فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

هشتم مهرماه 1341 در روستای "اردشیر محله "دربخش میاندرود شهرستان ساری چشم به جهان گشود.
در سال 1352 دوره ی ابتدایی را در روستای محل تولدش به پایان برد. به خاطر علاقه اش به تحصیل، برای ادامه تحصیل به مشهد رفت. دوره راهنمایی را در مدرسه شهید کاتب پورفعلی و دوره دبیرستان را در رشته طبیعی ودر دبیرستان آقا مصطفی خمینی گذراند. بسیار باهوش و با استعداد بود. نظافت را رعایت می کرد و همه معلم ها شیفته اخلاق او بودند. در مدرسه تنقلاتی مثل آدامس، تخمه و غیره نمی خرید. می گفت: «اسراف است.»
علاقه ی زیادی به والدینش داشت. در ایام تعطیل نزد آن ها می رفت و در کار کشاورزی به آن ها کمک می کرد. فردی خوش اخلاق، خوش صحبت، و گشاده رو و برای خانواده اش معلم اخلاق بود.
با افراد سیگاری صحبت می کرد و آن ها را نسبت به مضرات سیگار آگاه می نمود.
کتاب های عقیدتی، احکام و مذهبی را مطالعه می کرد. در مقابل مشکلات و سختی ها صبور بودد. نهایت تلاش خود را می کرد تا مشکلات دیگران را حل نماید و نسبت به مادیات بی توجه بود.
در مدرسه جزو نیروهای فعالی بود که به تبلیغ انقلاب می پرداختند، حتی از طرف مدرسه مورد تهدید قرار گرفت، که در صورت تکرار از مدرسه اخراج می شوید. در تمام راهپیمایی ها شرکت می کرد. به مدرسه نمی رفت و در تظاهرات حضور می یافت و به پخش اعلامیه می پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج مدرسه فعالیت می کرد. به روحانیون علاقه داشت و با کسانی که حامی اسلام و مسلمین بودند، رفت و آمد می کرد. اگر کسی علیه انقلاب و امام حرفی می زد، ناراحت می شد.
از منافقین بدش می آمد و آن ها را لعن و نفرین می کرد. در مورد کسانی که نسبت به امام، شهدا و انقلاب بی تفاوت بودند، می گفت: «من اصبح و لم یهتم بامور المسلین فلیس بمسلم.» امروز مسلمانان جهان گرفتارند و اگر کسی بی تفاوت باشد، نه تنها مسلمان نیست، بلکه انسان هم نیست.» از بنی صدر متنفر بود.
در سال 1359 عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. زمانی که با لباس سپاه به منزلش می رفت، بچه های کوچه، با شوق خاصی به دیدن او می رفتند و او به گرمی با آن ها برخورد می کرد و بچه ها به او «عموجان» می گفتند.
در جلسات قرآن و نماز جمعه شرکت می کرد. در ماه های رجب و شعبان به خواندن نمازهای مخصوص این ماه ها می پرداخت. در انجام فرایض مستحب دقیق بود.
به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. هیچ وقت نماز شبش ترک نمی شد.
رفتن به جبهه را یک تکلیف می دانست. اولین بار به عنوان یک بسیجی به جبهه رفت. در آن جا به آموزش نیروها می پرداخت. معاون فرمانده گردان ثارالله بود. ولی هیچ گاه مسئولیتش را ابراز نمی کرد. می گفت: من فقط خدمتگزار مردم هستم. شهید برونسی در مورد او می گفت: «او مطمئن ترین و امین ترین فرد در تیپ جوادالائمه (ع) است.»
هدفش از رفتن به جبهه پیروزی اسلام، انقلاب و پیروی از حرف امام بود. می گفت: «وظیفۀ ما این است که جبهه ها را پر کنیم و از اسلام و کشور دفاع کنیم.» در جنگ دوبار مجروح شد. با مشکلات بسیار راحت برخورد می کرد. مجروحیتش را بسیار آسان می گرفت. دومین باری که به سختی مجروح شده بود، آرزو داشت هرچه سریع تر خوب شود تا بتواند دوباره به جبهه های حق علیه باطل برود.
یک بار از ناحیه ی پا مجروح شده بود و مدتی در بیمارستان ایلام بستری بود، اما به خانواده اش خبری نداد. می گفت: «خجالت می کشم در مقابل مجروحانی که دست، پا و یا چشم خود را از دست داده اند، من هم بگویم مجروح هستم.» در عملیات رمضان از ناحیه ی فک و گردن به شدت آسیب دیده بود. به طوری که نمی توانست حرفی بزند و مطالبش را روی کاغذ می نوشت. غذایش مایعات بود که با سرنگ به او تزریق می کردند، ولی هیچ وقت گله و شکایتی نمی کرد. زمانی که خانواده اش به ملاقاتی او رفتند و گریه می کردند، او برای آن ها در کاغذی نوشت: «اگر برای این که شهیدی در راه اسلام نداده اید، گریه می کنید، صحیح است. ولی اگر برای من گریه می کنید، درست نیست. شما باید از پدر و مادرانی که عزیزانشان را از دست داده اند و اثری از آن ها نیست، درس صبر، مقاومت و بردباری بگیرید.»
یعقوب بخشنده در سال 1361، در بیست سالگی با خانم فرشته محسنی پیمان زندگی مشترک بست. مدت زندگی مشترک آن ها دو سال بود. حاصل ازدواج آن ها یک دختر به نام فاطمه است که در تاریخ 8/9/1362 متولد شد.
او پشت جبهه در بسیج مسجد فعالیت می کرد از جبهه که برمی گشت، ابتدا نزد پدر و مادرش به مازندران می رفت، چون علاقه ی زیادی به آن ها داشت. سپس به پیش خانواده اش در مشهد می آمد. آرزو داشت پرچم اسلام در سراسر دنیا برافراشته شود و انقلاب امام خمینی تمام جهان را بگیرد.
در اوقات فراغت کتاب های مذهبی، تاریخی، نهج البلاغه، قرآن، کتاب های شهید دستغیب و مطهری را مطالعه می کردند. به دیدار خانواده های شهدا و مجروحین می رفتند و صله رحم را به جا می آوردند.
به خانواده اش توصیه می کرد: «به فرزندم قرآن را بیاموزید. او را با امام و روحانیون آشنا کنید. هرگاه او را به مزار من آوردید، به او بگویید: «پدرت را با گلوله های شرق و غرب شهید کردند. در سرزمینی که شهدا را با تانک له می کردند. از دشمنان اسلام آن قدر برای او بگویید تا از دشمنان اسلام و انقلاب بیزار شود.»
رمضان بخشنده به نقل از شهید می گوید: «امام را یاری کنید. نسبت به مسائل دینی و فرایض الهی کوشا باشید. در نماز جمعه و جماعت و در راهپیمایی هایی که برای حمایت از اسلام و انقلاب برپا می شود، حرکت کنید. حجابتان را رعایت کنید. برای همه الگو باشید. با زبان نگویید که خانواده شهدا هستید، با منش و کردارتان نشان دهید که جزو خانواده شهدایید.»
فرشته محسنی ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان از جبهه برای ما نامه می نوشتند، اکنون هر وقت ناراحت و دلتنگ می شوم، نامه های ایشان را می خوانم تا آرامش پیدا کنم.»
شهید در نامه ای به همسرش می نویسد: « سلام به تمام رزمندگان جبهه های حق علیه باطل که علیه ظلم و بیدادگری می جنگند و از خود ایثار و گذشت نشان می دهند تا از این اسلام ( که با خون هزاران انسان پاک و جوانمرد به دست آمده است ) محافظت کنند.
همسرم، شما ( که در نزدیکی حرم مطهر امام رضا (ع) هستید ) از طرف ما نایب الزیاره باشید و برای تمامی رزمندگان، امام و پیروزی حق دعا کنید تا دشمنان اسلام نابود شوند و پرچم اسلام در سراسر دنیا برافراشته شود. ما شیعه ی حضرت علی (ع) هستیم و باید به فریاد مظلوم برسیم و ظالم را سرنگون کنیم. بر ما واجب است که در جبهه ها باشیم و با ظالم مبارزه کنیم. اگر ما در پشت جبهه باشیم، به این امید که در جبهه و خط مقدم نیرو زیاد است، پس نمی توانیم دشمن را از بین ببریم. چه بسیار رزمندگانی که در جبهه تکه تکه شده اند. چه بسیار بچه هایی که عکس پدرانشان را در دست دارند و بهانه ی پدر را می گیرند. پس ما چه طور می توانیم آسوده باشیم، در حالی که بسیار مجروح، شهید و مفقودالاثر داریم. می دانم که تحمل دوری سخت است، ولی صبور باشید. به یاد خدا باشید. تا دل هایتان آرامش پیدا کند. راه ارتباط برقرار کردن با خدا نماز است. پس باید نماز را با قرائت و صحیح بخوانیم. باید معنی آن را بدانیم که وقتی با خدا صحبت می کنیم، بدانیم چه می گوییم. همسرم، باید الگوی تو حضرت زینب (س) باشد. تو باید از زندگی حضرت زینب (س) درس بگیری تا فرزندمان نیز زینب وار بزرگ شوند.»
و برای فرزندش می نویسد: « دخترم امیدوارم در پناه امام زمان (عج)، مکتبی، الهی و زینبی بزرگ شوی زمانی پدرت می آید که مهدی زمان به درد دل های مظلومان جواب دهد و زخم های مجروحان را شفا بخشد.»
در نامه ای دیگر با همسرش این گونه صحبت می کند: «منطق و عقیده های ما قرآن است و راه ما را خدا و می گوییم پروردگار ما خداست. آن ها که می خواهند در راه خدا باشند خیلی مشکلات دارند، باید تحمل کنند تا در آخرت به آن اجر و ثواب برسند.»
و در بخشی دیگر ادامه می دهد: «به دخترم از همین الان یاد بدهید که نگوید بابا زودتر بیا. بلکه بگوید: خدایا، زود بابا و همرزمان و هم سنگران او را پیروز کن. خدایا، بابایم را رد انجام این کار مهم الهی صبر و استقامتی بده. در گوش دخترم شعار انقلابی زمزمه کنید تا یاد بگیرد. به او بگویید: راه پدر، راه خونین امام حسین (ع) است و این راه یعنی گذشتن از جان و مال و فرزند و برای خدا رنج و مصیبت و بلا و شهادت و اسارت را قبول کردن.»
یعقوب بخشنده در 28/7/1362 در جبهه ی میمک بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نایل گردید، جسد مطهرش در مشهد تشییع شد و در شهرستان ساری نیز پس از تشییع توسط مردم قدر شناس در گلزار شهدای این شهر آرام گرفت.
شهادت او باعث شد که افراد فامیل از خواب بیدار شوند و تعداد زیادی از آن ها عازم جبهه های حق علیه باطل شوند و حتی عده ای از آن ها به درجه رفیع شهادت نایل گشتند. منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-13885





وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...شکی نیست که خداوند هیچ موجودی را بدون هدف نمی آفریند و هیچ کاری بیهوده و عبث نیست. بلکه هدف از آفرینش جن و انس، عبادت خداوند متعال است. و ما باید راهی را که منتهی به این هدف شود، پیدا کنیم. راه تکامل، تعالی و پیشرفت هر انسانی در مسیر الی الله، از طریق عبادت است. و ما باید در این دنیا بنده ای صالح برای خدا باشیم و در حد توانمان بندگی خدا را به جا آوریم و خود را برای سفر طولانی و سرای ابدی آماده کنیم.
و برای این سفر طولانی توشه ای لازم است که آن هم در گروه اعمال صالح و تقوی و ایمان است. و هرچه این توشه بیشتر باشد در آخرت راحت تر خواهیم بو. آن چه برای انسان ارزش دارد، تقوی الهی است که بهترین توشه برای آخرت است. و یکی از بهترین اعمال نزد خداوند، جهاد فی سبیل الله است.
یکی از درهای بهشت، جهاد در راه خدا است. و اکنون که کشور ما در تجاوز دشمنان بعثی قرار دارد و به دین، ناموس و کشور ما حمله کرده، بر ما جهاد در راه خدا واجب شده است و ما باید به دفاع از مظلومین بپردازیم و در صحنه های نبرد قرار گیریم. آن هایی که با جان و مالشان در راه خدا جهاد می کنند، مورد رحمت خدا قرار می گیرند. جبهه محل امتحان الهی است. انسان در سخت ترین شرایط قرار می گیرد تا خود را بسنجد. هرچه ثابت قدم و استوار در راه دین به مبارزه بپردازد، مورد لطف خداوند قرار می گیرد.
ما برای ادای وظیفه و یاری از دین خدا قدم در راهش گذاشته ایم. و آن قدر در جبهه خواهیم ماند تا دشمنان را سرنگون کنیم. آری معبودا، پروردگارا، با تو عهد بستیم که در راهت از جان خویش و از زن و فرزند بگذریم تا دین تو را یاری کنیم و تو شاهد بودی که ما به عهد خودمان در حد توان ایستادگی کردیم و تحمل هوای بسیار گرم تابستان و هوای سرد زمستان را جز با هدف رضایت تو امکان پذیر نبود. خداوندا، از تو می خواهم که مرا در راهت ثابت قدم قرار دهی و اگر در مسیر حرکتم لغزشی از من دیدی مرا ببخشی. چون نمی خواهم در روز قیامت در حضور پیامبر (ص)، ائمه (ع) و شهدا شرمنده باشم. و اگر مصلحت داشتی، مرگ مرا شهادت در راهت قرار بده.
پدر و مادر عزیزم، قبل از هر چیز لازم می دانم که به شما تبریک بگویم که چون ابراهیم (ع) اسماعیلت را به قربانگاه عشق فرستادی، و به درگاه خدا دعا کن که این قربانی را بپذیرد. صبور باشید. امام را تنها نگذارید. به یاری انقلاب و اسلام بپردازید.
مادر عزیزم، به یاد فرزند زهرای مرضیه (س) باش که در روز عاشورا مادر نداشت، ولی دست از مبارزه نکشید. ما پیرو امام حسین (ع) هستیم و به ندای حسین زمان لبیک گفتیم. مادرم، مانند مادر وهب باش و صبوری و بردباری را از او بیاموز که در روز عاشورا فرزندش را فدای اسلام کرد. مادرم، مرا ببخش چون فرزند خوبی برای تو نبودم. اگر به شهادت رسیدم تو در روز قیامت در نزد فاطمه زهرا (س) روسفید خواهی بود.
و از شما برادرانم می خواهم که اسلحه مرا زمین مگذارید، مردم را برای رفتن به جبهه تشویق کنید. و از شما خواهرانم می خواهم که صبور باشید مانند حضرت زینب (س) عمل کنید. حجابتان را رعایت کنید و اگر صاحب فرزند شدید او را طوری تربیت کنید که سرباز امام زمان (عج) شود و راه شهدا را ادامه دهد.
همسرم، می دانم که تحمل دوری برای تو از همه مشکل تر است، ولی برای رضایت خداوند صبور باش و مشکلات را تحمل کن. در کارها به خدا توکل کن و امورات خود را به او واگذار کن که او بهترین سرپرست و نگهبان خواهد بود. شما نیز مانند یک رزمنده صاحب اجر هستید به فرزندم بگو: «پدرت پاسدار بود و برای احیای قوانین اسلام قیام کرد. پدرت در صحراهای داغ خوزستان، در روی شن های داغ و سوزان، در زیر تانک های دشمن لگدمال شده است. پدرت در صحراهای سوزان با لب تشنه و در شرایطی سخت برای رضای خدا جنگید. به دخترم قرآن و راه و روش انبیاء و امامان (ع) را بیاموز. یعقوب بخشنده





خاطرات
برادر شهید :
در سال اول راهنمایی برای یک دست کت و شلوار خریده بودم که تا سال سوم راهنمایی آن را می پوشید. آن قدر کوتاه شده بود که ما از پوشیدن آن لباس احساس شرمندگی می کردیم. ولی او می گفت: متانت انسان به لباس نیست. او در مدتی که در مشهد درس می خواند، با مشکلات به خوبی مبارزه می کرد و در مقابل سختی ها صبور بود.

سردارعلی اکبر گرمرودی:
شهيد بزرگوار يعقوب بخشنده دوران تحصيلات دبيرستان را در مشهد مقدس بودند. او با برادر بزرگوارشان كه طلبه مشغول تحصيل و كار در حوزة علميه شده بودند، زندگي مي‌كرد. حدود سال 1360 بود كه با ايشان آشنا شدم. ابتدا به عنوان يك بسيجي جذب تشكيلات بسيج مشهد شدند و چون نيرويي با استعداد بود، از بين بسيجيان براي گذراندن يك دورة آموزش تخصصي انتخاب شد و طي يك ماه به همراه 3 نفر ديگر يك دورة آموزش فشرده فرماندهي را با موفقيت طي كرد و احتمالاً‌ براي عمليات فتح المبين به عنوان نيرويي كه مي‌توانست فرماندهي يك دسته يا يك گروهان را به عهده بگيرد، اعزام شد
در يك عمليات‌ به شدت از ناحية صورت و فك زخمي شد و مدت‌ها فقط مايعات با لوله به جاي غذا مصرف مي‌كرد و روزي به او گفتم خوشا به حال تو كه يان صورت زيبايت براي هميشه بر آتش جهنم حرام شد. ايشان بعد از مجروحيت با توصية بنده و ساير دوستان مفتخر به كسوت پاسداري شد و اين بار با لباس سبز به جبهه رفت، در جنگ خوب درخشيد،‌ تا روزي كه خبر رسيد يعقوب به اوج آسمان‌ها پرواز كرد.

برادر شهید :
در سال چهارم دبیرستان بود که جنگ تحمیلی شروع شد. او تصمیم گرفت به جبهه برود، ولی پدر و مادرم اجازه نمی دادند که به جبهه برود. می گفتند: درستت را بخوان تا امسال دیپلم خود را بگیری. در پاسخ می گفت: زمانی که وطن و ناموس در خطر باشد، دیپلم معنایی ندارد. امروز تکلیف، حضور در جبهه و دفاع از کیان اسلام، انقلاب و آرمان های امام است. او توانست رضایت آن ها را جلب کند و در همان روزهای نخست به جبهه اعزام شد.

رمضان بخشنده ,برادر شهید:
زمانی که در بیمارستان بستری بود، خود را یک بسیجی معرفی کرده بود. در همه جا او به دفاع از انقلاب و امام می پرداخت. حتی زمانی که در بیمارستان بستری بود. یکی از پرستاران که به مجروحین طعنه زده بود و با حالتی مسخره آمیز گفته بود: چرا شما به جبهه رفته اید؟ برادرم به او گفته بود: به عشق امام و حفظ دین. یک روز با آن پرستار درگیر می شود و برادرم در انجمن اسلامی گفته بود: این پرستار منافق است و امکان دارد با یک آمپول رزمندگان را بکشد. بعد از تحقیقات بسیار آن ها متوجه شدند که آن پرستار منافق است. به همین جهت او را از بیمارستان اخراج کردند.

در یکی از مرخصی ها به او پیشنهاد ازدواج دادیم، ابتدا قبول نکرد. گفت: فعلاً جبهه و جنگ واجب تر است. بعد از اصرار زیاد قبول کرد و گفت: به شرطی که آن خانواده با زندگی یک رزمنده آشنا باشند.

فرشته محسنی,همسر شهید :
مومن و انقلابی بودند. مراسم ازدواج ما بسیار ساده برگزار شد. در زندگی ما وسایلی مثل یخچال و تلویزیون نبود، ولی هیچ وقت احساس کمبود نمی کردیم.

دوست داشتند فرزندش فاطمه وار باشد، راه حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) را ادامه دهد. با حجاب باشد. می گفتند: از همان بچگی به او شعارهای انقلابی یاد بدهید، مثل لااله الاالله، الله اکبر و خمینی رهبر و او را به مزار شهدا ببرید. زمانی که به جبهه می رفتند، با او بسیار صحبت می کردند. می گفتند: مادرت را اذیت نکن، گریه نکنی.

رفتار ایشان برای من درس اخلاق و استقامت و صبر بود. شب های جمعه دعای کمیل را در حرم می خواندند. به نماز اول وقت اهمیت می دادند. به ما توصیه کردند: غیبت نکنید. در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید، به تشییع جنازه شهدا بروید. ایشان روزهای پنج شنبه و دوشنبه به تشییع جنازه شهدا می رفتند. به بهشت رضا (ع) و خواجه ربیع، سر مزار شهدا می رفتند. با آن ها صحبت می کردند. می گفتند: شهدا به گردن ما حق دارند. اکنون این سفره الهی پهن شده است، اگر ما استفاده نکنیم، پیش شهدا در روز قیامت شرمنده خواهیم شد. دست از این دنیا بکشید تا در روز قیامت با هم باشیم.
ایشان در نماز بسیار گریه می کردند. نماز شبشان را طوری می خواندند که من متوجه نمی شدم. به پدر و مادرشان بسیار احترام می گذاشتند. به ما می گفتند: همیشه پشت سر پدر و مادر بایستید و در جلوی پدر و مادرم قدم نزنید.

به ایشان می گفتم: «شما به جبهه نروید؟ می گفتند: اگر من به جبهه نروم، چه کسی باید به جبهه برود؟ همه باید در جبهه حضور داشته باشند. اکنون کشور ما در خطر تجاوز است. شما باید صبور باشید. اگر ما در جبهه خدمت می کنیم، شما باید در پشت جبهه خدمت کنید.

مدتی بود که وقتی به مرخصی می آمدند و به من می گفتند: حنا برایم بخرید. و من هر دفعه به دلیل زمان کوتاه مرخصی ایشان این کار را به تعویق می انداختم. آخرین باری که به مرخصی آمدند، گفتند: با این که بارها گفته ام، برایم حنا نخریده ای. اگر این بار به خواسته ام عمل نکنی، بعد پشیمان خواهی شد چون وقت زیادی نداری.
ایشان از 7 صبح تا 7 شب 16 صفحه وصیت نامه نوشت. به من گفتند: اگر لیاقت شهادت پیدا کردم، شما باید همسری نمونه باشید. فاطمه را در جلوی جنازه ام راه ببرید. آخرین باری که به جبهه می رفتند، دختر هفت ماهه ام پاهای ایشان را گرفته بود و نمی گذاشت که ایشان بروند. آخرین باری که به جبهه رفتند، خیلی وقت بود که به مرخصی نیامدند به ایشان تلفن کردم که به مرخصی بیایند. قرار شد که در اسرع وقت به پیش ما بیایند، ولی چون در منطقه احتیاج بود و نمی خواستند که رزمندگان و بسیجیان را تنها بگذارند، از مرخصی منصرف می شوند.

شهید سه روز مانده به شهادتش خواب می بیند که در معراج شهدا است و امام حسین (ع) در آن جا هستند و شهید می خواهد وارد معراج شود و می گوید: این ها دوستان من هستند که امام حسین (ع) دست او را می گیرند و می گویند: تو سه روز دیگر به شهادت می رسی و به جمع ما می پیوندی. درست بعد از سه روز ایشان به شهادت می رسند. آرزو داشت خداوند مرگ او را شهادت در راهش قرار دهد.» بعد از شهادت، همسر شهید خواب می بیند که ایشان به منزل می آیند و از ایشان معذرت می خواهند که نتوانستند به مرخصی بیایند.
او قبل از عملیات خود را معطر می کند و لباس سپاه را می پوشد و به رزمندگان می گوید: « می خواهم با لباس سپاه به سوی خدا بروم.»

فداکار :
درعملیات عراق، بسیار تانک می زد. اما می خواستیم کمپوت بخوریم، ولی ایشان کمپوت را نخوردند، گفتند: می خواهم گرسنه و تشنه شهید شوم. که ترکش خمپاره به ایشان اصابت کرد و به شهادت رسید.

همسر شهید:
شبی که تنها با دخترم در منزل بودم، دچار ترس و وحشت تنهایی شدم و در همین اضطراب و دلهره خوابم برد. در خواب دیدم که ایشان مجروح شدند و در یک اتاق تمام خانه های فامیل جمع هستند و خواهر ایشان همراه با چند تا خانم دیگر گریه می کنند. ولی شهید با اشاره به من گفتند: تو گریه نکن. و ایشان به من اجازه ی گریه کردن را ندادند. و بعد دعای توسل را خواندند و گفتند این درد تنهایی از همه ی دردها بدتر است. این جمله را سه بار تکرار کردند. در حالی که شانه هایشان از گریه می لرزید، می گفت: حالا می توانیم با هم گریه کنیم. و شروع به گریستن کردیم.

امان ا... حامدي فر:
شهيد يعقوب بخشنده جانشين گردان ثار الله از لشكر 5 نصر يكي از با تقواترين ، شجاع ترين ، وبا اخلاص ترين بچه هاي لشكر بود اغلب اوقات بچه هاي گردان او را مجبور مي كردند كه به عنوان پيش نماز نماز جماعت بخواند و ايشان به سختي مي پذيرفت. چند ساعت قبل از شروع عمليات عاشورا در منطقه عمومي ميمك در كنار رود خانهاي داخل دره گردان ثار الله براي چند ساعت صرف شام و نماز متوقف شده بود . شهيد بزرگوار بخشنده از بچه هاي گردان خواست تا آخرين نماز جماعتش را به امامت خودش بخواند ، عجب نماز پر شور و حالي بود. گويي ملائكه الله همه جا را عطر آگين كرده بودند، گويي معراج با چشم سر ديده مي شد . آري شهيد عزيز يعقوب بخشنده تا قبل از اذان صبح همان شب به درچة رفيع شهادت نائل گرديد.

بعد از عمليات عاشورا ساعت سه و سي دقيقة صبح سردار شوشتري فرماندة قرارگاه توسط بي سيم به آقاي بخشنده خبر دادند كه نيروهاي عراقي در شياري تجمع كرده اند و دارند تدارك يك پاتك سنگين را مي بينند تا مناطق آزاد شده را پس بگيرند. آقاي بخشنده بلافاصله چند دستگاه تويوتا را آماده كردند و به اتفاق نيروها به منطقة مورد نظر رفتيم و چند قبضة خمپارة 60 را در محل هاي مناسب مستقر كرديم وقتي عراقي ها را كاملاً محاصره كرديم شروع به ريختن آتش روي دشمن
كرديم. نيروهاي عراقي كه حدس نمي زدند ما از انجام پاتكشان مطلع باشيم غافلگير شدند و تلفات سنگيني متحمل شدند. در حين انجام عمليات آقاي بخشنده نزد من آمد و مراتب شادماني آقاي برونسي فرماندة خط را به ما اعلام كرد و گفت: آقاي برونسي از نزديك شاهد حماسة رزمندگان اسلام است و صداي فرياد بعثي ها را مي شنود. با موفقيت اين عمليات آقاي بخشنده شادمان بودند از اين كه رزمندگان اسلام توانسته بودند از يك خطر كاملاً جدي نجات پيدا كنند.

پس از شروع عمليات رمضان بعد از اين كه خط توسط رزمندگان فتح شد صبح ديديم كه حدود 20 الي 30 تانك عراقي به صورت يك خط زنجيري در يك دشت باز به سوي بچه هايي كه سلاحشان فقط يك كلاش و چند قبضه آر پي جي نبود حركت مي كردند. رزمندگان با تعدادي امكانات محدود در مقابل هجوم عظيم لشگر دشمن ايستاده بودند و اينجا بود كه ما وعدة نصرت و ياري خدا را به عينه مي ديديم. لحظة استقامت رزمندگان اسلام، وقتي تانك هاي عراقي يكي پس از ديگري منفجر مي شد و عده اي از افراد حتي از تانك ها بيرون آمده و پا به فرار مي گذاشتند. تعداد زيادي از تانك ها به غنيمت لشكر اسلام درآمد.

اوايل ماه مبارك رمضان بود كه من پيش آقاي بخشنده كه در گردان مجاور ما بود رفتم و به ايشان گفتم:« آقا بخشنده شما براي ماه مبارك رمضان برنامة خاصي داريد؟» ايشان گفت:« من فردا خبرش را به شما مي دهم كه برنامة اينجا در ماه رمضان چيست.» فردا صبح ديدم كه با موتور پيش ما آمد، با هم نشستيم كمي گپ زديم بعد ايشان يك قرآن از جيبش درآورد كه معني آيات هم زيرش نوشته شده بود گفت:« شما هر روز يك جزء از اين قرآن را با معني اش بخوان و به آن توجه كن تا آخر رمضان اين سي جزء قرآن كه تمام شد و شما معاني اش را هم كه خواندي حتماً سي تا كلمة مفيد ياد مي گيريد؟ خوب من هم به توصية ايشان عمل كردم و موفق هم شدم.

همسر شهید:
در مورد شهادت آقا يعقوب دوستانش اينگونه نقل مي كردند:« بعد از عمليات آقا يعقوب از كلية برادران مي خواهد كه براي خودشان سنگر و جان پناهي درست كنند ولي خودشان با توجه به مشغلة كاري و دلسوزي كه نسبت به نيروهايش داشته از خودش فراموش مي كند. ساعت هاي حدوداً دو الي سه بعد از ظهر بود كه دشمن پاتك مي زند بر اثر اصابت تركش خمپاره به درجة رفيع شهادت نائل مي شود.

يك روز در خانه نشسته بودم و آلبوم عكس هايم را نگاه مي كردم ناگهان عكسي كه به اتفاق آقا يعقوب و چند نفر از دوستان ديگر سال 56 در سرخس گرفته بوديم نظرم را جلب كرد. ياد آن لحظه و نحوة گرفتن آن عكس و بالأخره به ياد شهيد بخشنده بودم شب هنگامي كه خوابيدم خواب ايشان را ديدم كه به من گفت:« امروز شما ياد آن دوران افتادي. اگر مي خواهيد ياد ما هميشه زنده و در ذهنتان باشد راه ما را ادامه بدهيد و در اين راه هرگز كوتاهي نكنيد.»

امان ا... حامدي فر:
روزي كه به اتفاق آقا يعقوب و تعدادي از بچه هاي پاسدار براي آموزش به باغرود نيشابور اعزام شديم قصد كرديم مسير مشهد تا باغرود را پياده طي كنيم. در طول راه باغ هاي ميوة زيادي بودند وقتي مي خواستيم مقداري از ميوه هاي درختان مصرف كنيم ايشان ممانعت مي كرد و مي گفت:« شايد صاحب باغ راضي نباشد و ما نبايد از ميوه هاي اين درختان استفاده كنيم.»

روزي براي آزمايش تي ان تي در باغرود به كنار سد رفتيم، هنگامي كه تي ان تي را داخل آب منفجر كرديم ديديم تعداد زيادي ماهي به روي آب آمد، ما نمي دانستيم كه داخل اين آب ماهي وجود دارد، به هر حال آقا يعقوب به اتفاق چند برادر ديگر براي اين كه ماهي ها حرام نشوند و مورد استفاده قرار گيرد در هواي سرد زمستان به داخل آب رفتند و ماهي ها را به بيرون سد منتقل كردند.

قبل از انقلاب آقا يعقوب به اتفاق عده اي از دوستانش بالاي پشت بام منزل مي رفتند و تكبير مي گفتند. روزي يكي از همسايه ها كه در شهرباني خدمت مي كرد آن ها را تهديد كرد و گفت:« اگر بخواهيد اين كار را ادامه بدهيد شما را با گلوله مي زنم.» آقا يعقوب در جواب آن شخص گفت:« اگر تو بخواهي با تكبير گفتن ما مخالفت كني و ما را تهديد كني خواهيد ديد كه وضعيت شما چه مي شود ما مسلمانيم و امام ما را امر كرده و بر ما واجب دانسته و ما وظيفة خود مي دانيم تا امثال شما را خواب غفلت بيدار كنيم.»

برادر شهید:
يك روز آقا يعقوب برگة رضايتنامه اي را از پايگاه مسجد آورده بود تا پدرمان آن را امضا كند و به جبهه اعزام شود. ولي پدرم از امضاء برگه امتناع ورزيد و گفت:« شما سال آخر تحصيلتان مي باشد. بهتر است ديپلمت را بگيري بعد به جبهه اعزام شويد.» ايشان در جواب پدرم گفت:« نه دشمنان در حال هجوم به خاك كشور عزيزمان هستند. فردا ما هم نيستيم و ناموس ما را از بين مي برند چگونه غيرتم به من اجازه مي دهد كه در اينجا درس بخوانم.» من وقتي عقيده اش را نسبت به جبهه اينگونه ديدم به ايشان گفتم:« خيلي خب، شما چند روز ديگر صبر كن تا پدر و مادر به روستا برگردند و حالا كه اينجا هستند از شما دلخور نباشند بعداً با هم در مورد اعزام شما تصميم مي گيريم.» بالأخره بعد از چند روز پدر و مادرم به روستا برگشتند و آقا يعقوب برگة رضايت نامه را پيش من آورد و امضا كردم و ايشان از طريق پايگاه بسيج محله به جبهه اعزام شد.

هفت روز از شهادت آقا يعقوب گذشته بود كه شهيد برونسي به همراه 7 الي 8 نفر از برادران پاسدار به منزلمان آمدند و گفتند:« شهيد بخشنده از هر نيرويي در تيپ جوادالأئمه بهتر بود چرا كه من از قبل با او آشنايي داشتم و نيرويي بود كه چون براي ترسيم نقشه هاي عملياتي نياز به يك كمك و مشاور داشتم امين تر از شهيد بخشنده نيرويي نداشتم.»

امان ا... حامدي فر:
بعدازظهر روز دوم عمليات ميمك بود عراق سعي داشت به وسيله پاتك سنگين خط را از تصرف رزمندگان اسلام خارج كند. آقاي بخشنده پيشاني بندي كه متبرك شده بود به نام حضرت زهرا(س) و از شهيدي به عنوان يادگاري گرفته بود را بر پيشاني اش بسته بود و دائماً در طول خطرفت و آمد داشت و بچه ها را به استقامت و پايداري و صبر در مقابل پاتك دشمن تشويق مي كرد در آن پاتكي كه از زمين و آسمان آتش مي ريخت و اكثراً در سنگرها بودند ايشان با شهامتي كه به خرج مي داد به نيروها روحيه مي داد و در نهايت در همان جا بر اثر تركش خمپاره به آرزوي ديرينه اش رسيد و شربت شهادت را نوشيد.

برادر شهید:
آخرين بدرقة آقا يعقوب برخلاف هميشه به ما گفت : اگر مي خواهيد و مي توانيد تا راه آهن با هم برويم . ما هم با خوشحالي قبول كرديم و به اتفاق داداش آقا يعقوب به راه آهن رفتيم . در آنجا آقا يعقوب خيلي خوشحال و شاد بود و وقتي هم سوار قطار شد تا آخرين لحظه كه قطار ديده مي شد با ما خداحافظي مي كرد .

همسر شهید:
هنگاميكه با آقا يعقوب ازدواج كردم به علت تركشي كه به صورت ايشان اصابت كرده بود سمت چپ صورتش مجروح شده بود . زمستانها از قسمتي كه بخيه زده بود چرك مي آمد . دكتر به ايشان گفته بود كه بايد جراحي شود ولي او امتناع مي كرد . يكبار به او گفتم : بيا صورتت را جراحي كن تا انشا الله خوب شود و راحت شوي . ايشان گفت : وقتي مي دانم كه عمرم زياد نيست براي چه خودم را اذيت كنم و هزينه اضافي داشته باشم تا جراحي كنم .

بعد از شهادت آقا يعقوب خيلي ناراحت و افسرده بودم و با گريه هاي فاطمه عصبانيتم دو چندان شده بود روزي طاقت نياوردم و فرياد زدم : چرا اينقدر مرا اذيت مي كني اعصابم از دست توخورد شده است . شب كه خوابيدم آقا يعقوب را در خواب ديدم كه به من گفت : فاطمه را دعوا نكن و نزن چونكه او براي من بي تابي مي كند و ناراحتي او بخاطر دوري از من است .

روزي به اتفاق آقا يعقوب به منزل يكي از دوستان كه در سرخس زندگي مي كردند رفتيم . وقتي به آنجا رسيديم و وارد خانه شديم . يك اتاق كوچك داشت و اسبابش فقط يك قالي كوچك كهنه و مقداري ظرف و قاشق بود .با خودم گفتم كه اينها چگونه در اينجا زندگي مي كنند . درحال تماشاي لوازم اتاق بودم كه آقا يعقوب گفت : من هم دوست دارم زندگي ام اينگونه باشد و فقط لوازمي را كه احتياج داريم داشته باشيم .

روزي برادر آقا يعقوب به ايشان گفت : " شما همانقدر كه به فكر جبهه و جنگ هستي به فكر زن بچه ات هم باش بهتر است كمتر به جبهه بروي و به فكر آينده زندگيت باشي . آقا يعقوب در جواب گفت : داداش سخنراني اخير امام را گوش كردي كه امام چه فرموده ، امام در سخنراني اخيرش گفته كه نيروهاي بسيجي و پاسدار و ارتشي بايد در ميدان جنگ با تمام قوا شركت كننداين پيام پير جماران است و ما وظيفه داريم پيامش را لبيك بگوييم و ادامه دهند راه شهداء باشيم . پس يك آيه از قرآن را كه پيرامون جهاد بود تلاوت كرد و ادامه داد :" من بايد به اين آيه قرآن و پيام رهبرم لبيك بگويم و دست از جبهه و جنگ بر نمي دارم و فعلاً تا هنگاميكه جنگ باشد . به فكر زندگي دنيوي نيستم ، بعد نگاهي به من كرد و گفت : شما هم مثل من هستيد درست است . و با اين سئوال در واقع قدرت مخالفت با ايشان را از من گرفت و منهم حرفهاي ايشان را تأييد كردم .

برادر شهید:
روزي آقا يعقوب از منطقه با ما تماس گرفت و گفت: من وسايلم را كلاً فرستادم زيرا شهادتم حتمي است اگر جنازه ام به دست شما رسيد مرا در مشهد تشييع كنيد و سپس به مزار شهداي روستا ببريد ، به او گفتم : شما ناهار چه خورده ايد مثل اينكه پرخوري كرده ايد و هذيان مي گوييد ؟ گفت : ناهار كشمش پلوخورده ام و اصلاً هذيان نمي گويم بلكه يك مسئله شرعيه است , مرا در مزار شهداي روستا دفن كنيد . بعد از اينكه مكالمه مان به اتمام رسيد . روز بعدش مصادف بود با شروع عمليات . بعد از عمليات هم من در سپاه جوياي احوال ايشان بودم كه يكي از برادران پاسدار به من گفت : برادر شما در عمليات مجروح شده است و تا چند روز ديگر به مشهد منتقل مي شود . با توجه به گفته هاي خود آقا يعقوب در تماس تلفن طرز برخورد اين بنده خدا به من تلقين شد كه آقا يعقوب شهيد شده است وقتي به منزل رفتم ديدم جمعيت زيادي در جلوي منزلمان ايستاده اند و در حال گريه كردن هستند و آنجا بود كه بطور يقين شهادت آقا يعقوب را فهميدم .

همسر شهید:
روزي به اتفاق آقا يعقوب به بهشت رضا (ع) رفتيم در آنجا از كنار قبور شهدا كه رد مي شديم ايشان مي گفت : اين شهيد دوست من است ، اين شهيد كجا به شهادت رسيده است . در آخر هم گفت : چرا خدا به من سعادت شهادت را نداده است و من بايد روز قيامت پيش اين شهدا سرم پائين باشد و خجل زده شوم و تو بايد دعا كني كه خداوند مرگ مرا شهادت قرار بدهد . وقتي هم مي ديد من ناراحت مي شوم مي گفت : من كه نمي گويم همين الان شهيد شوم ولي هر موقع كه خدا صلاح دانست مرگ مرا شهادت قرار بدهد و من هم از سفره اي كه خداوند براي ما الان پهن كرده است بهره مند شويم .

مراسم عقد من وآقا يعقوب مصادف بود با شهادت كريم الله رجبي و احمد رجبي كه پسر دائي مادرش بودند و اسماعيل محسني كه پسر عموي خودم بود و ايشان چون مقيد بود گفت : من نمي توانم قبول كنم پدر و مادر شهيد در مجلس ما باشند و من در حضور آنها كه داغديده هستند ازدواج كنم به هر حال با اصرار برادرش قبول كرد كه عقد بكنيم ، ولي مجلس نگرفتيم . دو ماه بعد هم براي عروسيمان ايشان گفت : من هيچ برنامة خاصي ندارم فقط شما آماده باشيد تا من دنبال شما بيائم ، بعد هم به اتفاق به بهشت رضا (ع) رفتيم و بر سر مزار شهداء حمد و سوره خوانديم و بعد به خانة پدرشان رفتيم .

تازه متوجه شده بوديم كه خداوند قرار است فرزندي را به ما عطا كند . روزيكه آقايعقوب از جبهه آمده بود يك دست لباس دخترانه آورده بود ا زاو سئوال كردم شما از كجا مي داني دكه بچه دختر است ؟ در جواب گفت : من مطمئن هستم كه پروردگار به ما دختري مي دهد به نام فاطمه و بايد خودش هم الگوي فاطمة زهرا (س) باشد و اين وظيفة توست ك هاز كوچكي او رابا قرآن و اهل بيت آشنا كني و به او بگويي كه پدرت در چه راهي و براي چه رفت . من براي اسلام و قرآن مي روم مي جنگم و شما بايد طوري فاطمه را تربيت كني كه از دوستدار قرآن و اسلام و دشمن ، دشمنان قرآن و اسلام باشد و از كوچكي ذهنش با همين اسمها و حرفها رشد پيدا كند تا من در قيامت سر بلند و شاد باشم .

زماني كه آقاي بخشنده جبهه بود روزي برادرش به منزل ما آمد و گفت : يعقوب كه خودش به فكر اسباب و اثاثيه و راحتي خودش نيست من بايد خانه و زندگي اش را درست كنم .قرار است از طريق شورا به كسانيكه عضو هستند يخچال بدهند ، دفترچة شورا را بدهيد تا براي شما ثبت نام كنم . وقتي آقا يعقوب از جبهه برگشت موضوع ثبت نام يخچال را گفتم ايشان در جواب گفت : اشكالي ندارد ولي من آب خنك يخچالمان را نمي توانم بخورم . بعد از اين موضوع وقتي دوباره به جبهه رفت درست زمانيكه يخچال را به خانه آورديم چند ساعت بعد خبر شهادتش را به ما دادند و من آنجا متوجه منظور آقا يعقوب شدم .

روزيكه آقا يعقوب مي خواست به جبهه برود چون دخترمان فاطمه كوچك بود و علاوه بر شير خودم شير خشك نيز به ايشان مي داديم و تهية شير خشك در آن زمان مشكل بود و به راحتي پيدا نمي شد به همين دليل به آقا يعقوب گفتم : فاطمه كوچك است و تازه به شير خشك عادت كرده است و تهية شير خشك برايم مشكل است شما بهتر است بيشتر در كنار ما باشيد . در جوابم گفت : من اين قول را به شما مي دهم كه بعد از رفتن من به جبهه شير شما زياد شود و فاطمة من ديگر احتياجي به شير خشك پيدا نكند . همينگونة هم شد وقتي به جبهه رفت شير من زياد شد و ديگر هرگز براي فاطمه شير خشك تهيه نكردم .

يك شب بعد از شهادت آقا يعقوب خوابش راد يدم كه ايشان در پشت يك درب شيشه اي ايستاده بود با خود گفتم : چطور ممكن است ؟ ايشان كه شهيد شده اند و ما برايش مراسم تشييع گرفتيم و حتي وصيتش را هم چاپ كرديم و بين مردم تقسيم كرده ايم . پيرامون اين مسائل فكر مي كردم كه آقا يعقوب در را باز كرد و آمد به من گفت : بايد مرا ببخشيد از اينكه به مرخصي نيامدم و شما را نگران گذاشتم . و همين جملات را 2 الي 3 بار تكرار كرد و در آخر گفت : از من راضي باش و مرا ببخش.

يكي از دوستان آقا يعقوب نقل مي كرد : بعد از عمليات در پاتكي كه عراق زده بود ايشان در حال جنگ بود و من كمپوتي را به طرف ايشان پرتاب كردم و گفتم : آقاي بخشنده بگير . ايشان در جوابم گفت : من كمپوت نمي خواهم به برادرم بگو مواظب زن و بچه ام باشد من ديگه رفتم هنوز اين چند كلمه را تمام نكرده بود كه تركش خمپاره اي به ايشان اصابت كرد و در همانجا به درجة رفيع شهادت نائل آمد .

برادر شهید:
در خانه آقا يعقوب يك فرش كهنه بود و هرگاه من مي خواستم برايشان موكتي تهيه كنم ايشان بهانه اي مي آورد . روزي با ناراحتي به ايشان گفتم : شما براي چه با خريد موكت مخالفت مي كنيد ؟ در جواب گفت : برادر جان من فقط به خاطر زن و بچه ام همين فرش را در خانه ام نگه داشته ام و اگر خودم تنها بود مهمين فرش را جمع مي كردم و روي كارتن مي خوابيدم چرا كه الان عده اي از رزمندگان در سنگرهايي كه هستند زير پايشان آب است و حتي يك جعبه هم ندارند كه رويش بايستند حالا چه طور من روي فرش بخوابم

همسر شهید:
آخرين دفعه اي كه آقا يعقوب به مرخصي آمده بود يكروز از صبح تا غروب در خانه در حال نوشتن وصيتنامه بود به ايشان گفتم : من مانع جبهه رفتن شما نيستم اگر مي خواهي بروي بجنگي برو و انشا الله به سلامت برمي گردي پس ديگر احتياجي به نوشتن وصيت نداري . در جوابم گفت : اين آخرين مرخصي من است و من بايد تمام كارهايم را درست كنم زيرا ديگر بر نمي گردم و مي خواهم در وصيتنامه ام با مردم و جوانها صحبت كنم و با آنها درد دل كنم و خواسته هايم رابگويم وبالاخره 16 صفحه وصيت نوشت و به جبهه رفت .

آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود صبح به من گفت : ديشب تا صبح نخوابيدم و حالم اصلاً خوب نبود . من با خوشحالي گفتم : پس حالا كه كسالت داري پيش ما مي مانيد و اين يك هفته هم غنيمت است . ايشان در جوابم گفت : دوست ندارم شما اين حرف را بزني حتي اگر حالم هم خوب نباشد و مريض باشم ، شما بايد بگوئي به جبهه برو و در كنار رزمندگان باش ، نه در خانه بماني و استراحت كني . سپس با ما خداحاثظي كرد و رفت

چند ماه بعد از شهادت آقا يعقوب يكي از دوستان نزديكش به نام آقاي برونسي نيز شهيد شد و من چون مي دانستم آقا يعقوب علاقة زيادي به آقاي برونسي داشت تصميم گرفتم در مراسم عزاداري ايشان شركت كنم ولي چون با خوانوادة ايشان آشنائي نداشتم رويم نمي شد به خانه شان بروم . شب در خواب آقا يعقوب راد يدم كه آمده دنبالم و به من گفت : بيا به اتفاق هم به خانة آقاي برونسي برويم . و صبح كه از خواب بيدار شدم به خانة آقاي برونسي رفتم و شهادت آقاي برونسي را تبريك و تسليت گفتم و براي خانوادة آقاي برونسي خوابم را تعريف كردم .

بعد از شهادت آقا يعقوب ايشان را در خواب ديدم كه از جبهه آمده است و چون هرگاه ايشان از جبهه مي آمدند اول به منزل ما مي آمدند و بعد طبقة بالا خانة خودش مي رفت . ولي اين بار بدون اينكه پيش ما بيايد بالا رفت و بعد از مدتي آمد پائين به او گفتم : چي شده سريع رفتي بالا ؟ گفت : كيفم روي دوشم بود رفتم بالا پوتينها يم را هم در بياورم و كيف مرا بگذارم بعد خدمت شما برسم . گفتم : شما كجا هستيد ديگر پيش ما نمي آييد ؟ گفت : اتفاقاً من هميشه پيش شما هستم . بعد از كمي صحبت كردن ديگر او را نديدم و از خواب بيدار شدم .

طبق معمول آقا يعقوب هر دو ماه يكبار به مرخصي مي آمد ولي سري آخر هفتا دروز گذشت و از آمدن ايشان خبري نشد . روزي به يكي از دوستانش كه از منطقه آمده بود و مي خواست برگردد گفتم : براي چه آقاي بخشنده به مرخصي نيامده است ؟ در جوابم گفت : قرار است عملياتي در منطقه شروع شود و ايشان به عنوان فرمانده بايد در آنجا حضور داشته باشد . گفتم : پس لطفاً سلام ما را به ايشان برسانيد و بگوئيد ما دلواپس ايشان هستيم . بعد از اين موضوع اينگونه كه د وست آقا يعقوب .نقل مي كرد گفت : وقتي به منطقه رسيدم و به آقاي بخشنده گفتم خانواده ات نگران شما هستند. ايشان تمام كارهايش را درست كرد تا قبل از عمليات چند روزي به مرخصي بيايد ولي درست در لحظة آخر پشيمان شد و نيامد و در همان عمليات به درجة رفيع شهادت نائل آمد .

اوايل مهرماه بود كه آقا يعقوب با هواپيما از اهواز آمد و دوشب بيشتر نبود و رفت . موقع خداحافظي به ايشان گفتم : شما هرگز به مرخصي نمي آمديد براي چه به اين زودي مي خواهيد برويد ؟ گفت:" براي امتحان رانندگي آمدم كه متأسفانه نوبت من نشد ، و بايد برگردم . سپس پاكتي را به ما داد و گفت: ممكن است بعداً لازم باشد كه استفاده كنيد . وقتي هم كه به منطقه رفت 15 روز بعدش خبر شهادتش را فهميديم مي خواستيم برايش پوستر چاپ كنيم ولي عكس از زمان پاسداريش نداشتيم و مانده بوديم كه چه كار كنيم . ناگهان ياد پاكتي افتاديم كه به ما داده بود وقتي پاكتر ا باز كرديم وصيتنامه اش را به همراه چند قطعه عكس ديديم و از همان عكسها براي چاپ روي پوستر استفاده كرديم.

برادر شهید:
بعد از اينكه خبر شهادت آقا يعقوب را به ما دادند براي شناسايي جنازه به معراج شهداء رفتيم . وقتي به معراج رسيديم من چون قبلاً ديده بودم كه بعضاً شهدايي بودند كه به علت اصابت تركش خمپاره بدنشان تكه تكه شده است اجازه ندادم مادرم و همسرش بر سر تابوت بيايند و خود شخصاً بداخل سرد خانه رفتم وقتي در تابوت را باز كردم ايشان را در حالي كه تبسمي بر لب داشت . انگار به من نگاه مي كرد ديدم و يك حالت عجيبي به من دست داد و آن سنگين شهادتش را از من گر فت و احساس كردم كه هنوز در كنار ماست . پس مادرم و خواهرانم و بقيه را صدا زدم و گفتم :" بياييد يعقوب را ببينيد او شهيد نشده و در تابوت دارد مي خندد. وقتي آنها آمدند و اين صحنه را ديدند گريه هاشان خشك شد . با اينكه غم فقدان ايشان بسيار سنگين و جا نسوز بود ولي بعد از ديدن اين صحنه ديگر آن ناراحتي قبلي را نداشتيم بعد از آنهم جنازه ايشان را بر اساس وصيتنامه اش در شهرستان ساري تشييع كرديم روحش شاد .

يك شب خواب ديدم كه به همراه برادرم به داخل سرد خانه بيمارستان رفتيم وقتي من يكي از كشوهاي سرد خانه رابيرون كشيدم جنازه آقا يعقوب را ديدم خيلي ناراحت و متاثر شدم ومي خواستم فرياد بزنم ولي حضور برادرم و خجالت از ايشان مانع اينكار مي شد . صبح كه از خواب بيدار شدم حالت عجيبي داشتم و خيلي نگران آقا يعقوب بودم و خوابي كه ديده بودم را براي زن داييم تعريف كردم و ايشان گفت : " انشاءالله كه خير است و آقا يعقوب امروز به مرخصي مي آيد " وقتي سفره صبحانه را آماده مي كردم مادرم آمد گفت :" دخترم شوهر خواهر آقا يعقوب از مشهد آمده و در حال صحبت كردن با پدرت است . حضور ايشان به تنهايي و در آن فصل سال برنگراني من افزود . وقتي پدرم آمد به او گفتم : پدرجان داماد آقا يعقوب با شما چكار داشت ؟ پدرم گفت : داماد ايشان نبود بلكه يكي از دوستانم بود كه در مورد شالي ها با من صحبت كرد و رفت و شما اشتباه مي كنيد . اتفاقاً در آن روز قرار بود پدرم شاليها را آفتاب بدهد و بعد به شاليكوبي ببرد ولي پدرم اينكار رانكرد وقتي علت را جويا شدم گفت : تا جايي كار دارم كه بايد بروم . گفتم :" پدرجان حقيقت را به من بگوييد داماد آقا يعقوب به منزلمان آمدند و گفتند :" بايد به مشهد برويم زيرا آقا يعقوب مجروح شده و در بيمارستان بستري مي باشد . " وقتي اين موضوع را فهميدم با خود گفتم تا " انشاءالله كه سالم است ولي اگر مجروحيت ايشان شديد هم باشد مهم نيست ولي شهيد نشد . آماده حركت به سمت مشهد شديم كه به همراه ما دوميني بوس از فاميلها هم آمدند . در راه دعاي توسل و نوحه خواندند و مي گفتند:" يكي از بچه هاي روستا شهيد شده و اين مراسم بخاطر اوست . " وقتي به منزلمان رسيديم عده اي پاسدار را ديدم كه در كنار منزلمان ايستاده اند وقتي وارد خانه شدم پرچم سياهي را در كنار عكس آقا يعقوب ديدم و آنجا ديگر هيچي نفهميدم . هرگز برايم باور كردني نبو د كه آقا يعقوب ديگر در كنار ما نيست .

امان ا... حامدي فر:
در عمليات والفجر 3 به همراه تعدادي از بچه ها از كانالي عبور مي كرديم كه به مقر دشمن منتهي مي شد در آنجا تعداد زيادي از عراقيها راد يديم كه در حال استراحت هستند چون تعداد نيروهاي ما كم بود و بعثيها چند برابر ما بودند هيچ راهي جز پرتاب نارنجك باقي نمانده بود ولي نارنجك هم به تعداد لازم موجود نبود و بچه هان گران و منتظر دستور بودند . در همين گير ودار پسر كوچكي كه در داخل لباسش مقداري نارنجك بود آمد و گفت : من به تعداد لازم نارنجك همراهم است بيائيد اينها رابگيريد و دشمنان را از سر راهتان برداريد ، چون ما در حين انجام عمليات بوديم اصلاً متوجه نشديم كه اين پسر بچه كيست و نارنجكها را از كجا آورده است به هر حال بوسيلة نارنجكهائي كه آن پسر بچه به ما داده بود دشمن ملعون را از سر راه برداشتيم و به هدف خود رسيديم ، وقتي كه عمليات با موفقيت به اتمام رسيد همه به دنبال آن پسر بچه بوديم ولي ا زاو خبري نبود و آنجا بود كه فهميديم اين از كمكهاي غيبي بوده و فرمانده ما در حقيقت امام زمان (عج) مي باشد كه در همة سنگرها پشتيبان نيروهاي خودش مي باشد .

شهيد يعقوب بخشنده جانشين گردان ثار الله از لشكر 5 نصر يكي از با تقواترين ، شجاع ترين ، وبا اخلاص ترين بچه هاي لشكر بود اغلب اوقات بچه هاي گردان او را مجبور مي كردند كه به عنوان پيش نماز نماز جماعت بخواند و ايشان به سختي مي پذيرفت. چند ساعت قبل از شروع عمليات عاشورا در منطقه عمومي ميمك در كنار رود خانهاي داخل دره گردان ثار الله براي چند ساعت صرف شام و نماز متوقف شده بود . شهيد بزرگوار بخشنده از بچه هاي گردان خواست تا آخرين نماز جماعتش را به امامت خودش بخواند ، عجب نماز پر شور و حالي بود. گويي ملائكه الله همه جا را عطر آگين كرده بودند، گويي معراج با چشم سر ديده مي شد . آري شهيد عزيز يعقوب بخشنده تا قبل از اذان صبح همان شب به درچة رفيع شهادت نائل گرديد.

بعد از عمليات عاشورا ساعت سه و سي دقيقة صبح سردار شوشتري فرماندة قرارگاه توسط بي سيم به آقاي بخشنده خبر دادند كه نيروهاي عراقي در شياري تجمع كرده اند و دارند تدارك يك پاتك سنگين را مي بينند تا مناطق آزاد شده را پس بگيرند. آقاي بخشنده بلافاصله چند دستگاه تويوتا را آماده كردند و به اتفاق نيروها به منطقة مورد نظر رفتيم و چند قبضة خمپارة 60 را در محل هاي مناسب مستقر كرديم وقتي عراقي ها را كاملاً محاصره كرديم شروع به ريختن آتش روي دشمن كرديم. نيروهاي عراقي كه حدس نمي زدند ما از انجام پاتكشان مطلع باشيم غافلگير شدند و تلفات سنگيني متحمل شدند. در حين انجام عمليات آقاي بخشنده نزد من آمد و مراتب شادماني آقاي برونسي فرماندة خط را به ما اعلام كرد و گفت: آقاي برونسي از نزديك شاهد حماسة رزمندگان اسلام است و صداي فرياد بعثي ها را مي شنود. با موفقيت اين عمليات آقاي بخشنده شادمان بودند از اين كه رزمندگان اسلام توانسته بودند از يك خطر كاملاً جدي نجات پيدا كنن

پس از شروع عمليات رمضان بعد از اين كه خط توسط رزمندگان فتح شد صبح ديديم كه حدود 20 الي 30 تانك عراقي به صورت يك خط زنجيري در يك دشت باز به سوي بچه هايي كه سلاحشان فقط يك كلاش و چند قبضه آر پي جي بود ,حركت مي كردند. رزمندگان با تعدادي امكانات محدود در مقابل هجوم عظيم لشگر دشمن ايستاده بودند و اينجا بود كه ما وعدة نصرت و ياري خدا را به عينه مي ديديم. لحظة استقامت رزمندگان اسلام، وقتي تانك هاي عراقي يكي پس از ديگري منفجر مي شد و عده اي از افراد حتي از تانك ها بيرون آمده و پا به فرار مي گذاشتند. تعداد زيادي از تانك ها به غنيمت لشكر اسلام درآمد.

اوايل ماه مبارك رمضان بود كه من پيش آقاي بخشنده كه در گردان مجاور ما بود رفتم و به ايشان گفتم:« آقا بخشنده شما براي ماه مبارك رمضان برنامة خاصي داريد؟» ايشان گفت:« من فردا خبرش را به شما مي دهم كه برنامة اينجا در ماه رمضان چيست.» فردا صبح ديدم كه با موتور پيش ما آمد، با هم نشستيم كمي گپ زديم بعد ايشان يك قرآن از جيبش درآورد كه معني آيات هم زيرش نوشته شده بود گفت:« شما هر روز يك جزء از اين قرآن را با معني اش بخوان و به آن توجه كن تا آخر رمضان اين سي جزء قرآن كه تمام شد و شما معاني اش را هم كه خواندي حتماً سي تا كلمة مفيد ياد مي گيريد؟ خوب من هم به توصية ايشان عمل كردم و موفق هم شدم.

برادر شهید:
قبل از انقلاب آقا يعقوب به اتفاق عده اي از دوستانش بالاي پشت بام منزل مي رفتند و تكبير مي گفتند. روزي يكي از همسايه ها كه در شهرباني خدمت مي كرد آن ها را تهديد كرد و گفت:« اگر بخواهيد اين كار را ادامه بدهيد شما را با گلوله مي زنم.» آقا يعقوب در جواب آن شخص گفت:« اگر تو بخواهي با تكبير گفتن ما مخالفت كني و ما را تهديد كني خواهيد ديد كه وضعيت شما چه مي شود ما مسلمانيم و امام ما را امر كرده و بر ما واجب دانسته و ما وظيفة خود مي دانيم تا امثال شما را خواب غفلت بيدار كنيم.»





آثار باقی مانده از شهید
روزي درمنطقه به من اطلاع دادند كه يكي از نگهبانها حالش خوب نيست وقتي پيش آن نگهبان رفتم و جوياي احوالش شدم به من گفت : قبل از اينكه به جبهه اعزام شوم براي تامين مخارج زندگي خانواده ام ازشخصي مبلغي پول قرض كردم حال كه ماموريتم تمديد شده نگران اين هستم كه موقع سر رسيد قرضم پولي ندارم كه به تعهدم عمل كنم و ازطرفي خانواده هم خرجي ندارند كه گذران زندگي كنند . متوسل به امام زمان (عج) شدم و مي گفتم اي امام زمان تو خود گواهي كه من براي شما به جبهه آمده ام در همين فكرها فرو رفته بودم كه اين مشكلات را چگونه حل كنم كه سيد جليل القدري بطرفم آمد و من به گمان اينكه روحاني خط مي باشد بلند شدم و عرض ادب كردم ولي كمي كه با خود فكر كردم فهميدم روحاني خط كه سيد نمي باشد از ايشان پرسيدم شما كيستي ؟ در جوابم گفت : علت ناراحتي شما چيست؟ ومن مشكلاتم را برايشان گفتم . آن روحاني با لبخندي گفت : نگراني شما بي مورداست چرا كه خانواده ات در آرامش و راحتي هستند و قرضهاي شما را داده اند . شما با خيال راحت در اينجا به وظيفه ات عمل كن پس از اين حرف آن روحاني بلند شد كه برود به او گفتم : شما كيستي ؟ بهتر است اينجا بماني و با هم بيشتر آشنا شويم. در جوابم گفت : من پاسبخش شما هستم وبايد بروم وبه مشكلات ديگر نگهبانها رسيدگي كنم وبا من خدا حافظي كرد و رفت وقتي به خودم آمدم از سنگر بيرون رفتم وديدم كه ديگر ايشان حضور ندارد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : بخشنده زاري معلم , يعقوب ,
بازدید : 105
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 336 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,028 نفر
بازدید این ماه : 4,671 نفر
بازدید ماه قبل : 7,211 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 5 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک