در اسفند ماه 1340 ، آنجا كه جلوه بهار به تدريج نمايان ميگردد، در روستاي سرآسياب، واقع در 6 كيلومتري شهر كوهدشت، در استان لرستان ودرخانوادهاي مستضعف به دنيا آمد . كودكي را با احساس در خانوادهاي گرم به پايان برد . تحصيلات ابتدايي راه موفقيت و زحمات زيادي که در کنار درس خواندن مي کشيد، به پايان برد.
براي رفتن به مدرسه راهنمايي بايدهر روز مسافت 6 کيلو متري روستاي سر آسياب تا شهر كوهدشت را با پاي پياده بپيمايد.
او هر روز اين مسافت را مي رفت ،در روزهاي سرد زمستان، بدون لباس گرم و در روزهاي گرم تابستان ، بدن هيچ گونه امكانات رفاهي. دوره راهنمايي را پشت سر گذاشت و دوره دبيرستان را آغاز کرد.در اين دوران مشكلاتش بيشتر شد. هزينه تحصيل در دبيرستان سبب شد تا اوبه سختي در كنار پدرش كار كند و پول دريافتي را صرف تحصيل خود نمايد. تا سال سوم دبيرستان بيوقفه درس خواند و هميشه شاگرد ممتازي بود. سالهاي پاپاني تحصيل اودر دبيرستان همزمان بود با اوج مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت خود فروخته و وابسته پهلوي. او نيز که خود طعم فقرو نداري حاصل از سياستهاي فاسد نظام شاهنشاهي را چشيده بود، وارد مبارزه با حکومت شاه شد.
درتظاهرات ميليوني مردم بر ضد رژيم طاغوت او ازاولين كساني بود كه در ميدان حاضرمي شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به انجمن اسلامي دبيرستان محل تحصيلش در كوهدشت پيوست. جنگ که شروع شد به بسيج پيوست و جزو اولين كساني بود كه راهي جبهه شد .از روز اول ورود به جبهه فرمانده دسته شد وبا اثبات لياقت وکا رآمدي خود به فرماندهان جنگ، ديري نپاييد كه فرمانده گردان شد.
او وگردان تحت فرماندهي اش در علميات خط شكن بودند. در طول جنگ چند نوبت مجروح شد، اما دريغ از اندكي نوميدي، پس از هر بار التيام زخم وبهبودي نسبي راهي صحنههاي نبرد ميشد. در سال 1365 به سمت فرماندهي طرح عمليات لشكر 57 حضرت ابوالفضل منصوب شد. همزمان در رشته علوم اجتماعي در دانشگاه قبول شد، اما به دانشگاه نرفت.او مي گفت: اگر عمري باشد، پس از جنگ ادامه تحصيل ميدهم.
در سوم خرداد سال 1366 ، هنگامي كه فرماندهي طرح عمليات را در عمليات كربلاي 10 عهدهدار بود،به شهادت رسيد.
يكي از همرزمانش ميگويد:
در منطقه با اين كه شهيد آزادبخت مجروح شده بود، بچههاي امداد را صدا زدم، خود كه مسئول بهداري بودم، براي مداواي زخمهاي او دست به كار شدم، اما مجبور شديم او را به پشت خط انتقال دهيم. در همين موقع ايشان با ناراحتي از روي تخت بلند شد و گفت: اين چه وقت انتقال است، آنجا بود كه به اخلاص او پي بردم.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
گواهي مي دهم كه خداوند يكي است و محمد (ص) پيامبر اوست و قرآن كتاب خدا و معجزه پيامبر (ص) است .
وصيت من وصيتنامه تمامي شهدا است كه هر كدام به نحوي براي پيروزي دين خدا و اسلامي به شهادت رسيدهاند. از امام خميني پيروي كنيد و دستورات او را يك به يك انجام دهيد و مقلد او باشيد و كاملاً مطيع امر او باشيد. اما مطلبي با زوار كربلا دارم. انشاء الله كه راه كربلا باز ميشود و همه انشا الله به زيارت كربلا برويم و اما اگر راه كربلا باز شد و به كربلا رفتيد و ما در ميان جمعتان نبوديم، به جاي رزمندگان شهيد صدا بزنيد كه اي حسين (ع) شهيد، شهداي ما به عشق آزادي كربلايت آمدند. اگر آن زمان در كربلا نبودند كه به ياريت بيايند، اكنون با اندك زماني فاصله به سوي تو آمدند تا قيام و انقلاب تو را تداوم بخشند و تجليگر قيام تو باشند ، اما آفتاب عمرشان بين راه غروب كرد و غروبها را خون فشاندند و اينك سحرگاهان فرا رسيده و ما آمدهايم تا لاله خون را بچينيم. باز مطلبي دارم،كولهپشتي حميد سوري پيش من است و او هم وصيت كرده كه اگر ما به كربلا رسيديم، كوله او را به كربلا برسانيم و بگوييم اي حسين (ع) حميد رزمندهاي بود که براي رسيدن به كربلايت از جان خود دريغ ننمود . در اين راه خستگيناپذير بود، اما قاتلان علي اكبرت خنجر خصمانه زمان را بر قلب او فرو بردند. اينك اين كوله آن شهيد. اگر بنده نيز در بين راه كربلا به شهادت رسيدم، كولهام جفت كوله حميد به كربلا ببريد و همين مطالب را نيز از طرف من آنجا كنار مرقد مطهر امام حسين (ع) بخوانيد.
اما پدر و مادرم، شما براي رشد و شكوفايي نهال من دريغ نكردهايد، زندگيتان را در پاي اين نهال گذاشتيد و مرا به اينجا رسانديد، ولي من نتوانستم آن چنان كه شايد و بايد، جوابگوي زحمات شما باشم، اما خدا را شاهد ميگيرم من هم آن زحمات شما را به ياد داشته و هم ضرورت وجود در جبهه را طبق دستورات ائمه(ع) اولويت دادم و در نظر داشتم زحمات شما را. از اين كه نتوانستم خدمتگزاريتان نمايم، ببخشيد و شهادت مرا لياقت و نعمتي از طرف خدا بدانيد كه به شما دست داده است . توفيق در صف حسينيان را براي من طالب باشيد و اگر جنازهام به دستتان رسيد، در بهشت زهرا زير پاي محمود و كنار حميد دفنم كنيد و اگر جنازهام به دستتان نرسيد، بدانيد كه من در صحراي جنوب و غرب كشور، در بيابانها همرزم دارم و در پيش آنها هستم. در غرب پيش جهانشاهها هستم و در جنوب پيش دهقان و اسدها هستم .
اما همسر عزيزم اميد است كه حالت خوب باشد و هيچ گونه ناراحتي نداشته باشيد. از تو نيز ميخواهم كه مقاوم و استوار در برابر مشكلات ايستادگي كني و ناراحتي به خود راه ندهي، چون من كه راضي به رضاي خدا هستم و تو نيز اگر مرا ميخواهي، تو نيز راضي به رضاي خدا باش و هر موقع مورد فشار قرار گرفتي، به خدا پناه ببريد و بسيار ذكر كن و ذكر فاطمه (س) را زياد كن (34 مرتبه الله اكبر و 33 مرتبه الحمد لله و 33 مرتبه سبحان الله) نماز بخوان. در برابر گرفتاريها به خدا پناه ببر و صبور باش كه قرآن كريم فرمود: ان الله مع الصابرين. صبور باش كه خدا با صابرين است. بيش از هر چيز توكل بر خدا كن . من خانواده ترا ميشناسم كه صبرشان تا چه اندازه هست. تو از نسل آن خانواده هستي و ميخواهم كه صبورتر باشي انشا الله. تو را فراموش نميكنم. تو نيز نماز بخوان و هر چه بيشتر سعي كن قرائت نمازت صحيح باشد و نماز قضا دارم، برايم بخوان تا آنجا كه در توان داري. و روزه قضا دارم، سه ماه يا چهار ماه دارم. سال 1365 ده روزه دارم كه در ماموريت بودهام، نتوانستهام ادا كنم و سال 1364 ده روز و سال 1363 هفت يا ده روز و سال 1362 يك روز و سال 1361 بيست و يك روز و سال بعد قضا است كه انشا الله برايم به جا آوريد و فاتحه زياد برايم بخوانيد كه من عاصي بودم و قرآن نيز زياد بخوانيد، تاروحم تازه شود. برادرانم را درس قرآن ياد بدهيد تا برايم بخوانند و از آنها ميخواهم كه از خط امام واسلام جدا نشويد و محكم و پوينده راه امام و شهدا باشيد. در ضمن مرا با لباس فرم سپاه دفن كنيد كه حق به گردن من دارد، ببخشيد و مرا حلال كنيد و من نيز اگر حقي پيش كسي دارم، حلال ميكنم.
اي حسين، شهداي ما به عشق كربلا آمدند، اگرچه نتوانستند مرقد مطهر تو را زيارت كنند، ولي اكنون در محضر تو هستند. شهدا آمدند تا قيام انقلاب تو را تداوم بخشند و تجليگر قيام و حماسة حسيني باشند. اما آفتاب عمرشان در بين راه غروب كرد. تو خود ياريگر ديگر رزمندگان باش تا به آرزوي شهدا جامه عمل بپوشانند. بعد از شهادتم فرزندانم را طوري تربيت كنيد كه پيرو رهبر باشند. دخترم را فاطمهگونه و پسرم را حسينوار تحويل جامعه بدهيد تا در مسير اسلام حركت كنند. در پايان از خدا ميخواهم ما را از ياران حسين بن علي قرار دهد و مرگي نصيبم كند كه رضايت خدا در آن باشد. علي مردان آزادبخت
آثار منتشر شده درباره ي شهيد
تركش
نشسته بوديم جلوي سنگر، عليمردان گفت: «بهمن! چاي داري؟» بلند شدم و رفتم داخل سنگر. هنوز كمي از ظهر چاي توي فلاسك بود. استكانها را پر كردم كه سوت خمپاره بلند شد و اطراف سنگر با سر خورد زمين. سيني چاي از دستم افتاد و پرت شدم گوشهاي. موجي از خاك و خل هل خورد داخل سنگر. نميتوانستم جلويم را ببينم. بلند شدم و كورمال كورمال خودم را رساندم بيرون سنگر. تودهاي از گرد و خاك اطراف را احاطه كرده بود. ياد علي مردان افتادم، صدايش زدم، جوابي نميداد. هوار كشيدم.
- كجايي علي مردان؟
دو دستي زدم توي سرم و گفتم: «يا امام زمان، چي به سرش اومده؟»منتظر ماندم تا خاك و خل فرونشست. چند نفر از بچهها دويدند طرفم.
- چي شده؟ براي كسي اتفاقي افتاده؟
- علي مردان نيست، همين جا جلوي سنگر نشسته بود. قبل از اين كه خمپاره بتركه.
بچهها اطراف را كاويدند. يكي از آنها فرياد زد: «اينجاس، توي اين چاله». دويدم طرف چاله، خون از كتف و بازويش ميجوشيد. لكههاي خون روي زمين را پوشانده بود. او را كشيديم بيرون. با چفيه روي زخمهايش را بستم و گفتم: «بيهوش شده، بايد زودتر ببريمش پست امداد تا انتقالش بدن پشت خط». نگاه گرداندم بين بچهها و گفتم: «كي حاضره تا پست امداد بياد؟». خسرو، سعيد و فرهاد دستهايشان را گرفتند بالا. علي مردان را گذاشتيم روي برانكارد و چهار طرف آن را گرفتيم. بچهها قدم تند كردند. خمپاره پشت خمپاره در دور و نزديك خود را ميكوبيدند زمين. رو به سعيد گفت: «حتماً موج انفجار پرتش كرده توي چاله».
- عجيبه كه فقط كتف و بازويش تركش خورده.
- پس بيهوشي چي؟
- شايد موج انفجار اون رو كوبيده توي چاله.
خسرو و فرهاد بدون اين كه لب از لب باز كنند، چشم دوخته بودند به جلو و حالت دو به خود گرفته بودند. گفتم:«يه خورده يواشتر. براي زخماش بده. ممكنه دوباره خون بيفتن». آفتاب نشسته بود روي افق و دشت، زير نور زرد و نارنجي رنگ به رنگ ميشد. سعيد گفت: «يه كمي استراحت كنيم. از نفس افتاديم». چارهاي نديدم و به فرهاد و خسرو گفتم: «يه كمي استراحت ميكنيم». برانكارد را گذاشتيم زمين. نگاه انداختم به زخم علي مردان. تركش كتفش ريز بود و تركش روي بازويش هم چندان درشت نبود. گوش چسباندم به سينهاش. با صداي ضربان قلبش دلم آرام گرفت. نفس كه تازه كرديم، گفتم:«بچهها يا علي! بلند كنيد كه زود برسيم». خورشيد داشت كم كم خود را از پشت كوه سر ميداد پايين كه رسيديم به پست امداد. آمبولانس حاضر بود. مسئول پست گفت: «خونش كه بند آمده. خيلي عجيبه يكي از تركشها كه خيلي ريزه، يكي هم يه ذره درشتتر، پس چرا بيهوش شده؟»
- والله ما هم به همين مونديم كه چرا بيهوشه؟
- حالا كه آمبولانس حاضره، بهتره انتقالش بدين پشت خط.
رو به سعيد و فرهاد و خسرو گفتم: «شما برگردين، من باهاش ميرم، اگر مشكلي پيش آمد، رانندة آمبولانس كمكم ميكنه». بچهها كمك كردند تا برانكارد را گذاشتيم پشت آمبولانس.
دستشان را تكان دادند و در آمبولانس را بستند. نشستم كنار پاي علي مردان و مات شدم به ريشهاي خاك و خل گرفتهاش. راننده آمبولانس تخته گاز را گرفت و ماشين از جا كنده شد. تاريكي داشت زمينگير ميشد و دشت را ميبلعيد. آمبولانس در دستاندازهاي جادة خاكي پيش ميرفت. از شيشه نگاه بيرون انداختم بيرون. تودهاي از گرد و خاك پشت آمبولانس به هوا بلند ميشد. چشم انداختم سمت آسمان. ستارهاي بالاي افق سوسو ميزد. هول افتاد تو دلم. گفتم: «اي خدا جون! كمكش كن زودتر به هوش بياد». گاهي صداي خمپارهاي از دوردست به گوش ميرسيد. خزيدم رو صندلي نشستم كنار سر علي مردان. نگاهم به صورت تكيدهاش بود. دست كشيدم روي موهاي تازه نجه زدهاش و گفتم: «علي جان! علي مردان! صداي من را ميشنوي!».
انگار بيفايده بود. صورتم را در قاب دستهايم جا دادم و گفتم: «خدايا اين كه تركش زيادي نخورده، خون زخمهاش هم كه زود بند اومد، پس چرا بيهوشه؟» با ديدن چراغهاي روشن شهر از پشت شيشة آمبولانس نور اميدي توي دلم تابيد. خدا را شكر كردم. رانندة آمبولانس كه به محوطة بيمارستان رسيد، پا گذاشت روي ترمز. آمد پايين و در آمبولانس را باز كرد. حرف كه ميزد، غبغبش ميلرزيد. تكاني به هيكل سنگين و چاقش داد و گفت: «اون برانكارد رو بگير». برانكارد را كه آورديم پايين، چند تا پرستار دويدند طرف آمبولانس، سر برانكارد را گرفتند و بردند داخل سالن. رانندة آمبولانس گفت: «من تا يه ساعت ديگه تو شهر كار دارم، ميخوام برم يه خورده خرت و پرت براي پست امداد بخرم. بر ميگردم بيمارستان تا با همديگه برگرديم منطقه». تشكر كردم و دويدم طرف سالن، رفتم طرف اطلاعات و گفتم: «خانم پرستار اين مجروحي كه الان آوردن كجا بردنش؟»
- ميخواستن ببرن اتاق عمل، هر كاري كردن، قبول نكرد.
- مگه به هوش اومده؟
- آره، آوردنش تو سالن، به هوش بود. حالش هم بد نبود.
- شما همراهش هستي؟
- آره، ميخوام ببينمش.
- بردنش بخش 2، اتاق 8.
با عجله از پلهها رفتم بالا و سردر اتاقها را نگاه كردم، پرستار بخش صدايم زد و گفت: «دنبال كسي ميگردي؟»
- آره خانم، يه مجروح، الان آوردن بالا، گفتن اتاق 8.
سرش را تكان داد و گفت: «همين جا بشين رو نيمكت تا خبرت كنم». نشستم روي نيمكت و منتظر ماندم. كمي كه گذشت، خبري از پرستار نشد. بلند شدم و رفتم طرف اتاق 8، دزدكي داخل را نگاه انداختم داخل. علي مردان نشسته بود روي تخت، لباسش را درآورده بودند و داشتند زخمهايش را پانسمان ميكردند. علي مردان زير لب ميغريد: «اگه بفهمم كي منو آورده اينجا حقش رو ميزارم كف دستش». دويدم تو و گفتم: «سلام علي جان! خدا رو شكر به هوش اومدي». پرستار دستش را دراز كرد و گفت: «آقا بفرماييد بيرون». هول گفتم: «قول ميدم حرف نزنم، اجازه بدين همين جا بمونم». علي مردان نگاه تندي انداخت به صورتم و ساكت ماند. كار باندپيچي كه تمام شد، پيراهن يكدست سبز و خاك گرفتهاش را به او پوشاندم و گفتم: «بيهوش بودي، مجبور شديم بياريمت بيمارستان». اخمي نشست بين ابروانش گفت: «به اين تركش نقلي كه نميگن جراحت، حالا هم موقع انتقال نبود».
- ميگم كه فقط جراحت نبود، بيهوش بودي. دو ساعتي ميشه. گمونم موج انفجار پرتت كرده بود توي چاله.
من پرت نشدم توي چاله، خودم رو انداختم توي چاله، گمونم بيهوا پريدم. سرم خورده به چيزي و بيهوش شدم. نشست لبة تخت و گفت: «حالا راه بيفت كه برگرديم». گفتم: «تو بايد استراحت كني».
- استراحت براي چي، فعلاً كه احتياجي به عمل نيست، پس ديگه ايجا موندن علافيه.
پرستار وارد اتاق شد و گفت: «ميخواستم برگه رو پر كنم، بي زحمت اسم و مشخصاتت رو بگو».
خسته نيستم، خيالت راحت باشه.
آفتاب داشت تيز ميتابيد. چفيه را از دور گردن عباس باز كرد و كمي آب ريخت روي آن. نم گرفت، آن را انداخت روي سر عباس و گفت: آفتاب داغه، اذيت ميشي. اين را گفت و دوباره عباس را گرفت روي پشتش. گلولهاي گيج و سرگردان از كنار گوشش رد شد، خنديد و گفت: عجب مگس گندهاي بود، نزديك بود نيشم بزنه.
گلولة خمپاره پشت سر هم در اطراف با سر ميخوردند زمين. مقداري كه جلو رفت، خمپارهاي زوزهكشان فضا را شكافت و در نزديكي آنها خود را به زمين زد. فيروز به روي خودش نياورد و جلو رفت. تركش خمپاره نشست روي پايش و خون زد بيرون. عباس را گذاشت زمين و پارچة شلوارش را بالا زد. خون آرام آرام از زخم ميجوشيد. عباس چفيه را از روي سرش برداشت و گفت: بيا زخمت را ببند. فيروز چارهاي نديد و چفيهاش را از دستش گرفت. خواست عباس را بگيرد روي پشتش كه عباس گفت، خودت هم زخمي شدي، لازم نيست من رو بگيري روي كولت. من فقط پايم زخمي شده، اما تا پا و سينه و بازوت زخمي شده، بهتر ديگه حرفش هم نزني تا زودتر برگريدم پيش بچه ها.
آخه خجالت ميكشم كه شما من رو كول كني.
اصلاً خجالت نداره، راحت باش.
دستهاي عباس را گرفت، او را انداخت روي پشتش و لنگ لنگان خود را كشيد جلو. مقداري جلو رفت، نگاه انداخت به عباس، سرش افتاده بود روي شانة فيروز و عضلات صورتش از درد منقبض شده بود. به پشت خاكريز كه رسيد، عباس را گذاشت زمين. پيشانياش را بوسيد و گفت: رسيديم به بچههاي خودي، چند دقيقة ديگه ميفرستمت پشت خط. پيشانياش را بوسيد وگفت يه ديقه همينجا باش. عباس آرام پلك زد و دوباره چشم گذاشت روي هم.
فيروز خود را از خاكريز كشيد بالا، براتعلي دويد طرفش و گفت: پات چي شده؟
يه زخم كوچيكه، چيزي نيست. با يكي دو نفر از بچهها برين عباس رو پشت خاكريز بيارين.
براتعلي و يكي ديگر از بچهها خود را از خاكريز كشيدند پايين. براتعلي سرش را گذاشت روي سينة عباس و گفت: تموم كرده.
چي كار كنيم؟
فعلاً همين جا باشه، اگه فيروز ببيندش ناراحت ميشه، بنده خدا اين همه راه آوردتش، آخرش هم شهيد شد. دست خالي كه برگشتند بالاي خاكريز، فيروز گفت: پس چرا نياوردينش؟
حالا بعداً ميياريم.
نكنه شهيد شده.
آره شهيد شده.
اشك جمع شد توي چشمهاي فيروز و گفت: خدايا تو شاهد باش من تلاش خودم رو كردم. من رو هم مثل اين بسيجي به شهادت برسان.
چشم دوختم به زمين و گفتم: «علي مردان آزادبخت» اسم پدرش را كه گفتم لبخندي نشست روي لبهاش و گفت: «نكنه فكر كردي زبونم هم تركش خورده و نميتونم حرف بزنم». از اين كه جلوي پرستار سنگ روي يخ شدم، دلم ميخواست زمين دهان باز ميكرد و برويم تويش. چشم از زمين برنداشتم و ساكت ماندم. علي مردان گفت: «تاريخ تولدم 1340، اهل كوهدشت لرستان هستم، الان با اجازة شما ميخوام رفع زحمت بكنم». پرستار گفت: «لااقل بايد يه روز استراحت بكنيد». علي مردان گفت: «يه روز؟ چه خبره؟ خيلي سرمون شلوغه. براي يه زخم جزيي كه اين قدر استراحت نميكنن». از روي تخت بلند شد و گفت: «خوب بهمن جان راه بيفت». وارد محوطه شديم، چشمم افتاد به آمبولانس، رو به علي مردان گفتم: «جم بخور كه آمبولانس منتظره». دست راننده را فشردم و گفتم: «خيلي وقته منتظري؟» گفت: «چند دقيقهاي ميشه». صورت علي مردان را بوسيد و گفت: «خدا رو شكر كه به هوش آمدي، توي دل همه رو خالي كردي». علي مردان خزيد كنار دست راننده. نشستم پشت آمبولانس و در را بستم. ماشين كم كم از بيمارستان فاصله گرفت.
تاريخ24/12/1364عمليات شروع شد. هدف گرداني كه بخت آزاد فرمانده آن بود، حمله به محل تمركز نيروهاي دشمن بود. مدت كوتاهي منطقه مورد نظر را از تصرف دشمن بيرون آوردند و چند اسير هم گرفتند. يكي از آنها يك افسر بود. وقتي فرماندة لشكر از ايشان در مورد چگونگي تصرف منطقه پرسش كردند، ايشان جز لطف و امداد خداوند، هيچ چيزي ابراز نكردند. بعد از اتمام عمليات اين شهيد بزرگ با يك گروهان نيرو توانست سه بار پاتك عراقيها را سركوب كند. در لحظههاي آخر از ناحية دست چپ زخمي شد به ايشان گفتم شما ناجور زخمي شدهايد، برگرديد عقب، با عصبانيت به من جواب داد: اگر به عقب برگردم، بچهها همه شهيد ميشوند و من به آنها خيانت كردهام. تا آخر ماموريت با همان دست زخمي در كنار نيروهايش ماند كه اين موجب فلج دست چپش شد و اين فرماندة جانباز 4 سال ديگر فرماندهي گردان را بر عهده داشت و بارها حماسه آفريد. مادر شهيد ايرج ميرزايي خواب ميبيند كه شهيد ايرج ميآيد و علي مردان را با خود ميبرد. آخرين بار كه براي وداع چهرهاش آنچنان معصومانه و زيبا شده بود و همه ميدانستند كه اين رفتن را برگشتي نيست.و بعد از يك هفته خبر شهادت اين سردار بزرگ را آوردند و شهر را غمي بزرگ دربر گرفت. بسيجيان همه براي آخرين وداع با فرمانده آمده بودند .
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383
درباره :
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا ,
استان لرستان ,
برچسب ها :
آزادبخت ,
علي مردان ,
بازدید : 213