فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سحرگاه يکي از روزهاي فروردين ماه سال 1339 ه ش در يکي از روستاهاي بخش چغلوندي به نام"دره بسر عليا "در خانواده اي ساده و بي آلايش که زندگي عشايري و کوچ رو داشتند ,به دنيا آمد.خانواده اش بعد از تولد او روستا نشين شدند وديگر کوچ نکردند.
پدر ش مختصري با تلاوت قرآن آشنايي داشت,او از اولين آيه قرآن کريم استفاده کردو اسم او را رحيم گذاشت .
تولد رحيم زيبايي بهاري را در خانواده دلفان چند برابر کرد ، طبيعت مسير خود را ادامه مي داد و رحيم رشد مي کرد , پاهاي تيز تک او و شانه هاي قوي و بازوان ستبرش در کودکي بشارت مردي را مي داد .
در سن 6 سالگي وارد مدرسه ي روستا شد و دوران ابتدايي را طي نمود اما نبود مدرسه راهنمايي او را به شهر کشاند ,او در شهر نتوانست ادامه تحصيل دهد وبراي کمک به خانواده وارد بازار کار شد . سختي زندگي و کم بودن درآمد خانواده او را در سن کودکي به کار وادار کرد, مدتي به کار باطري سازي مشغول بود .
بعد از مدتي در کار خود خبره شده ولي نتوانست محل کسبي پيدا کند ناچار شغل خود را تغيير داد و با توجه به اين که از استعداد و پشت کار خوبي برخوردار بود خيلي زود کارگاه جوشکاري راه اندازي کرد, کم کم کار او رونق گرفت . صادق بو وهمين خصوصيت مشتريان زيادي را دور او جمع کرد.
رحيم به ظاهر آرامش داشت,کار مورد علاقه ودرآمد خوب درجامعه اي که اکثر مردم در شرايط بد اقتصادي قرار داشتند اما روح نا آرام او هواي  ديگري داشت ,زمزمه مخالفت مردم ايران با حکومت طاغوت به گوش مي رسيد و نام مقدس امام خميني خيلي از بچه مسلمان ها از جمله رحيم را شيداي خود کرده بود.
رحيم عاشقانه به صفوف مبارزين انقلاب پيوست,اويکي از استوانه هاي حرکت مردمي وانقلاب اسلامي در استان لرستان بود.
در دوران سخت مبارزات شهادت فرزند برومند امام ,آيت الله مصطفي خميني پيش آمد و در شهرستان قم و تبريز مراسمي برگزار شد. در تبريز مراسم بزرگداشت شهيد مصطفي خميني به خاک و خون کشيده شد,چهل روز بعد در خرم آباد مراسمي براي چهلم شهداي تبريزدر حوزهعلميه  کماليه برگزار شد که رحيم همراه با پدر و چند تن از اقوام در آن شرکت کرد . در پايان مراسم در حالي که نيروهاي مسلح در 2 صف جلوي مسجد ايستاده بودند براي اولين بار رحيم و ياران او که چند نفري بيشتر نبودند فرياد زدند :
الله اکبر ، خميني رهبر ، مرگ بر شاه ، زنده باد خميني .
مامورين سراسيمه ب آنان هجوم بردند و بعد از چند دقيقه مقاومت او و چند نفر همراه او را دستگير و روانه زندان کردند.
بعد از شش ماه حبس و شکنجه و زماني که قيام به سر ا سر کشور سرايت نموده بود و زنداني نمودن عده اي ديگر براي رژيم ثمر بخش نبود ه ناچار همراه زندانيان سياسي از زندان آزاد شد.
رحيم از زندان آزاد  گرديد او پس از آن خروشان تر و مصم تر شده بود و تا پيروزي انقلاب لحظه اي ساکت ننشست .
 انقلاب اسلامي پيروز شد اما پيروزي آن با موانعي از جمله حرکات مذبوحانه گروهکهاي ضد خدا و ضد مردم روبرو شد ,هميشه حفظ انقلاب به عهده انقلابيون بوده است و رحيم که خود براي پيروزي اين انقلاب مزه تلخ شکنجه و زندان را چشيده بود و رنج زيادي برده بود ,نمي توانست بي تفاوت بماند .او اسلحه به دست گرفت تا از ارزش هاي انقلاب اسلامي پاسداري نمايد .
زماني که در خوزستان ضدانقلاب با عنوان دروغين ,حزب خلق عرب شورش راه انداخته بود ,همراه با عده اي از دوستان وارد آن ديار شد و تا خفه شدن آن توطئه در آنجا ماند سپس براي سرکوب ضد انقلاب وابسته به شرق به گنبد شتافت .
او در کردستان مردانه با ضد انقلابيوني که عقايد انحرافي ضد ديني وضد مردمي داشتند جنگيد .
 جنگ تحميلي شروع شد ورحيم دوباره همراه با ياراني که تک تک آنها بعدهاشربت شيرين شهادت را نوشيدند ,وارد حساس ترين نقطه اي شد که دشمن از آنجا قصد نابودي ايران را داشت ,اوبه هويزه رفت و در آنجا با اتکا به خدا و بدون ديدن آموزش هاي لازم دست در دست سردار شهيد دکتر چمران گذاشت و مردانه به جنگ با دشمنان خارجي رفت. درآن جا بود که دشمن براي اولين بار سيلي محکمي از دست فرزندان اسلام خورد و زمين گير شد .
رحيم ديگر به کارگاه جوش کاري خود برنگشت, اگر به خرم آباد آمد يا براي انجام ماموريتي و يا براي انجام وظيفه اي و رسيدگي به امور خانواده شهداياخود و پدرش بود .  در سال 1360 با دختر يکي از همرزمان خود ازدواج کرد که حاصل اين پيوند 2 پسر و 1 دختر بود .رحيم هر چند ماهي و چند صباحي به آنها سر مي زد و مجدداً به جبهه بر مي گشت .
يگان هاي رزم سپاه پاسداران مثل تيپ امام حسين(ع) و تيپ ولي عصر(عج)که بعد ها به لشکرهاي تاثير گذار در عرصه دفاع مقدس تبديل شدند,به وجود رحيم افتخار مي کردند . رحيم از اعضاي اوليه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خرم آباد بود و به قول يکي از فرماندهان وقت رحيم گوهري درخشان بود در ميان سپاه خرم آباد .
او از کساني بود که در تشکيل تيپ 57 ابوالفضل ( ع ) نقش ويژه اي داشت ، رحيم يکي از ياراني بود که هر کدام حماسه ها آفريدند ,مردانه قلب و سينه ي خود را آماج گلوله ها قرار دادند و رفتند و اگر هم کسي از آنان مانده , شهيد زنده اي است که باز هم منتظر رفتن است .
رحيم کسي نبود که فقط خود را به جبهه رفتن قانع نمايد و در حساس ترين و پر مخاطره ترين يگان هاي رزم خدمت مي کرد ,او در بيشتر عمليات از هويزه تا آزادي تپه هاي الله اکبر و طريق القدس ـ فتح المبين ـ بيت المقدس ـ خيبر ـ والفجرها ـ کربلاها و نصرها شرکت کرد .
آخرين مسئوليت رحيم فرماندهي اطلاعات و عمليات تيپ 57 حضرت ابوالفضل ( ع ) بود .
در زندگي رحيم زيبايي هايي است و خاطره هايي که هر کدام به جاي خود شنيدني است هنگامي که در دل تاريکي هاي شب رحيم ميدان هاي مين را پشت سر مي گذاشت و از خاکريزها عبور مي کرد و سنگر و امکانات و توان دشمن و مواضع او را شناسايي مي کرد ؛ زحماتش کليد پيروزي ها بود .
او يکي از بهترين نيروهايي بود که رکورد مقاومت و ماندن در جبهه را شکسته بود . بارها او را تشويق مي کردند اما او بي اعتنا به ظواهر دنيا بود .در سال 1366 دوباره تشويق شد که به حج مشرف شود ، پذيرفت و رفت تا با حضور در سرزمين وحي ,خستگي هاي عمري مبارزه را از تن بيرون کند .اوديد خانه خدا هم در دست دشمنان خداست, آنجا نيز پهلويش شکست, اگر چه او 6 بار در جبهه مجروح شده بود و پوست بدنش ترکش خمپاره ها را و رگهايش گلوله هاي سرخ را و استخوانش تير کين را لمس کرده بود , در کنار خانه خدا باز پهلويش به دست پليس سعودي شکست و به ناچار براي حفظ جان زنان و پير مردان زائر به پليس حمله ور شد و سلاح از دست آن گرفت و با شليک تير هوايي رعبي در دل آنان انداخت .
سرانجام  بعد از سالها مبارزه و مقاومت و شکستن خطوط دشمن در جبهه هاي مختلف و بارها مجروحيت در صبح چهار شنبه ساعت 10 صبح روز 16 / 10 / 1366 در حالي که فقط مدت 2 ماه از شهادت برادرش ,معلم شهيد عزت اله دلفان نگذشته بود به درجه رفيع شهادت نائل آمد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خدا و استعداد و ياري از او که يار و ياور ستمديدگان و مظلومان است.
وصيت نامه خود را آغاز مي کنم
ابتدا به حقانيت دين مبين اسلام و پيامبر گرانقدرش حضرت محمد بن عبدالله (ص) شهادت مي دهم و بر علي و يازده فرزندش که راهنمايان طريق الهي و امام و پيشواي ما شيعيان هستند گواهي مي دهم ,سپس بر آخرين آنان مهدي صاحب الزمان (عج) و نايب بر حقش درود مي فرستم.
خوشا به حال آنان که شوق ديدار حسين(ع) و زيارت مزار مطهرش را دارند و شب ها از شوق او در خلوتگاه عشق با چشم گريان و دل سوزان ,او را صدا مي زنند و سرودي را زمزمه مي کنند که تا ابد در اين شب ها و همه شب هاي بعد از اين در سکوت بيابان طنين خواهد داشت.
اي منتظران مهدي و اي عاشقان حسين(ع) و کربلاي حسين با نيتي پاک و دلي شکسته از خداي حسين بخواهيد که رزمندگان ما را پيروز فرمايد و راه کربلاي حسين را به روي عاشقان حسين بگشايد.
اي دلباختگان حق و اي رزمندگان جبهه ي حق ,بدانيد که پيش قراولان و پرچمداران لشکر اسلام مي روند و پرچم را به دست شما مي سپارند, مبادا در نگهداري آن تعلل و مسامحه بورزيد که در آن صورت به خون اين شهدا خيانت کرده ايد.
اي خواهران و برادران و اي جوانمردان و پيرمردان هيچ وقت و در هيچ حال امام را تنها نگذاريد و همواره پشتيبان ولي فقيه و روحانيت اصيل باشيد و از حمايت خود نسبت به آنان دريغ نورزيد و راه شهدا و هدف آنان را هيچ گاه از ياد مبريد که راه و هدف اينان همان راه و هدف حسين(ع) و اولياي خداست.
اي پدر و مادر عزيزم ,نمي دانم که با کدام قلم و با کدامين گفتار از زحماتي که براي من متحمل شده ايد سپاس گزاري کنم جز اينکه از خداي مهربان بخواهم که اجري فراوان و پاداشش نيکو به شما عنايت فرمايد.
برادران و خواهران عزيز و مهربانم شما هم که الحمدالله وظيفه خود را مي دانيد که بايد چه کار کنيد, اميدوارم که مرا حلال کنيد.
و اما همسر گراميم ؛شايد شوهر خوبي برايت نبودم اما از خدا مي خواهم که تورا در زندگي ياري دهد و اگر بيشتر وقت ها به فکر جبهه رفتن بودم ,چون که مي ديدم که برادرانم در جبهه مي جنگند و شهيد مي شوند و خون مي دهند. دلم راضي نمي شد که بيايم در منزل و درکنار فرزندانم باشم زيرا فرزنداني بودند که شب ها به بهانه پدر که در جبهه بود و يا شهيد شده بود گريه مي کردند و پدر پدر مي گفتند.
از خدا مي خواهم که اسلام را به پيروزي نهايي برساند و پرچم اسلام را در تمام اقصي نقاط جهان به اهتزاز در آورد.
در پايان از همه عزيزان و دوستان و آشنايان مي خواهم که به خاطر خدا مرا حلال کنند. ضمناً «نماز و روزه» زيادي از من قضا شده و بدهکار هستم، هرچند که مي توانيد برايم بخريد. والسلام خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار رحيم دلفان 20/12/1363


خاطرات
سيد رحيم موسوي:
فاصله زيادي تا عمليات بيت المقدس دو نمانده بود تقريباً چند هفته قبل از عمليات شهيد بزرگوار حاج رحيم دلفان در مقر واحد به اينجانب و يکي ديگر از بچه ها به نام حيدري مقداري پول تو راهي داد و گفت برويد و ديداري از خانواده تان تازه کنيد ليکن به محض اينکه اطلاع دادم ,يا بعد از سه روز بايستي برگرديد. خلاصه در اين حين شهيد جابري هم حضور داشت و به حاجي گفت به من هم مرخصي بده تا با ايشان برويم و برگرديم که در همان لحظه شهيد دلفان به شهيد جابري گفت نترس من و تو انشاءالله با هم به مرخصي خواهيم رفت. پس از تماس و جمع کردن بچه ها بعد از يک هفته به منطقه عملياتي برگشتيم و در معيت شهيد دلفان و پنج نفر از برادران واحد در روز سه شنبه 15/10/66 به قرارگاه قدس مراجعه کرديم که خط را تحويل بگيريم .
روز بعد يعني 16/10/66 با ترکيب برادران 1ـ شهيد دلفان 2ـ شهيد جابري 3ـ شهيد نجفي 4ـ فرهادي 5ـ دريکوند و به طرف خط اول براي شناسايي و ديد در روز حرکت کرديم و حوالي ساعت 12 در انتهاي خط مقدم حاضر شديم که پس از گفتگوهاي کوتاه در زمينه نحوه شناسايي و چگونگي حرکت, ناگهان دشمن بعثي با شليک گلوله خمپاره 60 ميلي متري ما را هدف قرار داد که در بين افراد گروه شهيد بزرگوار حاج رحيم دلفان و شهيد عزيز جابري با هم به درجه رفيع شهادت نائل شدند .
شهيد نجفي هم در بين راه دعوت حق را لبيک گفت و ما جامانديم از قافله شهدا,به اتفاق برادر حسين فرهادي مجروح شديم که اين قضيه با هم مرخصي رفتن شهيد دلفان و شهيد جابري همان مرخص شدن از دنياي فاني و بي ارزش و حضور يافتن در جمع ساير شهداي والامقام بود که اين خاطره هميشه در ذهنم وجود دارد.

پس از اعزام ما به بيمارستانهاي پشت خط و عمل جراحي اينجانب گذشته از پيچيدگي آن و کمک هاي خاصه امام زمان (عج) که لطف خدا شامل حال ما شد چند لحظه اي به هوش آمدم و در عالم رويا که بلافاصله (حدود نيم ساعت) به خواب رفته بودم ,شهيد بزرگوار حاج رحيم دلفان را ديدم که تبسم بسيار زيبايي بر لب داشت و فقط يک جمله گفت و آن هم اين بود که «مبادا فکر کنيد که ما مرديم ,بلکه زنده ايم» که اين رويا تلخي درد جسمي را به شيريني مبدل کرد و يقين پيدا کردم که واقعاً شهداء زنده اند تا ابد .


برگرفته از خاطرات شفاهي شهيد,دوستان وخانواده اش
 به وسط کوچه که رسيد ، با صداي سوت شبگرد برگشت عقب . شبگرد چشم هايش رازير کرد و خورد شد توي صورت رحيم و گفت : « تو کي هستي ؟ » رحيم سينه صاف کرد و گفت : « يه بنده خدا . » شبگرد پوزه خندي زد و گفت : « همه بنده خدا هستن . منظورم اينه که چه کاره اي و اين وقت شب ، ساعت 11 توي کوچه چه کار مي کني ؟ »
ـ از سر کار بر مي گشتم .
شبگرد نزديک تر آمد و گفت : « چه کاري ؟ » رحيم مکثي کرد و گفت : « مغازه دارم ,کله پاچه مي فروشم . » شبگرد قيافه اي عبوس به خود گرفت و گفت :» « تا اين وقت شب در آمدت چقدره ؟ » رحيم حسابي کلافه شده بود ، گفت : آخه عزيز من چرا گير دادي به شغل ما ؟ يه گلي مي گيرم سرم ديگه . » شبگرد گوشه سبيلش را جويد و گفت : « غلط نکنم يه ريگي تو کفشته . نکنه دزدي ؟ »
رحيم که اوضاع را بي ريخت ديد گفت : « يه آب باريکه اي داريم . »
فکري به ذهنش خطور کرد . دست در جيب سرمه اي رنگش کرد و يک اسکناس 5 توماني سبز رنگ گذاشت کف دست شبگرد . لبخند رضايت بخشي نشست روي لب هاي شبگرد و گفت : « نه ، بهت نمي ياد شرور باشي . بهتره زودتر بري خونه . خوب نيست اين وقت شب تو کوچه باشي . ما که با هم پدر کشتگي نداريم . به خاطر خودت مي گم . رحيم که از مخمصه نجات پيدا کرده بود ، گفت : « دست شما درد نکنه . چشم الان مي رم . »
سکوت و تاريکي سايه اندخته بود روي کوچه . رحيم آرام آرام از کوچه بيرون رفت . ايستاد سر کوچه و از گوشه ديوار خيره شد به شبگرد که زير نور چراغ برق نشسته بود روي  چهار پايه . نيم ساعتي مي شد که رحيم منتظر ايستاده بود . شبگرد جعبه تنباکو را از جيبش بيرون آورد سيگاري چاق کرد . از جا بلند شد و شروع کرد به قدم زدن . رحيم فرصت را غنيمت شمرد و دويد داخل کوچه . شبگرد تند تند به سيگار پک مي زد و حلقه هاي دود را مي فرستاد به هوا . به انتهاي کوچه که رسيد ، ايستاد و خيره شد به سر در يکي از خانه ها . هر کاري کرد نتوانست در تاريکي نوشته را بخواند .
رحيم رسيده بود وسط کوچه . هنوز شبگرد پشت به او ايستاده بود . انگشتش را گذاشت روي زنگ . صداي صوت شبگرد پيچيد توي کوچه . رحيم خود را کشيد زير اتاق و چسبيد به در . صداي پاي شبگرد نزديک تر مي شد . طولي نکشيد که در باز شد . با عجله خود را از لاي در کشيد تو . قلبش مي خواست از جا کنده شود . چشمش که افتاد به محسن ، نفس عميقي کشيد . محسن دستش را فشرد و گفت : « چه دست گلي به آب دادي که اين طوري هراساني ؟ »
چيزي نيست اين شبگرد پيله کرده بود و ول کن هم نبود . با بدبختي از چنگش در رفتم .
و بدون اين که معطل کند ، دست برد زير پيراهنش و تعدادي اعلاميه کشيد بيرون . داد دست محسن و گفت : « بگير محسن جان ! خودت مي دوني چه کار کني . اين نوار هم سخنراني آقاس. آوردم که گوش بدي . خيلي مواظب باش . اعلاميه ها رو که پخش کردي ، به بچه ها بگو پس فردا بعد از نماز مغرب و عشاء ، تو مسجد توسلي ، مراسم گراميداشت شهداي تبريز بر گذار مي شه . حتمي شرکت کنن . »
دست برد طرف در و گفت : « شبگرده مثل شمر ايستاده تو کوچه . حالا چطوري از کوچه برم بيرون . » محسن دستش را کشيد و گفت : « آرام پشت سر من از راه پله ها بيا بالا . از رو پشت بوم برو . » به پشت بام که رسيدند ، محسن دستش را دراز کرد و گفت : « پشت بوم ها به هم وصل هستن . تا سر کوچه برو و از روي ديوار خرابه بپر پايين . احتياط کن اين روزها بگير و ببند زياد شده . » رحيم دست محسن را فشرد . خم شد و قدم تند کرد .
صف نماز جماعت غلغله بود . سلام نماز را که دادند ، امام جماعت رفت بالاي منبر و سر صحبت را باز کرد . کم کم جمعيت بيشتر شد . سکوت سنگيني فضاي مسجد را پر کرد و تمام حواس ها پيش امام جماعت بود . پيش نماز صلواتي فرستاد و گفت : « جمع شديم دور هم تا ياد و خاطره شهداي تبريز رو گرامي بداريم . و ... ، » مجلس گرم شده بود که رحيم از جا بلند شد و شروع کرد به شعار دادن . امام جماعت با اشاره دست خواست که ساکت باشد و گفت : « اين شهيدان به خاطر اسلام و مبارزه با ظلم ستم شاهي در برابر طاغوت ايستادند و ... »
محسن سر در گوش رحيم برد و گفت : اون دو نفر رو مي بيني که ايستادن اون گوشه . رفتارشون مشکوکه . گمونم ماموري چيزي باشن . » يکي از آن ها قد بلندي داشت و ترکه اي بود . ديگري هيکل گرد وقناسي داشت . رحيم زير چشمي مراقب مامورها بود . با صلوات امام جماعت ، جلسه تمام شد و جمعيت پراکنده شد . هر دو مامور رفتند طرف پيش نماز و او را از در پشتي مسجد بردند بيرون . رحيم که اوضاع را درهم ديد ، خود را از لاي جمعيت کشيد بيرون و شروع کرد به دويدن . دو مامور مراقب که بيرون در ايستاده بودند ، پشت سرش دويدند . بنز سياه رنگي که جلو در مسجد ايستاده بود ، دنبال آن ها حرکت کرد .
اطراف سبزه ميدان از جمعيت موج مي زد . رحيم خود را از لاي جمعيت گم کرد . مامورها نفس نفس زنان خيره شدند به اطراف . رحيم خود را از لاي جمعيت کشيد جلو . صداي هن و هن نفسهايش مي پيچيد توي گوشش . يکي از مامورها از پشت او را شناخت . دويد طرفش و محکم شانه هايش را گرفت . مامور ديگر خود را به آن ها رساند بازوي رحيم را در دست فشرد . اسلحه را از زير کتش کذاشت توي کمر رحيم و گفت : « بي صدا راه بيفت » و رفتند طرف ماشين بنزي که نزديک ميدان ترمز کرده بود . رحيم را پشت ماشين سوار کردند دو طرفش جا گرفتند . آن که هيکل چاق و بد ترکيبي داشت ، گفت : « با شما جونورا مي دونيم چه جوري رفتار کنيم که سر عقل بيايين . » و مشت محکمي کوبيت توي دهن رحيم . شدت درد باعث شد تا مغز استخوانش تير بکشد . رگه باريک خون از بيني اش سرازير شد و گرمي آن را روي لب هايش حس کرد .
مامور قهقه اي سر داد و گفت : « حالت جا اومد ؟ وقتي به صلابه کشيدمت ، اون وقت مزه شعار دادن رو مي چشي . » راننده جلوي ساختمان بزرگي پا گذاشت روي ترمز . رحيم را از ماشين پياده کردند و بردند طرف ساختمان . اتاقکي جم و جور جلوي در بود . رحيم را بردند داخل . لباس هاي زندان را پوشيد و وسائل شخصي اش را تحويل داد .
مامور تکه اي پارچه سياه رنگ را بست روي چشم هاي رحيم و او را هل داد جلو و گفت : « راه بيفت . » و از ميان راهرويي طولاني جلو رفتند . گاهي با فرياد گوشخراشي ترس مي ريخت توي جان رحيم . مامور جلوي در سلولي ايستاد . نگهبان را صدا زد و گفت : « در سلول را باز کن و اين جونور رو بنداز تو . » دست گذاشت روي شانه رحيم . او را هل داد جلو و گفت : « دمار از روزگارت در مي يارم . »
نگهبان پارچه را از روي چشم هاي رحيم باز کرد و قفل سنگيني را زد در سلول . داخل سلول تنگ و ترش بود و جاي پا دراز کردن نداشت . صداي ناله خفيفي از سلول بغل دستي به گوش مي رسيد . چشم گذاشت روي دريچه تا شايد بتواند توي راهرو را ببيند . دريچه کاملاً پوشيده بود و چيزي به چشم نمي آمد . هواي داخل سلول سنگين بود و احساس خفگي مي کرد .
روزنه کوچکي در بالاي سلول وجود داشت و نور از لاي آن خود را کشيده بود داخل . دست هايش را به کف سلول کوبيد . تيمم کرد و به نماز ايستاد .
نگهبان در سلول را باز کرد و مردي ديگر با کتري بزرگي جلوي در ظاهر شد . چاي را ريخت توي ليوان و با نصفه اي نان سنگک داد دست رحيم . نگهبان دستي کشيد به لپ هاي گوشت آلودش و در سلول را بست .
ساعت حدود 10 بود که قفل چرخيد و در سلول باز شد . مامور پارچه را بست روي چشم هاي رحيم . شانه اش را کشيد و گفت : « بيفت جلو » و او را برد داخل اتاق بازجويي که ته راهرو بود . مامور پارچه را از روي چشم هايش باز کرد او را نشاند روي صندلي و گفت : « هرچي ازت مي پرسم بي کم و کاست جواب بده وگرنه بلايي به سرت مي يارم که مرغ هاي آسمون به حالت زار بزنن . » چرخيد دور صندلي و گفت : « کي بهت خط مي ده ؟ »
ـ خط کدومه ؟ من که کاري نکردم .
مامور دکمه اي را فشار داد و صندلي به سرعت شروع کرد به چرخيدن . چند ثانيه اي که چرخيد ، رحيم شروع کرد به فرياد زدن . صندلي از حرکت ايستاد . مامور گفت : « جواب سوالم رو ندادي ؟ » رحيم گفت : « بهتون گفتم که من کاري نکردم . » مامور سر سيمي را وصل کرد به بدن رحيم . شوک الکتريکي به بدن رحيم وارد شد و برق يک بار تمام وجودش را لرزاند . دوباره شروع کرد به هوار کشيدن .

مامور سر سيم را از بدن رحيم جدا کرد و گفت : « حرف بزن مرتيکه ... » و دستش را روي صورت رحيم پايين آورد . خون به سرعت از گوشه دهانش بيرون زد ومزه شور آن را روي زبانش حس کرد . با اشاره دست مامور ، مرد قوي هيکلي که گوشه ديوار ايستاده بود ، جلو آمد و رحيم را انداخت زير مشت و لگد . زير چشمش بالا آمد و خون از بيني اش راه افتاد . مامور رو کرد به نگهبان و گفت : « بندازش تو سلول . » برگشت طرف رحيم و گفت : « تا همدستات رو معرفي نکني ، کتک خوردن کار هر روزته . شير فهم شد . »
اول صبح بود که نگهبان در سلول را باز کرد و گفت : « عاقل باش و از اين شش ماه زنداني بودن عبرت بگير . حالا پاشو بيا بيرون . مرخصي . يادت باشه دوباره دست از پا خطا نکني وگرنه دوباره همين آشه و همين کاسه . ممکنه کار به اعدام هم بکشه . »
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



آثار باقي مانده از شهيد
معبودا چقدر رئوفي براي عبد گناهکاري که جز بار معصيت ,توشه اي براي آخرت ندارد.
بار الها ,اي بخشنده ي گناهان و اي پوشنده عيوب ,هم اکنون اين بنده مسکين از کرده هاي خود نادم و پشيمان است که عمري را به غفلت گذرانده و مي گويد: اي خداي محمد (ص) خودت آگاهي که اين بنده زبون از گذشته خود نادم است و تاسف مي خورد.
الهي ,مدتهاست که اين حقير انتظار رجعت به سوي تو را دارد و اکنون که لحظه هجرت فرا رسيده از درگاه رحمتت طلب بخشش و عفو دارم.
الهي ما که اميدوار به اعمال و کردار خود نيستيم بلکه چشم اميد اين حقير به فضل و کرمت دوخته شده است.
اي خداي رحمان ,بنگر که چگونه دلم از دنياي فاني بريده و نظر کن که چگونه هوس کوي تورا کرده و عزم سفر به سويت دارم.
بار الها ,هنگام فرا رسيدن آن لحظه موعود که در انتظار تو بوده ام چنان ساز که جز نام تو در قلبم نگنجد.
خدايا, تو خود مي داني که اين بنده حقير براي رفع تکاليف در اين راه گام نهاده است, اين تکليفي که ولي فقيه ما را مکلف به آن نموده است.
اي خداي شهيدان ,به اين عبد ذليل توفيق ده تا هدفي جز تورا نشناسد.
معبودا ,تو رئوف و مهرباني و تو رحمان تر از آني که حتي اين بنده کوچک تصور کند.
خدايا شرمسارم از درگاه جبروتت، پشيمانم از کردار گذشته ام.
ه سراي خداوند قهار عاجزانه طلب بخشش و عفو دارم.
اي خداوندي که رحمت درگاهت بي کران است, اميد اين بنده معصيت کار به رحمانيت توست و لاغير.
اي مولايي که بر انجام هر کاري قادري، اي رسول خدا بنگر چگونه امت راستينت براي اعتلاي رسالت تو جان در طبق اخلاص گذاشته و در راه دين تو سر مي بازند و شفيع باش براي اين امت در روز قيامت.
اي علي و اي امام مظلوم و اي مولايي که از غريبي در چاه مي گريستي, از دست آدم هاي بي فکر و بي اعتقاد آن زمان, هم اکنون نظاره گر باش که شيعيانت چگونه در پي انتقام برآمده اند، چگونه راه خونين تو را پيش گرفته اند و تا آخرين لحظه دست از امام خود برنخواهد داشت.
رحيم دلفان 15/6/1366


پدر بزرگوار و مادر مهربانم : سلامٌ عليکُم
پس از تقديم عرض سلام سلامتي شما ها را از خداوند بزرگ خواهان و خواستارم و اميدوارم سلام گرم مرا از راهي دور با قلبي نزديک بپذيريد . اگر جوياي احوال اينجانب باشيد الحمدالله سلامتي برقرار است و به دعا گوي شماها و تمام رزمندگان مشغولم . اکنون آين نامه را مي نويسم در يکي از محورهاي عملياتي جبهه جنگ مي باشم  و شور و هيجان درونم را فرا گرفته که هرگز تصورش را نمي کردم و نمي دانستم روزي بتوانم در صف ياران رسول خدا ( ص ) وامام امت اسلحه به دست بگيرم و بر عليه دشمنان خدا و قرآن مبارزه کنم . الآن اقتخار مي کنم که خداوند مرا در اين برهه از زمان به وجود آورد تا بتوانم خود و خداي خويش را بشناسم و با هم کاري امت حزب ا... و جوانان غيور و مسلمان بر پيکر متلاشي شده لشکر صدام هجوم آورم و تا آخرين نفس با آن لشکر کفر مبارزه کنم .
از خداوند بزرگ خواهانم که توفيق شهادت در راهش را به من عطا فرمايد تا بتوانم از اين دنياي فاني رهايي يابم و خالصانه به درب خانه او بکوبم .
اي خداي مهربان که با قلبي پر از گناه و با دستي خالي به سوي تو آمده ام, از تو خواهانم که در اين لحظات آخر زندگي مرا ببخشي و مانند رهروانت که با خون خويش وضو گرفته اند قرارم دهي .
پدر و مادر از اين که نتوانستم در طول دوران گذشته ام به شما خدمتي بکنم و وظايفم را به نحو احسن انجام دهم شرمنده ام و از اين که دل به دنياي فاني بسته ام  و دنياي اخروي و جاوداني را فراموش کرده ام در برابر دادگاه عدالت خداوند شرمنده هستم و نمي دانم به چه بياني و زباني از او غذر خواهي کنم .
                                                                                     رحيم دلفان 25 / 6 / 66


آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
بسم رب الشهدا وصديقين
قلم ها از نوشتن و نگارش زندگاني مردان و سرداران بزرگ و فداکار اسلام و اولياء حق سبحانه و تعالي شکسته و زبان ها در نثار و مدح بيان حقيقت وجود اين راد مردان کوتاه است.
فکر به زندگي عجيب اين ها را ه به جايي نمي برد. شهيد رحيم دلفان در شبانگاه ها پهلو از خواب تهي مي کرد و به ياد خداوند برپا مي ايستاد و با محبوب و معشوق خويش عاشقانه مناجات مي کرد و اشک خوف و شوق به دامن مي ريخت . در روزها کمر همت براي مجاهده و کار مي بست و بيشتر و بهتر از همه کار مي کرد. بدون هيچ ادعايي و هيچ آثار خستگي بر صورت مبارکش نمايان نمي شد.
او در امر دين توانا و در مقابل حق خاضع و خاشع بود. به هنگام مصيبت و بلا کوه صبر و ايمان بود. بسيار صبور و بردبار و به حقيقت رحيم بود. و چهره نوراني و ملکويتش همواره بشاش و تبسم مي نمود. سپاسگزار نعمت حق بود. شب را ترسان و گريان از خوف خدا صبح مي کرد و روز را شاداب و اميدوار به شب مي رسانيد, کسي او را خشمگين و عصباني نديده بود.
او زاهدي به تمام معنا و عارفي مکتب نديده بود.
آري نگار ما که به مکتب نرفت و درس نگرفت...
گفتارش نيش دار و زننده و تند نبود. رحيم بزرگوار محبوب حضرت ازل بود و سر فرمايش حق تعالي که در کتاب مجيدش خطاب به ملائکه فرمود، اني اعلم مالاتعلمون. هرچه خوبان داشتند او تنها داشت و به قيمت وراي دو جهان بود. رحيم عزيز به حقيقت مقلد امام و پاسدار و نگهبان حريم ولايت الله بود. او افتخار اسلام و رزمندگان هميشه پيروز تيپ افتخار آغرين 57 حضرت ابوالفضل (ع) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان لرستان بود. روح نوراني و ملکوتي او و همه شهيدان اسلام شاد باد.
خداوند ما را در ادامه راه اين شهيدان ثابت قدم بردارد.
روابط عمومي تيپ 57 حضرت ابوالفضل (ع) و سپاه ناحيه لرستان 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : دلفان , رحيم ,
بازدید : 215
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,194 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,886 نفر
بازدید این ماه : 6,529 نفر
بازدید ماه قبل : 9,069 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک