فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات اصغري,ابراهيم
وصیتنامه
بسم الله القاسم الجبارين ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه (سوره توبه) به نام آنكه، هستي بخش جانها و هادي انسانهاست. ارحم الرحيمي كه انبيا و اوليا و شهدا را اسوه بشر قرارداد و به وسيله آنها، مشعل فروزان هدايت را برافروخت. سلام بر مهدي(عج)، آنكه انتظارش اعتراضي است بر هر چه ظلم و جور و استكبار و بي عدالتي است. درود بر قلب تپنده ستمديدگان زمين، بت شكن عصر و ناجي دهر امام امت خميني كبير و تحيت و تهنيت بيكران به شهدا و خانواده هاي گرانقدرشان كه با مقاومت خود و صبر زينب گونه شان، اميد دشمنان را تبديل به ياس كردند. من سرباز حقير امام زمان، ابراهيم اصغري، با آگاهي كامل اين راه را كه ثمره هزاران گل نورسته پرپر شده انقلاب اسلامي است، انتخاب كرده ام و مي دانم كه اين راه سختي و شكنجه و معلوليت و شهادت و اسارت داردولي من از صلب مرداني، متولد شده ام كه قرن ها مي گفتند:((حسين جان اگر در كربلا بوديم نمي گذاشتيم دست نامحرمان به خيام اطفال مظلومت برسد و من هم در ادامه راه آنها به لبيك گويان، پيوسته ام، اگر چه دير بيدار شدم? اگر چه براي يافتن آب حيات در ظلمت به خيلي درها كوبيدم، ولي سرانجام، آن دري را كه بايداول مي زدم، يافتم و اكنون هرگز اين آستانه را رها نخواهم كرد. امت مقاوم اسلام! بدانيد و آگاه باشيد كه اگر همگي حول محور رهبري واحد اسلامي، جمع شويد هيچ قدرتي نمي تواند در بنيان مرصوصتان رخنه نمايد. با اسلحه ايمان، با اتكا به حبل الله المتين، دست منافقين، دورويان، آنهايي كه چوب لاي چرخ انقلاب مي گذارند و آنهايي كه حرمين شريفين و عتبات عاليات و قدس عزيز را غصب كرده اند و بر فراز ويرانه هاي ديرياسينو كفر قاسم و صبرا و شتيلا و هويزه و خرمشهر و قصر شيرين عربده كشي مي كنند و سند اسارت امت اسلام را امضا ميكنند، قطع نماييد و به عصرها و نسل ها بفهمانيد كه ما، وارثان خون سيدالشهدا و ياران با وفايش هرچند در كربلا نبوده ايم، ولي هر روز، زمان عاشورا و هر زمين را كربلا كرده ايم و در اين محرم، هيچ چيزي غير ازمنافع اسلام عزيز برايمان ارزش ندارد. اما! كاش مي شد در عشق تو، هزاران بار مي كشتنم و قطعه قطعه ام مي كردند، تكه هاي تنم را مي سوزاندند و خاكسترم را به باد مي دادند و باز زنده مي شدم و تو خميني جان، جان جانانم، روح و روانم، مگر نعمتي بالاتر از وجودسراپا مهر تو هست؟ بگو تا همه از پير و جوان و مرد و زن كفن پوشان، شويم و غسل شهادت را كه يادمان داده اي از آب هاي اقيانوس عشقت بگيريم و زمين را بر مهدي(عج)، فرشي گلگون تدارك ببينيم. آمديم تا جان ببازيم، دست چيست مرد كز سيلي بترسد مرد نيست اما پدر جان و مادر جان! كه قدر تمام دنيا دوستتان دارم و هيچ گاه چهره هاي مهربان و خدايي تان از نظرم محو نمي شود، من فرزند خوبي براي شما نبودم , نتوانستم، در پيري عصاي دستتان باشم، ولي يادتان باشد كه شما اين گونه در دامان پرمعنويت خود پرورش داديد، شماسيدالشهدا (ع) را براي من، اولين بار شناسانديد. در مرگ من، ناراحت نباشيد. اگر گريه مي كنيد، براي علي اكبر حسين(ع) گريه كنيد. من خيلي به روضه سيدالشهدا و يارانش علاقه دارم، مجلس روضه را فراموش نكنيد، ما با همين مجالس زنده هستيم. اسوه مقاومت صبر باشيد، آن چنان كه صبر از دست شما به تنگ آيد كاري نكنيد كه خداي نخواسته، دشمن اسلام شادشوند، چون كوهي استوار از جاي[خود] نجنبيد. انشاالله ديدارمان در جوار سيدالشهدا(ع). خواهرانم! اسوه تقوا وعفت و حجاب باشيد، من دوست ندارم در مرگم شيون و زاري كنيد. بلكه راه ما و شهيدان را به فرزندانتان بياموزيد. ازتجمل، دست برداريد و بدانيد كه هيچ كس چيزي از اين دنيا نمي برد، همه فاني هستند. ]با[ هم ديگر مهربان باشيد, هم ديگر را به تقوا و نظم و عفت و حجاب راهنمايي كنيد. از خانواده هاي ضد انقلاب دوري كنيد و با آنهامعاشرت ننماييد، آنها را طرد كنيد، شايد از اعمال زشت پشيمان شوند. اما دوستانم! نمي دانم، برايتان چگونه بوده ام، ولي هميشه دوستتان داشته ام. برادرم عباس مي داني كه مهرت در دلم مالامالاست، بعد از من پدر و مادرمرا فراموش نكن، آنها مرا در تو خواهند جست، به آنها دلداري بده. خداوند به شما جزاي خير دهد . اين زيباترين لحظه زندگي من است، زيرا پنج ساعت مانده است كه يا به معشوقم، بپيوندم و يا حسرت عاشقان را بخورم. در پايان، از همه حلاليت مي خواهم، زشتي ها و بدي ها را به بزرگي خود به خاطر شهدا ببخشيد.خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار بنده حقير خدا، ابراهيم اصغري آثار باقی مانده از شهید معبودا! به حق مقربان درگاهت دست مرا بگير و از سقوط در منجلاب تاريكي و ظلمات نجاتم ده، مرا به تنهايي بكشان، تنهاي تنها و در آن تنهايي، خود را دوست من قرار ده، مهر و عشق و محبت مرا، قلب و مغز و چشمان مرا، دهان و دست و پاهاي مرا، فكر و كردار و گفتارمرا، دعا و نماز و نيازمرا، خواسته و حاجات و آرزوهايم را، روياها و خواب و بيداري مرا فقط و فقط براي خود تو به اراده ي خودت در من قرار ده و هر آنچه از امورم كه در غير تو نظر دارد معدوم ساز. خدايا! در تنهايي به لقاء ت اميدوارم كن، در بي كسي، در غربت و رنج با لهيب آفتاب مهرت بسوزانم و تنم را آب كن. فقط توان طاعت و عبادت و كار براي خودت را در من بوجود بياور. معبودا! اين عبد حقير، اگر تقاضاي زياده از استعدادش را از درگاه با عظمت تو، درخواست كرده است، تقاضايي كه حتي نبايد فكرش را مي كرد، ببخش كه تو بزرگترين و بهترين بخشندگاني. پاره اي از عاشقان چنان دعا مي كنند و به راز و نياز با خالق خويش مشغولند که وقتي دعاي آنان به گوشم مي رسد خجالت مي كشم گفته هاي خود را دعا بنامم. آن عاشقان بيداردل كه قلبشان مالامال از عشق به خداست. از معبود خود شرم دارند كه چيز بزرگي بخواهند. من از خدا چيزي را مي طلبم كه لايق آن نيستم، حاجتي از او مي خواهم كه در ازايش كاري نكرده ام. از خالقم لباسي مي طلبم كه برازنده ي تن من با اين همه آلودگي نيست. اما او كريم است، سريع الرضاست، از او مي خواهم در برابر آن مهم چيزي را از من قبول كند كه در قرآنش خواسته و آن جانم مي باشد. از او مي خواهم كه مشتري جانم شود در عوض به جز رضايش چيزي نمي خواهم. مولاي من! مرا به راه راست هدايت فرما كه جز تو به ديگري اميد نبندم و تا رسيدن به رضايت از پاي ننشينم. از چند صباح پيش كه در وادي شب شكنان قدم گذاشته ام، تا به حال تعداد كثيري از همقطارانم بار سفر بسته اند و عزم ديدار دوست نموده اند. اما من روسياه، از كاروان عقب افتاده ام. ياران در روشنايي مهتاب به طرف صبح سپيد حركت كردند، اما من، شب را به شب پيوند زده و در تاريكي ها راه گم كردم; گاهي فجر صادق را ديدم اما در حركت به سوي آن سستي ورزيدم. اين بار تصميم گرفته ام با توكل به معبود خويش تن را به جمع كاروانيان برسانم. ياورا! ياريم كن تا اين راه را به سرعت بپيمايم. بارالها! شوق ديدن اوليايت را دارم، مرا نا اميد مگردان. معبودا! شوق رسيدن به جوارت را دارم. شوق نظر به وجهت را دارم، مرا از نظر به وجهت محروم مگردان. غفارا! از اينكه اين بنده ي عاصي، بي پروا از تو حاجت مي خواهد بر او ببخشاي، چرا كه فقير براي گرفتن حاجت خويش از درگاه سلطان شرم ندارد و اگر حاجت خود را از تو كه خالق كل شيء هستي نخواهم، رو به درگاه كه برم و كه را لايق غفاري و سريع الرضايي بدانم. بارالها! در مردن هيچ شك و شبهه اي برايم نيست، ترديدم در چگونه مردن است. بارالها! تو راه نجات را به انسانها نشان دادي و راه ضلالت را هم شناساندي. انسانها را در انتخاب آن آزاد گذاشتي. اي عالم به درون سينه ها، ترسان از آنم كه سياهي، قلبم را پوشانده باشد، كاري كرده باشم كه بگويي از اين به بعد تو را نمي آمرزم اما درياي رحمتت آنقدر وسيع است كه هر معصيت كاري با هر اندازه گناه در آن وارد شود; اگر وارد شدنش با اخلاص همراه باشد تو او را مي پذيري و اگر خواهان هدايت باشد، هدايتش مي كني. خداوندا! با آنكه گناهانم از حد فزون است و معصيت هايي را كه كردم فراموش نموده ام و كوله بار اعمال نيكم خيلي سبك است، اما چنديست كه براي پيدا كردنت به سوي ميعادگاه عاشقانت آمده ام. آمده ام كه گناهان مرا به يادم بياندازي تا از آنها به درگاهت عذر خواهم. بارالها! خواهانم، آن مرگي را كه تو دوست داري و به غير از ذات مقدست كسي مرا به طرف آن مرگ راهنمايي نخواهد كرد. آن مرگ برايم سعادت است. آن مرگ شهادت است. تاري به دور خود تنيده و قفسي از معصيت بدور آن كشيده ام، تارهايي از هوا و هوس به دورم بافته ام و قفس معصيت مرا از سبكبالان جدا نموده است. آنان كه قفسها را شكسته و پرواز نمودند. آنان كه تارها را پاره كرده و خود را رها نمودند. آنان سالها پيش اين مهم را انجام دادند. اما خواب بر من غلبه كرد و از پرواز آنها غافل شدم. وقت كم است بايد عجله كنم. نبايد اين وقت را از دست داد. اگر ساعتي ديگر برسد و نتوانم خويشتن را آزاد كنم، روز حساب چگونه خواهم توانست به روي حسين (ع) و فاطمه (س) نظر كنم. آيا آنروز خواهم توانست پاسخ شهدا را بدهم؟ اي ارحم الراحمين مي خواهم بندها را پاره كنم. قفسها را بشكنم. از زندان دنيا آزاد شوم. خلاصم كن، رهايم كن، كمك كن تا پر بگيرم كه تويي بهترين و برترين رحم كنندگان و تويي بهترين ياري كنندگان. ديده اي سنگري را كه در آن دعا مي خوانند، از دعاي كميل و توسل گرفته تا هر دعايي كه به زبان مي خوانيم. وقتي عاشقان در سنگر دعا جمع مي شوند سنگر را تبديل به عبادتگاه مي نمايند. اين عاشقان بسان پرنده گاني مي مانند كه با وارد شدن به سنگر دعا خويش را از بند اسارت رهيده و نزديكتر به محبوب مي يابند. آري آن خسته دلان عاشق، دنيا و زندگي اين دنيا را، بسان زندگي در قفس مي بينند كه اطرافش را ميله هاي آهنين گرفته باشد. آنان در اين قفس براي آزاد شدن به دنبال هادي مي گردند تا درب قفس را برويشان باز كند. هر چه روشنايي سنگر دعا كمتر مي شود، ناله ها بيشتر مي شود. يكي در گوشه اي سر به ديوار مي گذارد و ديگري سر به خاك مي سايد آن ديگري، در گوشه اي نشسته آرام آرام اشك مي ريزد، مانند بكاء الفاقدين كه شايد از همه ي گريه ها سوزناكتر باشد. دوست دارم من هم چنين باشم و محبوب خود را مانند آنها بجويم. وقتي چراغ سنگر دعا كاملا خاموش مي گردد آن وقت است كه مي ترسم، به ياد شب اول قبر مي افتم، در آن لحظه به ياد خطاهايم مي افتم. خدايا! كاش آن لحظه دلم بشكند و با دلي شكسته، عاجزانه از تو بخواهم كه خطاهايم را ببخشايي. اي رحمان! در آن لحظه كه نزديك است بزرگي گناهانم مرا مايوس سازند، در آن حال به ياد غفور بودنت و، به ياد وسعت عظمت و كرامتت مي افتم (البته درك و فهم من خيلي كوچكتر از آن است كه وسعت عظمت و كرامتت را دريابم فقط اين را مي دانم كه خيلي خيلي وسيع است) و دل را به آن خوش مي دارم كه از خطاهايم درگذري، چرا كه اگر با لطف و كرمت با من برخورد نكني و مرا از درگاهت براني آن وقت من به كه پناه ببرم و از كه ياري جويم؟ امروز اولين روزي است كه پس از مدتها از برادرم عباس جدا ميشوم كه برايم خيلي سخت است. 10/1/1365 تقريباً تا يك روز مانده به عمليات كربلاي 5 ،عباس در منطقة ديگر است و شايد مدت تقريباً 135 روز است كه من ايشان را نديدهام. خيلي دلتنگ و غمگين هستم. وقتي خيلي غمگين ميشوم، در گوشهاي مينشينم و با اين كه گريه را در دل تنهاي خويش به ميهماني فرا ميخوانم. دلم براي فرياد الله اكبرها، دلم براي شهدا براي انسانهاي مخلص، براي خاكهاي آغشته به خون پاكترين افراد، براي صداي نوحة بسيجيان عاشق حسين، براي صداي سينهزني، براي خندهها و گريههاي عاشقانة عارفان خدا تنگ تنگ شده است و براي برادرم عباس كه از چشمانم برايم عزيزتر است، تنگ شده است. مگر اين دل كوچك چقدر وسعت داد، آيا ميتوان شاهد پرواز و عروج دوستان عاشق بود و دلتنگ نشد، مگر ميتوان دوست داشتن را باور كرد و براي خداي گريه نكرد، نه نميتوان، آخر اين دل كوچك خيي زود دلتنگ می شود، حتي زودتر از جاري شدن اشك عاشقان عارف. 11/10/65 الان ساعت دقيقاً 6/22 دقيقه است، نماز امام زمان (ع) را خواندم، خيلي وقت است دلم ميخواه چهرة مباركش را ببينم، ولي هراس دارم، چرا؟ هميشه وقتي به ياد ميآورم خيليها (بسيجيها) امام را ديدهاند، ميگريم، با خودم كه حالا زد و گوشة چشمي هم به ما نشان داد، چه بگويم، هراسم از اين است كه اين بندة ذليل خدا كه ياراي ديدار با يك فرد عادي را هم ندارم، چگونه چهرة جهان آراي او را خواهد ديد و كور نخواهد شد. هر موقعي كه پاك هستم، ميگويم خدايا اما م را ،شهدا در خواب و بيداري به من بنما ،نميدانم چرا، شايد براي اطمينان قلب خودم و بس. صبح كه به خط خودي رفته بودم، در حال برگشتن يك خمپارة (mm 81) در حدود نيم متري من منفجر شد و فقط اين را ميدانم كه احساس كردم سرم داغون شده است و چشمانم جايي را نميديد، بعد دود وخاك اطرافم را پوشاند، ولي سالم بودم و هيچ احساسي جز ترس نداشتم. اين را تجربه كردهام كه فقط لحظه ی اولش سخت است و پس از زخمی شدن هيچ درد و فكري نيست. 11/1/65 امروز كمي كار داشتم، اول براي گرفتن قايق رفتم كه نشد، بعد هم براي آوردن پلهاي دكل رفتيم كه آن هم نشد .تا ظهر به دنبال همين كار بودم. بعد كه برگشتم، كمي شنا كردم، هميشه زماني كه شنا ميكنم، خداوند را شكر ميگويم كه اين نعمت بزرگ را به ما عطا فرموده. از مرز خاطرات زيادي دارم كه اگر وقت كنم اين خاطرات را خواهم نگاشت. امروز هم كه داشتيم ميآمدیم استخاره به امام مسجد پادگان كردم كه خوب آمد. آيهاي بود كه در زمان جنگ خندق براي مولا علي (ع) و در وصف وي نازل گشته بود. با خودم گفتم: خدايا اگر گناهانم پاك شود، مرا رهنمون كن. ميدانم راه رستگاري را ميتوان در همين جبهه يافت. من كه خيلي بدبخت و حقير و بيچاره هستم، چرا كه دوستانم رفتند و به معبودشان رسيدند، آنهايي كه خيلي از شبها و روزها را با آنان گذراندم، شايد غرور و خودخواهي كه در من هست باعث جدايي آنان از من شده است. دوستان خوبي چون محسن، محمد رضا، شيخ علي، جعفر، كريم، مهدي، ابوالفضل، حسن و اكبر كه با هر كدامشان خاطرات زيادي دارم كه بايد بنويسم تا هر وقت كه اين خاطرات را مرور ميكنم، از شرم عقب ماندن از قافلة شهادت آب شوم. آن قدر بسوزم تا چشمانم گناه را نبيند و به سمتش نرود. بدبخت من كه خيلي از قافله دور افتادهام. خدا خودش رحمت خويش را نصيب من روسياه فرمايد. خيلي دلم ميخواهد حديث و قرآن حفظ كنم، ولي اگر بتوانم ريا را از خودم دور سازم، كار بزرگي كردهام، عيبهاي خيلي زيادي دارم و ناپوشيده. خدايا رحم كن بر اين بندة نيازمندت، خداوندا ضعيف و ناتوانم و طاقت عذابت را ندارم. اي مهربان آفريدگار توانا با تمامي وجودم با اشك و آهم با سوز و نالهام، به درگاهت پناه آوردهام. مرا ببخش و از اين زندان خودبيني و خودپسندي رهايم فرما. 12/1/65 زماني كه سپيدي صبح دميده شد، من به اتفاق چند تن از برادرانم براي گرفتن قايق و پل رفتم. بعد از گرفتن آنها مدتي را به شنا كردن پرداختم. البته امروز كار به خصوصي انجام ندادم. بعد از نماز مغرب و عشا دعاي توسل برگزار بود كه من هم به اتفاق دوستان در آن شركت كرديم. بعد از دعا به سينهزني پرداختيم. اشك و نالههاي جانسوز بچهها مجلس را بسيار دلنشين كرده بود. فضاي معنوي حاكم بر مجلس بياختيار گناهان را يادآور انسان ميكرد، گناهاني را كه مرتكب شده بود و اكنون زمان توبه و استغفار بود. اگر من بتوانم خودسازي كنم، يعني از اسراف و ريا و دروغ و خودخواهي دست بردارم و اتكا به خدا داشته باشم، شايد بتوانم خويش را به معبود نزديكتر سازم. به ياد دارم نذر كرده بودم كه شنا را ياد بگيرم و اكنون شنا را ياد گرفتهام، محل مناسبي را براي شنا نمييابم. منطقة ما شكل جديدي پيدا كرده است، بعضي از آبراهها به قدري گشاد شدهاند كه قابل شنا كردن نميباشد. چند روزي است كه به درگاه احدي استغفار ميكنم تا شايد از در لطف و رحمت نظري بر من افكند و گناهان مرا ببخشد، آيا موفق خواهم شد؟ نزديكيهاي عصر براي آوردن پل رفتيم كه در اسكله برادرم عباس را ديدم و از ديدنش بينهايت مسرور گشتم. در چشمان عباس يك دنيا مهرباني و معصوميت موج ميزند. آب هنوز تقريباً پاك است و قابل شنا كردن ميباشد، البته كمي بدبو است، اما به مرور ميتوان به آن عادت كرد. ماه مباره رجب به نيمة خود رسيده است، ولي اين ماه مبارك را قدر ندانستم، نه عمل و نه كاري و با تمام اين حرفها من به خود مغرور هستم. هور اكنون هواي ديگري دارد، آن موقع كجا و الان كجا، ساكت و غريب، غمگين و آرام، خيلي دلم ميخواست بروم منطقه و در عمليات كربلاي 5 شركت كنم، ولي نشد. من خيلي اصرار كردم، ولي شايد مصلحت اين بود كه من نروم. آخر من ترسو و كم ايمان چگونه ميتوانستم بروم، آنجا به مكان گلگون كفنان و خونين پيكران، آري من لياقت نداشتم به آن مكان پاك قدم بگذارم. امشب زماني كه وصيتنامة محمد رضا را ميخواندم، از خود خجالت ميكشيدم. او كه به اوج قلة افتخار كمال و شهادت رسيده است و من هنوز جواز حضور در عمليات را پيدا نكردهام. 13/1/65 از صبح براي آوردن دكلي كه در اثر تيرباران دشمن به زير آب رفته بود، مشغول غواصي بوديم كه الي الله توانستيم قسمتي از آن را بيرون آوريم. البته براي اين كار زحمات زيادي كشيديم، اما بعد از موفق شدن خستگي از تنمان رفت. بعد از برگشتن به قرارگاه اطلاع دادند كه قرار است بچهها را به مكاني ببرند. من حدسهاي زيادي زده. بالاخره معلوم شد به زيارت شاه خراسان حضرت رضا (ع) ميبرند. من اشتياق زيادي براي زيارت آقا داشتم، ولي مدتي بود كه از خانوادهام بي اطلاع بودم و عليرغم ميل باطنيام عوض سفر به مشهد راهي خانه شدم. زماني كه از مرخصي بر ميگشتم، خيلي خوشحال بودم، چرا كه براي من ديدن دوستان و برگشتن به جبهه بهتر از هر چيزي بود. كم كم به خودم اعتماد پيدا ميكنم و در اين راه از خداوند كمك و ياري ميطلبم. يا غياث المستغيثين به فريادم برس. جدولي را مطالعه ميكردم كه در آن راجع به چند مسئلة فقهي سوال شده بود، ولي من جوابش را نميدانستم، براي همين به خودم لعنت فرستادم. نميدانم چرا براي هر چيز كوچك دلم ميگيرد و غمگين ميشوم و مدام با خودم ميگويم الا بذكر الله تطمئن القلوب، همانا با ياد خدا دلها آرام ميگيرد. 14/1/65 امروز با خودم فكر ميكردم كه يعني چه؟ من اينها را براي چه مينويسم، شايد به اين دليل كه كسي نبود تا حرفهايم را به او بگويم و شايد كاغذ اين برگ سپيد خاموش را بهتر از ديگران يافتم. برگ سپيدي كه ميتوانستم تمام حرفهايم را به او بگويم، بي آن كه او از پرحرفي من حوصله اش سر برود و اعتراض كند. تصميم گرفتم صبح ساعت 10 كمي قرآن بخوانم، ولي خيلي نا آرام و بي قرار بودم و نتوانستم قرآن بخوانم. امروز حديثي را از يكي از معصومين خواندم به اين مضمون كه زماني كه دو برادر با هم مصافحه ميكنند، خداوند دستش را ميان آن دو قرار ميدهد و با آن كسي كه رفيقش را بيشتر دوست ميدارد، دست ميدهد. از خواندن اين حديث بسيار مسرور شدم، چه حديث پرمعنايي و سپس با خود انديشيدم زماني كه من با عباس مصافحه ميكنم، خداوند با كداممان دست مي دهد؟ حوالي عصر بود كه با عباس به نماز ميرفتيم حديثي را كه خوانده بودم به او گفتم، سپس از او پرسيدم به نظر تو خداوند با كدام يك از ما دست ميدهد، با من يا تو؟ و او به سادگي جواب داد با تو و من به معصوميت و پاكي عباس لبخند زدم. 15/1/65 شب به قصد مشهد حركت كرديم، ولي من در تهران پياده شدم، چون لياقت همگامي با بچهها را نداشتم، اين را جدي ميگويم، آنان پاك و بيآلايش هستند و من گناهكار و روسياه. موقع پياده شدن عباس گفت ابراهيم از حرف من در مورد آن حديث ناراحت كه نشدي، باهات شوخي ميكردم و من چيزي نگفتم. امروز با عباس خيلي درد دل كردم، مدتي بود كه اين گونه با او حرف نزده بودم. عباس با مهرباني پولي را تقديم من كرد. خداوندا او كيست و من كيستم. در تهران به خانة يكي از خواهرانم رفتم، ولي بدبختانه صبح خواب ماندم و نمازم قضا شد. البته نميتوان نماز خواندن مرا نماز دانست، به جز يك مشت الفاظ چيزي نيست. خدايا، كريما، بر من رحم كن، آخر چه كنم كه مرا به درگاه قبول فرمايي، آخر چرا من نميتوانم رو به تو آورم. خدايا بر من نظري از لطف كن. 18، 17، 16/1/65 چند روزي است چيزي ننوشتهام، راستيهم وقتي انسان در شهر به دور از جبهه است، چه چيز ميتواند بنويسد، بعضيها ميگويند ديگر جبهه نرو، براي تو كافي است. آنها نميدانند كه من هيچ كاري نكردهام، فقط سربار جامعه و پدر و مادر و ديگران بودهام و بس. اگر آنها ميدانستند كه در دل بي قرار من چه غوغايي برپا است و براي پرواز به سوي حضرت دوست چه بي قرار ی ميكند، هرگز اين حرفهاي بيمعنا را به من نميگفتند. هيچ كس براي من مثل عباس نميشود، او حرفهاي مرا ميفهمد و به راحتي دركم ميكند. عباس دلگرمي و اميدواري به من ميدهد و سبكم ميسازد. 24/1/65 امروز به مرز باز گشتم و براي من خسته كننده است، چون حدود 5/4 ماه پيش در همينجا كار كردهايم. تقريباً منطقه آزاد شده است. آن روز با برادرم عباس و بچهها در يكجا بوديم و چه روزها و شبهايي داشتيم. خداوند توفيق داده بود خيلي شبها نماز شب ميخوانديم و ميدانم نماز من هيچ ارزشي ندارد، چرا كه مومنان هنگام نماز خاشعند و من زمان نماز خواندن فكرم به همه جا پرواز ميكرد. بعضي وقتها ريا در اعمالم اثر ميگذاشت، يادم ميآيد، يك روز با قايق ميآمديم من سر به سر بچهها گذاشتم، عباس ناراحت شد، من هم شرمنده شدم، چون نميتوانستم ناراحتي او را ببينم. ولي يك لحظه نفس مانند هميشه مهار عقلم را ربود و اگر خدايا تو نبودي، هيچ كس مرا نميبخشيد و هر وقت قرآن ميخوانم به ياد عباس مي افتم، چون قرآن خواندنش را دوست دارم. سعي ميكنم در همه كارها عباس را سرمشق قرار دهم، بعد از پدرم او تاثير زيادي در من گذاشته است. او قرآن خواندن را يادم داده . ياد دارم چند روز قبل داشتيم از پايگاه به خانه ميآمديم، عباس در راه كيف پولش را در آورد و به من كه بيپول بودم، پول داد تا براي خودم كفش بخرم. خدايا شكرت از اين كه برادري به خوبي عباس دارم. 26/1/65 چند روز است ميخواستم بنويسم، ولي حوصلهاش را ندارم. نميدانم چرا دلم شور ميزند. تازگيها ميگويند محل خدمتتان عوض شده است و از «ل» عاشورا به «ل» نجف ميرويم. اين موضوع فكرم را آشفته كرده است. عباس كه حتماً بايد برود، چون او در لباس مقدس پاسداري است (لباسي كه من هم خيلي آرزويش را داشتم و دارم، ولي خوب، خودم را هيچ وقت لايق نميدانم، عباس لياقتش را دارد، چون پاك و معصوم است). روز چهارشنبه و پنج شنبه را روزه گرفتم، دلم بري عباس خيلي تنگ شده است. كاش زودتر او را ببينم. شب جمعه با جواد و ناصر به دعاي كميل رفتيم. مدتي است كه به طور سطحي نهج البلاغه را نگاه ميكنم. دريايي است بيكران كه انسان را به خود ميكشاند، درياي پر از گوهرهاي گران. همة زندگي، عشق، هستي، خوشبختي، ايمان به خدا را ميتوان در آن يافت. خدا شما را بيامرزد وسايل سفر را آماده نماييد كه نداي كوچيدن درون شما داده شده و ماندن در اين دنيا ... 29/1/65 امروز جنازههاي مطهر جعفر بيات و ابوالفضل محمدي را تشييع كردند. جنازههاي پاكشان مثل مولاي مظلومشان حسين (ع) روزها در منطقه در لا به لاي خاكها مانده بودند و تقريباً بعد از دو ماه پيدا شدند. خدايا، بارالها، معبودا، اين گنهكار را چون آنان بميران، هر چند ميدانم لياقت مانند آنها شدن را ندارم، ولي تو لياقت و شهادت مانند آنها شدن را به من عطا فرما. مرا جزو گمنامان قرار بده، مرا در سختي بميران، بدنم را قطعه قطعه كن، استخوانهايم را از هم بپاشان، مزارم را نامعلوم كن، چشمانم را در غم هجرانت گريان كن، دستانم را براي يافتن به سويت باز نما، زبانم را فقط براي ثناي خود ،گويان كن و براي غير گنگ و لال نما. خدايا اگر تاوان گناهانم سوختن است، اگر جرم معاصيام شكنجه است، اگر امتحان با زخم و خون و خاك است، اگر جزاي بديهايم تكه پاره شدن است، اگر بخشيدنم در برابر تنهايي و غربت و درد و بي كسي است، خدايا ببخشم. معبودا دوستت دارم، مانند مجنون دشتها و كوهها را توتياي چشم ميكنم. در درياهاي خون شنا ميكنم، سختيها و رنجها را تحمل مينمايم، هر چند ممكن است شكايت كنم، ولي بدان همه از هجران است . از نفسم شكايت دارم، از خودم شكوه دارم، خدايا شكايت اگر دارم از خيانتها و جنايتهايي است كه به نفسم مي كنم. معبودا اگر بخشيدنم جدايي و غربت و بي كسي و قطعه قطعه شدن، مفقودي، معلولي، مرگ در غربت و بيكفني و بيمزاري است، به جان می خرم. اي خوب، اي بينهايت، اي جاودان، اي مطلق، اي حاكم بر جانها، اي روح، اي جان، اي جان جانان، اي معبود، اي خالق، اي عزيز، اي عظيم، اي مقتدر، اي توانا و اي خداي من ،مرا ببخش. رضا برضائك و تسليماً لا مرك. 26/3/65 دلم امروز صبح گرفته است، نميدانم ولي گناه خدايا آزارم ميدهد، خدايا چرا نميتوانم چشمانم، زبانم، دستانم، مغزم، دلم و . . . را كنترل كنم. امروز ميخواستم يا دعا بخوانم يا مناجات كنم، خلاصه دلم را سبك سازم، ولي نشد. در خود احساس كمبود ميكنم. كتاب اربعين حديث امام را ميخواندم، در قسمتي از آن خواندم انسان بايد ه روز با خود شرط كند كه امروز ديگر دنبال گناه نروم. وقتي اين قسم را خواندم، انگار دنيا بر سرم خراب شد و زير خروارهاي سنگ و خاك مدفون شدم. اين را ميدانم كه امام (ع) منظورشان افرادي هستند كه به آن مقام عرفاني ميرسند. تازگيها ياد گرفتام بگويم اللهم طهر قلبي من النفاق و علي من الرياء و لساني من الكذب. خدايا نميتوانم به عذابت طاقت بياورم، اين را اينجا عملاً آزمايش كردهام، حتي براي لحظهاي در مقابل حرارت آفتاب طاقت ندارم. با خود قرار گذاشته بودم كه غذاي لذيذ و آب سرد و گوارا نخورم، به ياد مولا حسين (ع) و ياران وفادار تشنه لبش، به ياد تمامي افرادی كه در كربلا تشنه لب جان به جان آفرين تسليم نمودند، ولي بدبخت من از هيكلم خجالت ميكشم، از بدنم كه حاصل بار سالها گناه و پليدي است. كاش ميتوانستم آن قدر گريه كنم كه سيلاب اشكم تمام شود. چشمانم كور و دستانم شل شوند، پاهايم از رمق بيفتند، ولي به سوي گناهان نروند. مدتي است كه حال و حوصله شوخي كردن ندارم، ولي خوب، نميخواهم با قيافة عبوس و گرفته با بچهها روبرو شوم، مخصوصاً عباس كه خيلي زود ناراحت ميشود و گوشهگيري ميكند، و ميدانم كه غصه ميخورد، اين را از نگاه غمگينش به راحتي ميفهمم. خدايا عباس را از قران جدا نكن، به او توفيق تلاوت و تعمق بيشتر در آيات قرآن را عطا فرما، او را بر دشمنان قويتر گردان و مهر مرا در دلش روزافزون قرار بده كه تو بهترين غمخوار هستي. خدايا فردا روز ديگري است، نميخواهم همان ابراهيم امروز باشم، اكنون را دگرگون نما و علاقهام را به غير از خودت قطع نما. 7/4/65 ميخواهم دلتنگيهايم را بر روي كاغذ بياورم، عصري يك لحظه چهرة مهربان پدرم در نظرم مجسم شد، گويي كه در كنار من است به ياد مادرم افتادم، به ياد دستهايش كه از بس لباس شسته بود، چروك و شكاف برداشته بود. چشمهايش كمسو، ولي مهربان بود. خدايا نكند عاق والدين شوم، انگار من اصلاً براي هميشه از پيش آنان رفتهام، گريه ميكنند. وقتي ياد آنها ميافتم، از خودم خجالت ميكشم. امروز وقتي عباس را ديدم، او جواب سلام مرا خيلي سرد داد، شايد از دست من ناراحت است و شايد من بيش از حد در كارهاي او دخالت ميكنم و شايد . . . ؟ سالگرد شهادت دكتر بهشتي و يارانش فرا رسيده است و من كه راز شهادت ايشان دكتر بهشتي را شناختم و دانستم كه ايشان چقدر امام و انقلاب را دوست ميداشتند. معبودا، به حق مقربان درگاهت دستم را بگير و از سقوط در منجلاب تاريكي و ظلمات نجاتم بده، مرا به تنهايي بكشان، تنهاي تنها، و در آن تنهايي خود را دوست من قرار بده. مهرم را، عشقم را، دستانم را، پاهايم را، افكارم را، كردارم را، گفتارم را، دعايم را، نمازم را، نيازم را، خواستهام را، حاجاتم را، آرزويم، خوابم، روياهايم را فقط و فقط به ارادة خويش در من قرار بده و آنها را اگر غير تو نظر داشته باشند، محروم و نابود ساز. خدايا در تنهايي به لقاء و ديدارت اميدوارم ساز. در بيكسي و در رنج و غربت در اينجا با لهيب آفتاب مهرت بسوزانم و خاكسترم كن. فقط توان طاعت و عبادت و كار براي خودت را در من قرار بده. معبودا اين بندة حقير اگر تقاضاي زياده از استعدادش از درگاه با عظمت تو درخواست كرده است، مرا ببخش و بيامرز كه تو بزرگترين بخشنده مهربان هستي. مرا باشد غمي در دل كه كس آن را نداند شود دستي زغيب آيد غم ما را مشكل گشايد 5/7/65 خدايا چگونه به خودم انسان خطاب كنم و خودم را برتر از حيواناتي بدانم كه شعور ندارند، ولي عاطفه و ادراك و احساس دارند، همديگر را دوست دارند، با هم پرواز ميكنند، مثل مرغ عشق كه هميشه جفت هستند، چرا كه يكتايي تنها از آن تو است و بس. پروردگارا چگونه خويش را انسان بنامم كه حتي لحظهاي طاقت عقيدهاي بر خلاف عقيدة خويش را ندارم و لحظهاي زبانم را در پشت قلبم مخفي نميكنم و . . . خدايا از خودت مهربانتر نيافتهام، خدايا از خودم بدم ميآيد، چون مغرور ميشوم. هيچ برتري و فضيلتي همانند جهاد و هيچ جهادي در قدر و منزلت با جهاد نفس برابري نميكند. امام باقر (ع) 7/7/65 مسئوليتي خطير را بر عهده گرفتهام كه هرگز لايق آن نبودهام و نخواهم بود، ولي خوب چه كار كنم، به قول شهيد بزرگوار آقا مهدي: «هر كس بتواند مسئوليتي را كه ميتواند انجامش بدهد، قبول نكند و نيز هر كسي كه نميتواند مسئوليتي را انجام دهد، آن را قبول كند هر دو مرتكب گناه بزرگي شدهاند». مسئله اين است شايد من بتوانم اين تجربه كم خود را به ديگران انتقال دهم و خودم هم چيزهايي را ياد بگيرم، هر چند در جمع يك سري اخلاقهايي رشد ميكنند كه آفت هستند، مخصوصاً من خودم كه با وجود علم كم و اندك و عدم احاطه به مسايل، بيتجربگي، خام بودن در مسايل درگير حالات مختلف دروني ميشوم، يك تجربة خوب و با ارزش كه گرفتهام اين است كه برخورد با هر كسي را در قوارة همان كس بايد انجام داد. اينجا هر كس يك اخلاق به خصوصي دارد، ولي در كل هر كس به اين جمع وارد ميشود، اول محتاط، مظلوم، كم حرف، گوشهگير و . . . و در پايان شوخطبع و دوستداشتني ميشود. اول تصميم داشتم خاطراتم را به صورت تقويم بنويسم، بعد با خودم گفتم براي چه كسي بايد بنويسم؟ همين خاطرات پراكنده اي را هم كه نوشتهام، به درد هيچ كس نميخورد، فقط خالي كردن دل است و اشباع تنهايي آنها با كاغذ و قلم. يك لحظه دلم ميخواست پارتيزان شوم و با يك تفنگ و كولهپشتي در كوهها و دشتها بجنگم، ولي ميبينم لياقت آن را هم ندام. كسي كه چيزي را ادعا كند كه براي او شايسته و روا نيست، درهاي مصيبت به رويش گشوده ميشود- امام صادق (ع). 11/7/65 امروز جزوهاي را ميخواندم در مورد گناهاني كه از انسان سر ميزند، وقتي حال خو را با آنها مقايسه ميكردم، خدا ميداند كه به چه حالي ميافتادم، خدايا چرا نميتوانم زبانم را نگه دارم، زياد حرف ميزنم، خيلي وقتها از ياد مرگ غافل ميشوم، انگار نه انگار اين كه مرگ از شاهرگ گردن به انسان نزديكتر است. خدايا تنهايي و سكوت را دوست دارم، اينجا بايد خودم را بسازم، بايد تغيير در حالم پيدا شود، خدايا تو تغييردهندة حالاتي، تو گردانندة شب و روز هستي، تو منقلب كنندة دلها و ايدهها هستي، كمك كن اين بندة حقير و ضعيف ،خويش را پيدا كند. خدايا اين مغروق درياي بيكران كبر و غرور و خودپسندي و خودبزرگبيني را به مراحل عالی رهنمون نما. خدايا اين تشنه غضب و اين خسته را كه كولهباري جز گناه پاهاي تاولزده از جستجو، دستهاي خالي از هر گونه هديه و تحفه، چشمهايي به گود نشسته از اشك گناه، دهاني خرد كنندة نعمتها، گوشهايي عاجز از شنيدن نواهاي بهشتي، گردني كج از خجالت، سينهاي مالامال از غم و اندوه، بطني پر از حيوانات موذي، عقيدهاي پر از عقده، ذهني خسته از علم بدون عمل، عملي پرخاشگرانه، پرخاشي نه به دشمن، بلكه دوست! خدايا اكنون اين من سر برآورده چون مارهايي بر دوش ضحاك، مالامال از عشق پر از اميد به شهادت بيكرانت، اين عاصي، حقير و فقير را بپذير، دستش را بگير، نگذار بيش از اين به دنيا دل ببندد كه عجوزهاي بيش نيست در لباس دوشيزهاي دلفريب كه هر كه خود را به زيوري ز ن بفريبد، فريب دنيا را خورده و اسير آن ميگردد. نه، نه، خدايا به تو پناه ميبرم اي پناه بيپناهان. اي دستگير خستگان و از افتادگان اي دادگير مظلومان ستمديدگان اي بخشندة بينياز اي زيباترين جمال مطلق اي گيراترين نغمة بهشتي اي زدايندة غمها و اندوهها مرا در اين وادي خوفناك و پر از گرگ و شغال و كفتار انساننما تنها مگذار. که كل نفس ذائقه الموت. 7/9/65 دیشب لذتبخشترين و زيباترين لحظة زندگيام بود. من خيلي بيچارهام، اول در دلم آشوبي بود كه نكند مرا انتخاب كنند و اين را هم ميدانستم كه اگر غير من انتخاب ميشد، از ناراحتي ميمردم، دلم هوايي بود، يكي كشش به سوي رفتن و ديگري ماندن و پوسيدن. ولي خدايا اين مهربانترين دوستم مرا برگزيد و مرا براي خدا و جانبازي قبول فرمود همچنان كه اسماعيل را هم او برگزيده بود. شبي كه هيچ گاه خاطراتش را از ياد نخواهم برد، من خيلي فكر كردم، مثلاً اين كه اگر اسير شوم، چه بگويم. فقط يك دغدغه داشتم، عباس را نديده بودم تا آخرين حرفهايم را به او بگويم. چه شب ساکت و با عظمتي بود. من فكر ميكردم همه چيز و همه كس چشم بر ما دوخته است و به من و اسماعيل كه همان لحظة اول به ا وعلاقه پيدا كردم، با اين كه در تاريكي قيافة دوستم را نميديدم، دست يكديگر را فشرديم و برخلاف شبهاي قبل كه چند نفر همراهمان بودند، اين دفعه تنها به راه افتاديم. سكوت و خاموشي بود، تنها چند تك تير شليك ميشد، حتي نسيم هم گوش خوابانده بود و آرام و ساكت بود. ميدانستم برادرانم ناراحت بودند دفعة عجيبي بود، شب قبلش اتفاق ناجوري افتاده بود كه همه را براي رفتن يا ماندن دو دل كرده بود. براي همين قرعه انداختند و قرعه به نام من و اسماعيل افتاد و من چه قدر خوشبخت بودم كه قرعه به نام من افتاده بود. با خود فكر ميكردم حتماً خدا مرا برگزيده است و سپس ميگفتم نكند مغرور شوم، اما من مغرور نبودم، زيرا كاري نبود. هر چند براي من خاطرهانگيز بود. برادران قبل از عزيمت به ما چيزهايي گفتند، مثلاً زمان اسارت چگونه عمل كنيم. كلمه لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي خدا ما را در خصار خود گرفت و من اين را با تمام رگ و پوستم احساس كردم. شب قبلش خدا را با دلم ديدم، آن مهربانترين مهربانان را، آن زيباترين كلمة هستي را كه همه در بلا و سختي آويزة زبان و قلب ميكنند. من خدا را ميخواندم نامش چراغ راهم و نور ديدگانم و قوت قلبم و قدرت پاهايم و شنوايي گوشم قرار شد و مرا در سختترين لحظات ياري ميكرد. وقتي به موقعيت اوليه برگشتم، اولين كارم گذاشتن صورت در خاك و استغاثه به درگاه با عظمتش بود. خداي مهربان، خداي بخشنده، چه قدر به اين گنهكار اجازه ميدادي و ميدهي تا در راحت خطر را به جان بخرد. او را در اين مدت بيباك به مرگ پركينه به خصم قرار بده. یا غياث المستغيثين يا مولا 18/9/65 اين چند روزي را كه بيشتر با بچههاي گردان ولي عصر بودم، بهترين ايام زندگيام بود. الان كه اينجا هستم، دلم هواي آنها را ميكند. حسينية گردان هميشه شور و حال ديگري داشت. موقع نماز انسان خود را در بين ملايك مييافت. آنان عاشقانه گريه ميكنند، معصوميت از چهرهشان ميبارد. خيلي ها براي عمليات لحظهشماري ميكنند. وقتي با آنها برخورد ميكني، نميداني چه بگويي، چرا كه با وجود سن كم، بزرگاند و ايثار دارند. 30/9/65 خدايا اي بزرگ بيمنتهي، اي قدرت مطلق، خيلي درماندهام. نه، هرگز تو را فراموش نميكنم، تو هستي كه دست ما را خواهي گرفت و به آنجا خواهي برد. مرا غم اين نيست، زيرا تو را دارم، ولي وقتي به خودم، به ضعفهايم، به نيازم، به فقرم مينگرم، بند بند استخوانهايم ميلرزد كه در اثر قصور و بندگي، واي نه حتي فكرش آزارم ميدهد و غمي جانكاه وجودم را ميسوزد. پروردگارا نيازمندان درگاهت اكنون دست تكدي به درگاه بينياز تو دراز كردهاند. تو ارحم الراحميني و لا غير. 1/10/65 اين لباس رزم را كه اكنون بر تن ماست، چند روزي آغشته به خون خواهد شد. وقتي برادرم عباس را ميبينم (با لباس رزم) نميدانم چه كسي را در نظرم مجسم ميكنم. شايد علي اكبر حسين را، شايد عباس نامآور را. خدايا هرچه صلاح است، آن كن. ما را به هم شناساندي، در خوبي و بدي، در شييني و تلخي، در كوه، در شهر و مسجد هر چيز مان را با هم تقسيم كرديم. نهايت مهر او را در دلم گذاشتي، عشق برادري او را در دلم كاشتي و من هم آنچه را كه در كف دارم، در طبق اخلاص ميگذارم. خدايا زندگي بي برادرم را هرگز نميخواهم. او را از محبان درگاهت قرار ده. خدايا اكنون نيز در اين تنگنا خواست او را بر خواست من رجحان بخش و هر چه را كه مصلحت است، مقرر فرما. خدايا نميدانم ديد من ظاهرياست يا نه، ولي من در صورت عباس نور شهادت و شهادت را ميبينم. سيماي او را با نور شهادت و شهادت منور گردان. 2/10/65 ساعاتي ديگر كارنامه به دست عاشقان قرار خواهد گرفت. گم كردهها گمشدة خويش را پيدا خواهند كرد. مردان به ميدان شهادت خواهند شتافت و دنيا را به مسخره خواهند گرفت و مرگ را به استهزاء. انتخاب خواهند كرد. من نيز اگر خدا بخواهد همراه آنان خواهم شد. درست است كه لياقت رفتن تا به انتها با آنها را ندارم. خدايا تو شاهدي كه حقيقت را ميگويم. آيا در خلوت نگفتهام كه ياراي همگامي با آنها را ندارم، شايد چند روزي كنار آنان باشم، مانند علف هرز كه در گلستان ميرويد، مانند خاري كه بر تن گل مينشيند. خدايا اين گداي رحمتت را از درت نا اميد و دست خالي برمگردان. 9/10/65 شبي ديگر گذشت. 10/10/1365 عاشقان پر گشودند، قاسمي، رضا، يعقوب، محمود، كريم، رحمت به جوار رحمت او رسيدند. در سينههاشان گل عشق شكفت. بر سر هاشان تاج افتخار نهادند و به قول آن عارفان، حق گفتند و از درياي خون گذشتند، چون خداي موسي نيل را برايشان گشود. سيمرغوار از قاف عشق عبور كردند. آنها كه سياوش بودند، از آتش قهر گذشتند و بر سمند تيزپاي فجر سوا شدند و آنان كه سهراب بودند و دشنة مهر را برقلب خريدند و خونشان را بر جامي تقديم جانان كردند. خدايا مرا ببخش، من هيچ گاه عباس و اكبر و قاسم و عون و قاسم و فضل و جعفر و حبيب و مسلم را از یاد نبرده ام و خداي من مگر ميشود حسين (ع) را از ياد برد. سهراب و سياوش افسانهاند، سيمرغ و قاف مجازياند، ولي كربلا، قاسم، اكبر، عباس و حسين حقيقياند. خدايا وقتي به ياد كانال ميافتم و به چهرة گلآلود بچههاي بسيج و مظلوميت آنها و بيلياقتي خودم. خدايا آنجا چه كار خواهم كرد. پيش چشم آنهايي كه اكنون مرا ميبينند و به اعمالم مينگرند و به گناهانم. آيا خدايا مرا پيش آنها روسياه و خجل ميكني؟ آيا مرا در عرق و شرم و خجالت غرق خواهي كرد؟ خدايا دوستت دارم و در راه تو بيغرور و بيتكبر مثل آنها ميباشم كه سروقامت در مقابل گلولهها و خمپارهها ميايستند. خدايا آن ترس مرموز را از من دور كن و به حق ايمان و استقامت. ولي پروردگارم نميخواهم مردم بگويند او چه قدر شجاع است. دوستت دارم و مرا از چشم ظاهربين مردم دور كني. آنها مرا موجودي حقير ببيند. هر چند حقيرترين بندگانت هستم، اين را در هنگام امتحانت ديدهام. درد دلم بيش از آن است كه دل درختان طاقت نوشتن را داشته باشند. بعضي وقتها هست كه انسان حتي كلمات را پيدا نميكند كه حرفهايش را بزند يا بنويسد. امشب دعاي كميل ميخواندم، هر وقت كميل را ميخوانم، سراسر استغاثه و ناله و نياز، با خودم ميگويم كه آخر مگر من چه كار كردهام كه اين همه توقع داشته باشم. درست است در رحمت باز است و گدايان به انتظار مرحمت ارباب، ولي من نبايد راست قامت و مغرور بايستم، چون لياقت ايستادن و سر بلند كردن و به جمالش نگاه كردن را ندارم. خدايا مگر غير از تو كسي هست كه ناگفتهها را بشنود و نانوشتهها را بخواند یا دانستهها را بداند، مگر غير از تو رحيمي، مگر جز تو رحماني هست؟ خدايا فراموشم نكن، محبوبم تركم نكن، معبودم جمال زيبايت به اين عاشق بنما. خدايا، محبوبم، فكرم، چشمم، گوشم را غير از خودت كر و كور و گنگ فرما. خدايا، اي قادر مطلق مرا در خودت محو فرما. خدايا نوشتن را وسيلهاي براي قرب به تو يافتهام، چون صفحه سفيد است، مثل دل معصومين و من معصوميت را دوست دارم. خدايا اي بخشندة بيهمتا، مرا فقير درگاهت قرار ده، من مهر و محبت و عشق تو را ميخواهم، تو براي من همه چيز هستي، خدايا عقدهام را خالي گردان و در اين راه به من استقامت و پايداري عطا كن و در راه جهاد در مسير خودت مرا محكم و استوار گردان و به من ايماني ببخش تا بتوانم آن چه را كه قادر به انجام آن هستم، در طبق اخلاص بگذارم و در اين راه ضعفهايم را بپوشان كه بر همه چيز توانايي. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان , برچسب ها : اصغري , ابراهيم , بازدید : 225 [ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |