فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيد محمد خليل ثابت راي در خانواده اي مومن و مذهبي در يکي از محله هاي شهرستان کاشان و در سا ل 1341 ه ش چشم به جهان گشود .در دامن پر مهر و عطوفت پدر و مادر با عشق به اهل بيت عصمت و طهارت پرورش يافت .پدرش از کسبه معروف و سر شناس و از مومنيني بود که خانواده اش را پايگاهي براي نشر اسلام قرار داد .مادر مکرمه اش سيده حاجيه خانم موسويان از زنان بر جسته اي بود که فدا کاري و بزرگ منشي بسياري در دوران انقلاب و جنگ از خود به يادگار گذاشته است .او همواره مشوق فرزندان در امور ديني بود .پخش اعلاميه ها و عکسهاي حضرت امام، تشکيل جلسات بانوان و حضور مستمر در صحنه هاي انقلاب از او شير زني گرانقدر و مبلغي توانا ساخت .در دوران جنگ تحميلي اين بانوي بزرگوار منزل را به پايگاه پشتيباني از انقلاب و جبهه تبديل کرده بود و همواره گروهي از زنان در خانه او به کار تهيه مربا ،بسته بندي آجيل ،امور تبليغاتي ،دوزندگي و ...مشغول بودند .
در دامن چنين پدر و مادر پاکدامني دو فرزند برومند پرورش يافتند .«سيد علي» پيکر پاکش را در مصاف با بعثيان تقديم انقلاب نمود و روح بلند «سيد محمد خليل» از سرزمين تفتيده سيستان به ملکوت اعلي پيوست .
«سيد محمد خليل ثابت راي» با اولين جرقه اي انقلاب در سال 1356 در تمامي صحنه هاي انقلاب حضوري فعال داشت .وي در چاپ و تکثير و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام بسيار جدي و مصمم بود ،از مواجهه با خطر هراسي نداشت .در دوران انقلاب همواره زير پيراهنش اعلاميه و عکس حضرت امام(ره)را حمل مي کرد .وقتي به او گفته مي شد در مقابل نيروهاي پليس مواظب باش !پاسخ مي داد :در هنگام بر خورد با دشمن با صلوات چشم آنان کور مي شود .او با نوشتن شعار بر در و ديوار و ساختن« کوکتل مولوتوف» و بمب هاي دست ساز رعب و وحشت در دل ماموران ايجاد مي کرد .هنوز از عمر درخت نوپاي انقلاب مدتي نگذشته بود که ابر قدرتها حرکتهاي اخلال گرانه را در مناطق مختلف ايران آغاز کردند .يک روز در «کردستان» و زماني در «مازندران» و روزي ديگر در« بلوچستان» عناصر وابسته به بيگانه به بهانه استقلال طلبي و آزادي خواهي دستهاي خود را به خون جوانان مومن و فداکار انقلاب آغشته کردند .
در يکي از روزهاي تابستان سا ل 1359 چند تن از جوانان پر شور در محله اي از شهرستان« کاشان» گرد آمدند .يکي از دشت هاي «بلوچستان» و ديگري از دامن کوههاي سر به فلک کشيده کردستان آمده بود .هر کس از گوشه اي مي گفت و عرض حالي داشت .سر انجام وصف حال« بلوچستان» و فعاليت گروههاي ياغي و محارب آن سامان توجه دوستان يک دل را به خود جلب کرد و همه بر آن شدند تا براي جلو گيري از انعقاد نطفه «کردستاني» ديگر در مرزهاي شرقي ايران در لباس بسيجي و دانش آموزي وارد آن سرزمين شوند .
در اواخر شهريور همان سال از آموزش و پرورش« کاشان» چند گواهي انتقال به شهرستان« ايرانشهر» گرفته شد ،آن جوانان در دبيرستان« فارق» آن شهر ثبت نام کردند و سپس ارتباط با سپاه آغاز شد .کلبه محقر برادران در حاشيه شهر طي مدت نه ماه زندگي مخفيانه ،زندگي در «شعب ابو طالب» را تداعي مي کرد که چوپان دلسوخته آن «سيد محمد خليل ثابت راي» نام داشت . او همواره با لباس مبدل و خود رو ناشناس مواد غذايي را از سپاه به طور مخفيانه به بچه ها مي رساند .«محمد خليل» منطقه« دلگان» ،نا امن ترين و دشوار ترين منطقه در اطراف« ايرانشهر »را براي خدمت بر گزيد .ناحيه «دلگان» با وسعتي بيش از 7200 کيلومتر مربع و وجود بالغ بر 93 روستا از مناطق دور افتاده «ايرانشهر» و همجوار با استا نهاي «هرمز گان» و« کرمان» است در اين منطقه به سبب شنهاي روان و تپه هاي فراوان، راههاي صعب العبور وجود دارد .در اين مکان نا امن که پايگاه اشرار بود او و همرزمش برادر« طوقکش »توانستند دو نفر ه پايگاه بسيج داير کنند و حتي بنايي و ساخت و ساز ساختمان را نيز خودشان انجام دهند .با گذشت چند ماه او با تلاشهاي فراوان توانست در منطقه پايگاههاي زيادي تاسيس کند و هميشه حضور فعال خويش را در مناطق« چاه الوند» ،«ده زير» ،«کلا کنتک» ،«گلمورته گر گر» ،«هيرمند» ،«هوديان» و ...به نمايش بگذارد .او تعداد زيادي از عشاير منطقه را با امور نظامي آشنا کرد و از ميان آنها چندين گروه رزمي پرورش داد .وسعت تلاش هاي او براي دشمن خارجي و اشرار داخلي خطر بزرگي بود. آنها بار ها بر سر راهش کمين زدند تا اين خار چشم را از سر راهشان بر دارند اما« سيد محمد خليل» با ايمان قوي و شيوه هاي نظامي بارها از صحنه هاي خطر ناک با ماشين سوراخ شده جان سالم به در برد. فروتني و خضوع از ويژگي هاي بارز او بود. هر گز با لحن تند سخن نمي گفت .در هر کاري با گشاده رويي پيشگام مي شد .اگر عشق نباشد در کوير تفتيده «بلوچستان »چه وجود داشت که« ثابت» و ثابت ها از« کاشان» و« قزوين» و «اصفهان» به کپر و ريگزار هاي منطقه «دلگان» سفر کنند و در لابه لاي شن هاي روان و هواي داغ که وزش باد صحنه هاي وصف نا شدني را پديد مي آورد در کپر ها ماوا گزينند. جلوي کپر را هموار نموده ،آبي بپاشند تا بدينکار اندکي از خشونت طبيعت بکاهند و بهتر به خدمت خويش ادامه دهند .بسياري از برادران ترجيح مي دادند .در غرب وجنوب با بعثيان متجاوز پيکارکنند،اما« ثابت» و يارانش را عقيده بر اين بود که «بلوچستان» به منزله «تنگه احد ايران» است و احتمال دارد دشمن از اين ناحيه نفوذ خطرناکي کرده باشد .آري ثابت بود و عاشق خدمت بود او وظيفه ديدار از خانواده را در کنار پيگيري امور منطقه به جا مي آورد و در هرباز گشت مادر مهربانش محموله اي از پوشاک و خوراک و مواد مصرفي جهت تقسيم ميان مستمندان و محرومان روانه مي کرد .
ثابت همچنان که در صحنه هاي نبرد رزم آوري جسور و در مقابل پرخاشگريهاي بعضي دوستان نا آگاه ،صبور و در ميان رنجديدگان و بيابان نشينان فردي رئوف بود .در تمامي صحنه هاي فرهنگي نيز حضوري فعال داشت ،گاهي در« بمپور» بر جوانان بيدار دل بلوچ تاثير اعتقادي مي گذاشت و آنها را با فطرت خويش آشنا مي کرد و ديگر گاه با تلاش خستگي ناپذير خود در راه چاپ و نشريه فرهنگي منطقه (مودک مسلمان بلوچ )سر از پا نمي شناخت .تا نيمه هاي شب و گاه تا صبح بيدار مي ماند و به تهيه و گرد آوري مطالب ،مرتب کردن و سايل مواد مربوط به نشر مشغول بود .
او از اين سراي فاني براي جهان باقي آنچنان بناي مشيد و سراي مجللي برپا نمودکه دوستان و ياران آگاه از حسرت مقام او وجايگاهش ،انگشت به دندان گزيدند.
او که در کمين جمعي از نوکران و سر سپردگان اجانب در منطقه «دلگان» بارها از آن جان سالم به در برده بود در سا ل 1363 دردرگيري با دشمنان مردم محروم «بلوچستان» ودر راه دفاع از آرمانها مقدس انقلاب اسلامي به عرش اعلي شتافت اما با لبخند خويش به روي معبود سيلابي از اشک بر ديده ياران همرزمش پديد آورد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377

 

 

 


خاطرات
اسدالله ميرزايي:
هر روز با شعارهاي تازه اي روبرومي شديم که بر روي ديوارها نقش بسته بود .دفاع از آزادي ،صداي گامهاي فرار طاغوت ،پاسداري از انقلاب و خون شهدا ،افکار مردم را به خود مشغول کرده بود .
خبرها همه دست به دست مي رسيد .حکايت، حکايت خون بود و عشق ،مريدي که در راه بود .در اين ميان ما دانش آموزان هم کارهايي مي کرديم و در بين ما از همه فعال تر و پرجنب و جوش تر سيد محمد خليل بود .هر وقت او را مي ديديم مشغول بر نامه ريزي بود .از هيچ خطري نمي ترسيد .بارها مي شد که به قلب خطرات مي رفت و پيروزمندانه بيرون مي آمد .هميشه زير لباسش پر از اعلاميه هاي حضرت امام خميني بود .خطش را مي شناختم که روي ديوار ها شعار مي نوشت .او هميشه در پي جمله يا سخني از امام بود تا ديوار را با آن جاني تازه بدهد .
آن روز قرار بود نوشته اي تازه پيدا کنيم و روي درر و ديوار بنويسيم .نوشته اي که از عطر خون شهيدان معطر باشد هر چه در لابه لاي ورقها گشتيم مطلبي مناسب آنطور که مي خواستيم پيدا نکرديم .هر مطلبي که مي نوشتيم باز محمد خليل آنرا مناسب نمي يافت .مي گفت: نه ...من که کلافه شده بودم بلند شدم و گفتم "آقا خليل ما کشيديم کنار .مثل اينکه کار ما نيست و خدا حافظي کردم تا به خانه بر گردم .اما دلم پيش سيد خليل و عليرضا بود که در کتابها غرق شده بودند .کوچه هاي سرد و خيس مرا در خود فرو برده بود. از اين که نتوانستم به دوستانم کمک کنم از خودم دلخور بودم .مي دانستم که محمد خليل در اين کارها سليقه خوبي دارد .دلم مي خواست بدانم چه جمله اي براي نوشتن انتخاب مي کند .از اين که دوست او بودم به خود مي باليدم .اگر چه او دانش آموزي مثل ما بود ولي براي ما يک معلم بود .حرفهايش منطقي بود و به دل مي نشست .
با صداي پدرم از خواب بيدار شدم .نمازم را خواندم قرآن را باز کردم تا چند آيه بخوانم .سرماي آغاززمستان تنم را مي لرزاند .ناگهان صداي در به گوشم رسيد .هنگام حکومت نظامي چه کسي بود. قبل از اينکه من بروم پدرم در را باز کرده بود. صداي محمد خليل که با پدرم سلام عليک مي کرد را شنيدم. با عجله به طرف آنها رفتم .سيد محمد خليل و عليرضا بودند .
عليرضا از اينکه صبح به اين زودي آمده بود خجالت مي کشيد و عقب عقب مي رفت .مي گفت :ببخشيد اين سيد خليل اصرار کرد که اين موقع مزاحم شويم. راستش تازه کارمان تمام شده بود خواستيم اول شما ببينيد .
نگاهم در روزنامه ديواري که در دستهاي آنها بود خيره شد .مقوا را باز کردم جمله اي با خط زيبا روي آن نقش بسته بود .آنها که رفتند کاري حسيني کردند و آنها که ماندند بايد کاري زينبي کنند و گرنه يزيدي اند .
در همان صبح سرد با گرماي اين کلام من و محمد خليل و عليرضا آن نوشته را روي ديوار مدرسه چسبانديم .

نصرت انصاري مقدم:
ساعت 10 همان شب بود که کليشه ها آماده شد. خيلي شوق داشتم که محمد خليل را ببينم .پاور چين پاورچين از راهرو گذشتم. صداي راديومي آمد. پدرم داشت موج راديو را تنظيم مي کرد.ا ز حياط گذشتم و در را باز کردم که پدرم شنيد و گفت کيه ؟چند لحظه ساکت شدم .سايه اش را از پنجره ديدم که بلند شده بيرون مي آيد .صداي مادرم را شنيدم که مي گفت حاجي بيرون سرده، کت را بنداز روي دوشت .اگر پدرم مرا مي ديد نمي گذاشت بيرون بروم .آهسته صداي گربه در آوردم .پدرم گفت: امان از دست اين گربه ها و در اتاق را بست .صداي راديو دوباره بلند شد .نفس راحتي کشيدم و بيرون رفتم .کوچه خلوت بود .پاسبان ها و نظامي ها در خيابان نگهباني مي دادند .خودم را به خانه سيد محمد خليل رساندم .خانه شان پايگاه ما بود .
با علامت مخصوص در زدم و خودم را مخفي کردم در آهسته باز شد و محمد کنار چار چوب ايستاد. به اطراف نگاه کرد مرا که ديد گفت :سريعتر بيا تو الان مي بيننت !کليشه ها را که دادم خيلي ذوق کرد و گفت :همين الان بايد برويم به ديوار ها بزنيم اعلاميه ها را هم بر دار .هر کدام يک کوچه را انتخاب کرديم و اعلاميه در خانه ها مي انداختيم .کليشه ها را من نگه مي داشتم و او خيلي سريع رنگ مي پاشيد .مشغول کار بوديم که صداي قدمهاي پاسبانها را شنيديم .کوچه بن بست بود .پشت درختي پناه گرفتيم .پاسبان داشت مي آمد .عرق سردي بر پيشاني ام نشست .حتما صداي قلب مرا شنيده بود که مي آمد .خودم را به درخت چسبانده بودم .
ديدم سيد محمد خليل زيرلب چيزي مي خواند. هاج و واج نگاهش مي کردم .خودم را مي ديدم که دارم کتک مي خورم و شکنجه مي شوم .نزديک بود به زمين بيفتم .حالم داشت به هم مي خورد .وقتي به خودم آمدم سيد محمد خليل با لاي سرم بود .لبخندي به لب داشت و گفت با صلوات همه را رد کردم .صلوات که مي فرستم دشمنان کور مي شوند .

ماشين در جاده خاکي پيش مي رفت .صداي گوشخراشي از موتور شنيده مي شد .کسي به ما نگفته بود که «دلگان» را انتخاب کنيم. ولي سيد محمد خليل که وصف منطقه را شنيده بود و مي دانست که از محرومترين نقطه است، با اصرار آنجا را بر گزيد ومرا هم قانع کرد. وقتي حکم را گرفته بود سر از پا نمي شناخت .مرتب مي گفت برادر طوقکش زود تر بايد برويم .ما سر باز خميني هستيم بايد انقلاب را به دور دور ها ببريم .تکانها شديد و جاده هاي صعب العبور کار خودش را کرد .ماشين از کار افتاد و مثل يک لاک پشت ايستاد .سيد بيرون پريد در کاپت را با لا زد و مشغول ور رفتن با ماشين شد .
پشت ماشين نشستم و سعي مي کردم استارت بزنم ولي ماشين روشن نمي شد .وسايل و ابزار کارمان ناقص بود .مدتي صبر کرديم. جاده خلوت بود .ماشيني عبور نمي کرد .سيد خليل گفت: ماشين را رها کنيم و پاي پياده برويم .فايده اي ندارد.
از دور گرد و غباري را ديدم فهميدم که اتومبيلي به اين سو مي آيد .
مي دانستم که منطقه خطرناک است و اشرار گاه براي مبادله جنس تردد مي کنند .دلهره داشتم که نکند اشرار باشند .جاده تنگ بود و اتومبيل براي عبور مي بايست بايستد .خود را براي مبارزه اي جدي آماده کرده بودم .دست بردم تا اسلحه را از زير صندلي بردارم .در ماشين سيمرغ چند نفر نشسته بودند .از چشمان مرد جلويي خشم و غرور مي باريد گويا زمين و زمان به هم آمده و جا را برايش تنگ کرده بود .لحظات به کندي مي گذشت .ديدم که محمد خليل با حالتي عادي و با همان لباسهاي خاکي و روغني به طرف خود رو رفت. خواستم فرياد بزنم و او را از رفتن منع کنم .
گمان مي کردم همين حالا با اسلحه و گلوله به او پاسخ مي دهند .خيلي نگران بودم ولي چهره آرام ثابت را مي ديدم من هم کمي ترسم ريخت .
از سر نشينان ماشين ابزار گرفت و بر گشت .هاج و واج مانده بودم ،خودرو از کنار ما به سرعت گذشت .از سيد پرسيدم چه گفتي که به ما کاري نداشتند .
جواب داد از من پرسيدند شما کي هستيد کجا مي رويد ؟
من هم گفتم از طرف جهاد سازندگي آمده ايم و به «دلگان» مي رويم .ما سر باز امام خميني هستيم .
هر چه فکر کردم نفهميدم چرا آنها به ما کاري نداشتند. شايد چهره آرام ومعصومانه ثابت آنها را مجذوب کرده بود .

آن شب قرار بود کاروان بزرگي با محموله اي فراوان از منطقه عبور کند .فرمانده سپاه ايرانشهر سعي مي کرد اطلاعاتي به دست آورد .از تحرک و جنب و جوش منطقه پيدا بود که خبر مهمي خواهد شد .
در سپاه آماده باش کامل اعلام شده بود .نيروهاي بسيجي هم آماده بودند .چند مسير قبلا رد يابي شده بود .اما امکان نداشت نيرو ها را در کمين هاي مختلف پراکنده کرد .چون ممکن بود تلفات با لا برود و يا نيروها به گروگان گرفته شوند که خطر بيشتري به وجود مي آمد .فرمانده به دنبال مخبر ها فرستاده بود ولي هيچکدام در دسترس نبودند و يا از ترس اشرار همکاري نمي کردند .
صداي موتور« ايژ» که آمد برادران کمي نگران شدند .محمد خليل بود که سر و صورت خود را با چفيه پوشانده بود. لباس خود را تکاند و به سرعت از پله ها با لا رفت .ساعتي بعد فرمانده به نيرو ها محل دقيق محور و کمين را اعلام کرد .برادر ثابت مسير «دلگان» تا ايرانشهر را دو ساعته از بيراه طي کرده بود .

 

مهدي ماشاء الله زاده:
شقايقي بود از شقايق دشت ايران ،آنان که براي غرق شدن در درياي معرفت و از جان گذشتگي از همرزمانشان سبقت مي گيرند .او کسي بود که لحظه ها را براي خدمت به وطنش به راحتي از دست نمي داد. چرا که مي دانست براي رسيدن به اين احسان معبود از صراط عشق بايد گذشت و پيکرهاي خونين برادرانش چشم به راه اويند .اين لحظه ها ،لحظه هاي ماندن نيست .شنيده بودم که آنقدر کار مي کند که حتي فرصت خوابيدن چند ساعت در شبانه روز را ندارد اما باورم نمي شد که کسي اينقدر کار کند که به قول دوستامنش فرصت سر خاراندن را نداشته باشد ،تا اينکه آن روز آن تفاق افتاد .
يکي از روزهاي گرم بود ،اوايل سال 1360 ،در آن زمان در حدود 10 ماه از خدمت سربازيم در سپاه ايرانشهر مي گذشت .هواي ايرانشهر خيلي گرم بود. کنار حوض آب نشسته بودم که برادر ثابت را ديدم که سوار بر موتور از «دلگان» مي آمد .لباسهايش پر از گرد و خاک بود و سر و صورتش حکايت از طي راهي پر گرد و خاک مي کرد .
موتورش را متوقف کرد و در حالي که يک قوطي پودر لباسشويي از روي موتور بر مي داشت به داخل حوض پريد ،کمي داخل آب ماند تا لباسهايش خيس شود ،آنگاه شروع به کف مالي لباسهايش نمود با حيرت گفتم :آقا سيد بدنتان زخمي مي شود ،لبخندي زد و گفت :برادر من مجال لباس در آوردن ندارم. تازه با اين کار هم لباسم شسته مي شود و هم بدنم .در واقع با يک تير دو نشان مي زنم واحتياجي به حمام کردن چند ساعته ندارم .در حالي که با شگفتي به سيد نگاه مي کردم با خودم فکر مي کردم او چقدر تلاش مي کند تا فرصتي را براي خدمت از دست ندهد ،در حالي که ما در اين هواي گرم خيلي زود خسته و ناراحت مي شويم .در اين افکار غوطه مي خوردم و حرکات سيد را نگاه مي کردم که ديدم چند دقيقه طول نکشيد که لباسهايش شسته شد از حوض بيرون آمد و در حالي که با من خدا حافظي مي کرد ،رفت تا موتورش را روشن کند .داد زدم آقا سيد سرما مي خوري !که در جواب گفت :اي برادر خنک شدن ما در منطقه اينجوري است حالا شدم کولر سر خود .ثانيا وقت ندارم که صبر کنم تا لباسهايم خشک شود و با سرعت دور شد .

اسدالله ميرزايي:
آمبولانس به طرف کاشان در حرکت است و تاريکي و غمي که بر سينه ما سنگيني مي کرد .در آمبولانس جسد مطهر شهيدي قرار داشت که به ديدار خانواده اش مي رفت .تا بگويد :آنچه داشتم تقديم کردم و حا لا اين تن پاره پاره ام ؛اينکه به يادگاري برايتان مي ماند تا مرا و راهم را فراموش نکنيد .برادر رضايي و جعفري که همراه هم هستند به خواب رفته اند .جاده بريم خيلي خسته کننده است. نمي دانم چرا مرا براي حمل جنازه شهيد انتخاب کرده اند .خاطرات امروز يکبار ديگر درذهنم تداعي مي شود .روز سختي بود ،مردم «دلگان»و «ايرانشهر» چنان وداعي با جنازه شهيد ثابت کردند که تاريخ آن منطقه به ياد ندارد. در و ديوار شهر گريان بود. گويا فرزند عزيزي را از دست داده اند .براي من که از نزديک فعاليت هاي ثابت را نديده ام ،خيلي سخت بود که باور کنم يک نفر تا اين اندازه در دل مردم نفوذ مي کند .با خود مي گويم تنها شهدا داراي چنين قدرتي هستند .پيرزني آمده بود و با گريه دستش را به روي تابوت ثابت مي کشيد و به صورت نوه هايش مي ماليد .گويا با تربت شهيد آنها را تبرک مي کرد.
در فکر ثابت هستم و رشادتهايش .به او مي انديشيدم که از دشمن ابايي نداشت .با خودم فکر مي کردم چه مظلومانه از ميان ما پر کشيد و باورم نمي شد که چنين سبکبال به پرواز در آيد که حتي شاپرکها پرواز او را حس نکردند .
در يک لحظه احساس عجيبي به من دست داد ،خودم را سبک ديدم. احساس کردم که کنارم نشسته و دارد با من صحبت مي کند .برايم خيلي عجيب بود به من گفت :چرا ناراحتي ؟گفتم چطور ناراحت نباشم !!چطور با مادرت مواجه شوم ؟گفت :مادرم آماده است. خود او مرا براي طي اين راه پرورش داده ،پس آمادگي کامل دارد .داشتيم با هم صحبت مي کرديم که برادر جعفري و رضايي به خيال آنکه من دارم خواب مي بينم صدايم کردند و رشته سخن مرا بريدند و تازه متوجه شدم که ثابت آرام در تابوت آرميده بود .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : خليل ثابت راي , سيد محمد ,
بازدید : 279
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,491 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,183 نفر
بازدید این ماه : 6,826 نفر
بازدید ماه قبل : 9,366 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک