سال 1341 ه ش در شيراز و در خانواده اي متدين و مذهبي ديده به جهان گشود . محله احمدي شيراز ، همبازي کودکي هاي او بود . وي دوران کودکي را در همسايگي آفتاب و در جوار بارگاه نوراني احمدبن موسي (ع) سپري کرد و در ششمين بهار زندگي پا به حيطه علم و فضل و دانش گذاشت و نهايتا مقاطع مختلف تحصيل را با دريافت مدرک ديپلم به پايان رساند .شهيد غلامعلي دست بالا مبارزات حق طلبانه خود را در دوران مبارزات انقلاب آغاز کرد و تا لحظه شهادت دست از تلاش و مبارزه بر نداشت . با شرکت در تظاهرات و راهپيمايي هاي مختلف ، خشم ديرينه ملتي را فرياد کرد که در سالهاي سياه ستمشاهي ، بار تحقير ، استبداد و استعمار را مظلومانه بر دوش کشيد ه بود.
با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 دوره اي نوين از مبارزات او آغاز گرديد و با پذيرفتن مسئوليتهاي مختلف ، عملياتهاي متعددي را عرصه رشادتها و قهرمانيهاي خود ساخت .روح آسماني او با قرآن و ذکر اهل بيت عليهم السلام الفتي ديرينه داشت و همواره همرزمان خود را به دعا و نيايش و خصوصا زيارت عاشورا سفارش مي کرد .
عمليات والفجر 1 يادمان آخرين مويه هاي عاشقانه او و خاطره پرواز ملکوتي اين عاشق خدا بود .پاسدار شهيد غلامعلي دست بالا در تاريخ 20/1/1362 در حالي با سرزمين زخمي عين خوش خداحافظي کرد که مردان حماسه والفجر ، دشمن زبون را فرسنگها از خاک ميهن دور رانده و پرچم سه رنگ افتخار را بر بلنداي سرزمين ايران اسلامي به اهتزاز درآورده بودند .اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي گويد :
دست از الطاف رهبري الهي بر نداريد تا ان شاءالله بواسطه اين اطاعت و شکرگزاري اين نعمت ، مورد لطف و عنايت پروردگار قرار گيريد و پيروزيتان هم در گرو همين تبعيت است .
منبع:پرونده شهيد دربنيادشهيد وامور ايثارگران شيرازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوندي که خالق و هدايت کننده هر موجودي است . همه از اويند و به سوي او باز مي گردند . بنام آن مقتدري که حيات و مماتم در دست اوست . هدف و مقصودم اوست . محبوب و معشوقم اوست . قلب کوچکم سرشار از عشق به اوست . بخشاينده گناهانم اوست . خداوند رحماني که بر بندگانش منت نهاد و پيامبران معظم و رسول گرامي اسلام (ص) و جانشينان بر حق او را صراط مستقيم و چراغ راه مؤمنين قرار داد .
بنام خداوند بينا و شنوايي که قيامت را به عدل برپا مي کند و حساب بندگانش را به فضل و کرم رسيدگي خواهد نمود .
خداي مهربان را سپاس گزارم که مرا از جمله گروندگان به دين خويش و از محبين اهل بيت پيامبر (ص) قرار داد و اين توفيق بزرگ را عنايت فرمود تا در راه او جهاد کنم و جان ناقابلم را به راهش تقديم نمايم .
اکنون که قلم به دست گرفته و وصيتنامه خود را بر صفحه کاغذ مي نگارم با قلبي مطمئن و اعتقادي محکم و اراده اي استوار از هر قيد و بندي جز پروردگارم دل کنده و عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل هستم و مي روم تا دين بزرگي که اسلام بر گردنم دارد عاشقانه ادا کنم ، پاي در چکمه مي کنم ،سلاح بر دوش مي گيرم و سينه کثيف دشمن را نشانه مي روم . با قلبي پر از نفرت از دشمنان خدا و با شعار کوبنده " الله اکبر " براي احياي دينم و صدور انقلابم و استواري دين رسول الله (ص) که سالهاي متمادي در مظلوميت بوده و دشمنان خدا هر لحظه بر پيکر مقدس آن ضربه وارد کرده اند ، فداکاري و جانبازي کنم تا درخت پربار و خونبار اسلام استوارتر گردد .
در اين برهه از زمان که فشارهاي اجانب به آخرين حد خود رسيده و مسلمين مظلوم را دسته جمعي قتل عام مي کنند و خون پاک علماء بزرگ را در محراب عبادت بر زمين مي ريزند و ياوري هم براي داد خواهي اين همه مظلوميت وجود ندارد بايد با اماممان پيمان خونين ببنديم و کمر همت بسته و بشر را از شر شياطين فرومايه نجات دهيم و پرچم سرافراز " لا الهَ الا الله ، محمد رسول الله و عليً ولي الله " را در ميان بدنهاي پاره پاره شده مان و سرهاي در خون غلطانمان برافراشته نگهداريم و چه گواراست که در اين راه جان را به جان آفرين تقديم نماييم .
امروز همان روز عاشورايي است که همه آرزوي آن مي کنيد که اي کاش بودم و امام حسين (ع) را ياري مي کردم ؛ امروز پرچمدار امام حسين (ع)، خميني است . بشتابيد به سوي کاروان حرم امام حسين (ع) و ياري امام عزيزمان کنيد که راه سعادت همين است و به راهي جز راه او رفتن ، خطائي بزرگ است .
پيام شهيد غير از اين نمي تواند باشد که " دست از اطاعت رهبري الهي بر نداريد " تا انشاء الله بواسطه اين اطاعت و شکرگذاري ، اين نعمت مورد لطف و عنايت پروردگار قرار گيرد و پيروزيتان هم در گرو همين تبعيت است .
خداي را شکر مي کنم که گفته هايم را با خون خود امضا نمودم ومزه شيرين اين پيمان را چشيدم و پس از يک عمر گناه و معصيت ، خداوند اين توفيق را عنايت فرمود تا همه را با خون خود بشويم ؛ وگرنه بنده گناهکاري که چشم و زبان و قدم و نيت او همه غرق در معصيت بوده ، چگونه مي توانست آنها را پاک کند ؟
خدايا ! همه الطاف از تو است و تويي آمرزنده هر گناه و پناه هر پناه جوينده اي .
امت رشيد اسلام شما را به خون شهدا و به خون مطهر حضرت سيد الشهدا (ع) قسم مي دهم که راه شهدا را در پشت سر امام عزيزمان ادامه دهيد و نگذاريد اين پير خدا تنها بماند و قلب مبارکش رنجور شود .
شما را به دانه هاي اشکي که چون مرواريد بر محاسن سفيد امام در شبهاي تار مي غلطد و ناله " يا رب ؛ يا رب " سر مي دهد ، قسم مي دهم نگذاريد اسلام در غربت بماند و اين مرد خدا که به حق نائب حضرت ولي عصر (عج) است ، دشمن شاد شود . مگر اين پير مظلوم چقدر بايد دردها را تحمل کند ؟ از طرفي شهادت فرزند برومندش حاج آقا مصطفي ، از طرفي ديگر شهادت ياران نزديک و نور چشمانشان چون مطهري ، بهشتي ، باهنر ، رجايي و ديگران و از طرفي شهادت مظلومانه شهداي محراب و سربازان رزمنده در جبهه ها و از طرفي فشار ابرقدرتها ، کينه توزي هاي منافقين ، قتل عام هاي جنوب لبنان و زمزمه خائنانه منحرفين داخلي . آيا اين همه درد و رنج کم است و شايسته نيست مرهمي بر زخمهاي رهبر مظلوممان باشيم ؟
من شما را وصيت مي کنم به امام . " يا ايها الناس اُوصيکم بالخميني "
از برادران شهادت طلب پاسدار و جمع پر از صفاي آنان مي خواهم که همانند گذشته حرمت و قداست سپاه را به واسطه تبعيت محض از امام حفظ کنند و لباس سبزشان را که با خونهاي سرخي آبياري شده از شر دشمنان کينه توز نگه دارند .
از برادران عزيز مسجد شاهزاده قاسم که حق بزرگي در جهت رشد اين حقير را داشته اند و صميميّت و برادري و ايمان و اخلاص آنها چراغ راهي در دست من بوده ، مي خواهم که همانند گذشته بلکه شايسته تر براي خدمت به اسلام تلاش کنند و خود را به صفات عاليه انساني و اخلاق حسنه و هوشياري هرچه بيشتر آراسته نمايند تا انشاء الله يکديگر را در قيامت با روي سفيد و چهره خندان ديدار کنيم .
پدر و مادر بزرگوارم ؛ شايد شنيدن خبر شهادت فرزندتان دلهاي پاکتان را داغدار ، و اشک گهربارتان را بر گونه هاي نورانيتان جاري کند ؛ اما شما را وصيت مي کنم به مصيبت هاي مظلومانه سالار شهيدان (ع) ؛ به آن زماني که ياران عزيزش را يکي يکي غرق در خون ديد ؛ برادرش را با دو دست بريده ؛ جوان هيجده ساله اش را با سر شکافته ؛ برادر زاده اش را غلطان در خون و گلوي طفل شش ماهه اش را عطشان و هدف تيرهاي دشمن . واقعاً هيچ مصيبتي در جهان بزرگتر از مصيبتي که بر حسين (ع) وارد شد نيست . با همه اين مصائب ، کسي هم نبود که به او تسليت بگويد و سر سلامتي دهد . شما نه به اندازه امام حسين (ع) مصيبت ديده ايد و نه از او غريب تر هستيد . از شما پدر و مادر مهربانم مي خواهم که در مرگ من بي صبري نکنيد و بيش از سه روز لباس عزا نپوشيد و اگر جسدم را آوردند ، آنرا حتماً نبينيد و به خاطر تمام حقوقي که بر اين فرزند ناسپاس تان داريد ، طلب عفو و بخشش مي کنم بدين اميد که يکديگر را در قيامت پشت سر امام حسين (ع) ملاقات کنيم .
برادران عزيز و خواهر مهربانم ؛ بودن با شما باعث رشد و سعادت من بود و ايمانتان به حضرت امام باعث عزّت و شرف اين حقير بود .
پيام برادر شهيدتان را به گوش حق جويان جهان برسانيد که :
" او عاشق حضرت مهدي (عج) و سرباز جان برکف حضرت امام خميني بود و در آن عشق و اين اطاعت ، به لقاء الله پيوست "
وَ السَّلامٌ عليکم و رحمة الله وَ برکاته 30/7/1361 غلامعلي دست بالا
خاطرات
شهيد اسلامي نسب:
هوا داشت تاريک مي شد . دلم خيلي تنگ شده بود . فکر کردم بروم سراغ " دست بالا " شايد حالم بهتر شود . بعد از تعريفهاي شبانه ، دوتايي در همان چادر خوابيديم . هوا خيلي سرد بود و من خوابم نمي برد . همين طور که اين پهلو و آن پهلو مي شدم، ديدم شهيد " دست بالا " بلند شد دست نماز گرفت . ساعتم را نگاه کردم ، سه نيمه شب بود . تا خود اذان داشت نماز مي خواند .
" الله اکبر " اذان که شروع شد فوري رفت توي رختخواب .
به " حيَّ علي... " که رسيد ، يکي از بچه ها صدايش زد . بلند شد و دستها را به چشمش ماليد . انگار دو روز خوابيده بود ، پاشد . همراه با من و بقيه بچه ها به طرف تانکر آب آمد . آستين ها را بالا زد .
گفتم : کلک نزن ؛ تو که وضو داري .
گفت " ساکت " .
گفتم چرا بيخودي آب مصرف مي کني ؟ بابا تو پنج دقيقه پيش داشتي ...
حرفم را قطع کرد و مثل اينکه ناراحت شده باشد ، چشمهايش را به چشمهايم دوخت و گفت : " اخوي ! خواب ديدين خير باشه . بفرمايين وضوتونو بگيرين "
برادر شهيد:
وقتي در لشکر فجر بود ، يک لندرور در اختيارش گذاشته بودند . هر موقع از جلوي ايستگاه صلواتي رد مي شد ، ترمز مي کرد و مي خنديد : " عجب ماشين باهوشيه ؛ خودش واي ميسته " .
يک روز با همان لندرور از لشکر به منطقه اي مي رفتند ؛ اما راننده شهيد عباس نظيري بود . عباس آقا هم خيلي شوخ بود . نزديکي هاي ايستگاه صلواتي گفت : " حالا وقتشه ماشينو آزمايش کنم اگر وايساد خب باهوشه " .
اتفاقاَ درست جلوي ايستگاه ، بنزين ماشين تمام شد و ماشين توقف کرد . از آن به بعد، لندرور به خاطر هوش زيادش ، به هوشنگ خان معروف شده بود و بعد لندرورهاي لشکر يکي يکي اسم پيدا کردند : خسروخان ، ايرج خان و ...
در آرامش قبل از طوفان عمليات ، سکوتي معصوم حاکم بود و گلوله هاي منوّر چون خورشيد هايي ناتمام مي سوختند و آسمان منطقه را با نورهاي رنگي خود روشن مي کردند . بچه ها مشغول حفر کانال بودند . از دور صدايي شنيده شد . مردي که چهره آفتابي اش را در نقاب چفيه پنهان کرده و کيف کوچکي در گردن آويخته بود از موتور سيکلت خود پياده شد . با چند تن از بچه ها خوش و بشي کرد و از درون کيف بسته هاي کوچکي به آنها داد : " تربت اباعبدالله (ع) است، کامتان را معطر کنيد "
صداي لرزان و شيفته او سکوت را در هم شکست و با عطر نجيب سلام و صلوات در هم آميخت . به هرکدام از بچه ها يکي از آن بسته ها را هديه داد ...
فردا صبح بعد از شروع عمليات اولين خبري که مثل موج انفجار در بين بچه ها پيچيد ، خبر شهادت شهيد دست بالا بود .
و او اولين کسي بود که با هديه هاي آسماني خود کام عطشناک خويش را با زيارت آقا اباعبدالله (ع) معطر ساخت .
پدر شهيد:
به اتفاق يکي از برادران رزمنده طول جاده اي را طي مي کرديم ؛ من قصد داشتم چند روزي در جبهه در خط مقدم باشم تا دو فرزندم يعني غلامعلي و غلام حسين را ببينم ؛ وقتي به مقر اصلي آنها رسيديم از جيپ پياده شدم . کمي به اين طرف و آن طرف رفتم ؛ از دور غلامعلي را ديدم ؛ در حال خواندن نماز بود . کمي دورتر از او ايستادم تا نمازش تمام شود ؛ نسيم خنکي شروع به وزيدن کرده بود ؛ پس از چند دقيقه که غلامعلي نمازش تمام شده بود از جايش بلند شد .
گفتم : " قبول باشد پسرم ! "
در جا خشکش زد ؛ به آرامي به عقب برگشت ؛ وقتي نگاه هايمان به هم دوخته شد، با تعجب گفت : " شما اينجا چکار مي کنيد ؟! " و سريع خودش را در آغوشم رها کرد .
يک ساعت بعد ، درون خيمه کوچکي در حالي که پسر ديگرم غلامحسين در کنارم نشسته بود ، از اتفاقات جبهه گفتند و من نيز از مادرشان و دلتنگي اش براي ديدن آن دو سخن گفتم .مدتي در جبهه بودم تا اينکه روزي بچه ها را ديدم که دور هم جمع شده اند و پچ پچ مي کنند ؛ طوري که من نفهمم . از گوشه و کنار مطلع شدم که گويا فرمان عمليات صادر شده است ؛ با اصرار زياد غلامعلي و غلامحسين ، به شيراز برگشتم .
يک هفته از برگشتن من مي گذشت ؛ يک روز صبح وقتي از خواب برخاستم ، شور و التهاب عجيبي داشتم ؛ خود را مشغول آب دادن به گلها و درختان کردم ؛ گنجشکها که هميشه با صداي خود سکوت خانه را مي شکستند، آن روز نمي خواندند ؛ آب دادن به گلها تمام شده بود که صداي زنگ در به صدا در آمد ؛ با کمي تأمل به سمت در حرکت کردم ؛ در را باز کردم ؛ غلامحسين را ديدم که بر پيشخوان در ايستاده بود ؛ دو ساک در دست داشت ؛ آن دو ساک را مي شناختم ؛ يکي مال خودش و ديگري مال غلامعلي بود ؛ سلام کرد ؛ با چشم سراغ غلامعلي را گرفتم ؛ لبخندي زد و گفت : " عمليات که هنوز تمام نشده . او براي ادامه عمليات در جبهه ماند "
لبخندش شکل خاصي داشت ؛ شايد لبخندي تلخ بود . مادر ش که صداي غلامحسين را شنيده بود به سرعت خودش را به پسر رساند و او را در آغوش گرفت ؛ غلامحسين مثل هميشه نبود .
يک ساعت که از آمدن او گذشت از خانه بيرون رفتم ؛ کوچه هاي قديمي و پيچ در پيچ که حاکي از بافت قديمي شهر بود را پشت سر مي گذاشتم ؛ همسايه ها به شکل غريبي به من مي نگريستند ؛ مرد و زن پس از اينکه من از کنارشان عبور مي کردم با هم پچ پچ مي کردند ؛ نگاهشان همراه با ترحم بود و دلسوزي ...
اين نگاهها بود که به من فهماند که چه اتفاقي افتاده است ؛ اشک در چشمانم موج مي زد ؛ راهم را کج نموده به طرف شاهچراغ حرکت کردم ؛ در بين راه به گذشته هاي نه چندان دور مي انديشيدم ؛ به روزي که هر دو با هم ساک بستند و حالا چه کسي بايد ساک ديگري را باز کند . به روزي که اولين نامه آنها به دستمان رسيد ؛ به روزي که با تلفن خبر از موفقيت در اولين عملياتشان را دادند ؛ به روزي مي انديشيدم که بايد حجله غلامعلي را ببينم ؛ به روزي که...
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان فارس ,
برچسب ها :
دست بالا ,
غلامعلي ,
بازدید : 327