع و در گلزار شهداء امامزاده "شاهزاده جعفر" به خاک سپرده شد.
شهید مرادیان دارای سه فرزند به نام های محسن , نسا, مریم می باشد. اکنون در شهرستان اسفراین سالن ورزشی به نام این شهید بزرگوار می باشد. ودر ورودی شهر عکس این شهید با چند شهید دیگر که در ردیف سرداران بزرگ و رشید اسلامند در تابلو کشیده شده است .
شهید مرادیان در وصیت نامه اش که هم به صورت مکتوب و هم به صورت نوار ضبط شده از خود به جا گذاشته ,فرموده است: "ای کسانیکه در تشییع جنازه ام شرکت کرده اید به جای گریه کردن راهم را ادامه دهید."
این خلوص نیت و پاکی او را می رساند. و در تشییع جنازه اش حجت الاسلام حاج آقا بابائی نماینده محترم مردم اسفراین در مجلس ،که خود سخنران این مجلس بودند طی صحبت هایش فرمودند: شما شهید مرادیان را چمران اسفراین بنامید .

 
 
 
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
«ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعداً عليه حقاً في التوريه و الانجيل و القرآن و من اوفي بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم»                                                       سوره توبه آيه 111
«خدا جان و مال اهل ايمان را به بهشت خريداري كرده و آن‌ها كه در راه خدا جهاد مي‌كنند، (كه دشمنان دين را) بكشند يا خود كشته شوند، اين وعده قطعي است بر خدا كه در تورات و انجيل و قرآن ذكر فرموده است و از خدا با وفاتر به عهد كيست. اي اهل ايمان بشارت باد بر شما كه اين معامله با خدا به حقيقت سعادت و پيروزي بزرگي است»
حمد و سپاس خداوندي را كه به من نعمت سلامت را داد و توفيق شناخت راه حق و حقيقت را عطا فرمود، تا با اين شناخت بتوانم امانتي را كه به من داده است در راه او صرف نمايم. سلام به حضرت حجت، ارواحناله الفداء و سلام بر امام بزرگوارمان روحي له الفدا و سلام بر شما خانواده‌هاي عزيز شهدا .درود فراوان بر شما امت حزب الله كه زحمت كشيديد و در تشييع جنازه اين برادر حقيرتان شركت نموديد. خداوند به شما اجر دهد.
اي عزيزان، در زمان و موقعيتي هستيم كه دقيقاً تاريخ ورق خورده است و اسلام در برابر كفر قرار گرفته است. حسينيان در كربلاي ايران جمع شده‌اند و حبيب بن مظاهرها و قاسم‌ها و عباس‌ها با سلاح ايمان و نعره الله اكبر و با قلب‌هاي آكنده از ايمان به الله چون كوه ثابت و استوار ايستاده‌اند و چون دريا خروش برآورده‌اند كه هم استواريشان و هم خروششان، جز رضاي حق نيست، در يك سو و يزيديان خون آشام, شهوت رانان بي‌غيرت كه جز بوالهوسي و نوكري نمودن چيزي در سر ندارند و از اقصي نقاط عالم با انواع سلاح‌هاي مرگبار  جمع شده‌اند و در ديگر سو قرار گرفته‌اند. پس اي عزيزان اين جنگ، جنگ بين دو كشور نيست، جنگ بين عرب و عجم نيست، جنگ بين اسلام و كفر است، جنگ بين دو عقیده متفاوت كه از اول خلقت بشر بوده است. همانطور كه در جنگ خندق هنگامي كه حضرت علي (ع) در برابر عمربن عبدود قرا مي‌گيرد رسول خدا مي‌فرمايد:
«امروز تمام ايمان، در برابر كفر قرار گرفته است.»
و امروز دقيقاً همان حالت پيش آمده است و شما اي كساني كه خود را شيعه مي‌دانيد، چرا سوره توبه آيه 16 نگاه نمي‌كنيد كه مي‌فرمايد:
«چنين مي‌پنداريد كه شما را بدون آزمايش به حال خود رها مي‌كنیم، در صورتي كه هنوز در مقام طاعت و مجاهده معلوم نگرديده كه از شما چه كسي به حقيقت مومن است، كه خدا بجز رسول و مومنان را هرگز دوست و هم راز خويش نخواهد گزيد و خدا از همه كردار شما آگاه است.»
روي سخنم با آن كساني است كه پيشانيشان پينه بسته است، عبادت بدون جهاد چون انسان بي‌روح است.
اي عزيزاني كه توانايي داريد، امروز اسلام، قرآن و ولايت فقيه در خطر است. قيام نمائيد، اگر شرافت و عزت و سربلندي را مي‌خواهيد به جبهه بيائيد. آيا صداي ناله اين علي اصغرهاي دزفولي را كه نيمه شب در حال خوردن شير از پستان مادر بودند و موشك‌هاي اهدائي شرق و غرب شير و خون اين فرزند و مادر را در هم مخلوط نمود را نمي‌شنوي؟ آيا صداي ضجه مظلومين لبنان، افغانستان، فلسطين، عراق را نمي‌شنوي كه از تو استمداد مي‌نمايند و آيا نمي‌خواهي بيايي و ببيني كه بر سر ناموس اين ملت چه  آوردند؟ و آنگاه زنده بگورشان نمودند. آيا نمي‌خواهي ببيني كه چگونه ياران حسين را چون حسين لگدمال سم تانك‌هايشان مي‌نمايند؟ آيا نمي‌خواهي به: هل من ناصر ينصرني
حسين زمانت لبيك بگوئي و اگر مي‌خواهي و مي‌شنوي چرا نشسته‌اي؟ آيا عزيز بودن پدر، مادر و برادر و همسر، فرزند، تو را از جبهه باز مي‌دارد. پس به سوره توبه آيه 24 رجوع نما، كه خداوند مي‌فرمايد:
«اي رسول ما بگو امت را، كه اي مردم، اگر شما پدران و پسران و برادران و زنان و خويشاوندان خود را و اموالي كه جمع آورده‌ايد و مال التجاره‌اي كه از كسادي آن بيمناكيد و منازلي كه به آن دلخوش داشته‌ايد، بيش از خدا و رسول و جهاد در راه او دوست مي‌داريد پس منتظر باشيد تا امر حتمي خدا جاري گردد و اسلام بر كفر غالب و فاتح گرداند و شما دنيا طلبان بدكار از عمل خود پيشمان و زيانكار شويد و خدا فساق و بدكاران را به راه سعادت و بهشت هدايت نخواهد كرد.»
شماخيال مي‌كنيد كه اين عزيزان رزمنده زن و فرزندشان را دوست ندارند، از شما بيشتر دوست دارند، اما اسلام را بيشتر از زن و فرزند و پدر و مادر خود دوست دارند. آيا امام حسين اعوان و انصار و اهل بيتش را دوست نداشت؟ حتماً جواب مي‌دهي كه البته كه دوست داشت. پس چرا خود و هفتاد و دو تن از بهترين عزيزانش را قرباني نمود و اهل البيتش را، به اسارت فرستاد و دست از اسلام بر نداشت؟ چون مي‌خواست به شیعیان بفهاند كه در برابر اسلام ما مسئولیت داریم, اسلام بايد بماند اگر چه مشركين فاجعه‌اي چون كربلا به وجود بياورند.
اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، اما بي‌تفاوت هستيد و عاشق دنيا، چرا به سوره توبه آيه 38 نظر نمي‌كنيد كه مي‌فرمايد:
«اي كساني كه ايمان آورده‌ايد، جهت چيست كه چون به شما امر مي‌شود كه براي جهاد در راه دين بي‌درنگ آماده شويد، چون بار گران به خاك زمين دل بسته‌ايد؟ آيا راضي به زندگاني دنيا عوض حيات آخرت شده‌ايد، در صورتي كه متاع دنيا در برابر عالم آخرت اندك و ناچيز است. اندكي فكر نمائيد و راهتان را انتخاب نمائيد»
پدر بزرگوارم، برادران گراميم، خواهران عزيزم، در مرگ من كه شهادت است و كاملترين درجه انسانيت مي‌باشد، طوري گريه نكنيد كه دشمنان اسلام و انقلاب و امام خوشحال شوند.
اي عزيزاني كه پيامم را مي‌شنويد، به جاي گريه بر من، را هم را ادامه دهيد.
اما اي ابر كافران و قدرقدرتان، بدانيد ما ملت ايران در مكتب حسين درس شهادت و شجاعت را فرا گرفته‌ايم و پشت سر امام بزرگوارمان و روحانيت و خط ولايت فقيه تا آخر ايستاده‌ايم و خواهيم ايستاد. بدانيد ما داغ بندگي خدا را با گفتن:
بر خود نهاده‌ايم نه داغ بندگي و بردگي شما را. ما عزت و شرافت خودمان را با ريخته شدن خون سرخمان ثابت مي‌كنيم و تن به ذلت بردگي شما فرومايگان نخواهيم داد. اگر تمام بمب‌هاي اتمي خود را بر سرمان بريزيد، آنقدر و استوار خواهيم ماند، تا شما را از پاي در آوريم. مرا در معصوم زاده كوشكي در بغل دست مادرم دفن نمائيد.
ما در راه عشق نقص پيمان نكنيم
گر جان طلبد دريغ از جان نكنيم
دنيا اگر از يزيد لبريز شود
ما پشت به سالار شهيدان نكنيم
بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي شد
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار
از عمر ما بكاه و بر عمر رهبري افزاي
به اميد پيروزي اسلام بر كفر جهاني و آزادي كربلا و قدس عزيز.
پاسدار علي اكبر مراديان07/07/63



خاطرات
حسینعلی مرادیان:
از زمان کودکی کنجکاو و دقیق و فوق العاده با استعداد بود, به طوری که پدر اظهار می دارد با مشاهده طبیعت و آثار خلقت همیشه سوالاتی از من می نمود که برای جواب صحیح آنها مجبور بودم که به کتابهای مذهبی مراجعه کنم تا بتوانم جواب درست بدهم . از نظر اخلاقی هم نسبت به کوچکتر ها فوق العاده رئوف و مهربان و نسبت به بزرگترها مخصوصا پدر ومادر و برادران و خواهران بسیار مودب بود.

بعد از اینکه به سن تحصیل رسید در دبستان روستای محل سکونت مشغول به تحصیل شد و چون تا کلاس دوم تحصیل نمود بنا به پیشنهاد آموزگارش ,پدراو را برای ادامه تحصیل به دبستان جوشقان که در سه کیلومتری فیروزآباد واقع است برد وتا کلاس پنجم ابتدایی در جوشقان تحصیل کرد و دوران تحصیلی راهنمایی و نظری را در شهرستان اسفراین به پایان رساند. هر کلاس را یکسال با موفقیت به پایان رساند و در تمام دوران تحصیلی مردودی و تجدید نداشت و همیشه از شاگردان ممتاز از نظر درس و اخلاق بود.

با توجه به اینکه شهید در خانواده ای مذهبی بود از همان دوران طفولیت فوق العاده مذهبی و متدین بار آمد . در اجتماع دوستانش ,همیشه آنها را متوجه مسائل دینی می کرد و برای آنها اصول دین و فروع دین را می گفت. همیشه در مراسم عزاداری سرور شهیدان در ماه محرم در مسجد روستا نقشی فعال داشت واز نوحه خوانهای خوب روستا بود.

کشاورززاده بود و در حین تحصیل همیشه کمک کار و یاور پدرش در امور کشاورزی بود . با آنکه با مشکلات زیادی از نظر مالی روبرو بود اما عشق و علاقه فوق العاده اوبه پدرش این مشکلات را ناچیز و مرتفع می نمود .همیشه هم کار می کرد و هم درس می خواند.

پس از آنکه موفق به اخذ دیپلم گردید بسیار علاقه داشت که تحصیلات خود را ادامه دهد ولی چون دانشگاه ها در حال تعطیل بود نتوانست به تحصیل ادامه دهد و مشکل دیگرش فقر مالی بود.

سه ماه پس از اخذ دیپلم نتوانست ادامه تحصیل دهد در روستا همراه پدرش به کشاورزی مشغول شد بعد از این مدت کوتاه جذب نهاد جوشیده از متن ملت یعنی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید.

چون پدرقبل از انقلاب در جریان انقلاب و نارضایتی مردم نسبت به رژیم خائن پهلوی بر رهبری حضرت امام خمینی بودند و آگاهی نسبت به اینگونه مسائل داشت این آگاهی را از پدر کسب نمود و در تظاهرات های حسین انقلاب فعالانه و با اشتیاق خاص شرکت نمود.

در جریان انقلاب اسلامی چون آگاه به اهداف انقلاب بود, پیوسته در تظاهرات شرکت می کرد و دیگران را هم با این کار تشویق می نمود و همیشه اعلامیه های امام را در بین مردم پخش می نمود.

با آنکه تنها فرزند ذکور خانواده و از سربازی معاف بود ولی از جائیکه فوق العاده انقلاب را دوست داشت بلا فاصله به عضویت سپاه در آمد و از همان وقت یکی از اعضای فعال و حساس و شایستۀ سپاه اسفراین بود.

همیشه از عقاید و نظرات ضد انقلاب داخلی رنج می برد و همیشه سعی می کرد در مجالس و مجامع عمومی با آنها به بحث بپردازد تا با برهان و دلایل قاطع و مهمتر از همه اخلاق اسلامی آنها را ارشاد و راهنمایی و به انقلاب ملحق نماید ولی اگر می دید با این روش ها موفق نمی شود روش خشن را هم پیش می گرفت.

انگیزه رفتن شهید به جبهه ,فقط خدمت به اسلام و مسلمین و قرآن و برای رضای خدا و حفظ کشور اسلامی بود.

از طریق سپاه به سوریه اعزام شد ، در جبهه لبنان و نبرد با صهیونیست های غاصب به مدت 3 ماه حضورداشت.
در عملیات میمک از ناحیه پا بر اثر اصابت ترکش به سختی مجروح شده بود به طوری که اعصاب یکی از پاهایش قطع شده بود ودر حدود 16 ترکش ریزو درشت هم در سایر اعضای بدنش اصابت کرده بود و سر یکی از انگشتهای دست چپش هم قطع شده بود.

نظرش درباره جنگ , ادامه جنگ تا پیروزی بود. مقلّد امام و تابع اوامر ولی فقیه و دعایش سلامتی امام و پیروزی رزمندگان بود.

محمد رحیم نوروزی:
در سال 60 که بنده توفیق حضور در جبهه را داشتم. هرگاه مرخصی می آمدم و با او روبرو می شدم با همان صمیمیت و خنده با هم احوالپرسی و روبوسی می کردیم ,می گفت: نمی پرسم کی آمدی اما می پرسم کی می خواهی بروی و بعد می گفت : رفیق صبر کن تا من هم بیایم, بعد برویم .منظورش این بود که به جبهه بازگشتم شهید نشوم تا ایشان هم بیایند و با هم شهید شویم . این اصطلاح ایشان بین چند تن از دوستن مشهور شده بود .
سرانجام این سردار رشید در دانشگاه انسان سازی نمره قبولی گرفت و آنقدر مشتاق بود که صبر نکرد تا با هم برویم افسوس که ما لیاقت همراهی با ایشان را، در رفتن به آن عرش اعلایی که می خواست برود ,نداشتیم .آنقدر بی تاب رفتن بود که در همان زمانی که به ضرورت در شهرستان مانده بود به قول خودش احساس شرمندگی می کرد . هر وقت با او روبرو می شدیم می گفت خجالت می کشم شما را نگاه کنم که مرتبا در جبهه هستید ولی من در اینجا هستم ،و نهایتا هم به آروزی دیرینه خود رسید.

مهدي ثامني:
متانت و وقار در رفتار و اطمينان و سكوت در چهره اش نمايان بود ، او فردي كشتي گير بود و جوانمردي و پهلوانيش زبانزد خاص و عام بود ، خلق نيكو و تواضع فوق العاده اش از او چهره اي موجه و محبوب در بين مردم شهر ساخته بود ، جاذبه اش در حد اعلي و دافعه اش در حد ضرورت بود ، يكبار كه با او همنشين . هم صحبت مي گشتي چنان در تو نفوذ مي كرد كه گوئي سالهاست با او آشنايي ، از بچه هاي قديم اسفراين و سنگ صبور پرسنل بود ، امين و مورد اعتماد اكثر همكاران بوده در حديكه مشكلات و درد دلهايشان را با او در ميان مي گذاشتند ، سنجيده و به جا سخن مي گفت و اهل منطق بود ، يكي از مسائلي كه او را رنج مي داد اختلافات سياسي و جناحي موجود در سطح شهر بود كه انرژي و توان خود را صرف تخريب يكديگر و شاد نمودن دشمن مي نمودند . علاقه اش به حضور در جبهه به حدي بود كه عليرغم نياز پايگاه (سپاه اسفراين ) به حضورش در پشت جبهه با اصرار فراوان موافقت فرماندهي را جلب كرد و خود را رها نمود ، قبل از آن نيز حدود 6 ماه با اصرار فراوان به لبنان اعزام و در آنجا انجام به نیروهای مقاومت آموزش می داد. .خالصانه هر چه در توان داشت از خود مايه مي گذاشت . عليرغم اينكه در پشت جبهه كارش اداري ( مسئول امور مالي ) بود و سابقه فعاليت در گردانهاي پياده نداشت ، در عمليات ميمك در سال 63 به عنوان معاون فرمانده گردان شركت نمود و از ناحيه ران پا مجروح شد ، در دومين بار حضورش در جبهه روزي كه در اردوگاه شهيد برونسي به ديدنش رفتم ، پس از احوالپرسي باب گفتگو را با او باز كردم ، مي گفت : فلاني اين بار فارغ البال و بدون هيچ دغدغة فكري و تعلق خاطر آمده امو با آمادگي تمام . در نوبت قبل از اينكه مستاجر بوديم و ساختمانم را نيمه تمام رها كرده بودم, از جهت خانواده ام كمي نگران بودم ولي به حمد الله اينبار آنرا در حدي كه قابل سكونت باشد تكميل كرده و در آن مستقر شديم واضافه كرد پسرم محسن در روزهاي آخر كه متوجه شده بود قصد آمدن به جبهه را دارم ، مي گفت : بابا جان آندفعه كه به جبهه رفتي عراقي ها پايت را كشتند ،ولي ايندفعه خودت را مي كشند .و بالا خره اين امر به وقوع پيوست . در روز 21 بهمن سال 1364 باتفاق چند تن از برادران لشكر جهت معرفي ايشان به عنوان جانشين يگان دريايي لشكر 5 نصر به طرف منطقة عملياتي حركت كرديم . پس از معرفي ايشان به فرمانده يگان دريايي برادرمان رجب محمد زاده ، شهيد عزيز از مسئولش اجازه گرفت و در جهت آشنائي ايشان بامنطقة عملياتي به راهمان ادامه داديم ، به لب اروند كه رسيديم يكي از طلاب جوان اسفرايني را ديدم كه سكاندار قايق بود و به اتفاق همكاران سكاندارش رزمندگان را به آن طرف آب و بالعكس انتقال مي دادند . پس از احوالپرسي با او سوار قايقش شديم ، به شهيد اكبر گفتم : اكبر آقا از اين به بعد اين قايقها مال تو ودر اختيار توست و تو مسئول آنهايي ، تبسمي كرد و چيزي نگفت ، به آنطرف اروند كه رسيديم براه افتاديم ، او را ديدم كه در خود فرو رفته بود ، و در عين حال مردانه و استوار گام بر مي داشت ، از اينكه در جوارش بودم در خود احساس آرامش و غرور مقدسي مي نمودم . قامت رشيد و قدرت بازويش و نيز خلق و خوي كريمانه اش مرا به ياد فرماندهان رشيد و دلاور اسلام مي انداخت ، بناگاه چشمم به تابلويي خورد كه بر روي آن نوشته بود ، : لبخند بزن دلاور . تابلو را نشانش دادم و گفتم ، " لبخند بزن دلاور " لبخند مليحي بر لبانش نشست و بعد از آن ديگر نفهميدم ، چگونه گذشت ، چون به محض اينكه به محل استقرار رزمندگان و سنگرها رسيديم بارش خمپاره براي چند ثانيه اي باريدن گرفت و ما را زمينگير كرد. وقتي كه آتش خاموش شد و در همانحال درازكش سرم را به عقب برگرداندم . ناباورانه پيكر پاك و مطهرش را ديدم كه بر زمين افتاده است در حاليكه خون از فرق مباركش بر روي خاك گلگون جبهه جاري بود، تا چند لحظه اي همه حيرت زده بوديم. و ناباورانه به شهيد خيره شده بوديم. ولي بعد از آن من بي اختيار گريه كردم، دوستان پيكر مطهرش را ابتدا به اورژانس انتقال دادند ( گرچه او به علت اصابت تركش خمپاره به سر و برده شدن قسمتي از جمجمه به احتمال خيلي قوي در دم شهيد شد(. پس از اين قضيه راهمان را به طرف مقصد ادامه داديم. ابتدا پذيرش موضوع برايم سنگين بود, چرا كه او هنوز كارش را شروع نكرده بود، و به نظر خودم رفتن برايش زود بود، ولي با اندك تأمل فهميدم كه در دستگاه الهي محاسبات به شيوه ما خاكيان نيست. اين ماييم كه با عقل ناقص خود محاسبات مادي مثلا مي گوييم اي كاش فلاني مدتي مي ماند و خود را نشان مي داد و مشهورتر مي شد و به شهيد مي گشت، ولي در دستگاه الهي متاع صدق و اخلاص مي خرند. آنهم به بهايي سنگين و ارزشمند. بهاي بهشت رضوان الهي (رضي ا... عنهم و رضوا عنه) شهيد اكبر همانگونه كه خودش فرمود: ايندفعه هيچ نگراني و دغدغه اي از پشت جبهه ندارم و با آمادگي كامل و خاطره اي آسوده ترك ديار كرده ام. بلافاصله بعد از دل كندن از زن و فرزند و مشتهيات نفساني و ترك دغدغه هاي دنيايي مقبول درگاه احديت واقع شد و به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

حسين كاملي:
در عمليات ميمك با اين كه شهيد مراديان، به شدت از ناحية پا و انگشتان دست مجروح شده بود و خونريزي زيادي كرده بود، اما وقتي مي خواستيم او را به پشت جبهه و درمانگاه برسانيم، مانع مي شد و مي گفت: من هيچ كارم نشده ديگران را اگر مجروم شده اند ببريد! و در همان حال با اينكه محاصره بوديم پيوسته ما را روحيه مي داد، به طوريكه با الهام از روحية بسيار بالاي او روحيه گرفتيم و استقامت نموديم تا علاوه بر اينكه محاصره را شكستيم, تپه سوق الجيشي ميمك را هم آزاد نموديم، پيش از عمليات توسط سيماي جمهوري اسلامي فيلمبرداري مي شد كه ناگهان متوجه غيبت شهيد مراديان شديم كه پس از اتمام فيلمبرداري شهيد مراديان پيدايش شد. وقتي از وي سؤال كرديم كه كجا بوديد. گفت: جايي برفته بودم. كه بعدها فهميديم به خاطر اينكه در فيلم نباشد كه باعث ريا در كارش مي شد حاضر نشده است در مقابل دوربين قراربگيرد.

نرگس رجب زاده:
چند شب قبل از اينكه از ما مصاحبه اي به عمل آورند خواب ديدم علي اكبر به اطاقي كه من خوابيده ام آمد . من به ايشان گفتم پدرتان در اتاق ديگر خوابيده اند. گفت: بله من از كنار پدرم عبور كردم و ديدم كه محسن هم به همراه پدرم در آن اتاق خوابيده بود. ايشان با بنده بسيار حرف زد .ايشان فرمودند : كه شما خيلي جوش مي زنيد .من گفتم : جوش شما را نمي زنمم فقط جوش محسن را مي زنم كه درسهايش را كم مي خواند. گفتند: عيبي ندارد با محسن صحبت كنيد انشاءا... خوب مي شود .ديگر شما جوش نزنيد كه براي شما ضرر دارد. محسن پسر فهميده اي هستند او اگر بداند شبي سر پدرش درد مي كند آن شب را نمي خوابد .و از من سركشي مي كند و ديدم كه پدر شهيد متوجه شده و به طرف اطاق من مي آيد و من به علی اكبر مراديان گفتم: بگذرا تا بتوانم جلوي پدرت را بگيرم تا شما را نبيند و اگر شما را مشاهده كند تحمل اين ديدار را ندارد و ناراحتت مي شود. من رفتم به طرف عمويم و گفتم : عموچه مي خواهي هرچه مي خواهي بگو تا بدهم. گفت: من توي آن اطاق كار دارم در همين حين مراديان آمد و دستش ار پشت پدرش گذاشت و گفت: بارك ا.. عجب پدري هستي !كه يك بچه داشت و آن را نيز در راه خدا دادي و پدر و پسر با هم صحبت كردند و علي اكبر ديگر رفت .

حسين مراديان:
قبل از شهادت وي در عمليات مجروح شد. كه عصب پايش قطع شده بود و از طرف كميسيون پزشكي رفتن ايشان به جبهه را منع كرد . ولي ايشان اصرار داشتند كه به جبهه بروندو با توجه به وصيت نامه شهيد شجعي كه نوشته بود هر كس كه در دزفول و آبادان كشته مي شود خواهران و برادران ما هستند. شهيد با توجه به اين مطلب ديگر طاقت نداشت و تنها جايي كه باعث آرامش روحي ايشان مي شد, جبهه بود. پدرم با رفتن علي اكبر به جبهه موافقت مي كرد. مادرم در آن زمان از دنيا رفته بود و پدرم هيچ منعي نسبت به اين قضيه نداشت . با پدرم بر سر مزار رفته بود و گفته بود كه اگر من شهيد شدم در اينجا مرا دفن كنيد و برادران يك مقدار از رفتن او به جبهه ناراحت بودند ولي مانع از ر فتن ايشان نشدند.

نرگس رجب زاده:
ايشان مجروح شده بود و به ما چيزي نمي گفت: و هر وقت كه مي گفتيم چرا نمي آيي؟می گفت: عجله نكنيد و در فرصت مناسب مي آيم و نمي گفت: كه من مجروح هستم .
يكي از همسايه ها گفت: بيا آقاي مراديان زنگ زده است و من رفتم و با وي صحبت كردم و متوجه واضح بودن صداي علي اكبر شدم. گفتم : كجايي ؟ گفت: در اسفراين به ايشان گفتم : هنوز هم دلت نمي خواهد بيايي تا از نزديك ببينمت .گفتند: چرا مي آيم فقط مي خواستم خبر بدهم . ايشان به همسايه ما گفته بودند كه من را به خانه ببرند و اگر من را جلوي درب ببينمت ممكن است حامله باشد و بچه سقط كند . همسايه ها من را به منزل رساندند و ديدم علي اكبر آمده. رنگ من پريد و چون ايشان از ناحيه پا و دست مجروح شده بود و با مشكل راه مي رفت .

احمد محمدي:
روزي من و علي اكبر و چند نفر از دوستان ايشان به كوه نوردي رفتيم و من با آقاي مراديان با موتور به كوه رفتيم. ناگهان لاستيك موتور تركيد و دوتايي به زمين خورديم. آقاي علي اكبر مراديان بيهوش شدند من ايشان را به بيمارستان رساندم. بعد از اينكه ايشان به هوش آمدند گفتند: احمد من زنده ام؟ گفتم: بله. گفت: مي داني من از خدا چه خواسته ام. من از خداوند خواستم كه مرا در اين حادثه نميراند و در جبهه به شهادت برساند.

ليلا مراديان:
بعد از مجروح شدن علي اكبر را در منزل بستري كرديم .چون بدن ايشان پر از تركش خمپاره بود و عصب پاهايش قطع شده و بسيار درد مي كشيد.
هميشه خودشان را متوسل و گشاده روي نشان مي دادند. گويي كه هيچ جاي بدنش مجروح نيست.

احمد محمدي:
آقاي علي اكبر مراديان در منطقه ميمك از ناحيه پا مجروح،شدند زماني كه پايش تركش خورده بود هر لحظه كلمه مقدس يا مهدي (عج) يا زهرا (س) را بر زبانش جاري مي كرد. در آن زمان فيلم بردار آمده بود تا از ايشان فيلم برداري كند ولي ايشان مانع از فيلم برداري شدند.

رشيد محمدي:
صحنه درگيري با سربازان عراقي بسيار نزديك بود و شروع عمليات به صبح آفتاد. سربازان بعثي عراق در داخل سنگر از مواضع مستحكمي برخوردار بودند اما اوج سلحشوري سربازان فداكار و مؤمن ايران اسلامي عرصه نبرد را به دشمنان تنگ نموده بود. از جمله علي اكبر مراديان كه مانند شيري غرّان به سوي دشمنان مي تاخت و قبل از اينكه من و فرماندهي گردان به محل تك نزديك شويم او با دسته اي كه در اختيار داشت حمله ي جانانه اي را انجام داد. ولي متأسفانه در مرجله اول نتوانسته بودند دشمن را شكست دهند. يك عقب نشيني تاكتيكي انجام داد تا بتواند مجدداً مهمات لازم و نيروي تازه نفس با خودش به جلو ببرد. در حالي كه آخرين گروهان احتياط را وارد عمل نموده بود و تنها در حد يك مجموعه اي كه همراه فرماندهي گردان بوديم در حدود 10 الي 12 نفري بوديم ولي چاره اي نداشتيم و نيروهاي قبلي را سرجمع نموديم و به اضافه 12 نفر نيروي تازه نفس حمله را آغاز كرديم. آخرين سنگر عراقي ها بود كه در آن مستقر شده بودند. قبل از تصرف سنگر علي اكبر بر اثر تركش خمپاره 60 به شدت مجروح شد. ايشان چون وزن سنگيني داشتند. و از ناحيه پا مجروح شده بود و با عراقي ها حدود 10 الي 15 متري فاصله داشتند باران هم به شدت مي باريد. به خود مي پيچيد و فرياد يا ناله اي سر نمي داد. چون عراقي ها با ايشان فاصله اي نداشتند و دشمن آخرين تلاشهاي خود را انجام مي داد. علي اكبر به من گفتند: برادر محمدي مرا اينجا نگذاريد كه به دست عراقي ها بيفتم و من نيز اين قول را به ايشان دادم و مسافت حدود 2 كيلومتر ايشان را با كمك دو نفر از بچه ها به اورژانس رسانديم و سوار بر آمبولانس كرديم

نرگس رجب زاده:
خواب ديدم كه پدر علي اكبر آمده و گفت: بچه ها را آماده كن تا به روستا برويم. علي اكبر مجروح شده است. من به ايشان عرض كردم ايشان مجروح نشده است بلكه شهيد شده اند. پدر ايشان فرمودند: حالا كه خودت خبر داري كه علي اكبر شهيد شده لباسهايتان را جمع كنيد تا برويم. من خواب ديدم در بيمارستان ملحفه سفيد بر روي تختها كشيده شده است. من از پرستار سؤال كردم آيا مجروحي به نام علي اكبر مراديان اينجاست. ايشان فرمودند:اسم ايشان در ليست شهداست و تمامي اتاقهاي بيمارستان را گشتم. و در موقع بازگشت ديدم كه چشمايم نابينا شده است و جايي را نمي بينم و به زور خودم را به جلوي درب بيمارستان رسانديم. خواهرم در آن جا بود. ماجرا را براي ايشان تعريف كردم. ايشان گفت: به خاطر اينكه همسرت به شهادت رسيده.شما نابينا شده ايد و جلوي پايت را نمي بيني.

صادق گوهري:
بعد از سفر مشهد و زيارت حضرت امام رضا (ع)به طرف اسفراين به راه افتاديم و علي اكبر مراديان در غالب شوخي مي فرمود: كه من اين زمين را به نام خودم به ثبت رساندم و اين حرف مفهومش اين بود كه من در اينجا چند مرتبه به زمين خورده ام. و هيچ وقت از خودشان تعريف نمي كردند. اصلاً نمي گفت چند نفر تو را شكست داده ام و يا با فلاني كشتي گرفتم و اگر موردي بود كه به زمين خورده بود آن را تعريف مي كرد. وقتي كه ايشان كشتي داشتند ديگران را تحت تـ‏‏أثير قرار مي داد و همه براي ايشان خواسته يا ناخواسته برايشان ارزش قائل بودند و اگر در جايي حضور پيدا مي كرد همراه با خود ارزش اسلامي را مي آورد. روزي علي اكبر مي خواست كه كشتي بگيرد در آن رقابت زانوي علي اكبر آسيب ديده بود و زانوبند، داشت و نمي توانست خوب راه برود. قبل از شروع كشتي طرفداران حريف ايشان حركاتي زشت نشان مي دادند ولي طرفداران علي اكبر با ذكر صلوات و الله اكبر ايشان را تشويق مي كردند. به خاطر اين تشويقها ايشان حريفشان را به زمين زدند. فرياد الله اكبر و صلوات در استاديوم طنين انداز شده بود چون شخصيت ايشان اينگونه ايجاب مي كرد.

نرگس رجب زاده:
خواب ديدم كه از طرف بنياد شهيد به زيارت امام هشتم رفته بودم و صحنه اي را كه ايشان زيارت نامه مي خواندند و اشك مي ريختند را فراموش نمي كنم. من همان لحظه را به ياد دارم كه با ايشان در حرم امام هشتم ايستاده بوديم و زيارت نامه مي خوانديم و به اسفراين برگشتم. شب شهيد به خوابم آمد و بسيار خوشحال و شاد بود كه آنطوري ايشان را نديده بودم و دستش را بر روي شانه ام گذاشت و گفت: تو به زيارت رفته اي و مارا ياد نكردي و گفتم چرا شما در يادم بوديد و در ذهنم مجسمتان كرده بودم. گفت : من همه اينها را مي دانم. گويي ايشان خبر داشت و مطلع بودند. من به علي اكبر گفتم بچه ها نيستند ايشان فرمودند: عيبي ندارد بگذار تنها باشيم. به ايشان گفتم مگر شما دلتان براي بچه ها تنگ نشده است و نمي شود. گفتند: چرا من دوباره مي آيم و به آنها سر مي زنم. و اگر بچه ها و شما را نبينم طاقت نمي آورم و من وقتي اين چنين خواب ها را مي بينم فكر مي كنم كه ايشان زنده هستند.

ليلا مراديان:
روزي علي اكبر منزل مي آمد . او بسيار شادمان و خوش تر از روزهاي ديگر بود و بعد از صحبت با ايشان متوجه خوشحالي وي شدم. چون با رفتن ايشان به جبهه موافقت كرده بودند. به خاطر اينكه مسئوليتها ي زيادي را در سپاه متحمل بود با رفتن ايشان به جبهه مخالفت مي كردند.

غلامرضا مراديان:
وقتي كه علي اكبر شهيد شد تمام بازاريان مغازه هاي خود را تعطيل كردند و به تشييع جنازه ايشان آمدند و از روستاهاي اطراف سيل مردم به طرف روستاي ما هجوم آوردند و مردم 12 رأس گوسفند جلو پيكر علي اكبر ذبح كردند.

ايشان در مسابقات كشتي قوچان شركت داشتند و در آن جا مقام اول را به دست آوردند و حدود 60 ،50 تومان به او جايزه دادند و جايزه خود را به جبهه نبرد اهداءكردند.

روزي علي اكبر مشغول كشتي گرفتن بود كه ناگهان تعادل حريفش به هم خورد و بر زمين افتاد. ايشان دست حريفش را گرفت و وي را از زمين بلند كرد و خاك لباسهاي او را تكان داد و با چشماني آكنده از مهرباني از او معذرت خواست و او را بوسيد.

احمد رضا محمدي:
روزي با آقاي علي اكبر مراديان از طبس به سمت سبزوار به مسافرت رفتيم. ناگهان در بين راه با نيساني تصادف كرديم و راننده خود ايشان بودند. راننده نيسان ناراحت شده بود و سر و صدا مي كرد .آقاي مراديان از پشت فرمان پياده نشد و از پشت فرمان به راننده نيسان فرمودند: برادر جان نيسانتان كه طوري نشده و خسارتي برنداشته پس از جلو آمدن راننده نيسان با ديدن قيافه بشاش و نوراني آقاي مراديان گفتند: بله چيزي نشده و خسارت نديده است.

رشيد محمدي:
به علت مجروحيتي كه در عمليات ميمك متحمل شده بود. مدت زيادي را در عقبه بستري بود و چون از ناحيه پا آسيب ديدگي زيادي داشت. در عمليات والفجر 8 يگان دريايي لشكر 5 نصر مشغول به خدمت شد كه براثر بمباران هوايي دشمن به شهادت رسيد.

علي آقا خاطره اي را براي من اينگونه نقل كرد :"زمانيكه آيت الله بهشتي به شهادت رسيده بود مردم براي عزاداري به حرم مي رفتند من هم در ميان سيل جمعيت سينه زنان به سمت حرم حركت كردم . در حال و هواي خودم بودم كه يك دفعه يك نفر دستم را گرفت و بلند داد زد منافق ، تا به خودم آمدم كه ثابت كنم منافق نيستم ، مردم به طرف من حمله كردند و حسابي من را كتك زدند . به هر زحمتي بود كارت شناسايي را كه نشان مي داد من عضو سپاه هستم از جيبم بيرون آوردم و با صداي بلند داد زدم بابا من يك سپاهي هستم، وقتي مردم مطمئن شدند من يك سپاهي هستم دست از كتك زدن من برداشتند. من خيلي دوست داشتم بفهمم چه كسي بود كه من را به عنوان منافق معرفي كرد اما چون جمعيت زياد بود نتوانستم او را شناسايي كنم . مدتي از اين ماجرا گذشت يك روز من در جمع تعدادي از بچه هاي بسيجي بودم در آن جمع متوجه فردي شدم كه به شكل عجيبي به من نگاه مي كرد و مي خنديد . از او پرسيدم شما چرا مي خندي ؟‌ايشان گفت : روز شهادت آيت الله بهشتي را به ياد داري ؟ يك نفر دستان را گرفت و شما را به عنوان منافق معرفي كرد ؟ گفتم : شما از كجا خبر داريد ؟ ايشان گفت : آن كسي كه شما را منافق معرفي كرد ، هم اكنون در جمع ما است و از من خواسته از شما معذرت خواهي كنم . خودش خجالت مي كشد براي معذرت خواهي جلو بيايد من به آن بسيجي گفتم : جاي شكرش باقي است كه از يك حامي انقلاب كتك خورده ايم به آن دوست بگو حلالش كردم ." اين خاطره يكي از شيرين ترين خاطره هايي بود كه علي آقا براي من تعريف كرد .

به ياد دارم برادر مراديان همان روز شهادتش به من گفتند: من امروز شهيد مي شوم من به ايشان گفتم : نه ، عملياتي نيست شما تازه به جبهه آمده ايد . ايشان گفت : خواب ديده ام . خواب ديدم كه در گلزار شهداي اسفراين هستم و همسرم لباس سياه پوشيده و پسرم به من گفت : بابا ديدي كه بالاخره صدام تو را شهيد كرد.

براي مسابقه اي به همراه علي اكبر مراديان به شيروان مي رفتيم كه در بين راه ميني بوس خراب شد . موقع نماز بود وايشان بلافاصله تجديد وضو نمود و شروع كرد به نماز خواندن . در همين حين ميني بوس درست شد و بچه ها سوار شدند و گفتند : مراديان را تركش كنيم . ايشان بعد از اينكه نمازش به اتمام رسيد و سوار ميني بوس شدو گفت : از مسابقه خدا كه نمانده ام . اصل مسابقه خداوند است .

زماني كه بحث دعا خيلي كمرنگ بود , علي اكبر مراديان در مراسم دعا در مساجد شركت مي كرد و ما را نيز به اين كار تشويق مي نمود . در اين رابطه به ياد دارم در اسفراين مراسم دعاي كميل در مسجدي برقرار بود و ما همان شب مي خواستيم براي مسابقه كشتي برويم ولي ديديم كه ايشان نيامده است . گفتيم : آقاي مراديان كجاست ؟ گفتند : ايشان براي مراسم دعاي كميل به مسجد رفته است . يكي ار بچه ها را به دنبال ايشان فرستاديم ايشان گفته بود تا دعا تمام نشود نمي آيم آن موقع بعضي ها اين كار را مسخره كردند ولي ايشان از همان ابتدا به دنبال اين مسائل بود و علاقه داشت

خودش وصيت نامه هايش را ضبط كرده ونوار گرفته بود . او يكروز هم پدرش را به قبرستان در امامزاده كوشكي مي برد و برايش خيلي صحبت مي كند و آرام آرام به ايشان مي گويد كه : " مرگ حق است و شهادت باعث افتخار ما است . اگر من لياقت شهادت را داشته باشم مرا اينجا دفن كنيد . " ايشان جاي قبرش را نيز نشان مي دهد . بعد مي گويد : دلم مي خواهد مادرم قبلة من باشد ، من قبلة مادرم نباشم .

هميشه لبخند بر لب داشت و مي خنديد. من خيلي با ايشان شوخي مي كردم و سر به سرش مي گذاشتم ولي ايشان فقط با خونسردي مي خنديد . در اين رابطه به ياد دارم يكروز كه به اسفراين آمدم به ديدن ايشان در سپاه رفتم . به مسئول نگهباني گفتم: با مراديان كار دارم . ايشان گفت: خوابيده . گفتم : بيدارش كنيد و بگوئيد اربابت آمده و كارت دارد . مسئول نگهباني كمي به من نگاه كرد و رفت . وقتي مسئول نگهباني موضوع را براي برادر مراديان مي گويد ايشان متوجه شده بودند كه من آمده ام بعد برادر مراديان خنديده بود و به مسئول نگهباني گفته بود : " بگوئيد بيايد داخل .

بيژن امیدوار:
رفتار و حركاتش هميشه برايم الگو بود . در اين رابطه به ياد دارم آخرين باري كه ايشان را ديدم در راه آهن بود كه با هم به قهوه خانه آنجا رفتيم . خاطره اي از دوران قبل از انقلاب براي ايشان تعريف كرد م . به ايشان گفتم: قبل از انقلاب در رستوراني توي راه برايم اتفاقي افتاد به اين صورت كه : صاحب رستوران مي خواست از ما پول اضافي بگيرد .من ناراحت شدم و گفتم : به دوستانم مي گويم كه شما مردم را مي چاپيد . بعد كه موضوع را به دوستان گفتم همه پولهاي صاحب رستوران را گرفتند و در داخل اتوبوس با هم تقسيم كردند . من بعد از تعريف خاطره ام به برادر علي اكبر مراديان گفتم: اگر صاحب قهوه خانه نيز اينطور كرد پولهاي اضافي ر امي گيريم و سر و صدا مي كنيم . ولي ايشان خيلي خونسرد جواب داد و گفت: " بيژن جان ، من اهل دعوا نيستم ومي بيني كه پايم هم مجروح است و حوصله اين كار ها را ندارم . منتهي اگر صاحب قهوه خانه بخواهد چايي را با من گران حساب كند من قند بيشتري مي خورم . حالا تو اگر مي خواهي دعوا بكني ، بكن " خلاصه آن روز حسابي روي اين مسئله خنديديم.

احمد سريري:
به ياد دارم مسابقات كشتي با چوخه در شهرستان اسفراين بود كه برادر علي اكبر مراديان به من مراجعه كرد و گفت : " احمد آقا ، آبروي شهر در ميان است . شما بايد كشتي بگيري ." من به ايشان گفتم : من در رشتة كشتي آزاد قهرمان هستم نه در رشتة كشتي با چوخه ! ايشان گفت : " بايد شركت كني من هم شركت مي كنم و كشتي خودم را به شما مي بخشم ." پهلوان مراديان با فرماندة خود مشورت كرده و گفته بود كه :" من مي خواهم كشتي خود را به احمد سريري ببخشم ، آيا صلاح است يا نه ؟ " فرماندة سپاه پاسداران و دوستانش به ايشان گفته بودند كه :"احمد سريري عضو انجمن حجتيه ميباشد و بايد با او كشتي بگيري و كشتي خود را به او نبخشي ." پهلوان علي اكبر مراديان به من مراجعه كرد و گفت :" احمد آقا ، با عرض معذرت من بايد با شما كشتي بگيرم . " من هم با اينكه مي دانستم از نظر زور آزمايي ايشان توان كشتي گرفتن با مرا ندارد ، ناراحت نشدم و گفتم :اشكالي ندارد . بالاخره راضي شدم و مسابقه شروع شد . هيچ كس فكر آن را نمي كرد كه پهلوان مراديان به اينجانب پيروز شود و با كمال ناباوري همه شاهد پيروزي پهلوان مراديان به قهرمان كشتي جهان شدند . حال مي فهمم كه فقط نيروي ايمان ايشان به اينجانب پيروز شد .

شبي در خواب ديدم كه علي اكبر در باغ بزرگي است . من به ايشان گفتم : برو به من نشان بده ببينم اينها يي كه شهيد شده اند ، چكار مي كنند . با هم رفتيم و ديديم همه كار مي كنند و باغ صفا و طراوت خاصي دارد . گفتم :روح ما پيش شما نمي آيد ؟ گفت : " چرا " گفتم :اگر مي توانيد روح مرا نگه داريد ، حالا كه آمده ام بر نگردم . ايشان عصباني شد و گفت :" مگر دست من است كه تو اين خواهش را مي كني ؟"

توسل به خداوند مي كرد و با اعتماد به نفس كامل با مشكلات روبرو مي شد و آنها را حل مي كرد . در اين رابطه به ياد دارم كه يك روز ديدم ايشان ناراحت است. وقتي علت را پرسيدم ايشان گفت :" مرا مسئول تخلفات پاسدارها در سپاه گذاشته اند ." ايشان در توجيه كارشان مثالي زد و گفت :مثلا اگر پاسداري در خيابان بند كفشش باز بود من بايد او را توجيه كنم در سپاه . ايشان اضافه كرد و گفت :اصلا راضي به اين كار نيستم و روحية اين كارها را ندارم كه تجسس بكنم ، دلم مي خواهد حكم من بيايد و با پاي مجروح به جبهه بروم . همينطورهمشدوايشان رفتند .

بعد از شهادت علي هر موقع به مشهد مي رفتم براي ايشان دو ركعت نماز در حرم امام رضا (ع) مي خواندم . يك شب ايشان را در خواب ديدم . به ايشان گفتم :علي اكبر ، هر كاري مي كنيم به دست شما مي رسد ؟ من دو ركعت نماز برايت خواندم . ايشان لبخندي زد و گفت : " آره بابا ، خبرش را به من دادند و به من گفتند ."

يك شب در ارتفاع كله قندي كه صعب العبور بود و بغل دست آن منافقين قرار داشتند و نيروهاي عراقي نيز روي ارتفاع بودند, بچه ها عملياتي را انجا م مي دهند . آنها وارد عمل شده و در مرحله اول به عنوان يك نيروي آفندي حمله كرده و ارتفاع را گرفته و تمام منطقه را نيز پاكسازي كرده بودند و حتي سه پاتك پشت سر هم دشمني را جواب داده بودند . به قدري آن ارتفاع براي عراقي مهم بود كه حتي از اقوام نزديك و افسران عالي رتبه صدام در آنجا بودند. آنجا هم بحث هوايي و هم زميني بوده ، از لحاظ هوايي خيلي بمباران كردند و راكد زدند و بچه ها نيز بمباران شيميايي شدند و علي اكبر مراديان همچنان مقاومت مي كند . اين درگيري ها نهايتاً به جايي مي رسد كه به جزء تعداد كمي بقيه نيروهاي ما مجروح و شهيد مي شوند و منطقه خالي مي شود و ايشان با كمك همان تعداد كمي كه مانده بودند با دشمن مقابله مي كنند كه در آنجا نيز ايشان تركش به پاهايش اصابت مي كند ولي با همان حال نارنجك مي انداخته است . از آنجا كه خواست خداوند بوده ايشان زنده بماند, داخل كانالي مي افتد . بعداً خود ايشان برايمان تعريف كرد و گفت: " زماني كه توي كانال بودم عراقي ها از سه چهار قدمي من رد مي شدند ولي به خواست خداوند بزرگ متوجه من نشدند. "

به ياد دارم وقتي برادرم علي اكبر مي خواست به جبهه برود . به ايشان گفتم: من طاقت دوري شما را ندارم ايشان گفت: " كتاب قيام حسيني را بخوانيد ، صبر مي دهد . "

از علي اكبر شنيدم كه مي گفت:" سال 1356 با اقوام براي زيارت به مشهد مقدس رفتيم كه در آنجا با روحاني شهيد سيد عبدالكريم هاشمي نژاد آشنا شدم و ايشان از امام برايم تعريف كردند و من متوجه شدم كه رهبري هست و به حضرت امام علاقه مند شدم.

انسان متواضع و صبوري بود. در اين رابطه به ياد دارم قبل از ورود ايشان به سپاه يك روز كه شهيد شجيعي به نانوايي مي روند، فردي بدون نوبت از صاحب نانوايي كه آشناي آن فرد نيز بوده تقاضاي نان مي نمايد! برادر مراديان به صاحب نانوايي تذكر مي دهد و مي گويد:" نبايد بدون نوبت نان بدهي." آن فرد از راه رسيده پرخاش مي كند كه عجله دارد. برادر مراديان با آن فرد صحبت مي كند تا بالاخره ايشان قانع شده و سر صف مي ايستد.

وقتي كه جنگ شروع شد، سپاه دو حركت داشت، يكي حركت فرهنگي و جا انداختن انقلاب و اسلام براي عموم مردم و ديگري جذب نيرو بود. كار علي اكبر در اصل جذب نيرو بود. كار ايشان هم در بحث فرهنگي و هم روشن كردن مسائل بود، يعني از طرفي نيرو را جذب و از طرفي آنها را به جبهه اعزام مي كرد. يك روز آمدم سپاه اسفراين ديدم ايشان جلسه اي براي مسئولان پايگاههاي خودش گذاشته و دارد براي آنها صحبت مي كند. ايشان در صحبتهايش مثالهاي جالبي مي زد و اينطور مي گفت:" با پيرمردها بايد مثل حبيب بن مظاهر برخورد كرد. حبيب بن مظاهر اينطور خصلتها را داشت و با جوانها مانند حضرت علي اكبر(ع) برخورد شود. زماني كه جنگ شروع شد حضرت علي اكبر(ع) اولين جواني بود كه سؤال نكرد دشمن ما قوي است يا نه؟ بلكه تجهيزات را بست و به ميدان جنگ رفت. اواين مطالب را خيلي جالب براي نيروهايش و مسئول پايگاههايش جا مي انداخت! به طوري كه در همان اعزام سيصد نفر كه هيچ شهرستاني نتوانست اينطور اعزام كند، یعنی يك گردان را سازماندهي و با حركت بسيار چشمگير اعزام كرد!

يك شب كه من روي طبقه دوم تخت خوابيده بودم. از بالا به پايين افتاده بودم به نحوي كه خودم متوجه نشده بودم. علي اكبر مرا برداشته و سر جايم مي گذارد! صبح ايشان به من گفت:" تو افتادي و من تو را سرجايت گذاشتم، اصلاً متوجه نشدي! چه خواب سنگيني داري!" گفتم: شوخي مي كني! گفت:" اگر باور نمي كني برو از فلاني بپرس.

به ياد دارم يك شب نوبت علي اكبر بود كه نگهباني بدهد. ايشان وقتي وارد اتاق مي شود مي بيند كه شهيد حسيني خيلي خُر و پْف مي كند! ايشان صداي برادر حسيني را ضبط كرده بود و صبح كه سفرة صبحانه را پهن كرديم، ضبط را روشن كرد و گفت:" برادران، توجه فرمائيد اين صداي خُر و پْف حسيني است."

به امور بيت المال خيلي حساس بود به طوري كه سعي مي كرد حتي از خودكار سپاه در امور شخصي استفاده نكند! در اين رابطه به ياد دارم يك روز كه ايشان چند موزائيك خريده و به خانه برده بود، چون با ماشين سپاه اين كار را انجام داده بود، مي گفت:" من دزدي كرده ام! چقدر پولش مي شود كه بدهم؟"

من از سرهنگ رضايي نحوة شهادت علي اكبر مراديان را جويا شدم. ايشان گفت:" من و آقاي نامني و چند نفر ديگر به همراه آقاي مراديان مي رفتيم، هنوز خيلي در منطقه جلو نرفته بوديم كه خمپاره اي آمد! همه دراز كشيديم و بعد كه تركشهاي خمپاره تمام شد، بلند شديم ولي ديديم برادر مراديان كه وسط همة ما بود، بلند نشد! دست كه زديم ديديم اندازة يك كف دست از سر ايشان جدا شده و نداي حق را لبيك گفته بود."

به ياد دارم يك روز بعد از نماز صبح بچه ها دور هم نشسته بودند و ذكر مي گفتند كه يك دفعه مي خواستيم از كسي صحبتي بكنيم.(غيبت بكنيم) علي اكبر مراديان كه كتاب احكامي در دست داشت، گفت:" اين مسئله چطوري است؟ نگفت كه غيبت نكنيد." اين را كه گفت، خود به خود هم صحبت عوض شد و همه فهميدند كه غيبت نكنند.

به ياد دارم يك روز كه برادر علي اكبر مراديان مي خواست نماز بخواند، سفرة ناهار را پهن كردند. ايشان نمازش را به بعد موكول نمود! من از ايشان پرسيدم كه چرا اول نماز نخواندي؟ ايشان گفت:" مي خواهم آرامش بيشتري داشته باشم. با حضور ذهن و آرامش قلب نماز بخوانم" من متوجه شدم كه حالت گرسنگي به ايشان دست داده بود.

قبل از شهادت علي اكبر مراديان خواب ديدم كه همراه ايشان در جبهه هستم و مي جنگم. ايشان بلند شد كه از روي خاكريز با آر پي جي تانكي را بزند، تيري مستقيم به زير چشم ايشان خورد و به زمين افتاد. من فوراً به كنارش رفتم و ديدم كه مي گويد:" سياوش جان،( نام مستعار من) خداحافظ." بعد چشمهايش را بست! بعد از اين خواب وقتي ايشان را ديدم، خوابم را كه برايش تعريف كردم، گفت:" بادمجان بم آفت ندارد. ما هيچ طور نمي شويم." من گفتم: نه شهيد مي شويد. ايشان گفت:" چه بهتر!"

به ياد دارم زماني كه مراديان اينجا بود و قائم مقام فرمانده سپاه اسفراین,اما وقتي جبهه رفته بود، در آنجا او را فرمانده دسته يعني آخرين رده قرار داده بودند! وقتي ايشان را ديدم احوالپرسي كردم و پرسيدم: مسئوليتت چيست؟ گفت:" فرمانده." بعد توي گوشم گفت:" دسته." ايشان با روحية خيلي بالايي به من اين حرف را زد! وقتي شنيدم خيلي ناراحت شدم. اگر من به جاي ايشان بودم، مسئله برايم غير قابل توجيه بود ولي براي ايشان مسئله كاملاً حل شده بود و اصلاً در روحيه اش اثر نگذاشته بود! با وجودي كه بچه ها طعنه مي زدند كه فلاني را مسئول دسته گذاشته اند! ولي براي او اصلاً مهم نبود و مي گفت:" هر كجا كه گذاشته اند، هيچ مسئله اي نيست. مسئلة مهم اطاعت پذيري است."

ما در اهواز بوديم كه يك شب با علي اكبر به سايت رفتيم. در آنجا گرداني داشتيم كه مسئوليتش به دست شهيد شجيعي بود، به چادرهاي آنها رفتيم. در آنجا دو سه تا پيرمرد تقريباً ضعيف نيز بودند. علي اكبر كنار رودخانه رفتند و به خاطر اينكه دير كردند، من به دنبال ايشان رفتم و ديدم حدود دويست سيصد كيلو لباس جمع كرده و دارد مي شويد! گفتم: آقاي مراديان، چكار مي كنيد؟ او گفت:" اين پيرمردها بلد نيستند لباس بشويند، من لباس زياد شسته ام و مي خواهم كمك كنم." با توجه به اينكه خانوادة مراديان خيلي به ايشان علاقه داشتند و اينطور نبود كه لباس زياد شسته باشد! بالأخره با زور ايشان را آورديم محل استقرار.

از زمان طاغوت علي اكبر علاقة خاص به ائمة (ع) داشت ,به طوري كه در تمام مراسم مربوط به ائمه (ع) شركت مي كرد. در اين رابطه به ياد دارم در زمان طاغوت مصادف با روز شهادت امام جعفر صادق (ع) مسابقه اي در بجنورد بر پا كرده بودند كه در آن مراسم دهل و سرنا مي زدند! مراديان در آن مسابقه شركت نكرده بود. كاملاً به ياد دارم بعد از مسابقه سرپرست مسابقات به آقاي مراديان گفت:" كاش شما هم شركت مي كرديد و مقام مي آورديد، مقام اول." علي اكبر به سرپرست مسابقات گفت:"من الآن هم مقام اول را آورده ام." سرپرست تيم گفت:" كجا؟" برادر مراديان گفت:" مسجد امام حسين (ع)." سرپرست مسابقات گفت:" مگر در مسجد مسابقه بود؟" برادر مراديان جواب داد:" بله، مسابقه اي بود و ما دعا خوانديم، شيخ منبر رفت و روضه خواند و ما گريه كرديم و براي امام جعفر صادق (ع) اشك ريختيم و من مقام اول را گرفتم."

در بحث و مشورت بسيار عالي بود! حتي بارها ديدم ايشان با كساني مشورت مي كند كه در بحث انقلاب هنوز چيزي برايشان جا نيفتاده بود! و همينطوري آمده بودند توي منطقه! به عنوان نمونه ما فردي را داشتيم كه معتاد بود و به جبهه آمده بود! ديديم مريض است، او را به دكتر برديم و گفتيم معتاد است. بعد از چند روزي كه بهتر شد با او صحبت كرديم كه از انقلاب چه مي داني؟ گفت:" هيچي." گفتيم: نماز مي خواني؟ گفت:" نه، بلد نيستم." از آن فرد سؤال كرديم چطور و چرا آمدي به جبهه؟ گفت:" مي خواهم خودم را اصلاح كنم." علي اكبر با اين قبيل افراد مي نشست و به درد دل آنها گوش مي داد و با خنده آنها را نصيحت و راهنمايي مي كرد! مانند امام حسن(ع) و امام حسين(ع) كه طرز وضو گرفتن را با عمل به آن پيرمرد نشان دادند. او اين اخلاق را داشت و سريع برخورد نمي كرد و از راه اصولي وارد عمل مي شد. البته آن فرد معتاد رزمندة خوبي هم شد!

برادرشهید:
به ياد دارم برادرم علي اكبر نسبت به بي حجابي خيلي حساس بود به طوري كه يكروز خانم يكي از آشنايان بدون چادر از كنار ايشان گذشت . علي اكبر به آن خانم گفت: چادر چقدر سنگيني دارد كه شما سرتان نمي كنيد ؟ اين خانم به طوري خجالت كشيد كه از آن پس ديگر بدون چادر جايي نمي رفت .

يكي از بچه ها تعريف كرد و گفت: " زماني كه در جبهه علي اكبر مجروح شده بو د، ما برانكاردي درست كرديم و ايشان را روي آن گذاشتيم . با توجه به اينكه وزن ايشان سنگين بود، لوله هاي برانكارد كج شد . ما گفتيم : حالا چطور او را عقب ببريم . نمي بريم . ايشان گفت: حالا مرد مي خواهد كه مرا عقب ببرد اگر مي توانيد ببريد . در همان حين ماشيني آمد و ايشان را با آن وسيله به سر جاده رسانديم . به دليل اينكه خون زيادي از بدنش رفته بود و رگهاي پايش آسيب ديده بود مي لنگيد . "

برادرم به خاطر رضاي خدا و عشق و علاقه اي كه به رهبر داشت به جبهه مي رفت و در عمليات زیادی شركت كرد. در اين رابطه به ياد دارم يك روز به ايشان گفتم: بچه هايت كوچك هستند، مراعات آن ها را بكن. ايشان گفت: من چطور فردا جواب حضرت زهرا (س) را بدهم؟! هر گياهي براي رشد، آب مي خواهد و اسلام براي زنده ماندن خون مي خواهد.

هيچ وقت با تندي با افراد برخورد نمي كرد. در اين رابطه به ياد دارم يك روز بنده از تهران به اسفراين آمدم و مي خواستم كه با ايشان به روستا بروم. گفت:" كاري در سپاه دارم، انجام بدهم بعد برويم." آن موقع بد مي دانستند كه فردي آستين هايش را بالا بزند. من اين كار را انجام دادم. ايشان گفت:" چه كار مي كني؟ چرا اين كار را انجام مي دهي؟" گفتم:" مي خواهی همكارانت ببينند كه با چه كساني دوست هست." ايشان از رفتن به سپاه صرف نظر كرد و گفت به روستا مي رويم. بعد در راه مرا نصيحت كرد و صحبت هاي جالبي برايم كرد.

در حقيقت من فقط يك دفعه عصبانيت را در وجود ش را مشاهده نمودم و فقط همان يكبار ناراحتي ايشان را شاهد بودم و آن زماني بود كه در منطقه بوديم و مي خواستند كه ايشان را به يگان دريايي معرفي كنند و تأكيد كرده بودند كه " چون ايشان آدم خوش برخوردي است و صلاحيت دارد و با نيروهاي يگان دريايي و نيروهاي متفرقه ارتش و... خيلي سروكار دارد، به عنوان قائم مقام يگان دريايي لشكر 5 نصر باشند." آن موقع ما در اهواز بوديم و من فرمانده گردان بودم كه ايشان نزد من آمد و گفت:" من را مي خواهند بفرستند به يگان دريايي ,مي خواهم در گردان پياده باشم و در عمليات شركت نمايم، حتي به عنوان فرمانده دسته مي ايستم ولي فرمانده يگان دريايي لشكر خراسان نمي شوم!" ناراحتي ايشان به حدي بو كه گفت:" خدايا، از تو كمك مي خواهم، همين قدر مي تواني كمك كني كه توي نيروهاي پياده بروم." بعد كه بچه ها براي غذا خوردن آماده مي شدند، ايشان وضو گرفت و به مسجد رفت، من نيز به مسجد رفتم و پشت سر ايشان به نماز ايستادم ولي ايشان متوجه من نشد. بعد از نماز به سجده رفت و خيلي گريه كرد. به طوري كه بعد ديدم اشك هايش مهر را خيس نموده بود! به ايشان گفتم:" چرا گريه مي كني؟" گفت جريان اين است. گفتم:" آقاي مراديان مگر يگان دريايي و پياده فرق مي كند؟ پيامبر(ص) فرمودند شهيدي كه در دريا شهيد شود ثوابش بيشتر از خاكي است. مگر شما به اين حرف و حديث اعتقاد نداري؟" گفت:" چرا، ولي در حقيقت يكدفعه در عمليات مجروح شدم. در كانال افتاده بودم و خيلي بد مجروح شده بودم. عراقي ها جلو آمدند و هر كاري كردم نتوانستم خودم را به اسلحه برسان. همان جا نيت كردم كه يك دفعه ديگر بيايم و همان برخوردهايي را كه عراقي ها با بچه هاي ما داشتند و آن ها را شهيد كردند به همان حالت آن ها را بزنم، در يگان دريايي من نمي توانم اين كار را بكنم." بالاخره هم نصيبش شد كه در يگان دريايي شربت شهادت را نوشيد.

روحيه عالي داشت. او شب عمليات گفت:" سفارش است و ثواب زيادي دارد كه در شب عمليات به دست و پاهايتان حنا بزنيد." بعد تمام بچه ها را بوسيد و مي گفت:" هر كس شهيد شد شفاعت ديگري را فرداي قيامت داشته باشد." ايشان علاقه هم داشت كه با لباس فرم سپاه وارد منطقه شود. لباس سبز با آرم سپاه آن زمان پوشيدنش خيلي خطرناك بود به طوري كه اگر اسير مي شد عراقي ها او را زنده نمي گذاشتند! چون تشخيص مي دادند كه او پاسدار است. ولي ايشان مي گفت:" پاسدار مانند سرباز وفدایی امام حسين (ع) است و شهيد غسل و كفن ندارد. كفن شهيد همين لباس است، من لباس سفيد انتخاب نكرده ام!"

اگر اختلاف سليقه اي با دوستانش داشت، طوري به آنها مي گفت كه طرف ناراحت نشود. من يكي از شلوارهاي سپاه را به پدرم دادم كه بپوشد. مراديان با من صحبت كرد و به طور غير مستقيم به من فهماند كه اشتباه كرده ام. من نيز بدون اينكه ناراحت بشوم، پذيرفتم. بعد شلوار ديگري براي پدرم خريدم و آن شلوار سپاه را از ايشان گرفتم و گفتم كه لازم دارم.

در اوقات فراغت به روستا مي رفت و به پدرش كمك مي كرد. در اين رابطه به ياد دارم، يكروز ايشان ما ر ا به روستا جهت خوردن خربزه دعوت كرد. با برادرش حسين رفتيم. ديديم كف رودخانه را خربزه كاشته بودند، ايشان تند تند خربزه ها را چيده و داخل كيسه مي كند و آن را مي كشد تا كنار جاده بياورد تا با ماشين ببرند. ايشان به ما گفت: "اول مي خوريد بعد كمك ميكنيد يا كمك مي كنيد بعد خربزه مي خوريد؟" ما به ايشان كمك كرديم و تا غروب آفتاب خربزه كشيديم.مراديان اصلاً از كار خسته نمي شد و خيلي با جان و دل كار انجام مي داد! روز بعد ايشان به من گفت: "بيژن، برويم خربزه بخوريم؟" به شوخي گفتم: همان يكروز هم برايمان كافي است ديگر نمي خوريم. ايشان خنديد و گفت: "مي خواستي كمك نكني، چقدر زود خسته شدي و از پا در آمدي!"

در منطقه خرمشهر مشكلي پيش آمد به طوري كه خيلي از بچه ها بي تابي مي كردند! ايشان به خاطر اينكه نيروها را آرام كند تقريباً يك ربع صحبت كردند. بچه ها تحت تأثير صحبت هاي ايشان قرار گرفته به طوري كه پشيمان شدند.

به نماز اول وقت خيلي اهميت مي داد. در اين رابطه به ياد دارم اوايلي كه ايشان وارد سپاه شده بود، با هم به مشهد به منزل يكي از اقوام رفتيم. صبح زود ايشان براي اقامه نماز صبح بلند شد و اصرار داشت كه من نيز بلند شوم. من به شوخي گفتم: نماز نمي خوانم. ايشان گفت: بيژن، اينجا خاك امام رضا (ع) است! خجالت بكش و بلند شو.

خيلي خوش برخورد و شوخ طبع بود و با همه كس مي جوشيد و شوخي مي كرد. ايشان از نظر جثه از ما خيلي درشت تر بود به طوري كه زورمان به ايشان نمي رسيد! يكروز در منطقه خرمشهر غفلتاً ايشان را به آب انداختيم. بعد از دو سال ايشان در استخر شناي اسفراين ما را گير انداخت و تا جايي كه مي توانست به ما آب داد!

معتقد بود كه بايد به وظيفه خود عمل كند و از ميهن دفاع نمايد و از فرمان مقام معظم رهبري اطاعت نمايد. در اين رابطه به ياد دارم آخرين باري كه ايشان را ديدم در راه آهن تهران بود. ايشان به من زنگ زد و گفت: كه قرار است بعد از ظهر به سمت اهواز حركت كند. من براي ديدن ايشان به راه آهن رفتم و ديدم كه با يكي از دوستانش به نام آقاي غزالي است. بعد كه خواستيم با هم عكس بگيريم، آقاي غزالي توصيه كرد: نزديك بوته گل بايستيم تا ايشان عكس بگيرد. بعد به شهيد مراديان گفت: طوري مي ايستيد كه انگار عكس يادگاري مي اندازيد و مي خواهيد برويد و نيائيد! من ناراحت شدم و گفتم: درست صحبت كنيد. ايشان عكس را گرفت و بعد برادر مراديان رو به من كرد و گفت: او با من به جبهه مي آيد چرا اينطور برخورد كردي؟! او شوخي مي كند. گفتم: نبايد اين حرف را مي زد. گفت: حالا كه ناراحت شدي من يك چيزي بگويم كه خوب ناراحت شوي، من همه كارهايم را كرده ام و مي خواهم بروم و نيايم. گفتم: با پاي مجروح كجا مي خواهي بروي؟! ايشان حكمش را به من نشان داد و گفت: از مشهد آمده بايد به اهواز بروم و يگان دريايي را تحويل بگيرم.. حكم را گرفته و گفتم: پاره اش مي كنم. گفت: اين كار را نكن، حكم از مشهد آمده، از اسفراين كه نيست كه پاره كني. بالاخره ايشان رفت و بعد از يك هفته خبر شهادتش رسيد! به ايشان الهام شده بود و آرزويش اين بود كه شهيد شود.


آثارمنتشر شده درباره ی شهید
بار دیگر نسیم پر طراوت بهشت بر روی زمین وزیدن گرفت. اینبار تصمیم گرفتیم به دیدن خانواده های شهیدانی دیگر از شهدای انقلاب برویم و از بازماندگان بزرگوار این عاشقان الله احوالی بپرسیم و دلجویی کنیم ، وروحمان را در همنشینی با این عزیزان سیقل دهیم . چکیده این بازدید که از خانواده های محترم شهیدان مرادیان ، ملایی و حقانی انجام گرفت ،همراه وصیتنامه این عزیزان در ذیل تقدیم می شود.
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند
آهن آب دیده را زنگ عوض نمی کند
بگوی با منافقان به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند
این شعار شهید ورزشکار مرادیان است که وصیت نامه اش را مزین کرده است. او که به بازماندگانش اینگونه توصیه می کند . ای عزیزان در زمان و موقعیتی هستیم که دقیقا تاریخ ورق خورده است و اسلام در برابر کفر قرار گرفته است. حسینیان در کربلای ایران جمع شده اند و چون دریا خروش برآورده اند که هم استواریشان و هم خروششان جز رضای حق نیست ، جنگ ما بین دو کشور نیست ، جنگ بین اسلام و کفر است . پس مبادا فراموشمان شود یاری اماممان!
و شهید حسین ملایی ورزشکار دیگری بود که می خواست آنقدر به جبهه برود تا پیروزی را برای هم وطنان عزیز خود به ارمغان بیاورد و یا اینکه به ندای حق لبیک گوید و به جرگه شهیدان بپیوندند. او که با خدا پیمان بسته بود که همیشه عاشورایی باشد و پیرو راه حسین.
در جایی خطاب به ورزشکاران می گوید: "مبادا ورزش را هدف قرار دهید که ورزش هدف نیست" بلکه وسیله ایست برای رسیدن به هدف . همانطوری که امام فرمودند پایگاه ورزشکاران باید اسلامی باشد ،شما خودتان را به اخلاق اسلامی آراسته کنید و تصور نکنید که قدرت بدنی شما ، مایه برتری شماست ، بلکه همیشه به یاد داشته باشید که شکرانه بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است.
و شهید حقانی شهیدی که مردانگیش هنوز در خاطره ها مانده است . پهلوانی که هرگز نخواهد مرد . گرچه وصیت نامه اش را به آسمان ها برد امّا هنوز خاطرات او در اذهان همگانی که او را می شناختند به یادگار مانده است و همچنان دستهایی که روزی دستان مهربان شهید حقانی به یاریشان شتافته بود ، برای سپاسگذاری درب منزل پدرش را می کوبید جوانی که در ایام طفولیت با کمک شهید حقانی از مرگ نجات یافته بود اینک همراه خانواده برای سپاسگذاری از این عزیز آمده بود ، ولی با تاسف فراوان فهمید که دیگر او را نخواهد دید . آری اندیشه او پهلوانی همراه با مهربانی و ایمان تایید می کند و مگر اندیشه او اندیشه ما نیست؟ هر شهیدی که در جبهه جنگ قلم به دست گرفته و سطری نوشته است بر ما حق دارد ، حق او بر ما این است که صادقانه به حرف هایشان جامعه عمل بپوشانیم و راهش را ادامه دهیم.
در خاتمه ضمن درود و صلوات بر تمامی شهیدان ورزشکار انقلاب اسلامی چون ابتدا حسن ختام این یادمان شعری دیگر از وصیت نامه شهید مرادیان قرار می دهیم .
ما در ره عشق ، نقض پیمان نکنیم
گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم
دنیا اگر از یزید لبریز شود
ماپشت به سالار شهیدان نکنیم
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد
مریم رضایی ,نشریه ی همراهان آفتاب شماره 16- سال دوم- آبان 1377
 
 
 
آثارباقی مانده از شهید
چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند
آهن آب دیده را زنگ عوض نمی کند
بگو با منافقان به کوری دو چشمتان
پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند
سلام بر حضرت حجّت وسلام بر امام و سلام بر شما خانواده های شهدا و درود فراوان بر شما امت حزب الله که زحمت کشیدید و در تشییع جنازه این برادر حقیر شرکت نموده اید, خداوند به شما اجر دهد. ای عزیزان در زمان و موقعیتی هستیم که دقیقا تاریخ ورق خورده است و اسلام در برابر کفر قرار گرفته و حسینیان در کربلای ایران جمع شده اند.
عبادت بدون جهاد چون انسان بی روح است .ای عزیزان که توانایی دارید امروز اسلام ، قرآن ، ولایت فقیه در خطر است, قیام نمایید. اگر شرافت ، عزت و سربلندی را می خواهید. ای عزیزانی که پیامم را می شنوید به جای گریه بر من راهم را ادامه رهید اما ای ابر کافران بدانید که ما ملت ایران از مکتب حسین ، درس شهادت و شهامت را فرا گرفته ایم و پشت سر امام بزرگوارمان و روحانیت در خط ولایت فقیه تا آخر ایستاده ایم.
 
 
مي‌روم در كربلا تا با خدا سودا كنم        
دين و قرآن راز خون خويشتن احيا كنم
مي‌ورم تا در ره عهدي كه بستم با خدا
از دل و جان حكم او را مو بمو اجرا كنم
مي‌روم تا با نثار خون هفتاد و دو تن
برگه آزادي اسلام را امضاء كنم
مي‌روم تا نخل توحيد خدا را بارور
با نثار اصغر و عباس حكم خدا بر پا كنم
كاروان شهادت طلب اباعبدالله به كربلا رسيد, همانجا خيمه گاه زدند .به سرزمين معهودشان رسيده بودند ,منتظر روز عاشورا بودند تا تاريخ را بلرزانند ,روز پر حماسه عاشورا فرا رسيد, شجاعت‌ها و رشادت‌ها از ناحيه اصحاب حسين (ع)نشان داده شد.
هر كدام با شوري و عشقي به ميدان رفتند و جان نثار مولايشان كردند. من مي‌خواهيم از رشادت علي اكبر جوان حسين و ابوالفضل العباس برادر عزيز حسين بگويم, روز عاشورا وقتي همه اصحاب رفتند و كشته شدند نوبت جانبازي بني‌هاشم فرا رسيد. اولين جوان هاشمي كه جلو آمد علي اكبر بود, علي اكبر جواني بود كه حتي دشمن نيز كفايت و لياقت او را ستوده بود .

بنام خدا
مصيبت حضرت رقيه
روايت است به حكم يزيد قوم لآم
چه گشت جاي اسيران خدا به شام
رقيه گفت كه اي عمه در خرابه چرا
بداده‌اند به ما اهلبيت مكان وجا
مگر نيستيم  ازآل رسول اي عمه
كه كرده‌اند به ما آب و خواب و نان حرام
ني از گرسنگيم ني ز تشنگيم
و ليك كو پدرم را به نزد ما بخوان


موقعي كه اهلبيت رسول الله را پس از واقعه خونين كربلا در خرابة شام جا دادند ,يكي ازدختران امام حسين بنام رقيه هر روز بهانة بابایش را مي‌گرفت ومي‌گفت عمه جان بابام كجا رفته ؟ هر روز مي‌آمد جلو خرابه مردمي را كه در رفت و آمد بودند تماشا مي‌كرد و دو زانوي كوچولوش و بغل مي‌كرد و كنار ديوار مي‌نشست .يك روز رو به عمه‌اش مي‌كرد ومي‌گفت عمه جان اين بچه‌ها كه دست باباهايشان را گرفته‌اند كجا مي‌روند؟ زينت جواب مي‌داد دخترم اين‌ها به خانه‌هاشان مي‌روند مي‌گفت عمه مگر ما خانه نداريم ,مگر ما بابا نداريم. زينب ديگر نمي‌توانست جوابش رو بدهد. يكي از روزها بابايش را در خواب ديد كه به خرابه آمده او را در بغل گرفته و به صورتش بوسه مي‌زند.
مي‌خواست پيش بابا شكایت كنداما از خواب بيدار شد ديد باباش آنجانيست. شروع كرد گريه كردن. زينب مثل هميشه كنارش حاضر شد اما اين مرتبه با مرتبه‌هاي ديگر فرق داشت هر چه كرد نتوانست او راساکت كند. صدا زد عمه جان بابام آلان اينجا بود مرا در آغوش گرفته بود ,داشتم از سيليي‌هاي تو راه با او حرف مي‌دزم, داشتم مي‌گفتم بابا آنقدر مرا كتك زدند ,مي‌گفتم بابا از بس مرا پاي پياده روي خار مغيلان بردند پاهام پر از آبله شده بابا. زينب هر چه كرد نتوانست آرامش كند. خبر گريه رقيه به بارگاه ظلم يزيد رسيد .گفتند: رقيه كوچك است زنده و مرده را تشخيص نمي‌دهد سر بابايش را برایش ببريد شايد آرام بگيرد.  سر بريدة امام حسين را در ميان يك طبق وارد خرابه كردند و جلو رقيه گذاشتندع رو به عمه‌اش زينب كرد وگفت: عمه جان من كه طعام نمي‌خواهم, صدا زد عمه جان هر چه مي‌خواهي ميان آن طبق است .همين که روپوش را از روي آن برداشتند چشم رقيه به سر بريدة باباش افتاد ,سر بابایش را از ميان طبق برداشت لب بر لب پدرنهاد نگاهي به زينب كرد ,يعني عمه جان تو گفته بودي بابا به مسافرت رفته.
آنقدر بابا- بابا گفت تا خاموش شد. زينب آمد كنارش نشست ,دید همان حالي كه لبش بر لب بابا بود جان به جان آفرين تسليم كرد.
قوم كافرين
اي پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است «به مردم» ابلاغ كن و اگر نكني رسالت خود را انجام نداده‌اي و خداوند تو را از «خطرات و صدمه» مردم نگاه مي‌دارد و خداوند جمعيت كافران را هدايت نمي‌كند.
ولايت و رهبري، و ياس و نوميدي دشمنان
...  اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضعيت لكم الاسلام دينا ....
امروز ديگر كافران از (نابودي و غلبه بر) دين شما مايوس شدند بنابراين از آن‌ها نترسيد و از «مخالفت و كفران نعمت» من بترسيد, امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تكميل نمودم و اسلام را به عنوان دين (جاودان) شما قراردادم.
ولله يعصمك من الناس
و خداوند تو را از (گزند و شر) مردم باز مي‌دارد. اين فراز از آيه نشانگر آن است که موقعيت اجتماعي در نظر گرفته شده و خداوند بيش از اين صلاح ندانسته است كه ابلاغ شود.
ان اله لا يهدي القوم اكافرين:
همانا خداوند قوم كافران راهدايت نمي‌كند.
اين قسم از آيه نشان مي‌دهد و مي‌فرمايد كه مخالف و منكر مسئله ولايت و رهبري و حاكميت الهي كافر است.
آيه دوم: اليوم يئس و الذين كفرو من دينكم: امروزكافران از دين شما (يعني از شكست دادن و غلبه بر آن) نا اميد شدند.
از اين فراز از آيه مشاهده مي‌شود مسئله‌اي كه در روز عيد غدير توسط پيامبر به مردم ابلاغ شده «اساس» و «روح» اسلام بوده كه:
الف: كافران تا قبل از آن، اين طمع را داشتند كه بتوانند با دين خدا به مبارزه برخاسته و به نابودي و از بين بردن آن اميد داشته باشند اما با عنوان اين مسئله تمام اميد و آرزوهاي كفار قطع شده  بنابراين روشن مي‌شود كه:
اين مسئله بايد «رمز بقا» و «ضامن استمرار» و «تحقق و پيروزي »و حيات و عامل استقلال و اعتلاي دين خدا و ماية تحقق حاكميت الهي که بیان می دارد:
«اسلام هميشه پيروز است و شكست ناپذير» باشد.
بله اين مسئله نشانه «كامليت» و «تماميت» و خلاصه «حقيقت» دين است زيرا تا قبل از آن كافران از نابودي آن نااميد نشده بودند اما با آمدن «ولايت» و «حاكميت» الهي جانشينان معصوم پيامبر اكرم (ص) از دين اسلام نا اميد شدند اين امر نشان مي‌دهد كه مسئله ولايت و رهبري امامان بر حق مساوي تمام رسالت و تكامل دين الهي است.
پس ديگر از آنان نترسيد (ديگر آن‌ها- با بودن «ولايت» و «حاكم الهي» و منصوب از جانب خدا در ميان شما هرگز نخواند توانست كوچكترين گزندي به دين شما وارد آورند و از من بترسید (از آنكه مبادا كفران اين نعمت  كنيدو از اين رو از شما سلب گردد كه در اين صورت به ذلت و خواري و بدبختي و خسران دنيا و آخرت دچار خواهيد گشت).
اليوم اكملت لكم دينكم:
امروز دين شما را برايتان كامل نمودم.
و اتممت عليكم نعمتي:
و نعمت خود را بر شما تكميل كردم.
و رضيت لكم الاسلام ديناً:
و (امروز) اسلام را بعنوان يك آئين كامل براي شما پسنديدم.
كدام مسئله داراي چنين امتيازاتي است؟
1- خداوند متعال عنايتي تمام و قاطع و اراده‌اي حتمي به ابلاغ آن داشته است.
2- به همين منظور، پروردگار حكيم، رسول و حبيبت خود را هشدا داده و تهديد مي‌فرمايد در حاليكه نسبت به هيچيك از احكام و اوامر دين چنين برخوردي نداشته است.
3- اهميت و ارزش آن برابر «تمام رسالت» و «كامل دين» است.
4- خداوند متعال تاخير در ابلاغ آن را بيش از بيش رواندانسته و حفظ دين و پيامبرش را از گزند خطرات و عكس العمل دشمنان تامين مي‌فرمايد.
5- بر منكر و مخالف آن اطلاق «كافر» مي‌گردد.
6- با ابلاغ آن، كافران از نابودي دين خدا و غلبه بر آن مايوس، و عاجز و ناتوان مي‌شوند.
7- با وجود چنين مسئله‌اي و حفظ آن در اسلام و مسلمين ديگر ترس از كفار و دشمنان معني ندارد.
8- دين خدا با آن كامل مي‌شود.
9- نعمت علماي الهي با آن تكميل مي‌گردد.
10- اسلام با آن بعنوان يك دين و آئين آسماني مورد رضايت و پذيرش حق تعالي قرار مي‌گيرد.
راستي كدام مسئله در اسلام داراي چنين خصوصيات و ويژگي‌هايي است؟
دلائل عقلي.
«ولايت» ثمره و نتيجه «رسالت»
بي‌شك مسئله‌اي كه داراي 10 ويژگي مذكور مي‌باشد حتماً بايستي یا جزء اصول دين و یافروع دين باشد و مي‌گوئيم مسلماً از فروع دين واهمه بود اولاً عقل حكم مي‌كند كه اهميت و ارزش اصول بيشتر از فروع مي‌باشد ثانياً اگر هر يك از فروع حتي نماز كه از همه آن‌ها برتر است رامورد بررسي قرار دهيم هيچيك از آن‌ها را مظهر اين خصوصيات نمي‌يابيم.
كداميك از فروع دين چون نماز، روزه، حج، جهاد، خمس، زكات و ... موجب نا اميدي و ياس كنار از مبارزه با اين دين شد؟
و يا ارزش و اهميت آن برابر «تمام رسالت» و «كل دين» است؟
و یا رسول گرامي از ابلاغ آن (بنا به مقتضيات زمان و جامعه) هراس داشت و يا خداوند با تهديد و هشدار با پيامبرش دربارة آن سخن فرموده و او را از گزند و خطرات و پي‌آمدهاي ابلاغ آن صيانت نموده؟


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
برچسب ها : مراديان , علي اکبر ,
بازدید : 249
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 721 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,413 نفر
بازدید این ماه : 5,056 نفر
بازدید ماه قبل : 7,596 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک