فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

موفق يامي,جلال الدين

 

 سال 1339 ه ش در روستاي يام و در خانواده اي متدين در خراسان شمالي به دنيا آمد .محيط خانواده و بستر مناسب باعث شد تا او از کودکي به مسائل ديني و اخلاقي توجه داشته باشد .«جلال الدين» پس از طي تحصيلات ابتدايي و راهنمايي در شهرستان فاروج ،براي ادامه تحصيل عازم« مشهد» شد .از همان زمان با درک شرايط ،سعي کرد با رعايت دستورات اسلامي از آلودگي هايي که حکومت پهلوي به وجود آورده بود ،دوري کند .
جلال الدين در دوران تحصيل ،از جمله دانش آموزان موفق و ممتاز بود .وي علاو بر هوش سرشار ،نگاهي دقيق به اوضاع و شرايط حاکم بر جامعه داشت .همين موضوع باعث فعاليت هاي سياسي او در سال 1356 شد که تا پيروزي انقلاب ادامه داشت .
جلال الدين در سال 1358 در رشته دبيري رياضي دانشگاه «مشهد» مشغول به تحصيل شد و از جمله اعضاي فعال انجمن و گروه هاي اسلامي بود .پس از انقلاب فرهنگي و بسته شدن دانشگاه ها ،به دليل علاقه اي که به پاسداري داشت ،جذب سپاه پاسداران شد .عدالت در رفتار و عملش باعث شد که به عنوان مسئول واحد پرسنلي به گزينش ياران واقعي انقلاب بپردازد .
جلال الدين در سال 1361 از دواج کرد که حاصل اين پيوند ،فرزندي به نام« مصطفي» است .وي بعد از بازگشايي دانشگاه ها ،ضمن تحصيل ،بارها به جبهه هاي جنگ اعزام شد .از او نقل شده است که گفته بود :روح من فقط در سپاه آرامش مي گيرد .
عاقبت وي در حالي که هنوز در واحد گزينش مشغول به فعاليت بود ،در خواست اعزام به جبهه هاي جنگ را کرد .بعد از جلب موافقت ،در سال 1365 اعزام و در واحد اطلاعات عمليات مشغول به فعاليت شد .با شروع عمليات «کربلاي 4 »و در همان ساعات اوليه عمليات ،در جزيره« ام الرصاص» قرارش را با معبود بست .
منبع:"سفرناتمام"نوشته ي اصغر فکور،نشر ،ستاره ها،مشهد-1385


خاطرات
اصغر فکور:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
خليل نفس زنان از راه رسيد و گفت :ميني بوس خراب شده !جلال به آسمان ابري نگاه کرد و از جلوي در کنار رفت .
پس بايد پياده برويم .
خليل دست هاي يخ زده اش را توي جيب کرد و ابرو بالا انداخت .
هوا خيلي سرد است .جاده هم که پر از برف است ،چطوري برويم ؟
جلال خيره نگاهش کرد و به طرف اتاق بر گشت .خليل به دنبال او کشيده شد .
خب ،بگو چطوري برويم .
مادر در حالي که سطل شير را به دست داشت ،از آغل بيرون آمد .خليل نگاهش را به طرف او گرفت .مي دانست جلال حرف او را مي خواند .
چکار کنيم مادر ؟
مادر در عاقل را بست و نگاهش را تا درگاهي اتاق با لا برد . جلال در حالي که کيف مدرسه اش را زير بغل گرفته بود ،بيرون آمد .
مگر نمي خواهي بيايي ؟
خليل که انگار منتظر بود تامادرش جواب آخر را بدهد ،به طرف او رفت و آهسته گفت :مي ترسم تو راه دچار بوران شويم .
جلال يقه کتش را روي هلال گردن با لا داد و جلو آمد .
من و تو قرار است درس بخوانيم نه مادر ؟
از سطل شير بخا بلند مي شد .مادر گردن کج کرد و گفت :برويد ،دست خدا به همراهتان .
خليل به اتاق رفت تا کيفش را بياورد .جلال دوباره به آسمان نگاه کرد .مادر دلواپس سر تکان داد .
خدا کند نبارد .
جلال دستي به ابروهاي پر پشت و سياهش کشيد و گفت :دفعه اولمان که نيست ،از اين بارو بوران ها زياد ديديم .
چشمان مادر نمناک شد .خليل از اتاق بيرون آمد .آماده و قبراق بود . جلال نگاهش کرد و لبخند زد .
تا چشم رو هم بگذاري رسيديم فاروج !
خليل به فاصله «يام»تا فاروج فکر کرد .تابستانها وقتي همه جا پر از صداي جويبار بود و خوش خوشک مي رفتند .خسته مي شدند .چه رسد به زمستان که فاصله ده کيلو متري روستايشان تا فاروج ،سخت تر و طولاني تر هم مي شد .
به چي فکر مي کني ؟راه بيفت .
وقتي از دره حياط بيرون رفتند ،هنوز نگاه مادر دنبالشان بود .هر دو دهانه شلوار را داخل چکمه فرو کردند .مه غليظ روستاي يام را پو.شانده بود .
مطمئني که ميني بوس خراب شده ؟
خليل سر تکان داد و به شاخه هاي يخ زده درخت ها نگاه کرد .با عجله و محکم قدم بر مي داشتند .صداي خرد شدن برف و يخ در فضاي سرد کوچه مي پيچيد .سگ هاي خواب آلود ،با صداي قدم هاي آنها ،از روي ديوارها ي کوتاه و کاهگلي سرک مي کشيدند .
اگر برف ببارد هوا بهتر مي شود .
جلال پا تند کرد و گفت :چه فرقي مي کند ؟دوباره برف ها يخ مي زنند .
هنوز به جاده اصلي نرسيده بودند که جلال ليستاد .
چي شده ؟جلال چشمان تنگ شده اش را خيره کرد .خليل رد نگاه او را گرفت و لبخند زد .
تو هم فکر مي کني حميد است ؟
جلال در حالي که قدم هايش را بلند تر بر مي داشت ،گفت :فکر نمي کنم مطمئنم .
حميد کيف بند پلاستيکي اش را به گردن انداخته بود و آمدن آن دو را نگاه مي کرد .جلا ل دو انگشتش را به دهان گذاشت و سوت زد طولي نکشيد که جوابش را شنيد .
گفتم که مطمئنم !فقط حميد است که مي تواند سوت بلبلي بزند .
روستا در سکوت زمستاني غرق بود .حميد به جاده مه آلود خيره شد .
تو هم مثل ما کم عقلي ؟
حميد در جواب جلال لبخند زد و کلاهش را تا بنا گوش پايين کشيد .
يعني فکر مي کني مدرسه تعطيل است ؟
جلال به خليل نگاه کرد .اين سوال ساده ي حميد او را به فکر فرو برد .
نمي دانم ،شايد .
خليل گفت :يعني مي گويي بر گرديم خانه ؟
جلال اين بار به حميد نگاه کرد .حميد لبو دهان جمع کرد و شانه با لا انداخت .
خانه ؟نه ،حا لا که آمديبم مي رويم يا ...
جلال پريد تو حرف حميد و گفت :خوب فکرت را بکن .يا آره يا نه !
اين بار هر سه به هم چشم دوختند .زير گونه هاي حميد به آرامي مي لرزيد .جلال مي دانست سردش شده .
بر گرديم !
خليل با تعجب به برادرش نگاه کرد .باورش نمي شد اين حرف را از دهان جلال شنيده باشد .
بر گرديم ؟مگر تو نبودي که مي گفتي براي موفقيت بايد رنج کشيد .
حميد سينه جلو داد و سعي کرد جلوي لرزش گونه و لب هايش را بگيرد .
اگر به خاطر من است ،من که مي گويم برويم !
جلال به جاده که در مه گم شده بو ،نگاه کرد .صداي کلاغ ها از لا به لاي شاخه هاي درختان بلند به گوش مي رسيد .
اگر شما موافقيد ،من حرفي ندارم .
هر سه آرام به راه افتادند .هر چه از روستا دور مي شدند ،احساس تنهايي بيشتري مي کردند .حميد يکريز حرف مي زد . جلال بر گشت و نگاهش کرد .
موقع راه رفتن ،انرژي ات را بي خودي هدر نده .
جلاده ناهموار و پر از يخ و برف بود .جلال جلو تر حرکت مي کرد و گاهي نگاهش را به اطراف مي انداخت .
الان جاي يک گله گرگ گرسنه خالي است .
جلال اين حرف را به شوخي گفت اما اثار ترس را در خودش هم احساس کرد .حميد به آرامي مي لرزيد و به سختي قدم بر مي داشت .
خسته شدي ؟
نه احساس مي کنم انگشت پاهايم مال خودم نيست .
جلال با نگراني به طرف او رفت .نگاهي به چکمه هاي او انداخت .
کدام پايت يخ کرده ؟
حميد پاي راستش را نشان داد و گفت :اين يکي هم مور مور مي شود .
جلال خم شد .
پاي راستت را از چکمه بيرون بياور .
خليل ايستاده بود و نگاه مي کرد .جلال به طرف او بر گشت و گفت :زير بغلش را بگير و مواظب باش .
حميد به سختي پايش را از چکمه بيرون آورد .جلال پنجه پاي او را بين دو دست گرفت .
سعي کن انگشت هايت را تکان دهي .
حميد سعي کرد اما انگار انگشتانش موجودي بي جان بودند .جلال جوراب نازک و سوراخ شده را از پاي او در آورد .خليل هنوز با تعجب نگاه مي کرد .جلال دکمه کتش را باز کرد .
لباسش را با لا داد و پنجه سرما زده اش را زير بغل گذاشت .سرما تا مغز استخوانش را لرزاند .براي لحظاتي پا را زير بغلش نگه داشت .بعد سرش را با لا گرفت و به صورت رنگ پريده حميد نگاه کرد .
نگران نباش خوب مي شوي .
حميد احساس کرد خون تازه اي در پايش به گردش در آمد .
جلال شروع به مالش پنجه هاي يخ زده کرد .حا لا کم کم درد به سراغ حميد مي آمد .وقتي دوباره چکمه را به پا کرد .ديگر نمي توانست قدم ا ز قدم بر دارد .خليل با نگراني به برادر بزرگترش نگاه کرد .
چکار کنيم جلال ؟اگر اين جا بمانيم هر سه يخ مي زنيم .
جميد به آرامي ناله کرد .جلال لبخند زد و به انتهاي جاده که در ميان هوايي بي رنگ سرب گم شده بود ،نگاه کرد .
کولش مي کنم !
خليل با تعجب پرسيد :بر مي گرديم روستا ؟
جلال جاده را نشان داد و به طرف حميد رفت .
مي رويم فاروج .راه بر گشت طولاني تر است .
حميد روي کول حميد جا گرفت .اشک در چشم خليل حلقه بست .جلال نفس نفس مي زد و ستوني از بخار از دهانش بيرون مي آمد .
هر وقت خسته شدي من کولش مي گيرم .
جلال با قدم هاي بلند جلو رفت و زير لب گفت :حا لا خستگي زود است .
وقتي به فاروج رسيدند ،ديگر رمقي براي جلال نمانده بود .به طرف مدرسه رفتند .جلال به سرعت وارد کلاس شد .چند نفري که پشت نيمکت ها نشسته بودند ،با رسيدن آنها به طرفشان آمدند .خليل شير بخاري نفتي را بيشتر کرد .بچه ها دور آنها حلقه زدند .بخاري لحظه به لحظه جان بيشتري مي گرفت .جلال پنجه هاي پاي حميد زير بغل گذاشته و نگاهش را به چشم هاي او دوخته بود .بچه ها آرام اشک مي ريختند ودعا مي کردند .
وقتي حميد لبخند زد ،بچه ها شانه هاي جلال را در فشار کتف و سينه استخواني خود گرفتند و صورتش را بوسه باران کردند .

آهاي ،فکر کردي اين جا مسافر خانه است ؟
پسر جوان دستش را روي در گذاشته و گردنش را با لا گرفته بود .جلال به ابوالفضل نگاه کرد .پسر جوان پوزخند زد و هيکلش را در قاب جا داد .
ما اين خانه را به دو نفر اجاره داده ايم ،نه صد نفر .
جلاب با اشاره چشم و ابرو حرف هاي پسر جوان را تاييد کرد و لبخند زد .
بله !شما درست مي فرماييد اما اين دوست من بيشتر از دو ساعت نمي ماند .مي خواهيم با هم رياضي کار کنيم .
پسر جوان شانه با لا انداخت و زير لب گفت :نچ نمي شود .يعني خرج دارد .دو تومان بده خلاص !
ابوالفضل دستش را روي شانه جلال گذاشت و سر تکان داد .
باعث زحمت شدم ان شا الله يک فرصت ديگر .
جلال دست او را گرفت و به طرف پسر جوان بر گشت .
عباس آقا ،دوست من از شهر آمده .خودت مي داني مشهد شهر کوچکي نيست .چطور راضي مي شوي که بر گردد ؟
عباس لب و دهان جمع کرد و دوباره گفت :دو تومان !
جلال جيب هايش را گشت و پانزده ريال پول خرد را به طرف عباس گرفت .
پنج زار طلبت باشد .
اين بار عباس با مشت به دره چوبي کوبيد و فرياد کشيد :نمي شود آقا جان .يا دو تومان مي دهي ،يا دوستت مي زند بيرون .
ابوالفضل دستش را از دست جلال بيرون آورد و راه افتاد .
جلال به دنبالش دويد .
من امشب قول دادم با تو رياضي کار کنم .نگران عباس هم نباش .فکر کنم چشم مادرش را دور ديده .
ابوالفضل دوباره بر گشت .عباس همچنان جلوي در حياط ايستاده بود و خيال کنار رفتن را نداشت .جلال جلو رفت .عباس جلو رفت .اين بار قصد داشت با يک ضربه او را کنار بزند .خشمگين بود اما ناگهان به خودش آمد .نفس عميقي کشيد و به ديوار تکيه داد .
ابوالفضل گفت :اين آدم ارزش در گيري ندارد اجازه بده بروم .
جلال از سر نا چاري سر تکان داد .ناگهان از داخل حياط ،صداي لخ لخ کفش به گوش رسيد .عباس مثل فنر از جا کنده شد و کنار رفت .زن صاحبخانه به کوچه سرک کشيد و جلال را ديد .
چي شده ؟آقا جلال .چرا جلوي در ايستاده اي ؟
جلال سلام کرد و لبخند زد .
چيزي نشده طوبي خانم .داشتم دوستم ابوالفضل را به عباس آقا معرفي مي کردم .
طوبي سر تا پاي عباس را بر انداز کرد .ابوالفضل نگاهش را به کف کوچه دوخت .طوبي چادرش را به صورتش کشيد و نگاه مادرانه اش را به جلال دوخت .
همه دوست هاي آقا جلال مثل خودش با فهم و کمالات هستند حالا چرا جلوي در ؟بفرماييد تو .
عباس از گوشه چشم ،خشمگين نگاه کرد .جلال به طرف او رفت و با مهرباني دستش را گرفت .
اين عباس آقا هميشه با خوبي هايش ما را مديون خودش مي کند .
عباس دستش را کشيد و بي خداحافظي راه افتاد .طوبا چند قدم به دنبالش رفت .عباس قدم هايش را بلند تر بر داشت و دور شد .طوبا نرسيده به وسط کوچه ،ايستاد و صدايش به گوش رسيد .
اين وقت شب کجا مي روي ؟صداي خفه عباس از دور تر شنيده شد .
امشب دير مي آيم مي روم سينما .
زن لحظاتي خسته و مانده ،وسط کوچه ايستاد .وقتي بر گشت ،قدم هايش لرزان بود .
چکار کنم آقا جلال .اين پسر بد جوري دارد هرز مي رود .
مي ترسم آخر در اين اوضاع و احوال آلوده مملکت ،خودش را آلوده کند .
زن چادرش را روي صورتش کشيد و شانه هايش از گريه ي بي صدا به لرزه افتاد .جلال کنار رفت .تا زن صاحبخانه وارد حياط شود .ابوالفضل به شانه هاي خميده زن نگاه کرد و آه کشيد .
اين بنده ي خدا چه زجري مي کشد !
زن شنيد و دست هايش را رو به آسمان گرفت .
اي خدا ،کاري بکن تا عباس من هم مثل اين دو جوان شود .
جلال کنار حوض نشست و به برگ هاي پاييزي که روي آب شناور بودند ،خيره شد .
شما غصه نخوريد طوبا خانم .خدا خودش کمک مي کند .
زن روي پله نشست و با حسرت سر تکان داد .
بعد از مرگ باباش ،تنها اميدم پسر است .به خدا نان حرام نخورده ،نمي دانم چرا راه کج مي رود .
به جلال خيره شد و گفت :جلال جان ،تو هم مثل پسر خودم هستي بيا به عباس کمک کن .مي دانم تو با سختي از فاروج آمدي تا در مشهد درس بخواني .نبايد وقت خودت را براي امثال عباس هدر بدهي .اما بخاطر خدا بيا به اين پسر کمک کن ..عباس دل پاکي دارد .من مي دانم تو مي تواني او را به راه بياوري .
جلال برگ زرد را از روي آب بر داشت و در کف دستش خرد کرد .ابوالفضل به چهره مصمم جلا ل چشم دوخت .زن از جا بلند شد و به طرف جلال رفت .
التماست مي کنم آقا جلال !
جلال چشم هايش را بست و يک دستش را با لا برد .
اين حرف را نزن طوبا خانم .من هر کاري از دستم بر بيايد ،انجام مي دهم .فقط به يک شرط ،امشب در خانه را به روي او باز نکن .
زن دستچاچه و هول يک قدم به عقب بر داشت .
يعني مي گويي از خانه بيرونش کنم ؟مگر مي شود ؟من فقط همين يک پسر را دارم ،چطور دلم راضي مي شود که او را راه ندهم .
ابوالفضل هم منتظر بود تا جلال جواب زن را بدهد .جلال چند بار در طول و عرض حياط قدم زد .بعد ايستاد و به حوض پر از آب خيره شد .
من با اين کار مي خواهم فرصتي برايم فراهم کني تا بتوانم چند ساعتي با عباس تنها باشم و رو در رو حرف بزنم .به نظرم نبايد با دلسوزي زياد فرصت بهتر شدن را از عباس بگيري .اصلا عباس بايد بفهمد که بن بست هم وجود دارد .بايد بفهمد دري که هميشه به روي او باز است ممکن است يک روزي بسته شود .مگر شما نمي گوييد که او دل پاکي دارد ،پس مطمئن باشيد بعضي بر خورد ها روي او تاثير مثبت مي گذارد .
زن که انگار تازه متوجه حرف هاي جلال شده باشد ،گره ي اخم را از پيشاني اش باز کرد .
نمي دانم پسرم .تو باسوادي ،بيشتر از من مي فهمي ،خودت بهتر مي داني چکار کني !
جلال لبخند زد و گفت :در ضمن ،مطمئن باش عباس پشت در نمي ماند .من خودم در را به رويش باز مي کنم .
زن درحالي که به طرف اتاق مي رفت ،دوباره دستهايش را رو به آسمان گرفت و دعا کرد .
امشب شام مهمان من هستيد .چيزي نخوريد .تا غذا را بکشم .
جلال مي دانست تعارف کردن بيهوده است .با صداي در ،هر سه به هم نگاه کردند .
فکر کنم خليل با شد ،رفته بود براي شام تخم مرغ بخرد .زن خنديد و وارد اتاق شد .
چند ساعت بعد ،وقتي ماه در سينه آسمان چون نگيني زيبا مي درخشيد .جلا ل در حا ل توضيح دادن درسهاي رياضي به ابوالفضل بود .خليل به ساعت ديواري نگاه کرد و پتو را تا گردن با لا کشيد.
ساعت از دوازده گذشته بود ،صبح براي نماز خواب نمانيد ؟
جلال سرش را بلند کرد و به عقربه ها چشم دوخت .ناگهان صداي کوبه ي در حياط بلند شد .ابوالفضل نيم خيز شد و کتاب را بست .
فکر کنم کسي را که منتظرش بودي ،آمد .
جلال از جا بلند شد و کنار پنجره رفت .چراغ اتاق زن صاحبخانه خاموش بود ..دوباره صداي در شنيده شد .اين بار محکم تر مي کوبيد .جلال چشم به حياط دوخته بود .
فکر نکنم مادرش طاقت بياورد !
جلال در جواب ابوالفضل لبخند زد و گفت :فکر مي کنم اين بار طاقت بياورد .
کوپه ي در پي در پي کوبيده شد .چراغ اتاق زن صاحبخانه هنوز خاموش بود .جلال از اتاق بيرون آمد .صداي غرولند عباس از پشت در شنيده مي شد .کوپه چند بار ديگر کوبيده شد .
جلال به اتاق بر گشت .مطمئن بود که ديگر صداي کوبه را نخواهد شنيد .
نيم ساعت بعد ،در حالي که همه جا در خاموشي غوطه ي خورد ،جلال به طرف در حياط رفت .گوش تيز کرد .هيچ صدايي نمي آمد .آهسته در را باز کرد .عباس را ديد که زانو به بغل گرفته و تکيه به ديوار داده .
سلام خوابيدي ؟
عباس چشمان نمناکش را به زمين دوخت .جلا ل رفت و کنارش نشست .عباس خودش را کنار کشيد .هر دو در سکوت به نقطه اي نامعلوم زل زدند .هواي پاييزي سرد بود .جلال از جا بلند شد و کتش را روي شانه عباس انداخت .همان وقت بود که صورت خيس از اشک او را ديد .
من خيلي وقت است که راهم را اشتباه مي روم .مي دانم امشب آمدي نصيحتم کني ولي هيچي نگو ،هيچي ...
عباس آرام حرف مي زد و گريه مي کرد .جلال دستش را روي شا نه ي او گذاشت و با مهرباني نگاهش کرد .
فکر کنم دم دماي صبح حرم خلوت باشد .آقا امام رضا خوب به حرف هاي دردمندها گوش مي دهد .فعلا شب به خير .
عباس سرش را به زير انداخت و گريه امانش را بريد .جلال لحظه اي او را نگاه کرد .بعد رفت تا بخوابد .
صداي اذان صبح از دور تر به گوش مي رسيد .جلال براي وضو گرفتن به حياط آمد .طوبا سجاده اش را کنار حوض انداخته بود و دستهايش را به آسمان گرفته بود .
سلام صبح بخير .
زن بر گشت و با چشم هاي پر از اشک به جلال نگاه کرد .
عاقبتت به خير ،پسرم .
جلال مشغول وضو گرفتن شد که زن سر به سجده گذاشت .دلش نمي خواست آرامش او را به هم بزند .در حالي که آرام و پاورچين دور مي شد ،صداي زن راشنيد .
چي گفتي به عباس ؟ چه حرفي زدي که او عوض شد .
جلال لبخند زد و گفت :هيچي !عباس به هيچ حرفي احتياج نداشت .او خيلي وقت بود که دنبال خودش مي گشت و ديشب پيدا کرد .
زن با تعجب گفت :ولي عباس مي گفت اگر آقا جلال نبود ،من هيچ وقت نمي فهميدم چقدر راهم را عوضي مي رفتم .
جلال به اتاق زن صاحبخانه نگاه کرد .
حا لا کجاست .
زن اشک هايش را پاک کرد و گفت :قبل از اذان رفت حرم .گفت مي خواهم اولين نمازم را آنجا بخوانم .دلش مي خواست با شما برود اما خجالت کشيد .
جلال لبخند زد و گفت :چقدر آب حوض تميز است .
زن لبش به خنده باز شد .
جلال تمام برگ هاي زرد را از حوض جمع و دور ريخت .
خليل و ابوالفضل صداي خنده آن دو را شنيدند .

جلال نزديک شد و گفت :خطر ناک است .
جلال لبخند زد و به دور تر ها چشم دوخت .
با لا خره از اول قبول کرديم که خطر کنيم .اين راهي که ما ميرويم آرامش ندارد .
علي به مسافرهايي که چرت مي زدند ،نگاه کرد و آهسته و خفه گفت :چهار تا نوار ،دويست برگ اعلاميه ،هيچ فکر کردي که ...
جلال پريد تو حرفش و خيره نگاه کرد .
ببينم مثل اينکه داري جا مي زني ،چي شده ؟
علي رو ترش کرد و سرش را عقب کشيد .جلال مچ او را گرفت و دوباره لبخند زد .
شوخي کردم حا لا بگو نظرت چيه ؟
علي به ساک زير پايش نگاه کرد و گفت :به نظر من نرسيده به فاروج از هم جدا مي شويم ،بهتر است .اين روزها بدجوري اوضاع را زير نظر گرفتند .نبايد بي خودي دم به تله بدهيم !
جلال چشم به هم گذاشت و فکر کرد .
موافقم .اگر اوضاع انقدر بد است که ممکن است زير نظر باشيم ،چه بهتر که اعلاميه ها را هم تقسيم کنيم .
بعد خنديد و ادامه داد :اين روزها حمل ساک هم خودش يک نوع علامت است .اگر کسيي وسوسه شود و بخواهد سرک بکشد فهمان بلايي به سرمان مي آيد که تو نگرانش هستي .
علي که انگار منتظر همين اشاره بود ،دوباره به اطرافش سر چرخاند .بعد آهسته خم شد و ساک را از کف اتوبوس با لا آورد .
پيراهنت را بده با لا .
قبل از جلال ،خودش پيراهنش را با لا زد دستش را داخل ساک کرد و تعدادي اعلاميه بيرون آورد .
اعلاميه ها را مي بندم به کمرم ،چون شکمم بد جوري قلمبه است و مي ترسم معلوم شود .
جلال راحت تر بود .اعلاميه ها را روي شکمش گذاشت و کمربندش را بست .
حالا خيالت راحت شد .
علي عرق پيشاني اش را پاک کرد و گفت :اتفاقا الان خيالم نا را حت تر است .فکر مي کنم شدم عينهو بمب ساعتي .
بعد ساک را با کنار پا زير صندلي هل داد .جلال از جا بلند شد و به جاده نگاه کرد .
من سر سه راهي پياده مي شوم .اگر اتفاقي نيافتاد فقرار مان تو خانه شما ،همان اتاق دنج .فعلا خدا حافظ .
هنوز جلال از رکاب اتوبوس پايين نگذاشته بود که مثل فنر برگشت .راننده پايش را رو ترمز گذاشت و زير لبي غريد .
جوان ،چرا بازي در مي ياري .نکند مي خواهي خونت بيفتد .گردم مان ؟
جلال حرف راننده را نشنيده گرفت و از همان جايي که ايستاده بود ،صدايش به گوش علي رسيد .
آب ميوه ها ؛آب ميوه ها يادت نرود !
راننده پوزخند زد و زير لب گفت :لعنت بر شيطان .آدم اين قدر شکمو ؟
با رفتن جلال ،علي عرق سردي را که تمام تنش نشسته بود ،احساس کرد .نفس گره شده اش را بيرون داد و سرش را به صندلي چسباند .راننده دنده هاي ماشين را پايين با لا داد و راه افتاد .علي خم شد و به ساک نگاه کرد .دو پايش را مثل انبرک به ساک گير داد و آن را با لا کشيد .وقتي نوارها را کف دست عرق کرده اش گرفت ،ناخود آگاه لبخند زد .
جلا ل وقتي به ميدان اصلي فاروج رسيد که علي در خانه بود .به طرف مغازه پدرش راه افتاد .وقتي وارد مغازه شد ،پدرش مشغول کار بود .
يا الله ،مهمان نمي خواهيد .
پدر با شنيدن صداي او کمر راست کرد . هراسان به طرفش آمد .جلال خواست او را در آغوش بگيرد اما پدر بي اعتنا به طرف در رفت وسرش را به شيشه ها گذاشت .
چي شده ،آقا جان ؟
پدر با چشماني گرد شده بيرون را نگاه کرد .بعد به سرعت عقب آمد .
اين جا چکار مي کني جلال ؟مگر پيغام من نرسيد که فعلا اين طرف ها آفتابي نشوي ؟
جلا ل دستش را به طرف پدرش دراز کرد .پدر چشمانش را بست و آه کشيد وقتي دست جلال را گرفت ،آرام تر شد .
حالت چطور است ،پسرم ؟وقتي وارد مغازه شدي ،خيلي ترسيدم .نه به خاطر خودم ،به خاطر تو !مي دانم که خبر نداري رييس پاسگاه فاروج در به در دنبالت مي گردد .به اين جا اطلاع داده اند که در مشهد با خرابکار ها هستي ...
لحن پدر مهربان و دلسوز بود .جلال چشم هاي به اشک نشسته او را ديد و نتوانست بغضش را نگه دارد .
جلال جان ،من که مي دانم تو هر راهي بروي ،رضاي خدا در آن است .مادرت هم مي داند .برادرهات هم مي دانند فقط مواظب باش .اين ها به هيچ کس رحم نمي کنند .
جلال اشک را که ناخوداگاه روي گونه هايش جاري شده بود ،پاک کرد و پدر را محکم در اغوش گرفت .
شما نگران نباشيد عمر اين حکومت طولاني نيست .الان همه دست در دست هم گذاشته اند .دانشگاهي با روحانيت ،روحانيت با مردم ،همه با هم هستند .با دستگيري من ،هيچ اتفاق مهمي نمي افتد .با اين حال ،به خاطر رضايت شما سعي مي کنم با احتياط عمل کنم .
پدر دوباره به طرف در رفت و بيرون را نگاه کرد .
زود تر از اينجا بروي ،بهتر است .بر گرد مشهد تا آب ها از آسياب بيفتد .اين جا امنيت نداري .
جلال دوباره دست پدرش را گرفت و تبسم کرد .
من اينجا يک کمي کار دارم اما زود تر بر مي گردم .يعني بايد بر گردم .توصيه شما را هم يادم نمي رود .
جلال صورت پدر را بوسيد و به عقب بر گشت .پدر دست او را گرفت و کشيد .
اين جوري بيرون نرو .يک دقيقه صبر کن الان بر مي گردم .پدر به پستوي مغازه رفت و چند لحظه بعد بر گشت .در دستش کلاه کشي بود .
اين را به سرت بگذار کمي تغيير قيافه بد نيست .جلال زراضي و ناراضي کلاه را گرفت و به سر گذاشت .وقت رفتن بود .نگاهي به ساعتش انداخت .مي دانست علي براي آمدن لحظه شماري مي کند .
وقتي جلال از مغازه بيرون آمد ،پدر تا وقتي که او از نظر دور شود ،نگاهش کرد .
علي با صداي در ،پا برهنه به حياط دويد .
پس تو کجايي ؟آخرش من از دست تو مي ترکم !
جلال خنديد و در حالي که سر تکان مي داد ،از پله هايي که راه به اتاق دنج داشت ،با لا رفت .وقتي نفس تازه کرد ،جريان ملاقات با پدرش را گفت .
اگر امشب بتوانيم اعلاميه ها را از طريق بچه ها در فاروج و روستاهاي اطراف پخش کنيم ،من کله سحر از اينجا خارج مي شوم .
علي ضبط صوت قراضه اي را که گوشه اتاق بود ،نشان داد و شانه با لا انداخت .جلال روي زانو به طرف ضبط صوت رفت و نگاهش کرد .
لابد مي خواهي بگويي خراب شده ؟
علي در حالي که جورابش را به پا مي کرد ،گفت :فقط عبد الله ضبط صوت دو کاسته دارد .تا خودمان فراهم کنيم ،بايد براي تکثير اين نوار ها دست به دامن او شويم .
بايد برويم !
علي چشمانش را گشاد کرد و به جلال دوخت .
پسر ،مثل اينکه متوجه نيستي .وقتي رييس پاسگاه دنبالت بگردد ،يعني اين که ساواک شناسايي ات کرده .حا لا تو دانشگاه بوده ،حوزه بوده ،من نمي دانم .پس بهتر است به نصيحت پدرت گوش کني .
جلال در حالي که از جا بلند مي شد ،گفت :غصه نخور . با با م کلاهي بهم داده که از چشم اجانب غيب مي شوم .پس را ه بيفت .با فاصله از هم حرکت مي کنيم و هيچ اتفاقي هم نمي افتد .ثل اينکه فراموش کردي ،من براي چي آمدم فاروج .
علي به طرف موتور گازي اش رفت .
نوارها را جاسازي مي کنم زير صندلي موتور .فکر مي کنم جاي خوبي باشد .
جلال به صورتت رنگ پريده او نگاه کرد و گفت :خوب است فقط آرام حرکت کن ،من دنبالت مي آيم .
علي مي دانست جلال به خاطر اين که او احساس ترس و تنهايي نکند ،به دنبالش مي آيد .
خير پيش .
علي آرام راه افتاد .جلال کلاه را به سرش کشيد و به اطراف نگاه کرد .هيچ کس به او توجهي نداشت .علي گاهي به عقب سرک مي کشيد تا از آمدن جلا ل مطمئن شود .
آهاي موتوري توقف کن .علي ناگهان دست ترمز را فشرد و به طرف صدا بر گشت .وقتي ديد گروهبان با قدم هاي شمرده به طرفش مي آيد ،ناخدا گاه بدنش شروع به لرزيدن کرد .جلال به درختي تکيه داد و ايستاد .
کجا مي روي ؟علي سعي کرد آب دهان خشکيده اش را جمع کند .احساس کرد زبانش به سقف دهانش چسبيده .
دارم ...مي روم ...خانه .
گروهبان خيره نگاهش کرد و گفت :پس چرا مي لرزي ؟
علي در حالي که محکم به فرمان موتور چسبيده بود ، به زور لبخند زد و گفت :هر کس هم جاي من باشد مي لرزد .آخر من کاري نکردم که شما مرا صدا زدي .
گروهبان کلاهش را روي سرش مرتب کرد و گفت نترس .مي خواستم بگويم سر مسيرت به ايستگاه سهراب برو ،يک ماموري آنجا است ،گروهبان سوم است .بگو گروهبان دلير گفت فوري بيايد اينجا .
همين ؟
گروهبان در حالي که هنوز نگاه خيره اش به علي بود ،گفت :بله ،همين !
علي نيم نگاهي به جايي که علي ايستاده بود انداخت و نفس راحتي کشيد .وقتي گروهبان با قدم هاي بلند دور شد ،دوباره آن دو با فاصله نه چندان دور از هم ،حرکت کردند .
آن شب ،جلال وقتي به اتاق دنج علي بر گشت که چيزي به اذان نمانده بود .هر دو خوشحال بودند .جلال گفت :آخرين بر گ اعلاميه ها را در خانه رييس پاسگاه انداختم .
علي خنديد و گفت :چه غوغايي بشود فردا در فاروج .

علي با شنيدن اولين تقه اي که به در خورد ،دست از کار کشيد و گوش تيز کرد .ضربه ها با فاصله کوبيده مي شد .
فکر کنم هادي باشد .
علي به جلال نگاه کرد و گفت :شايد هم يد الله .
جلال خم شد و فيتيله فانوس را پايين کشيد .
احتياط کن .
علي سر تکان داد و از پله ها پايين رفت .جلال فيتيله چراغ را بيشتر پايين کشيد .چراغ به پت پت افتاد .با شنيدن صداي پا ،خيالش راحت شد .اول هادي بعد يد الله وارد اتاق شدند .
بابا کور شديم ،يک کمي فيتيله را با لا بده .
علي انگشت روي لب گذاشت .
هيس !هادي به طرف ضبط صوت ها رفت و در نور مرده اتاق ،با نوارهايي که با دور تند ضبط مي شدند ،خيره شد .يد الله جورابش را از پا در آورد و زير لب گفت :اين جوري راحت ترم .
جلال بسته هاي اعلاميه را جلوي هادي گذاشت و به طرف جعبه هاي خالي رفت .
تو هر جعبه بيست و پنج تا نوار جا سازي کنيد .
يد والله به جعبه هاي چوبي نگاه کرد و گفت :جعبه انگور به اين کوچکي نوبر است .
علي فانوس را وسط اتاق گذاشت و از جا بلند شد .
آخه انگورش هم انگور است .نگو انگور ،بگو ياقوت !
اين بار هادي زير لبي غريد .
با با کور شديم .زندان بهتر از اين تاريک خانه است .آقا جلال ،نور پخش کن .
جلال دستش را دراز کرد و فيتيله را با لا تر داد .
الهي نور به قبرت ببارد ،آقا جلال !
جلال به پشت دست هادي کوبيد و گفت :شلوغ نکن بچه .مثل اينکه نمي داني بيرون از اينجا چه خبر است .
هادي دست هايش را به هم ماليد و گردن کشيد تا صورت جلال را ببوسد .
انصافا دل شير مي خواهد اين همه ابزار جرم را آوردن و ...
يد الله پريد تو حرفش .
مگر عاشقي جرم است ؟
هادي با صداي بلند خنديد و با اشاره ي علي از جا بلند شد .
امر بفرما ،علي آقا .
بيا برويم سيني انگور ها را بياوريم .
جلال دوباره مشغول منگنه کردن جزواتي شد که بايد به روستا هاي اطراف مي فرستاد .سومين روزي بود که پنهاني وارد فاروج شده بود .نمي خواست کسي متوجه شود ،حتي پدرش .
علي و يد الله سيني به دست وارد شدند .سيني ها لبا لب پر از انگور بود .هادي کنار هر جعبه ،بسته اي اعلاميه گذاشت .يد الله مشغول بسته بندي اعلاميه ها شد .تمام حواس جلال به طرز بسته بندي بود .
پلاستيک اعلاميه ها را خوب به هم بچسبانيد تا خيس نشوند .
نيم ساعت بعد ،چهار جعبه آماده رو به روي آنها بود .جلال نفس راحتي کشيد و به ديوار تکيه داد .
فردا صبح که غلامرضا آمد ،از طرف من پيغام بدهيد آماده باشد .مي خواهيم برويم قوچان .
علي ،سيني و استکان هاي لبريز از چاي را با احتياط روي زمين گذاشت و گفت :قوچان براي چي ؟
جلال خنديد و چشمان خسته اش را با کف دست ماليد .
براي يک کار مهم !
ناگهان صداي کوبه ي در آمد .هادي از جا پريد .
نردبان آماده است ؟
جلال به جعبه ها نگاه کرد و از جا بلند شد .علي خيز بر داشت و فيتيله فانوس را پايين کشيد .سايه درازشان چهار گوشه اتاق را پر کرد .
سريع جيبه ها را ببريد توي حياط ،آن جا که کمتر شک مي کنند .
جلال با گفتن اين حرف ،به طرف لحاف و تشک هاي تلنبار شده در گوشه اتاق رفت .يد الله دو جعبه را روي دست هاي علي گذاشت .هادي زود تر رفته بود .جلال لحاف و تشک ها را به طرف ضبط صوت ها کشيد .دوباره صداي کوبه در آمد .جلال به ايوان آمد و نگاه کرد .علي پشت در ايستاده بود .يد الله و هادي پله ها را چند تا يکي کردند و با لا آمدند .جلال به طرف نردبان رفت .علي به با لا نگاه کرد تا از رفتن آنها مطمئن شود .آخرين نفري که به پشت بام رسيد جلال بود .
فکر مي کني اين وقت شب ...
جلال دست هادي را گرفت و او را کنار کشيد .
نکند مي خواهي با کله بر وي کف حياط .به آجر ها نگاه کن فوت کني از جا در آمده است .
ناگهان صداي در آمد .در جا خشکشان زد .
اين وقت شب کيست ؟
نمي دانم والله .
علي آرام پايين آمد و تاتي تاتي کنان تا پشت در رفت .باز کسي به در کوبيد .علي آهسته در را باز کرد .انتظار هيچ کس را نداشت .همين باعث دلهره اش شده بود .
چرا در را باز نمي کني ؟
علي نا خود آگاه يک قدم به عقب برداشت .شمس را مي شناخت .خودش را همه کاره ي فروج مي دانست .صورت استخواني و چشمان فرو رفته اش ،با آن نگاه شيطاني قيا فه آدميزاد را از صورتش گرفته بود .
سلام .
شمس ،بي آنکه جواب سلام علي را بدهد ،دوباره سوالش را تکرار کرد .
گفتم چرا در را باز نمي کني ؟
علي خبر داشت که او کوره سوادي دارد .همين هم باعث شده بود تا خبر چين خوبي مي شود .
خوابيده بودم نشنيدم !
شمس گردنش را با لا گرفت و گفت مگر تنهايي ؟ننه و بابايت کجايند .
پپپيش از آنکه علي جواب بدهد ،قدم به حياط گذاشت و سينه صاف کرد .
نگفتي بابات کجاست ؟
رفتند شيروان ،خانه خواهرم ،فردا مي آيند .
شمس دور حياط چرخيد و به در و ديوار نگاه کرد .صداي علي لرزيد .اين را خودش هم فهميد .
با سواد که هستي ،تنهام هستي ،خب کله ات هم که بوي قرمه سبزي مي دهد !
علي منظور او را فهميد اما خودش را به ناداني زد .
شام خوردم اما نه قرمه سبزي ،دست شما درد نکند .
شمس بر گشت و با نگاه خشمگين به علي چشم دوخت .شمس خم شد و از داخل جعبه ،انگوري بر داشت و به دهان گذاشت .آه از نهاد علي در آمد .
پس تنهايي ؟
علي سرش را پايبن آورد .شمس دوباره به اطرافش سر چرخاند .بعد کت بلندش را روي شانه مرتب کرد و بي خدا حافظي به عقب بر گشت .
بابات که آمد ،بگو يک سري به من بزند .فهميدي ؟
آره ...بله !
با رفتن شمس ،علي به در تکيه داد و لحظاتي را به ياد آورد که شمس به طرف جعبه ها رفته بود .زير لب گفت :خدا را شکر .
بعد سرش را با لا برد وبه لبه ي بام نگاه کرد .جلال روي زانو ،آهسته گفت :اين مرتيکه ساواکي اين جا چکار مي کرد .
وقتي دوباره دور هم جمع شدند ،خوشحال بودند .
فکر کنم رفت و آمد ما را زير نظر دارد.
جلال که به نقطه نامعلوم چشم دوخته بود ،گفت :بعيد نيست کارش همين است .
هادي به ساعتش نگاه کرد و لب و دهان جمع کرد .
بابات بهانه بوده ،مطمئنم دنبال چيزي مي گشته .آخه اين ساعت شب ؟مگر مي شود .
وقت خواب رسيده بود .همه خسته بودند .چند دقيقه بعد ،در حالي که فانوس پت پت مي کرد ،پلک ها به هم آمده بود .
با رسيدن صبح ،وقتي علي چشم باز کرد ،جلال را ديد که مشغول خواندن قرآن است .
قبول باشد .
جلال لبخند زد و گفت :قبول حق باشد .
يد الله و هادي با هم بيدار شدند .علي در حالي که براي .وضو به حياط مي رفت ،گفت :بعد از نماز ،مي روم نان بگيرم .
کسي حرف نزند .علي سر تکان داد و بيرون رفت .
يکي نيست به ما تعارف کند نرو !
هادي خميازه کشيد و گفت :نه نرو .
غلامرضا ساعت چند مي آيد ؟
ساعت نه .خودت گفتي کوچه و محله شلوغ باشد ،بهتر است .هادي هم قرار است با او برود .
جلال به ايوان رفت و از همان جا به جعبه هاي انگور نگاه کرد .خوشحال بود که کارها به خوبي پيش مي رود .
علي بعد از خواندن نماز لباس پوشيد و آماده شد .
تا چاي دم بکشد ،من نان گرفتم و بر گشتم .
علي از خانه بيرون آمد .هواي صبحگاهي سرد بود .به طرف نانوايي رفت .مثل هميشه شلوغ بود .در صف ايستاد و منتظر شد .در فکر و خيالات غوطه مي خورد که صدايي آشنا شنيد .به طرف صدا بر گشت .با ديدن صاحب صدا ،دلش فرو ريخت .
شمس با چشماني دريده ،نگاهش مي کرد .سعي کرد خودش را زير تيغ نگاه او برهاند .
متوجه نشد چه موقع نوبت او رسيده .نان را گرفت و بيرون آمد .قدم هاي بلند بر مي داشت تا زوتر برسد .
آهاي صبر کن ببينم .
علي ايستاد .جرات به عقب نگاه کردن را نداشت .صداي قدم هاي شمس ،در مغزش ضرب آهنگ بدي داشت .
چه زرنگ به به .
شمس آمد رو به روي او ايستاد .از نان داغ بخار به هوا مي رفت .علي نگاهش را با لا آورد .شمس يقه ي او را گرفت و به ديوار کوبيد ش .
مگر نگفتي تنهايي ،پس اين همه نان را کجا مي بري ؟فکر کردي من خرم ؟نمي دانم تو و رفقات داريد چکار مي کنيد .
علي احساس کرد نبايد هيچ حرفي بزند .شمس ناسزا مي گفت و علي نگاهش مي کرد .
لب بجنبانم ،پدر همه تان را در مي آورم .فکر کردي شاه اين مملکت با چند تا مرگ و درود گفتن ،فلنگ را مي بندد .
علي خودش را از ديوار کنار کشيد .شمس گوش او را گرفت و پيچاند .تنها حرفي که علي توانست به زبان آورد ،اين بود : همکلاسي من هستند .
شمس با اشاره ي چشم و بابرو خط و نشان کشيد و گفت :معلوم مي شود .
علي نفهميد چطور از شر او خلاص شد و به خانه رسيد .
جلال وقتي رنگ و روي پريده او را ديد ،نگران شد .علي همه ي ماجرا را يک نفس تعريف کرد .جلال به فکر فرو رفت .يد الله چاي ريخت اما هيچ کس حوصله نداشت .
اين مرد بايد تنبيه شود .
هر سه به جلال نگاه کردند هادي گفت :يعني ...
جلال سر تکان داد و آه کشيد .
نه .اول اخطار مي دهيم .اگر آدم نشد ،حسابش را مي دهيم دست کسان ديگر .
آن روز جلال در حالي که به سختي آزرده بود ،ياد داشتي براي شمس نوشت .علي با ديدن يا د داشت لبخند زد .يد الله گفت :جاي هادي خالي است تا بخواند و کيف کند .
علي همچنان به يا داشت زل زده بود .
يک بار ديگر بخوان .مي خواهم چشم هايم را ببندم و شمس را بعد از خواندن اين ياد داشت تصور کنم .
علي براي چندمين بار ياد داشت اخطار را خواند :
اين اولين وآخرين اخطار نيروهاي انقلاب است .مزاحم نيروهاي انقلابي نشويد .در غير اينصورت ،ضمن اعلام نام تو به نيروهاي انقلابي ،خونت به گردن خودت است .والسلام .فداييان امام خميني.
با فرا رسيدن نيمه شب ،جلال ياد داشت را به خانه شمس انداخت .هيچ کدام نمي دانستند عاقبت اين کار چه خواهد شد اما جلال مصمم بود .
من به چيزي که نوشتم ،عمل مي کنم .فقط منتظر عکس العمل شمس هستم .
چند روز از فرستادن ياد داشت گذاشت .جلال از مشهد براي علي پيغام فرستاد که بايد هر چه زود تر به قوچان برود .آن روز علي در حالي که قدم زنان به طرف خانه مي رفت ،شمس را ديد .فاصله زياد نبود .علي احساس کرد ديگر از او نمي ترسد خيره نگاهش کرد .شمس خودش را به کنار ديوار کشيد .علي نزديک تر رفت .دلش مي خواست شکست را در چشمان شيطاني او ببيند .دهانش را پر از آب کرد .منتظر بود تا او جلو تر بيايد .
جلو تر آمد .علي وقتي شانه هاي خميده او را ديد ،ايستاد .
شمس ترسيده به علي خيره شد .علي توانست جلوي اشک و خنده اش را بگيرد .وقتي شمس دور شد ،آب دهانش را به زمين ريخت و با خودش گفت :آب دهان هم براي او حيف است .
وقتي جلال از ماجرا باخبر شد ،مشتش را در آسمان تکان داد و گفت :درود بر انقلاب . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان خراسان شمالي ,
بازدید : 272
[ 1392/04/28 ] [ 1392/04/28 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,257 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,949 نفر
بازدید این ماه : 5,592 نفر
بازدید ماه قبل : 8,132 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک