فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهيد «عثمان فرشته» در سال 1332 در روستاي« د له مرز» دربخش « سرو آباد» از توابع شهرستان «مريوان» به دنيا آمد .به دليل آنکه خانواده ي او از امکانات مالي مساعدي برخور دار نبود ،موفق نشد بيشتراز چند سال درس بخواند و مجبور شد در سن نوجواني کنار پدر وبرادربزرگتر خود کار کند تا بتوانند مخارج زندگي را تامين کنند. در سال 1351 به خد مت سربازي رفت و در باشگاه افسران قوچان مشغول انجام خدمت شد.يکسال بعدو در سال 1352 پدر بزرگوار خود رااز دست داد .خدمت سربازي را که تمام کرد ،به اهواز رفت و در يک شرکت مشغول کار شد.آن موقع همزمان بود با مبارزات مردم بر عليه حکومت شاه خائن . در همان جا بود که به جمع حاميان انقلاب پيوست و در حد توان خود براي به ثمر رسيدن آن تلاش کرد . مبارزات او به شرکت در راهپيمايي و اعتراضات خياباني محدود نمي شد.او از در آمد خود يک قبضه تفنگ( بر نو) خريد و در کنار تعدادي از مردم ستمد يده ي کرد خود با عمال رژيم منفور پهلوي جنگيد .آنها با ياري يکديگر ؛شهر باني رژيم شاه را در شهرستان مريوان محاصره کردند و بعد از چند دقيقه آن را به تصرف خود در آوردند .در اين حادثه شهيد گرانقدر «عبد الله طر طوسي» هم حضور داشت. بعد از پيروزي شکوهمندانه انقلاب اسلامي به روستاي «دله مرز »مراجعه کرد و مدتي در آنجا ماند.بعدازآن به خاطر حضور نيرو هاي ضد انقلاب ومزاحمتهايي که آنها براي مردم وکشور ايجاد مي کردند؛ به عضويت سپاه در آمد وبا لياقت و کارايي، اقدامات شايسته ايي درمبارزه با ضد انقلاب از خود نشان داد. طولي نکشيد که از سوي سر دار شهيد« محمد برو جردي» به سمت مسئول گروه ضربت سپاه دراستان« کرمانشاه» در آمد. بعد از مدتي به «پاوه» انتقال يافت و فرماندهي سپاه آنجا را پذيرفت.مدتي درآنجا بود و بعد از پاکسازي منطقه «پاوه» به« کردستان» آمد و به سپاه «مريوان» پيوست .مدت دو ماه در روستاهاي «تيش تيش» و« شو يشه» بود که به «مريوان» رفت و به سمت فر ماندهي عمليات سپاه آنجا منصوب شد . اودر آن سمت به پاکسازي روستاهاي مريوان از لوث نيرو هاي ضد انقلاب پرداخت و موفق شد که با ياري همرزمان خود بسياري از روستا هارا از وجود ضدانقلاب پاکسازي کند و تعداد زيادي از نيرو هاي ضد انقلاب را به هلاکت برساند .او به هر روستايي که مي رفت ماهيت گروهکها را افشا مي ساخت و اهالي روستا ها را براي پيوستن به پيشمر گان کرد دعوت مي کرد، به طو ري که تعداد زيادي از آنهادعوت شهيد فرشته را پذيرفتند و در جمع مجاهدان نور عليه ظلمت قرار گرفتند .بعد از آنکه روستا هاي« مريوان» پاکسازي شد از سوي فرمانده سازمان پيشمرگان مسلمان کرد استان «کردستان» ماموريت يافت که به منطقه« کامياران» برود و به پاکسازي آنجا هم اقدام کند .شهيد« فرشته» ؛ کامياران راکه مرکز اصلي تجمع گروه وابسته به دشمنان مردم ايران بنام «حزب دمکرات» بود، آزاد ساخت و در همين راستا هم تعداد زيادي از آنهارا به هلاکت رسانيد .تا اينکه در تاريخ 25/3/61 بر اثر انفجارگلوله ي توپ به شهادت رسيد .از شهيد فرشته يک فرزند پسر و يک فرزند دختر به يادگار مانده است .مزار مطهر شهيد در روستاي« دله مرز» است
وقتي که اسم شهيد« فرشته »در ميان کساني که او را مي شناختند و با او آشنايي داشتند آور ده مي شود، همه ي آنها به شجاعت و زيرکي او اعتراف مي نمايند . او بيش از اندازه شجاع و نترس بود ؛رفتار بسيار عجيبي داشت ؛از هيچ چيزي نمي ترسيد ؛مي شد او را ضرب المثل شجاعت و جرات دانست.يکي از همرزمان شهيد مي گويد يک روز به شوخي به او گفتم : کاک عثمان شما چه دعايي را با خود حمل مي کنيد که تير دشمن به شما اصابت نمي کند .ايشان در حالي که مي خنديد، گفت : من از خداي خود خواسته ام که به دست ضد انقلاب نيافتم و با تير مستقيم آنها کشته نشوم .او شجاعت را با خون و رگ خود عجين مي ساخت و ذره اي ترس و واهمه را در وجود خويش راه نمي داد. شهيد فرشته علاوه بر شجاعت سر شاري که داشت تير انداز ماهري هم بود. به گفته يکي از همرزمان شهيد ،او حتي يک سکه پولي را که در آسمان پرتاب مي کردند هنوز به زمين نرسيده بود مورد هدف قرار مي داد .نيرو هاي ضد انقلاب حتي از شنيدن نام فرشته به لرزه مي افتادند .به طور يقين مي توان صلابتي را که به دست آورده بود حاصل شجاعت و از خود گذشتگي او دانست .شجاعتي که سر شار از اخلاص و عاري از تظاهر بود ؛شجاعتي که توقع و ادعايي را در پي نداشت و شجاعتي که از مردانگي و غيرت آکنده بود .وقتي که دستور عقب نشيني را در يافت مي کرد بسيار ناراحت مي شد .او دوست داشت رو به دشمن باشد و کوچکترين ضعفي به دست دشمن ندهد .توکل عجيبي به خداوند يگانه داشت و در آغاز هر کاري خدايا به اميد تو مي گفت .به همرزمان خود توصيه مي کرد که با وضو به در گيري بروند و در زمان در زمان در گيري آيت الکرسي را بخوانند . قبل از پاکسازي روستا ها به نيرو هاي خود گوشزد مي کرد که مراقب مردم باشند و از کشتن افراد بي گناه دوري نمايند .با نيرو هاي ضد انقلاب بسيار قاطعانه رفتار مي کرد و حتي کو چکترين حرکتي را که دليل بر نرمش او در مقابل آنها باشد انجام نمي داد .در تمام عمليات پيشتاز بود .بااينکه فرمانده بود ؛جلو تر از همه حرکت مي کرد . سعي داشت به جاي همه نيرو ها بجنگد و بيشرين ايثار و مردانگي را انجام دهد .او براي نيرو هاي غير بومي احترام بيشتري قايل مي شد و آنهارا مهمانهاي عزيز خطاب مي کرد .بسيار سخي و بخشنده بود ؛ به دليل آنکه خود طعم تلخ فقر را چشيده بود، درد فقرا را مي دانست و يکي از توصيه هاي مکرر خود را رسيدگي به محرو مان و تهي دستان منطقه قرار مي داد .به گفته يکي از همرزمان شهيد روزي که شهيد مقداري از مايحتاج خانواده خود را تهيه کرده بود در راه به پيرزن پنجاه ساله اي مي رسد و وقتي که از پيرزن مي پرسد به کجا مي رود. پيرزن در جواب مي گويد که به روابط عمو مي سپاه مي روم تا مقداري وسايل بگيرم !! پيرزن را تا نز ديک منزلش مي برد و همه ي وسايلي راکه براي خانه خريده بوده است به آن پيرزن مي دهد .

در تاريخ 25/3/1361گروهي از همرزمان شهيد فرشته که درپايين کوهي به نام( تفين) قرار داشتند از طريق بي سيم با شهيد فرشته تماس مي گيرند و موقعيت خود را خطر ناک گزارش مي دهند . شهيد فرشته بعد از يک ساعت در همان محل حاضر مي شود و در پشت توپ 106 که بر روي جيپ مخصوص شهيد قرار داشته است مستقر مي شود .اما بعد از يک بارشليک کردن به طرف قله کوه که مقر نيرو هاي ضد انقلاب بوده است؛ توپ گير مي کند و ديگر شليک نمي کند .در اين هنگام شهيد فرشته به پشت توپ مي آيد و مو قعي که مي خواهد نقص توپ رابر طرف کند توپ عمل مي کند و آتش عقبه آن شهيد فرشته را در بر مي گيرد و پيکر مطهر او را تکه تکه مي کند .آري همانطور که شهيد بار ها آرزو مي کرد تکه تکه شد و اوبعد ازجانفشاني هاي زياد به آرزويش مي رسد و شهيدمي شود.
منبع:پردنده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 


 

خاطرات
رحيم احمدي:
براي پاکسازي منطقه "چشميدار" و "بوريدر" به اتفاق جمعي از پيشمرگان حرکت کرديم .عمليات بسيار سخت بودمسئوليت عمليات را من وآقاي داريوش چاپاري عهده دار بوديم .در روز اول عمليات ؛ ادريوش از ناحيه چشم زخمي شد .او براي براي مداوا به سنند ج انتقال دادند و تمام مسئوليت بر دوش من قرار گرفت .در وضعيت بسيار بحراني قرار داشتم .
روز دوم با شهيد عثمان فرشته آشنا شدم .از وضعيت منطقه از او سوال کردم .او جزو پيشمرگان مسلمان مريوان بود – گفت :من با منطقه آشنايي کامل دارم ، اگر کمکي از من ساخته است ، آماده ام .تعدادي نيرو در اختيارش قرار دادم تا براي تسخير ارتفاعات آنجا حرکت کند .با صلابت خاصي که داشت آماده حرکت شد .
او پس از لحظاتي از ناحيه پا مجروح شده بود ، ما علي رغم شدت جراحت اين موضوع را از نيروهاي تحت امرش کتمان کرده بود و با اين که از طريق بيسيم با من ارتباط داشت .در اين زمينه به من چيزي نگفت .با دشواري فراوان توانسته بود به نقطه هدف برسد و روستا را پاکسازي کند پس از پاکسازي کامل روستا و استقرار نيروها ، موضوع زخمي شدن خود را به من اطلاع داد .وقتي رفتم و ايشان را ديدم ، تصور کردم در همان لحظه زخمي شده است ؛اما متوجه شدم در شروع عمليات زخمي شده و اين مدت طولاني را تحمل نموده است ، به اوج مردانگي و صداقت و شهادت اين انسان آزاده پي بردم .
شهيد عثمان فرشته تا وقتي که نيروها به طور کامل در آنجا مستقر نشدند و از اين امر
اطمينان پيدا نکرد ، براي معالجه و درمان نرفت .به راستي کجا مي توان اين چنين صحنه هايي را به نظاره نشست ؟آيا مي شود ديگر اين ايثار و گذشت و يکپارچگي را ديد ؟

محمد چوپاني:
منطقه اورامان به دليل شرايط خاص جغرافيايي و صعب العبور بودن ؛ جزو مناطقي است که رزمندگان اسلام براي پاکسازي آن زحمات طاقات فرسايي را متحمل شدند .در اواخر آذر ماه سال 59 طرح پاکسازي دزلي و روستاهاي مجاور آن توسط شهيد عثمان فرشته و حاج احمد متوسليان و عده ديگري از فرماندهان آماده شد .
شهيد عثمان فرشته يک گروه نود نفري از پيشمرگان و برادران پاسدار را – که از هر جهت آمادگي لازم را داشتند – انتخاب کرد و طبق اصول و تاکتيک هاي خاص جنگ هاي چريکي ، اين گروه را سازماندهي کرد .بخت يار بود و بنده هم با اين گروه همکارشدم .برف فراواني آمده بود که در بعضي از نقاط ارتفاع برف تا يک و نيم متري هم مي رسيد .مسير حرکت هم بسيار سخت بود براي اينکه بتوانيم روستاي دزلي را کاملا دور بزنيم و به محاصره در آورديم ، بايد ازکوههاي مرتفع نژمار و سيانه و دوله ناو عبور مي کرديم .
سوز و سرماي زمستان تا مغز استخوان نفوذ مي کرد .ارتفاع بر ف به حدي بود که نفس همه را گرفته بود ، اما با وجود تمام اين شرايط سخت و نا مساعد ، رزمندگان اسلام روحيه بسيار بالايي داشتند و با لاخره پس از طي مسافتي طولاني ، ساعت چهار صبح دزلي را به محاصره در آورديم . ضد انقلاب پس از سه ساعت مقاومت مجبو شد روستا را ترک کند و ما همزمان روستاي دزلي و درکي را پاکسازي کرديم و پرچم مقدس جمهوري اسلامي را بر فراز قلل مرتفع آن به اهتزاز در آورديم .خاطره جانبا زي ها و رشادت هاي شهيد ملا مصطفي مردوخي در اين عمليات هيچ وقت از اذهان رزمندگان محو نخواهد شد .
مردم با نظام بودند چند روز پس از پاکسازي روستاي دزلي ، بنده به اتفاق جمعي از پيشمرگان در آنجا مسقر شديم .يک روز به من و محمد رهروان گفتند : سريع به پادگان مريوان برويد .ماهم فورا به پادگان رفتيم .در آنجا چهل و پنج قبضه اسلحه تحويل گرفتيم و ا ود ه روستاي دزلي آورديم .
هنگامي که به دزلي بر گشتيم ديديم عده اي در پايگاه ما جمع شدند . زماني که وارد پايگاه شديم و علت را سوال کرديم ، گفتند اينها اهالي دزلي هستند که داوطلبانه آمده اند مسلح شوند .ما بلافاصله سي و پنج نفر از آنها را مسلح کرديم و آموزشهاي لازم را به آنها داديم .
بعد از يک هفته همه آنها اعلام آمادگي کردند و گفتند :آماده انجام عمليات و پاکسازي منطقه هستند .به نظر رسيد بايد منطقه قله بروسکه در حومه درکي از لوث وجود گروهک رزگاري پاکسازي شود . نيروها براي پاکسازي سازماندهي شدند .گروهک رزگاري در اين منطقه امکانات فراواني در اختيار داشت و به دليل همجواري با کشور عراق ، توپخانه هم در اختيار آنها بود و افسرهاي عراقي و نيروهاي بعثي در بين عناصر رزگاري به وفور ديده مي شد .با فرماندهي شهيد عثمان فرشته و با کمک نيروهاي محلي و مردمي دزلي ، عمليات را شروع کرديم و توانستيم در کمترين زمان و بدون تلفات ، مزدوران رزگاري را وادار به عقب نشيني به داخل خاک عراق بکنيم همکاري مردم دزلي اين کار با آن سرعت انجام نمي شد و اين پيروزي از برکت وجود مردم بود .چرا که مردم با نظام بودند و به محض رهايي از چنگال گروهک ها ، يبه نيروهاي اسلام مي پيوستند .

محمد چوپاني:
پس از پاکسازي ژالانه در آنجا پايگاهي ايجاد کرديم و شهيد عثمان فرشته به عنوان فرمانده گردان ژالانه و درکي معرفي شد .بنده افتخار داشتم به عنوان فرمانده گروهان در خدمت اين انسان آزاده باشم .در 27 دي ماه سال 59 بنده به عنوان پاس بخش در پايگاه ژالانه در حال خدمت بودم .
پس از اتمام پست پاس بخشي ، بلافاصله به جاي يکي از همرزمان که مريض بود ؛ پست نگهباني را تحويل گرفتم .هنوز بيش از چند دقيقه از نگهباني نگذشته بود که چندين گلوله آرپي جي به طرف پايگاه شليک شد .
بلافاصله نيرو ها را فراخواني کردم .آنها فورا آماده شدند و موضع گرفتند . درگيري سختي آغاز شد .گروهک رزگاري با کمک مزدوران بعثي به پايگاه حمله کرده بودند .باراني از گلوله بر پايگاه باريدن گرفت .رفتم و از انبار مهمات ، مهمات مورد نياز را به سنگر رساندم و قريب به يک ساعت مقاومت کردم ، اما به دليل خونريزي شديد دچار بي حالي شدم و چشمانم سياهي مي رفت . شهادتين را گفتم .دو نفر از همرزمان ، مرا بغل کردند و در حالي که به شدت گريه مي کردند ، به طرف درکي انتقال دادند .شهيد عثمان فرشته به دنبال ما آمد و تا مرا در آن وضعيت ديد ، با صداي بلند شروع به گريه کرد .بسيار منقلب شده بود و آرام نمي گرفت .مرا به طرف دزلي آوردند .در بين راه سعي کردند کاري بکنند که من دچار بي هوشي نشوم .چشمانم را باز کردم و گفتم کاک عثمان چرا اذيتم مي کنيد ؟من که زخمي شده ام اين که چيزي نيست !من حاضرم سدها جان داشته باشم و آنها را در راه اسلام هديه کنم !اگر شهيد شدم ، جنازه ام را به پدرم حويل دهيد !
شهيد فرشته گفت :نگران نباش !چيز مهمي نيست .گفتم: پس به پايگاه بر گرد .مبادا در غياب تو مشکلي پيش بيايد .گفت :کس ديگري اين کار را انجام مي دهد .من تا تو را به بيمارستان مريوان نرسانم ؛ آرام نمي گيرم .
مرا به بيمارستان رساندند .پس از عمل جراحي کم کم داشتم به هوش مي آمدم که ديدم حاج احمد متوسليان در کنار تختم نشسته است و آرام آرام گريه مي کند .وقتي متوجه شد به هوش آمده ام لبخند مليحي زد و گفت :پسر !چند بار به تو گفتم مواظب خودت باش ؟گفتم :حاجي قسمت نبود شهيد شوم ،ظاهرا خداوند اراده کرده است که در رکاب شما باشم!

محمد صالح عبدي:
منطقه اورامان به دليل وضعيت خاص جغرافيايي و دارا بودن ارتفاعات مختلف ، براي ما اهميت ويژه اي داشت .يک سلسله از کوههاي منطقه که در خطوط مزري بود ، در اختيار عناصر رزگاري بود و همين امر موجب شده بود تا ارتباط آنها با حزب بعث به سهولت انجام پذيرد .
در جلسه اي با حضور حاج احمد متوسليان ، شهيد ابراهيم مرادي ، شهيد عثمان فرشته ، شهيد جلال بارنامه ، حسين مدني فر و بنده تصميم گرفته شد طي عملياتي اين ارتفاعات را از لوث وجود عناصر "رزگاري" پاکسازي کنيم .
طرح عمليات ريخته شد و خوشبختانه توانستيم عمليات را با موفقيت به انجام رسانديم و بر ارتفاعات مسلط شديم .و بر روي يکي از ارتفاعات پايگاهي ايجاد کرده بوديم .به اتفاق يکي از پيشمرگان با دوربين در حال کنترل و تحرکات دشمن بوديم که متوجه شديم يک نفر مقداري بار را بر دوش گذاشته و يک گالن بيست ليتري را هم در دست دارد و به طرف پايگاه مي آيد .وقتي نزديک تر شد متوجه شديم جاويد الاثر حاج احمد متوسليان است که مقداري خرما و نفت را از يک فاصله دور بر دوش گرفته بود تا براي رزمندگان مستقر در پايگاه بياورد .
به استقبالش رفتيم و خواستيم با ر را از دوشش پايين بياوريم و خودمان حمل کنيم ، اجازه نداد .علت را از او سوال کرديم ، گفت :من دارم وظيفه ام را انجام مي دهم .وقتي وارد پايگاه شد ، بعد از احوالپرسي و روبوسي با رزمندگان به شدت گريست .ابتدا تصور کرديم مشکلي پيش آمده است .وقتي از او سوال کرديم چرا گريه مي کني ؟گفت ما در مريوان داخل شهر هستيم و از امکانات بيشتري استفاده مي کنيم ولي شما بر روي خاک مي خوابيد ، آن هم در کوه دور افتاده بدون هيچ نوع امکاناتي !خدمت واقعي را شما انجام مي دهيد .خدمت ما و شما هيچ وقت با هم قابل مقايسه نيست .
ايشان را دلداري دادم و گفتم :شما در آنجا بهتر مي توانيد خدمت کنيد ، ما هم در اينجا !بنا بر اين هر دو گروه جز رضاي حق و خدمت به مردم نيست .پاکسازي سرو آباد بدون تلفات انجام شد. شبي که من به اتفاق حامد براي شناساي و جمع آوري اطلاعات به سرو آباد رفته بوديم ، ضد انقلاب در همان شب به يکي از مقرهاي پيشمرگان در شهر مريوان حمله کرده بودند .وقتي ما به قلعه چي بر گشتيم و موضوع را فهميديم ، به مريوان رفتيم .گروهک ها گريخته بودند .حاج احمد متوسليان گفت :اين ها از شهر خارج شده اند و بايد به تعقيبشان بپردازيم و براي اين کار شما بايد به هزار خاني برويد ، ابراهيم مرادي به هجمنه برود و عثمان فرشته هم براي پشتيباني از شما به قلعه امام در پشت هجمنه مي آيد .غروب همان روز به قلعه جي رفتيم و در آنجا من به اتفاق 45 نفر، ابراهيم و همراه 40 نفر و عثمان نيز با تعداد 45 نفر عازم محل ماموريت شديم و قبل از روشن شدن هوا هزار خاني را دور زديم و به گروه ابراهيم رسيديم که مشغول تعقيب يکي از عناصر کومله بودند .
شهيد ابراهيم را ديدم و گفتم :ابراهيم !مي خواهم پيشنهادي بدهم ، اما قول بده اگر موافق آن نبودي ، عصباني هم نشوي .گفت بگو !گفتم :ما تا اينجا آمده ايم ، تعدادمان هم نسبتا زياد است .بياييد به طرف سرو آباد برويم و آنجا را پاکسازي کنيم .
ابراهيم گفت :ما ماموريت نداريم به سرو آباد برويم و اگر بدون ماموريت رفتيم و اتفاقي براي نيرو ها افتاد ، چه کسي جوابگوست ؟گفتم :حالا که اين طور است ، اجازه بده تا من با عثمان هم تماس بگيرم ، اگر ايشان هم پذيرفتند ، فکري هم براي ماموريتش مي کنم .
بلافاصله با عثمان تماس گرفتم .او گفت حرفي ندارد ، ولي جواب حاج احمد را چه کسي مي دهد ؟گفتم :خودم !وقتي عثمان و ابراهيم موافقت کردند ، گفتم من به اتفاق نيروهاي تحت امر به طرف ارتفاعات سيد مصطفي و سيد بالا برز حرکت مي کنيم ، اگر توانستيم آنها را تصرف کنيم ؛ با حاج احمد تماس مي گيرم .اگر اجازه دادند بمانيم ، شما بياييد در جاي ما مستقر شويد ، ما هم براي پاکسازي وارد شهر مي شويم ، اگر هم اجازه ندادند از همان جا بر مي گرديم .
قبول کردند .ما هم بسرعت توانستيم ارتفاعات را به تصرف در آورديم .
وقتي در ارتفاعات مهم و سوق الجيشي مستقر شديم ، با حاج احمد تماس گرفتم و گفتم :حاجي تمام ار تفاعات مهم منطقه اکنون در اختيار ماست ، ما قصد پاکسازي سرو آباد را داريم ، اگر موافقي نيروي کمکي اعزام کن ، اگر هم مواقفق نيستي ، بر مي گرديم !
حاج احمد خيلي خوشحال شد و گفت :بمانيد و کارتان را ادامه دهيد .
من فورا کمکي مي فرستم .وقتي موافقت حاج احمد را گرفتم ، به پيشمرگان گفتم :بچه ها ، عجله کنيد ، اکنون بهترين فرصت است و بايد وارد شهر شويم .به سرعت آمديم و در باغ شيخ نيروها را به چند قسمت تقسيم کردم .گروهي را به سه راه دورو فرستادم تا حملات احتمالي گروه رزگاري را دفع کنند .دسته اي را براي تسخير کوه مرتفعي که در ضلع شمالي شهر قرار دارد ، فرستادم و خود نيز به اتفاق چند نفر به طرف پاسگاه حرکت کردم .
نيروهاي دمکرات به محض مشاهده ما مقر را تخليه کرده و به طرف کوسلا ن فرار کرده بودند .عناصر کومله هم بدون هيچ مقاومتي شهر را ترک کردند .با اتکا به ذات لم يزل ، شهر سرو آباد را با همان تعداد اندک و بدون هيچ گونه تلفاتي پاکسازي کرديم و آن را در اختيار برادران ارتشي قرار داديم .


محمد صالح عبدي:
در بعضي از مقاطع تاريخي با انسانهايي رو به رو مي شويم ک ظرفيت وجودي آنها نه در مکان مي گنجد ، نه درزمان ؛ و در واقع بين آنها با نسل هاي قبل و بعد از خود يک تفاوت ماهوي وجود دارد ، چرا که شيوه سلوک و رفتار آنان بر مداري مي گردد که با ديگران کاملا متفاوت است .
مي توان آن چه را که در سالهاي بعد از انقلاب اتفاق افتاد ، جزو همان مقاطع استثنايي به حساب آورد .ايمان اخلاص و صداقت انسانهاي آن زمان را به سهولت نمي توان در دوران هايي ديگر نظاره کرد . اسطوره هايي مانند عثمان فرشته وابراهيم مرادي وعزيزان ديگر.گروهک هاي ضد انقلاب در سالهاي اوليه تشکيل پيشمرگان مسلمان کرد ، يکي از اتهاماتي را که متوجه پيشمرگان مسلمان مي کردند ، اين بود که آنها حقوق و مزاياي کلاني از دولت مي گيرند .اما واقعيت غير از اين بود .در آن زمان هيچ پيشمرگي حقوق مصوب ماهيانه نداشت .در پايان هر ماه مبالغي را در سيني مي گذاشتند هر کس هر مبلغي را که نياز داشت ، متناسب با هزينه هاي ماهيانه اش بر مي داشت .حد اکثر مبالغي که دوستان از سيني بر مي داشتند بين 200 تا 500 تومان بود .دقيقا به ياد دارم از مهر ماه سال 60 تا فروردين 61 ماهيانه دويست تومان پول از سيني بر مي داشتم و اين مبلغ ، بسيار بسيار برکت داشت ، به گونه اي که آن سيني به سيني برکت مشهور شده بود .






آثار منتشر شده درباره ي شهيد
روح بلند کردستان
غلامرضا با تماشاي مريوان گفت:
احسن الخالقين يعني مريوان.
گفتم:
واقعا درست است.
پرسيد:
تو حالت بهتر نشده؟
يادم آمد که قبلا حال خوشي نداشتم. برادر بروجردي در تدارک بود از رفت و آمد او معلوم بود که تصميم خاصي گرفته شده. مرتب به باختران مي رفت. ما دو تا را درفرصت کوتاهي ديد و کلي تحويل گرفت و از احوال و دوستانش در جنوب پرسيد. گفت:
برادر فرومندي زخمي بود، بهتر شده که از ا هواز شما را فرستاده پيش من؟
غلامرضا بهتر از من مي دانست حال فرومندي چطور است.
گفت:
فرصت نکرد ترکش اصلي را در بياورد.
ترکش توي بدن فرومندي مانده بود و عمل سختي در پيش داشت. مي گفتند دست کم چهار ماه استراحت مطلق لازم است تا بلند شود. تازه حق ندارد کار سخت انجام دهد.
قيافه برادر بروجردي تماشايي بود. ريش و موي يکدست قهوه اي روشن. از آن مردهايي بود که در سن و سال پيري، موهبتي سفيد و براق قشنگي پيدا مي کردند. از غلامرضا پرسيدم:
هيچ فکر مي کردي قيافه اش اين جوري باشد؟
او با خنده اي که آدا داشت – گفت:
بروجردي در نظر من يعني مرد چهار شانه. سينه اش فراخ است. بازوان کلفتي دارد. زمين زير پايش مي لرزيد، وقتي که قدم از قدم بر مي دارد. دشمن لگدسايه اش رامي بيند، تاب نمي آورد فرار مي کند.
همه ي نظر هاي غلامرضا را پسنديدم. آخر سر گفتم:
صورتش بي اندازه لاغر شده. معلوم است که اين جوري نبوده. چشمانش را ببين! خيلي بي خوابي کشيده، خيلي! پيشاني اش را ببين، چه خطوطي بردداشته! ؟
پرسيديم:
ما اين جا چه کاره ايم؟
ما را برد به چادري و روي ورقي، نقشه ي اطراف را رسم کرد و توي روستا بوديم. قرار گاه ثابتي نداشتيم. گفت:
خاني محسن بيک، سرخ توت، باني گيلان، پلکان و... نام روستاهاي اطراف مريوان و کامياران است. آن، لابه لاي سخره ها، دشمن کمين کرده. کومله ها اين جا را در دست دارند. تک تير اندازهاي ماهر دارند.
وسط دو ابروي خود را نشان داد و گفت:
اين جا را مي زنند. تفنگ قناسه دارند، دوربين دارند. هر وقت چيزي شبيه ترکه اي بلند آن بالا ديديد، بدانيد چوب خشک نديده ايد و قناسه ديده ايد خوب به ترکه نگاه کنيد. سايه ي قناسه را روي سخره هاي شکسته مي بينيد. پشت آن تفنگ، نامردي نشسته که دشمن خوني فرماندهان است. قسم خورده دانه دانه شما ها را بزند. شما، يکي فرمانده مي شويد و ديگري معاونش. عده اي پيشمرگ مسلمان تحويل شما مي دهيم. اين ها با ما هم قسم شده اند دشمن را از کردستان بتارانند. بين اينها، جوان هست، ميان سال و پير هم هست. يکي کاک رشيد است. يکي کاک فرشته است. چيز هاي زيادي از جنگ چريکي بلدند. کوهستان را خوب مي شناسند. اساس جنگ اين ها، جنگ و گريز است. اين جا دشت آزادگان نيست و از جنگ کلاسيک هم خبري نيست. شنيده ام خودتان را تبعيد کرده ايد به غرب تا مبارزه حقيقي را تجربه کنيد؟!
غلامرضا را از نظر گذراند و خنده معني داري تحويل داد. او سرش را پايين گرفت و چيزي نگفت. عرق کرد و عرق پيشاني اش را پاک کرد. بروجردي پرسيد:
اين را هم تو دنبال خودت کشانده اي؟
نه جوابي داد و نه جوابي دادم. پرسيدم:
شما چه جوري براي شناسايي مي رويد؟
بروجردي گفت:
به برادر پروانه يک اسب مي دهم و به شما برادر مرتضي يک قاطر! اين ها عصاي دست رزمنده اي است که در غرب مي جنگد. آب و آذوقه را اين ها حمل مي کنند. زخمي ها را اين ها از کوه مي آورند. جعبه هاي مهمات ما را، نفرات ما را، شهدا را. چقدر اسب و قاطر مي شناسيد؟
غلامرضا گفت:
سواري کرده ام.
فقط در حد سواري؟
يک کم بيشتر. مسابقه اي چيزي باشد، شرکت مي کنم. مرتضي که سوار کار تمام عيار است.
گفتم:
برادر بروجردي! خود غلامرضا هم سوار کار است، نه ما.
غلامرضا پرسيد:
مردم روستا چطورند؟
بروجردي گفت:
تا با آنها زندگي نکرديد، چيزي دستگيرتان نمي شود. مردم کرد اخلاق خاصي دارند. بيشتر توي خودشان هستند. يعني آدم هاي تو داري هستند. مي بيني زندگي خودشان را مي کنند و سرشان پايين است و در همان حال، مي بيني خيلي دقيق هستند. آدم را زير زره بين قرار مي دهند تا مطمئن شوند که دوستي يا نه. وقتي تو را دوست خود بشناسند، جان خود را فداي تو مي کنند. حساس و نکته سنج هستند. اگر بد کنيد، بد مي بينيد. خيلي با اصرار کارشان را ادامه مي دهند. اگر خوبي کنيد، خوب ترين رفتار را با تو مي کنند.
با اين حرف بود که فهميديم بروجردي چه اخلاقي دارد. هميشه بين خودمان صحبت مي کرديم که او چطور توانسته در منطقه کردستان دوام بياورد. اين جا توانستيم از او چيزي ياد بگيريم.
غلامرضا گاهي مي گفت:
تفاوت زيادي ميان جنگ غرب و جنوب وجود دارد. هر کس اين جا موفق شود، کارستان کرده.
بروجردي ما را به عده اي از پيشمرگها معرفي و کلي سفارش کرد و براي ما پل ارتباطي ساخت. و بيسيم چي و پيک تدارکات و واحد شناسايي و پشتيباني و درمانگاه سيار و همه ملزومات در اختيار گذاشت و رفت.
حالا که غلامرضا فرمانده بود، مي شد توي صورتش چيزهايي خواند و حدس هايي زد. گفت:
حقيقتا" دنياي تازه اي است. اگر حسابي کار نکنم، خيلي زود بايد فرماندهي را به تو بسپارم. ولي من عهد کرده ام تا يک سال اين جا بمانم.
من هم فکر مي کردم به دنياي تازه اي وارد شده ام و بايد فعال تر باشم تا دوام بياورم. شايد اولين کار ما، شناخت مردم بود، نه چيز ديگر
نمي دانم چرا از روستاي سرخ توت بيشتر خوشم مي آمد. غلامرضا هم مثل من فکر مي کرد. او گاهي مي پرسيد:
به اين دليل نيست که غروب هايش قشنگ است؟
غروب ها اگر هوا باراني نبود، گوسفندان را توي کوچه هاي سنگي روستا مي ديديم. بچه ها – دختر و پسر – دنبال حيوانات خودشان مي دويدند و آنها را از گله جدا مي کردند و به خانه هاي خود مي بردند. ما هم چنين کارهايي مي کرديم. آن وقت ها از خود مي پرسيدم چطور مي توانم گوسفندان خود را از ميان گله هاي بزرگ تشخيص بدهم؟ اين کار را خيلي راحت انجام مي دادم ولي دليلش را نمي دانستم. الان هم که فکرش را مي کنم، نمي دانم. همه گوسفندان شبيه يکديگرند. همه هم نشانه هايي دارند. پس چطور؟
اين ها نبود ما از روي نشان، آنها را نمي شناختيم، بلکه وقتي آنها را مي ديديم، همان لحظه مي شناختيم. شايد از بوي آنها. از تنفس آنها، شايد آنها براي ما – چه مي دانم – بيسيم مي زدند. خلاصه ارتباط ميان ما و حيوانات وجود داشت و هميشه برقرار بود.
نظر مرا غلامرضا قبول کرد. مي خنديد و آسان قبول مي کرد.
مي گفت:
اگر ما آنها را پيدا نکنيم، آنها پيدايمان مي کنند.
چوپان هاي سرخ توت، مثل چوپان هاي ولايت ما بودند. سگ هاي گله هم... بوي شير تازه در کوچه ها مي پيچيد. بوي کاه و پهن که توي تنورهاي نان مي سوخت. زن ها غروب ها آواز مي خواندند، خيلي غمگين و سوزدار. هميشه منتظر و چشم به راه بودند .
غلامرضا در اين کار مهارت داشت. خيلي خوب مي توانست از نگاه و رفتار آدم ها حدس بزند که به چه کاري مشغولند. يا چه چيزي را پنهان مي کنند. يا از چه مي ترسند. ما، طي مدت کوتاهي، متوجه شديم که مردان منطقه چه مشکلاتي دارند، و چه دغدغه هايي... آنها هميشه با خطر زندگي مي کردند. هميشه دلواپس بودند.
غلامرضا گفت:
فکر مي کنم اين مردم با يک چشم مي خوابند و با چشم ديگر نگهباني مي دهند و ما شنيده بوديم که فلاني، مثلا کاک عثمان، روي قاطر مي خوابد. در اين مدت، از راه هايي عبور کرده بوديم و زير آن پرتگاه، دره اي عميق با هزاران تراشه ي سنگ داشت. سنگ نگو، شيشه بود. يک قاطر را ديدم که سنگ تيز از کوه سرازير شده و پهلوي حيوان را دريده بود. آدم جاي زخم را که مي ديد وحشت مي کرد. مي گفتند يکي در روستا هست معروف به ماموستا. او استاد شکسته بندي است. شکم قاطر را، ماموستا با روده ي بزغاله – به جاي نخ جراحي – دوخت. به آن قاطر ديگر از سفرهاي دور و دراز معاف شده بود و با يک جفت مشک از چشمه آب مي برد براي اهالي .
چشمه اي داشتند در دل کوه. کار هر کسي نبود از آن چشمه آب بياورد. زن مسن سالي –که صاحب قاطر شده بود – از آنجا آب مي آورد. مي گفتند آن چشمه تبرک است و من و غلامرضا آن زن را يک روز ديديم و غلامرضا به او پيشنهاد کرد با او همکاري کند، درست مثل پيشمرگ هايي مسلمان. پيرزن قبول کرد، اما براي ما شرط و شروط گذاشت. مثلا ما حق نداشتيم به خانه او رفت و آمد کنيم. يا مرتب سراغش را بگيريم. قرار شد خودش هفته به هفته به سراغ ما بيايد. يا در شرايط ضروري، توسط فلان کس پيغام بدهد. بعد ها از پيشمرگ هاي خودي شنيديم که افراد کومله او را غارت کرده و تنها پسرش را با خود به کوه برده اند.
کم کم به اطراف خود آشنا شديم. غلامرضا اصرارداشت. خاطرات خود را بنويسد مخصوصان روي آدم هاي روستاها دقيق مي شد. من هم چيزي مي نوشتم , ولي حال و حوصله او را نداشتم. روزي برادر بروجردي در جلسه گفت:
حتما تفاوت ميان کردستان و جنوب را پيدا کرده ايد. حال مطمئن باشيد که همه ي شما توسط دشمن شناسايي شده ايد. شک نکنيد که آنها شماره شناسنامه فرماندهان را هم پيدا مي کنند. بنا بر اين، خود شما براي آنها مدرک هستيد. رفتار شما، ارتباط هاي شما، ياد داشت هاي شما و همه چيز. من مي دانم که بعضي ها دفتر چه خاطرات داريد.
به غلامرضا پروانه نگاه کرد و گذشت. ادامه داد:
دفتر چه خاطرات نگوييد ودفترچه خاطرات! من هم دارم. من هم مي نويسم. گزارش مي دهم. بايد ولي اين جا، منطقه عريض جنوب نيست. فرماندهان حتما ياد داشت داشته باشند، ولي به رمز، رمزهاي ما هم با زمزهاي جنوب فرق مي کند. از شما مي پرسم، خط مقدم ما کجاست؟ شما در جنوب مي توانيد از رمز هاي جمعي استفاده کنيد و اي بسا اتفاقي نيفتد. اين جا مي توانيد از رمز هاي دو نفره – فوقش سه نفره – استفاده کنيد. مثلا بين فرمانده و پيک. يکي از معاونين رمز مشترک بسازيد. اگر ابتکار عمل داشته باشيد، مي توانيد با ميل و سليقه خود، رمز مشترک ايجاد کنيد.
غلامرضا دفترچه خود را دور از چشم آنها، در کنار من، به برادر بروجردي سپرد. او با خنده اي معني دار گفت:
ماشاالله، چه قلمي هم دارد برادر پروانه! دفتر چه را چند خريدي؟ سنگين و جاگير است، نيست؟
غلامرضا سرخ شد. و گفت:
مي بخشيد ما که تجربه حسابي نداريم.
بروجردي دلش را به دست آورد و گفت:
اين ها را بايد مربي آموزش بگويد تا ياد بگيريم. تو خيلي سرخ و سياه نشو. فقط به من يکي قول بده که به افراد تحت آموزش هشدار مي دهي. يادشان نمي دهي و آن وقت، از آنها مي خواهي، عمل کنند.
و با خنده گفت:
اين هم از درس کلاس معلم، برادر بروجردي.
زندگي در مريوان، هميشه ساکت و آرام نبود. شايد هيچ وقت نبوده و نبايد هم اين طور باشد. براي اين که نيروي ضد انقلاب را مي ديديم. آثار آنها، کمين هاي آنها را، غارت، راه گيري، شبيخون، حتي تله هاي انفجاري رفتار غير انساني آنها را. اگر ما رادر پايگاه خود مي ديدند، از فرصت استفاده مي کردند و در روستاها به قتل و غارت مشغول مي شدند. يکي از عادت هاي زشت آنها اين بود که ناغافل وارد خانه ي کسي مي شدند و انتظار داشتند که از آنها پذيرايي شود. مي شنيديم چند نفر رفته اند فلان جا، مثل مهمان ناخوانده، نشسته اند و ناهار و شام خواسته اند. در بعضي از خانه ها، غذا فراوان يافت مي شد اما در بسياري از خانه ها چيزي نبود الا چند گرده نان و يک تغار ماست يا دوغ. حالا صاحبخانه يک بزي، بزغاله اي نگه داري مي کرد و شير و ماستش را مي داد، به بچه هايش. چنين صاحبخانه اي مي بايست از عده اي قلچماق گرسنه پذيرايي کند. حرف شان اين بود که ما براي رهايي شما مردم برهنه قيام کرده ايم. جان خود را کف دست گرفته ايم. از خانه و کاشانه خود متواري شده ايم. حالا توقع داريم شکم عده اي از ما را سير کنيد. اين که توقع بي جايي نيست.
يکي از پيشمرگان خودي، درست همين کار را کرد و خبرش به من رسيد. رفت در خانه يکي از اهالي سرخ توت غذا خورد يک خورجين هم براي دوستانش آورد. خبر ش به من رسيد و مرا آتش زد. بد جوري قاطي کردم. با آن که مي دانستم طرف ساکت نمي نشيند او را خواستم و بردمش به چادر فرمانده غلامرضا پروانه. زور داشت کارش، آبروي ما را برده بود. اگر بحث مراعات نبود، با او درگير مي شدم. در آن ساعت آرزو مي کردم اي کاش معاون پروانه نبودم. اگر در پست بسيجي و يا سپاهي بدون مقام بودم، حتما سر و صدا مي کردم. حتما گوشمالي اش مي دادم، هر چه بادا باد. پرسيدم:
چرا اين خبط را انجام دادي؟
خنديد و گفت:
خبط کدام است؟ يک ناهاري خوردم و بر گشتم پايگاه.
مگر در پايگاه جيره غذايي نداري؟
گرسنه مانده بودم.
مي آمدي در پايگاه مي خوردي.
با خنده گفت:
حالا چطور شده؟ يارو شکايت کرده؟
محکم گفتم:
هر گز شکايت نمي کند. تو که خودت کردي و بهتر از من اينها را مي شناسي.
پس تو چه مي گويي؟ من غذا خورده ام و يک کرد هم غذا را داده. اشکال کار کجاست.
غلامرضا اشاره کرد که آنها را تنها بگذارم. نمي توانستم خودم را کنترل کنم. گفتم:
اين، آبروي ما را برده.
يارو ديد کوتاه نمي آيم. با اخم و تخم گفت:
کار من به تو ربطي ندارد بهتر است سر به سرم نگذاري.
من نه گذاشتم و نه برداشتم گفتم:
ما چنين پيشمرگي نمي خواهيم.
او بد جوري داغ کرد و گفت:
مگر با اجازه ي تو آمده ام که حالا نمي خواهي. مثل اين که فراموش کرده اي که اين جا کجاست! من... کردم. اين جا مريوان است. من اينجا زندگي کرده ام. من مي دانم چه کارم درست است و چه کارم نيست. فراموش نکن که قبل از تو هم، من اينجا بوده ام.
در به دري کشيده ام خيلي بيشتر ار تو دلم براي ولايتم مي تپد.
غلامرضا ريشش را برايم گرفت که يعني خواهش مي کنم برو بيرون. بعد بلند شد و بازويم را گرفت و آهسته گفت:
تا کار را بد تر نکرده اي برو بيرون.
براش گفتم:
اوبايد بيرن برود نه من. مثل اين که بدهکار هم شده ام!
با دل چرکيني خارج شدم، اما گوشه اي ماندم. غلامرضا پروانه او را تنها گير آورد. پرسيد:
چاي که مي خوري؟
مي دانستم که خودش استکان و نعلبکي آماده مي کند و خودش چاي مي ريزد خودش براي او مي برد. مي دانستم علاوه بر قند خرما يا کشمشي و يا توت هم برايش مي برد. توت و کشمش را از مشهد آورده بود و براي مهمان عزيز رو مي کرد. يارو دم به دم مي گفت:
عجب کاري!
غلامرضا گفت:
ببينم کاک... ما را به عنوان فرمانده قبول داري؟
البت.
مي داني فرمانده يعني چه، يا لطف مي کني در حق بنده؟
اختيار داري. قدم شما سر چشم مان است.
حالا که قبول کرده ايم يکي از ما آن جا خدمت کند. و يکي هم اين جا، بايد چيزي بگويم .ببين کاک... بر ضد انقلاب حرج نيست چه رفتاري با مردم مي کند ولي بر ما خيلي حرج است. اگر يادت مانده باشد، ما يک سخنراني داشتيم. آن جا گفتيم همه ما، مبارزه مومن هستيم. درست؟
البت.
گفتيم شما پيشمرگ مسلمانيد. گفتم همه بايد نماز را جدي بگيريم. اصلا يک کلام، ما هر لحظه بايد مسلماني خود را ثابت کنيم. در شرايط حال، ناچاريم. براي اين که پيش چشم کساني مبارزه مي کنيم که تهمت مي زند و شايعه مي سازند. هوچي گري کارش است. به محضي که پاي خود را کج بگذاريم، همان را توي بوق مي کند و ده تا هم اضافه مي کند و به مردم نشان مي دهد. او موقع نشان دادن رفتارها، باز هم افترا مي زند و داد و قال که ببينيد مدعيان جمهوري اسلامي چه کار مي کنند.
من متوجه نمي شوم چرا آن غذا اين همه مهم شده.
براي اين که جنابعالي نماينده ملا هستي، پيشمرگ مسلماني. آماده اي تا نگذاري مردم اذيت شوند. حق آنها ضايع شود. کسي به آن ها زور بگويد.

بابا، کجا زور گويي کرده ام؟
شما اين کار را نکرده ايد، ولي دشمن مي گويد شما به زور وارد خانه مردم شدي و او از سر ترس به تو غذا داده.
نه، اين طور نبوده. ما با هم فاميل هستيم.
مي دانم کاک جان. حالا به ما قول مي دهي از اين کارها نکني؟
ما مهماني نرويم که ضد انقلاب چه تهمت مي زند؟
والله با الله نظر ما اين نيست. شما لطف کن ديگر گزک به دست ضد انقلاب نده.
ما اگر بلد بوديم گزک بزنيم، الان وضع ما طور ديگري بود. يارو چند شب در کوه مي خورد و مي خوابد و چهار تا خبر مي فرستد آن طرف کلي پول مي گيرد. ما جان خودمان را بر کف گرفته ايم و تازه باز خواست هم مي شويم. من اگر آن کس را که براي مرتضي خبر آورده، پيدايش کنم، زبانش را مي برم تا غلط اضافي نکند.
غلامرضا صدايش را بلند کرد و گفت:
تمامش کن کاک... هر چه مي گويم بگو چشم. حتما فرمانده شما چيزي مي داند که اصرار دارد اين کار تکرار نشود. شما مهماني برويد و در مهماني بخوريد، ولي سر زده به اسم پيشمرگ وارد هيچ خانه اي نشويد. به اسم کاک... برويد بخوريد و حسابي هم بخوريد. مگر ما بخيل هستيم؟
او هم ترش کرد، البته نه به اندازه من. در آن ساعت، دلم خنک شد ولي دلم تکان هم خورد و گواهي بدي داد.
چند شبانه روز غلامرضا را نديدم. حدس زدم از پايگاه خارج شده. کار من به عنوان معاون تعريف شده بود. آن هم اين بود که نيروي خودم را آماده ي رزم نگه دارم. بنا بر اين کوه نوردي جزو کارهاي معمولي ما بود. از سخره نوردي اطلاعات خوبي نداشتم و مجبور بودم چيزهايي ياد بگيرم. در اين زمان، جاي مربي صخره و سنگ خالي بود. گاهي فکر مي کردم که جنگ يک کار پيچيده است و رزمنده فردي ماهر باشد. رزمنده ي ماهر کار زيادي انجام مي دهد و در اين موقعيت، عبور از تله ها و صخره ها کار جدي ما محسوب مي شد. تصور مي کردم شب هايي را که عمليات شروع شده و ما به عنوان رزمنده، بايستي از موانع متعددي عبور مي کرديم. تازه فقط خودمان مطرح نبوديم و بايستي مواظب نيروها مي بوديم. چطور مي توانستيم يک مجروح بد حال را از لابه لاي صخره ها عبور بدهيم و به موقع ازکوه پايين بياوريم. اگر گم مي شديم چه؟ آيا راهنماي خوبي داشتيم؟
در اين حال و هوا بوديم که کاک رشيد با حالتي مضطرب پيدايم کرد و دور از چشم بقيه، خبر داد که برادر غلامرضا گفته در اولين فرصت کمين بزنيم.
او را به چادرش فرستادم تا آماده شود. حرف کاک رشيد را از عثمان پرسيدم. او هم گفت:
درست است.
ماجراي کاک... فراموشم شده بود. يعني دليل نداشت پاي او را وسط بکشم. يک تيم شش نفره حاضر کردم. بين آنها، يکي از بچه ها واحد شناسايي بود. ما به اطلاعات او احتياج داشتيم تا بتوانيم بهترين نقطه را براي کمين زدن انتخاب کنيم. لازم نبود نقاط دور دست کوه را انتخاب کنيم. اما بايستي جايي را انتخاب مي کرديم که بر آن مسلط باشيم.
شيوه ي جنگ از قبل تعيين شده بود. غافل گيري، تهاجم، ضربه و سپس عقب نشيني به موقع. دو نفر را براي مرحله آخر يعني عقب نشيني گذاشتم. آنها موظف نبودند درگير شوند ولي بايستي پشتيباني مي کردند تا عقب نشيني با موفقيت صورت بگيرد. خوب، اطلاعات و شناسايي هم که چشم و چراغ ما بود. راهنماي ما فانوس راه و مغز متفکر ما. فرمانده نبود اما فرمانده به اطلاعات او متکي بود. اگر او اشتباه کرده بود، کار ما بي نتيجه تمام مي شد. تازه تلفات هم مي داديم. براي اين که دشمن هم بيکار ننشسته او هم هوشيار و آماده دفاع است. او هم مي تواند از اصل غافلگيري استفاده کند. مثلا" مي تواند کمين ما را به تله عليه خودمان تبديل کند در فرصت مناسب نيروي ما را دور بزند.
همه ي مقدمات ر ا با افراد تيم مرور کرديم و حتي لباس استتار پوشيديم من براي اطمينان بيشتر، به دو نفر سپردم که گوش به زنگ بمانند و چنان چه دير کرديم، اقدام کنند. در آخرين لحظه، شرايط تازه اي پيش آمد و توانستم برادر غلامرضا را پيدا کنم. او وقتي ما را به حالت آماده باش ديد، فهميد موضوع از چه قرار است. با حالتي پرسيد:
مي رويد کمين؟
وقتي تعجب و حيرت ما را ديد، اصل قضيه را فهميد و دستور توقف داد و پيک خود را به دنبال کاک... فرستاد. تا پيک برگردد، از من چند سوال کرد. اين که چند مدت است که داريم خودمان را آماده مي کنيم؟ آيا برادر بروجردي در جريان است؟ چرا من بدون هماهعنگي با ايشان (غلامرضا) تيم کمين انتخاب کرده و الي آخر.
کاک... به جايي رفته بود که در آن ساعت نمي شد پيدايش کرد. لابد عثمان بود يا کاک فرشته که گفت:
فلاني درست سر راه تيم مستقر شده و...
از اين حرف ها بوي توطئه مي آمد ودر آن واحد نمي شد انتظار داشت که کاک... جواب مورد علاقه اي را به ما بدهد.
او را خيلي دير پيدا کردند. انگار او پس از مدتها انتظار کنجکاو شده بود که چرا تيم کمين وارد عمل نشده. بنا بر اين به مقر بر گشته بود تا از موضوع با خبر شود. طرف را آورديم و برديم توي چادر. برادر رضا گفت:
تعريف کن، پيشمرگ مسلمان!
چه تعريف کنم؟
قرار بوده کمين بزنن؟
بد کاري کردم خواستم پوز دشمن را بزنيم؟ ما الان چه کاري مي کنيم؟ چرا بخور و بخواب مي کنيم؟
پرسيدم:
جايي دعوت شده اي که عجله داري؟
باز هم ترش کردم. برادر غلامرضا ساکتم کرد و خيلي جدي پرسيد:
چرا دروغ گفتي؟
او خنديد. من بيشتر عصباني شدم. پرسيدم:
مگر با تو شوخي داريم؟ مگر جان آدم ها شوخي بردار است؟ سعي کرد کارش را بي اهميت جلو بدهد. و لابد خود من حرف توي دهانش گذاشتم که بر گشت، گفت
شوخي کردم ببخشيد.
غلامرضا از ناراحتي داشت منفجر مي شد، اما خويشتن داري کرد. پرسيد:
به همين سادگي؟
او شروع کرد به مظلوم نمايي و گفت:
اشتباه از من است. به خدا قصد بدي نداشتم مي خواستم از ميزان آمادگي افراد با خبر شوم. مي خواستم ببينم چقدر مرد عمل هستند. آخر، مدتهاست عده اي به کردستان مي آيند و مي خورند و مي خوابند و کاري نمي کنند و بر مي گردند شهر خودشان. والله ديگر خسته شده ايم. در د ما کردها را کسي نمي فهمد. بايد خودمان براي خود چاره کنيم.
از اين حرف کمک گرفت و از دست رضا پروانه خلاص شد. آخر برادر رضا گفت:
کار تو دادگاه نظامي دارد و اين را خودت مي داني برو خدا را شکر کن که همه چيز به خير گذشت و گرنه... حالا انتظار نداشته باش که به فرماندهان گزارش نکنم قول بده و قسم بخور که ديگر تکرارنشود. چنان چه يک بار ديگر کاري مثل اين کار از تو ببينم، با گزارش هاي قبلي تو، اقدام مي کنم. مي داني چه مي گويم؟
حالا برو.
برادر غلامرضا يقه مرا را گرفت و پرسيد:
مگر روز اول نگفتيم احتياط، احتياط؟ برادر بروجردي هشدار نداد، حالا با تو چه کنم؟
گفتم:
من چه تقصيري کرده ام؟
بد جوري نگاهم کرد و گفت:
برو بيرون به چرخ و فکر کن، مي فهمي چه کرده اي! مي خواهم پيش خود خيال کني چه بلايي بر سر ما مي آمد! هيچ مي داني اگر کمين مي زديد، عمليات آينده ما را لو مي داديد؟ مگر تو اينها را آموزش نداده اي؟ برو و با وجدان خودت خلوت کن، ببين چه خبطي کرده اي!
سفارش رضا پروانه را عمل کردم. اگر تمام روزهاي قبل هيچ ترديدي نداشتم، از اين ساعت همه چيز رابا شک و دو دلي بررسي مي کردم. از نظر من، فلاني نقشه بدي براي ما کشيده بود، و حتما براي من. تنها مي خواست کارش را طبيعي نمايش بدهد، قضيه کمين را مطرح کرده بود. ديگر نمي توانستم ترديد را از دلم به در کنم. کار به جايي رسيد که همه ي پيشمرگ ها را مثل فلاني تصور مي کردم. آن قدر کج خيال کرده بودم که نمي توانستم راحت و آسوده با آنها سلام و عليک کنم. اين را خوب مي دانستم که دارم گناه مي کنم. چون نگاه بدي پيدا کرده بودم و زمينه تهمت زدن را داشتم. چقدر دعا کردم که خدا کمکم کند و با تصورات خود نسبت به افراد قضاوت نکنم... آنها چپ مي رفتند، راست مي رفتند از نظر من سرگرم توطئه بودند. الي آخر. طوري شد که اعتماد به نفسم ضعيف شده بود. ديگر جرات نمي کردم معمولي ترين کارها را به آنها بسپارم، مگر اين که نظر برادر غلامرضا را مي گرفتم. مي دانستم که اين طوري نمي شود ادامه داد، جنگيد و موفق هم شد. تنها چيزي که دلگرمم مي کرد، همان عمليات آينده بود، عملياتي که غلامرضا پروانه به آن اشاره کرده بود. اگر در آن عمليات زنده مي ماندم تصميم خود را عوض مي کردم. بعيد بود اين جا بمانم.
موضوع عمليات آينده را برادر بروجردي طرح کرد و من احساس کردم به زودي همه چيز تغيير خواهد کرد. آيا شهيد نمي شدم؟ آيا کسي مرا از پشت سر مي زد؟ آيا به زودي خلاص مي شوم؟ در آن روزها،، جاي برادر فرومندي خالي بود. اگر حال و روز ما را مي ديد، حتما حرف ما را به ياد مي آورد. شايد متلکي، چيزي بار ما مي کرد!
برادر غلامرضا، از تصميم من باخبر شد. پرسيدم:
تو به اين جا نرسيده اي؟ آيا نظر من اشتباه است؟
نگاه معني داري به من انداخت و ته چشمانش چيزي خواندم و ديدم با تصميم من مخالف نيست.
منبع:صخره هاي مريوان،نوشته ي محمدرضا محمدي پاشاک،نشر ستاره ها،مشهد-1386



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : فرشته , عثمان ,
بازدید : 291
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,787 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,888 نفر
بازدید این ماه : 3,531 نفر
بازدید ماه قبل : 6,071 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک