فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اولین روزسال 1344 در روستای قرن آباد در بیست کیلومتری شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و زندگی را با سختی اداره می کرد. به گفته او:
محمدعلی در کودکی ساکت و آرام بود. روزی سرخک گرفت و او را به بیمارستان بردیم ولی دکترها جوابش کردند. او را به اتاق انتظار بردند و من در همانجا از خدا طلب شفای او را کردم چند ساعت بعد خبر دادند که حالش بهبود یافته است.
محمدعلی, تحصیلات ابتدایی را در سالهای 1351 تا 1355 در دبستان روستای خود (قرن آباد) به پایان رساند. پس از آن به پیشنهاد پدرش تصمیم گرفت وارد حوزه علمیه شود. پدرش می گوید:
به فردی گفتم به او قرآن بیاموز ولی در جوابم گفت که جرات نمی کند. به خاطر همین او را به گرگان بردم و در کتابخانه مسجد جامع, قرآن را فرا گرفت. چون اساتید از پیشرفت او خیلی تعریف می کردند گفتم باید به حوزه بروی و طلبه بشوی. قبول کرد ولی چون در دروس مدرسه خصوصاً ریاضیات خیلی خوب بود معلمانش مخالفت کردند.
برادرش – علی – می گوید:
زمان کودکی پای بند به مسائل دینی بود و علاقه بسیاری به قرآن و دعا نماز داشت و در مراسم و محافل مذهبی و مساجد شرکت می کرد.
در سال تحصیلی 56 – 1355 وارد حوزه علمیه امام جعفر صادق گرگان شد و مشغول تحصیل گردید. به گفته پدرش:
تابستان که تعطیل می شد به خانه می آمد و در درو کردن محصول و برداشت پنبه به ما کمک می کرد و به بچه هیا محله قرآن می آموخت و گاهی کتاب می خرید و به آنها جایزه می داد.
رضا گرزین – دایی محمدعلی – نیز می گوید: توجه خاصی که پدرش به دروس حوزوی داشت در راه تحصیل آن کمکهای فراوان به او می کرد.
قبل از شروع انقلاب اسلامی فعالیتهای سیاسی خود را آغاز کرد و رد پخش اعلامه های امام خمینی فعالیت گسترده داشت. در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی ایران و کمبود سوخت با همکاری مردم محله و با استفاده از چوب درختان جنگل , زغال درست می کرد و برای مردم انقلابی مشهد می فرستاد.
یکی از دوستانش تعریف می کند:
در دوران انقلاب به اتفاق محمدعلی و چندتن از دوستان دیگر در مسجد مصلی گرگان می رفتیم و در آنجا به حفظ دعا می پرداختیم تا اینکه روزی که دعای ندبه را حفظ می کردیم نیروهای شهربانی به ما حمله کردند به دنبال آن مدرسه علمیه گرگان را تعطیل کردند و ما هم چون تحت تعقیب بودیم به شاهرود رفتیم و در مدرسه بازار اشرفی درس می خواندیم. محمدعلی در آنجا نیز دست از فعالیت سیاسی و پخش اعلامیه بر نمی داشت. روزی به همراه دوست طلبه اش – آقای مقصودی – در پشت سینمای شهر توسط فرد خشنی معروف به پاسبان جمشید به طور فجیعی مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
در همین زمان و درحالی که بیش از سیزده سال نداشت به جرم پخش اعلامیه امام خمینی توسط ساواک شاهرود دستگیر شد و به مدت بیست و هشت روز زندانی بود .بعد از آزادی از زندان در جریان آخرین روزهای پیروزی انقلاب توسط مامورین رژیم شاه از ناحیه پا مجروح گردید.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای ادامه درس به حوزه علمیه قم وارد شد. پدرش می گوید:
روزی به قم رفتم دیدم با یکی از طلبه ها دربارۀ آیت الله شریعتمداری بحث می کنند. وقتی به حرم رفتیم و نماز خواندیم به او گفتم نباید دربارۀ آیت الله شریعتمداری این طور برخورد کنی. گفت او حرفهای امام خمینی را رد می کند.
با شروع جنگ تحمیلی در گروه جنگهای نامنظم شهید چمران، بارها در مناطق جنگی حضور داشت. در تشکیل بسیج روستای خود نقش به سزایی داشت و به پایگاههای بسیج روستاهای اطراف نیز کمکهای فکری و عملی می کرد. برای اینکه نیروهای بسیجی همیشه در صحنه باشند ,فعالیت گسترده ای داشت و در برگزاری جلسات سخنرانی, دعا و مراسم نوحه خوانی و سینه زنی کوشا بود. رضا گرزین می گوید: دارای صدایی زیبا و دلنشین بود و در مداحی و تبلیغ، هنر بالایی داشت. امین الله کمیزی نیز می گوید:
سخنرانی هایش بسیار جالب بود و کسی از آنها خسته نمی شد و واقعاً در دلها تحول ایجاد می کرد. معمولاً در سخنرانیهای خود از مقام و منزلت انسان, شهادت, صبر و ایثار صحبت می کرد. انسان دوست بود و اگر کسی رفتار یا خصلت زشتی داشت سعی می کرد با رفتار و ارشاد او را به راه راست هدایت کند. کسانی که پای صحبتها و سخنرانی های او می نشستند همچون مجاهدی معتقد در میدانهای نبرد حاضر شدند.
در سال 1361 بر اثر اسابت ترکش به کتف در جبهه های جنگ مجروح شد. بلافاصله به یکی از بیمارستانهای مشهد انتقال یافت اما چون ترکش به جای حساس بدن او اصابت کرده بود پزشکان معالج از بیرون آوردن آن خودداری کردند. در همین سال, قربان علی گرزین (دایی شیخ محمدعلی) در عملیات محرم به شهادت رسید.
محمدعلی, وقتی که در پشت جبهه حضور داشت به جمع آوری کمکهای مردیم برای رزمندگان, همت می گمارد و با سخنرانی مردم را تشویق به حضور در جبهه می کرد. اومی گفت:
جبهه یک دانشگاه است. هر انسانی که بخواهد در این زمان خود را از وسوسه های نفس رها کند. باید دو یا سه ماه به جبهه برود. جبهه جهاد مقدسی است و در فضای روحانی جبهه انسان موفق می شود خود را بسازد.
محمدعلی, در 1 اسفند 1362 بار دیگر به جبهه ها اعزام شد و تا 18 تیر 1363 به عنوان فرمانده گروهان رزمی یکی از گردانهای لشکر 25کربلا مشغول خدمت بود. یکی از دوستانش می گوید: هرگاه که به جبهه اعزام می شد قصد قربت می کرد و معتقد بود جنگ بین اسلام و کفر است. فعالیتهای او در جبهه به صورت رزمی – تبلیغی بود. در خط مقدم جنگ با لباس رزم و در پشت خط با لباس روحانیت فعالیت داشت و مراسم نماز, دعا و کلاسهای آموزش برگزار می کرد.
عسگر قلی پور می گوید:
در سال 1363 در گردان حمزه سیدالشهداء در پادگان شهید بیلگوی اهواز به اتفاق سردار شهید صادق مکتبی در حال قدم زدن بودیم که با او آشنا و از همان جا با او صمیمی شدم. در برابر مشکلات ما را به سفارشات حضرت امیرالمومنین علی (ع) توصیه می کرد و می گفت که فرمایشات آن حضرت را سرلوحه کار خود قرار دهیم و مناجات امیرالمومنین را بخوانیم و از خدا یاری طلبیم بعد از شهادت شهید ناصر بهداشت در محور چنگوله, روضه مفصلی خواند و بسیار گریه کرد. با حسرت فراوان می گفت: ناصر از دست ما رفت و باید جای او را پر کنیم و تلاش کنیم تا گفته های ناصر را آویزه گوشمان قرار دهیم. همچنین سفارش می کرد که ادامه دهنده را شهیدان باشیم.
از 9 اردیبهشت تا 17 شهریور 1364 به عنوان فرماندۀ گروهانی از گردان حمزه سیدالشهداء در محور چنگوله حضور داشت. در تاریخ 5 آذر تا پایان روز 15 اسفند 1364 جانشینی فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء – از لشکر 25 کربلا – را عهده دار بود. در مدت حضور در جبهه بارها از ناحیه دست , شکم , سر, گردن , پا وکمر بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. یک بار نیز در اثر سلاح شیمیایی از ناحیه چشم مجروح و جهت درمان به کشور آلمان اعزام گردید. به دنبال آن از طرف کمیسیون پزشکی از کار افتادگی او 90 درصد تعیین شد.
برادرش – حسن ملک – می گوید:
وقتی که برای معالجه مجروحیت ناشی از مواد شیمیایی به آلمان اعزام شد خانواده اش از این موضع با خبر نبودند. همیشه می گفت: سنگر تنها خانه ای است که اجاره بهایش فقط خون است. روزی از او پرسیدم چرا بدنت مثل سیم خاردار شده است؟ با لبخند همیشگی جواب داد: این ترکشها برایم مانند بیماری حضرت ایوب است. می خواهم آنقدر آهن گداخته در این بدنم جای گیرد تا خدا از گناهنم درگذرد.
با وجود جراحت بسیار, محمدعلی در 7 اردیبهشت 1365 به جبهه ها اعزام شد و تا 10 مرداد همان سال مسئولیت جانشینی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء را عهده دار بود. امین الله کمیزی می گوید:
پس از عملیات والفجر 8 قرار بود که گردان ما بازسازی شود. ما در شهر ابوفلفل – کنار اروند رود – مستقر بودیم و قرار شد که به فاو برگردیم در آن موقع او به گردان آمده و از اینکه نتوانسته بود در این عملیات شرکت نماید بسیار ناراحت بود. در ادامه عملیات والفجر 8 در فاو تلاش بیش از حدی داشت و با اینکه مجروح بود گاهی تا صبح به کندن کانال و یا سنگر می پرداخت. حتی در امر نگهبانی نیز به دیگر نیروهایش کمک می کرد . در کارها همیشه پیشقدم و داوطلب بود و به کسی اجبار نمی کرد و دوست داشت نیروها داوطلبانه کارها را قبول کنند. با اینکه فرمانده بود اما هرگز کلاسهای عقیدتی و احکام را ترک نمی کرد. بعضی وقتها نیروها را جمع می کرد و دعا می خواند یا تفسیر قرآن و نهج البلاغه می گفت. گاهی نیز سوار بر موتور در خط به سرکشی نیروها می پرداخت.
برای بالا بردن میزان اطلاعات نظامی خود کتابهای مختلف نظامی مطالعه می کرد. دربارۀ نظم و انضباط نیروها حساسیت خاصی داشت و همیشه می گفت: یک رزمنده باید به تمام معنی رفتاری مناسب داشته باشد و باید در پوشیدن لباس نظامی و رفتار و کردار الگو باشد.
اودر منطقه شلمچه از ناحیه گلو مجروح شد و بر اثر اصابت ترکش, فک او سوراخ شد و دائماً از محل جراحت خونابه جاری بود. ترکش باقی مانده در فک, مدام جابجا می شد و با هر بار نوشیدن مایعات, محل زخم مرطوب شده و درد آن بسیار شدید می شد. به ناچار برای کم کردن درد حوله در دهان می گذاشت.
پدرش به قم رفت و در منطقۀ دور شهر قم زمینی خرید و به اتفاق دایی محمد علی شروع به ساختن خانه ای برای وی کرد. رضا گرزین می گوید:
در حالی که آنها سخت مشغول طرح و ساختن خانه بودند او به دایی اش می گوید این خانه را خوب بسازید چون در هر حال آن را باید بفروشید, چون اگر جنگ پیروز شود فردای آن روز به نجف می روم و اگر جنگ باشد خانه من جبهه است.
در زمستان سال 1364 محمدعلی در حالی که در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل در سطوح عالی (کفایه آخوند خراسانی در اصول) بود با تلکسی از سوی لشکر 25 کربلا دعوت شد تا در اسرع وقت خود را به منطقه جنگی برساند. او بار دیگر درس و بحث حوزه را رها کرد و به سوی جبهه شتات و به عنوان فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا در لشکر 25 کربلا مشغول خدمت شد و نیروهای تحت امر را مهیای شرکت در عملیات کربلای 4 کرد. اما عملیات کربلای 4 به نتیجه نرسید. در اثر ضربه شدید دشمن, بسیاری از نیروها را در حال ترک منطقه بودند که محمد علی ملک – جانشین فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء 3- با سخنانی بسیار هیجان انگیز و با ترسیم شرایط سیاسی و نظامی حاضر و مقایسه آن با صدر اسلام, نیروها را در مسیر تداوم حضور و آمادگی برای عملیات بعدی بسیج و تهییج کرد و از آنها برای ماندن, بیعت گرفت. بسیاری از نیروها با خون بیعت کردند. یک روز به عملیات کربلای 5 مانده بودکه فرمانده گردان مجروح شد و او مسئولیت فرماندهی گردان حمزه را بر عهده گرفت. با آغاز مقدمات کربلای 5 همه تلاشها را مصروف آماده سازی نیروها کرد. برادرش می گوید:
چهل و هشت ساعت قبل از عملیات, احساس دیگری نسبت به او داشتم. وقتی که به اتفاق به حمام رفتیم گفت: این آخرین حمام ما می باشد و آخرین غسل ما غسل شهادت است. در آخرین لحظات قبل از عملیات او را در جاده دیدم و احساس کردم حال عجیبی دارد و در لاک خود فرو رفته است.
محمدعلی ملک, در حالی که برای شناسایی مراحل بعدی عملیات به خطوط مقدم علمیاتی رفته بود از ناحیه سینه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به شدت مجروح شد و به شهادت رسید. محمد جلایی دربارۀ نحوۀ شهادت وی می گوید:
چهارشنبه 24 دی بود که به قرارگاه رفتیم تا برای عملیات توجیه شدیم. مرتضی قربانی فرماندۀ لشکر نظرش بر این بود که مادر منطقه سه راهی شهادت توجیه شویم. فرماندۀ لشکر و محمد حسن طوسی جلوتر رفتند و ما وقتی به سه راهی رسیدیم ناگهان دهها گلوله خمپاره فرود آمد. تقریباً همه بچه هایی که همراه این گروه بودند طخمی یا شهید شدند چند ترکش هم به ناحیه سینه و شکم محمد علی ملک اصابت کرد. به من گفت: حمایل و کوله پشتی ام را جدا کن. بعد خواست کفشش را درآورم. نفس نمی توانست بکشد. اشاره کرد که به او تنفس بدهم به هر زحمتی بود او را پشت تویوتا گذاشتیم. در هر صورت او را به بیمارستان صحرایی رساندیم. من بعد از پانسمان زخمهایم به بالای سرش رفتم. دیدم تمام کرده و پتویی بر سرش کشیده اند.
به این ترتیب, محمدعلی ملک در 24 دی 1365 در عملیات کربلای 5 (شملچه) به شهادت رسید. پیکرش در شهرستان گرگان, تشییع و در گلزار شهدای قرن آباد به خاک سپرده شد. پدرش می گوید:
خودم او را داخل قبر گذاشتم و گفتم ای کاش چهل پسر داشتم و تیر به سینه شان می خودر و در راه اسلام و انقلاب فدا می کردم.
از شهید محمدعلی ملک، وصیت نامه و دستنوشته های بسیاری برجای مانده است که به لحاظ ادبی و نوشتاری و تبیین شرایط و باورهای رزمندگان اسلام و حضور روحانیت در جبهه های نبرد در خور توجه است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید










وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
لن تنا لو حتی تنفقوا مما تحبون قرآن کریم
اینک که راهله دل انگیز و مست کننده شهادت مشامم را نوازش می دهد و سرتا سر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته وتمامی سلولهایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح وجان و هستی ام را مجذ وب این معشوق به سوی خود جلب کرده ومرا مات و مبهوت ازاین همه جلال و عظمت وزیبائی به گوشه ای خزانده وقلم رابه دستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفته این دوران به نوشتن بنشینم ،احساس می کنم که اصلاً وجود خارجی ندارم و اصلاً نیستم . اما وقتی کمی به خود می آیم احساس می کنم نه من هستم ، و حال در میدان نبرد چکا چک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلو مانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را ونگاه آن دختر یتیم را, همه وهمه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم راپر کرده که به تهوام انداخته ، آخ که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین دستهای این معبود ومعشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شما ری می کردم. خوب دیدم در آین اخرین لحظاتی که چند ساعت دیگر باید با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سیل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز کنم؛ چند کلامی به یاد گار برایتان می گذارم:
واقعیت در این است که هر چه ضعف واستضغاف را در خود می یافتم وهر چه شبنامه هایم برای بیرون پریدن از قفس تن فروکش می کرد پر ریخته تر وبال شکسته تر ومجروح تر می شدم و بیشتر از نفس می افتادم و هر چه دیوارها نزدیکتر و سقفها کوتاهتر وپنجه هافشرده تر می شد ویا قدرت خا رق العاده ام در تحمل درد شکنند ه تر وحوصله ام در چیدن در دانه هایی که پیاپی می پا شید ,تنگتر می گردید ونیز در دنیای درونم هر چه در پیرامونم موجی از تباهی ها وسیاهی.زشتی ها وعبودیت وبیگانگی واز خود بریدگی ووسواس وخناس ,نفا س مهیب تر وریشه برانداز تر می آمد .
سموم زمستانی بر بو ستان ایمان وفرهنگ واخلاق این همه انسان بی تفاوت بیشتر می ورزید وشقایقهای عشق وسرخ گلهای شهادت ویاسهای خاطره وبنفشه های شرم وتاًمل ونجابت وگلهای رنگارنگ فضیلتهای انسانیمان وزیبایی های مزارع سبز سیادت وعزت حیات ما وچراهای جان های ما وجوانه های امیدهای ماوشکوفه های پیرانه ما به زردی وخشکی رومیکرد ورسوب سخت وسیاه این سیل دمادمی که همچوصلصال کالفخار برخاک حاصلخیز ماوکشتزار پدران ما بیشتر فرود می آمدو بذرشوروشوقها ی شکافتن وسرزدن ورویئدن و به برک وبار نشستن را در کامی می میراند .
قنات این مومن, آبادی است که میراث تاریخی ماوسرمایه هستی ما وسرمنز ل مقصو دما بود را از بلای لجن پر می کردند و چاههایمان را پیاپی می ریختند وچشمه های امید مان را یکایک فرومی خشکاندند.کلنگ های آن مغنی واصحابش را در فوران منجلاب این زمین وانفجار هیاهوی این زمان ,هرد م خاموش تر وفر اموش تر می کردند. من با تمام احساسم این جریان سیاه وتاریک وخسته کننده دوران رامی دیدم. آیاراهی به جز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف واحیای این همه مرده شده ها داشتم ؟ وآیامی توانستم تما می این جغد صفتان را با چشمانی باز مشاهده بکنم ودم بر نیاورم وخاموش بنشینم ؟مسلماًخیر . ومتعاقب این مسًله بود م که سینه را سپر کردم وتا نرسیدن به این هدف, از درس وبحث وزن وزند گی وپدر ومادر و؛بریدم ودر این بیابان بر هوت تنها فدا شدم وتنها به شهادت رسیدم ومدیونند کسانی که در پی چنازه ام می دوند وبه سر وصو رت می زنند وبه این وصیت نامه ام گوش می دهند وخاموش اند .
هر چه فریاد دارید باهم بکشید که این کاخ ستم را در هم بکوبید.در آخر پدر جان ومادرجان به عرض برسانم که نمی توانم از شما تشکر کنم چون اگر شیر تومادر با اسم حسین در هم آمیخته نمی شد وبه آیه آیه های وجودم نمی رسید تحقیقاً من اصلاً نمی توانستم اهل درد باشم و اگر راهنما ئی های تو پدر ونصیحت های سمج وار تو مرادم نمی بود معلوم نبود که در کدام از دسته و گروه های ملحد می بودم . آخ مادرجان وآی پدر جان دستانتان را می بوسم وقول می دهم اگر در روز قیامت شافی بودم ,شما را شفاعت می کنم .
باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجا بت در سنگر مقاومت کنی .من تو را خیلی دوست داشتم ودارم وتو برادرم علی اکبر ،برادر ارشدم باید سفارش کنم که هوای پدر ومادر را نگهدار .داداشم حسن وحسین به شما تاًکید می کنم که درستان را حتماَ ادامه دهید آنهم با جدیت تمام .ودر آخر باید به داداش بسیار ارجمندم که لباس سبز سپاه را به تن دارد تاً کید نمایم که به هیچ وجه این لباس را رها نکن ودر آن سنگر خونین مقاومت کن ودر آخر صبر وتحمل شما را از خدای بزرگ خواهانم .
برایم یکسال نماز و چون دو ماه روزه بدهکارم را بگیرید . البته روزه ها را حتماَ و نماز را برای احتیاط ، کتابهایم را هر جا که دوست داشتید بدهید وچون تازگی ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگهدار ید .
چند ساعت قبل از عملیات کربلای پنج در هفت تپه ساعت 5: 12 شب . 19 :10: 65 والسلام محمد علی ملک شاهکوئی






خاطرات
برادرشهید:
به درس و بحث علمی علاقه زیادی داشت. از نظر اخلاقی فردی بسیار صبور بود. اگر مشکلی پیس می آمد چند آیه از قران را تلاوت می کرد و سپس در رفع آن می کوشید. با پدر و مادر بسیار مهربان بود تا آنجا که آنها را مجذوب خود کرده بود به طوری که نبودش را در منزل فوری احساس می کردند. به تمام افراد خانواده علاقۀ شدیدی داشت ولی تنها خواهرمان را بیش از همه دوست داشت و می گفت: علاقه من به او به خاطر این است که اسم او فاطمه است.

وقتی وارد سپاه شدم به من گفت: دست از این لباس برندار چون لباس سید الشهدا است و عزت دنیا و آخرت در همین لباس رزم است. به خواهرانم توصیه می کرد که از زندگی حضرت زینب (س) الگو بگیرند.
به اخبار رادیو و تلویزیونی خیلی دقیق گوش می داد و می گفت باید به گفته های امام خمینی گوش دهیم تا انقلاب از حوادث محفوظ ماند.

عسگر قلی پور:
همه با او مانوس شده بودیم و با هم به مزار شهدا و دیدار دیگر بزرگان می رفتیم. همیشه از قرآن و نهج البلاغه صحبت می کرد و عادت داشت به جانباران جنگ سرکشی می کرد.

کمیزی:
در صحنه هیا بحرانی و خطرناک جنگ و نبرد او را ندیدم که خم به ابرو بیاورد و ناراحت شود, بلکه همیشه خنده بر لب داشت. اصلاً رفتارش طوری بود که به دل می نشست. آرام, آهسته و متین صحبت می کرد به طوری که در فکر انسان نقش می بست. بر چیزی که خیلی تاکید داشت وحدت نیروهای حزب اللهی بود و اینکه از تفرق در رسیدن به اهداف الهی باید پرهیز شود و دوست و یاور همه بود. دوست داشت آزادانه به جبهه برود چون حوزه علمیه چه برای اعزام و چه وقتی که از جبهه بر می گشت برای او مشکل ایجاد می کرد. همیشه می گفت: ای کاش حوزه علمیه شرایط این زمان را درک کند.

برادرشهید:
ابتدا در تبریز بستری بود. بنا به تشخیص پزشکان باید محل جراحت خشک می شد تا عمل جراحی و خارج کردن ترکش صورت پذیرد. تنها راه سرعت بخشیدن به این عمل سوزاندن محل جراحت بود. در اثر این کار قسمتی از صورت او چروکیده و تا حدی بینایی چشم و شنوایی کامل یک گوش را از دست داد.
پدر و دایی ما با ناامیدی تمام محمد را از تبریز به بیمارستان پنجم آذر گرگان انتقال دادند. پزشکان گرگان هم گفته های پزشکان تبریز را تایید کردند و با اصرار, او را در بیمارستان بستری کردند. محمد در بیمارستان گرگان بستری شد و روز به روز درد و رنج او اضافه تر گردید.
در یک غروب غمگین که به اتفاق خانواده و فامیل دور همه نشسته بودیم همه ساکت بودیم. پدرم به دیوار تکیه داده بود و نگاهش را به آسمان دوخته بود و مادرم نگاهش به سوی قبر مطهر امام هشتم بود. دایی ام از کنارم برخاست و به سوی برادر زادۀ خرد سالش عباس (فرزند رشید قربانعلی گرزین) رفت و دست بر شانه اش گذاشت و در حالی که اشک از گونه هایش جاری بود روبرویش نشست و با صدار لرزان گفت:
عباس! وضعیت محمد علی را که می دانی. دکترها گفته اند تا زخمش خشک نشود نمی توانیم کاری بکنیم. با این وضع می ترسیم محمد تاب نیاورد و از دست کسی کاری برنیاید. برای سلامتی او نذر و نیاز فراوان کرده ایم اما شاید لیاقت استجابت را نداشتیم. امشب را عموجان تو به گلزار شهدا برو و وضعیت محمد را برای پدرت بگو و از او بخواه تا نزد خدا وساطت نماید تا دعاهای ما به اجابت برسد.
عباس خردسال, نیمه شب به مزار پدر رفت و با لحن کودکانه به پدرش گفت:
پدرجان می دانی که در این سن کم گرد یتیمی بر صورتم نشست ولی توانستم دوری ات را تحمل کنم اما تحمل دیدن درد کشیدن و پرپر شدن محمد را ندارم از تو می خواهم همین امشب شفای محمد را بگیری اگر چنین نکنی دیگر به مزارت نخواهم امد.
ساعتی با پدر نجوا کرد و ساعت یک و نیم شب در حالی که چشمانش از شدت گریه قرمز شده بود به خانه برگشت. عباس هرگز به کسی چیزی نگفت که در آن شب بین او و پدرش چه گذشت. وقتی که طبق معمول صبح به بیمارستان رفتیم محمد با دیدن ما خوشحال از جا برخاست و فریاد زد پدر! دایی! معجزه محمد علی با هیجان تمام حکایت کرد:
شب گذشته وقتی که گاز استریل را از محل جراحت برداشتم خیس بود اما از ساعت یک و نیم نیمه شب تا الان محل جراحت هیچ ترشحی نداشته است.
وقتی که پزشکان مطلع شدند باور نمی کردند. چند روز بعد با یک عمل جراحی چهار ساعته ترکش خارج شد و محمد علی سلامتی خود را بازیافت.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : ملک شاهکوئي , محمد علي ,
بازدید : 283
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,365 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,057 نفر
بازدید این ماه : 5,700 نفر
بازدید ماه قبل : 8,240 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک