فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
تاريخ اعزام ازبسيج مستضعفين گرگان به جبهه هاي حق و باطل 17 / 10 / 59
در روز چهارشنبه مورخه 17 / 10 / 59 از شهرستان گرگان رهسپار اهواز شديم و پس از توقف در بسيج ساري و گرفتن پتو و لباس فرم ,شب را در خوابگاه بسيج خوابيديم و صبح بعد از نماز و غسل شهادت عازم تهران شديم و به ديدار امام رفتيم ولي چون وقت گذشته بود و ساعت 15 / 6 دقيقه به حسينيه جماران رسيديم و امام در حال نماز و بعد از آن استراحت بود و چون نخواستيم ملاقاتش  باعث رنجش و سبب آسايش رهبر عاليه  گردد پيام به نماينده امام داديم و به سوي قم حرکت کرديم و چون درب حرم بسته بود به مسجد جمکران رفتيم و پس از به جا آوردن نماز و زيارت دوباره به حرم حضرت معصومه برگشتيم .بعد از زيارت حضرت معصومه بر سر قبر شهيد مطهري و مفتح رفتيم . روز جمعه عازم اهواز شديم وپس از عبور از اراک نماز ظهر را در خرم آباد خوانديم و قدري توقف کرديم . چند نفر از هموطنان تعدادي نان ويک جعبه سيب به عنوان پيشکش به مسئول تدارکات دادند . از ساعت 3 مقداري گذشته بود که حرکت کرديم , برف کناره هاي جاده و تپه و کوهها را پوشانده بود و بچه ها با شوق و هيجان اطراف را مي نگريستند . ماشين ما اتوبوس پلاک شخصي بود که با سرعت متوسط جادهها را پشت سر مي گذاشت تا اينکه به انديمشک رسيديم ,حدود ساعت 10 وربع بود که به مقر ستاد سپاه رفتيم و شب را در آنجا خوابيديم . بچه ها پس از به جا آوردن نماز در سالن سپاه چادر پهن کردند و عده اي هم با گذاشتن چند نيمکت در پهلوي هم در اطاقي خوابيدند. همان شب من و چند تن از دوستان روي نيمکت خوابيديم و نيمه هاي شب بود که من موقع خواب ديدن از روي نيمکت به زمين افتادم و در همين موقع يکي از دوستان از خواب پريد و با شتابزدگي بچه ها را صدا زد و گفت بيدار شويد که ميگ عراقي حمله کرد و من خنديدم و گفتم نترسيد از روي تخت افتادم و همگي خنديدند . صبح پس از خواندن نماز جماعت و ورزش حرکت کرديم و در بين راه دزفول و انديمشک ضدهوائي مستقر بود و خودروها و تانکها و نيروههاي نظامي با وضع استتار و سنگربندي ديده مي شدند . حدود نيم ساعت بعد به دزفول رسيديم ,در شهر دزفول کم و بيش مردم در حال رفت و آمد و خريد بودند . صبحانه را در يک قهوه خانه نوش جان کرديم .البته مغازه تابلو سازي و رنگ آميزي بود ولي در اثر جنگ و نبودن مشتري اجبار آقاي تابلونويس قهوه چي شده بود که زياد وارد نبود ولي در فن تابلو نويسي استاد بود.در شهر دزفول اکثر مردم سرمايه دار و مرفه رفته بودند و مردم محروم و مستضعف شهر را ترک نکرده بودند  . بيشتر راكتهاي عراقي به خانه هاي گلي اصا بت كرده بود و خانه هاي سنگ مرمر و چند طبقه اکثرا سالم و پابرجا بود. حدود ساعت 3 به اهواز رسيديم ,شهر ساکت و خاموش به نظر مي رسيد و مردم کمتر در حال رفت و امد بودند . بچه هاي پاسدار در حال نگهباني و ماشينهاي نظامي در خيابانها در حال رفت و آمد بودند . اکثر ماشينها استتار شده توسط گل بودند و اينکه در شهر خودمان مي شنيديم که اهواز و دزفول را خراب کرده اند اکثرا شايعه بود و شهر همچنان پا بر جا و فرزندان قرآن و اسلام همچنان عقاب و شير ژيان از شهر پاسداري و محافظت مي کردند. بعد از ظهر روز شنبه 20/10/59 به ستادي که بچه هاي اعزامي از شهر مستقر بودند مستقر شديم و بلافاصله ما را تدرکات کردند و پوتين و اورکت و حوله و شورت و گرمکن و وسايل مورد نياز ديگر و سلاح ما را مجهز کردند که سلاحهاي سازماني به ما دادند . ما حدود 43 نفر از گرگان حرکت کرده بوديم و بعضي سلاحهاي ژ-س و بعضي ها کلاشينکوف دادند که من هم کلاشينکوف گرفتم و به ما گفتند که شما در گروه دکتر چمران و جزء چريکهاي نا منظم هستيد و منتظر دستور ماموريت باشيد و با رسيدن ما گروهي از برادراني که در اين ستاد مستقر بودند همان روز بعد از ظهر عازم جبهه شدند .شب صداي غرش توپخانه آني قطع نمي شد و هميشه در حال غرش بود و مي غريد و بچه ها در دل سياهي شب که همه در حال استراحت و آسايش بودند ؛نگهباني مي دادند و به دور دستهاي فرداي انقلاب مي انديشيدند و ما مي دانستيم در راهي قدم گذاشته ايم که درصد برگشت آن کم است و آني ازياد  خدا و ذکر دعا غافل نمي شديم. واقعا در چنين مواقعي است که ا نسان به ياد خداست و ايمانش چند برابر مي شود و همه ما در آرزوي هر چه زودتر ماموريت بوديم که وارد عمليات بشويم ماموريتي نا معلوم .
حاصل عمر سه سخن بيش نيست
 خام بودم پخته شدم سوختم

بار حمالي به دوش خود کشيدن عار نيست
 زير بار منت نامرد رفتن مشکل است
در روز يکشنبه ساعت 4 بعد از ظهر از اهواز عازم ماموريت نا معلوم شديم و پس از نيم ساعت ما را به روستايي به نام کوت که مقر افراد سپاه چمران در مسجد بود آوردند. بچه ها به انواع سلاح مجهز بودند و ما را به سه گروه 11 نفره تقسيم کرده و هر گروه 2 آرپيجي زن و 2 تير بار و کمک و بقيه تفنگدار .
من و سه تا از بچه ها را خمپاره 82 دادند که روز بعد با عوض شدن ماموريت تعويض سلاح شد يعني خمپاره را تحويل داديم و سلاح سازماني کلاش را گرفتيم . به همه سفارش شد که در عمليات هوشيار و بينا و با ايمان باشيم و احتمالا در عقب نشيني به هيچ وجه سلاحها را جا نگذاريم .در همان شب باران شديدي به باريدن گرفت که همان شب بچه هاي ما نگهباني داشتند که 15/1 دقيقه مدت نگهباني هر نفر بود .صداي توپ و خمپاره و سلاحهاي ديگر آني قطع نمي شود و گلوله هاي منور که توسط نيروهاي عراقي پرتاب مي شد منطقه را که در تاريکي فرو رفته بود ,روشن مي کرد. شب را به صبح رسانديم و صبح پس از اداي نماز و صبحانه خبر رسيد که يک گروه از بچه هاي ما آماده ماموريت باشند و پس از چند ساعتي خبر رسيد که فعلا ماموريت لغو شد. ساعت حدود 5/9 الي 10 صبح بود که گروهي از بچه ها که روز قبل به ما موريت رفته بودند با وضع خيلي بدي بر گشتند. در اثر باران شديد شب پيش نتوانسته بودند عمليات خود را انجام دهند زيرا تمامي منطقه را آب فرا گرفته بود و تمام وسايل برادران گل آلود و خراب شده بود و عده اي هم در سنگر هاي خط مقدم به علت باران سلاحها را جا گذاشته و به مقر ستاد بر گشته بودند . روز به پايان رسيد با خبرهاي عجيب که معلوم نبود تا چه حدي صحت دارد بچه هايي که از ماموريت ماي آمدند خبر مي دادند که وضعيت چطوره و تا چقدر پيشروي و عقب نشيني کردند و شب هنگام نماز جماعت با تمامي آرزوها و با قلبي سر شار از شوق ايمان و جنگ و پيروزي و برقراري حکومت عدل الهي به چيزي ديگر نمي انديشيدند, به فرداي کار زار و به فرداهاي دور مي انديشيدند .
نماز با همه عظمت و جلالش به پايان رسيد و نگهباني شروع شد ساعت حدود 5/8 الي 9 شب بود که صداي خمپاره پايگاه ما را که در مسجد کوت سيد نعيم بود ,به لرزه در آورد. بچه هايي که خوابيده بودند سراسيمه از جا پريدند و ترکش گلوله به اطراف پراکنده شد . شب صبح شد ,پس از نيايش و راز و نياز با خالق و خوردن صبحانه حدود ساعت 5/10 با بچه ها به کنار رود کرخه رفتيم و قدم زنان  منازل ساکنين کوت سيد نعيم را که اکثر منازل آنها با گل و کاشي به صورت چينه ساخته شده بود, نگاه مي کرديم .بچه هاي کوچک بي خيال و معصوم بدون اينکه بدانند چه سر نوشتي در انتظار آنهاست ما را نگاه مي کردند و مي خنديدند . بيشتر آنها در کوچه ها پناهگاه درست کرده بودند که در موقع خطر به آنجا پناه مي بردند .
مردمان روستا مردمي محروم و مستضعف بودند در حال صحبت کردن با مردم روستا بوديم که عراقيها آتش کردند و چند گلوله به اطراف و نزديک پايگاه خورد . بلافاصله درازکش کرديم و يکي از گلوله ها به يکي از پايگاهها اصابت کرد و مقداري از ديوار فرو ريخت و يک ماشين سوخت و شيشه پنجره ها شکست .
در همين روز که سه شنبه 23 است خمسه خمسه عراق پشت سر هم آتش مي کرد, ما چندين گروه از شهرستانهاي مختلف در مسجد کوت سيد نعيم مستقر بوديم .بچه ها سرشار از عشق و ايمان به دلبر و براي جهاني کردن حکومت الهي و ظهور مهدي(عج) چون برادر در کنار هم دست از همه وابستگيها کشيده و براي پيروزي اسلام و وارد کردن ضربه نهايي به کفار ساعت شماري مي کردند .ساعت حدود 5/5 بود که گلوله اي به نزديکي پايگاه خورد به يک پسر جوان که از اهالي روستا بود اصابت کرد و ترکش آن به داخل شکمش فرو رفته و از پشت آن بيرون آمد و 3 راس گاو را کشت .
بچه ها نماز خواندند و دور هم نشستيم و دعا خوانديم و سرود سر داده و از خدا خواستار هر چه زودتر پيروزي شديم . شب شام برايمان نياوردند و به سر پستها رفتيم و صداي تو پخانه همينطور مي غريد . روز تقريبا خسته کننده اي بود زيرا تمام روز اطراف موضع ما را مي کوبيدند.

انسان تا خودش را نسازد نمي تواند ديگران را بسازد و تا ديگران ساخته نشوند کشور را نمي شود ساخت
                                                                               امام خميني-
عاشقم عاشق روي مهدي        بسته ام بسته برموي مهدي
اي بسا از سر كوي مهدي       بر مشامم رسان بوي مهدي
گشته سر تا سر جسم و جانم    غرق عشق امام زمانم(2)

يا ابن زهرا (6)
اي يدالله بنما تو حمايت                 از خميني زعيم زمانه (2)
آري اين اشک عشاق تو بود           کز بن حنجره اي زد جوانه
آري اين اشک مستضعفين  است      کز ظهور تو دارد نشانه (2)
 يا ابن زهرا(6)
اندر اين گلشن از ظلم گلچين           مي رسد بوي گلهاي چيده(2)
صبح وصل من و تو قريب است     چون سر انجام شبها سپيد است
مهدي اي نور يزدان کجايي           مهدي اي قبله جان کجايي(2)
يا ابن زهرا(6)

وصيت به مادرم
کفن بدوز بهر تنم مادرم مادرم                مگر عزيز تر ز علي اکبرم مادرم
بگفته ي روح خدا رهبرم مادرم               روانه جهاد با کافرم مادرم
بهرت وصيت مي کنم مادرم مادرم        گريه مکن مادر غم پرورم مادرم
بر سر قبرم تو بيا مادرم مادرم               سوره قرآن تو بخوان مادرم مادرم
کشور ايران شده جنگ و جدال مادرم       دشمن دين مي کند جور و جفا مادرم
چهار شنبه24/10/59

امروز طبق معمول پس از اداي نماز و صبحانه ,روز آرامي بود. سرپرست گروه ما يکي از دوستان دوران خدمت خود را که در روستاي کوت سيد نعيم ساکن بود شناخت و پس از احوال پرسي من به اتفاق سرپرست به منزلشان رفتيم. پسري جوان و خوش بر خورد و مهرباني بود. موقع ظهر بود که خواستيم حرکت کنيم که ممانعت کرد و نهار را آنجا خورديم و بعد از ظهر به قرارگاه بر گشتيم تا وقت اذان مغرب نماز خوانده شد و پس از صرف شام نگهباني شروع شد. من به  اتفاق دوستم رحمان کردي که بچه گرجي محله است پسري مهربان و با محبت و پاک و مذهبي مشغول گشت و نگهباني بوديم که توپخانه طرفين شليک مي کردند , قدرت آتش توپخانه ما بيشتر بود .ناگهان گلوله اي به طرف ما پرتاب شد. من و دوستم بلافاصله درازکش کرديم و ترکش گلوله به فاصله چند متري به پشت سر ما به زمين افتاد و پس از چند لحظه از جا بلند شديم که دوباره چند گلوله توپخانه اطراف ما پرتاب شد . مجددا دراز کش کرديم ,بچه هايي که در داخل پايگاه بودند بيدار شده بودند تا اينکه نگهباني ما تمام شد. پست عوض شد ,شب با هيجان و اضطراب به پايان رسيد و موذن نداي حق را سر داد ,وضو گرفتيم و به ملاقات و راز و نياز الله شتافتيم . خورشيد کم کم آفتاب طلايي رنگ خود را نمايان کرد پنجشنبه25/10/59 از صبح تا بعد از ظهر در پايگاه کوت سيد نعيم بوديم, روز نسبتا آرام بود. بعد از ظهر به اهواز انتقال داده شديم, بعد از تلفن به گرگان و خواندن نماز, شب تا صبح راحت خوابيديم .صبح برگه مرخصي گرفتم وبا بچه ها به نماز جمعه در اهواز رفتيم . در مسجد با يکي از بچه هاي بابل به نام مرتضي حسن زاده که سر باز 3 ماه خدمت بود, آشنا شدم و در ضمن صحبت گفت من چند روزي در نخلستان بودم و چون من از پسر عمويم شنيده بودم که در نخلستان است با اتفاق به ملا ثاتي که حدود سي کيلومتري از اهواز بيرون است رفتيم و در آنجا سراغ غلام را گرفتيم .سر بازهايي که در آنجا بودند گفتند ما سر بازي به اين نام نداريم تا رفتيم دفتر و منشي دفتر که درجه دار بود گفت چرا ما خدامي داشتيم ولي تقسيم بندي شده به جبهه رفتند .پس از چند دقيقه اي که پرونده ها را گشت آدرسش را پيدا کرد و گفت که در تاريخ 29/9/59 گردان 145 تيپ 3 به دشت آزادگان اعزام شدند و بر گشتيم به پايگاه حدود ساعت 5/4 عصر و بچه هاي قرار گاه ما از ماموريت بر گشتند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : خدامي , عليرضا ,
بازدید : 277
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,583 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,684 نفر
بازدید این ماه : 4,327 نفر
بازدید ماه قبل : 6,867 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک