فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

8 خرداد 1338 در محله همت آباد بابلسر به دنيا آمد. به گفته مادرش : زماني که حميد به دنيا آمد پدرش در منزل نبود و پدرم که مردي متدين و مؤذن بود بعد از بازگشت به منزل مشتاقانه او را در آغوش گرفت و در گوشش اذان و اقامه را قرائت کرد و بعد از آن دعايش کرد.
پدرش آهنگر بود. او در شروع زندگ مشترک خود با بذل و بخشش فراوان تمام سرمايه زندگي را از دست داد و ديگر در آمدش کفاف زندگي را نمي داد. به ناچار به اهواز و سپس به تهران مهاجرت کرد.
چند روز پس از تولد حميدرضا خانواده اش به "بابلسر" برگشت و مدتي در منزل پدر بزرگ او سکونت داشتند. زندگي در خانه پدر بزرگ نقش زيادي در تعليم و تربيت "حميد رضا داشت". در کودکي پرجنب و جوش بود و بيشتر با همسالان خود به بازيهاي کودکانه مي پرداخت. گاهي با کاغذ قلم برادر بزرگ تر خود نقاشي مي کشيد. در هفت سالگي در مهرماه 1345 به دبستان مهر رفت. پدرش کمتر در بابلسر بسر مي برد واوتوسط مادرش حليمه خانم به مدرسه فرستاده شد. با استفاده از دست رنج مادر دوران ابتدايي را در خرداد 1350 به پايان رساند.
دوستان خود را از افراد مذهبي انتخاب مي کرد. در 18 فروردين 1357 در نوزده سالگي به خدمت سربازي فرا خوانده شد.
اما با صدور فرمان امام خميني مبني بر ترک پادگان ها به تشويق برادرش "عليرضا" پادگان را ترک کرد و به صفوف مردم در "تهران" پيوست تا با حکومت فاسد شاه به مبارزه بر خيزد. بعد از چندي به "بابلسر" رفت و در تشويق مردم به برپايي تظاهرات و راهپيمايي تا پيروزي انقلاب نقش فعال و موثري داشت. بعد از پيروزي تلاش زيادي در جمع آوري کمک براي مستمندان و محرومان داشت.
در برابر مشکلات صبور بود و اگر براي دوستانش مشکلي پيش مي آمد در رفع آن مي کوشيد. بعضي وقتها فکر مي کرد تا بتواند مشکل خود يا ديگران را حل کند. به مادر و پدرش توجه زيادي داشت و فرزندي مهربان و مطيع براي آنان بود. به حرف آنها گوش مي داد. هيچگاه صدايش را براي آنان از حد معمول بلند تر نمي کرد. درباره حجاب و نحوه رفتار و گفتار و همچنين خنديدن بر رعايت با موازين و شئون اسلامي تاکيد داشت. بعد از پيروزي انقلاب مطالعه زيادي داشت بيشتر کتابهاي اخلاقي و تفسير قرآن مطالعه مي کرد. همچنين به ورزشهاي رزمي علاقه مند بود. او خدمت سربازي را بعد از پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد و در 18 فروردين 1359 کارت پايان خدمت خود را گرفت. بعد از اتمام خدمت سربازي با همکاري برادرش "عليرضا "و دوستش"علي قصابيان"، بسيج ملي جوانان "لابلسر" را سازماندهي کرد و به تعليم جوانان و نوجوانان در گروه هاي فرهنگي و ورزشي و نظامي پرداخت. با به کارگيري آنان در برابر فعاليتهاي گروهاي ضدانقلاب به خصوص در جريان اشغال دانشگاه "مازندران" و "بابلسر" ايستادگي کرد و طي انقلاب فرهنگي در پاک سازي عناصر ضدانقلاب حضوري فعال داشت. در اول تير ماه 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي "بابلسر" درآمد. در اين ايام پايگاه "سرخرود" و " محمدآباد" زير نظر سپاه "بابلسر" بود نيروهاي حزب اللهي شهر در اقليت بدند. از طريقي انجمن حجتيه و گروه هاي چپ و سازمان منافقين در "محمودآباد" فعاليت گسترده اي داشتند. بسيج " محمودآباد" مدتي زير نظر "علي قصابيان" بود که با ورود برخي نيروهاي نفوذي در بسيج، دامنه اختلاف به اين نهاد کشيده شد. "حميدرضا" با دارا بودن روحيه قوي مذهبي و چهره موجه اجتماعي از طرف سپاه مأموريت يافت تا بسيج "محمودآباد" را انسجام بخشد.
در اول بهمن 1359 براي سرکوبي اشرار و ضدانقلاب به غرب کشور اعزام شد و همراه با عده اي از رزمندگان در چند عمليات ايذايي و شبيخون شرکت داشت. بعد از بازگشت از جبهه هاي غرب در اول فروردين 1360 به مدت هشت ماه، مسئوليت گروه گشت سپاه را بر عهده داشت و در دهم آذر ماه همان سال به منطقه عملياتي، "ايلام" و" ميمک" رفت. او فرماندهي گردان مشترک ارتش و سپاه را به عهده گرفت و در درگيري از ناحيه ريه مجروح شد. بعد از چند روز بستري در بيمارستان براي ملاقات برادرش "عليرضا" به مقر فرماندهي سپاه "بابلسر" رفت. "عليرضا" با ديدن او به سويش دويد و او در آغوش گرفت و گفت: «اي مرد تو خجالت نمي کشي با خوردن يک تير از جبهه برگشتي؟ انتظار داشتم که اجر برادر شهيد شدن نصيبم شود.»او با تبسم در پاسخش گفت: «نه اين اجر اول نصيب من خواهد شد.»
حميدرضا در اين ايام تصميم به ازدواج گرفت.
مادرش مي گويد: او و برادرش با خواهران خود زندگي مي کردند. وقتي که خواهران ازدواج کردند آنها هم تصميم به ازدواج گرفتند. مي گفتند حالا که خواهران ما ازدواج کرده اند خيال ما راحت است. مراسم ازدواج با خانم سيما گرجيان بسيار ساده و بر اساس موازين مذهبي برگزار شد. بعد از ازدواج در بابلسر مستاجر بودند. در اول فروردين ماه 1361 برادرش "عليرضا نوبخت"، قائم مقام فرمانده سپاه "بابلسر" و فرمانده گروهان ازگردان رزمي قرارگاه خاتم الانبياء(ص) در عمليات فتح المبين در حالي که در منطقه رقابيه مجروح شده بود به اسارت دشمن در آمد و نيروهاي دشمن بعد از آنکه با قنداق تفنگ بر فک و چانه اش کوبيدند با آماج رگبار مسلسل سينه اش را دريدند." حميدرضا" در اين ايام در جبهه حضور داشت که خبر شهادت برادرش را شنيد. اما در جبهه ماند و حتي در تشييع جنازه برادر شرکت نکرد و به دادن پيامي به مردم شهر اکتفا کرد.
قبل از شرکت در عمليات بدر، وصيت نامه خود رادر تاريخ 19 اسفند 1363 نوشت. در 19 اسفند 1363 در عمليات بدر در منطقه هورالعظيم به عنوان فرمانده يگان دريايي لشکر 25 شرکت داشت. يکي از همرزمانش مي گويد:
شب عمليات بدر به دليل مشکلات خانوادگي که داشت فرمانده لشکر 25 کربلا به او اجازه شرکت در عمليات را نداد. آن شب با او بودم آنچنان بي تابي مي کرد که مرا متعجب کرد. در اين فکر بود که چه کار بکند، اگر چه اطاعت از مافوق را بر خود فرض مي دانست اما از طرفي احساس مي کرد که از فيضي عظيم محروم شده است. آن شب تا صبح بيدار ماند و براي موفقيت رزمندگان دعا کرد. سپس به نماز ايستاد و مشغول راز و نياز شد. شب از نيمه گذشته بود که به من گفت: بيا در اين آبراه گشتي بزنيم. بر قايق پلاستيکي نشستيم و راه افتاديم. کمي بعد در کنار نيزار توقف کرديم در حالي که مي گريست، قرآن تلاوت مي کرد، انگار مي خواست با تمام وجود ضجه بزند. آن شب تا صبح آرام و قرار نداشت. بعد از به تصرف در آمدن پاسگاه ترابه به دست رزمندگان اسلام به طرف آنجا حرکت کرديم. در طول آبراه کلاهش را به دستش گرفته بود و زير لب زمزمه مي کرد و اشک مي ريخت. تا آن زمان چنين حالتي از او نديده بودم. در سال 1364 دومين فرزندش فاطمه متولد شد. حميدرضا نسبت به تنبيه بدني فرزندانش واکنش نشان مي داد. روزي يکي از فرزندانش توسط همسرش تنبيه شد. حميدرضا اصرار داشت که بايد قصاص شويد يا ديه پرداخت کند. حميدرضا هرگز دوست نداشت به خانواده اش آزاري برساند و هميشه با عطوفت با آنان رفتار مي کرد. در 24 خرداد 1364 در عمليات قدس 1 شرکت داشت و نيروهاي تحت امر او با انهدام مواضع دشمن به اهداف خود دست يافتند. در 25 خرداد 1364 مسئوليت گردان مالک اشتر را به عهده گرفت و در عمليات قدس 2 ضد حمله دشمن را به کمک رزمندگان لشکر 25 کربلا خنثي کرد. يکي از همرزمان حميدرضا مي گويد:
اواخر سال 1364 بود که وارد گردان مالک اشتر شدم. نيروهاي اين گردان به دستور فرمانده لشکر مأموريت داشتند براي آموزش غواصي به کنارهور بروند. بعد از ظهر روز پيوستن من به آنها در زمين مسطحي جمع شديم و مشغول بازي فوتبال شديم. ضمن بازي متوجه فردي شدم که بند پوتين اش باز است که او را نمي شناختم. به خاطر اينکه به او بفهمانم بازي را جدي بگيرد عمدي چند بار به پايش پيچيدم تا زمين بخورد. حتي دو بار محکم به پاهاي او لگد زدم به طوري که پوتين از پايش کنده شد اما او متواضعانه به من لبخند زد بعد از بازي اعلام شد نيروهاي گردان جمع شوند تا فرمانده گردان با آنها صحبت کند. يکي از نيروهاي گردان ما را به خط کرد و از فرمانده دعوت کرد به جايگاه برود. ناگهان ديدم همان فردي که در بازي پاپيچ او شدم و در جمع ما خبردار ايستاده بود، به طرف جايگاه رفت. سپس با خلوص تمام شروع به صحبت کرد، تازه فهميدم که او حميدرضا نوبخت، فرمانده کل گردان است.
قبل از عمليات والفجر 8 نيروهاي گردان ها چند ماه دورة آموزش آبي ـ خاکي و غواصي گذرانده بودند. فرماندهان با تشکيل جلسات متعدد نوع مأموريت را تشريح مي کردند. نوع آموزشها در روزهاي آخر بر اساس مأموريت ها تخصصي تر مي شد. عده اي که مأموريت خط شکني داشتند، آموزشهاي مربوطه را طي مي کردند. مأموريت گردان مالک اشتر پاکسازي شهر فاو بود لذا آموزش مخصوص دفاع شهري به نيروهاي گردان توسط مربيان مجرب اعزامي از تهران تعليم داده مي شد. رزمندگان گردان نگران شدند که چرا مأموريت خط شکني به آنها محول نشده است و اين زمزمه در گردان پيچيده و به گوش حميدرضا رسيد. نيروهايش را به خط کرد و علت انتخاب اين مأموريت را اينگونه بيان کرد:
بنده مخصوصاً در اين عمليات مأموريت خط شکني را به عهده نگرفتم چون مي دانم پاکسازي شهر سخت تر و مهم تر از فتح آن است. زيرا دشمن در باز پس گيري شهر تلاش زيادي خواهد کرد و تمام توان و استعداد خود را به کار خواهد برد. لذا سخت ترين مرحله اين عمليات جنگ در داخل شهر است.
بعد از شروع عمليات والفجر 8 در 20 بهمن 1364 حميد رضا مأموريت يافت تا شهر فاو را از وجود دشمن پاکسازي کند. او به همراه نيروهاي گردان پس از چهل و هشت ساعت درگيري تن به تن توانست يک تيپ از نيروهاي عراق را نابود سازد و فرمانده آن را به اسارت در آورد. شجاعت و رشادت حميدرضا در اين عمليات چنان بود که همسنگرانش نام "ناجي فاو" را بر او نهادن. بعد از فتح فاو دشمن به پاتکهايي دست زد ولي موفقيتي کسب نکرد. يکي از اين پاتکها در 28 اسفند 1364 در حوالي کارخانه نمک انجام شد. حميدرضا با يک گردان توانست در مقابل سه تيپ دشمن ايستادگي و مقاومت کند. درگيري به حدي شديد بود که در يک روز چند بار سنگرها ميان نيروهاي خودي و دشمن دست به دست شد. دشمن يک تيپ را وارد عمل کرد و حميدرضا با يک گروهان به مقابله برخواست. در آن روز آن قدر آر پي جي شليک کرده بود که از گوشهايش خون مي آمد. آتش دشمن چنان شديد بود که سردارمرتضي قرباني فرمانده لشکر 25 فکر مي کرد حميدرضا ديگر شهيد يا اسير شده است.
بعد از تصرف فاو، حميدرضا در 10 تير 1365 در عمليات کربلاي 1 حضور يافت و در تسخير قله قلاويزان و ارتفاعات مشرف به مهران نقش مهمي ايفا کرد. در جمع نيروهاي لشکر 25 کربلا معروف بود، اگر مأموريتي به او محول شود تا پايان مأموريت پوتين را از پايش بيرون نمي آورد. گاه طي شبانه روز يکي دو ساعت بيشتر نمي خوابيد.
يکي از همرزمانش مي گويد:
نيروهاي خودي به شدت تحت فشار بودند. از طرف فرماندهي لشکر تصميم گرفته شد طي عملياتي محدود چند خاکريز دشمن تصرف شود تا از تحريک نيروهاي آن کاسته شود. حميدرضا وقتي از نزد فرماندهي لشکر آمد، تصميم گرفت براي شناسايي عازم منطقه شود. در اين زمان چنان خسته بود که فکر مي کرديم توانايي سوار شدن به خودرو را ندارد. به او گفتم شما خسته ايد بهتر است استراحت کنيد. در پاسخ گفت: «چطور نيروهايم را به سمت دشمن ببرم در حالي که اطلاعي از منطقه ندارم؟ اين وظيفه من است که آنها را از موقعيت دشمن آگاه کنم.»
حميدرضا حضور درجبهه را واجب مي دانست و از اواخر سال 1362 که به منطقه جنگي اعزام شد به طور مستمر در جبهه بود و مسئوليت فرماندهي منطقه جنگي را به عهده داشت. در اين مدت، فقط براي ديدار اقوام و خانواده از مرخصي استفاده مي کرد. در اين فرصت هم به ديدار امام جمعه و مسئولان شهر مي رفت و نياز ها و مشکلات رزمندگان را با آنان مطرح مي کرد. به خانواده هاي شهيدان و مجروحان و معلولان جنگ نيز سرکشي مي کرد. يک بار که به مرخصي مي آمد، فرمانده لشکر خودرويي مدل بالا در اختيارش گذاشت تا به کارهايش برسد. يکي از همرزمانش مي گويد: وقتي که در شهر بودم او را سوار پيکان ديدم و با تعجب دليلش را پرسيدم. پس از اندکي تامل گفت: «اين مردم هر چند وقت عزيزي را تشييع مي کنند و نمي دانند که ما چه کاره ايم و چه مي کنيم. مي ترسم که با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتکب غيبت و گناه شوند؛ فراهم کردن زمينه غيبت به همان اندازه گناه است.» هرگز احساس خستگي نمي کرد و همواره مي گفت کار در راه خدا خستگي ندارد؛ هنگامي که خسته شديد به ياد سالار شهيدان و روز عاشورا بيفتيد. خود هميشه به ياد خدا و سراي آخرت بود. يکي از همرزمانش مي گويد: «به اتفاق کليه نيروهاي تيپ به هفت تپه آمده بوديم تا استراحت کنيم. به اتفاق کريم پور کاظم از او تقاضاي مرخصي کرديم، گفت: «براي چه کاري تقاضاي مرخصي مي کنيد؟ »با شنيدن اين سخنان خود را جمع و جور کرديم و منتظر مانديم. با کمي مکث و مثل هميشه با نگاهي صميمي و لبخندي به لب گفت : «اين را بدانيد که خانه دنيا درست مي شود اما مهم ساختن خانه آخرت است. بايد خانه آخرت را ساخت، آن هم خانه اي زيبا.»
نيروهاي تحت امر حميدرضا شيفته اخلاق و رفتار او بودند. با نيروها رفتاري برادرانه داشت و بيشتر روزها سرکشي به نيروهايش به درون چادرها يا سنگرها مي رفت تا از روحيات نظامي و نيازهاي آنان آگاهي يابد. روزي راننده اي که مأموريتش تمام شده بود اصرار کرد تسويه حساب کند چون در بابل مستاجر بود و قرار داد اجاره اش تمام شده بود. حميدرضا چون با کمبود راننده مواجه بود کليد خانه اي را به او داد و گفت من الان خانواده ام در اهواز هستند و منزل ما در بابلسر خالي است، شما فعلاً از آن استفاده کنيد تا بعداً خدا چه بخواهد. يکي از همرزمان حميدرضا مي گويد:
پس از عمليات کربلاي 4 در شبي باراني، خسته و کوفته درون چادري در هفت تپه استراحت مي کرديم. ساعت يازده شب به چادر ما آمد و سفارشهايي کرد سپس به قصد اهواز حرکت کرد تا نزد خانواده اش برود. ساعتي بعد متوجه شديم در مسافتي دور از چادر ماشيني در گل و لاي گير کرده است. حميدرضا با سر و وضع گلي وارد چادر شد. تعجب کرديم و گفتيم مگر شما به اهواز نرفته ايد؟ گفت: «چرا! در بين راه با خودم فکر کردم فرق من با بچه هاي داخل چادر چيه؟ هر چه فکر کردم جوابي براي سوال خود نيافتم و برگشتم.» برايش يک دست لباس فرم سپاه آورديم. وقتي آن را پوشيد گفت: «اين لباس زيبا بر تن افراد شجاع، با وفا و با ايمان برازنده است، دعا کنيد که خداوند به همه ما اين شايستگي و توفيق را عنايت فرمايد.»
از افتخارات حميد اين بود که پدرش دوشادوش او در ميدان نبرد حضور داشت. گاهي دوستانش مي ديدند که پدر و پسر کنار همديگر قدم زنان از سنگرها دور مي شدند و با هم درد و دل مي کنند. پسر به عنوان فرمانده با نهايت ادب و احترام به پدر دستور مي داد و پدر با تمام وجود و با عشق از او اطاعت ميکرد. قبل از عمليات کربلاي 4 به پدرش مأموريت داد به عنوان مسئول نيروهاي پيشرو در منطقه عملياتي مستقر گردد و آنجا را از لحاظ سنگرسازي و امور ضروري آماده کند. پدر با استفاده از تجربه شغلي سنگري از آهن ساخت که در روزهاي سخت عمليات و زير شدت آتش دشمن حدود بيست تن از رزمندگان به درون آن رفتند. در همان حين راکتي توسط هواپيماي عراقي رها شد و در نزديکي سنگر اصابت کرد. بر اثر انفجار تمام ديوارهاي سنگر فرو ريخت و گرد و خاک آن را فرا گرفت. اما پس از دقايقي راه خروج مشخص شد و همه جان سالم از آن حادثه به در بردند. با آغاز عمليات کربلاي 4 در 3 دي 1365، گردانهاي تحت امر حميدرضا موفق به تصرف جزيره ام الرصاص شدند. بنابر تدبير فرماندهي کل سپاه مبني بر تخليه منطقه عملياتي کربلاي 4 او ظرف سيزده روز نيروهاي خود را به منطقه عمليات کربلاي 5 منتقل کرد. در شب عمليات به سنگر پدرش ـ حجت اللّه ـ رفت و انگشتر را از دست و چفيه را از دور گردن در آورد و به پدرش داد و گفت: «بعد از شهادتم انگشتر را به پسرم و چفيه را به دخترم بدهيد و به آنان بگوييد از آنها خوب مواظبت کنند.»آنگاه در حضور پدر به نماز ايستاد و چنان در نماز ضجه و زاري مي کرد که گونه ها و محاسنش از اشک خيس شده بود. در عمليات کربلاي 4 نيروهاي تيپ را در کنار ديگر يگانهاي لشگر 25 در محور کانال پرورش ماهي شلمچه وارد عمل کرد. رزمندگان تحت امر وي توانستند با پاکسازي کانال، فرمانده لشکر گارد ارتش عراق و چند تن از فرماندهان و نيروهاي بعثي را به اسارت در آوردند و تعداد زيادي از ادوات دشمن را منهدم نمايند. با استقرار نيروهاي لشکر 25 در پشت کانال، تيپ سوم به فرماندهي حميد موفق شد تا کانال خروجي عراق پيشروي کند. درگيري در بين دو طرف شدت گرفت. از طرف فرماندهي لشکر به حميدرضا مأموريت داده شد براي شناسايي خط دشمن اقدام کند. او در حالي که يک جانباز خرمشهري که از دست و چشم مجروح بود و با منطقه آشنايي داشت، او را همراهي مي کرد به سوي خط دشمن رهسپار شد. يکي از همرزمانش مي گويد:
به او گفتم اين بنده خدا را با اين وضعيت همراه خود نبر. اما او با نگاهي جدي به من گفت: «سرنوشت جمهوري اسلامي ايران در شلمچه رقم مي خورد و آبروي اسلام و امام و نظام به فداکاري ما بسته است. پس اگر همه ما فدا شويم ارزش آن را دارد.» وقتي جواب او را شنيدم سرم را پايين انداختم.
يکي ديگر ازهمرزمانش مي گويد:
در منطقه عملياتي باران شديدي باريد که باعث شد حدود سي ساعت عمليات گروهان ما به تاخير بيفتد. از طرفي نيروهاي بعثي در "دژتانک" منطقه پتروشيمي بصره متوجه حضورما شده بودند و اقدام به آتش شديد با ادوات سنگين روي نيروها مي کردند. ناچار به عقب برگشتيم. هوا تاريک مي شد که ديدم تعدادي بسيجي بدون کمترين تجهيزات نظامي از کنار ما گذشتند. متوجه حميدرضا شدم که با دو نفر از بچه هاي اطلاعات عمليات سراغ فرمانده لشکر را مي گرفت. يک بسيجي با اشاره دست محل استقرار فرمانده را به آنها نشان داد. در همين حال چند خمپاره در کنار ما به زمين خورد و منفجر شد. مجبور شدم سرم را درون چاله اي ببرم. بعد از بلند شدن متوجه شدم آنها بدون توجه به گلوله هاي دشمن و انفجار پي در پي خمپاره به جلو مي روند و به سرعت از ما دور مي شوند.
عمليات کربلاي 5 با نبردي سنگين ادامه داشت و دشمن در اثر حرکت غافلگيرانه نيروهاي خودي به عقب رانده شده بود. قرار شد لشکر ديگري در ادامه عمليات وارد عمل شود و نيروهاي لشکر 25 به سرعت به يکي از روستاهاي اطراف خرمشهر انتقال يابند. ارکان گردان ها هنوز در خط مانده بود. در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد که رزمندگان در مقر تيپ تجمع نمايند. حميدرضا با همان بادگير زيتوني که هميشه به تن داشت با صدايي آرام و خسته، پشت تريبون قرار گرفت و پس از ذکر نام خدا چنين گفت : ما در ره حق نقض پيمان نکنيم
گر جان طلبيد دريغ از جان نکنيم
دنيا گر زنمروديان لبريز شود
ما پشت به سالار شهيدان نکنيم
برادران عزيز! بنا با دلايلي که معذورم توضيح دهم ما تا کنون نتوانسته ايم نيروي کافي وارد صحنه کنيم. لذا هر کس توانايي حضور مجدد در خود مي بيند، مي تواند به همراه من به خط برگردد.
نيروهاي گردان که در طي عمليات خسته و بي رمق بودند، همگي از جا برخاستند و فرياد زدند: «فرمانده آزاده آماده ايم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالي که اشک از ديدگانش سرازير بود. رزمنده اي مي گويد: حميدرضا بعد از اتمام عمليات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگين در آن سوي درياچه ماهي، به اين سوي آب آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاک گرفته اش بوسه زد. در اين عمليات پسر خاله حميدرضا ـ کريم پور کاظم ـ به شهادت رسيد. خواهرش مي گويد:
در روز سوم خاکسپاري شهيد، نزديک اذان مغرب با او به مزار شهيد رفتيم. حميدرضا بر مزار او که کنار مزار برادر شهيدمان عليرضا بود دست گذاشت و گفت: «کريم! اينجا جاي من بود، تو آن را غصب کردي و من راضي نيستم. اگر رضايتم را مي خواهي از خدا بخواه که جاي من هم کنار قبر شهيد کاظم عليزاده باشد که مثل برادرم بود.» پس از مراجعت به جبهه خط پدافندي جزيره مينو را تحويل گرفت.
شبي در خواب ديد که او را به باغ سرسبزي دعوت کرده اند که درختان باغ پر از ميوه و از سنگيني آن شاخه ها خم شده اند. در آن باغ قصر بزرگي بنا شده بود و او وارد آن قصر شد. صبح خواب خود را براي همسنگرانش تعريف مي کند. پير مرد مومني که در سنگر بود، گفت: «پسرم حميدرضا پرونده اعمال تو کم کم بسته مي شود، آن ميوه ها و درختان سرسبز اعمال توهستند و تو چند صباحي بيشتر مهمان ما نخواهي بود.» سرانجام با بيش از شصت ماه حضور در مناطق جنگي و شرکت در عملياتهاي مختلف، در 18 فروردين 1366 (چهل روز بعد از تقاضا از پسر خاله شهيدش، کريم پور کاظمي) در حالي که فرماندهي تيپ 3 و محور عملياتي را به عهده داشت در عمليات کربلاي 8 مفقودالاثر شد. پس از مفقود شدن او، پدرش که سالها در کنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاکريز به خاکريز در پي جسد او گشت شايد اثري از او بيابد. پدرش پس از سالها چشم انتظاري در 12 فروردين سال1374 در اثر عوارض شيميايي در بيمارستان به شهادت رسيد. در 12 آبان همان سال پيکر شهيد حميدرضا نوبخت توسط گروه تجسس سپاه شناسايي شد. چند تکه استخوان او در تابوت کوچک به زادگاهش بابلسر انتقال يافت و پس از تشييع در گلزار شهداي امامزاده ابراهيم بابلسر به خاک سپرده شد."حميدضا" به هنگام شهادت صاحب دو فرزند به نام ها عليرضا و فاطمه بود.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



وصيت نامه
...همسرم! براي ادامه زندگي بعد از من اختيار خودش مي باشد و مختار است ازدواج بکند يا خير. اما به عنوان يادآوري به آن زن آگاه متکب اسلام مي گويم که در زندگي خود پيرو زندگي همسران پيامبر و ائمه معصومين باشد. بعد از من حتماً سر و ساماني به زندگي خودش بدهد و براي دور ماندن از تهمت و هر گونه گناه و معصيت براي شما بهتر است که بعد از چند ماه اول همانگونه که مکتب قرآن مشخص کرده است ازدواج کنيد. اگر وجدانتان شما را ناراحت مي کند مي توانيد براي راحتي وجدان خود با يک جانباز ازدواج کنيد. از شما همسر خوب تشکر مي کنم از اينکه هميشه در مدت زندگي ام برايم يک معلم بوديد .
. . . تا زماني که همسرم ازدواج نکرده است مي تواند از حقوقم استفاده کند. بعد از ازدواج مي تواند براي خوراک و پوشاک و آسايش فرزندانم استفاده نمايد و اگر از حقوقم مقداري باقي ماند به فقرا بدهد . حميدرضا نوبخت



خاطرات
سردار مرتضي قرباني:
اگر نوبخت در فاو نبود هشتاد روز عمليات ما منجر به عقب نشيني مي شد.

حليمه بانکي ،مادرشهيد:
حميدرضا درس هايش را خوب مي خواند و چون من بي سواد بودم برادر و خواهر بزرگ ترش به او کمک مي کردند. تکاليف مدرسه را انجام مي داد، گاهي بد خط مي نوشت که معلم تذکر مي داد اما نمرات او خوب بود و مشکلي از لحاظ تحصيلي نداشت. دلسوز و مهربان بود، اگر چيزي براي خوردن به مدرسه مي برد با دوستانش تقسيم مي کرد. بسيار چابک و هوشيار بود نسبت به دو خواهرش احساس لطف و حرف شنوي خاصي داشت. اگر کوچک ترين حرفي مي زدند. گوش مي داد.

رقيه نوبخت خواهرشهيد:
الفت و انس زيادي در بين ما بود. براي بزرگ تر ـ علي رضا ـ احترام زيادي قايل بوديم و برادر کوچک تر ـ حميدرضا ـ اطاعت پذيري خوبي داشت ولي از ما شلوغ تر و بازيگوش تر بود. به نظافت و پاکيزگي اهميت مي داد و وسايل خودرا به نحو احسن نگه مي داشت. در دوران راهنمايي تحصيلي به خاطر فقر مالي و کمک به خانواده درس و تحصيل را رها کرد.

مادرشهيد:
به درس علاقه داشت اما با توجه به وضع زندگي و استيجاري بودن مسکن درس نخواند و بعد از مدتي در مکانيکي ماشينهاي سنگين مشغول به کار شد. در اين سنين قرآن را از پدر بزرگش آموخت و به دعا و نماز و خواندن قرآن و رفتن به مسجد علاقه زيادي يافت.
بعضي وقت ها از مردم پول جمع آوري مي کرد و به من مي داد تا وقتي زياد شد به مستمندان بدهد. روزي گير آدم خسيسي افتاد و از او تقاضاي کمک کرد براي محرومين به او گفت: «حتي اگر به مقدار ناچيزي هم باشد ايراد ندارد.» آن مرد دو تومان به او داد و حميدرضا بدون اينکه عکس العملي نشان دهد گفت خدا قبول کند .

خسرو جلالي:
خط پدافندي جزيره مينو تقريباً آرام بود و من به عنوان فرمانده دسته در آنجا انجام وظيفه مي کردم. روزي مرا ديد و با شناختي که از محمودآباد با هم داشتيم به من پيشنهاد کرد که غروبها به سنگرهاي رزمندگان بروم و کلاسهاي عقيدتي و آموزش قرآن برقرار نمايم من نيز به توصيه او عمل کردم.
حميدرضا در سخت ترين شرايط مقيد به نماز اول وقت بود.
گردان ما در جزيره مينو خط پدافندي داشت. روزي حميدرضا به سراغ من آمد و گفت: «مي خواهم به اهواز بروم تو هم با من بيا.» سوار خودرو شديم و به طرف اهواز حرکت کرديم. فصل تابستان بود و در آن گرماي طاقت فرسا در نزديکي اهواز خودرو را کنار جاده متوقف کرد. گفتم چرا ايستادي؟ گفت: «مگر صداي اذان را نشنيدي؟» گفتم تا اهواز راهي نمانده است و در آنجا در زير سرپناهي نماز مي خوانيم. نگاه معني داري به من انداخت و گفت: «از کجا مي داني به اهواز خواهيم رسيد؟» سپس با مقدار آبي که در ماشين داشتيم، وضو ساختيم و نماز را به او اقتدا کردم. خدا گواه است که از حضور قلبش و اهميتش به نماز اول وقت لذت بردم.
چند سال پيش براي زيارت امام هشتم (ع) به مشهد مقدس سفر کردم. شبي در گوشه اي از حرم نشسته بودم که جواني سر صحبت را باز کرد و پرسيد: «از کدام شهري؟ » گفتم بابلسر تبسمي کرد و گفت: «يادش بخير، هر وقت نام اين شهر را مي شنوم جاني دوباره مي گيرم.» سپس از من پرسيد: «نوبخت را مي شناسي؟» گفتم نوبخت لشکر 25 کربلا؟ پاسخ داد: «بله! او فرمانده گردان ما بود. شب عمليات سخنراني کوتاه و عاشقانه اي کرد، سپس حرکت کرديم و وارد کانال شديم که دشمن از قبل کنده بود. نوبخت در جلو حرکت مي کرد. ناگهان گلوله منوري در آسمان پيدا شد، همگي در کف کانال درازکش شديم که چشممان به پدافند دشمن در سر کانال افتاد بسيار وحشت کرديم چرا که احتمال مي داديم دشمن متوجه ما شده و همه را به کف کانال مي دوزد. با پرتاب گلوله منور سوم و چهارم متوجه شديم يک نفر با پدافندچي دشمن درگير است. او ناگهان سر لوله پدافند را به طرف دشمن چرخانيد و به ما دستور عقب نشيني داد. دستور را اجرا کرديم و بعد از مدتي حميدرضا را در جمع خود ديديم. بچه ها بي اختيار او را در آغوش گرفتند و حميدرضا از همه عذر خواهي کرد و گفت: دشمن متوجه عمليات ما شده است. اميدوارم در حرکت بعدي بتوانيم به اهدافمان برسيم.» آن مرد در پايان سخن خود گفت: «اگر زنده است خدا حفظش کند و اگر به شهادت رسيده است خدا او را در صف ياران اماتم حسين (ع) قرار دهد.» وقتي خبر شهادت حميدرضا را به او دادم اشک از چشمانش جاري شد و دست به سوي آسمان دراز کرد و گفت: «خدايا تو شاهدي که حميدرضا به آرزويش رسيد»

حشمت اللّه عباس پور:
در سال 1359 هنوز مدتي از عضويت من در بسيج محمودآباد نگذشته بود که به ما اطلاع دادند. آقاي قصابيان ـ مسئول وقت بسيج ـ به شهر ديگري براي مأموريت رفته اند. با شنيدن اين خبر همه بچه هاي بسيج ناراحت شده بودند، چون به او انس ارادتي داشتند و هنوز يک روز نگذشته بود که فرمانده ي جديدي براي بسيج پاسگاه محمودآباد و سرخرود معرفي گرديد. نيروهاي بسيج به خط ايستادند و منتظر بودند تا فرمانده جديد معرفي شود. ناگهان مردي با ريش مشکي بلند، هيکلي رزيده، چهره اي آفتاب سوخته و رنجيده و لبهاي خندان در جمع ظاهر شد. قريب به يک سال در خدمتش بودم و جز صبوري، بزرگواري، متانت و حجب و حياي وصف ناشدني چيز ديگري از او مشاهده نکردم. چهره معصوم، مظلوم، صميمي و با صلابت حميدرضا فراموش نشدني است. در دوران ترور و حملات کور منافقين در شهري که پايگاه سنتي کمونيستها و گروه هاي ضد انقلاب محسوب مي شد، کار کردن بسيار مشکل بود اما او بدون هيچ هراسي، در جهت بسيج گام بر مي داشت و شاگرداني تربيت کرد که قريب به نود در صد شهداي شهر مي باشند. شهيداني چون ايرج جلالي ـ نيروهاي فعال اصلاعات عمليات لشکر 25 کربلا ـ ، سيد مهدي کاظمي ـ جانشين گردان لشکر 25 ـ قادر سليماني، عبدي، نصرت الدين، بني زاده و حاج آقا رحيمي که حميد او را چريک پير مي خواند.

خسرو جلالي:
چون وجهه اي معنوي و وحدت بخش داشت به بسيج محمود آباد فرستاده شد و در سازماندهي و انسجام بسيج تلاش مي کرد به طوري که شبانه روز در ساختمان بسيج مي ماند. روح تازه اي در کالبد مرده شهر دميد به نحوي که بسيج بهانه اي شد که هر روز نيروهاي حزب اللهي از روستاهاي اطراف به بسيج آمده و در آنجا جمع شوند. اولين کاري که انجام داد تشکيل هسته مرکزي بسيج مرکب از حاج آقارحيمي، سيد مهدي کاظمي، احمد نيا، خوش دل، حشمت اللّه عباسپور، خسرو و ايرج جلالي بود. اين چند نفر موظف بودند به عنوان پاس بخش شبها در بسيج حضور داشته باشند و به امور نگهباني به گشتهاي شبانه نظارت نمايند و در آموزشهاي نظامي به عنوان مسئولان تيمهاي آموزشي با او همکاري کند. حميدرضا به نظم و انضباط حساسيت فوق العاده داشت و معمولاً در کنار آموزش هاي نظامي و دفاع شخصي، مقيد بود که روايت و حديثي بخواند. ورزش رزمي مي کرد و در آموزش هاي نظامي که معمولاً هفته اي سه جلسه بعد از ظهرها برقرار مي شد، تاکيد زيادي بر دفاع شخصي و آماده سازي نيروها داشت.14 نيروهاي زيادي داوطلبانه براي نگهباني شبها در بسيج مي ماندند. قبل از رفتن آنان همه را به خط مي کرد و با برپايي مراسم صبحگاه و انجام ورزشهاي صبحگاهي نيروها را از ساختمان بسيج واقع در مرکز شهر تا شهرک نفت (واقع در خارج شهر) به صورت دو مي برد. در حين رفت و برگشت با سر دادن شعارهاي مختلف نظامي سعي مي کرد نيروها خستگي را احساس نکنند. او نيرويي عملياتي بود و به آموزش تاکتيک علاقه زيادي داشت و با عشق و علاقه، به بسيجيان آموزش مي داد و براي اين کار، در کنار ساحل موانع جنگي ايجاد کرد. در آموزش بسيار جدي بود اما رابطه اي دوستانه با نيروها داشت. در اين ايام هفته اي چند روز براي آموزش بسيجيان سرخرود به آنجا مي رفت. براي ارتقاء توانايي رزمي بسيجيان محمودآباد اقدام به رزم شبانه مي کرد. يک بار عمليات آزمايشي را تصرف بسيج سرخرود طراحي کرد. با وجود خطرات فراوان با به کار گرفتن نيروهاي هسته مرکزي در يک شب، بسيج سرخرود را به محاصره در آورد و با شليک تيرهاي جنگي و گازهاي اشک آور آنجا را به تصرف در آورد به طوري که نيروهاي مستقر در آنجا خيال کردند توسط منافقين مورد حمله قرار گرفته اند.
پس از گذشت يک ماه نيم از شروع جنگ تحميلي، سپاه بابلسر تصميم به اعزام نيرو به جبهه گرفت.

سعيد احمدنيا:
قرار شد شش بسيجي همراه با سپاه به جبهه اعزام شوند و از خانواده ها بايد رضايت مي گرفتند. اما چون ابتداي جنگ بود خانواده ها اجازه نمي دادند. خيلي علاقه داشتم به جبهه اعزام اعزام شوم. حميدرضا به خانه ما آمد تا با پدرم صحبت کند و از او اجازه بگيرد. ابتدا درباره جنگ صحبت کرد بعد کمي از مسايل ديني و عقيدتي گفت و در ادامه از حضورش در کردستان غائله گنبد سخن به ميان آورد. در پايان گفت اين پهلوان قصد دارد به جبهه برود واز شما رضايت نامه مي خواهد من ساکت نشسته بودم گفتم شما چه اجازه بدهيد و چه اجازه ندهيد به جبهه مي روم. در هر صورت به بسيج برگشتيم و بعد از دو ساعت برادر بزرگم رضايت نامه را آورد و همراه با سيد مهدي کاظمي و نيروهاي سپاه بابلسر به جبهه اعزام شديم.

خواهر شهيد:
علاقه خاصي ميان اين دو برادر بود و از لحلظ خصوصيات اخلاقي و روحيه معنوي شباهت بسياري به يکديگر داشتند. حميد اگر چه دير اقدام به سير و سلوک و خودسازي کرد ولي در مدتي کوتاه راه صد ساله را پيمود. روحيه اي عارفانه داشت و دايم الذکر بود و حتي ضمن راه رفتن يا يا هر زماني که فرصتي پيش مي آمد مدح يا مصيبت ائمه اطهار را مي خواند يا با صورت دلنشين قرآن تلاوت مي کرد. به نماز اول وقت، دعاي کميل، صله رحم، احترام بزرگ تر ها، پرهيز از غيبت، اهتمام مي ورزيد و در کسب معارف اسلامي و فضايل ديني فردي موفق بود. حميد عصاره عليرضا بود . اگر عليرضا را گل تصور کنيم، حميد شهد گل بود. شانه هاي عليرضا سالها بالش سر حميد بود. عليرضا يک سر و گردن بالاتر از حميد بود.

حشمت اللّه عباسپور:
نوبخت، مدتي پس از عمليات کربلاي 1 در سال 1365 به فرماندهي تيپ 3 لشکر ويژه 25 کربلا منصوب شد. شبي با چند تن به چادر بچه هاي بابلسر آمد. چاي درست کرديم و کريم پور کاظم چاي را بين بچه ها توزيع کرد. پس از نوشيدن چاي بچه ها گفتند آقاي شهردار بلند شود و استکانها را جمع کند. حميدرضا گفت: «بگذاريد من ظرفها را جمع کنم تا افتخار خدمتگزاري نصيب من شود.» اما شهردار به سرعت ظرفها را جمع کرد و بچه ها باب صحبت را با حميدرضا باز کردند. يکي گفت: آقاي حميد صبح راديو عراق گوش کردي در مورد شما و پدرتان مي گفتند: اين پدر و پسر مزدور! با لبخند از کنار موضوع گذشت. فردي از نوع مسئوليتش پرسيد، کمي مکث کرد و گفت: «من آمده ام تا به عنوان آر پي جي زن خدمت کنم و در عمليات آينده که انشاءاللّه راه کربلا را باز مي کنيد پا به پاي شما به عنوان کمک با صداميان بجگيم، البته اگر مرا لايق بدانيد.» روز بعد متوجه شديم به عنوان فرمانده محور معرفي شده است.

مادرشهيد :
اگر مشکلي داشت با کسي در ميان نمي گذاشت الا برادرش عليرضا که سابقه فرهنگي داشت. روحيه تعبدي بالايي داشت، بيشتر به دعا مشغول بود و استقامت خوبي داشت. گاهي براي حل گرفتاري، ساعتها به دعا و نيايش مي پرداخت.21 حميدرضا در 10 ارديبهشت 1361 در عمليات بيت المقدس به عنوان فرمانده گردان در آزاد سازي خرمشهر مشارکت داشت. قبل از عمليات رمضان در درگيريهاي پراکنده بر اثر شليک مستقيم دشمن مجروح شد و راهي بيمارستان گرديد، اولين فرزندش در سال 1361 به دنيا آمد و او به پاس احترام برادر و زنده نگهداشتن خاطرات او اسمش را عليرضا نهاد. مدتي در سپاه بابلسر مسئول عمليات ويژه بود و از 2 تير 1362 تا 9 بهمن 1362 مسئوليت عمليات و سازماندهي واحد عمليات اين سپاه را به عهده داشت. در دهم بهمن 1362 بار ديگر به مناطق جنگي اعزام شد. در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتي چيلات به عنوان معاون دوم تيپ از لشکر 25 کربلا شرکت کرد. با مجروح شدن يکي از فرماندهان گردان در حين عمليات او مسئوليت گردان را تا پايان به عهده گرفت. بعد از عمليات والفجر 6 به جانشيني يگان دريايي لشکر 25 کربلا و بعد از دو ماه در 27 فروردين 1363 به فرماندهي گردان علي ابن ابي طالب (يگان دريايي) منصوب گرديد و ماه هاي متوالي در اين يگان مشغول خدمت بود.
خسرو جلالي:
در سال 1363 در پادگان شهيد بيگلو اهواز بوديم. به شدت باران مي باريد. اعلام کرديم که مراسم صبحگاه انجام نمي شود. حميدرضا راس ساعت هفت صبح آمد و پرسيد چرا امروز مراسم صبحگاه اجرا نمي شود؟ گفتم: چون هوا باراني است. با قاطعيت گفت: «مگر مي شود به دليل باراني بودن هوا کار را با آواي ملکوتي قرآن آغاز نکنيم و پرچم مقدس جمهورس اسلامي ايران را با طنين سرود ملي برافراشته نکنيم.» سپس دستور داد مراسم صبحگاه انجام شود.



آثار باقي مانده از شهيد
پيام شهيد به مناسبت شهادت برادرش عليرضا نوبخت:
ملت مسلمان و هميشه در صحنه بابلسر، اين حقير برادر شهيد عليرضا نوبخت که هم اکنون در جبهه هاي حق عليه باطل مشغول نبرد با تفاله هاي باقي مانده شيطان بزرگ، آمريکا هستم، بعد از پيروزي به سراغ منافقان کوردل و ساير گروهکها خواهم آمد. اين بار گر چه تنها هستم، ولي نمي خواهم برادر بي وفايي براي شهيدمان علي و علي ها باشم. به خدا قسم، آن قدر مبارزه مي کنم تا به خداي علي بپيوندم و به برادر شهيدم بگويم که برادر جان همانطور که در دنيا هر دو در کنار هم بوديم در آخرت هم در کنار هم خواهيم بود. مردم وفادار به امام! شما مواظب کارهاي خود باشيد تا خداي نکرده منافقان کوردل و ساير گروهکهاي چپ و راست که به ظاهر از کار کنار رفته اند، فرصت خوبي به دست نياورند و ضربه به پيکر فولادين اين انقلاب وارد نکنند.
او همچنين در پيامي به مادر چنين توصيه کرد:
مادر! مبادا در شهادت ما اشک غم بريزي، بلکه دوست داريم اشک شوق شهادت بريزي، زيرا که تو مادري همانند زينب هستي که بايد رسالت خون شهيدان را با صبر و استقامت بيش از حد حفط کني. نکند طوري گريه کني که دشمن اشک شوق تو را گريه پندارد. هر وقت خواستي گريه کني به مجلس روضه حسين (ع) برو و به ياد اباعبداللّه الحسين (ع) و ياران باوفايش گريه کن؛ به ياد کربلاي ايران و به ياد بلبلاني که در بهار امسال نمي خوانند. در شبهاي جمعه دعاي کميل بخوان و گريه کن؛ زيرا گريه چشم دشمن را کور و قلبش را بي حرکت مي کند. اي خواهران عزيزم! از شما مي خواهم که بعد از شهادتمان زينب گونه باشيد و زينب وار به مبارزه ادامه دهيد و هرگز شيون نکنيد بلکه فرزندان خود را بزرگ کنيد و مانند دايي هايشان به مبارزه حق عليه باطل بفرستيد.
حميد خطاب به همسر برادر شهيدش چنين پيام داد:
اميدوارم آنچنان صبور و شکيبا باشي که صبرت ،دل دشمن را به درد آورد و درسي براي ملت مبارز و هميشه در صحنه انقلاب ما و انقلابهاي ديگر باشد. علي کاري حسيني کرد، نوبت توست که کاري زينبي کني و از پا ننشيني، همانند زينب (س) دخت علي (ع) و فاطمه (س) که خاموش ننشست. مسئوليت بس سنگين به عهده تو واگذار شده و رسالت خون علي بر دوش توست، زيرا تو بيش از همه او را درک کردي و مي دانستي که از خدا انتظاري جز رفتن به سوي او و پاک کردن سرزمين اسلام از لوث منافقين و کفار نداشت.



آثار منتشر شده در باره ي شهيد


اي به خون آغشتگان کوي عشق
آب نوشيده همه از جوي عشق
آنچه از وصف شما سازم عيان
قطره اي يم بود ني بيش از آن
عشق از روي شما شرمنده است
معرفت در نزدتان چون بنده است
دو برادر هر دو سرداري دلير
هم پدر با دو پسر در يک مسير
اولين سردار مي بودي علي
شيعه اي بيدار مي بودي علي
همچون او در جبهه ها بودي حميد
دل ز دنيا و زمافيها بريد
قلب او آکنده از عشق حسين
پيروي مي کرد از پير خمين
از شلمچه تا به فاو و دهلران
هم به کردستان عليه بعثيان
هر کجا جبهه رد پاي داشت
در دل رزمندگان او جاي داشت
در کنار او پدر ايستاده بود
از دل و جان تابع فرمانده بود
حميدرضا ولي الهي رسول 10تير1374



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : نوبخت , حميد رضا ,
بازدید : 252
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,785 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,886 نفر
بازدید این ماه : 3,529 نفر
بازدید ماه قبل : 6,069 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک