فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زندگينامه شهيد به روايت مادرش:
در خرداد ماه 1345 در شهر خرم آباد به دنيا آمد. ايشان اولين بچة خانوادة ما بودند ما از نو رسيده خيلي خوشحال شديم و به خاطر نو رسيده قرباني امام علي (ع) داديم. نام حسين به خاطر متولد شدن او در روز 28 صفر كه مصادف با اربعين بود، مي باشد. و عموي شهيد به همين خاطر نام او را حسين گذاشت.
دوران ابتدايي در مدرسه اي كه در سرچشمه بودند دوران ابتدايي را تمام كرد. دوران انقلاب ما در محله ي سرچشمه (مطهري) بوديم كه در ماجراي سينما رنگين كمان فعاليتهاي ضد رژيم را شروع كردند.
به او مي گفتم: پدرتان اينجا نيست و پدرتان نظامي است در تظاهرات شركت نكن ولي شهيد مخالفت مي كرد. شبها برعليه حکومت شعار نويسي مي کرد. استعداد عجيبي داشتند و دوران دبيرستان در دبيرستان مبشر(امام خميني) درس مي خواندن. يك روز من به مدرسه رفتم. تاوضعيت درسي حسين را بپرسم وقتي رفتم به آقاي مبشر گفتم: من مادر حسين منصوريم. آقاي مبشر گفتند: كه حسين گفته مادر ندارم.
وقتي كه حسين آمد من به رويش نياوردم كه چرا چنين حرفي زده ولي بعداً فهميدم به خاطر دعواي بچه ها چنين حرفي زده است.
يك روز من حسين را به بازار بودم و يك جفت كفش برايش خريدم دو يا سه روز بعد ديدم كفشهايش نيست. برادرم به من خبر داد كه كفشهاي حسين رادرپاي (محمد بيرانوند) كه بعدها در خرمشهر اسير شد، ديده.
در مسجد فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي را با شركت و حضور بچه ها برگزار مي كردند و ما ديگر با فعاليت هاي او مخالفت نمي كرديم. يك روز تظاهرات در محله سرچشمه شده بود. ما رفتيم، ديديم گارد رژيم به آنجا هجوم آوردند. من به امير پسر كوچكترم گفتم. برگرديم شايد او را پيدا كنيم. وقتي او را ديديم. به همراه يكي از آشنايان سنگ پر مي كرد.
حالات روحي خاصي كه شهدا را از پله هاي كمال به وصال رساند، حسين همين حالات را داشت. هنگام نماز خواندنش صداي بسيار زيبايي داشتند. نماز را با خلوص مي خواند. حسين خيلي متواضع بودند. هيچگاه لباس رسمي نمي پوشيد و دنبال مقام و پست نبود. از بي حجابي به شدت متنفر بودند و طرفدار فقرا.
حسين بعد از برگشتن از منطقة جنگي، گوشه اي مي نشست و گريه مي كرد و به ياد شهدا و رزمندگان مي افتاد. خيلي كم حرف بود. بغض گلوي مادر شهيد را فشار مي دهد و مادر ش گريه مي كند و قطره هاي اشك از چشمان فرزند نديده اش جاري مي شود و مي گويد: اي كاش من صداي حسين را يك روز هنگامي كه نماز مي خواند بشنوم.
وقتي حسين به جبهه جنگ مي رفت. ما بدرقه اش نمي كرديم چون به ما نمي گفت كه كي مي رود. حسين خيلي ميهمان نواز بود .يك روز 42 نفر از همرزمانش را به خانه آورد .همه پتوي خودشان را به همراه داشتند. ما هم يك گوسفند داشتيم براي آنها قرباني كرديم و شب در خانه ما بودند و روز بعد رفتند. بعد از يك هفته كه حسين از جبهه برگشتند. گفتند: مادر احوال بچه ها را نمي پرسي. من گفتم: چطورند ،حالشان خوب است. شما پيروز شديد. گفت: پيروزشديم اما با شهيد شدن 40 نفر از ما؛ فقط دو نفر از ما زنده ماند. بعد از اين واقعه ايشان سكوت کرده بودند و هميشه چشمانش قرمز بود. از بس كه به خاطر همرزمانش گريه مي كرد.
شهيد مسعود اميديان، شهيد خلف وند و زيپ دار و شهيد داريوش مرادي و شهيد توكل مصطفي زاده از همرزمان شهيد منصوري بودند.
شهيد مسعود كه همرزمان شهيد بودند با شهيد منصوري عهد مي بندند كه هركدام شهيد شدند ديگري بيايد و خواهر شهيد را بگيرد. وقتي كه مسعود شهيد شدند. شهيد منصوري با خواهر شهيد مسعود پيوند زناشويي مي بندد. و حاصل ازدواجشان دو فرزند پسر به نام رضا و محمد مي باشد.
در نام گذاري فرزندانش هم اسم شهداي همرزمش را انتخاب كرد. محمد مي گويد: هر وقت با كسي دعوا مي كنم احساس مي كنم كه بابام شانه هايم را مي گيرد ومي گويد: محمدجان اين كار را نكن.
شهيد در منطقه كردستان مي جنگيدند. در سال 11/11/1366 در مهران اسير شدند و اسارت ايشان 3 سال و 6 ماه طول كشيد. ما خبر نداشتيم تا اينكه ساعت 11 بود كه ديدم حاج بيرانوند و داريوش دوستش به خانه آمدندو گفتند از خانه يكي از دوستان مي آييم. آمديم از شما خبري بگيريم. اما من شب خواب ديده بودم كه حسين را گرفته اند وريش هايش را از ته زده اند هر چه به صورتش فشار مي زدم خون نمي آمد. و گفت: كه ريش هايم در جيبم است و كافر مرا گرفته. من از اين خواب مي ترسيدم. حاج بيرانوند پدار شهيد را به كوچه بردند. وقتي آمدند خيلي ناراحت بودند و دستانش را به هم مي ماليدند. روز بعد دخترم در حالي كه گريه مي كرد آمد و گفت: مادر آقاي قاسم پور و حسين اسير شدند.
من به خانة آقاي قاسم پور رفتم. ديدم مراسم سوگواري گرفته اند و به من هم گفتند كه حسين هم اسير شده .هنگامي كه مي خواستند آزاد شوند، عراقي ها تهديد مي كنند كه بايد به امام توهين كنند اما حسين اين كار را نمي كند و با مشت به دهان يك عراقي مي كوبد كه اين كارش باعث مي شود سه بار حكم آزادي او را صادر و بعد لغو كنند.
حسين ابتدا مفقودالاثر بودند اما بعد از يك مدتي او را در ميان اسراي ايراني در عراق تلويزيون نشان مي دهد. وقتي كه من او را در تلويزيون ديدم. تلويزيون را بغل كردم. و هي مي گفتم حسين، حسين من...
وقتي كه حسين آزاد شدند من حسين وليزاده را بغل كردم اصلاً چشمهايم هيچ چيز رو نمي ديد و بعد گفتم اشكالي ندارده من هم به جاي مادر حسين وليزاده، مادر وليزاده، پير بود و نمي توانست جلو بيايد. اول مرا نمي شناخت. امير برادرش را هم نمي شناخت. خيلي لاغر و ضعيف شده بود. بعد سريع به مزار شهدا و سراغ قبر داريوش مرادي رفتند. زمانيكه آزاد شدند. تمام خانه هاي كوچه پر از جمعيت شده بود. تمام فاميل ها و آشنايان در خانه مان بودند و وقتي كه حسين خوابيدند تمام اقوام دورش حلقه زده بودند بعضي ها خوابيده بودند و بعضي ها هم بيدار.
دستي به شانه حسين زدم. احساس نكرد. طوري خوابيده بود كه انگار صدسال نخوابيده است بعد من زير پاهايش را بوسيدم. ديدم زير پاهايش سياه و تاول زده است. خوب كه نگاه كردم. جاي اطو بود. بعد گفتم در را ببنديد تا حسين براي هميشه پيشمان بماند. حسين بعد از مدتي كه از آزاديشان گذشت به كردستان رفتند و به آن منطقه كه افراد آن در اسارت آنها دست داشتند گفتند شما مستحق هيچ امكاناتي نيستيد.
زيرا در ماجراي اسارت حسين و همرزمانش يك ضدانقلاب كه سال ها بعد با يك ماشين زير گرفته شده بود، دخالت داشت.
از خاطراتي كه براي خانواده تعريف كرده اند. اين بود كه : يك شب من بيدار بودم يك سرباز عراقي که برادرش اسير ايراني ها بود ، مادرش به او گفته بود كه بايد با اسراي ايراني خوب باشي. به من سيگار داد. داشتم مي كشيدم كه عراقيها متوجه شدند تا صبح كتكم زدند.
تعريف مي كرد بودند كه يك روز صدام به اردوگاه ما كه كمپ هيجده بوديم آمد. همه سر خم كردند و من اين كار را نكردم. افسران عراقي روي سرم ريختند و خواستند كتكم بزنند اما صدام كه از غرور من خوشش آمده بود، نگذاشت .ما پاسدراها روزي 80 ضربه شلاق مي خورديم. به ما مي گفتند: حارس الخميني.
حسين يك سال بعد از آزادي عروسي كرد. همسرش به خواهران شهيد گفته بود. كه جاي اطو روي كمر حسين مانده است.
جانبار و آزاده بودند. در يك از عمليات، وقتي دشمن شيميايي مي زند. شيميايي مي شوند و حدود 80 درصد گاز ازت در ريه هايش بود. من نمي دانستم ولي همسرش مي دانست. فقط يكبار شك كردم خيلي سرفه مي كردند. گفتم چرا اينقدر سرفه مي كني. گفت: مادر هيچ چيز خاصي نيست. سرما خوردم.
در زندان عراق دندان هايش را كشيده بودند فقط دندان جلو داشت.
همسر شهيد تعريف مي كردند كه حسين مدتي بود خون بالا مي آورد و دكتر خوردن نوشابه و كشيدن سيگار و رانندگي كردن را برايشان ممنوع كرده بودند. يك شب حسين مرا صدا زد. پتو را روي سينه اش گذاشته بود. حالش خيلي بد بود. با چه اصراري اورژانس خبر كرديم. وقتي او را به بيمارستان برديم. حالش وخيم تر شد. دكترها از او قطع اميد كردندوگفتند از ما كاري ساخته نيست. بعد از چند ساعت حسين به شهادت رسيد، در تاريخ 22/4/.1377
وقتي كه عكس شهيد را مي بينم، احساس مي كنم حسين زنده است. ومن يك صبر خدادادي دارم هميشه آرزو مي كنم كه خدا نكند كه يك روز بدون حسين زنده بمانم ، حسين در قلبم جا دارد. مادر حسين وقتي كه حرف مي زد. بر مي گشت و به عكسي كه از شهيد روي طاقچه بود نگاه مي كرد؛ بعد با آه ادامه مي دهد كه حسين عاشق مادر بود و مادر نيز عاشق حسين. اما الحمدالله الان دو حسين ديگر دارم ،فرزندان شهيد.
خواهرش مي گويد: حسين براي ما يك عكس شده، عكس روي ديوار . مي گفتند كه من هرچه گمنامتر شهيد شوم بهتر است . گفته بود وقتي كه من شهيد شدم عكسم را روي قبرم نگذاريد، عكس شهيد آويني بر روي قبرم قرار دهيد.
مادري صابر بعد از سكوتي غمكين، از خاطرات رنگين و شيرين فرزندش حرف مي زند. احاسي غريب و چشمهايي كه توكل را نشان مي دهد. مادري كه چشمهايش را با عكس روي طاقچه رنگ اميد مي بخشد. وقتي خاطرات فرزندش را رقم مي زند كلامش بي پايان است. خاطراتش تمام نشدني و رنگ فراموشي نمي گيرد. او مي گويد: من حسين را با رويا عوض نمي كنم.
من احساس مي كنم كه شهيد هنوز در جبهه است و هر وقت به خانة او مي روم. هرلحظه احساس مي كنم الان است كه حسين در بزند. بعد مادر شهيد به ماشيني كه در حياط است اشاره مي كند. و مي گويد اين ماشين حسين است. ومن هميشه با اين ماشين حرف مي زنم.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
مرخصي
از مسجد كه بيرون آمديم، حسين گفت:«بريم يه جايي براي استراحت پيدا كنيم.» مقداري از طول خيابان را پياده آمديم. چشمم به تابلوي سر در مغازه ها بود كه با صداي حسين به خود آمدم.
- علي! بهتره ماشين سوار شيم. تا مسافرخانه خيلي راهه.
رفت كنار جاده و دستش را براي ماشين ها تكان داد. هوا حسابي دم كرده بود و با اين كه تازه حمام رفته بوديم، عرق از سرو رويمان مي چكيد.با گوشة چفيه عرق پيشاني ام را گرفتم و گفتم:« خيابون غلغله اس. ماشين گير نمياد.» لبخندي پهن شد توي صورتش و گفت:« علي! مگه شش ماهه به دنيا اومدي. يه ديقه تحمل كن، الان ماشين گيرمون مي ياد.»
ساكت ماندم چشم دوختم به ماشين هايي كه پر از مسافر از كنارمان مي گذشتند. حوصله ام طاق شد و گفتم:«چه شهر بي در و پيكريه. حيف عمر آدم كه اي جوري تلف بشه.» حواسم به دور و برم بود كه ماشين جلوي پايمان ايستاد. حسين زد به شانه ام و گفت:«بلاخره ماشين گيرمون اومد. خنديدم و گفتم:« آره، ولي بعد از يه ساعت. علق زيرپامون سبز شد، بس كه وايساديم.» راننده كه داشت با مسافر بغل دستي اش حرف مي زد، گفت:« راست گفتن آدماي ضعيف كارشون فقط غرزدنه. برادر من چرا چشمت فقط كمبودها را مي بينه. اين همه انقلاب براي ما خير و بركت داشته . تو روستا ها نه آب و برق بود، نه مدرسه، نه بهداشت و نه حموم. مردم سرشون از خدا و پيغمبر نمي شد. خيليها كارشون عياشي و بي بند باري بود. انقلاب بد كرده همه رو آدم كرده؟»
راننده زد روي ترمز و گفت:« با دنيا مي جنگين. نمي زارين آسايش داشته باشيم.» انگار خاري توي گلويم گير كرده بود. در آمدم و گفتم:« جنگ رو به ما تحميل كردن. لابد توقع داري مملكت و ناموس و همه چي رو دو دستي تقديمشون كنيم. ما مي جنگيم، شما دو قورت ونيمتون باقيه.»
راننده پا گذاشت روي ترمز و با غيظ گفت:« هري، خوش اومدين.» و گاز ماشين را گرفت.
از ماشين كه پياده شديم و گفتم:« بخشكي شانس. اينم كه ماشين.» حسين كه حسابي جوش آورده بود، گفت:«خائن نمك نشناس. فكر كرده هر كي هر كيه، هر چي از دهنش دراومد، بگه.»
چشمم افتاد به ماشين خالي و دستم را بلند كردم. راننده زد روي ترمز و گفت:«چيه برادر؟ چرا اينقدر گرفته اي؟»
- چيز مهمي نيست.
- خلاصه ما مخلص رزمنده ها هستيم. اگر كاري از دستمون بر مي ياد، بگين كوتاهي نمي كنم.
- دستتون درد نكنه.
- اومدين مرخصي؟
- بله، اومديم تو شهر، سروصورتي صفا داديم و رفتيم حموم.
- به سلامتي، ان شاءالله.
پيچ خيابان را كه رد كرديم، حسين گفت:« بي زحمت همين جا نگه داريد، پياده مي شيم.» راننده ترمز را گرفت و گفت:« خدا حفظتون كنه، بفرماييد.» هر كاري كرديم، كرايه نگرفت و گفت: « مال خودتونه.» تشكر كردم و دست راننده را فشردم.
صاحب مسافرخانه چشمش كه افتاد به حسين، گفت:« به به حسين آقا! خوب كردي دوباره اومدي پيش ما. مسافرخانه و هر چي كه هست مال خودتونه. رو درواسي نكن.» حسين تشكر كرد و گفت:« قربون دستت، يه پارچ آب سرد مرحمت كنيد.» لبخندي نشست روي لبه اي صاحب مسافرخانه و گفت:« اي به چشم.» شاگردش را صدا زد و گفت:« يه پارچ آب سرد ببر اتاق 12.» رو كرد به ما و گفت:« شما بفرماييد بالا براتون مي ياره.»
هواي داخل اتاق شرجي و دم كرده بود. ساك را انداختم روي تخت و پنكه سقفي را روشن كردم. حسين خود را انداخت روي تخت و گفت:« يادت باشه بعد از شام بريم تلفن بزنيم.» پردة كنار پنجره را كنار زدم. كمانة ماه تنگ ستاره اي درخشان نشسته و ميان پهنة سياه شب سوسوي ستاره ها چشم را خيره كرده بود. حسين هنوز توي خودش بود. لبة تخت نشستم و گفتم:«تو كه هنوز سگرمه هات تو همه بي خيال بابا. حرف مفت زياده. اين يارو اصلاٌ سرش به تنش نمي ارزيد. حرفاش همش باد هوا بود.»
شاگرد مسافرخانه با زدن ضربه اي به در، آن را باز كرد و گفت: «آن خنكي كه مي خواستيد! تشكر كردم. ليوان پر كردم و گرفتم طرف حسين. شاگرد مسافرخانه گفت:« شام هم داريم، چي مي خواين براتون بيارم.»
- بي زحمت املت مي خوريم.
ساعت نزديك 11 بود. رو به حسين گفت:« پاشين بريم مخابرات. دير مي شه.» از پله ها كه پايين آمديم، صاحب مسافرخانه گفت:« به سلامتي كجا تشريف مي بريد؟»
- مي ريم يه زنگ بزنيم خونه.
حسين كليد را گذاشت روي پيشخوان و گفت:«آقا يداله، بي زحمت يادت نره نماز صبح يادت نره بيدارمون كني.» آقا يداله دست گذاشت روي چشمش و گفت:« رو چشام، حتماً» توي پياده رو حسين گفت:«مخابرات نزديكه. از تو اين كوچه به خيابون پشتي راه داره.»
از كوچه كه بيرون اومديم، چشمم افتاد به تابلوي سر در مخابرات. خيلي شلوغ نبود.شماره ها رو داديم و نشستيم توي نوبت. نيم ساعتي گذشت تا نوبت ما شد. وقتي از مخابرات بيرون اومديم، رو به حسين گفتم:«بيا يه كمي قدم بزنيم.» پيشنهادم را پذيرفت و گفت:« بريم روي پل.»خيابان خلوت بود و گاهي رزمنده اي از كنارمان عبور مي كرد. روي پل كارون ايستاديم وخيره شديم به سطح آرام آب. پشه ها دست و صورتم را كباب كردند. نگاهم را از آب گرفتم و گفتم:«كنار آب پر پشه اس. اذيت مي كنن، بهتره بريم.»
چشمم به آسمان بود كه شهاب سنگي خراش انداخت سينة آسمان و روي افق از نفس افتاد. دست حسين را كشيدم و گفتم:« بريم ديگه تا سر و صورتمون تيكه تيكه نشده.» خيابان زير نور چراغ ها جلوة ديگري داشت و با سرشب زمين تا آسمان فرق مي كرد. به سر كوچه كه رسيديم، چشمم افتاد به دو مرد كه كنار زني ايستاده بودند. زن چند قدمي جلو مي رفت و دوباره بر ميگشت سرجايش. مردها قدم به قدم دنبالش بودند. حسين دويد و گفت:« بدو بيا علي!» پشت سرش دويدم.
حسين جلو رفت و گفت:« برين پي كارتون.» يكي از آنها سيه چرده بود و موهاي مجعدي داشت. گفت:« شما چي كار به ما داري؟»
دوستش دستش او را كشيد و گفت :« بيا بريم، محلش نذار.« و رفتند سمت زن كه كمي آنطرفتر ايستاده بود. دست حسين را گرفتم و گفتم:« بيا بريم.»
- يه ديقه صبر كن ببينم اينا گورشون رو گم مي كنن يا نه.
وقتي ديد آنها دست از سر زن بر نمي دارند، از پشت محكم كوبيد روي شانة هر دو و گفت:« انگار شما زبون خوش سرتون نمي شه. گورتون رو گم كنيد و گرنه..»
- وگرنه چي؟ هر غلطي دلت مي خواد بكن.
حسين دستش را خواباند توي صورت مرد و گفت:« مرتيكه! مگر خودت خواهر و مادر نداري؟ چرا مزاحم مردم مي شي؟»
- به تو چه مربوطه، مگر كلانتر محلي؟ آره كلانتر محلم.! اجازه نمي دم مزاحم مردم بشي.
زن وقتي اوضاع را ناجور ديد، از محل دور شد. هر دو ريختند سر حسين و شروع كردند به زدن. دويد. كمك حسين و هر دويشان را انداختيم زير مشت ولگد. با سروصداي ما، همسايه ها ريختند بيرون و آمدندكمك توي كوچه قيامت بود. جمعيت ايستاده بودند كناري و ما را نگاه مي كردند. يكي از آنها محاسن انبوه و سفيدش را گرفت توي مشت و گفت:« اين دو تا شدن صاحب اختيار كوچه و هر غلطي كه دلشون مي خواد. مي كنن. هر چي بهشون تذكر داديم محل نذاشتن. ما توي اين كوچه جند تا شهيد داديم، كوچة با آبروييه. اين جوون شرور، بي كار و بي عار مي گردن و كارشون شده بار كردن متلك به زن و بچه مردم.»
و با دست محكم كوبيد پي گردن هر دوي آنها.
يكي از همسايه ها گفت:« الان مي رم زنگ مي زنم پليس، بياد جمعشون كنه ببره.» يكي از مزاحم ها افتاد به پاي حسين و التماس كرد.
- محض رضاي خدا، پليس رو خبر نكيند. قول ميدم ديگه دست از پا خطا نكنم. به خدا راست...
پير مرد دويد ميان حرفش و گفت:« آره جون خودت. مثل كبك سرتون رو كردين زير برف. مگر تا حالا ده دفعه بهتون تذكر نداديم. شما آدم بشو نيستيد. بايد برين گوشة زندون تا حالتون جا بياد.» مزاحم گفت: به جون مادرم راست مي گيم. مارو بخشيد. اگه يه بار ديگه وايساديم سر كوچه، اون وقت پليس خبر كنيد.» حسين نگاهش را داد به پيرمرد و گفت:«پدرجان حالا به خاطر ما ببخشيد. اگه يه بار ديگه تكرار كردن، هردوشون رو بدين دست پليس.»
يكي از ميان جمعيت فرياد زد و گفت:«همين ديروز بود كه بهشون گفتم سر كوچه نشينيد. انگار نه انگار دوباره پلاس شدن تو كوچه. من كه ميگم خبر كنيم.» پيرمرد قدم جلو گذاشت و گفت:« قول ميدين بار آخرتون باشه.» التماس در چشمهاي هر دو مزاحم موج ميزد. دستپاچه گفتند:« قول ميديم.» پيرمدر كه انگار دلش به رحم آمده باشد گفت:« بخاطر خدا و اين دو تا جوون با غيرت، اينبار ناديده مي گريم. واي بحالتون اگر يه بار ديگه سد راه زن و بچه مردم بشين.»
مزاحمها دست منو حسين را فشردند و گفتند:« خيلي آقايي كردين. خدا از بزرگي كمتون نكنه.» دو پا داشتند و دوپاي ديگر هم قرض كردند و از كوچه زدند بيرون. جمعيت آرام ارام متفرق شدند. حسين دست پيرمرد را فشرد و گفت:« اگر اجازه بدين ما ديگه بريم.»
پيرمرد پيشاني من و حسين را بوسيد و گفت:« خدا حفظتون كنه كاشكي همه مثل شما بودن. با غيرت و با آبرو. حالا بفرماييد منزل در خدمتتون.»
- خيلي ممنون پدرجان. مزاحمتان نمي شيم.
حسين اين را گفت و در حالي كه از خوشحالي توي پوستش نمي گنجيد، رفتيم طرف مسافرخانه .
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : منصوري , حسين ,
بازدید : 270
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 45 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,737 نفر
بازدید این ماه : 4,380 نفر
بازدید ماه قبل : 6,920 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک