فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1334 در شهرستان "قائمشهر" در خانواده اي کم درآمد و مذهبي به دنيا آمد. وي که در خانواده بهروز خوانده مي شد، اولين فرزند خانواده بود و تحت تعاليم و تربيت مادرش "سيده بيگم پور بهشتي" دوران کودکي را سپري کرد. دوره ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه "شاپور"(سابق ) در"قائمشهر" آغاز کرد ،مدرسه اي که بعد از شهادت به نام خودش متبرک شد. با علاقه و پشتکار و با کسب نمرات خوب اين دوره را گذراند. دوران دبيرستان را در هنرستان "انوشيروان"در" بابل"و در سالهاي 1357 ـ 1353 ـ سپري کرد و موفق به اخذ ديپلم در رشته برق شد. جعفر 21 سال داشت که در اثر آشنايي با آقاي "نجف علي کلامي" به مسايل ديني و مذهبي علاقه مند شد.
با همين روحيه جعفر با استفاذه از قابليتهاي کلامي و جذابيتهاي گفتاري خود ضمن روشنگري درباره امور ديني و سياسي، ديگران را به سوي دين و امور معنوي هدايت مي کرد. جعفر درباره رفتار گذشته خود گفته است :
روزي پارچة کت و شلواري پدرم را بدون اجازه به خياطي بردم تا براي لباس بدوزم. بهاي دوخت لباس هزار و دويست تومان بود. مقداري از پول را به خياط دادم و بقيه را به بعد حواله کردم. روزي که لباس را تحويل مي گرفتم، خياط مطالبه بقيه پول را کرد. گفتم : آن را به شاگردش داده ام و خياط هم باور کرد.پس از اين دوران تحول روحي زيادي يافت .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 با تشکيل کميته انقلاب اسالمي ابتدا به عضويت کميته انقلاب اسلامي در آمد و تا 29 فروردين 1358 در کميته فعاليت کرد. پس از آن همراه با عده اي اقدام به تشکيل سپاه پاسداران "قائمشهر" کرد. همچنين به همراه دوستانش از جمله "عموزاده" در تشکيل سپاه در مناطق مختلف استانهاي گيلان و مازندران نقش به سزايي داشت. در تاريخ 30 فروردين 1358 به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در "قائمشهر" در آمد و تا تاريخ 21 مهر 1358 در آن شورا مشغول خدمت بود. در همين زمان مسئوليت امور هماهنگي و انسجام نيروهاي رزمي در گيلان و مازندران را به عهده گرفت. در سال 1359 شخصاً از دختر خاله اش خانم "سوسن ملکيان" که نوزده سال داشت خواستگاري کرد. پس از آن مراسم ازدواج آنها بسيار ساده و با حداقل هزينه برگزار شد. اين زوج در کنار هم به فعاليتهاي اجتماعي در جهت تثبيت انقلاب اسلامي مي پرداختند.
در سال 1359 جزء اولين افرادي بود که سپاه پاسداران انقلاب اسلامي" آستارا "را پايه گذاري کردند و مدتي نيز فرماندهي آن را بر عهده داشت. در تاريخ 2 مرداد 1360 مسئوليت گشت ويژة جنگل در مناطق گيلان و مازندران را بر عهده گرفت و از جوانان و نيروهاي فعال در جنگل شيرگاه براي خنثي کردن تحرکات نيروهاي ضد انقلاب بهره گرفت. با شروع جنگ تحميلي ايران و عراق به جعفر دستور داده شد نيروهاي زبده و آموزش ديدة خود را به جبهه اعزام کند. او به همراه دوازده نفر از بهترين نيروهاي خود با تهية آذوقه، چادر و و سايل آموزشي عازم جنگل شد و با جذب نيروهاي جديد پس از دو ماه آموزش سنگين در کوه ها و جنگل هاي مازندران، نيروهاي کار آمدي را آماده و به جبهه اعزام کرد. در اين باره يکي از همرزمان جعفر مي گويد :
ما دوازده نفر بوديم که همراه جعفر شيرسوار با آذوقه و مهمات عازم جنگل شديم و پس از ده روز آموزش نظامي افراد زيادي درجنگل به ما پيوستند. با راهنمايي جعفر يک نيروي رزمي جنگي به وجود آمد که از نيروهاي کار آمد و مخلصي تشکيل شده بود. در سال 1359 اوايل شروع جنگ زماني که به اهواز اعزام کردند، نهادهايي همچون سپاه و کميته خواستار همکاري و جذب گروه ما بودند. ما جلب گروه دکتر مصطفي چمران شديم و شش ماه در سوسنگرد و هويزه به همراهشان مي جنگيديم. در سال 1362 در سن28 سالگي به مکه مکرمه مشرف شد و پس از آن به جبهه بازگشت.
پس از بازگشت از حج از 20 دي 1362 به سمت جانشين فرمانده تيپ يکم لشکر 25 کربلا منصوب شد. بارها به جبهه رفت و در عملياتهاي مختلف از جمله عمليات والفجر 8 شرکت داشت. در اين عمليات مجروح شد.
پس از بهبودي از مجروحيت به دوره فرماندهي وستاد رفت. يکي از دوستان وي دربارة آن روزها مي گويد : شهريور 1365 بود که به همراه جعفر شيرسوار به تهران براي امتحان دافوس ـ دانشکده فراندهي و ستاد ـ رفتيم پس از دو هفته در امتحان قبول و قرار شد براي ادامه تحصيل در تهران بماند. زماني که با خوشحالي خبر قبولي ايشان را دادم بدون تأمل گفت : «درس هميشه هست ولي جبهه و جنگ هميشه نيست.» و به جبهه برگشت در حالي که هنوز دوران نقاهت ناشي از جراحت را مي گذراند.
او مجددا وبراي چندمين بار مجروح شد ودر بيمارستان بستري گرديد. زماني که جعفر شيرسوار در بيمارستان بود شهر مهران به دست بعثيون عراقي افتاد. در همان روزها حضرت امام دستور دادند که مهران بايد آزاد شود. جعفر با شنيدن خبر تصرف مهران توسط دشمن فرمان امام با همان حال مجروح خود را به جبهه رساند و در عمليات آزادسازي مهران فرماندهي يک محور عملياتي را بر عهده گرفت.
تا سال 1364 که "بهداشت" فرمانده گردان حمزه سيدالشهدا(ع) بود، معاونت او را بر عهده داشت. و پس از شهادت بهداشت فرماندهي گردان حمزه سيدالشهدا به وي سپرده شد. علاقة او به خانواده شهدا به قدري بود که هر بار به مرخصي مي آمد ابتدا به ديدار خانواده هاي شهدا مي رفت و از آنان دلجويي مي کرد. عاشق شهادت بود . دربارة علاقه او به شهادت و دلتنگي از زندگي مادي يکي از همرزمان وي مي گويد :
يک شب هنگام بازگشت از ديدار خانواده شهدا از کنار سپاه قائمشهر عبور مي کرديم. معمولاً در حاشية ديوار محل استقرار سپاه عکسهاي شهدا را نصب مي کردند. زماني که نگاهش به عکس شهدا افتاد با حالت محزوني گفت : «تمام جايگاه ها پر شد جايي براي عکس ما نيست.» من که منظور از اين جمله را فهميده بودم به شوخي گفتم : حاجي ناراحت نباش، قول مي دهم براي شما يک جايگاه جديد درست کنم و او لبخند محزوني زد.
سرانجام جعفر شيرسوار بر اثر اصابت ترکش بمب خوشه اي در سوم ديماه 1365 در هفت تپه به شهادت رسيد. يکي از همرزمان حاج جعفر شيرسوار نحوة شهادت او را چنين توصيف مي کند :
هنگام ظهر در هفت تپه در مقر لشکر 25 کربلا هواپيماهاي عراقي ظاهر شدند. با صداي غرش هواپيماها همه به طرف پناهگاه ها رفتند. من آن موقع سيزده سال داشتم بي تفاوت مشغول قدم زدن در محوطه بودم که ناگهان فردي با صداي بلند گفت : «داخل پناهگاه برو.» برگشتم و ديدم حاج جعفر است. همچنان که به طرف پناهگاه مي دويدم، حاجي همه را به جاي امن هدايت مي کرد. پس از آن خودش را داخل يک سنگر نيمه ساز انداخت. لحظه اي بعد يک بمب خوشه اي وسط سنگر فرود آمد. چشمهايم را بستم و فقط صداي انفجار و لرزش زمين را احساس کردم. با چشماني اشک بار به طرف سنگر منهدم شده رفتم و پاره هاي بدن حاج جعفر را ديدم که در اطراف سنگر پراکنده بود.
پيکر سردار شهيد شيرسوار در گلزار سيد ملال قائمشهر به خاک سپرده شد. از وي به هنگام شهادت يک پسر به نام "محمدعلي" و يک دختر به نام" زينب" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




وصيت نامه
...من براي فرزندم حرفي باقي نگذاشته ام و آنچه را که محمدعلي در آينده نياز دارد را با سفارش به مادرش که همسرم مي باشد توصيه کرده ام. تنها ارث من براي فرزندم ايجاد خط حزب اللّه سرباز امام زمان (عج) بودن و در خط امام خميني (ره) بودن است. خطاب به همسرش نوشت : همسرم ! در اين موقع حساس از جنگ برايت مي نويسم چون جنگ در راس امور است . . . مبادا سختيهاي شخصي و خانوادگي باعث شود که جنگ را رها کرده و به دنيا بپردازيم. همسرم ! حداقل ر زندگي چند ساله خوب مرا شناختي و تنها کسي هستي که با تمام خصوصيات اخلاقي من آشنا هستي. مي داني که من جز پيروزي اسلام به چيز ديگري فکر نمي کنم. تو خوب مي داني که علي رغم تمام مشکلات و فشارهاي روحي که از هر طرف برايم وجود داشت و موانعي که برايم ايجاد شد کوچکترين لغزشي در ادامة راه مقدسم پيدا نشده است و عاشقانه تر از هر عاشق به دنبال معشوقم در سخت ترين مشکلات جنگ با دشمن روبرو شدم تا او را بيابم. اي همسر خوبم ! از تو تقاضا دارم مرا حلال کني و روز قيامت از من شفاعت نمايي چون تو اجر ثواب شهيد را داري و به خاطر اسلام در رنج و زحمت افتاده اي. اي همسرم ! مي بخشي اگر شوهر و همسر خوبي برايت نبودم. مي داني که خيلي ناراحت هستي چه کنم که چاره اي جز اين نبود. من از تو راضي هستم و تو را به خداوند متعال و فاطمه زهرا (س) مي سپارم. همسرم ! مي دانم که شوهر از دست دادن سخت و رنج آور است ولي خداي نکرده اسلام از دست ما برود ننگ است و لعنت خداوند و شهداو ائمه اطهار نصيب ما خواهد شد.
مي خواهم آگاهانه راه خود را انتخاب کنيد و اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد و خودتان را آلت دست دشمن قرار ندهيد. فکر کنيد در اين موقعيت حساس اگر به اين دولت انقلابي اعتراض کنيد به نفع چه کسي تمام مي شود به نفع دشمن. خداوندا ! غم و درد من از دشمن نيست که در مقابلم رجز خواني مي کند بلکه از دوستان و خويشاندانم است که هنوز مرا نشناخته اند. در تمام طول انقلاب سعي کردم خودم را به آنها بشناسانم. خيلي از حرفها و مسايل جنگ و انقلاب تاريخ اسلام را حضوراً با همة دوستان و آشنايان در ميان گذاشتم چه شب ها تا صبح صحبت کرديم و آن قدر به هم نزديک شديم که همه حرفها را از نگاه هاي همديگر فهميديم. خيلي خوشحال شدم که حداقل توانستم خودم را به عنوان فرد ساده انقلابي به آن ها بشناسانم ولي متأسفانه با همة اين نزديکي باز مرا نشناخته اند و مثل عوامل دشمن کج انديشي و شايعه سازي مي کردند. وقتي آن ها نزديکترين دوست خود را نشناخته اند، چگونه مي خواهند انقلاب اسلامي را درک کنند و بشناسند. خداوندا ! ما خون خود را در بيابانهاي غرب و جنوب کشورمان براي پرچم اسلام مي ريزيم به آن دسته از مسلماناني که هنوز نمي خواهند حقيقت جنگ را درک کنند. مي فهمانيم که اگر دين حق حسين (ع) خونش را به پاي آن ريخت، با صلح تحميلي يا رفاه طلبي و بدون قيام حفظ مي ماند. حسين (ع) از شما خيلي عاقل تر بود که خونش را غريبانه در صحراي کربلا ريخت. جعفر شيرسو ا ر




خاطرات

پدرشهيد:
از زماني که جعفر با نجفعلي کلامي آشنا شد مسير زندگي او دستخوش تحول گرديد. به نجفعلي قول داده بود که به مذهب روي آورد و همواره در خط ولايت فقيه بماند و تا آخرين لحظات به عهد خود وفادار ماند و در اين زمينه پيشرفت فراواني کرد.

سردار بهنام سرخ پور:
زماني من و جعفر شير سوار در دوران مسئوليت در سپاه منطقه 3 چالوس ساکن بوديم. در حياط خانه تک درخت پرتقالي بود و چون ما اجاره خانه را پرداخت مي کرديم، معتقد بوديم مي توانيم از ميوه هاي آن درخت استفاده کنيم. همه از ميوه ها استفاده مي کرديم به جز جعفر شيرسوار،او معتقد بود چون صاحب درخت اجازه ي استفاده از آن را به ما نداده است خوردن ميوه ها حرام است. در اين دوره بلااستثناء هر شب براي نماز شب بر پا مي خواست و به نماز مي ايستاد. قبل از سالهاي پيروزي انقلاب، جعفر در قائمشهر به همراه دوستان خود را در پخش اعلاميه امام خميني مشارکت داشت
.
همسر شهيد :
ارتباط عاطفي خود را با دوستان و اقوام حفظ مي کرد و بسيار با ملايمت و احترام با ديگران رفتار مي کرد.

دوستان جعفر نقل مي کردند که با شروع اغتشاش توسط سازمان چريکهاي فدايي در گنبد، يک گروه سازمان يافته و مسلح را از قائمشهر به گنبد اعزام کرد و با درايت به سرعت اهداف آنان را خنثي کرد.

جواد حق نظر :
پس از طي مسافت بسيار طولاني با تجهيزات کامل نظامي و بدون آب و غذا، تعدادي از برادران اظهار خستگي گردند. آنها به فرمانده جعفر شيرسوار گفتند که ديگر توان ادامه مأموريت را ندارند و خسته شده اند. جعفر چند کوله پشتي و اسلحه نيروهاي خسته را بر دوش گرفت و گفت : «برادران! بايد بيشتر از توانتان براي خدا کار کنيد. تا اينجا که تلاش کرده ايد توانايي بود که خداوند به شما اعطاء کرد و اگر بيشتر تلاش کرده ايد اين ايثار است.» اين کلام او چنان نيرويي به نيروها داد که چند کيلومتر ديگر را بدون ابراز خستگي پيمودند.

پدرشهيد:
بسيار دوست داشت که به افراد بي بضاعت رسيدگي کند و اين را از کودکي در رفتارهايش مي ديديم. گاهي در دوران نوجواني، جعفر بدون پيراهن از مدرسه به خانه مي آمد، وقتي در اين باره سوال مي کرديم بهانه مي آورد و مي گفت لباسم را گم کرده ام بعد ها متوجه مي شديم که پيراهن خود را به همکلاسي هايش بي بضاعت بخشيده است. اين سخاوتمندي و بي تعلقي به دنيا سبب شد وقتي در سال 1362 به حج مشرف شد ارز اختصاصي را به دولت اهداء کند و اعتقاد داشت که چون دولت در حال جنگ است اين ارز را بيشتر نياز ارد.

همسر شهيد:
سه ماه قبل از عمليا والفجر 8 به همراه جعفر در اهواز در پايگاه شهيد بهشتي بوديم. قرار بود خانواده هاي سرداران در اين پايگاه سکونت داشته باشند. در عمليات والفجر 8 بود که دشمن بمب شيميايي زد و ما نيز براي دفاع از حملات شيميايي مرتب کاهو مصرف مي کرديم. روزي مقداري زيادي کاهو براي مصرف رزمندگان براي شستشو آوردند. من به همراه ديگر همسايه ها همچنان که ذکر صلوات مي گفتيم کاهوها را مي شستيم. در اين حين زنگ به صدا در آمد و يکي از همسايه ها بلافاصله آمد و گفت که جعفر پشت خط است. هراسان گوشي را برداشتم صداي ايشان را شنيدم که ناله مي کرد، پرسيدم مجروح شده ايد ؟ گفت ناله من ا اين است که چرا شهيد نشدم و بچه ها از من سبقت گرفتند ولي من بايد مجروح شوم. به همراه پسرم محمدعلي بلافاصله از پايگاه شهيد بهشتي به همراه دوستان به طرف بيمارستان جندي شاپور اهواز رفتيم. در بيمارستان روي برانکارد دراز کشيده بود و ناله مي کرد با اينکه از ناحية پاي چپ مجروح شده و درد شديدي داشت از روحية بالايي برخوردار بود. پس از بررسي پروندة پزشکي جعفر را به مشهد فرستادند.
چند روز پس از بستري شدن در بيمارستان امام رضا (ع)در مشهد به قائمشهر منتقل شد و هنوز بهبودي کامل نيافته بود که به جبهه بازگشت و شروع به تشکيل گردان جديدي با نام گردان ويژة شهدا کرد که تا در محور عملياتي خط شکن باشد.
قبل از عمليات کربلاي 4 احساس کردم که روحية حاج جعفر فرق کرده است. همه بچه هاي گردان نيز چنين احساس را داشتند مي گفتند که حاج جعفر گفته خواب شهادت را ديده است. چند روز قبل از شهادتش به من تلفن زد و خلاف معمول خيلي گرم احوالپرسي کرد و از خانواده ام پرسيد و بعد گفت به من الهام شده شهيد مي شوم و از الان کربلا را مي بينم و مي توانم آن را احساس کنم . برايم دعا کن چون منتظر آن لحظه هستم.
آخرين بار که به مرخصي آمد حال و هواي ديگري داشت. بچه ها را مرتب در آغوش مي گرفت و مي بوسيد گويي مي دانست که فرصت دوباره اي براي ديدار فراهم نمي شود. زماني که رهسپار جبهه شد به هنگام خداحافظي اشک در چشمانش حلقه زده بود. محمدعلي را که چهار سال داشت در آغوش گرفت و گفت: پسرم! پدرت اين بار شهيد مي شود و خون من و تو را هميشه سرافراز خواهد کرد. هر وقت دلت گرفت بيا کنار مزارم آنجا با من نجوا کن که شهيد هميشه زنده است. در اين لحظه محمد علي دستان خود را دور گردن پدرش حلقه زد و با چشماني اشکبار از هم خداحافظي کردند.

يعقوب توکلي :
درفرماندهي گردان قائم (عج) حضور داشت و با حال مجروح گردان را رهبري و هدايت مي کرد.
سردار مرتضي قرباني:
شعار حاج جعفر در عمليات آزادسازي مهران اين بود که : «امام تکليف کرده اند مهران آزاد شود و من تا مهران را آزاد نکنم به منزل برنمي گردم.» در حين عمليات چند شب خواب به چشمش نرفته بود. در داخل خودرو لحظاتي پيش آمد که چشمش را بست و خوابيد. پس از بيداري به من گفت : «چند لحظه اي چشمم گرم شد و خوابيدم و صداي غرش تانک نيروهاي خودي مرا بيدار کرد و اين چند لحظه خواب انگار يک شبانه روز بود.» جعفر پس از آن روي تانک سوار شد و به همراه نيروهايش به پيش رفت و در سخت ترين محور عمليات پيشروي و قلاويزان را آزاد کردند.

سيد يحيي خليلي:
وقتي که عراقي ها بمباران را شروع کردند او ضمن هدايت نيروها به داخل سنگرها، ناگهان احساس کرد بمبي در نزديکي آنها در حال فرود آمدن است. در کنار او دو بسيجي نوجوان ايستاده بودند و در روبرو چاله اي کوچک قرار داشت. او به سرعت هر چه تمام تر پشت دو بسيجي را گرفت و به داخل چاله انداخت و خود نيز بعد از آنها داخل چاله دراز کشيد. اما بخشي از بدنش خارج از چاله و ترکشهاي بمب خوشه اي به او اصابت کرد اما آن دو بسيجي سالم ماندند. به اين ترتيب شيرسوار در بمباران هفت تپه به شهادت رسيد.









شهيد شير سوار از نگاه همسرش،سوسن ملکيان:
هنوز دو سال از تولدم نگذشته بود که به همراه خانواده براي گذران زندگي ، روانه منطقه ي خليف آباد از توابع شهرستان هشتپر در استان همسايه مان يعني گيلان شديم. پدرم مهارت خاصي در صنعت چوب داشت و به تازگي توي يک کارخانه ي تازه تأسيس فر آورده هاي چوبي در خليف آباد ،مشغول به کار شده بود .
ساکنان خليف آباد را کارگران و کارمندان مهاجر ،و عده اي بومي که برادران و خواهران اهل سنت بود اند،تشکيل مي دادند .اين منطقه هفده کيلومتر با تالش و چهار کيلومتر با ساحل دريا ،فاصله داشت.
بوميان منطقه لباس هاي خاصي مي پوشيدند .زن ها دامن هاي بلند و گشاد داشتند و شالي به کمر مي بستند.آن ها با پارچه اي نقاب مانند ،دهان و قسمتي از بينيشان را مي پوشاندند و توي کوچه و خيابان هاي نو ساز شهرک ،آمد و شد مي کردند .
چيزي که تعجب هر تازه واردي را بر مي انگيخت ،اين بود که موقع عبور و مرور در خيابان هاي شهرک ، بين زن ها و مردها هميشه چهار پنج متر فاصله بود.يعني مردها جلو و زن هاي شان با رعايت فاصله ،پشت سر آن ها حرکت مي کردند.
دوره ي ابتدايي بودم که شنيدم مردي جا افتاده و خوش برخورد ،نزديک خليف آباد ويلا دارد و همه ي اهالي منطقه ،احترام زيادي براي او قائل اند.بعدها ديدمش او اغلب براي مراوده و گفت گو با مردم ،از ويلاي کنار دريايش ،پياده به خليف آباد مي آمد.کلاه ساده و سياهي روي موهاي اخت و جو گندمي اش مي کشيد که او را مسن تر نشان مي داد. آن موقع هشت ساله بودم ،اما از پچ پچ بزرگ تر ها چيزي دست گيرم مي شد:
ـ طرف تحصيل کرده و سياسي ست .کله اش بوي قورمه سبزي مي دهد . . . نويسنده ي ضد شاه است.اسم اش جلال است .فاميلي اش آل احمد.
حرکات و رفتارش نشان نمي داد که جزو از ما بهتران باشد.اغلب در سلام کردن پيشي مي گرفت و براي مان جالب بود که کسي سلام ما دختر ـ پسرهاي دبستاني را با گرمي و محبت جواب مي دهد. مدرسه ي ما آن موقع چند پايه اي و مختلط بود.
اين زير گوشي صحبت کردن ها و ايماها و اشاره ها ،اولين آشنايي من با جريان هاي سياسي بود.هر چند که به علت کودکي در آن روز ها ،به هيچ وجه اين عبارات و مفاهيم برايم معني و مفهومي نداشت،اما واژه ي سياسي و سياست ياد و خاطره ي آقا جلال را در من تداعي مي کرد و سال ها بعد ،وقتي کتاب هاي ن وقلم،واز رنجي که مي بريم،را خود نويسنده به خانواده مان اهدا کرد ،با خواندن اين دو کتاب افق هاي تازه اي به روي من باز شد.
در همان سال ،جلال،به طور مشکوکي در گذشت و يادم هست ،پدرم به پاس صميميت و ارتباط نزديکي که با او داشت ،تابوتي برايش ساخت و در غسل و کفن کردن و مراسم خاک سپاري اش فعالانه شرکت کرد .
بعدها شاهد بودم که پس از مرگ جلال ،تمام اسباب و اثاثيه ويلاي او به دست افرادي ناشناخته که مي گفتند از مأمورين شاه هستند ،به يغما رفت.
محل زندگي ما به علت کارخانه ايي که آلماني ها و کانادايي ها احداث کرده بودند،از رفاه کاملي بهرمند بود. شهرک کارخانه ،سالن ورزشي و زميت واليبال ،بسکتبال ،فوتبال و حتي زمين تنيس داشت و ما آنجا دوران کودکي و نوجواني خوشي را سپري کرديم .بازي هاي گروهي ،وسطي ،يک قل دوقل ،هفت سنگ ، گرما و صميميت خاصي داشت.تا آن که کم کم حس کردم آن قدر بزرگ شده ام که بايد به بعضي از بايد ها و نبايد ها تن بدهم و از هم بازي شدن با پسرها اجتناب کنم.چون خليف آباد دبيرستان نداشت ،به ناچار مي بايست براي ادامه تحصيل به هشتپر برويم .هشتپر حدود پانزده کيلومتر با محل زندگي ما فاصله داشت و ما هر روز با سرويس کارخانه از خليف آباد به دبيرستان هشتپر بايد ميرفتيم .
سال 1355 ،من کلاس دوم نظري بودم .در همان سال به مطالعه علاقمندتر شدم و به علت تعلق خاطري که به جلال آل احمد داشتم ،مطالعه را با خواندن آثار او شروع کردم. انقلاب مردم ايران داشت فراگير مي شد و نام رهبر کبير انقلاب حضرت امام خميني روز به روز پر آوازه تر.
من به غير از بهروز، پسر خاله ديگري داشتم که اوهم اهل مطالعه بود که آن روز
ها ،نقش مهمي در شکل گيري شخصيت من داشت .هر سال عيد با خانواده به مازندران مي رفتيم و تابستان ها خانواده بهروز به گيلان و خليف آباد مي آمدند. بهروز شش سال از من بزرگتر بود ،اما از همان دوران کودکي ،توي بازي هاي ما شرکت مي کرد.
تابستان سال 1356 ،خانواده بهروز در خليف آباد ميهمان ما بودند.من حالا ديگر بزرگ شده بودم و سال دوم نظري را تمام کرده بودم.به همين دليل ديگر از آن برخوردهاي گرم عاطفي و بازي کردن ها و مراوده هاي قبلي پرهيز مي کردم ،و به علت تاثير پذيري از جو آن سال ها و مطالعه ي کتاب هاي مذهبي ،نمي توانستم با شکل و قواره ي گذشته جلوي نا محرم ظاهر شوم.
بهروز هم اين را فهميده بود و سعي مي کرد در نشست و برخاست ها همه ي جوانب را در نظر داشته باشد.من هم حس مي کردم ،بهروزِ آن سال ها ،با سال هاي گذشته فرق کرده است .قبلاً اصلاً خجالتي نبود .نه آن که تصور شود جلف و پررو بود،نه،اما آن سال او سر به زير تر و محجوب تر شده بود.
خاله ام مي گفت چند وقت است بهروز طور ديگري شده.دوست هاي جديد گرفته .نماز مي خواند به سجده مي رود.و نمي دانست پيش از آن ،بين من و بهروز چه گذشته است. از اين که مي ديدم صحبت هاي ِ آن روز عصرِ من و او ،آن قدر مؤثر واقع شده خيل خوشحال بودم.
توي خليف آباد ،آشپزخانه ي ما يک آلونک چوبي ِسه در چهار بود ،اين آلونک يک آشپزخانه ي کوچک چوبي هم داشت که خيلي از خاطرات من و بهروز توي آن اتفاق افتاد .آشپزخانه پنجره ي کوچکي هم داشت.
يک روز در حال پخت و پز بودم که بهروز آمد توي آشپزخانه.آن موقع ها ما به جز دختر خاله ـ پسر خاله بودن،فکر نمي کرديم .
روي پنجره ،کتابي از مجموعه کتاب هاي مؤسسه ي راه حق قرار داشت.بهروز کتاب را برداشت و نگاهي به آن انداخت :
ـ سوسن خانم ،مطالعه هم مي کني ؟!
ـ بعض وقت ها .
بهروز چند خط از کتاب را خواند و پرسيد:
ـ مذهبي ست؟
گفتم:
ـ آره چيز هاي جالبي نوشته .پشت کتاب صندوق پستي اش نوشته شده .نامه بنويس .هر ماه به آدرس ات پست مي کنند.مُفتيه اين کتاب در مورد نماز نوشته شده. آن روز من از بهروز خواستم که در رفتارش تغيير ايجاد کند و به مطالعه ي کتاب مذهبي بپردازد.مدتي بعد بهروز گفت يک فرصت ديگر به من بده و يک سفر سه روزه به اهواز رفت.وقتي از اهواز برگشت ديگر آن بهروز سابق نبود.او از کارها
و رفتار گذشته اش دست برداشته بود و زندگي جديدي را آغاز کرده بود.
خود بهروز برايم گفت که از مدت ها قبل ،زمينه ي اين تغيير و تحول را در خودش مي ديد.
بچه محلي داشت به نام نجف علي کلامي .همه ي کساني که آن سال ها فعاليت هاي سياسي و مذهبي داشتند،نجف علي کلامي را مي شناسند و به او ارادت دارند. او دورا دور با بهروز آشنايي داشت و با هم سلام و عليک داشتند.
يک شب بهروز ،نزديک چهار راه حسن آباد ديد که چهار ،پنج نفر اراذل و اوباش ، راه آقا نجف را بسته اند و مي خواهند با او گلاويز شوند .غيرت بهروز اجازه ندادچند نفر غريبه توي محله اش گرد و خاک کنند و به بچه محل اش زور بگويند. خود بهروز مي گفت:
ـ آن شب ديدم راه آهن ،نزديک چهار راه حسن آباد،ولوله به پا شده .از دور نتوانستم بفهمم که طرف هاي دعواچه کساني اند.نزديکتر رفتم .ديدم،چهار ،پنج نفر دور کسي را گرفتند و قصد دارند او را بزنند.از اين که ديدم چند نفر مي خواهند به يک نفر حمله کنند،جوش آوردم و رفتم جلو.ديدم يک عده ،آقا نجف را دوره کردند .تعجب کردم .آقا نجف که اهل دعوا و بزن بزن نبود .افتاده و خاکي بود.حتي به بچه ها هم سلام مي کرد.به غيرتم بر خورد .نمي توانستم ببينم يک عده غريبه بيايند توي محله ام و يقه ي بچه محلم را بگيرند.آن قدر عصباني شدم که کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که وضعيت را سبک
سنگين يا علت اين سر و صدا را جويا شوم،زدم به سيم آخر.
بهروز در بزن بزن کم نمي آورد و عصباني که مي شد ،هيچ کس جلودارش نبود. در آن درگيري به قول خودش روي همه شان را کم کرد و موفق شد آقا نجف را از چنگ شان نجات دهد.
هر چند بهروز از ابتداي نوجواني تا موقع متحول شدن،زياد مقيّد به تقييدات مذهبي نبود ،امّا به آداب مردي و مردانگي سخت پايبند بود .هيچ کس تُوي محله اش ،جرأت متلک پراني و جلف بازي را نداشت .تعصب و غيرتش اجازه نمي داد آرام بنشيند و در مقابل جسارت به نواميس مردم بي خيال باشد.
پدرش مي گفت در همان سال هاي نوجواني اگر تُوي مغازه به زن بي حجاب و نيمه برهنه اي بَر مي خورد،با او تلخ و تند برخورد مي کرد.حتي وقتي به عنوان مشتري به مغازه ي پدرش مي آمدند بهروز آن ها را از محل کسب پدرش بيرون مي انداخت.
آشنايي بهروز با آقاي نجف علي کلامي ،واقعاً از الطاف الهي بود و اين آشنايي در زندگي بهروز و نقش مهمي ايفا کرد.بعد از آن دعوا ،اين دو بيشتر همديگر را ملاقات مي کردند و آقا نجف زاده ،پاي بهروز را به مسجد مهديه عشقي و جلسات هفتگي مسجد سجاديه باز کرد و بهروز به جايي رسيد که نماز جماعتش هيچ وقت ترک نمي شد.از آن پس ديگر قهوه خانه و چهار راه حسن آباد ديگر پاتوق بهروز نبود.مسجد عشقي شده بود پاتوق جديد بهروز .بهروز حالا به زيارت اهل قبور و رفتن به به قبرستان ،آن هم در دل شب عادت کرده بود .وقتي که همه ي اهل خانه به خواب مي رفتند،آهسته و بدون آن که توجه کسي را جلب کند ،از خانه بيرون مي زد و به قبرستان سياه کلا مي رفت و گوشه اي به تفکر مي نشست. از همان سال ها بود که با تشويق آقا نجف ،شروع کرد به مطالعه ي کتاب هاي مذهبي.
اگر به سؤال و شبهه اي برمي خورد با آقا نجف در ميان مي گذاشت و خودش بارها و بارها مي گفت معلم اخلاق او ،قبل و بعد از انقلاب شهيد نجف علي کلامي بوده است و از همين رو بسيار به او ارادت داشت و احترام خاصي براي ايشان قائل بود.
خانواده ي بهروز از اين تغيير رويه ي او متعجب شده بودند.چون مي ديدند بهروزي که آن قدر لا قيد و بي توجه به مذهب زندگي مي کرد ،حالا با تعصب و جديّت ،درباره ي احکام اسلامي صحبت مي کند.
در نشست و برخاست هايي که با او داشتم ،هيچ وقت تصوّر نمي کردم عاقبت کارمان به ازدواج ختم شود.
از نگاه ها و خنده ها و علاقه اش به هم کلامي با من ،نتوانسته بودم راز دلش را بخوانم.
از سال 56 حرف زدنش ،برخوردش ،حتي نگاه هايش با سال هاي گذشته فرق کرده بود.
همان سالي که انقلاب اسلامي در شرف پيروزي بود ،ما با خانواده به مازندران رفتيه بوديم.
ديدم بهروز خيلي کم به خانه مي آيد و به قول معروف مشکوک مي زد.من تازه سال دوم نظري را تمام کرده بودم.اوايل سال تحصيلي جديد ،مدارس تقّ و لق بودو به بهانه هاي مختلف کلاس ها تعطيل مي شد.من که به مطالعه عادت کرده بودم ،توي خليف آباد از فرصت هاي به دست آمده استفاده مي کردم و فعاليت هاي سياسي انجام مي دادم . اوايل بهمن ماه بود قائم شهر آمديم .وقتي به خانه خاله ام رفتيم ،ديدم خانواده ي بهروز چند روز است که از او خبري ندارند .پدرش ـ يعني شوهر خاله ام ـ برايمان مي گفت: ـ نيرو هاي شهر باني و گارد،هار شده اند و چند روز پيش سه نفر از قائم شهري ها را به شهادت رسانده اند.يک زن به نام خانم مروتي و دو مرد جوان به نام هاي مسعود دهقان و محسن مبيني .
براي همين پدر ومادر بهروز براي او که توي قائم شهر به عنوان نيروي فعال سياسي معروف شده بود،دل واپس بودند.پدر بهروز برايما ن تعريف کرد: ـ هفته ي گذشته ،نيروهاي شهرباني و گارد و مأموران ساواک که با کاروان اتومبيل هاي جور واجور و سلاح هاي پيش رفته ،در سطح شهر تردد مي کردند؛براي دستگير کردن بهروز چهار راه حسن آباد را تحت نظر گرفتند.
بهروز با ديدن مأمور ها ،آمد توي مغازه ي من و براي رد گم کردن رفت پشت پيش خوان و به چيدن بسته هاي چاي مشغول شد.در حين کار،از آينه اي که جلويش بود،پشت سرش را کنترل مي کرد.چند تا مأمور در حالي که وضعيت حمله گرفته بودند،آمدند داخل مغازه .خوش بختانه خدا کمک کرد و متوجه حضور بهروز که درست روبه روي شان مشغول کار بود ، نشدند .
از خيابان ،گه گاه صداي تک تير و رگبار به گوش مي رسيد.از بهروز خبري نبود. خدا خدا مي کردم زودتر بيايد و بگويد بيرون چه خبر است و چه مي گذرد.
سفره ي ناهار را جمع کرده بوديم که صداي زنگِ در بلند شد.بهروز بود.از کفش هاي روي پله فهميد که مهمان دارند.يا اللّهي گفت و وارد شد.موها و محاسن اش آشفته بود .بعد از خوش و بش ،کنار سفره نشست .غذاي چنداني براي خوردن نمانده بود.بهروز اهميت زيادي براي خورد و خوراک قائل نبود.بعد از ازدواج هم اينجوري بود.حتي با نان بيات هم مي ساخت و خود را سير مي کرد.بعد از غذا گفت:
ـ ماموران از دست بچه ها کلافه شده اند.يک دفعه چند نفر دور هم جمع مي شوند ،يکي شعار مي دهد و جمع چند نفره يکهو به جمع چند صد نفره تبديل مي شوند ،و به محض آمدن نيروهاي شاه ،توي کوچه پس کوچه ها متواري و متفرق مي شوند و دوباره جاي ديگر جمع مي شوند.
ناهار را خورده ،نخورده خواست حرکت کند .از او خواستم که محل اجتماع شان
را بگويد تا من هم سري به آن جا بزنم.گفت پايگاه انقلابيون مسجد عشقي است و تنهايي رفت و من بعد از يک کم استراحت خود را به مسجد عشقي رساندم .
شور و ولوله اي به پا بود.نيرو هاي انقلابي آن جا را در اختيار خود گرفته بودند. از بهروز خبري نبود .داخل حجره هاي مسجد،نمايش گاه عکسي از شهداي جمعه سياه،هفده شهريور ،بر پا بود .خيلي برايم تازگي داشت .براي اولين بار در زندگي ام با چنين عکس هايِ دل خراشي رو به رو مي شدم. جنازه هاي غرقه به خون شهدايي که بدن شان سوراخ سوراخ شده بود.دست هاي قطع شده ،سرهاي متلاشي ،زن،مرد،پير، جوان.با ديدن اين عکس ها ،انزجار و نفرتم از رژيم سفاک پهلوي بيش تر و بيش تر شد. عده اي داشتند روي پارچه ها شعار مي نوشتند.فضا،بوي رنگ مي داد.خودم را با حال و هواي آن جا بيگانه حس نمي کردم.انگار سال هاي سال با آن محيط مأنوس بوده ام. از همان روز به بعد ،انگيزه ام براي حضور در فعاليت هاي سياسي بيشتر شد و از هر فرصتي براي شرکت در مجامع مذهبي وانقلابي استفاده مي کردم.در اغلب اوقات ،بهروز را هم در جمع برادران مي ديدم.بهروز در ميان آن ها نقشي حساس و کليدي بر عهده داشت.
پدر و مادرم مي خواستند به خليف آباد برگردند،اما من که تازه در مسجد عشقي با خواهران انقلابي انس گرفته بودم،از همراهي خانواده سر باز زدم و در قائمشهرماندم.
آن روز ها که انقلاب اسلامي در شرف پيروزي و به ثمر رسيدن بود،بهروز کم تر به خانه مي آمد و اغلب او را تُوي تظاهرات و مجامع مذهبي و انقلابي مي ديدم. کنترل شهر کم کم داشت ار دست مأموران خارج مي شد.مجسمه ي شاه را پايين کشيده بودند و ادارات دولتي و مشروب فروشي ها را به آتش مي کشيدند. روزنامه ها خبر ورود حضرت امام را مي دادند و عکس بزرگ رهبر کبير انقلاب بر صفحات اول روزنامه هاي رسمي و کثيرالانتشار به چشم مي خورد. سرانجام امور شهر به دست برادران و خواهران و مسلمان انقلابي افتاد.براي رفاه حال عمومي ،کميته توزيع نفت و کميته ي انتظامات به صورت خود جوش شکل گرفت و در سازمان دهي اين کميته ها ،بهروز،نقش عمده اي داشت.بعد از ورود امام در دوازدهم بهمن پنجاه و هفت،فعاليت هاي او و همراهانش،منسجم تر شد. در خانه بودم که خبر تصرف شهرباني و ژاندارمري را شنيدم.حوالي شب بود، ديدم بهروز با اتومبيلي که معلوم نبود متعلق به کيست ،به خانه آمد.با عجله صدايم کرد .از اين که مي ديدم هميشه براي رسيدگي به کارهايش فقط مرا صدا مي کند،قدري خجالت کشيدم.انگار که عادت اش شده بود و من هميشه از ترس اين که ديگران تصورات ناجوري داشته باشند ،در عذاب بودم. آن روز ها بهروز،هميشه به من ياد آور مي شد که بعد از تظاهرات فوراًخودم را به خانه برسانم و به تماشاي درگيري ها مشغول نشوم و منتظر نتيجه نمانم.
طريقه ي خنثي کردن گاز اشک آور را هم به من ياد داد و گفت:
ـ کاغذي را آتش بزن و ببر جلوي چشم و بيني ات .اين کار جلوي سوزش چشم و بيني را مي گيرد.
آن شب وقتي شنيدم که بهروز با عجله و سرآسيمه صدايم مي کند ،فهميدم که خبري شده.
آن قدر نگران و آشفته بود که جواب سلامم را نداد.يک راست رفت سر اصل مطلب و گفت که شهرباني را تصرف کرده اند.مقداري اسناد و مدارک و سلاح و چيزهاي ديگر به او سپرده شده و چون مجبور است دوباره براي کمک به برادران انقلابي برگردد،من بايد آن مدارک و سلاح ها را برايش مخفي کنم.
کسي خانه نبود .فوري از داخل اتومبيل ،چند اسلحه،مقداري مهمات و چند پوشه بيرون آورد و گفت آن ها را يک جاي مطمئن مخفي کنم و به هيچ کس چيزي نگويم .حسابي جا خورده بودم و دست و پايم داشت از نگراني مي لرزيد.تا به حال دستم به اسلحه نخورده بود،چه برسد به اين که آن ها را ببرم جايي مخفي کنم.بهروز متوجه ي حال و روز من شد.گفت:
ـ فردا صبح مي آيم و آن ها را از تو تحويل مي گيرم.
و از من خواست بعد از مخفي کردن امانت ها در جايي مطمئن،فوري بروم پيش او و کمکش کنم.
بعد از مخفي کردن سلاح ها و مدارک،سوار ماشين شدم و همراهش رفتم.در راه
برايم گفت:
ـ شهرباني را تصرف کرديم کلي مواد مخدر توي ساختمان شهرباني پيدا کرديم.بهتر است از بين ببريم تا دست کسي نيفتد.
از اين که مورد اعتماد او قرار گرفته بودم ،حال خوشي داشتم.البته اين اعتماد بي علت و بدون سابقه نبود.بهروز قبلاً هم رازداري ام را آزموده بود.چند ماه پيش از آن ،بهروز تحت تعقيب قرار گرفته و از قائم شهر متواري شده بود .با هم به خليف آباد رفته بوديم و بهروز چند هفته در خانه ما ماند تا آب ها از آسياب افتاد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ،فعاليت هاي سياسي و اجتماعي بهروز بيش تر شد و او همه ي زندگ اش را وقف انقلاب و خدمت به مردم کرد.
بهروز با جمع آوري نيرو هاي مؤمن و متعهد ،حفاظت از شهر و مناطق روستايي و جنگلي را بر عهده گرفت.او از موسسان گارد جنگل در قائم شهر بود.
او که در کوران انقلاب تجربه هاي ارزش مندي کسب کرده بود و در اثر مراوده ،بحث و گفتگو با خواص مطالعه ي مستمر کتاب هاي مذهبي ،از جريان هاي التقاطي و انحرافي شناخت کاملي داشت،هرگز جذب جريان هاي معاند نشد و علاوه بر آن ،با توطئه هاي سياسي به مبارزه پرداخت.قائم شهر به خاطر محيط کارگريش،مورو توجه گروه هاي مارکسيستي مثل:حزب توده،فداييان خلق،اکثريت و اقليت ،و گروهک هايي مثل:حزب عدالت و سازمان التقاطي موسوم به مجاهدين خلق بود.سال هاي 59ـ 58 اين گروهک ها به تصوّر خود محيط قائم شهر را براي فعاليت هاي شان مناسب تشخيص دادند،و تمام همّ و غمّ خود را صرف سازماندهي تشکيلات خود در سطح شهر و روستا و کارخانه ها کردند و به زعم خود ،ايران را انگشتر و شهر قائم شهر را نگين آن انگشتري فرض مي کنند. بهروز هم براي مقابله با آن ها به کارهاي تشکيلاتي روي آورد و همه ي توان و استعداد خود را براي خنثي سازي توصئه ها و روشن کردن اذهان عمومي به کار بست و از آن جا که رابطه عمومي او خوب بود ،خيلط زود تُوي دل ها جا باز کردو دوستان زيادي پيدا کرد و نقش مؤثري در هدايت بسياري از افراد فريب خورده ايفاء کرد.
آن روزها گروهک هاي معاند ،مازندران و گيلان به علت پوشش جنگلي انبوه و غير قابل نفوذ بودن کوه هاي پوشيده از درخت،مناسب ترين جا براي احداث پايگاه و سازماندهي شاخه هاي نظامي شان يافته بودند و بهروز که با تشکيلات سپاه پاسداران همکاري تنگاتنگ داشت و با جنگ در جنگل و نبردهاي پارتيزاني و چريکي هم آشنا بود،فرماندهي سپاه پاسداران آستارا را به عهده گرفت و به آستارا رفت.
بهروز توي آستارا هم ،خيلي زود توانست با مردم بومي و حاشيه نشينان جنگل و حتي گالش هايي که از بيم نيروهاي ضد انقلاب ناچار به همکاري با آنان بودنده اند،ارتباط بر قرار کند.برخوردهاي عاطفي و فروتني او باعث شد که خيلي زود مورد اعتماد مردم قرار بگيرد.
اشتغال بهروز در آستارا و نزديک شدن محل خدمت اش به خليف آباد باعث شد که ارتباط ما بيش تر شود.آن روزها ،من سال هاي پاياني دبيرستان را مي گذرانم و همان طور که گفتم به علت آن که در خليف آباد دوره ي متوسطه تدريس نمي شد،براي ادامه ي تحصيل به دبيرستان هشتپر مي رفتم .يعني در طول سال تحصيلي رفت و آمد مي کردم.در آن سال ،بهروز را بيشتر از گذشته مي ديدم .بعضي از روز ها مي آمد دنبالم و مرا تا نزديکي هاي منزلمان مي رساند.
حرف ها بحث ها و گفتگوهاي بين راهي مان ،همان حرف هاي گذشته بود .از انقلاب مي گفتيم و از آفت هايي که آن را تهديد مي کند.از تاريخ صدر اسلام صحبت مي کرديم .حکايت هاي تلخ و شيرين آن و قرآن و حديث و سيره ي پيامبر اسلام و چهارده معصوم .آن روزها احساس مي کردم که او سعي مي کند علاقه و رغبت قلبي خود را از من پنهان کند. مادرم که زني کدبانو،زرنگ و دنيا ديده بود ،اين کشش و تمايل دروني را در خواهر زاده اش بهروز حس کرده بود.
مادرم سيّد بود و در خليف آباد محبوبيت زيادي داشت.اشرف السادات به سخاوت و سفره داري مشهور بود و در شناخت گياهان دارويي و سوراخ کردن گوش ،مهارت داشت. آن سال،يعني سال پنجاه و نه من داشتم توي همان آشپزخانه ي چوبي دوازده متري آشپزي مي کردم که بهروز آمد و سلام کرد.
آن روز حس کردم بهروز،طور ديگري شده و مثل غريبه ها خشک و رسمي حرف مي زند .بهروزي که توي حرف زدن با من هيچ وقت کم نمي آورد و هميشه در بحث و جدل ها مجابم مي کرد ،حالا نمي توانست يک کلمه حرف بزند.انگار مي خواست چيزي بگويد ،اما نمي توانست.
زمان کش آمده بود .دوست داشتم زودتر سکوت را بشکند و به حرف بيايد تا ببينم آن چه حدس مي زدم درست است يا نه؟ بالاخره بعد از ده پانزده دقيقه به حرف آمد: ـ سوسن، مي خواهم چيزي بگويم.
مي دانستم چه مي خواهد بگويد.دلم هُري ريخت پايين.
نمي دانم از غرورم بود يا از شرم و حياي زنانه،نمي دانم فقط گفتم:
ـ نه



جا خورد .اصلاً توقع نداشت .فکر کرد منظورش را نفهميده ام و براي آن که مطمئن شود،تأکيد کرد که دارد به من پيشنهاد ازدواج مي دهد وازمن خواستگاري مي کند،بازم جوابم منفي بود.
بهروز از آشپزخانه چوبي رفت بيرون .از دست خودم خيلي عصباني بودم .نمي دانم چه ام شده بود .دست خودم نبود .شايد او بد شروع کرده بود .من که صريح و سريع نمي توانستم بله بگويم.با شناختي که از بهروز داشتم ،مصمئن بودم ،اگر با همين حال از خانه مان برود،ديگر هيچ وقت اين پيشنهاد را تکرار نمي کند.تا به آن روز درباره ي اين جور مسايل با هم ديگر هم کلام نشده بوديم ،امّا اين اواخر او بيشتر در خصوص زن و نقش زن در جهت دهي و تکامل مرد حرف مي زد.شک کرده بودم ،اما فکر مي کردم اين صحبت ها در راستاي همان حرف هاي عقيدتي هميشگي است.
ديدم بهروز از خانه ما نرفت و دارد توي حياط چيزي مي نويسد .بعد کاغذ به دست به آشپزخانه آمد و پرسيد:
ـ حرف آخرت همين است؟
بعد از چند ثانيه سکوت ،در حالي که بي هدف،با حالتي محزون و صدايي آرام تر ، پاسخ منفي دادم.کاغذي را به من داد و منتظر ماند .خيلي ناراحت بود .خانه را ترک کرد .نوشته اش را خواندم با صداي بلند ،بله گفتم.
بهروز به خواهر بزرگترم که آن موقع مجرد بود ،گفت که مي خواهد با سوسن ازدواج کنم.قصد داشت تصميم مان را غير مستقيم به گوش ديگر اعضاي خانواده، مخصوصاً پدر من برساند.خواهرم به بهروز گفت:
ـ سوسن قبول نمي کند.حيف است که درس اش را نيمه کاره ول کند و به فکر ازدواج بيفتد.بايد ديپلم بگيرد.
بهروز با زيرکي خاصي از او خواست که حداقل اين پيشنهاد را به سوسن بگويد؛ اگر سوسن جواب منفي بدهد ،ديگر حرف ازدواج را نمي زنم.خواهرم قبول کرد که موضوع را با من درميان بگذارد،اما از زير بار رساندن اين خبر به پدر و مادر شانه خالي کرد.
از بابت مادرم اصلاً مشکلي نبود ،اما حدس مي زديم که پدرم متقاعد نشود و اين پيش بيني درست از آب در آمد.پدرم به دليل اشتغال بهروز تُوي سپاه ،نظر مساعدي به وصلت ما نداشت .خدا حفظ اش کند .از پدري، هيچ براي مان کم نگذاشت و براي رفاه و آسايش ما از هيچ کوششي مضايقه نکرد.در کار با چوب ، هنرمندي ماهر و زبردست بود.با چوب چيزهايي مي ساخت که همه را متحّير و متعّجب مي کرد،با آن که خواندن و نوشتن را توي کلاس هاي اکابر ياد گرفته بود.هنوز يادگاري هاي چوبي اش را دارم .خدا سايه اش را سال هاي سال بر سرمان حفظ کند.ايشان ابتدا با ازدواج ما مخالفت مي کرد.معتقد بود که به علت اشتغال بهروز در سپاه پاسداران من آينده روشني نخواهم داشت،ولي بالاخره با پا در مياني هاي مادر و با ديدن سکوت توأم با رضايت من و هم چنين اخلاق خوب بهروز پدرم رضايت خود را اعلام کرد.
پس از آن که موانع رفع شد .بهروز شبانه به طرف مازندران حرکت کرد و به محض رسيدن ،موضوع را به اطلاع پدر و مادر خود رساند و از آن ها خواست که براي خواستگاري رسمي به خليف آباد بروند.والدين بهروز گفتند خواستگاي که با عجله نمي شود.رسمي دارد مقدماتي دارد.بايد کارهايي را از قبل انجام دهيم.اما بهروز گفت شما کاري نداشته باشيد .من صحبت کردم.خاله و شوهر خاله راضي اند .شما فقط برويد شيريني بخوريد.
اخلاق خوبي که پدر و مادر بهروز داشتند،اين بود که به بچه هاي خود در انتخاب شريک زندگي آزادي عمل دادند.
بهروز به پدر و مادرش تاکيد کرد که لازم نيست به فکر خريد يا تدارک چيزي باشند.فقط به خليف آباد بيايند و خواستگاري رسمي کنند،بقيه کار ها را خودش انجام مي دهد.پدر و مادر بهروز ،بر اساس تاکيد پسرشان ،همان روز به طرف خانه ما حرکت کرند و جالب اينجا بود که فقط مقداري قند و شکر وجعبه اي شيريني با خود به همراه آوردند. آن روز حرفي از مهريه و شيربها و امکانات رفاهي و نحوه ي برگزاري مراسم به ميان نيامد.
بهروز آن موقع با ستاد مبارزه با مواد مخدر همکاري مي کرد و اتومبيل پيکان در اختيارش بود.بهروز شبانه با همان اتومبيل ،خودش را به خليف آباد رساند.به محض رسيدن،مرا به گوشه اي برد و حلقه ،گوش واره و گردن بند طلا را به من نشان داد و نظرم را درباره آن ها پرسيد.
تعجب کرده بودم که او اين همه پول را از کجا آورده است،پرسيدم:
ـ پولِ اين همه طلا را از کجا آوردي؟
خنده اي کرد و گفت:
ـ مطلا هستند ،بدلي اند.
از اين که بهروز توانست با اين شيوه آبرويمان را حفظ کند،خوش حال شدم.از
بابت بدلي بودن سرويس به کسي چيزي نگفتم و اصلاً از اين کارش ناراحت نشدم.چون آنقدر خصلت هاي خوب در او سراغ داشتم که طلا و جواهر در مقابل آن هيچ بودند. بعد ها به عنوان ياد بودي از مراسم عقدکنان،يک حلقه ي طلا به قيمت 420 تومان خريد که حالا متاسفانه حالا ديگر توي انگشتم نمي رود و به دخترم زينب هديه دادم.
سفره ي عقدمان يک پارچه مليله کاري زيبا بود.اين سفره،جهيزيه ي مادرم بود .دو تا شمعدان شيشه اي به قيمت 25 تومان و يک آينه ي معمولي که دور آن آبي رنگ بود ،آن هم به قيمت 25 تومان خريدم،مهريه ام را فقط يک جلد کلام اللّه مجيد در نظر گرفتم.
بر اساس رسم رايج قبل از مراسم عقد ،داماد بايد به دنبال عروس برود و او را از آرايشگاه بياورد سرِسفره ي عقد بهروز آمد دنبالم .توي را که مي رفتيم به من گفت: ـ سوسن !ببينمت!
به شوخي گفتم :
ـ مگر مي شود؟ بايد رو نما بدهي.
بهروز دست به جيب شد و 500 تومان به من داد.
قرار بود ساعت سه بعد از ظهر در خانه مان حاضر باشد.من و بهروز سوار بر
همان ماشين پيکان شديم و به سمت خليف آباد حرکت کرديم .خيلي سر حال بود و مدام سر به سرم مي گذاشت.نزديکي هشتپر تپه اي ،با چشم انداز بسيار زيبا ، وجود دارد.هنوز براي حضور در مراسم عقد کنان و نشستن سر سفره عقد وقت داشتيم و نمي خواستيم اين لحظات شيرين را از دست بدهيم .
حالا روي همان تپه اي که من و بهروز با هم لحظه هاي به ياد ماندني قبل از عقد را گذرانديم ،پيکر مطهر و معطر پنج شهيد جاويدالاثر را به خاک سپرده اند.
من و بهروز اوايل تير ماه سال 1359 ساعت سه و پانزده دقيقه رسماً با هم محرم شديم.
يادم مي آيد حلقه را بهروز به انگشتم زد و من هم به دست بهروز حلقه کردم.
در مراسم عقد کنان ما ،از خانواده ي بهروز ،فقط پدر و مادرش حضور داشتند. زياد مهمان نداشتيم .عقد کنان با سادگي برگزار شد و مراسم ديگري نداشتيم.
حدود يک هفته بعد ،براي شروع زندگي مشترک به مازندران آمديم و جهيزيه ايکه با خود به همراه آورده بودم،مثل لوازم و مراسم عقدمان ساده و بي تکلف بود.
اگر برايتان بگويم،از همان ابتداي زندگي با بهروز تا موقع شهادت اش هيچ مشکل خاص و غير قابل حلي براي مان پيش نيامد،گزاف نگفته ام .نه آن که اصلاً هيچ مشکلي براي مان پيش نيامده باشد ،نه،منظورم اين نيست.به قول معروف ،زندگي زن و شوهر مَلسِه هم لحظات شيرين دارد و هم لحظات ترش.
مهم اين است که زندگي است که زندگي تلخ و زهر آگين نباشد.هميشه دل خوري هاي نه آن چنان جدي مان با گذشت طرفين حل مي شدو در اکثر مواقع اين من بودم که پا پيش مي گذاشتم و به قول امروزي ها منت کشي مي کردم .مثلاً به ياد دارم آن موقع ها بهروز سيگار مي کشيد و من هم از دود سيگار متنفر بودم و هميشه به او اعتراض مي کردم.او هم بعضي وقت ها سيگارش را ترک مي کرد، اما به محض مواجه شدن با يک مشکل ،دوباره شروع مي کرد.مثلاً بعد از شهادت دوست صميمي اش ناصر بهداشت،بهروز دوباره شروع کرد.
گفتم:
ـ مردي که سيگار مي کشد غيرت ندارد.
نمي بايست از واژه ي غيرت استفاده مي کردم.من که او را خوب مي شناختم ،ميدانستم به بعضي از واژه ها مثل:غيرت ،ناموس،آبرو و. . . حساسيت زيادي دارد. پس از شنيدن اين جمله منقلب شد ،امّا چيزي نگفت.نه دادي نه هواري ،نه واکنشي فقط رنگ داد و رنگ گرفت و من فهميدم که چقدر از شنيدن اين حرف متأثر شده است.از جا بلند شد و بدون خداحافظي خانه را ترک کرد.
ـ چرا اين طوري شد؟
مي توانستم منظورم را جور ديگري بگويم ،اما بالاخره حرفي که نبايد زده مي شد زده شده بود.با خودم گفتم،ايرادي ندارد،بعد از آن که به خانه برگشت ،خودم از
دلش در مي آورم.ظهر شد نيامد .شب هم نيامد .فردا صبح و ظهر هم از او خبري نشد.ردش را گرفتم فهميدم به منطقه رفته است.
با هر مشکلي که بود ،موفق شدم تلفني با او ارتباط برقرار کنم و همان طور که تصور مي کردم،موفق شدم از دلش در آورم.بالاخره بهروز سيگار کشيدن را ترک کرد ،سال شصت و سه ،وقتي به مکه رفت و برگشت.
آن وقت ها ما مستأجر بوديم .اتاق کوچکي توي خيابان شانزده متري قائم شهر اجاره داشتيم و زندگي مي کرديم.
بهروز توي خانه آرام نمي گرفت و بيشتر مواقع در جبهه بود.از همان ابتدا تمام سعي و تلاش اش اين بود که مستقل زندگي کردن و روي پاي خود ايستادن را به من بياموزد.به يقين به او الهام شده بود که نمي تواند زياد سرپرستي ما را به عهده داشته باشد.بارها به من گفته بود که زن ،فرزند،مال وملک،سرمايه،همه وهمه وسايل امتحان و آزمون الهي اند و نبايد به آنها دل خوش داشت.
سال هاي اول،نبودن او برايم سخت و طاقت فرسا بود. صاحب خانه مان که به بهروز عشق مي ورزيد ،انسان وارسته و دل سوزي بود و من همه جا از او به نيکي ياد مي کنم.چون هم او و هم همسر محترمش ،تمام تلاش خود را به کارمي بستند تا احساس تنهايي نکنم.اما مگر مي شد؟
بارها پيش مي آمد که کرايه خانه مان چند ماه عقب مي افتاد ،يا پول کافي براي خورد و خوراک و دوا و درمان خودم و بچه هايم نداشتم.
به غير از محمد علي و زينب که از بهروز برايم به يادگار مانده اند،در اثر آن که تغذيه مناسبي نداشتم و کسي نبود که به دوا و درمانم برسد و خودم هم به آن توجه نمي کردم اولين فرزندم را که دختر بود،در سال 1360 و چند ماه بعد از تولد از دست دادم. هم چنين پسري را که حدوداً چهار پنج ماه در شکم داشتم،سقط کردم و بالاخره يک جنين چند ماه را هم از دست دادم.
اصلاً توقع نداشتم کسي از گل بالا تر به بهروز بگويد .شايد کساني که بهروز را مي شناسند يا دست نوشته هاي او را مي خوانده اند،از آن که او آن عبارت قابل تعمق را برايم به کار مي برد ،حيرت کنند و نگارش اين نامه ها ،حرف ها و عبارت ها را ناشي از عشق و گرايش زميني بدانند ،اما صادقانه عرض مي کنم که اين طور نبود.عشق او رنگ و بوي آسماني داشت.
ساعتي قبل از عمليات والفجر 6 ،در نامه اي به من نوشت : ـ همسرم! خداوند تو را توفيق دهد،براي اين که آن قدر به من ايمان و شهامت دادي تا با روحيه ي قوي و سرشار از عشقِ به خداوند تبارک و تعالي ،به جبهه بيايم.
همسرم! اين نامه را که برايت مي نويسم ،براي من حالت تاسوعاي حسيني دارد ،يعني امشب وارد عمل خواهيم شد .اگر کشته شدم،به هدفم رسيدم و مسووليت من به دوش بازماندگان خواهد افتاد.
اگر مجروح و معلول گشتم ،با ايمان بيشتري به انقلاب اسلامي پاي بند خواهم شد.اگر سالم بمانم ،با تجربه ي بهتري به انقلاب و اسلام خدمت خواهم نمود.به هر حال ،تمام مقصدم به خاطر اسلام است.آن هم اسلام ولايتي ،به رهبري امام خميني .
همسرم خيلي خوبم ! در مورد ساختمان ،سعي کن ساخته شود تا تو در آنجا سکونت پيدا کني .اگر چه ،رنج و سختي برايت هست ،ولي عاقبت محمد علي خوش بخت خواهد شد.با کمک حاج آقا فاضل ،امام جمعه عزيز نوشهر ،محمدعلي را از خردسالي در حوزه علميه مشغول تحصيل علوم ديني نما، تا در آينده با آگاهي کامل راه شهدا که همان راه انبياء مي باشد را ادامه دهد.ضمناً توصيه مي کنم ،حتماً زندگي رسول اکرم(ص) را مطالعه کن.اميدوارم خداوند جهنم را بر تو حرام نمايد.
قبل از شروع عمليات ـ همسرت بهروز28/11/62 دهلران ـ والفجر 6 جعفر شير سوار خدايا ـ خدايا ـ تا انقلاب مهدي ،خميني را نگهدار



بسيار پيش مي آمدکه بهروز مي رفت و مدتها از او خبري به من نمي سيد.مثلاً يادم مي آيد در همان سال ،مدت ها از سلامتي اش بي خبر مانده بودم و تماسي
هم با من نمي گرفت ،تا آن که بعد ها فهميدم به عمليات برون مرزي به منطقه غرب اعزام شده است،اما در شرايط عادي معمولاً ماهي يک بار به قائم شهر يا چالوس مي آمد. موقع مرخصي حالت خاصي داشت.به خصوص در اواخر حضورش در جبهه مشوش و نا آرام بود.انگار از اين که نيروها و هم رزمانش را تنها گذاشته و براي سرکشي پيش خانواده اش آمده احساس گناه مي کرد.
در مرخصي ها ،تصميمات ناگهاني و غيره منتظره مي گرفت و سريع آن ها را اجرا مي کرد.زماني که در نوشهر زندگي مي کرديم ،يک بار بهروز موقع آمدن به مرخصي با خودش ماشين فلوکس آورده بود.يک دفعه تصميم گرفت به مسافرت برويم .موضوع را با صاحب خانه در ميان گذاشت و از او دعوت کرد با ما هم سفر شود.فرداي آن روز نوشهر را به مقصد قم ترک کرديم و به زيارت حضرت معصومه مشرف شديم.
يک شب ديگر ،مراسم قند شکني يکي از همرزمانش بود ،تصميم گرفت به اتفاق خانواده ي ناصر بهداشت و خانواده ي باجناق ناصر به مشهد برويم .به بقيه گفت که جيب هايشان را خالي و هر چه پول دارند رو کنند.حاضرين زياد جا نخوردند. چون با خلق و خوي او آشنا بودند.جيب ها خالي شد.بهروز پول ها را شمرد.مهم نبود چه کسي چقدر پول رو کرده .هر کس ،هر چقدر پول داشت ،گذاشت وسط،و بهروز بعد از آن که مطمئن شد مشکلي پيش نمي آيد به آن ها پيشنهاد کرد که به
پابوس حضرت امام رضا (ع) برويم.
زنده دل ،باصفا و خوش مشرب بود و همه ي دوستان و آشنايان مشتاق مسافرت با بهروز بودند.به خاطر دارم ،آن سال که گروهي به سفر مشهد مقدس رفتيم،به همه مان خيلي خوش گذشت خاطره اي از آن مسافرت برايم باقي مانده که بيانگر خصلت هاي والاي انساني همسرم است و هيچ وقت از يادم نمي رودفعادت داشت در اماکن زيارتي بعد از زيارت توي حياط حرم بنشيند و در سکوت به گنبد طلايي خيره شود و راز و نياز کند.آن روز هم ،طبق معمول من و بهروز ،در کنار جايگاهي که براي کبوتران درست کرده بودند ،نشسته بوديم و گپ مي زديم . بهروز گندم هايي را که براي کبوتران خريده بود،آهسته ،آهسته در جايگاه مخصوص آن ها مي ريخت و من هم کمک اش مي کردم ،يکهوصداي ناله و زاري پسر بچه اي نظرمان را جلب کرد.پسرک بيچاره گم شده بود و کم مانده بود از ترس و گريه پس بيافتد.طفل معصوم از ترس خودش را خراب کرده بود .ظاهري مشمئز کننده داشت و به خاطر بوي بد و وضعيت ناجورش همه از او دوري ميکردند و هيچ کس براي کمک به او رغبت نشان نمي داد .بهروز بدون آن که برايش آن حالت چندش آور بچه مهم باشد ،کودک را بغل کرد و از من هم خواست همراهش بروم و کمک اش کنم .مي دانستم قادر به انجام اين کار نيستم. اصلاً دلم نمي آمد نزديکشان بروم ،چه برسد به آن که در تر و تميز کردن و شستن بچه کمک اش کنم.
گفتم:
ـ من همين جا مي مانم تا برگرديد.
چند لحظه بعد بهروز در حالي که پسرک را تميز شده را بغل کرده بود ،به طرف من آمد .خودش او را شست و تر و تميز کرد و لباس پوشاند.بعد با هم ديگر بچه را به انتظامات حرم تحويل داديم .
حضور در جبهه و شرکت در عمليات ها در زندگي بهروز اولويت داشت .طوري برخورد مي کرد که جرأت نمي کردم تا مانع حضورش در جبهه شوم .هر چند که در طول زندگي مشترک هميشه هم دل و همراهش بودم.
دست نوشته ها و ياداشت هاي به يادگار مانده از او هم اين مطلب را تأييد مي کند:ـ همسرم ! خيلي از تو راضي هستم و از خداوند براي همسر خوبم طلب صبر مي کنم .اگر نبود تشويق تو اين قدر در راه انقلاب اسلامي استقامت و پايداري داشته باشم.
همسرم ! به خدا سوگند،جاي تو در بهشت موعود خدا خواهد بود.
چرا که بعد از خداوند ،تنها کسي هستم که تو را خوب مي شناسم.اگر تا آخر عمر به همين حالت باقي بمانط،روزي تو را در کنار حضرت فاطمه (س) خواهم ديد. همسرم ! من نمي خواهم مثل آدم هاي معمولي باشم که بودن يا نبودن ام هيچ فرقي براي جامعه نداشته باشد.اگر صد سال خداوند عمر دهد ،به ذات اقدس او
سوگند،تمام عمر را ،در راه اسلام و مسلمان ها خدمت خواهم کرد و اگر هم در حال حاضر ،بنا به مصلحت خودش ،از اين دنيا بروم،حداقل انگيزه و هدف مشخصي براي بازماندگان و آشنايان دارم.
مهم نيست در آينده نامي از من برده شود يا نه .مهم اين است که اسلام پيروز شود.
يادم هست که در آغاز جنگ به اتفاق گروهي از دوستان به صورت خانوادگي جايي مهمان بوديم .باران شديدي هم مي باريد .يک نفر آمد دنبال بهروز و با هم رفتند.يک ساعت بعد بهروز برگشت ناراحتي و عصبانيت از چهره اش مي باريد، همان شب بود که شنيدم عراق به ايران حمله کرد.آن موقع حدود سه ماه از زندگي مشترک مان مي گذشت.از آن پس ديگر فکر و ذکر بهروز اعزام شدن به جبهه و شرکت توي عمليات ها بود.سال 62 به طور متناوب و درمواقع ضروري به جبهه مي رفت،ولي از سال 62 به بعد هميشه توي جبهه بود.حتي وقتي سپاه پاسداران منطقه 3 (گيلان و مازندران ) به علت نياز مبرم به وجود او مانع اعزام اش به جبهه شد،با سماجت و تهديد به استعفا ،نظر مساعد فرمانده هان را جلب کرد و به جبهه رفت.
شهريور سال 59 بود که فهميدم که دارم مادر مي شوم و کودکي در راه دارم . در ارديبهشت سال 60 زينب به دنيا آمد ،اما متأسفانه به علت نداشتن تغذيه مناسب و ضعف مفرط بدني ،بعد از چهل روز ،فوت کرد.
درست يادم مي آيد،زينب در سال روز وفات حضرت زينب متولد شد و در اربعين شهادتش چشم از دنيا فرو بست.
وقتي خدا زينب را به ما داد ،شهيد نجف کلامي به اتفاق همسرش براي تبريک گفتن به منزل ما آمدند.شهيد نجف از اين که مي ديد دختر نورسيده مان لاغر و ضعيف است،از بهروز خواست که بيشتر به من و فرزندم توجه کند.
وقتي زينب مريض شد او را براي معالجه به دکتر برديم .دکتر پس از معاينه گفت ، چون بچه خيلي ضعيف شده و علاوه بر آن از همه ي بدنش جوش هاي ريزي بيرون زده و اين جوش ها عفوني شده و عفونت به داخل خونش نفوذ کرده ،بايد در بيمارستان بستري شود .دختر چهل روزه مان در بيمارستان ولي عصر قائم شهر بستري کردند.خواستم پيش او بمانم اما اجازه ندادند و از بيمارستان بيرونم کردند.به خانه آمدم .بهروز آن موقع در قائم شهر بود .نمي توانستم آرام بنشينم . رفتم سراغ لباس هاي زينب و لباس ها را بوييدم و گريه کردم.بعد سراغ لحاف و زيراندازش رفتم و با گريه و زاري آن ها بوييدم .دست خودم نبود .خيلي به او دل بستگي پيدا کرده بودم و وقتي جاي خالي اش را مي ديدم از خود بي خود ميشدم. بهروز هم ناراحت و نگران در گوشه اي نشسته بود و بدون آن که حرفي بزند، تماشايم مي کرد. صداي اذان به گوشم رسيد .بهروز بلند شد وضو گرفت و بعد براي خواندن نماز به گوشه اي رفت .نمازش خيلي به درازا کشيد و ديدم در سجده شانه هايش به
سختي تکان مي خورد.بعد از نماز ،نگاه خيسم به او افتاد.چشم هايش سرخ سرخ بود.گفت:
ـ تحمل کن ،سوسن . اين قدر بي قراري نکن.
گفتم :
ـ بچه امه.عزيزه.يعني خوب مي شه؟ نکنه يکهو از دست بره.
ـ بسپارش به خواست و مشيّت خدا.
دلداريم داد.قدري آرام شدم.آن شب تا صبح نتوانستم بخوابيم.خانه ساکت بود.دلم براي جيغ و گريه هاي زينب تنگ شده بود.
صبح فردا من و بهروز رفتيم بيمارستان.گفتند:
ـ وقت ملاقات نيست و بچه خوابيده.
با هم به نماز جمعه رفتيم .آن وقت نماز جمعه در مسجد جامع قائم شهر اقامه و به پا مي شد.دوستاني که از بستري شدن زينب خبر داشتند ،حال و روزش را جويا مي شدند و سعي مي کردند تسلّاي مان دهند.
بعد از مراسم نماز جمعه به اتفاق بهروز به بيمارستان رفتيم .هنوز به داخل بخش نرفته بوديم که بدون مقدمه چيني به ما اطلاع دادند،جگر گوشه مان مرده.انگار براي شان عادي بود.نتوانستم مرگ زينب را بپذيرم.گفتم:
ـ مگر مي شود ؟اشتباهي گرفته اند .بچه که چيزيش نبود.فقط يک ذره تب داشت.بدن اش چند تا جوش زده بود و چشم هايش يک کم زرد بود.
نتوانستم خودم را کنترل کنم زدم زير گريه .بهروز مهلت داد تا دلم را خالي کنم. بعد با هم به سرد خانه ي بيمارستان ولي عصررفتيم و دخترمان را شناسايي کرديم. بهروز بچه را تحويل گرفت و مرا به خانه فرستاد و خودش جنازه ي طفل معصوم مان را به منزل مادرش برد و آن جا بعد از شستشو به قبرستان برد و دفن کرد و آمد پيش من .حال و روز خوشي نداشت .
گفت:
ـ اين قدر بي تابي نکن .خدا را خوش نمي آيد .خودش اين نعمت را به ما داد و خودش مصلحت ديد که از ما بگيرد.
پس از زينب ،خدا پسرمان محمد علي را به ما عطا کرد.بهروز خيلي بچه دوست داشت .مي گفت:
ـ ان شااللّه خدا دوازده پسر به ما بدهد و براي نام گذاري شان از محمد علي شروع و به محمد مهدي ختم کنيم .
محمد علي را خيلي دوست داشت . محمد علي يک ساله بود که فهميدم ميهمان ديگري هم توي راه است.آن موقع ما چالوس بوديم و بهروز هم مدام به مأموريت مي رفت.با توجه به اين که از نظر جسمي و روحي وضعيت نامساعدي داشتم،اما اصلاً به بهروز نق نمي زدم و مانع حضورش او در جبهه نمي شدم.
شهيد عزيز ناصر بهداشت ،در قائم شهر همسايه ما بود .همان طور که گفتم به ناصر خيلي ارادت داشتم،از برادرم بيشتر.حتي همسر ناصر را هم بهروز براي او انتخاب کرده بود .تا آن زمان من نوشهر بودم وقتي که به قائم شهر آمديم ،به منزل شهيد بهداشت رفتم تا ايشان را ببينم.پيغامي براي بهروز داشتم تا اين که حالم بد شد و ناصر خيلي نگران شد من به همراه مادرم راهي بيمارستان شدم.
شهيد بهداشت که وضعيت نامساعدم را مي ديد از بهروز مي خواست کم تر به مأموريت برود و بيش تر فکر ما باشد،اما بهروز حاضر نبود تا دست از اهدافش بردارد و مي گفت:
ـ مي سپارمش به خدا ،تا خدا هست من چه کاره ام؟
در اثر بيماري احساس ضعف مي کردم و ناگهان درد شديدي عرصه را بر من تنگ کرد و بستن شکم و خوردن مسکن،به هيچ وجه افاقه نمي کرد .مرا به بيمارستان چالوس بردند و بستري کردند .هنوز هر وقت به يادآن درد جان فرسا مي افتم ، تمام بدنم مي لرزد.

از آن جايي که امکانات بيمارستان چالوس محدود بود ،مرا به بيمارستان قائم شهر انتقال دادند.بعد از چند روز استراحت به نوشهر برگشتم.
بهروز آن موقع مأموريت بود.فکر مي کنم در منطقه ي عملياتي جنوب بود و براي مرخصي به شمال آمده بود و چون فکر مي کرد در قائم شهرمانده ام ،مستقيماً به قائم شهر رفت.بعد از آن که شنيد در بيمارستان چالوس بستري شده ام به آنجا
يعني چالوس آمد.
تشخيص پزشک اين بود که تنها راه ،عمل کورتاژ است،اما من که از جراحي شديداً مي ترسيدم ،خالصانه دست به دعا برداشتم و از خدا خواستم يا مداوايم کند يا به زندگي ام پايان دهدتا ديگر کارم به عمل جراحي نکشد.دعايم اجابت شد.درد شديد و طاقت فرسايي به سراغم آمد و بي آن که کارم به اتاق عمل بکشد ،بچه ام به طور طبيعي ،اما مرده به دنيا آمد.چند ساعت بعد که چشم باز کردم،ديدم بهروز بالاي سر من است.بهروز بچه را به ملافه ايي پيچيده و در قبرستان نوشهر دفن کرد.
بعد از شهادت ناصر بهداشت حال و هواي بهروز به کلي عوض شد.
برايش سخت بود که اين هجران را تحمل کند.او در طي اين سال ها بهترين دوستانش را از دست داده بود.شهادت نجف کلامي ،صادق مزدستان و ناصر بهداشت او را بي قرار تر کرده بود.طوري رفتار مي کرد و حرف مي زد که انگار از زنده ماندن خودش احساس گناه مي کند.
علي رغم عشق و کشش و ميل باطني بهروز به همراهي با پسرش محمد علي ،کمتر سعي مي کرد با محمد علي در کوچه و خيابان ظاهر شود.اگر ناچار بود او را همراه ببرد ،هيچ وقت اجازه نمي داد که لباس هاي نو بپوشانمش.مي گفت:
ـ از اين که همسر يا فرزند شهيدي ،دست مرا در دست محمد علي ببييند ،خجالت مي کشم.
بعد از شهادت ناصر ،بهروز منقلب تر شد.بهروز و ناصر عاشق هم بودند.ناصر با آن که سن اش پنج شش سال از بهروز کمتر بود ، اما هر دو بر روي هم تأثيرگذار بودند و به حرف هاي هم ديگر توجه و عمل مي کردند.من هم به هيچ وجه با شهيد بهداشت احساس بيگانگي نمي کردم و مثل يک برادر مشکلات و درد دل هايم را با او در ميان مي گذاشتم.در جبهه هم ارتباط بسيار نزديکي بين بهروز و ناصر برقرار بود.ناصر فرمانده گردان بود و بهروز جانشين او. بعد شهادت ناصر بهداشت ،بهروز ديگر خواب و خوراک نداشت.اصلاً نمي¬توانست يک جا بند شود.
بعد از تولد نافرجام زينب ،يک زايمان نا موفق ديگر هم داشتم.
تکرار اين ضايعه ها ،تاثير نامطلوبي روي من گذاشت و براي اولين بار در طول 5 سال زندگي مشترک ،حرف روي حرف همسرم آوردم و از او خواستم موافقت کند که تا مأموريت هايش تمام نشده باردار نشوم .چاره اي جز اين درخواست نداشتم.تحمل اين همه زحمت و رنج و در نهايت تولد هاي بي سرانجام ،صبرم را تمام کرده بود.به او گفتم اين دفعه که باردار شدم ،بايد کنارم بماند و موقتاً از رفتن به جبهه و اعزام به مأموريت خودداري کند.هر چند اجابت اين درخواست براي بهروز مشکل بود ،اما چون اوضاع جبهه ها در آن سال قدري آرام تر شده و از شدت عمليات ها کاسته شده بود،بهروز مجاب شد تا بيش تر در کنارم بماند.البته نه آن که جبهه و جنگ را فراموش کرده باشد.
او در مواقع اضطراري به جبهه مي فت و به محض اتمام مأموريت فوري به خانه برمي گشت.
همان سال بود که خداوند زينب را به ما هديه داد.در روز هايي که ما در انتظار تولد فرزندمان بوديم ،بهروز سعي مي کرد تا در سلامت کامل باشم و بچه را سالم به دنيا بياورم .بهروز اسم دخترمان را زينب گذاشت .و باز رفتن به جبهه و شرکت در عمليات ها را از سر گرفت و من هم سعي مي کردم،مخالفت نکنم .چون مي دانستم که چقدر به حضور در جبهه ها عشق مي ورزد.
از برخورد هاي عاطفي اش با دخترمان ،خاطرات زيادي يادم نمانده است.چون در هنگام شهادت بهروز،زينب 6 ماه بود و آن دو زياد باهم ديگر نبودند که خاطره اي يادم باشد.
سال هاي 1363 و1364 شيرين ترين سال هاي عمر من بودند.
بهروز سال 63 ،من و محمد علي را به اهواز برد و ما در پايگاه شهيد بهشتي اهواز مستقر شديم.در آن جا همسران رزمنده ها جمع شان جمع بود.با هم ديگر رفت و آمد مي کرديم و در مواقعي که شوهران مان در خطوط مقدم بودند،از حال و روز هم جويا مي شديم و مشکلات هم ديگر را مرتفع مي کرديم. از آن روزها ،خاطرات زيادي به ياد دارم .به عنوان نمونه ،زوج جواني از اصفهان اعزام شده بودند .آن دو که هنوز زمان زيادي از ازدواج شان نگذشته بود،در همسايگي مان زندگي مشترک شان را آغاز کرده بودند.
آن دو بدون آنکه حتي مراسم ساده ي عقد کنان بگيرند يا سر سفره ي عقد بنشينند ،فقط با خواندن خطبه ي عقد در محضر ،ازدواج کردند.
عروس هميشه در جمع ما ميل و اشتياق اش را براي پوشيدن لباس عروس و گرفتن عکس يادگاري ابراز مي کرد و تصميم گرفتيم به طريقي ،مشکل او را حل کنيم.تا آن که مطلع شديم ،قرار است آقا داماد براي استراحت به پايگاه بيايد .من عصر آن روز يک دست لباس عروسِ زيبا از ديگران امانت گرفتم و به سراغش رفتم و لباس عروسي را به تن اش کردم ودوربين عکاسي ام را به او دادم و از او خواستم موقعي که شوهر رزمنده اش به خانه آمد ،عکس يادگاري بگيرند.
بعد ها شوهر اين نو عروس قبل از شهادت بهروز ،در عمليات غرور آفرين آزاد سازي بندر فاو ،يعني يعني عمليات والفجر 8 ،شهد شيرين شهادت را نوشيد.
توي اهواز روزگار خوشي داشتم.اگر از ديگر همسران رزمنده ها هم بپرسيد آن ها هم تأييد مي کنند که بهترين لحظات زندگي مشترک را توي پايگاه شهيد بهشتي اهواز سپري کرده اند و هميشه به آن روزها غبطه مي خورند.
مريم خانم ،همسر شهيد ناصر بهداشت،هميشه مي گويد:
ـ سوسن ! بهترين روزهاي عمرم توي پايگاه شهيد بهشتي طي شد.
خانواده شهيد بهداشت هم توي پايگاه شهيد بهشتي در همسايگي مان بوده اند و با صميميتي که بين ما وجود داشت ،همه ما را يک خانواده مي دانستند.
خوب است ماجراي ازدواج آقا ناصر و مريم خانم را هم برايتان بگويم.
در يکي از مسافرت ها به گيلان ،آقاي ناصر صباغيان با ما همسفر بود.در جاده رودسر يک دفعه بهروز مثل هميشه بدون مقدمه چيني رويش را به سوي آقاي صباغيان برگرداند و پرسيد:
ـ آقا ناصر، تو خواهرزن نداري تا براي ناصر بهداشت درست اش کنيم؟ آقاي صباغيان جا خورد.اصلاً تصور نمي کردکه بهروز بدون زمينه چيني، چنين سوالي را طرح کند.بعد از اينکه چند لحظه سکوت در اتومبيل برقرار شد،جواب داد:
ـ اتفاقاً دارم .خوبش را هم دارم.دختر محجبه و مومن و با خدايي است.او و ناصر خوب با هم جور در مي آيند.
بعد از آن که بهروز ديد آقاي صباغيان موافق است،قرار شد صباغيان مسئله را با همسرش در ميان بگذارد و بعد از اعلام رضايت خواهر خانمش ،مسئله به ناصر بهداشت گفته شود.
پس از آن که بله را از مريم خانم گرفتند ،اين پيشنهاد را با ناصر درميان گذاشتيم و زياد طول نکشيد که مراسم خواستگاري و عقدکنان و ازدواج به سادگي برگزار شد و در انجام همه ي اين مراحل من و بهروز نقش مؤثري داشتيم.
روابط ما دو خانواده هر روز صميمي تر و گرم تر از قبل مي شد.
يادم مي آيد ،موقعي که فرزندشان ،کوثر خانم به دنيا آمد ،خواستيم براي تبريک به منزل شان برويم .به بهروز گفتم:
ـ فکر مي کني براي چشم روشني چه چيزي مناسب است؟
بهروز گفت:
ـ برويم سرِ چمدان ببينيم چه خبر است.
ما چيزهاي شيک و با ارزش مان را توي چمدان نگهداري مي کرديم.به سراغ چمدان رفتيم.بهروز از داخل چمدان يک پلاک و يک جفت گوشواره طلا و مقداري لباس نو دخترانه بيرون آورد.گفتم:
ـ بهروز چه خبر است.بس نيست؟
گفت:
اصلاً حرفش را نزن .بيش تر از اين بايد براي آن ها کادويي مي برديم براي هديه کردن بايد آن چيزهايي را که خودمان بيشتر دوستش داريم ،پيشکش کنيم. علاوه بر رفتن بر سر خاک بهروز، هر وقت فرصت دست مي دهد به سر قبر ناصر هم مي روم.
مزار بهروز در سيد ملال است و مزار شهيد بهداشت در سيد نظام.با آن که خيلي از هم فاصله دارند ،اما سعي مي کنم سر قبر هر دو شهيد بروم.ممکن است سر قبر بهروز بروم و گريه و گله و شکايت نکنم ،ولي سر خاک ناصر که مي روم گريه و درد دل مي کنم.شهيد بهداشت خيلي مظلوم و محجوب بود.فرزندانم با آن که ناصر را به ياد ندارند،اما او را عمو ناصر صدا مي کنندهر دو نفرشان آن قدر به او عشق مي ورزند و علاقه دارند که مي گويند ،مي خواهند اسم يکي از فرزندان
خود را ناصر بگذارند.
ما خانم ها توي پايگاه شهيد بهشتي اهواز به طور دسته جمعي کارهاي پشتيباني جبهه را هم انجام مي داديم.من در آن جا به کار آرايش خانم ها هم مي پرداختم. خبر کمک هاي من به همسران رزمنده ها ،کم کم به خطوط مقدم هم درز کرد و هم رزمان به شوخي به همسرم مي گفتند که از طرف آنان،از من تشکر کند يا اينکه شوخي مي کردند که تابلوي آرايشگاه بزنيم . چون واقعاً کارم خيلي گرفته بود و مشتري زيادي پيدا کرده بودم.همسر شهيد حاج بصير از همه مان مسن تر بود و تقريباً در آن جا حکم مادر را براي مان را داشت.براي همين ،اگر مشکلي براي مان پيش مي آمد به او و خانم بابايي که او هم سن و سالش از ديگران بيشتر بود ،مراجعه مي کرديم و از تجربيات آن ها بهره مي گرفتيم. در عمليات والفجر 8 ،ارتش عراق ناجوان مردانه و به صورت گسترده از سلاح هاي شيميايي عليه رزمندگان ما استفاده کرد .شدت استفاده از سلاح هاي شيميايي به حدي بود که تمام غذاها و حتي آب هاي آشاميدني منطقه ي عملياتي و مناطق مجاور مسموم و غير قابل استفاده شدو دستور صادر شده بود که از غذاهاي موجود و آب هاي منطقه استفاده نشود. به ما دستور دادند،به بسته بندي غذاها در پوشش هايي با لفاف پلاستيکي و تهيه کردن آب سالم و قابل شرب و ريختن آن در بطري هاي يک بار مصرف مبادرت کنيم.در ضمن به علت آن که استفاده کردن از سبزيجات تازه و کاهو براي مسمومين شيميايي ضروري بود،ما به صورت دسته جمعي به شستن سبزي و کاهو مشغول مي شديم. به علت رعايت جوانب امنيتي و لو نرفتن زمان و مکان عمليات ،اطلاعات درستي در اختيار ما قرار نمي گرفت و اگر شايعه اي درباره ي محل و زمان عمليات توي پايگاه پخش مي شد،جنبه ي انحرافي داشت .به عنوان نمونه در خصوص وقوع عمليات والفجر 8 ،همسر حاج مرتضي قرباني که او هم در جمع ما حضور داشت اظهار مي کرد که قرار است اين عمليات از منطقه ي غرب آغاز شود .البته من تصور مي کنم توسط فرمانده هان ارشد ،عمداً اطلاعات غلط به همسران شان منتقل مي شد تا به صورت غير مستقيم در پايگاه شايعه شود و ستون پنجم دشمن را منحرف کند. البته،خاطره ي ناخوشايندي هم از روزهاي حضور در پايگاه شهيد بهشتي به يادم دارم.چنان که مي دانيد بندر استراتژيک و حساس فاو تنها راه ورود کشور عراق به آب هاي آزاد محسوب مي شد و رزمندگان ما توانستند با فتح فاو ضربه ي سنگيني به رژيم بعث بزنند .اين امداد الهي باعث تقويت روحيه ي نيروهاي ايراني شد.من بودم و خانم بابايي و همسر شهيد حاج بصير و همسر سردار کميل و خواهر رحيم بردبار و همسر آقاي شهميري ،نيره خانم ،که محمدعلي با همان زبان کودکانه اش او را خاله نيّر خطاب مي کرد و همه توي پايگاه به همين اسم او را صدا مي زدند. شستن کاهو ها که تمام شد،خاله نيّر ،براي باز کردن روزه و خوردن افطاري به منزل ما آمد.يک دفعه ديدم يکي از خواهران مستقر در پايگاه دوان دوان و با عجله آمد و با صداي بلند مرا صدا زد: ـ سوسن، سوسن،بدو،بدو. ـ چي شده؟ چرا نفس نفس مي زني؟ ـ شير سوار ،شير سوار پشت خط است،بجنب تا تلفن قطع نشده. فکر کردم پدر شوهرم تماس گرفته گفتم: ـ پدر حاجي ؟ ـ نه.حاجي تو.شوهرت. چند روزي بود که از بهروز خبر نداشتم .هر چند که ديگر به اين بي خبر ماندن عادت کرده بودم،اما به خاطر آن که دورادور خبر وسعت عمليات و کاربرد سلاح هاي شيميايي را شنيده بودم،خيلي نگران بودم و دلم شور مي زد .دوان دوان به سمت تلفن دويدم و گوشي را گرفتم .احساس کردم حرف زدن و لحن صحبت بهروز مثل هميشه نيست.نگراني ام بيشتر شد.ضعيف و بي حال صحبت مي کرد. گفتم: ـ تويي بهروز ؟ کجايي ؟ زنگي ،پيغامي ،خبري ؟ گفت:
ـ همين دور و اطرافم. ـ چرا اين طوري حرف مي زني ؟ چي شده ؟ ـ چيزي نيست . ـ راستش را بگو،بهروز.چي به سرت آمده ؟ ـ يک کم زخمي شدم. از ناحيه ي زانو تير مستقيم خورده بود.دلم آرام و قرار نمي گرفت. گفتم: ـ اگر چيزي نيست و يک جراحت سطحي است ،پس چرا با ناله و درد صحبت مي کني؟ چرا اينقدر بي حال و بي رمق حرف مي زني؟ آهي کشيد و با صداي مرتعش گفت: ـ درد دارم ،اما نه از بابت مجروح شدن .دردم اين است و دارم از اين مي سوزم که چرا خدا باز هم مرا لايق ندانست. نشاني اش را گرفتم .در بيمارستان جنُدي شاپور اهواز بستري شده بود.به اتفاق محمد علي و خانم نيّر ،با آمبولانس پايگاه به طرف بيمارستان راه افتاديم. توي بيمارستان ولوله به پا بود .حالا که به فکر آن روزها مي افتم،مي بينم خداوند چه صبر و تواني و توانط به من داده بود.در اتاق هاي بيمارستان تخت هاي اضافي گذاشته بودند .آن قدر تعداد تخت ها زياد بود که تردد توي اتاق به سختي انجام مي شد.علاوه بر اتاق ها توي راهرو و حتي توي حياط هم تخت و برانکارد گذاشته بودند. همه ي تخت ها و برانکارد ها پر بود .عده اي ازمجروحين با تشک يا بدون تشک در سالن و حياط بيمارستان روي زمين دراز کشيده بودند و از درد زياد به خود مي پيچيدند و در انتظار گرفتن پذيرش بيمارستان در ديگر استان ها بودند.دست هاي قطع شده اي مي ديدم که رگ هاي آويزان آن در هوا تاب مي خورند .بدن هاي متلاشي ،چشم هاي از حدقه بيرون آمده .شکم هاي چاک خورده اي که امحا و احشايش بيرون زده بود،همراه با صداي آه و ناله رزمندگان . بعد از مدتي سرگرداني و اين در و آن در زدن مرا بردند پيش بهروز از بس گرد و غبار روي صورت و محاسن اش نشسته بود،در لحظه ي اول او را نشناختم، اما او ،من و محمدعلي را ديد و با اشاره ي دست خواست که به طرفش برويم. پايش را ناشيانه پانسمان کرده بودند. خون ريزي بند آمده بود و خون هايي که سر تا سر باند را پوشانده بود،نشان مي داد که جراحتش عميق است. رنگ صورتش يک جور زرد کبود بود .چه مي دانم شايد هم کبودِ زرد بود.نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک و ناله ام در آمد.محمدعلي هم که آن ناله ها بر او اثر گذاشته بود،زد زير گريه .بهروز که وضعيت نا آرام من و محمدعلي را ديد،سعي داشت به من اطمينان دهد جراحتش آن قدر ها مهم نيست و به زودي خوب مي شود. از من خواست تا برايش لگن بياورم .آوردم .مدتي بعد رنگ بهروز طبيعي شد.
قرار شد که بهروز را با هواپيما براي درمان به تهران اعزام کنند.خانم شهميري ماند و ما با همان آمبولانس پايگاه ،او را به فرودگاه برديم .من و محمد علي توي آمبولانس کنارش نشستيم .او سعي مي کرد با خنده و شوخي ،تشويش و نگراني ما را برطرف کند.حس مي کردم خنده ها و شوخي هايش تصنعي است.چون يک دفعه بين خنده و شوخي دمغ مي شد و در خود فرومي رفت و در حالي که آه سردي مي کشيد به محمدعلي مي گفت: ـ پسرم ببين ،بابا جنگ کردن بلد نبود .تاکتيک بلد نبود .عوض اين که شهيد شود،مجروح شده. و بيچاره محمدعلي که از حرف پدرش سر در نمي آورد و تصور مي کرد که پدرش دارد با او بازي مي کند،از خنده ريسه مي رفت. هم رزمانش نقل مي کنند: ـ وقتي بهروز مجروح شد،در حالي که داشت از درد به خود مي پيچيد و دوستانش مشغول بستن زانو و بند آوردن خون ريزي زانويش بودند،حاج کميل از او پرسيد:چي شد که نرفتي پيش حوري هاي بهشتي ،آقا بهروز؟بهروز جواب داد:دارم مي رم پيش حوري خودم. توي فرودگاه مشخص شد به جاي آن که براي درمان به تهران اعزامش کنند،برايش در مشهد پذيرش گرفته اند و از آن جا که تعداد مجروحين زياد بود و هواپيما جا نداشت ،نتوانستم همراهش برم با ناراحتي برگشتم.
بهروز قبل از پرواز از من خواست تا به قائم شهر برگردم و منتظر تماس او بمانم.به محض رسيدن به پايگاه ،زنگ زدم به خليف آباد و برادرم از گيلان به اهواز آمد و ما را با خود به قائم شهر برد.
بهروز يک هفته در بيمارستان امام رضاي مشهد تحت درمان بود. پزشکان مي گفتند: ـ مداواي زانو يش زمان بر است.حالا حالا ها بايد زير نظر باشد. بهروز نمي پذيرفت و از پزشکان مي خواست که هر چه زودتر برگه ي ترخيص اش را امضا و رهايش کنند.اما پزشکان زير بار نمي رفتند. سرانجام بدون هماهنگي و گرفتن اجازه ي پزشک از بيمارستان خارج شد.بهتر است بگويم ،فرار کرد و يک راست آمد قائم شهر.به محض رسيدن به قائم شهر سراغ برادرش بهزاد را گرفت.خيلي نگران بهزاد بود.چون او هم در عمليات والفجر 8 ،شرکت داشت و از هم رزمانش شنيده بود که موقع عمليات ،دليرانه جنگيد و از هيچ کوششي مضايقه نکرد و به قول معروف گل کاشته بود. جنازه ي شهداي عمليات والفجر 8 ،از جمله جنازه محمد حسين باقر زاده ،سيف اللّه گل زاده و علي اصغر خنکدار و . . . را به قائم شهر انتقال دادند و قرار بود آن ها را تشيع نند.از بهروز دعوت شد در اين مراسم که از ميدان طالقاني قائم شهر شروع مي شد،سخنراني کند. او با همان پاي مجروح در حالي که زانويش در اثر شدت جراحت خم نمي شد،
عصا به دست لنگان لنگان ،خودش را به محل سخنراني رساند.مردم قدرشناس با سر دادن شعار هاي کوبنده و گل بانگ تکبير به گرمي از او استقبال کردند.همسرم ضمن برشمردن رشادت ها و بيان حماسه هاي دليرانه فرزندانشان در جبهه هاي نبرد و تشريح اهميت پيروزي عمليات فاو ،از مردم خواست که پشتيباني از رزمندها را فراموش نکنند. در همان روز خبر زنده و سلامت ماندن برادرش را شنيد و آن را به اطلاع پدر و مادرش رساند. از تغيير روحيه و حالات بهروز نگران بودم .حالا که به آن روز ها فکر مي کنم به اين واقعيت پي مي برم که او با حرف ها و حکايت ها و روايت هايش و با مثال هاي قابل لمس اش،قصد داشت تا آهسته،آهسته مرا براي شنيدن خبر شهادت خود آماده کند.سعي مي کرد ،ارتباط مرا با خانواده ي شهدا و همسران شهد بيشتر کند .در اغلب ديد و بازديد هاي خود از خانواده ي شهدا،مرا با خود ميبرد.بعضي وقت ها مي پرسيد: ـ سوسن اگر تو جاي آن ها بودي چه کار مي کردي ؟ بعد از اقامه ي نماز در مسجد عشقي ،با هم به سرکشي از خانواده شهدا به خصوص خانواده ي شهيدان طبري ،مزدستان ،محمودي راد و . . . مي رفتيم و درد دل هاي آن ها را مي شنيديم و سعي داشتيم اگر کاري براي رفع مشکلاتشان از ما ساخته است ،مضايقه نکنيم .بهروز هنوز هم مطابق عادت هميشگي براي خود سازي و تهذيب نفس ،نيمه شب ها به مزار شهيدان مي رفت و آن جا بيتوته مي کرد و اگر قبري خالي در آرامگاه مي ديد به داخل اش مي رفت و دراز مي کشيدو فکر مي کرد. الان محمدعلي هم بعضي وقت ها به قبرستان مي رود و در آن جا تفکر مي کند و اين رفتار خوب را از پدرش به ارث برده است. از بهروز مي خواستم که از جبهه و جنگ ،چگونگي مقابله با دشمن ،ميزان تلفات دشمن ،ميزان تلفات دشمن ،تعداد شهداي ما کسب غنايم ،برايم بگويد ،اما او فقط به بيان کردن کليات بسنده مي کرد .مثلاً از مظلوميت ،رشادت و ايثار رزمندگان مي گفت و از توطئه ي ستون پنجم همواره با خشم ،نارضايتي و نا خرسندي حرف مي زد. هر وقت در خصوص شهداي عمليات کربلاي 4 ،حرف و حديثي به ميان مي آمد، بهروز صورتش از غم و غصه به خون مي نشست،چشم هايش خيس مي شد و آه مي کشيد و فقط مي گفت که آنان در نهايت مظلوميت به شهادت رسيده اند.آن روزها علت آن را نمي دانستم اما بعد ها در حين مطالعه به راز و رمز اين آه کشيدن ها پي بردم .چون او با چشم خود پرپر شدن مظلومانه ي بهترين مردان روي زمين را ديده بود و با خاک و خون غلتيدن اين حماسه سازان جاودان را ،از توطئه هاي ناجوان مردانه ي منافقان مي دانست.
در يکي از شب هاي مهر يا شهريور بهروز سراسيمه به خانه آمد و به محض وارد شدن بدون آن که سلام و عليکي بين مان رد و بدل شود گفت: ـ سوسن خبر داري پَست فطرت ها، مهران را گرفتند؟ گفتم: ـ حالا چرا اين قدر ناراحتي ؟ خوب حتماً کاري کرد که گرفتن اش .چرا من و تو را نمي گيرند؟ با آن که عصباني بود زد زير خنده : ـ بابا مهران پرستش ،را نمي گويم.عراقي ها دوباره شهر مهران را از دست مادر آوردند.
بعد گفت: ـ بايد بروم . گفتم: ـ لااقل اين دفعه را منصرف شو.پايت هنوز خوب نشده. خودم مي ديدم که شب ها از درد زانويش ،پيچ و تاب مي خورد و موقع راه رفتن مي لنگيد ،اما او اعتقاد داشت که درد همطشه هست و مي شود خوبش کرد،يا با آن ساخت ،اما اگر زود نجنبد ،مهران ديگر از نقشه ي ايران حذف مي شود. بالاخره رفت و در عمليات آزادسازي مهران،مسئوليتي را به عهده گرفت و بنا به گواهي هم رزمانش در آن جا هم ،علي رغم بيماري،خوش درخشيد و مثل هميشه از عهده ي مسووليتي که بر دوشش بود با سر افرازي بر آمد. بعد از عمليات والفجر 8 ،يعني پس از مجروح شدن او،من ديگر در سفر به جنوب همراهي اش نکردم و در قائم شهر ماندم. يادم مي آيد حاج کميل و همسرش که قصد رفتن به پايگاه شهيد بهشتي را داشتند به سراغم آمدند.خانم اش گفت: ـ سوسن،بيا با هم برويم .مثل سابق توي پايگاه دور هم جمع مي شويم و به ما بد نمي گذرد . اما انگار به من الهام شده بود .هم به من هم به بهروز .گفتم: ـ نه.دلم نمي کشد.نمي آيم .اين دفعه حس مي کنم ،حاجي عمودي مي رود و افقي بر مي گردد. جا خوردم،يک دفعه از زبانم پريده بود.از اين حرفي که بي اراده از دهانم بيرون آمده بود ،خجالت کشيدم وآن ها گفتند: ـ اين چه حرفي است که زدي. گفتم: ـ شوخي کردم.خدا نکند،اما اين بار دلم يک طور ديگري است.اصلاً دلم نمي کشد با شما بيايم. همسر من هم علاقه چنداني به رفتنم از خود نشان نمي داد.مي گفت: ـ سوسن !اگر اهواز باشي و حادثه اي براي من اتفاق بيافتد،اطلاع دقيقي از من به تو نمي رسانن و تو در ديار غربت سر در گم مي ماني . محمد رحيم بردبار ـ فرمانده تخريب لشکر ـ که شهيد شد،موضوع را به همسرش نگفتند.به او گفتند که بردبار را براي انجام مأمورتي به مازندان فرستاده اند.بنده ي خدا ،همسر شهيد بردبار ،نمي دانست شوهرش به شهادت رسيده و براي اين موضوع است که همرزمان شوهرش او را به شهرستان مي برند.همراهان همسر شهيد بردبار،آن قدر تجربه نداشتند که در طول مسافرت قدري از نظر روحي آماده اش کنند و بنده ي خدا نزديک خانه اش از شهادت همسرش مطلع مي شود. به همين دليل بهروز دوست نداشت که من هم موقع شهادت او ،به سرنوشت زن شهيد بردبار دچار شوم.
بعد از شهادت ناصر بهداشت ،بهروز فرمانده همان گردان شد،يعني از مسووليت جانشيني به فرماندهي ارتقا يافت.البته سمت ها و مسووليت هاي بسيار مهم تري به او پيشنهاد مي شد ،اما از آن جا که او انساني عاطفي و مقيد به همراهي با دوستان و ياران قديمي اش بود،به هيچ وجه زير بار نمي رفت.استاد صمدي آملي در مصاحبه اي مي گفت: ـ حاج مرتضي قرباني ،فرمانده ي لشکر 25 کربلا،با اصرار از برادر شير سوار مي خواهد که فرماندهي تيپي را به عهده بگيرد،ولي او نمي پذيرد. حاج مرتضي به او گوشزد مي کند که اين يک دستور نظامي ست و بايد آن را اجرا کند،اما شير سوار مي گويد به هيچ وجه حاضر نيست از ياران هم رزمي که در همه ي فراز و نشيب ها با هم بوده اند ،دست بکشد و تاکيد مي کند که اگر بخواهند او را وادار به پذيرش اين مسووليت کنند ،مي رود و از اول شروع مي کند يک گروه جواني تشکيل مي دهد و در کنار آن گروه به عنوان رزمنده اي ساده به جبهه ها خدمت مي کند .حاج مرتضي که به شدت از بهروز شير سوار دل خور شده بود،با همان لهجه ي شيرين و تيکه پراني مخصوص اصفهاني ها به او مي¬گويد : برو پسر فاميلي ات را عوض کن ،تو ديگر شير سوار نيستي ! در نهايت حرف بهروز به کرسي نشست و تا لحظه ي عروجش با همان ياران و هم سنگران قديمي ماند و فرماندهي شان را بر عهده داشت.
نيروهاي تحت فرماندهي بهروز براي استراحت آموزش هاي نظامي در هفت تپه مستقر شده بودند. بهروز بعد از برگزاري کلاس ،به رزمندگان راحت باش داد.هنوز کاملاً نيروها متفرق نشده بودند که هواپيماهاي دشمن در آسمان هفت تپه ظاهر شدند .بهروز از نيرو ها مي خواهد به سرعت از محوطه باز،دور شوند و خود را به جاي امن برسانند. موفق مي شود رزمنده ها را از محوطه ي بدون حفاظ و خطرناک دور کند، اما خودش فرصت نمي کند به جاي امني برود و پناه بگيرد.هواپيماها در فاصله اي نزديک و ارتفاعي کم،در منطقه مانور مي دادند.بهروز به سرعت مي دود و سعي مي کندجاي مناسبي براي در امان ماندن پيدا کند.توجه اش به سنگر انفرادي معروف به حفر روباه جلب مي شود و خود را توي آن مي اندازد.بمبي خوشه اي در کنارش به زمين مي خورد و در همان جا بهروز بالاخره گم کرده ي ساليان سالش را پيدا مي کند و شهد شهادت را مي نوشد و به دوستان قديمي اش نجف کلامي ،ناصر بهداشت،مزدستان،علي اصغر خنکدار،بلباسي و . . . مي پيوندند. بعد از آن که هواپيماها منطقه را ترک مي کنند ،خيلي زود اين خبر به همه ي رزمنده ها مي رسد و همه مي فهمند که حاج جعفر به شهادت رسيده است.بهروز اين اواخر اسمش را عوض کرده بود.هفت تپه ماتم کده شده بود. مي گويند؛ هم رزمان و نيروهاي همسرم در مشهدش گردهم مي آيند و به ياد بوداو در آن جا بقعه اي مي سازند و غريبانه مراسم شام غريبان او را برگزار ميکنند .تا مدت ها محل شهادت بهروز ميادگاه هم رزمان و هم سنگرانش بود. بهروز از مدت ها پيش خود را براي رسيدن به معبود و پيوستن به دوستان شهيدش آماده کرده بود و در هر مقطع زماني وصيت نامه ايي مخصوص آن زمان،از خود برايمان به يادگار گذاشته است. اين وصيت نامه هاي مختلف مؤيد اين موضوع است که او هميشه در انتظار شهادت روز شماري و بي تابي مي کرد. اولين وصيت نامه اش مربوط به سال 1357 است.يعني قبل از پيروزي انقلاب. دقت در اين وصيت نامه ها نشان مي دهد که هر چه زمان مي گذرد،مضمون وصيت نامه ها،پخته تر،اعتقادي تر،جامع تر و عرفاني تر شده اند. بهروز در وصيت نامه اول ،نگراني و دغدغه اش را در اداي حق اللّه بيان مي کند بسم اللّه الرحمن الرحيم بدهي هاي خود را از قبيل :نماز،روزه که در طول سال هاي گذشته نخوانده و به جا نياورده ام از قرار: ـ روزه ي قضا ـ 6 سال ،در مجموع 145 روز ـ نماز قضا 6 سال ،در مجموع 2190 روز،روزي 17 رکعت ـمطابق ترتيبات قضاي آن ،بدهکارم. ـ حدود سه هزار تومان ،باعث بدهي که فراموش کردم از آن کيست ،در راه خير مصرف و به نيت اموات آن ها هديه شود. در وصيت نامه ي دوم به بدهکاري هايش به مردم و حق الناس اشاره مي کند: ـ لشکر 25 کربلا،ده هزار تومان . ـ امام زمان ،سه هزار تومان. ـ به نيت اموات و رفتگان کساني که به يادم نمي آيند پنج هزار تومان . ـ حميد روحي سي هزار تومان. ـ پدرم عبداللّه شير سوار سي هزارتومان. البته اين دو وصيت نامه ي خصوصي غير از وصيت نامه هاي رسمي است که براي مردم حزب اللّه چاپ و توزيع شده است و اين اولين باري است که آن را براي روشن شدن افکار عمومي و تشريح مقيّد بودن بهروز ،در اختيار عموم گذاشتم. حتي در يادداشت هاي ديگر،به قول ها و وعده هايي که به ديگران داده و بعد از شهادت موفق به وفاي آن نشده ،اشاره و سفارش به اداي آن تعهدات کرده است. در اين جا به خاطره ي جالبي که نشان گر امانت داري و وارستگي اوست اشاره مي کنم: يک روز در همان سال ها آخر زندگي ،يعني 1365 ،بهروز حدود 170000 تومان از هداياي مردمي را به خانه آورده بود .خوب،آن موقع ها اين مبلغ پول کلاني بود.شايد يک باب خانه و چند دستگاه اتومبيل مي شد با آن خريد.معمولاً بهروز عادت داشت بعد از به خانه آوردن هداياي نقدي ،آن را با دست خود شماره مي کردو مرتب مي کرد.بعد آن ها را به من مي سپرد تا در حساب قرض الحسنه ايي که داشتم ،واريز کنم .هر وقت مي خواست هداياي نقدي را به مصرف جبهه برساند،مي رفتم از حسابم برداشت مي کردم و به او مي دادم .يا کسي از طرف او حواله،نامه يا رسيدي مي آورد و پول را از من تحويل مي گرفت.
هنوز هم آن حساب بانکي را نبستم و به يادگاري از آن روز ها مبلغ هزارو ششصد تومان از پول خودم را در دفترچه گذاشته ام بماند تا اين حساب مسدود نشود. آن شب در حالي که داشت به دقت حساب و کتاب مي کرد به سراغش رفتم و به شوخي گفتم: ـ بهروز ،داري پول پارو مي کني .اگر اين همه پول مال خودمان بود،با آن چه کار مي کرديم؟ ـ سوسن،اگر بداني چقدر اين کاغذ پاره ها را بي ارزش مي دانم.دلم براي وقتي که به بطالت دارم حرام مي کنم مي سوزد.اگر اين يکي دو ساعتي که براي شمارش پول دارم صرف مي کنم،اقلاً صرف چند صفحه مطالعه مي شد،دلم نمي سوخت.چون چيزي عايدم مي شد. عاقبت بعد از 7 سال زندگي مشترک که حدود نيمي از آن در تنهايي و جدايي همديگر سپري شد،بهروز پرواز کرد و من و محمدعلي 5/5 ساله و زينب 5 ماهه، با کوله باري از خاطرات شيرين و تلخ . روزهاي اول ،سرم گرم بود.رفت و آمدها زياد بود و تسلاّ دادن دوستان و آشنايان و اقوام،و تعريف و تمجيدهاي آن چناني ،غم و اندوهرا از جان مان ميزدود.اگر بهروز از همان ابتداي زندگي مرا به استقلال و خود باوري و صبر عادت نمي داد،اگر مرا وا نميداشت که خودم مشکلاتم را حل کنم،يقيناً من هم نميتوانستم اين همه درد و رنج را تحمل کنم.گويي او آينده را پيش بيني مي کرد و طوري رفتار ميکرد که در دوران حوادث به تدريج آب ديده شوم.بهروز هميشه مي گفت: ـ مصيبت و رنج هاي حضرت زينب از رنج و درد حضرت امام حسين ، بيش تر بود. اين نکته بعد از شهادت بهروز به من ثابت شد .گاهي مواقع آرزو مي کردم که اي کاش مَرد بودم يا شرايط اجتماعي اقتضا مي کرد تا به ياد آن شب هاي با هم بودن،به ياد آن نجوايي که در سکوت قبرستان با هم داشتيم ،مي توانستيم نيمه هاي شب ،تنهايي،به گورستان سياه کُلا بروم و هر آن چه در اين سال هاي کشدار در دلم تلنبار کردهام،واگويه کنم. آن شب هم دلم خيلي گرفته بود.مدت ها از شهادتش مي گذشت ،اما نمي دانم چرا همه مي گفتند که بهروز به خواب شان ،مي آيد ،ولي به خواب من نمي آمد.خودش توي يکي از يادداشت هايش براي مان نوشته بود:
ـ شهيد که شدم ،شب هاي جمعه به شما سر مي زنم. هر وقت مشکلي برايم پيش مي آمد ،آرزو مي کردم به خوابم بيايد تا حرف هاي دلم را برايش بگويم و از او بخواهم راه حلي نشانم دهد .تا آن که بالاخره آمد.با همان لباس سپاهي ،با همان لبخند ،با همان خوش رويي و خوش خلقي. به او گفتم: ـ همان طور که مي خواستي ،مثل کوه ايستاده ام و حسرت شنيدن يک آه را به دل گذاشته ام. گفتم: ـ همان طور که سفارش کردي در تربيت فرزندانت چيزي کم نگذاشته ام . فقط مي خنديد و چيزي نمي گفت.در سيمايش حزن و اندوه روزهاي آخر به چشم نمي خورد و شاداب و بشاش بود. از خواب که بيدار شدم،اصلاً باورم نمي شد آن چه ديده ام فقط يک خواب بود . صدايش کردم.فرياد زدم: ـ بهروز.بهروز جان.بهروز. تازه چنر ثانيه که گذشت،فهميدم اين يک روياي شيرين بود و بس.کلافه شدم. سرم به شدت درد گرفت.هميشه اين ناراحتي و کلافه گي به راحتي از من دور نميشود و تا مدت ها عذابم مي دهد.برخي صبح ها همکارانم متوجه ي روحيه ام مي شوند و مي پرسند: ـ باز خواب حاجي را ديدي ؟ سرم هنوز خوب نشده بود.تا شب درد رهايم نمي کرد .موقع خوابيدن هنوز چشم هايم گرم نشده بود که ديدم زينب دارد ناله مي کند چراغ را روشن کردم.زينب در تب مي سوخت .صورتش گُر گرفته بود لُپ هايش سرخ شده بود.سر درد خودم را فراموش کرده بودم.تا اذان صبح يک لحظه چشم روي هم نگذاشتم.با آن که ياد گرفته بودم چه طور از عهده ي مشکلات زندگي برآيم و دست و پا چلفتي نباشم، ماجراي خواب ديشب و سر دردهاي بعدش کلافه ام کرده بود.بعد از آن که ديدم با پاشوره و قطره ي مسکن و دستمال مرطوب ،نمي توانم تب زينب را قطع کنم ، بيش تر حرحم در آمد .بهمن ماه بود .از چند روز پيش ،سرما شدت گرفته بود و امکان داشت برف بيايد .دستمال را از پيشاني زينب برداشتم و چلاندم و با آب ولرم مرطوبش کردم و باز روي پيشاني اش گذاشتم .زينب يک لحظه چشم باز کرد و معصومانه به من خيره شد.چقدر نگاهش شبيه نگاه هاي بهروز است بعد پلک هايش آرام،آرام روي هم افتاد. چشم هاي زينب هميشه مرا به ياد چشم هاي زيبا و بادامي بهروز مي اندازد. تب اش کم نمي شد .سعي مي کردم تب اش از اين که هست بالا تر نرود تا صبح دنبال دوا و درماتنش بروم.صداي موذن مي آمد.وضو گرفتم.بعد از نماز دراز کشيدم تا شايد قدري خوابم ببرد،امّا دل نگراني و تشويش مجال نمي داد. چشم هايم داغِ داغ شده بود ،اما دريغ از خواب يا حتي يک چرت کوتاه.بلند شدم. محمدعلي توي خواب ناز بود .پتو را کاملاً رويش انداختم و بين هر دو دلبندم درازکشيدم .دستم را روي پيشاني زينب گذاشتم .هنوز داغ بود.آسمانِِ گرگ و ميش ،کم کم در حال روشن شدن بود. بعد از اربعين ِشهادت همسرم به خودم قبولاندم که وقت آن رسيده تا درس هايي را که طي سال ها از پسر خاله و شوهر شهيدم،بهروز شيرسوار ،ياد گرفتم به کار ببندم .حالا وقت قبولي در اين آزمون بود. پذيرفته بودم که بايد به تنهايي اين بار سنگين را به دوش بکشم و از عهده ي اين مسووليت با سربلندي برآيم. نگاهي به ساعت ديواري انداختم.تا ساعت 8 صبح بايد تحمل مي کردم.هنوز يک ساعت و نيم ديگر به آمدن پزشکان درمانگاه ،مانده بود.محمدعلي هنوز خواب بود و زينب با صورتي خيس و عرق کرده ،گاهي چشم ها را مي بست و گاهي هم کمي مي خوابيد. دلم نمي آمد محدعلي را بيدار کنم،اما چاره اي نبود.نمي توانستم توي خانه تنهايش بگذارم.در حالن خواب و بيداري لباس تن اش کردم .زينب را هم توي پتو اش پيچاندم .چند لقمه نان و پنير به خورد محمدعلي دادم و به طرف درمانگاه به راه افتادم.زينب را زير چادر گرفتم و با دست ديگر زينب را نگه داشتم .ديگردستي برايم نامنده بود تا دست محمدعلي را بگيرم .محمدعلي گوشه ي چادرم را گرفته بود پا به پاي من حرکت مي کرد.
هر طوري بود،خود را به بيمارستان رساندم.خوشبختانه اول ساعت کاري بود و بيماران زيادي بودند و خيلي زود نوبت ما شد.دکتر تشخيص داد زينب سرما خورده و آنژيم کرده.نسخه را گرفتم و به داروخانه رفتم. محمدعلي خوابش برده بود.بيدارش کردم .شروع کرد به بي قراري و زينب هم که صداي گريه محمدعلي را شنيد گريه اش در آمد.سردرگم مانده بودم که کدام يک را آرام کنم.هر چه زينب را در آغوش مي چسباندم و تکان مي دادم،آرام نميگرفت.صورتش را به پيشاني ام چسباندم .هنوز داغِ داغ بود.هيچ قت فراموش نخواهم کرد در آن روز به من چه گذشت.نزديکي ها ظهر به خانه رسيديم .آمپول هاي تجويز شده اثر کرد و تب زينب قطع شد.
دوست نداشتم هيچ کس حتي از نزديک ترين کسانم ،صداي آه و زاري ام را بشنود.اي کاش مي شد داد مي زدم،فرياد مي زدم تا شايد کمي تسکين مي يافتم. با خودم گفتم:آرام باش زن.بايد مثل کوه ثابت قدم و استوار باشي بايد مثل فولاد باشي .کم کسي نيستي .همسر حاج جعفر شيرسوار.هنوز راه درازي در پيش داري .اين که چيزي نيست .تازه اول سختي و مشکلات است. به ياد آن سالي افتادم که بهروز در مأموريت جنوب بود. مدت ها بود که از او خبري نداشتم .چهار ماه اجاره خانه عقب افتاده بود.بهروز هم که اصلاً در فکر حقوق عقب افتاده اش نبود. تازه آن موقع هم که دوهزارو ششصد تومان حقوق مي گرفت.
پول توي دستش بند نمي شد.به اين محتاج و آن نيازمند ،انفاقش مي کرد.برايم تلفن زد. گفتم: ـ بهروز جان چهار ماه است اجاره نداديم و بيچاره صاحب خانه هم صدايش در نمي آيد ،من که ديگر رويم نمي شود جلويش ظاهر شوم.چه کار مي خواهي بکني ؟ گفت: ـ حالا حالاها نمي توانم کاري بکنم .اين جا سرم خيلي شلوغ است،خيلي کار دارم .خودت يک کاري بکن! گفت : ـ توکل کن به خدا ،نگران نباش. ول کن نبودم.حق داشتم.سعي مي کردم جلوي صاحب خانه همسرش آفتابي نشوم.آن ها هم آخر ماه چشم شان به اجاره خانه بود تا وام مسکن شان را بدهند. گفتم: ـ خدا جاي خودش .بر منکرش لعنت.من بايد بدانم چه کار کنم؟ تا تو هستي من وظيفه دارم از تو کسب تکليف کنم.تو بايد بگويي من چه بکنم،چه نکنم. گفت:
ـ فکر کن من نيستم .فکر کن زن شهيد هستي .يک همسر شهيدي که تمام مسووليت هاي زندگي را به تنهايي به دوش بکشي .فکر کن من اصلاً وجود ندارم . گفتم : ـ نه خدا نکند ،بهروز جان.اين چه حرفي ست که مي زني .من وظيفه دارم در تمام کارها از تو اجازه بگيرم .تا تو هستي بايد راهنمايي ام کني .وقتي نباشي ،خوب،آن وقت مي دانم چطور از پس مشکلات بر بياييم. گفت : ـ احسنت .احسنت .حالا شد .خُب حالا الآن مگر من هستم؟ نيستم که. و غش غش خنديد. هر چه از شهادت بهروز مي گذشت،راز و رمز حرف هايش را بهتر مي فهمم. چشم هايم از بي خوابي مي سوخت.اشک هايم را پاک کردم.زينب و محمدعل مثل دو جوجه قناري در آرامش کامل خوابيده بودند. صورتم را دوباره به نوبت به پيشاني هر دو گل هايم چسباندم.تب نداشتند.
سال هاي بي او ماندن به هر طريقي که هست با همه ي افت و خيز هايش ،با همه تلخي ها و شيريني ها مي گذرد.امروز که به قد رشيد محمدعلي نگاه مي کنم،وقتي وقار و حجب و حياي دخترانه ي زينب را مي بينم،به وجد مي آيم ،از اين که توانسته ام از عهده ي رسالتي که همسر شهيدم بر دوشم گذاشته با سرافرازي بر آيم. هر دو دل بندم راهي دانشگاه شده اند.محمدعلي ،يادگاري که در موقع شهادت بهروز،5/5 ساله بود ،حالا از دانشگاه فارق التحصيل شد و ازدواج کرد.يادگاري ديگر بهروز ،گل خوش بويم زينب،الآن دارد با موفقيت به تحصيلات دانشگاهي اش ادامه مي دهد.همسرم در يادداشتي براي محمدعلي 5 ساله نوشته بود: ـ پسرم ناراحت نباش .محمّد رسول اللّه هم يتيم بود و تو بالا تر از پيامبر نيستي .





آثار باقي مانده از شهيد


همسرم ! چاره اي جزفداكاري ندارم.
خدمت همسر خوبم سلام عرض مي كنم.
همسرم تا به حال چندين بار تصميم داشتم برايت نامه بفرستم متأسفانه موفق نشدم . به حمد ا… توفيق داد فرصتي پيدا كنم و مقداري به عنوان ياد بود مطالبي برايت يادداشت نمايم.
همسرم! علي رغم گرفتاري هايي كه برايم وجود دارد، خوشحالم كه عاطفه و صفا و صميميت خود را حفظ نمودم و مثل يك عاشق و بدون هيچ دردسري عارفانه با مشكلات مي سازم و از همه رنج و غمي كه برايم پيش مي آيد با توكل به خداوند كريم به آساني از كنار آنها مي گذرم.
لذا بايد متذكر شوم هميشه با ياد خدا كارهايت را شروع نما و از هيچ خطري هراس نداشته باش. هر چه كه خدا بخواهد همان خواهد شد پس ديگر غم و اندوه به خود راه دادن معني ندارد.
امروز اسلام مواجه با جنگ و شيطنت هاي غرب و شرق هست و چاره اي جز فداكاري براي اسلام در خود نمي بينم.
در حال حاضر هيچ كس در جهان وجود ندارد كه وضع خوبي داشته باشد. وضعيت همه خراب است. يعني حال فعلي هيچ كس خوب نيست به همين دليل وقتي كه انسان ها به وضعيت موجود پي مي برند در درون خود احساس غم و اندوه و رنج مي كنند و آن چنان انفجاري در درونشان رخ مي دهد، چه بسا خيلي از آنها دست به خودكشي مي زنند. و اين نوع خودكشي، در جهان غرب بي حد و حساب وجود دارد براي اين كه راهي پيدا نمي كنند كه خودشان را نجات بدهند و بهترين روش براي خلاص شدن از بدبختي ها خودكشي است، كه انتخاب مي كنند
اگر در جامعه ي كفر خوب بررسي نماييم متوجه مي شويم كه مردم تحت ستم چاره اي براي خلاصي از وضعيت خراب خود نمي بينند دست به شورش مي زنند تا خودشان را از اين زندگي ننگين نجات بدهند چون انگيزه و هدف مشخصي ندارند هم حالشان خراب است و آينده شان بدتر از حال. اما ما مسلمان ها اين گونه نمي انديشيم. چرا كه مي دانيم حال فعلي ما خوب نيست ولي آينده ي خوبي داريم. شايد در آينده خودمان نباشيم كه فتح و پيروزي را مشاهده نماييم. ولي يقيناً مي دانيم با فداكاري خود ظلم را از پاي در مي آوريم و مردم مظلوم را از دست ستمگران نجات خواهيم داد.
حضرت امام حسين (ع) خودش را با تمام ياران و نزديكان فدا نمود ولي امروز همه انسان ها از فداكاري امام حسين (ع) راه نجات و خوشبختي را به دست مي آورند اگر چه نمي گذارند كه انسان ها از سختي ها نجات پيدا كنند. ولي در نهايت مردم دست به شورش و انقلاب خواهند زد، كه خودمان شاهد صحنه حركت مردم تحت ستم بوديم و پيروزي را تاحدودي از نزديك مشاهده كرديم.
ما هم اكنون در پيروزي به سر مي بريم مهم نيست كه در سخت ترين شرايط زندگي مي كنيم. مهم اين است كه سرنوشت خودمان به دست خودمان هست، اجازه نمي دهيم كه ديگري براي ما خط و مشي مشخص كند. خود اين يكي از بهترين پيروزي است براي يك انسان آزاده و مسلمان.
ما نبايد به اين فكر باشيم كه حتما دشمن را از پاي در بياوريم و يا اين كه پيروزي را حتما با دست خودمان به دست بياوريم. مسأله مهم اين است كه تكليف خودمان را انجام دهيم قانون خدا را پياده كنيم. تسليم فرمان خداي باشيم. آن چرا كه حكم و رضاي خداي در آن استقبول كنيم و راضي باشيم به رضاي خدا. درك و فهم موارد فوق خيلي سنگين است همگان نمي توانند به اين حقيقت دست بيابند. تا انسان خودش را نسازد و همين طور سرگرم كار دنيايي باشد خيلي مشكل است كه بفهمد رضاي خدا يعني چه؟
انسان هاي معمولي وقتي كه عزيز شان از دست رفت، عزادار مي شوند، غم زده و حيران، مثل بچه مي گريند! چرا اين كه راه شرف و انسانيت راو در زندگي مادي مي بينند. در صورتي كه هيچ وقت آرامش خاطر نداشته اند و نخواهند داشت.
مردان خدا نمي توانند زنده باشند و ظلم بر آنها حكومت نمايد. شرف و انسانيت شخص زماني ارزش دارد كه براي همه ي انسان ها فدا شود. انساني كه فقط به فكر خودش باشد مثل حيوان يا پستر از حيوان است.
رسالت انسان اين است كه بيانديشد چاره اي بيابد و از همه ي مشكلاتي كه براي انسان ها از پيدايش خلقت تا به امروز و تا قيام قيامت وجود دارد، راه نجات بيابد. براي نجات انسان ها از خود گذشتگي نياز است. نمي شود در خانه پيش زن و بچه نشست و شعار داد. بايد هجرت نمود، از خانه جهل به خانه ي نور روانه شد، حتي به سر حد جان. هيچ مهم نيست كه چه بلايي به سر آدم مي آيد. مهم اين است كه هدف مقدس باشد. اگر هر جا توقف نموديم و از حركت باز مانديم ديگري به ادامه هدف مقدس بپردازد.
اين نوع حركت ، خواسته ي انبيا و اوليا خدا مي باشد.
همسرم! يكي از عامل بدبختي بي سوادي مي باشد.
انسان هايي كه تا به حال توانسته اند در تاريخ نام نيكويي براي خود ثبت نمايند، افراد با سواد و آگاه به امور مسايل اخلاقي و سياسي روز بودند.
براي به دست آوردن آگاهي لازم، نياز به مطالعه تاريخي است. بهترين روش كسب موارد فوق اين است كه حداقل روزي چند صفحه از زندگاني مردمان صدر اسلام، براي بانوان به ويژه زندگاني حضرت فاطمه زهرا (س) و زينب كبرا (س) و خديجه همسر نمونه پيامبر اكرم (ص) و همچنين آسيه همسر فرعون كه چگونه در خانه كفر زيست اما تسليم فرعون نگشت و قهرمانانه به حضرت موسي (س)‌ ايمان آورد و با همه شكنجه اي كه از طرف فرعون به اين زن مومنه وارد شد، كوچكترين لغزشي در وجود مباركشان مشاهده نگشت و آخرش به لحاظ حفظ ناموس و پاكدامني در زير شكنجه كه به چهار ميخ اش كشيدند از خداوند طلب مرگ نمود و خداوند او را خلاص كرد، لازم است.
اينگونه مطالعه مي تواند يك زن مؤمنه مثل ترا از جهل و ناداني نجات دهد.( منظورم آن نيست كه خداي نكرده ناداني)
همسرم! خيلي از تو راضي هستم و از خداوند براي تو همسر خوبم طلب صبر و استقامت مي نمايم. اگر نبود تشويق تو در جهت انقلاب، نمي توانستم با اين محكمي در راه انقلاب اسلامي استقامت و پايدار باشم. همسرم! به خدا سوگند، جاي تو در بهشت موعود خواهد بود، چرا اين كه تنها كسي هستم بعد از خداوند ترا خوب شناختم.
اگر تا آخر عمر به همين حالت باقي بماني روزي ترا در كنار و در خدمت حضرت فاطمه زهرا (س) خواهم ديد. همسرم! هنوز سختي زندگي را نكشيديم. شايد از رفاه تا اندازه اي محروم بوديم ولي شكر خدا را كه در جامعه عزت و احترام داريم. مثل خيلي ها مورد تنفر ديگران قرار نگرفتيم. به هر حال از دنيا خواهيم رفت اما چه بهتر مرگ ما حيات بخش و هدايتگر ديگران باشد.
از نياكان ما چه افتخاري براي زندگي ما حاصل گرديد؟ كدام يك از آنها توانسته اند چراغ هدايت در مسير زندگي من قرار دهند؟ اصلا هيچ خبر و اطلاعي از رفتن و زندگي شان در دست است؟ من نمي خواهم مثل آدم هاي معمولي باشم كه بودن و نبودنم هيچ فرقي براي جامعه نداشته باشد.
اگر صد سال خداوند عمر دهد به ذات اقدس خودش سوگند تمام عمر را در راه اسلام و مسلمانان خدمت خواهم كرد و اگر هم در حال حاضر، بنا به مصلحت خودش، از اين دنيا بروم؛ حداقل انگيزه و هدف مشخصي براي بازماندگان و آشنايان به جا گذاشته ام. مهم نيست آينده نامي از من برده شود، مهم اين است كه اسلام پيروز شود.
حتي مهم نيست به جهنم بروم يا نروم مهم اين است كه خدا را از خود راضي داشته باشم. بهترين كار مؤمن در زندگي، خدا را از خود راضي داشتن است. يادم آمد جمله اي از حضرت علي (ع) مولاي متقيان كه برايت مي گويم:
بدون ترديد قلب ها، نشاط و غمگيني دارند. شما از طريق شادي و نشاط آنها وارد شويد،‌ زيرا قلب وقتي نسبت به چيزي بي ميل (مجبور) شد آن را درك نمي كند.
ملت هايي كه در نشاط فكري باشند و آزاد بينديشند در امور گوناگون پيروزند. اما ملت هايي كه آزادانه فكر نمي كنند و در مسايل زنــدگي تحـت فشارنـد ديـر يـا زود سقوط مي كنند. امام علي (ع)‌سفارش نموده است كه هميشه در حالي كه افكار نشاط دارند آنان را مورد توجه قرار دهيد و از آنها بهره برداري كنيد.
بدين طريق دورانديشان، اول بايد براي جامعه ها نشاط به وجود آورند،‌ سپس آنان را در راه آزاد انديشي و استقلال سوق دهند. جامعه و افرادي كه فرصت فكر كردن براي ضروري ترين مسايل خود را ندارند، محال است كه به سرنوشت جامعه شان دقت كنند.
همسرم! بهترين و مهم ترين سفارشي را كه بايد به تو بكنم اين است كه به قرآن بينديش زيرا تنها مونس و همدم و رفيق انسان قرآن است. جمله اي از كتاب تفسير الميزان جلد اول صفحه 13 سطر 12 يادم آمده كه بسيار زيبا و تكان دهنده است براي كسي كه بخواهد خودش را با قرآن رفيق نمايد: «آري دلباخته كلام خدا آن چنان قرآن را با ايمان مي خواند كه قرآن با تمام گوشت و خون او مخلوط خواهد شد. و اينان برجسته ترين چهره هاي آدمي بعد از انبياء و مرسلين عليهم السلام مي باشند.»
پس بار الها توفيق مان ده تا نخست كلام مجيدت را بفهميم و سپس به آن عمل كنيم.
پروردگارا! اين ننگ را بر ما مپسند كه از اين سراي رخت بر بنديم،‌ در حالي كه تو را نشنيده و نفهميده باشيم، و بي بهره از سعادت و كمال واقعي خود رفته باشيم.
الها! از چنين ننگي به تو پناه مي بريم. كه تو بهترين پناهگاهي.



در نامه اي خطاب به فرزندش دربارة روزهاي قبل از انقلاب مي نويسد :
در سال 1356 با يک سري از برادران مبارز آشنا شدم و اين آشنايي مرا به طور مستقيم وارد مبارزات انقلاب کرد. در جريان فعاليتهايم در فروردين 1357 توسط رژيم شاه دستگير شدم و پس از چند ساعت بازجويي آزاد شدم. در آن روزها هر چه زمان جلوتر مي رفت مبارزات علني و سخت تر مي شد تا جايي که نيروهاي رژيم شاه مرتب در جستجوي من بودند و هر بار از دست نيروهاي ساواک فرار مي کردم.

پس از گذشت 24 ساعت از عمليات والفجر 8 در منطقه فاو من در محور عملياتي لشکر از سمت راست به همراه نيروهايم وارد شهر فاو شدم و به سمت چپ شهر فاو حرکت کردم. يکي از دوستانم براي هماهنگي کارها قصد داشت به عقب برگردد و اصرار مي کرد که من هم همراهش باشم. به او گفتم که قصد دارم به سمت گردان حمزه در جلوي خط حرکت کنم. در حين گفتگو برادر موتور سواري به همراه يک سرنشين آمد و از ما نشاني گردان حمزه را خواست و من خواستم نشاني آن ها را بدهم که مشاهده کردم مجيد رومي عقب موتور نشسته است. با خوشحالي همديگر را در آغوش گرفتيم و قرارشد پياده به سمت گردان حمزه برويم. وقتي به گردان حمزه رسيديم شب را بدون پتو و در سرما زير رگبار توپ و خمپاره به سر برديم. صبح روز بعد هواپيماي دشمن بر فراز شهر به پرواز در آمدند و شهر را به شدت بمباران کردند. پدافند هوايي نيز مرتب حملة آن ها را دفع مي کرد. زماني که گلوله به هواپيماي دشمن اصابت کرد همگي اللّه اکبر گفتيم و با خوشحالي ديديم که دو هواپيما و يک هلي کوپتر ديگر دشمن هم منهدم شد. همگي غرق شادي بوديم و تکبير و صلوات مي فرستاديم. در اين ميان يک هواپيماي اف ـ 4 ايراني بر فراز رزمندگان حرکت کرد و با صلوات دعاي خير رزمندگان به سمت دشمن پرواز کرد. هنوز دقايقي نگذشته بود که هواپيما سقوط کرد و خلبان آن به شهادت رسيد. در آن حال به خوبي مي توانستيم درد را در چهرة رزمندگان مشاهده کنيم. در عمليات والفجر 8 در کنار شاديها وغمها فقط مي توانستيم خلوص، صفا و معنويت رزمندگان را مشاهده کنيم. در تمام طول عمليات احساس مي کردم در بهشت حرکت مي کنم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : شير سوار , جعفر(بهروز) ,
بازدید : 123
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,142 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,243 نفر
بازدید این ماه : 2,886 نفر
بازدید ماه قبل : 5,426 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک