فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات مولايي,عليرضا
در خانوادهاي رشد يافته كه پدر دلاورش رزمندهاي متهور در جبهههاي حق عليه باطل بود و برادر رشيدش همسنگر و همرزم او در مبارزه با ظلم و كفر جهاني .
سال 1344 ه ش در شهر زنجان متولد شد و بعد از گذراندن دورة ابتدايي و راهنمايي تا سال دوم دبيرستان كه مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي بود، در سال 59 با فرمان امام خميني رحمه الله عليه وارد بسيج مستضعفين و در سال 60 عضو نيمهفعال سپاه شد. اولين اعزامشان به جبهه جنوب جزيرة مينوي آبادان بود كه اكثر نيروهاي زنجان در آنجا بودند. از شروع جنگ تا سال 65 در مجموع 5 سال در جبهه بود. اولين اعزام او جزيرة مينو در آبادان بود. بعد از آن در تمام عمليات از شروع عمليات بيت المقدس تا نزديكي عمليات كربلاي 4 حضور داشتند. برادرش خليل مولايي از او اينگونه مي گويد: در هر عملياتي بايد حتماً شركت ميكرد، حتي يك روز يادم هست كه عمليات بدر شروع شده بود. فقط مارش حمله را شنيديم، مقابل مسجد دستغيب بوديم و بمباران و حمله به شهر بغداد را از راديو اعلام ميكردند. همان روز شهيد بسطاميان و خدا حفظش كند، منصور عزتي و شهيد علي رضا با هم قرار گذاشتند كه به جبهه بروند. من گفتم: من هم ميآيم. به من گفتند فردا ميرويم. مرا جا گذاشتند و همان روز رفته بودند و خودشان را تا به خرمآّباد رسانيده و 3 هزار تومان به يك ماشين سواري داده بودند تا آنها را به جنوب برساند، در حالي كه با اتوبوس نفري پنجاه تومان در سال 1363 بود. به نظر خودم يك دوست بوديم، نه برادر، من از او كوچكتر بودم و هميشه تلاش ميكرد كه مرا از خودش راضي نگه دارد. در جبهه جنگ بين نيروها و بنده اصلاً فرقي قايل نبود، حتي بعد از عمليات والفجر 8 خط تثبيت نشده بود. ما در خط بوديم، حاج جمال پرستار فرماندة گردان با بيسيم به او گفت: برادرت ، خليل آمده، مي خواهد شما را ببيند. من خيلي خوشحال شدم و گفتم كه برادرم آمده به من سر بزند. وقتي من بلند شدم او را ببوسم، راضي نشد كه فرقي بين بچهها در خط مقدم و من بگذارد. و ميدانم او هم ميخواست مرا از نزديك ببيند و چقدر بر نفسش غلبه كرد تا بين من و ديگران فرقي قايل نشود. موقع رفتن گفتم علي آقا كجا ميروي، با شوخي گفت دنبال يك تركش ميگردم. ميبيني دست خالي آمدهام و خسته شدهام، تا خط با لباس فرم بدون سلاح آمده بود. خداحافظي كرد و رفت و از چهرهاش معلوم بود كه بالاخره شهيد ميشود و ناخودآگاه منتظر شهادتش بوديم و بالاخره در عمليات بيت المقدس از ناحية فك زخمي شد و يك سال تمام دهانش بسته بود و پزشكان با وسيلة طبي فك علي رضا را بسته بودند و يكسال و نيم فقط مايعات، آن هم به وسيلة يك شيلنگ نازك ميخورد. آن قدر روحية قوي داشت و هر چند ناراحت بود و ما هم ميفهميديم، اما اصلاً ابراز ناراحتي نميكرد و با وجود اين كه زخمش درد داشت و نميتوانست غذاي كافي بخورد، ولي اظهار ناراحتي نكرد. هميشه روحية شادابي را حفظ ميكرد تا نكند مادر يا پدرم ناراحت شوند. بعد از آن در عمليات محرم از ناحية شكم شديداً مجروح شده بود كه 8 تا 9 ماه خميده خميده راه ميرفت تا بخيههاي شكم جوش بخورد. آن قدر روحية بالايي داشت كه حساب ندارد. در عمليات خيبر كه در جزيرة مجنون جريان داشت، من وقتي به خط رسيدم، ديدم كه علي رضا با همرزمانش راه را براي تانكهاي عراقي مسدود كردهاند تا تانكها جلو نيايند. شهيد حسن باقري شهيد شده بود، علي رضا فرماندة گردان ولي عصر شده بود و شهيد زين الدين با بيسيم گفت: علي رضا ما شما را به حساب شهيد گذاشتهايم، لااقل جاده را قطع كنيد تا عراق پيشروي نكند. دشمن به حدي پيشروي كرده بود كه با تانكهاي تي 72- نه آر پي جي كارگر بود و نه سلاحي ديگر، كه در آن موقعيت تنها سلاح سنگين آر پي جي بود. علي پشت بيسيم گفت: آقا مهدي مختاري، هر كار ميتواني انجام بده و جاده را از پشت ببند. ما به كمك خدا اينجا ميمانيم. سپس رو به من كرد و گفت: خليل نارنجك داري؟ گفتم نه، دو تا نارنجك انداخت و من از او دور شدم. لحظة بعد يكي از بچهها به نام سعيد مقدم زخمي شده بود، او را به پشت جبهه منتقل ميكرديم كه يك گلولة توپ افتاد و من هم زخمي شدم. علي رضا گفت تو برو پشت، من بلافاصله برگشتم و در پشت كانال نشسته بودم، ناگهان ديدم كه چشمان پاسداري را بستهاند و با خود ميبرند. ديدم كه برادرم علي رضا است، به همراه دو بسيجي كه به او كمك ميكردند، ميآمد. علي را از دست دو بسيجي گرفتم و دو برادر بسيجي به خط برگشتند. در آن لحظه من پي به روحية شكستناپذير او براي بار ديگر پي بردم. تانكهاي دشمن در آن لحظه كه هرگز فراموش نميكنم، كاملاً بر ما مسلط بودند. تانكهاي دشمن با دوشكا ما را مورد هدف قرار داده بودند و گلولههاي آن زير پاي ما ميخورد. وقتي توپها به زمين اثابت ميكرد و باي اين كه علي زخمي بود و جايي را نميديد و دستش هم از ناحية مچ شكسته بود. پايمان را به او قلاب ميكرديم و هر دو ميافتاديم و بر روي زمين ميخوابيديم. اين عمل بيست بار تكرار شد، ولي او با آن دست شكسته اصلاً نشد چيزي بگويد و ابراز ناراحتي كند، هيچ چيزي نگفت. ما 7 الي 8 كيلومتر پياده آمديم تا رسيديم به بالگردخودي كه هواپيماي عراقي آن را تعقيب كرده بودودر كنار جاده متوقف شده بود. جايي نبود، علي در پشت تويوتا بود. در آن لحظه ديدم علي استفراغ خوني ميكند، خلبان وقتي ديد حال علي وخيم است و از دو چشم هم نابينا شده ، آمد و عدهاي را پياده كرد و علي را با هزار مكافات به اهواز رسانيدم. در اهواز وقتي دكتر چشمانش را باز كرد، خون از يك چشم فوران كرد و گفت يك چشم نابينا شده، با اين وجود كه چهار ساعت يا بيشتر طول كشيد تا او را به پشت خط برسانيم، يك بار هم از او نشنيدم كه بگويد بازو يا چشمانم درد ميكند. با حفظ روحيه بالا او را به بيمارستان رسانيدم. كادر سپاهي گردان وليعصر به جبهه ميرفتند، هر دو لباس پوشيدم. البته علي با حاج آقا كلامي قرار داشت كه با هم بروند و من هم پشت سر ايشان رفتم و سوار اتوبوس شديم. با مصطفي حميدي صحبت ميكردم كه در اين عمليات آخر و عاقبتمان چه خواهد شد؟ با شوخي با هم صحبت ميكرديم. به منطقه رفتيم من در گردان المهدي بودم و آنها (علي و دوستانش در گردان امام حسين كه علي رضا تازه آن را تحويل گرفته بود) چند روز قبل از شهادت او را نديدم و شنيدم كه علي در خواب ديده (همان شب اعزام) اين خواب را دو ساعت قبل از شهادتش به آقاي رحمت رضايي بازگو ميكند. در لشكر عاشورا وقتي علي براي آوردن وسايل شخصي خودش با ماشين تويوتا به همراه آقاي رحمت رضايي به گردان ولي عصر ميرفته، ميگفتند: يك باغ سرسبز و خرمي را ديدم، پر از درختان انار و سه شهيد بزرگوار، اشتري، احدي و رستمخاني زير ساية درختان انار نشسته و علي به آنها سلام ميدهد و آنها ميگويند علي چرا پيش ما نميآيي؟ ما دلتنگ تو هستيم، بيا. اين خواب طولاني بود، من الان فراموشم شده و اين جمله در خاطرم مانده است. علي رضا به گردان امام حسين آمده بود تا نماز ظهر را اقامه كند و هواپيماهاي عراقي لشكر عاشورا را بمباران ميكردند. علي رضا چون فرماندة گردان بود و نيروهايش پراكنده بودند، از محل نماز خارج شده و گردان حضرت ابوافضل را عراقيها شديداً بمباران كرده بودند. در همان زمان علي رضا با موتور سيكلت به طرف گردان حضرت ابوالفضل ميرفته كه ناخودآگاه از رفتن منصرف و پياده ميشود. از طرف ديگر يكي از بسيجيان در اثر بمباران گردان امام حسين (ع) توسط عراق به شدت مجروح ميشود و علي او را در آغوش كشيده تا او را به بيمارستان برساند. هواپيماهاي عراقي دوباره حمله ميكنند و نيروها به سنگرها ميروند، ولي شهيد علي رضا و آن بسيجي كه علي رضا او را در آغوش داشت، در زير بمباران مي مانند و يكي از دوستان به نام شهيد مصطفي پيشقدم كه معاون گردان نيز بود، تعريف ميكرد : علي رضا براي اين كه بسيجي را در زير بمباران رها نكند و آسيب بيشتري نبيند، همچنان در آغوش داشته و خودش شهيد ميشود و شكر خدا آن بسيجي سالم مانده بود. منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بر حسب وظيفه شرعي كه بر عهدة هر فرد مومن و مسلمان است كه بايد قبل از مرگ وصيت كند، چند جمله را اين بندة عاصي محتاج به رحمه خالق عالم من باب وصيت ذكر ميكنم. در حالت صحت و سلامتي بدن با اختيار و عقل وصيت ميكنم. بسم الله الرحمن الرحيم الهي قلبي محجوب و نفسي معيوب و عقلي مغلوب و هوايي غالب و طاعتي قليل و معصيتي كثير و لساني مقر به ذنوب و كيف حيلتي يا ستار العيوب و يا علام الغيوب و يا كاشف الكروب اغفر ذنوبي كلها به حرمت محمد و آل محمد يا غفار يا غفار يا غفار. خدايا، بارالها قلبم را حجابهاي معصيت گرفته، خدايا لايهاي از حجاب غفلت قلبم را گرفته، خدايا عقلم مغلوب و طاعتم خيلي كم و عوضش معصيت بيشتر شده . خدايا گناه زياد ميكنيم. خدايا، خدايا ببخش، خدايا ببخش، خدايا ببخش كه اگر تو نبخشي چه كسي را ياراي كمك به من خواهد بود. خدايا گناهانم بسيار زياد و بس بزرگ است، خدايا هر چند گناه زياد كردم، خدايا خود اعتراف ميكنم گناهان زيادي دارم، ولي باز فكر ميكنم كه درگه لطف و كرم و بخشش تو وسيعتر و بزرگتر از آن است كه به عقل بيايد و هرگز از درگه تو نا اميد نيستم. خدايا ميدانم كه غياث المستغيثيني. ميدانم كه ارحم الراحميني. مگر خدايا خود نگفتي كه زود راضي ميشوي؟ خدايا مگر تو سريع الرضا نيستي؟ خدايا تو را شكر و سپاس كه اين همه نعمت را كه من سزاوارش نبودم، به ما و من ارزاني داشتي. خدايا من گنه كردم، ولي تو در عوض نعمتت را بيش از پيش ارزاني داشتي، خدايا عالم محضر تو است و من در محضر تو گناه كردم، ولي تو به جاي اين كه مرا معذب گرداني، از عيبهايم چشمپوشي كردي. خدايا مرا ببخش از اين كه غيبت كردم و از ديگران بدي گفتم و خودم را نيك جلوه دادم. خدايا ببخش از اين كه براي برتري خودم ديگران را خوار و سبك شمردم. خدايا ببخش از اين كه تعهدهايي را كه با تو داشتم، شكستم. از اين كه همواره از ديگران عيبجويي و نكوهش كردم و عيب خود را فراموش كردم، از اين كه سخناني را گفتم و بدان عمل نكردم. خدايا ببخش از اين كه ديگران را مسخره و تحقير كردم تا اشتباهات خودم پوشانده شود. خدايا ببخش از اين كه قول دادم، اما خلاف قول خود عمل كردم، خدايا ببخش از اين كه براي پياده كردن قوانين نماز در جامعه سستي نمودم، خدايا ببخش از اين كه حركت شب و رزو سبب رشد و پندگيري من نشد. ببخش از اين كه كارهايي را براي رياستطلبي و شهرتطلبي انجام دادهام. از اين كه در كارها تنها خود را محور قرار دادم نه خدا را، از اين كه سنجيده و حسابشده و با فكر سخن نگفتم. از اين كه خدا گمانهاي بيمورد و بد به ديگران بستم، از اين كه از انجام عمل حق خودداري كردم، به خاطر اين كه به ضرر خود و پدر و مادرم و يا ديگران بود. خدايا ببخش كه به راستي اگر تو نبخشي چه كس را ياراي بخشش گناهان من خواهد بود، خدايا ببخش، ببخش، ببخش كه اگر تو نبخشي سزاوارم در جهنمت بسوزم. خدايا در دنيا پيش اين موجودات خاكي تو راضي نشدي آبرويم بريزد، ولي در روز محشر در جايي كه پيامبران، امامان، ائمه، شهدا، صالحين و مقربين درگاهت حضور دارند، خدا چه طور راضي ميشوي كه پيش آن مقربين الهي آبرويم بريزد؟ خدايا تو را شاهد ميگيرم و به ذات مقدست سوگند ميخورم كه تو را نه به خاطر ترس از جهنمت و نه به خاطر رفتن به بهشت ميپرستم، بلكه تو را فقط و فقط تو را به خاطر خودت ميپرستم و فقط شكر نعمتهايت را بجا ميآوردم كه در اين امر نيز وظيفه را انجام ندادهام. خدايا شكر تو را كه توفقيم دادي كه بتوانم در راهي قدم بردارم كه در نهايت به تو منتهي شود، هر چند نتوانستهام حتي قدم هاي اول را نيز بردارم. مرا همين بس كه توانستم در اين راه قدم بگذارم. خدايا در مقابل اين رحمت و لطف تو در مقابل نعمتهاي بيكران تو من كه چيزي از خود ندارم تا در راه تو فدا كنم. به جبهه ميروم، جايي كه بايد با وضو وارد و با كفن خارج شد، چون مقدس است و در آنجا با دشمنان اسلام و قرآن و خداوند ميستيزم، نه، نه، نه اول با خودم ميجنگم، اول با نفس خود ميجنگم، آن قدر ميجنگم تا غول نفس و هواي نفساني خود را به زانو در بياورم، چرا كه اگر خود را نساخته باشم، مسلماً نميتوانم ديگران را بسازم. در كنار جهاد اكبر، جهاد اصغر نيز ميكنم. آن قدر با دشمنان دروني و بيروني ميجنگم و ميستيزم تا پوزة آنها را به خاك ذلت و خواري بمالم و با ريختن خود خود گناهان خود را و اين غدههاي چركين را كه سراسر وجودم را گرفته و باعث دوريم از ديگران شده، از خود ميزدايم، زيرا وقتي به خودم فكر ميكنم و به اعمال خود مينگرم، احساس ميكنم كه چيزي نميتواند گناهانم را پاك كند، جز خونم. مي گويند اسلام به اين خونها احتياج دارد و اسلام با اين خونها آبياري ميشود، ولي من ميگويم قبل از اسلام ما خود بيشتر به اين خونها احتياج داريم، زيرا بايد خود را در خون بشوييم. خدايا تو گواهي كه آن قدر روسياهم كه فكر ميكنم بايد در خون خودم غوطهور شوم و خود رادر آن بشويم تا پاك شوم. بارالها از چه سخن بگويم، كدام يك از داغهايي را كه در سينه دارم، بازگو كنم؟ از كارشكني عدهاي سودجو كه خود را به زور با انقلاب هماهنگ كرده و در پستهاي حساس اداري قرار گرفته و آگاهانه يا ناآگاهانه تيشه به ريشة اسلام ميزنند بگويم يا از داغ شهيدان عزيز كه هر روز خبر عدهي از آنها را برايمان ميآورند؟ خداي اگر بخواهي ما را عذاب دنيوي دهي، چه عذابي بهتر از اين كه هر روز شاهد تشييع جنازه و به خاك سپردن عزيزترين و فداكارترين سربازان امام زمان (ع) و برادران شهيدمان باشيم؟ آن قدر از ياد و هدف شهدا غافل شدهايم و مسئله برايمان عادي شده است كه ديگر اين شهادتها برايمان معمولي شده است. رسالت خود را در اين ديدهايم كه چند شعار در تشييع جنازه بدهيم و بعد از دفن بگويي براي شادي شهيد نوگذشته صلوات و بعد به دنبال خانه و زندگي خود برميگرديم، نه، نه، نه هرگز، اگر صرفاً مسئوليت ما به همين محدود باشد، بايد بدانيم كه اشتباه ميكنيم. بدانيم كه از راه منحرف شدهايم. برادران عزيز پاسدار، برادران عزيز اسلام، سعي كنيم راه شهدا را ادامه دهيم، در اين راه دلسرد نشويم و با شهادتها خود را بسازيم، ولي اگر اين شهادتها در ما اثر نگذاشت، بدانيم كه ديگر به پرتگاه سقوط خيلي نزديك شدهايم، نزديكتر از آنجايي كه فكرش را نيز بكنيم. كمي به خود آييم و ببينيم در چه عصري و در چه سرزميني و با چه نامي و با چه مقامي و در چه لباس و در تحت چه لوايي زندگي ميكنيم. آيا فقط با پوشيدن لباس سبز و زدن آرم بر سينه ديگر همة كارها سر و سامان مييابد و ما در پيش خدا و مردم عزت و مقام پيدا ميكنيم؟ نه اگر چنين فكر ميكنيم بايد بدانيم كه سخت در اشتباه هستيم و همواره بايد به اين فكر كنيم كه اين مقام و مرتبه و اين عزت و شكوه از كجا به ما رسيده، آيا همان ثمرة خون شهدا نيست كه ما آن را تصاحب كردهايم؟ آيا اين لباس همان لباس پاره پاره و غرقه به خون پاسداران اسلام نيست؟ آيا اين لباس لباس قامتها نيست، لباس سهرابها نيست؟ كه ما به تن داريم؟ آيا اگر با پوشيدن اين لباس و تصاحب آن مقام و مرتبه اگر نتوانيم اهداف شهدا را پيدا كنيم، چه جوابي در آخرت براي خدا و شهدا داريم؟ آيا هرگز از خود پرسيدهايم كه چرا امام ميگويد «اي كاش من هم يك پاسدار بودم»؟ آيا وسايل و امكانات نبود؟ از اين كه امام هم مثل من و شما عضو سپاه باشد، لباس بپوشد و . . . وجود نداشت؟ چرا؟ چرا؟ پس بدانيم كه هدف امام از اين سخن اين است كه اي عزيزان من منصب پاسداري يك مصب شريف و مقدس است و سعي كنيد كه خداي ناكرده آن را خدشهدار نكنيد. برادران پاسدار ما بايد بدانيم كه ارزش و مقام پاسداري به حدي بزرگ و مقدس است كه امام امت نيز به حال ما پاسداران غبطه ميخورد. ما كه نه، يعني آن پاسدار واقعي اسلام غبطه ميخورد، پس همين لباس و همين مقامي كه چنين ارزش دارد آيا نياز به حراست و حفاظت شديد ندارد؟ چرا، حتماً دارد، پس بكوشيم تا پاسداران اين مقام منصب الهي كه نصيب همه كس نميشود باشيم. از درگاه خداوندي كه رحمان و رحيم است، نا اميد نميشود، هيچ گاه از شفاعت شهدا نا اميد نيستم، هرچند بنده رو سياهم و گنهكار و پستم، ولي آنقدر در بخشش و لطف و كرم خدا را ميزنم، آن قدر آن در را ميكوبم تا در را به روي ما نيز باز نمايند، زيرا خداوند سريع الرضا است، زود راضي ميشود. ميخواستم چند كلام ناقص با مردم، با امت شهيدپرور بگويم، هر چند لايقش نيستم. ميخواهم بگويم اي امت شهيدپرور، اي امت حزب الله آگاه باشيد خط امام همان خط پيامبر و امامان است. اي كساني كه مي گفتيد اي كاش در كربلا بوديم و در كنار امام حسين شمشير ميزديم و شهيد ميشديم، بدانيد كه خداوند كربلايي ديگر آفريده حسيني ديگر از فرزندان پاك حسين (ع) قرار داده و يزيدي پليدتر از يزيد كربلا وجود دارد. خداوند خواستههاي شما را اجابت نموده و الان ميگويد اين گوي و اين ميدان، زيرا حسين دين خدا را ياري ميكرد، شهداي ما، رزمندگان اسلام نيز دين خدا را ياري مينمايند و خداوند به كساني كه دين خدا را ياري ميكنند، وعدة پيروزي داده است، زيرا ميفرمايد «ان تنصرالله ينصركم و تثبت لكم اقدامكم». اي امت اسلام قدر امام امت را بدانيم و خداي نكرده نشود روزي كه ما اهل كوفه شويم و امام را تنها بگذاريم . . . سخني نيز با پدر و مادرم دارم و آن اين است كه استوار باشيد چون كوه، در مقابل مصايب و در مقابل مشكلات و مصيبتهاي وارده مقاومت كنيد. خدا را شكر كنيد و سپاس بگوييد، زيرا هر چه داريم از خدا داريم. اگر فرزندي را از دست دادهايد، فرزند كه مال شما نبود، فرزند كه براي شما نبود و براي شما خلق نشده بود، امانتي بود كه خدا نزد شما گذارده بود تا بتوانيد يك امانتدار خوبي براي خدا باشيد و بتوانيد آن امانت را صحيح و سالم به صاحبش تحويل دهيد. خدا را شكر كنيد كه فرزند شما سرش به سر چوبة دار نرفت، خدا را شكر كنيد كه فرزند شما به نام منافق، به نام ضد انقلاب در زندانها نيفتاد، خدا را شكر كن كه بجاي اين در زندان به ملاقات پسرت بيايي، در بيمارستانها به ملاقات فرزندت آمد، خدا را شكر كن كه فرزندي را تحويل جامعه دادي و شير حلالي دادي كه توانست اگر زندگيش موثر نباشد، مرگش براي اسلام باشد. خدا را شكر كنيد و بگوييد خدايا رضا به رضائك، خدايا رضا به رضائك خدايا رضا به رضائك، خدايا راضيم به رضاي تو و هر پيشامدي كه از پيش تو بياييد، استقبال مي كنم. پدر و مادرم اميدوارم كه مرا ببخشيد، زيرا زحمتم را كشيديد تا بتوانيد مرا بزرگ كنيد و حاصل زحمات خود را ببينيد. پدر و مادر عزيزم اگر نتوانستم فرزند خوبي براي شما باشم، به اين خاطر بود كه ميخواستم پاسدار خوبي براي اسلام باشم و اگر به شما خدمتي نكردم، ميخواستم خدمتي براي اسلام بكنم. اميدوارم مرگم خدمتي براي اسلام بشود. من فكر ميكنم كه همة پدر و مادرها آرزويشان اين است كه فرزندانشان در نهايت سعادتمند و خوشبخت شوند، خوب چه سعادتي بهتر از ديدار شهدا؟ چه سعادتي بهتر از ديدار امام حسين (ع)؟ چه سعادتي بهتر از ديدن پيامبر اكرم؟ چه سعادتي بهتر از اين كه در جمع سفره آنها باشيم و از خوان نعمتهاي خداوند بهرمند شويم؟ چه سعادتي بهتر از اين كه در نهايت رسيدن به لقا الله است؟ مادرم هرگز اين فكرها را نكن كه فرزندم تباه شد يا زود مرگش فرا رسيد، زيرا «انا لله و انا اليه راجعون»، از طرف او آمديم و به طرف او خواهيم رفت، همه دير يا زود خواهند رفت. من شهادت را جز سعادت نميدانم، زيرا آرزو داشتم به مرگ طبيعي نميرم، خدايا تو خود گواهي كه آرزويم اين بود كه به شهادت بميرم و در نهايت به ياد گفتههاي رهبر كبير انقلابم اين قلب تپندة امت اسلام، اين فروغ چشمهاي مسلمانان ميافتم كه ميفرمايد قلبها به اميد شهادت ميتپد، اميدوارم قلبي بدون شهادت از كار نيفتد. خدايا، بارالها تو خود بهتر ميداني، تو به دلهايمان آگاهي كه ما به شهادت اميد زيادي داريم. اميد داريم كه شايد با شهادت بتوانيم براي خود توشهاي جمع كنيم، زيرا در دنيا كه نتوانستيم كار كنيم و براي خود چيزي جمع كنيم. خدايا ما به شهات اميد زيادي داريم، خدايا ما را نااميد نكن، يا ارحم الراحمين، يا احكم الحاكمين. و بعد به برادرم خليل و خواهرانم وصيت ميكنم به تقوي و پرهيز از گناه و عفت و پاكدامني و مودت و دوستي با هم و حفظ ناموس آنها كه اگر رعايت حجاب اسلامي را نكنند، مورد نفرين خداوند و مورد نفرين شهدا واقع ميشوند. اقامة نماز در اوقات خود و ساير واجبات شرعيه و اين كه حقير را در حالي از دعاهاي خير و طلب مغفرت و رحمت فراموش نكنند و آنها را به خدا مي سپارم و از كساني كه در حق آنها بدي كردهام، عاجزانه و ملتمسانه ميخواهم به خاطر رضاي خدا و به بزرگي و مردانگي خودشان مرا عفو كنند و اگر من از كسي خداي ناكرده بدي ديده باشم، همه را حلال ميكنم. نمازم را آيت ا... موسوي امام جمعة محبوب زنجان بخواند و هر جا مادرم صلاح بداند مرا دفن نمايند. يك سال نماز قضا دارم كه آن را برادرم خليل و يا ديگران بجا بياورند و از وي ميخواهم كه سنگرم را خالي نگذارند، اسلحة خونين را در دست بگيرد و بجنگد، آن قدر بجنگد كه تا به كربلا برسد. شايد ما نتوانستيم كربلا را ببينيم، ولي او از عوض ما به كربلا برسد. وقتي به كربلا برسد، بگويد حسين جان، اي حسين ما تا اينجا رسيديم، شهداي زيادي داديم. آنها هم آرزوي ديدن كربلاي تو را داشتند، آنها هم ميگفتند خدايا مگر روزي ميشود ما با لباسها و دستهاي خاك آلود به مرقد مولايمان، سرورمان حسين بن علي برسيم و مرقدش را در آغوش بگيريم و بگوييم اماما ما آمديم . . . اما اگر نبوديم 1400 سال پيش كه به نداي هل من ناصرت لبيك بگوييم، الان به نداي فرزندت، خميني روح الله، لبيك گفتيم. برادرم توصيه ميكنم در اجتماعات، در دعاي كميلها، در دعاي توسلها، در ادعيههاي ديگر، در سوگوايها، در مجالس شهدا، فعالانه شركت نمايد. ما كه نتوانستيم وظيفة خود را براي اسلام انجام دهيم، دين خود را به اين امت شهيدپرور ادا بكنيم. سعي نماييد از عوض خود و از عوض ما دين و وظيفة خود را انجام دهد. برادرم سعي كن در جامعه طوري رفتار نمايي كه الگو و اسوه باشي، هرگز از تو به بدي ياد نكنند، بلكه به عنوان يك فرد مسلمان، يك بچه مسلمان، يك حزب اللهي و يك خط امامي و يك سرباز امام به تو بنگرند و سعي كن اخلاق و رفتار و كردارت طوري باشد كه مردم از تو نرنجند، مردم از تو جز خاطرات خوب چيزي نداشته باشند، ما كه عمرمان در فلاكت و بدبختي به سر برديم، لااقل شما بتوانيد براي خود مسلمانان واقعي و سربازي ني راستين براي امام زمان باشيد. انشا ا... و اين جمله را من ميگويم كه غير از افراد ياد شده هيچ كس به هيچ عنوان حق ندارد خود را به من نسبت دهد، زيرا دل پرخوني كه دارم، براي خودم هست و خدايا تو شاهد باش كه من ايندل پرخونم را كه از است اين از خدا بيخبران به هيچ كس نگفتهام و درد دلم را جز افرادي كه محرم رازم بودهاند، نگفتهام. خدايا هميشه از يك چيزي رنج ميبرديم و آن اين بود كه خدايا چرا ما نتوانستيم مثل سايرين باشيم. خدايا تو شاهد باش كه من امر به معروفم را كردم، خدايا تو شاهد باش كه آن قدر تذكرات دادم، خدايا من با آنها با مهرباني رفتار كردم. خدايا در مقابل حرف هاي زشتشان، در مقابل تهمتهايشان، در مقابل افتراهايشان، من به آنها روي خوش نشان دادم تا بلكه اخلاقم، رفتارم بتواند تاثير بگذارد، خدايا به جبهه رفتم، گفتم شايد به خاطر اين كه بدانند ما در جبهه هستيم، تاثيري بگذارد، ولي گويي اين بود كه «ثم بكم عمي فهم لايعقلون». گويي كه مهر بر لبانشان و بر قلبهايشان زدهاند و هيچ تاثيري نداشت. خدايا من وظيفهام را انجام دادهام، خدايا اگر قابل هدايت باشند، به بزرگي خودت آنها را و ما را هدايت فرما و اگر نه هر طور كه خود صلاح ميداني رفتار نما. در نهايت از وسايلم، يكي از انگشترهايم به مادرم و يكي به برادر عزيزم خليل و ديگري به برادر بزرگم اشتري ميرسد، به برادر عزيزم، به معلمم، به راهنمايم، به كسي كه مرا از منجلاب ظلالت دستم را گرفت و بيرو ن كشيد و همه چيزم را مديون او ميدانم. برادر عزيزتر از جانم برادر محمد اشتري ميرسد. در مورد وسايلم، برادر اشتري و خليل تصميم بگيرند و در مورد جزواتي كه دارم و مربوط به سپاه ميشود، آنها را برادر اشتري هر طور تصميم گرفتند، وكيلاند. مبلغي پول دارم كه مقداري از آن را براي كمك به جبهههاي جنگ به امام جمعه و يا اگر توانستيد به حاج آقا رفسنجاني و يا افرادي ذيصلاح بدهيد و در مورد بقيه مختاريد. همة شما را به خداوند بزرگ ميسپارم و از شما اميد دعاي خير دارم، به اميد پيروزي رزمندگان اسلام، به اميد برافراشته شدن پرچم پرافتخار «لا اله الا الله و محمد رسول الله» بر منارههاي مرقد مطهر حسين بن علي و بر گنبد قدس وبر سر كاخهاي كرملين و سفيد. والسلام علي من اتبع الهدي الحقير علي رضا مولايي فرزند حمد ا... تاريخ تولد 1344 شمارة شناسنامه 384 الهي يا حميد به حق محمد يا عالي به حق علي يا فاطر به حق فاطمه يا محسن به حق الحسن يا قديم الاحسان به الحسين و به آبروي حسين، اللهم رزقنا توفيق الطاعه و بعد المعصيه و صدق في النيت و عرفانا الحرمه و توفيق الشهاده في سبيلك و توبه قبل الموت و راحت عند الموت و مغفرت بعد الموت و نجات من النار و دخول في جنه و عافيه في الدنيا و الاخره اللهم طهر قلبي من نفاق و عملي من ريا و لساني من كبر هذا مقام العائذ بك من النار اللهم النصر الاسلام و المسلمين. اللهم الخصرا الكفار و المنافقين و خضل من خضل و النصر من نصر اللهم انصر الجيوش المسلمين و اساكرا الموحدين اللهم احفظ امامنا الخميني اللهم ايدامامنا الخميني اللهم اجعلني من جندك فان جندك هم الغالبون اللهم اجعلني من حزبك فان حزبك هم المفلحون و اجغعلني من التوابين و اجعلني من المطهرين اللهم اهدنا بهدايت القرآن اللهم رزقنا توفيق شفاعت الحسين في يوم الموعود اللهم مفقنا لما تحب و ترضا، اللهم وفقنا لما تحب و ترضا. اللهم وفقنا لما تحب و ترضا يا كريم يا كريم يا كريم يا رحيم ارحم عبدك الضعيف الذليل برحمتك يا ارحم الراحمين به حق محمد و اله الطاهرين اللهم صلي علي محمد و آل محمد. علي رضا مولايي خاطرات پدرشهيد: دوازده روز بود كه در مرخصي بود، بعد از مرخصي دوباره براي رفتن به جبهه آماده شد و رفت. ولي بعد از مدت كوتاهي برگشت. گفتم پسرم چرا برگشتي؟گفت حاجي شما چرا به جبهه نميرويد؟ گفتم پسرم، من بينايي خوبي ندارم و پير شدهام. چندين سال هست كه در ارتش خدمت كردهام و همة آنها به حساب جبهه است، الان هم پير شدهام و چشمانم نميبيند. با اين وضعيت چه كاري از دست من بر ميآيد؟ او برگشت و به من گفت: حاجي، روز قيامت حساب شما از حساب بنده جداست، هر چند بنده فرزند شما هستم، اما به نظر بنده به جبهه بروي خيلي بهتر است. ميروي گوشهاي پياز پوست ميگيري و اين حرف او باعث شد كه من در سال 62 به جبهه رفتم، تا سال 73 در منطقه بودم، ديدم كه چشمم همان بينايي قبلي را دارد. فهميدم كه حرف آن مرحوم از كجاست، رازي داشت كه بنده از آن آگاه نبودم. يك روز كه او به مرخصي آمده بود و سه روز از مرخصيش ميگذشت، صبح بيدار شدم و در اتاقي نماز ميخواندم. شنيدم كه از اتاق پهلويي صدايي ميآيد، نمازم را تمام كرده و به اتاق رفتم، ديدم كه علي رضا در سجده است و ميگويد خدايا مرا ببخش، خدايا مراببخش، او از من بيخبر بود و برگشتم. خودم را نتوانستم نگه دارم، گريه كردم، گفتم خدايا فرزند جوان من آنچنان از خدا طلب بخشش ميكند و من كه پير شدهام، هيچ نميدانم جبهه كجاست و كار جبهه چيست. بعد از مدتي بنده به حج شرفياب شدم. وقتي برگشتم به من گفت پدر جان برو جبهه، من خودسرانه سوار ماشين شده و به قصد جبهه به سرپل ذهاب رفتم و آنجا ماندم. در عرض چهار ماه حتي يك روز هم به من مرخصي ندادند. رزمندگان اسلام علمليات خيبر را انجام داده بودند. بالاخره به من مرخصي دادند، وقتي به خانه رسيدم، ديدم علي رضا از عمليات خيبر برگشته و بچهها و ديگر فرزندانم در خانة ما هستند. او را ديدم كه چشمش را بستهاند و عينك زده است و يك دستش هم به گردنش آويزان است. گفتم علي جان چه شده؟ گفت حاجي رفته بويدم عروسي و سعي داشت كه ناراحتيش را از من پنهان كند. مادرش گفت علي رضا چشمش را از دست داده. گفتم چه عيبي دارد؟ داده كه داده و من از او سوال كردم علي جان چطور شد؟ گفت حاجي جان گفتني نيست، الحمد لله رب العالمين تلفات وغنائم زيادي از دشمن گرفتهايم، خدا روا ندانست كه بغداد را فتح كنيم، وگر نه ما براي فتح بغداد رفته بوديم. صبح روز بعد بچهها گفتند كه علي رضا را بايد به تبريز ببريم و هر چه اصرار كردند، علي رضا حاضر به رفتن نشد و ميگفت مرا به خط عمليات ببريد تا ببينم مناطقي كه ما فتح كرده بوديم، همچنان در دستمان هست يا نه؟ و به خاطر معالجة چشمش خواستند او را به تبريز ببرند، نرفت و خودش بعد از عمليات به مشهد رفته بود. چند روز بعد مرخصي من تمام شد و به من گفت حاجي شما به جبهه برويد و تسويه حساب كنيد و به گردان ما گردان ولي عصر (عج) منتقل شويد. گفتم پسرم در سر پل ذهاب تيپ نبي اكرم (ص) اين اجازه را به من نميدهند و با من تسويه حساب نميكنند و گفت حتماً بايد اين كار را بكني. در آن موقع منصور عزتي كه مجروح بود و محمد اوصانلو و آقاي مجيد بربري به من گفتند شما برويد و در سر پل ذهاب تسويه حساب كنيد و به گردان ولي عصر (عج) برويد. بعد از عيد بود، من رفتم و در آنجا تسويه حساب كرده و برگشتم. عليرضا با گردان ولي عصر (عج) به مشهد ميرفتند. گفت بياييد و شما هم با آنها به مشهد برويد. من گفتم آشنايي با بچهها و فرماندة گردان ندرام، من با آنها به مشهد نرفتم، مرا به همراه خود برد و به رسول وزيري معرفي كرد و از آنجا مرا به جبهه بردند. يك روز حدوداً ساعت 8 صبح بود كه من و كربلايي جعفر جلوي چادر ايستاده بوديم، علي رضا آمد. چشمش را از دست داده بود، در عمليات خيبر سرش را پايين انداخت و به من گفت حاجي دعا كنيد. ما به عملياتي كه در كرمانشاه بود و لشكر همگي در آنجا بودند، بايد ميرفتيم. ديدم حسين محمدي آمد و گفت مهمان داريم. علي آقا گفت اگر خوردني داري به ما بدهيد، من مقداري پسته داشتم، دادم و ايشان بردند. صبح روز بعد علي را ديدم كه جلوي چادر نشسته و گردان در آموزش بودند. از قبيل حاجي كلامي و حاجي اصغر، اينها با هم شوخي ميكردند. علي در حال تهية دوغ بود، خطاب به ما گفت از اين دوغ بخوريد ببينيد مزهاش را ميدانيد؟ من با شوخي گفتم من روستاييم و شما شهري هستيد، دوغ را به من بدهيد، من مزهاش را بهتر ميتوانم تشخيص بدهم. بعد از انقلاب فعاليت خيلي زيادي داشت و با روحية بالايي از انقلاب حمايت ميكرد. يك روز همراه با دوستش اعلاميهاي را از حضرت امام بر سر در امامزاده سيدابراهيم مي چسباندند و چند نفر بودند كه اين اعلاميهها را پاره ميكردند. در آن روز بود كه او را زده بودند و در خيابان بيهوش افتاده بود، به من خبر دادند. من در آن زمان در ارتش بودم. مادرشهيد: علي رضا از كودكي بسيار مهربان و پاك بود. او پاك به دنيا آمد، پاك زندگي كرد و پاك هم رفت. در خانه اخلاق بسيار خوبي داشت. در طول زندگيش حتي يك كلمه ركيك به زبان نياورد، نه به من و نه به اطرافيان خود حرف تندي نزد و وقتي به عمليات ميرفت، با خوشرويي و بسيار شاد از خانه ميرفت و وقتي برميگشت ميديدم زخمي شده است. وقتي به بيمارستان ملاقاتش ميرفتم، ميگفت مادر اصلاً گريه نكن و ساكت باشد و من آنچه (خدا) ميخواست انجام دادم. وقتي به جبهه ميرفت با خوشحالي ميرفت، وقتي كه از عمليات سالم برميگشت، خودش تلفن ميكرد، ولي وقتي زخمي ميشد از بيمارستان تماس ميگرفتند. آخرين باري كه به جبهه رفت، راضي نشد به بدرقهاش بروم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان , برچسب ها : مولايي , عليرضا , بازدید : 410 [ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |