فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اشتري,محمدناصر

 

به محمد ناصر مشهور بود. سال 1341 ه ش در خانواده اي فقير ولي مذهبي در محله گونيه زنجان به دنيا آمد . در پنج سالگي به مکتبخانه اي که توسط دايي اش اداره مي شد ، رفت و توانست در مدت کوتاهي روخواني و تجويد قرآن را فرا گيرد و قرآن را قرائت نمايد . از ميان چهل نفر از همسالانش به مقام اول دست يافت .
دوران ابتدايي را در سال 1347 – در سن شش سالگي – در مدرسه خاقاني زنجان شروع کرد و به خاطر علاقه اي که به تحصيل داشت هميشه از شاگردان ممتاز در مدرسه شناخته مي شد . آقاي کيميا قلم،يکي از معلمان نقل مي کند : سوالاتي مي پرسيد که به سن و سالش نمي آمد . دوره راهنمايي را طي سالهاي 1357 – 1354 در مدرسه راهنمايي انوري زنجان به پايان برد و دوره متوسطه را در هنرستان فني شهيد مطهري در رشته اتومکانيک شروع کرد .
از کودکي همراه با تحصيل کار مي کرد و در اوقات فراغت از درس و تعطيلات تابستاني ، دست فروشي مي کرد . پس از مدتي در قنادي مشغول به کار شد . در سالهاي بعد به خاطر علاقه به کارهاي فني به سيم پيچي و برق کشي روي آورد .
تحصيل او در هنرستان با اوجگيري انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حکومت فاسدپهلوي همزمان بود.او به صف مبارزه با رژيم پهلوي پيوست . اعلاميه هاي امام خميني را پخش مي کرد و با تشکيل جلسات در جهت پيشبرد انقلاب و شرکت در راهپيمايي ها و تظاهرات ، هماهنگي هاي لازم را در اين زمينه به وجود مي آورد . براي خانواده اش عادي شده بود اورا با سرو وضع خوني وآشفته ببينند.وقتي مورد سوال قرارمي گرفت، مي گفت :در تظاهرات بوده و کوکتل مولوتوف مساخته تا با آن به ماموران رژيم پهلوي حمله کند.. روزي در مقابل چشمانش يکي از راهپيمايان به شهادت رسيد و او آنچنان ناراحت بود که لب به غذا نمي زد . مي گفت : چگونه غذا بخورم در حالي که در مقابل چشمانم مغز جواني را متلاشي مي کنند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت حزب جمهوري اسلامي در زنجان در آمد.بعداز آن با تشکيل بسيج به فرمان امام خميني به عضويت اين نهاد در آمد و با گذراندن آموزش نظامي در بسيج زنجان مشغول فعاليت شد . در سال 1359 با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران جزءاولين کساني بود که به جبهه رفت و در همان سال نيز مجروح شد . در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد . از زبان او نقل مي کنند .
در همان اوايل جنگ پس از گذراندن دوره ي عمومي با يک گروه دوازده نفره عازم جبهه شديم و در منطقه دارخوين مستقر گرديديم و در عمليات شکستن محاصره آبادان مدتي در آبادان بودم و توفيق شرکت در عمليات رمضان ، بيت المقدس ، محرم و خيبر را پيدا نمودم .
او ابتدا به سمت فرماندهي گردان و مسئول اطلاعات و عمليات لشکر 17 علي بن ابي طالب (ع)منصوب شد . زماني که دکترمحسن رضايي – فرمانده کل سپاه پاسذداران انقلاب اسلامي – ديداري از مقر لشکر 17 علي بن ابيطالب داشت از مهدي زين الدين – فرمانده لشکر 17 – مي خواهد که اشتري را به مقر فرماندهي سپاه بفرستند .ولي زين الدين با بيان اين نکته که ما به وجود برادر اشتري نيازمنديم مانع رفتنش مي شود .
پس از مدتي به سمت فرماندهي تيپ دوم لشکر 31عاشورا منصوب شد . او همواره يک قرآن کوچک و تسبيح و مهر ، تربت کربلا و يک کتابچه دعاي زيارت عاشورا به همراه داشت و به کسي اجازه نمي داد به آنها دست بزند ، مي گفت : مختص خودم است . نماز شب و دعاي خواب او هيچ وقت ترک نمي شد . زماني که در جزيره مجنون زير آتش شديد دشمن بود باز هم از راز و نياز و تلاوت قرآن غفلت نمي کرد .
ورد زبان رزمندگان شده بود که اشتري شهيد آينده است . او در خاطره اي از جبهه نقل مي کند :در مرحله دوم عمليات رمضان به خاطر موقعيت پيش آمده و پاتک عراقيها ناچار به تغيير موضع شديم ؛ ولي شرايط بسيار سخت بود و امکان نقل و انتقال وجود نداشت تا اينکه يکي از رزمندگان که خدمه آرپي جي 7 بود ، پيشنهاد کرد که به او اجازه داده شود به جلو برود و با ايجاد گرد و خاک ، دشمن را منحرف کند تا رزمندگان موفق به تغيير موضع شوند .
ابتدا ما مخالفت کرديم ولي با اصرار ، اين کار را انجام داد ، و خود نيز در همان جا شهيد شد و ما با از خود گذشتگي او توانستيم از آن وضعيت نجات يابيم .

وزش شديد طوفان در جريان عمليات رمضان در تابستان 1361 و باران رحمت در عمليات محرم پاييز 1361 است که به کمک آن رزمندگان توانستند بدون تلفات به مواضع دشمن نزديک شوند .
اودر پشت جبهه نيز حضوري فعال داشت و از ليبرالها خصوصا بني صدر بسيار متنفر بود و هميشه خواستار طرد آنها از صحنه سياسي و نظامي کشور بود. او عليه بني صدر اين جمله امام خميني را که فرمود: هي نگوييد من بلکه بگوييد مکتب من را بر ديوار ها مي نوشت .در سالهاي 1360- 1359 که اوج فعاليت گروهک هاي محارب با انقلاب اسلامي بود در مبارزه مسلحانه عليه آنها شرکت فعال و موثر داشت .
در مراسم سياسي عبادي دعاي کميل ، دعاي توسل و نماز جمعه حضور مي يافت و خود نيز از برگزار کنندگان چنين محافلي بود . با جمع سي يا چهل نفري از رزمندگان به طور نوبتي به منزل هم مي رفتند و شام را دور هم بودند و به انجام مراسم مذهبي مي پرداختند . از امور محرومين غافل نبود و حقوق دريافتي خود از سپاه را صرف آنها مي کرد . حتي شبها مخفيانه به آنها غذا مي رساند . پدرش نيز او را در اين راه کمک مي کرد .از برنامه هاي ثابت او در پشت جبهه ، ديدار از خانواده شهدا و رزمندگان بود و حساسيت خاصي نسبت به آنها داشت . در مواقعي که اعضاي خانواده براي رفتن به جبهه به بدرقه اش مي آمدند ، اجازه روبوسي نمي داد و مي گفت : شايد در اين جمع خانواده شهيدي باشد ، نمي خواهم آنها از ديدن اين صحنه ناراحت شوند . اشتري نسبت به استفاده از بيت المال حساسيت فوق العاده اي داشت . يکي از همرزمانش نقل مي کند :
زماني که ايشان مجروح شده بود براي عيادتش به بيمارستان رفتيم وقتي فهميد که با ماشين سپاه آمده ايم ناراحت شد و ما را مورد عتاب قرار داد .
عاشق شهادت بود و در سفرهاي دوستانش به مرقد مطهر امام رضا (ع)سفارش مي کرد که شهادتش را از آقا بخواهند . زماني که مجروح مي شد مي گفت : اگرشهيد نشدم به خاطر اعمالم است و گر نه به اين فيض نايل مي شدم .
سر انجام در عمليات بدر که فرماندهي تيپ دوم لشگر31عاشورا را بر عهده داشت در حين عمليات از ناحيه نخاع و ريه به شدت زخمي شد . او را به بيمارستاني در اصفهان منتقل کردند . شوهر خواهرش نقل مي کند :
وقتي به عيادتش رفتيم توصيه مي کرد که به عيادت ديگر مجروحان نيز برويم . با اين که قطع نخاع شده بود مي خواست که خانواده اش از موضوع مطلع نشوند .
به علت وخامت حالش او را به بيمارستان نجميه تهران و از آنجا به بيمارستان لقمان منتقل کردند و در بخش (سي سي يو) بستري و ممنوع الملاقات شد و پس از دو روز به شهادت رسيد .پيکر شهيد ناصر اشتري پس از تشييع در گلزار شهداي زنجان آرام گرفت . منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
1) انشا ا... با توفيق خداوند متعال در اداي وظيفه موفق باشيم و بتوانيم شكرگزار اين نعمت گرانقدر الهي، يعني انقلاب كه دستاورد خون هزاران شهيد به خون خفته و با پرداخت بهاي گران، يتيم‌ها، معلوليت‌ها، مظلوميت‌هاي مردم دلاور و شهيدپرور ايران است باشيم. شكرگزاري اين نعمت فقط با عمل ميسر است و تنها با شعار نمي‌توان پاسدار اين خون‌هاي گرانقدر شد. هر كس به حد توان خود، يكي با شركت در نماز جمعه و ديگري با كمك مالي و آن يكي با شركت در جبهه، خلاصه هر كس به حد توان خود و الحمد ا... ملت ما عامل بوده و انشا ا... تلاش بيشتري را در اين جهت پيشه خود خواهد كرد.
2) عزيزان شما با سربلندي و افتخار در جبهه‌هاي نبرد مشغول حفاظت از اين خون‌هاي گران‌بها باشند و اميدوارند كه با توفيقات الهي بتوانند تا آخرين قطرة خون خود همچون رهبرشان حسين (ع) پاسدار مكتب سرخ و خونين اسلام كه امام حسين (ع) جان خود را فداي آن كرد، باشند.
3) مادر، پدر، برادر و خواهرم، شما نيز وظيفه‌اي بس سنگين در رابطه با پشت جبهه داريد. با حضور خود در صحنه‌، پاسدار حرمت اين خون‌هاي مظلوم باشيد.
مادر و پدر عزيز كه براي من زحمت‌ها كشيده‌ايد، بدانيد كه اولاد امانتي بيش در نزد شما نيست و شما خوشحال باشيد كه فرزندي تربيت كرديد كه اگر لياقت داشته باشد، انشا الله خدمتگزار اسلام باشد و از خدا بخواهيد كه ما را در اين امر مهم توفيق عنايت فرمايد تا ما شرمنده خانوادة محترم شهدا و مفقودين و معلولين و مجروحين و اسرا نباشيم.
درود و سلام خدا بر شما پدر و مادراني كه فرزندان خود را در راه اسلام با روي باز و سينه‌اي فراخ به قربانگاه اسماعيل مي‌فرستيد. در اين راه صبر را همواره پيشه مي‌كنيد. بدانيد كه شما در روز محشر روسفيد هستيد. تسليم رضاي خدا باشيد كه خداوند بخشنده و مهربان است و صلاح ما را هم خدا بهتر مي‌‌داند و در سختي‌ها و مصايب صبر و استقامت پيشه كنيد كه ان الله مع الصابرين است.
بار الهي عمر ما بستان تمام
لحظه‌اي افزاي بر عمر امام
التماس دعا،محمد ناصر اشتري- مقرانرژي اتمي آبادان



خاطرات
پدر شهيد:
محمد ناصر از همان موقع كه به مدرسه ابتدايي مي‌رفت، به دين اسلام و قرآن و مسايل ديني و كتاب‌هاي ديني خيلي علاقه‌مند بود. همراه با درس خواندن كار هم مي‌كرد و نسبت به طبقة محروم و مستضعف جامعه از همان كودكي احساس مسئوليت مي كرد و از پول‌هاي توجيبي خود و درآمدي كه از كاركردن به دست مي‌آورد، از من اجازه مي‌گرفت و آنها را به افراد بي‌بضاعت بدهد . من به او مي‌گفتم اين پول‌ها مال خودت است، هر طور كه صلاح مي‌داني خرج كن و او هم وسايلي مي‌خريد و به افراد نيازمند هديه مي‌داد. در كلاس دوم بود كه قرآن را به خوبي فرا گرفت. در دوران انقلاب دير به خانه مي‌آمد. روزي از وي سوال كردم ناصر جان چرا دير به منزل مي‌آيي؟ در جواب گفت: در مسجد بودم. به راستي خود من نيز شاهد بودم كه وسايلي به منزل مي‌آوردند و با دوستانش كليشه و غيره درست مي‌كردند تا از آن طريق شعار بر عليه طاغوت بنويسند. در طول جنگ تقريباً 5 يا 6 بار زخمي شده بود و 4 بار آن تا حدودي سطحي بود و به ما نگفته بود. ما بعداً‌ متوجه مي‌شديم كه ايشان مجروح شده‌اند.
از ويژگي‌هاي اخلاقي او احترام به اهل خانواده بود، يعني حق پدر و مادر را رعايت مي‌كرد. ديگر اين كه نسبت به بيت المال خيلي حساس بود و نسبت به امام علاقه و عشق عجيبي داشت. نسبت به نماز حساس بود و سعي مي‌كرد هميشه آن را به موقع و در صورت امكان با جماعت بخواند. يادم هست در آخرين مجروحيتي كه داشت، با آن وضعيت روي تخت نمازش را بجا مي‌آورد و نماز با آن حالت ايشان بر روي ديگر مجروحين و پرسنل بيمارستان اثر عجيبي گذاشته بود.
نسبت به همة افراد مهربان بود، يادم هست كه در بيمارستان حالش خيلي وخيم بود. ايشان به آرامي به من گفتند: بابا جان از عوض من از آقاي دكتر تشكر كنيد. دكتر اين قضيه را شنيد و برگشت دست‌هايش را گردن محمد ناصر انداخت و سپس صورتش را بوسيد و گفت: برادر جان ما بايد از شماها تشكر كنيم. اين شما هستيد كه در راه دين از جان و سلامتي خود گذشتيد.
خاطره‌اي از شهيد در ذهن دارم، مربوط به روزهاي آخر زندگي وي مي‌باشد. البته همة لحظات اين عزيزان خاطره است. شهيد محمد ناصر به يكي از پاسداران در منطقه سفارش كرده بود كه پدرم به منطقه بيايد تا من سفارشي به ايشان بدهم. من به منطقه‌اي كه در دزفول واقع بود، رفتم. شهيد محمد ناصر خودش در خط اول بودند، تا اين كه شب يك موقعي ديدم كه صدايش مي‌آيد. بيدار شدم و حالش را پرسيدم. ناصر به من گفت: بابا بخوابيد فردا با هم صحبت مي‌كنيم. من او را ديدم، ديگر خوابم نبرد. صبح كه فرا رسيد، ايشان نمازشان را بجاي آوردند و بعد به بيرون رفتيم. هنگام برگشتن به من گفت سفارش من به شما اين است و به مادر هم گفته‌ام و به شما هم مي‌گويم، اين دفعه ديگر به نظرم برنگردم و به مادر هم بگوييد به خاطر خدا صبور باشد و خودت هم بابا جان صبور باش. ما هم در شهادت ايشان صبر كرديم و دستم را به سوي آسمان بلند كردم و گفتم خدايا امانتي كه به ما داده بودي در راه خودت به خودت هديه داديم و اين هديه را از ما قبول فرما !

يك مطلبي هم بگويم از آقاي شهيد احمد يوسفي،‌ ايشان يك روز به من گفتند: آقاي اشتري خوابي ديده‌ام، مي‌خواهي برايت نقل كنم؟‌ من گفتم بفرماييد. ايشان نقل مي‌كردند كه در خواب آقاي حميد احمدي، آقاي محمد ناصر اشتري و آقاي حاج ميرزا علي رستمخاني را ديده‌ام كه در يك جايي با هم نشسته‌اند و تعداد ديگري از شهدا هم در آنجا بودند. به من گفتند احمد آقا شما جدا مانده‌اي؟‌ بيا ببين در اين عالم چه خبر است، اصلاً جاي خوب همين جا است. آنجا براي چه مانده‌اي؟
احمد آقا بعد از نقل اين خواب، 24 ساعت بعد در كردستان به فيض شهادت نايل آمدند.

مادرشهيد:
محمد ناصر در كلاس دوم ابتدايي بود كه به خاطر علاقه به قرآن توانست در مدت 40 روز قرآن را بياموزد. ايشان به فراگيري و عمل به فرامين و دستورات خداوند در قرآن اهميت خاصي قايل بودند. بچه با محبتي بود و هر چقدر بزرگتر مي‌شد، محبتش به ما بيشتر مي‌شد. به خواندن نماز خيلي علاقه نشان مي‌دادند و هنوز به سن بلوغ نرسيده بو كه هم نمازش را مي‌خواند و هم روزه‌ش را مي‌گرفت. از كارهاي نيك و خير ايشان كمك به مستمندان و بي‌بضاعت‌ها بود و از پول توجيبي خود كيف مدرسه- روغن و ديگر وسايل مايحتاج مي‌خريدند و به افراد نيازمند هديه مي‌كردند.
اولين باري كه مجروح شده بودند، به ما نگفته بود تا اينكه ما پي برديم ايشان ديگر به ما نامه نمي‌نويسد و يا تماس تلفني نمي‌گيرد، نگران شديم، با خاله‌اش در تهران تماس گرفتيم و موضوع را با ايشان مطرح نموديم، و خواستيم اگر محمد ناصر مجروح است به ما اطلاع بدهد. سرانجام بعد از جستجو و تماس تلفني، متوجه شديم كه در بيمارستان شهيد مصطفي خميني بستري است، ولي محمد ناصر از مسئول بيمارستان خواسته بودند كه به خانواده‌اش اطلاع ندهند، زيرا اين خبر موجب ناراحتي پدر و مادرش مي‌شود. ايشان هميشه سفارش مي‌كردند بچه‌ها نمازشان را اول وقت بخوانند و روزة خود را حتماً بگيرند و راه درست و حق را انتخاب كنند.
خاطره‌اي كه از فرزند شهيد دارم به شما عرض مي‌كنم. يك روز براي بدرقة رزمندگان اسلام كه محمد ناصر هم با آنها بود، به راه آهن زنجان رفتيم و هنگام خداحافظي خواستم دستم را به دور گردنش انداخته و پيشانيش را ببوسم، او مانع از اين كرا شد و گفت: مادر جان در اينجا از مادران شهدا هم حضور دارند و اگر شما اين كار را انجام دهي، آنها به ياد فرزندان شهيدشان افتاده و موجب ناراحتي آنها مي‌شود. اين سخن و عمل او بيانگر اين است كه فرزند شهيدم احترام به خانوادة‌شهدا را بالاترين كار نيك مي‌دانستند و هميشه و در همه حال به ياد شهدا بودند.

خواهرشهيد:
برادرم محمد ناصر از همان دوران كودكي فرد خاصي بوده است. ايشان از همان خردسالي يار و ياور پدر و مدارم بودند و در هر كاري ايشان از مساعدت به پدر و مادر چشم‌پوشي نمي‌كردند. در زمان به ثمر رسيدن انقلاب شكوهمند اسلامي بسيار فعال و درخشان ظاهر مي‌شدند و بعد از انقلاب نيز فعاليت ايشان به مراتب بيشتر شد و درخشش واقعي خود را در صحنه‌هاي جنگ رژيم دست‌نشاندة عراق بر عليه ايران عزيز به معرض نمايش گذاشتند.
ايشان به عنوان فرماندة تيپ در طول مدتي كه در منطقه حضور داشتند، با اعمال و رفتار و گفتار خويش نشان داده بودند كه واقعاً فردي است كه مديريت و توانايي انجام كارها و به خصوص ماموريت‌هاي جنگي را دارا مي‌باشد. ايشان در همة مسايل و امورات محوله با تدبير و تدبر عمل مي‌كردند و بعد از تفكر و كسب آگاهي و اطلاع كامل آن را به مرحله اجرا مي‌گذاشتند. در انجام ماموريت‌ها قاطعيت لازم براي آن به كار مي‌برد و نسبت به فرامين ولايت و امر فرماندهي مطاع بود.
ايشان در مقابل دشمن پرصلابت و شجاع و نترس ظاهر مي‌شد و در مقابل دوستان و همرزمان خود با وقار و با محبت بودند و يار و ياور و دلسوز آنها بود. خودش از بسيجيان قهرمان و ديگر رزمندگان دلير جدا نمي‌دانست و سعي مي‌كرد در شادي‌ها و غم‌ها با آنان شريك باشد و اگر چيزي در اختيار داشتند و ديگري به آن نياز پيدا مي‌كرد، با كمال ايثار و گذشت آن را تقديم مي‌كردند.
يكي از دوستانش نقل مي‌كرد كه روزي يكي از بسيجي‌ها پوتين از تداركات تحويل گرفته و چون براي پايش بزرگ بوده، ناراحت به نظر مي‌آمد. شهيد او را مي‌بيند و علتش را از او مي‌پرسد، بسيجي در جواب مي‌گويد پوتيني براي اندازة پاي من پيدا نمي‌شود. در اين حال شهيد با خونسردي و با خوشرويي مي‌گويد: اين كه ناراحتي ندارد، بيا اين پوتين مرا بگير و سپس پوتين را از پايش درمي‌آورد و آن را به بسيجي تحويل مي‌دهد.
شهيد محمد ناصر تزكيه نفس كرده و هواهاي نفساني را از وجود خود زدوده بود و براي شهادت آماده شده بود. دليل اين مدعا را مي‌توان در جملة ايشان يافت كه هنگام شروع عمليات بدر به پدر و مادرم سفارش كرده بودند كه من ديگر برنمي‌گردم و اگر هم برگردم براي شما فايده‌اي نخواهد داشت و از شما تقاضا دارم كه صبور باشيد و در اين راه دشوار استقامت كنيد و به حاجي اصغر مداح اهل بيت هم مي‌‌گويند كه حاجي اين نامه را به زنجان ببر و تحويل خانواده‌ام بده و در جواب، حاج اصغر مي‌گويند كه محمد جان خودت مي‌بري، برادر شهيدم در جواب مي‌گويد: نه حاجي اين دفعه ديگر آمدني وجود ندارد.
خاطره از برادر بزرگوارم خيلي زياد است، مي‌توانم بگويم كه هر لحظه زندگي ناصر براي ما خاطره‌انگيز بود، اما در اينجا به سه مورد كه به هم مربوط مي‌شوند، اشاره مي‌كنم:
محمد ناصر وقتي از جاي دوري مي‌آمد، اهل خانه اعم از پدر و مادر و برادرم با ايشان روبوسي مي‌كردند و با توجه به اين كه ايشان برادر بزرگتر بودند، رويم نمي‌شد. تنها در سه مورد پيشاني برادر شهيدم را بوسيده‌ام، يكي زماني بود كه اولين بار مجروح شده بودند. دومي از زيارت آقا امام رضا (ع) برگشته بودند و سومي،‌ آخرين بوسه زماني بود كه پيكر مطهرش داخل تابوت بود، به پيشانيش بوسه زدم. سپس پيشاني‌بند پرافتخار الله اكبر را بر پيشاني نورانيش بستند و او را تحويل ملايكه الهي نمودند.

نادر اشتري،برادرشهيد:
شهيد محمد برخوردي مهربان داشتند. وقار و متانت در اعمالش يكي ديگر از خصايص اخلاقي شهيد بود و با اين برخورد اطرافيان را جذب خودشان مي‌كردند و با افرادي كه در راه خلاف و خطا قدم برمي‌داشتند، برخوردي شايسته و اصولي را در پيش مي‌گرفتند و با راهنمايي منطقي و قانع‌كننده آنها را به اشتباه خود آگاه مي‌ساختند. ايشان به خانوادة شهدا احترام ويژه‌اي قايل بودند. برادرم محمد ناصر به امام و خط مشي و فرامين او اهميت فراواني قايل بودند و هميشه به سخنراني‌هاي ايشان با جان و دل گوش فرا مي‌دادند.
يادم است روزي با وسيلة نقلية خودمان يك پيرمردي را در خيابان سوار كرديم و هنگامي كه به مقصد رسيديم خواست كرايه بدهد، شهيد گفتند به جاي كرايه به جان امام دعا كن.
نسبت به حفظ بيت المال خيلي حساس بودند، يادم هست روزي از جبهه آمده بودند و پشت تويوتا وانت مقداري وسايل بود كه مي‌خواست ماشين را براي سرويس بيرون ببرد، لذا به من گفت نادر وسايل پشت ماشين را خالي كن، من هم اطاعت كردم. در بين وسايل مقداري نان خشك و بيسكويت كپك زده بود كه مادرم آنها را قاطي نان خشكي‌ها خودمان كرده بود. شهيد وقتي از تعميرگاه برگشت و خواست برود، گفت: وسايل را بگذاريد جايش. وقتي ديد نان خشك‌ها نيست، علت را جويا شد. مادرم گفت آنها قابل خوردن نبود، ما هم ريختيم داخل گوني. ايشان ناراحت شدند و گفتند هر چه كه مربوط به بيت المال بود و بايد به جايش برگردد. مادرم گفت عيب نداره پسرم،‌ بيشتر از آن مقدار نان تازه مي‌خرم تا به رزمندگان در جبهه ببري. شهيد آن وقت گفت: حالا درست شد و به گفتة مادرم راضي شدند.
نسبت به مقام و مسئوليت بي‌اعتنا بودند، تا آنجا كه ما بعد از شهادت ايشان فهميديم فرماندة تيپ دوم لشكر 31 عاشورا بوده است.

خواهر كوچك شهيد:
با خود فكر مي‌كنم آيا در مورد برادرم صحبت كنم يا پا را فراتر بگذارم و از اين استاد بزرگ آموخته‌هايم را بيان كنم.
به عنوان يك شاگرد و يك مريد نكته‌هاي بسيار جالبي از رفتار و كردار ايشان آموخته‌ام. رفتار و كردار ايشان بقدري متين و مودب و با احترام بود و به قدري با وقار رفتار مي‌كردند كه همه را تحت تاثير خودشان قرار مي‌دادند و از لحاظ فكري يك فكر گسترده و وسيع در تمام ابعاد داشتند و به قدري با پدر و مادر مهربان بودند و با احترام و با ادب رفتار مي‌كردند كه تمام اعضاي خانواده سعي مي‌كرديم ايشان را الگوي خودمان قرار دهيم. ايشان نسبت به رفت و آمدها خيلي اهميت مي‌دادند و در اولين فرصت پس از بازگشت از جبهه به ديدار خانوادة شهدا مي‌رفتند. من خاطرات فراواني از برادر شهيدم از زماني كه در جبهه بودند در ذهن دارم، ولي به دو مورد از آنها اشاره مي‌كنم.
اولين باري كه ايشان زخمي شده بودند و مي‌خواستند از بيمارستان برگردند، هر يك از اعضاي خانواده براي او يك هديه‌اي خريده بودند، من هم يك تقويم جيبي كه جلد فلزي داشت، براي ايشان خريدم. برادرم داخل تقويم شماره تلفن و آدرس و چيزهاي ديگري يادداشت كرده و هميشه همراه خود مي‌برد. يك روز كه وسايل ايشان را تميز مي‌كردم، چشمم به اين تقويم افتاد و ديدم كه فرورفتگي دارد، علت را پرسيدم. برادرم گفت در جبهه اين تقويم داخل جيب جلوي شلوارم بود كه روي زانويم قرار داشت. يك روز يك تركش مستقيماً‌ به زانويم برخورد كرد، اما اين تقويم نگذاشت به زانويم اصابت كند. اين فرورفتگي در اثر آن تركشي است كه بنا بود به زانوي پايم بخورد.
دوم اين كه يك قرآن جيبي به برادرم دادم و گفتم ناصر جان اين قرآن حافظ تو است،‌ اين را همراه داشته باش. ايشان هم همين كار را مي‌كرد و آن قرآن هميشه همراه خودشان نگه مي‌داشتند. باز روزي ديدم كه گوشه‌هاي قرآن سوخته است، علت را پرسيدم، گفت اين هم تركش خورد و داخل جيب پيراهن فرمم بود كه اين قرآن باعث شد تركش اثر زيادي به من نداشته باشد. من از دو خاطره پي به لطف و معجزة الهي بردم كه در حق ما صورت گرفته بود. يك قضيه هم نقل مي‌كنم كه مربوط است به يك خانمي كه او را نمي‌شناختم. اولين پنج شنبة بعد از شهادت محمد ناصر بر سر مزارش بودم، ديدم يك خانمي ايستاده و فاتحه‌اي مي‌خواند، سپس از من سوال كرد چه نسبتي با شهيد داري؟ گفتم: خواهر شهيد هستم. گفت چند روز پيش در خواب ديدم مردم جمع شده‌اند و شعار مي‌دهند، من باز گفتم چه خبر شده است كه راهپيمايي مي‌كنيد، گفتند راهپيمايي نيست تشييع جنازة محمد ناصر اشتري است و او را دارند مي‌برند كربلا. صبح از خواب بلند شدم و گرمي و عظمت اين نام هنوز در گوشم بود. از پسرم پرسيدم شخصي به نام محمد ناصر اشتري مي‌شناسي؟ گفت :بله از فرماندهان جبهه است و چند روزي است كه شهيد شده است. من از او خواستم مرا به مزار ايشان بياورد و من آمدم و او را در اينجا زيارت كردم. با اين كه قبلاً هيچ آشنايي با نام و خود او نداشتم.
آري درست است كه اين عزيزان به ظاهر در كنار ما نيستند، ولي يادشان هميشه با ما است و تلاش و كوشش ما اين است كه نگذاريم دشمنان اسلام و سودجويان رفاه‌طلب پا بر روي عقايد پاك مردم مسلمان بگذارند. آري ما زينب‌وار پيام‌رسان شهيدانمان به نسل‌هاي آينده هستيم.

رجب الماسي:
با توجه به اين كه بنده داماد خانوادة شهيد اشتري هستم، مختصري از ويژگي‌هاي اخلاقي و فعاليت‌هاي شهيد اشتري يادآور مي‌شوم.
شهيد اشتري فردي بود ايثارگر،- متقي،- شجاع-، مدير و مدبر و فردي كه نسبت به اسلام و مواين آن پايبند و آشنا به خطوط فكري كه در مقابل خط اصيل اسلام وجود داشته است. ايشان صحبت‌هاي خود را هميشه با آية مباركة «الحمد الله الذي هدنا لهذا و ما كنا لنهدي لو لا ان هدانا الله- سورة اعراف، آية 43» شروع مي‌كرد و مي‌گفت خدا ما را هدايت كرده و ما مديون هستيم و بايد راهي را كه حق اوست، برويم. ايشان نسبت به پدر و مادر احترام خاصي قايل بودند.
براي خواندن دعاها، مخصوصاً‌ زيارت عاشورا، علاقة مخصوصي داشتند و هر كجا فرصت مي‌كردند، مشغول زيارت عاشورا مي‌شدند . به دوستانش سفارش مي‌كردند كه از خواندن آن غفلت نكنند. نسبت به اداي نماز شب و اداي نمازهاي واجب در اول وقت و با نماز جماعت مقيد بودند. ايشان عاشق شهادت بودند و خود را براي آن آماده كرده بودند. بعضي از دوستانشان نقل مي‌كردند كه در آخرين زيارتي كه به مشهد مقدس رفته بود، از امام رضا (ع) و امام زمان (ع) شهادت خود را طلب مي‌كرده و مي‌گفت كه خدا ! تا كي منتظر باشم، پس كي وقتش مي‌رسد. خدا از تو مي‌خواهم اين دفعه ديگر آخرين بار باشد. خلاصه عشقي به شهادت در روح شهيد موج مي‌زد. ايشان در انجام كارهاي خود با فكر تصميم مي‌گرفت . آگاهي لازم را به دست مي‌آورد، بعد اقدام به عمل مي‌كرد. فردي بود كه از زير بار مسئوليت فرار نمي‌كرد و به ديگران هم توصيه مي‌كرد كه مسئوليت بپذيرند. نسبت به روحانيت و در رأس آنها، امام راحل، احترام خاصي داشتند. خاطره‌اي كه از ايشان دارم مربوط است به آخرين مجروح شدن ايشان.
ايشان در عمليات بدر كه زخمي شده بودند، به بيمارستاني در اصفهان منتقل شده بودند. من همراه خواهر شهيد و پدر و مادرشان رفتيم براي عيادت ايشان. وي با من پيرامون زخمي شدنش صحبت مي‌كرد و مي‌‌گفت كه من قطع نخاع شده‌ام، سعي كنيد پدر و مادرم متوجه نشوند، چون من چند روز بيشتر زنده نمي‌مانم و اين را خودم مي‌دانم، لذا تا شهادتم نگذاريد قطع نخاع شدنم را بدانند.
شهيد آن قدر مطمئن بود كه شهدي خواهد شد كه گويا به او خبر صد در صد داده باشند، لذا با اطمينان مي‌گفت من نمي‌مانم و شهيد مي‌شوم.

سردار ميرجاني:
شهيد محمد ناصر اشتري يكي از چهره‌هاي خاص و با ارزش لشكر 17 بود. هر كسي در اولين برخورد جذب او مي‌شد و اين مطلب را درك مي‌كرد كه وي بسيار معصوم و محجوب بوده و بسيار دوست داشتني است. چهرة بشاشي داشت و هميشه لبخند بر لبهايش بود. داراي ايماني سرشار و واقعاً‌ خداترس بود. اهل تجهد و نماز شب بود. اخلاق بسيار پسنديده داشت و خيلي خوش‌برخورد بود. نسبت به افراد زيردست خود مهربان بود بر قلب آنها نفوذ كرده و واقعاً‌ قلب بچه‌ها را برده و همه را مجذوب خود ساخته بود. فرماندة بسيار شجاعي بود و از دشمن اصلاً‌ ترسي به دل راه نمي‌داد. مدتي بنا به دستور سرلشكر شهيد مهدي زين الدين به واحد اطلاعات و عمليات مامور شده بود و بنده آن موقع مسئول اين واحد بودم و در مدتي كه ايشان شناسايي طلاعاتي مي‌رفتند، من بيشتر او را شناختم و فهميدم كه بسيار شجاع هستند. شهيد اشتري با لياقتي كه از خودش نشان داده بود، اعتماد فرماندهي لشكر 17 را به خودش جلب نموده بود. يادم هست براي عمليات منطقة مائوت كه قرار بود انجام گيرد، شهيد زين الدين يكي از فرماندهان گرداني كه به اطلاعات و عمليات مامور كرده بود، همين شهيد محمد ناصر بودند. سراسر وجود شهيد عشق به امام و اسلام بود. او عاشق خدا بود و علاقة عجيبي به مناجات و دعا داشت. من يكي از فعاليت‌هاي اين عزيز را به صورت خاطره‌اي عرض مي‌كنم تا تلاش اين عزيزان در جهت حفظ انقلاب و ميهن اسلامي بيشتر روشن شود. در سردشت منطقه‌اي بود به نام كوه ميري. ارتفاع بسيار بلندي بود. ما در آنجا نزديك مرز بوديم. تعدادي از برادان، از جمله شهيد اشتري و شهيد مجيد زين الدين. برادر سرلشكر زين الدين براي شناسايي انتخاب شدند و اين انتخاب بنا به دستور فرمانده لشكر بود، چون قبلاً چندين مورد براي شناسايي رفته بودند و با توجه به موانع زيادي كه عرض خواهم كرد، موفق نشد و برگشته بودند، لذا اين بار عزيزان بايد موفق مي‌شدند از كوه ميري تا مائوت كه حدود 30 تا 40 كيلومتر فاصله داشت، راه بروند. منطقه هم آلوده به مين، موانع طبيعي و ضد انقلاب بود. مخصوصاً‌ رودخانة «گلاس» كه بچه‌ها بايد از آن عبور مي‌كردند. حدوداً يك هفته بود كه برادرهاي اطلاعات و عمليات رفته و برنگشته بودند. ما گفتيم حتماً يا گير عراقي‌ها افتاده‌اند و يا ضد انقلاب برايشان مسئله‌اي ايجاد كرده است. بعد از يك هفته برگشتند، يعني يك هفته در منطقه‌اي بوده‌اند كه در دست دشمن بود. ما از گزارشي كه براي فرماندهي نوشته بودند، تلاش و كوششي فراوان همراه با سختي‌هاي فراوان را متوجه شديم. من خلاصه‌اي از آن شناسايي را براي شما مي‌گويم. اين عزيزان حركت كرده بودند و بعد از ظهر به خط عراق رسيده بودند و در شب توانسته بودند از ميدان مين معبري باز كرده و از آنجا عبور كنند. در مرحلة بعدي به رودخانة «گلاس» رسيده بودند و خوشبختانه در آن موقع عمق آب رودخانه زياد نبود و به راحتي از آنجا عبور كرده و پس از گذراندن چند مرحلة ديگر به چند قدمي دشمن رسيده بودند و از شيوه‌ي خوبي استفاده نموده و از مقابل نيروهاي دشمن نيز عبور مي‌كنند و بالاخره به شهر مائوت برسند. تمام نقاط حساس شهر را از قبيل مراكز اقتصادي، دولتي، نظامي، پمپ بنزين، ارتفاعات شهر و غيره را كاملاً شناسايي كرده بودند و موقع برگشتن با مشكلات فراواني روبرو شده بودند. البته لازم به تذكر است كه در اين مدت با لباس مبدل انجام ماموريت مي‌كردند و حتي اسلحه‌هاي خود را هم در جايي مخفي كرده و بدون سلاح حركت مي‌نمودند. در موقع بازگشت مي‌رسند به جايي كه آب خوبي داشته و منطقه را بررسي مي‌كنند و مي‌بينند كه با توجه به خستگي راه و احتياج به نظافت، داخل آب شده و آبتني مي‌كنند. بعد از مدتي مي‌بينند تعدادي گشت عراقي بالاي سر آنها رسيدند، به طوري كه قادر به انجام كاري نبودند، تنها توكل به خدا مي‌كنند و اين توكل در ذهن اينها مي‌اندازد كه هرچه پرسيدند، هيچ جوابي ندهند. در اين حين فرماندة گروه گشتي عراقي سوال مي‌كند شما چه كسي هستيد و اينجا چه مي‌كنيد؟ اينها همين طور داخل آب به آنها نگاه مي‌كنند و چيزي نمي‌گويند. باز هم سوال تكرار مي‌شود، طوري كه آن فرمانده عصباني شده و داد مي‌كشد، در اين اثنا برادران اطلاعات طوري وانمود مي‌كنند كه ما از نيروهاي خودي هستيم، فقط چون غير از مايو در تن‌مان چيزي نيست، خجالت مي‌كشند و از آب بيرون نمي‌آيند. خلاصه تكرار سوال از آنها و سكوت كامل از اينها، تا اين كه با عنايت و لطف خداوند متعال نيروهاي دشمن تصور مي‌كند از آنجايي كه آنها لباس ندارند و روي‌شان نمي‌شود چيزي بگويند، حتماً‌ از نيروهاي وابسته به خودشان هستند و راهشان را پيش مي‌گيرند و از آنجا دور مي‌شوند. اين عزيزان هميشه جاويد نيز بعد از رفتن نيروهاي دشمن سريعاً آماده شده و به راه خود ادامه مي‌دهند.
در مرحلة بعد تعدادي از افراد ضد انقلاب جلوي اينها را مي‌گيرند و سوال مي‌كنند از كجا مي‌آييد؟ در جواب آنها گفته بودند كه ما عضو فلان گروه هستيم و براي شناسايي به داخل خاك ايران نفوذ كرده بوديم و سپس از اينها كارت شناسايي طلب مي‌كنند، اين بار نيز با درايت و تيزهوشي پاسخ مي‌دهند كه ما در شناسايي داخل ايران نمي‌توانيم كارت همراه خود ببريم. خلاصه از شر آنها نيز راحت مي‌شوند.
در مرحلة بعدي به رودخانة گلاس مي‌رسند و مي‌بينند آبش خيلي بالا آمده است. دستشان را به هم حلقه مي‌زنند تا از عرض رودخانه رد شوند،‌ ولي موفق نمي‌شوند.
حالا تصور كنيد كه لباس اين عزيزان خيس و هوا سرد و از طرفي هر لحظه خطر دشمن آنها را تهديد مي‌كند. اينجاست كه جوهرة افراد و شجاعت آنها مشهود و مشخص مي‌شود. گرسنگي، بي‌خوابي و خطرات ديگر و به خصوص سرماي شب آنها را مجبور مي‌كند در جاي امني پنهان شوند. پس از مدتي آب رودخانة گلاس پايين آمده و آنها با مشقت و دشواري‌هاي فراوان از آن عبور مي‌كنند و بالاخره به مقر نيروهاي خودي مي‌رسند. شناسايي و كسب اطلاعات اين عزيزان از مراكز مهم و حساس دشمن با اين همه دشواري واقعاً قابل تقدير بود و بعد از آن نيروهاي خودي توانستند استفاده‌هاي زيادي ببرند.

از آنجايي كه اين شهدا به عنوان الگوي عالم بشريت بودند، براي من صحبت كردن در اين مورد مشكل است، چون اسوه و اسطوره استقامت بودند و خوب، بنا به تكليف چند مطلبي است كه به خدمت شما عرض مي‌كنم. در سال 60 و 59 آشنا شدم ايشان در اطلاعات سپاه كار مي‌كردند و او كسي بود كه از فاز نظار خارج بود و دقيقاً‌ يادم است اوليت عملياتي كه در جنگ ايران و عراق بود، ما با هم اعزام شديم با گردان شهيد مطهري در عمليات بيت المقدس با هم بوديم. ايشان خبر اصرار مي‌كرد كه از واحد اطلاعات بيايد بيرون. از آنجايي كه لياقت و درايت مديريت صحيحي داشت و از تقوي و تعهدي كه داشت، پاكيزگي، ايثار و خودگذشتگي داشت، از فاز غيرنظامي آمد تو فاز نظامي و در عمليات بيت المقدس شركت كرديم. سردار شهيد هميشه جاويد ايشان يكي از فرماندهان گروهان اين گردان بود. وقتي كه وارد عمليات منطقة خرمشهر شديم، ايشان صلابت و درايت و مديريتي ازخود نشان داد، بعد تقريباً آن عمليات 3 يا 4 مرتباً صورت گرفت و ايشان سه شبانه‌روز پشت سر هم وارد عمليات شدند و چهرة خندان و قيافة بشاشي كه داشت، به چهرة ايشان كه برادران بسيجي نگاه مي‌كردند و شجاعت ايشان را كه مي‌ديدند به آن عشق مي‌ورزيدند. ماموريت كه به پايان رسيد، آمديم و مدتي در لشكر علي ابن ابي‌طالب بوديم. وقتي كه در عمليات بدر هم اياشن يكي از فرماندهان تيپ عملياتي بود كه ايشان با شهيد حاج ميرزا علي رستمخاني بودند كه اين‌ها از طرف شهيد باكري به فرماندهي تيپ يك و دو انتخاب شده بودند. من دقيقاً يادم است كه ايشان در عمليات بدر قبل از عزيزاني كه شهيد شدند، مجروح شدند و همه اول دوم گرفته شده بد كه بچه‌ها با بي‌سيم تماس گرفتند و گفتند كه شهيد اشتري نيم گل شد در جبهه ما به افرادي كه شيد مي‌شدند، با رمز گل و افراد مجروح را با رمز نيم گل مي‌گفتند. تير به نخاع شهيد اشتري اصابت كرده بود و با وجود اين كه نخاع ايشان شديداً از كار افتاده بود و وضع وخيمي داشت، ولي با بي‌سيم بچه‌ها را هدايت تا اين كه ايشان را آوردند اوژانس و يكي از بچه‌هايي كه من موفق شدم ايشان را ملاقات كنم، او مي‌گفت كه شهيد اشتري مي‌‌گفت آيا كسي قطع نخاع شده مي‌تواند دوباره برگردد جبهه، من گفتم آري، شما الان تو جبهه هستي. با آن وضعيتي كه ايشان داشتند، باز به فكر جبهه بودند. آن شب‌هايي كه در جزيره بوديم، من بلند مي‌شدم، مي‌ديدم كه ايشان مثل ساير شهدا، شهيد باكري- رستمخاني و ساير برادران بلند شده با خدا راز و نياز مي‌كردند كه براي ما درك اين مسئله خيلي مشكل بود. اين كه بودند چه شخصيتي داشتند و به كجا رسيدند، آيا اين همه انسان مي‌تواند از خود بيخود بشود و به خدا نزديك بشود. اين را به عنوان يك آيينه عملكردشان را بررسي مي‌كردند و اين‌ها افكار واقعاً ملائكت ا... هستند. اين‌ها آمدند به اين دنيا با اين سخاوت، شجاعت و متانت، رشادت و ايثار و خودگذشتگي به شهادت رسيدند در يك عملياتي كه بوديم، شهيد خيلي فداكاري از خودشان نشان داد كه واقعاً بازگو كردن آن خيلي مشكل است، يعني به درون دشمن مي‌زد با آن دل قوي و قلب مطمئن و جايي رسيد كه آخر سر خود را فداي انقلاب كردند و كلية زر و زيور و حياط را فداي اين انقلاب كردند و به خدا رسيدند را ترجيح دادند و رو در رو، رحمت خدا بر اين اوليا خدا باشد، خصوصاً به اين شهداي جنگ تحميلي. درست بالاخره خلا‌يي كه عدم وجود اينها براي اين انقلاب به وجود آورد، بالاخره اين انقلاب را بيمه كرد و ما هم به نوبت از خود خداوند مي‌خواهيم اينها را در جوار شهداي كربلا محشور بگرداند.

محمد اسماعيلي:
ايشان فردي بودند كه تزكية نفس كرده بودند و با زيردستان خود با تواضع و فروتني برخورد مي‌كردند. ذكر و دعا از اعمال معمولي و مهم اين عزيز سفر كرده بود. شهيد اشتري نسبت به نماز شب پايبند بوده و نمازهاي روزانه‌اش را هم در اول وقت و با جماعت مي‌خواندند. خلاصه خود را براي شهادت آماده كرده بودند. مطيع فرمان امام بود و نسبت به پيشبرد كارهاي جنگ احساس مسئوليت مي‌كرد. بعضي مواقع كه به عقب برمي‌گشتند، باز در فكر جبهه بوده و نيروها را دعوت به شركت در جنگ مي‌كرد و آنها را سازماندهي مي‌نمود.
خاطره‌اي دارم مربوط است به عمليات بيت المقدس كه با هم بوديم. شهيد اشتري در آن موقع شايد سن زيادي هم نداشتند، ولي روحيه شجاعت و سلحشوري كه بنده از ايشان ديديم، خيلي زياد بود. گردان اينها عملياتي به دژ مرزي داشتند كه موفق شدند دشمن را تا آن سوي دژ مرزي عقب برانند و دژ را به تصرف خود درآوردند. با اين كه يك مرحله عمليات كرده بودند، ولي با توجه به معنويات بالا و روحية خوب در مرحلة بعدي عمليات كه همان آزادي خرمشهر بود، شركت نمودند و خيلي هم موفق شدند.

سردار مهدي صباغ:
از خصوصيات خوب رفتاري شهيد اشتري شنيده بودم، تا اين كه از نزديك با همديگر آشنا شديم. من شهيد محمد را جواني رشيد و دلاور، شجاع و از نظر قد و قواره منحصر به فرد و از نظر اخلاقي فردي جذاب شناختم. بچه‌هاي زنجان به او علاقه و ارادت داشتند و من به مدت شش ماهي كه با او بودم، اوصاف بسيار خوبي از ايشان مشاهده كردم. ايشان مدتي كه در آموزش لشكر با من بود، خيلي موثر واقع شده بود.
روزي شهيد مهدي زين الدين به من گفت آماده باش كه آقاي اشتري را از اين قسمت به جاي ديگر ببريم. گفتم كجا؟ در جواب گفت مي‌خواهم قائم مقام لشكر بكنم. من متوجه شدم كه شهيد زين الدين در چند عمليات اخير كه او را فرستاده بود، او را كاملاً زير نظر داشته و از هر جهت او را براي كارهاي خطير و مشكل لايق ديده بود.

از آنجايي كه اين شهدا به عنوان الگوي عالم بشريت بودند، براي من صحبت كردن در اين مورد مشكل است، چون اسوه و اسطوره استقامت بودند و خوب، بنا به تكليف چند مطلبي است كه به خدمت شما عرض مي‌كنم. در سال 60 و 59 آشنا شدم ايشان در اطلاعات سپاه كار مي‌كردند و او كسي بود كه از فاز نظار خارج بود و دقيقاً‌ يادم است اوليت عملياتي كه در جنگ ايران و عراق بود، ما با هم اعزام شديم با گردان شهيد مطهري در عمليات بيت المقدس با هم بوديم. ايشان خبر اصرار مي‌كرد كه از واحد اطلاعات بيايد بيرون. از آنجايي كه لياقت و درايت مديريت صحيحي داشت و از تقوي و تعهدي كه داشت، پاكيزگي، ايثار و خودگذشتگي داشت، از فاز غيرنظامي آمد تو فاز نظامي و در عمليات بيت المقدس شركت كرديم. سردار شهيد هميشه جاويد ايشان يكي از فرماندهان گروهان اين گردان بود. وقتي كه وارد عمليات منطقة خرمشهر شديم، ايشان صلابت و درايت و مديريتي ازخود نشان داد، بعد تقريباً آن عمليات 3 يا 4 مرتباً صورت گرفت و ايشان سه شبانه‌روز پشت سر هم وارد عمليات شدند و چهرة خندان و قيافة بشاشي كه داشت، به چهرة ايشان كه برادران بسيجي نگاه مي‌كردند و شجاعت ايشان را كه مي‌ديدند به آن عشق مي‌ورزيدند. ماموريت كه به پايان رسيد، آمديم و مدتي در لشكر علي ابن ابي‌طالب بوديم. وقتي كه در عمليات بدر هم اياشن يكي از فرماندهان تيپ عملياتي بود كه ايشان با شهيد حاج ميرزا علي رستمخاني بودند كه اين‌ها از طرف شهيد باكري به فرماندهي تيپ يك و دو انتخاب شده بودند. من دقيقاً يادم است كه ايشان در عمليات بدر قبل از عزيزاني كه شهيد شدند، مجروح شدند و همه اول دوم گرفته شده بد كه بچه‌ها با بي‌سيم تماس گرفتند و گفتند كه شهيد اشتري نيم گل شد در جبهه ما به افرادي كه شيد مي‌شدند، با رمز گل و افراد مجروح را با رمز نيم گل مي‌گفتند. تير به نخاع شهيد اشتري اصابت كرده بود و با وجود اين كه نخاع ايشان شديداً از كار افتاده بود و وضع وخيمي داشت، ولي با بي‌سيم بچه‌ها را هدايت تا اين كه ايشان را آوردند اوژانس و يكي از بچه‌هايي كه من موفق شدم ايشان را ملاقات كنم، او مي‌گفت كه شهيد اشتري مي‌‌گفت آيا كسي قطع نخاع شده مي‌تواند دوباره برگردد جبهه، من گفتم آري، شما الان تو جبهه هستي. با آن وضعيتي كه ايشان داشتند، باز به فكر جبهه بودند. آن شب‌هايي كه در جزيره بوديم، من بلند مي‌شدم، مي‌ديدم كه ايشان مثل ساير شهدا، شهيد باكري- رستمخاني و ساير برادران بلند شده با خدا راز و نياز مي‌كردند كه براي ما درك اين مسئله خيلي مشكل بود. اين كه بودند چه شخصيتي داشتند و به كجا رسيدند، آيا اين همه انسان مي‌تواند از خود بيخود بشود و به خدا نزديك بشود. اين را به عنوان يك آيينه عملكردشان را بررسي مي‌كردند و اين‌ها افكار واقعاً ملائكت ا... هستند. اين‌ها آمدند به اين دنيا با اين سخاوت، شجاعت و متانت، رشادت و ايثار و خودگذشتگي به شهادت رسيدند در يك عملياتي كه بوديم، شهيد خيلي فداكاري از خودشان نشان داد كه واقعاً بازگو كردن آن خيلي مشكل است، يعني به درون دشمن مي‌زد با آن دل قوي و قلب مطمئن و جايي رسيد كه آخر سر خود را فداي انقلاب كردند و كلية زر و زيور و حياط را فداي اين انقلاب كردند و به خدا رسيدند را ترجيح دادند و رو در رو، رحمت خدا بر اين اوليا خدا باشد، خصوصاً به اين شهداي جنگ تحميلي. درست بالاخره خلا‌يي كه عدم وجود اينها براي اين انقلاب به وجود آورد، بالاخره اين انقلاب را بيمه كرد و ما هم به نوبت از خود خداوند مي‌خواهيم اينها را در جوار شهداي كربلا محشور بگرداند.

جهانبخش كرمي:
يادم هست كه در ضلع جنوبي جزيرة مجنون شهيد اشتري هر شب يك گروهان را جهت كندن كانال مي‌بردند. تازه كانال آماده شده بود كه دشمن پاتك زد و از زمين و هوا آتش مي‌ريخت، ولي شهيد اشتري در آن كانال با تمام قوا مقاومت مي‌كرد و هر چه دشمن پاتك مي‌زد، با شكست مواجه مي‌شد و پا به فرار مي‌گذاشتند. شش شبانه روز در آنجا مقاومت و پايداري مي كردند، به طوري كه حتي شهيد زين الدين نيز باور نمي‌كردند كه در آن كانال چنين مقاومتي سرسختانه‌اي كنند
بعد از اين عمليات شهيد سرلشكر زين الدين علاقة خاصي به شهيد اشتري پيدا كرده بود، حتي لحظه‌اي مايل نبود كه شهيد اشتري از جلوي چشمانش كنار رود و آنچنان به شجاعت، دليري و مخلص بودن وي ايمان آورده بود كه حساب جداگانه‌اي براي او باز كرده بود و هميشه سعي مي‌كرد در كارهاي مهم و حساس از نقطه نظرات و پيشنهادات ايشان بهرة كافي ببرند.

رسول حاتمي:
شهيد اشتري نسبت به مسايل آموزشي نيروها و توجيه آنها بسيار حساس بودند. مدتي در پادگان آموزشي با هم دوره مي‌ديديم، ايشان فرماندهي گردان و من هم فرماندهي گروهان.
حدوداً چهار ماه در آنجا بويدم، من نديدم ايشان نماز شبش ترك شود. در بين 400 نفر فرماندة گردان از نظر مديريت و غيره نفر دوم شناخته شد.
خاطره‌اي كه در ذهن دارم، مربوط مي‌شود به عمليات خيبر. آتش دشمن در منطقه بسيار شديد بود و تردد مشكل بود، حتي در يكجا هم نمي‌شد ايستاد . من به طرف گروهان خودمان مي‌رفتم كه ديدم شهيد اشتري همراه معاونش شهيد احمدي با آرامش خاطر نشسته و با هم قرآن مي‌خواندند. وقتي من اين صحنه را ديديم، آرامش عجيبي به من دست داد و ديدم كه اين عزيزان در آن لحظات خطر به قرآن مجيد پناه برده و با آرامش خاطر قرآن را تلاوت مي‌كردند.

حسين محمدي:
قبل از انقلاب در هنرستان با شهيد اشتري آشنا شدم. ايشان ما را توصيه به نماز و اخلاق نيكو مي‌كردند. من توسط شهيد حميد احدي با شهيد احمدي آشنا شدم. وقتي به هم رسيم، از حميد سوال كرد كه اين برادرمان اهل نماز و مسجد هست يا نه؟ اين مطلب براي من خيلي جالب بود، چون من هم در پي چنين دوستاني بودم.
ايشان از همان دوران خصوصيت خاص فرماندهي و هدايت را داشتند. شهيد بعد از پيروزي انقلاب اوج فعاليتش مربوط مي‌شود. علاقة زيادي خدمت در سپاه را داشتند. خصوصيات بارز ايشان ارتباط معنوي و روحي با روحانيون بود. يادم هست يكي از بچه‌ها گفتند آقاي اشتري وقتي از روحانيت صحبت مي‌كند، مثل اين كه از ائمه صحبت مي‌كند. شهيد در جواب آن برادر گفت: علما امتي افضل من انبيا بني اسراييل.
اوقات فراغت شهيد با سجده و ركوع سپري مي‌شد و سعي در تزكيه نفس داشتند. ايشان را بعد از سال 62 با چشمان گريان مي‌ديدم. هر وقت از شهدا ياد مي‌كرديم، اشك در چشمانش حلقه مي‌زد و هميشه تلاش مي‌كرد خود را به مقام شهادت برساند و آرزويش تنها شهادت در راه خدا بود. وي به مجروحين جنگي احترام ويژه‌اي مي‌گذاشتند. در مورد حفظ اسرار جنگ خيلي حساسيت از خود نشان مي‌دادند. لحظه‌اي از نماز اول وقت غفلت نمي‌كرد و آن را به جماعت مي‌خواند و گاهي مي‌پرسيد به وقت نماز چقدر مانده است؟ چون دلم براي نماز تنگ شده است.
شهيد اشتري نسبت به جمع‌آوري اجساد پاك شهيدان از منطقه خيلي حساس بود و اگر شهيد در منطقه جا مي‌ماند، به منزلة اين بود كه يك عضو از بدن خودش مانده است. بعد از عمليات رمضان جنازة مطهر تعدادي از عزيزان رزمنده در منطقه بود، مي‌ديديم كه به طرف منطقة عملياتي نشسته و خيره شده و گريه مي‌كند. خصوصاً قبل از نماز صبح مي‌ايستاد و با شهدا صحبت مي‌كرد.
روزي از ايشان سوال كردم كه تا كنون بيشتر به كدام شهيد دلت تنگ شده است؟ گفتند: همه شهدا برايم يكسان هستند، ولي دلم بيشتر از هر كس و هر شهيد به حضرت زهرا (ع) تنگ مي‌شود. معمولاً مواقع خلوت رو مي‌كرد به حاج اصغر آقا و مي‌گفت حاج آقا از حضرت زهرا (س) بخوانيد، از تنهايي حضرت امير المومنين برايم بخوانيد. شهيد اشتري از وقار و متانت خاص برخوردار بودند كه عزل و نصبش و امر و نهيش همه براي خدا بود و كسي را ناراحت نمي‌كردند. هميشه تاكيد مي‌كردند كه اين حميد احدي يك فرد عادي نيستند و حتماً‌ به فيض شهادت كه همانا رفتن به سوي خداست، نايل خواهد شد و رو به حميد مي‌كرد و مي‌گفت برادر حميد هر موقع شهيد شدي، مرا هم با خودت ببر.
وي به عنوان فرماندة تيپ عمل مي‌كردند، به قدري ساده و بي‌ريا بودند كه كمتر كسي از فرماندة تيپ بودن او اطلاع داشتند و او را به عنوان يك نيروي ساده مي‌پنداشتند.
خاطره‌اي كه دارم، مربوط است به يكي از عمليات‌ها، شب بود و گردان حركت مي‌كرد و در يك محلي نيروها به تصور اين كه به محاصره افتاده‌اند، كمي وحشت زده شده بودند. در همين اثنا شهيد اشتري 100 الي 150 متر جلوتر رفته و علامت مي‌دادند كه به پيشروي ادامه بدهيد، تعداد دشمن بسيار اندك است و خطر جدي شما را تهديد نمي‌كند و به اين طريق به رزمندگان اسلام روحية استقامت و بردباري مي‌دادند.

ابراهيم محجوبي:
شهيد اشتري يك ويژگي خاص داشتن كه خيلي بارز بود، هر وقت من چهرة ايشان را نظاره مي‌كردم، به فكر خدا و آخرت مي‌افتادم، حالا روي چه حسابي نمي‌دانم. واقعاً آنها به چه مقامي رسيده بودند، در فكر اينجانب نمي‌گنجد، فقط اين را مي‌دانم كه وقتي به چهرة شهيدان اشتري و حميد احدي نگاه مي‌كردم، متوجه نماز و نماز شب مي‌شدم.
خاطره‌اي كه از برادر دلير، شهيد محمد ناصر اشتري به ياد دارم،‌ براي من يك درس آموزنده‌اي بود. يك روز قرار بود با قايق به خط بروند، آمدند و گفتند قايق را آماده كنيد. متاسفانه قايق خراب بود و اين موضوع را به شهيد اطلاع دادم. البته از آنجايي كه ايشان فرمانده بودند، مي‌توانستند ناراحت شوند و علت خرابي را از من بازخواست نمايند، ولي مشاهده كردم كه فقط مقداري آب و غذا برداشتند و به راه افتادند. تنها جمله اي كه به ما گفتند اين بود: من مي‌روم، انشا الله هر وقت قايق درست شد، شما هم به دنبال من بياييد. اين درس عملي ايشان براي من، يك درس عبرتي بود كه مرا كاملاً متحول نمود. البته بقية همرزمان شهيد در همانجا از اين تواضع و متانت ايشان درسي فراموش نشدني گرفتند.

احمد فتوحي:
برادر شهيد اشتري كه ايشان از چهره‌هاي بسيار دوست‌داشتني براي خودم وهم تمام بسيجيان است.يادم است آخرين مرحلة عمليات محرم بود. با مشكل كمبود نيروبراي ادامة عمليات مواجه بوديم.نيرويي نبود كه بشود سازماندهي كرد و در اين مدت كوتاه ظرف 48 ساعت وارد عمل شد. از طرفي هم 3 مرحله يا 4 مرحله عمليات را انجام داده بوديم. نزديك به 10 دوازده روز مدت عمليات طول كشيده بود و نيروها از نظر جسمي خسته و فرسوده بودند. اين نيروهايي كه آمدند،‌ من اين شهيد بزرگوار اشتري را خواستم و گفتم اين نيروها را سريع سازماندهي كن و براي 48 ساعت ديگر آماده عمليات باشيد. با اين كه يكي دو مرحله وارد عمل شده بودند و مشكلاتي را داشتند و آثار خستگي از نظر جسمي در روحيه و چهرة‌ ايشان مي‌خواندم، اما بدون كوچكترين درنگي يا ترديدي ايشان رفتند و نيروها را سازماندهي كردند، جمع و جور كردند و آماده كردند و آوردند پاي كار كه حال آن عمليات بحثي بود كه بعداً اجرا نشد. با توجه به تواني كه داشتيم، اما بحث تبعيت ايشان و بحث اعتقادي كه ايشان داشتند.
اواخر تابستان سال 63 و اول پاييز بود. ما عملياتي را داده بوديم در منطقة غرب كشور براي شناسايي يكي دو محور اصلي كه انتخاب بكنيم. يك منطقه‌اي را براي اجراي يك عمليات محدود و منطقة عمومي سردشت را به ما واگذار كرده بودند. ارتفاعاتي كه معروف بود به ارتفاعات نوري دو پازا . در اين محور ما كار شناسايي را انجام مي‌داديم كه يكي از برادرهاي شناسايي برادر اشتري بود كه با يك گروه جهت شناسايي ارتفاعات معروف به هزارقله و شهر ماووت اعزام شده بودند. با اين كه فصل، فصل اواخر تابستان بود و اوايل پاييز، اين برادرها مي‌بايست 4-5 روز با لباس مبدل در منطقه با لباس كردي كه در منطقه رايج بود، نفوذ كنند به عمق مواضع دشمن و شناسايي را بكنند و بررسي را بكنند از پايگاه‌هاي دشمن عقبه‌هاي دشمن و وضعيت شهر ماووت و برگردند و گزارش بدهند. وضعيت رودخانه‌ها و راه به اصطلاح عقبه ما به عنوان يك كار عملياتي بررسي بكنيم و برگرديم اين برادرها كه اين خاطره‌اي را كه من مي‌گويم از اينجا به بعد را از زبان ايشان و از گزارش خود ايشان و مجموعه اي كه نوشته بودند، عرض مي‌كنم. شما تصور بفرماييد يك جوان حالا با يك تعداد يك گروه 3 يا 4 نفره رفتند به عمق 20 تا 25 كيلومتري مواضع دشمن منطقه‌اي كه آلوده به افراد ضد انقلاب بود و كاملاً از نظر ما و به تعبيري منطقة آلوده‌اي بود، اما ايشان تعريف مي‌كرد كه ما رفتيم ماموريت را انجام داديم از ارتفاعات عبور كرديم، از پايگاه‌هاي دشمن كه به صورت پاسگاهي گسترش پيدا كرده بودند، عبور كرديم و كار را تقريباً كار شناسايي را انجام داده بوديم. قسمت اعظمش را در نتيجة بازگشت منطقة ممنوعه بين پايگاه خودمان و پايگاه‌هاي دشمن منطقة آلوده به اشرار ضد انقلاب بود و اينجا را معمولاً توي تاريكي و در ديد محدود برادرها حركت مي‌كردند. ايشان تعريف مي‌كرد ما آمديم كنار رودخانه مي‌خواستيم از يك مسير رد شويم، ديديم روز هست، گفتيم خوب حتماً‌ دشمن دارد ما را مي‌بيند يا عناصر پراكنده ضد انقلاب توي منطقه ما را ببينند و مشكلي ايجاد شود. با برادرها نشستيم كنار همين رودخانه و زير درخت‌ها براي استراحت بعد 3-4 روزي هم بود كه توي منطقه براي شناسايي رفته بوديم ديديم هوا هم مناسب هست،‌ رفتيم داخل آب لباس‌هايمان را در آورديم،‌ داخل آب براي آبتني و يك نظافت عمومي انجام داديم. در همين حيني كه ما داخل آب بوديم، يك مرتبه ديديم سر و صدايي آمد و 4 تا از نيروهاي عراق كه از يك پايگاهي بودند، ازبالاي ارتفاعات آمدند كنار رودخانه براي برداشتن آب يا كاري داشتند، آمده بودند براي آبتني كه به ما برخورد كردند. حالا شما صحنه را تجسم بكنيد، نيروهايي كه نفوذ كرده‌اند داخل مواضع دشمن ماموريت انجام داده اند و بعد الان با يك صحنة اين‌چنيني، ما داخل آب بوديم، يك مرتبه ديديم نيروهاي عراقي بالاي سر ما ايستاده‌اند، بعد ما ديديم تنها راه چاره دسترسي به سلاح‌مان داشتيم كه درگير شويم، سلاح‌ها را در گوشه‌اي مخفي كرده بوديم. لباس‌هايمان را در آورده بوديم و داخل آب بوديم. تنها راهي كه ما داشتيم، حالتي به خودمان گرفتيم كه يعني خجالت مي‌كشيم . با زبان عربي با ما صحبت كردند، من يك حالتي گرفتم كه جواب ندادم، يكي دو بار به زبان كردي كه يكي آنها بلد بود ،باز من يك عكس العملي نشان دادم شبيه اين كه مثلاً ما لخت هستيم داخل آب و خجالت مي‌كشيم و خيلي عادي توانستيم اين نيروها را دست به سر بكنيم. چيزي گفتند با هم به زبان عربي و كردي كه يكي از برادرها تسلط به كردي داشت، به هر حال مي‌گفت داخل آب خجالت مي‌كشند. از نيروهاي احتمالاً‌ داخل منطقه باشند، نيروهاي خودي هستند و راهشان را كشيدند و رفتند كه ما بعد از آن قضيه سريع آمديم بيرون و خودمان را جمع و جور كرديم كه بعد از مدتي مخفي شديم لاي پوشش‌ها و درخت‌هايي كه كنار رودخانه بود تا هوا تاريك شد و برگشتيم . اين افراد اين‌چنين با روحيات اين‌چنين نفوذ مي‌كردند در داخل مواضع دشمن و در ميدان مواجه با خطر هم به اين صورت با طمانينه و با آرامش برخورد مي‌كردند با دشمن و خيلي راحت مي‌توانستند دشمن را به طريقي حالا فريب بدهند و بتوانند بيايند و ماموريت‌شان را هم به نحو احسن انجام بدهند . بايد برويد دنبال برادرهايي كه بيشتر با اين عزيزان بودند و زندگي كردند با اين عزيزان و مطالب و توضيحاتي را بگيريد.

سردار ميرجاني:
بعد از عمليات رمضان در پدافندي پاسگاه زيد با اين شهيد بزرگوار، شهيد محمد اشتري آشنا شدم. ايشان يكي از فرمانده گردان‌هاي فعال وتاثيرگذار بودند .
او يكي از چهره‌هاي خاص و بارز بود. هر كسي كه در اولين برخورد با ايشان مواجه مي‌شد، اين اولين مورد، اولين مطلب را متوجه مي‌شد. يك چهرة بسيار معصوم و محجوبي داشت، چهرة دوست داشتي‌اي داشت. يك برخوردي داشت كه اولين برخوردي كه هر شخصي با او داشت، ايشان را جذب مي‌كرد. واقعاً جذب اين شهيد مي‌شد. يك چهرة بشاش داشت، همان طور كه عرض كردم هميشه لبخند بر روي لبانش بود و يك چهرة معصومي داشت كه در اولين برخورد كه با او صحبت مي‌كرد، در همان ساعت‌هاي اوليه جذب اين شهيد بزرگوار مي‌شد. ايمان سرشاري داشت و واقعاً خداترس بود. اهل توجه بود، اهل شب‌زنده‌داري بود. اخلاق بسيار نيكويي داشت، اخلاق بسيار پسنديده‌ي داشت. با مجموعة برادرهايي كه به عنوان سلسله مراتبش بودند، يا آنهايي كه تحت امرش بودند، برخورد دوستانه داشت و يك برخورد حكمرانانه كه حالا من فرماندة شما هستم،‌كه شما بايد از من اطاعت كنيد، اين‌جوري نبود. من در ذهنم هست كه بچه‌ها واقعاً به او علاقه داشتند. بچه هاي آن گردان زيرمجموعة گردان و بچه‌هاي بسيجي ايشان را به عنوان يك برادر بزرگترشان دوست داشتند و ايشان به تعبيري فرماندهي بر قلب‌ها مي‌كردند و واقعاً قلب‌شان را تسخير و حكومت بر قلب‌هايشان داشت.
فرماندة بسيار شجاعي بود و اصلاً در اين مدتي كه سعادت بود در جوار ايشان باشم، در ماموريت‌هاي مختلفي كه پيش آمده بود، خصوصاً يك مدتي ايشان به دستور سرلشكر شهيد مهدي زين الدين آمده بودند در اطلاعات كار مي‌كردند. واقعاً شناسايي‌هايي كه ايشان مي‌رفت و كارهايي كه در شناسايي انجام مي‌داد و برادرهايي كه همراهش بودند، تعريف مي‌كردند، نشان مي‌داد كه ايشان بسيار شجاع هستند و ترسي از دشمن به دل‌شان اصلاً راه ندارد. توانسته بود با خدماتي كه انجام داده بود و ماموريت‌هايي كه فرماندهي به ايشان واگذار كرده بود، با فرماندهي خوبي كه از خودش بروز داده و لياقتي كه از خودش نشان داده، اعتماد فرماندة لشكر را به خودش جلب بكند. يادم هست كه وقتي كه ايشان آمد به منطقة سردشت و مي‌خواستند منطقه ماووت عمليات بكنند، يكي از فرماندهان گرداني كه شهيد زين الدين با خودش آورده بود و چند تا فرماندة گردان آورده بود، يك از توي اين‌ها شهيد اشتري بود كه شهيد زيدن الدين يك اعتماد و اعتبار خاصي براي ايشان قائل بود و ايشان را آورده بود به خاطر آن چيزهايي كه از ايشان ديده بود، اعتمادي كه نسبت به ايشان داشت. كلاً‌ انسان خودساخته‌‌اي بود و سراسر وجودش عشق به خدا،‌ عشق به اسلام بود و نسبت به مناجات، نسب به رهبرش ولايت فقيه و حضرت امام رضوان الله تعالي عليه علاقة عجيبي داشت و عشق عجيي داشت و سراسر وجودش عشق به امام بود و سراپا گوش بود كه رهبرش و امامش چه چيزي مي‌گفت كه آنها ارا انجام بدهد.
با اين چيزهايي كه به هر حال از شهيد زين الدين تعريف كردم، چه راننده ايشان و چه خود شهيد اشتري نشان مي‌داد كه مقرر بوده اين شهيد بزرگوار بماند و يك مدتي ديگر به اسلام و نظام جمهوري اسلامي خدمت بكند و پاداش زحماتش را يك مدت بعد ببيند، چون آن زماني كه شهيد زين الدين از اروميه قرارگاه حمزه، حركت كرده بودند، آمدند بيايند به سمت سردشت و بيايند مشهد قرار بوده كه شهيد اشتري هم با آنها بيايد. شهيد اشتري آمده بودند كلي هم اصرار كرده بودند ايشان با شهيد زين الدين رفته بودند اروميه و قرار بود كه با هم برگردند، اما حالا شهيد زين الدين اين جوري خودش شهيد اشتري تعريف مي‌كرد قبل از عمليات دو سه روز قبل خوابي ديده بود كه با برادرش مجيد با هم شهيد مي‌شوند. البته دو سه روز قبل از شهادتش يا دو سه روز قبل از اين خواب را ديده بود و مثل اين كه برايش الهام شده بود كه اين سفري را كه مي‌رود،‌ ديگر سفر آخر هست و سفر شهادت است. اين بود كه هر چه شهيد اشتري و شهيد يزدي كه ايشان هم در كربلاي 5 شهيد شدند و فرمانده بودند، هر چه اصرار مي‌كردند كه ما را هم با خودتان ببريد، شهيد زين الدين قبول نمي‌كند و مي‌گويد كه من و داداشم شهيد مي‌شويم و ما نمي‌خواهيم كه شما هم باشيد. حالا با يك تعبير صميمي گفته بودند كه من مي‌توانم جواب مجيد را مي‌توانم بدهم به بابام، اما جواب شما را نمي‌توانم بدهم كه خوب با اين كه عرض كردم، مصلحت خداوند در اين قرار گرفت بود كه اين شدي بزرگوار زنده باشند. خاطرة ديگري كه من در ذهنم هست، كار عظيمي بود كه ايشان در منطقة سردشت بودند،‌ براي شناسايي منطقه ماووت. سردار رضايي فرماندة محترم كل سپاه در زمان دفاع مقدس دستور داده بودند به شهيد زين الدين كه ايشان بيايند به صورت محرمانه در منطقة سردشت مستقر بشوند، بعد كار شناسايي را انجام بدهند، براي تصرف شهر ماووت يكي از واحدها كه آمد آنجا مستقر شد، واحد اطلاعات لشكر بود. من آن موقع مسئول اطلاعات عمليات لشكر بودم. آمديم منطقة كوه ميري ارتقاع بسيار بلندي بود و دست جمهوري اسلامي بود. ما در آنجا تقريباً نزديكي‌هاي مرز هم بود، مستقر شديم و برادرها توجيه شدند و قرار شد كه كار شناسايي آنجا را داشته باشيم. با توجه به آن كه آن منطقه از كوه ميري تا ماووت فاصلة زيادي بود، حدود 30 – 40 كيلومتر ما فاصله داشتيم با شهر ماووت عراق و منطقه هم آلوده بود. منطقه‌اي بود كه ضد انقلاب در آن تردد داشت. عراق در آنجا پاسگاه داشت و ميدان مين و خلاصه موانع اين‌چنيني هم بود. موانع مصنوعي،‌ موانع طبيعي هم رودخانة بزرگ گلاس بود آنجا كه بچه‌ها از آن عبور مي‌كردند. حالا نهايتاً مشكل بود كه ما چند مرحله برادرها را براي شناسايي فرستاه بوديم و هر مرحله يا با ضد انقلاب برخورد كرده بودند يا با منافقين برخورد كرده بودند و يا از موانع عراق نتوانسته بودند عبور بكنند و يا از مرحله‌اي كه عبور مي‌كردند، چون منطقه فاصله‌اش خيلي زياد بود، با مشكل رفت و آمد و نهايتاً ماموريت را نمي‌توانستند انجام بدهند و برمي‌گشتند. اين بود كه شهيد زين الدين خواست كه به هر شكلي هست اين ماموريت را انجام بدهيم. خوب سفارش خودش هم اين بود كه بعضي از برادرها كارشناسايي را انجام بدهند كه از جمله شهيد اشتري ، شهيد مجيد زين الدين و تعدادي از برادران اطلاعاتي. شهيد اشتري كه فرماندة گردان بودند، ايشان را شهيد زين الدين مامور كرد به اطلاعات تا با برادرها بروندوكار را تمام بكنند كه هم شهيد اشتري منطقه را توجيه بشود و بيايد و گزارش دهد كه به چه شكلي بود و هم اين كه مي‌خواهد گردان را ببرد، فرماندهي گردان را به عهده بگيرد، بتواند بهتر عمليات را هدايت بكند. اين بود كه برادرها رفتند حدود يك هفته‌اي طول كشيد، برگشتند. ما احساس كرديم كه حتماً گير عراقي‌ها افتاده‌اند يا ضد انقلاب دستگيرشان كرده و به شهادت رسيده يا منافقين مشكلي براي‌شان ايجاد كرده‌اند. خيلي ناراحت و نگران بويدم. يك هفته‌اي طول كشيد كه آنها رفتند و به حمدالله به سلامت برگشتند. گزارشي كه خود اين برادران مي‌دادند، حاكي از اين بود كه واقعاً چقدر زحمت كشيده‌اند و چه قدر تلاش كرده‌اند و چه مشكلات عمده‌اي را سر راه خودشان داشتند و نهايتاً توانسته‌ بودند با موفقيت كار خودشان را انجام بدهند. اين برادرها كه حركت كرده بودند، اول برخورد كرده بودند به ضد انقلاب. با يك شيوه و تاكتيك خاصي خودشان را به عنوان نيروهاي دشمن ايران جاي داده بودند و گفته بودند كه ما از داخل خاك ايران داريم مي‌آييم و شناساييي كرده‌ايم و داريم برمي‌گرديم. بعد آمده بودند عراق، يعني بعد از ظهر رسيده بودند به نزديكي‌هاي خط عراق و يك جاي خوبي را شناسايي كرده بودند كه شب توانسته بودند ميدان مين‌ها را خنثي بكنند و از آن معبر عبور بكنند و آمده بودند رسيده بودند به رودخانة گلاس. حالا آن موقع رودخانة گلاس چندان آب نداشت و با اين شكل توانسته بودند از آنجا عبور كنند. نهايتاً با مشكلات بسيار زيادي خودشان را به شهر ماووت رسانده بودند. داخل شهر و مراکز دولتي، اماكن دولتي و تاسيسات اقتصادي را، تاسيسات نظامي را، ارتفاعاتش را خلاصه شناسايي خيلي خوبي را انجام داده بودند و برگشته بودند. در راه كه بر مي‌گشتند، چون در اين مدت آب همراهشان نبود كه براي وضويشان، طهارت‌شان از آن استفاده بكنند، در راه كه برمي‌گشتند، ديگر رسيده بودند به يك رودخانه كه آب زيادي از آن عبور مي‌كرد. يك بررسي كرده بودند، ديده بودند منطقه امن است،‌آمده بودند و از فرصت استفاده كرده بودند كه يك آبتني داشته باشند. مي‌گفتند همان طوري كه داشتيم آبتني مي‌كرديم، اين منطقه همة اطرافش درخت و كوهستان بود و ما نمي‌توانستيم خيلي جلو خودمان را ببينيم. يك مرتبه مواجه شديم با چند عراقي که در چند متري ما مي‌آيند به طرف ما و مسلح هم هستند، فرصت عكس‌العمل هيچ كاري براي ما باقي نمانده بود. عراقي‌ها به نزديك ما رسيده بودن. اگر ما مي‌خواستيم برويم سر اسلحه‌هايمان، تا اسلحه‌ها را برداريم، خوب مسلماً‌ ما را به شهادت مي‌رساندند درگير مي‌شديم. اين بود كه توكل به خدا كرديم .عراقي‌ها آمدند مدام از ما سوال مي‌كردند شما چه كسي هستيد، اينجا چه كار مي‌كنيد. ما هيچ چيز جواب نمي‌داديم.
اين توكل به خدا باعث اين شد كه خدا در ذهن ما انداخت كه اصلاً هيچ چيز نگوييم. فقط چند بار سوال كردند، خصوصاً فرمانده ايشان 4-5 بار سوال كرد كه شما چه كسي هستيد و اينجا چه كار مي‌كنيد و ما همين‌‌طور به آنها نگاه مي كرديم، هيچ چيز نگفتيم. گفت اين بار عصباني شد، با عصبانيت داد زد ما باز هم همان روشي كه داشتيم كه هيچ چيز نگوييم و به اينها نگاه بكنيم. همين كار را كرديم و نهايتاً مي‌گفت اينها كه يك لحظه به سر و وضع ما نگاه كردند، خوب لباس خاصي تن‌ مان نبود و فقط مايو تن‌مان بود. مي‌گفت اين بود كه اين فرمانده‌شان احساس كرد چون لباس تن‌مان نيست، به خاطر اين است كه خجالت مي‌كشيم و چيزي نمي‌گوييم. به همديگر گفتند اينها از خودمان هستند و خجالت مي‌كشند چيزي بگويند.
خدا در دل‌شان انداخت كه يك هم‌چنين تعبيري را و تفسيري را از قضيه داشته باشند و نهايتاً ما را رها كردند و رفتند. ما خدا را شكر كرديم، سريع لباس‌هايمان را پوشيديم و به حركت ادامه داديم. آمده بودند بارندگي خيلي شديدي شده بود در اين چند روزي كه اين‌ها رفته بودند و رودخانة گلاس خيلي آبش بالا آمده بود. اين‌ها آمده بودند از رودخانه عبور كنند، ديده بودند كه آب مي‌بردشان، برگشته بودند بيرون. خودشان را به هم حلقه كرده بودند، باز ديده بودند كه نمي‌توانند عبور بكنند. هوا هم بسيار سرد بود. اين‌ها خودشان را به آب زده بودند، خيس شده بودند. واقعاً خيلي زحمت و مشقت كشيده بودند در اين سرماي زياد، اين خستگي راه اين چند روز در راه بودن درست نتوانسته بودند بخوابند و نه توانسته بودند استراحت بكنند و نه تغذية مناسبي داشتند و حالا هم كه آمده بودند به نزديكي‌هاي مرز رسيده بودند، اين رودخانة گلاس مرز بود. به مرز رسيده بودند با اين مشكل موجه شدند، نمي‌توانستند از اين آب عبور بكنند. اين سرما و اين خيس شدن لباس و بدن‌شان هم مضاعف شده بود. واقعاً اگر كسي و اشخاصي جز اين‌ها بودند كه رزمندة اسلام و توكل به خدا داشته باشد و به خاطر آن هدف بزرگ كه دارد، خدا به آنها استقامت بدهد و ايستادگي شود، واقعاً اين‌ها از پاي درمي‌آمدند با اين مشكلات. از آنجا كه به خدا توكل كرده بودند، باز يكي دو روزي را مجبور شده بودند با همين وضعيت و گرسنگي و بي‌خوابي و با سختي زياد پشت رودخانة گلاس مانده و توانسته بودند يك جاي خوبي را پيدا بكنند و خودشان را مخفي بكنند تا يك مقداري آب رود كاهش پيدا بكند، سطح آب پايين بيايد و از اين رودخانه عبور بكنند كه خوب توانسته بودند از رودخانه عبور بكنند و بيايند و از خط عراق هم عبور بكنند كه آمده بودند باز هم برخورد كرده بودند با تعدادي ضد انقلاب كه از آنها سوال كرده بودند و توانسته بودند اين مشكل را هم طوري پشت سر بگذارند و از آنجا عبور كنند. از آن مشكلات و موانع و بيايند به خط خودي برسند و انصافاً اطلاعات بسيار بسيار خوب و موثر و مفيدي در رابطه با منطقه ماووت دادند. يگان‌هايي كه آنجا مستقر بودند، استعداد نيرويي كه دارند تجهيزاتي كه دارد، همان طور كه عرض كردم تاسي سات اقتصادي شهر، تاسيسات نظامي شهر، پمپ بنزين و چيزهايي ديگر.
اين کار براي كليت سپاه و جمهوري اسلامي به عنوان يك كار بسيار درخشنده‌اي بود و بعد هم كه يگان‌هاي ديگر در آنجا عمليات كردند، از اين شناسايي كه اين برادر شهيدمان همراه با شهيد مجيد زين الدين و دو سه نفر از برادران انجام دادند، از اين شناسايي و اطلاعاتي كه اين‌ها به دست آورده بودند، بهره‌هاي بسيار خوبي بردند.

مادر شهيد:
محمد در سن 6 سالگي سال اول دبستان را شروع كرد. ايشان از همان اول استعداد خود را در طلب علم نشان داد، چرا كه از هوش و ذكاوت بسيار بالايي برخوردار بود و اين استعداد و علاقة خود را به درس و تحصيل با آوردن نمرات بالا و خوب نشان داد. 5 سال ابتدايي را در دبستان خاقاني واقع در خيابان امام، گذراند و چندين بار كه برا سركشي به درس‌هاي وي به دبستان مراجعه شد، يكايك معلمين وي رضايت كامل از هم از اخلاق و هم از درس محمد ابراز داشتند. 3 سال دورة راهنمايي را در مدرسة انوري واقع در خيابان امام،‌ نرسيده به چهار راه مرتضايي گذراند و در اين دوره نيز هرچند كه درس مشكل‌تر بود، به راحتي و با نتيجة بسيار خوبي قبول شد و بعد به هنرستان رفت و موفق به اخذ ديپلم اتومكانيك شد.
در انجام فرايض ديني كوشا بوده و هستند. وقتي كه انقلاب شروع شد، تا حدي كه موقعيت ايجاب مي‌كرد، فعالانه در امر پيشبرد انقلاب شركت كرده و از زمان شروع جنگ تحميلي نيز در اين امر خطير شركت فعالانه داشتند. بدين نحو كه شهيد محمد با جلب رضايت آنها بعد از گذراندن آموزش‌هاي لازمه در جنگ حق عليه باطل شركت نمود و تا لحظة زخمي شدن و شهادت در جبهه‌ها حضور داشت. چندي نيز در پشت جبهه با كمك‌هاي مالي و نقدي و ساير مسايل در اين امر سهيم بوده‌اند.
از كودكي در خانه اين مسئله براي‌مان ثابت شده بود. محمد در كوچكي، در حالي كه 4 يا 5 سالي بيش نداشت، در امور خانه و خريد لوازم سبك منزل كمك مي‌كرد و هميشه سعي مي‌كرد از همه حمايت كند، در مقابل اذيت و آزار ديگران. هرچند از لحاظ سني در حد پاييني بود، ولي از لحاظ عقلي مانند يك انسان فهميده بود و وقتي كه به سنين بالاتر قدم مي‌نهاد، سعي مي كرد همه از او راضي باشند. اگر براي انجام كاري به او مراجعه مي‌شد، هرگز رد نمي‌كرد. در جلسات علمي و فرهنگي شركت فعال داشت و به خواندن قرآن علاقة وافري داشت. اين علاقة او را از همان دوران كودكي به فراگيري قرآن واداشت و كاملاً بر خواندن قرآن مسلط شد و علاقة فراواني به عزاداري‌هاي حسيني و ساير مصايب امامان داشت و گاهي اوقات خود نيز نوحه‌خواني مي‌كرد. تا آنجايي كه امكان داشت نمازهايش را به جماعت مي‌گذراند و دايم به ساير خواهر و برادرهايش تاكيد مي‌كرد فرايض ديني خود را به نحو احسن انجام داده و هميش از حقوق ماهانه كه دريافت مي‌كرد، مقدار كمي براي خود و بقيه را به افراد مستمند و محتاج مي داد.
قبل از انقلاب محمد براي اين كه بتواند بهتر در انقلاب شركت داشته باشد، به ياري عده‌اي از دوستان خود با آگاهي از تشكيل جلسات مذهبي، در آنها شركت مي‌كرد و اعلاميه‌هايي را كه از امام چاپ و منتشر مي‌شد، شبانه در سطح شهر پخش مي كرد و معمولاً صبح‌ها زود به هنرستان مي‌رفت تا بتواند از آن اعلاميه‌ها در كلاس‌هاي مختلف پخش كند. همچنين تشكيل جلسات كوچك و بخش‌هاي مختلف پيرامون مسايلي كه مربوط به انقلاب بود، سعي در آگاه كردن محصلين ديگر و عده‌اي از دبيران مي‌نمود، در راهپيمايي عليه رژيم فعال بود. اكثر اوقات شب‌ها دير به خانه مي‌آمد و وقتي كه پدر يا مادر به دير آمدن وي اعتراض مي‌كردند، محمد مي‌گفت كه هر كسي هر كاري از دستش برمي‌آيد بايد براي پيروزي اين انقلاب كمك كند، چرا كه اين كمك نوعي وظيفه است و بعد از پيروي انقلاب نيز به سپاه پاسداران وارد و به عنوان يك پاسدار به خدمت شبانه‌روي خود پرداخت و اغلب اوقات خود را در جبهه گذراند.
به يك فرد خستگي‌ناپذير بعد از پيروزي انقلاب فعاليت خود را صد چندان كرد و در راه پيشبرد اهداف مقدس اسلام به تلاش فراواني پرداخت.
مخالف تمام اين گروهك‌هاي از خدا بي‌خبر بود و هميشه به مبارزه با آنها مي‌پرداخت.
رزمندگان را جدا از خود نمي‌دانست و با آنها انس و الفت خاصي داشت و دوستانش هم به مانند خود و بودند عده‌اي قبل او به شهادت رسيدند و عده‌اي همراه او. محمد هيچكدام از پست و سمت خود صحبتي نمي‌كرد و هر موقع از او سوال مي‌شد كه تو در آنجا چه كار مي‌كني، مي‌گفت يك بسيجي ساده هستم. هيچ موقع نشده بود كه از زبان خودش در مورد كارش و يا محل كارش چيزي بدانيم، بلكه از ديگران شنيده مي‌شد كه محمد در جبهه سمت آموزش نيروها را ب عهده دارد و يا در همان سال 62 بود كه دوستان و عده‌اي از آشنايان فرماندة تيپ بودن او را به پدرش تبريك گفته كه تا آن موقع خانواده‌اش از سمت فرماندهي محمد هيچ گونه اطلاعي نداشتند و اوقات زندگي خود را بعد از شروع جنگ در جبهه‌ مي‌گذراند و به ندرت ديده مي‌شد به زنجان بيايد، مگر براي انجام ماموريتي و يا براي دوستانش چند روزي به مرخصي مي‌آمد كه آن مدت تمام وقتش را در سپاه و بين دوستان و سركشي به خانوادة شهدا صرف مي‌كرد.
از همان روزهاي اول جنگ در جبهه‌هاي حق عليه باطل شركت جست، به طوري كه در مدت 5 سال جنگ 5 ماه در زنجان نماند و هميشه در جبهه بود و به دفعات زياد به جبهه‌هاي مختلف اعزام شد و با جرأت مي‌توان گفت كه در همة عمليات‌ها شركت داشت و در موقع عمليات هيچ موقع در شهر نماند و به دفعات زيادي نيز زخمي شد كه البته اكثر مواقع خانواده بعد از بهبودي ايشان از موضوع مطلع مي‌شدند، زيرا بعد از بهبودي به منطقه باز مي‌گشت و هيچ وقت دوست نداشت كه كسي بفهمد براي او اتفاقي افتاده است و هميشه در صحبت‌هايش مي‌گفت كه اينها همه براي خداست نه براي خلق، اگر بخواهيم آن‌ها را بيان كنيم، ريا مي‌شود و از اخلاص و ايمان انسان كاسته مي‌شود و هميشه در مواقع عمليات دوست داشت همراه ديگر همرزمان خود هر كاري كه از دستش بر مي‌آيد، براي پيشبرد جنگ انجام دهد.
محمد يك رزمندة خستگي‌ناپذير بود كه هميشه سعي مي‌كرد در پيشبرد جنگ فعاليت زيادي بكند و كارهايي مختلفي را در جبهه به عهده داشت، از جمله آموزش كه يكي از كارهايش بود، خود را از ديگر رزمندگان جدا نمي دانست با اينکه فرمانده بود.
آخرين بازگشت محمد به جبهه دي ماه سال 1363 بود كه بعد از چند روز مرخصي دوباره به جبهه مراجعت كرد. در مورد توصيه‌هايش بايد گفت كه تمام سخنان محمد آموزش و نوعي راهنمايي بود. او سعي مي‌كرد با بياني ساده و پرمحتوا همة مسايل را مطرح كند، چه در منزل و چه در بين ساير دوستان و جاها از خودنمايي نفرت داشت و هميشه كوچكترين كاري كه مي‌كرد و يا حرفي كه مي‌زند براي خدا بود (دوست نداشت از كارهاي خير او كسي مطلع باشد و هميشه توصيه مي‌كرد همة كارهاي‌تان را در راه خدا باشد، نه براي چيزهاي مادي، نه براي كسب مقام و غيره، سعي كنيد حرف‌هاي‌تان، صحبت‌هايي كه مي‌كنيد، كوچك‌ترين ريايي در آن نباشد، غيبت نكنيد، اوقات فراغت را به نحو مطلوبي بگذرانيد كه مورد رضاي خداوند باشد و به طور كل مي‌توانم بگويم كه دوست داشت همگي نمونه باشند، همان طوري كه خودش نمونه بود و نمونه مادر محمد در آن تماس تلفني كه گرفته بود، خطاب به من گفت :خود را آماده كنيد. منظورش اين بود موعد مقرر فرا رسيده و ما هم بايد در خيل خانوادة شهدا قرار بگيريد و همچنين در نامه‌اي كه نوشته بود، اين چنين آمده است: از خانوادة معظم شهدا كه به قول امام چشم و چراغ اين ملت‌اند، غافل نشويد. در مجالس دعا و نمازهاي جماعت شركت كنيد. وقتي بر مزار شهدا مي‌رويد، التماس دعا داريم. امام را دعا كنيد، از بچه‌ها غافل نشويد و آنها را در انجام فرايض ديني تشويق و ترغيب نماييد. در خاتمه از شما مي‌خواهم كه فرزند خود را فرزند اسلام بدانيد و خلاصه اين كه در فكر اين باشيد ك امانتي كه خدا به شما سپرده است، آن طور كه رضاي اوست، به او برگردانيد .
در پايان نامه اين چنين آورده‌اند، پدر و مادر عزيزم شما را زياد اذيت كرده‌ام، اميدوارم كه براي خدا كه انشا ا... در جهت رضاي او بوده مرا ببخشيد و براي من از خدا طلب آمرزش كنيد و هميشه در آخر نامه‌هايش تاكيد مي‌كرد به اميد اين كه همة كارهاي‌تان براي رضاي خدا باشد. آخرين باري كه براي بدرقه كردنش به راه آهن رفته بوديم، وقتي خواستم براي خداحافظي روبوسي كرده و دست بدهيم، ولي محمد مانع از اين كار شد و گفت مادران شهداي زيادي در اينجا هستند، چنين كاري را كه شما بكنيد، آنها ياد فرزندان خود خواهند افتاد كه روزي بدين‌گونه آنها را بدرقه مي‌كرده‌اند .
آن طوري كه همرزمان محمد بيان مي‌كنند، 4 ساعت بعد از زخمي شدن او همة نيروها را هدايت مي‌كرده و خود نيز همراه آنها بود كه يك موقع متوجه مي‌شوند كه به قدري خونريزي زياد است كه چكمه‌هايش پر از خون شده كه بعد از مدتي او را به يكي از بيمارستان‌هاي اهواز انتقال داده و از آنجا به بيمارستاني در اصفهان و چون حالش خوب نبوده، به يكي از همراهان هم‌تختي خود شماره تلفن يكي از دوستانش را مي‌دهد و مي‌گويد كه آدرس بيمارستان را به او بگوييد تا به اصفهان برود .
بعد از چند روز او را از اصفهان به بيمارستان نجمية تهران انتقال داده كه به دليل وخيم بودن حالش او را در بيهوشي نگه مي‌داشتند .




آثار باقي مانده از شهيد
1)‌ اميدواريم كه بعد از اين هم با عنايت خاص خداوند كه در اين راه قدم گذاشته‌ايم، ادامه راه را برويم و از آنهايي نباشيم كه بريده و در ميان راه مانده اند.
2) سعي مي‌كنيم كه پيام‌رسان شهداي عزيزمان به ملت‌هاي ديگر باشيم و پرچم لا اله الا الله را در سراسر گيتي به اهتزاز دربياوريم.
3) برادران و اي عزيزان مي‌بينيد كه ما شاهد توطئه‌هاي گوناگون و روز به روز ابرقدرت‌ها هستيم. لحظه‌اي درنگ باعث سرافكندگي اسلام و رواج و گسترش فساد اخلاقي مي‌شود و دوباره ساية ابرقدرت‌ها و حكومت هاي دست‌نشانده بر ميهن عزيزمان مستولي مي‌گردد، اما اين دفعه با تجربه‌اي جديد كه شايد تا سال‌هاي متمادي ديگر مستضعفان نتوانند سر بلند كنند و نتوانند نداي حق را بر زبان جاري سازند و در نهايت حقوقشان پايمال مي‌شود.
4) انشا الله بتوانيم براي جهان آخرت توشه‌اي به دست آورده و از اين دنياي زودگذر و مادي با سرافرازي بيرون برويم.
5) انسان در همة مراحل زندگيش بايد برنامه‌اي براي حفاظت و حسابرسي اعمالش داشته باشد. اين برنامه مركب از چهار دستور العمل مي‌باشد:
الف) مشارطه، يعني انسان هر روز از بستر خواب بر مي‌خيزد، پس از اداي فريضة نماز و وظايف عبادي خويش، ساعتي به فراقت قلب بنشيند و با نفس خود به مشارطه بپردازد كه از سرماية عمرش توشه‌اي براي آخرت جمع‌آوري نمايد.
ب) مراقبه،‌ عبارت است از آن كه انسان هميشه و در همه حال مراقب و متوجه نفس خود باشد و در كلية اعمال مراقب احوال آن باشد و در همه حال و هر كاري توجه به خدا داشته باشد.
ج) محاسبه، يعني بررسي اعمالي كه يك روزه انجام داده، يعني نفس خود را تجسم نمايد و ابتدا محاسبه واجبات را از آن بجويد. پس اگر همة آنها را انجام داده شكر خدا را بجاي آورد و اگر مصيبتي انجام داده است، نفس را سرزنش كند و توبه نمايد.
د) معاقبه، عبارت است از آن كه انسان در آخر حسابرسي نفس خود اگر آن را خيانتكار و مقصر يافت، مورد عقاب و عتاب قرار دهد و بگويد كه اي نفس خبيس اي بر تو مي‌داني كه خداوند عليم به اموري كه انجام مي‌دهي مطلع و آگاه است.

در عمليات محرم، شب كه مي‌خواستم جهت انجام عمليات حركت كنيم،‌ بايد نيروها ديده نمي‌شدند و از طرفي هم شب مهتابي بود. در موقع حركت ابر آسمان را فرا گرفته و شروع به باريدن نمود (به قول يكي از عزيزان اين نم نم باران غسل شهادت رزمندگان اسلام مي‌باشد). ما در زير نم نم باران و ساية ابر حركت كرديم و دشمن هم از اين كه ديگر بارندگي است و حمله‌اي صورت نخواهد گرفت، غافل شده بود و رزمنده‌هاي غيور به حركت خود ادامه دادند و به محلي كه مي‌بايست روشن مي‌بود تا سنگرهاي دشمن ديده شود، رسيدند. در اين موقع ديديم كه به طور معجزه‌آسا ابرها كنار رفت و مهتاب از پشت ابرها نمايان گرديد و در اين لحظه كه فرصت مناسبي براي نيروهاي خودي بود،‌ توانستند سنگرهاي بعثيون را مشاهده كرده و اقدام به نابودي آنها نمايند.

در مرحلة دوم عمليات رمضان موقعيتي پيش آمد كه مي‌بايست تغيير موضع مي‌داديم و از طرفي سنگري هم وجود نداشت و تانك‌هاي دشمن نيز ما را كاملاً در ديد خود داشتند. حيران مانده بوديم كه چگونه تغيير موضع بدهيم. در اين اثنا بود كه يكي از عزيزان رزمنده گفت: من حاضرم به تنهايي در مقابل تانك‌هاي دشمن مانور داده و آنها را مشغول كنم و شما از منطقه خارج شويد. ما ابتدا با اين نظر مخالفت مي‌كرديم، اما ناگهان ديديم كه اين برادر دلير با حالت زيگزاگ به طرف دشمن در حركت است و در حال تيراندازي به سوي تانك‌هاست. چون اين كار وي در روبروي تانك‌هاي دشمن بود، لذا تانك‌ها به روي او آتش گشودند و بعد از مدتي شاهد تكه تكه شدن بدن آن شهيد عزيز بوديم و ايشان جان خود را نثار كرد تا ديگر همرزمانش نجات پيدا كنند.
من هر وقت پا به جبهه مي‌گذارم، اين خاطرة فراموش‌نشدني در ذهن من تجسم پيدا مي‌كند.

مناجات شهيد
مناجات شهيد عاليقدر سردار محمد ناصر اشتري
با توجه به اين كه شهداي عزيز ما شيفته و عاشق تلاوت قرآن و دعاهاي رسيده از معصومين (ع) بودند و خود را هميشه مقيد به خواندن آنها مي‌دانستند،‌ لذا نيازي به مناجات معمولي نبوده است، ولكن در بين يادداشت‌هاي اين عزيزان به بعضي از دعاهاي قرآني و اشعار عرفاني برمي‌خوريم كه نشانة معرفت والاي اين شهيدان عالي‌مقام مي‌باشد.
شهيد اشتري نيز از شيفتگان زيارت عاشورا، دعاي كميل، توسل و غيره بوده و هميشه آنها را مي‌خوانده است. علاوه بر آن در بين نوشته‌هاي شهيد به بعضي از دعاهاي قرآني و اشعار عرفاني و درخواست‌هاي از خداوند برمي‌خوريم كه نشانة معرفت بالاي اين عزيز است و ما اين مطالب را تحت عنوان مناجات شهيد تقديم مي‌داريم.
1) ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار.
2) ربنا افرغ علينا صبراً‌و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين.
3) الهم وفقنا لما تحب و ترضي.
4) الهم ارزقنا شفاعه الحسين (ع).
5) الهي بحق هذا اليوم اغفر ذنوبي كلها (در روز عاشورا نوشته است).
6) الهي اخلاص در كارهايم عطا كن. آمين يا رب العالمين.
7) الهي به حق حسين عطشان زيارتش در دنيا شفاعتش را در آخرت نصيبم بگردان.
8) خدايا به آنچه رضاي تو است، رهنمونم ساز.
9) خدايا توفيق اطاعت و بندگي بر من عنايت فرما.
10) آري با عنايت خدا توانستيم طي 3 روز مسافتي برابر 120 كيلومتر ميان دره‌ها و تپه‌هاي آلوده به دشمن و گروهك‌هاي ضد انقلاب پيموده و بار ديگر توجهات و عنايات خاص خدا را از نزديك نظاره كرديم تا شايد دل‌هاي خفته‌مان پيدا گردد و از خواب غفلت بيدار شويم. خدايا خود تو مي‌داني كه فقط رضاي تو ما را وادار
11) الهي من آن رو سيه بنده‌ام
كه از زشت‌كاري سرافكنده‌ام
به خاك معاصي فرومانده‌ام
ولي گاه‌گاهي تو را خوانده‌ام
12) دلم به غير تو الفت به كسي نمي‌گيرد
كسي كه دل به كسي داد پس نمي‌گيرد
13) اي خوش آن روز كه جان را در ره جانان دهيم
ترك جان كرده و خود منبع صد جان شويم
اختيار خويش را در اختيار او نهيم
هرچه او خواهد زما از دل و از جان كنيم
14) ما در ره عشق نقص پيمان نكنيم
گر جان طلبد دريغ از جان نكنيم
دنيا اگر از يزيد لبريز شود
ما پشت به سالار شهيدان نكنيم
آري اين عزيز سفر خونين نموده به خواسته‌هاي خود از خداوند رسيد و خود نيز به گفته‌هايش عمل نمود و هرگز از يزيديان وحشت نكرد و نقص پيمان ننمود.
به چنين كارهايي مي‌نمايد و ما در راه رسيدن به تو مي‌بايست كه در شعله‌هاي فروزان اين عشق آبديده شويم و بستر زمان را با همت پولادين و عنايت خاصه ولي عصر (عج) آمادة ظهورش نماييم (انشا ا...). خدايا از تو مي‌خواهم كه اين بندة حقير را در راه خودت ثابت قدم بگرداني و براي ادامة اين راه پر پيچ و خم كه براي عاشقانت آسان كرده‌اي عنايت فرمايي. خدايا در همة كارهايمان خلوص عنايت فرما. خدايا آخر و عاقبت ما را ختم به خير بگردان و پايان عمرم را شهادت در راه خودت قرار بده.



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
شهيد عشق
قهرمان سردار جان بركف «محمد اشتري»
وصلت حق را به بازار وفا شد مشتري
همقدم با لشكر پرشور عاشورا شده
آن دلاور مرد ميدان كرد دين را ياوري
خاطرات عشق و ايثارش به دل‌ها جاودان
لحظه‌اي ننمود سرپيچي ز امر رهبري
پيرو خط خميني بود آن يار حسين
از علي بگرفته گويا رتبة نام آوري
در كنار دجله خونين حجله‌اي تزئين نمود
وه مبارك باد اين دامادي و خوش منظري
حسن خلقش درس عرفان داد بر رزمندگان
مرحبا بر سالك راه سرور و سروري
اشتري او را لقب نامش محمد ناصر است
ناصر دين محمد بود و از ذلت بري
اي قلم گو «كلامي» ياد بدريون به خير
كن حذر از پستي و ناپاكي و طغيان‌گري
كلامي زنجاني 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : اشتري , محمدناصر ,
بازدید : 264
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,361 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,053 نفر
بازدید این ماه : 5,696 نفر
بازدید ماه قبل : 8,236 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک