فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شهيد از نگاه همسرش:
دخترهاي محل غير از «وسطي» سرگرمي ديگري نداشتند .عصر ها هم ديگر را خبر مي کرديم و توي کوچه جمع مي شديم و بعد از يارگيري شروع مي کرديم به بازي .جيغ و داد ما تا چند تا آن طرف تر هم مي رفت .
توپ به تنم خورد و مي بايست از بازي بيرون مي رفتم .کنار ديوار ايستادم و شهناز وارد بازي شد .خيلي چابک بود .انگار فنر زير پاهايش کار گذاشته بودند .تند وتند اين ور و آن ور مي پريد و خيلي زود چند تا بُل هم گرفت .برايش کف زديم و تشويقش کرديم .توي همين گير ودار ،يک دفعه جيغ و داد زدن همسايه ،آب سردي روي بازي داغ ما ريخت :
ـ مگر جاي ديگري پيدا نمي شود که که هر روز اين جا جمع مي شويد ؟سرمان رفت .
و دست هايش را به علامت تهديد تکان داد :
اين دفعه اگر اين طرف ها پيدايتان شود من مي دانم و شما .
و غرولند کنان وارد حياط شد و در را محکم پشت سرش بست .ما هم بساطمان را جمع کرديم و هر کدام راهي خانه هامان شديم .ما غير از آنجا جايي براي بازي نداشتيم .من و شهناز در حالي که شانه به شانه ي هم راه مي رفتيم وارد حياط شديم . آفتاب داشت غروب مي کرد و شاخه هاي بالايي درخت گيلاس زير نور آن مي درخشيدند .مادر تازه از مزرعه برگشته بود و داشت رشته هاي پنبه را از سر و رويش پاک مي کرد .چند ماه مي شد که پدر رفته بود و مادر مي بايست به تنهايي همه ي کارها را انجام مي داد.مادر هر چه اصرار کرده بود :
ـ مرد تو با اين حالت کجا مي خواهي بروي ؟مي ترسم خداي ناکرده مريضي ات عود کند و کار دست ما بدهد .
اما انگار حرف توي گوش پدر نمي رفت .در حالي که ساکش را جمع مي کرد سرفه ي خشکي کرد و گفت :
ـ اگر نروم ،کي بايد خرج هفت سر عايله را بدهد .تازه من که بالاي کل نمي روم .همان پايين مي مانم و آشپزي مي کنم .
و مادر همان طور که سعي مي کرد با بهانه هاي مختلف پدر را از رفتن منصرف کند گفت :
ـ حالا چرا راه به اين دوري ؟مگر اين طرف ها کار پيدا نمي شود که بايد بروي شيراز و کرمان ؟
ـ اگر کار بود که من از خدا مي خواستم .مگر راه غرض دارم .
و آه کشان ادامه داد :
ـ ديگر مثل آن وقت ها جوان هم نيستم که بروم دنبال گوسفند مردم .
مادر کنار حوض آب نشسته بود و دست و صورتش را مي شست .من و شهناز منتظر بوديم تا کارش تمام شود .پرسيدم :
ـ مامان !پس بابا کي مي آيد ؟
مادر دستش را روي لبه ي حوض گذاشت و بلند شد :
ـ چه مي دانم .خودش که نيامد هيچ ،چند ماه است که پولي هم نفرستاده .
مادر به سمت اتاق رفت و من با نگاهم او را دنبال کردم .دلم برايش مي سوخت اما کاري از دستم ساخته نبود .در همين حال و هوا بودم که يک دفعه صورتم خيس آب شد. شهناز بود .يک مشت آب روي صورتم پاشيد و در رفت .من هم افتادم دنبالش .
بالاخره گيرش آوردم و دست هايش را محکم گرفتم .چابک تر از من بود اما زورش به من نمي رسيد .کشاندمش طرف حوض آب . شهناز التماس مي کرد : ـ مهناز !جان مامان ول کن .غلط کردم ! دوستش داشتم .سنش يک سال از من کمتر بود و شيطنت اش هزار برابر بيش تر .به محض اين که ولش کردم تند دويد طرف مادر که روي ايوان نشسته بود و خودش را پرت کرد توي بغلش . ـ پاشو خودت را لوس نکن !حوصله ندارم .
نم نم باران که از شب پيش شروع به باريدن کرده بود ،هنوز ادامه داشت .برگ هاي درخت گيلاس يکي يکي چرخ زنان خود را به دست تقدير پاييزي شان مي سپردند .کف حياط پر شده بود از برگ هاي زرد و نارنجي درخت گيلاس . دست هاي من و شهناز توي دست هاي مادر بود و سه تايي از خانه زديم بيرون . ـ حسين !تو و فرشته مواظب خانه باشيد ،ما زود بر مي گرديم . ـ کجا مادر ؟ ـ مي روم مهناز را ثبت نام کنم خيلي دير شده .شايد هم قبولش نکردند . پول پدر خيلي دير رسيده بود .هر چند کم بود اما آن قدري بود که مادر بتواند يک مشت خرت و پرت براي مدرسه ام بخرد .مادر تند و تند مي رفت و من و شهناز هم مجبور بوديم ،بدويم .لحظه اي به شهناز خيره شدم که دنبال مادر مي دويد .روسري نداشت . موهايش وزوزي بود . به مدرسه رسيديم و مستقيم وارد اتاقي شديم که بعد ها فهميدم دفتر مدرسه است . خانمي با موهاي صاف و مرتب پشت ميز نشسته بود .عينک ته استکاني به چشم داشت و مشغول راست و ريست کردن کاغذ ها بود .مادر سرفه اي کرد تا او متوجه حضور ما بشود اما انگار گوش هاي طرف هم مشکل داشت .شهناز سرش را بالا گرفت و گفت : ـ مامان !بلند تر سرفه کن .شايد نشنيد . و خودش چند بار سرفه کرد .خانمي که بعد ها فهميدم دفتر دار مدرسه است ،آرام سر بلند کرد و لبخندي زد : ـ لازم نيست بلند سرفه کني .فهميدم شيطان !
مادرم پوشه و شناسنامه را گرفت طرف خانم دفتردار : ـ آمدم براي ثبت نام دخترم مهناز . دفتردار رو به شهناز گفت :
ـ پس اسم اين شيطان کوچولو ،مهناز است . شهناز گفت : ـ نه .من اسمم شهناز است . دفتر دار در حالي که شناسنامه ام را ورق مي زد ،به مادرم گفت : ـ چرا اين قدر دير خانم ؟ شهناز دوباره پريد وسط حرف ها . ـ خانم !باباي ما دير پول فرستاد . ـ چه قدر هم ماشاءاللّه سر زبان داري ؟چند ساله اي ؟ ـ شش ساله . ـ راست مي گويي ؟ و به مادرم گفت : ـ شما هم مي توانيد شهناز را هم ثبت نام کنيد .به ما اجازه دادند شش ساله ها را هم براي کلاس اول ثبت نام کنيم . ـ چشم خانم !فعلاً شناسنامه اش را نياوردم .باشد براي يک روز ديگر .
و خانم دفتردار در حالي که مشخصاتم را بلند بلند مي خواند ،توي يک دفتر بزرگ يادداشت مي کرد : ـ مهناز اميرخانلو فرزند گل علي ،شماره شناسنامه 7869 ،متولد 10/5/1349 گلوگاه ، صادره از حوزه سه بهشهر .
روزها و ماه ها پشت سر هم مي گذشتند و من وشهناز پا به پاي هم بزرگ مي شديم . پدر ما هم از سفر برگشته بود و روي زميني که که از پدر خدا بيامرزش به ارث رسيده بود ،کار مي کرد .گندم و پنبه مي کاشت و ديگر مجبور نبود با وجود بيماري ،سر کار اين و آن برود .آن هم براي چندر غاز دستمزد . مادر من هم ،صبح تا شب ،هم پاي پدر توي مزرعه عرق مي ريخت تا خرج و مخارج زندگي چند سر عايله را تأمين کنند . برادر بزرگم علي اصغر ،کار در جهاد سازندگي را ول کرده بود و در سپاه پاسداران گلوگاه ،مشغول کار شد .فريده هم ازدواج کرده بود .شوهرش آقا حسينعلي ،مرد خيلي مهرباني بود .هر وقت که از جبهه مي آمد ،دست فريده را مي گرفت و مي آمد خانه ي ما.جنگ تازه شروع شده بود و آقا حسينعلي خيلي کم مي توانست ،کنار فريده باشد . آن روز من و شهناز داشتيم توي حياط مدرسه قدم مي زديم و جدول ضرب حفظ مي کرديم .همان طور که گفتم شهناز با آن که يک سال از من کوچکتر بود ،پس به خاطر بخش نامه ي جديد هم کلاسي من شد .زنگ خورد و همه ي ما وارد کلاس شديم .خانم معلم قبل از اين که درس را شروع کند ،گفت : ـ خانم مدير گفتند تعدادي از عکس هاي شما که از سال هاي گذشته در پرونده هايتان مانده ،ديگر قابل استفاده نيست .زنگ تفريح مي توانيد برويد عکس هاتان را بگيريد .
به محض اين که زنگ تفريح زده شد ،شهناز جَلدي از کلاس بيرون پريد . من و چند تا از دوست هايم هنوز نشسته بوديم و داشتيم گپ مي زديم که شهناز تند دويد سمت ما و کنارم نشست : ـ بگير مهناز !عکس هاي تو . دو قطعه عکس سياه و سفيد را داد ،دستم .به عکس ها نگاه کردم .صورتش شبيه من بود امّا موهاي من وزوزي نبود . ـ عکس من نيست شهناز .مال خودت است . ـ نه .عکس من اين جاست . شيطنت از چشم هايش مي باريد .مي دانستم که خجالت مي کشد ،بچه ها بفهمند موهايش وزوزي است و هيچ وقت رنگ شانه را نديده اند . عکس را برگرداندم .پشت عکس اسم شهناز نوشته شده بود .با خجالت سرش را پايين انداخت و عکس را برداشت و رفت . همان روز بعد از پايان کلاس ها ،من و شهناز به سمت خانه به راه افتاديم .سر راهمان به يک کانتينر رسيديم که بچه هاي سپاه کار گذاشته بودند .جلوي آن هم چند نفر با لباس پاسداري ايستاده بودند .يکي از آن ها با دست به من اشاره کرد که به سمتشان بروم .من هم به خيال اين که از داداش علي اصغر برايم پيغامي دارد ،دويدم طرفشان . ديدم نه دوست داداش نيستند .فقط به من گفت که حجابم را بهتر رعايت کنم .
ـ خانم امير خانلو !پاشو ورقه ها را جمع کن !
امتحان رياضي داشتيم .ورقه ها را جمع کردم و به خانم معلم دادم .معلم نگاهي به ورقه ها انداخت و آن ها را دو قسمت کرد و من و عزيزه را صدا زد .به هر کدام از ما يک دسته ورقه ي امتحاني داد و از ما خواست آن ها را تصحيح کنيم .هم درسمان خوب بود ،هم به ما اعتماد داشت .همان طور که مشغول تصحيح ورقه ها بودم ،عزيزه صدايم کرد : ـ مهناز !ورقه امتحاني من دست تو هست ؟ نگاهي به ورقه ها کردم و مال عزيزه را از لاي کاغذ ها کشيدم بيرون .عزيزه خودش را به من نزديک تر کرد و آهسته گفت : ـ ببين مهناز !ورقه ي تو دست من هست .بيا اشکالاتمان را بر طرف کنيم ،بعد بر گردانيم. با ترس و لرز ورقه ها را رد و بدل کرديم و مشغول رفع اشکال شديم .همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد و ورقه هاي امتحان را به خانم معلم تحويل داديم .آب از آب تکان نخورد اما ته دلم چيزي آزارم مي داد و از کاري که کرده بودم سخت پشيمان شدم . زنگ تفريح توي حياط مشغول بازي بوديم که از دفتر ،من و شهناز را صدا زدند .تند دويديم و وارد دفتر شديم .با ديدن مادرمان يکه خورديم و همان جا کنار در ايستاديم. ـ ببينيد خانم !مهناز که هر نظر خوب است .هم درس اش ،هم اخلاق اش .اما شهناز يک خورده توي درس هايش تنبلي مي کند .البته دختر فعالي است .توي کارهاي مدرسه کم نمي آورد ولي به شرطي که بتواند درس هايش را هم به اين جديت بخواند .
خانم مدير ،بعد دفتري را برداشت و کنار متدرم نشست و همان طور که نمرات من و شهناز را به مادرم نشان مي داد ،چيزهايي هم به او مي گفت . صداي زنگ شنيده شد .من و شهناز با مادر خداحافظي کرديم و راهي کلاس شديم . يک ربع ساعت به پايان کلاس مانده بود که خانم معلم گفت : ـ خانم امير خانلو !مهناز خانم را مي گويم . شهناز که دستش را بالا گرفته بود ،آرام پايين آورد . ـ بيا خلاصه اي از داستان جديدي را که خواندي ،براي بچه ها تعريف کن . خيلي داستان مي خواندم .بلند شدم و تازه ترين داستاني را که خواندم ،براي بچه ها تعريف کردم .
دوران ابتدايي را پشت سر گذاشتم و وارد مدرسه اي جديد شدم .آن قدر کتاب خوانده بودم که ديگر خودم مي توانستم ،بنويسم .برادرم علي اصغر به توانايي هاي من پي برده بود .يک روز که لباس پوشيده بود و قصد رفتن داشت ،گفت : ـ مهناز امروز همراه من بيا .مي خواهم تو را به يک نفر معرفي کنم . همراهش رفتم .وارد ساختمان سپاه شديم .صداي نوار نوحه از داخل يکي از اتاق ها به گوش مي رسيد : ـ اي دشت لاله خيز مازندران سلام . . . با هم وارد همان اتاق شديم . ـ سلام آقاي حقاني !خواهرم مهناز را خدمت تان معرفي مي کنم . ـ خيلي خوشوقتم .آقا علي اصغر ؛خيلي از شما تعريف کردند و گفتند دستي هم به قلم داريد .
با خجالت سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم .آقاي حقاني چاي خودش را جلوي برادرم گذاشت و تعارف کرد ،بنشينم . ـ راستش خانم امير خانلو !ما در سپاه قصد داريم نشريه اي منتشر کنيم .از شما مي خواهيم به عنوان خبرنگار به ما کمک کنيد . سرم را بلند کردم و پرسيدم : ـ در چه زمينه اي ؟ ـ ما يک سري سؤال طرح مي کنيم و به شما مي دهيم .درباره ي انقلاب ،جنگ ،حجاب ،و خيلي از مسائل ديگر که مسئله ي روز هستند .شما هم مي رويد بين مردم و جواب سؤال ها را براي ما مي آوريد .البته خانم عظيمي هم ،با شما همکاري مي کنند .ايشان هم به عنوان خبرنگار مشغول کارند .اگر مشکلي داشتيد مي توانيد از ايشان سؤال کنيد .
و من خوشحال از اين که توانسته بودم علايقم را هدفمند کنم ،چسبيدم به کار و در کنار تحصيلم به کاري که دوستش داشتم مشغول شدم .
روي ايوان نشسته بودم .شهناز کنارم روي زيلو دراز کشيد و سرش را روي پاهايم گذاشت .موهاي خرمايي اش روي دامنم ريخته بود .قرص کامل ماه ،هي پشت چند تکه ابر پنهان مي شد و دوباره خودش را از آن پشت مي کشيد بيرون . انگشتانم را لاي موهاي شهناز فرو کردم و زل زدم به چشم هايش .عکس ماه توي ني ني چشم هايش سوسو مي زد . ـ شهناز !فکر مي کني آقاي فلسفي الان کجاست ؟ ـ نمي دانم ،شايد با آقا حسينعلي نشسته و دارند مثل ما گپ مي زنند . ـ مگر آن جا هم اين قدر بي کارند که بنشينند و حرف بزنند .آن هم ،توي آن همه توپ و تانک .
ـ چه مي دانم !شايد سنگري ،پناه گاهي ،چيزي . . . کاغذ را از روي زمين بر داشتم و دوباره شروع به خواندن کردم .امروز عصر ،پستچي آن را آورده بود .يک عکس بزرگ از امام ،بالا ،گوشه سمت چپ کاغذ به من لبخند مي زد : ـ بسم رب الشهداء و الصديقين . . . خط خوشي داشت .معلم دوم راهنمايي مان بود .وقتي توي کلاس حرف مي زد ،همه محو صحبت هايش مي شديم . از شهناز پرسيدم : ـ حسينعلي نامه نداده ؟ ـ نمي دانم .فردا از آبجي فريده مي پرسم .بيچاره فريده از وقتي با حسينعلي ازدواج کرده ،خيلي تنهايي مي کشد . شهناز نامه را از دستم گرفت و مشغول خواندن شد . ـ مي گويم مهناز !خيلي معروف شدي .ديگر حرفت ،توي جبهه ها هم دهن به دهن مي چرخد . با دست زدم روي سرش و گفتم : ـ ساکت باش !حسوديت مي شود هان ؟ شهناز نشست و بلند بلند شروع به خواندن کرد : ـ خانم امير خانلو !ما به خواهراني مثل شما که مانند حضرت زينب و حضرت فاطمه عمل مي کنند ،افتخار مي کنيم . . . نگذاشتم ادامه بدهد و تند نامه را از دستش قاپيدم .شهناز سعي کرد نامه را بگيرد اما من محکم آن را توي مشتم گرفتم و در يک لحظه از دستش در رفتم .شهناز افتاد دنبالم و دو تايي دور درخت گيلاس مي چرخيديم و جيغ و داد مي کرديم . ـ باز چي شده افتاديد به جان هم ؟مگر همسايه ها نبايد آسايش داشته باشند ؟ و ما که از خنده ريسه مي رفتيم ،وسط حياط ايستاديم و دوتايي ،هن و هن کنان گفتيم : ـ چشم بابا !ديگر تکرار نمي شود . دست شهناز را گرفتم و با خودم کشاندمش زير درخت گيلاس که چتر سبزش را پهن کرده بود ،وسط حياط .ماه درست وسط آسمان بود و سايه ي درخت روي صورتمان تاب مي خورد .
صبح آفتاب نزده ،من و شهناز از خانه زديم بيرون تا مدرسه راه زيادي نبود .دو کوچه پايين تر ،شديم پنج نفر .همه هم کلاس بوديم .مدرسه ي راهنمايي «مائده» ،ته يک خيابان بيست متري بود .چند تا پسر سمت چپ اين خيابان ،جلوي در سبز رنگي ايستاده بودند و با هم گپ مي زدند .توي عالم خودم بودم که فاطمه محکم کوبيد روي شانه ام و در حالي که يواشکي به سمت پسرها اشاره مي کرد ، گفت : ـ مهناز !آن جا را نگاه کن . ـ ول کن بابا !نگاه نکن پر رو مي شوند . ـ چه مي گويي احمق جان !خواستگارت آن جا ايستاده . دست و پايم را گم کردم : ـ کدام يکي ؟ ـ آن که به در ،تکيه داده و دارد حرف مي زند .خانه شان همين جاست . ـ تو از کجا مي داني ؟ ـ با ما يک نسبت فاميلي دوري دارد . اولين بار بود مي ديدمش .پيراهن سياهي تن اش بود .چهره اش انگار برايم آشنا بود .معنويت خاصي در چهره اش موج مي زد .قيافه اش به دلم نشست اما به روي خودم نياوردم و بدون اين که حرفي از اين موضوع به ميان آورم ،راهم را به سمت مدرسه ادامه دادم . بنده ي خدا سه سال آزگار بود که مي آمد و مي رفت اما پدر و مادرم هر بار يک جور دست به سرش کرده بودند و در تمام اين مدت يک کلمه به من چيزي نگفتند .ترس شان اين بود ،نکند از درس و مشق ام بمانم .توي مدرسه غلغله اي بود .هر کسي يک کتاب دست اش بود و تند و تند داشت مي خواند .من و شهناز هم کتاب هايمان را در آورديم و گوشه مشغول خواندن شديم .امتحانات خرداد بود اما انگار جمله هاي کتاب توي مغزم نمي رفت . با ضربه اي که شهناز به بازويم کوبيد ،به خودم آمدم .خانم شاه مرادي ـناظم مدرسه ـ روبروي مان ايستاده بود و داشت نگاهم مي کرد .تند از جايم بلند شدم و هول هولکي سلام کردم . ـ چي شده مهناز ؟تو فکري ؟ ـ هيچي خانم !داشتيم براي امتحان خودمان را آماده مي کرديم . ـ بارک اللّه ،من از اين که شما دو تا خواهر را هميشه پيش هم مي بينم خيلي خوشحالم . شما دو تا با اين که اختلاف سني تان خيلي کم است ولي مثل دو تا دوست هميشه کنار هم هستيد . لبخندي زد و از ما خداحافظي کرد و دور شد .خيلي مهربان بود .هيچ وقت لبخندش را از بچه ها دريغ نمي کرد .صداي زنگ ،همه ي دانش آموزها را به سمت کلاس کشيد .من و شهناز هم حرکت کرديم تا از قافله عقب نمانيم .
ظهر بود .سر و صداي جيرجيرک هايِ کلافه از گرما ،حياط را پر کرده بود .شهناز و فرشته داشتند ظرف مي شستند .مادر و پدر هم صبح زود رفته بودند سر زمين .موقع برداشت پنبه بود و مي بايست حاصل زحمت يک ساله را برداشت مي کردند .صداي فرشته بلند شد : ـ مهناز !بيا بيرون ربابه خانم کارت دارد . جارو را به ديوار اتاق تکيه دادم و آمدم روي ايوان .دختر عمو ربابه داشت با فرشته و شهناز خوش و بش مي کرد .تا چشمش به من افتاد ،چادرش را جمع کرد و به سمت من آمد : ـ مهناز جان آماده شو برويم خانه ي ما . ـ چه خبر شده ربابه خانم ؟ ـ منصور قرار است بيايد خانه مان .خواستم تو هم بيايي تا با هم بنشينيد و حرف هاتان را بزنيد . ـ امّا . . . بايد صبر کنم بابا بيايد تا اجازه بگيرم . ـ اجازه گرفتم .الان دارم از سر مزرعه مي آيم . چادرم را سر کردم و همراه ربابه راه افتادم . صداي شهناز را از توي حياط شنيدم که مي گفت : ـ ان شاء اللّه خير است ،مهناز خانم ! هميشه عادت داشت متلک بارم کند .جوابش را ندادم .خانه ي عمو فاصله ي زيادي با خانه ي ما نداشت .عمو و زن عمو هم آن روز براي کمک به پدر و مادرم رفته بودند ، سر مزرعه ي ما . تا ربابه سيني چاي را جلويم گذاشت ،صداي زنگ در بلند شد .خودم را جمع و جور و چادرم را مرتب کردم .منصور با همان لباس هميشگي اش ،وارد اتاق شد .پيراهن و شلوار مشکي . چند لحظه بعد ربابه با يک استکان چاي وارد شد و کنارمان نشست .منصور به گل هاي قرمز قالي چشم دوخته بود و حرفي نمي زد .من هم نمي دانستم از کجا شروع کنم . بالاخره ربابه به دادمان رسيد : ـ همين طور ساکت نشسته ايد که چي ؟آقا منصور !مهناز را آوردم اين جا تا حرف هاتان را بشنود . منصور سرفه اي کرد و در حالي که با استکان چاي بازي مي کرد ،گفت : ـ خيلي ممنونم ربابه خانم .راستش خدمت رسيده ام تا بتوانم از شرايط خودم براي شما صحبت کنم .الان سه سال است که منتظر جوابم .در اين سه سال ،مشکلات زيادي را تحمل کردم .چون خانواده ام با اين ازدواج مخالف اند .پدر و مادرم دوست دارند از دختر هاي فاميل يکي را انتخاب کنم اما من در اين مدت جز شما به کس ديگري فکر نکردم .همين کارم باعث شد که پدرم قهر کند و با من حرف نزند . از حرف هاي منصور شرمنده شدم : ـ آقاي کلبادي نژاد !باور کنيد من بي تقصيرم .اصلاً خبر نداشتم .از اين که مي شنوم سه سال آمديد و رفتيد هم تعجب مي کنم و هم شرمنده ام .چند روزي هست که از مادرم اين خبر را شنيدم .به هر صورت ،حالا که اين جا هستيم مي خواهم بيشتر از شما بدانم . ـ فکر کنم دامادتان آقا حسينعلي ،کاملاً در جريان کارهاي من باشد .روزها و شب هاي زيادي را با هم توي يک سنگر بوديم و الان هم هنوز با هم هستيم .فکر کنم مهم ترين وظيفه ي هر جوان در اين موقعيت اين است که براي دفاع از کشورش آستين بالا بزند من هم نمي توانستم بنشينم و هر روز شاهد باشم يکي از دوستانم به شهادت برسد .اين کمترين کاري بود که مي توانستم انجام بدهم .دوست دارم ،شرايط مرا درک کنيد .جبهه شب و روز نمي شناسد .حتي ممکن است در اين راه جانم را هم بدهم .
ساکت شده بود .اشک در چشم هايش حلقه زده بود و کلمات آخر حرفش با بغض فرو خفته اي آميخته شده بود . ربابه از سکوت به وجود آمده ،استفاده کرد و گفت : ـ نظر تو چي هست مهناز ؟ ـ بايد فکر کنم . منصور با شنيدن اين جمله از جايش بلند شد و با حجب و حياي فراوان خداحافظي کرد و رفت .
آن شب همه ي ما در خانه بوديم .آبجي فريده و شوهرش حسينعلي هم آمده بودند . سفره ي بزرگي وسط اتاق پهن کرديم و دور تا دور آن نشستيم .پدر در حالي که شروع به غذا خوردن مي کرد ،رو به من گفت : ـ مهناز چه خبر ؟رفتي خانه ي عمويت ؟ و من با خجالت شرح ماوَقَع را گفتم .پدر بعد از تمام شدن حرفم رو به حسينعلي کرد و گفت : ـ آقا حسينعلي !شما بهتر از هر کسي بايد اين آقا را بشناسيد .مي خواهم همين امشب که همه دور هم هستيم ،صحبت کنيد . ـ راستش آقا جان !در تمام اين مدتي که در جبهه هستم ،جواني به اين خوبي نديدم .اين جوان با اين که فرمانده است اما هيچ وقت احساس نمي کنيم که با يک فرمانده طرف ايم. آن قدر مهربان و صميمي است که مثل يک دوست با ما برخورد مي کند . خوشحال بودم از اين که منصور اين قدر با صفاست و در ته قلبم ،داشتن چنين همسري را آرزو مي کردم .حسينعلي کمي مکث کرد و ادامه داد : ـ چند وقت پيش که با منصور تنها نشسته بودم ،به من گفت :از قول من به مادر زن ات بگو ،سه سال آزگار ،به هر دري زدم تا با خانواده تان وصلت کنم اما هنوز جوابي نگرفتم ولي خواهشم اين است ،اگر نمي خواهيد دخترتان را به من بدهيد ،اشکالي ندارد اما لااقل سعي کنيد به کسي بدهيد که لياقت اين دختر را داشته باشد . حسينعلي در حالي که به مادرم نگاه مي کرد ،ادامه داد : ـ مادر جان !اين جوان دارد دلش مي شکند .اگر از من مي شنويد بياييد و دل يک رزمنده را شاد کنيد .به خدا خيلي ثواب دارد . صحبت هاي حسينعلي ،حرف هاي دلم بود .به مادرم نگاه کردم .اشک در چشم هايش جمع شد .خيلي تحت تأثير حرف هاي حسينعلي قرار گرفت .دستي به چشم هايش کشيد و رو به حسينعلي گفت : ـ تا خدا چه بخواهد . از «تا خدا چه بخواهد ِ» مادر بوي خوب رضايت مي آمد.
شب بله برون ،عموي منصور به وکالت از طرف پدرش به خانه ي ما آمد و همه چيز به خوبي و خوشي پيش رفت و قرار و مدارها گذاشته شد .همه خوشحال بودند و من هم از اين وصلت مبارک به خودم مي باليدم . فردا که به مدره رفتم ،ديگر حواسم به درس و کتاب نبود .کلاس برايم شده بود عين قفس .يک دفعه در کلاس به صدا در آمد و معاون مدرسه از من خواست به دفتر بروم . عموي منصور توي دفتر بود و داشت با مدير ما صحبت مي کرد : ـ اگر اجازه بفرماييد ،مهناز امير خانلو با ما بيايد .اگر خدا بخواهد امر خيري در پيش است ؛مي خواهيم برويم براي گروه خون . ـ ان شاءاللّه که خير است اما مطلبي را هم بايد عرض کنم .با اين شرايط ،مهناز بايد برود دبيرستان شبانه توحيد و آن جا ادامه تحصيل بدهد . از اين که مي بايست از دوستان چندين و چند ساله ام جدا مي شدم ،ناراحت بودم اما چاره اي نبود .تاکسي جلوي در مدسه منتظر بود .منصور هم ساکت روي صندلي عقب نشسته بود .ن و عمو هم ،سوار شديم و تاکسي به سمت بهشهر حرکت کرد .در طول مسير ،منصور يک کلمه حرف نزد و مدام توي فکر بود .دشت وسيعي دو طرف جاده دراز به دراز افتاده بود و تا افق پيش مي رفت .نگران بودم از اين که شايد آزمايش خون ما . . . اما نه ،به دلم برات شده بود ،مشکلي پيش نمي آيد .همين طور هم شد .جواب آزمايش پس از چند روز به دست مان رسيد و تاريخ عقد مشخص شد . يک روز قبل از مراسم عقد ،منصور به همراه عمو و خانمي که نمي شناختم اش به در خانه ي ما آمدند و از من خواستند براي خريد وسايل شب عقد ،همراه آنان بروم .خواهرانم فريده و فرشته هم با ما راهي شدند .کاملاً از وضع مالي منصور خبر داشتم . به ياد حرف مادرم افتادم که مي گفت : ـ مهناز !من هم مي دانم منصور کم پول است اما بعضي چيزها رسم است و بايد انجام شود .يکي اش خريد حلقه ي ازدواج است .ارزان و گرانش مهم نيست .مهم اين است که منصور يک حلقه برايت بخرد . و راضي شدم منصور حلقه اي به قيمت هزار تومان برايم بخرد وهمين و بس .لباس هم به اندازه ي کافي داشتم و نيازي به خريدن لباس نبود .البته در آن سال ها اين جور عروسي هاي کم خرج رايج و به عروسي هاي اللّه اکبري معروف بود . توي بازار به مادرم فکر مي کردم و به داشتن چنين مادري افتخار مي کردم .او هيچ وقت راضي نبود که به منصور سخت بگذرد يا براي تدارک مراسم ،به او فشار بيايد .آن وقت ها رسم بود داماد پولي را به عنوان شيربها به خانواده ي عروس مي داد اما مادرم حاضر نشد از منصور شيربها بگيرد . مادرم حتي در تعيين مهريه هم خيلي کوتاه آمد .قرار بر اين شد مهريه ام يک جلد کلام ا. . . مجيد و پنجاه هزار تومان پول نقد باشد اما مادرم گفت: ـ نه !فقط قرآن .من از اين که توانستم ،دل يک رزمنده را شاد کنم ،برايم کافي است . قرآن خودش نگهدار اين دو تا جوان است . بالاخره شب عقد کنان فرا رسيد .همه ي اهل فاميل جمع بودند .بوي اسپند حياط را پر کرده بود .درخت گيلاس هم که شاهد کودکي و نوجواني من بود ،از اين وصلت خوشحال به نظر مي رسيد . در آن شب زمستاني ،همه شاد و سر حال ،در حياط و اتاق ها به اين سو و آن سو مي رفتند .عده اي از دوستان و همرزمان منصور هم در اتاقي دور هم جمع شده بودند و صداي خنده و شوخي شان مي آمد . صداي صلوات توي حياط پيچيد و فهميديم حاج آقا آمد تا خطبه ي عقد بخواند .يک دفتر خيلي بزرگ زير بغل عاقد بود . سفره ي عقد ساده اي در اتاق چيده شد .من و منصور هم آماده شديم و کنار سفره ي عقد نشستيم . حاج آقا چاي اش را خورد ،شروع به خواندن خطبه ي عقد کرد .همه منتظر بودند تا لب هايم را باز کنم . . . ـ بله صداي صلوات ،فضاي خانه را پر کرد .مادر و پدرم صورت من ومنصور را بوسيدند و خطبه ي عقد جاري شد و منصور و من ،حلقه هاي ازدواج را رد و بدل کرديم . مراسم عقد تمام شد و همه به خانه هايشان رفتند .منصور هم آن قدر گرفتاري اش زياد بود که فرصت نکرد آن شب بماند .وارد اتاقي شدم که دوستان منصور آن جا نشسته بودند .ديوارها پر از لک شده بود .آن ها پس از شنيدن بله ي من ،با ميوه ها به جان من افتادند و خوشحالي خود را اين طوري بروز دادند . نشستم و کادوي هديه را باز کردم .هديه اي که منصور سر سفره ي عقد به من داده بود ،کم حجم بود اما پس از باز کردن آن متوجه شدم که چه هديه ي بزرگي در دست دارم .هديه اي برابر تمام مهريه ام .بله ،منصور مهريه ام را همان شب عقد کنان به من هديه داده بود .بوسيدم اش و بازش کردم .صفحه ي اول آن با خطي زيبا نوشته شده بود : « هميشه پشتيبان ولايت فقيه باشيد و پيرو خط رهبري »
تنها سه روز از عقد ما مي گذشت .آن روز مشغول تميز کردن حياط بودم که منصور وارد حياط شد .با اين که عقد کرده بوديم اما هنوز خجالت مي کشيدم .سر جايم ايستاده بودم که منصور آمد جلو : ـ براي حلاليت آمدم . تعجب کردم .سرم را بالا گرفتم و گفتم : ـ چطور ؟مگر جايي مي خواهي بروي ؟ ـ عملياتي در پيش داريم .حضورم واجب است .برايم دعا کن .براي پدر و مادر هم سلام برسان و از طرف من خداحافظي کن . لحظه اي نگاهم کرد و بعد راهش را گرفت و رفت .دلم مثل دل يک گنجشک ،توي سينه تاپ تاپ مي کرد .دل شوره ي عجيبي داشتم اما چاره اي نبود .زن يک فرمانده شدن ، اين درد سرها را هم داشت .سرم را به آسمان بلند کردم و برايش دعا کردم .
تلويزيون صحنه هايي از جبهه و جنگ را نشان مي داد و مادرم داشت آرام و بي صدا اشک مي ريخت .برادرم علي اصغر ،دامادمان حسينعلي و شوهرم منصور هر سه دور از ما در جبهه مشغول دفاع از کشورمان بودند و ما از سرنوشت شان پاک بي خبر بوديم .من هم کمتر از مادر نگران نبودم .مسئوليت منصور از همه ي آن ها بيشتر بود و به همين نسبت خطراتش .دل شوره ام هر روز بيشتر مي شد . دو هفته از رفتن منصور مي گذشت .آن روز باران شديدي داشت مي باريد .انگار آب مي خواست زمين و زمان را با خودش ببرد .هميشه روزهاي باراني نگراني من بيشتر مي شد .نمي دانم چرا ؟و مازندران هم که ماشاءاللّه چيزي که کم ندارد باران است . صداي زنگ خانه بلند شد .پدر پالتوي رنگ و رو رفته اش را روي سرش کشيد و از اتاق بيرون رفت .حياط پُر آب شده بود و پاهاي پدر تا مچ در آب فرو مي رفت . آبجي فريده بود .خيس خيس و نفس نفس زنان وارد اتاق شد .چادرش را گرفتم و روي طنابي که کنار بخاري به ديوار وصل بود ،پهن کردم .پدر با نگراني پرسيد : ـ چي شده فريده ؟توي باران ؟با اين عجله ؟ ـ حسينعلي تماس گرفت و گفت آمديم بهشهر . با عجله پرسيدم : ـ از منصور چه خبر ؟او هم آمده ؟ ـ نمي دانم مهناز ولي حسينعلي گفته بيايد بيمارستان . و کاغذ مچاله شده اي را از جيب مانتويش بيرون آورد : ـ اين هم آدرس. بغض مادرم ترکيد و شروع کرد به گريه.حال پدر هم چندان تعريفي نداشت اما باز سعي مي کرد ،مادرم را آرام کند : ـ هنوز که چيزي نشده زن !زود باشيد لباس بپوشيد برويم ببينيم چه خبر شده . باران هنوز مي باريد که به بيمارستان رسيديم .داداشم علي اصغر جلوي در بيمارستان منتظر ايستاده بود .به محض پياده شدن ،مادر به سمتش دويد و علي اصغر را بغل کرد.ديگر مطمئن بودم که براي منصور اتفاقي افتاده .شيون کنان به سمت در بيمارستان دويدم .در آستانه ي در ،علي اصغر دستم را محکم گرفت و فرياد زد : ـ چه خبر است مهناز ؟چادرت را جمع کن .هنوز که طوري نشده که شيون راه انداختي .
ـ داداش !داداش !منصور . . .
گريه اجازه نداد حرفم را تمام کنم .علي اصغر بدون اين که جوابم را بدهد ،ما را به سمت طبقه ي دوم ساختمان برد .حسينعلي آن جا بود .وقتي مرا با آن حال و وضع ديد ، شروع کرد به خنديدن .دلم يک کم قرص شد و گريه ام قطع شد . حسينعلي گفت : ـ طاقت ات همين قدر است مهناز خانم ؟اگر منصورت شهيد مي شد ،چه کار مي کردي ؟ منصور روي تخت بيمارستان خواب بود .صورتش به کبودي مي زد .پاي راستش پانسمان شده بود .علي اصغر روي صندلي کنار تخت نشست : ـ چيزي نشده .يک جراحت سطحي است . و حسينعلي در ادامه ي حرف او به من و فريده نگاهي کرد و گفت : ـ توي عمليات تير خورده به پايش . و شوخي کرد : ـ مهناز !شانس آوردي من آن جا بودم ؛وگرنه ديگر منصور نداشتي . لبخند زدم و سرم را به سمت آسمان گرفتم و گفتم : ـ خدايا شکرت ! منصور ده ـ دوازده روزي در بيمارستان ماند تا اين که حالش خوب شد .هر روز به او سر مي زدم و اگر چيزي لازم داشت برايش مي بردم .آن روز در خانه ماندم و مشغول پختن ناهار بودم .داشتم غذاي مورد علاقه ي منصور را درست را با دقت و حوصله آماده مي کردم .پدر و دامادمان حسينعلي براي آوردن منصور به بيمارستان رفته بودند. سفره پهن شد و منصور سرحال تر از گذشته ،روبروي من نشست .با ولع قاشق پر از غذا را به دهانش مي برد و من با علاقه نگاهش مي کردم . ـ دست پخت مهناز خوردن دارد . با اين که نزديک يک ماه مي شد که با هم ازدواج کرده بوديم اما هنوز خجالت مي کشيدم و نمي توانستم راحت غذا بخورم .منصور که متوجه اين موضوع شده بود ،رو به مادرم گفت :
ـ مهناز هنوز از من خجالت مي کشد .مي دانم الان اگر من بروم ،دوباره مي نشيند سر سفره و يک شکم سير غذا مي خورد . همه خنديدند و من از خجالت سرخ شدم و سرم را پايين انداختم .بعد از ناهار ،منصور از من خواست تا با هم به بهشهر برويم .اطاعت کردم و راهي شديم .در بازار بهشهر قدم مي زديم و مغازه ها را يکي يکي پشت سر مي گذاشتيم . ـ مهناز !مي دانم که اين مدت برايت خيلي سخت گذشت .امروز مي خواهم يک ذره از زحماتت را جبران کنم .موقع عقد آن قدر پول توي دست و بالم نبود که چيز به درد بخوري برايت بخرم .آوردمت اين جا که هر چه دلت مي خواهد فقط دستور بدهي .فکر پولش را هم نکن .تازه حقوق گرفتم . ـ من که چيزي لازم ندارم . ولي او بدون اعتنا به حرف هاي من وارد يک طلا فروشي شد : ـ حرف اضافي ممنوع !اين جا من فرمانده ام .کدام يکي را مي خواهي ؟ نه دوست داشتم براي منصور خرج تراشي کنم و نه جرأت مخالفت با پيشنهادش را داشتم .گردنبند کوچک و ساده اي انتخاب کردم و به منصور نشان دادم . ـ نه مهناز !اين خيلي ساده است .آن يکي بهتر است . . . جناب لطفاً اين يکي . فروشنده طلا را وزن کرد و با ماشين حساب جمع و ضرب کرد : ـ قابلي ندارد . . . پنج هزار و سيصد تومان ! برق از کله ي هر دوي ما پريد .منصور به شوخي گفت : ـ اشتباه کردم .همان اولي بيشتر به صورت تو مي آمد . هر دو خنديديم و منصور پنج هزار و سيصد تومان گذاشت روي پيشخوان و طلا فروش هم شروع کرد به نوشتن قبض فروش .اين قبض را هنوز هم دارم .
چند روز از ماه رمضان گذشته بود .يک شب منصور با عجله به خانه ي ما آمد و از توي حياط صدايم کرد .من که تازه نمازم تمام شده بود ،سجاده ام را جمع کردم و وارد حياط شدم . ـ مهناز !آمدم موضوعي را برايت بگويم . منصور زير درخت گيلاس ايستاده بود .رفتم طرفش .از حالش معلوم بود مي خواهد حرف هاي مهمي بزند . به درخت گيلاس تکيه دادم و منتظر شنيدن حرف هايش شدم : ـ مهناز تو که مي داني پدر و مادر من زياد راضي به اين وصلت نبودند .حالا هم مي گويند خودت اين کار را کردي خوت هم عروسي کن .من هم از توانم خارج است که بتوانم عروسي بگيرم .خواستم ببينم اگر موافقي شب تولد امام حسن ،بدون جشن زندگي مان را شروع کنيم .پانزدهم ماه رمضان . ـ چرا با اين عجله ؟مگر چهار پنج ماه بيشتر شده ؟ ـ در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست .با پدر و مادرت صحبت کن ، نتيجه را به من بگو .الان هم خيلي کار دارم .بايد بروم .بچه هاي پايگاه بيرون منتظرند .خداحافظ .با پدر و مادرم صحبت کردم .آن ها حرفي نداشتند .آن روزها اغلب مردم دل و دماغ عروسي گرفتن هاي مفصل را نداشتند ؛چون هر روز شاهد شهادت يک يا چند رزمنده بوديم ،صلاح و انصاف نبود عروسي مفصلي بگيريم .تازه ،همان طور که گفتم آن روزها عروسي هاي اللّه اکبري خيلي رايج بود . بالاخره روز موعود فرا رسيد .همه ي وسايلم را جمع و جور کردم .مادرم تا جايي که توان مالي ما اجازه مي داد ،برايم جهيزيه تدارک ديده بود .آن شب با پيراهن و چادري سفيد در آستانه ي در ايستادم .مادر با قرآن و آب به بدرقه ام آمد .همه ي افراد خانواده ام دور تا دور درخت گيلاس ،جمع شده بودند .منصور زيبا تر از هميشه وارد حياط شد .مادرم اسپنر را روي سر من و منصور چرخاند و پيشاني هر دويمان را بوسيد .اشک شوق در چشمان ما حلقه زده بود .مادرم را باز بوسيدم و از زير قرآن رد شدم و کنار منصور ايستادم .
زندگي مشترک من منصور به همين سادگي شروع شد .ما در خانه اي گلي که از پدربزرگ منصور باقي مانده بود ،ساکن شديم .خانه اي قديمي و خشتي که فقط دو تا اتاق داشت .يک اتاق پايين و يک اتاق هم ،طبقه ي بالا .اتاق بالا را منصور قبل از عروسي مان دستي به سرش کشيد و رنگ تازه اي هم به ديوارهاي خاکي اش زد .بد نبود .مي شد گفت :«کاچي بهتر از هيچي» اما مهمان ناخوانده زياد داشتيم .مهماناني که هر چيز دم دست شان مي رسيد مي جويدند و از بين مي بردند .موش هاي مزاحم اکثر گوشه هاي اتاق را سوراخ کرده بودند و قسمت هايي از فرش را هم خورده بودند . منصور اين وضعيت را که ديد پيشنهاد کرد به خانه ي پدر من برگرديم و آن جا زندگي کنيم ولي من از اين که شايد خانواده اش ناراحت شوند ،موافق نبودم به منزل پدرم برويم . طبق رسم که تازه عروس و داماد را به مهماني دعوت مي کنند ،آن شب مهمان پدر و مادرم بوديم .ماه رمضان تمام شده بود .مادر و خواهرانم شام مفصلي براي تازه عروس و داماد تدارک ديده بودند .شام را که خورديم ،مادر مرا به کناري کشيد و گفت : ـ مهناز !راستش منصور از من چيزي خواسته و گفته که از اين موضوع به تو چيزي نگويم اما حالا که کار را انجام دادم ،دليلي ندارد صحبتي نکنم . ـ چه کاري که من از آن بي خبرم ؟ ـ از من خواست پيش پدر و مادرش بروم و از آن ها بخواهم بعد از ماه رمضان جشن عروسي اي براي شما بگيرند .البته چون آن ها مخالف اين ازدواج بودند ،صلاح را در اين ديدم که مستقيماً با خودشان صحبت نکنم .براي همين رفتم پيش خاله و دايي و پدربزرگ منصور . ـ کدام خاله ؟ ـ همان خاله اي که حرفش خريدار دارد .به هر حال با آن ها صحبت کردم .در جوابم گفتند :بهتر است وضعيت را از اين که هست بدترش نکنيم .نظرشان اين بود حالا که اين دو جوان دارند زير يک سقف زندگي مي کنند ،پس بهتر است زياد مته به خشخاش نزنيم. منصور که متوجه صحبت هاي پنهاني من و مادرم شده بود ،چهار دست و پا حرکت کرد و کنار مادر نشست : ـ مادر و دختر چي به هم مي گفتند که ما آمديم ساکت شدند ؟نکند نامحرميم ؟ مادر نگاه محبت آميزي به منصور انداخت : ـ نه اصلاً اين حرف ها نيست پسرم .داشتم راجع به پيشنهادت با مهناز صحبت مي کردم . کل ماجرا را همان طور که براي من شرح داده بود ،براي منصور هم تعريف کرد . منصور از حرف هاي مادرم به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه گفت : ـ خوب اگر اين طور است ،من تا چند روز ديگر بايد بروم اهواز . و در حالي که به چشم هاي من زل زده بود ،ادامه داد : ـ تو دست مامان و بابا را بگير با هم بياييد اهواز .آن جا توي خانه ي يکي از دوستانم مي توانيم عروسي بگيريم .به هر حال من مي دانم که هر جواني آرزوي عروسي کردن توي دلش هست .من هم مي خواهم از شرمندگي تو و پدر و مادرت بيرون بيايم .
ـ هر چيزي وقتي دارد که اگر توي وقتش انجام شود ،مزه مي دهد . و در حالي که مي خنديدم به شوخي ادامه دادم : ـ من و تو هم ديگر پير شديم .بايد به فکر بچه ها و نوه هامان باشيم.ديگر از وقت عروسي ما گذشته . صداي خنده ي هر سه مان بلند شد .توانسته بودم طوري جواب منصور را بدهم که نه سيخ بسوزد نه کباب .آن شب بعد از گپ و صحبت هاي طولاني من و منصور بلند شديم تا به خانه ي خودمان برويم .وارد کوچه که شديم صداي آبجي فرشته ميخکوب مان کرد : ـ مهناز !آقا منصور !يک لحظه بايستيد . در باز شد و فرشته لبخند زنان جعبه ي کادو شده اي را در آغوشم گذاشت . ـ قابلي ندارد .خوشبخت بشويد . چند روز از عروسي ما گذشته بود که از لشکر تلفن زدند و منصور را خواستند .منصور هم بار و بنديل اش را جمع کرد و راهي شد . تازه تنهايي هاي من داشت شروع مي شد .گاهي وقت ها که تنهايي زياد به من فشار مي آورد ،چادر سرم مي کردم و مي رفتم پيش پدر و مادرم ؛البته سعي مي کردم بيشتر تنها باشم و در خانه با خواندن کتاب هايي که منصور سفارش کرده بود ،وقت ام را پر کنم .بعد از ازدواج منصور از من خواست درس ام را ول کنم. عقيده داشت با داشتن او به اندازه کافي دردسر دارم و ديگر جايي براي درس و مشق نمي ماند .ولي هميشه خواندن کتاب را به من سفارش مي کرد .او خيال مي کرد برايم دردسر است ولي به نظر من ،منصور نعمتي بود که خدا به من داده بود .براي همين هم حرفش را گوش دادم و درس و مدرسه را ول کردم .آن قدر درباره ي قيامت و آخرت کتاب خواندم که تحت تأثير آن کتاب ها قرار گرفتم . يک شب از منصور پرسيدم : ـ قيامت چه جوري است منصور ؟ و منصور دراز به دراز کف اتاق افتاد و ملحفه اي سفيد را روي صورتش کشيد . ترسيدم و زود ملحفه را از سرش کشيدم . ـ نمي خواهم قيامت را نشانم بدهي .مي خواهم برايم حرف بزني . ـ مهناز مي خواهم عادت کني که اگر يک روز مرا اين جوري ديدي زَهره نترکاني ! منصور دو ماه دو ماه از خانه دور بود.البته قبلاً از شرايط خودش برايم گفته بود .اوايل به همين خاطر گلايه اي نمي کردم اما تحمل يک زن هم حدي دارد .يک روز که پس از دو ماه دوري به خانه امد ،زبان به گلايه باز کردم و گفتم : ـ منصور خودت نيستي ،نمي داني بدون تو من اين جا چه مي کشم .يک پايت گلوگاه است يک پايت اهواز و انديمشک .من هم انسانم .کلافه شدم از تنهايي . بغض راه گلويم را گرفت و قطره اشکي روي صورتم لغزيد .منصور اشکم را پاک کرد و در حالي که لبخند مي زد ،بلند شد و يک ليوان آب به من داد و گفت : ـ تازه اول راهيم .کجاهايش را ديدي ؟پاشو لباس و کفشم را بده .مي خواهم بروم فوتبال .
صبح روز بعد که از خواب بيدار شدم ،جاي منصور را خالي ديدم .بعد از اين که صبحانه را آماده کردم ،منصور وارد اتاق شد و گفت : ـ مي خواهيم برويم مشهد .من و تو ،پدر و مادر من و پدر و مادر تو و خواهر کوچکت هاجر . از خوشحالي در پوستم نمي گنجيدم .بعد از اين که صبحانه را خورديم دو تايي به سمت خانه ي پدرم به راه افتاديم و اين خبر خوش را به آن ها داديم . صبح روز بعد همه ي ما براي پابوسي آقا امام رضا (ع) حرکت کرديم .وارد حرم که شدم ،انگار تمام دنيا را به من داده بودند ! ـ السلام عليک يا علي ابن موسي الرضا صداي منصور بود که کنار من ايستاده بود و داشت به امام سلام مي داد . ـ مهناز دلم مي خواست اولين سفر زندگي مان پابوسي آقا امام رضا باشد ،که شکر خدا اين طور هم شد . من چشم به ضريح دوخته بودم و اشک مي ريختم .در يک لحظه منصور را ديدم که کنار ضريح ايستاده و هر لحظه دارد از من دورتر مي شود . حالا آن قدر دور شده بود که به شکل يک نقطه اي سياه به نظر مي رسيد .ناخودآگاه فرياد زدم :«منصور . . .» ! شانه هايم تکاني خورد و به خودم آمدم .منصور کنارم ايستاده بود .تمام آن چه ديده بودم را برايش شرح دادم در جوابم گفت : ـ منظورش اين است که من به همين زودي از پيش ات مي روم . ـ ديگر هيچ وقت از اين شوخي ها نکن منصور . منصور در اين سفر آن قدر به من و خانواده ام محبت کرد که اصلاً فراموشم نمي شود. تمام نقاط ديدني مشهد را با هم گشتيم و آن چه خواستم برايم تهيه کرد .
بعد از يک هفته برگشتيم گلوگاه .قرار بود منصور يک هفته ي ديگر پيش ما بماند . يک لحظه توي خانه بند نمي شد .مدام اين طرف و آن طرف مي رفتيم .بازار ،جنگل ، خانه ي همرزم هايش ،خانه ي باجناق هايش و خانه ي پدر و مادرم .همان قدر که به مهماني رفتن علاقه داشت ،از اين که مهمان به خانه مان بيايد هم خيلي خوشحال مي شد. ـ مهناز مي خواهم امشب بلند شويم و برويم خانه ي شما . ـ چرا سرزده ؟ ـ آخر هر وقت خبرشان کرديم ،بنده خداها خودشان را به زحمت انداختند و کلي غذاهاي جورواجور درست کردند .مي خواهم سرزده برويم که هم به زحمت نيفتند و هم هر چي هست با هم بخوريم . در زديم و وارد حياط شديم .گيلاس سرپا بود و به ما لبخند مي زد . همه از آمدن غير منتظره ي ما تعجب کرده بودند چون منصور عادت داشت قبل از رفتن به خانه ي کسي ،آن ها را از آمدن خودش باخبر کند .براي همين ،همه غافلگير شده بودند .خواهر هايم هر کدام به سمتي دويدند تا غذايي مناسب براي شام آماده کنند که صداي منصور ميخکوبشان کرد : ـ شهناز !هاجر !برگرديد اين جا .اين يک دستور است . شهناز و هاجر برگشتند و روبروي منصور ايستادند . ـ ببين يک شب سرزده آمديم خانه ي شما که هر چي خودتان مي خوريد ،به ما هم بدهيد .جان منصور همان شام خودتان را بياوريد که خيلي گرسنه ام . بعد از خوردن شام ،منصور رو به مادرم گفت : ـ مادر !حنا توي خانه داريد ؟ ـ داريم .براي چي مي خواهي ؟ ـ مي خواهم موهايم را حنا بگيرم .آن هم با دست شما . مادر بلند شد و حنا را آماده کرد .منصور سرش را خم کرده بود و مادر با دست هاي خودش موهاي منصور را حنا گرفت .آن شب را خانه ي پدرم مانديم .صبح روز بعد براي شستن دست و صورتم به حياط رفتم .هوا آفتابي بود و گنجشک ها داشتند روي شاخه هاي گيلاس آواز مي خواندند .چشمم به حوض آب افتاد .منصور کنار حوض چمباتمه زده بود و مادرم داشت با دست هاي خودش ،حناي سر او را مي شست .
عصر يک روز پاييزي تنها در اتاق نشسته بودم و قرآن مي خواندم .منصور هم از اهواز برگشته بود و با عده اي از جوانان شهر در پايگاه مقاومت جلسه داشتند . هنوز در حال خواندن قرآن بودم که وارد اتاق شد . ـ خانم !خانه را مرتب کن .امروز عصر قرار است چند نفر از همکارانم بيايند اين جا . ـ خانه ي ما خيلي کوچک است منصور .مي خواهي بروم به مادرت بگويم برويم آن جا ؟
کمي فکر کرد : ـ نه !ولي زحمتي بکش برو خانه ي فريده خانم .دوتايي آن جا را آماده کنيد . چادر را سرم کردم و به خانه ي خواهرم فريده رفتم . ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که سر و کله ي منصور و دوستانش پيدا شد . حسينعلي ـ شوهر فريده ـ هم با آن ها بود .هفت هشت نفر بودند .بين آن ها آقاي محمد رضا عسکري را مي شناختم .او از فرماندهان لشکر 25 کربلا بود که زياد او را با منصور ديده بودم .منصور از من و فريده هم خواست تا وارد اتاق شويم و کنار آن ها بنشينيم . منصور در حالي که مي خواست مرا به دوستانش معرفي کند ،گفت : ـ اين هم خانم من !که مُعرف حضور همه ي شما است . آقاي عسکري با زبان مازندراني گفت : ـ پس همسر آقا منصور شماييد ؟چه قدر منصور در جبهه از شما تعريف مي کند . سرم را پايين انداختم .منصور فرصت را غنيمت شمرد و در جواب آقاي عسکري گفت : ـ اين را پيش همه ي شما مي گويم .اگر من شهيد بشوم توي آن دنيا با حوريان بهشتي ازدواج نمي کنم و منتظر فرشته ي خودم مي مانم تا بيايد پيش من . حسينعلي با سيني چاي وارد اتاق شد و همه مشغول نوشيدن چاي شديم .آقاي عسکري در حالي که چاي را سر مي کشيد رو به من کرد و گفت : ـ خانم کلبادي !سال هاست که اين آقا منصور شما توي بسيج و جبهه دارد فعاليت مي کند .ما مي خواستيم به پاس اين همه زحمت ،يک دست لباس سپاهي تقديم شان کنيم اما ايشان قبول نمي کنند . به منصور نگاهي کردم و پرسيدم : ـ چرا ؟ ـ چرا ندارد خانم .من لياقت اين لباس را ندارم .کسي اين لباس را مي پوشد که گناه نکند و به اين لباس احترام بگذارد و پاسدار حقيقي براي اسلام باشد . بعد از نيم ساعتي منصور يواشکي به من فهماند که من و فريده حالا بايد آن ها را تنها بگذاريم .انگار قرار بود درباره ي موضوعي با هم مشورت کنند .
منصور عادت داشت هر وقت که از جبهه بر مي گردد سوغاتي و هديه اي برايم بياورد . آن روز هم وقتي رسيد يک بسته ي کادو شده اي را به من داد .قبل از اين که باز کنم پرسيدم : ـ چي هست ؟به چه مناسبتي ؟ منصور هيچ وقت هديه و سوغاتي معمولي را کادو پيچ نمي کرد .سليقه اي که در بسته بندي اين يکي به خرج داده بود ،نشان مي داد که بايد مناسبت و يژه اي داشته باشد ،گفت : ـ فردا شب سالگرد ازدواجمان است . اصلاً حواسم نبود .غافلگير شده بودم .کاغذ کادو را باز کردم .يک چادر گل دار بود که رنگ گل هايش آبي بود .منصور با اين که خودش لباس مشکي مي پوشيد ولي عاشق رنگ هاي روشن بود .هميشه به من سفارش مي کرد لباس هاي روشن و شاد بپوشم .تا آن حد که يک روز برگشت و گفت : ـ مهناز مي خواهم حتي موقع شهادت من هم لباس شاد بپوشي .نمي خواهم هيچ وقت لباس سياه تن ات باشد . چادر به سر رفتم جلوي آينه .خيلي به صورتم مي آمد .منصور از توي آينه نگاهم کرد : ـ خيلي قشنگ است ! کمي استراحت کرد و فوري بلند شد : ـ مهناز آماده شو مي خواهيم برويم خانه ي شهيد کياني . شهيد کياني از همرزم هاي منصور بود که چند وقت پيش به شهادت رسيده بود . منصور هيچ وقت همرزم هايش را فراموش نمي کرد .نمي شد که از جبهه بيايد و به خانواده ي آن ها سر نزند . آماده شدم و با هم به راه افتاديم .نم نم باران شروع کرده بود به باريدن .توي راه به من گفت : ـ خانواده ي شهدا مشکلات و کمبود هايي دارند که شايد رويشان نشود به من بگويند . تو را با خودم مي برم که واسطه بشوي .مطمئناً با تو راحت تر صحبت مي کنند .
از خانه ي شهيد کياني که بيرون آمديم ،چند جاي ديگر هم رفتيم .از جمله خانه ي شهيد عظيمي ،شهيد خواجوي و پسر عموي منصور ،شهيد رحيم کلبادي .چه قدر خوشحال شدند از اين که من و منصور جوياي حال آن ها شديم .هر کدام از آن ها از مشکلات خودشان براي مان گفتند و منصور هم به آن ها قول داد تا آن جا که در توان دارد در حق خانواده ي دوستان و همسنگران قديمي اش ،کوتاهي نکند .منصور براي دوستان شهيدش خيلي دلتنگي مي کرد ؛براي همين آن روز از من خواست تا سري به مزار شهدا بزنيم .با هم به سمت گلزار شهداي «سفيد چاه» به راه افتاديم . عطر گلاب و بوي خاک باران خورده ،به مشام مي رسيد .باد مي آمد و پرچم هاي سبز و سرخ گلزار شهدا در باد مي رقصيدند .منصور ساکت بود .گويي خاطرات تلخ و شيرين گذشته را در ذهن اش ورق مي زد .چند قطره اشک در گوشه ي چشم هايش سرازير شد و روي گونه هاي باران خورده اش ،لغزيد . کنار تک تک قبر ها نشستيم و حمد و سوره خوانديم .بالاخره منصور زبان باز کرد و گفت : ـ مهناز !همه ي اين هايي که امروز اين جا خوابيده اند براي دفاع از وطن شان ،قيد خانه و خانواده را زدند و خودشان را سپر توپ و تانک دشمن کردند .هنوز هم امثال اين جوان ها توي جبهه زيادند .خدا را چه ديدي شايد منصورت را هم روزي توي يکي از اين قبرها خواباندند .بايد خودت را براي آن روز آماده کني . نم نم باران بند آمده بود که از سفيد چاه خارج شديم .منصور هنوز در همان حال وهوا بود و هر از گاه سرفه اي خشک سکوتش را مي شکست .بمب هاي شيميايي اثر بدي روي ريه هايش گذاشته بود ؛من از زبان خواهرم فريده شنيدم .
باردار بودم و روز ها به سختي مي گذشت .گاهي که از تنهايي کلافه مي شدم ،مي رفتم پيش فريده . يک روز من و فريده توي اتاق نشسته بوديم .فريده بچه ي سومش را حامله بود .دو تا پسر داشت ، به نام هاي محمد و مرتضي .زمان زايمان من هم نزديک شده بود ؛براي همين به منصور پيغام دادم که زودتر خودش را برساند .آن روز در خانه ي فريده منتظر منصور بودم و خاطرات گذشته ام را مرور مي کردم . . . ـ منصور دوست داري اسم بچه مان چي باشد ؟ ـ خودت اين نه ماه را تحمل مي کني ،خودت هم بايد اسم اش را انتخاب کني . از من اصرار و از او انکار .بالاخره تسليم شدم و گفتم : ـ چون اولين حرف اسم هر دوي ما «ميم» است ،دوست دارم اسم بچه مان هم با «ميم» شروع بشود .اگر پسر بود مهدي و اگر دختر بود مطهره . ـ خدا کند دختر باشد ! ـ چرا ؟ ـ دختر حامي مادر است .بعد از شهادتم نمي گذارد به مادرش سخت بگذرد و ناراحتي بکشي .سواي همه ي اين حرف ها من مطمئنم بچه ي اولم دختر است . . . صداي زنگ در مرا از عالم خيال بيرون کشيد .منصور بود .با نايلوني پر از انار هاي سرخ وارد اتاق شد .انگار از ويار من خبر داشت .هوس انار ترش بد طوري به دلم افتاده بود .معطل نکرد .انار ها را يکي يکي آب لمبو کرد و آب انار ها را توي ليوان ريخت .يک ليوان به فريده داد و يک ليوان به من . ـ درد داري مهناز ؟ ـ درد دارم اما مامان گفته مهمان ما فردا ساعت يازده مي رسد . ـ پس معطل نکن .آماده شو برويم بيمارستان . از گلو گاه حرکت کرديم سمت گرگان .من و فريده و خاله فاطمه و منصور . ماشين جلوي بيمارستان فلسفي گرگان ايستاد .فريده و خاله آن شب کنارم ماندند و منصور توي حياط بيمارستان روي يک نيمکت خوابيد .مامان درست حدس زده بود . حوالي ساعت يازده ،مطهره به دنيا آمد . منصور از صبح زود جلوي در منتظر بود .با شنيدن خبر تولد مطهره از خوشحالي مي خواست پرواز کند . داشتم به مطهره شير مي دادم که منصور وارد اتاق شد .مرا بوسيد و مطهره را بغل کرد .تعجب کردم .منصور و از اين کارها .در اين مواقع آن قدر خجالتي مي شد که اصلاً انتظار چنين کاري از او نداشتم اما انگار عشق دخترش ،او را بي پروا کرده بود .جعبه ي شيريني را باز کرد و به من و خانمي که کنار تختم دراز کشيده بود ،تعارف کرد . او هم از گلوگاه آمده بود .بچه اش پسر بود .بعد از اين که منصور از اتاق بيرون رفت ، گفت : ـ معلوم است که شوهرت خيلي دوستت دارد که اين طور اظهار محبت مي کند .شوهر من که آدم پررويي است خجالت مي کشد از اين کارها بکند .قدر مردت را بدان . منصور بعد از برگشتن از بيمارستان نماز شکر به جاي آورد .
چند روزي را در خانه ي پدرم ماندم تا حالم بهتر شود .منصور آن روز از اهواز برگشته بود تا هم احوالي از من و دخترش بپرسد و هم اين که با هم به خانه برگرديم . مطهره را توي پتو پيچيدم و سمت خانه راه افتاديم . وارد اتاق که شدم جيغ کشيدم و خودم را به ديوار اتاق چسباندم .چند تا موش کوچک و بزرگ داشتند روي فرش رژه مي رفتند که با صداي باز شدن در ،هر کدام به سوراخي خزيدند .يک موش درشت ،درست از زير پاهايم فرار کرد و از در بيرون رفت .رنگم مثل گچ سفيد شد و قلبم به تاپ تاپ افتاد .خنده دار است اما واقعاً از ترس گريه ام گرفته بود. نمي دانم مطهره هم از جيغ من ترسيده بود که يکهو زد زير گريه . ـ منصور !من ديگر توي اين خانه نمي مانم . منصور هم با من هم عقيده بود .عصر همان روز دست دايي و پدر بزرگش را گرفت آورد و خانه را به آن ها نشان داد و گفت : ـ دايي جان !شما و پدر بزرگ اگر ممکن است با پدرم صحبت کنيد و راضي اش کنيد يک قطعه زمين به من بدهد تا بتوانم براي خودم آلونکي درست کنم و زن و بچه ام را ببرم تويش .ديگر اين جا جاي زندگي نيست .آن هم در شرايطي که من اگثر وقت ها خانه نيستم . پدر بزرگ و دايي هر چه سعي کردند فايده اي نداشت . تا اين که پدر بزرگ من ،يعني حاج غلامرضا آمد و به منصور گفت : ـ من يک قطعه زمين دارم که فکر نکنم ديگر ،به درد من بخورد .من بايد به فکر يک متر زمين توي سفيد چاه باشم .اين زمين را بگير و يک سرپناه براي بچه هايت درست کن .
منصور از خوشحالي بلند شد و پدربزرگ را بوسيد و رفت با دامادمان که بنا بود ، صحبت کرد تا در ساختن خانه کمکش کند .پدربزرگ من خيلي به منصور علاقه داشت . ياد موقعي افتادم که اسم منصور براي سفر حج در آمده بود ؛بابا بزرگ قبول کرده بود تا نصف هزينه ي سفر را به منصور بدهد اما منصور که دستش خالي بود نتوانست نصفه ي ديگر را جور کند .چرا که با حقوق ماهي 2800 تومان خرج و مخارج زندگي تأمين نمي شد ،چه برسد به اين که پس اندازي هم داشته باشيم . از فرداي آن روز منصور پي گير کار زمين شد تا هر چه زودتر از شر موش ها خلاص شويم .
روزها و ساعت هاي عمر ،مثل ابر مي آمدند و مي رفتند و رفت و آمدهاي منصور هم ادامه داشت .براي اين که جبران غيبت هايش را کرده باشد ،چند بار ديگر با هم به سفر مشهد رفتيم .در آخرين سفر چند تا عکس توي يکي از پارک هاي مشهد گرفتيم و گفت : ـ مهناز حالا کنار بايست .مي خواهم من و دخترم با هم عکس بگيريم . از مشهد برگشتيم .آن شب زودتر از شب هاي ديگر به رختخواب رفتيم .نيمه هاي شب بود .بيدار شدم و داشتم به مطهره شير مي دادم .ناگهان منصور از خواب پريد . ـ چي شده منصور ،خواب ديدي ؟ بغض ترکاند و با گريه گفت : ـ خواب بي بي فاطمه را ديدم .رو برويم ايستاده بود و از من مي خواست به طرفش بروم . . . پا شدم و چراغ را روشن کردم و گفتم : ـ ان شاءاللّه خير است . فردا صبح منصور براي راست و ريست کردن مايحتاج رزمنده هايي که قرار بود از گلوگاه اعزام شوند ،به سپاه رفت .داشتند اذان ظهر را مي گفتند که خسته و کوفته به خانه برگشت .وضو گرفت و به نماز ايستاد .نماز اول وقت اش ترک نمي شد .بعد از نماز قرآن را باز کرد و شروع کرد به خواندن . در حالي که به مطهره شير مي دادم ،ياد حرفش افتادم : ـ مهناز سوره ي حمد و کوثر يادت نرود .سعي کن هميشه اين سوره را بخواني . نمازش که تمام شد پرسيدم : ـ تو هم با آن ها مي روي ؟ ـ اوهوم . ـ نمي شود من و مطهره هم با تو بياييم آن جا با تو زندگي کنيم ؟ ـ حرف هايي مي زني مهناز .فکر مي کني آن جا حلوا خيرات مي کنند .تو با اين سن کم ، آن هم با يک بچه ي کوچک ؛طاقت ديدن جنگ را داري ؟همين جا بمان .اگر هم خسته شدي برو پيش پدر و مادرت . راست مي گفت .من تا آن روز ،جبهه و جنگ را فقط از پشت شيشه ي تلويزيون ديده بودم .
عصر ،روبروي ساختمان شهرداري گلوگاه غوغايي بود .بوي اسپند و گلاب همه جا را پر کرده بود . من و مادرم هم آن جا بوديم .مطهره بغل مادرم آرام خوابيده بود .از بلندگو صداي نوحه به گوش مي رسيد : ـ اي دشت لاله خيز . . . مازندران سلام ! از کربلاي خون . . . آورده ام پيام اشک در چشمانم حلقه زد و به سر بندهاي سبز و سرخ خيره شدم : ـ راهيان کربلا . . . لبيک يا خميني . . . يا حسين . . . السلام عليک يا ابا عبد اللّه . مادران ،پسران جوانشان را در آغوش مي گرفتند و اشک مي ريختند .عشق به شهادت همه را شيدايي کرده بود .پير مرد سفيد مويي که پرچمي را روي شانه هايش حمل مي کرد ،داشت به سمت ميني بوس مي رفت .پشت پيراهن بسيجي اش با کلمات درشت نوشته شده بود : ـ عاشقان حسيني پيروان خميني منصور هم آرام و قرار نداشت و بي صبرانه به اين سو و آن سو مي رفت .ميني بوس آماده ي حرکت شد .منصور تا اوضاع را مرتب ديد ،به سمت من و مادر و مطهره دويد . او هر وقت خداحافظي مي کرد ،احساس مي کردم آخرين وداع اوست و ديگر بر نمي گردد .آن روز هم همين احساس را داشتم . از خانه که بيرون آمد ،از من خواست تا همان جا با او خداحافظي کنم و در خانه بمانم اما من دلم مي خواست تا آخرين لحظه هوراه او باشم . مطهره بيدار شده بود .او را از آغوش مادر گرفتم و پتويش را دور تن اش پيچيدم . مي ترسيدم سرما بخورد .در حالي که مطهره را روي دست هايم گرفته بودم ،گفتم : ـ بچه ات را نمي خواهي بغل کني ؟ ـ ول کن مهناز همه دارند نگاهم مي کنند .خجالت مي کشم . مادر ،مطهره را از من گرفت و در حالي که او را به زور در آغوش منصور مي گذاشت ، گفت : ـ اين که خجالت ندارد ،پسرم !مگر بقيه ي رزمنده ها را نديدي که چطور با مادر و زن و بچه شان خداحافظي مي کنند ؟ مطهره در آغوش منصور جا خوش کرد و منصور به من گفت : ـ گريه مي کني مهناز ؟حتماً اشک شوق است . اشک هايم را پاک کردم : ـ پس کي مي خواهي بروي ؟همه منتظرت اند . ـ چي شد ؟چرا اين قدر عجله داري ؟نکند از بودن ما خسته شدي ؟! به تته پته افتادم : ـ راستش پدرت امروز بنا آورد براي تعمير خانه .بايد زودتر برگردم . مطهره را يک بار ديگر بوسيد و به سمت ميني بوس حرکت کرد . ميني بوس در ميان تکبير و صلوات مردم حرکت کرد .منصور از پشت شيشه براي ما دست تکان داد و دور شد .ميني بوس دور و دور تر مي شد و صداي نوار ضعيف و ضعيف تر : ـ اي دشت لاله خيز . . . مازندران سلام ! اين دفعه با دفعه هاي پيش فرق داشت .با خودم فکر مي کردم منصور ديگر برنمي گردد.تنهايي آن قدر به من فشار مي آورد که توي خانه ي خودمان بند نمي شدم و اکثر وقت ها مي آمدم پيش مادرم . تلويزيون روشن بود و صحنه هايي از جبهه را نشان مي داد .ميل بافتني توي دستم بي حرکت مانده بود و به صفحه ي تلويزيون خيره شده بودم .هوا روز به روز سردتر مي شد و منصور از من خواسته بود برايش يک بلوز کاموايي ببافم .رنگ طوسي را خيلي دوست داشت .گره هاي کاموا روي هم ديگر رج مي خوردند و بالا مي رفتند . بلوز زيبايي از کار در آمد .ياد حرف منصور افتادم : ـ مهناز جايم عوض شده .اين دفعه بايد بروم کردستان .آن جا هوا خيلي سرد است . مي خواهم برايم يک بلوز کاموايي ببافي تا سرماي کوه هاي کردستان اذيت ام نکند .مي خواهم بلوزي که زنم بافته موقع شهادت تنم باشد . زنگ خانه به صدا در آمد .حسينعلي بود .در حالي که دست محمد و مصطفي را توي دست هايش گرفته بود ،وارد اتاق شد . ـ آمدم براي خداحافظي . مادر در حالي که با سيني چاي بر درگاه آشپز خانه ايستاده بود ،از او خواست ،بنشيند . ـ نه مادر جان ،خيلي ممنون .فريده تنهاست بايد بروم .مهناز خانم اگر پيغامي براي منصور داريد در خدمتم . بلوز کاموايي را مرتب تا کردم و آن را به همراه عکسي که منصور با دخترش توي سفر آخرمان به مشهد گرفته بود ،لاي روزنامه پيچيدم و به حسينعلي دادم . حسينعلي خداحافظي کرد و هنوز از در بيرون نرفته بود که صدايش زدم : ـ داشت يادم مي رفت .يک نامه هم براي منصور نوشتم .اگر زحمتي نيست . . . حسينعلي نامه را از دستم گرفت و گفت : ـ مهناز خانم !عملياتي در پيش داريم .براي مان دعا کنيد . کمتر از دو روز مانده بود به عيد .آن طوري که از تلويزيون شنيدم ،عمليات والفجر 10 تمام شده بود اما هنوز از منصور خبري نبود .نه نامه اي و نه تلفني .حتي مثل آن وقت ها خبر سلامتي اش را با تلگراف هم به ما نرساند .هم کلافه بودم و هم ناراحت . کلافه از تنهايي و ناراحت از بي خبري .دست و دلم به کار نمي رفت .بي حال گوشه ي اتاق نشستم و نگاهم را به صورت مطهره انداختم .دختر معصوم چهار ماهه ام آرام و بي صدا گوشه اي دراز کشيده بود و به سقف نگاه مي کرد و چشم هاي کوچکش به اين سو و آن سو ،دو دو مي زد .شايد او هم دنبال پدرش مي گشت .صدايي شنيدم .بيرون رفتم .مادرم توي حياط ايستاده بود . ـ مامان !چرا نمي آيي بالا ؟ ـ عجله دارم بايد بروم .خواستم تو هم با من بيايي . ـ مگر خبري شده ؟ ـ توي راه برايت مي گويم . با عجله چادر سر کردم و مطهره را بغل کردم و همراه مادرم راه افتادم . ـ مهناز !مي گويند امروز چند تا مجروح آوردند .پرس و جو کردم ظاهراً همرزم هاي منصورند .شايد خبري از منصور و حسينعلي داشته باشند . ـ مامان دلم بدجوري شور مي زند .نکند اتفاقي افتاده ؟حالا کجا هستند ؟ ـ بايد برويم آدرس مريض خانه را از سپاه بگيريم . جلوي بيمارستان محشر کبري بود .پاي پله هاي بيمارستان پر از زن ها و مردهايي بود که همه نگران ،اين طرف و آن طرف مي رفتند .من و مادر با عجله وارد بيمارستان شديم.طبقه ها و اتاق ها را يکي يکي وارسي مي کرديم و رد مي شديم .منظره ي دل خراشي بود ،يکي صورتش ،يکي هم دست و پاهايش .بعضي ناله مي کردند و بعضي ذکر مي گفتند .چند زن هم وسط راهرو نشسته بودند و داشتند گريه مي کردند .انگار تازه خبر شهادت کسي را به آن ها داده بودند .از مجروح هايي که مي توانستند صحبت کنند ،جوياي حال منصور و حسينعلي شديم اما کسي چيزي نمي دانست .کم کم داشتم مستأصل مي شدم .بغض گلويم را گرفته بود و تند تند از اين اتاق به آن اتاق سرک مي کشيدم . يک دفعه توي راهرو يک برانکارد نظرم را جلب کرد .خدايا !چه مي ديدم .حسينعلي دراز به دراز روي آن افتاده بود و داشت به سختي نفس مي کشيد ،من و مادرم دويديم سمت او .صورت دامادمان کبود بود و کمي هم ورم داشت .بازوي او باند پيچي شده بود . چشم هايش به سختي باز شد .نگاهي به من و مادرم انداخت و پرسيد : ـ فريده ؟. . . فريده کجاست ؟ ـ حالش خوب است .نگران نباش . پرسيدم : ـ از منصور چه خبر ؟منصور کجاست ؟ ـ چيزي نيست . . . ديگر نتوانستم جلوي گريه ام را بگيرم .در حالي که اشک مي ريختم ،فرياد زدم : ـ چرا چيزي به من نمي گوييد ؟حسينعلي !تو را به خدا هر چي هست به من هم بگو . حسينعلي در حالي که با حال بدش ،مي خواست مرا آرام کند ،سرش را از روي تخت کمي بلند کرد و گفت : ـ مهناز ناراحت نباش .من او را سالم و سر حال ديدم . به دلم افتاده بود که اتفاق بدي براي منصور افتاده است ولي نمي خواستم باور کنم .
عيد آن سال برايم عزا شده بود .بالاخره برادرم علي اصغر زبان باز کرد و خبر شهادت منصور را به من داد .با شنيدن اين خبر دنيا روي سرم خراب شد .چشم هايم سياهي رفت و بيهوش روي زمين افتادم . چشم که باز کردم ،اتاق پر بود از زنان سياه پوش که گريه مي کردند و اشک مي ريختند. سرم در دامان مادرم بود و او داشت دلداري ام مي داد : ـ دخترم !بايد قوي باشي و اين مصيبت را تحمل کني ،درست مثل حضرت زينب (س) .نگاهم از پنجره بيرون رفت و روي شاخه هاي درخت لخت گيلاس ايستاد .انگار درخت گيلاس هم امسلا حال و حوصله ي شکوفه دادن نداشت . فرشته يک ليوان آب قند برايم آورد و گفت : ـ مهناز جان !آماده شو امشب بايد برويم بهشت فاطمه ي بهشهر ،براي وداع . . . گريه امانش را بريد و اجازه نداد ،بيش تر حرف بزند .مادر با تحکم به فرشته گفت : ـ چه خبرت است دختر ؟اگر به فکر خودت نيستي به فکر اين طفلک باش ! عصر همان روز به سمت بهشت فاطمه به راه افتاديم .مادر و فرشته زير بازوهايم را گرفته بودند .طاقت ديدن منصور را نداشتم .بعد از پوشيدن کفن از من خواستند تا براي آخرين بار منصور را ببينم .منصور زير پارچه اي سفيد دراز کشيده بود .قد کشيده اش کشيده تر به نظر مي رسيد .آرام به سسوي او رفتم .آن قدر آرام که صداي پايم بيدارش نکند باورم نمي شد شوهرم را به اين زودي از دست بدهم .گره کفن را باز کردم و به صورتش خيره شدم .سفيدي و کبودي صورتش در هم آميخته بود .خجالت را کنار گذاشتم ،مثل خودش .خم شدم و صورت سردش را بوسيدم .به هق هق افتاده بودم که مادر و فرشته مرا از او جدا کردند .
خيابان هاي گلوگاه پر از جمعيت بود . آن قدر که سابقه نداشت .همه گريه مي کردند و به سر و صورت شان مي کوبيدند .بعضي اسپند دود مي کردند و بعضي گلاب مي پاشيدند .از گوشه اي هم صداي طبل و مارش عزا مي آمد . تابوت روي دست ها به حرکت در آمده بود و پيش مي رفت .عده اي هم دختر کوچک او را روي دست گرفتند و پا به پاي تابوت پدرش پيش مي بردند .گروهي از مردم دور هم حلقه زده بودند و به سينه هايشان مي کوبيدند .اين همه حضور به من قوت قلب مي داد تا بتوانم اين مصيبت را تحمل کنم . تابوت را به سمت آمبولانس بردند .از آن جا مي بايست تابوت را با آمبولانس به سفيد چاه حمل مي کردند .تابوت را که توي آمبولانس گذاشتند ،خودم را به آمبولانس چسباندم و گفتم : ـ من هم بايد بروم تو . . . مي خواهم تا آخرين لحظه با منصور باشم . مردم دور تا دور آمبولانس حلقه زده بودند و اشک مي ريختند .بالاخره آمبولانس از ميان خيل جمعيت به سمت سفيد چاه حرکت کرد .در طول مسير شروع کردم صحبت کردن با منصور : ـ منصور از خدا بخواه به من صبر بدهد . . . چطوري اين بچه را بدون تو بزرگ کنم ؟... چطور جاي خالي پدر را برايش پر کنم ؟. . . منصور خوب تنهايم گذاشتي با معرفت . . . مگر قرار نبود خانه بسازي ؟. . . اين بود قرارمان ؟. . . به سفيد چاه رسيديم .ماشين ها يکي يکي مي رسيدند و خيل مردم مشتاق و عاشق ، زمين سفيد چاه را سياه کرده بود .قبر آماده بود و تابوت به سمت آن پيش مي رفت . فرياد من به آسمان بلند شد .خواهرم فرشته آن قدر به سر و صورت خود کوبيد که از حال رفت .مي دويدم و منصور را صدا مي زدم اما جوابي از منصور نمي شنيدم و پيکرش همين طور به قبر نزديک تر مي شد . وقتي منصور را داخل قبر مي گذاشتند ،فرياد زدم : ـ تو را خدا مرا هم با منصور دفن کنيد ،من نمي خواهم تنها باشم . . . ! تو را خدا روي اش خاک نريزيد . . . خاک نريزيد ! انگار خواب مي ديدم .خروارها خاک بين من و منصور فاصله انداخته بود .دلم مي خواست همان جا پيش منصور بمانم .وصيت کرده بود شب اول قبر تنهايش نگذارم و برايش آيت الکرسي بخوانم اما با حرف برادرم مجبور به بازگشت شدم : ـ فکر کردي فقط خودت هستي .مهناز تو يک بچه ي کوچک هم داري .بايد به فکر اون هم باشي .من به جاي تو مي مانم . با گام هاي سنگين ،آرام آرام از منصور دور شدم .صداي مويه ي مادر منصور ،هنوز به گوش مي رسيد که داشت با پسرش درد و دل مي کرد . ـ مِه جان منصور ،تي مار بميره
قهرمان منصور ،تي مار بميره
غمخوارِ پسر ،تي مار بميره
زن دارِ پسر ،تي مار بميره
مِه جان منصور ،تي مار بميره
قهرمان منصور ،تي مار بميره
چهار شانه پِسر ته مار بميره
فرمانده پسر ،تي مار بميره
مِه جان منصور تي مار بميره
قهرمان منصور . . .
فصلي سخت از زندگي ام شروع شده بود .شب ها تا صبح خوابم نمي برد و از خدا مي خواستم دوباره منصور را به من برگرداند اما خواسته ام غير منطقي به نظر مي رسيد .سعي مي کردم با ياد آوري خاطرات گذشته به خودم دلداري بدهم ،ولي انگار ياد آوري آن روزها قلبم را بيشتر به آتش مي کشيد . تا از فرط خستگي خوابم مي برد ،چهره ي منصور مي آمد جلوي چشم ام .ديگر آن قيافه ي هميشگي را نداشت .تمام بدن او از بس کبود شده بود ،به سياهي مي زد .مواد شيميايي در تمام اندام هايش نفوذ کرده بود .در خواب با من حرف مي زد و دلداري ام مي داد : ـ ديگر ناراحت چيزي نباش .چه قدر به خودت سختي مي دهي ؟اين قدر حرص نخور . من که آمدم پيش تو .ديگر از چي ناراحت هستي ؟ مطهره را در آغوش مي گرفت و به من لبخند مي زد . سعي مي کردم شهادتش را فراموش کنم .مي خواستم فکر کنم او هميشه کنار من و مطهره است .هر وقت مي خواستم منصور با من صحبت کند به سراغ نامه هايش مي رفتم .همه ي نامه هايش را مرتب و منظم در صندوقچه اي چوبي نگهداري مي کردم. يک دست لباس روي نامه ها را پوشانده بود .لباس را برداشتم و بو کشيدم .بوي عطر منصور را مي داد .پدربزرگ منصور از سفر حج که بر گشته بود ،عطري را به رسم تحفه به منصور داد .اين عطر هميشه در جيب پيراهن منصور بود .پس از شهادتش، فريده شيشه ي آن را به يادگار برداشته بود . نامه ها را يکي يکي باز مي کردم و مي خواندم .اشک هايم قطره قطره روي نامه ها مي چکيد .بار ها و بارها نامه هايش را مي خواندم .صميمي مي نوشت .آن قدر صميمي که فکر مي کردم ،روبرويم نشسته و دارد با من حرف مي زند .از خودش مي گفت و از جنگ .از اين که چطور جوانان کم سن و سال شهر و کشورمان بي پروا به دل سپاه دشمن مي زنند .از اين که بايد در خون هاي ريخته شده را بدانيم و از خيلي چيز هاي ديگر . . . ياد وصيت نامه اش افتادم .سالنامه را از ميان کاغذ ها بيرون کشيدم .آرام آرام ورق زدم و منصور هم شمرده شمرده با من حرف زد : ـ مهناز با مطهره مهربان باش .آن قدر به او محبت کن که غيبت پدرش را احساس نکند . با خودت هم مهربان باش .اصلاً بهتر است بگويم با همه مهربان باش .وقتي اين سطر ها را مطالعه مي کني ،من در ميان شما نيستم .زندگي را به خودت حرام نکن که راضي نيستم .بعد از شهادت من ،هم تو و هم دخترمان نياز به سرپرست داريد ؛پس بايد ازدواج کني اما با کسي ازدواج کن که اولاً حامي تو و دخترت باشد ،ثانياً وف ادار به ولايت فقيه و انقلاب . روي چشم هايم پرده اي شفاف و لرزان کشيده شد و نمي توانستم کلمات را درست ببينم .پلک هايم را روي هم گذاشتم .اشک از گوشه ي چشم ها ،روي گونه هايم لغزيد و عرق شرم از محبت بي حد و اندازه اش روي پيشاني ام نشست .حسرت روزهايي را مي خوردم که با هم ـ فارغ از همه جا ـ مي گفتيم و مي خنديديم و نمي دانستم مرگ در دو قدمي ما نشسته است و دارد به ما مي خندد .چه روزهاي خوبي داشتيم و چه زود گذشت .
بهار از راه رسيده بود .مطهره را برداشتم و به سمت خانه ي پدرم به راه افتادم .در را باز کردم و وارد حياط شدم .درخت گيلاس با شاخه هاي خشک ،غمگين وسط حياط ايستاده بود .دستي به شاخه هاي لخت اش کشيدم .کسي متوجه آمدم من نشده بود . خُلق ام تنگ بود و حوصله ام اندک .دوباره در را بستم و وارد کوچه شدم .مي خواستم با منصور تنها باشم .سفيد چاه خلوت بود .چند نفر اين طرف و آن طرف کنار قبرها بودند .گويي داشتند با عزيز سفر کرده اي درد دل مي کردند .کنار قبر منصور زانو زدم و نشستم .مطهره خواب رفته بود .گويي او هم نمي خواست مزاحم ما شود .ما را با هم تنها گذاشت تا راحت حرف را بزنيم .مي خواستم به منصور بگويم که بعد از او بر من چه گذشت .مي خواستم فرياد بزنم تا صدايم را بشنود .همه ي حرف ها در من عقده شده بود .مجبور شدم گريه کنم .صورتم را روي خاک گذاشتم و زار زار گريستم . آن قدر گريه کردم تا سبک شدم .قرآن را باز کردم و آيت الکرسي را برايش خواندم . ـ اللّه لا اله الا هو الحي القيوم . . . منصور رفته بود اما دوستان و همرزمانش از حال من و مطهره غافل نبودند .به روزهايي فکر مي کردم که همراه منصور به ديدار خانواده ي شهدا مي رفتيم و اين مهر و محبت دوستانش را حاصل آن همه توجه منصور به همسنگرانش مي دانستم . آن روز هم آقاي قندهاري به اتفاق جمعي از دوستانش به ديدار و دلجويي ما آمده بود . به مهمان ها چاي تعارف کردم و مطهره را در آغوش گرفتم و نشستم .آقاي قندهاري پس از نوشيدن چاي ،از من خواست تا مطهره را به او بدهم .مطهره را در آغوش گرفت و بوسه اي از مهر بر پيشاني او کاشت .ناگهان صداي هق هق آقاي قندهاري بلند شد . همه ي ما تحت تأثير گريه هاي او نم اشکي در گوشه ي چشم هاي مان نشست .براي اين که بيشتر ناراحتش نکنم ،مطهره را از او گرفتم . آقاي قندهاري در حالي که ا دستمالي سفيد اشک هاي خود را پاک مي کرد ،گفت : ـ يک روز من و منصور توي سنگر نشسته بوديم .نهج البلاغه دست منصور بود و داشت خطبه هاي حضرت علي را مي خواند .من هم توي حال خودم بودم .منصور صدايم کرد و گفت :قندهاري !مي خواهم سفارشي به تو بکنم .من مي دانم که شهيد مي شوم .بعد از شهادت من اگر سري به خانه ي ما زدي ،حتماً از طرف من سر دخترم مطهره را ببوس . آن روز آقاي قندهاري خوشحال از اين که توانسته بود به وصيت منصور عمل کند ، همراه دوستانش ما را ترک کرد . عصر همان روز مطهره را برداشتم و با هم به ديدن فريده رفتيم .حسينعلي هم از بيمارستان مرخص شد و در خانه بود .حسينعلي و منصور خيلي با هم صميمي بودند و دايم از خوبه هاي هم براي مان حرف مي زدند .طوري که منصور به محض اين که از جبهه بر مي گشت ،اولين جايي که ما را مي برد ،خانه ي فريده بود . منصور و حسينعلي قبل از ازدواج همرزم و همسنگر بودند و خيلي خوب همديگر را مي شناختند .در چند عمليات با هم بودند .از جمله عمليات والفجر 10 که منصور شهيد شد .اين نزديکي و برادري بين او و منصور باعث شده بود ،حسينعلي علاقه ي ويژه اي به من و مطهره نشان دهد .هميشه مراقب بود تا مطهره جاي خالي پدر را حس نکند .به همان اندازه که به محمد ،مرتضي و محدثه محبت مي کرد به مطهره هم توجه داشت . حسينعلي هم مثل منصور زندگي سختي را پشت سر گذاشته بود .يادم هست وقتي به خواستگاري فريده آمده بود ،قادر به خريد حلقه ي ازدواج نبود و فريده زندگي اش را در شرايط بسيار بدي شروع کرده بود .زمان آن رسيده بود تا از حسينعلي درباره ي نحوه ي شهادت منصور بپرسم .حسينعلي سرفه ي خشکي کرد و در جوابم گفت : ـ يک هفته تا عيد باقي بود .شب عمليات همه ي بچه ها توي سوله مشغول راز و نياز شديم .سرما بيرون سوله بي داد مي کرد اما گرماي عشق به شهادت توي دل همه ي بچه ها شعله مي کشيد .بالاخره عمليات با رمز « يا رسول اللّه » شروع شد .بچه ها با تمام قوا به سمت نيروهاي بعثي يورش بردند و در همان ساعت هاي اوليه حمله توانستيم تعداد زيادي از متجاوزين عراقي را به هلاکت برسانيم .عراق شهرهاي «حلبچه» ،«دوجيله» ،«خرمال» و . . . را يکي پس از ديگري از دست مي داد و نيروهاي عراقي از اين مناطق عقب نشيني مي کردند .تبادل آتش توپ خانه هاي دو طرف شمال و جنوب درياچه ي « در بندي خان » با شدت تمام ادامه داشت .جسد تعداد زيادي از سربازهاي عراقي در طول جاده ي بين «حلبچه» و «دوجيله» افتاده بود .وقتي وارد شهر حلبچه شديم کُردهاي عراقي استقبال خوبي از ما کردند .مردم حلبچه از رژيم بعثي عراق دل خوشي نداشتند .آن هم نتيجه ي جنگ هايي بود که رژيم بعث با چريک هاي کُرد داشت .حدود ساغت 2 بعد از ظهر روز بيست و هشتم اسفند بود .هواپيماهاي عراقي مدام روي شهر پرواز مي کردند و شهر بمباران مي شد .در ارتفاع 300 ـ 200 متري پرواز کردند ولي نتوانستند بيش تر پايين بيايند چون شهر در حال سوختن بود و همه جا را دود گرفته بود .آسمان شهر مثل شب تاريک شده بود .يک دفعه دود غليظ زرد رنگي همه ي شهر را محاصره کرد .به ما خبر دادند هواپيماهاي عراقي بمب شيميايي ريختند .سريع همه ي ما ماسک هايي را که همراه مان بود به صورت مان زديم و بادگيرهاي مان را پوشيديم . . . اشک در چشم هاي حسينعلي حلقه زده بود .از ته دل آه کشيد و ادامه داد : ـ يکهو همه جا آرام شد .هواپيماها رفته بودند .از پناهگاهم که بيرون آمدم با منظره ي عجيبي روبرو شدم .صحنه ي تکان دهنده اي بود .جسد صدها انسان به ظاهر سالم در خيابان ها ريخته شده بود .اثر زخم و خون روي بدن ها ديده نمي شد .جنازه ها آن قدر زياد بود که به سختي مي شد از کوچه هاي شهر عبور کرد .پوست بدن ها ،به طرز حيرت آوري رنگ باخته ،چشم ها باز و در حدقه خيره مانده بود .يک شيره ي لعابي خاکستري رنگ از دهان هايشان بيرون آمده بود و انگشت شان به هم پيچيده بود .اين گاز لعنتي ،حتي از کشتن گربه ها و پرندگان هم مضايقه نکرده بود .آن هايي که از روي دورانديشي در پناهگاه هاي زير زمين مخفي شده بودند ،پناهگاه براي شان شده بود يک گور دست جمعي .دوباره صداي هواپيماها بلند شد .خيلي از بچه هاي بسيجي توي کوچه هاي شهر پخش مي شدند و اين مناظر فجيع را نگاه مي کردند .يک دفعه منصور را ديدم که ماسکش را برداشت و شروع کرد به فرياد زدن و به بچه ها هشدار داد تا مراقب باشند .غرّش چند هواپيما را بالاي سرمان شنيديم و دوباره دود غليظي تمام کوچه ها را پر کرد .هيچ چيز ديده نمي شد .بعد از اين که اوضاع به حالت اول برگشت ، اطرافم را نگاه کردم .منصور را ديدم که روي زمين افتاده و به سختي نفس مي کشد و پوست صورتش از لکه هاي صورتي رنگ ،پوشيده شده بود .با دو نفر از بچه ها به کمکش رفتيم .سريع ماسکم را برداشتم و چند تا تنفس دهان به دهان دادم .چند تا آمپول هم تزريق کردم .همه ي سعي ام اين بود که منصور به هوش بيايد اما انگار فايده اي نداشت .ماسک ها را به صورت خودم و منصور زدم و به کمک بچه ها بلندش کرديم و برديم داخل کاميوني که نزديک ما بود .به سمت مرز ايران حرکت کرديم .افراد زيادي توي جاده بودند ،کساني که مجروح بودند و فرياد مي کشيدند .توقف کرديم و يک زن و بچه را توي کاميون جا داديم .بچه را توي بغل گرفتم .گوشت بازويش تا استخوان خورده شده بود و روي يکي از پاهايش پر از تاول بود .خود من هم درد شديدي توي تنم حس مي کردم و دستم مي سوخت .نفسم به سختي بالا مي آمد .بالاخره بعد از سه ساعت به اولين بيمارستان صحرايي رسيديم .دکتر آمپولي به من تزريق کرد و دردم براي مدتي قطع شد .بلند شدم و پيگير حال منصور شدم . . .
حسينعلي به گريه افتاده بود : ـ مرا به سمت چادري راهنمايي کردند .حالم خيلي بد بود .کشان کشان خودم را به چادر رساندم .ملحفه ي سفيد روي صورت منصور کشيده بودند .ملحفه را کنار زدم و ديگر چيزي نفهميدم . . .
يک سال از شهادت منصور مي گذشت و ما در خانه ي کوچک مان روزها را به سختي مي گذرانديم .مطهره بهانه گير شده بود و دايم گريه مي کرد . با حمايت بنياد شهيد خانه ي کوچکي کرايه کردم و مقداري خرت و پرت به عنوان اثاثيه ي منزل از مادرم به امانت گرفتم و زندگي جديدي را شروع کردم . با شرايط به وجود آمده ،مجبور شدم شغلي براي خودم دست و پا کنم .روزها مطهره را بغل مي کردم و براي پيدا کردن کاري مناسب به اين طرف و آن طرف مي رفتم . بالاخره تلاش هاي من ثمر داد و در مدرسه اي به عنوان دفتر دار مشغول به کار شدم . حقوقم آن قدر بود که کفاف خرج من و مطهره را بکند .صبح ها وقتي به سرکار مي رفتم مطهره را پيش مادر مي بردم و عصر ها با مطهره به خانه بر مي گشتم . روزها پشت سر هم مي گذشت و مطهره بزرگ و بزرگ تر مي شد .با قد کشيدن مطهره، سوال هاي گوناگوني در ذهن اش نقش مي بست که مي بايست به همه ي آن ها جواب مناسبي مي دادم . ـ بابا چه جور آدمي بود ؟اخلاقش چه جوري بود ؟شکل و قيافه اش ؟رفتارش ؟ و من و مادرم به تک تک سوال هايش با حوصله جواب مي داديم .گاهي هم دفتر يادداشت هاي باقي مانده از منصور را جلويش مي گذاشتم و برايش مي خواندم و از آرمان هاي مقدس پدرش براي او صحبت مي کردم . مطهره آن قدر بزرگ شده بود که معني حرف هاي مرا درک کند .
شش سال از شهادت منصور مي گذشت و من ومطهره در خانه ي برادرم علي اصغر ، زندگي مي کرديم . روزهاي سختي پيش رو داشتم . از يک طرف مسئوليت سنگين سرپرستي از مطهره و از طرف ديگر حرف و حديث مردم نگرانم مي کرد .جوان بودم و خواستگارهاي زيادي داشتم .منصور به من وصيت کرده بود : ـ مهناز بعد از شهادت من ،هم تو و هم دخترمان نياز به سرپرست داريد ؛پس بايد ازدواج کني اما با کسي که اولاً حامي تو و دخترت باشد ،ثانياً وفادار به ولايت فقيه و انقلاب . و اتفاق افتاد .خوشحال بودم از اين که توانسته بودم به وصيت منصور عمل کنم . سيروس سرباز سپاه بود و از همرزمان منصور .مردي مهربان ،با ايمان و معتقد به انقلاب و ولايت فقيه . سيروس و مطهره خيلي زود به هم عادت کردند و مهرباني هاي بي دريغ سيروس به مطهره ،جاي خالي پدرش را پر کرده بود .
آن روز مطهره کنارم نشسته بود و من داشتم به او سرمشق مي دادم .سيروس هم در حال خواندن روزنامه بود .روزنامه را تا کرد و گفت : ـ مهناز آلبوم عکس آقا منصور کجاست ؟ تعجب کردم : ـ آلبوم عکس را مي خواهي چکار ؟ ـ پرسيدن ندارد .مي خواهم ببينم . آلبوم را از صندوقچه ي چوبي که وسايل و يادداشت هاي منصور را در آن ريخته بودم، بيرون آوردم .در حالي که سه نفري عکس ها را نگاه مي کرديم ،سيروس از خاطرات خود با منصور براي ما مي گفت و من هم که اوضاع را مناسب ديدم شروع کردم به صحبت و از نامه ها و خاطرات و از دوستان منصور حرف زدم . سيروس ناگهان سرش را بلند کرد و گفت : ـ مهناز !عکس منصور قبلاً اين جا روي تاقچه بود .الان نيست . به تِتِه پِتِه افتادم : ـ گفتم شايد ناراحت بشوي ،گذاشتم توي صندوق . سيروس با عجله بلند شد و عکس منصور را از توي صندوق بيرون آورد و در حالي که با کف دست ،قاب عکس را تميز مي کرد ،آن را سر جاي اولش گذاشت : ـ اين چه حرفي است مهناز ؟منصور فرمانده ي من بود .ما مديون خون شهدا هستيم . و برگشت و به عکس خيره شد .از کار خودم شرمنده شدم .سيروس ادامه داد : ـ راست اش دلم براي آقا منصور خيلي تنگ شده .پاشو دست مطهره را بگير برويم سفيد چاه . با عجله مطهره را آماده کردم و همراه سيروس به راه افتاديم . باد خنکي مي وزيد و پرچم سرخ رنگِ روي قبر منصور براي ما انگار دست تکان مي داد. من و مطهره کنار نشسته بوديم که سيروس با ظرف آب به ما نزديک شد .قدري آب روي سنگ قبر پاشيد و شروع کرد به شستن آن .نوشته هاي روي سنگ برق مي زد. به سيروس نگاه کردم .اشک در چشم هايش حلقه زد و زير لب خواند : ـ ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون .

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : کلبادي نژاد , منصور ,
بازدید : 200
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,631 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,323 نفر
بازدید این ماه : 5,966 نفر
بازدید ماه قبل : 8,506 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک